قسمت هفدهم

کنون بهمن نامور شهریار

و ابرو که تو داری ای پری زاد

رفتن یک منزلی بر بوی ناف

جان بتلخی می‌دهد خواجو چو فرهاد

که روز و شبان بر تو فرخنده باد

تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز

قصد در معراج دید دوست بود

بشد چو لعل تو بگشود درج لل را

چو بازارگانی بدین دژ شوم

مرد اگر شیر در کمند آرد

پیشتر از خلقت انگورها

هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبه‌ئی

از افگندنیهای دیبا هزار

همه عالم گر این صورت ببینند

موی کژ چون پرده‌ی گردون بود

مرغ ببوی نسترن واله و مست می‌شود

بدو گفت رستم کزین غم چه سود

آن چه بر من می‌رود دربندت ای آرام جان

چون ز علت وا رهیدی ای رهین

لعل میگون آبدار بنوش

همانا چو سهراب دیگر سوار

هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی

آن چه دیدی که چنین خشمت نشست

فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

وزان پس که شد سوی هاماوران

شکر نعمت می‌کنم گر خلعتی

آنک از بادی رود از جا خسیست

خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک

بخندد همی بلبل از هر دوان

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز

گفت هرچند این جزای کار تست

آن نفس ای مشفق طفلان راه

سخن هرچ بر گفتنش روی نیست

ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

هی بیا با من بران این خرس را

دایم از تلخی مرگم این چنین

برآشفت با سگزی آن نامدار

گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار

گر به سر راه عشقی مبتلا

گوی نامدارست و شاهی دلیر

اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

قهر و لطفی جفت شد با همدگر

روز بودی کز غم عشقش هزار

تو فردا چو در منزل آیی فرود

منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

باز اسپیدم شکارم شه کند

ای و او فو العهد برنا خوانده

مهان جهان را که دارند گنج

بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل

جان ابراهیم از آن انوار زفت

آزاد زبند امر تکلیف

یکی کار پیشست فردا که مرد

کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند

آب رحمت بایدت رو پست شو

من چه کردم، هرچ کرد او کرد و بس

چنین تا به لشکرگه رومیان

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه

جمله‌ی شهرش جوابش داد راست

بریدند پرخاشجویان سرش

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

ساعد شه مسکن این باز باد

کاشکی صد چاه بودی جاه نی

به یاد شهنشاه رستم بخورد

گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم

ولوله افتاد اندر خانقه

گفت آخر پیش چون من پادشاه

به شاهی ز گشتاسپ نارد سخن

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را

کی کند دل خوش به حیلتهای گش

تانیفتد بر تو مردی را نظر

همه پادشاهی و لشکر تراست

چه خوش باشد سری در پای یاری

زندگی تن مجو از عیسی‌ات

چون شنید این حجت محکم عمر

دلم گشت زان کار چون نوبهار

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید

کرد نیکو چون بگفت او راز را

ما صوفی صفه‌ی صفاییم

چهارم عرب روی برگاشتند

ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

زین شکست آن رحم شاهان جوش کرد

گر همه دنیا مسلم آیدت

بفرمود تا جام زرین چهار

تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

یا محک باید میان جان خویش

روی این ساعت بگردان از همه

چه بازی کند پاسبان روز جنگ

درویش را که نام برد پیش پادشاه

نور هر گوهر کزو تابان شدی

گفت می‌گوید خداوند جهان

پشین بود از تخمه‌ی کیقباد

تا چه رویست آن که حیران مانده‌ام در وصف او

از وی این دنیای خوش بر تست تنگ

چون منی را عشق دریا بس بود

سراپرده را گفت بد روزگار

دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا

یکسواره می‌رود شاه عظیم

عاشق آتش بر همه خرمن زند

شما را که باشم به گوهر کیم

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان

شوم ساعت که شدم بر تو پدید

شاه گفتا زانک او عاشق نبود

دگر بهره تا بر در دژ شوند

عاشقان را کشته می‌بینند خلق

با همه بنشین دو سه دستان بگو

مرد خونی چون نهد سر سوی دار

ببینی تو فردا که با نره‌شیر

حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست

چون نیم من مرد او، این جایگاه

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب

اهل جنت چون نباشد اهل راز

بیامد چنان تا لب هیرمند

احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش

آن یکی پران شده در لامکان

مرغ همتشان به حضرت شد قرین

بگویش که هرکس که گردد بلند

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

عرضه کردی نور آدم را عیان

کین وصف چنین به رمز عشاق

که داند که با پیل روباه شوم

هم زخم تو به چو می‌خورم زخم

آن حسودان بد درختان بوده‌اند

گفت لشگر را که پیری بارکش

چو چشمش به روی تهمتن رسید

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

من نگردم پاک از تسبیحشان

چشم بد بدکاری بسیار کرد

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

ترسم که مست و عاشق و بی‌دل شود چو ما

روز بر جست و دو چشم کور دید

هرک بیماری و سستی یافتی

ز انبوه پیلان و گرد سپاه

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست

از حضور اولیا گر بسکلی

مرا از خلق ناهموار تا چند

پر آتش دل ابر و پر آب چشم

به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق

پس شهیدان زنده زین رویند و خوش

ور شدت از نامرادی تیره حال

نشینیم یکجای و پاسخ دهیم

من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده‌ام

ور نباشد قطب یار ره بود

جبرئیل آمد از آن حالت بجوش

چو من برگشادم در بسته باز

آزمودیم زور بازوی صبر

آن سگ عالم شکار گور کرد

در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم

سپارم ترا تاج شاهنشهی

لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد

تا ترا اسپم نپراند لگد

گر چو تو پر کینه بودی مرتضی

بدو گفت کار من اندر گذشت

گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی

او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او

من نه بیش از تو نه کمتر آیمت

به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد

نه حریف مهربانست حریف سست پیمان

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم

آتشی در پیش و راهی سخت دور

دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش

تو ملولی و دوستان مشتاق

گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر

آنک چندینی غم دشمن خورد

چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

مسجد روز گلست و روز ابر

نه شما را دوستم نه دشمنم

اگر برگشایم سراسر سخن

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

چون شود از رنج و علت دل سلیم

ذره در خورشید والا اوفتد

که آمد که بر تو سرآید زمان

ابنای روزگار غلامان به زر خرند

همچو پروانه شما آن سو دوان

کی بود سیمرغ را پروای من

سپردم بدو کشور و گنج خویش

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

بر امید شفقت آن نیکخواه

گفت یا رب تیره بود این گلخنم

بریده بش و دم اسپ سیاه

آخر نه من و تو دوست بودیم

حرمت این اختیار و این دخول

گر تو می‌خواهی که کس را در جهان

که کس در جهان این شگفتی ندید

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

تو تبار و اصل و خویشم بوده‌ای

چون مرا با آب افتادست کار

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

هشت جنت هفت دوزخ پیش من

دختر از پیشش چو آتش برگذشت

ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست

امروز چنانم از محبت

آن رهی که زر بیابد قوت ازو

گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا

چنان دان که نادان‌ترین کس توی

تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا

جهل را بی‌علتی عالم کند

تو علی دانی و بوبکر ای پسر

چنین رزمگاهی که غران دو شیر

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

والله ار سوراخ موشی در روی

چون کسی می‌بشکند نان کسی

به دریا نهنگ و به خشکی پلنگ

زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل

سنگهاش اندر حدث جای تباه

ندارد هیچ کس با پشتی تو

عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

هیچ بغضی نیست در جانم ز تو

ذرات عالم از علی تا نقطه‌ی تحت الثری

گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

دانه‌ای کش تلخ باشد مغز و پوست

چون ندارم ره روی را پایگاه

چون وزیر شیر شد گاو نبیل

سعدی اگر داغ عشق در تو مثر شود

در فرو بستند و صیقل می‌زدند

تو کفی خاکی درین ره خاک شو

گفت زن ای خواجه عیبی نیستت

شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار

یا ز زندان تا رود این گاومیش

گنگ از دل درج سر به مسمار

گوش را اکنون ز غفلت پاک کن

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد

آنچه آن کس نیافت و جان درباخت

ترس و عشق تو کمند لطف ماست

نه سعدی در این گل فرورفت و بس

زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم

سخت کارست این که ما را اوفتاد

صد هزاران ماهی از دریای پر

نالیدن بی‌حساب سعدی

بس عجب در خواب روشن می‌شود

چون ز دستت هر دمم گنجی رسد

هین بحل کن مر مرا زین کار زشت

هر که دیدار دوست می‌طلبد

گر از آن معنی نهم من بر شما

دل سوار مملکت آمد مقیم

که بهاران خطه‌ی ده خوش بود

اگر زبان مرا روزگار دربندد

ما به فتوی تو نانی می‌خوریم

لکن از بی طاقتی از جان پاک

از پی فرزند صد فرسنگ راه

شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی

چون شما این نفس دوزخ‌خوی را

چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب

نفس نمرودست و عقل و جان خلیل

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من

آن جلود و آن عظام ریخته

هم ز فرعون بهیمی دور شو

گفت اشتر تا ببینم حد آب

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

در هوا چون بشنود بانگ صفیر

در حساب یک جو از زر حرام

سیر جسمانه رها کرد او کنون

صبر از تو کسی نیاورد تاب

آن توهمهات را سیلاب برد

یک عین متفق که جز او ذره‌ای نبود

چونک بسپارید دل را بی دغل

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی

محتسب گفت این ندانم خیز خیز

چون ببرد وقت مردن دل ز خویش

او سگ فرخ‌رخ کهف منست

عذرست هندوی بت سنگین پرست را

فحش آغازید و دشنام از گزاف

هرک او عیب گنه‌کاران کند

باد پر را هر طرف راند گزاف

در پارس چنین نمک ندیدم

تو که می‌گویی که فردا این بدان

تا به دست آرد جوی زر از حرام

بر قرین خویش مفزا در صفت

دوست چندان که می‌کشد ما را

جمله راضی رفته‌اند از پیش ما

آنک شه خیزد ز ظل پر او

خود ورا بکشید اول ای شهان

چرا و چون نرسد دردمند عاشق را

اشتهای گول‌گردی آمدت

تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت

که مگر سالوس بود او در طریق

مگو سعدی مراد خویش برداشت

هست او مقراض احقاد و جدال

مهدی اسلام و هادی سبل

آن خیالش اندکی افزون شود

سپرت می‌بباید افکندن

وحدتی که دید با چندین هزار

خسرو هندوش گفت ای پادشاه

تو خر احمق ز اندک‌مایگی

کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد

تو بدان بز مانی ای مجهول‌داد

چون حریم عز ما نور افکند

گفت جوحی با پدر ای ارجمند

چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او

احولی از چشم ایشان دور کرد

دل عطار مجنون غم تو

که حملناهم علی البحر بجان

هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او

جز به رمز ذکر حال دیگران

کی تواند یافت جانم گوهر دریای دین

ور خورد هر چار دور از اوسط است

حریف را که غم جان خویشتن باشد

چون جهنم گریه آرد یاد آن

چون سوخت سپند خوش برآسود

گور او هرگز چو گور او مدان

تو به سیمای شخص می‌نگری

چونک دو مثل آمدند ای متقی

هم به عهد او شد ایمان منتشر

از کدامین بند می‌جویی خلاص

سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست

رو سگ کهف خداوندیش باش

بعد از آن چون مح وشد اجزای او

دل نگه دارید ای بی حاصلان

من کیم کان جا که کوی عشق توست

من همی‌دانم که تو پاکی نه خام

بایزید از جمله مرد مرد خاست

آن سلاحت حیله و مکر توست

مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد

ترک را آن شب نبرد از غصه خواب

لیک چون من سر دین بشناختم

که اشتری دیدیم می‌رفت این طرف

حدیث حسن تو و داستان عشق مرا

چون به آخر فرد خواهم ماندن

بعد از آن بادی فرستد تیزرو

گرز عزرائیل را بنگر اثر

سعدی نتوان به هیچ کشتن

این درشت و زشت‌تر یا خود طلاق

بحر را بگذاشت در تسلیم خویش

بر حواس خود نلرزی وقت خواب

گروهی عام را کز دل خبر نیست

پس ز کنج آخر آمد غژغژان

عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست

تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب

ترسم که به عاقبت بماند

این سگان شصت ساله را نگر

سلطان چو خزینه نقل فرمود

این همه کردیم و دولت تیره شد

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

مدت شش ماه و افزون پادشاه

چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت

همچو تو سالوس بسیاران بدند

ما را سر دوست بر کنارست

ور بود چغدی و میل او به شاه

گر به کل گم گشت در خورشید او

چونک موصوفی باوصاف جلیل

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

روی در روی خود آر ای عشق‌کیش

پیر رفت و کرد زاریها بسی

پیش زیرک کاندرونش نورهاست

لب شیرین لبان را خصلتی هست

خفته باشم بر یمین یا بر یسار

تورا چون حارس و چون حاجب آمد

گفت پس من نیستم معشوق تو

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر

مظهر عزست و محبوب به حق

سنگ زان بودی به حکمت در دهانش

صد هزاران همچنین در جادوی

نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر

از ضمیر او بدانست آن جلیل

سالها از شوق من می‌سوختی

کفر از روی قضا خود کفر نیست

سعدیا ترک جان بباید گفت

زانک غیر حق همه گردد رفات

شمع جنت بود واندر هیچ جمع

فهو لا یرضی بحال ابدا

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

پس حکم کرد آتشی را و نکر

چو تو برتر ز افلاکی بجز حق

پس زره سازید و در پوشید او

حبیب آن جا که دستی برفشاند

چون به دریا راه شد از جان خم

نگینش چون نشد مهر نبوت

این چنین فکر دقیق و رای خوب

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

هم‌چنان هر کاسبی اندر دکان

چون نشان یابم ز آب زندگی

قوت حق بود مر بابیل را

آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد

مرکبی را که آخرش تو ده دهی

گفت هر یاریم نجمی روشن است

گر بگویم آنچ او دارد نهان

اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

بر سر خرقه شدن بار دگر

عشق چون بر جان من زور آورد

بلک هفتاد و دو ملت هر یکی

از دامن که تا به در شهر بساطی

عاشق خود را فتاده خفته دید

از نام و نشان و دل مجرد

گر زند آن دود بر دیگ نوی

ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست

گاو آوردش سعادت عاقبت

کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت

حاصل اندر خواب نقصان بدن

ما را دگر معامله با هیچ کس نماند

گرز را بگرفت سرهنگی بدست

شده مستغرق نور مسما

چون بیارایند روز حشر تخت

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

آل موسی کو دریغا تاکنون

وگر به شب طلبم بوسه‌ای بگویی روز

چون در آید نام پاک اندر دهان

بازآی که در دیده بماندست خیالت

مسکن ما را که شد رشک اثیر

گر درآید بنده بی حرمت به راه

در فرو بستند اهل خانه‌اش

عقل را با عشق زور پنجه نیست

چونک این را پیشه کرد او بر دوام

بی‌شکی فردا خوشی در عز و ناز

چون زنان جمله بدو گرد آمدند

دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت

هرکه دوراندازتر او دورتر

معلوم شد مرا که منم تا که زنده‌ام

گفت جامم را چنان پر کرده‌اند

با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک

گفت کودک گریه‌ام زانست زار

هرچ در بعد دلست از قرب حس

ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین

بشنو نفسی دعای سعدی

سهل باشد نیز مهترزادگی

جبرئیل آمد سوی موسی دوان

سالها جستم ندیدم یک نشان

پای درنه، ترک ریش خویش گیر

گفت آن خاتون ازین ننگ مهین

عیب بین زانی که تو عاشق نه

زشتیت پیدا شد و رسواییت

چون ترا در عشق نقصان شد پدید

این رئیس زفت باشد که بمرد

با کسی آسان چو پیوندش نبود

من مناره پر کنم آفاق را

چون نمی‌آمد ز خورشیدش خبر

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری

هست آن در جنب عقبی مختصر

بر امید راست کژ را می‌خرند

هر نفس ز انفاس عمرت گوهریست

بر لب جو صوفیی بنشسته بود

شاه گفتا من ندیدم رخنه‌ای

رزق را می‌ران به سوی آن حزین

در خزانه‌ات جامها جمله بسوخت

کوزه‌ی آن تن پر از آب حیات

مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است

آن حقیقت را که باشد از عیان

گفت می‌گوید شما را پیش ازین

چون نمی‌گویی که روز و شب به خود

در میان سنگ و آتش مانده‌ام

تا شما را رو نماید بی نقاب

گشته اندر کعبه آن صاحب قبول

مر عدم را خود چه استحقاق بود

چون بگیرم ماهیی با صد زحیر

نیستم حافظ مرا نوری بده

بر زنان مصر چون حالت بگشت

باز نفسش حمله می‌آورد زود

هم نشینی بود شه را رازجوی

مشفقی خلق و نافع همچو آب

حب دنیا ذوق ایمانت ببرد

حازمی باید که ره تا ده برد

همچو مردان دل خرد کرد اختیار

این و صد چندینی ای صادق ولیک

پیرزن گفتا که دانستم یقین

بین که با این جمله تلخیهای او

گه ز پیش کعبه بازت می‌دهند

و آنک نشناسم تو ای یزدان جان

بدان که چشمه‌ی حیوان نیافت اسکندر

آن زمان از ترس بستم من دهان

خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض

گفتم ار سوی حقایق بشکفند

عمریست تا که نشو نبات فساد نیست

هر شکستی پیش من پیروز شد

هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد

این نجاسه‌ی ظاهر از آبی رود

زمین تاب عنان تو ندارد

این بگفت و دست خود آن مژده‌ور

ز فرقش تا قدم در ناز و کشی

آن شفای جان رنجورت شود

هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی

هم‌چو قوم موسی اندر حر تیه

مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم

رحمت جزوی بود مر عام را

شربهاییست نطق و لفظ تو عذب

که در افکندم به کیوان گوی را

فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا

در حقیقت مادح ماهست او

خورشید غم ز چشمه‌ی دل سر برآورد

ز آتش رشک گران آهنگ من

با کمال تو فلک یک نقطه است

پاره پاره کرده ساعدهای خویش

باد با آب شمر آن کند اندر بستان

میر را گفتند که آن سلطان رسید

مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار

ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز

خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او

دیده‌ی این هفت رنگ جسمها

دشمنان خاک درین کار همی اندازند

بچه بیرون آر از بیضه نماز

برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور

تا نگشتند اختران ما نهان

باست فروگشاید از خاک صبر و صولت

با خدا با صد تضرع آن زمان

کرگ تو پیل کشته بر تارک

حبذا اسپان رام پیش‌رو

نه مرا مطربان چابک‌دست

حرمت آن که دعا آموختی

آن دوستکام خواجه‌ی دنیا کز اعتقاد

لاابالی عشق باشد نی خرد

روضه‌ی خلد مجلسش ز خواص

همچنین تا وهم او قوت گرفت

باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت

رنگ طین پیدا و نور دین نهان

ای جهان لفظ و تو درو معنی

بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت

دستی چنان قویست ترا در نفاذ فرمان

چون ترا دیدم بدیدم خویش را

پروین چو وقت حمله گران‌تر کنی رکاب

گفت نی من آن ندانم عمرو را

سایه‌ی عدل تو واصل به وجود و به عدم

او ز بی‌چونی دهدشان استخوان

در موکب تو به میخ پروین

موسی و فرعون در هستی تست

کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر

دیو و غول ساحر از سحر و نبرد

رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشید و نور

ناامیدانیم و اومیدی رسید

زهی موافق احمام تو زمین و زمان

چون درینجا نیست وجه زیستن

شبکی چند احتباس شراب

من رباح الله کونوا رابحین

داعی شر که همی نعره به عیوق کشد

این کنم یا آن کنم او کی گود

سهمش ار بانگ بر زمانه زند

در تگ دریا گهر با سنگهاست

گاه چون شمع قوت آتش تیز

چون بسی می‌کرد فن و آن می‌فتاد

نسیم لطفت ار با او بکوشد

پس بگفتندش که طاوسان جان

چیده گوش از نطق تو در ثمین

که درونشان صد قیامت نقد هست

کدامین سعادت بود بیشتر زین

تو ببینی پیش خود یک دو سه گام

ای قضا داده به حکم تو رضا

هم‌چنین بار سوم ترک خطا

از ترش‌رویی و تاریکی که بود

این نشان راست دادم جان باب

در سایه پر همای چتر

باز احد بشنید و ضرب زخم خار

گفت ویحک خبر نداری تو

دست شد بالای دست این تا کجا

ای جوان بخت سروری که ندید

ماند حیران گفت با میری دگر

از بهر قضیم تو شود جو

ور سگی آید غریبی روز و شب

زمانه تیره و رای تو روشن

تا بگویندت به لب نی بل به حال

تو سر به نای و نوش فرو برده‌ای و من

یا منافق‌وار عذر آری که من

سری بود مشاهده بی‌صورت و بی‌حروف

کافران قانع بنقش انبیا

حلم او جوهرست و خاک عرض

ای بسا از نازنینان خارکش

کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم

چالش است آن حمزه خوردن نیست این

محدث صد هزار آرامش

یک کمین و امتحان در راه بود

هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی

بهر خشنودی حق پیش آر دست

هر کرا چرخ به تیغ سخطش کرد هلاک

گر بود آن سود صد در صد مگیر

طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام

او کامین من بد و لالای من

اگرنه برج ثور و شاخ انگور

مات و برد از شاه می‌دان ای عروس

نیست یقین را و گمان را وقوف

کی توان حق گفت جز زیر لحاف

ای عجب لا اله الا الله

چون ز استغراق باز آمد فقیر

گر ترا یزدان و سلطان برکشید

بعد از آن دادش به دست حاجبی

به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ

خوش دوان و شادمانه سوی خان

هرکجا صولتت فشرده قدم

سر ببرش تا تو هم غازی شوی

رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی

زانک نیم او ز عیبستان بدست

روح‌الله اگر چه بود عیسی

جرعه‌ای زان جام راهب آن کند

بدانکه مبدع ابداع اوست بی‌آلت

گفت از درد این فراغت نیستم

جنبش رایت تو داند داد

شادی هر روز از نوعی دگر

آسمان گر سلاح بربندد

مستجاب آمد دعای آن شکم

در شیوه‌ی اختراع و ابداع

ای خنک آنک فدا کردست تن

آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان

پس عوانان بی مراد آن سو شدند

بر آستانه‌ی قدرت قضا نیارد گفت

زود شمشیر از غلافش بر کشید

تا بیفزود گرد دامن او

ور همه گویند او را گم‌رهی

بشکند امتداد انعامش

ای همه دریا چه خواهی کرد نم

گیتی ز خشم تو به رضای تو درگریخت

جست و جوی چون تو زیرک سینه‌صاف

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست

پس سگ شیطان که حق هستش کند

گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین

سالها پرم بپر و بالها

بزرگوارا یاری خدای داد ترا

هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش

خود چو معطی تویی و سایل من

آن یکی همره نخورد و پند داد

نبود بر سخاوتش منت

گفت نادر چیز می‌جویی ولیک

به شبه باغ شود آسمان به وقت غروب

گفت از روح خدا لا تیاسوا

سپر برشده را رای او به خدمت خواند

چون ملخها بی‌عدد بر گرد کشت

لب ناییت می‌سراید نای

شحنه‌ی تقدیر گوید راست گو

خسرو عادل خاقان معظم کز جد

یا گریزی از وزیر و قصر او

در موالید عالم از جودش

گفت این دم کارها دارم مهم

ز سنگ خاره برآرد به تف هیبت خون

آلتش بشکست و ره‌زن زنده ماند

فنا بارها کرد عزم مصمم

چون بروبی خاک را جمع آوری

خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان

نیست آگه آن کشش از جرم و داد

در چنین مستی مراعات ادب

آنک صد میلش سوی ایمان بود

مس اگر از کیمیا قابل نبد

لیک دعوت واردست از کردگار

از نظرگه گفتشان شد مختلف

هست دریا خیمه‌ای در وی حیات

بس بکوشیدی ندیدی گرمیی

بر دمد آن از دهان و از لبش

کین همه کردیم و ما زندانییم

سر فرود انداختند آن مهتران

چوب حق و پشت و پهلو آن او

تو انا رب همی‌گویی به عام

چون یقین گشتش که خواهد کرد مات

خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم

حق میان داد و میان به از کمر

چون حقیقت پیش او فرج و گلوست

روح کی گشتی فدای آن دمی

تا نگردد ملزم از اشکال خصم

بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر

حکم حق گر عذر می‌شاید ترا

ای به دیده لذت امر مرا

پس ترا خود هوش کو یا عقل کو

با همه سالوس با ما نیز هم

هر دو روزی هر سه روزی آن پدر

خاصه آن را که یقینش باشد این

چون ز رخت من تهی گشت این وطن

چون نباشد نور دل دل نیست آن

گوشت نیم من بود و افزون یک ستیر

چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش

نفس از باطن مرا آواز داد

هیچ نندیشد که چندین سال من

فرق بنهادم میان خیر و شر

کای غلام بسته دست اشکسته‌پا

دایما غفلت ز گستاخی دمد

کس نگوید سنگ را دیر آمدی

ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب

تو یکی قصر و سرایی ساختی

وزان جام نوشین‌روان خواستی

لیک هین از که جداکن دانه را

که تیغ می‌کشد و می‌کشد ز تاخیرم

لیک بس جادوست عشق و اعتقاد

که بیدار دل بود و گنجور بود

مجرمان را از عذاب بس شدید

دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر

پژوهنده ویافته یادگیر

علم را علت کژ و ظالم کند

که سینه را بر تیرش سپر توان کردن

گفت سر خنده واگو ای پلید

همان کشور و تاج و گاه و سپاه

تا امیران را نماید راه و حکم

دل چو خون شد خون دل او خورد و بس

غافل از حکم و قضایی بین تو نیک

همت خوبی و کامرانی دهاد

فارسان گشته غبار انگیخته

چون خواجه‌ای که می‌نگرد بر غلام خویش

که به گوش حس شنیدم بامداد

فری برتر از فر جمشید نیست

تا چنان برقی نمود و باز جست

تا بیایم با تو جان می‌پرورم

که چه ارزد این به پیش طالبی

گر ای دون که پاسخ دهی اندکی

تا پس این پرده پرورده شود

کز التفات ملک فارغ از گزند شدم

که آن به مقدار کراهت آمدست

مزن بر سرش تا دلش نشکنی

مر ورا ای کور کی خواهی شناخت

چون توان پیچید سر از فر او

فکرت هر روز را دیگر اثر

توانگر همانا ندارد خرد

زانک الناس علی دین الملوک

پیرهن از برگ گل بر بدن آورده‌ای

هست گربه نیم‌من هم ای ستیر

بیابد ز من هرکسی توشه‌یی

تا ابد بر خلق این در باز باد

کرا با او توانم کرد مانند

شد در آن پستر که بد آن سوی در

سرافراز با دانش و آبروی

بشکند سوگند مرد کژسخن

گر افعی گزنده بود زیر کام او

دختر خود را بفرمودی حذر

ز کژی شود شاه پیکارجوی

شد نماز جمله‌ی خلقان قبول

گشته کژ، بر عهد خودنا مانده

وی همه هستی چه می‌جویی عدم

چو نپذیرد از خونش افسر کنم

بیش زندانش نخواهم کرد من

غافل مشو ز خاک گرفتار بند خویش

بط را لیکن کلاغان را ممات

چنان هم که ما یافتیم از پدر

بر ملایک گشت مشکلها بیان

چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال

اندکی خوش گشت صوفی دل‌قوی

بنام بزرگی که زیباترست

هر کجا شد می‌شود حاجت روا

اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم

با قبول و ناقبول او را چه کار

به فرجام بد با تن خود کند

ای خنک آن را که روی تو ندید

جنگ جستی پیش خیل مصطفی

گر کسی تاجی دهد او داد سر

نجستی ز ناز از برش تندباد

بهتر از صد منزل گام و طواف

تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم

تا پدید آید ضمیر و مذهبش

جهان آفرین را ستایش گرفت

میل این ابله درین بیگار چیست

بی حرف صوت سازم بی‌لب حدیث رانم

مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم

بر شاه شد پور او یزدگرد

خورده میها و نموده شورها

هم پرده درش بنگر، هم پرده نشینش بین

عذرجویان گشه زان نسیان به جان

همه نامداران شدند انجمن

با جماع رستمی و غازیی

برکشید آهی به غایت دردناک

با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف

نمایم سوی داد راهی تو را

تو هلاکی زانک جزوی بی کلی

ز دور گشتن او تازه گشت ماه عرب

خاینش کرد آن خیانتهای من

یکی مرغ رفت از هوا سوی او

هست مهمان جان ما و خویش ما

که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ

داد او و صد چو او این دم دهم

خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان

که نباشی در وفای ما درست

زیرا که من ندیدم جنسی بدین کسادی

فوت اسپ و پیل هستش ترهات

یک زخمی اوضح الدلایل

عنکبوتی کی بگرد ما تند

برفکن برگستوانی از بلا

قاصد اهلاک اهل شهر گشت

گر رغبت ما بینی این قصه غرا کن

تلخ گوهر شوربختان بوده‌اند

بسته‌ام دل را به زلف تاب داری

نفس زنده‌ست ارچه مرکب خون فشاند

بدین دارو ز علت رست نتوان

خرس را مگزین مهل هم‌جنس را

کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند

کم بیان کن پیش او اسرار دوست

دانی چه جوشش‌ها بود از جرعه‌اش بر خاک من

کم پذیر از دیومردم دمدمه

که آگه نیستم از خود که هستم

پندها می‌داد چندین کافرش

بباید کردن امشب سازگاری

زانک باد ناموافق خود بسیست

نازنینی را چو تو بیمار کرد

بهر آن کارزد فدای آن شدن

ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن

که بیفتی بر نخیزی تا ابد

آفرین بر نرگس سحر آفرینت»

من غلام و آلت فرمان او

که گلزار شب از زاغ سیه رست

تو بدان قالب بمنگر گبروش

راه امید بسر قدم رهروان دراز

که نگاریده‌ست اندر دیرها

پرده بود انگشتری کای چشم بد بر وی مزن

وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد

حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می‌کنی

کز نسیمش حامله شد مریمی

فلک بیدار و از چشم آب رفته

در گلستان رضا گردیده‌ایم

لبان خویش نیلی کرد ازین غم

که هزاران جره و خمدان کند

ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان

کام فرعونی مخواه از موسی‌ات

زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم

که بود غم بنده‌ی اهل یقین

هم والی عهد و هم ولیعهد

لاجرم غافل درین پیچیده‌ای

تا دگر زنده گردد از دم خم

اندرو صد فکرت و حیلت تند

نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان

تو فروغ شمع کیشم بوده‌ای

گفتا که جعد خم به خم چین به چین من

تا خوری می ای تو دانش را عدو

شناسائی بس آن کو راشناسی

طعم کذب و راست را باشد علیم

از وجود خویش کی یابی خبر

جان سپرده بهر امرم در وفا

برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من

تلخی و مکروهیش خود نهی اوست

تا درو مدحت فرزند وزیرالوزراست

غافل از ماهیت این هر دو نام

با خلق خدا ادب نگه‌دار

وامبر ما را ز اخوان صفا

که چرا درد دل ریش گدا می‌خواهند

تا بود محجوب از اقبال خصم

گه سگ بر من گمار های کنان چون شبان

یک قدم چون پیل رفته بر وریب

آب گردد ز درد آن پولاد

تا تو برمالی بخوردن آستین

نثار تخت سلطان را نشاید

از پی او با حق و با خلق جنگ

بهترین قرنها قرن منست

تر و خشک خانه نبود آن من

جذبه کهربا بیاموزم

هستی او دارد که با هستی عدوست

تا تو این سلسله را سلسله جنبان شده‌ای

اندرو صد نقش خوش افراختی

به بامی بر چو هندو پاسبانی

حق و باطل را ازو فرقان شدی

لعل ناب از صدف للی لالا بنمود

پس بیاموز و بده فتوی مرا

وی از آن شیرینتر که همی‌پنداریم

زیرکی باردت را خواب برد

دگری را به کمند آر که من نخجیرم

نیزه برگیر و بیا سوی وغا

که کشتن دیر باید کاشتن زود

تا ببینم صورت عقلت نکو

گم شود تا چشم بر هم آیدت

چون شما را دید آن فاتر شود

مدارید از مزح خاطر پریشان

آنک بیند حیله‌ی حق بر سرش

ما را به هیچ حالت فارغ نمی‌گذاری

نیست محجوب از خیال آفتاب

فرس گلگون و آب دیده گلرنگ

دوزخ از تهدید من خاموش کرد

قدحی می ز پی دفع خمار آوردند

این نباشد جست و جوی نصر او

لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن

لطف آواز دلش آواز را

من از عشق مجنون صحرانشینم

که برد تعظیم از دیده رمد

چون خوشه بدانه آرزومند

بی حذر در شعله‌های نار رفت

گفت شاها سر این با من بگوی

چون نباشد روح جز گل نیست آن

تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین

زانک این را من نمی‌دانم ز تو

به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم

یا که چوبا تو چرا بر من زدی

صلای احمدی روزی نبودش

تو سواره ما پیاده می‌دوان

دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش

که حدیث آن فقیرش بود یاد

صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان

در کف طفلان چنین در یتیم

ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی

پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

که معشوقیش باشد در جهان بس

همچو کشته و گاو موسی گش شوم

بی خود ز خودیم و از خداییم

این درمتان می‌کند چندین عمل

چو مه سرگشته و دوار می بین

گفت او دیوانگانه زی و قاف

شحنه مکرر شنید نعره‌ی مستانه‌ام

در دهان هر یکی در و چه در

کانگشت بر او نهی بسوزد

طبعها شد مشتهی و لقمه‌جو

بصحن گلستان آید خزان گل

بر من محجوبشان کن مهربان

فرازآید لشکرت بر فراز علم

درتبع عرش و ملایک هم نمود

به دست کافری دادم گریبان مسلمانی

روح در عینست و نفس اندر دلیل

جوابش هر زمان خونریزتر بود

پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

بر قد قبای او بود راست

کز خیالی عاقلی مجنون شود

تا خانه صنع آفریدن

شه نباشد فارس اسپه بود

که باز داشته سودای عشق از همه کارش

آن سگانش می‌کنند آن دم ادب

بجز مشک از هوا گردی ندیده

وانگهان خور خمر رحمت مست شو

جان بده خواجو دلم گوید که شلتاقش نگر

بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی

بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من

زانک حالی دید و فردا را ندید

در عرصه‌ی میدانش گوی خم چوگان باش

گه چپ و گه راست با صد اختلاف

به تفضیل امانت رفته در پیش

یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش

شیرمردیش آن زمان آید به کار

بد بنایی بود ما بد بانییم

چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم

میر ازو نشنید کرد استیز و صبر

که آفت بشر و فتنه پری زادی

می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون

چنینت چند خاکی بر زمین است

هست پیدا همچو بت پیش شمن

همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم

تا بترسم من دهم زر را نشان

تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من

مبتلای گربه چنگالی شوی

آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم

که خدا رسواش کرد اندر فریق

همه آکنده از لولوی شهوار

چون همه اجزات کژ شد چون بود

در طریق عشق من صادق نبود

آن مدان از ما مکن بر ما فسوس

دستگیر روز سخت و کافل فرداست این

از هوا آید شود اینجا اسیر

توتیای مژه را خاک زمین باید کرد

عاقبت در مصر ما رسوا شدند

در کن فیکون تو آفریده

زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر

سهی سروی ببامی برنیاید

او بگردد در حنین و آه آه

مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن

مسجد روز ضرورت وقت فقر

یارب که در زمانه بماند زمان او

والله این را خانه‌ی ما می‌برند

رهم کردی چو مهد خویش زیبا

دام باشد این ندانی تو چرا

تا شوی فارغ چو مردان از همه

کشت‌زار و لاله‌ی دلکش بود

مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن

هر دو دست من شده پروانه‌ران

دیگر کسی نبیند جان را در آستینم

در حضور حضرت صاحب‌دلان

دریای ز جوش نانشسته

می‌دمید از سنگها دود سیاه

دل خسته در زلف سرگشته بستش

حق را کافر مخوان اینجا مه‌ایست

زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن

دزد را بگذاشت باز آمد براه

چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا

هم ز تو زایید و هم جان تو خست

سر از خاک سرایت بر ندارم

و آن رهی که سنگ شد یاقوت ازو

چون در اول توبه کردی ای فلان

همچو گم کرده پسر رو سو بسو

چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین

اشتری سرخی به سوی آن علف

چه رشک ها که نبرد آسمان ز تمکینش

باید این دو خصم را در خویش جست

که سیمین نار تو بر نارون رست

زهر در قندی رود آنگه خورند

اگرش عقل بود روی بدریا نکند

بر امید گل‌عذار ماه‌وش

سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف سنان

وین یکی در کاهدان همچون سگان

که روزنامه‌ی اندوه بی حساب منی

خود چه گویم حال فرق آن جهان

چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ

ور ندانی ره مرو تنها تو پیش

هم ز دنیا در گذشت و هم ز دین

از حملناهم علی البر پیش ران

چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

که نماید او نبرد و اشتیاق

که بسی گنج در این خانه‌ی ویران دارم

بر شما احسان کند بهر ثواب

به خاک افکندیم در خون میفکن

نور فایض از دو چشمش ناپدید

مسلسل در شب تاری بگوئید

سرنگون افتادی از بالاییت

چند رود سوی ثریا دلم

پاک هم ایشان شوند و درفشان

بر قمر عقرب جرار نداری، داری

گر نبینی چوب و آهن در صور

نخستین جنبشی کامد الف بود

سرکه را بگذار و می‌خور انگبین

از میان آب چون گیرم کنار

پیش لقمان کریم صبرخو

هله خوردم هله خوردم چو منم پیش تو تعیین

آنچ بردی شرح وا ده مو بمو

تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم

ز آتش امراض بگذر چون خلیل

سیه گشت از نفیر داد خواهان

وجه نه و کرده تحصیل وجوه

مگر بخون دل او را جواب بنویسند

او اسیر حرص مانند بط است

گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن

یا بشب مر قبله را کردست حبر

کش زیر و زبر نکرده باشم

لا بضیق لا بعیش رغدا

برداشته تیغ لاابالی

دل درون خواب روزن می‌شود

با خری می‌آید از پس خارکش

چون ز اسم حرف رسمی واقفند

کهنه ده و نو ستان دانه ده انبار بین

ما به پر دانش تو می‌پریم

تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن

تا بیزدان که الیه المنتهی

گذشت از پایه خاکی و آبی

مرده را زین زندگی تحویل شد

که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش

استماع هجر آن غمناک کن

بی‌معانی ترک این اسما مکن

همچو گردون ساده و صافی شدند

کاندیشه‌ای نبود ز فردای محشرش

عین این آواز معنی بود راست

دولت به یتاق نیزه داریت

کامشبان لوت و سماعست و شره

همچو دریا جان من شور آورد

من به بلغار و مرادت در قتو

مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن

آتشی گبر فتنه‌جوی را

بایدش زنجیر کرد از طره‌ی مشکین من

ان ربی لا یحب الفرحین

خدایا ترک زادم را تو دانی

ما سخی و اهل فتوت بوده‌ایم

بگو خواجو سلامت می‌رساند

بلک او هم‌درد و هم‌لهف منست

گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان

معرفت متراش و بگذار این ستیز

که به تفسیر قضا فاعل مختار شدیم

چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل

ترا شاهی رسد یا عشقبازی

که بهر روزی که می‌آید زمان

بس بود فردوس عالی جای من

رحمت کلی بود همام را

گر چه ز بیرون ذره‌ای صد آفتابی از درون

به بیشه درون شیر گم گرد راه

تا سرو کاری است با آن غمزه‌ی پنهانیم

نه پلیدی ماند و نه اندهان

رکابش کرده مه را حلقه در گوش

همان گنج با تخت و افسر تراست

از دهانت سر موئی بنشان آوردیم

خود شفیع ما توی آن روز سخت

بنگر ز کدامی ای غزل خوان

به شب دشت پیکار بگذاشتند

که پاره‌ی جگرش پاره کرد پهلویش

خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش

کبابش خواه‌تر خواهی نمکسود

یکی کوه خاراست اندام اوی

از تبرا و تولا پاک شو

روح واله که نه پس بیند نه پیش

که اندیشه کجا گشته‌ست جویان

نبد باره و مرد جنگی درست

یک سر مو در میانه فاصله باشد

نیست باک و نه دوصد پاره شدن

نه از دل نیز بارت برگرفتن

که رستم همی دیر شد سوی جنگ

برسطح دل بساط الم گستریده‌اند

ور نه مرغی چون کشد مر پیل را

خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من

ز فرش جهان شد چو رومی پرند

که ز سر تابه قدم صاحب صد تقصیرم

فتنه‌ی افهام خیزد در جهان

وز شغل جهان تهی نشینم

برفتند چندی ز گردنکشان

سوی حضرت بازآمد در خروش

اوفتادم بر سر خاک زمین

همچو سر خر میان بستان

همی نو کند کین اسفندیار

با خبر نیست ز کیفیت ما هشیاری

فخرها اندر میان ننگهاست

به خلوت گفت شیرین را که برخیز

همیشه به رای تو پوینده‌ام

آن فتنه که شمع انجمن بود

ینفعن الصادقین صدقهم

شکنش باد همیشه تو بگو نیز که آمین

که ای از بلند اختران یادگار

تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش

رنگ روی و صحت و زورت شود

زدن بر مستمندی ریشخندی

که از درد ایشان برآمد خروش

تو از زلف خودش زنجیر داده

بی‌خبر از یکدگر واندر شکی

شاد آمدی ای سلطان ای چاره هر مسکین

به کشتن دهد نامداری چو ماه

نه زر به ترازویم و نه زور به بازو

آن اثر بنماید ار باشد جوی

فرزند عزیز خود کند گوش

ز من سود دیدی ندیدی زیان

غبار خاطر او را بب چشم قلم

وز کدامین حبس می‌جویی مناص

کیست که داند جز تو بند و گشای دل من

نتابد بپیچد سر از کارزار

گوید اندوخته‌ی طبع گوهر زای منی

تو چنین عریان پیاده در لغوب

در صدف ملک منوچهر

به هنگام یازد به خورشید دست

وز خدای عقل و جانی بی‌خبر

ابر را باران به سوی هر زمین

زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن

یکی باد سرد از جگر برکشید

زد مهر تو مهر بر دهانم

جز که طنز و تسخر این سرخوشان

چو گرگ ایمن نشد بر مادر خویش

ز دستان مر او را خورش بود کام

گرم به کعبه‌ی وصل افتد اتفاق وصول

زید چون زد بی‌گناه و بی‌خطا

به گرد خاک ما باید تنیدن

یکی را نبد ترگ و رومی کلاه

کز سر کوی بتان زنده به ننگ آمده‌ای

گرچه می‌گردد پریشان و خراب

رنجور دل از برای فرزند

همی از جگرشان بجوشید خون

که کس نداشت بدین شام تا سحر روزه

در دو دیده وقت خواندن بی‌گره

دمشان جمله ز نوری است ظلامات شکن

ز بیچارگی ماتمش سور شد

که داد دل رسد آخر به شاه دادگرم

خوش شفعیی و دعااش مستجاب

لیلی لیلی زنان به هر سوی

همه مهتران پیش تو بنده باد

دوری ز وی از چه باب خواهد

زان جماعت زنده‌ی روشن‌ضمیر

چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم

بران طاق آزرده اندر گذشت

که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم

وآن دگر نیمش ز غیبستان بدست

جرس جنبان خراب و پاسبان مست

زبان را به دشنام بگشاد خوار

نامرادی چون دمی باشد منال

آن نجاسه‌ی باطن افزون می‌شود

عیش‌ها بر کوری ایشان مکن

نگویم که شیر جهان پهلوم

کام همه طالبان روا کردی

بر مثال راست‌خیز رستخیز

چو قارونم چرا در خاک ماندی

بزرگان و بیداردل بخردان

دهانش در گمان خرده دانان

گرچه جهل او بعکسش کرد رو

یار منی تو بی‌گمان خیز بیا به غار جان

بفرمود تا برنهادند بار

چو ساقی دهد باده‌ی ارغوانی

عهدها و نذرها کرده بجان

دلم را چون پیری دیوانه کرده

که این ز آسمان بودنی کار بود

از گناه امتت نبود نشان

سوی ما آیید خلق شوربخت

که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان

به پیشت زن جادو آرد درود

چون می به قدح کردی بر چشمه‌ی زمزم زن

در چنین ظلمت چراغ افروختی

توانم کرد بر آتش کبابی

درختی بود کش بر و بوی نیست

زانکه به آزادگی سرو بود سرفراز

مانده‌ام در نفقه‌ی فرزند و زن

همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن

نبودست جنگی گه کارزار

بیش ازین جور به عشاق جگر خسته نشاید

رفته بودند از مقام خود تمام

از آن می خور که آنت سازگارست

ببستند پایش به بند گران

گر رسد از تیرش آسیبی مرا

کور گردانم دو چشم عاق را

فتنه حکم است این آفت قاضی است آن

نداریم زان نیکویها به رنج

تا رنگ ز آیینه‌ی دل پاک زدودم

باز غمازان کز آن واقف بدند

بریده چون قلم انگشت خود را

چو بر گل نشیند گشاید زبان

وصل در جدائی و هجران در اتصال

هرچه بود آن نر ز مادر بستدند

چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم

نیندیشد از روزگار نبرد

نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری

صرصرش چون کاه که را می‌ربود

خشکی سوداش در آهنگ بود

همی تاخت بر سان شیر ژیان

رفتم اینک تا نسوزد خرمنم

گر بیایم آن نگردد منتظم

اینت گویای بی‌زبان که منم

نیندیشد از جنگ یک دشت شیر

که پراکنده و شوریده و سرگردانی

جلوه‌ها دارند اندر گلستان

بر او خطبه و سکه نام اوست

بسوزد ترا تابش آفتاب

مگر کسی که ز جان و جهان نیندیشد

پیش ما خورشید و پیش خصم شب

خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان

گزیدم ز هرگونه‌یی رنج خویش

وان خال و زنخدان حجرالاسود و زمزم

بوده منشی و نبوده چون روی

آنت بشیر اینت مبشر به نام

خردمند شاهی دلش پر ز داد

اره بر فرقش نهند او تن زند

دشمن شه هست گشت و چیره شد

دل نیست مرا من خود چه کنم

شوی کشته در دام آهرمنان

بگو سکندر ظلمت دویده حیران باش

جاهلان آخر بسر بر می‌زنند

از تو کند بیشتر اندیشه‌ای

برین نامداران شود کار تنگ

مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم

دانه بینی و نبینی رنج دام

بدان چو فاتحه تان در نماز می خوانم

دمادم ببستند بر گرگسار

من در این مساله با عالم بالا زده‌ام

بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر

به نفس خود از آفرینش بهی

پیاده شد از باره کو را بدید

تن ضعیف و دل اسیر و جان نفور

هیچ تاویلی نگنجد در میان

که ز جوی تو بود رونق شعر تر من

چگونه شوم من به جنگش دلیر

تازه کن عهد کهن با مه جبین تازه‌ای

راندگانیم و کرم ما را کشید

قرعه زدم نام تو آمد به فال

به نزدیک گازر ز بهر چیم

درین کشور ز راهی برنیاید

کان فراق آرد یقین در عاقبت

پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن

جهاندار وز هر بدی بی‌گزند

وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی

که درین فکر و تفکر بیستم

گفته و ناگفته پشیمانیست

همی کین سگالد بران مرز و بوم

در سرم این شیوه سودا بس بود

کی تهی باشد کجا باشد گزاف

صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من

که ای پیل جنگی گه کارزار

تا جام شراب آمد و برداشت حجابم

وهم و ظن لاش بی معنیستت

تنومند شد جوهری درمیان

که جمشید را داشتی بر کنار

کانکه عاقل بود اندیشه‌ی فردا نکند

شرح کن این را بیان کن نیک نیک

که کسی خورت نبیند طرب از می احد کن

ز پیکار و خون ریختن نغنوند

کنون اسیر غزالان عنبرین مویم

پس ز شید آورده‌ای بی‌شرمیی

پایه دهی را که ولی نعمتست

مرنجان کسی را که دارد نژاد

من کیم تا من برابر آیمت

از دعای او شدندی پا دوان

صفت پلید را هم صفت طهارتی کن

همه دل پر از باد و لب پر ز پند

عقده ز کار همه وا کرده‌ام

کوه پنداری و تو برگ کهی

جواهر به دریا در انداختن

هم از رستم و هم ز اسفندیار

تا چه آید ز دست تو ما را به سر

ای کریم و سرور اهل بهشت

به شب نتیجه یأجوج را یقین می‌دان

که او تاج نو دارد و ما کهن

که خال گوشه‌ی چشم تو کرده گوشه‌نشینم

سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز

که این مملکت بر که آید درست

پشوتن همی برد پیش سپاه

از کرم در غرقه‌ی خود کن نگاه

کیمیا از مس هرگز مس نشد

که خر ماده را تکین گفتم

به دیدار آن خردم آمد نیاز

چه شاهدی تو که بهتر ز جان شیرینی

خود نباشد ور بود باشد عجب

خرد را چو پرسی به دوره برد

خروش مغانی و پرتاب خشم

تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد

گوییم غلبیر خواهم ای جری

محروم میندازم هاده چه به درویشان

همی در سخن رای فرخ نهیم

آفرین بر جانش از جان آفرین شد

آن یکی دالش لقب داد این الف

گره بست گردون و جنبش نمود

بدو بازگشت آن زمان اخترش

سایه‌ی سیمرغ بر ما اوفتد

سالها چه بود هزاران سالها

ای مه مه رو زهره تابان

به گیتی فراوان نبودست شاد

که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من

کاندرو اندر نگنجد یک سپند

روشنی دیده تاریک عقل

برآورد ازان چشمه‌ی زرد گرد

آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند

شورش حاجت بزد بیرون علم

چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان

سر مرد نو گردد از غم کهن

هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام

زیر هر یا رب تو لبیکهاست

سلسله شیفتگان موی تو

هم از تارکم آب برتر گذشت

زان جگر خوردن ز سرگیردند باز

بر نویس الله اعلم بالصواب

هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد

از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم

ماند اندر حال خود بس در شگفت

که چون پرنیان بود در پرزاغ

به جنگ اندر آیند هر دو دلیر

کانها که مفلسند بمعنی توانگرند

که نژاد گرگ را او شیر داد

که این دم مه گردون روان گشت به میزان

به کردار دیبا رخش برفروخت

به آفتاب نبخشد کسی ضیا جز تو

پس جهنم خوشتر آید از جنان

ز خشکی دگر نیمه آرام گیر

بزرگی و شاهی و فرمان مراست

با عتیقش دشمنی چون ظن برد

تا زمین شد عین چرخ لاژورد

روشن و فرخنده چو باغ ارم

اگر پند دانندگان نشنوی

از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست

مرده‌ی اویید و ناپروای او

همین تازه روئی بس است از قیاس

نه از موبد پیر هرگز شنید

نوای نغمه‌ی بلبل شنو بجای صریرم

مانده‌ای بر جای چل سال ای سفیه

مست گردند نام و القابم

همان گنج بی‌رنج و تخت مهی

نقد نشاط صرف شد بر سر غم خریدنی

که دو دست و پای او بسته بود

در غله دان عدم اندازشان

فرو ریخت از دیده خون برکنار

سرفرازی میکنم بر دست شاه

نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش

جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

ورا کس ندیدی گریزان ز جنگ

کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی

این ترا مکروه‌تر یا خود فراق

خطرناکی گوهر آرد به باد

پیاده شد و برد پیشش نماز

مطربه‌ی پرده‌سرا عود ساز

خو نباید کرد با هر مرد و زن

از آنک شیشه گر عشق ساخته‌ست آن جام

عهد داود لدنی معدلت

عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری

قاطع جن دو خصم و قیل و قال

کنند آن چه دانش بود ترجمه

جمله شبها پیش چشمم روز شد

یک برادر بود حسنش بیش ازین

برنگردم جز چو گو بی‌اختیار

از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن

شرح حالت می‌نیارم در بیان

چرا گلهای رنگارنگ در دامان من کردی

در جنابت تن زن این سوره مخوان

طاقت عشق از کشش نام تو

فجفجی در شهر افتاد و عوام

باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر

تیر می‌انداخت و برمی‌کند چاه

ویرانه ماست ای مسلمان

از همه کروبیان برده سبق

بهر چه پیوسته مستعد شتابی

صد هزاران جنبش از عین قرار

فروزنده نوریست صافی و پاک

تا شود حل مشکل آن دو نفر

همی هموار و ناهموار دارم

دانک پنهانست خورشید جهان

خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من

حزم نبود طمع طاعون آورد

فارغ از کشمکش شورش فردای توام

خم با جیحون برآرد اشتلم

به چندین تولد نباشد نیاز

بهر خود کوشد نه اصلاح جهان

مگر از چشمه‌ی نوش تو سخن می‌راند

او ز شادی بی‌دل و جان برجهید

تا که ز دستم شکار جست سوی گلستان

که به شهری مانی و ویران‌دهی

تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم

خود دهانم کی بجنبد اندرین

که بالاترین طاق این گلشن است

در دعا کردن بدم هم بی‌هنر

هم به میقات آی و مرغ طور شو

وز چنین گنجست او مهجورتر

تا نرسد به هر کسی عشرت و کار و بار من

زانک در انکار نقل و حشری

طلب وصل تو از شیخ و برهمن کردم

عابدان عجل را ریزند خون

که گر خوبی از خویشتن در هراس

که بود غره به مال و بارگی

تا نپنداری که از باد هوا باز آمدیم

جمع مرغان هر یکی سویی پرد

چونک سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین

او سر بازست منگر در کلاه

در مرحله عشق نشاید که نپویم

گفت نه مطرب کشی این دم بدست

مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش

این چه اولیتر از آن در خالقی

برتراز جنگ و مدارا اوفتاد

با خیال دزد می‌کرد او حراب

بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

آفرین آن آینه‌ی خوش کیش را

داغ جفا به سینه‌ام، طوق وفا به گردنم

تو خرابه خوانی و نام حقیر

گلشکر از گلشکری توبه کرد

در کشید ای اختران هم روی را

انکار مکن وز غم این کار میندیش

یا ملولی وطن غالب شدت

چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان

این چنین مجمع نباشد کار خرد

کایشان گویند جهان چون گیاست

انبیا را در نظرشان زشت کرد

زمین گشت و بر جای خویش ایستاد

بی‌خداوندی کی آید کی رود

ز جرم جمله‌ی روی زمین باک

با دو چشم و گوش خود در جنگ من

آیینه بربگوید خوش منظر است مردن

عقل آن جوید کز آن سودی برد

کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی

کل آت بعد حین فهو آت

میل به میلش به تبرک ربود

بر دل او زد که رو زحمت ببر

نه ز حالم خبری می‌دهی ای مشکین خال

که برو لطفت چنین درها گشود

می بینم و می گویم از رشک کدام است آن

این زمان هیهای و فریاد و فغان

گردیده قبا از هوس پیرهن تو

تا رهاند زین تغارت اصطفاش

نگاریدنش را ندانم که چون

نه سپس‌رو نه حرونی را گرو

کی به یک تلخی مرا رنجی رسد

اندکی از آستین او درید

نعره زن کالحمد لک یا مستعان

برفروزید از دلش سوز و شرار

مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی

زین تعرف در دلش چون کاه دود

هم سخنست این سخن اینجا بدار

هر پیمبر این چنین بد در جهان

که صد چون من بدام آرد کسی کو می‌کشد شستم

روی بر پایش نهاد آن پهلوان

از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن

بر چنین خانه بباید ریستن

بس قیامت که به پا خواهم دید

در نیابد زین نقاب آن روح را

پس شعرا آمد و پیش انبیا

گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد

هم حرام افتد بلا شک هم نجس

کمترین آنک شود همسایه مست

همچو شیطان طرب شده مرحوم

گفت لاغی گوی از بهر خدا

من و امید گیسویش من و سودای زنجیرش

هر دمی دندان سگشان تیزتر

تا که شد دانه پذیرنده زمین

وین سالت هست از بهر عوام

دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی‌ارزد

دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود

دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم

کوزه‌ی این تن پر از زهر ممات

ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن

هم ز نور دل بلی نعم الدلیل

خشک ما بحرست چون دریا توی

که مرا مادر در آن شهر و دیار

ایمن ز فضولی من و ما

که برو وا پرس رخت آن نفر

شبی که مه نباشد غلس بود فراوان

که ز دریا کن نه از ما این سال

خون خوردن و فریاد غریبانه نکردی

پای او را نیارد اندر بند

که زدم من بر سر آن خوش زبان

یکی جشنگه ساخته بر کران

که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود

داده‌اندی فتنه را قطبی بلا را محوری

بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن

تا بدانی نخل و دخل بوستان

زیر لب خنده زنان گفت که جان افشانی

تا پشت سمک رنگ و نم گرفته

یک به یک اندام زمین برگشاد

به هر جای پشت دلیران توی

زانک عشقش کار هر مردانه نیست

ز عدل تو بر دست ظلمست حنی

چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

زان بدین سیر مایل افتادست

اگر به درد تو چندین هزار چاره کنم

که جهانیت ریشخند کنند

او به خویش آمد خیال از وی گریخت

برافشان که دانش نیاید به بن

از آن دردی که درمان می‌نهندش

که معتکف بنشیند بر آستانه‌ی تو

با طبق سیم نثار آمدیم

اندرو حیوان مرفه در امان

خواجه‌ی پاکطبع پاکنژاد

چونانکه نشانه‌ی جهانست

تازی و ترک آمده در ترکتاز

به خواب و به خوردن نپرداختند

خوش درو خندید خوش خوش برگذشت

نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست

تو به چه مانی به کسی ای ملک یوم الدین

چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم

بر آسمان میکده جز جام جم مزن

این شربت مبارکت آب حیات باد

گفت جوابی که در آن پرده بود

همه تازیان یمن بیش و کم

هر که خنجر خورد افغان چه کند گر نکند

که ولی نعمتی بس آزادست

تو او را آدمی مشمر برون کن

وحی و مکشوفست ابر و آسمان

چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش

شمعی دو نهاده در میانه

سخت خوفم بود افتادن ز تو

فرستاد قیصر به آباد بوم

تسبیح تو گوید همی کای غیب دان سبحانه

که بر چارم فلک طنزش زند سفت

آن من است و این من نیست از او گذار من

بر زده بر غیبه‌های آبگون برگستوان

بس فتنه که خیزد و بلا هم

تا خرمن فتنها همی سوزی

مرکبش جز گردن بابا نبود

چو خواهی که این خورده نگزایدت

بب دیده بشوید سیاهی از طومار

در حمله چپ و راست‌روی ماهی

بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین

گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک

من که پیر سالخوردم صید طفل خردسالم

سمر رسم دوده‌ی برمک

کفر باشد پیش خوان مهتری

به زرین کمرها و زرین ستام

می‌بمردند اینت عشق و اینت کار

نوبهار تو در این گنبد گیتی‌فرسای

برفشانید نثار گهر و در عدن

که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

شکسته دل من از آن پسته‌ی شکرخندم

که ترا از سر پندار در آن پی خستست

خرده آن خرد گیا خواره‌اید

هم از تخم نرسی کنداورم

گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش

کاین زبده‌ی صنع می چه باید

چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان

رو فسونش خوان فریبانش بیار

شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم

جایی که دو دم بایستادیم

با که وفا کرد که با ما کند

نبد مغز بادامش اندر نهفت

چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده

راست می‌دارند از نعلین تا انگشتری

مفخر تبریزیان بر تو شدی غمزه زن

بر بوی وصال جاودان است

که فتنه راست شد از فر کج کلاهی من

دل خورشید با یک خانمان درد زلیخایی

یافتم آن گنج که میخواستم

به موبد چنین گفت هست این درود

هر نفس زو سخن سرد چرا می‌شنوم

چون حوادث هزار زندانی

مشک مشک آورده از اشک روان

در دهان و گوش و اندر هر شکاف

هم معنی اوضاعم، هم صورت احوالم

بچه به زیور مسحی و زینت رانین

رد مکنم کز همه رد گشته‌ام

برفت آنک بودند یکسر مهی

سوی حق هر ذره‌ای نو رهبریست

قصه‌ی درد ز بی‌درمانی

که آفتاب نتابد مگر که بر عوران

در رسته‌ی کاروان ما باش

که غزلهای مرا شاه خریدار بود

عکس مهتاب شکل خرمن ماه

هاویه آمد مرورا زاویه

دو چشمم شب و روز گریان شود

شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند

تا ازو قسم آز رسد

که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام

گفت ما را در دعایی یاد دار

هرگز نکرده‌ست لیلی به مجنون

گشته ز انگشت کرم چهره‌گشای

تا پدرش چاره آن کار کرد

گذر کرد بر گور پیکان و پر

بعد ازین کس را مده هرگز دگر

تا رسیدست برو دایه و زن می‌گاید

به پای وهم نیم من درازپهنایم

خرف شد عقلم و رست از خرافات

آه از این گندم‌نمای جوفروش

بگو تا مطرب آرند و چغانه

چاپلوسی کرده پیش میهمان

کنون گشت یکسر همه خارستان

شرطست که یاران وفادار نویسند

نور خورشید وام سایه‌ی چاه

همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن

پا رود سوی خطر الا که خر

گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم

دست چنگیت می‌نوازد چنگ

کم خور و کم گوی و کم آزار باش

نخواندش بخشنده یزدان‌شناس

روز و شب این نفس سگ او را ندیم

ای ساکن کشتی شکسته

هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان

در جمال تو عیان می‌یابم

افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری

گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری

پس سلیمان گفت عزرائیل را

کجا موبد موبد اکنون کجاست

جز آه دل سوخته دمساز نیاید

آه و واویلا که تا این چند مسکین چون کنند

کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر ای ذوفنون

بلک هم‌چون دو تنی یک گشته روح

بیرون نرفت جان وی از جلوه‌گاه تو

به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه

تا ندانند خصم از سر پای را

وز آواز تو روز فرخ نهیم

موی بشکافد به طراری مدام

بنامیزد زهی شیرین و زیبا

صد خوان زرین می نهد هر شب دل خون خوار من

خاک شد و در بر او گشت پست

من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم

رستم دستان صف گردان لشکر چون درید

شربت زهر که هلاهل‌ترست

ز بینیش گه‌گه همی رفت خون

عیبش مکن ار چاره‌ی اینکار نداند

رفعت چتر تو یابد جرم ماه

سجده‌ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین

یک کفی بربود از آن خاک کهن

گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی

وقت تسلیم هم قدم نفشرد

مغز دو گوهر بهم آمیخته

ز شمشیر تیزت نیامد رها

هیزم آرد گرد خود ده خر، مه بیش

لیکن مثلست آنکه چناری و کدویی

به شکر و گفت درآرد مثال نجارم

جام نخواهیم ز جم ای غلام

که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری

بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی

باز یکی کرم بریشم خورست

ز پیران و خنجرگزاران تو

تماشای گل و ریحان نخواهد

که بندگیش کند سرو و سوسن آزاد

آن موی بصر باشد باید ستریدن

نعره‌ی عقل آن زمان پنهان شده

هم پرده برانداختی از راز نهانم

هر آن اثر که ببینی هزار چندانست

تو به نورش در نگر کز چشم رست

همم کردگار جهان یاورست

خویش را از خیل جباران کند

روح برو از غم هجرم بمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

اثر گرد ره یار کجاست

دیدی که ناامیدی شد مایه‌ی امیدم

نماند مردمک دیده‌ای که دیده نخست

خود به پای خویش تا س القضا

دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید

خاطر خواجو عظیم از دل بماند

زانتقامش به جان بخواهی رست

چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن

کو بت تن را فدی کردن بنار

جز قول بتان نمی‌نیوشم

نیز کس چهره‌ی خورشید نبیند بی خوی

لشگر بد عهد پراکنده به

تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز

تا کیت زین ریش، ره در پیش گیر

چه شود ساعتی به فضل به پای

نظاره کرم کن و ترک کلام کن

ذره به ذره را درو، عشق نشانه یافتم

چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق

آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری

پیره‌زنان را به جنایت برند

ز دیدار لشکر برون راند دور

که روز عید مسیحا حواریان انجیل

بادی اندر حفظ حی لایموت

تو جان کندن همی‌خواهی همی‌کن

ز انبهی عشق و وجد اندر جگر

تو برو دیده نگه‌دار که حیران نشوی

بنکوهد اگرت نستاید

و از فنش انبار ما ویران شدست

که باشد به خوبی مرا رهنمون

غافلان خفته را دور افکند

آسمان پیش‌بین دولت و دین

بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

هیچ زاهد مرا ندارد باز

شهریار عجبی بود و دیار عجبی

مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته

عشق اصطرلاب اسرار خداست

که دانش سراید به آواز نرم

برگرفتم ز دل سوخته و وارستم

که ز بختت چه کار بگشادست

سگان نامعلم را رها کن

با نوا و فربه و خوب و جدید

گه بکردار یکی بیجاده‌گون مجمر شود

تا ماه دهد بر آن گوایی

گرنه خری خر به وحل درمکش

تو بشنو که دانش نگردد کهن

پای و سر گم شد ز سر تا پای او

به زمین بوس صدر ثانی شاه

بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن

ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم

منت خدای را که سلیمان عالمم

ره به دشواری توان برد از طریق شاعری

ورنه برو دامن افلاس گیر

کسی زین نشان شهریاری ندید

در بزم سلاطین که دهد راه گدایان

آن بلند اختر مبارک فال

زان سوی جهان نور بی‌چون

تا بدین حد می‌ندانستم فتور

کز دست دل ای کاش چنین زار نبودم

بیم دست تو چرخ را از دست

گه شده من گازر و او آفتاب

کزو بی‌گمانی نیابد رها

زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی

چون پلنگان فسادی انگیزد

چونک گفتیم ممارات مکن

با شادکامی، وز صید با کام

کز کمندش به هیچ رو نجهیم

خانه چون راه کهکشان دارند

گفت جان هر دو در دست شماست

نوشتن همین نامه بر پرنیان

رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم

ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد

من دو سبو بیشتر از تو خورم

ز آتشم آگه نه‌ای چندین مجوش

رهین منت سرپنجه‌ی نگارین باش

هرکه اندر زمانه وصافست

خار در دل چون بود وا ده جواب

ز گیتی بجز نام زشتی نبرد

نا به سنگ و هنگ هو گوید زفانش

به سر راه باز گرد چو کرد

وز عشق تو گل دریده دامن

به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید

زان که در دست نیفتد گهری بهتر از این

که از وکیل دربد تباه گردد کار

وان مریدان در شناعت آمدند

دلت را بدین‌گونه رنجه مدار

از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند

تعجیل زمان در ره عزم تو دویده

چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن

او طمع فرمود ذل من طمع

تا از این سلسله صد سلسله بر هم نزنی

شرح کردن زانچه می‌دانی خطاست

گشته ز سر تا قدم انقاس گون

همی خواست کاید بدان ده فرود

تا بود این پنج حس و چار گوهر لنگرم

فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی

ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم

گاه گفتی بیا و شعر بخوان

رحمی به گدایان نکند پادشه تو

زهی قضا و قدر لا اله الا الله

نیک حالی جست کو عقبی بجست

چو شد سال گوینده بر شست و سه

بتو مشغولم و ز خویش نفور

گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم

مشعله در دست یا رب کیست آن

که در اندازد ترا اندر چهی

بعد از هلاک هم به مزارم نیامدی

حالی از بی‌کاغذی دستم به نظمش درنشد

فارغ آید او ز تحصیل و سبب

پدر مرده و زنده مادرش بود

کین غلامان عمید شهرماست

لاجرم احیاء آن ایام کرد ایام تو

که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن

در سینه‌ی او گوهر اسرار نهادند

گفت خاموش که من خود سر مکارانم

که برو ذات او نبخشاید

از کرم دریا نگردد بیش و کم

کمند افگنی نامداری بلند

ندارد نافه‌ئی در طبله عطار

بر هزار اطلس انتخاب منست

بستم قبای عطلت هم چاره کمر کن

آب شیرین را ندیدست او مدد

ای جوان سرو بالا دستگیری کن که پیرم

دادن دین و داد بگزیده

تا نگیرد شیر از آن علم بلند

به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه

هیچ کس را سایه‌ای نبود ز شمع

چند ازین ترهات شو هاشو

ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن

مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد

چون خسروی که ناز کند بر سپاه خویش

گویمش نی‌نی منک چو اوئلوالامر بخوان

توبه فریبی چو مل دوستان

بپرداختند آن دلاور مهان

دل بسوی عراق و رو بحجاز

آفرینش نامدی الا تباه

بردار دل روشن باقیش فرو می خوان

دیو در مستی کلاه از وی ربود

وین منزلت از گوشه‌ی ابروی تو دارم

که در وجود همان لذتست و آسانیست

می‌دواند اسپ خود در راه تیز

ز فرزند و نعمان تازی به راه

کوه را افسرده کرد از بیم خویش

کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری

چرخ خم داده از این بار گران

از حرص و آز چون بچه‌ی نا رسیده‌ام

گفت من هم به خلافش دل پر کین دارم

مهدی شده نامزد به بوابی

وصل جویی بعد از آن واصل شوی

نه دانش پژوهم نه فرزانه‌ام

باشد که بود روزی در میکده پروازم

وگرنه یوسفی کردی نه چاهی

مانند طور تو چه صدا می‌کنی مکن

چون بدیدم آن عذاب بی‌حجاب

یا چو اسکندر دل از سرچشمه‌ی حیوان بکن

با عدم برد تنگدستی رخت

هیچ هنر خوبتر از داد نیست

چو از باد چندی گذاری به دم

چون بدست آرد بمیرد والسلام

گریهای به های های آرد

روا بود که نفختش بود شراب و طعام

در گذر از خود ره بسیار نیست

عیبم مکن که تازه به دولت رسیده‌ام

وین محمد هست از صلب براهیم سری

دست او بگرفت و برد اندر حرم

که ای گرد و چابک سوار دلیر

طوطی منطق شیرین شکر گفتارش

گشته از طعنه‌ی حلمت دل خاک اندروای

چو بفروشی تو سرگی را به سرگین

هست ره‌رو را یکی سدی عظیم

بوسه بر پایت ندادم تا نکردی خاک راهم

آنچنان کز ره و بی‌راه نبودم آگاه

حمله‌شان از باد باشد دم‌بدم

جز از تاج شاهی چه افزایدت

زانک ما را خواست هیچ از ما نخواست

آفتاب سپهر ذره‌نمای

گر این اطلس همی‌خواهی پلاس حرص را برکن

زین بیش چو زلف خود متابم

پاک بازان را بهر تو نه خواب و نه قرار »

فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته

چون شکست او شیشه را دیگر نبود

چنان هم که من دارم از اردشیر

گاهی از آفتاب کشد تیغ پور زال

هر دو نازان ز روی دمسازی

مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن

نقل افتادش به صحرای فراخ

شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش

رفتم به در سرای والا

کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست

همیشه دل و بخت او زنده باد

کان چراغ او بکش، برخیز و رو

گر خواجه شهریار نبودی چه کردمی

صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

پس یقین می‌دان که عینت غیب جاویدان توست

آسوده دل از گریه‌ی شام و سحر ستی

آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند

خیز و بشو تاش بیاری بجای

که با من بباید یکی رهنمای

از لب جانبخش دلارام برآمد

روزگار از عرصه‌ی او یک عرض را جوهری

ز من آن جو که من همان دارم

هم‌چو دست حق گزافی رزق پاش

خلاصش کردی از ناز طبیبان

انصاف او به دولت دایم گواه اوست

چاره آن ساز که چون جان بری

بغرید و چنگش به اندام کرد

نفس سگ را هم خر خود ساختم

به یک صولت دلت بازش رهاند

مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن

با او به سفر نخواهم آمد

که شبی دست کشد شاه بلند اقبالش

کیک و عماری نه محالیست خرد

پیش امر و حکم او می‌مرد خلق

شنیدی مگر پاسخ راستان

مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش

کز فلان چند شد ز بهمان چند

شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان

عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی

داغ فراوان را نگر، درد نهانی را ببین

بر سرم خاک غم همی بارد

تو رها کن بدگمانی و نبرد

به شادی نظاره شود سوی طوس

مشکی مکن از جمال خوبان

که دهر خرد بساطی ز ملک در ننوشت

لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن

سخن عقل مختصر گردد

مژگان چشم ساحر مردم ربای تو

ز غم چو باطن او پاره‌پاره شد جگرم

صیرفی گوهر یکساعتند

که خوانند هرکس برو آفرین

مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید

آن خواهد کانجم برو فشاند

خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن

تا ز خواری عاشقان بویی بری

کش تو به بالین گذری داشتی

که شود با دماغ مستان جفت

کرده او از مکر در گوزینه سیر

ز هند و ز چین و ز آباد بوم

از دم او تن درستی یافتی

که در پناه تو من شیر شیر او دوشم

عاقلان دانند کان خود در شرف اولی است آن

لاجرم چون خانه‌ی زنبور شد

که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی

چون به آب حیات ذوالقرنین

هر که این آتش ندارد نیست باد

که گیرد ترا مرد داننده خوار

در آن نفس همه بوی کباب می‌شنوم

که باد عالمت از دوستان دلسوزه

خورشید شد جفت قمر در مجلس آ عشرت گزین

ان فی موتی حیاتی می‌زدی

بنای کفر فکنده‌ست و کنده از بنیاد

کز شش و هفت جام درباید

لاله خودروی تو خیری چراست

سخن گفتن خوب و آواز نرم

که داند تا چه نوری و چه نقشی

جاه و بخت ترا جوانی باد

بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن

عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست

که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید

چون زدی باری مردانه بیفشار قدم

هر جو صبرش درمی سود کرد

پسند آمدش زیستن برزوی

کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم

این توقع نبود از آن توقیع

و افزوده ز هر دوری از وی دوران من

بر گزین خود هر دو عالم اندکست

که آفت من و حال تباه من باشی

چو بدخدمتانم به صحرا نهادی

هرچه آن را گفت این را گفت نیز

هم از زیچ رومی بجستند راه

سلطنت دستم دهد در بندگی

جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی

گر سماعت میل شد این بی‌نوا را تازه کن

تا قیامت روز بازاری بود

جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم

ای خنک آنکس که سبکتر گذشت

مگر خود به گفتار او بگروید

که التفات به نیک و بد جهان نکند

تا دمت در همه احوال بود روحانی

من چون رسن بازی کنم اندر هوای آن رسن

جرات او بر اجل از احمقیست

همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی

ما را بدو وعده شادکامه

بر درم قلب همان سکه بود

نوازنده‌ی رود و می خواستند

هم بود یک ذره تا جاوید او

آبستن روزهای مسعود

مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن

مست در خواب دیده‌ام دوشت

مرد فروغی ز مداوای تو

پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی

از وزیر شوم‌رای شوم‌فن

فرستاده آمد بدین بارگاه

بنزد عقل به یکتای نان نمی‌ارزد

بیم آنست که آبم ببرد بی‌نانی

لعبت‌هااند این سلاطین

دایما با حق مکلم آمدی

بس بود سرخ روی خواجه‌ی ما

از پس سور مهر ماتم دی

عود شکرساز و شکر عود سوز

که ای مرد داننده و راه‌جوی

کار ازین حجت برو شد سخت تر

معنیش هر آینه بدانی

امشب که آشتی است همان می‌کنی مکن

که در هر ذره‌ای هفت آسمان دید

بگذر از چشم نامسلمانش

گوییا از نژاد کاووسیست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

بگسترد و شادان برو ریخت سیم

از لوح کائنات فرو شو غبار خویش

شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام

پر شوند آدمچگان اندر زمن

کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش

به خنده یاد کنی کارهای اسکندر

چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده

یوسفیی کرد و برون شد ز چاه

برفت و بیاورد چندی ردان

لاجرم این شیوه را لایق نه

ایمن شده از طعنه‌ی آسیب تباهی

تا بدیده صد هزاران خویشتن بی‌خویشتن

زمرد را ز مرجان می برآرد

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی

و آب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ

ز اندیشگان دل به خون در نشاند

از سواد خط سبزت نسخه‌ی سودا برند

قطره در ابر همچو بی‌شویان

تیغ و کفن بپوش و رو چند ز جیب و آستین

هست تمییزش سمیعست و بصیر

برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن

آب گردد روان صاحب ری

غمز نخواهی مده آوازشان

همه خانه دیبا و دینار بود

تا ستد جاروب و غربال از کسی

تا خرمن فتنها همی سوزی

آب است آتش‌های او بر وی مکن رو را گران

آن مایه که عطار توانست بیان کرد

هم جامه‌ی صدپاره، هم سینه‌ی صد چاک

رایت و چتر و تخت و تاج و کلاه

بر سر راهی که باشد چارسو

بسازم نگویم به کس در جهان

از درد سر و محنت خواجو بنرستم

جور و انصاف در صدور و ورود

پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن

که سبک آید وظیفه یا که دیر

آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم

مرا ز سایه به خورشید عمر نیست امید

زان صدف سوخته دندان سپید

چو ایمنی کنم باشم از داد شاد

سهو کردم، هرچ گفتم آن منم

آتشی آمد که دودش جمله آب کوثرست

مشکن ببین اشکست من خیز ای سپه سالار من

قصه‌ی خویش پیش شاه انام

بلبل به خروش و غنچه خاموش

نه تو در بصره‌ای نه من در بست

کاسه آلوده و خوان تهیست

نخواهد که در خانه باشد به نیز

ننگ غم اندوختگان چیست نام

کز پی پنچ دانگ پنجاهست

گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

هر چپی را راست فضل او کند

مهری که همچو روح فرورفته در تنم

در ناستدن هزار چندانست

پیش حرف امیی‌اش عار بود

دلاور ز هر دانشی بهره داشت

مه و خورشید در لیل و نهارت

خود که گرفتست گریبان عور

گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد

لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم

در نما نفس نباتی را صبا یاری کند

آب نیابی جو دهقان مکار

نیارم به چیزت ازان پس به رنج

هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد

از آتش سینه پر دخانست

خنده زنان سری نهد در قدم قضای من

دست او در جرم این باید شکست

که به انگشتری جم ندهم

درخشی به خورشید رخشان فرستم

خشت تو از قالب دیگر بزن

دلاور به جای ستودن بود

نه شام پدید است کنون نه سحر من

هین در ورق هجو کشم صورت این حال

سوخته اسرار باغ ساخته اسرار من

تا شود روشن که او هندوی اوست

با تیر و کمان در همه راهی به کمین باش

تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست

گر کنی اندیشه به اندیشه کن

دوان هر یکی چون هیونی یله

سودا زده‌ی سلسله‌ی موی تو باشد

زانکه چون سایه بر تو آموزم

در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن

طوطیان کور را بینا کند

عقلم همه سودا شد از آن طره‌ی طرار

از ورای قلعه‌ی نه چرخ برتر یافته

نغزتر از نغزتری میرسد

فراوان زنان نژادی بجست

من اگر خوانم خداوندش چه سود

نی کسی کاو بال را طیار سازد جعفر است

بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان

چون پرده کنم ازین سخن باز

پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان

زاد همین بود به راه اندرم

نیز چنین چند سپاری به ما

ز تیر و کمانشان شود دست نرم

ازو شمامه‌ی باغ کرم دریغ مدار

الغخان معظم سوی «جهائن»

گم کنم کاین خود منم یا شکر و حلوای من

گشته از توبه شکستن خوک و خر

تا نرود بر سر سودای تو

که آن خورشید را اندام شد گرم

روشنی آب درین تیره خاک

شب تیره گفتش که از راه برد

تا به مرغی آخرم بفروختی

بکش، کان خون، بی حرمت حلال است

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

در غم و رنج بی شمار افتاد

این چهره که او دارد گلگون ز شراب اولی

مات شده صد شه از آن پیل بند

هر دو به فتراک تو بربسته‌اند

بدان جام می تاخت و بر پای جست

چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم

خضر همان است و مسیحا همان

کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

باز کرده خرق عادت معجزه

پیک صبا روانه‌ی شهر سبا ببین

حلاوت پرور لبهای چون قند

قدرت او را بدانیم آن زمان

ببیند سپه نیز و او را سپاه

گفت همی مشغول ریشی این زمان

خضر خان کاب خضر آرد فرادست

با لب بسته گشاد بی‌کران

یار می‌گوید کنون عطارم اینک می‌رسد

عشق هم راه بر من شد و هم راهزنم

عین چو ابرو شده بر چشمها

بعد مهی چند بدان سو گذشت

که پیمان چنین کرد شاپور شاه

چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند

مشو خالی ز حمد لایزالی

وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون

وقت خاکست و حدیث مستفیض

گذری به خاک جم کن چو به دست جام داری

خار و خسش از گل و گلنار به

خرقه درانداز و جهانی بگیر

ز بنده نخواهد بجز داد و مهر

چون شرح دهد زبان گنگم

در نظر عیب شناسان بپوش

سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران

کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار

هر زمان کز خود گذشتی واصلی

صد در تعظیم گشاده به سند

گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت

که نبود عاشق شوریده را نام

شکر ندارد آنجا بهایی

کی بوی وام خواهد گلبن ز یاسمین

چار جو در زیر او پر مغفرت

نگذاشت آب دیده که خاکی به سر کنی

راه مده بی خبران را به خویش

واقفم بر علم دینش نیک‌نیک

بماند نیازش همه ساله نو

هرچ دستش داد در هیچی به باخت

که هندوستان با خراسان یکی شد

اگر یک نیست از همشان جدا کن

خورشید بقا تابدش از طالع مسعود

تا بدانند که زنجیر دل شیدایی

به دیدارت چنانم آرزومند

طفل صفت از پی خوشخواب تست

هوا را مدارید فرمانروا

بکوی یار کند منزل و بیار رساند

که هر حرفی ازو می‌کرد صد ناز

در هر قدمی هزار ویران

حشر اکبر را قیاس از وی بگیر

یک سر همه کامیاب دیدم

خود نتوان بود به شرکت خدای

می‌زند در دل بهر دم کوبشان

ز دریا گذشتی به کردار شیر

وز هستی و نیستی تن پاک

عروسان دگر بگزاشت از دست

سینای موسی را نگر در سینه افکار من

نیستی پخته، چون بگویی خام

چنین که مست و خراب از پیاله‌ی دوشم

ملک صف بسته و انجم صف آرای

پیش حق این نقش بد که با منی

به کردار سیمین سپر گشت ماه

که در عطیه شکورند و در بلیه صبور

چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم

لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین

اندکی دارد ز لطف روح تن

در بزم امیر الامرا تازه نگاریست

کز تنگی رو به دگر سو نمود

هرچه بنویسی فنا گردد شتاب

ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه

شد شاه و وزیر و شحنه آزاد

آب گرفتش لب و سبزه کنار

تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد

جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان

جان نه ازان دگری ، زان من !

از برای عرضه خود را می‌ستود

بیامد در خانه سوراخ کرد

از زلف کژ و غمزه‌ی جادوی تو نبود

که هست الحمد لله جفت اخلاص

به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین

دوستی خویش باشد بی‌گمان

به خون ناحق او ناخنت خضابستی

که تا در پیش با نور یزدان راز

می‌شکافد بی‌محابا درز سر

روانش ز بیشی به نیرو بود

تا مثال عالم صغریش از بر گویمی

حلقه مگو یک مه سی روزه گوش

جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن

از زحمت تخت و دار بیرون است

حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم

توان رفت و فزون شد ناتوانی

شعله‌ها از گوهر پیغامبری

بر کودک خرد و مهمان خویش

گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رود

که فردا مست خیزم از می عشق

کز درون باغ و یاسمین دارم

هر یکی می‌گفت کای شاه جهان

کاکل تو کمند من، طره‌ی تاب دار هم

که گشته شهر سلطان شهر یزدان

هر کجا اشکی روان رحمت شود

که آیند با رای شنگل به راه

مفتی غیب و امام جز و کل

خاطرم از شمع شبستان گرفت

کو را همی‌نماید آتش به شکل روزن

بس سوز که در شکر فکندم

که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش

چو موری در دهان اژدهائی

زانکه یکی نکنی و گوئی هزار

دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فتنه چو طوطی بر شکرستان

نموده هر یکی دیگر نمونه

جعد تو کفر من آمد روی تو ایمان من

پس دوان شد سوی خانه شادمان

گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه

شجره‌ی طیبه هر سوی چو طوبی بجنان

از سر آنست چنین دیر پای

که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

هم برانگیزی تو جاهل فتنه‌ای

قوی ماند این بنا چون اعتقادش

آن زهر را حریف شکر می‌کنی مکن

خویش را درباخت و سرگردان نشست

رفتی کنون علاج دل پاره پاره کن

نیست جهاندیده‌تر از من بکار

باشد برخاسته گردی ز راه

از می احرار جز در یشربون

حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم

کس نفشاند بدو سه بدره زر

زان گلشن خود بادی بر چادر مریم زن

می‌پرد آن باز سوی کیقباد

مکرر قند می‌ریزد لب لعل شکربارش

ساخته با کوکبه‌ی خسروان

روح او نه در خور صورت بود

و از زبان تو تمنای دعایی دارد

یوسف خود باز می‌جویم ز چاه

گهی مهمان بغار عنکبوتی

از تو در این آستین همچو فراویز من

بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ

که ستم پیشه و عاشق کش و بی‌پروایی

حنامی می‌بست گوئی بر کف پای

ز سر مستی در او مجلس بیاراست

خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها

دور از رخ تو شناور چشم

زیر و زبر هیچ نماند از جهات

گل و نسرین و بید و سرو و سوسن

گفت حق ان تنصروا الله تنصروا

باید ز انتقام شهنشه حذر کنی

یک درمی ده طلبند از خدای

گزیدند از حسد لبهای زیرین

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

کاندرین ره گورش اول منزل است

مرا هم گشته شد ویرانه‌یی چند

چو چشمت را بپیچاند خمش کن

وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است

شیرین دهنا رحمی بر چشم پرآبم کن

تا چو توئی را به من آید نیاز؟

شود راضی چو بنیوشد پیامی

لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را

که در دلم گذرد یاد کوه ابراهیم

ز «سبحان الذی اسری» طرازش

هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من

وا نکرد از امتحان هم او بصر

تا اسم اعظم دوست نقش است بر نگینم

تشنه و ازدیده همی راند سیل

که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست

این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

زود راند از بساطش پادشاه

سایه گریزان به پناه درخت

رختمان نیست ما چه بار کنیم

آنچه من از دلربایی یافتم

روز قیامت است و شب انتظار من

راست شد این چند خط نادرست

نمود آنگه که خواهم گشت بیمار

بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا

ببند و چون سر زلفم برآفتاب انداز

که نارد چرخ چون آمد مه به صد قرن

نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش

ناله‌ی بر بط و طنبور و رباب

و گر هست از سر پا گفتنی نیست

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

من نمی‌گریم ز بهر ملک و جاه

نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی

کز جمال یوسفی دف تو شد چون پیرهن

بر سر کوی تو قدم ننهم

در بهار عشق کامم خشک و چشمم تر ببین

زانکه دود هر دو بر می‌خیزد از یک دودمان

نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم

که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

ای بسا جان عزیزش که خریدار آید

ز چه خاک می‌پرستی نه تو قبله دعایی

چرخ‌ها ملک من است و برج‌ها ارکان من

وانگه او گندم‌نمای جوفروش

چشم سیاهش ببین، روز فروغی نگر

ز خاکش برده عطر طره حور

دهان در بست از آن شکر که شه داشت

بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

درروم در دشت محشر سرفراز

جان پرور هر خویشی شور و شر هر دوری

بهاری برآور از این برگ ریزان

گل سیراب چنین تشنه چرا می‌آید

بر چهره نقابی کش، کشوب جهان داری

بی‌زاد به رفتن نیت کنی

گره بر دل زده چون غنچه دل

که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها

شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش

که درد کهنه را تو سودمندی

خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من

صدر عالم بودم و فخر زمن

یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش

نهد یک روز بار خویش حامل

درو گوهر به کشتی در به دریا

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

هم معطل هم مشوش مانده‌ام

که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی

چشم برآر و خوش نگر سوی سما که همچنین

به دست می ز شادی هر زمان ما را جواز آید

ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان

یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال

بجای نیزه در دستش عصا داد

رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا

به خون سوخته بر پای دار بنویسد

وگر خفته بدانستی که در خوابم چه غم بودی

درآ به باغ جمالت درخت‌ها بفشان

قدرت آتش همه بر ظرف اوست

تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی

با مردم روستایی و شهری

گه از بیداد می‌زد دست بر دست

فتاد در سر حافظ هوای میخانه

عیب در چشمم چنین زان شد پدید

ای جان و جهان می‌زد ای مه تو که را مانی

ما را سوار اشقر و پشت سمند کن

سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید

گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی

هیچ دانی که چرا بر لب جو کرده گذار

برو زانو زده کشور خدائی

که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

بود چو ابروی شوخت بچشم بندی طاق

از تابش خورشیدت هرگز خطری دی نی

و باقی تن غباری دان که پیدا می شود از طین

هر دو امرند آن بگیر از راه علم

که سر دشمن دارای صف آرا فکنی

سخنی بر دلش از ملک معما نشود

عبیرآمیز گشته نافه خاک

زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است

در نیابد جز تو کس دیگر مرا

کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی

عید منم طبل تو سخره تکوین من

زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست

نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی

نهد به هر کف پارو چو کیسه دلاک

وزان بر خاطرت گردی ندیدند

صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را

همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

به غیر تو نمی‌باید تویی آنک همی‌بایی

در دام خویش ماند عیار تا به گردن

حرف می‌رانیم ما بیرون پوست

یکی کشیده به بر، بر مراد خویشتنش

به شیرین هر چه جوید گفت میجوی

نوشتن را و گفتن را نشاید

کیست که او داغ آن سیاه ندارد

جمع کن خاکسترش یک روز تو

والله که از این خوشتر نبود به جهان کاری

ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

ز زلفش خادمی را عنبر آورد

بس که در صورت زیبای تو حیران شده‌ایم

بر سر چار سوی ارکان است

بزرگی کن به خردان بر ببخشای

دل شکسته سینه‌خسته گو بزار

در میانی بیا چو عود بسوز

تخلف دیده‌ای در روی او مال

همی‌گدازد مه منیر کز وزیرانم

انبیا را ساحر و کژ خوانده‌اند

مقهور و نگونسار و نژند دو جهان باد

چون چهره‌ی نشسته بر او قطره‌های خوی

نهاده خسرو پرویز نامش

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

گفت بس دورید از راه صواب

ز چه رفتی ز چه مردی تو چنین سست چرایی

درمیفکن دگر به تأخیرم

که هر دو عطا کرد روزی به من

از قید او نرستی وز بند او نجستی

ناهی خنده زعفران باشد

حدیث باج برسم را نگه داشت

ای استن این خیمه تا روز مشین از پا

زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش

ماننده تقدیر خدا حکم روانی

ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن

نه غم صبحی، نه پروای شبی

زند بافیست با هزار شغب

سرم بی‌شور با سامان نگردد

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

گفت از خورشید بگذشتم مگر

که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری

ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم

قطره نبود لل لالا بود

وز فرش مرا خانه چو بتخانه‌ی فرخار

چون حکم خدایگان روان است

پدرکش پادشاهی را نشاید

رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

عمر بسر برد و کرانش ندید

اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری

کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان

حمله نمیکرد به دیگ و به خم

قبله حسد می‌برد از بت و زنار من

جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی

ز موقان سوی باخرزان گذر کرد

از این دریای ناپیداکرانه

خاشه روبی بودمی و شاه نی

که شرح آن نگنجد در دهانی

از آن حکمت که گردد جان خدابین

تا به صورت خانه‌ی تن استخوانی باشدت

جز از عدوی او نتوان کرد احتراز

گرد بازار نکبت و ادبار

شمار شکر بر خود بیش دیدی

بنده خود را بنما بندگشاها

سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود

مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی

در فرازی در وصال و ملک باز راستین

گاه رویم میکشد، گاه آستر

تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن

چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند

به دلگرمی فتد بر من شراری

غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم

کین همه ژنده همی بایست دوخت

سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

وآنچه کرد از همت عطار کرد

دل سودازده هر لحظه کشد موی توام

آن نظم که کرده طبعت انشا

در آن تمثال روحانی نظر کرد

غریبست غریبست ز بالاست خدایا

چرا کاین هر دو تکراری نیرزد

همایی و همایی و همایی

یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان

شرارت ریشه‌ی اندیشه را سوخت

گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل

وان هر سه بدین مجلس ما در، نه صوابست

زمین را در به دریا گل به کشتی

حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز

مجبور در صفت که به صورت مخیرم

چون گوهر کانی شد غیرت شده ستاری

یا قریب العهد من شرب اللبن

به دام چون تو دلداری فتادست

ممنون به یک تبسم، قانع به یک نظاره

زیر دامان گرفته خنجر گل

مزن پنجه در این حرف ورق مال

پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا

دلنوازان عود سوز و پرده سازان عود ساز

به هر لحظه چه افروزی شراری

شرق تا مغرب بروید از زمین‌ها گلستان

همیشه خسته و پیوسته رنجبر بودی

آن که می‌خندد به کار چشم گریانم تویی

به سر همچون خم می آمدش جوش

بپرسید از رقیبان داستانش

تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار

هم ز حکمش گشت قرآن منتشر

در میان جان او در پرده ترسان تویی

که تا گردد رخ زرد تو رنگین

در شکر این همه نمک نبود

هنوز آن طره‌ی مشکین پریشان است پنداری

زنگار غم گرفت مرا طبع غم زدای

بدان مشگین چمن خواهند پیوست

غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را

گفت خواجو من نیم هر دم چه می‌پرسی ز من

به دست او است در قدرت نمایی

نرگس چه خیره می‌نگرد سوی یاسمین

مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند

در باغ می خورند به دیدار یار

دیناربخش باشد، دیناربار باشد

پس از سرخی همی گیرد سیاهی

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

قوت ما آنست تا شب، ای امیر

ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی‌نشانستی

زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار

هر کجا با طره‌ی پرپیچ و تابت دیدمی

چند گیرم به سر کوچه‌ی اندوه قرار

سکندر ز اینه جمشید از جام

نارسیده عمر او آخر رسید

ز لوح چهره‌ی خواجو غبار می‌شویند

بیرون کشدش زان چه بی‌آلت و قلابی

تو ده کل را کلاهی ای برادر

کم نور بود چراغ کم روغن

هزار ناوک پران رها شد از شستم

که تو عیسی دمی من درد مندم

کلنگی نه که آن باشد کلنگی

که حافظ توبه از زهد ریا کرد

بت شکن بر پشتی دوش رسول

صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده‌ای

مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن

صافی نمی‌دهد که مکدر نمی‌شود

که مار بوالعجبی خفته در میان کلاهش

به جای برگ زبان بردهد به گاه سال

که باشد موج آن دریا همه نوش

همی‌پرسد ز خر این را و آن را

شاهان جهاندار گدا را نشناسند

ره باز کنم سوی خیالات هوایی

ور فقیهی پاک باش از انهم لا یفقهون

بجز گریه‌ی کودک شیرخوار

نتوان نهفت در پس صد پرده راز من

مرغان بر شاخ گشته نالان از صد

هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر

حسن تو دو صد غلام دارد

کین پسر را کس بنفروشد بدین

بیابان در بیابان خوش عذاری

دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین

اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است

که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی

در دیده‌ی ستاره‌ی بد نیشتر زند

به دو روزی همان بد باز گردد

پذیرا شو شراب احمری را

ولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص

شهید هر نشان و بی‌نشانی

که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من

همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

که سرش را ننهد بر سر هر سودایی

دلی داشتم ناصبور و قلیقا

به آتش سوختن باید در آموخت؟

که تا به قبضه‌ی شمشیر زرفشان گیرد

آب من زانست ناشیرین چنین

نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی

ای سبک روح جهان درده آن رطل گران

بو که در خورد دلنواز آیند

که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

که در می‌پرورد در بحر و زر می آکند در کان

فسانه است آن طرف در خوبروئی

میان جان بجو صدر معلا

کز درد عشق غرقه‌ی خونست دفترش

چو نی پر از شکر آکنده باشی

دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن

چند برم حسرت باغ و چمن

سرمایه‌ی قلم را مشک تتار کردم

ستبرق ز بالای سر تا به ران

ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام

عاقبت روزی بیابی کام را

سوی غیری چون توان کردن نگاه

شرح تو رسد به منتها نی

گهی رود به شمال و گهی دود به یمین

جای دیگر در میانی دیگر است

ذره‌ی پاکیم و آفتاب پرستیم

پای سالک را در این راه است گلگون آبله

چو برق ار فتنه‌ای زاد است مردست

نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما

وز اعتراض مردم هشیار غم مخور

تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌ای

هزاران زبان و هزاران بیان

این تن سوخته خاکستر نیست

امروز اگر ندیدی فردای محشرش بین

به للی پیوسته هر سهل و جبلی

پر آتش باد چشم نازنینم

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

آرزو و آز تو جانت ببرد

بی‌رحمت او صعوه زین دام کجا خستی

ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین

شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند

خشم فرزند سیدالوزراست

که سر آمد زمان فتنه و شر

از آن بهتر که با خود شیرباشی

ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را

برلب خشکم سرشک از دیده‌ی تر می‌چکد

که تو رنجور این خوف و رجایی

در قعر دریا گرد بین موسی عمرانی است این

هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن

ای بسا کشته که بر یکدیگر انداخته‌ای

هر که نبود بنده‌ی تو بی‌ریا و بی‌نفاق

جهان از سر گرفتش زندگانی

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

کرد بر استادگان عزت نثار

در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و اسبابی

من بنمایمت خوشی چون برسد بهار من

وانکه درویش دید ایمان بازیافت

گویا کمند پر خم شاه معظمی

در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است

نهاد از ماه زرین حلقه در گوش

یکی اصلست ایشان را و منش

در کفر بماندیم و بایمان نرسیدیم

ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی

تویی فردا و پس فردای مستان

بخر پاتابه و پیراهنی چند

تا گسستی دستم از زلف رسای خویشتن

به رغم هر که خواهد باش گو باش

بد و نیک جهان ناآزموده

من از آن روز که دربند توام آزادم

زانک مخلوقی به دیشان برگذشت

ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی

آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن

با خاک راه رهگذر او برابرم

صاحب بار کند شاه فلک دربارش

من و داغ دل و کنج فراق و سد پشیمانی

چو حالی بر نشست او بر نشستند

از آن ره باش با ارواح گویا

ترک این منزل ویران نکند چون نکند

صلای عیش می‌گوید به هر مخمور و خماری

که تا آندم که باشد بر تنم جان

ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست

نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش

چرا که فکرت ایام را همی‌نسزی

گهر خیزد به جای گل گیا را

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد

چون توانی جست گنج از آفتاب

همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری

زمانه سال و مه فرخنده بادت

خواب خوش بادش که خوش افسانه‌ای است

تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش

دایم از شکر عطای تو به شکرخایی

صلا در داده کار افتادگان را

که خوان آراسته‌ست و یار تنها

بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم

تو باز چتر سلطان را چه دانی

که دردی داشت کان درمان پذیرفت

لیک روزی نگرفتندش دست

کز سر مهر به کام دگرانند هنوز

بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل

که از دنبال می‌زد بر هوا گرد

زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

گه درون دیر رازت می‌دهند

نداند شیر از روبه عیاری

یکی مشگین کمند افکنده بر دوش

قسم دل بی خبر نهادم

قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا

همه در شب گذرد تا به گه روز قیام

جناح و قلب را صف بر کشیدند

کرد تا گویند ذواللطف الخفی

مه فرو رفت می بیار غلام

بهل نقش و به دل رو گر ز مایی

به رفتن با ملک همدست گشتند

چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن

که دلها را نشان غمزه‌ی ناوک فکن داری

آنکه از ولوالج آمد آنکه آمد از هری

در شرف کنگر الله کمند

نکردی شکر ایام وصالش

حق گزاری می‌کند آن کس بسی

در حلقه درآ که خوش نگینی

فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ

تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است

خس به سر شعله صبور ای صنم

لاله از بهر همین کرده فروزان منقل

جویای غرض سخن برانداخت

که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را

نار دل شکسته و آب روان جان

بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی

خسرو چو ستاره چاکرش باد

ز دیوانگانش چه امید، دیگر

دشوار خویشتن ز چه آسان نمی‌کنی

تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر

مگر روزی ز نامت خوش کنم گوش

می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

تغیری نپذیرفت چشمه‌ی حیوان

دوا جستن ز هر جراح تا کی

شد مهدی خاص هفتمین مهد

کس نیامد هنوز محرم عشق

پس چرا بر سر این راه بسی می‌آید

لل بدان دیار پراکندی،

جهان را مژده‌ی امن و امان داد

عثمان و علی مرتضا را

وز لعل پیاله کام بستان

به صد صورت جهان را می‌نمایی

نادانی خود شفیع سازیم

مرگ را میدید، اما زنده بود

کز دست غیر ساغر صهبا گرفته‌ای

قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه

ممان گو هیچ سروی بر لب جوی

تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی

ز اعداد و ز اسما بر گذشته

آن را تو ز سادگی عطا دیدی

سرش گشت از جفا کاران سرانداز

ور کسی را هست سر همپای توست

چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم

اولش بسیار منت دار می‌بایست کرد

هم شربت عاشقان چشیده

پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا

هر صبح بیتو چون گسلد ز آسمان چشم

من مردم و زنده شدم از داد ثوابی

تا نبود شعله‌ی هستی فروز

خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان

که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن

چون نزاری پیش روی فربهی

دو چشم شوخ هم هشیار و هم مست

که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم

هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد

در کان عقیق آی چه دربند دکانی

دلش پر مینگشت از توشه‌ی چشم

جان نمود این قصر یا سلطان نمود

تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش

سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار

فزونتر زان ز بهر بی نصیبیش

پیدا ز کی می‌شود نهان‌ها

اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید

که به لطف و به گوارش تو به از آب فراتی

فرود آورد هر مرغی به یک تیر

از هوی و از هوس، کم کرده‌اند

یار ندیده واله‌ام، می نچشیده بیهشم

گویی که زر به تیغ مهند کند همی

فلسفه را نیز در آن صد شتلم

تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی

ماند در ران حال تحیر پذیر

کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد

دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار

هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند

سوی دگر شعله گرفتش چو برق

در میان هر دو بحر این لب مرج

که بوصف تو رساندست سخن را بکمال

چون به دمشق قحط شد آب به جند می‌دهی

چشمه‌ی حیوان خور و تشنه ممیر

تا ساعتی است، تا که شکفته‌است عبهری

مر ددانرا به صیدگاه اندر

حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه

گرمی به سوی مطبخ خورش تاخت

جز جام نشاید که بود محرم رازم

میان این همه خواهندگان به من چه رسد

که تا باری ببینی قصه خوانی

ماند سرافگنده چو سیلاب کوه

تا ابد از تشنگی رنجور باش

ز شرم دو رخ او زرد گشت چون دینار

هر کرا دل نگه آهوی صحرا ببرد

کرد ز ته صید مخالف رها

چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا

خون ببار از مژه‌ی چشم و حیا باز گذار

چنان کاندر زمین لطف بهاری

باغ بخندد چو لب دوستان

زغن در جای بلبل کرد مسکن

حله‌ی دو روی را ماند ز بس نقش و نگار

که همی‌ماند بر تخت چو کیکاووسی

کت عمر ابد بود سرانجام

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

تردامنی که جانش در آستین نباشد

ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری

ز بستان در قفس رغبت کند باز

باز از آن ماه مهربان برخاست

پیغام او رسیده‌ست بی منت سروشم

جان برون بردن از آن ورطه نیارد به شناه

کس آهن دلت را ز چو بینه بهرام

تقدیر و قضای مستوی را

بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم

چهره زرد جو ز من وز رخ خویش احمری

نبشته نقش شیرین بر پرندی

که می‌نتوانم از دل کرد فریاد

هر که بیند جمال قاتل من

اگر شادی میندیش از فراقم

غبار غم جهان را کرد بدرود

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند

در شمس الدین گریز باری

خویشان به تحیر از چنان کار

هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر

در گوشه‌ی تنهایی من بنده‌ی گمنامم

ارنی گوی همان منتظر دیدار است

دو گان را عقد می بستند با هم

کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا

ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن

ما را به دوا چه می‌فریبی

به تر کردن لبی بگذار باری

در صفحه‌ی ایام، نه گل باد و نه گلزار

که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن

به بود دشمنی از دوستی پنهانی

غبار خود بروبم ز آستانت

غبار زرق به فیض قدح فروشویم

همچنان قصه سودای تو را پایان نیست

مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی‌آری

نگارد بدان سان که باید نگاشت

سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت

یا رب که دیگری ننشیند به جای ما»

ور مدد خواهی به خون ، دست آشنا یاریم هست

بدان اندازه کاری پیش گیریم

بر اسب فلک نهاد زین را

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

بگوید وصل خوش نکته به گوش هجر یک رازی

که صد فرسنگ دور افتادم از خویش

که مانند کمان فردا دوتائی

گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید

که بستان این قدح از دست شیرین

چو تو بیدار نتوان دید در خواب

در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

از آب دیده تو گویی کنار جیحونست

ز چرخ تو نمی‌یابد رهایی

سوادی پر از آب زندگانی

تا بدیدم ناپدیدار توام

بسته‌ی زلف سیاهش با هزار ابرام باش

کباب خام‌سوز روی آتش می‌کند جان را

گله بر گیسوی شیرین چه بندم

هست مایه‌ی تهمت و پایه‌ی گمان

خویشتن را نوح و آب دیده طوفان یافتم

بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی

سزاوار شمردن استخوانش

پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

هم چشمه‌سار زهریم، هم کاروان قندیم

جرعه بر خاک همی‌ریزد آزاده ادیب

بر خاک، مراغه کرد چون آب

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست

حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست

ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی

کای جان تو گشته با خرد جفت

چکنی کشتن من ساز امشب

با چنین می آشامی غایت خمارم بین

چو سوسن برگها یکسر زبان باد

بنشست به گوشه‌ای دل افگار

درریز تو ساقیا از این جا

جان شیرین را فدای جان شیرین کرده‌اند

در حلق تو این شربت فانی چو خسستی

بهانه بر فراق مریم افگند

بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست

نکته به دردی کشان خام گرفتم

در فکنده به گلو حلقه‌ی مشکین رسنا

تذرو نازنین در چنگل باز

ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

به عمر خود نبری نام پارسایی باز

بگنجیدی ولی اکنون نگنجی

من خود چه توانمت ستودن

عطار را ز دست مشقت خریده باز

چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی

در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من

به خواهم مردن از شب زنده داری

چه عذر آورد کسی کز تست عذرا

همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود

پران شده جان‌ها و روان‌ها ز نواحی

به «پل بر رخ باد بستن» توانا

زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید

فغان اگر نرسد روزی معین من

تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی

آن که خدائیست برانم چه کار

یسر الله طریقا بک یا ملتمسی

نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد

آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی

شده مست از شراب عشق بازی

گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است

باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم

جحیم افروز روح حاتم و نوشیروان باشد

فراوان موم و اندک انگبین است

در عربده‌های در علالا

نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند

بر کف پای کوششم خار نکرد خاریی

روان شد سوی منزل گاه خسرو

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

مرا ز همچو منی ای رفیق باز مدار

اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست

بهتر ز هزار باغ بی بر

همچو زلفت همه را در قدمت اندازم

نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم

وی موج چه بی‌قرار می‌آیی

سیاست کردن از رحمت برون است

تیز برون تازد و جولان کند

هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم

جلوه‌اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام

آن بدر آرد که به دکان اوست

در باطن خویشتن تو کانی

لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید

دست دو هزار مست خستی

چه کم گردد ز دریا قطره‌ای آب

تمام روز در نخجیرگاهم

راستی بین که عجب روی سالی دارم

چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست

متاع صلح‌جو، نه مایه‌ی جنگ

چه باشد گر بسازد با غمینی

از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد

که زهی امید زفتی که زند در خدایی

گهی دشنام گفتند و گهی لعن

چنو یکی نبود در میان بیست هزار

چه زخم ها که بخوردم ز حقه‌ی نمکینش

خود نمودش غنچه بر شکل دهان مار گل

ز کلک افشاندم آب زندگانی

اقبال دل فلانه ما

دانم که بیک جو نخرد باده فروشم

خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری

چونش بودی طاقت این دیده و خون

ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

دانه‌ی بی‌حاصل از برای چه کشتی

بلبل شبخیز گشت، کبک گلو برگشاد

چسان گویم دو چندان پاسخ این را

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

کز باغ دلش بوی گل یار برآمد

که پیش چون ویی گویا چرایی

سپید و نغز چون گلبرگ خندان

وز هم لب عذرخواه برگیرد

آه اگر فردا بیفتد چشم امیدم به رویش

از فیض یک توجه سلطان نامدار

کنند آئین ترتیب سواران

تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

زنده دل آمد چو شمع خواجوی آتش زبان

مگرد از ما که آب خوشگواری

سوار سایه شد خورشید پر نور

تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

تا لب جان بخش را آب بقا کرده‌ای

برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم

مشبک سینه‌ها چونخان زنبور

مهری که مرا با تو پیدا شده پنهان به

کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم

نبودی سینه او را صفایی

چه سرها پست شد بر آشیانم

بر لب دریا بمانده خشک لب

بر سر این کوچه بوده‌ام از اوایل

کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است

یوسف صفتی شود چو یعقوب

استاد کتاب آمد صابی و کتابی را

لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم

که حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی

بار کمر ندانم تا چون کشد میانت

آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

بی روی تو دیو است کنون حور مرا

نبیذ خور که گناهان عفو کند ایزد

آن ازرق منافق غدار را بکش

پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی

ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

کاین دست گشاده در دعایی

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

هرچه در وصل آن میان گفتم

کان قوت مغز او هم از پاست

صورت خود را ببین معنی اشیا طلب

تنق بند آفتاب برج عفت

یا بیا و محو کن از مصحف این

فتوی بده ای خواجه که مستوجب داریم

ز نهی منکر و شیر غزایی

تو نیز قصه‌ی خود بازگو، زبان داری!

نکردم هیچگه ناسازگاری

پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است

بسان قطره‌های قیر باریده بر اخگرها

جسته مبارز ز بنان سنان

کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

در جراحت بماند پیکانش

زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی

از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار

مصیبت‌های زارم اوفتادست

که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات

ترا چو موج برآرد محیط طبع جواد

سخن شاهدی بود کوته قبا

تا ببیند لطف من بی‌واسطه

عبادتی که بکار عبید باز آمد

همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

دام تضرع بنه به وقت سحر گیر

ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش

نور تو هم متصل با همه و هم جداست

بسان ساقهای عرش پای او

فرقت آن عالم عزلت گزین

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

پادشاهیست که بر ملک یمین می‌گذرد

می‌ناز بدین که عالم آرایی

«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»

ولی چون ناقصم محکم ندارم

هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ

به گردش درآور می ارغوانی

منعم به سیدالوزرا اشرف‌الانام

هم‌چو مه اندر گدازش تازه‌رو

بسی بخون جگر نسخ کرده‌ایم رقاع

جمع کردی آخر آن را که جدا می‌ریختی

پندی که بداد عقل پیرم

نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است

سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را

تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند

کرد یک باره ز انفعال هلاک

ببین که تا به چه حدم همی‌کند تحمیق

چو بر امید وصالست خوشگوار آید

از او انوار دین یابد روان و جان بی‌دینی

گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری

چنین دخلی به تنها می‌درآرد

بقای گنج تو بادا که آن برونینست

اسب و زینی چو چرخ و جرم هلال

که نیاید ز خلق چشم گزند

هست گنجی سخت نادر بس گزین

دست در گردن و لب برلب جامست امروز

عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی

اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد

در بر گرفته اژدر دهرت تنگ

بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست

پرده زبرجدین و عقیقین رمد بود

لب از کرده‌ی خود گزید آسمان

طمع مدار که کار دگر توانی کرد

که نه بحریست محبت که کرانی دارد

غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی

عقرب شمر مگس را کش انگبین نباشد

شاید که ز ننگ آن بسوزد

کلا الله تبریزا باحسن ما کلا

به قصد عربده شمشیر جز بر وی فسان

در دست او اشاره‌ای از ابروی کمان

ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را

بیش ازین گوی دلم در خم چوگان مگذار

تو را این حرف گشته ارمغانی

تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

آنکه آورد ترا، ما را برد

کمتر ز زر نباشی معشوق بی‌زبانست

تا فرو بارد باری که براشجار بود

به بار از دیده هر اشگی که داری

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست

هر لحظه به دست تو گر ز آنک نه سلطانی

بهر مزید حسن به زیور تجملش

دیدنش روح را جهان بین است

منهم تواری قم فاسقنیها

این یار خوش قاعده دانی که مرا هست

سر به صحراش میدهم ناگاه

تا ابد معنی بخواهد شاد زیست

باغ مینو و راغ مینا فام

من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی

بسان آبی تر دان و ناردانی خشک

بخور در سفره‌ی ما، هر چه خواهی

چون بسوزد دل رسد وحی القلوب

بوستان آراسته چون کلبه‌ی تاجر شود

بوده شیرازه‌ی اوراق ایام

حدیث بی زبانان بشنو از نی

آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست

کز خاک همان رست که در خاک دمیدی

که تو با من ترش و با دگران شیرینی

زان صید که اوفتاد در شستم

دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا

می‌کند بلبل غزلخوانی به آواز حزین

علیق یکشبه‌اش را نمی‌شود ضمان

زانک بی شد یار خرمن می‌برند

زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش

شد داروی هر خسته آن را که توش خستی

لب خود همچو غنچه باز مکن

بدام بلای تو افکند و کشت

زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست

همی‌زد زننده به مضرابها

سنگین‌تر است کفه میزان اعتبار

که التجا به در دولت شما آورد

کن مرغ نداند که گرفتار نباشد

ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی

هراس کم دلی بره‌ی جبان دارم

تا تخت پسر بینی بر جایگه جم

که تا وا می‌خرد هر جا اسیریست

لیک ایمنست کوه ز مقراضه گراز

پیش او با صد هزاران در و گوهر بی‌بهاست

ان فی متی حیاتی می‌زنم

نامش بقدح شوئی خمار برآرید

کاندر سوداش طمع بستی

شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز هر بیراهه و ره بودن آگاه

بلبلی مستی بکن هم ز بوتیمار ما

دل ناشاد شیرین را شکستی

به آسمان اگر ازشان او دهند نشان

بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم

ور گنه از توست غرامت بیار

چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی

نشنیدی که فلک، عربده‌جو است

که فلک بر تو به در می‌آید

هذا کفانی لا تظلمونا

ز بسکه روز جهان تیره بود و ظلمانی

حلیمی و بی‌کبری و بردباری

حیله را دانسته باشد آن همام

دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم

تو گر سیری ز جان بشنو صلایی

کعبه ویران نگردد از حجاج

کاش میگفتی کجائی، کیستی

باشد خاکستر تو کیمیا

جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه

دردسر سگان در آن جهان مدار

آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری

گل سیمتن می‌کند زر شکوفه

که خورشید خواندم به بانگ بلندت

بنمایم ز دور بام تو را

چو دوران اقبال دارای دوران

شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری

درویش خورد زر غنی را

دل برگرفته و پی دلبر گرفته‌ایم

وز میوه دلکش تو چینیم

تا غم تو می‌کشد تنگی زندان دل

غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر

که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا

پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار

کرده خنگ بی‌لجام چرخ را بر سر لجام

اتحادیست که در عهد قدیم افتادست

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست

از جمله خامشان گذشتی

پیوسته صحیح ناتوان است

روح محضیم و صورت دیوار

و خذ الکبد للشراب کباب

بایدش کشت اگر نام مداوا نبرد

از نهیب پاسبان در دل هراس

لیک چوپان واقفست از حال میش

که دایم آب خواهد طبع محرور

سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

آب خامش چون گذر بر سنگ داشت

خدمت آن گل و سوسن کردم

گر چه شتربان و قطاریم نیست

سیمین گرهی بر سر هر ریشه‌ی دستار

که هفت دایره‌ی چرخ را مدار آمد

ای که منظور بزرگان حقیقت بینی

گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد

دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری

غم تو در دل من همچو کرم در دندان

گردید خدای یا خدا گردد

مرگ بر او نافذ و میسور نیست

ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد

جهان داوری مثل دارا و کی

جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا

کند مستی ببادامش تنقل

سیلی زندت آرد استاد دبستانی

به نزد چون تو توانگر عزیز همچون مال

فرصتی بهر گریه کردن نیست

گر چشم ببسته‌ست بیناست

برداشت پنجه‌های همه ساعد چنار

رشگ مردودان به صحرای هلاکش دادسر

به جای اشک روان در کنار من باشی

به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

یا به تراش نردبان باز کن از فلک دری

وز طره‌ی لعل او گه نیستم و گه هست

پر برآور هین که بالا شد پدید

گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا

زهری که آشکار شد از طرف شکرش

برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود

وقت روی زرد و چشم تر نماند

گفت خواجو از پی شکرانه می‌باید شدن

نالان شده مست همچو نایی

ز روح نامیه اندر تن گل

گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است

هر کس سخنی ز خاندان گفت

همی درد به من بر پوست زنبور

بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد

متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل

جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار

هم دهی آسان و هم یابی ثواب

مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد

که مانده است برو چشم عالمی حیران

از ستم‌کاری شو شرحم دهی

از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم

ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی

من گلم وقت بهاران به سر خار رسم

برون ز عالم تدبیر و فکر امکانی

صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست

بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز

قدر طرح ولی سلطانی انداخت

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم

پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

با تو به هم دوش به دوش توام

او خمر بی‌خمارست او سود بی‌زیانست

گل آزادگیت خار نداشت

به حسن فطرت او در جهان نداد نشان

قالی بدست این حال‌ها حالی بدست این قال‌ها

که روانم هدف تیر بلایت باشد

که بوی شمس تبریزی بیابی

گر بدوزخ بری عنان به تو داد

ببین و بدان تا که روزی بدانی

جان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا

زعفران گر کاری، آزد بر دو دندان گراز

شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان

وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز

با کبوتر نکند پنجه که با شاهینست

چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری

مصحف کون پر ز آیت اوست

که زمی جان چو در درخشان یافت

کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات

همی بشکنم هر زمان دفتری

ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی

در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما

فرخنده روز آنکه در ایام ما بود

نه نی دارد نه شکر آنچ داری

می‌کند صبر و خویشتن داری

چنین معامله را باد با غبار نکرد

برهانید به آخر کرم مظلمه پوشت

بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش

زنگ ظلمت توان ز دود زدود

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست

فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری

هنوز شیفته‌ی این بنا و بنیانند

هر دم ز پی بوسی جانی دگرم نبود

گر نه‌ای چون خاره و مرمر بیا

با دشمن نهفته به دامن چگونه‌ای

امارتی که زخانی و خسرویست زیاد

که تا عبرت شود لایعلمون را

با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند

خشونت‌ها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی

عیب بخت است نه آن تو چو وامی‌نگرم

ز جهل، این بار را با خود کشاندیم

هر یک جز درد و دوای تو نیست

بر سماع چنگ خوشتر باده‌ی روشن چو زنگ

من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم

همره کوکبه آصف دوران بروم

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شادستی

محتاج نیست شب که سیاهش کنی به زاج

که تو بیوفا در جفا تا کجایی

تا پاک کند ز سیاتت

کان ز طبع او خجل بحر از کف او شرمسار

پشت ایمان ورکن اسلام است

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

بترک کام کن و جور روزگار مکش

به پیش این و پیش آن فرستی

با آن کمال حسن، نیازی به زیورش

که بی رنگ و بی بوی، چون خاک کوئی

با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست

تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز

چراغ فرح کشتی از باد حرمان

که این عجوز عروس هزاردامادست

که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد

ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی

ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو

لیک نکو کرد که تاخیر کرد

تا روح اله بیند ویران کند جسد را

که بر من موکل کم از ده نبود

چون تیغ شعله‌اش ز نیام‌آوری به در

خود تو می‌دانی چه تلخ آمد مرا

بخون لاله بباید گرفت دامن راغ

بیزارم از این فضل و مقامات حریری

آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید

من ز دیوار و تو از در میبری

نه از حلاوت حلواش دمل و تب‌ها

هر چند به خدمت در، تقصیر نمایی

بشیری آمد از پی نوای احسان داد

شیر سرخیم و افعی سیهیم

و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم

سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی

پیوسته چنین بریده از یار

به بوستان شود از باد زاد سرو نوان

به دو صد سال خون چشم و عنات

در بر مردکی چنان باشد

خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار

در شری و بیع و در نقص و فزون

نیک نام آنها که ترک نیک نامی‌کرده‌اند

شکر است که ذوفنون نگشتی

شتر در چشمه‌ی سوزن نیاید

گهی دار بینم، زمانی طناب

ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست

آمدی در شان جودش آیت از عرش خدای

خوانند چون حکایت دستان به داستان

پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

پای ننهاده بود سر بنهاد

مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی

خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد

ماند از اندک از معانی باز

یعنی خبر ندارم کی دیده‌ام گهر را

سایه با تیغ رود خصم ترا در دنبال

که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب

پر مشو که آسیب دست او خوشست

برگ سمن و خاطر گلزار نداریم

کز حرص چو جارویی پیوسته در این گردی

که خواجه چاکر بنده است در امارت عشق

مور ندیدم چو تو کوته نظر

ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست

دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن

در القاب تنزیلی آسمانی

هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

اکنون که بسوختش خطر نیست

تن معدن ترس آمد تو عیش و تماشایی

بوی از طره‌ی مشکین تو دارد عنبر

جز زردی رخ گوای من کیست

طلب کن درس خاموشان کدامست

کنند کسب مراتب ز نام او القاب

صورت لطف و قهر سبحانی

در تعدی و هلاک تن نگر

کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود

که سلطان بلی شاه الستی

که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست

چه خبر داشت که دارند اکراه

و سقی الله مکانا بحبیب التقینا

تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری

وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین

به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

کند لطفش ز لطف تو گدایی

در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو

عالمی فتنه به روی بی قراران می‌رسد

سلم الله علیک ای دم یحیی الموتی

اگر به مهر دهی پرتوی زرای منیر

دری ز ابواب دعوی باز می‌کرد

همسایه و خویش و آشنا را

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی

کان ذره به آفتاب پیوست

بناگه طائری آواز در داد

کش سما سجده‌اش برد وان عرش گوید مرحبا

چون نیمه‌ای به عنبر سارا بیاکنی

انتقام اول ز خویش و آشنا خواهم کشید

که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد

یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی

درکشم از پی گوش تو به زر مروارید

به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره‌ی خام

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند

بر شکستم من وزین درهم شکست آن کار و بار

بر دل خیالی می‌دود یعنی به اصل خود بیا

کنار و پر گل و خواجو ز گل گرفته کنار

وی بلبل آن بستان با ناشنوا چونی

که دارد شکوه و صفای تمامی

چرخ، روزی صد ره از من کند پوست

بر چنین خوانی چه چینی خرده تتماج را

زده گردش نقط از آب روین

عذر آورند کاین ز الاغان دیگر است

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

نه آن شیر است کش گیری به مستی

بده زکات که مستظهری به چندان در

در میان آن صدف دردانه‌اند

که در این جا وفا نکرد وفا

مزاجش را به آن می‌آزموده

مصاحب با شه دانا دل صاحبقران آمد

خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا

ور کسی را این سخن باور نباشد گو مباش

شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی

روی معشوق بدیدند به ثابت رایی

آدمی بودی و گشتی دیو خوی

نکند والده ما را ز پی کینه حجامت

اینت بغضی آشکارا، اینت جهلی راستین

چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون

دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

تا جان داری نمی‌توان جست

هم ناطق عشق هم خموشی

آنکه در و گوهر و اشک آفرید

گردنان را زیر بار توست سفت

حقیقت بود و صد چندین فزونست

بیهوده سالها نکنم باغبانیت

فخر بر مردمک دیده‌ی اعیان دارد

براق احمد مختار ما را

تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید

هم نور زمینی تو و خورشید سمایی

غم عشق تو گفت کار من است

هایهوئی و بازی و هوسی است

خاموش که جوش کرد سودا

یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس

کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه اندیشی

بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه

چون من دمی به کام دلم کم برآورم

چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست

شیر و آهو باز و تیهو بچه‌ی گنجشک و مار

شدی کمترین ذره‌ی خورشید کامل

زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

گرش مراد نهد چرخ در کنار چه غم

دل تاریک تو میدان نگشتی

در گلشن جمالت یک غنچه از هزاران

چه رای خطا و چه فکر صوابی

اندر گلوی تو رود ای یار باوفا

کجا نبیذست آنجایگه بود برکه

از حرکات نسیم غالیه افشان رسید

که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست

تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش

که هزار جوحی این جا نکند بجز مریدی

ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود

عاشقی را بساز دیگر بار

ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست

کاب و رنگ صبحگاهش چاشت زایل می‌شود

به صد منت‌کشی طغراکش احکام او طغرل

خاک گه گندم شدی و گاه صاع

طبیب منع کند از طبیعت محرور

چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی

چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

گریزنده چنان کز دیو، مردم

هر چه خویش ما کنون اغیار ماست

از سرخترین باده بشویید تن من

که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی

کشفته گشت طره دستار مولوی

شبی به دست دعا دامن سحر گیرد

تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری

دیوانه‌ی دلم را زین بند رستگاری

تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد

روان شوید به میدان پی تماشا را

نه به اندام تاج‌های قدیم

گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب

روز شدشت گو بشو بی‌شب و روز تو بیا

و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد

می‌نگری تو سو به سو پله چشم می‌زنی

جان خود پیوسته بر درهای دل

چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ضلام

گنج حق را می‌نجویی در دل ویران چرا

خواهم که دل به رافت تو باز من سپاری

به بال همت او موری ارکند طیران

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

هر ستم کان دوست با ما می‌کند

همی‌تابد عجب نقش و نگاری

که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار

آن باده که کیمیای جان است

تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما

زبان را کرد مفتاح در گنج

گوش حوران جنان هم می‌شنید

جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا

آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد

تو سوی زیان چه می‌گریزی

آنکه سر تا قدم، اندر شرر است

گه درافتادی، گهی برخاستی

خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را

برافروختم زروار آذری

ورنه چون بین‌المسارع منقطع شد التیام

شهید ناوک شاطر جلال تاریخم

تیر نظر بیفکند افراسیاب را

ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری

چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!

ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

تا ببینم بعد ستین شیوه‌ها

مهیا کرد دور زندگانی

گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بی‌نیاز

ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را

ادا کن گر سری داری که آن فرضیست برگردن

تا بقایی دیده آید در جهان فانیی

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

که فارغست معانی ز حرف و باد و هوا

ولیکن یکی شاه بی‌پاسبانی

ز داب او همه شاهان و خسروان آداب

آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

به اول خود نمی‌بایست پیوست

آن ساعت هست بر کمالی

آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم

بر دلم پیوسته از ابروی توست

زو آتش تیزاب سیماست

چودل در سینه‌ی پاکش نهان بود

یعنی که مجرمی و تو را نار در خور است

وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را

که پشت بر دو جهان کرد و روی بر دیوار

نه مست غمزه خماره گشتی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

آتش اما در دل خاکستریم

از طاعت و از فساد بی‌ما

پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی

چه باشد گر بود بر یک و تیره

به سمع پادشه کامگار ما نرسد

گو برو گرد کوی عشق مگرد

خاموش که بازآید بلبل به گلستانی

بهر سراب چشمه‌ی حیوان فروخته!

کز حقیقت ماجرایی پی برم

کاین زر گازدیده در معدنست امشب

که چشمی لطف کردیمش، درآید

در ترازو می‌نهم بهر تو سنگی بس گران

در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا

وگرنه روی تو بینم مرا ز دیده چه حاصل

چو رنجوران گهی اندر جوابی

رنگ رخش از پی چه زیباست ؟

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

آفرین آن سیف را و مرحبا سیاف را

مدام از دست آن دلبر مدامست

ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد

عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی

نماند از عمر بسیاری دریغا

چند گردی گرد خون چون آسیا

همچو اشتر زیر بارم روز و شب

زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ

به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان

بر دگر کس آن کن از رنج و گزند

که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم

افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری

مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

که به پروازگه تست قضا شاهین

روحست و نهان و آشکاریست

که بخشد ناگهان دیبای افلاک

به منزل می‌برد از شاه آرام

این زمان او از خدنگ کین نشانم می‌کند

بنشینم و روی دل به دیوار

می‌پنداری به اختیاری

قلندوار در میخانه بنشست

رو گوشه‌نشین و در میان باش

وز سگی نفس برستن گرفت

پر از در کرده راه کهکشان را

بی‌جایزه‌اش به ره نکردی

کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

ما کام دل فدای رخ یار کرده‌ایم

چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

که گل پژمرده‌ای گشته نهان

مردم بسیار، بدان مرز و بوم

همه عالم چو گلدسته‌ست هیهات

شرح کمال چمن آرا در اوست

در مکان مصطفی داند بلا فصلت مکین

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست

چون یارک خویش را نبینی

بگو تا جای خود ویران ندارد

حزرها باشد آویخته از مدحت شاه

تنگ شکر معسکری را

که ای دور از گل روی تو گلشن

هر جا که داد او سر بیداد را برید

شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

آن چیست عجب جز تو کو را تو نگهبانی

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

ز مردم کشی، خواستن زینهاری

ز خون عاشقان و زخم شهمات

نیش مگو دشنه‌ی زهراب دار

خلعتی خسروانه می‌خواهم

آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

که طیب عیش بی همدم نباشد

ای جان سراسیمه پری دار چرایی

دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر

تا عجایب بینی از دریا عشق

کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده‌ست

نه هر کس را بود روشن که چون شد

در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل

هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را

چه یاری بود کو بجانی نیرزد

کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی

سوختم زار و ناله کردم زار

در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

بیاشامد ز بحر بی‌کران آب

به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی

از نظم پر غرابت سحر انتظام تو

با همه پادشهی بنده تورانشاهم

بند پایی که به دست تو بود تاج سرست

نبود عشق فسانه که سمایی است سمایی

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

نیست عجب گر ز دل فغان نشکیبد

دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست

مجو این در که خود هم می‌شوی گم

افکند از تک چو به ساحل گوهر

منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را

حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود

تو عذرش نه مگویش گرد کردی

زند در پیش بالای تو زانو

چه شدی خیره برین منظر بوقلمون

آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست

بر این سودا بخندد چون نخندد

شد مصاحب لقب از غایت صاحب شانی

با پادشه بگوی که روزی مقدر است

از خم زلف همچو چوگانش

وگر ناید بیا واپس تو باری

پاسبان وار بر سر کو بود

اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند

والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست

فروغ این چراغ آسمانی

یک نهال و دو نخل افکنده

اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا

جان من با سگ کوی تو بواز آید

چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بعد ازین کردار خود نیکو کنی

کز کرم بر می فشانی باده موعود را

گشته دندانه دار تیغ اجل

که کبریایش برون از جهات و امکان است

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست

کز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی

چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی

آن را که به قعر چاه روی است

از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست

نه خود را در قفس دیدی نه در دام

میسفت ز طبع خسروانه

بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش

ز بی‌خویشی از آن سوتر چه شیرین است بی‌خویشی

چون کسی را دل ز درد عشق تو بیمار نیست

نه به گلشن اثر پائی هست

گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت

نهاده رسم دست انداز از سر

فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر

گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

پرسند تو را هر دم کز رنج و عنا چونی

خرما به بصره زیره به کرمان همی بری!

مگر اینجایگه جای ادب بود

بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست

نه بزم خسروی دید و نه اسباب

که سرو سرور اماثل شد

دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را

جان برشوة می‌دهم گر این تفضل می‌کند

تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی

در عشق تو دیده تر ندارد

کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

در دو ده این چاکرت مهتر مبادا بی‌شما

قاعده‌ی داد ندید از کسی

جهد از بیم تا عدم بدو گام

اگر چه یادش از چاکر نباشد

ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم

در سحر نمی‌بندد جز سینه آگاهی

غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

خطت از غالیه دانی که توراست

جز که صورت آفرین جستیم نیست

نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام

در آغوش او بوده نسرین و عنبر

نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

ای دوستان چه چاره چو من در سلاسلم

چنان حلمی در استغنا تو دیدی

چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

کل مدح قالها فیه ازدرت اقوالها

نبی را دین ز بازویش قوی دست

زد رقم معمور شد بیت الحزن

کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی

سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن

آخر افتاده را که رنجاند

ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را

در و دیوار نورش در پذیرد

قریب پنجاه مجلسی جان داد

ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

خلوتش در خانه خمار می‌یابم هنوز

الحق صنما هیچ تو تقصیر نکردی

چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت

ترا برگ و توشی در انبار نیست

غرقه را آشنا در آن دریاست

اهل جنت راست سد حسرت بر این جنت سرا

غیرت گل رشک سرو، در شرف و در صفا

بر من چو عمر می‌گذرد پیر از آن شدم

می‌نکند التفات آن که به دستش کمند

همان بخت همایون شو که بودی

همه آفاق پر در ثمین کرد

امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

چون بگیرد در بر سیمین کنارت ساقیا

جهان را عشق در کار است، در کار

یا ز ما خود دلش دگرگون است؟

چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را

کار دل همچو فلک زیر و زبر می‌کردم

هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی

از تو به جز تو گریزگاه ندارد

گرچه شبگرد چرخ، غدار است

جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را

به صدق دعویش جستند شاهد

زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب

که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی

زبان قرآن، در کام اژدهای حروف

ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد

او ز حسد دست گزیدن گرفت

امید خاطری آزاد می‌داشت

که نکو نام یابد آب حیات

زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی

گام برگیر و کام دل بردار

که ما را تا قیامت دست یاری

پادشازاده‌ی ملکی چه کنی مزدوری؟

خریده‌اند همه ملک شادمانی را

بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا

گوی برون برده ز میدان باد

اثر آن ظهور پیدا کرد

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

تا تو نلافی از هنر هان که قرابه نشکنی

ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد

طالع شد آفتابت از جانب مغارب

ز هر جامی خورد سرمست گردد

وز روی گل به لطف کشد معجر

تا نشناسیم این و آن را

ز غلغل جرس و ناله‌ی گرفتاران

خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی

آبها سر به جوی او دارد

مار ادبار شما را نگزید

در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست

که می‌بودند با هم فارغ البال

چون بدین دیده آن تواند دید؟

برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

حکیم را نرسد کدخدایی بهلول

سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی‌آیی

دروغگو و بداندیش را گواه کنند

هر زمانی درد و تیماری دگر

یا رب آن سایه به ما واده برای طبع‌ها

به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد

کش بود روح‌القدس بیرون درگه چاکری

زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا

لیکن ز میان تو بامید کناریم

برو می‌چر چو استوران در این مرعای شهوانی

گر بگویم مرا زبان برود

چو روشن است که پژمردگان فردائیم

به راه کهکشان بازار امشب

دمی بی‌دیدن هم بر نیارند

وآیم از روزگار حال به قال

آه از این کبریا و جاه و جلال

من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون

نماند بنده برجا ای افندی

که آن به گفتن اشعار بر نمی‌آید

تا یوسف گم گشته درآمد به چه افتاد

هر مسخره را رهست و گنجاست

توان از سر به آسان کرد بازش

به خرابات عاشقان آمد

زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها

ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید

کز عیب بروید آنچ کاری

که از جوعی بدین سان اوفتاده،

خوشتر از باد صبا، همدم نیست

از همدگر رمیده چو آبی و روغنیست

نور وفا نیافت زشمع مه وخورت

خاصه دعوی گری درین صورت

عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی

دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

ای وای چو او شود نهانی

آنچنان جوشد دلم کز آتش آب

تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد

دانه را دردانه کردی عاقبت

کلید آرزوها یافت در مشت

دیده‌ی دل به دوست نگشایی

این معیت را کی او را جستمی

ز فردوس برین بابیست روشن

که کمین خار فنا را سوی گلزار فریبی

نه میدانست شرط پاسبانی

درو دیدن، جهان یکسر ندیدن

روی سوی قبله کن بیمار را

در او سد گونه لطف و دوستداریست

به روی سبزه‌ی نورسته زیر چتر نسترون

از شمع بپرسید که در سوز و گداز است

برگ چشمان ما همیشه ترست

دو چشم خویش می‌کندی و می‌گشتی تماشایی

آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند

از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

بتر از هستیت جنایت نیست

مزاج خویش کن آماده عشق

گه نوای خوب نوآیین زن

عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را

که ننگ باشد ار از عاشقان برآید نام

ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا پوسی

با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند

که شد بیگاه وقت کار کردن

نقل بخیلانه‌ات طعمه خمار نیست

براقی برق سیر چرخ پیما

در حلقه‌های زلفش نشناخته پناه؟

کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود

جان‌ها بندید جان فزایی

گل آنجا می‌شود پیدا که بلبل آشیان دارد

طفل بودم ز جهل بشکستم

کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست

که تا آخر به دشتی برگذشتند

چنان کز طوق دیبای مزرکش

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید

در این ده گر چه مشهور و وحیدی

ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب

هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست

کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا

دمی خود را کنم دمساز با او

کین گذشت از حکایت آن کرد

زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

چو لاله لال بکردی زبان تحسینم

صد غلغله در سقف سماوات افندی

آشکارا و نهانی ساقیا

پسندیده چون مهر هر مهربان

آشنایی آشنایی آشنایی آشنا

ز یخ خود را کشیده در پناهی

تا ببینم مگر به خواب تو را

تشنه شده و جویان باران سحابی را

زیرا که بکنهش نرسد خاطر وصاف

روزگاری می‌بری و اندر غم بیهوده‌ای

ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند

چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

ندا می‌کن که یوسف خوب سیماست

بود خس کو به هر بادی شد از جا

رخت هستی خویش بربستیم

صلایی به شاهان پیشینه زن

قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز

بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

بهر بازی چو کودکان در وی

عرش را با خاک هامون می‌کند

توی مفتاح و حق مفتاح ابواب

بیا خوش پای کوبان پیش نه پای

شاه آمد و شد کند، گدا هم

جسمشان چون درج پر در ثمار

تو خفته مست با شاهد چه دانی حال بیداران

که درد کهنه را تو سودمندی

جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود

آسیا چون زمانه گرداندن

رو به تماشا که تماشا خوشست

بنه در مسلخ وارستگی پای

نتوان کرد به عمران تازه

که همچو صنع خدایی ورای ادراکی

مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

گر خسته جگر خواهی نک خسته جگر باری

گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده

به جای غالیه، اندر میان غالیه‌دان

ای وصال موسی وش اندرربا این مار را

به گلگون پا درآورد از سرناز

قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم

نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا

کز عقیق جانفزایت آب کوثر می‌رود

کز او دارد خداوند افتخاری

از گلشن و لاله هر که بیناست

هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست

زاد العقول و مدها بلقاح

کشیده خویشتن را بر کناری

که هرچه گفتم و گویم هزار چندان بود

فکم بحر عمیق من سواقی

می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

از آن مه بر تو تابد ماهتابی

کوته نظر که دارد طبع درازگوشان

کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد

گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست

سرا بستان خسرو چون قفس تنگ

ز انبوه دوستان زبانی

در حسرت تست ای معلا

که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز

با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی

جستن وصلت مرا مایه‌ی نادانی است

وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت

ایمنیم از دوزخ و از نارها

فلک را هست این سیر از چه تأثیر

تا همچو کودکان به کف آورده استره

قبول دولتیان کیمیای این مس شد

پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد

از آن جام سخن بخش لطیف افسانه‌ای ساقی

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!

جز گفت میان تهی نشان چیست

کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد

فروزان کن چراغ مرده‌ام را

پنج نوبت به هفت خانه زدند

موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها

از من دلخسته بسکه آه برآمد

وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

بکشت و نپرسید این کشته کیست

نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم

سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تو را

پی تعلیم گردیدند حاضر

که: «علیک محبت منی»

ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند

باقی تو بگو اگر توانی

گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش

کای غالیه زلف زلف برکش

که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست

ترا در عاشقی دعوی دروغ است

شبیخون زد به یزدان توانا

گه باده‌های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا

چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل

هم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره‌ای

بلبل از بهر گل کند آواز

بهر بساط که ابریشمی است، کار من است

یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد

آنقدر اسرار که خواهی در او

می‌برد عقل و می‌فریبد دل

بر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

هله ای قدح به پیش آ بستان عقار باری

مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای

خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

ور انگشت شکر خود رایگانست

اسیر حلقه‌هایت اهل سودا

به امید آمد و شود مایوس

کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده‌ایم

به نشان رسی تو آن دم که تو بی‌نشان بمانی

حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

پیش هزار دیده‌ی بینا چه می‌کنی

یک کوزه مثلثم ندادی

به روز خود شکایت ساز کردم

سوی نزهت سرای دار سرور

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

گر محتسب به خانه خمار بگذرد

جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی

ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی

که نه من مرغ آشیان توام

منتقلا مغتربا مثل شهاب فی السما

که گردد پخته خامی زین کشاکش

که در دل تماشای آن غم نهشت

در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما

نالد همه شب چو مرغ شبگیر

به خوان آن جهان زیرا پزیدی

خمر عشق تو بود و ساغر چشم

صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی

صد هزاران جان قدسی هر دمش منقاد چیست

به شهری دیگرش سازد روانه

لاله زین غم ز سرافکنده کلاه

و از خطر چشم بدش دار گوش

به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

که تو هستی فصولی او اصولی

دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست

دایم هم ازین صفت نفور است

منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است

سزد گر سنگ و پولادم بخوانی

مر خسرو علوی را گویی مگر پسرم من

بی سببی قد جعل الله لکل سببا

فرهاد در محبت شیرین بود مقیم

آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی

که چشم جادوی تو چنین در ابروان انداخت

نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان

تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

کای همه را گشته درون از توشاد

رخ ندید آفتاب و مهتابش

شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

درد با یار مهربان گفتن

رهیده جان ز کوری و کبودی

همچو بیگانگان شجر دیدن

گهر پاک‌زاده می‌آید

منقطع درد را نزل وطن واجبست

که خوار او شدن کاریست دشوار

بیش ازین طاقت شکیبایی

تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما

خوابگه نیست برون از در خمارانش

تویی آن نور جاویدان نخسبی

چو دست وجد گریبان حال بگشاید

بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی

تا نفکند ز چشمت آن شهریار بینا

لب خندان چو رحل مصحفم ده

ذوق پیش آمده به وصافی

به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم

چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول

همی‌پرید اندر لاله زاری

از آنکه گوهر نفس است در خزانه‌ی تو

دیوانه‌ی عشق و عاقل از ما

بربند این دم محکمش کالصبر مفتاح الفرج

به هر نزهتگهی جشنی کند ساز

تو نجویی بجز بلای دل من

ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش

که همچو سرو بزادگی برآری نام

که گریزد به دو فرسنگ وی از بوی پلیدی

دور از تو رباب‌وار می‌نالم

که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

فربه و لاغر شده حیران کیست

هر روز تو عید باد و نوروز

بندی پنهان به زیر هر شکن اندر

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست

نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی

عید شد نزدیک و قربان لاغری

اگر بر قد تو زیبنده نبود

پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما

که دیگر باشدم اینجا سر وکار

چون بمیرد شهید عشق بود

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

آب برخاک سر کوی تو می‌افشانند

باقی بود این جهان فانی

ور کسی سرو ندیده‌ست که رفته است این است

چون نقطه تو در حصار پرگاری

کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی ما را

گاو ماهی ندیدش از ته آب

دادمش: تا نوشت این غزلم:

از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنایتی

تفریق میان جسم و جانست

دوزخ کی رود آخر از جنت مأوایی

ترا آخر، متاع گوهری ساخت

تا قیامت ماتمی می‌بایدت

معراجیان نهاده در باغ نردبان را

سبک در تاخت گلگون سبکرو

شیخ در روی آن پری حیران

چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

که چه فریاد بپای علم او کردیم

چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی

ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند

ز شاخی مادرش آواز در داد

طال ما بتنا مریضا نبتغی هذا الشفا

بهار عدل روی خرم او

وز غمت داغ مرکب تازه است

گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

گفتم که مپرس از این معانی

تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز

که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد

کز تشنگان خاک بجوشید اضطراب

وجود لاغرش پیچیده مویی

با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب

این نور خداییست تبارک و تعالی

چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد

گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی

که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست

بر گل رخساره‌ای تابید و رفت

امامست و امامست و امامست

چه مبحث این زمان در پیش دارد

دیگر از دیگران سخن نشنید

تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی

زین پس من و دردی خرابات

خون مباح است بر عشق اگر زین رده‌ای

حاجب روز بار خویشتنی

مرغ دل در دام هجران اوفتاد

حسرت روزی و تمنای شب

چو دندان از لب اژدر نمودار

گو بیا ظاهر و پیداش به کاشان بنگر

پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را

خواجو بزیر بام تو با نالهای زار

درختی مر درختی را کناری

چاره وصل است بی‌شمایی را

شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست

به سیر مختلف کردی دوانشان

خاطر شیخ گشت رسته ز بند

هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

افتاد به پایم عشق در عذر گنه کاری

مکن عیبش که کم باشد اصولی قول نادان را

در همه آفاق یک نشانه ندارم

چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا

که محکم کار را بر کهرباست

قدر نبود خود آب حیوان را

هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما

رضای دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن

خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی

ور چو انگشت تو از آن تواند

عالم افروز چون خور و قمر است

به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا

نباشد این کشش تا زو نباشد

جان همی داد و حسرت اندر دل

برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب

که همچون بو سبک رفتار گشتی

کنون در وی انسان نخواهیم یافت

به دام اندر که را پروای دانه است

هست اختیار خلق ولیک اختیار نیست

برای کار او فرمود جایی

شد به اجداد گرامی لاحق

چون فرصت‌هاست مر مهان را

دل خواجو که ببند سر زلف تو کشید

در جمله مذهب‌ها او راست سزاواری

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک

خنده‌ها با پسر و دختر کرد

از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست

صبحدمی جلوه نما همچو مهر

به طنازی آیین لعبتگری

که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم

و گر قبول کنی کار کار ما باشد

و آن باقی را تو خود بدانی

که بی آتش نشاید شمع برکرد

آه از آنجا مشک بویش می‌کند

کاین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا

هنر را پایه‌ی قیمت شناسیم

وی قلب فراخ! تنگ شو در بر

از تابش تو یابد این شمس حرارت را

گو درین کوی منه پای که عیارانند

چو دیدی یوسفم را کف بریدی

شهرها خانه‌ی شطرنج شد از بی‌شاهی

بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست

می از تنها نشستن شیر گیر است

نه اسیر خمر و بنگی بودمی

از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس

در نمی‌گنجد حدیث ما و من

تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی

کژ می‌رود از کمان معقول

در صفت حسن او بحر درافشان خوش است

از برای خشم فرعی اصل را رانی چرا

که زر گردید خاک راه امید

فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود

هست خیال بام تو قبله جانش در هوا

بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد

چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری

روی چون آینه بنما و مرا خودبین کن

تجلی از تو گیرد باده در جام

دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست

جز ضرر خار نیندوختم

ز هر تخم برخاست هفتاد تخم

آن که او را پادشاه خویش میدانم توئی

نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

که او را نیست در آفاق ثانی

تو روشن‌دلی تیره‌رایی مکن

زنجیر نعت صورت عیسی برید زود

آرام عقل مست و دل بی‌قرار ما

ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ

که به رنجیم ز آفت بهمن

شود لرزان چو دزدی چو دزدی کز نهیب پاسبان لرزد

کسی که در نظرش سیم و زر نمی‌آید

تو را خود نیست خوی حق گزاری

آیینه‌ی روح را صفایی

که ما را هر چه بود، از دست دادیم

زانک بود جنس صفا با صفا

نازم جگرت گر آوری تاب

کاهن گردد چو موم در کف هر پنجه‌ور

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

آن را که جان عزیز بود در خطر بود

تو خود هستی چنانک هستی

شهید غمزه‌ی مردافگن تست

گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است

باز همش آفتاب برکشد اندر علا

این چنین آب سیه نگشودیی

روشن از نور حق، نه از نیران

بعد از عروج روی کند در ره زوال

تا خود چه برآید ز پس پرده‌ی تقدیر

همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی

که دایم خار دارد همنشین گل

جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست

زانک نگنجد در او هیچ زمانی مرا

گر ز داغ تو سیه پوشید سر تا پای من

پادشا هم نموده است غضب

غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

یار شیرین زبان شورانگیز

کلبتین عشق نامانده در او دندانه‌ای

به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش

جای دل و جان گرفت جمله‌ی اجزای عشق

هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست

کی بدانی ثم وجه الله را

کین کرم از خدای ایشان است

از آن بازار در آزار از آن آزار در آذر

کسی که ملک وصالش بود مسخر دل

که جز دکان نان داری دکانی

در میکده رها کن از سر فضول و طامات

که سرانجام هوی و هوس است

حسن تو چون یوسفیست تا چه کنم خوی‌ها

مس و نقره بنده‌ی آن کیمیا

گفت بیرون از جهان شد یوسف مصر جلال

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

به راه دور و ناهموار رفتی

از تن نشود جدا بگریید

چیست آن دم، شیر و روغن درهم است

و حکینا لمشاه و شهدنا و الینا

خوب را آیینه باشد مشتغل

به مسمار تایید بستش طناب

عدیل وار حیات و ممات یکسان داد

که بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند

بخت شدی مساعدش ساعد خود نخستیی

کز پوست بود هلاک روباه

ایمن از فتنه‌ی ایام مشو چندان

زان پرده دوست را منگر زشت منظریست

در تگ هفتم زمین زیر آردت

گوش واکردی و بخواباندی

و آصف ملک سلیمان نیز هم

تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید

به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری

«دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش»

چون وصل تو دسترس نمی‌آید

کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا

خلق عالم عاطل و باطل بدی

یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود

بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب

رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام

کز غلبه جان آن جا جای سر سوزن نی

بنگرم کز چه این فغان برخاست؟

دین چه فرمان دهدت؟ بنده‌ی دیناری

که سیل پست رود کی رود سوی بالا

پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند

خواه تیر جفا و خواه وفا

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

که آب دیده گواهی دهد به اقرارم

که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی

نه شیر مانده ز جورت، بکاسه‌ی چوپان

بی جهت در رقص آییم از الست

چو آب چشمه حیوان‌ست یحیی الموتی

کی رمد قصاب از خیل غنم

ناظرم در تو دایم، ای دلبند

شد برون تاب غریب از رشته‌ی باریک جان

لیکن نبود جنت ماوای گنه کاران

کاین جا تو به منزل مخوفی

اگر در لحد مرده بالین خوهد

که بخندند چو بینند که گریانی

عشق و هجران ابر آتشبار ماست

هر سه را بر گیر و بستان و برو

چون ببارد به تشنه ای باران

بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

در آب نماید او لیک او است ز بالایی

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

نه راهرو و نه راهبر بود

که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا

پس چه پیوندندشان چون یک تنند

عمر باقیمانده را بر پا نهادن پالهنگ

به شرح محتشم پیش بین رسیدم و رفتم

نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش

که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی

توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری

آب و دان مور اندر جوی و جر

خمش که فکر دراشکست زین عجایب‌ها

گفت از چه عضو کردی ابتدا

عاقبت هم برای شیرین بود

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

تا برآید ز عدم خوف و رجایی عجبی

راضیم چون نرخش ارزانی گرفت

زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه

که مستجاب شد او را از آن بهار دعا

تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز

اندرو هست مندرج ده فصل

مشکل اگر به نعل سمندش کند قران

آئینه مصفا و رخ آراسته باید

تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری نه ز ناری

آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش

از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم

در کف او خنجر قهاریست

بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان

جانب حق روی کن به نیت صادق

روزی بود که یاد کند پادشاه از او

چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می‌بینم

مستانه به پیش آیی بی‌نخوت و جباری

مرا بر آتش محنت میازما ای دوست

اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید

چون فروماند از جواب گریخت

هر یکی لوله همان آرد پدید

بلبل خوش نوای باغ جهان

ز بندگان به جناب خدایگان برسان

دعوی دانش کند لبیب نباشد

رسدت ز نازنینی که سر بشر نداری

چو وجد گفته‌ی شیرین اوست شورانگیز

فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت

هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد

گاه گریه‌ی زار را قبله زنی

گویی از روزگار من تاری

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون در این شستی

ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی

ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو

بگرد اطلس رخسار چونست

بر همه شاهان عالم رحم کرد

زانکه آشفته گم کند منزل

گشت قوی خلق را رابطه‌ی جسم و جان

گلرا چه غم از نعره‌ی مرغان سحرخیز

چه بی‌ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری

خاک جمشید و استخوان قباد

حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست

احاطت ملک کامکار بینا را

این چنین جان را بباید زار مرد

سر لهو و لعب دارند زین سان فاحش و رسوا

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند

چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید

که آن یک دم بود این جاودانی

وی معالی جمع در تو چون معانی در صور

گو عاشق زلف پر شکن باش

جویا گشتست آن عیان را

بر سر مسهای اشخاص بشر

خویشتن را فگنده در آتش

تا پای تخت رابعه‌ی آسمان رسید

خون می‌دهدم ز ساغر دل

گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی

وقت رستن، هوس نشو و نمائی دارد

خنجر روزگار، خون پالاست

که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا

با روان انبیا آمیختی

که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم

ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری

تاختن آورد و عشق برد اسیرم

وز دل تو تا کی گویم سخن

فغان برآورم آن جا که داد داد مرا

تا بگیرد کوزه‌ی من خوی بحر

به صبوحی اربعین صباح

که در دلم نگذارد بنای عیش آباد

نرگس افسونگرش افسانه می‌گرداندم

اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی

چو فکر در دل و در دیده‌ای چو بینایی

چون تو، بسیار درین نارون است

برای دیدنت از جا بدی به بستانت

از خزینه‌ی قدرت تو کی گریخت

یکی هشته تاجی به سر خوشنما

و ذکرک مونسی فی کل حال

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

مگو مرگم درآمد ناگهانی

وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر

تا ابد گردد به یک پیمانه خوش

ندانستم که حق ما را مریدست

مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن

مذن بر فرازش با خروش عرش همدستان

مبارک باد شاهی از در و دیوار می‌آید

اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود

هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی

شیرها بی ناخن و دندان شدند

من همی خون جگر خوردم ز شرم

بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات

همچو قرص بدر بی‌نقصان شوند

زانکه در نگرفت با من شعله‌ی گیرای او

از بهر معیشت مکن اندیشه باطل

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

پوشیده لباس پاسبانی

پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن

گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست

جفت انصافم نیم جفت دغل

به لطف نسیم سحر می‌فرستم

پیوسته چو بی‌روان روان باد

بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند

شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان‌هاستی

به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن

بخروشیم، لیک بی آواز

خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا

کان همه انفاقهاشان حسرتست

هرگز او را زیاد نگذارد

پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا

آشفته حال را نبود معتبر سخن

پیش تو غلام زندگانی

الحذر از ناله‌ی پنهان من

چون رسیدم با میانش از میان برداشتند

چو درد عشق قدیمست ماند بی ز دوا

هوشیاری آب و این عالم وسخ

خواجه‌ی روزگار شمس‌الدین

شد بارگه نشین ملک پادشه نشان

بخون دیده‌ی گرینده دمبدم تحریر

بر مرغ حکایت همایی

هر کجا توشی است، آنجا بوده‌ایم

دوست میدارند طفلان رخت نو

این نفس ما زن‌ست اگر چه که زاهده‌ست

لیک چون گفتم پشیمانی چه سود

درافتد گاو را بر شاخ، بند ترکش جوزا

بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست

تا کشف شود همه معانی

جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود

تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب

خر می‌طلب مسیح از این سوی جوی نیست

آید از انفاسشان در نیکبخت

صاحبان خلیفه را خلف است

کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا

که در ازل سبق عشق کرده‌ئی تعلیم

و اندر تبریز راه یابی

از تو اومید این قدر دارد دلم

که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا

از ضمیر جان من واقف بدی

ز حلقوم مظلوم آهی برآید

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت

از لبش بوسی گدایی می‌کند

کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی

لون دو رنگی بشست از آل حقیقت

مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد

نگفتمت که چنان کن که آن به این کشدا

کو بود ز اسرار پریان اعجمی

از گلستان جنان بر شاخ طوبی آشیان

کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه

در حال که خواجو بخرابات درآمد

اگرت بیند منکر برهد او ز نکیری

«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»

چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را

سزای جبه و دستار اینست

ورنه خرگوشی کی باشد در جهان

مهر رویت به جان خریده بود

ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی

کنون خورشید تابان کرد ما را

این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان

هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت

تا به فقر اندر غنا بینی دوتو

صد چو یوسف رکابدار شده

داغیست هر ستاره‌ای از دود آه او

در پیش منطق تو نیارد زدن نطق

فی الروح لذیذه الثمار

تا دل ندهد به چون تو دلدار

من چو خفتم، ساعتی بیدار باش

بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست

زخم طاس آن ربی الاعلای من

دیگران را و خود ز خود غافل؟

آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش

همه کس را نتوان گفت که بینایی هست

هم صورت کل شهره و هم بحر معانی

میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر

بر دل آن پیر آمد کارگر

نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند

ور بمانم از عیادت چون شوم

خصمان منافق را چیره ننماید

که ای دل غمزده‌ات تیز الم را آماج

ز ما از ساغر و پیمانه پرسید

بر زخم جراحت جدایی

گویند با قبیله‌ی ما، باز دشمن است

چه دولت بی گلستان باغبان را

شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد

خاصه آن خمری که باشد من لدن

مرغی به زبان بی‌زبانی

که حیف باشد از او غیر او تمنایی

نظر به سیب زنخدان و نار پستانست

لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای بیخودی

سوی ابر غرنده باران فرستم

ور حرامست حرامیست کزو نیست وبال

عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب

از طمع می‌گوید او پی می‌برم

با زهر خند، ناله‌ی زارم را

بر مرکب گلین به صبا همعنان کند

که دستگیر من خسته جام خواهد بود

لطفی که هزار نوبهاری

این شاهباز را سخنش با جلاجل است

لیک کم خایش که دارد صد خطر

پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا

در گشاد آسمانهاشان نبود

نیست دعوای این سخن ز گزاف

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

از تن برود سخن روانست

که هر یک گفت ما را نیست ثانی

ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم

زر هر دمی خوشتر شود از زخم کان زرگر زند

بهر خود چه می‌کنی اندازه کن

شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود

دگر از ذوق نیابد به زبان نام خمار

صبحدم نغمه‌ی مرغ سحرم یاد آمد

کز غیب رسید لن ترانی

پارسی و اویس را قرنی

که از آن اجزای تو زنده و نوست

میان بحر و نبینی تو موج دریا را

چونک یکتایی درین سوزن در آ

الیه سلامی ثم بثوا غرامیا

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

کشته‌ست هزار و خونبها نی

بی‌جمال دوست شورستان ماست

درمان همه جهان نهان یافت

کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را

باز خوان فابین ان یحملنها

پای خود شیخ دین به امرد داد

شود پیش او محتشم وار تیغ

برآور از دل و در دم بسمان برسانش

که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی

از میان برخاست، صلح و کشمکش

کی ببیند وقت گفت و ماجرا

چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا

نیستی کین هستهامان هست ازوست

و بین عینیک مذبوح و مقتول

بدین سان کار او در پا میفکن

دست من گیر که دست از دو جهان وادارم

نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

صد هزاران هزار شیب و فراز

ذخیره ساز شبی را و زینهار مخسب

دعویش افزون ز شیث و بوالبشر

حضرت ستار خان

به دست چشم سیه مست جان شکار مده

بقدح اشک چو یاقوت روان در فکند

به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی

چنان که پنهان در گفتهای اندیشه

در پناه طاعت حق پایدار

کت عشق ز عاشقان گزیده‌ست

مدتی سگ حارس درگه شدست

نگشود و بر خودش نگذاشت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی

زانکه یکره خوش و یکدم زیباست

از خری جو می مکش گر کهکشان می‌بایدت

که سوی بخت خندانش ایابست

چون بهارست و حیات برگ و تاک

ماتمش خاکستر غم ریخت بر فرق جهان

من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام

سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم

به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داری

در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه

تا شود کم گردد افزون نور جان

کم کسی داند که او مهمان کیست

کو چو مشک از دیده‌ی خود اشک راند

چنگ‌زنی بهر وی آواز کرد

شد منت مواهب او طوق گردنم

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

که به چشم شوخ منگر به بتان به طبل خواری

خم هستی، خم شراب نبود

چو کوهی خویش را برجای می دار

میان هوای کهستان ما

یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار

بهر پناه مردم مسکین دری نماند

دیروز به ایمائی امروز به ابرامی

خبرت هست که من بیخبرت یافته‌ام

نمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی

زین بوسه‌های شیرین درده به شکرین لب

ایتلاف خرقه‌ی تن بی‌مخیط

کیست کز این ناطقه وارست نیست

این چرا بندیم بر رب کریم

فتد به جان آدمی عنای او

نام دیوان غزل کن دفتر بی‌غیرتی

با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم

خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست

در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

که فقرست دریای در وفا

کرد فعل خود نهان دیو دنی

کرده معنی روان، چو آب به جوی

از دست ساقیان ملک پیکرت شراب

لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام

گر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی

برد بدن از جوار روح گرانی

خواجگی خواجه را آن کم نکرد

یطفی النیران نار من رآی

آن مجاز او حقیقت‌کش شود

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم

بر او گو دشمن اندر خون من کوش

برانگیزد اندر جهان رستخیز

دلم هست «انوری» دیده «سنایی»

گمشده در عدم برای توام

در نظرش سنجر و سلطان گداست

چون توی گویا چه گویم من ترا

با خیالت حکایتی است دراز

یک دو روزی دیگرش باقی ز عمر مختصر

کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید

مانده جاوید در عذاب وبیل

مرا نصیحت ایشان بسی مباهات است

هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز

کز راحت تو دردست مرا

تا دم آخر دمی فارغ مباش

همی نازد به اصفاهان ازین دلکش بنا کاشان

برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

چو ماهی که در آبدانی خوش است،

که در هر لحن صد سور و سرور است

کاین چشم من پر از در و رخسار از زرست

آنگه او ساکن شود از کن فکان

ز آنکه ما مردمان بلعجبیم

که دو راست به دوران او عظیم جلائی

آری چه درمان چون دردمندم

که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

نیست لایق تیغ اندر دست من

از شراب عشق گشتست این در و دیوار مست

در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب

بپیچد و خمید مانند مار

در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید

وین قاعده زی عقل درست است و مقرر

زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او

گره بر طره‌ی زیر و زبر زد

مر حاتم را مگو کریمست

همچو در حکم بهشتی چار جو

خوشا شراب خوردن بر نودمیده خوید

فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا

قلب دشمن نشکند آنرا که باشد جان عزیز

نوحه‌ی نوحه‌گر ز معدن سور

چرخ که گویی مدبرش دبران بود

گفت تا این حد ندارم مهر و داد

از بهر من و تو شد مرکب

زانک اندر دام تکلیفست و ریو

یوسف من ماند تا آخر زمان در چاه آه

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

زبان درکش امروز کان دوش بود

یک قطره آب نادره باشد زچشم کور

چاره‌ام فردا به خواری مردن است

چندین ز هم از چه در زبان است

گفت یک دم ثنا مگو که دوی هست در ثنا

جان دهم اینجا بمیرم در فراق

ازین دو کار بدانم کدام خواهم کرد

به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی

درج خاطر همه پر للی خوشاب شود

یکی ماننده‌ی گزدم ولیکن نیش او در فم

کب بر وی گذرد محو کند آثارش

بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست

که از دامش رهایی مصلحت نیست

مدتی خامش بود او جمله گوش

تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

به روی دوستان خوش باش و خرم

گه خوب‌حال و باز گهی بی‌نوا شدم

نکهتی گر میرسد، از بوی ماست

گفت چشمم نکرد مژگان کرد

جمع اضداد از کمال عشق او گشته روا

کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست

هزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریا

کیسه پرداز بحر و کان باشد

از طرف باغ و باده‌ی ناب اجتناب کن

نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش

به وصف آن دورخ همچو گلستان که توراست

بر مکن آن پر ره‌پیمای را

کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا

کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند

سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم

خوش میکشی میل فسون در چشم این گمره دگر

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور

بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش

کنندت پایمال، اندر گذرگاه

چون نگارین خانه‌ی دستور گردد سربسر

بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت

غیر آن پیر او ندید آنجا کسی

نیکی و پاکی به دخت احمد مختار

به جای میوه برآید حجر ز شاخ شجر

دل برگشته‌ی خواجو بسفر می‌نشود

آن نیست بسوی خدای مبهم

که در جهان به سخن می‌شوی هویدا تو

ابر تاب آفتابش می‌شود

از کرم بحر در مکنون را

مر شما را بیش نپذیرد سما

به آیین نو نقش دیگر زنیم

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

شور از متمیزان برآورد

گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال

می‌رو اندر پی مقدم خویش

کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد

بس بودت دفتر جان سر نوشت

درمیان پنبه چون باشد شرار

مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

که شیشه‌ی دل مردم شکستن آسان است

باشد بسحر باد هوا بانگ هزاران

مشک دمد بر رخ شسته صباش

چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم

تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز

من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست

گشت دلها را طمعها جامعی

صافی آب ایستاده مرا

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

وان آب بنگر چو تیغ رستم

نهاده چون سر مجنون بر آستانه‌ی لیلی

که او دایم ورای جست و جوی است

از زبان و دل سخنور ما

نور یزدان سغبه‌ی کفار نیست

گفت: «طوبی لهم و حسن مب»؟

از بهر نثارت در نابیست معلق

خاک کف نعلین گدایان جهانیم

در جنبش او عقل تو را مردم هشیار

ناگویا چون زبان سوسن

کرد دعوی کین حلل ملک منست

ندای رب برهاند ز تفرقه ارباب

بر همه طفلان و معنی بس بعید

وز قضا سعی و از قدر امداد

بسی پادشایی کنم در گدایی

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد

باید خوردنت ز کشتار خویش

گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟

به جز اشک خونین گواهی ندارم

بی صورت مراد مرادش میسرست

از بخار و گرد باد و بود ماست

نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه

طعمه از مغز استخوان باشد

کاندرین راه نه با توشه و ساز آمده‌ایم

کافریده‌ی توست محدث یا قدیم

در پی این سروران از دست دادی پار دین

خویش را بینی در آن شهر کهن

رفت در حلوا ز انبار قضا

پس چرا در طعن کل آری تو دست

بر ری بنواز ضربتی چند

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر

اندوه و غم تو غمگسار است

کایزد شریف کرد بدو روزگار او

نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است

غنچه باشی کودکانت بر کنند

تا چند گول گردی و آواره سو به سو

که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم

لطف تو بی حساب و عطای تو بیشمار

زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم

قسم دل عشاق همه سوز و گداز است

کی مرورا حرص سلطانی بود

او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند

در عرب تو همچو اندر خط خطا

بلبل جان خطبه کند بر فنن

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

که احتمال ندارد بر آتش افسردن

باز نیاید به تو، ای پور، پار

جان همه مشتاقان در سوز و گداز است

دیری است که بوی مشک می‌آید

درون دیده پرنور او خمار لقاست

من به هفت اندام لرزان چیست این

ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو

صاحب نام آن که می‌نازد به او دنیا و دین

صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند

فاضل نشود کسی جز از فاضل

از لب آن بت خندان چه خوش است

نفخ صور حرص کوبد بر سگان

بهر بلادالله حافظ کجا

کاه خرمن غیرت مردم بود

که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو

بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو

چون در نظر دوست نشینی همه کامست

او بی‌گنهی چراست مضطر؟

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

چه عبری و چه تازی و چه دهقان

ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست

بحر اسرارت نهد بر فرق سر

چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو

که در هر ذره از اجزاش باشد دوزخی مضمر

کام دل زان لب جان‌پرور شیرین دادند

سخت در دامنش زده‌ستی چنگ

که عراقی نه در خور کین است

جوز را و لوز را و پسته را

امروز مه اندر بن انبار مرا یافت

رحمتم کن مهر من در دل نشان

سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو

عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

بس لاغر بازگشتم از سور

فاتحه خوانیم جمله‌ی سورت را

به دم گردون گردان می‌بسوزد

وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است

بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری

خود پاره دهم او را تا او کندم پاره

کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم

نازک دلست غنچه از آن می‌شود دژم

که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم

روز از مردم، شب از خود شرمسار

کو ندارد آب کوثر در کدو

شکر که امروز به میدان ماست

ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد

زان سان که سوی کهربا بی‌پر و پا پرد کهی

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

مرغ عاشق بریده پر باشد

همواره چنین سال و ماه و ایام

چاره تسلیم و ادب تمکین است

دست بر نه برتر از گردون میا

دم ده آن نای سگالنده را

پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

در مکافات رنج پیچیدن

هم داعی فدائی هم مدح گسترت باد

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش

زمرد، همسر یاقوت احمر

چشم بد محصول قهر و لعنتست

که نماند روح صافی چو شد او به گل مرکب

آن جا خدای داند کاندر چه لاله زاری

حور شده نور شده جمله آثارم از او

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید

پیشت آمد روزگاری مرد مال

به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ

عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم

در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست

تو خویش قفل گمان برده‌ای کلیدستی

بال و پری است عاریت روز وفات ریخته

این اثر مانده که نگذاشته از من آثار

گر چه دانست که اسرار بباید پوشید

که دست باز نیابی مگر شکسته و شل

چشم املم چهار کردی

کز چنین شهری ابوبکری مخواه

نور فرستی مه و استاره را

که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی

گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست

زهر مذابم بده که ماء معینست

چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟

تو چرا شوخ تن نمیشوئی

که در کف باده و در کام قند است

حشر شدم از تک گور فنا

زیرا که بی‌دلان را وقت سحر کشیدی

روزی که ره نماید ای وای وای توبه

چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن

ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد

به خاکستر اندر بخیره مدم

ره دراز است و روز من کوتاه

از کف این جان جان جامی ربود

پست کند صد دل فرزانه را

تا برد تحفه‌های پنهانی

پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن

بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول

هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

خوش خوشی زنهار بر جان می‌خورم

بنگر کاین خاک چه زیور گرفت

هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی

بخوان بر خود مخوان این را فسانه

تا کنم بر قدمت صد در یک دانه نثار

بیا در آندم و از قصه مسیحا پرس

جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟

هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟

چون قلاووز آن خبیر و ره‌شناس

در سخنی زاده ز تحت الثری

زیر این دام گران افکنده‌ای

چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

کان چنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست

تا کور بدم چو دیو ز ستم

چرا که عادت من، با زمانه ساختن است

کوری شود و کبود گردد

جمله شب قصه کنان با خدا

ولی مرا مددی ده چو خنب بگشادی

ز عاشق وین حشر از شیوه تو

سپاه غم به صد آشوب می‌کشید حشر

قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل

زیرا که نیاید او به کارم

با سگان انس دهد آهوی صحرایی را

حیله کم کن کار اقبالست و بخت

عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست

در نور روی آن شه شاهانه می‌گرازی

نوره بناطق اصبح ترجمانه

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

عجب دارند از آه سینه من

آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش

بر سر خم رفت و جدا شد زدرد

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست

زیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی

گویی که مگر خداست دیده

ترنج مهر ز طبع جهان به جز سودا

کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود

مال بی‌رنج بهره‌ی انباز

کین غصه‌ی نهانی ناگه کند سرایت

گشته در پیری دو تا هم‌چون کمان

در صف نقصان نشست است از حیا مثقال‌ها

ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی

چاره آب و زاد و خرجین کن

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم

که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم

الهی عاقبت محمود گردان

در معرض صد گرفتکاری است

که دل را با تو پیوند عظیمست

چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی

ز این دلیر جان خود جان نبری

ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکنده‌ایم

واله شود و خامه درافتد ز بنانش

جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟

گر ز خود دانند آن باشد خداج

قصه شیرین غریبانه را

که می‌گفت اینی که می‌گفت آنی

تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه

که بستگان کمند تو رستگارانند

با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم

به خرد کوش، چو دیوان چه دودی باز فراز؟

هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت

کار دو جهانیش چو عطار برآمد

و نورا عظیما لم یذر دونه سترا

بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی

و للروح منها زخرف و سوار

می‌آید از خجسته نسیمی به التهاب

به از آن ماجرا نخواهد بود

چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟

دوستی چون راست ورزی دشمن اقرار آورد

ز آکلی که اندر کمین ساکن بود

الزمه و اعلم ان ذا من غیره لا یرتجی

دو سبو شکستی نه دو صد سبویی

آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

بیالایدش رخ به مشکین عذار

آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت

رونق از حسن در افزون تو یافت

چو تو به دست خودی رو به دست راست بخسب

تخته بندی ز استخوان و عرق و پی

آن قراضه چین ره را بین کنون در کان شده

حکم مطاع است ز دیوان عشق

گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد

ولیکن ندزددش ازو کس چو مال

زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند

چون حقیقت شد نهان پیدا خیال

عالم به چه در حدیث دوش است

از یکی باری خطا آموختی

خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

«بنگر به فر و نعمت و جلالم

بگذار تا گذار نباشد سروش را

باری است گران و مرکبی لنگ

ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست

همچو که بادام‌ها در صفت روغنی

بگشای دستم قصد لقا کن

زلزله انگیزیش غلغله در آسمان

هر چه دانی موبموی از بیش و کم تقریر کن

صورت مردم همی بینم تو را و فعل خر

جان بر کف و خرقه در میانست

شد تفحص را دمادم مستعد

برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا

وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای

پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

چند گذاری جهان چنین به تغافل؟

با تو میگفتم که: این کارت نمی‌آید به کار

در عشق تو کفر مختصر نیست

در کف صد گون نبات بازگذارد مرا

نظر به سنبله تر یکی ستمکاری

بی‌همگان خوشترم با همگانم مده

یکی فرد و دو از نسبت بهم یار

دود آهی که برون می‌رود از روزن دل

«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟

جز این کبر و ریا و عجب و هستی است

در قفص بودن به غیر جنس خود

چون باشد آن غریب که همسایه هماست

که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی

بشنو ز آسمان‌ها که سلام علیکم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

چون تو کس نیست اندر این اقلیم

گروهی کندرین معنی نمی‌دارند معذورش

هر دم من از آن نگار درگیرم

لیکن بدین تلوین‌ها مقبول و رامت می‌کند

چه ملکی که راند کسی کش بخوانی

لعنت ابلیس هم با اصطفا آمیخته

دست عدلش بخیه زد بر تارک نوشیران

از اقالیم جهان خطه‌ی کرمان کم گیر

هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر

زبان او، که در وصل او سفتم

نه به طبع پر زحیر پر گره

قد الف چون جیم شد وین جیم جامت می‌کند

می‌گریزی همه شب گر چه شه باحشری

گر چه شب آفتاب را کرد نهان مصادره

این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش

زان ستمگر کار بی‌سامان به سامان کی رسد؟

لشکر آرای شه شیرشکر

وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

محو شدم در تف آن ناظری

ببرده سر از او از انس و جان کو

پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک

ز شوق لعل لبت آب در دهان آید

هم با ازلت ابد مجاور

روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز

در شکایت که نگفتم یک سخن

کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود

به شکر آنک به اقبال و بخت پیوستی

های از این کش مکش‌های از این کار تو

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

به شرط آن که سودای تو باشد

با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار

توبه بی‌کارست و استغفار ما

پای بدین در نهاد باز به اقرار شد

خورشید هم جان باخته چون گوی غلطان می‌رود

کز سخن دیگر سخن زاید بلی

بی‌واسطه و پیام برگو

بس نکته در آن ناله‌های زار است

از نظر تربیت پیر عشق

خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم

از سخن اوحدی گر خبری داشتم

تا ببندمشان به حبل من مسد

آن کس که از جوع البقر ده مرده ماش و رز خورد

باغ دل ما حبس و حصاری

به زیر دم او بنهاد خار او

تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی

کاین همه شیرین زبانی می‌کند

وشی بایدت مگذر از جویبارش

ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش

زانکه سرگشته گشت در کارت

تنتن تنتن شنو ای تن پرست

که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری

نصرت بر میمنه دولت بر میسره

آنکه در دریای تشبیه است غرق

دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم

گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

ما که باشیم که اندیشه‌ی ما نیز کنند؟

کز گزاف و لاف می‌بافد سخن

کز آفتاب آن سنگ را لعل بدخشان می‌رسد

زیرا ز دلبران زمینی رمیده‌ای

کیف العقول به معشقیه فناده

تا چو صبحت آینه رخشان کنند

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

به جرش درون نوفتم گر بصیرم

اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا

با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد

چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد

در چشم من درآی که نور بصارتی

نبود گرو در دفتری در حجره‌ای بنهاده‌ای

بین چه حکمتهاست در تنویر مهر

ز مقیمان سر کوی ستم یاد کنید

نه غم هجران و نه شوق وصال

محنت گیتی بهل، تا دگری می‌کشد

ظن افزونیست و کلی کاستن

حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند

ور نی چو عقل کلی جمله زبانیی

گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

سیمرغ چه می‌کند به عصفور

روز حشر از نبیره‌ی عباس

معلوم شد که نیست گناه از فراق یار

من به راه امیر بدهم جان

واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه‌ست

تا نعره‌ها برآید از لعل‌های کانی

دو سه روز شمرده را چو منم در شمار تو

هم به فکر و عبرت آمد، ای پسر!

زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکنده‌ایم

نماند همی ملک و مال و ثقل

که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد

که آن مثالی دان ز لاف جاهلان

بر همه اصحاب و همه اقربا

و اطلع علی افق کالشمس و القمری

هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

نه چنانست که دل دادن و جان پروردن

چو دیوانگان زان به بند اندریم

که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز

این چه باشد بیش از آن در بسته‌ام

همه ماندند چون خران به خلاب

کو به جان هست ز عرش و به بدن تبریزی

ای آب حیات ابد از شاه چشیده

برتر پری بعلم ز مرغی که در هواست

گمرهی گر عقل را رهبر نگیرد گو مگیر

راستیشان کرد شیر و انگبین

بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را

نما به قیصر رومش که تا مرید شود

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

تا از دل و جان تحسین نکنی

بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته

از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

چشمم ز غمت نمی‌برد خواب

آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش

شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند

که حلقه‌ی در معشوق ما سماوات است

گر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا

چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی

تن زن چون کبوتران بازمکن بقوبقو

حیرتی دارم ز کار و بار او

کزین میان نتواند رسید کس بکنار

هرگه که شدی به حق مطوق

خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند

قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش

گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت

فها ان لم تکن صرفا، فما زجه ببلوایی

نادیده مکن ما را چون دیده مایی تو

چو حافظ بنده و هندوی فرخ

دولتی دارد که پایانیش نیست

بر طمع راحت شخص جوان

چون قبول دوست داری هم‌چنان، اندیشه نیست

که این برپا شد و آن برفشاند

چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را

چرا به جان نگری چون به جان جان رفتی

پس آن پرده می‌گوید پیام او

الهی به باقر، شه کشور حلم

ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم

خوب سخن کرد تو را خوب نام

جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام

بنهادم مست پای بر خار

که از درون دلم موج‌های فریادست

همه حلم و علمی همه کیمیایی

نیم شبان آتش میقات من

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

چون ناله کسی که به چاهی فرو بود

همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

که چون واقف شوی غیر از خدا نیست

تا بو که راه یابد در زلف شب مثالت

چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست

که سعد اکبری و نیکبخت افتادی

پرنبات و شکر پنهان تو

پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد

چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»

دلیر در شکن طره‌ی ایاز مکش

شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس

سایسی و عدل شهریار نه این بود

چو مست کار امیر منی نکوکاری

عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام

که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید

یکی زبرین دگر فرودین

جز خاک درت وطن نباشد

برفکن از رخ چو مه، خیز نقاب ای پسر

همچو گل خندد چون خار جفایی برسد

که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری

چو سیبش می‌برد غلطان به باغ خرم بی‌سو

قل فقد اذهبت عن قلبی الحزن

از شکر ریزان پرشور سخن شیرین بپرس

ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

خوار گردد که سخن‌های چنین خوار گرفت

به دستم آن قدح پرشرار بازآید

شکر که دودل نماند یک دله شد دل نهاد

صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی

جمالش می‌نماید در خیال نانماینده

که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

ما حسبت الان الا قد هجم

پیشت چو یافت از تو به دین کابین

که خسرو دل به شیرین داد هیلا

سلطنت عشق را نه سر نه کرانه است

خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد

ور نه ز الا هر دو عالم لاستی

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

هان! تا نشوی بدان گرفتار

سر خم بر کن و داروی خمارم برسان

فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون

اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست

کی عشوه خورد حریف خون خوار

وز بیم مسبب همه اسباب درآمد

تو بر سرش نهادی بنگر چه دور دوری

خوش مگسی را که تویی مانع و راننده او

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

عاجز بماند در تو زبان فصاحتش

دور باش و بجز از خار مپندارش

به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود

نه زمان است و نه زمانه پدید

از پی تربیت تو ز یمن می‌نرود

و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی

قاضی خرد بی‌دل و دستار رسیده

هیچ نارد یاد، آن الله را

گو مکن آنکار کز حکم قضا افتاده‌ام

بسی زان به که خواهم نان ز نادان

بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز

چونک بی‌تو شب بود استاره‌ها بشمرده گیر

بی خمر وصال در خمارید

با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی

عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

گمان برند که پیراهنت گل آکندست

یله کن بر این کره‌ی دور تازش

بند کن و جز به سگانش مبر

که او را سزد تاج و تخت کیانی

که بی‌کاهش جمال افزاش نبود

چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی

بازبیایی به وطن باخبری پرهنری

بر قدت تشریف خدمت کرد راست

بر دمد از خاک من لاله‌ی نعمان عشق

بودنی‌ها زین زبان‌ها چون کلام

کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟

ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار

برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد

پس وای بر فقیران چون ذوالفقار گشتی

که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

هیهات از افتقار من و احتشام دوست

زنهار ناصح مشمرش

تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند

من چنین جاهل کجا خواهم رسید

جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد

تو چو بحری همه سیل‌اند و فرات و ارسی

در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره‌ای

بهر قوتی آمد آن عابد به زیر

گر چه کبکیم چه اندیشه‌ی شهباز کنیم

زی لشکر او گناه‌کارم

که بر چهره زین رنگ خالی نداشت

سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار

کسی مر زهر را چون آزماید

ای مرغ روح وقت نیامد که برپری

زین سوی بحر است از آن سو شهر یا اقلام کو

از یکدگر جدا شود اجزای توأمان

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

بزد دست‌زمان خوش خوش به صابون

تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟

می‌طپید از شوق چون ماهی بشست

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

تو کجایی به چه اندیشه دری

تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو

رفت و با خود برد عقل و دین من

سایر ببال همت و طائر بپر شود

زین است جهان در زوال و سیلان

شهرتست، این عشق ورزیدن جداست

که هر سحر من و تو گشته‌ایم از او مسرور

کو خود چه کس است یا چه دارد

نور بتابد ز تو گر چه سیه چرده‌ای

که به هنگام برشدن برسد نردبان تو

نسیم باد مصلا و آب رکن آباد

حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

یکی باز داند گران را ز ارزان

اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا

سرگشته‌ی راه بیشتر شد

قراضه ایست که جان را ز کان حجاب کند

بکند دیده ماران زمرد راقی

چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

تا تیغ اجل، سپر ندیدیم

وز غم او هست یک مویم بدن

کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟

داغیست، که آن نمی‌توان برد

برون رو ای سیه کاسه مخور حمرا و حلوا خور

لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد

تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو

کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

ظن چون بری که ساکن بنشینم

تو او را یادگار من نگه می‌دار، من رفتم

هر لقمه که دادم استخوان داد

هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید

تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری

در مشکلات دو جهان نبود سالت حاجتی

بهائیم من و باشد بهای من بسیار

جان عزیز را مده آخر درین هوس

یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر

دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل

که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر

این نادره ایمان نگر کایمان در او گمراه شد

شمع و شراب و شاهد بس خلعت عطایی

تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد

ازو باب را روز بتر شود

مست غم تو دیرتر آید به هوش باز

چه گویم چون نه هشیارم نه مستم

آن مادر رحیم بر ایتام می‌رود

آخر رفیق بدی در راه ممتحنی

دست عطاش دایم در گردنم قلاده

هست اندر بوستان، در گولخن

هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید

نتابد کسی سر ز پیمان تو

تا که لل را بدانی از خرز

مدد اشک من و زردی رخسار مگیر

این همه از عشق زاد عشق عجب از چه زاد

آن چنان بر که بازنفرستی

اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره

برو که هر چه مراد است در جهان داری

کس این معنی نخواهد کرد مفهوم

سرافرازتر پور لهراسپ را

روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد

که یک ساعت از آن دلبر گزیر است

که اسب عشق بس رهوار باشد

بیامدم زر صافی اگر تو کوره ناری

تا که شوی مهتر حلواییان

از خری، همچو خشت کرده خره

چه فرمائی نیایم یا بیایم

به زیر زنخ دست کرده ستون

خال و زلفت خاک در چشم سلامت می‌کنند

به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر

مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد

که جمله یک شده‌اند و سرشته‌اند ز یاری

کان عین حیات خوش فواره ما کو

ز مروارید گوشم در جهان به

چنان که معجز موسی طلسم جادو را

کنون هرچ جستی همه یافتی

چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد

تا سرو تو در دوتایی آمد

ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد

تا بخوردش ز اصل و بنیادی

باور نکنی این را بر چوب و حجر برگو

زانکه این تابد به جسم و آن به جان

زیر بامش کار خواجو ناله‌های زیر بود

سخنهای آن برمنش راستان

به نام اوحدی داری برآید

به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز

خمش بر ناقل و منقول می‌خند

ماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی

نور پاک از تابش سیمای او

ما را سگان یار برون از میان خود

به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند

بیابی سرآور برو روزگار

که با اوحدی سازگاری نداند

چون بمردم کی دهی یاری مرا

ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد

چون به پیش تخت سلطان می‌روی

پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو

اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان

زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم

که از تو مرا نیست چیزی نهفت

نیست یک باره جز غرور سراب

مرد آیید اگر نه عنینید

از بهر برون آمدنش حبل متین شد

وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری

عمر ابد گیر ز اثبات من

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

تا همه خلق بدانند که زناری هست

همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار

امید نیست که آن نیز را حلال کند

آه کین کار چون توانم کرد

آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد

دیده اعتبار بایستی

یک لحظه چنین برگو یک لحظه چنان برگو

گاه خبث عمرو، گاهی خبث زید

که کافر معنی ایمان نداند

بیاموزدش خوردن و بر نشست

هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود

عمر درازی نهاد یار به دوران خویش

نه کلید در روزی دل طرار تو دارد

بعد کاهش یافت آن مه فربهی

بر ما زو بیا غلطان چو مازو

که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

برفتند چندی ز لشکر سران

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی

قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد

خاص بود خود عام افندی

کو قبه گردونی و کو بام خمیده

این قافله عمریست در شتابست

سوی آب حیوان فرستاده‌ام

کس آید مرا از در شهریار

اندوه تو در گدازم آورد

هم حکم قضاست عاش من عاش

بگو از می بجز مستی چه آید

هم الیاس و خضری و هم جان جانی

هزار بار من این جبه را قبا دیده

در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم

صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن

یکی باره زیر اژدهایی به کف

اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟

کابروی تو چرخ کمان می‌کند

که نور نقش بند ما بر این دیوار می‌آید

تا هر دو کون پر شود از نور داوری

لطف سراب این بود تا چه بود زلال تو

حد علمی کان کمال انفس است

مرغ دل را بخون قباله کنیم

به نادانی خویش خستو شویم

و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را

صد چشمه شیر از او در اسرار

او چو حیدر گردن هشام و اربق می‌زند

حلقه‌ها یابند از آن زرگر بلی

چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی

بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم

چنان بوده بد راه جمشید را

گر از کیش جورت ترنگی برآید

همچنان شب که گذشته‌ست شبی سازم باز

در بیشه جان ما آن شیر وطن دارد

برهد پاش اگر تیشه بر این کنده زنی

بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

کت بود از خدمت شه افتخار

بی راهبری راه بیابان که رساند

سواران جنگی و نیزه گزار

دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست

تا بخورم هرک ز یزدان برید

سیم برد و دامن پرزر شمرد

چون ز تیر خرکمان بگریختی

کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته

که گفته سخنت می‌برند دست به دست

دردمندان خبر از صورت حالش دارند

گزیده یکی لشکری نامدار

کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد

گنجی که هیچ کس به سر آن نمی‌رسد

تو مخوان آن همه را نور صمد

به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری

از کف حق جام بری به که سرانجام بری

که او ممنان راست هادی و رهبر

حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم

که او بفگند آن نکو راه راست

دانست کان شکار نیفتد به تیر ما

صوفیان را نعل و قبقابی دگر

ممنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود

کس را نشد مسلم این راه و ره بری

ز ماه و اختران گویم زهی رو

ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصیر

هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند

کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ

او را به دل خویش رها کردم و رفتم

سرشکم چون سرشک ابر آذار

آمد آواز صور روح به مقصد رسید

گردن ببسته جان خوش در حلقه‌های دامی

گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

حیرتی دارم، درین کار تو من

آتش بب دیده‌ی ساغر نشانده‌اند

چو گرگ دژآگاه و شیر دلیر

هم نشین باده‌ی خامم کند

فتاده بود همی‌برد آب جوبارش

وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

شه را تو به میدان نه که بازیچه‌ی عیدی؟!

خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

چه داند کسی کان شگفتی ندید

هر چه بگفتند بنشنیده‌ام

آفتاب است روح یا خفاش

نباشد منتظر سالی که تا ایام عید آید

ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی

باز دو چندان برگو برگو

لا یطیب العیش الا بالسماع

ازین حجاب برون آی تا شوی واصل

به یک تاختن درد و ماتم چراست

جان بدهم، تا که بی‌جگر برساند

اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار

ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد

چون لب او جمله شکر کارمی

سودای تو برآید و صفرا بسوخته

قدم برون نه اگر میل جست و جو داری

بار گرانست کشیدن به دوش

ازین سهم و کشتن بدارید دست

میل داری، خوشه چین از خرمنش

جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد

هست وفای وفا گر به جفا می‌رود

که گردد کلوخ از تفش منطقی

گر نبودی جذب‌های و هوی تو

مولوی باور ندارد این کلام

محمود را ورای وصال ایاز بود

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

از شه ما شمس دین در تبریز افتخار

که در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد

کای باوفا و عهد ز من باوفاتری

ما را به دوا چه می‌فریبی تو

وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

نداریم زین بدکنان چنگ باز

بوسه از آن لعل قند بار نگیرد

تا درآشامم که از رگ خون جهد

هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد

کرم کریم نماید قمر کند قمری

گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو

هرچه توان ساخت درین یک بناست

شمع دل را زنده دار و خویشتن را مرده گیر

خردمند و با دانش و رای و کام

چند روزی اوحدی‌وارم همی باید گریست

بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار

که های هوی تو در جو لامکان باشد

با پای ناشکسته از این پول نگذری

راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی

تو را که گفت که در روی خوب حیران باش

از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

بشوید دل و دست و مغزش به خون

این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست

زانکه همچون چرخ طاق افتاده است

چند لا لا جان لالا روز شد

که تو چون حق لطیف فرمانی

تو عذر عقل زبونم از آن عذار بجو

تابیابی راه حق را، اندکی

چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند

نهاد از بر او یکی زین زر

که نیکو حدیث آفرینیم باز

چنان بود مس مسکین که کیمیا خواهد

خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

مثال صراحی پر از خون نابی

تا قالب جان پیشه بی‌جا و مکان گشته

تواند خسروان را چون گدایان دربدر کردن

مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست

سرآهنگ مردان نیزه گزار

بنده را گر راست می‌پرسی تو خود نامی نباشد

از دو ساغر شرآب چگشاید

چه امکان گریزست که در دام کمندید

چون هنرت خامشیست بر چه هنر عاشقی

جان چون شتر و بدن قلاده

پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

از سرشک من و خوناب جگر می‌روید

سوار جهان‌دیده گرد زمین

پیش او هم، نه رهت باشد، نه جات

اصل دل از آتشست او نرود جز زبر

تا هر دل اللهی ز الله ولهی یابد

چون محمد در منازل کی رسی

تازه طرازی است ز طراز نو

و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم

عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست

فرستاد و دیده به دیده رسید

جور کشد بی‌سخن عاشق و آنگه غریب

شدست آبی و همچون یخ فسردست

آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد

که مرده زنده کند ناله‌های ناقوری

هزار بانگ نعم لا اله الا الله

خاک خور خاک و بر آن دندان منه

می‌چکد هر نفسی آب حیات از سخنش

ببستند گردان گیتی میان

گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را

تا ببری دولت را می دگر

چشم آهو تا شکار شیر آن آهو کند

چون اشتر عرب را از جا به جای حادی

صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی

پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

خاصه دردی که به امید دوای تو بود

خردمند و روشن‌دل و شادکام

که پیش دوست نباشد مجال ما امروز

من بی تو بسی به خون بگردم

دگر مباف که پوسیده پود و تار بود

منک، یا انت ولی‌النعم

احسنت زهی آتش و شاباش زبانه

دید دانست آنچه خود را واقعی است

خدمت ذره بخورشید درفشان برسان

همی خورد گشتاسپ با پور زال

اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند

طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار

از آن توبه شکن محکم نگردد

چو گم شدندی بنمودی آهو آبادی

تویی مور و سلیمان تو تویی خورشید و روزن تو

دور از لب مردمان دون باد

نه منع روا بود نه تأخیر

مرا خواند باید جهان‌آفرین

گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا

ای بس عیان به عین عیان از که جویمت

کان هدهد پرخون شده منقار درآمد

صاف شدی سوی علا می‌روی

چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه

وز کاسه‌ی زهر، دوا طلبی؟

بدان امید که در پای مرکبت فکنم

ببخشای بر جان لهراسپ پیر

در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب

کاندر او درد بی‌قرار نهاد

تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود

پری و گر نه زرد درافتی به شش دری

تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده

کی خلاصش بود از محنت سرگردانی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

چنین گفت با نامور مهتران

وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا

جمله‌ی خلق را غلام بود

در تبریز مر مرا بنده شمس دین کند

یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری

وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده

همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد

میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

در گنجها را برو برگشاد

تا بر کشم ز دل، که خراشیده‌ای، خروش

هر زمانی یوسفی اندر صدور

بلبل از گفت پای بست آمد

اگر دروغ فروشی و گر محال آری

تا بگسلی از جنس خود جز روی ما را ننگری

صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

ای دوست همچنان دل من مهربان توست

نهاند دلها به بیچارگی

آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را

که روی تو خود چشم بیمار دارد

نکند صید و نغرد چه کند

قربان عید خنجر الله اکبری

هر چند بدرایی من نگذاشت جای آشتی

وی منبر از فراق تو آتش ز خود برآر

شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند

که کشور همه پاک ازو در بلاست

ما را به خانقاه ندادند بار مست؟

ز مستی در بر او بستم من امروز

ز گیجی دور افتم ز اصل و مسند

خشک لبان را ببین چونک سقا یافتی

شه تبریز و خون من در این گفتن بجوشیده

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

که ملالم از همه خلق جهان می‌آید

تو افسر چرا جویی و تاج و تخت

که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟

نه کس را نه تو را نزد تو مقدار

گلزار اگر نباشد پس از کجاست ورد

دگر کسی بندیدش چه آفتی چه بلایی

آن دایه جان آن مادر من

تنگ کرده برو جهان فراخ

گفت کان یار قدم‌دار دگر باز آمد

به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر

گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات

تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف

همچو پنج انگشت یک کار آمدند

فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی

بر هر بی‌روان گویم زهی رو

که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده

که با سرپنجگان زور آزماید

بگویی همی مر مرا روی کار

همسایه را به خانه در افکند آبها

بر دل عطار بندی مشکل است

مثال شخص خیالیت بی‌جهات کنند

آهوی جان شکار بایستی

بنهاد خرد به لاغری رو

خو به غربت کرده‌ای، خاکت به سر!

از غوانی و شراب ارغوانی یافتیم

برادرش را داد و خود رفت پیش

چو سرمایه پر شد زیان برنگیرد

منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش

مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید

قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر کشی

و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت

به خاک افگنم نابسوده برش

زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید

چو با او دم زنی محرم نماند

هر یک امسال به زیبایی صد چندان شد

گاه لاله و گاه لولویی

هست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله

کت به کار آید، نکردی ای جهود!

گفت داروی دل و مرهم جانش اینک

سپارم ترا تاج و تخت مهان

با فراقت بر نمی‌آیم به فرهنگ، ای پسر

از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر

گر تقاضای شراب و یخنی و طرغو کند

تو صیقل کنی خود مه ما تویی

یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده

بیا و خرگه خورشید را منور کن

با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

پسند آمد این شاه گشتاسپ را

رنجور عشق را که نظر بر دوا بود

بادی که به کوی تو گذر داشت

چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد

من دلم تو قالبی رو، رو، همی کن قالبی

مرغی ز قفص به جان رهیده

باری از همصحبتان بد شکیب

بده ساقیا کاسه‌ئی از سبویم

گرامی به مردان بود تاج و تخت

که کاس حب تو خورد و نکوفت کوس اقامت

کو ز بحر حیات دید اسباغ

دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود

هم از هوای تو دارد هوا سبکساری

قبا که پیش درازیش بسکلد زه ماه

ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

شما شاد باشید زان مرز و بوم

چو من رفتم، آنگه ز پی می‌خروش

مرد عقلی فضول باش و به هوش

تا که نبیند او تو را با کی قرار می‌کند

جز ز تو یابد شفا علت ناسوره‌ای

شممنا عبیره فانتهضوا لتیقنوا

صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

خراب کرد دلم را چنان دلارامی

نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست

بازگشتم باز سلطان را مکش

تا شود سینه چو میدان چه شود

ز خرگله برهیدی فرشته‌ای و ز ناسی

چو نخورده‌ست دوگانه نبود مرد یگانه

گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر

از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم

صاحب و همکاسه‌ی سلطان شوی

آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند

چگونه زین قفس آهنین تواند جست

ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد

همایان را همی بخشد همایی

ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده

آنکه کردت این چنین، خوار و زبون

کاین بروی من مه روی پریچهره بنوش

ای جمله چیزها تو و از چیزها بری

از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد

که گهی پاک و گه پلید کنند

آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود

تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی

در تبریز شمس دین نقد رسم به کان تو

با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

نه که در سایه و در دولت این مولایی

چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما

استغراق است و کشف احوال

باده ده گر یار و اغیار آمدند

خلعت گل یافت از جناب تو خاری

ز اشکوفه خوش عذار برگو

چو خود افتاد، پرستار نداشت

با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود

چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی

بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل

شکار در هوس او دوان قطار قطار

روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد

نحن‌الصدا نصدی، والله خیر قاری

که جان هدیه کند ایثار از این سو

چون مسخر کرد وقتش در رسید

آهوی بیچاره به گردن اسیر

هست تو را همچو نی وام شکر دادنی

نه در افلاک باز یافته بودم

درد در ده جای نام و ننگ نیست

کز عکس تو ابرها سقا شد

که تو نانبشته غرض را بخوانی

زهی باده که می‌ریزی برای جان میخواره

وین غرقه‌ی بحر معاصی را

کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد

زهی سعادت جانی که کرد معماری

عشق بی‌گیر ودار نتوان یافت

زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار

همه گویا همه جویا همگی جانور آید

از جمله چاره باشد ناچار ما تویی

که شح نفس قرین است با جبلت او

وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود

سهل باشد زندگانی مشکلست

قبول می‌نکند هیچ عالم و عامی

کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست

که زر دارم ولی چندان ندارم

همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند

تو جانب کرامت و ایثار می‌کشی

ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو

پیوسته، به لهو و لعب دلشاد

از چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد

ای تو کرده پدران را پدری

نرم شد خیلی، ولی دانم نشد

که واقفست از این عشق زینهارآمیز

کز سوی مصر قند به قنطار می‌رسد

تا تو در این غربتی نیست طمأنینه‌ای

للعیش من الیوم نهوض و صعود

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

که از حال زارم نظر را ببندی

کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم

تا ابد بر هرچه باشد پادشاست

دام شبلی و بوالحسن گردد

که نگنجد صفتش در صحف گفتاری

مشکن تو شیشه گر چه دو هزار کف بخست او

جز جهل از چهل، نشدت حاصل

دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده‌ام

ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی

ور زشت شود، تاوان بر طالع ما باشد

بجز درد و رنج و عنایی ندارد

بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود

گل ندمد جز ز خار گنج به ویرانیی

وی پادشاه شه نشان در پاسبانی می‌روی

کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

بلی گر گفته سعدیست شاید

مست الله اکبر کش نبوده است ثانی

شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز

تا چرا من ز دمت می‌میرم

بر لب جو کی دوادو بر نشان جو کند

سلمت یا عزیزی، یا صاحب‌السلام

که را چو کهی کند کشانه

فلسش قلب است و فرس نابود

بلبل شب خیز را ز ناله‌ی شبگیر

سایه شهریار بایستی

گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر

روز دو سه صبر به مذهب تو با ترش

که ذره ذره همه نقل و می از او دارد

چرا خشک باشی چو در زمزمی

خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده

که تا خداش نگه دارد از پریشانی

نرود مهر مهر احبابش

باغ تو با این چنین لطیف بهاری

آنجا نرسی، الا کت بال و پر او باشد

گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت

تا که جمله خار را نسرین کند

ز آنک تو ممنه و کافره ابلیسی

صورت یکی چادر بود در پرده آزر بود

بشر لحزین وافقهم

اقرار نمی‌کردی ز انکار مترس ای دل

در رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی

که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید

بی‌گفت تو ظاهرست و مشهور

نی ماه توان دیدن و نی بحر توان شد

هم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی

هر مرغ زان سو کی پرد درکش زبان را ساعتی

آه از این لطف به انواع عتاب آلوده

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

باز رهید از خر و از خرخری

بر جان بنویسند چو دفتر بنماند

سر و بن یافتن امکان ندیدم

همه تنند نگه کن فروتنان چه تنند

تویی اهل زمانه را حامی

کی داند آفرین را این جان آفریده

عفو و کرمش از حد بیش است

زیرا که بشبگیر بود بلبله لائق

وی آنک همچو تیر از این چرخ می‌جهی

گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر

ز نور تو باشد بقا و فنایش

اما کر و فر خود در برج حمل دارد

بیار باده روشن خمار ما را بشکن

اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو

چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

ساتکینی ساتکینی ای غلام

طوطی خود را شکرخا می‌کنی

ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت

ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

خسروان فلک اندر پیشان فرهادند

نظری جمله و بر نقل و خبر می‌خندی

می‌دار زبان خامش از سوسن گیر این خو

زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست

هر گیاهی را که دیدیم ارغوانی یافتیم

ای شکاری چون شکاری دیده‌ای

ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش

که در صحت نه معلومی نه مهموز

پیراهن حسن‌ها قبا بود

که در باغ دولت گل و سرو مایی

که بود باخبر و دیده ور از محشر او

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

چه کنم می‌برد به اکراهم

رمند جمله زشتان ز زشتی دنیی

پای در آب و جای بر لب جوست

لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند

درآرید درآرید برونشان منشانید

به اعتماد که او راست بسته بال و پری

مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو

بهر عقبی، می‌ندانی، سعی چیست

از غربتش خلاص ده و با وطن رسان

بس دل که می‌ربایی از حسن و از کشی

همه عالم پر از شور و شر او کرد

گر نه‌ای چون سرطان در وحلی کژرفتار

بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

و آن کو در آب آید در نار می‌کشانی

وز بهر حسودان را در صورت غم کرده

بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم

چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند

که صد هزار گونه اشکسته را تو بستی

کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل

که درد عشق را هرگز دوا نیست

دل را که چه سان مقرب آمد

هیچ بطی جوید کشتی؟! جان شده‌ی ترک مکان کن

سخن را پیش شاه فرد من نه

ای بسا خوش طینت و ناخوش فعال

گو برو خاک پای دربان بوس

تو شمع این سرایی ای خوش که می‌سرایی

چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش

بی‌حضرت تو آب ندارد به جگر بر

ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد

بهر تو تنها کامشب نخسپی

آنچ او بشکافت نپذیرد رفو

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست

گر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی

نتوان ز پیش زخم چنین احتراز کرد

تا چنینی عمر تو تاوان بود

کان شهنشاه بقا می‌آید

به سوی او برم از باغ روح ریحانی

نور ز عکس روی او سایه ز عکس موی او

شد ز مستی، زبون هر خامی

لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود

تا منور شود از منقده دانشمندی

خاموش نشین، این همه تقریر چه باشد؟

چونک یگانه شدند چون تو کسی کرد سر

زانک از این بحث بجز شور و شری می‌نشود

زیرا چو آفتاب عیان است آن یکی

کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه

سرها بر آستانه او خاک در شود

الا به راه دیده سعدی نظر کنند

هر محال اکنون شود امکان بلی

چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز

در خم آن زلف چو چوگان که هست

یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد

زان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی

چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله

خار و خس را بهر تون او آفرید

تن چون تار قصب تافته در پیرهنم

تو گندمی ولیکن بیرون آسیایی

این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود

سوی مفلس یکی مشتی زر انداز

ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد

ننگ بود عار همچنانک تو دیدی

تا دریابی بیان خیره

تن کاهیده چو کاهش نگرید

ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی‌باشد

چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی

ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست

جز نام ز نامور ندارم

گر چه امروز گدایانه چنین می‌زارید

چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟!

انداز عصا و آن را یله کن

کاین قصر ز شاهان باستانست

که دلش را سر یارست و تنش را سر دار

که تا شراب تو گوید که ای دهان چونی

از گونه‌ی دگر آغازد

کان بلا نیز شرمسار بود

که او را گوشه چادر نگیرد

ولا تسرین من هذاالدیار

ساقی ما هم می‌کند چون شیر حق کراریی

این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری

وین منزلت از خدای می‌خواست

هین صلح شان ده تا چند پایی

با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟

نظرم بر گل و گلاب انداخت

چندانک بیفزایی این باده بیفزاید

به گوش جان که چنین گر شوی چنان باشی

از شفقت چشمه حیوان من

نیست جز تقریب در وسع بیان

سجاده گرو کردم وز نار خریدم

که تا مهار به درد کند پریشانی

در کوی عشق جمله زیان بود صبح دم

باد آرد خاک و خس را در بصر

خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود

جان نبرده‌ست هیچ عیاری

که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده

هر چه دارم ز یمن همت اوست

بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت

من چون مزاج خاک ظلوم و جهولمی

نیم شب در میانه سر خر بود

در وادی عشق تو سفر می‌نتوان کرد

صبح گشاده نقاب ذلک یوم الخلود

سر بنه ای جان پاک پیش چنین غازیی

که عاجز شد فلک از ناله و آه

خویش را بردن سوی انوار جان

مردم بحرین را در خون شنا فرموده‌ام

باز چون برگ تو از باد خزان می‌لرزی

صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر

مهرها می‌کار و در ایثار باش

ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند

خالق می‌کرد گونه گونه خدایی

ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا تویی

در آن مقام که حافظ برآورد آواز

در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود

آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی

گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد

سالار و سر لشکر سلطان سلاطین

وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد

حلقه حلقه هر کجا سحاره‌ای

کان خنده بی‌دندان در لب بنهد خنده

زندگی نامی و نشانی داشت

ور سها کور شود نور قمر کم نشود

وی ساده‌ای که رنگ قلندر گرفته‌ای

از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر

که عاقبت بنماید صفاش آخر کار

تا یار نعم گوید کر گفتن لن دارد

به سوی شاه قبابخش چون سفر نکنی

جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌ای

چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

وز دیده بیوفتاد مرجانم

شد مرهم جهانی هر خسته‌ای که خستی

خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد

این واسطه از میان بینداز

به شمس مفخر تبریز از این غلام برید

تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی

ای مرغ ضمیر آن هوا کو

از جای کنده صخره‌ی صما را

برآتش دل خواجو ز باده آب زنند

بی کلک و بی‌بنان تو بنانی نهاده‌ای

مرده بر خاک آستانت خوش

چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش

شمار چون کنی آن را که بی‌عدد باشد

کرد کنون جبر و قدر آشتی

شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه

کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری

در سر این می‌رود بی سر و پایی مگیر

چون دامن بهار معنبر گرفته‌ای

که هم ز جانب من گیرد، ارزیابی رفت

گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

با دیده یقینی در غیب وانمودی

بود کاغذ و خامه و محبر او

به که بکوبند سر مار را

همه اجزای وجودش بسخن می‌آید

روزن و دیوار و در بگریستی

که او را کنی در جهان یاد نیز

لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر

بجنبد از لگن بینی و آن از آسمان باشد

صورت گوساله‌ای بود دو صد سامری

نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی

کجا شد محتشم گوئی که مرد اندر وفای من

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

گه بسته سالی گه خسته جوابی

کان بت به کنار ما نمی‌آید

آن نفس نی به دهان خواهم زد

وی روسپید رویی کز وی مخمش آمد

روید از سر گلشن اخفی بلی

مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده

تو کز سود نشناختستی زیانرا

بجان رسیدم و هرگز بکام دل نرسیدم

کو برهاند ز دام گر چه اسیر فخی

کو را دگر نواله‌ی غم در گلو گرفت

شکل جهان کهنه‌ای عاشق او کهنه خر

انصاف بسی منت بر لوح و قلم دارد

کما یسیل میاه السقا من القرب

آن جا رو و سر بر آستان نه

که بر محبت ما بی‌دریغ زد مقراض

چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری

بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست

که عاشق غیر این دین کفر دان است

اگر بجست یکی نکته از هزار چه باشد

گر به میدان او یکی گویی

گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه

بی رهنما و راحله و زادت

گوی دل در خم آن زلف چو چوگان درباز

خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی

مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم

هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار

در جنت حسن تو غم نار کی دارد

فدسوها ثقاتی! فی‌السقول

سیلت سوی دریا برد پیشت نباشد آفتی

بگو چو ختم حکایت برین غزل کردی

از عظمت ماورای فکرت دانا

سردهی کن لحظه‌ی، زانک شیرین مشربی

باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟

بس که از باده خرابم، نیستم واقف که هستم

سر و دستار به یک ریشه دستار دهید

بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی

شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی

الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت

مشنو که بهر اجری و ادرار می‌رویم

عیسی به بام گردون بنمود خوش کمندی

هزار بار گرم ناله بر اثیر شود

پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار

جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند

زیرکی اینجاست همه احمقی

غماز من بس است در این عشق رنگ و بو

برد خوشحالی از طبع جهانی

دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم

در خم چوگان گوی افندی

به شکرانه در باخت برگی که هست

یا جفا بیشترت می‌افتد

تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد

حسره که من سوسن آزادمی

زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم‌ها چارسو

پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند

همچون خضر بچشمه‌ی حیوان رسید باز

چو مرا بدیدی بکن آشنایی

از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست

بیزار شد از شکار خرگوش

انصاف که بی‌شما شمایید

آن بود که مانم، تا تو ندهیش گنجایی

بر دم باد بهاری نرسد پوسیده

بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده

بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری

بارت بکشیم، تا توانست

در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

ببرد دولت و پیروزیی به پیشانی

و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته

کمالی گرت هست نقصان کنند

هندوی آن چشم ترکتاز نباشد

من نگویم، تو خود روا داری؟!

آن کرم و لطف را عذر چه دانیم خواست؟

گر دلم کوه بود رفت از کار

عالم همه بی‌قرار آمد

تا دل و جان را به غیب بی‌دم و دفتر کشی

در فکر سخن زنده در گفت سخن مرده

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

تو گریزان و ما طلبکارت

وثنی چون ز کف کلک و شمن بگریزی

عیبی دو سه در ربوده باشد

ور فرو خواهد شدن جانم به جانت

بس دوادو بس سعایت می‌کند

در عدم درپرم چو طیاری

خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

که اقتضای جنون می‌کند ملامت عاقل

باصوات المثالث والمسانی

فردا به در آیید و در شاه بگیرید

با اهل آسمان نشود آشنا دروغ

یا رب که از او مکان چه می‌شد

او قلبها را بخشد روایی

شب تا سحرگه چنگ‌ها ماه تو را حنانه‌ای

که داغدار ازل همچو لاله خودروست

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

کفو سماع جان‌ها این نای و دف تر نی

که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم

کز کار شد زبانم وز دست رفت کارم

چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

خبر ندارد کو را نماند فردایی

که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه

اندام طفل خویش نیاراید

وین بحر را چو نیک بدیدم کران بود

ز قلب لشکر هیجاش گاه مقلوبی

وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود

خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر

زنده گردد دو سه مهمان چه شود

دل نخواهی تنگ رو زین تنگنای

چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

خداوندا دل و دینم نگه دار

من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم

عابد جمله وی است و لقبش معبودی

محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست

زین طریقت جهنده چون یوز است

وز سرمه چون قیر چه کافور برآمد

که نیست بی‌تو مرا دست و دانش و رایی

از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو

خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار

سیاهی برون آور از دیده‌ام

آگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی

مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟

و ازینت الدنیا بالاخضر و الاحمر

عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند

لیک از این زشتان نهان آید همی

می‌باش در سجود که این شد کمال تو

بس طور عجب لازم ایام شباب است

به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست

من مصلحت ندانم با ما تو برنیایی

بنشین و همچو اوحدی از دور می‌نگر

ترک عقل حیله‌گر خواهیم کرد

که به گرد شیر آهو به صد احتراز گردد

از وی خجسته بودی پیوسته نی کنونی

درآ در ظل آن سلطان و می‌رو

که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر

در میخانه از چه باب زنند

کی چو فرزین کژ رود فرزانه‌ای

گر در سرای دوست نیابی مجال خویش

تا به هم افتند سعید و شهید

چه غم داری اگر طوفان درآمد

خنک آن کس که برد از بغل مه گروی

تا نقد کنم از عامل تو

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند

گهی گنسی و گهی خنسی

چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد

هر که یک روز شود بر در او باز فراز

که تا بری به تبرک هلال لاغر عید

تنهاروی کن رسم همایی

مثال ذره‌ای گردان پریشانم به جان تو

که من طالعت می‌شناسم، مگو

برتر ز درگه تو جنابی نیافتیم

گاه از او روشنیم و گه تاری

بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس

همچنانک بزاید از زن مرد

گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود

خراب العشق یا صاحی حصونی

چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او

نازپرورد وصال است مجو آزارش

که غارت می‌کند هوش لبیبان

گردش گل تر باد سحری

کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود

عطار نیم ولیک عودم

این جاش چه می‌جستی کو جای دگر دارد

تو را از آن چه که در روضه و بساتینی

یک مشت برافشانی ز انبار پر از دانه

کاری کند که کافر هندو نمی‌کند

چرا که باد بود هر چه نوبهار بگوید

دو صد مراد برآری چنین چو بازآیی

با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت

تا که شوند سرفشان شاخ درخت صف به صف

به روی سرخ چون عناب رفتند

نه عقل ماند و نه اندیشه‌ای و نی رایی

که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه

که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست

گر فسادی سوی صلاح آیی

تا بنماید به خلق قصه‌ی پنهان گل

خیز تا باده‌ها خوریم گران

آن شیر بدان آهو در میمنه بگرازد

تو چنین مانده‌ای چه می‌مانی

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

که از فضول کمر در میان نمی‌آید

جان ببر آنجا که دلم برده‌ای

کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا

سر درون و شادمان و راد باش

ما صوفیان جان را هر دم دو عید باید

تا یکی گو شوی اگر آنی

چو موج قلزم زخار برجه

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم

ساقی دریا صفت مشفقی

تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟

یک قاعده معتبر نمی‌دانم

اسپاه فرج مظفر آمد

از یک نظری تو دلربایی

تن تنتن تن تنتن تن تنن

وز پی آن، سعی خواجه کمتر است

زانکه گوئی دارم اندر دیده‌ی گریان نمک

در کف اویی در بغل آیی

چون حلقه به گوش سخن روز الستم

زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر

همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد

جری منه فی مسلک سابل؟

پیش از فردا بنشین بنشین

بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد

که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام

بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری

آیا کسی که عشق ندارد چه می‌کند؟

درج لعل در شهوار آمدست

شحنه صبوح آمد و طرار می‌کشد

که بندگان را با شیر و شهد پروردی

چوگان تو را گوی خوش تو

بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست

تا در مرگ سر ما و در باده فروش

صبری محال فی الاتقء

چو افتادی درین دشوار دیگر؟

چون نماند پوست ماند باده‌های شهریار

ز شمس مفخر تبریز سوخت جان و همو شد

تا خود ببینی کندر وصالی

چیست زبونی تو بابای من

کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

بر در بنشینم اگر از خانه برانند

وز صد مجنون افزون شده‌ام

ای که از دامت گرفتاری نجست

زحمت داروم نمی‌باید

تا یاد بود همه به یادند

حبث ما حل خاطری، انت قصدی و مطلبی

از دهان آلودگان زان باده خودکام او

سروری بر کل اسما باشدش

مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند

اسلمک الصبر قفی واصبری

که گویی چنین کس چنان شود

هر تخته کشتی است رهبر

لطف و داد و مستعانی می‌کند

بر پر! چون تیر، چرا ایمنی؟!

اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته

فراغت باشد از شاه و وزیرم

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

در زیر این جفا تو وفایی بدیده‌ای

بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید

به آتشگاه کفارم فرستد

مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد

تابش هر خانه و هر روزنی

گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده

سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

چراش باده گساران شراب نام کنند

صد گلستان غلام خارش چگونه خاری

امروز می‌کند به دل اوحدی نزول

عاقبت امر گلستان شود

آب حیوان چو از آن چاه زنخدان آرند

ای خنک عقلی که باشد بی غبار

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری

چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم

کشیدیم و جستیم هر گونه کین

در جام لاله کرده و اندر کشیده‌اند

با دلی پر خون ز عالم می‌رود

اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

هست از خورشید و مه مشهورتر

غم هر ممتحن سوخته خام بگو

از پی آزردنش کار به درمان رسید

کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم

به بار آمد آن خسروانی درخت

نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب

تا زمین گوید تو را کای آسمانی شاد باش

کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد

عقل و عاقل را قضا احمق کند

وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو

هم مستی شبانه و راز و نیاز من

با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست

رکاب و عنان را بباید بسود

چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟

مکن تعجیل تا ترنانه گردد

گر فاتحه شویم او از ناز برنخواند

محتشم گشته بدندی و امیر

که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده

خوی چون خوی آن پسر نازک

از حال دل خسته‌ی خواجو خبری کن

بیامد بر شاه خورشید فش

درد سر برد و به خاک کف پایی برسید

پنیری شد به حرف از حاجت یوز

تا ذره وجودت شمس منیر باشد

دست نه و گو ز میدان می‌برند

مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته

منت خدای را که نیم شرمسار دوست

بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

خرد با سر دیو کی درخورد

دلیل این بیابانم تویی بس

گر تو بی تو شوی تو را بخشد

که کف شق قمر بر مه بالا بزند

با چنان دست و لبی کن اقتراب

وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی

که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

پرستنده و بندگان تواند

عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود

نک ظفر هست تو آهنگ بیار

محبوس تو را از تک زندان نرهاند

آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری

رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوی تو ساخت

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

چو از کوه سر برکشد ماه نو

گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد

اصلت عدم علی‌الدوام است

ز دشمنی قفصم بشکنید و بدرانید

آخرش بشکست کی هم انتظار

در حلقه وفا بر دردی کشان تو

میان دشمنان کی جرات این مقدار می‌کردم

از درت می‌برد ابرام و دعا می‌گوید

گرفتند مر یکدیگر را کنار

اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم

چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر

کابر چو مشک سقا بهر مطر می‌رود

هم ز قوتش زهر شد در وی پدید

حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی

آن خیمه ستون از قد دل جوی تو دارد

نیشکرش در دهان تلخ کبستست

برهنه سر و پای و برگشته کار

که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم

بازوی هیچ پشه در نکشد

همچو مهتاب از ثری سوی ثریا می‌دوید

زین فزون‌جویی ظلومست و جهول

که من سوزیدم و این کار خام

خوش شکستی خواهد آوردن سپاه مور باز

اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند

سواران جنگی و بایسته دید

فغان و نالهای او مگر نشنوده‌ای دیگر؟

خار گل را به جان و دل می‌دار

باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

پیش بدبختی نداند عشق باخت

اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش

چون کمندش گرفت مسکینست

بیاراسته چون گل اندر بهار

از دامن این پرده، که پشتی و پناهیست

حجاج، تاج خواجگان، بوالحسن

تا قوی گردد که آن جا می‌رود

لیک جز علت نبیند اهل پوست

از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو

توسن معنی ز میدان خیال انگیختن

خطی بخون لاله‌ی احمر نوشته‌اند

ابا گرد کشواد لشگر شکن

که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد

که صد دریغ که دیوانه گشته‌ای یک بار

از برج دگر آن مه انوار برآمد

بی ضرورت کش هوا فتوی دهد

درتافت لاجرم به خرابم ضیای تو

نهفته بدرقه‌ی لطف همعنانش کرد

که به یک دل دو دوست نتوان داشت

ز شیپور و نالیدن کره نای

«فلا انساب» نقد وقت او شد

گنج را جایگه خراب دهد

هر جا که گریه ایست کنون خنده می‌شود

از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم

یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی

به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت

که او ز خلوت سلطان برون نمی‌آید

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

نقصان تو در کمال ما نیست

بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود

برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد

که از آن در حق‌شناسی آفتیست

جام و قدح را بشکن بی‌حد و بسیار بده

گرم به بندگی آن بی‌وفا قبول کند

کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش

زمین خون شاهان ببوید همی

پیش و پس آمد نقط ، نقطه‌ی ایمان یکیست

قرار عشق جانان بی‌قرار است

خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید

بوسه‌های عاشقانه بس بداد

خار و گل در گلستان آمیخته

لیک از آن سوی پیرهن مشکل

خیال روی تو بازش امیدوار کند

ابا تو همه رنج رامشگریست

گر سرگذشت خویش ز ما بشنوی رواست

گشت عیان تا که عشق کوفت بر او دست دوش

تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند

سخت تنگ آمد به هنگام مناخ

جز ز لطف و کرم دلبر ما هیچ مگو

کرد نگاهی به من حواله نهفته

کاین سخن آتش به نی در می‌زند

که گر بارمان را رسد زین گزند

فرهادوار محنت و تلخی همی برم

این جرم نیز بر دل بریان گرفته‌ام

چون نفخه صور می‌خرامد

عاشقان اشکسته با صد اختیار

با عقل و دل هزارکاره

سر جرات تو برین مرتبه برخواهی کرد

از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل

که نوشه بدی شاه و پیروزگر

با هجر بیش و وصل کم او چه می‌کند؟

که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش

نور از درخت موسی چون نار می‌نماید

بعد یکساعت بدیدند آنچنان

ز آنک تو خورده‌ای بده چند عتاب و گفت و گو

قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید

زان گه که درافتادم با قامت فتانت

شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ

گر دگری می‌شود از عشق مست

دمی از سوختن ملالم نیست

وان جفا را از وفاها برگزید

تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام

گر نه خرابی و خرف جبه و دستار تو کو

چون این نمی‌آید به خود خوی حریف آزار تو

صد بار باز در دل تنگش کنی گذر

نگه کرد و خورشید رخ را بدید

همه کامی که می‌توان برداشت

ز آه عشاق سحر را چه خبر

آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند

آن موکل را نمی‌دید آن نذیر

زهی عیار و چست و حیله باره

ز پاس گوشهای چشم آن صید افکن است امشب

مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست

که باشند هر دو به شادی همال

چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد

کزو دل خورد نتوانی شنیدش

ز شعله‌های لطیفش درخت و بار چه می‌شد

که بترس و باز گرد از تیغ فقر

ای رخ تو حسرت هر مرد و زن

که غیرت ار همه کاهیست سست و کوه گداز

رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم

ابر شاه و بر پهلوان زمین

مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست

از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید

وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد

خویش و ما را در میفکن در وبال

شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری

کوه تمکین توبی وزن چو کاهست امشب

و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید

دل و جانم از رنج پرداختن

من به بویی قانعم زان روی ورد

که این را مستمع در لامکان است

چو در دل آمدی در می‌توان کرد

نه خورش ماندست و نه صبر و قرار

سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا

سگی کاندر وفای او شکی نیست

کز غایت سرمستی پیمانه نمی‌بینم

که هرگز نباشم بدو بدگمان

ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود

کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار

کالای عجب بردی کالات مبارک باد

پس به غیر او کی در رنگش رسید

هر نفس خونابه گشته هر زمان بگریسته

دستی که می‌زدم به عنان سمند تو

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

کجا برگذشتند بر شهریار

ز بستان «قالوابلی» شیر عشق

چون مرده‌تر شوند بسی زنده‌تر زیند

حجاب روی چون ماهش ز زخم خلق خود آمد

تا بگوید بی شکنجه بی ضرر

جعد تو را بیند پنجاه چین

زر نوسکه کامل عیاری کرده‌ام پیدا

اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم

بیاراسته سرخ و زرد و بنفش

دستار رند میکده را گو: مدار فش

نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید

زان کریمست که از گنج عطا می‌آید

چند مشتی زد به رویش ناشکفت

ز بهارم حسام دین و ز گلزار یاد کن

وی به قدت هزار جان مایل

که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان

تو گفتی کشان بر زمین جای نیست

فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید

به مدح خواجه‌ی سید وزیر زاده‌ی شاه

ز قعر خم تن او تو را صلا گوید

تا برد بوی آنک او حیران بود

برون رفتند آن سردان ز مسکن

نما به محتشم ای گل گریز گاهی را

پیش آی که عنبرت ببویم

یکی شاه زیبای تخت بلند

به من آور، که دلم خسته‌ی بیمارم هست

شاه دل شهسوار خواهد بود

که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

که ز بیرونم رحم دیده شدی

عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سر کو

تا غرق نگردیده تو خود را به در انداز

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست

فرستاد کس نزد سام سوار

تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد

ز شاخ بهی کن کلوخ آمرود

خود را تبع گردش پرگار مدارید

پیر از فرقت چنان لرزان شدست

کسی کو صبر کرد در چاه روزه

او را مگر گرفته عنان آورد کسی

که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان

کشیدند بر دشت پیش حصار

که ز پیغمبر و خدا گوید

در رسند از رواق ازرق پوش

شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد

داد و انصاف از که میخواهی بگو

چون هست این خصال بدت یک به یک عدو

ز پیوند قدیمی باز کردم جا به پهلویش

بالای گنج حلقه زده مار بنگرید

ز سالار زر و ز دادار بخت

چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را

هر که او جان دیده‌ور دارد

صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد

هر مرادی عاشق هر بی‌مراد

باده ز مستان مستان در کف آحاد مده

ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود

بیاد نرگس جادوی ترکان

یکی چون بلور سپید آبدار

کز میان بوستانش بر کنار انداختند

آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس

سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد

در هزیمت رخت بردن سوی غیب

خطبه بخوانده بر جهان بی‌نغمات و گفت و گو

نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم

که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند

کجا راستی را به بخشش بجست

مباد اوحدی را بجز دین عشق

وز پای درآمدم تن و توش

هر سو نوری به رسم میلاد

بر نخواهم تاخت در کشتی و یم

مادر دولت بکند دختر جان را پدری

عشق دراز سلسله‌ی صید پند تو

که کبکان دری در چنگ دالان

بیامد به نزدیک او رزمخواه

کاوحدی را لبش بد ندانست

کان عشق است احمد مختار

نسیج را که خدا بافت آن نفرسوید

حلمها در پیش حلمت ذره‌ای

تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده

زنده به لعل سخن آرای توست

آنک سر دشمنان و سندان

به فرمانها ژرف کردن نگاه

هم اول و هم آخر کارست ببینید

زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست

زیرا که ز بیش و پس می‌های تو می‌آید

چون درین غالب شدن دید او فساد

با قد سرو و روی چو گلنار آمده

گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بی‌جان کند

چون بوی عبیر از نفس مشک نسیمان

همه پادشاهی مرا لشکرند

چو او رفع شد، روز دیدار ماست

ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش

سرد و افسرده میان صف مستان چه کند

از خیالی که بدیدی سهمناک

داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او

بوی نیاز خورده دگر بر مشام ناز

کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدست

نشانی سیه بسته بر خود بر

که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد

تا چند زنی لاف که من مست الستم

چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند

هر کسی را غالب آرد روزگار

لا ترقدوا لا تأکلوا ما لم تروا لا تعبدوا

بیتی بخوان ز گفته‌ی سلمان بهانه چیست

جام می را ز خجلت آب مکن

بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت

درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم

لیک پیش رفعتش بد سقف مینا دور دور

هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند

نیست سنت کید آن واپس به سر

کاندر حرمین دل نبود دل آزرده

گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت

ترک جان گوی و دل به دست آرش

کزو دور بادا بد بدگمان

ورنه در پیرهن امروز که دیدی اثرم؟

گفتا: یکی همی ز تو باشد یکی ز من

معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند

از بهشتش سخره‌ی آفات کرد

بر سنگ زن بشکن سبو بر رغم هر خشم آره‌ای

که به خونت شده آن غمزه‌ی خونخوار حریص

دل سودازدگان مشکن و دیوانه مکن

سپهدار ترکان به پیش سپاه

که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش

در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور

آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود

کوهها را مردی او بر کند

سوی مکاری اخوان ستمکار مرو

که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم

برآساید روان دردمندم

از ایوان دستان برآمد خروش

نتوان گفت که: او نیک سرانجام برفت

تا سجده نمی‌کنند پیوستش

این دلیلست که از عین عیان می‌آید

فضل کرد و لطف فرمود و مزید

لحظه لحظه گنج درمان آمده

صانع یکتا برای حسن بی‌همتای او

محرم سرصنع نقش و نگار

همان آتش تیز برزین منم

زان فتنها که نی به زمانی همی کند

بین که بهاران چه وفا می‌کند

بلبل سرمست ما بهر خماران رسید

آنک آید خوش ترا مرگ اندر آن

گر تو بگویی که بیا لنگ من

ساقی دگر برای تعلل بهانه چیست

اگر زلتی آمد از کرد من

بدین شادمانی ورا مژده داد

من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

از توام سی در خوشاب بس است

آن سو که دست موسی چون ماه انور آمد

جرعه‌ای بر گورتان حق ریختی

در میان نرگس و گل جسم من پا کوفته

گشود دست و مرا پای کامرانی بست

می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش

ز دریا به دریا کشیدند نخ

زهد ما را در عذاب انداختست

سنایی گفت نی خروار دیگر

جانم دوید پیش و گرفته لگام عید

و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت

ای تو مه را هم نهان پنداشته

دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت

پهلو نه خوشست بر حریرم

نکردند یک هفته بر سام یاد

بلبل مست با قرار آمد

نیست آگهی زانگه ذره‌ای ز عطارم

جان تو که عذر لنگ دارد

بعد از آن در بست که کابین بیار

برای جمع عوران خانه خانه

توامان با دولت سلطان محمد پادشاه

جامه از وی بستانید و بدو جام دهید

سرین و برش هم به پهنای او

گر دل او را لبت ز بند برآرد

گلخنی تاریک و حمامی به کار

لاجرم تاب نوآیین بر چهارارکان نهاد

حاضرم اینک اگر مردی بیا

در طالع من در اختر من

که پایم سوده تا زانو به بی حاصل دویدنها

ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم

کمان خواست از ترک و بفراخت یال

هر که او مقبول این درگاه گردد مقبلست

دل نرم نشد ز هیچ آهت

سنان دیده احمد چه دلگذار بود

کی کهی گردد بجهدی چون کهی

نتوان کوه را کشان کردن

که روز هجر شب وصل در قفا دارد

خواجو از آنکه سنبلش بوی دهد بنسترن

ورا پندها داد ز اندازه بیش

غمزه‌ی چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست

رفت دستار بستان شصت دستار دیگر

بدان طمع دل پرخون پاره پاره رسید

خود دل این مرد کم از خاره نیست

شاخ کژی را بکند صاحب بستان به خوی

عنان کشان ز دیار جفا به ملک وفایت

گویند خلاف رای داناست

به رزم و به بزمش نباشد همال

نه به خون کسی کنیم آهنگ

که همره دور رفت و کاروان شد

بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

فوق گردونست نه زیر زمین

کاین ز کجا گرفته‌ای وین ز کجا خریده‌ای

کشته چون بیرون بری یکباره‌ام از کوی او

مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم

ابر کردگار آفرین خواندند

چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟

ما راست سعادت مکرر

بر ممن خوشگوار باشد

مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد

سر که بیافت آن طرب کی طلبد ریاستی

به خاطر تو که من بنده‌ای چنین دارم

و اندرون جان بسازم مسکنت

بدان جایگه ساخت آرام و خواب

به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود

سوی او زهره‌ی اشارت نیست

که غبار از سواری حسن و منور آمد

پخته‌ی طبلست با آنشست خو

از لطف جواب تو وز ذوق سال تو

دردرون جا داده‌اند و در ز بیرون بسته‌اند

هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود

بران مرغزاری که بد آب و نی

تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد

چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر

تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند

کو بر آن لرزان بود چون رب مال

عشق سواره‌ات کند گر چه چنین پیاده‌ای

رشته‌ی تدبیر از پیراهن صد چاک او

تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

که کوتاه باد از تو دست بدی

گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم

ترک بد و نیک و خیر و شر کردم

والله که در دو عالم نی درد و درد ماند

هر دمی در گوش حسش می‌رسد

آینه وجود را کی کنمی رعایتی

بردار زود خار وجودش ز راه خود

کافری را برتر از زهد ریائی یافتیم

دو کتف یلان و هش موبدان

زخم بر دست گواه انداختند

از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش

دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید

کی بود تمییز تیغ و تیر را

اینک به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی

در حبس ششدر غم هجر تو بی‌گناه

که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام

زمین قیرگون و هوا لاژورد

آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را

اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را

همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد

چون رهم زین زندگی پایندگیست

مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی

دمی برآئی و بیند ز دور روی نکویت

زنهار مگو با کس و بر می‌خور و می‌پوش

بماناد تا جاودان با کلاه

ستم برنافه‌ای باشد که از تاتار برخیزد

قیمت اشک چو در چیست بگو آن نظر

ز باد و آب و خاک و نار جان هر چهار آمد

چون ترا سودای سربالا نبود

گر کاسه نگزیدی مگس در حین مگس عنقاستی

رو تو نقد خویش را در کوره حداد ریز

که آن سنگین دل نامهربانست

همی ناگهان بر طلایه زنند

که آن لب می‌کند درمانم اینجا

منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

که آن مه رو بر این بالا کجا شد

آن زمان لاف بود این وقت جنگ

نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو

بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت

باد بر دارالسلام از آدم خاکی سلام

همه رنج ما باد باید شمرد

ایزدش فردا نفرماید عذاب

محکوم از اوست نفسی مزور مزور

کز چشم‌ها نهانترم از بیم و از امید

تو نکردی او کشیدت ز امر کن

بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی

سر چو مجنون نهی به صحرا تو

خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست

زگفت پراگنده گردد سرش

کین تضرع دادخواهی می‌کند

روی خود زیر کرد و زلف زبر

پیدا شود آن روز که روبند گشایید

غافلی کاید شما کم ره دهید

در گفتن و بی‌صبری عاری من و عاری تو

حدیقه‌ایست که آبش ز چشمه جگر آید

کام دل خسته از شراب برآمد

یکی تیر برسان شاخ درخت

که ندارد نظر از دیدن روی تو گریز

تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف

بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود

جوشش عشقست نه از ترک ادب

در حریم سایه آن مهتر اخیار کو

که محتشم ز میان رخت کامرانی بست

زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

سر پر خرد پر ز پیکار شد

این درد بود، دوا نباشد

دم نتوان زد ز سر پرده‌ی رازم

ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می‌ماند

وا رهید او از فراق سینه کوب

رفتم و مانده‌ام دلی کشته به دست و پای تو

تا منادی در دهم کامروز طوفان می‌شود

محمود گشت فتنه روی ایاز باز

یکی جام زر دید پر کرده می

یا خود غزلی که اوحدی راست

دید کسی باغ و تماشا ترش

آن را که عیار ما ندارد

حلق خود را در بریدن داده‌ای

پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

نازی به صد تکلف آن نیز گاهگاهی

می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

همی زد به گرز و به تیغ و رکیب

زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر

این سخن جز جان مریم در نیافت

بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید

تا بجوشد آب از بالا و پست

مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی

کند عنان کشی توسن طبیعت تو

طعنه‌ها بر بلبل گویا زدند

به زین اندر آرد بشبگیر پای

چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم

نی تو ترکی درافکن از بامش

آیند و زله‌های گران مایه جز کنند

تا ز زخم تیغ مه آمن شوید

بی‌عشق تو عمر بگذراند

در دامن عصمتت زند چنگ

پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم

سخنها به دانش بدو گسترید

ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست

تا نفی شد و از ره اثبات برآمد

شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود

از تو دارند ای مزور منتی

که دید می که بود جام او رخ تابان؟

صبر پیش‌آور و پیدا کن ازین بیش تهی

همچو زاغی که زند در مه تابان چنگل

بخواندش درنگی و آمد شتاب

به خون دیده رخش را نگار دانی کرد

رگ دیوانگیشان را بیفشار

آن زمان کی شمس دین بی‌شمس دین مشهور بود

پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ

و ان بدایع آفرین، کز شکر او تابد ضمیر

حیف و افسوسی نیامد بر زبان هیچ کس

گر به دست آید آب حیوانم

میان آکنیده به تیر خدنگ

چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر

چشم من نیم ذره خواب نداشت

تا صید کند آهو خود صید دگر یابد

ابلهست او ریش خود بر می‌کند

پس عراقی از چه محزون است باز؟

بخت اکنون از من بی‌صبر و سامان می‌رود

که خوش باشد زبور از لفظ داود

کسادی مبیناد کالای او

بسودی رسانی، زیانت نباشد

از پوست کی یافت مغز آن راز

برای پختن هر عاشقی که خام بود

تخمه بودی گرگ صحرا از نوا

که هم با تو درین تیمار یارم

یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس

باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید

رفیقان گذشتند و یاران شدند

گل ز دستم برفت و خار این بود

زری کان بت سیم‌بر می‌ستاند

زین پس بنگر خدا چه دارد

می‌زند فرزند او را در زمین

تا فشانیم بر سرت جان را

گفت یک رسوای تر دامن همان گیرم نبود

برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم

همه رشته‌ای گوهر آمود او

ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد

از این خوشتر کجا باشد علف زار

جسم به دل قایمست بی‌خلل و بی‌گزند

تا ابد معمور و هم عامر بدی

نوبتش زیبد که سبحان‌الذی اسری زنند

لب اوست گویا دل ماست گوئی

چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود

سپردش به نعل ره انجام خویش

مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال

از قفل لعل چو در در خوشاب بست

که رسید آب حیوان و چنین سقا درآمد

اندرین بازار چون بستند سود

کاب حیات می‌چکد از لب جان فزای تو

مشکل بود به این پا راه نیاز پوئی

مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد

کسی کامد از پای پیلان نرست

قاعده‌ی آن دل چو خاره ندانست

عوض نیم جانم ارزانتر

جان داد بتان آزری را

اصل دین ای بنده روزن کردنست

اندر آن آتش مرا هر سو گلستانی بود

ناید به کس دگر سر همت فرو مرا

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

ز خون بیخ روین برآرم ز نیل

لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل

از شرم رخش چنان برآمد

همین شد چاره و درمان همین شد

پایه پایه تا ملاقات خدا

که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی

من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم

یا چشمه‌ی جانید که در چشم نیائید

علی الله برآمد ز رویینه خم

کان منزلت نه لایق بند قبای اوست

در عشق جفاست از وفا سیر

میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید

چون بخندید او که ما را بسته دید

ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولی‌تر

صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

ببر نقش ناخوبی از رای ما

کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد

ز گوگرد سرخ و عقیق یمانی

منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید

پشه بگرفت آن زمان راه گریز

خاک در میخانه به غربال فرو بیز

خوش داری از آن لب و دهن حظ

زانکه مردان سالها در گوشه‌ها خون خورده‌اند

هنرها نموده به شمشیر وجام

کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد

بوهریره دست کرده در دل انبان خویش

وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد

هین نخواهی رست از من جز براست

خود مبر نامم، که من بادم، تو دان

که بی‌موجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی

نه بازاریست کان جا قدر جان هست

سر ما همه یک سر موی او

قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد

چو بیرون شد جهان دیده درآمد

دامن هر فقیری از کفش پرزر آید

البلا ای قهربینان اترحوا

درین هم یاریم ندهی، چگونه یار می‌داری؟

رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب

چراغ خلوت روحانیان شود روشن

دراز و قوی هم به بالای او

بیم آنست که با مهر به کین برخیزد

بام گردون برآ که آسان شد

وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد

سرنگون کردست ای بد گم‌رهان

ز تو عراقی و دل شکر بی‌کران دارند

روز این است که ایام زمانش باشی

بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را

تا ندارد آن صفت نبود صحیح

که این درویش واصل شد

نیابد قرب تا قربان نگردد

خراب و می پرستش کن که بی‌آرام می‌گردد

از گلاب عشق او غافل بدند

مرگ را من خواستارم، مرگ به زین زندگی

اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی

منشیناد بروز من بد روز امشب

قط الا طایره فی عنقه

دارو و درمانم بده، زیرا که رنجور آمدم

رست از آن غم که تراشش بود

بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود

گفت لایعرفهم غیری فذر

خون دل من حلال تا کی ؟

ملک سخن تمام به زیر نگین ماست

بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر

اتحاد هر دو بین اندر اثر

اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟

گیتی زنکی است بس فسون ساز

که در وی جز بنی آدم نگردد

در زمستان باشدم استانه‌ای

غمش از سینه به در نتوان کرد

مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم

تا براهیم از میان با سرفتاد

مرغ پر اشکسته را از صبر گو

که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم

زان مدد نور که آرد ولاد

نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار غار آمد

همچو آن اصحاب کهف اندر جهان

که: غم کار عراقی بخورم

به دل طبع گهر زای تو نتوان کردن

بر این شراب همه صوفیان دردآشام

آدمی شکلند و سه امت شدند

چه مرد چشم خوش و زلف دلربای تو بودم؟

بگرید همی با من انسی و جانی

چابک و صیاد و برباینده باد

که نگردد گرد روزم هیچ شب

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

به زیر تیغ شد بر زخم او زنهار من باعث

بی شک اندازد مرا در پیچ پیچ

که درو پنهان نماند سوزنی

شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم

چشم جیحون بین و از دریا مپرس

که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد

آن خروس جان وحی آمد فقط

خوش از آنم که ناخوشی هم نیست

نقشی است که در ته نگین است

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

نور او بالای سقف هفتمین

بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟

سر سوی وادی هجران می‌دهد

می‌نالد و ترجمان ندارد

با قبول و رد خلقش کار نیست

غمزه را حکم کن، چه می‌پایی؟

به این جان حزین آن به که در بیت‌الحزن میرم

هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب

رقعه سوی صاحب خرمن نبشت

در شهر شما قصه‌ی درویش که خواند؟

بدان دو غمزه مخمور یار غار نگر

که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد

تا که سرمایه‌ی وجود آید بدست

که زلفش بس پریشان می‌نماید

خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود

با من همان حکایت گاو دهلزنست

نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص

کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد

که تیری آنچنان ناگه ازو جست

روز گندم دروند ار چه به شب جو کارند

حافظ علمست آنکس نه حبیب

چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند

پردلی را هدف تیر و کمان ساخته است

بوک ازین درماندگی بیرون جهم

آب می‌بردش نشیب و گه بلند

ولی به رحمت خالق امیدوارانند

عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار

در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد

هر کسی را شربت اندر خور دهم

چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد

لب به جنبش چون درآرد چشم مضمون گوی او

محب ار سر نیفشاند بخیلست

گربه را هم شرم باید داشتن

زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید

یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید

لقای هر دو جهان جز بدان لقا مدهید

که فسون غیب را ماویستی

تا مگر یابم زمانی بوی تو

پش غیر از وی جمال راز پوشیدن چه بود

هم از درد تو درمان می‌توان یافت

آیدت از هر نواحی مست شوق

همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود

کجا یابم تو را ای شاه دیگربار پنهانک

کو دلبری نماید و خون جگر دهد

بلک آن آهوتگان مشک‌ناف

فصرت الان ارضی بالخیال

که من گدا به خدمت نرسیده‌ام هنوزش

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

هست او در بوستان در گولخن

دلبرا، عاشق توام به نیاز

این رهی طالب بلای تو است

نی قد سرو یافت نه زیبایی خدود

کو نمی‌بیند گهر حبس عماست

کامم گداختی و زبانم بسوختی

چون برون از خانه چندین خانمان برهم زند

هر که سرمست آمد از عهد الست

آن گره دان کو به پا برمی‌زند

هیات خرگاهشان رکن و مقام

مردانه درآ و چست و سرتیز

که آفتاب ستا چشم خویش را بستود

باز آوردندمی گرگان به راه

بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد

کو پردلی که آید و گیرد رکاب را

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

امر فرمان‌ده به جا آوردنیست

با دیگران به مهری، با اوحدیست کینت

کرد غرق بحر هجران درنگر

که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد

تا چهل سالش کند مرد تمام

ببین چون می‌زیی امروز، فردا آن چنان میری

درویش را به عزت سلطان چه احتیاج

زانک بند راهم آمد جز اله

جمله شیر و شیرگیر و مست نور

که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید

آنک رویش هزار لاله و ورد

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

پیش آن صدر نکواندیش او

کاهوی او رمید از آن عادت چون پلنگشان

گوشی به سوالم دار چون گرد درت گردم

ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش

بردریدی چه کنم بدریده را

و اگه نشدی، زهی سر و کار؟

نقد جان در باز قرائی بس است

هر نوی کید این جا شود از دهر قدید

شیر پنداری تو خود را هین مران

ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر

شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را

دیده پر ناردان نمی‌افتد

ما همه مسیم و احمد کیمیاست

خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود

ملکی و شاهی همه را نباشد

آنگه سری برآری از کبریا چه باشد

گر هزارانست باشد نیم تن

لقمه‌ای خوش در دهان نتوان نهاد

ملک از بهر رضای تو دروغ

جان گرامی نهاده بر کف دستیم

بلک از اعمال و نیت بسته‌اند

نکند فایده بر سنگدلان پولادش

همه سر به مهرش به دل می‌سپارم

نمی‌ترسی که عقل انکار دارد

کز ضمیر کار او غافل بدند

نباید دید، باری، روی باطل

به حمدالله که گر دل می‌رود دلدار می‌آید

شکر بمصر برد گل بگلستان آرد

بسته‌اند این بی‌حیایان بر زبان

چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما

مانند طبیب آید آن شاه به بالینش

وان که ز نور زاده بد هم سوی نور می‌رود

گفت می‌نگذاردم این ذو فنون

ساکن به یکی مکان نماید

ز سوز گریه بر های‌های من مجروح

کجا روم که به زندان عشق دربندم

غیرت عشق این بود معنی لا

کندر طلب او همه تازی فرسانند

گل روی توام چه خار نهاد

من وقف کسی باشم کو جان و جهان دارد

آن زیان انداخت او بر دیگران

که این متاع بر آن رخ نثار نتوان کرد

در لاله‌ها طراوت گلهای گلشنی

چون چنانش دید گفت ای هیچ کس

عاقلانه یاری پیغامبران

گفتا که: بی‌بها نتواند شدن حلال

کل کریم سواک فهو خداع غرر

کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد

بر سرت تابان چو بدری کاملی

بر در لطف خدا افتاده‌ام

بخوان حسن تو را ریزه‌خوار بسیار است

بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست

بر نبی کم نه گنه کان از خداست

به کام داد دل خویش داده باید رفت

از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد

بر وی آن دستار و سر چون خار شد

تا نبیند داده را جانش بدل

تا گهر چون می‌کند پیدا شکر؟

ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید

گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست

پیش آرد هر دمی با بندگان

بیا، که مهره‌ی دل را به خار هجر تو سفتم

جواب داد که گلزار صد عدو دارد

همچو طفلان با پدر آمیختند

بر ضمیر آتشینت واقف‌اند

چو چاره‌ی دل بیچارگان نمی‌سازی

گفتار محتشم همه دم خیر مقدم است

که همه شب در چشمست به فکرت بازم

در جواب فکرتم آن بوالعجب

او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را

جاوید از آن شراب معطر بماند مست

که تاب آن نبودش زان بری شد

لایق لطفت نباشد ای جواد

تا صبوحی کنند خاصه و عام

زبان محتشم هرزه گوی رسوا را

هر زمان پرده‌سرا را بسرا می‌آرد

متحد جانهای شیران خداست

بجز از اشک اگر هیچ گهر داشتمی

من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر

بوسه دهد و دهان ندارد

برگزیدی بر ظفر ادبار را

گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟

ورنه من می‌خواستم کز جان سگ آن در شوم

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

هر دو اندر بی‌وفایی یکدل‌اند

جز لبت ما را مراد و کام نیست

فریاد همی کند که مفرستش

هر چند ستارگان دینند

گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو

هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته

سخن او که یک افسانه و صد افسونست

کمترین قطره‌ئی از طبع چو دریای منست

نه که المغلوب کالمعدوم بود

هم شود گه گاه همزانوی تو

در حالت اضطرار برخیز

کانست لباب روح اوتاد

تا فرو شد در زمین با تخت و تاج

در درون دل خود عین مسما بینند

کاری به بلبلان کهن آشیان مدار

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

در علامت جوید او دایم سبیل

که کس نشنید آواز درایی

قسم هر کس محض پندار آمدست

ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند

مرده کشتن نیست مردی پیش ما

گر زو رها شویم، سخن مختصر کنیم

یک بیت عاشقانه ز بیتی پر از کتاب

که نیابی به در صومعه خمارانرا

بر نبشت و سوی خانه رفت باز

که این نفس ز جهان دوستدار می‌گذرد

ما در گفتار و دوست خاموش

ضبحه و العادیاتش نیست جز جان‌های راد

بر در بارگاه دار زنند

هر دم به لباسی دگر آن یار برآمد

اینست که داغدارم از وی

می‌فرستد یا قفایی می‌زند

نیم شمعی نه که نوری کد کند

اینک همه در عین فسادیم دگربار

هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار

جز دست خدای برندارد

سرشته تو کردی به ناپاک و پاک

نکردی گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم

جان تشنه سوالیست من کشته جوابی

دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست

عالم ار برفست روی از من متاب

منتی بر عاشقان نتوان نهاد

شده نالان حیاتش از مماتش

زانک یاد آن جفاها در ره تو سد شود

هفت گنبد به هفت موبد داد

چون سایه در پی تو گرد جهان دوانم

زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشاید

کتش به فلک رسید و دودم

هم‌چو حاجی طایف کعبه‌ی صواب

آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟

به جز خورشید رخشان درنگنجد

دانیم که از فراق خیزد

زر مصری ز ریگ مکی بیش

سرگشته مباش هم‌چنان کو

مگر تا عاشق از وی سر دل اندر زبان دارد

حدیث باد صبا هست سربسر همه باد

که نمایم مر ترا یک شهریار

ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی

که حسن ظن مجرم نگذاردش مدنس

گر غرقه شود عمد نترسد

به جوهر فروشان تو دادی کلید

صحرا و گل و می مغان کو؟

رفت بر ناقص ولی کامل عیار آمد برون

ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند

بعد پیری بین تنی چون پنبه‌زار

از لطف تو بی‌گمان برآید

کز زمان در نصف شست افتاده‌ام

عصاش را تو نبینی ولی عصا دارد

سپیدی بر چشم شماسیان

عاشقان را محرک آمال

که می‌نمود پیاپی به همنشین ما را

دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

دورباش هر یکی تا آسمان

دل که در زلف بتان پیچید رفت

یا تو را خود جان نبودست ای مگر

چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند

زمین زیر سر آسمان زیرپای

چه خوشستی که یار داشتمی!

که پنداری ز راه کوره حداد می‌آید

بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

تا چنان دانند متن نامه را

گر نمیریم پس چه کار کنیم

عطار مشک ریزم از زلف مشک سایت

چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می‌خند

جهان گیر دشمن پراکنده کن

گرچه همه ترک ادب می‌کند

بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش

کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

یک مرید او را از آن دم بر رسید

عراقی را چنین حیران ندارم

گاه ز تر بگذر و رو خشک آر

برون گفت سخن‌های جان فزا دارد

سر برآورده در گرفتن ماه

صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد

به آن رطل گران پیمودن از بار گنه بشکن

لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر

می‌سرایندش به طنبور و به حلق

خویشتن را غبار باید کرد

از قدم تا فرق سر می‌سوزدم

ز رشک آن که گل سرخ صد عدو دارد

که سوز آورد نغمه ساز او

صحتی؟ عافیتی؟ درمانی؟

کز تن نیاید یک نفس بی‌آه و واویلا برون

عفو کن از هرچ رفت و در گذار

چشم ازین دیده گواهیها دهد

تا عراقی بنمیرد نه همانا بینیم

آتش عشق را تو کوثر گیر

طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید

که جان دادن و کشتن او را یکیست

پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟

بر آن در جبهه‌سائی آستان از سجده فرسائی

آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود

صورت او را مدارید اعتبار

صافی و درد، هرچه بود، جرعه‌ای بیار

چون دهان تو از آن نامور است

نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

که تا زو بسازیم چیزی درست

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

همه شب دست به سر گوش به در چشم به راه

روش تیر از آنست که در وی خم نیست

این به و به گل مرا میوه‌ی دلست

های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته

عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر

کان قبله هر نماز آمد

وین برادر به دست وپا مرده

پیوسته ازین شکسته مگسل

سجاده بر آب انداخت دامن به می آلائی

مدعیانش طمع کنند به حلوا

اندرین بوته درند این دو نفر

که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

به خون درمی‌کشم پیراهن دل

که کرد دست دراز و از آن بخواست ربود

فرس رانده بر هفت چرخ بلند

دردی دهدت، مخواه سر جوش

دور از درت که گفته ارباب همت است

خون دل در جگر نافه‌ی تاتار بسوخت

بو ز موضع جو اگر باید ترا

با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد

رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

بنوشت باغ و مرغ به تکرار می‌رود

که سخن گفت و اشارت کرد سنگ

نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی

که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد می‌آید

بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

که نبیند کان حماقت را چه خوست

مراد جمله گفتارم تو باشی

حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است

در سایه چتر پادشاهی

خاصه این گر خبیث ناپسند

سر بسر نور آفتاب مثال

مدعی پیش سگان او معظم هم چنان

هر شب بخون دیده کند آستین خضاب

مسجداقصی مخلخل کی شود

که نه هر خار و خسی لایق بستان آید

بر مرکب پشت ریش لاغر

چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد

جز پذیرای فن و محتاج نیست

لخلخه‌ی خوی او کرد جهان مستطاب

محتشم حرف چنین راغیر خاموشی جواب

گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم

پس نخواندی ایزدش دار الغرور

تو خود مقیم میان دلش هویدایی

با این رخ همچو زر چه سازم

چه صورتست که بهر خدا خدا سازد

هم‌چو عنقا در جهان مشهور شد

غمگسارم ز دست می‌برود

می‌دهد بندم و آن گه چه مثر پندی

خویش را یابی پشیمان‌تر کسی

صدر پنداری و بر در مانده‌ای

از خود بجزین گمان نمی‌یابم

چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک

صد هزاران جوی‌ها در جوی خوبی درفزود

زانک پایت لنگ دارد رای زن

کین زمان نیستیم یا هستیم؟

داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق

گر چه همه عالمت دعاگوست

وهم مثلی نیست با آن شه مرا

اینک به تو داد زندگانی

خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست

کابلیس تو را چنین بگاید

چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر

کوته مکن دو دست ز دامان صبحگاه

تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان

گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست

تابع تصریف جان و قالبست

بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانی

ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار

همه سوی کهتر پسر روی کرد

عقل جزوی می‌کند هر سو نظر

ماجرا را مختصر خواهیم کرد

جمله را گنجایش اندر حیز تقریر نیست

سرگران از خواب و سرمست از شراب

هم‌چو روح‌الله مکن تنها روی

به دیده می‌پذیرم، با که گویم؟

خاک تو را زود گوشمال نماید

تن آسانی و خوردن آیین اوست

نیست چندان با خود آ شیدا مشو

که دریای روان او ز شوق یار در جنبد

گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز

زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست

باز کن دستار را آنگه ببر

آید همه زخم خار در چنگ

کعبه‌ها را نماز باید کرد

نهاده سر ایرج اندر میان

غیر این شادی که دارم در سرشت

در هر چمنی طبله‌ی عطار گشادند

آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد

لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند

می‌برندت از عزیزی دست دست

با یار چنین، چنین کند یار؟

زانکه جز درد تو درمان تو نیست

نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

شحنه‌ی بیچاره در کنجی خزید

این شیفتگی بین که دم مار گرفتم

هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش

گوئی مگر که رشته‌ی پروین گسسته است

جمله‌ی پرندگان بر اوجها

شکستی عهد، یا هستی بر آن پیمان؟ نمی‌دانم

گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف

که از درد ضحاک پرخون بدند

آیدت زان بد پشیمان و حیا

جذبه‌های دلربایی ریسمان انداخته؟

پیش از تصرف تو به یوسف جهان حسن

سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

وان دگر بوی از دهانش می‌ستد

ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده

دیده پر خون به گوشه بنشستم

چو کاری بیابی ازین به گزین

بو عصا آمد برای هر ضریر

ز بودش در فغانم، با که گویم؟

قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان

چون فرو رفتند در میدان درد

پس ز میوه زاد در معنی شجر

چه پرسی حال مسکین گدایی؟

آن پای گاو باشد کافسون اوست کاهش

چنان بخت بیدار او خفته ماند

که نبینی زندگانی را دگر

زهی! سعادت، اگر زان چه روی بنمایی!

دور به خود نمی‌رسد ساقی این شراب را

حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست

کرده مغرب را چو مشرق نورزای

نه کسی بوسه رایگان دارد

پادشه زاده‌ی بزرگ اورنگ

جوانمرد بود و وفادار بود

خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست

از طریق مهر کن، وز کین مکن

نگار من شوی دیوان نگاریهای من بینی

که مدتی است که جانم مقید المست

ماند مجنون در تردد سالها

که چنو سعد کس به چرخ ندید

ذوق فنا دید چه جوید وجود

نبد روز روشن مرا جز بدوی

حجةالله‌ام امانم از ضلال

تا باز پرسدم، که جگرخوار مانده‌ام

که در آمدن اختیاری ندارم

صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش

می‌نگرداند به عنبر خوی خود

غم فرستد یادگارم، الغیاث ای دوستان

سر از غم کم عمری خود در کفن آورد

چو پروین شدش روی و چون مشک موی

طالب رسوایی خویش او شدست

ازان شراب که در داد لعل خندانش

که تواند کند گاهی و گاهی نکند

بنگارم از خون جگر خلوتگاه آماق را

کژ شوم چون کژ روی ای متمن

کزین دریای بی‌پایان گهر بسیار برخیزد

نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار

نیایش همی کرد و خواند آفرین

مر ترا کفشی و شلواری نبود

بر سر خود چو پای ننهادم

که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

بسی فیضها که شد روان از روان من

حیات تازه در من می‌دمیدی

از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت

همیشه بزی تا بود روزگار

متفرق در آن شکی بیند

به جان تو، که ندارد بجز تو جانانی

وصلت معشوق و عاشق گویا تقدیر نیست

روزگاری شد که در خوابی خوشست

که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن

وصلش به چه روی چشم داریم؟

شاخ نباتی تا به مزیدش

جز این را نزیبد کلاه مهی

قفل نه کلبه‌ی احزان اوست

بر سر آب چشم خود همچو حباب می‌روم

که چو پر کار بهم کام گران بگشاید

دیدار دوستان که ببینند مرهمست

از پیش این طبیب، که بیمار می‌روم

پیش روی جانفزایش جان فشان خواهیم کرد

یافت یک یک موی من جانی دگر

ورا شاه ایران زمین خواندند

خرقه دیگر قبا توان کردن

عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود

نیست کار سرسری گرد سر او پر زدن

هیچکس قصه‌ی دردم بخراسان نبرد

چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم

هر چند که ما تو را نشاییم

بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر

درست این سخن قول پیغمبرست

نیست محتاج خلوت تاریک

آن مرغک بال و پر شکسته

نرگس کرشمه پرداز یا عشوه‌ساز باشد

به اخلاص و ارادت جان سپاران

چه گویی پیش من چندین حدیث باد پیمایی؟

نظر چون می‌کنی باری به روی یار اولی‌تر

در صحن سپهر پر و بالت

ستاره‌شناسان و هم موبدان

گرچه برد پرده‌ی جهان در جهان

ناکام به هر دیار رفتم

خاشاک نیم‌سوز ز آتش حذر نکرد

چه گوهریست که در بحر و کان نمی‌گنجد

چون شده‌ای از آن او، لاف مزن ز ما و من

بوی یارم در مشام افتاد باز

والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر

پراگنده دینار در زیر پی

رخ ز ثالث ثلاثه برگردان

نیارم خواست از وی خون بهایی

لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش

دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست

که اوحدیست درین شهر سکه‌ی درم تو

محو کن، تا سیرتت زیبا شود

که گر چو خضر رود در پیمبری رسدش

لب دجله و شهر بغداد کرد

دامن مژگان ز دل در خون کشید

که من با تو درین اندیشه یارم

تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من

بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست

ترا بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم

که خطش چون خط یارم شکرافشان آید

و انتهی من مکانه المرعش

نبی کی بدی نزد ما رهنمای

فارغ از تمییز نیک و بد کنی

وز لب او آب حیوان می‌کشم

ز افسانه‌ی منت اگر امشب ملال نیست

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت

داغ ستمت بر دل رنجور کشیده

به صد خواری، که رند ناسزایم

به حقیقت دری ثمین افتاد

سراسیمه برسان مستان بدند

طالب وصل توست هر جا هست

هر کس نصیب او را هم غیب‌دان نهاده

ز الفتات تو قطع نظر نکرده هنوز

در قصاص او کشندم زار زار

پیرهن اوحدی از چه قبا کرده‌ای؟

بیا، کین یک دو دم بر هم بگرییم

چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش

ز بهر خورش جایگه ساختش

روز تشویش و اشتباه آمد

نشانی در رهی بنما، کجایی؟

شکرانه‌ی این که پادشاهی

هم بار تو به چو می‌کشم بار

تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟

با فخر تو عار در نگنجد

ذره سرگردان و ناپروا شود

برینسان گشادند بر من زبان

نتوان کرد جز به آتش راست

از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم

کاین نظم هنوز بی‌نظام است

همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت

ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!

گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر

چون جعد براندازی خطیت دهد عنبر

بران اژدهافشن سپردندشان

نیست جمعیت این، که تفرقه است

هم سزد گر درد او درمان کنی

پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من

لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل

که در فضیحت روز شمار خواهد ماند

جرعه‌ای خیر انتیال شده

که تسبیح و زنار می‌برنتابد

منم سوگواری ز ایران زمین

که شود دانشت به اینها بیش

خیز از سر سوز نوحه آغاز

که در رکاب سرشگ سبک عنان بدود

سنگ با گوهر نه‌ای تو مرد راه

مگر چون اوحدی وقتی که هر چه هست در بازی

ز غم صد خار در جانم خلیدی

مستی عشق را مقرر گیر

نخفته گشاده دل و بسته لب

طرفه حالی کز آن گزیرم نیست

نصیب بی‌دلان دشنام کردند

افکند در بساط سوار و پیاده شور

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

برو مگیر، که آشفته بود و سودایی

عراقی را شبی مهمان ندارد

نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم

بران باره‌ی تیزتک بر نشست

رستگاران کامل ایشانند

شبی: کای یار من، بی یار چونی؟

که در کمان نگهت ناوک عتاب ندارد

پس بشوی از اشک من دیوان من

اوحدی را عشق او بنیاد کن

و قلبی من تراکم فی احتراق

چه پرها برکند مرغ شب ای یار

همی پاک توران شهش خواندند

دلشان بهر نیم نان به دو نیم

گفت: جان را چه اعتبار بود؟

کاین لهجه خاصی است که مخصوص زمانی است

چون تو به دلاوری ندیدم

ور تو حالم را بدانی، رحمت آری زان که من

در ره عشق پای‌بست افتاد

نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

نخستین به کوه اندرون ساخت جای

بهلش تاقلان شاه کشد

اینک دهن از گفت ببستیم دگربار

چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم

که در چشم مستت نگاهی خوشست

از پیش اوچو آهوی وحشی چه میرمی؟

برو بر نیارست کردن گذر

مست لایعقل همی‌کردم نظر

نبایدت او را به پی بر سپرد

گشته نزدیک با معالم نور

نغمه خروش مستان دیگر همه فسانه

چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد

فخر بود بنده را داغ خداوندگار

بی‌محنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن

کو ماند کنون و زینهاری

گرد او نظارگی بسیار شد

همان خویش بیگانه داند ورا

مجلس عاشقان بدو کن گرم

اگر خواهی که روی یار بینی

که وعده‌ی تو به نو عاشقان یقین دارد

بدرستی که عهد نشکستست

تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟

ازین بستان گلی هرگز نبویی

چونک رویت را نبینم خود نثاری چیده گیر

چهارم سمورست کش موی گرم

با تو «انی قریب» کی گفتی؟

از میکده مرحبای ساقی

گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک

شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام

که محنت تو بسوزاند اوحدی‌وارم

از آن در خاطرش هر دم هزاران کار می‌آید

بس نادره در شکار می‌پیچد

ز درندگان گرگ و ببر دلیر

بر من از خنده در راحت گشاد

مدار منتظرم بر دوام، باده بیار

ز جان برگیرد دل تا صحبت ما و تو درگیرد

سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست

گر پیش خودش بار دهد مجلس سامی

این است کامرانی، باقی همه فسانه

ز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد

که لرزان شد آن خانه‌ی صدستون

وز همه اهل جهان یکسر نفور

بر خاک در تو خوار باشد؟

دگری اگر بداند تو ز محتشم ندانی

نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود

با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای

در دیده‌ی من خلید خاری

بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد

چو خود و زره کرد و چون جو شنا

از حیات تو هر نفس گامیست

کف تو نیست محیطی که رد کند خاشاک

کز لطف تو جانی دگر اندر بدنستش

می‌نیابد، اینت سودا و محال

اوحدی نیستم، ار پیش رخت دم بزنم

کو محنت درهمی ندارد

وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار

برون آنگه آید ز پیوند من

رازهای دگر ندانی دید

جز درد دلی کزو بجانم

پرده در محتشم نرگس غماز را

از حلقه عارفان مدهوش

که توسلطانی و خیلت نشکیبد ز گدایی

کز سخن در می‌چکانی ای پسر

این سخن را که تاب می‌آرد

پری چهره و پاک و خسرو گهر

هر چه زبان گوید از آن برترست

بر فروزیم ذره‌وار عذار

بمن ای کشنده دشمن تو هنوز مهربانی

و او از دم دود من دلسوخته در تاب

تا در غم آن پسر نیفتی

نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

گفت من چیز دیگرم بجز این صورت بشر

ازو بهره‌ای نزد هر بخردی

آنکه در چاه خلق گول بود

ننمود مرا جز ابتدایی

نگفته‌اند که با هیچکس به عهد استاد

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر

در دام تو افتادم، جان من و جان تو

پیوسته دو چشم باز داریم

بر درش آید به سرهنگی پدید

به گستردنی بد هم او رهنمای

عدل را داند بسان ظلم، عار

صدره‌ی نه توی عالم کوته از دامان دل

معشوقه از او برون تراود

گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد

گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم

در شب تاریک هجرانم، دریغ

اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور

ز هر گونه اندیشه انداختن

تا قضای سپهر گردد فاش

میبوی گل و سوسن، کاینها همه او دیدم

تو را سلامت پیری و پای برجایی

با گردش ایام به بازوی شجاعت

ترا گر سخت میید، برو، جرم از خدا بستان

کی تاب رخت دارد؟ آخر چه خیال است این؟

زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت

شگفتی نماینده‌ی نوبه‌نو

هر چه بود او بود چو وانگری

چاره بجز از فغان نیابم

برقعی از پرند گلناری

تا ترا کاری نیفتد زان چه سود

صبوحی کن از باده‌ی پنج ساله

هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری

جانب هر غلس نمی‌آید

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

نسبت جذب عشق شد محکم

کزان دم روی انسان آفریدند

بر استان خداوندگار بنده‌نواز

که من هنوز نپرداختم ضمیر از دوست

روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی

هین نوایی که وقت کار آمد

پرده‌ی تو بردر و با خود بکوش

میان بندگی را ببایدت بست

گردد از عدلت به ضد خود بدل

تماشاگاه جسم و جان بجز روی تو نپسندم

ز اندیشه باد رخت ریزند

گر همه آدم بود مردم نشد

گر می‌رسی از خاک در دوست به گردی

خود کسی خود را نخواهد آن زمان

بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد

همی پشت پیلان بیاراستند

شد درین دوره سیر بحر، تمام

هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد

مخور زنهار بر جانم که دردم بی‌دوا ماند

موی سپید می‌کند چشم سیاه اکدشان

این عمارتها که سر دارد به ویرانی چه سود؟

ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی

قفس از بس که پر زد خرد بشکست

که جاوید زی خرم و شادکام

سر او نور آفتاب دهد

چه می‌خواهد غمت از دل فگاری؟

خار از گل و گل ز خار نشناخت

هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب

فقیری گر بیاساید زمانی در زمان تو

باقی همه نقش‌ها مخیل

همه به رقص درآیند بی‌فغان سماع

و یا نفسی دعاک الجد عودی

نرسی جز به پای مردی جوع

درد ما را روی او درمان بود

اذا ما اهتز بانات القدود

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

در پی کام دل خود بی‌جگر باید شدن

منم امروز و دیده‌ای خونبار

غصه‌ی بسیار در دل کرده‌ام

به جملة حاجاتنا و المسائل

نطق او در زبان و کردارست

یک محرم راز در نگنجد

آزاد ز بند هر گروهی

محو شد از خویش و گم شد مردیش

اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟

دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم

این جوق چو بنشیند آید بدلی دیگر

بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی

خرده‌دان را بود نگونساری

ببین تا چشم خون افشان که دارد؟

چندان اثر که همت کشور گشای تو

که به روز تیرباران سپر بلا نباشد

زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم

روان فشاند بر روی تو ز شیدایی

چرا چندین به خون غلطیده دارد

آفتابی نی که افتد در افول

که کنم درس عشق را تحقیق،

«لیس فی‌الدار غیرنا دیار»

هم آب رسان ثواب یابد

کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت

وین گله را ببین که چه آسوده می‌چرند!

ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟

در پیش شیران انبان چه باشد

یک جرعه می‌بدیش بدی مست همچو ما

موزه در پای کرد، سر چادر

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

مطاوع توام ای یار اگر نداری عار

کو طنطنه و دبدبه‌ی مرغ هوایی؟

که مانند سیمابی از بی‌سکونی

صورتی را که درو نور حقیقت پیداست

همچو خورشید سرافراز کند

که مجموعست ازو جان شتاتی

می‌کنی شعر را چو شعر، سواد

بشنو از سعدی که جان پرورده‌اند

قدسیان را درآر سر به کمند

تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل

تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی

ای بسا لعل که در دامن خارا می‌ریخت

کابر فضل تو درفشان آمد

نزاید اینچنینی، آنچنانی

کی ازین چاه بر زبر خیزی؟

من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت

لفقد احبائی کصرخة ناعب

کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا

بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله

یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست

اما دل تو نظر ندارد

در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی

او به کس، کس باو نه مانندست

عهد تو شکست و من همانم

آن ناقه که داشت سوی او راند

گفت: « خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم »

ای بی‌تو یقین گمان، کجایی؟

شکر از منطقش روان گردد

جانیش بخش آخر ای کشته زار زارش

فاحسب بدنی من‌الموات

زانکه ابدال می‌تراشی تو

سیب سیمین برای چیدن نیست

طبایع را به صنعت گوهر آرای

خوش همی خند که من گوهر دندان توم

همچو نقش حجرت می‌دارم

نیستم من در شمار تو برو

قصه‌ی دل چون نهانی داشتم

ای خود تو مشعله‌ی هر خودی

گاهت آن زر که هست در بازی

دست ز دامن نکنیمت رها

به همه دیده‌ای پسندیده

شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی

در دلق و قبای خود نگذاشتم الاالله

گه مرداری وگاهی مرده‌ای

که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر

ایا جفنتی قط ترقدی؟

به ولایت کجا بود راهت؟

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست

و ان رکزت بین الخیام رماح

بفرست کلید و دلگشا ده

گشت دیوانه والجنون فنون

لب پیاله بخوناب دیده تر می‌کرد

همه عمرت چنین حیران ندارد

بالله علیک یا لسانی

روی در قبله‌ی نیاز آور

سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد

تا شود باد صبح غالیه سای

وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر می‌کشی

ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده

پای ملخ بنزد سلیمان که می‌برد

که در دو کون نگنجد فروغ انوارش

بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی

مرد در پای عشق پروانه

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

خلیفه‌زاده تحمل چرا کند خواری؟

چو یوسف ز آن چه افتم من به چاهی

در عین بی‌نشانی خود را پدید کردی

چشم خون افشان او سقای میدان تو باد

کسی کو مرد راه این سفر شد

من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست

از تحیر شدند خیره در آن

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

دور از تو به هم نهاد دیده

اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند

سرش را من، که خواهد رفت در پای جوان تو

بگرد خانه‌ی ما از چه باب می‌گردد

که قوتم برسیدست وقت شد هش دار

ای عشق، زمرد خدایی

که قفا را ز روی فرق نکرد

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

ان شت یا عاذلی قم ناد فی‌الناس

که تا از بزم شاه ما نمانی

گر نگریزی به بهایی رسی

در جهان مفروش تو او را به هیچ

کسی بر نقطه صد برهان ندارد

به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی

غالیه بو گردد و عنبر شمیم

که آنان که بر روی دریا روند

مرده را کی بود ز گور گزیر

انت بالروح حاضر دانی

نپرسیدی ز من: کای آشنای پار من، چونی؟

خود نگفت او کین مرا گفتست شاه

سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس

و لیه عود قلبی و نهایة الفرار

بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ

دوستی را حقیقتست و مجاز

جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی

چنگ جهان را جز یک تار نیست

که باشد دردی دردی چنین در کامت افتاده

خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست

عمر او در هر دو عالم آن بماند

ما را بچران به مهربانی

دم ز دانش زنی درست آید

سجده صورت نکند بت پرست

خاصه بهرام کرده بودش جای

میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم

کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن

سوادی از مثال آسمانیست

عشق ابر درفشانست ای پسر

ان تثنی شبح فی نظر الحولاء

گر روی از جای، به جای تو کیست؟

تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید

صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود

تا نه حسرت خوری نه گویی لو

که آتش در نیامیزد چنان با عود عطاران

در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست

باز در بند انتظارم برد

که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند

طعم آن بر جان من گردد وبال

بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش

غم‌دار توئیم و غم نداریم

نی جوی نماید به نظر صرح ممرد

نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی

بروی دوستان بین بوستان را

دهن پرآتش من سخن از دهان آتش

تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو

چون بمیری تمام دریابی

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست

و جمال غلب الغصن اذا مال قواما

کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده

این سخن رفتش از زبان بیرون

چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب

خر بود کز پی خوید آید

کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را

پی سپرش هم ره و هم بیرهه

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

از شب تیره برد بدنامی

در خانه جوقی دلبران بر صفه اخوان صفا

سینه‌ی مجروح خسته‌ی تو

زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست

تا سرافرازی شوی اندر یجوز و لایجوز

صورت آن خسرو شیرین لقا

چوبکی افتاده چو یک چوبه تیر

من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم

روز نوروز و لاله و ریحان

تا شکفد همچو گل، روی زمین نژند

اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم

از روی مهر آمده لالای مصطفی

بگریخت و به قاف تاختن برد

خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم

چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

تا به عقلی و تا به حیوانی

چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او

بیا، که زنده بدین جان و تن نمی‌باشم

باز گوئی مگر هوای سبا کرد

به طمع ماده آبست منگر

عشقها دارد با خاک من این باد هوا

سر لاریب فیه اینست، این!

شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

به ابقای ابنای گیتی معود

ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

میان عالمی او را به عشق خود علم کردی

سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد

نه در ره ترسایی اهلیت او دارم

سبحان من دعانی من غیر امتحان

پوستین گرگ و پیرهن کفتار

کاین دولت حسن را زکاتست

پیش آمد و شد پیاده از دور

در کف گرفته مشعله، از شعله‌ی عین‌الیقین

گر شبی گوش بدین ناله‌ی زارم کردی

گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست

کرد یوسف دعا جوانم کرد

سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار

دست دستش به دیگران برسان

چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود

مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

ما را به جستن تو کمر بر میان همه

دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد

رونق لاله و لالستان برد

کی شوی در حکمت دین مرد تو

صادقان را به خون دل کشتند

ما به فضل خدای زنده تریم

بازیست چه جای عشق بازیست

در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران

در مصر چنین شکر نباشد

گیرند یک دگر را چون مستیان کنار

زانکه بی او دلش ز جان بگرفت

که به علم و بدین توانا بود

بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند

و ان شت فاصبر لافکاک عن الاسر

بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد

که کاری بر نمی‌آید ز خود بینی و بواشی

تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

یکی زانها مسلمانم نیامد

مجال صبر نباشد هزار دستان را

زنده از فرزند ماند نام مرد

ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر

کای برآورده سر به چرخ کبود

لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد

نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست

وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست

نشسته احمقی بسیار فارغ

کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را

ازل اندر ابد زن و رستی

سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد

که محرم گر شوی، ذاتت حقایق را حرم گردد

زلف هندوی تو آشفته چراست

پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم

که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست

واقعه‌ی عشق تو پی زان نبرد

که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست

جان نیارست گفت، تا دانی

تا ندیدی گدای بازارش

کز زیستن چنین بمیرد

چراغ صبح چون برخاست بنشست

وین راه دور نیست بغیر از بهانه‌ای

مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید

اطلس کی باشد همتای برد

بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد

آتشی در پشته‌ی کوه او فکند

هنوز لاف دروغست عشق جانانش

وینچه بینی هم نماند بر قرار

با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما

تا وقت سخن بتوان دریای گهر بودن

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

آخر چو باد سر سوی مولی نهاده‌اند

نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست

شب خشمت به تیغ قدح دهد

ما در آثار صنع حیرانیم

ز احسنت خودش پرند پوشی

لیک او را نقد هم اینجا بود

که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی

که اگر مجنون گویند به سودا نرویم

نه لایقست که باشد غلام تو مکثار

خموش باش که امساک نیکوان جودست

منفصل گشته از فضول کثیف

ای که دل می‌دهی به تیرانداز

نه هر کش تیر نه کمان بو کسی ای کشت

ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست

در سرو در دوم نگر: این همه اسرار ببین

مرا خود می‌کشد دست نگارین

این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد

لیکن میان خطه‌ی تبریز خوشترست

دام و دد گرد او کشیده صفی

دل باز نمی‌دهد وصالم

خطبه خاتمت هم او خواند

از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست

و امروز به چرخ شد نفیرم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

نقش و رنگش فنا شود ناچار

جان وامق چو بنگری عذراست

هر چه غیر از خداست رد کرده

در چشم سکندر آب حیوان

دیگر مکن که عیب بود خانقاه را

بزد آه و شمع فلک درگرفت

ترسی از وفاورزی، در شمار ما باشی

زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن

بر چهره‌ی من به خون رقم شد

چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست

ساختی پای دل شهزاده، بند

به جان دادن توانی بازرستن

وانگشت کش ولایتی بود

با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست

اگر چنانکه نکردی کنار، بستدمی

ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن

مرد خورد باده حق مردوار

آن غریب شکسته را دریاب

عرش تا فرش درکشیده به کام

دشنام که می‌دهد دعا کن

دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز

اکنون ز اوحدی اثری هم نهشته‌ایم

گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن

تا سحر عطار گریان خوشتر است

گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست

هر دمش میدهد ز معنی بهر

تا خون چکد از مفاصل من

گاه بر باد و گاه باده گسار

در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست

گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی

خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من

خرقه بپوشید و سر و مو سترد

ولیک موی تو از مشک برسرآمده است

همه صلح و هراس جنگی نه

حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون

لم یر الاکدقیق الهلال

هر دم معینست که طوفان برآورد

اوحدی را شراب خام بده

تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم

برتر از هفت آسمان خواهیم کرد

یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما

بر نظر خویش شود جلوه‌گر

الا به فراق روی احباب

هم سبزه هم آب روی شسته

ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد

لیکن اندرین گنبد این صدا چه دانی تو؟

در صید چه حاجت کمانت

نمی‌خواهم خدایا نام دیگر

گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

حال آن کشتگان غم داند»

نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

می‌درخشد نور بین‌الحاجبین

مهره‌ئی بود که در ششدر عذرا افتاد

بس که ببینی عنا از پی این عنعنه

اگر تو سنگ دل من مهربانم

مرغکی نیم بسمل افتادست

چون فنا گشت از فنا اینک بقا

چشم‌زخم دهر از ایشان دور بود

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

تا توشه کنم که ره دراز است

ور شود صد وادی ناخوش پدید

به رخ و زلف او دهی، برهی زین بهار و دی

حد همینست سخندانی و زیبایی را

قرین بسیست که صاحب قران نمی‌آید

وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت

به نکویی و نام نیک گذار!

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

که در نهایت وصفت نمی‌رسد تحسین

بر همه خلق جهان سلطان بود

اگر چه شاخ نشاطین ز بیخ برکندی

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

ولیکن آن همه رنگش به یکبار

این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست

از سلامت نام او بشکافتند

ز سر به درنرود همچنان امید وصال

رویین دز قطب را حصاری

وز خدای من مکافات این بود

که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران

و آبگینست پیش سندانت

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر

چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد

دست خود از دست دگر نیز شست

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب

در معرضی که زلف تو باشد پسینه‌ای

سیر نگردد به مرور ای صنم

ز عشق این سخن مست و خراب است

شاه جهان بعالم معنی گدای اوست

گفت که: «سوگند به دانای راز،

برق یمانی بجست گرد بماند از سوار

وز طعنه دشمنان شنیدن

جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست

دوش چه می‌داده‌ای؟ باز همانم بده

کار مسکین از مدارا می‌رود

که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف

ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد

دور باشد حجاب ظلمت جسم

با چنین آتش حدیث چشمه‌ی حیوان مکن

و ما ضر سلمی ان یحن کیبها

تیر دلدوز فراقت ز جگر در گذرد

نروی زینهار! در پرده

با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

به صد وجه پیوسته غمخوار باشد

والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی

بر نیاری دم و دمار از خود

هنا من مبلغ شروی الریاح

اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند

می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد

ور سرافرازم کرا پای منست؟

درویش کجا خیمه زند در حرم شاه

در خون عاشقان بچریدن گرفت باز

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

وز نهال بخت برخوردار شد،

جان شیرینش فدای جان شیرین

نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش

چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد

گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن

چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی

سر مویی میانشان درنگنجد

ز جام باده‌ی سحرش مگر خمار گرفت

آنکه گفت این از پدر بی‌جفت زاد

روی بتان قبله است و کیش مغان دین

نزدیک تو ای خزینه در چنگ

پیش رخی کزو برود آبروی آب

بهل این زمین و برون ازین زمنم ببین

کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی

فارغ ز بهمنست و ز کانون زهی مساغ

بدان هندوی کافر بگرویدست

ملک را بیرون مکن از سلک خویش!

باشد که سازم دل را دوائی

ای برادر هوالذی یقبل

خواستی هم کاسگی پادشاه

رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

هر عیب که بود عیب‌دان بود

زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست

کار کردن به اختیار و به جبر

بچین فتاده و برآفتاب گردیده

می‌برد ورا رسن به گردن

غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست

بر یک نهاد و یک صفت و یک و تیره‌ایم

کز لطافت در دهان او نمی‌گنجد سخن

از این طشت نگون خم به خم سیر

ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست

سایه‌ی تو همقدم توست و بس!

بر ره شیران شکار افتاده‌ئی

دین تغیر نکند قاعده‌ی عدل به جای

مرا مونس مردم دیده است

من شکسته که امیدوار او باشم

روی تو شد کعبه‌ی دل قطع بیابان چکنی

بر زمین اندرون کشان دامن

اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست

سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟

وز تکبر نکند در من بیچاره نگاه

دانم انگیخت از پلاس حریر

حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را

دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی

نه همچو بیخبران حظ نفس اماره

شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر

هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد

نشود با تو هیچ چیز مضاف

باغ بهشتست یا منازل سلمی

که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند

هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر

ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود

ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی

وانچه برخوانی ز کاغذ والسلام

بر خستگان غریب بود در سفر شراب

وانکه گوشت شنید، اسمی بود

از حیا آب شود رسته‌ی در عدنی

صد دیگر در اوفتند به دام

نغمه‌ی زخمه‌ی رباب کجاست

چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟

او را هزار عاشق زارست همچو وی

بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز

همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب

در هستی به خویش دربندد

بر دلش بار غم چو بار گناه

که ابروانت به خمیدن کمان ماند

جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست

من در خلاص غیرت سیم و زرت بسوزم

که مستند از چشم مستان او

ترانه‌ی خوش شیرین مطربان امشب

ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا

همچو بط سینه بر آب انداخته

بجز بیچارگی با او چه چاره

کز کعبه گشاده گردد این در

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

از دور نگویند: فلان بود و فلانه

پنداشتم که جام بر آتش نهاده‌ئی

تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار

همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست

نفس را نیز عقل باید کرد

گفت خواجوگر تو زانکوئی بگو جانانه کو

دیگر چه کنیم اگر نباشد

بنده باری نیستم، پس چیستم

که گر زان تلخ‌تر نیزش بگویی شربت قندی

کدام روز نگاهی به سوی ما کردی

خویش را ذره‌ای نیابی باز

دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت

هر ورقی باشد از آن دفتری

دارد آن ترک ختا با بنده در سر خرخشه

آیتی در خدا یگانی دهر

طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست

هر دم در آستین تو می‌ریخت دامنی

چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی

که داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش

حاجت از دوست بجز دوست نمی‌شاید خواست

آخری و تو را نهایت نی

که گل باغ امیدت ببر آید روزی

روز عمرش به تنگ شب دیدم

جان غمگین بلب رسیده‌ی تست

در خاک و خون مراغه‌زنان ز آرزوی تو

دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه

گفتا: به آب تازه توان داشت بوستان

آتش اندر جمله‌ی عالم زدی

داری‌اش از نظر به غیر نگاه

سیرآمدی ز چشمه‌ی حیوان چنانکه من

خلقی سوی او کشیده انگشت

دریا شنیده‌ئی که بدامن توان نهفت

شاه می‌خواهم ز رخ، شاهم بده

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که شیرگیر چگونست در میان شکار

که در راه حقیقت یم حجابست

جلوه‌گاه خود کند آن خانه را

آنکه در نصفی و ساغر کرده‌ئی

ما لا یبلغها تهلیل عباد

یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست

یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده

جنت ما کوی خمارست و شاهد حور عین

در سوختگی تا که چو عطار بسوزم

مهر ورزی به مهره بازی نیست

هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند

همچو گل بر تن ز بیخویشی بدراند کفن

کردش به رحیل رهنمونی

ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست

پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی

زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی

که گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس

می‌مزن در عشق ما لاف دروغ

شمع جان را فلک لگن بودست

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

سلیمان را برفت از دست، خاتم

دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب

ز دل پرداز او بر خوان نشیدی

ز خون دیده پر از آب ناردان شیشه

هیچ دلی را غمی دگر که پسندد

نانت اگر باید همی خور خون دمی

عرضه ده گنج نهانی همه

گفت خواجو باز با ما ترهات آورده‌ئی

تسلیم به از ستیزه کاری

جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما

باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی

فرو خواند بر دوستان داستانی

که کرده بود بیچاره و حقیرش

مرا که پیر خرابات می‌کند ارشاد

زان مکن یاد و در فزونی کوش

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب

چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست

دست به نقلی مکش، چو مرغ به دانه

تنگدستان بین درین ره خانه‌ی خان باخته

این قدح سر در گریبان خورده‌ام

زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست

در سخن بر کسی عیال نگشت

تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی

سیل آمد و رخت بخت را برد

خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دود دل خویشتن به ز چراغ کسان

آتش اندر جان جام خوشگوار انداخته

بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر

ز آنروی که عمر بی ثباتست

گفت و گویش نه اینچنین بودی

در آتش فراق برو دست ازو بشوی

بسا اسیر که فرمانگذار خواهد بود

گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح

سگ گم گشته، کش نمی‌خوانی

چگونه نسبت شعرت کنم بسحر مبین

گه تاب بسوخت گاه تب کرد

خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست

زین دو بیگانه خیمه یکسوزن

اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی

آخر کم ازآنکه آریش یاد

زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست

گر در جهان آشفته‌ای عشق آزماید بعد ازین

چون موی شد از مویه و چون نال ز ناله

شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر

بنده را بیدل چرا گوئی چو می‌دانی که هست

خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا

بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی

تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان

خانه صبرش شد از باران خراب

یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی

چون غبار افشان زلف دلربائی بوده‌ئی

بر صفت قطره نهان گم شدم

چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست

سالها سر نهاده بر خط دین

که عیش خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد

شب زنگی و حجره بی عسس بود

همه آوازه‌ی ترانه ماست

پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی

سخن سحر چه گوئی ید بیضا را بین

آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر

نشد از زمزمه‌ی مرغ سحرخوان در خواب

فاعل آن بود بر آن مجبور

ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی

میسرت نشود مست باش یا مستور

می نداند هیچ کس تا چیست حال

اوحدی واله و آشفته و زار از همه سوی

برو ای خواجه و از میکده هشیار مرو

تا مدحت خواجه برم به پایان

تو به سر در دیدنی این جایگاه

گشته کار عقل و دین ز ایشان درست

بسرت بگو که داری درم از چه باب بسته

هر یکی زان به کشوری منسوب

تا دل برآن کمند گره در گره نبست

هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم

زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی

خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید

جان به لب عمرم به پایان آمده

در دگر رکنها سوار آمد

گهر ز خاطر و در خوشابم از دیده

که باز در دهنت همچنان کند که کبست

گرد این کم گرد و در کنجی نشین

به خونم تشنه‌ای یا خود تو پنداری چه میگویی

باز کن زان دلبر بد خوی خوی

بوالعجب تر زین بیابان کس ندید

کی رفیق از طریق روی متاب

شمسه‌ی آن گشته معارض به مهر

فالقلب مستهام من شدة الفراقی

رنجید چنانکه بی‌نهایت

چون بنگری فنای تو عین بقای تست

به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری

گر او را سیم و زر بودی چه بودی

چو درختی که میوه‌اش بپزد سرگران شود

نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد

رخ در آن یار دلفروز آور

بی وصل حرم مرده و حج بر در خانه

که پند، راه خلاص است و دوستی باری

سر متاب از راه تا بنمایدت

راز «بلی» در زبان ز روز الستیم

تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود

کرد هم خلوت به دمسازی مرا

غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست

چون ازین بگذری فرو میری

در مذهب قلندر عارف گدا نباشد

هم نوا بخش و هم نوازنده

ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت

همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن

که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین

بیند هزار روضه و یابد هزار پر

کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست

چون برون رفت زن به قاضی گفت:

مگر از موی میان تو کناری که تو دانی

فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

محو شد هم دوزخ او را هم بهشت

وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!

مطرب به پرده سازی زخم رباب بسته

لاف از خیل و سپاهت نرسدش

که درد عاشقی درمان ندارد

با سلیمان چه گفت مور ببین:

در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه‌ئی

شیخانه ولی نه شیخ نجدی

قلم در نام خواجو کش که ننگست

بدان کمند که افگنده‌ای گرفتارم

برد هوای رخت با خود از جهان بیرون

هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش

از آن انفاس او عنبر فشانست

صحبت افسرده‌دل، افسردگی

که از نتیجه‌ی خونخواران جنگ براقی

باز آمد و از جور زمستان برهیدیم

بر کناری یا نهانی یا عیان

تا خلق گوید: خاص شد، من شهره‌ی عامت کنم

طلیعه‌ی نفس صبح کامرانی کو

سرگشتگیم بسی فزون گشت

کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

وز تن گردان شوی گردن‌فکن،

که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو

صیاد سوار دید و درماند

همچو الفاظ خوشش لل لالائی نیست

بر دارها کشیده صبا بی‌اناالحقی

با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی

صورتی باشد ترش اندر شکر

نخست خانه هستی خراب باید کرد

به سعادت چه مرد این رازی؟

می‌کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه

سألتک العفو، انی مخطیء ناس

گر از من بشنوی دستان حجابست

ای پاردوست بوده و امسال دوست نه

تا بتوان زیست یکی لحظه شاد

ای کاش بجاستی هزارم

چو کمر شدست راضی بکناری از میانت

از قبل من، لقبی خواستش

تعبیر خوابهای پریشان من شوی

بر من به هزار قفل بستی

گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات

که چون اوحدی رخ بپیچی ز پستی

با سر انا الحق بسر دار فرود آی

خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند

همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را

زنگ ظلمت بر آیینه‌ی دل

که مرغ خوگر باغ و برستم

ثم یخشی الملام فهو ملیم

ز خیل خانه براند گدای مسکین را

تو زین بی‌نهایت چه دیدی؟ بگوی

مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته

زانکه آنجا مرد هستی شاه نیست

گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد

بلکه اینند و بس منازل راه

شمشیر و تیر و خامه‌ی گوهرفشان ماست

من خدا دوستم خرد پرورد

جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست

که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی

ننگ دارند گدایان تو از سلطانی

تو بخت بخت سفر دان و کار کار سفر

گر شما خوانید نان به خشم بسی

عور و بر دوش او کسایی نه

فروزنده‌تر و روشن ترستم

مالان قلبک ان یمیل و یعطفا

همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد

بیم آنستم که با پشت دو تاه آری مرا

در جعد مسلسل تو بسته

سنگ کفرت لعل ایمان کی شود

گمان مبر که بود حاجت زبان ما را

بسته بر دوش زاد بی‌زادی

لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق

چو بگذشت بر عارفی جنگجوی

خواجو از کعبه برون آی که بتخانه‌ی ماست

که من بار می‌بستم، به جانبی دگر بود او

چون ندارد زور و زر زاریش بین

بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار

کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست

پر نشاید نشست در خانه

حاصل روزگار او در سر داستان تو

ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی

کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست

از خون دیده پر گهرم شد کنار ازو

دعای دولت او میکند به صدق و نیاز

کاشکار است آنکه بنهفته است

فدای صحبت جان جهان نشاید کرد

دیده ور گشته در طریق کمال

که بهر باد هوائی نخروشد چون نای

نگونسار و در پیشش افتاده موی

کو معتکف کوی خرابات مغانست

بنگر و زین رفتگان اندیشه کن

زانکه دیوانه شد از سلسله‌ی گیسوئی

محتاج همت گوید ناچار سلام علیک

مرغ دل من بی پر و بالست و بالست

صفت صورت چنان نغزی

خوش برآ بر گوشه‌ی چشمم چو گل بر طرف جوی

هزار سال کم از حق او بود یک دم

بس گهر کز حلق خوک آویختیم

بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی

نی همنفسی نه همعنانی

جان نیز برای یار دارم

گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را

نشوم بهره‌ور و بهره‌فشان

در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست

آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست

یاد می‌دار که از مات نمی‌آید یاد

این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟

کافتابش بنده‌ی فرمان میشود (کذا)

بنماید آن عجوز ز هر گوشه صد تموز

چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست

دلیران و کارآزموده سران

مهر رخسار تو چون محنت او روز فزون

چیپال هند و سند به گردن کشد قلان

شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست

در صدر نشین، تا بت مشهور پرستیم

اگر مست گلچهر اورنگ تا کی

پس نصیب خلق مشتی غم به است

شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست

کس از خاک دست و عنان را ندید

جام زرین بر کف سیمین عبهر یافته

وگر در نیابد کشد بار غم

که او را دام زلفت آشیانست

زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان

ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای

سنگ را چست و بی‌قرار کند

ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هیچ گل بی‌خار نبود ور بود نبود چنین

خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین

بردر دستور شرق آصف گردون جناب

کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او

می‌برم در زلف مشکین تو بوی

دهانی همچو چشم سوزن آورد

تا درین عهد وفا آیم درست

چه گویم چو پرسد کسی از پدر

اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی

دل آن می‌رباید که این نقش بست

جهان شمامه‌ی مشک تتار می‌گیرد

که وقت شد که در آن منزل دراز شوی

آشوب عیش در دل پیر و جوان فکند

پرشکر و فستق از بهر کار

مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست

نشسته به یک دست او ژنده‌رزم

پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی

که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد

تو سلام هزار تو برسان

گر زانکه آب چشمه‌ی حیوان طلب کنی

کی هست توان بر آسمان رفت

گم شدن کم کن تو، تفرید این بود

چو بازوی او تیغ برنده نیست

همچو گیسوی تو در حلقه و تاب افتاده

ز یغما چه آورده‌ای؟ گفت هیچ

تشنه مردی وز لبش جستی زکات

زیرا که آرزوی سکندر به من رسید

سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا

می پر از باغی به باغی این چنین کن پرشکر

خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست

اگر یار باشدت پیروزگر

نوای پرده‌سرا در هوای پرده‌سرای

لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد

طالب صابر نه افتد هر کسی

تا نسخه‌ای ز خیر ببینی هزار باب

نقع الظلام جلی من غرة النهاری

زانکه جان بی تو بها نپذیرد

چو طوطی شکرت شیرین جوابست

وز آنجا کجا جویبار و نی است

خواجو دل و جان کباب کرده

نه آنگه که سررشته بردت ز دست

هم به خود عذر گناه من بخواه

فغان و ناله‌ی خود را عدیل زیر و بم کرده

سیل براند بسان ابر بهاری

که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش

زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را

بدادش پیام یکایک سران

کو را نبودست یکروز حالی

بستان میوه و چمن و لاله‌زار کرد

یا ز چین طره‌ی مشکین عنبر بوی تست

من نیستم آن شیر که روباه بگیرم

آخر نه گدای در سلطان جهانی

دست با تو در کمر نیکوتر است

اهل دوزخ در جواب آیند پیش

به خوی اندرون غرقه بد مغفرش

چون گفته‌های نازک او یادگار اوست

گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست

آتشم در خانه و رخت اوفتاد

گفت: اوحدی، نیابی بهتر ز عشق کاری

که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی

پیچیده بیرون گور را در اطلس و اکسون خوش

بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات

بماندند لشکر همه در شگفت

بسان دیده‌ی خواجو گرت حیاست بگو

سکرت و بعد الخمر فی ید ساکب

گر زنی گامی همه بر کام زن

وانگه ندیده هیچ خطای خطیر ازو

نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی

سر به سر زین بحر پر خونم مصور یافتم

عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر

تو گویی که داننده بر زد رسن

چشم خواجو بین دم از سر چشمه‌های ما زده

اگر راست خواهی دلارامت اوست

خون بریخت و کشت در حیرت مرا

بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او

پشه را بین که کند آرزوی وصل همای

گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش

کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست

ز پهلو برون شد ز بهر شکار

جرم این خسته دل از بهر خدا چیست بگو

سوز دیوانگی از سینه‌ی دانا برخاست

همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد

یک باره فنا گشت چو ایشان غلبوه

باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی

نه نشان نعل و نه نقش سم است

نام جزویات و کلیات کو

سپرهای زرین و زرینه کفش

ورنه بیرون رفتمی از کوی تو

نمدپوش را چون فتادی اسیر؟

تا بگیرم دامن فضل تو چست

که در گلزارها باد خزانی

مگر آن دم که برآری نفسی با یاری

وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر

که ره بادیه از خار مغیلان خطرست

بیارای مغزش به شیرین سخن

از دمش نکهت انفاس مسیحا بشنو

علی العلماء الراسخین ذوی الحجر

فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب

چه حاجتست خصومت؟ بیار بوسه و رستی

ممات چیست فنائی بقا درو مضمون

عطار همچو مردان در خون جان و تن شد

که در ره تو چو او خاکسار بسیارست

اگر زنده ماند چنان پیلتن

زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی

نیندیشم از دشمن تیره رای

برهنه خود را به آتش در فکن

که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان

شعله در آبگون حجاب زده

اگر به نفس لیمت غزا توانی کرد

عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست

تو گفتی که هوش از دلش بر پرید

دور فلک چو با کسی می‌نکند مجادله

سوی بقدرته من نطفة رجلا

نه آخر خون مسکینان حلالست

عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری

که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی

کتش عشق تو تسکین من است

گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت

بتابد ز پیمان و سوگند روی

که از سر تا قدم عین روانی

که کامش برآورد یزدان پاک

ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست

آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو

بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی

آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش

بزیر هر سرمویش هزار طراریست

که سهراب گرز گران برگرفت

که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی

که دل به دست تو گوییست در خم چوگان

پیام یار سفر کرده سوی یار آرد

قتل درویشی چه باشد پیش شاه؟

یا مست خفته شمعی ببالین

در سیاهی راه کوتاهت دهند

که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت

که در جنگ هرگز ندیدی شکن

چون سر زلفم مگر فرو نگذاری

که ای نیک نامان آزاد مرد

چون تشنه بشربت زلالست

نه طریق دوستانت و نه شرط مهربانی

کو روان چون آب می‌خواند دمادم راز او

رنگ روی عاشق زارش نگر

تا ابد محبوب‌تر زو آدمی

برافروخت برسان آتش ز نی

بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی

بحق ما جمع القرآن من آیه

گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

کریدم که ماهیت این ساز بدیدیم

مگر بدست کند از لب تو عنابی

همه پیدا و نهانم غم تو

کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود

ز دیو و ز جادو برآورد گرد

بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده

پریشان شدی خاطر چند کس

رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب

نیست در زلف تو پیدا، مگر انداخته‌ای؟

عالم شود مسخر تیغ زبان تو

مکن در کار آن دلبر تو انکار

یقین میدان که بازش خار خاریست

به یزدان پناهید از کار او

که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی

کز چشم مادر و پدر مهربان برفت

گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب

اوحدی را چو من اندر سر این کار شده

ولیکن جان را کجا بود مقداری

که دو رسته کواکب می‌نماید

دیده آفتاب را خاک در تو توتیا

پر از خنده لب هر دو بشتافتند

سلامی را نمی‌یابد جوابی

که فرمایمش وقتها کار سخت

خواجو چو عارفی روی از بتان متاب

من خاص دوست گشتم و از عام فارغم

روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده

همه آیند و در جگر میرند

بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ

به گوهر بیاراسته روی و موی

ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی

ور به شوخی چو برف بشتابی

از مملکت روی زمین روی ایازست

ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم

و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی

من درین ره رهبر عطارمی

خواجو که محرم حرم کبریای ماست

همی نو شود بر سر انجمن

خلاف عقل باشد پنجه با شیر ژیان کردن

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

مراد خویش مهیا کند غریبانرا

از هوا و از هوان ایمن مشو

شتاب میکند این عمر نازنین دریاب

وز جوش خون ماده دهد صد هزار شیر

کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست

دو بهره نیامد به خرگاه باز

سلام الله ما تلی المثانی

بر خاک رودخانه نباشد معولی

چند روی چو گل وقامت چون شمشادست

بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان

از جهان شور برآورد بشکر خائی

در نهان و آشکاری مانده‌ام

اگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد

به جشن جهانجوی کیخسرو آی

تحیتی که ازو کام جان شود شیرین

گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ

که رسد دست ما در آغوشت

آب چشمم هست و می‌بارم، خداوندا، ببخش

بباید زد بسختی دست و پائی

بر من و بر فلان مبارک باد

که بران از درم آن شاعر کرمانی را

درختی بجست از در بابزن

خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده

که روزهای سپیدست در شبان سیاه

بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست

کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگی

ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی

برفشان چون در رسد فرمان او

کاب سرچشمه‌ی مهرت سخن دلکش ماست

برین لشکر گشن بنهاد روی

آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو

ستور لگدزن گرانبار به

ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست

که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم

زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او

او و جهازش نه به شو می‌رسد

چنگ در زلف دلستان شما

چو پیروز شد روزگار نبرد

بغیر از صورت مانی نیابی

با نفس اگر برآیی دانم که شاطری

از سر کلکش بریزد رسته‌ی در خوشاب

کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب

تا بدانی که دگر باره بعزت گذری

در بند گران دریغم آید

شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت

ز تو برفرازند گردان کلاه

بی رخ و زلف او ز بیخبری

به حرف وجودت قلم درکشد؟

هم چاره احتمال بود مستمند را

که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من

خاک برسر کن و پای علم از دست مده

گر غیر خدا بینم باشم بتر از کافر

در فراق روی کس چندین بسوخت

نگویی به کس بیهده رای خویش

اگر باز داری سمند ار دوانی

ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل

که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست

و گر هوش بندی در آن زلف باری

طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی

سوخته‌ی خوف و رجا مانده‌ایم

گر چه دلگیرست چاهی روشنست

دو کشور پر از رنج و آزار تست

بسپاهان رو اگر زانکه نوا می‌طلبی

مدارا کند با چو تو مفلسی

با سیمبران دست در آغوش توان کرد

زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار

به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا

مدار از گوش مشتاقان نهانش

کنارسبزه و آب روان هیچ

پدر بر پسر بر همی راه جست

هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد

مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را

جز دامن امید که محکم گرفته است

که از دام چنین بتها برستی

که در میانه‌ی غرقاب می‌کند بازی

کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم

هنوزت شب نقاب آفتابست

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

چو دستش نگیری نخیزد ز جای

زلف آشفته کار عیاریست

از آسمان آمد ندا: آمین و ایاک، ای صنم

بنوش باده‌ی صافی و هرچه بادا باد

هر کی آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر

گردل ز تو برکند خیالست

نباید که با سور جنگ آورند

نسیم باد صبا ساز نوبهار کند

که پادشاه منادی زده است یغمایی

دست در دامن صاحب کرمی باید زد

در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی

تو جانی و جان بی‌وفای تو جانی

دل من بد بتر از آن کردی

برسرکوی خرابات خراب افتادست

سپه را همه داد یکسر نوید

با او مگوی هیچ سخن جز زباب می

ره سرکشیدن ز فرمان ندید

چو می‌دانید کاینش سرنوشتست

نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان

افکنده سپر برآب دیده

وان گفتن بی‌سیمان که سیمبریم آخر

تو مپندار که در مشربه جلابی هست

همه پرده‌ی رازها بردرید

چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی

به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای

گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست

در بلبلان نیفتد زان گونه خار خاری

ببین آخر که خواجو را چه می‌آرد بسر دیده

هم از دار و هم از منبر میندیش

صورتی مثل تو در صفحه‌ی امکان آرد

خراشیده روی و بمانده نژند

همچو شمع در انجمن مزن

که سیل ندامت نشستش گناه

آبرو اکتساب خواهم کرد

گو که: تماشا کند سرو به بام آمده

اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند

تا که ز تف تموز سوزد پرده حجیز

با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد

که دیو اندران رنج‌ها شد ستوه

واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کرده‌اند

که در زمین وجودت نماند آب روان

زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد

حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست

نثار چتر شهنشاه کامران کردند

گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی

جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد

که این راز باید که ماند نهفت

هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی

درستی دو، در آستینش نهاد

تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد

نامم از نامه بر نمی‌خوانی

از عیش بهره‌مندم و از عمر کامیاب

وی پند تو گوشوار عاشق

چون گرد مهت نافه‌ی تاتار بگیرد

که یارد شدن پیش او جنگجوی

چیست گنه که می‌کشم این همه ناسزای تو

و معالم الاحباب تلمع نورا

ماننده‌ی نقشیست که در سنگ بگیرد

سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست

پای بند عشق را نبود نجات از دام او

زنار کمر سازد خرقه بدر اندازد

سر از پای سرو روان برنگیرد

که از نیزه‌ی مژگان مدارید باز

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

به تنها و یارانم اندر کمند

که عقاب فلک پر اندازد

چون اوحدی امروز پراگنده ضمیریم

فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد

یا تویی یا عشق یا اقبال عشق

از زلف سراسیمه‌ی آن عهدشکن خاست

بدو اندرون کاخهای بلند

تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت

ز خدمت بندگان را ناگزیر است

در رمه پنهان به کوی دوست شد

با همه کز آه اوست گرمی بازار من

به نسیم تو مگر زنده کند باد مرا

در عالم بی نشان برانم

که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد

یکی را نبد چنگ و بازو به کار

چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست

زن دیو سیمای خوش طبع، گوی

که روز و شب وطنت در دل خراب منست

اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟

جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست

شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق

لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح

که جویند گاه سرافراز شاه

خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت

پیش دو ابروی چون هلال محمد

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

بر دلم کوه سهندی بسته‌ای

وصف الف قامت ممدوده‌ی حمرا

تو کجا آن چاشنی داری هنوز

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

متاب از ره راستی هیچ روی

خواجو که کند موی شکافی بفصاحت

هر چه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار

وز جوانمردی ببایی در صفات

از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟

نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست

بگذار منجم را در اختر و در فالک

گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست

رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد

اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران

روانست لیکن عیاریش نیست

که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی

دم بدم در خمار می‌افتد

بنگر که تورا کجا همی جویم

آنکه عیبم می‌کند برساحلست

نشست از بر تخت نزدیک شاه

که از حیات ملول آمدن نه کار منست

کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود

زانکه لعلیست که صد تاج کیان می‌ارزد

حال فردا بگذاریم، که فردا پرسیم

پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست

تا چند سخن گفتن از سینک و از شینک

قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست

جهان دیده با ناله و با خروش

جمله بفروشی برای یک فقاع

خرد را در پناهش پیروی داد

همه جامه ها کرد بر خویش چاک

نقد امسال کرده در سر پار

به اندک سخن گنگ و خاموش کن

تا باز رهی ازین دل ریش

بدو بر به رفتن دژآگاه بود

تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

در کوی مقامری مقر دارد

ترازوی عدل طبیعت شکست

بپوشید درع و میان را ببست

تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی

آنگه دهد صلاح تو را دسته

اگر چه خفته بود طایرست در تحقیق

ره رستگاری همین است و بس

چو داد آمدش جای فریاد نیست

حب دنیا پای بندست ار همه یک سوزنست

پدید آرنده خود را طلبکار

ندیدی دو چشم من این روزگار

تو در کناری و او از تو دور صد منزل

چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن

مور کنم پیل را موی کشان در هوا

بدان سوگ بسته به زاری میان

سوی مادر از تخمه‌ی نامدار

پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس

اولوالعزم را تن بلزد ز هول

که امروز شد جانم از رزم سیر

دل سخت و نفس صبورم مده

غمری نرم است و گول طراری

نوش کنان ساغر صدق و وفاق

که زیبا بود خلعت کردگار

یکی صد گشته از تقدیر جبار

هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی

سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد

همی بس بزرگ آیدت خویشتن

وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی

ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان

کار بیرون از حکایت نبودش

ببینی سر مایه‌ی بدخوی

کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی

جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا

وگرنه ضرورت به درها شوی

بجستند برسان آتش ز جای

ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری

چون است ز بانگ تو گریزان؟

بوسه‌ها یابد رویت ز نگاران ضمیر

ز کمی و بیشی و از ناز و بخت

منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان مانده‌ام

کوبد در ملک جاودانی

نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی

کجا موج خیزد ز دریای قار

فردا خبرم گوی، که امشب نه به هوشم

بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

یکی ناسزا برنهندش کلاه

به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی

چون دیده‌ی مور گشت عالم

چو بینند سر پنجه‌ی عقل تیز

نخارد سر از کین افراسیاب

وقتست کزان گلشن معمور فرستی

بر در او قار چو گلنار کن

زبان را پرده بدریدن میاموز

زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد

که چون سیل، گلگشت هامون زنیم

زهی نام و زهی ننگ زهی فخر و زهی عار

چو شمشیری قلم در دست مانده

گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست

قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر

خلق از این است یکی شاد و دگر غمگین

گوی ز پیش تو ربود ای غلام

مگر نماند به برج شرف کبوتر جود

بجو از خویش هر چیزی که خواهی

من آخر از سگی کمتر نیم هم

تا چاه دیگران نکنند از برای خویش

ار جمجمه‌ی ذوالخمار باشد

شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم

ندارم دست باز از تو بدین سستی

نشاید این که شما قصه سحاب کنید

حزم پنهان و نفاذ آشکارت

توان گرفتن از دست و لب گزیدن من

هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته

ما را بدان امید بسی در زیان شود

وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات

که یادگار فریدون و ایرجست و قباد

نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی

زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی

تو بی‌معنی از این غم برکناری

نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

جز که شکل خود نمی‌بینند در رخسار تو

که عاجز بود مرد با جامه غرق

این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار

چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان

تن رابه ششتری و به کاکوئی

که هست مه را چیزی ز لطف پروازش

از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست

که تا پیدا ببینی گنج پنهان

خانه و بام و در و دیوار یار

منت بر آنکه می‌دهد و حیف بر منست

ذیل تاریخ شرف در عرصه‌ی محشر کشد

اوحدی را سر به خاک آستان پیوسته‌ای

او بود جاهلان را ز اول بت نخستین

چند غم جهان خوری، شادی انجمن نگر

وی ترا بنده گشته هر آزاد

کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد

از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار

چو نیکش بداری، نهد دیگری

مدد سمک و کوه و هامون باد

من خرابی می‌کنم، تا پیش سلطانم بری

نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!

خلق ز بس کدیه شان بر حذر

دیدار بود بار دگرمان در این دیار

جام تهی به باده‌پرستان نمی‌دهیم

گفت: لا والله ای خراباتی

که از دوران آدم تاکنونست

زان کام دلی بود هوا را

هجر تو می‌رود روان بر اثرم،دریغ من!

گر تمام آن است کو را نیست هرگز کاستی

شیشه‌ی می خواه و بر خارا فکن

بر آینه‌ی امید زنگست

گرفته جای خود در زیر افلاک

نزد تو بسی خطر ندارد

که اول قدم پی غلط کرده‌اند

کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار

که فریادی برآید هر دم از من

جز باغ و حایط و رزو ابکاره

به خون خود دری کاری نبردک

حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد

آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

نپوید پی شیر روباه لنگی

که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

راستی پرتوی از آن هنرست

و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم

چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی

بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم

قوت مستی همی بیرون توان کرد از شراب

این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد

تا نه پنداری که چاکر قیمت دیگر گرفت

که ابدال در آب و آتش روند؟

هر جا که رود ذکر تو گویی عرفاتست

بهتر ز اوحدی نبود هیچ بلبلی

هرگز کسی نرست مگر منتبه

باز به میقات وصل آمد بر طور خویش

نه سر و کار مختصر دارد

وجودی چون پدید آمد ز اعدام

آخر نه سنایی و سناییم

چو سلطان گر جهان گیرست شاید

زان دست که صد قلزم ازو یک شمر آمد

با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی

گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن

نه همانا که دایره دروی

فکرتش نقش نوبهار گرفت

نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست

گوییا بودست آب زندگانی مشربش

تو همچون الف بر قدمها سوار

بحر محیط با همه وسعت غدیر باد

وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل

بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه

کمد اندر پا و افتاد اکثرش

یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد

از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده

خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

سخره‌ی دست اهتمام تو باد

به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم

هیچ نبودش گمان که تو ز گلی

این نیست نشان مرد دین‌دار

سالی کان هم از بهر سالست

چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

چون در آید به خرابات به قنطار دهد

لب بر دهان نی نه، تا نی‌شکر بباشد

عروه‌ی وثقی خدایگان زمین است

کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان

سازگاری نه صواب است و نه بیزاری

بلایم من بلایم من بلایم

همچو بر گنبد قرار گوز باد

کل اندر دم ز امکان نیست گردد

گفت این نه از شما ز سخنهای سر سریست

دو صاحب را محمد نام کردند

حرف حرفش همه در چهره‌ی اجرام گرفت

وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!

به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی

گویند چرا چنین نزاری

از دست غیب نیک جدا کرد روزگار

وز او در بسته با تو ریسمانی

ما چو یعقوب از غمش دل خانه‌ی احزان کنیم

روم زین سپس عبقری گسترم

برترین حجتی جبین تو باد

راز دل با خالق جبار باشد صبحدم

چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم

اینت افسونگر هندو نسب جادو سار

ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو

در دل و جان او هدایت نیست

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست

رخت سفر برون برم، عهد دیار بشکنم

دست شده سست و پای گشته کماله

پس چرا این کامل آن ابتر رسید

اندر آن رقعه نام من هم باد

ز تو در نزع می‌گردد هویدا

که نپذیرد به راه عشق طامات

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

چشمه‌ی عرصه‌ی نشابورست

کین میوه‌ی آن شاخ بلندست که کشتی

از معصیت چرا که نپالائی؟

خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم

چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست

عرض چبود که لا یبقی زمانین

چشم بد دور از دل غمگین و طبع شاد تو

فاتم الحدیث نظما و نثرا

کز طعنه مرا تو در جگر داری

کشکارا کنند غمازان

بپرهیز، ازیرا که در ثمینی

در صفات نرگس جادوی تو

حاطه‌الله زو به یک احسان مفرد می‌رود

که این چون طفل و آن مانند دایه است

کاخر تو کجا و ما کجاییم

تا می‌نمایدش همه عالم خیال دوست

تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را

هم درد خوری و هم چکیده

تا چه می‌خواهد ز من جافی زمن

همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم

تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست

که با وحدت دویی عین محال است

یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن

مگر شمامه‌ی انفاس عنبرین بویم

گفتم این را بود خریداری

که چون اوحدی درفشانی کنم

چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟

کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید

همه از یکدگر صوابترست

بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی

در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب

فرو کوفتندی به ناواجبش

در همه کارهات کارستی

جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم

این است ز پردلی نشانی

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب

زهی نور خدا ظل الهی

همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی

کلید بند مشکل هاش دانند

هر ممتنعی ز هجر واجب

کارش چو کار اوحدی زیر و زبر می‌شد ز تو

دین را بجز تو نیست سوی راستان ستون

در شکمش مشک شود آن گیاه

قیام و قعود از قعود و قیامت

تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم

در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان

تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم

از تو بدو صد ملامت و خواری

من چون کنم صبوری آخر؟ که بی‌سکونم

معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

کان قباد صف شکن می آیدم

تا تو دامن بدو بیالودی

هر آنچه دیده‌ای از وی مثال است

با ما چو حلقه‌دار لبان چون نگین مکن

سر از من عاقبت بدبخت برتافت

از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد

مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد

با بار بزه روز قضا مزد حمالی

در فتا شایسته‌ی جانان شدم

مطرب بزمگه بستانست

در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم

فخرم آن بس که بوم رخت کش لشگر تو

ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار

کو را هنوز در همه اندیشها به یادی

نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته

پس همان گیرم که تو خود خسروی یا هرمزی

که من از جهل نمی‌افشارم

تب لرز اندر استخوان باشد

پیوند درین عهده‌ی ثمر هیچ ندارد

دلداری را تو ناسزایی

مقسمت ندهد روزیی که ننهادست

دستی به سرم فرو نیاری

که با شمایل او فارغ از بهشت برینم

ای خر بدبخت، چگونه بری؟

با دل عطار دلتنگی فراوان می‌کنم

چشم بد دور نیک یاری

رود پاکی به پاکی خاک با خاک

پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده

اگر مردی از سر بدر کن منی

نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید

جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی

چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟

وز روح مسیح کن طرازم

لاله می‌روید ز خارا گل همی روید ز خار

که نتوان کرد این آیات محدود

از پنجره‌های زندگانی

وین طنطنه که می‌شنوی هم شنیده گیر

زانگبین موم کجا گشتی فرد

اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی

بی‌گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی

تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید

طرایف سخنم را همی نگرداند

می‌شود معمور صائب هر که گردد بانیم

در حجره‌ی تنگ کن فکانم

وگر دست داری چو قارون به گنج

انصاف او به دولت دایم گواه اوست

مرد نگارگر انگشت‌ها گزیده

راست بخواهی پر از فریب و رجائی

از کان همه سیمبر گرفتیم

بوک با نام و نشانی افکنی

بود محتاج استعمال قانون

دزدیده در آن دیده‌ی شوخت نگریدن؟

از زمین بوسی تو گشته عزیز

برو مزید نباشد هموش قانون باد

بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!

این افگندت به کرم و گمراهی

گه گدا را خوانده‌ایم و گاه سلطان گفته‌ایم

زان برنج سبات رنجورست

که هر حرفی از او بحر معانی است

اگر مقعد صدق خوانم رواست

جوی مشک بهتر که یک توده گل

بنفشه سر چو درآورد این تمنی را

ترا رخهاست کان رخها بغیر خویش ننمایی

چیزها را حروف او بنیان

در آتشش جان در طرب در آب او دل در ندم

که بر طباع و موالید والی والاست

نیابد علم عارف صورت عین

پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا

نافه مشک را گره بگشاد

کبر تو چون جود شاه قاعده‌ی زر شکست

جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست

آن ازین کمتر مکن یک خردله

که نه در خورد چون تو جانان بود

نشگفت که در خانه نشانند عدم را

که این هر دو ز اجزای من آمد

زهی امکان زهی تمکین بنامیزد بنامیزد

به سرپنجه دست قضا بر مپیچ

دربست جهان‌باز ز امساک میان را

خود را به سر کوی تو روزی برسانم

خیره چه گوئی محمدی و علی؟

بدو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم

از خجلت تو دست عطارد مقیدست

ویران شد آن باغ که بی‌در شده باشد

هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما

آب را حلقهای زنجیری

در عرق آفتاب چرخ برین را

زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده

تو بر ره‌گذر پست چه نشسته‌ای

زان نباید نرد جانان باختن

بر آتش شکیب دلم را مکن کباب

گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس

سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی

کس از سر دل کی خبر داشتی؟

چه بود فایده در عقد آدم و حوا

تا دوستی مادر بر قابله اندازم

ور توانی دامنش پر لل مکنون کنی

نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم

چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست

صدف با علم دل صوت است با حرف

رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار

مگر آتش ز بهر آن انگیخت

سحاب دست تو حامل به لل لالا

شد سیه چون نامه‌ی اعمال من

در نیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟

از سر گیرم زهی سر و کار

پیل و گرگت بی‌عداوت در نبرد

نه روی گشتن و بودن بر او دیر

ز غم گل چو من از عشق تو ای خرمن گل

چو دانی که بد رفت نیک آمدی

چون کلیم‌الله را خلوت سرای طور باد

وقت مردی ناتوان افتاده‌ای

با او نرفت ملک و جهانداری

نور دل ادریسم آهسته که سرمستم

در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب

چو واحد گشته در اعداد ساری

نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش

بخت را پایگاهی از در تست

کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست

گر خاتم لعل توشود ملک یمینم

به خیره در این چاه تنگ و تاری

عذر بخواهی به هر زبان که توانی

جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب

که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم

آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست

ز فرزند دلبندم آمد به گوش

ای گشته در فصاحت سحبان روزگار

نیکی و بدی را چو پدیدست جزایی

بس بگسلد این رسنت، ایا غازی

تا سوسن‌ها روید بر شکل زبانم

چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار

شود اخلاق تو اجسام و اشخاص

بتم چو خوبی بی‌نقص را کمال کند

در فشاند از عقیق در پایش

باز تو کبک خسته در منقار

به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته

زیرا که چو باز می‌ربائی

آه گرم آتشین می‌بایدش

کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند

چو غشی نبود اندر وی چه سوزد

نام شکر گر شدست کام و زبان ترا

جوی نیک نامی نیندوخته

به اضطرار و گردون بارکش دون باد

از لشکری چون اوحدی، این قلی یللی بلی

یارت به آب در زده یک نان فخفره

بازار همی‌سازم و بازار ندانم

تربت آن خزف و رستنی این حطبست

به شوخی باز کرد از تن سر او

در صف اهل خرابات ای پسر

در چنان گنبدی خوش آوازی

که از من به سال و هنربرترست

هجرم به سر فرستی و اشکم روان کنی

چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟

دل به من ندهی و هرگز نشنوی

ز زیچ اختر این جهاندار چیست

چرا نبود روا از نیک‌بختی

تا اسیر آن دو لعل و آن دو تا بیجاده‌ایم

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

فراوان برایشان بخواند آفرین

فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند

امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟

بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم

نوشتند و کردند چند آفرین

که یادت آورد از عهد اول

وین اشک به رنگ ناردانم

بر کدامین مخالف آمد بند

به مردانگی سر بر افرازشان

که با یار دگر همداستانی

مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی

فکر کن از روز شمار ای غلام

ستاره شمر بود و با داد و مهر

سالی دارم اندر باب معنی

بلبل ز گل آشیانه آراست

لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

که از داد شادست و شادان ز شاه

برده سرهنگ هیزم و میوه

چو روغن گر گرفت از ما عصاره

کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم

روان و خرد را به پا افگنی

ز وحدت دیدن حق شد معطل

سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان

بر زمین چون دو اژدها دنبال

رکابش گران کرد و اندر شتافت

تا صدش بار در نور دانند

بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی

مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی

فرود آمد از پشت اسپ سمند

جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود

داد نوشروان با چشم ستمگاره‌ی دوست

عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرد

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

تا پدید آورد ز لازل و خسف

مده حقت بدین چیز مجازی

چون یاری شهریار دیدم

نیاری فزون زین نباید چخید

چرا می‌باشد آخر مختلف حال

شایستی اگر در دل بیمار منستی

گوهری یافت هم ز گوهر خویش

ازین روی رستم وزان روی سعد

پرده‌ی آن این عدد مستعار

ببین تو گر چه نبیندش خاطر اعمی

در تاب زهر غبار مندیش

وگر شیر دل ترک خاقان پرست

همه ترتیب عالم را به هم زد

تا روی داد سوی دل ما پیام عشق

شکسته شود چون به زردی رسید

بدو گفت کای بد تن کینه جوی

گردن خویش پر و بال کنی

او بار خدای است و ما موالی

خاک بی‌جان گشته با جان الرحیل

شب و روز شادان به فرمان شاه

مقابل گشت از این رو با بدایت

افتاد به دام تو و از تو گذری نیست

کشتی بخت شد چو دریا پر

برو بر بسی پندها کرد یاد

به خدا باشد ار تواند رفت

نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون

زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای

چنین ارجمند آمد آن بوم و بر

به بوسه می‌کند بازش عمارت

بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند

به پایش کشد مور کوچک شکم

بس ایمن مشو بر سپهر بلند

دست خود را قلم کنی زان به

فردا درود باید تخمی که دیش کشتی

از درون نعره زند دل که دو چندان بکشم

برانم شود کارم ایدر تباه

همی گردند دائم بی‌خور و خواب

ای خوشا عیش که امروز مراست

وز رطب جوی انگبین بگشاد

که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه

وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟

این چرخ بدین چشم فروزنده‌ی رخشان؟

غرق تحیر ز جهان بوده‌ام

زبانش نجنبید بر بیش و کم

به محفلی که ترا بی‌دعا گذاشته‌اند

گر نیست درست برمخوانی

سپر نیست مربنده را جز رضا

که نه رزم بینند زان پس نه بزم

که بز ماده را پری خوانی

صورت بسته است همانا چنین

از دل و جان توبه کند هیچ تن ای شیخ اجل

فزاینده‌ی دانش ایزدی

شراب باده خوار و ساقی آشام

قصه‌ی دریا رها کن مدحت خانی مکن

بنده پست را بلند کند

به زنجیر زرین دهن دوخته

بر درت کرده عمر خود سپری

چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار

بخواند ببیند به پاکیزه نغز

شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم

شو گدایی کن که ما این از گدایی یافتیم

مراعات صد کن برای یکی

که ازمن نخواهد سخن رایگان

تیغ آبی چنین به مشت تو بس

مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی

بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم

به خاک اندر آید سر مور وپیل

به ترک جمله خیر و شر گرفته

خیز تا بر فرق این سفله زمانه کم زنیم

نام کرده پدر زراوندش

بدان شاخ زرین ازو خواست نان

ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی

دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را

اقرار نمی‌دهد ز انکار

نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب

که چندین با منت گفتار باید

سر و گردنش همچنان شد که بود

ببست این برآورده چرخ بلند

منهی غیب و سرنوشته شود

گردنش بدادند مور و ماهی

هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

مزن زین سپس پیش ما داستان

خرد را جمله پا و سر بسوزد

گه کفر منی و گاه دینی

وانچنان تاج و تخت را شاید

ز توران و ایران برآورد گرد

همه شب‌های او شب معراج

شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

هر بوسی را کنی نثاری

چو با گنج باشی نمانی به رنج

بدین علت شد اندر شرع کافر

بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد

که از میان تهی بانگ می‌کند خشخاش

همی دود نفرین برآمد ز شهر

حلقه‌ای ساختم ز چنبر پشت

که تو بد مذهبی و دشمن یارانی

دامان خون آلود را در خاک می مالیده‌ام

خرامان به بالای سیمین ستون

شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند

چون لولو تر کرد همه آب روان را

رود را زاب دیده داد شکوه

یکی تاج زرین و دو گوشوار

مثل او از زمین تواند رست

تو مادر مبارک و میمونی

وامروز ز ساکنان خمارم

به آمل فرستاده‌ام کینه خواه

قبله‌ی جان فروغی صنم سیم بر است

در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان

نبینی که فرتوت شد پیر ده؟

ز گفتار پیغمبر هاشمی

در عرق رفته گاو با ماهی

ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری

گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

ورا در دل اندیشه چون بیشه شد

یا میانش را به بر هم‌چون کمر خواهم گرفت

همه ساله چون لام پشتش دوتاست

تا کند آن خصم را در شاخ درج

فراوان به جستی ز هردر به چین

پیش او عشوه‌ی تو بیهوده است

شمال از هر درخت اکنون شماری

بندیش که در چه آرزویی

که افزون بود فرو خویشی مرا

عشق‌بازان تو یاد از غم دیرین آرند

ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود

به رغبت بود خون خود ریختن

به بیهوده این رنج و این کارزار

لبش از میوه‌ای نیالودی

اگر نه بیش ،باری بر کمینه

دود عشق تو بود آثارم

سرای و همه بر زن او بسوخت

زیر لب گفت که از دست دل آزاری ما

چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود

من غم آن یار پیشین خورده‌ام

به زردی دو رخساره چون آفتاب

یار از بهر نان و آش کنند

از بی‌خردی خویش و نادانی

گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد

بداند سر مایه و ارز خویش

خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد

اگر داد دادی نرفتی نگارم

چو بینایی دام خصمت نبود؟

فروزنده‌ی تاج و تخت و نگین

در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی

که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای

هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم

یکایک به موبد نمودند چشم

یا مراد هر دو عالم حاصل جان شد مرا

بهتر ز توتیا نبود گرد گام دوست

دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ

بزرگاسترگاتن آور گوا

توشه‌ای سهل و گوشه‌ی غاری

نیابد دل ز رنج آرام و هالی

مرغ دلش در قفس در خفقان آمده

میان جهان چون کنی کار زار

مشک خون ناشده در طبله‌ی عطار نماند

همچو نرگس پس مدارم در خمار

به بالای کام و زبانش مهل

به گفتار آن بدتنان شد تباه

مشو، ای خواجه، می گسارنده

کار جهان پیش تو بازیستی

محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

شبان زاده را آرزو کردگاه

ورنه چندان هم فروغی را زبان لال نیست

در گوش دلم خوانده تراییم تو مخروش

من کی بودم تا کنم زان امتناع

دو بی جاده خندان و نرگس دژم

که دارد رتبت پنجاه یوسف

چشم زمانه خیره شد اندر غبار من

چون توانی رفت راه پر عسس

نه هنگام ماتم نه هنگام سور

خادم تو خسرو گشت بنده تو سلطان شد

ماننده‌ی نوح در سفینه

چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت

نسیم گلان آمد و بوی طیب

به صلوة و زکوة و حج و صیام

خصم فراوان در این ضیاع خرامان

بی‌اختیار گردد در فر اختیارم

ز یزدان نیکی دهش کرد باد

منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست

همچو خورشید که با سایه در آید به طرب

متصل با جانتان یا غافلین

هرآنکس که بشنید بروی گریست

یابد آن خون ز روح پیوندی

ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟

مفلسم از صبر لنگر چون کنم

نشاید که کوبند پیلان بپی

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

دست همه عاشقانش بشکست

نخواهد به نیکی شدن نام من

به ناخن بر از لاله کرده نگار

که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی

از مصحف باطل آیت حق را

زود در گردن عشقش همه آونگ شویم

نگه کرد و گوینده‌یی برگزید

تو و لعل لبی که میگون است

بت کاسان علیک عین‌الله

مکر اندر آدمی باشد تمام

که دشمن شود بر تو بر شادکام

چشم او در جمال ساقی ماند

نه بس باشیم مدت جاودانی

نبات از شکرستان می بر آورد

ز شهر و ز بازار برخاست غو

یا طرف آستینت یا خاک آستانت

عاشق ار دانا و گر نادان تراست

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

چنین تا در خانه پهلوان

بال سرخاب را توان تو نیست

برون نیارد از بیم دختریش سری

ای پرده‌ها دریده کی می هلی ستیزم

پی اختر رفتنش نرم گشت

تا باد صبا شانه بر آن زلف دوتا کرد

تا هست شفات نیست دردی

خویشتن را پیش او انداختند

خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟

که این هندوست، می‌رنجد به بازی

از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را

خون ما بر آستان افکنده‌ای

که بگذاشت با کام دل چارسی

کی فروغی شمع با آتش به جان پروانه کرد

او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش

فروتر نشست از مقامی که بود

ز گیتی بی‌آزاری اندر خورد

هزار سینه به سیخ جفا کباب کنی

وز حرص رطب همی خوری مازو

سبحان الله کجا فتادم

تا سر نرود در سر سودا که تو داری

به کیش دولت اگر عاشقان گنه کارند

وصلت عاشقان چه خواهی کرد

که زنم من نقبها با زور دست

تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

در مناجات عشق موسی‌وار

چون خردمند و گرامیش بود مهمان

در دل عطار سوزان یافتم

ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

بیزارم از جزای ماجوران

گران است پای ملخ پیش مور

بنه گام و کامی که داری بیاب

نام آن بت، که نازکش خوییست

تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن

همچو مخموران خاری می کشم

هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار

زین مغیلان سال‌خورد گذشت

آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد

تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست

بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی

قالبم عنکبوت غار شده

ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن

درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او

که تا قیامت از این آستان بگردانی

غوغای مگس بر سر حلوای تو افتاد

همچو زلف بتان چین نکنند

پسر بامدادان بخندید و گفت

کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری

بیشتر رخ به عدل باید کرد

با یکدگر چو دیوان کالفته

چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم

پیکان چرخ را سپری باشد آهنی

غریقش را امید ساحلی نیست

قبله‌ی جان سنایی همه سوی تو بود

آفتابی بر حدثها می‌زند

نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری

چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی

هر عاجزی نداند و نادانی

گمان مبر که به دریای آب برخیزد

چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

باربدی‌وار کوس برزده گل‌بام صبح

پس تو دل نیز بر زمانه منه

مقید به چاه ظلال اندرند

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

قانون بد منه، که به کلی تو می‌خوری

گران است در زیر بار علی

نه جسمیم این زمان ما روح فردیم

که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

که از مشاهده‌اش مجمعی پریشان است

گهی نعره رسیده تا سماوات

هم‌چو دی آید به قطع شاخ و برگ

نه ممکنست که هرگز رسد به سیرابی

سال و مه در خیال معشوقی

در دهیدش آب انگور نشاط‌انگیز را

بویی فرست او را از کنه بی نشانی

مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی

کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را

آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد

یکی تخته برکندش از روی گور

رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده

تتق از زر نگار گوهر باف

باز دهد جوشنت این روشنی

ما نیز شکار بی‌نظیریم

به امید نیکی و بیم بدی

گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو

دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای

مهر با لب‌های ما بنهاده‌اند

آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

ورنه بس محتشم کسی، ای صدر

چکنم جور هر کجایی را

پس برون آی از میان دود خویش

شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی

آخر پناه داد من بی‌پناه را

کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را

دویدند و بر تخت دیدند شاه

مداد نیست کز او می‌رود زلالست این

به بوسیدن مکن تقصیر ازین پس

حبذا و جهک المبارک فالا

ما نه مردان ثرید و عدس و مایده‌ایم

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

کس بجز گوی تحمل نکند چوگان را

ما بی تو بدل به دل نداریم

یا بلایی مهلکی از غیب خاست

که تورات و انجیل منسوخ کرد

پی منه بر مقام نزدیکان

همچو او حیران و مدهوش شما

این می‌دانم که می ندانم

نه رای است خلقی به یک بار کشت

که زنی تیرش و بر هم نزند مژگان را

بر حذر هان از در و دیوار باش

که پاکیزه گردد به اندرز خوی

من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی

روزی او میدهد، تو جنگ مکن

به قوت تمام است هر ناتمامی

که من محنت سرایی آفریدم

که ممکنست که در جسم مرده جان آری

با وجودی که زدم دست به دامانی چند

خاک بر چشم همه تیماره‌ی پندار زن

که ببخششهاش واثق بود مرد

گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری

عاقلانم چنین خبر دادند

که دانا نجوید ز دنیا دنه

سپهری خوشه‌چین خرمن آمد

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

و عرصتها للجن و الانس مفزع

جز صبوری کردن اندر عاشقی تدبیر چیست

قنادیل سقف سرای تواند

کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری

وهم دریای زیبقت خواند

این خانه‌ی رنگین بر رسانه

ماننده خورشید سراسر همه جانم

یا به گوشت نمی‌رسد سخنی

کاین هم از کیفیت جام می رنگین تست

آزاده را همی ز تواضع بود بلا

زانک صبر آمد چراغ و نور صدر

تا در هوای جانان بازیم عمر باقی

علم مصر در دمشق آورد

گه همچو یکی پر آب پرویزن

جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی

چو بینند در گل خر خارکش

شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند

بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا

عسل تلخ باشد ترش روی را

ز بدبختی خویش بر در فتادم

که با ما باز یاغی گشته‌ای، هی

با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن

هم می چریم در ده و هم بر قناره‌ایم

مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری

زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد

به یاد روی تو درد و دریغ باید خورد

کردم اینجا احتیاط و مرتقد

چشمی و هزار دانه لولو

زبانش بر گرفتی، یاد می‌دار

پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی

زانکه سوز شمع تا پایان بود

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

که از خمار سحر حالتی دژم دارد

گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

به امید عفو خداوندگار

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

که بر بندی به هر نزدیک و دورم

تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من

باده ستان از کف ساقی شنگ

که دیگر به دستت نیاید چنان

صاحب صد هزار مصمون است

در پذیرش تا بود مولای تو

هین عمر آمد که تا بر نان زند

در گردن دیده‌ی بلاجوست

نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟

دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن

راست چون پروانه‌یی پر سوختیم

که خون دیده سعدی بر آستان داری

آتش به سراپرده‌ی آمال تو افتد

از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد

ز یاران کسی آگه ز رازش نبود

ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی

هر چه خواهی درو توان دیدن

در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو

بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم

که نماندست زیر جامه تنی

شرح نمودی حدیث نور و ظلم را

با یاد تو زهر باشدم نوش

ماند در زندان ز داور چند سال

کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای

وآنکه چون نیک بنگری همه اوست

چاهیست پس از راه درانداخته جانی

مرد میخانه و مغان آمد

که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی

گر فتد راه تو در چاه زنخدانی چند

از قایل الاهی تا قابل گیاهی

که چون آب حیوان به ظلمت درند؟

به ترکستان رویش خال هندو

بگدازد ز هجر خود جگرت

چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری

هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم

بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )

تا سر و کارم بدان لب نمکین است

چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش

روز دیگر بر گرفتاران وام

سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی

همچو روی حسان همی خندی

داد خلق حسن و خلق حسن

برخاست ز راه خرده دانی

که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی

اگر از آستین آن ساعد سیمین شود پیدا

با مات چکارست چنانیم که هستیم

مشعبد صفت، کیسه و دست پاک

به مالی و ملکی رسی بی زوال

راه یابد به خانقاهی چند

پنجی و چاری و سه‌یی و دوی

چنین بود چو کند کبریا سلام علیک

هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری

که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

در خور پیوند سنایی نه‌ای

پس بدان از دور که آنجا آب هست

که خواهد پنجه کردن با عقابی

از پی پوشش تو شد کرده

نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین

اندر میان آتش دل چون قرار گیرد

ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او

میر نظام لشکر ایران کند تو را

جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد

چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست

کو شرمگنست و یار ساده

خیل و صحرا نشینش از هر باب

چرا شد آن چنان مشوم و چون شد این چنین میمون

گر می جهد رگی بنما تاش برکنم

نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری

هر که شد در پی این کار پشیمان ماند

وی شادی ما همه بقای تو

جذبه باشد آن نه خاصیات این

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

در کرامات پادشاه ولیست

دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن

می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو

بر او ده در از تربیت ساختم

خون سوی حوض دیده ز کاریز می‌برید

شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد

که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند

گر خداوندی بپرسد چاکری

عالمی دیگرت نماید روی

یتیمی در عرب چون مصطفا کو

زان صدر بدر گردد آن جا هلال گل

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

بت پرستان نپرستند بت سیمین را

عاشق مشوید اگر توانید

نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گران کاوین به یوسفشان سپردم

با کفر عزازیل آرمیده

ز چشم سوزنی چون می‌نماید

نقش بر دل نام بر انگشتری

ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را

لبی خشک و دلی پر نار داری

چو خاطر به فرزند مردم دهی

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خود ندانی ز غم که چون آیی؟

کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی

نی سیم و نه زر نه یار داریم

بخواندند پیر مبارک قدم

دست همه بربستی گرد سر دستانت

ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این

کو چو بی‌آبان شود جفت خسی

بالا به صفت چو سرو خودروی

در سر انگشت او دو گیتی درج

بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی

که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا

شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست

کشته گردم آخر اندر پای تو

امانش ندادی به تیغ آختن

ور می‌زند به هر بن موییم نشتری

گفت : اوحدی، چه گویم؟ آن بدروی که کاری

خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید

بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل

حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

با کتان آن چه فروغ مه تابان می‌کرد

لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا

زنده شد در بحر گشت او مستقر

چو در فراق بوم همچنان پریشانم

تا مگر چشم بد بگردانی

ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی

در پیش تو ذره‌ی هوا باشم

که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی

چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را

اندوه جهان بتا چه دارم

نرفتی به کاری که باز آمدی

گرفتند هر یک، یکی راه پیش

ورنه زحمت کشی و رنج بری

عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین

چون حال آمد چه قال خواهیم

به تماشا نرود هیچ نگارستان را

مایه‌ی مستی از آن چشم خمارین می‌برند

ا زجام جان ستانتان هر قطره‌ای و شاهی

شعشعه‌ی عرشیست این تبریز را

ز طامات و دعوی زبان بسته‌دار

که آنچنانکه فراخور بود چنان شنوی

که افتخار زمینست و اختیار زمان

در آب شوی لوح دل از چون و از چرا

پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی

هر لحظه سری را در سر سودای تو باشد

آن بد که نکرده‌ام به جای تو

مشایخ چو دیوار مستحکمند

پس آن گه بر من مسکین جفا کردن صوابستی

تو از آن ذات بی‌جهت مگذر

چون نبی را گزیده عثمان کرد

باشم پران و دوان ای شه شیرین ذقنم

از بوستان وصل شمالی نیافته

هم سوخته‌ی عشق تو صد عاشق شیداست

زینگونه که او گذاشت شب دوش

با خمار ماهیان خود جرعه‌ایست

ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب

من اول روز دانستم که باشد

در جمع فقیه‌الامم از بهر رهایی

نیارد کرد از هم بال و پر باز

گرفتن به شمشیر و بگذاشتن

نشنه‌ای که آن در آب انگور است

بنهی بار خلق بر تن من

پدید آید آنگه که مس یا زرند

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی

بمن آموخت شیر این بیشه

چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او

زهری که همه خلق چشیدند چشیدیدم

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی

خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد

یارب زنهار تا چه در نیست

کز سخاوت می‌فزودی شادیش

کان نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری

خانه‌ی گل را چه می‌کنی که نگاری؟

از برای راه سدره گربه‌ای را زین مکن

بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی

که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی

زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را

همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر

چو گفتی و رونق نماندت گریز

شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری

حکم تالیف آن روان و روا

کرده شخص نیاز را قربان

در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

در وقت بهار و مهربانی

هر جا که جلوه‌ی رخ تابنده ماه تست

چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود

شاخ جنت دان به دنیا آمده

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

کار مردم بساز، ارت سازست

از دل شاعریست بریانی

از برای نفس انسان بسته‌اند

تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری

یکی دهان تو نسبت به تنگ شکر کرد

بهره‌ی هر ناکسی بوسه و آغوش بین

ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش

دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو

بی‌رعیت چو آب باش و چو میغ

شاه بهشتست و بس از بر و آغوش او

از مه و از مهر فلک مه‌تر و افلاک ترم

حیف باشد به دست بی بصری

که عشقش از پی این کار کرده هست مرا

با خاک کف پایت یکذره آشنایی

خانه را پر نقش خود کرد آن مکید

پاک بینان به صنع ربانی

ترا دید و گرفتار بلا شد

انجم افشانان دامن دامن

از هر دو برون رهی گزیدیم

تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی

چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

تا سود بود زیان نخواهم

هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم

که وقف است بر طفل و درویش و پیر

گشت ازین سایه زندگانی دور

تو لطیفی در عبارت «این» و «آن» چون خوانمت

مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

که لبش مشک ز سرچشمه‌ی حیوان دارد

چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب

اگر همچنینش به آخر رسانی

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

صاحب درد بوده‌اند ایشان

سالی از نو شود از جلمه‌ی زیر و زبران

ترسم که درین واقعه عطار نماند

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است

ما ترا خاک و ترا با ما نبرد

نیندازی من ناپارسا را

وان سینه سفید که دارد دل سیاه

ور خمارش کند شرابی هست

خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت

به روان همه مردان که روان است روانم

فردا که هر کسی رود اندر حمایتی

که مرا جلوه‌ی ترسابچه‌ای ترسا داشت

یک شکر و نه فلک شکاری

چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت

بپرهیز از آسیب چشم بدش

ز شکر چون جنایت میستانی؟

دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی

در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای

خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو

برخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست

که این خاصیت هست در نیشکر

گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست

که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم

او حکایت کند سراسر ناز

تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»

چون شهت لاحول شیطانت کنم

ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری

پیمانه‌کشان ساغر سرشار گرفتند

چون کردمی که با منش این در میانه بود

جهانگرد شبکوک خرمن گدای

سخنانت نه طبع شیرین گوی

سر نگرداند از خضوع و نیاز

وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه

ذوق می عشق می‌چشاند

پروانه به خون بده که سلطانی

کایام گنج گوهری در گنج ویران پرورد

سنایی آنگهی باشم که در بند سنن باشم

که دور هوسبازی آمد به سر

این کار به گفت دیگرانست

تا نماند ز علم او باقی

بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید

ما منتظران باد باشیم

کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی

مگر به دلها نشیند راه دلها را

یا دیده‌ی او بر صفت بحر عمانست

که در چشم مردم گزاری دراز

در جهانم خود همین ویرانه‌ایست

حیف آیدم که : او را در بند آز داری

پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن

چو گویی پیش چوگانم میفکن

ز درد ناله زارم بنالی

جایی که حد پر زدن جبرئیل نیست

هر که جوینده‌ی فضل و حکمست

بزرگان چه گفتند؟ خذما صفا

شدم غلام همه شاعران شیرازی

در دوزخ فرو بند، ای بهشتی

ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی

گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم

سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری

شایسته ایوان ملک ناصر دین است

این هر دو عید امروز خوشتر ز عید باید

که سندان نشاید شکستن به مشت

من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی

گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری

یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن

تا بجنبد سرنگونساری شود

ز تلخیش روی جهانی ترش

که در محبت گل مو به مو گرفتار است

گوید آن رخ نگر کدام ایزد

که می‌دانم که مشتی استخوانند

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

شفقت زمره‌ی خلایق را

دودکی خوشتر از شرر باشد

چون او به تخت آید من پیش او وزیرم

ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت

بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است

او را ز خرابات و علی‌الاه خرابات

مبادا که جان در سر دل کنی

وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

رخ نیاز بر آن خاک آستان دارد

باشد از زاده‌ی شهابی شین

کاندر کف نفس خود گرفتاریم

که در رکاب تو باشد غلام شیرازی

هفت زنار از نهان دربستمی

منزلگهش از آتش سوزان دمان بود

که ننشست با کس که دل بر نکند

چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست

از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی

گر واقفندی نقش‌ها که آمدند از یک قلم

صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

تا حلقه‌ی دامی و شکاف قفسی هست

«لولاک لما خلقت الا فلاک»

برو همت از ناتوانان بخواه

چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی

کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را

پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن

گو دار که من بسی زیان دارم

دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را

رایض او تا تویی توسن او رام تست

که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟

به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی

عشق بی‌قاعده را قاعده‌ای پیدا نیست

صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری

به سر و روی دوان گشته به سوی وطنیم

چو بیگانگانش براند ز پیش

تکیه بر حلقه‌ی آن موی‌میان باید داد

نعل پی تست در تاج سر تست خس

رسانید دهرش بدان پایگاه

که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی

ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد

چون تن شیر پنجه شیر عرین

چون دانستی که ناتمامیم

نیایش کنان دست بر بر نهاد

شکر خدا که دوختم جیب دریده‌ی تو را

ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش

در این ره جز آن کس که رویش در اوست

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

قالب خاکی‌ام آخر به هوا خواهد رفت

چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را

ز سخن گفتن باطن دل گفتار ندارم

مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را

که من باشم بپاهم در مناجات

ولی عزتم هست تا در دهم

بیچاره چه می‌کنی بدین خردی

ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را

گردش این هفت مرد جنبش این چار زن

چهره‌ی مردم آشکاره کند

نزدیک دوستان وی این داستان بگوی

در عین حیرتم که چرا بنگ می‌خورند

بر چهره‌ی تو شراب نوشین

که دانم نگردم تهیدست باز

چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی

شادکام آن که غم روی ترا حاصل داشت

ملک به مال ربا خانه به سود غله

شکر غیر تو بود در سر من سرسامم

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند

عافیت را همچو استادان درآموزی شفا

از او نیک‌بختان بگیرند پند

گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری

جلال او همه شب آسمان تمکین باد

ناصر و همنشین و یاور تو

به عنایت به شست آمده‌ایم

مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به

نتوان خبر از حال دل کوهکنش کرد

دین و دنیا را به تار موی تو

پدر گو ز خیرش فروشوی دست

نمی‌ترسم که از زهد ریایی

تا سهی قامت آن سرو خرامان چه کند

از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای

آن جا برسی که ما نهانیم

نومید نباید بود از روشنی بامی

صوفی به یقین آمد، زاهد به گمان شد

مانع او گر نه‌ای باری بدو مایل مباش

نشستند بر هر طرف همگنان

صد تعبیه در توست و یکی بازنجستی

هوس شکر و اندیشه‌ی بادام نماند

المنةالله که به مقصود رسیدیم

هر دو کونت فرا میان نرسد

عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری

زین واپسین مشیمه‌ی دیگر گذشتنی است

به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما

چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای

مگر امید به بخشایش خداوندی

که در مجاورتش جعد عنبرینی هست

رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین

در پیش نهیم و برگزینیم

نکند خدمت خداوندی

غافل شدن ز مساله کار حکیم نیست

نیکو نبود در ره او جفت پذیری

مر او را به دوزخ نخواهند برد

گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری

کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان

پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم

وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده

نکند پنجه توانایی

مطلع صبح سعادت طلعت نیکوی تست

دلبرا من دفع حکم آسمانی چون کنم

ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

که ماهی امشب اندر خانه دارد

خضر اینجاست ای سراب غرور

خطبه به نام شه شده دیوان پر از احکام دل

اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی

غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند

گر خر نیمی عشوه‌ی او کی خر می من

چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود

خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی

که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

رهنمای و داعی میدان «الا الاه» کو

دانی تو که بی‌تو چون توان بود

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

تراش خط مگر آن چهره را صفا داده‌ست

چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات

که یارب مراین شخص را توبه بخش

بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی

در اولین قدم، قدم از راه می‌کشند

آورد بر تو جان سلامی

جانب گلستان سلام علیک

در نمی‌باید به حسنت زیوری

تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را

کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسنست

که بند غم امروز بر پای ماست

فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی

ناله‌ای کز دل مرغان گلستان سر زد

لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما

تا توانم کرد یکدم رای تو

از حال زیردستان می‌پرس گاه گاهی

هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد

اندر آبان و در آذر مانده‌ام

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

به پیش قبله رویت بتان فرخاری

چشم درست‌کار تو پیمان من شکست

هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود

چو اشتر سوی کعبه راهواریم

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا

کاری که کنی تو بی ریا کن

شاهد آیینه‌ی تست ار نظر هوش کنی

دمی چند بودند و بگذاشتند؟

مصدا و هذا هجاء بغداد

تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب

که تا کار من حیران برآید

به آستین ملالی که بر من افشانی

عشق تا محشرش افسانه‌ی هر محفل کرد

همه از ما بهند و ما بتریم

که جور سپهر انتظارش فزود

جانی به دهان آمده در حسرت کامی

خدا کند که ببیند جمال یار مرا

چون نشینند و بینندت چنین باشد پری

تجلسهم مجلسا فیه کوس ثقال

هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی

تا دیده به هم زدم زمان رفت

داوری حاجت نیاید ای صنم فرمان تراست

التفاتش مکن که هیچ کسیست

می‌کند عقل و گریه پرده دری

گوهری داشت فروغی که خریدار نداشت

در بارگاه وصفش جز ما تقول ویله

دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته

بر تو نبندم که به خاطر دری

گفتن نتوان با تو حدیث دگری را

در پرده‌ی قرب تو زنده شده قربانها

بخواهم، گر او مکرمت کرد و داد

بر سر خاکش بسی گیاه برآید

ترکان به یک مشاهده تسخیر می‌کنند

روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو

ز اقرار هر دو عالم و ز انکار فارغیم

پیاده برد زو به رفتن گرو

گفت باید بوسه زد دست نگارین مرا

دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر

که دستی است بالای دست تو هم

ز بوی دهانت به رنج اندرم

کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند

آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری

خون دل با خاک ره بنگر که معجون یافتم

که سال دگر دیگری دهخداست

تا بنگری صفای فلک از صفای ماست

اگر گویی بدو اسرار جانان

چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟

خرت را مبر بامدادان به شهر

وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است

آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن

چست الاقم و ولی عاشق اسب لاغرم

که دنیا همین ساعتی بیش نیست

هیچ گویا خبرت نیست که فردایی هست

من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط

که پیوسته در ده روان نیست جوی

به گنجی فرو رفتی از کام دل!

زان که در بی خبری‌ها خبری نیست که نیست

آن به که نکوشی بخروشی به فغانی

مرا از ننگ من برهان به یاری

برنجد به جان و برنجاندت

که خجالت‌زده‌ی گوشه‌ی ابروی تو بود

کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست

که درویش را توشه از بوسه به

که دشمن اگرچه زبون، دوست به

از برق فروزنده به خاشاک نکردند

در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین

که من خواب از نماز شام گیرم

چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی

فراش بوستان گشت نقاش گلستان شد

همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست

چه غم گر شناسد در دیگری؟

مست بیفتی تو نیز گر هم از این می‌چشی

للقتال التقاء بغداد

کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن

برتر است از مدح و دشنام ای غلام

تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

خدا نکرده اگر تیر او خطا بکند

حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست

چو سنگند خاموش و تسبیح گوی

دگر تا بگردن درافتند خلق

فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد

دعوی نه و با بزرگ برهان

شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم

نصحیت ز منعم نباید نهفت

یعلوه بدر صادق الالاء

چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست

اصم به که گفتار باطل نیوش

که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی

که نهان در شکن طره قمرها دارد

قهر او ابله کند قابیل را

خطار رفت این سخن یارب امانی

شک نیست که سر برکند این درد به جایی

چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد

معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست

که از صحبت خلق گیرد کنار

که هم دردی و هم درمان دردی

کاین سوختگی را ز گلستان تو دارد

کی بجنبد گر نجنبد این درخت

درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم

دگر غم همه عالم به هیچ نشماری

ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست

کافری نبود چنانی را صفت کردن چنین

و آن کجا داند که درد آشام نیست

شاید ار محتمل بار گرانش باشی

نتوان ز گدایی در یار گذشت

پیش او نه روز بنماید نه شب

زانکه ما را یک سر موی تو بس

گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی

هم دل از ناله‌ی و هم ناله ز تاثیر افتاد

هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم

ولیکن نه هر وقت بازست گوش

هم‌چنانک خار و گل از خاک و آب

خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند

من بر سر گنج صدهزارم

خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم

انبیا را کی فرستادی خدا

چشمت هزارباره ز بادام خوش‌تر است

زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی

که با خود نصیبی به عقبی برد

ره نبودش جانب توبه‌ی نفیس

معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را

نعت فلک مدور آریم

از محو رسد سوی عیانی

جنس بر جنس است عاشق جاودان

که خون بهای مرا از کف نگارین داد

وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را

زال بترنجد شود خشمش دراز

که سر راه مرا عشق ز هر سو دارد

که ترا خود ز خود جدایی نیست

گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم

شهد گردد در تنم این زهر کین

که گم کردم نشان و نام خود را

پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما

مرا شرم باد از خداوند پاک

گرد شمع خود طوافی می‌کنند

تجلی کف موسی در آستین من است

وز آن انجام انجام دگر کن

بنگر رخ همچو گلستانش

که خداوندی شود بنده‌پرست

آستین هم نتوان بر مژه‌ی پرنم زد

سوزیم همی خوش خوش تا هیچ نمانیم

من آلوده بودم در آن جای پاک

زن کشید آن مول را اندر برش

گر سحر بوی خوشت جانب گل‌زار آرند

چون ز معنی درو سرایت نیست

گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم

چون خرد ساکن وزو جنبان سخن

نگاه چشم تو غارتگر دل و دین است

نسخه‌ی توبه‌ی گناه کند

نه در هر وغایی بود دستگیر

دیو بد همراه و هم‌سفره‌ی ویست

خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند

اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند

هرگز از عشقش نیابی حاصلی

وز بقااش شادمان این کودکان

در حرم خانه‌ی حق محرم اسرار نشد

پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند

خودش در بلا دیدو خر در وحل

گفت مادر نشنود گنگی شود

پس چرا مهر تو را بر در این خانه زدند

ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار

ای محو شده در تو هم گرمم و هم سردم

گه غریق سیل خون‌آمیز تیز

که آینه‌ی آفتاب روی دل آرای اوست

زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش

که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی

برگها کف‌زن مثال مطربان

تا مدعی خموش نشیند ز پندما

عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار

آیند دو کون میهمانش

در جزا هر زشت را درخور دهد

کانک آنک بادبان برکرد صبح

یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر

هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش

تا ببیند خویشتن را او چنان

که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت

جز چون ره کهکشان ندارد

ما از آن قطب جهان حجت و برهان داریم

عالم‌آرایست رب العالمین

که ز شب تا به سحر دیده بر اختر دارد

هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال

پس از نقل بیدار بودن چه سود؟

پیش گیری پیشه‌ی مردانه را

ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند

آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد

خاصه آن ساعت که روی آری به خاک پای او

که ازو مقهور گردد برج نار

چاره‌ی کار من از ناله‌ی شب گیر نشد

بسر عمر ترا لابد زمانه پی سپر دارد

بجز تنگ ترکان ندانیم نام

داند او کان زهر بود و موبدش

عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است

کرده نفعت جهان نتیجه‌ی ضر

تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم

نی ز نسل پادشاهی کالحی

سه یکی خور به روی خرم صبح

پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند

یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم

لیک نقد حال در چشم بصیر

که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب

حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند

با همه او را به میان دیده‌ام

جمله جوها پر ز آب خوش شود

که گلت را هزار دستان است

آن گهر کبدار خواهد کرد

براندندی و بازگشتی بفور

ای عجب چون زهره‌ات بر جای ماند

تحفه‌ی ناقابلان ناقابل است

آن سلسله‌ی مشک تو بر طرف قمر بر

همچو کوزه ز اصول مددش بی‌خبریم

که بود بارش گران و راه سنگ

روح البیان خلیل کل بناء

دسته‌ی مجلس تو خار مغیلان آرند

چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه

صیقلی را دست بگشاده شود

پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می‌کند

تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود

کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم

حبس باشی ده شهادت از پگاه

کز دلم مهر تو پیدا شد و پنهان نشود

و آنکه از گستاخیش نزدیک‌تر او دور بود

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

این مطوق شکل جای خنده است

که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

اگر چه ز مادر من آزاد زادم

چو دندان خرد رست از آن شیر بجستم

نیست ملک تو به بیعی یا شری

تنگنای نفس از موج شرر بربندیم

پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟

به دست ناامیدی سر بخاریم

در بلا از غیر تو لانستعین

کمتر فروغ طلعت تابنده ماه ما

ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد

سر بر سر آستان نهادم

نک به نامش نام و ننگت بشکنم

ادراک حرف اذا ولست بکور

هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد

که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود

آشنا کردیم در بحر خیال

لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند

عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر

نی چون خران عنگم نی عاشق کمیزم

کان بد اندر جنگ و این در آشتی

زان که خواص دعا دفع بلا کردن است

صد کمر بربسته چون خرگاه باد

که خواهد که موری شود تنگدل

نه ز شاگردی سحر مستخف

با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست

گر نه‌ای زن منی پذیر مباش

از سریر لاف و سودا ایمنیم

باقی غمها خدا از وی برید

گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را

در بوته‌ی لطف و مهر بگدازم

ز شیب تواضع به بالا رسی

رحمتی آریدشان ای ره‌روان

ملائت دموعی سوی کل حیاء

نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال

سبو و کوزه و ساغر بگیریم

از سر بام و دلش بیهوش گشت

سرو روانش از همه سروی روان‌تر است

هر دو را با سپاه و خیل و حشم

نکردند باطل بر او اختیار

زآنک لابه‌ی تو یقین لابه‌ی منست

که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است

همچنو عنصر نفع آمد و سرمایه‌ی ضر

کز حسن تو عارفی نمودم

پاس دارم ای دو چشم روشنم

تا دم از محکمی عهد وفادارن زد

لمن الملک واحد القهار

مقیمند و بر سفره‌ی نعمتش

فایده‌ی هر لعب در تالی نگر

لذت لب تشنگی خاصه‌ی اسکندر است

دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود

از زلف چو چوگان که به صحرای دمشقیم

که نباشد بعد از آن زیشان ضرر

کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

یاوه‌ی هر عامه مشنو پند من بر جان گمار

خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم

چیست حجت بر فزون‌جویی تو

وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست

خروس گوید برجه که نور صبح دمید

جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من

زان خیالات ملون ز اندرون

به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است

داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود

هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان

در درخشی کی توان شد سوی وخش

پریشان تا پریشان فرق دارد

بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار

تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم

فن من اینست و علم و مخبرم

محروم آن که محرم اسرار می‌شود

ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد

همچو خنثی مباش نر ماده

عقل زیرک ابلهیها می‌کند

در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست

درز نعلین بلال او به از صد روستم

پشت گرمی تو غمت را چه خورم

خوشه‌ها انبه رسیده تا میان

که هر طرف از پدری از پی پسر می‌گشت

که برون از تک اندیشه‌ی غولان نشود

که آن بی بصر دیده بر کرد دوش

قهر شد بر نازنینان کرام

خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد

تو بزرگی و هر دو عالم تنگ

حق است که من عدد نخواهم

آن سفر جوید که ارحنا یا بلال

وظیفه‌ای که فروغی ز خشک و تر دارد

دل به بتخانه رفته تن به نماز

نه معولست پشتی، که برین پناه داری

اطلاع از حال ایشان بستدم

کو عارفی که قول مرا ترجمان کند

اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد

با دوست به نیم جان سخن گوی

که دو چشمم روشن و نامرمدست

یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست

ولیک از صفت چون اسیران غورم

تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری

گبر گویان ایهاالناس احذروا

مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهر را

نه ستوری که ترا عالم حسست جرس

جور هشتم داد و داور می کنم

چون نخواهند این جماعت گشت راست

شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند

در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد

گویی که خود نبود درین بوستان گلی

افتقدها وارتج یا نافر

پرده‌ی روز قیامت شب تنهایی ما

با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار

من این دریای پر شور از نمک کمتر نمی‌دانم

جرح شد در محکمه‌ی عدل اله

زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب

وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی

بر محک امر جوهر را بسود

که داغ اندرون سوزی و درد مهلکی دارد

گاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم

من غایه الاحسان او من جوده او من کرم

دم به دم نقش خیالی خوش رقم

شعر بلندش همیشه شاه‌پسند است

هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند

وگر هفت دریاست یک قطره نیست

تا از آن صفوت برآری زود سر

تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را

هزار خانه‌ی درویش را به نوک قلم

اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده

وین دگر را صید می‌کن چون لام

استخوانم ز لحد رقص‌کنان برخیزد

ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش

امید ما به رحمت بی‌منتهای تست

سر ز آتش بر زد از سوی شمال

چون است سبوکش نزند لاف کرامت

هرگز افراشته‌ی فضل تو ویران نشود

ولی تا ساکن و مستور باشم

عقل را سنگسار خواهد کرد

زهی کوثر که در خلدبرین است

گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ

شب نشستن تا برآید آفتاب

دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال

ره به سراپرده جانت دهند

در میان طبله‌ی شنگرف پشت سوسمار

ره عطار را زین غم بجز گلخن نمی‌دانم

کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند

که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد

هر چه زین هردو بگذری ترفند

به از فتنه از جای بردن به جای

تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر

لیلی از خیمه برون تاخت که مجنون من است

اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم

گل از تو بریم ما چه دانیم

وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار

نسبت می را کجا با آب حیوان می‌دهد

صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر

بس افتاده را یاوری کرد بخت

همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان

آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا

سخت پژمرده گشت الف لامش

تا بگویم قصه‌ی سودای تو

بود هم فر فرزدق داعیه‌ی جر جریر

که مهرت از همه آفاق بیشتر دارد

چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل

که روز قیامت نترسی ز کس

زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر

آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

گر کنندت کافران از روی غیرت متهم

گفتند که این هست ولیکن اگر آییم

آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار

هر چه نهان می‌کنی از همه پیداتر است

پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان

که ضایع نگرداندت روزگار

خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد

پنداشتم کز آن رو قطع نظر توان کرد

نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم

که به زو راه جویی می ندانم

گشتند غلامان ستانه‌ی درت احرار

همراهی آن سرو خرامنده محال است

آنهمه تر دامنی در چشمه‌ی حیوان بماند

پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ

هم بر ازلت ابد مجاور

خاصه وقتی که شود رهزن هشیاری چند

نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش

چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جان بالاییم

که در آن معبد کفر افتاده‌ست

هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد

مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش

مبادا که نقدش نیاید به دست

گریبان رضا پیچید از ایشان

ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

نور از کلاه مغربی او برد به وام

زرد رویی کبود خلقانی

پر آبله گشتی‌اش کف پای

که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت

از صبح تیغ و از جبل الرحمه منبرش

که جنگاوری بر دو نوع است و بس

مژه می‌ریخت آبی بر لب او

کشتی زرنگار بندد صبح

قرب دو سر کمان ببینم

که ز مستی و خرابی برهد ز عکس و طردم

با هر که نه قیس، در شکر ریز

چشم رقیب از چهار سو به کمین است

بجای سبزه ز گل بردمد سر خفچاق

سپاهی دلاور ز آزادگان

بر سر لوح بیان حرف هجا

سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند

ساکن آن خواجه‌ی فاضل و نیکو بیان

علاج صبر کردن می ندانم

همت از صدق طلب، عالی کن!

در عهد او ندیده جهان دود آه را

ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته

بغرید برسان جنگی هژبر

بحرجویان به نشیب و به فراز

هر مغبچه‌ای که از فرنگ آمد

کان بحر دست را به زین عنبری ندارم

بگفت از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم

رفیق روز در محنت‌گذاران

منحنی پیری گرفتار جوان تازه است

کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام

همین روز سختی ز من بگذرد

پیر زد بانگ که: «این نکته گزار

آن که شایسته‌ی محراب امامت باشد

کان سرد باد از آتش سودا برآورم

کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است

کفلیز زد و شکست جامش

او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست

دهر لگد کوب گشت از تک جولان او

دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار

بگردانم منادی در منادی

هنگام نیاز من و هنگامه‌ی ناز است

سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان

از باطن خویش شکر آییم

درون پرخون و لب پرخنده بودی

آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند

درع فراسیاب به پیکان صبح‌گاه

نوشتند زو نامه‌یی برحریر

جهان را از سر نو ساز روشن!

که بی خبر پدر از حالت پسر ماند

ز بند خرد در هوا می‌گریزم

من خفته کدام بوالفضولم

ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت

صورت نازنین نگار من است

هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم

بزودی سرآرم بدو برجهان

یکی سررشته‌ی دولت گسسته

غمزه آن دل شکار اگر بگذارد

وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان

زینت تبریز کوست سعد مبارک به فال

گفت کای گرم روان! تا به کجا؟

که گلستان تو را مرغ غزلخ وان باید

بر خودش پاسبان نمی‌یابم

به ایران گذشتی به آرام خویش

چو ببینی گنهی، درگذران!

می ننوشم اگر از چشمه‌ی کوثر باشد

رو که نه‌ای همچو صبح مرد علم داشتن

وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته

بخندانم، بگریانم، جهان را

ولی هر چه دارد به جا می‌گذارد

چار ارکانش ز یاران چار اقران آمده

همان بخشش و داد و شایستگی

که مانده‌ست از آن رفتگان یادگار،

که آن چاه زنخدان آفریدند

قد خویش چون ماه نو خم ندارم

ما خود نظر به جان مقدس نمی‌کنیم

ز شاهان مه و مهتر ما تویی!»

خاک مشکین شود و مشک به خروار بود

تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش

ابا جوشن وتیغ آهرمنی

به گل تار حریرش نقش بسته

کز هر طرفش یوسفی افتاده به چاهی است

مانده ازین سوی جهان خان و مان

دریغ افتد چنین مرغی به دامم

به آن قبله‌ی ملک همراه شد

برون از حد امکان است ما را

خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان

کلاه و کمر بستن وتخت را

نبسوده به غیر شانه مویش

گوشه‌ای بهر دل گوشه نشین خوش‌تر نیست

بر بیرق شام سوخت پرچم

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش

خوش تر از مشغله‌ی عشق دگر کاری نیست

سوره‌ی سر در نویس هم به دبستان او

نهاد اندر ایوان بهرام تخت

خط آشفتگی بر وی کشیدند

مایه‌ی سود دو عالم را از این سودا گرفت

وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم

که شد در بی نشانی پادشاهی

که با قدش برابر سرکشیدی

بیدادگری کز پی بیداد من آمد

هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان

سخن راند تا ماند از شب سه پاس

که ز هیبت بدرد زهره‌ی مرد،

هر چشم که بر لعل قدح‌نوش تو افتاد

کاری است برون ز وصل و هجران

زود بیگانه شود در هوسش خال زعم

شرمم آمد ز جزع ناکی خویش

گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند

تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک

که کردی میان بزرگان منی

نهی عشق نهان در سنگ‌خارا

آن هم اثری نکرد فریاد

هندوکی اعجمی، بنده‌ی دربان او

سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم

نعمتت را ز بلا بشناسد

حاشا که به دنبال غزال ختن افتد

گاه از خر اعورم به افغان

همی‌باش تا پیش روی سپاه

به بیداری صد آزارت رسانند!

آن که جان را به فدای سر جانانه نکرد

گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من

ز ارشادش ز ارشادش استادم استادم

نبود آن خواب، بل بیهوشی‌ای بود

زان که می دفع بلای آسمانی می‌کند

فرسوده شد آرزوی مرهم

بران جام حنظل پراگند شهد

بر سر صدر صفایش بنشان!

شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند

لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته

در حال پدید آمد در سینه‌ی او ناری

ز آن مرحله رو به دشت کردند

نشه‌ای بود که در باده‌ی گلفام نبود

منگر به خوش زبانی این ترش میزبان

نباید که بیرون برند ازمیان

چو جان بگرفته در آغوش خود داشت

دست همه بر بستی، فریاد ز دستانت

دست مسیح است سرمه سای صفاهان

هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام

به بیداری هزارم غم فزودی

این عنایت‌های گوناگون سزای من نبود

کهفشان خانه‌ی احزان به خراسان یابم

به بهرام چوبینه‌ی بد نشان

گره از کاکل مشکین گشاده

هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود

همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش

آخر همه کس داند کانها نکنی دانم

که مه را در جگر افکنده تابی‌ست

کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود

عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این

به زر پیکر و از بریشمش بوم

بل کز رخش آفتاب، تابی

دیباچه‌ای ز روی دل آرای او بود

مفتاح همم همام اکرم

چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم

خال او مردمک چشم یقین

هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید

وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم

سرت برتر از کاویانی درفش

ریزد از توبه بر آتش، آبی

گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را

هفت فلک هشت شود در زمان

هست زین هر دو برون ویرانه‌ای

خدا آنچه دادت، به ایشان بده!

چون عیار آسمان بنمود صبح

از بن دندان طفیل هفت مردان آمده

همی یاد کرد آنک داند سخن

یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»

بی رنگ نموده نوبهاران را

هم ز آبخور ختات جویم

چه کنم رای که رایات توام

جمع آمده وحشیان گروهی

دل من است که هم جمع و هم پریشان است

رومی سلب حمایل و زنار دربرش

دل مرد برنا شد از غم کهن

مداوای دل دیوانه کردی

برخاست از میانه و مستی بهانه کرد

هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم

صد و یک من چرا نمی‌دانم

ز فیض تو یونان‌زمین نوریاب

کز خیال من مبادا رنجه گردد خوی دوست

خوش‌گام‌تر ز زورق مه چار لنگرش

هم اندر زمان پیش خسرو دوید

دراعه‌ی عیب پوش می‌باف!

یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

تن چون خلال مایده‌ی عید لاغرش

بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

افتاده ز یار خویشتن دور

چندین هزار بند به پای صبا نهاد

کز جهان انده گساری داشتم

که امروز پیروزی روز ماست

راه صد دل به یک گهنگ زده

درهم شکند شه پر جبریل امین را

کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش

کم طلب زین بیش آزارم به جان

ز آن قصه نه نیکی تو جویند

هر کسی که در طریق طلب دردمندتست

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

که از روم بینی به ایران سپاه

ز دمسازی و همرازی‌ش دورست

که سر تاجوران قابل شمشیرش نیست

ماه را بسته میان خرگان سان آورده‌ام

ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم

در بی‌خودی ایستاد تا دیر

که فروغی ز غمت خاطر خرم دارد

ایام گل است و فصل نیسان

همه خانه از گوهر شاهوار

وز محنت روز و شب بیارام!

تا پرده ز رخسار دلا رای تو افتاد

که در جویش آب رضایی نبینم

راه زمین مرو که چو قارون نیامدم

چون گله‌ی گور بی‌شماره

ترک سر مست من از راه خطا می‌آید

بر گردن آسمان مبینام

پلیدی منی فش پرستنده‌یی

به قدر وزن یوسف مشک اذفر

لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما

در دل خاقانی از آتش نشان

قطره قطره سوی عمان می روم

داشت در سینه دلی پندپذیر

یک سو نهاد گوش نصیحت پذیر را

بفروشدش به هیچ که ناید پسند او

نگیرید بر بد ازین سان شتاب

کاهش کوه دهد حلم حلیم

منتهای کام در اول قدم دادی مرا

سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم

کان چه شور است که او را شکرستان دارد

ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد

کانجا ز کرامات فروشان اثری نیست

آن دم که جام جام کشیدم به صبح‌گاه

همی‌بود پویان شب دیریاز

گشتند به باد داده رختان

که بر اجزای روح است آن مقسم

به خوان همتم مرغ مسمن

که‌ای پرهنر مهتر نامجوی

مانده از ذات ملک ناحیت‌اند

آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد

قصه مخوان خون او بازده از لعل هم

که دودش بود سوی آنکس رسان

که هستم بی سر و پا حلقه مانند

صورت ده ترک و رومی و زنگ

هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان

سخن هرچ گوید نیوشنده‌ام

پس زانوی وفا بنشینی

پیش تو ان‌یکاد می‌خوانم

صدره‌ی پشه سزد صورت خفتان او

همان بی‌گنه خیره خون ریختن

طمع را آتش اندر جان فتاده

که ما در تن رنجور چو اندیشه دویدیم

مهدی آخر زمان، داور روی زمین

ز یک سوی لشکر همی‌راند اسپ

ز ناداری نمودی غره‌اش سلخ،

تا علم یقین شود عیانم

کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن

چنین گفت پس شهریار دلیر

ز مشک و زر زمین را داده مایه

زان گزیده‌ست مرا حق که تو را بگزیدم

دفع این افعی پیچان چکنم؟

فطیرست با تره‌ی جویبار

دل چون سنگ ایشان سنگ‌تر شد

گم شود عقل را خردمندی

کامد همای عید و نهان شد کبوترش

ندیدند آغاز فرجام را

نشدی لوح و قلم، لوح و قلم

کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم

سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته

برآشفت و یکباره بنمود پشت

بلکه با داغ فنا سوختن است

وآزاد همچو سرو سبکبار می‌روند

ساقی به کار آب در آب محابا ریخته

گرفت آن زمان دست خاقان بدست

در دامن رحمتت زند چنگ

در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم

ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته

که تا بازجویند کارجهان

دولتت چیست، عزیزی‌ت کدام؟

همچو روح‌القدس عاقل چون کنم

رخسار او نگر صنما منگر آینه

بخوان بر به روی چلیپا پرست

نه در دست زمانه داستانی

بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم

طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته

برآیین شاهان خط خسروی

به استقبال او چون بخت بشتافت

پس تا که تو تویی ز حدوث و قدم مپرس

جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته

بیچاره هنوز در گمانست

سخن از معنی و معنی ز سخن

ما تازه و تر چو یاسمینیم

گر پیش کس دهان شودم آسیای نان

بود از نعمت خواجه‌ی دو سرای

با عاشق مبتلا چه کردی؟

نیست چون دایره پایی و سری

لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته

او را چه خبر که بی‌دلی چیست؟!

ولی او غنچه‌ی باغم نچیده‌ست

حسبی ابدا حسبی آنچ از تو به بر دارم

گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته

برادرش را داد و خود رفت پیش

گریبان همچو گل بر تن زند چاک

تا دمی گر زنی چو عود بود

پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن

نهاد از بر او یکی زین زر

شد این در بر «خلیل الله» مفتوح

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

دارم هزار انده و انده بری ندارم

از سخن دشمن بدگوی نیست

درین پرده خیانت پیشگی کرد؟»

کس نیامد واقف اسرار تو

اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته

خونابه ز نوک خامه می‌ریخت

به جست و جوش این محنت کشیدم

چو وصف دل شماری اندر این دل

کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش

ازین سهم و کشتن بدارید دست

در حساب از همه برتر باشی!

افکند سپر ز جزع جادویش

دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم

نداریم زین بدکنان چنگ باز

رمه در کوه و در صحراچرانان

باغ رخش دیده‌ای باز گشا پر و بال

گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه

آمد قدری به خویشتن باز

مکن با حریصان گیتی نزاع!

در خور عطار مجنون آمدی

گربه بهر هر حال هست عطسه‌ی شیر عرین

بگشاد عقال و تنگ بر بست

با مرصع کمر از دم پلنگ،

زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام

چون بخواهی ز این و آن بشنو

خون خورده بگرد هر سرابی

کن حی که به لیلی‌اند موسوم،

تا زوال آمد ره و رفتار شد

هم نعت تو خالق المعانی

کانوری را عشق رسوا می‌کند

ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت

که بدهی به هر جانی صد جهانم

از پی کسب هوا آمده‌ای

حدثان را برو امید جواز

در افتادگی‌ها تویی دستگیر

هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی

نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری

سواران جنگی و نیزه گزار

بر آن آتش دل و جانم سپندست

یا نعوسا قم تفرج حسن ربات الحجال

بر عالم کینه ساز بستیم

در گنجها را برو بر گشاد

نتواند که شود هست به خود

غمزه‌ی او جواب بنماید

بر پر سوی عراق نه شهپر شکسته‌ای

چو مجدالدین خریداری نباشد

غبار از خاطر درهم بشوید

من در اوصاف بشر می نروم

عشق خم‌خانه‌ی روان بگشاد

کنون هرچ جستی همه یافتی

برون آمد به آهنگ سواری

شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای

به زیر گلیم گدایی طلب کن

وز خانه پدید شد سریری

سراپرده زد بر بلاد شمال

دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

دل بدادی، سر و زر بازمگیر

از زخم زبان شانه آزاد

گرفتار هر ناکس و کس مباش!

بخت چرا بر من این همه حزن آورد

پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم

چنان بوده بد راه جمشید را

بود کینه‌ی خلق‌اش اندر سرشت

چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت

حقا که خیال در نگنجد

که واجب نباشد بر آن‌اش سپاس

گفتن سخنی نمی‌توانم من

گفتم معذور دار زر ننماید به شب

جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود

در اشغال روح و جسد چون گذشت

من از این جان قدر جز به قدر می نروم

که بخت گمشده‌ی من زمانه باز آورد

وز کیسه‌ی او زر این قدر خیزد

به تعظیم استاد کوشش نمای

چون مشک یافت سیر گزیند خطا کند

پس ز گنج غیب بدهم وام خویش

دیگر نپرد از آشیانها

کز ایشان دل حکمت‌اندیش داشت

ذره ذره سوی روزن می روم

ز بس گرمی‌اش سنگ چون موم نرم

یک شاعر و دو سه توانگر نمی‌شود

شوم روشن ضمیر از عکس رویش

عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته

که انده شحنه‌ی عشق است و سیم شحنه زین خیزد

سر زلفت مبر کو بی‌گناهست

وز آن نامه بجز نامی نمانده‌ست

قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم

من هم از خاک جرعه چین باشم

ز بخت من عجب کاری نباشد

زید اندر کنف فضل تو شاد

که روزی ده آسمان می‌دهد

عمرها در هر دو عالم زان بماند

آفت عقل و راحت جانست

وز تنگی این قفس جهاندش

نمی‌دانم همین دانم که من در روح و ریحانم

خود در آن، حقه‌ی نوشین تو یک مرهم نیست

به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر

پیش پدرش فسانه‌پرداز

شوی غرقه من از تو دور مانم

خفته در حجله‌ی جزع یمنت

وین پند شنو که دوستانه‌ست

زینجا نکنم به رفتن آهنگ

بیفشان زلف کز عالم گسستم

نعل هوس از نهان نهاده

ترا زو رونق کاری نیاید

به کار خویش سرگردانم امروز

کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد

گرچه به شب‌های هجر طال علی البلا

ماهی تو و مه بر آسمان یابد

ز اندیشه دلش زیر و زبر شد

به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم

کز سینه به سوی لب کشیدم

مرگ در اختیار می‌نشود

هر چه خواهی دهم از مال و منال

در شرح راه عشق تو مقبل بمانده

انشگت بر او نهی بیاساید

خون شد دل و بس جگر نخواهد شد

عزم رحلت ز دیارش کردند،

نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام

بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا

که نه باد خزان بخواهد برد

از صورت حال خویش دم زد

هم برنگردد از دمشان این سبک سرک

این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود

تا تو بندیشی جهان می‌بگذرد

فیروزی جاودان من اوست،

چو چرخ بی‌گناه و بی‌زبانیم

بر فلک سحر حلالش برسد

که با زمانه‌ی اینها قرارها دارم

کزیشان بدی رومیان را زیان

همه با خاک ره یکسان دریغا

سنگ فتنه به لشکر اندازیم

نه خط مجد دین شمس الکفاتست

به ناهید ماند همی روز بزم

که گرد جبه و دستار گشتم

درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا

جان نیز روان شدش به دنبال

که داند بدین داستان دین من

جرعه ریز سخا به آز فرست

قوی‌بازوان را بسی پنجه تافت

بر آزادگان جز بلا می‌نیاید

ز حلوان سوی سند شد با سپاه

ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم

زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی

ماه آمد و در برابر آمد

نشست پرستندگان خدای

پاکی سوی پاک دست یازان

در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر

با او همه وقت بر توان آمد

در پادشاهی و راه گزند

از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌ام

چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی

کز جفا با انوری این می‌کند

که ما را چنین تنگ شد دستگاه

سپهر درنکشد خط خط امانش را

که نه بس جای راحت افزای است

لاجرم کار تو چون زر می‌کند

ز بدکام دستش بباید کشید

شراب دلارام و بکنی و بنگ

یک نقب به گنج‌خانه بایستی

چون کار انوری ز غمش زار می‌نماید

پس اندیشه بر آب حیوان نهاد

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم

که صبح را دهم از گریه توشه‌ی شب‌گیر

میر عالم نشنیدست به گوش

همه نامداران و نیک اختران

که کار تو می سازد ای خسته بیمارم

زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب

همی کشتشان بی‌مر و بی‌شمار

ز دیهیم وز تخت شاهنشهی

هر سر مویت که آه یار تو گم شد

روم را از خزر نقاب دهید

کاندم که از تو دورترم با توام به هم

ز راه و ز آیین شاهان مکاه

دریافت که من سلیم مردم

بیخ بنفشه، بوی دهان شراب‌خوار

به تکلف چرا نهان دارم

توانایی و پاک دینی کنی

گر تو اینجا دو جهان برهم نهی

آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم

اینک من و دل بهر دو دمساز

هرانکس که خواهد سرانجام نیک

هزاران ماجرا بر وی بخوانم

از سرم گرد از آن برانگیزد

پای بر جای نیست همنفسم

ز هر در فراوانش بنواختند

از پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغری

ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی

من چه می‌گویم که آری می‌کشم

اگر پیر مردی ببردی به دشت

وز قران سعد او ما اسعدیم

بوس فندق‌شکنت یارم جست

انوری نیستم سلیمانم

ببیند ورا من ندارم روا

به چه شادی خرفا خنده‌ی بسیار کنی

عذر آن کرده به جان خواهد خواست

ترسم که دهر باز دهد زودت این جواب

به خاک اندرون مار بی‌تاب ماند

ای عجوزه بامثانه لا نسلم لا نسلم

موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من

وین همه در کار جهان خوشترست

خداوند شمشیر و تاج و کمر

نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی

لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری

جلوه‌ی اهل خراسان می‌کنم

بدو داد ناگه یکی پاره زهر

در سر خمار دارم در کف عقار دارم

از پی دست ملک، مالک رق و رقاب

کار دو جهان به هم برآید

دل از جنگ ایران پشیمان کنی

از قالب من جز استخوانی

که آن گل‌برگ بی‌خارم چنان آمد که من خواهم

کین کار نه پایدار می‌بینم

کمانی به یک دست و دیگر دو تیر

تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم

زهری که به صد مهره‌ی ارقم نفروشم

چو گرگ دژ آگاه و شیر دلیر

جهان شد به کردار دریای نیل

جز بر جگری نیست مرا دست روائی

دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است

تا دیده‌ی این و آن برآید

ببستند با درد کین را میان

که‌ای که نامدی گفتی که آیم

بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا

آسمان زینهار می‌ندهد

بیامد برو آفرین گسترید

ما از کنار او به میان باز ننگریم

گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا

کس آید مرا از در شهریار

زنا و برین گونه جای نشست

شها بگیر به دستم که دست کار توام

کاین چرخ جز سراچه‌ی ماتم نیامده است

بیاموزدش خوردن و بر نشست

نه فغفور چینی نه سالار سند

کز بنات فکر او عود الصلیبش یافتم

که خدایش به سرچشمه‌ی حیوان نبرد

زین به نتوان نمونه برداشت

نباشم جدا از تو تا زنده‌ام

چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم

برو یتیم نوازی بورز چون عنقا

همی خورد گشتاسپ با پور زال

کزین پس مرا خاک در اندلس

زانگونه اثر کم شد کاثار نمی‌بینم

گویم که سازمش ز دل خویش مجمری

گرنه اندر روی کافر می‌زند

برآسود یک چند روی زمین

چو تویی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم

به نقش حقایق، دل آراستم

گفتا به خدا که انوری را

برفتی ز درگاه با پهلوان

عمر یکسان می‌ستاند سال و ماه

و امانمت آنچنان که هستی

انوری سر در میان باری نهد

زبانها شد از تشنگی چاک چاک

تویی مقصود از بالا و پستم

از در تاج سلاطین آورم

ترا راست گویم به فرهنگ ورای

غمی گشت زان لشکر شیرفش

گفتی که درم بر همه باز است چگویم

ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن

شبهای سیاه بر چه سانست؟

ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ

و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

جهان را گرچه ریحانم تو را خاک درم باری

ای به از جان هست فرمانی دگر

ز دارنده چیزی نخواهیم نیز

ز اقبال شاه شروان درمان تازه بینی

بجز راه اهل خرد نسپرد

اینک ز فراق زخم خوردم

همان گفت بدخواه او گشت باد

من تایب قدیمم من پار توبه کردم

چو عیسی زان ابا کردم ز آبا

ازو باب را روز بتر شود

یکی حوض کردند بر کوه سنگ

کار جانم در آن نظر بسته

من نهنگم نه حریف صدف ایشانم

چونان که ز جود مجد دین را

کجا آن سواران پیروزبخت

در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم

تری سعدالسعود علی‌النواحی

ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب

که بر ژرف دریا ترا نیست راه

زبان سیاه‌تر از کلک سر کفیده‌ی اوست

تف این غمها برون داده است باز

می‌کرد گله ز بخت بد روز

نه جای خور و کام و آرام و ناز

داریم آب رو و همه محض روغنیم

روزی که از مشیمه‌ی عالم شوی جدا

سود ناکرده سخت بسیارست

از آهن یکی مهره‌یی ساختند

بس جواهر کز زبان افشانده‌ایم

کار گیتی به از این بایستی

چه داند کسی کان شگفتی ندید

شود شاد و خشنود با رهنمون

بازرود سوی اصل بازکند اتصال

صبح‌دم زان سر نه خاقانی، که خاقان آمدم

کاریست که آن نه در شمارست

چه چیزست کاندازه باید گرفت

ظالمی گشت سپیدی در دست

به آب عشق ریحان تازه گردان

که نه ناباخته همی ماند

دلت شاد گردد چو خرم بهار

به غایت خوش بلایی من چه دانم

هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم

زان عشرت به غایت و زان مستی تمام

بزرگی و پیروزی و خسروی

نقش پی نقش رقم چون کنم

نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم

نیرین مشارق الانوار

که رو گوی ایشان به چوگان بگیر

تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم

چون زلف تو به لرزه فکنده سرآیمت

بگریست که بوی یارش آمد

نه ز آتش شود کم نه از آفتاب

صحن حرمت نشان کعبه

کالماس به زخم سرب بشکست

ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم

یکی گفت کای پیل رویینه تن

چشم اعمی چون ندارد جای آن

چرب پهلویی هم از پهلوی تو

گر من ز کسل نمی‌زدودم

سبک باز رفتند نزدیک شاه

گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند

کرد در این سبز طشت خایه‌ی زرین عزاب

ای برده تو دستارم هم سوی تو دست آرم

فرستاده‌یی سازی از خویشتن

مخموری چشم پر خماران

کاندر بر سوسنی نیابی

هزاران ارغوان را ارغوانم

که با او سپاه جهانگیر بود

میانه مستی و آخر خمار است

العبد نویس از جان بر تخته‌ی پیشانی

صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم

جهان یکسر از داد تو گشت راست

خون خوری تن زنی و بار کشی

چون نکو بنگری همان هم نیست

بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم

همی تاخت بر سان باددمان

روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد

برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود

جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم

سر شهریاران به چنگ آورد

همچو یوسف بوی پیراهن نهی

اشک من گوید کشتی زرم بایستی

من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم

به هر کشوری نامدارا بدند

جور من است ز آب و گل جان گزای ری

به تدبیر تجهیز بشتافتند

ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم

شود آشکارای گیتی نهان

گرچه بود آن کس به حقیقت همه دانی

در تمنای تو زر بایستی

در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم

به روز سپید و شب لاژورد

که پیمودمش کمتر است از ذراعی

به شما ناکسان فرو ناید

تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم

ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست

با من آخر چه سر گرانی تو

تا دیده‌ی نورانی بر پیکرت افشانم

که سبکسار و گران جان توییم

ز پوشیدنیها و از خوردنی

بجز بانگ حلقه جوابی نبیند

یارب مگر سعادت یاور نمی‌شود

که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل

چو یاری ندادش خداوند ماه

جمله در پیشت عیان خواهد بدن

کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد

کوری خار چو گل خندانم

که آمد فرستاده‌یی سوی چین

گنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکری

زین مهره‌ی دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست

سرگشتگی زمانه دیدم

چو باد خزانست و ما همچو برگ

ناچیز شدیم و چون هوا گشتیم

ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی

چو رهیدیم ز هستی تو مکن باز به هستم

زمانی نشیب و زمانی فراز

زیر چنگی دفی نمی‌شاید

که بر او درد و غم رقم نزده است

ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

خداوند مردی و هوش و هنر

چه گویند آخر آن کس را من آنم

گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم

بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم

بگویم جفای تو با داورم

دزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده

ز نفخ صور بیداری نیاید

چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسأل

جهان‌آفرین را همی خواندند

هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای

اقبال پادشه را از سیل حادثاتی

شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل

بر آنی که شاهانت گشتند صید

هم به نیکی حساب من رانده است

چون خیال مشعبدم دریاب

چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم

همان جامه و گوهر شاهوار

از حد گذشت شوق من و احتراز تو

خاقان اکبر است که او را نظیر نیست

نمی‌دانی که بو بردم که بر گلزار می گردم

ز گوهر همه خانه چون آفتاب

شمع‌وار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور

عقل آینه‌ی سکندر ساخت

فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ

بدین شهر فریان بدو شاد بود

نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن

هر سر شاخ بابزن کردی

آنچ اندر شرح ناید آن کنم

که ایدر گذارد به بد روزگار

تا همه سفره نشین سفرند

آن خوی و لرزه‌ی بی‌تب چه خوش است

او قبله نمازم او نور آب دستم

به در بر دو برنای بیگانه دید

زانکه بی‌تو ژنده خلقان می‌زیم

بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم

به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم

ز سرهنگ و جنگی سواران من

سلام بنده رساند به آستان جلال

تا مرغ به آشیان فرستیم

بخیزد تل مشک از موج خونم

که کیدست تا باشد او شاه هند

ره سپرده سخن روان گفتن

هدیه‌ی جانم روان دارید بر دست صبا

خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم

رسیدند جایی که بشتافتند

نطق از خدای یافت نه از سحر سامری

نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش

کند محکم ز هر سستی مسلم

خردمند و دانا و روشن‌روان

کز لنگر نهادت در بند تخته بندی

چو خاقانیت شیدائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

ما موج می زنیم ز هستی سوی عدم

بمالید بر چهر او هر دو دست

چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین

چون برونت آرد از میان خلوت

هله گردک بنشینیم که ما دامادیم

همی داد نیکی دهش را درود

نوش‌دارو به بر کشته پسر می‌آرد

شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب

تا بی‌سر خود سری بخارم

جوانمرد را سودمند آمدش

هم ز سوز سینه عطر عود سوزان تازه کرد

هم به بوی جرعه‌ای خاکش معطر ساختیم

به میان دور ما آ که غلام این دوارم

به هر کار نیکی گمان توایم

درین محنت به خون بر می‌تپیدیم

که هم‌چو عید به سالی دوبار روی نمایی

خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم

ازان پنبه‌شان بود ننگ و نبرد

هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده

نظاره هلال منظران را

آخر تو سلیمانی انگار که من مورم

ز پیش نشستش به هامون برند

جان را سوی آن کمال برسانیم

کس یارب بر دل این نویسد

کو شاه کریم و ما گداییم

شب آتش چو خورشید گیتی فروز

چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش

گر پذیرد نام مثقالش کنم

من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام

همی داد نیکی دهش را درود

کانگه که نیست گردی با او به دست باشی

که گیتی چو دریا مشوش فتاده است

کنیم دامن خود پر ز خاک و سنگ و سفال

بریشان نبخشید گردان سپهر

کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتری

در حال استخوانش بیرزد بدان بها

رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم

خرد دارد و شرم و گفتار گرم

زانکه دل سنگ سوخت از دل سوزان من

کافلاک به نام او طرز دگر اندازد

جان را ز پی عشقش من زیر و زبر گیرم

خرد بی‌گمان پاسبان ویست

راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری

چون سایه ز خود رمیده خواهم

گل و بنفشه و نسرین و سنبل چو هلال

بباشید شادان‌دل و تن‌درست

باری است به جایگاه افکنده

دل از روزی خویشتن درنماند

زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم

خردمند وز مهتران یادگار

افتاده بر آستان مادر

کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست

تا حلقه گوش از شما پردر و پرمرجان کنیم

آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار

ما جمله صبوحیان ازینیم

گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این

بدادم داد ملک و داد کردم

به زخم زخمه بر ابریشم رباب کنند

کاین عم به جای تو پدری‌ها نموده بود

ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی

تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم

سر زلفین جعدش پیچ در پیچ

من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی

تا نوش جام و خوش نمک‌خوان کیستی

تا بدانی که کجاها می رویم

چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم

هم‌شیره برگرفته، برو شادمان شده

کاین مراد از جهان به کس نرسد

نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم

به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد

سیر نگردی تو و دگر بربایی

که باز آری دل زنهاری ای باد

رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم

ز آبش حوض کوثر غوطه خورده

نه نشان از درازی روز است

میان تو جان را کمر برنتابد

چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم

ز حسن و عمر برخوردار باشی

کار با درد تو افتاد از تو

عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان

فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل

نظری باز کند مرگ مفاجا برسد

هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد

آن روز که روز عمر برگردد

چون که از زخم سنان نگریختم

تو بی‌نیازی و ما را به حضرت تو نیاز

هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی

در چشم نمک فشان شکستم

چون نیایی زهی کساد تعال

خرد جز عاشقی کامی ندارد

جای شکر است که چون دانه بجائید همه

ز امید وصال در نبردم

که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم

به لطف روضه‌ی او رشگ میبرد رضوان

من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی

نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما

تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم

متمایل نه مست نه هشیار

که همه عالمش فغان بینی

با خروش و گداز می‌غلطم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

به کس توقع اهلا و مرحبا دارد

از بحر سینه هر دم دری دگر نموده

نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها

کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم

به زیر سایه‌ی بید و چنار میید

چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد

مرا عهد سلیمان تازه کردی

گر عقل ما نداند در عشق مرتدیم

میان مردمان بدنام گردد

هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت

عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم

چو شمسه‌ای بودت بر کنار شادروان

چون دال سرفکنده خجل سار می‌روم

بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد

تو تیری یا کمانی من چه دانم

طواف کعبه‌ی جان بود کارم

جان خود را کل دریا چون کنی

کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوش‌تر

که می طلب کند از وصل تو به جان او سنگ

به نور طبعی روی زمین فروزانند

تا به خون دل سر خاک وحید اندودمی

بدان عالم شدن رویی ندارم

زیرا که کبر عاشقان خیزد ز الله اکبرم

دشمن کشم از آن چو بیندازم

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

به سحر سگ زفغان نشکیبد

تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم

ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش

هیچ کس دانمش از روی صفات

بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و ناز ای دل

که با نخجیربانش کرد نخجیر

در کفن پنهان شدم ای جان من

چون رام تو گشت منگر آن را

چه می جویی ز جیب و آستینم

مسکین عبید چون کند آخر دوای قرض

دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه

نیک و بد او از آن خود بین

نه ز انگور است و نه از شیره نه از بکنی نه از گندم

کنم بیچارگان را چاره‌سازی

صحرای هر دو عالم خون جگر گرفته

مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته

چو بر وی دم زدم فریاد کردم

طعنه‌ها بر نغمه‌ی ناهید خنیاگر زده

این افعی پیچان که کند عمر گزائی

تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب

چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم

جان و دل دشمن شکار کرده

توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو

کعبتین‌وار دستمال توایم

من همگی درد شوم تا که به درمان برسم

که آداب از او شده است مهذب

چون شود سرو دوست سایه فکن

سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب

تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم

سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای

خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم

دشمن به دعای نیم شب خواست

ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه‌ها پژمرده‌ام

چون هما سایه افکند به سرم؟

بخیه از آنم به روی کار برافکند

چندش از سنگ ناسزا شکنی

که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم

یکسر از پاکیزگی چون عقل روحانی شعار

فرخت باد ز زندان رفتن

مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم

تا دل از رخت طبیعت آختیم

زنخدان توام افکنده در چاه

نقطه‌ی شین عرش دانه‌ی اوست

ز آخور سنگین طلب توشه‌ی یوم‌الحساب

زانک بی‌تو با نظر خوش نیستم

زیرا که در این تنگ آشیانم

می‌پزم بر کناره سودایی

پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا

همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم

ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

که امت را رسد فریاد عز الدین بوعمران

ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

آید صافی روان گوید ای من منم

یا دود ناله‌ای که در آن دودمان گرفت

جان مردان خون شد اندر کار او

مشکین سر زلف تاب در ده

هم پشت و هم پناهی کفوت لقب ندیدم

به عشق اندر جهان گشتیم مشهور

آن خود از هیچ باب می‌نرسد

که به صحرا مگسش نشناسد

در آن دم چشم‌ها را کور خواهم

نگیرد در من این نیرنگ و افسون

صبر کفر است یک زمان از تو

در عراقش هم قرین جستیم نیست

از ما بر او دور شود هیچ نمانیم

بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد

صوف سپید بر تن مشرق دریده‌اند

از گرد رکاب او کحل‌البصر آمیزی

گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم

سر زلفین یار خواهد بود

زانکه ز درد تو بنگداختیم

از سنگ بشنوند علی‌الله زیر آب

یا رهبونا عز علینا

والله که در قطیف و عدن نیست

پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک

که الا فرق و گیسویی ندارد

یار بنالید بسی تا که در این غار شدم

برقش چه آتشیست که جانها کباب کرد

محیط گشت و چنین نامدار شد طغرا

دشمن خاقانیم مگر که نه اویم

بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم

آن نامدار جد و پدر شاه و شهریار

پس ز طوفان سرا گریخته‌ام

پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید

گر دل سبک است سرگرانم

شبی سیاه‌تر از روی ورای اهریمن

میان خار چو گلزار جان بود وطنم

از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی

ای خدا و ای خدا نشکیفتم

غنچه‌ی خوش خنده را خرمن گل در کنار

طبق‌های گردون نماید مزور

تا نفخه‌ی صور همبر آرم

اندر آن انوار چونت یافتم

بروی دوستان خنجر کشیدن

دلق پوشان را کنون زنار ده

خویش و قرابات دگرسان طلب

بر اشهب بر نمی‌شینم سر ادهم نمی‌دارم

چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز

نگذارد ز ده هلال اثر او

به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی

درس چو خام است مرا بر سر تکرار روم

شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار

چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده

تنگ است دلم چون دهن کوزه‌ی سیماب

سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم

چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست؟

کز خون وضو کند نکند امتحان آب

زو قصاص جان خاقانی بخواه

یک دم مگذار بی‌حضورم

که هست چاکر او آفتاب و ماه ندیم

دیدی که چه کردی و چها دیدی

زبون چارزبانی مکن دو حور لقا

از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم

یک داستان که دهر چنان داستان نداشت

اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر

معتکف‌وار اندر آن زلف سیه دارد وطن

شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم

با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد

گر کنم طاعتی گناه کنم

بجز کنجکاوی نمی‌شایدت

به سوی سنجق سلطان کامیار روم

گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟

چو سیماب از آب دهن کشتمی

لب میگون تو توبه‌شکن است

که یافت شد به جوال تو صاع انبارم

از آن کنند که آیین راستان دارد

وز گلبن وصالش یک خار می نبینم

حیض همه رنگ و بوی شستیم

بار ما می کشد و ماش همی‌رنجانیم

چو مستان هردمی افتان و خیزان

هم از ظلمتی در ضیا می‌گریزم

کورا ز وجود نام روزی است

تا که بر زین بقا محکم شدم

و امسال به نقد کمتر از پارم

که دارد مشکل ما را جوابی

در باغ فضل صدر افاضل چریده‌ام

ساقی آمد به خرابی تن معمورم

چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا

کانجا قبول خوش نفسان دارند

گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم

در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم

که باز لطف نسیم بهار را افتاد

قیمت او و خویشتن شکنی

که کرم در همه آفاق گم است

چو دفم می زن بر رو دف و سرنای تو دارم

سوی خاموش گشتن راه گیرم

که در زمانه منم هم‌زبان خاقانی

غریو سبحه‌ی رضوان و زیور حورا

ور بی‌سر و سامانم سامان خراباتم

ز بند هر غمی آزاد بودم

تو به کین من کمان چندی کشی

خاقانی را به تاجداری

رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم

که مینمود به هر کس ره حلال و حرام

جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی

گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم

چه گوید مرد درهم جز که درهم

تو آن بگزیده یار مهربانی

سوز و تفی تا سحر دارم ز تو

هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد

زودش سوی اصل اصل کان بردم

از روی اعتقاد سر و جان فدای تو

اندر پناه همت شمشیر دین گریخت

درد است و رخم سفال را ماند

تا به دام مشکش از افسون کشی

آن که ترک سپهر دارد نام

جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح‌دم

نیست گردی چو گردها شوئی

دیده روشن به روزگار تو من

هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گوا

ای بانوی الغیاث که جای ترحم است

این پند بسی شنیده باشم

فریاد اناالحق زن در عالم انسانی

غم صاحب کلاهی سرسری نیست

کوه را در هوا فرستادی

صاحب خبران صبح‌دم و باد صبا بود

سوخت از غم هین شرابش خام ده

بجز که محنت کان نزد من همی پاید

از چرخ بادریسه سراسیمه سرتری

که بر ناجنس و دون نتوان نهادن

عطار سخن مگو که جانی

مخواه از طبع دنیا مهربانی

عقد بندد بر او صواب کند

هم عشقت و گرگ آزموده

که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری

تا او به شرح وصف من ناتوان کند

ای بس دلا که هاویه پرورد کرده‌اند

پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا

زان باده که از جرعه‌ی او بوی شنیدیم

چنانکه عادت شاهان خرده‌دان باشد

هر کار کز خدای بخواهد روا شود

کتش ندهند رایگانم

زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو

داند که چنین آمدش نهاد

وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم

طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد

پیشم آید لاف جام جم زنم

منزه آید از وصمت محاق و زوال (کذا)

همچو شاخ ارغوان بدرود باد

میدار به زنهارش از آن سان که تو داری

غرقه شوی بوی یار غار نیابی

لب خشکم چرا چو عطشانیست؟

که یقین پرده‌گشای است مرا

بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم

لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی

ور باد گردد او نرسد با غبار من

دلم نماند بجای و چه جای گفتار است

چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد

باز یافت از عشق حالی آشیان

شادی نبود هیچ ترا از حیات تو

من ز پی فال سعد مانکیم مانکی

غرقه در آب انتظار کشی

وز خط تو خواست شد رمیده

اندیشه، آتش تو دمیده

پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست

طاق مقرنس او چون خم طوق پیکر

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو

حسبنا الله وحده ابدا

سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست

دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده

میکند گردون به خاک آستانت افتخار

عاقبتش جای هم دهانه گاز است

جز کبش رنگ رنگ و شگال شکن نیند

جان نیست عیان کجات جویم

اختری سخت خرد پندارد

آن چنان کن که شعار کرم است

بس گوارش که ز عود و شکر آمیخته‌اند

حالی ز بی می ملاحی‌ایم

ز ایشان همی هراسد در کار، جنگوان

به سه منزل فرود گاو و بره است

افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور

زهر خوردم بر گمانی بی‌تو من

بشکند چون دوتا کنی پولاد

حالم امشب چو دوش می بشود

با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند

چند خواهم داشتن دیوان ز تو

دوای درد بیدرمانم آنجاست

هم توانیش ز شروان بر کند

ملتش کفرگاه می‌گوید

چون شود اندیشه هم‌پهلوی تو

ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر

روزش به آخر آمد و از فال درگذشت

کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند

ندانم تا درین طوفان کجایی

در نعره و بانگ پاسبان بندم

اوست چون باشه گه باد عقیم

پس قدم در ره امل منهید

چون زبان نیست کارگر چکنم

تهوری کند و دولتی به کار آرد

داد دمی که می‌دهد صبح‌دمت به نوبری

پیش عروس سپهر زر کواکب نثار

و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا

نوشتم نام خسرو بر طرازش

مسن خنجر بران اسد

که بدین سر نخواهد آن برخاست

از راه پنج حس تو فروبند هفت در

دلی دادی و دلداری گرفتی

که اش مادر من هم نزادی از مادر

کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر

خیز که شد کاروان چند نشینی نژند

خون به رنگ شفق از چشمه‌ی خور بگشایید

هم سکندر هم ارسطو تشویر

برکه‌ی اشک نمک را چو جگر بگشایید

در نگر ای کوردل گر دیده‌ی دیدار داری

و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار

هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد

هم قوقه و هم انگله‌ی شاهوار کرد

بر آتش عشق تو ز مشتاقی

زآنکه غم میهمان سگ جگر است

هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید

نقش روحانی بر استر آمیخته‌اند

بر مرکب حسن شد سواره

شوره آب روان نخواهد داد

که کارش از قلم دین نگار می‌سازد

اقبال پهلوان عجم دایگان ماست

که تو بی‌واسطه وی را بخوانی

بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در

سوی این نه شهر مینائی فرست

یکی پاره‌ی زرد کتان نماید

برهانش از میان بیکاران

تاختن آورد ابر از سر دریا کنار

به خراسان شوم انشاء الله

گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد

محرم این بحر بیچون آمدن

توده‌ی کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند

جانم غریق همت گردون سوار توست

خانه غوغای غمان برد، حشر بازدهید

راست ناید دویی و یکتایی

کز طربم سفته‌های تازه‌تر آورد

کب کرم را در او گذار نیابی

از کوزه‌ی یتیمان هستم شکسته سرتر

چه مرد مساجد و عباداتیم

ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند

که حرفی ندانست از آن عنصری

عالم امشب چو دوش می‌بشود

ما گفته‌ی او به نام داریم

بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند

قبله از لات و هو نمی‌دارد

به سلاح تو می‌کنم پیکار

مقبول تو را این دل مفتون شده‌ی من

هرمز دولت طراز تاجور آورد

آفتاب کرم در اوج همم

کز دهان آب احمر اندازد

زانکه بس زار است این مجنون ز تو

تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار

ز آن خنده‌ی غافلان زند صبح

سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید

صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم

پس پیاپی دجله‌ای در جرعه دان افشانده‌اند

که در جهان سخن بنده بی‌نظیر افتاد

هم قفس را آشیان خواهم گزید

زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی

پس خط جام چون خط طیار

عجب زشت است بر طاووس زیبا

کز بلور لوریانش طوق و چنبر ساختند

یابی تو حیات جاودانی

آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد

سیاه است جبه ولی رنگ بسته

پیش شاه مظفر اندازد

بر هستی خویشتن گزیدن

کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند

چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد

بوی گل و مشکبید خام برآمد

وگر نه نیستی نه هست چونی

لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار

وز برون غرقه‌ی خون گشت خبر کس را نی

بازوی فلک کمان ندیده است

نه در خور دستگاه یاریم

تخم هم در زیر خاک آسود و بس

کز سر روز بهی روز بهائید همه

بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است

هستت آخر خبر چه می‌طلبی

چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده‌اند

عزت بهرام برقرار بماناد

کز تف به کوه لرزه‌ی دریا برافکند

گرچه من گنگم که گویا می‌روم

در گلوگاه ساغر افشانده است

به از دل در او کد خدائی نیابی

شور و غوغا که اختیار کند

گر روی مرا به خواب بینی

بر سراین خاکدان خواهم فشاند

اره بر سر برانی اه نکنند

آرزومند ژاله‌ی سحر است

گاه دل را در تمنایی ببین

چارپای تختش از تاج دو پیکر ساختند

بی عیب چو پاره‌ی سمرقند

بهر قد بشر ندوخته‌اند

که نیم جز به درد ارزانی

دیو چهارم به پیششان به طواف است

گر کودک یا پیر یا جوان است

که فلک کاسه‌ای است خاک انبار

ما می نخوریم جز حلالی

چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند

غزل دعد بر صفات رباب

از آن صدره‌ی روز نقصان نماید

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

سایه‌اش هزار میل بر از آسمان اوست

همه پند است، بل زند است و پازند

موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیده‌اند

نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی

از فراغت سپری خواهم داشت

به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقان‌ها

صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین

اگر دانا نه‌ای سودا نهادیم

تا کان لعل گردد بالین و بسترم

زانکه ز مردم تو ربائی شباب

که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل

اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم

حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم

زهره از چرخ سحرگه به نظار آید

ز پایش تا به سر در زر و زیور

با یکی در پیرهن باید شدن

با آفتاب رای تو در نوبهار ملک

در بند مکن خیره طلب ملکت دارا

پادشاهست و جهاندار به هفتاد پدر

پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم

نطقی بود معاینه بی‌نحو و بی‌علل

همچو ستوران ز در رحمت است

از جهانی تا جهانت شد غلام

زین دو وصفند این دو جوهر در گمان

وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان

نرگس به سان دیده‌ی شیدا شد

با وقار تو زمین یک خردل

آتش مزن که عقل و روانم بسوختی

ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک

به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است

ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر

چه می‌گویم همین است و همان نه

کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم

دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا

مه بر سم مرکبانت محکم

تا برهی تو ز نیم جان که نداری

موقف حشر درگهش ز عوام

رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست

ورنه من پاکم ازین، پاکتر از آب زلال

باشه در مرغ خویشتن مپران

هم ازو پیش و هم بدو اندر

که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند

گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار

خلق همه عالم را از خویش خبر کرده

کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال

مسوز دست جز آن را که مر تو را برهود

نه مرا ساقیان سیمین ساق

از ننگ من ناخلف از تن برمیده است

چون دست بخت بست کمر بر میان تو

کز باد و آب و خاک و ز افلاک برترند

دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن

لیک پستان ز سنگ خاره کنم

خلایق تشنه و دست تو جیحون

هرگه که شما می‌چو برآئید نپائید

وی قدر داده به دست تو زمام

رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو

کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان

از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند

خون شود ژاله‌ی سحاب از بیم

تا نوای درد تو بنواختیم

روزکی چند احتماء طعام

آنکه او مر دیگری را چاه کند

خهی متابع فرمان تو سنین و شهور

نیابی جز فنا اینجا حصاری

گاه چون زیر جفت ناله‌ی زار

گر بجوئی جان جان را در خور است

پس از این زهره ندارد که برادر اواز

که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی

چون تویی را از وزارت کی فزاید احترام

آزاده دلش به سفله نسپارد

نهد در نیش کژدم نوش زنبور

عطار نه عاقلی نه شیدایی

نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه

مر تو را عمر خود دم و بند است

که باز آمدی در سعادات الوان

که ترک می‌نتوان گرفتن این مردار

منهی حزم تو آگه ز کثیر و ز قلیل

همی برنگیری نکو محضری را؟

کز دست تو قبول کند سنگ نقش خاتم

ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی

بی‌بندگیش دشمن خویش و چه دشمنم

تا به گردش بر چه‌سان همواره می‌جولان کنند

در سنبله‌ی سپهر گندم

درد تو بسی است ثانی‌اثنین

آب روی جمال میمونم

بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست

خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر

بی دهان قطره‌ای چشیدستی

قدر او شاه و آسمان فرزین

در پرده‌ی دین حق بپوشاند

چون جفای عصر و چون درد عصیر

مرغ جان بی‌بال و بی‌پر داشتن

جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان

دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید

که بگو بازگشت آخر گوز

جمله تویی و دگر بهانه

بر عدد لشکر طغرل تکین

به دندان ما در گیا را فناست

کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر

تا از کمند زلفت مویی خیال کرده

لیکن اندر نهاده بی‌آرام

تخم و چنه جز سیم و زر نباشد

همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر

هست لایق گر هوایی می‌کنم

طی کرده اقالیم ملک و دین

گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ

به موازین قسط بر شاهین

عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم

زور بازوی آسمان شده زور

که گر بد کنی خود توی هیربد

گواه بس بود ای شوربخت خام خلق

بیشتر دل بسته‌ام در وام تو

تو راحت روح و آن دل هم

بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب

بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر

از لفظ او دو کون به گوهر گرفته‌ایم

به خدایی که جز او را نتوان برد نماز

در این زندان و بندش از چه بنهاد؟

بکم از هفته‌ای قرار جهان

سلطان عالم است بدین یک غزل شده

به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال

همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست

گو دگر جای شو و بی‌خبر از من بنشین

در هرچه دری در آن فرو شو

نبود در کفایتش تعطیل

کاین دوان آسیا کی آساید؟

ز شیر شرزه بدو شد به دست رحمت شیر

گر ندهی بوسه حرامت کنم

تیر تدبیر تو نهد در کیش

نیست روز و شب همانا جز عذاب

با تاب و توان آفرینش

کین زمان از ننگ تو با خاک یکسان می‌روم

آری پناه رحمت تست از عذاب تو

ای پور، در این زیر ژرف دریا

به شکل چرخ شود بوستان به وقت سحر

صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی

شاهان جهان را بجز او نیست شهشناه

بی پر بر آشیانه‌ی علوی همی پرند

که جست باد گمان یا نشست گرد ضمیر

اگر هر دم به صد افسونت جویم

وز معانیش چاشنی متین

اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست

از ترکش گهرکش خود یک شهاب خواه

به نزد اهل دل تا بر سر آیی

بیش از این عشوه شین باشد شین

زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند

دو موجودند از یک مایه صادر

ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی

دیده چشم از کلک تو سحر حلال

که چون شد عیب و غش از دل سخن بی‌غش و عیب آید

چه جای این حدیثست آسمان هم

کلی ز میان بد گمانان

مایها کرد آفتاب عجین

بیاموز کاین بس نکو گازری است

نفخه‌ی صور نشورش ندهد روز قیام

تو چو ذره خویش را ایثار کن

چون تو فرزانه چشم عالم پیر

میمون خلفااند و بر امت خلفااند

یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر

چند بازت جویم ای گم ناشده

باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار

یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟

دست چنگیت می‌نوازد چنگ

من ز حق رایگان همی‌یابم

منظور کیست حکم قضا گوید آن تو

هر چه مر او را ز گیاها چراست

که تا بشکند چنبر آفرینش

زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار

این چه خاصیت است و این چه قدوم

نیز دگر مکر پیش مار مرا

عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس

با کس نه داوری نه مکافات می‌کنیم

قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب

هر شیر که خورده‌ای ز پستان

گر شرمگن و نکو بود حورا

این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد

این گروهی که از در دارند

چون هوای نفس تو بنشست برخیزد حجاب

دشنام شمار مر سلامش را

این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است

جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا

جبریل سزد به جان‌فشانی

بسته بود گفته‌هاش ز اصل و ز بنیاد

می خورد ز دست پادشایی

اگرچه پیش تو در دست‌ها شکر دارد

فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی

پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد

تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای

خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند

بر مرکب توکل و تقوی سوار کو

شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است

کرا بینی امروز امین محمد؟

مسلم شد که بی‌معلول نبود علت اسما

جلال و عزت محمود زاولستان را

شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست

گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است

و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد

فردا شمرد باید عقبا را

کردی به جهنم بدل از جهل جنان را

رخشان به سان طارم زریون است

زانکه تو را گشته خوار خوار کند

ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

از این کینه بر پر و سوفار دارد

گشت دهر و دایرات سامکات

چون نجوئی که این چه کاچار است؟

وز ما فزون نبود رسول ما

کریم‌وار فعال کرام باید کرد

ز بی قدری صدف لولی شهوار

عیوق چون عقیق چنان احمر؟

او بر بقای خویش و فناهای ما گواست

کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب

برابر گشت سودت یا زیانت

پیش خطت که جان بخندد ازو

روح خاکی چو پس دخانی بود

دست عدل تو اگر قصد کند

مباش اندرین بوم تیره روان

دایمش فخر به آنست که در پیش ملوک

رهروی از کعبه مقصود می‌جوید نشان

به پیش خویش باری حساب کون و فساد

لیکن چه کنم که رسم کهنه‌ست

الا نوای شکر نزد عندلیب ذکر

در پس آن پرده چو ره یافتم

غلط را سوخت حکمت بر در سهو

به لشکر گهش یار بندوی بود

روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست

من و آن صورت زیبا فروغی

حکم یزدان از غرض خالی بود

کلی ز سر وجود برخیز

مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب

و گرش صورت و درم باشد

ای چو سیمرغ جفت استغنا

بپیرایه زرد وسرخ وسپید

کند ار جهد کند دولت او

ساغری خورده‌ام از باده‌ی لعل ساقی

دست حکمش گشاده بر شب و روز

آفتابت از آن همی‌خوانم

گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم

مرا از بهر این می‌خواستی تو؟

قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر

چوگفتار راهب بی‌اندازه شد

به دستی بربطی با صوت موزون

گر سوزن جفایت خون مرا بریزد

الا زبان رمح ترا آسمان نگفت

بس بلندی تو ولیکن درد و رنج

چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ

دست استاد و رخ سیاه کند

وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت

بزد نیزه‌یی بر کمربند اوی

در خدمت داغ و طوق صاحب

گر سیه چشم تو یک شهر کشد در مستی

ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند

برگذر از آتش ای بحر لطف

گرچه فرمانت روانست به هرچ آن بکنی

و آنچه ره یافت در عروق مکان

زمانه نی و بر امر او زمانه ز من

که هنگام شاپور شاه اردشیر

غزلکهای خود همی خواندم

دلم در سینه می‌لرزد ز چین زلف او آری

وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب

در نگر و خلق جهان را ببین

مگر طاعتی کرده بودست خالص

به اشک آلوده کردی آستین را

زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول

وز ابر اندران شارستان باد خاست

تالیف کرده از کف تو کار نامهاء کان

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند

به غارهاش درون مار گرزه از حشرات

بر روی زمین جان را چون رو شرف و نوری

مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول

اندرین راه پر مصیبت و درد

حالم مخالف آمد از آن در جهان عمر

بگفت آنچ بشنید زان مهتران

تواند داد پیش از روز محشر

گر پرده بر گشایی از این طرب فروغی

نه سر امر تو در پیش ز شرم تغییر

ز خاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو

چو کارهای تو دایم خدای ساز بود

نور موسی ببین و نار خلیل

دست بر سر زنان همی گفتم

سرانجام مرد ستاره شمر

چرا پس خوشه‌ی انگور و پروین

جام را گنج فریدون خون بهاست

همچو انعام تا کی از خور و خواب

گویند جان پاک از این آشیان خاک

بسته دست خلقتنی من نار

شب تاریک دوک رشتن او

دست با عهد تو کردست قضا در گردن

به بی‌راه لشکر همی‌راندند

گاو دوشای طربمان این زمان

پیغام فروغی نرسد بر سر کویت

دور فلک با همه فرماندهی

عطار ز دست شد به یکبار

حدثان کرد رای پای‌افزار

نمودی رخ، ربودی دل ز دستم

با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند

چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند

ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت

سحر فرشته‌ی فرخ سرشته‌ای دیدم

آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات

جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات

نه یکی را بدایت و آغاز

هر چه اندر جهان او باشد

چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز

که پذرفت خسرو زیزدان پاک

بی‌سابقه‌ی وحی جبرئیل

آگاه نشد هیچکس از بازی گردون

مخلص‌الدین که نام و ذاتش را

بند خداوند را گشاد حرام است

دل گرم کرده‌ای ز تف عشق من به سست

مهل این نطفه، گر حرام بود

خال جمال دولت بر نامهات نقطه

ز چیزی که رفت اندران رزمگاه

فتنه را از کلاه گوشه‌ی جاه

گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را

چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند

خامش کن و از دیش مترسان

ای بری عفو و عونت از پاداش

زان که شوهر شود سیه جامه

ز گرد تارک من چشم علویان شده کور

ببالا همی‌بود خسرو بدرد

در کوکبه‌ی تو طره‌ی شب

تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو

گر عنان فلک فرو گیرد

بر مرکب روح گرد راکب

بوده بر یاد خواجه بی‌گه و گاه

هر سقط کز جهان برو خندند

پایم از خطه‌ی فرمان تو بیرون نشود

که تا درجهان تخم ساسانیان

چرخ در جنت همت تو قصیر

قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان

پاک برداشتی به قوت جود

خداست سیرکن چشم اولیا و خواص

حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر

دل اندر یار هر جایی که بندد؟

ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی

بدانید کز کردگار جهان

گم کرده گران رکابی تو

آن دل که به هر معرکه‌ای دادرسم بود

بر محک جلالت تو زدند

چو لعنت کند بر بدان بد کنش

ستم تا پای عدلت در میان بست

ظلمت این شب سیاه از چیست؟

به وقت شام همی این بدان سپارد گل

که درگاه و بی‌گه کسی رابسوخت

گر سموم سیاستش بوزد

راز نهان مرا ز پرده عیان ساخت

از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا

نه که مجنون ز تو زان سوی خرد باغی یافت

موجود شداز تو جود و احسان

در تک این رواق بالنده

آنجا که از زبان سنان در سخن شوی

طلسم بزرگان چو آمد بجای

آسمان چون نگینش پیروزه‌ست

پرچم نصرت نمود لشکر سلطان چرخ

سموم حادثه از خصمت ار بگرداند

خورشید وحدتند ولی در مقام فقر

از طاعت او هست همه مرتبت و قدر

جستن هر رگی زبانی ازوست

وقتی که حکم جزم کنی بر بسیط خاک

برفتند پس رومیان سوی روم

پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف

تا در آیینه تماشای جمالت نکنی

هر کرا از تف کینش عطشی دارد قضا

درآمد او به طمع تا به پوست خرس رسید

گر کسی انکار این دعوی کند

گر نیک بنگری،همه زندان روح تست

ناله از کلکت به عدوی شد به خصم

که از لشکر امروز جنگی منم

دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه

کسی که با سر زلف تو دست پیمان داد

ماهتاب از مزاج برگدد

که بر آنجای که پیوسته همی خواهی

اسرار عالمش به حقیقت شود یقین

تا ز در حلقه را در آویزم

بنده را خصم اگر به کین تو کرد

کزین گفتن اندیشه من تباه

سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند

جم احتشام ناصرالدین شه که عون او

گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون

گر نداند حرف صوفی دان که هست

شکوه تو دریافت آن کار اگرنه

پیش او خود مکن حکایت شب

در دانش و آنگهی راستی

همان یاره و طوق با گوشوار

سراسر جمله عالم پر ز شیرست

دانی کدامین مست را بر لب توان زد بوسه‌ها

همی‌گفت کای روشن کردگار

عاشق و یار دایما، در دو جهان هموست بس

چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او

چون که زایل شد اختلاف مزیج

ز کاری که کردی بیابی جزا

که دارید که اکنون ببندد میان

خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر

گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن

که این بوم آباد ویران شود

چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ

از پی چشم شکوفه دستهای اختران

ز اوج مقصوره‌ی تو پیش ملک

ز نادانی و دانش وراستی

برفتند ایوان شاهی چو عاج

بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو

عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست

چو نزدیک ماهو برابر به بود

نگون‌سار ایستاده مر درختان را یکی بینی

دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار

از جفا با تو دوست دیر شوند

کنون خوردنیهات نان و بره

به یاران چنین گفت کاکنون چه سود

شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه

کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه

چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین

غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری

با نور تو ماه را کلاوه‌ش

روز در کار سخت بی‌خور و خفت

کنون تا در طیسفون لشکرست

هم اندر زمان داغ دل با سپاه

ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو

زیبا شود به کارگه عشق کار من

نگر تا چه گویی بپرهیز ازین

هر روز در خزانه‌ی عطار کمتر است

گاه بر جبرئیل صومعه را

دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی

که این شاه را از نژادکیان

مبارز چوشاپور وچون اندیان

آنکه تا سیرت او شامل شد

نرگس مست به باغ آمد و پیمانه به دست

بگو آنک من خود جگر خسته‌ام

خامش که ز شب خبر ندارد

عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم

می بهل، تا که کار خود بکند

شدم تنگدل رزم کردم درشت

گرای دون که شاید بدین سان خورش

ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان

آن روز قیامت را بر پای کند ایزد

همه جامه‌ی پهلوی کرد چاک

آب نه‌ای، چونکه بشوید همی

ایا، سرگشته‌ی دنیا مشو غره به مهر او

دگر با عشق پیمان تازه کردم

که خسرو فرستاد کسها بروم

بدین تاج و تخت آتش اندرزنند

این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان

از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ

بدو گفت بهرام پیشی تو کن

بگری تو اگر اثر ندانی

ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید

چون ازو نیست می‌شوم هر دم

دهانش پر از گوهر شاهوار

سپاه اندر آمد بتنگ سپاه

این روحهای پاک درین توده‌های خاک

هم حضرتش مراد دهد نامراد را

ز گنجش من ایدر شوم شادمان

چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را

دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری

زین میان، گر نجات می‌خواهی

ز پرویز چون داستانی شگفت

مرا نزد تو آرزو بد سه چیز

رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل

گر مغان را راز مرغان دیدمی

به ایران چو باشد چنو پهلوان

دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین

خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق

کنار و بوسه اول چیز باشد

چنین داد پاسخ ستاره شمر

کنون پاک یزدان ز کردار بد

چون حقیقت نگه کنی باشد

من روی ندیدم به همه کشور خوبی

بدانست کایشان بدانسان دژم

مرد نهان زیر دل است و زبان

اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او

در قناعت به نیم سیری تو

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست

پس من کنون تا پل نهروان

فوطه‌ای بر سر آن روی چو خورشید که دید

مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه

که با پیل و با شیربازی کند

ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی

یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم

قراضهای زر بیوگان مسکینست

ز توحید و قرآن و وعد و وعید

تو را چند گویم سخن نشنوی

گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست

گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی

وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ

ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی

روی سرخی مادرش طلبد

هر که رخ در رخ سپاس نهد

بسی نامور مهتران با منند

که اسپان چو روشن شود زین کنید

ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»

منزل کن ای مه به دل گرم فروغی

گرانمایه زن را به درگاه خواند

لطف تو عام آمد چون آفتاب

گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد

مدد روح کن به دانش و دین

به من برکند شاه چینی فسوس

بدو گفت کای مهتر بافرین

بر فلک نور پاش رویش بس

فروغی سوختم اما نکردم

برفتند هر دو ز قلب سپاه

گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی

با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست

شودش رنگ از اعتدال مزاج

بسازید تا ما ز ترکان و نهان

برفت و غم و رنجش ایدر بماند

علم صبح سرخ آمد از آنک

با خیال لب شیرین شکر گفتارش

ازویم خور و پوشش و سیم و زر

نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند

هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی

ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری

بترسید شیروی و ترسنده بود

که دانا و را مغنیاطیس خواند

که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را

گوشه‌ی چشم بتی زد ره دین و دل من

بدو نانوا گفت کاین رابها

ولی هر ذره‌ای از آسمان نیز

بجز عشق تا عمر دارم نورزم

هر کسی را به قدر ملکی هست

می‌آور که از روزمان بس نماند

ببینید لشکرش راسر به سر

نه دامن شب تیره زمانه بنوردد

کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی

قلاده بزر بسته صد بود سگ

تبریزی شوید اگر در عشق

اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید

دم عیسی دل مرا حاصل

بشد گردیه تا به نزدیک شاه

به کارآگهان گفت راز ازنخست

مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک

دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه

همه خسته وکشته بازآمدند

منزل توست جهان ای سفری جان عزیز

چنان گشتم که نشناسد کسم جز بی‌چگونه و چون

گوش نه چرخ بر اشارت تست

فریدون که بد آبتینش پدر

غمی گشت زان کار خسرو چودید

لاغر شده عقل از همه فضولی

لها اعنت الدنیا فعن وقوفها

سوی مرزبانان با گنج و گاه

چو واگشت او پی او می‌دویدم

یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر

شاه کو عدل و داد پیشه کند

همان عهد ساری و آمل نوشت

هر یکی را او بگرزی می‌فکند

ای ز تاثیر حرمت گهرت

کمان ابرو بتی دارم فروغی

یکی بی‌هنر بود نامش گراز

زانگبین چون آن همه زنبور خاست

گر ترا جان به وزر آلودست

با چنین لطف چشم بد ز تو دور

چو موبد چنان دید برپای خاست

شنید این سخن مرد کار آزمای

صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست

با که من قابل قلاده نبودم هرگز

همی پادشاهی به پایان رسید

آهوان صید چشم او گشتند

اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد

هم خلف نام و هم خلیفه نسب

بدان تا بگوید که از نزد شاه

گفت یک خاصیتم در بینی است

شکفه پر زر و پر سیم گلو

شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید

برو تا سوی بیشه‌ی نارون

گر من اسیر مال شوم همچو این و آن

دامن عشق نگهدار که در دیده‌ی عقل

در تو خاصیتی فزون باشد

نباید که در پیش خسرو شود

یکی پیش خصم آمدن مردوار

آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه

روشنی چشم من روی نکو دیدن است

به من بازگوی آنک شاه تو کیست

به پیش سلطنت توبه‌ام چو مسخره ایست

با این همه رهبران و رهرو من

شاه را بی‌نفاق طاعت کن

که یزدان دران کار همداستان

ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید

پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست

شوریده و شیدا کند هر دل که دلبر جا کند

کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه

ز آنروز که یک زمانت دیدم

از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد

به تیغ از کار عشقت بر نگردم

بیایم کنون با سپاهی گران

من آنم ز پای اندر افتاده پیر

او گر نه چنینستی چون نیزه‌ی سلطان کی

حالی کماکره الاحبة بعدهم

پیامی فرستم به نزد پدر

که چون رسی به نهایت کران عالم غیب

صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست

هم به دشت تو گاو در غله

دو فرزند او را بر آتش نهاد

لا ابالی گشته زو و وام‌جو

ای که سنگ هنگ نیست ترا

یار من آن طبیب مسیحا نفس گذشت

همه رازدارانش را پیش خواند

چه داری چشم ازو چون این و آن را

طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود

در نهانی انار و سیبش داد

دبیری بیاورد انده بری

مکن تکیه بر دستگاهی که هست

فحلی‌ست طلعت او کاندر مشیمه‌ی دل

آن شاه جوان بخت فلک بخت ملک رخت

چو بر اژدها برشدی موی‌تر

هزار چشمه حیوان چه در شمار آید

چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت

بشناسی درو که شاه کجاست؟

بران دخت لرزان بدی مام وباب

شرط او آن بود که کس با زبان

مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی

هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم

بیک هفته زین گونه با رود و می

دور از روی تو گر درنگری

صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش

هر دم آید به روی او خطری

هم از نامداران ده و دو هزار

مبین در عبادت که پیرند و سست

سلطان بهرامشاه آنکه بود روز صید

یکی ز خط خوشت خانه را معطر ساخت

بدیده چوقار و به رخ چون بهار

هر کی ترش بینیش دانک ز آتش گریخت

بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل

ناشکفته گلی نهشتی تو

چننی گفت کامد یکی بدنشان

چون ازو نومید گردد گاو نر

آه در حنجر او خنجر گردد که کند

لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر

همه پاسبانان بنام قباد

این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر

هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر

دل او را کند نژند و سیاه

بخواند آنکس‌ان را که بودند پیر

شبی بر سرش لشکر آورد خواب

گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد

چون که سلاطین کنند دعوای بالاتری

به یزدان مرا کار پیراستست

چرا جان نکارد به درگاه معشوق

ای هواهای تو هوا انگیز

این یقین درست کو را هست

شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند

تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار

باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند

تا به شانه افشاندی زلف عنبرافشان را

چنان بد که یک روز موبد ز تخت

گر بهای بوسه خواهی جز به جان

دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل

دومین دور شیر گیر کند

نشسته فرنگیس بر پاس گاه

کنون دشمنان گر برندم اسیر

گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی

دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن

کنون ای خردمند بیدار دل

کم او گیر و جمله هندوستان

برساند به بلخ و حضرت بلخ

ور دهی نیز را اساس نهند

چو هر سه بیابی خرد بایدت

نور او را زان زیانی نابده

شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار

خلقی کنند منع فروغی به راه عشق

نویسنده‌ای خواست بر پشت زین

زندگان هرسه سه خط ایزدند

مرد باید که درین راه چو زد گامی چند

مرا گویی: دل از لعل تو خون شد

سپهرم بدو گفت کاسان بدی

دگر ره نیازارمش سخت، دل

پس ازین زین ستانه خواهد بود

گردشی دیدم از آن چشم فروغی که مرا

چنین گفت با لشکر افراسیاب

خنک آن دم که جمله اجزا را

از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان

چون تو از پرده روی باز کنی

دلیران ما چون فرازند چنگ

قیمت آن را نداند جز ملوک

آب حیوان چو یافت آتش خضر

من آن حریف عقوبت کش وفا کیشم

همه دیده پرخون و رخساره زرد

می‌روم گمراه نه دین و نه دل

باطنی همچو بنگه لولی

خرد را نزهتی، جان را بهاریست

همه ساله در جوشن کین بود

شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست

جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»

همه از خاک در دوست به حسرت رفتند

همی بگذرد بر تو ایام تو

بر عشق و جمال دوست وقفیم

چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک

کشته‌ی تست، اگر گلست ار خار،

همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم

گفت اگر داری ز رنجوری تفی

فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر

خانه‌ی شهری خراب از حسن شهر آشوب اوست

فرستاده‌ی گیو روشن روان

از برف نو بنفشه گر ایمن گشت

همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»

باد سر خاکسار خواهدبود

چو خورشید بنمود بالای خویش

یکی را که خاطر در او رفته بود

خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد

با وجود غزل شاه فروغی چه کند

فرو ماند گردون گردان بجای

ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند

سخنی گویمت برادروار

اگر طریق هدایت روی تو، شرط آنست

نوندی برافگن هم اندر زمان

در جهان نبود مددشان از بهار

شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه

من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت

مریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیست

وقت است که جان مست عطار

به تن و طبع تازه‌ای نه به روح

باز شعریش بر ترنگانی

دی و فردا را به هم پیش تو آرد

غرض زین حدیث آن که گفتار نرم

ای دریای ضلالت در گرفتار آمده

همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت

گردی که برانگیخت موکب او

زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد

مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا

تو بجای آر آنچه بتوانی

یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده

از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست

حدیث کوته کردم که این حدیث ترا

آخر از خصمی آن شوخ فروغی ترسم

با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده

گه‌مان بفزائید و گهی باز بکاهید

تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد

زان عمر و زان جوانی آگه شود دل تو

آن بود که بحر کرمش زود برانگیخت

اگر بنده کوشش کند بنده‌وار

فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج

پیرانه‌سر آمد به کفم دامن طفلی

مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی

عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست

گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویم

هر چه در امتناع و امکانست

شاخ گل عیش با عوالی

ای فغان از یار ناجنس ای فغان

ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق

در پیش گنبدش فلک آید جنیبه‌دار

در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند

بی خوشه‌ی زلفت آتشی صعب

پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان

پی ز رنجور هم دریغ مدار

آسمان را گر نوید جامه‌ی سگبان دهی

اگر نیکمردی نماید عسس

ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد

رخ محب وی از جام باده گلگون است

روز خصمت که منفصل عقبست

شکار کشته به خون اندرون همی‌زارد

می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت

آن به شاهی فلک گزید اورنگ

بنده را گرنه حشمتت بودی

نوبت ما شد چه خیره‌سر شدیم

دیده با چهره‌ی او کرد حریفی تا من

با هیچ نشانی نکند سخت کمانی

رانده‌ای بر جهان تو آن احکام

ایمن مشو از زمانه زیراک او

در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم

آنکه او خارج از عبارت ماست

القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان

که من بعد بی آبرویی مکن

ماه از تو گرفت نور بخشی

حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست

ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر

خلقان مورند و ما سلیمان

بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ

ما چه و درچه پایه‌ایم همه؟

با دایه‌ی عفو و سخطت خوی گرفتند

عرضه می‌دارند بر محجوب جام

تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ

تا زدی راه فروغی بر همه معلوم شد

ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر

چون می‌دانم که روز آخر

روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست

مردی و مردمی به هم پیوست

اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک

نشستی به جای دگر کس بسی

نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار

شاهد عقل و انس روح او بود

باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام

چو ناگفته به پیش روح پیداست

امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی

نصیرالدین طوسی را نبیره

بویی نبرم همی ز شادی

رحمت مادر اگر چه از خداست

تو همیشه میان گلشکری

بیرون نمی‌رود غم لیلی به هیچ روی

خود از تو ندارد انوری چشم

مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند

به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق

ملک معمول و گنج مالامال

خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک

گر این مدعی دوست بشناختی

تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی

امروز بر اسب جور با من

بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر

هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی

روز مرگ ار به حال بد باشم

گر دست به شطرنج خلاف تو برد چرخ

یک دم هجران بر عاشق چو سال

چون ولوع جهان به شعر تو دید

فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند

از دست گهر گستر دستور شهنشاه

چون می‌دانی که جمله ماییم

لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت

گرفتار توام، غافل چرایی؟

ای ز استسلام انصاف تو جز بخت ترا

حقایق شناسی در این خیره شد

باش تا دریای جودت در فشاند تا شود

در مردن آن شمع برافروخته ما را

هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی

منم مهره تو فتاده ز دستت

گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا

عجب در روی خود رها نکند

نی کدامست وز کجا باری

که چه تقصیر آمد از خورشید داد

تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر

کمال حسن به یوسف رسید روز ازل

در حجره‌ی وصل نانشسته

اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب

شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال

این همه جهلست، ورنه کوه نمی‌کرد

سایه‌ی حلم بر زمین افکند

گر گوش دل به گفته‌ی سعدی کند کسی

مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام

دانی قیامت از چه ندارد سر قیام

ای دولت جوان تو فرمانده‌ی جهان

در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون

مهبط این یکی نشیب نشیب

یا دهندش نیابت قاضی

چرا فروغ نیابد هوای سال امید

تو جهود از امر موسی سر کشی

یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش

مهی که راز من از پرده آشکارا کرد

زرهی کان قدر نفرساید

نداند کرد صاحب‌نفس کار هیچ صاحبدل

جان متواریان حضرت را

همره عقل و یار جان علمست

نخوانم کلک او را نال از این پس

دنیا پلیست بر گذر راه آخرت

شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر

کاری که از کمند نیاید، سهی قدان

شاه جهان سنجر آنکه بسته‌ی امرش

این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست

چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین

چکند مرد چادر و موزه؟

تا شب و روز جهان آینده‌اند

یار را با یار چون بنشسته شد

هر زمان گویی که تخت و افسرش اینجاستی

از کوی تو عاقبت فروغی

ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ

ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو

ثمره‌ی بندگی از خاک درت می‌روبند

او چو دشمن همی کند زارم

برق در خاره نهان گشت جز آن چاره ندید

چو حلوا خورد سرکه از دست شوی

آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گوید حروف

هیچ مرادم نداد خواندن اوراد

گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان

عشق که بی‌دست او دست تو را دست ساخت

گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش

دل و دستش بداد داد جهان

به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست

گفت سیماهم وجوه کردگار

ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع

کی به ایوان رفیعش دست کیوان می‌رسد

در وقایع گره‌گشای امور

چون به خون خویشتن بستم سجل

گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب

کوتاه عمر باشد، آن را که نیست نامی

موکب حزمت ار نهفته رود

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی

یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید

ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود

گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک

گیرم همه شب پاس نداری و نزاری

در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک

روی با دشمن من باده نوشی

باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح

فاتحه خواند و بسی لا حول کرد

ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه

فروغی آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه

عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت

کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند

هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد

داروی درد خستگان بودن

نی خطا گفتم این دعا ز چه روی

بستن قبا به خدمت سالار و شهریار

نان پیش فرست از پی آن کامدگان را

برداشت عشق پرده به حدی که عاشقان

عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری

رفتم سوی دانه تو چون مرغ

دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال

چون بخواهی رفت زود از قیصر و قصرت چه نفع؟

بر وسعت ممالک جاهش گواه شد

هر زمانی نور روح‌انگیز جان

ایمان نه و رستگار ازو خلق

تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم

سلامت ز گیتی به پیش تو آمد

رو که در مملکت عشق سلیمانی تو

خواستم از پی راحت زنی آخر از تو

شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن

کز پی تهنیت نوروزی

اگر خفیه ده دل بدست آوری

گه ندات آمد ازین چرخ نقی

ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین

هرکجا سکه شد به نام و نشانش

باده چو خورد او خامش کرد او

پسته‌ها خوش توان شکست از بوس

به جست و جوی تو آشفته می‌کنندم نام

سخن‌آرایی و لافی نیست

چون به یک دکان عمر بودی برو

من ندیدم تشنگی خواب آورد

ترک سر تا نکنی پای منه در ره عشق

گفتم ار رایگانکم ندهی

مکن امید دور آز دراز

یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را

بیچاره شد ز چاره‌ی کار من اوحدی

چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من

وگر راست گفت ای خداوند پاک

چونک آب خوش ندید آن مرغ کور

کو سر مویی که بسته‌ی تو نباشد

روزش چنین که هست همیشه به کام باد

خرگوش که صورتند بی‌جان

نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل

مرا در زمین مجوی، مرا از زمان مپرس

با سروکاری چنینش درخورست

مهرها را جمله جنس مهر خوان

این کری را مدت او تا اجل

گر فروغی گنه عشق تو دارد غم نیست

ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت

بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد

راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش

اگر چه نیک بر آرد به شوخ چشمی نام

مرده را زنده چون کند به صریر

کسی را که نزدیک ظنت بد اوست

آمدم تا بر گشایم سحر او

به یاد زلف و بناگوش او دلم تا چند

حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید

جان عشق است شه صلاح الدین

بود شما چو نار شود در مصاف عشق

جانا، دلم به آتش دوری بسوختی

خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم

ای کشیده ز آسمان و از زمین

هم ضلال از علم خیزد هم هدی

از جعد سر بلند تو یک قوم دستگیر

پرده و آهنگ مطرب را صدات

نگه کن که ماند همی نرگس نو

گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن

چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد

همچون ثمر بید کند نام و نشان گم

گرفتم قدم لاجرم باز پس

زن چنان کرد و چو دید آن طفل او

نفس خرم جبریل و دم باد مسیح

با دست بر لب من و آبست در دو چشم

خرمنا بر طمع ماه بانمک

نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه

با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای

وانکه باقی به مدد دادن جاهش بودی

تا نگردد رازهای غیب فاش

یا ز عکس جوی آن پاکیزه شیر

از دولت گدایی کردیم پادشاهی

بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار

گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است

ای گشته چو آفتاب تابان

آنکه غبار او منم، گرد بر آرد از تنم

حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش

به جایی که دهشت خورند انبیا

نزد آنکس که نداند عقلش این

تا تیر ترا خوردم پرنده شدم آری

ای به جایی که کشد خاک درت

ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده

گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش

پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد

زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین

من مرورا قبله‌ی خود ساختم

ور نباشد آن چو این باشد تمام

گشتم نشان سخت کمانی فروغیا

تا طعنه‌ی که میدهدم باز طیرگی

ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار

ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت

تو با آن حس و زیبایی نگردی هم نشین من

کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ

ره این است سعدی که مردان راه

نه بکش اول مرا ای شاه چین

گر به یک لحظه دو صد بار کشی در خونم

در کنار بارگاهش در صف حجاب بار

نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها

هرچند که پشم است اصل هردو

اکسیر صدق در دل آنها که کار کرد

به زیر دامن امن تو فتنها پنهان

گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق

بر امید آتش موسی بخت

دست مکش به موی او مات مشو به روی او

بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح

ماه رویا همه اسیر تو اند

قدرت و ملک و صناعت خیره دعوی چون کنی

آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد

بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد

یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت

چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت

با وجود تو نمانده است امیدی ما را

جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران

هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه

نخوانی پیش و نپسندی ز فرزندان بسیارت

به یک حال بر بیستان خویشتن را

شیر و گاو تو بی‌نزاع و غضب

که ز ده دلقک به سیران درشت

زانک عاشق در دم نقدست مست

گفت زودت کشم آن شوخ فروغی و نکشت

آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال

وز عمر به دست طاعت یزدان

بیاموز تا دین بیابی ازیرا

رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو

ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست

زر افتاد در دست افسانه گوی

زهره‌ات ندرید تا زان زهره‌ات

الحق که غزالان سیه چشم فروغی

خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار

عشق خران جو به جو تا لب دریای هو

پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور

یوسف خود را بتوانی ربود

مصلحت بودی شکایت گفتنم

بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق

که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش

جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایه‌ی حیات

نصیحت کسی سودمند آیدش

سر زلفت به چین رسید از هند

خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند

چون اوحدی ار باقی مانم نه عجب، زیرا

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

وگر با همه خلق نرمی کند

حرفهای طرفه بر لوح خیال

اثر از ناله‌ی شب گیر مجو در ره عشق

در انتظار تو سعدی همیشه می‌گوید

نام او گوی و نام من کم کن

چون چرغ را دهند، هوای دل

حدیثم را، که می‌سود ز شیرینی دل مردم

سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند

اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه

ای بلال خوش‌نوای خوش‌صهیل

اولین نقطه‌ی پرگار محبت ماییم

با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم

ولیکن چو زنده است در ما گیا

گرت نه نیک آمد از آن کار پار

مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ

تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار

میان بست و بی اختیارش به دوش

هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌گشا

خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد

اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی

طین اگر شوی نباشدش به روز و شب

سرم بر آستان خویش میبینی، نمیگویی

گر این هر دو در پادشه یافتی

چو طفل با همه بازید و بی‌وفایی کرد

زان بخواندندت بدین‌جا تا که تو

نعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاخت

سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام

هر که در دریاست تر دامن بود

زاری نکرد سود کسی را که کرد

به من گفتی که: هر روزت ببخشم زین دهن بوسی

شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست

اگر باد سرد نفس نگذرد

تو هلا در بندها را سخت بند

تا فکندی حلقه‌های زلف را در پیچ و خم

که آن ناجوانمرد برگشته بخت

فصل خزان آنچ به تاراج برد

اکنونت دراز کرد می‌باید

زنده‌داران شب امید را بر درگهش

شبی بر نشست از فلک برگذشت

اذا رحمت عبیدا احسنوا عملا

خوشه‌ها در موج از باد صبا

وابتغی من لام مصر سنا

بزرگی و عفو و کرم پیشه کن

بتواند از این دام زود رستن

لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را

ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو

یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق

نریزد خدای آبروی کسی

گر نبودی این پلیدیهای ما

روزی که کند دوست قبولم به غلامی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من

ور ساره دادخواه بدو آید

گر کارکرد قهر تو، دادیم سر ز دست

شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز

به هر درم سر همت فرو نمی‌آید

لاجرم گفت آن رسول ذو فنون

مبر پیش دهانش غنچه را نام

لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی

زان آمده است با من بیدل به در برون

آسیائی راست است این کابش از بیرون اوست

اوحدی، از بهر خدا، دور مرو پیش خدا

سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان

سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری

دایما هر کر اصلی گنگ بود

بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

میان غلغله و دار و گیر و بردابرد

قصه‌ی دجال پر فریب شنودی

پس ازین شام جدایی چه شدی گر سحری؟

اگر در سرای سعادت کس است

چنین شد در ایام سلطان عادل

که رعیت دین شه دارند و بس

تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش

به طالع همی خورده سعدی همه عمر

عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او

گرت جهان دوست است دشمن خویشی

با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم

تعلق حجاب است و بی حاصلی

می‌خورد از غیب بر سر زخم او

زلف شاهد ز سر طعنه به زاهد می‌گفت

شنیدم که می‌گفت و باران دمع

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن

چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی

با ما رقیب سرد تو گر گرمییی کند

من بنده‌ی لعبتان سیمین

هنالک دائی فرحتی، و منیتی

هست این ایاک نعبد حصر را

معشوق نداند غم محرومی عاشق

الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی

بی تو عطار جگر سوخته را

تازه گلی به درخت ولیک فلک

گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت

قام الغیاث لما زم الجمال زما

نگون کرده ایشان سر از بهر خور

ای به یک برگی ز باغی مانده

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت

روشن روانت گنه ز بی‌علمی

گر پیر شود سرم چه سودست؟

چاره بیچارگی بود سعدی

به نیکمردان یارب که دست فعل بدان

باز از حیوان سوی انسانیش

بگذار که بیند قد و روی تو فروغی

ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )

آنها که به تایید الهی به ره دین

پنجاه سال براثر دیوان

در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن

نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری

برو خواجه کوتاه کن دست آز

بس بلا و رنج می‌باید کشید

بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن

سعدیا گر روزگارت می‌کشد

همی‌دود به که و دشت و بر و بحر روان

گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن

بر اوحدی اگر آن بی‌وفا نکردی زور

سعدیا دور نیک نامی رفت

ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را

آهنی که آیینه غیبی بدی

مرید جذبه‌ی بی اختیار منصورم

وگر جور در پادشایی کنی

در دو عالم نشد مسلم کس

روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،

اوحدی چو از تو شد آن خویش دان او را

شبی دانم که در زندان هجران

پلنگانش از زور سرپنجه زیر

آن یکی می‌گفت گردون فانیست

هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست

یکی باب عدل است و تدبیر و رای

بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران

نیستی اهل و سزاوار ستایش را

خواجه به خواب اندرست، یا به شراب اندرست

جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد

شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب

که اعتقادم راستست اینک گواه

کرده مرا تلخ‌کام شاهد شیرین لبی

عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

منافق است جهان، گر بنا گزیر حکیم

کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران

اشکم چو سیم دیدی و زر خواستی ز من

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

رئیسی که دشمن سیاست نکرد

بس عداوتها که آن یاری بود

کس نجست از دل گم گشته‌ی ما هیچ نشان

تا میل نباشد به وصال از طرف دوست

بی‌شمار حرف‌ها این نطق در دل بین که چیست

یک جوق بر مثال خردمندان

آن دل و جانی که بود، هر دو چو دادم به تو

ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن

گفت ترسم بقا وفا نکند

باز آمد او به هوش اندر دعا

طوف بت‌خانه فروغی چه کند گر نکند

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

ور کار ز کفر و دین برون است

ای کرده تو را گردون دون همت و بی‌دین

با تکاپوی چنین امروز چرخ

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

دو کس بر حدیثی گمارند گوش

غالب آمد شاه و دادش دختری

گریبان تو تا از دست دادیم

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

چون خوش نبود چنین خرابی

وانچه او از سخن پدید آید

مسمارها بنان و درم در زدی، کنون

سعدی از گرمی بخواهد سوختن

مراد دیده باریک بینان

برق آیینه‌ست لامع از نمد

با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی

روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی

آنگهی کانچه نیست بوده شود

کار بی‌دانش مکن چون خر، منه

ما را ز شهر تا که برون برده‌اند رخت

مگر روزگاری هوس راندمی

نه طفلی کز آتش ندارد خبر

نیست نور برق بهر رهبری

کی می‌کند قبول فروغی به بندگی

به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی

گر سر خوبی بخارد دلبری در عهد تو

واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز

سیلی‌زنان سزد که برونش کنی ز در

برفتند و گفتند و آمد فقیر

صاحب عالم عادل حسن‌الخلق حسین

شاه با خود گفت شادی را سبب

مگرش دست به چین سر زلف تو رسید

گویی به چه شانه کرده‌ای زلف

گفت دایم بر تو سلطان است جان

نام مسلمانی بس کرده‌ای

بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما

سعدی خط سبز دوست دارد

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

آشنا هیچست اندر بحر روح

تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

هیچ شکاری نرهد زان صیاد

شب سیاه و چرخ تیره من چو مور

هان! تا چو اوحدی تو بر هر دری نگردی

یکی عدل تا نام نیکو برد

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

بر مراد تو روم شادی کنم

ببین چه می‌کشم از دست پاسبان درش

نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب

با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان

نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست

غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن

قدم باید اندر طریقت نه دم

امروز قول سعدی، شیرین نمی‌نماید

آنک در جنگت چنان ملکی دهد

ید بیضای آفتاب نگر

باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری

حرف رنگست اگر خوش بویست

هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز

جام چو گردون به گردش آر، که از وی

این سخن سعدی تواند گفت و بس

یا عذولی فنی الصبر الی کم والی ما

می‌زد او بر سر کای بی‌عقل سر

عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم

تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست

طاقت شمعش نبود خویش را

صحبت تو نیستم به کار ازیراک

هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز

سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان

خیالش خرف کرده کالیوه رنگ

در زمان ابری برآمد ز امر مر

دولت پاینده باد ناصردین شاه را

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

موسی اندر درخت آتش دید

بر لاله مزن ز چشم سنبل را

بر حذر باش ز دود نفس مسکینان

ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد

مبد نمی‌ماند این ملک دنیا

رو که رستی از خود و از خوی بد

کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

چشم دل را باز کن بنگر نکو

از غم مزد سر ماه که آن یک درم است

به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز

نیامد برش دردناک غمی

که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید

ای خنک آن را که ذلت نفسه

هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست

در این ره جان بده یا ترک ما گیر

مرا در این شب دولت ز جفت و طاق مپرس

ز نابیناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است

گر ز کمرمان بیفگنند چو فرهاد

آه سعدی اثر کند در کوه

عشیة ذکراکم تسیل مدامعی

این نهادند بهر آن لعب نهان

خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

جادو بچه‌ی دو چشمش آن خواهد

ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم

ای که به تشویش ما دست برآورده‌ای

شب قدری بود که دست دهد

کسانی که با ما به خلوت درند

امر آمد که اتباع نوح کن

چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

دست زنان جمله و گویان بلاغ

ز بهر تو ایزد درختی بکشت

پس از صد وعده کم دادی ترا امروز می‌بینم

که را دانی از خسروان عجم

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی

هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب

در مکتب محبت آن مه فروغیا

لقد کلفت مالم اقو حملا

زین بند چو گشتی رها ازان پس

پیشه‌ی زمانه مکر و فریب آمد

گاه در گردنم افتاد چو چوگان زلفش

تو را عادت، ای پادشه، حق روی است

شکم بنده بسیار بینی خجل

گر زمین و آسمان بر هم زدی

خسرو گردن‌فراز ناصردین شاه

من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا

ای دیو دوان چرا نمی‌بینی

چو حق جمال نماید معینت گردد

چو خوری دانی ای پسر غم عشق

تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت

در جمادات از کرم عقل آفرید

اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی

هر کسی را نباشد این گفتار

زلف مشکین برگشای و برفشان

نه لشکری است این مبارز

روزی که گویی: از خطر، کلی رهایی یافتم

سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه

بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر

از غضب شربای سوزان بر سرش

عاشق آرامی ندارد ورنه یار

این نه دل خوانند کین ( ... )

باز در دل یکی دلیست نهان

وطن مر تو را در جهان برین است

رانی، این پرده را چو راست کنند

سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه

کبایر سهمگین سنگیست در ره مانده مردم را

شاه خود این صالحست آزاد اوست

باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

پند بپذیر و چو کره‌ی رمکی سخت مرم

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ

گل شاه‌وار بر سر تخت زمردین

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

بهاران که بید آرود بید مشک

هست صیاد ار کند دانه نثار

به راه عشق به مردانگی سپردم جان

گرش به قهر برانی به لطف بازآید

درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد

جز کانده و غم ندروی و حسرت

با من به جنگ بود جهانی و من به لطف

هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی

تأدب تستقم لاطف تقدم

گفت شوهر کیست آن ای روسپی

آخر ای سرو خرامنده، فروغی تا چند

گروهی برفتند ازان ظلم و عار

همچو آن حلاج بدمستی مکن

وان را که به مال و جان کنی قصد

گوش بر چنگ و چشم بر ساقی

عمری دگر بباید بعد از فراق ما را

گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد

اغتذ بالنور کن مثل البصر

در عوض خاک در او مگیر

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

گر غلامی قیصرت باید

جلدی و مردی همی پدید کنی

هر زمان از شرم تقصیری که کردم در عمل

کند خواجه بر بستر جان‌گداز

اساس شرع او ختم جهانست

ذم خورشید جهان ذم خودست

بوسی نمی‌دهد به فروغی مگر لبش

ور به خواری ز در خویش برانی ما را

طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو

بر امید آنکه ترکی مر تو را خدمت کند

او را به خون دیده بپرورده‌ایم، لیک

ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم

وگر نیستی سعی جاسوس گوش

چار مرغ معنوی راه‌زن

به صیدگاه محبت دل فروغی را

از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد

دیرست که خواب شب نمانده است

زیرا که هم تو را و هم او را همی بسی

به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد

در حلقه کارزار جان دادن

دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی

ور نشیند بر سر اسپ شریف

چون خلق درآیند به بازار حقیقت

وگر بنده چابک نیاید به کار

گفته بودم که در تو بازم سر

ز چندین پر زر و زیور عروسان

دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی

نکردند در دست من اختیار

این در آن حیران شده کان بر چیست

از من به کوی محبوب بی‌قدرتر کسی نیست

زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت

ترید جبر جبیر الفاد فانکسرن

چشم فلک است این که بدو تیره زمین را

گر کفر بود کشتن نفسی، به حقیقت

ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید

بکت مقلة السعدی ما ذکرالحمی

وانک شد سوی شمال آتشین

گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت

درآمد به ایوان شاهنشهی

وگر بستش به جرمی، پس پیمبر

ور پیل ز تو به تن فزون است

اینان بدین بلندی قد و جلال قدر

کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند

گرت وحشت آمد ز تاریک جای

باز این را می‌هل و می‌جو دگر

یا شبه یوسف فرت عن سجن الدجی

همین که پای نهادی بر آستانه عشق

هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال

اگر کسیت به کار است کاین بیاموزدت

گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست

آیین وفا و مهربانی

ای سنایی کما ترید خوشست

نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب

من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم

جانم چو ز عشق آن جهانی شد

خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی

این زمان اندیشه بی‌کارست و فکر

سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

بگفتند با دهخدای آنچه گفت

جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست

فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق

نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت

خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او

ترسان گشتی که چنینی به زار

روزی که جان اوحدی از تن جدا شود

دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت

بس که درین خاک ممزق شدست

آخر به سر آید این شب هجر

ایجاد اوست باعث امنیت جهان

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

ز دانش یکی جامه کن جانت را

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند

نیکی ستاره‌ایست کزو می‌کند طلوع

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

ازین شهرم ولیکن چون غریبان

کس به سر منزل مقصود فروغی نرسد

خدایا در آفاق نامی کنش

مدتی گرد عاشقی گردیم

چون گشت به دانش تمام آنگه

روزی به دست باد نشانی به ما رسان

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب

تا چند فسرده روح داری

یک جهان جان در بهای بوسه می‌خواهد لبش

شیری در این قضیت کهتر شده ز موری

رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشی به زلف

هر روز یکی لباس نو پوشد

بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت

دهان پرشکرت را مثل به نقطه زنند

فراشو چو بینی ره صلح باز

زین عجایب تر که چون دزد از خزینت نقد برد

من فروغی گشتم از ذوق لب او نکته سنج

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

گر بگویم دگر فنا گردی

نباشد جز قرین رنج واندوه

به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم

نه بعد از تو شاهان دیگر برند

گرت به شهد و شکر پرورد زمانه‌ی دون

عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد

گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق

کسی دانه‌ی نیکمردی نکاشت

نیز نخواهد گزید اگر بهشم

قد الفیت لام شد، بنگر،

من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت

سعدی اگر کشته شود در فراق

چو ما را به غفلت بشد روزگار

المنة لله که بر دولت و ملت

اهل نظر ز عارض و زلف تو کرده‌اند

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن

خاموش شو و محرم می‌خور می جان هر دم

زیرا که خبر نبود ترسا را

تو خود نیایی و من پیشت آمدن نتوانم

هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی

حکایت لبت اندر دهان نمی‌گنجد

هیچ دانی از چه باشد قیمت آزاده مرد

هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق

فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

نقدیش بود که مثل نبود

بکوشم تا ز راه طاعت یزدان

گوشی بما نداشته‌ای هیچ بار و ما

سعدی سخن یار نگوید بر اغیار

چو بیت‌المقدس درون پر قباب

رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر

من بنده‌ی خواجه‌ای که در معنی

دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد

ای گران جان یا سبک شو یا برو از بزم ما

مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست

ازین جاه جویان دعوی پرست

بود دشمنش تازه و دوست ریش

رکب الحجاز تجوب البر فی طمع

فارغی از بند پرده چون همی دانی که نیست

گر گل روی تو از نقاب برآید

کشد تیر پیکار و تیغ ستم

گوشت همی سازند از بهر تو

تنت به جان، ای پسر، آبستن است

چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی

صبر کن ای دل ...

به عذر از پی مرد بشتافتند

در حق اتحاد حقیقت به حق حق

هوشم افزود فروغی کرم باده فروش

بغرید بر من که عقلت کجاست؟

برآ ای شاه شمس الدین تبریز

تو را این خانه تن خانه‌ی سپنج است

از عجز بدین در ننهادست کسی پای

فردا به داغ دوزخ ناپخته‌ای بسوزد

ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او

نار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

گم شدن فرض است هر دو کون را

بر راه خلق سوی دگر عالم

هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون

نه گر دستگیری کنی خرمم

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق

کار تو باید که باشد بر نظام

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

چه مردی کند در صف کارزار

از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون

چه سخن گویم من با سپه دیوان؟

چو دانستی کز آن تست بیت‌المال دل یکسر

رعیت نوازی و سر لشکری

بندگان سرکشند و بازآرد

آنکه نانی همه آفاق بود در چشمش

هم دل خسرو شکافت هم جگر کوه‌کن

درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم

کی شود زندان تاری مر تورا بستان خوش؟

به از تنهائیت یاری نباید

اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان

زر از بهر خوردن بود ای پدر

من آن عاشقم کز تو خشنود باشم

حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

بدان خروار تو خروار منگر

طفیلیان تو گشتند جمله جانوران

عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر

آب سخنم می‌رود از طبع چو آتش

اگر خواهی به ما خط در کشیدن

زامد شد ما مکن گرانی

شمس‌الملوک ناصردین شاه کام‌کار

سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند

دلم از زلف پیچ بر پیچت

تو پنجاه سال از پس عمر ایشان

کزین بیژنی را بدوزد به تیری

شرط کرم آنست که با درد بمیری

چو دست و زبان را نماند مجال

یا از ره کم زنان نشان جوید

هم نسخه‌ی لطف از تن سیمین تو ظاهر

نه تدبیر محمود و رای نکوست

بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم

تو در راه عمری همیشه شتابان

گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

بارکی گفتمش به خفیه لطیف

روی ما تازست تا تو حاضری از روی تو

مستغنی‌ام ز لعل درافشان مهوشان

این تمنایم به بیداری میسر کی شد

جنبنده فلک نیز هم بساید

درخشد روی صبح از مغرب شب

ای که اندر بی‌نشانی می‌روی

سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد

چو مفتون صادق ملامت شنید

گر فوت شود روزی بد عهدی یک روزه

زین تطاول که دل از طره‌ی طرار تو دید

برزگران را نگر چگونه ز مستی

ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی

ز چیزی چون توان دادن نشانی

بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم

هرگز قدیم باشد جنبده‌ی مکانی؟

ماه و پروین را نگه در قدر او

مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین

وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟

گرچه کردند از یقین دعوی

از برای انس جان انس و جان ای سرفراز

چون چشم من نگردی ابری به گلستانی

کردم کناره از طرب و بی‌نصیب ماند

به دوزخ برد مرد را خوی زشت

برده شد ز آتش تو پیش سراپرده‌ی جان

قد تو وقت روش رشک سرو و شمشاد است

ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبت است

دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه

روی زورد من ز عکس روی چون خورشید اوست

با همه تلخی که کرد، در صفت و شان او

بازی گیتی است چرا جستیش

لقد فتنتنی بسواد شعر

دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو

ذوهمة و بهذا عزکانه

به گرد خویش در آرد کنون ز بیم تو چرخ

هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد

خواهی که لاله پاش نگردد دو چشم من

لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم

خانه‌ی دهقان چو گنج‌خانه بیاگند

توان باز دادن ره نره دیو

کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله

تا برآرد یوسفی از چاه شب

گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد

چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم

ای راحت آن باد که از نزد تو آید

گردن به غم نهادم کز درد دوری او

ای از غمان نوان شده امروز، بی‌گمان

ایتلفنی نبل و لم ادر من رمی

زین بیش مکن جفا و بیداد

سخت بی چشم تو در عین خمارم، ای کاش

هرچند مهار خلق بگرفتند

زان چیز که اصل چیزها اوست

ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز

بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت

تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم

شنیدم که می‌گفت و گردن به بند

آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال

زمانی سرو را از پا فکندند

شعار و دثارم ز دین است و علم

گر چه این چرخ نیک گردانست

با فتنه‌ی زلف تو که بیند

اوحدی را ز درد درمان کن

پس محدث است عالم جسمانی

جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست

کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا

دست نیابد کسی به خاطر جمعم

چو شدی مست جای خواب بساز

وعده کرده‌است بدان شهر غریبیت بسی

چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی

لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟

حلقه چون دارند بر چشمش جهان

به آبی فرو رفت نزدیک بام

در حسرت نسیم صباییم ای بسا

قدسیق بالخراب و احربا

غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد

این منبر و مذکر در نفس توست در سر

بصورت بدیدم که وی را ز حق

قطره‌ای بیش نباشد دو جهان از دریاش

عیب تو جامه‌ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم

خدای عزوجل قبض کرد بنده‌ی خویش

قبله‌ی خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر

بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی

دیوار بلند است تا نبیند

آشنایان خودند از بیخودی

این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من

چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او

یک چند کنون لباس بد مهری

شنیدم که بر مرغ و مور و ددان

هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان

اندیشه‌ای از فتنه‌ی افلاک ندارد

از ابر جهان گر نباردت سیل

ملول جمله عالم تازه گردد

از رشک تو آفتاب چون صبح

چون به همراهی قبولم کردی، ار سر می‌رود

ما ز خصمانش کی اندیشیم کاندر راه او

بسا امام ریایی و پیشوای بزرگ

شد خال رخ تو ای نگارین

من فروغی پیمبر سخنم

«آن» گویم «آن» چو صوفیانت

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت

بر هر سر شاخ عندلیبی‌ست

نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او

گر هیچ قبولم کندی سایه‌ی آن در

برو اندرونی بدست آر پاک

دوش روزیم پدید آمده از تربیتش

گر من از لب تشنگی در عشق میرم باک نیست

هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی

آتش گوید برو تو سیهی من سپید

در اقلیم ادراک احیای او

مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته

وصال او به زمانی هزار روز کند

همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک

مشهور جهان گشته سنایی ز غم تو

چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند

از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان

عطار ستمکش را دل بود به تو رهبر

آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو

چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او

رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن

کسی گفت از این بنده‌ی بد خصال

سگی خواندی سنایی را وانگه گفتی آن من

یار از پرده هویدا شد و یاران غافل

صورت ار با تو نباشد گو مباش

یوسف خوبان چو به زندان بماند

چو من یادگارش دل راد دارم

آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت

طمع برداشتم از دل ولیکن

اوقفت راحلتی بارض مودع

مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک

یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی

گر روی کنی سوی سنایی

از چه درآئی همی درون که چنین

آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای

چو گستاخ شد در حدیث اوحدی

گر دوست را به غربت من خوش بود همی

فقیهان طریق جدل ساختند

می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم

خون می‌چکد از گلبن اشعار فروغی

از سنایی حال و کار نیکوان بررس به جد

چو مهمانان بدین دولت رسیدند

خط او را گر تو خط خوانی خطا باشد که نیست

رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟

ما گدایان را ز نادانی نکوهش چون کنی

به نیشی می‌زند دوران گیتی

از آینه‌ای بدی به دستت

روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای

چون سنایی سگی به کوی تو در

داد بستان ز جهانی که درو

اینهمه می‌کنی و پنداری

هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل

ذوق آمده در چشم که ای چشم چنین چش

کمال نفس خردمند نیکبخت آنست

تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی

آن روز ملائک همه در سجده فتادند

معلوم شما نیست ز نادانی

بولهب چون پشت بود و رو نبیند هیچ پشت

مرا موسی نفرماید به تورات

به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری

ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود

چنین سوار درین عرصه‌ی ممالک پارس

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی

من بتی را قبله می‌سازم که در دیر و حرم

بس جان عزیزان که در آن راه فنا شد

کاری که ز من پسند نایدت

حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش

بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

خداوندا به لطفت باصلاح آر

دخل و خرج روز شب را در میان

مایل گوشه‌ة ابروی تو بودم وقتی

بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک

هر کی مشوش بود او ایمنست

جواب آن غزل خواجه بو سعید است این

اندر دل یکتا شده‌ی اوحدی امروز

منگر تو بتا بدانکه امروز

گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد

آویختی به عمدا از بهر بند دلها

در ره عشق اگر بخت فروغی این است

از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو

اگر یک گوهر آید قسم عطار

وانرا که قبولش نکند عالم اقبال

کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید

هم دوست همی کشی و هم دشمن

نه نیروی دستش، نه رفتار پای

از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار

کالخضر ساد بنا کنز العلم بل

با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک

با چنین دشوار بازاری که اوست

ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی

تا کی گویی : فلان چنین گفت؟

تو خود تنها جهان را می بسوزی

به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود

از کن اول برآرد شعبده استاد فکر

جمعی افتاده به هر گوشه پریشان حالند

لیکن از یاد تو ما را چاره نیست

گر شرم نیایدت ز نادانی

عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق

چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟

مولای پیاله‌ی بزرگم

دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد

با جام باده هر یک در بزمگه سروشی

شادباش ار دهدت وعده‌ی دیدار به محشر

چون درآیی ز در توام به زمان

قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش

سرانجام من و تو روز محشر

بی‌عدل ملک دیر نماند، نگاه دار

بینداز چندان که خواهی تو تیر

اری سحبا فی الجو تمطر للا

این چیست چنین باید اندر ره معنی

گر کف پای نهی بر سر خاک

بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی

در نشیب نیستی آرام گیر

ای به هر دم شراب آدم خوار

این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز

از بوستان رحمت حالی کرانه جویید

دل زیر دستان نباید شکست

در رزم تو هیچ دل نپوشد

وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم

به دل گرفت به وقتی نگار من که همی

دامن جهد و جد را بگشا

جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن

نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند

ساقی فردوس را از پی بازار او

دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت

از بلعجبان نیایدش روی

آه دل و اشک دیده‌ام دارد

دست آن کز قلم ظلم تهیست

بس کن از قصه‌ی رباب کنونک

شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو

قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست

خاک قدمت اگر بیابیم

سر تا جور دیدش اندر مغاک

گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر

رخ زردم نشود سرخ فروغی از عشق

گر بلفرج مول خبر یابدی از من

چو روح قدس ببوسید نعل مرکب او

دل چو نار و رخ چو آبی کرده‌ام

دندان عاشقان به زنخدان ساده‌ی تو

درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی

روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک

پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه

مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز

از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان

زان که گل بنده‌ی آن روی خوش خرم تست

هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد

خواهی که شوی محرم غین غم معشوق

بلا جوی راه بنی طی گرفت

بر جهان وصل باری بنده را منشور ده

گر آدمی درآید در عالم خدایی

بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن

روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین

امشب به جهنم ز جور عشقت

کو مستمعی طالب؟ تا وقت سخن گفتن

ز جزعت خانه خانه دل شود خون

خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست

از رشته‌ی جانبازی بر دوخته دامنها

منت خدای را که شراب صبوحی‌ام

دانی که خراباتیم از زلزله‌ی عشقت

ردای پرنیان گر می بدری

در همه جایی سنایی چاکر و مولای تست

برگشتنت، ای اوحدی، از یار خطا بود

ای همیشه تازه و تر همچو سرو

کریما به رزق تو پرورده‌ایم

پاکبازان هر دو عالم را

گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو

بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک

همه مجرمان را کرمش بخواند

پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان

بب دیده می‌گریم ز دستان تو هر ساعت

در حریم حرمت آگینش چو عرش

مولی تقاصرت الاوهام عاجزة

دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی

دو تا کرده قد مرا نازنینی

ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی

کی رسد از دین سر مویی به تو

خاک پایت ز عشق بوسه دهد

دل دی شکایتی ز تو میکرد پیش من

اکنون که مرا عیان یقین شد

ز خارت گل آورد و از نافه مشک

جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه

دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد

چو عشقش بلبلست از باغ جانت

عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر

نیک بشناس کانچه مقصودست

ار پیش رخ بستی تتق، کردی وثاق خود قرق

تا از رخ چون روز تو بی واسطه‌ی کسب

اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی

چون به جایی رسی که جز تو شوی

ز نارسایی طومار عمر می‌ترسم

کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو

روز بازار ساخته است ابلیس

تخت دل معمور شد پاک از هوا

بر پایه‌ی علم تو کس، زین‌ها ندارد دسترس

قبله از دل ساخت آمد در دعا

چو سلطان عزت علم بر کشد

زین سبب تو از ضریر مهتدی

آنچنان کعبه‌ی دل را صنمی ویران ساخت

خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم

چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت

دانه‌ی مردن مرا شیرین شدست

به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم

ده دهش اکنون که چون شهرت نمود

ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق

رو مگس می‌گیر تا توانی هلا

پرده‌ی عاشقان درد و آنگه

لا اله گفت و الا الله گفت

عقل مگر سر کشید از سر زلفت

آن گمان بر وی ضمیر بد کند

همنشینان بر کنار بحر و من

بر شمار برگ بستان ند و ضد

جوان از میان رفت و بردند پیر

بی جنایت بی گنه بی بیش و کم

جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم

گرز بر خود زن منی در هم شکن

عشقست یکی جانی دررفته به صد صورت

بر دل خود کم نه اندیشه‌ی معاش

مرگ ازین رنج و غصه به کندت

پیش تو خونست آب رود نیل

با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد

جنگ خلقان همچو جنگ کودکان

الحق فروغی از پی اسباب خوش دلی

چونک دزدیهای بی‌رحمانه گفت

گر بخندند گروهی که ندارند خرد

من غلام آن چراغ چشم‌جو

دلش از سر کار واقف نه

یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد

سیه نامه چندان تنعم براند

چونک بی‌سوگند گفتش بد دروغ

داستان فروغی و رخ دوست

جور دوران و هر آن رنجی که هست

کز ملکت سیر شد سلیمان

گر ترا بازست آن دیده‌ی یقین

زاغ که از گفتن‌اش آمد فراغ

هم‌چنان ای خواجه‌ی تشنیع زن

پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد

خواجه‌ی لقمان بظاهر خواجه‌وش

من ندانم غم فروغی چیست

می‌روی هر روز تا شب هروله

که گوشه‌ی جگر خواند او از میان جانت

رحمت اندر رحمت آمد تا به سر

چون سمن تازه و چون گل بویاست

این متیم نیز زاریها نمود

طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس

گاه چون موجی بر افرازان علم

بدو گفت کاین بر من از من رسید

ترک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال

آن دلی کو مطلع مهتابهاست

جلوه‌ای ده ز رونق و نورش

باز پندش داد باز او توبه کرد

جمرات الخدود احرقن قلبی

باد خشم و باد شهوت باد آز

چو پیغام بشنید و نامه بخواند

بر دل و دین خرابت نوحه کن

چو گنج و دفینت به فرزند ماندی

گند کفر تو جهان را گنده کرد

دود آهش خیمه بر افلاک زد

دور دور و قرن قرن این دو فریق

سراپای حالش دگرگونه گشت

مضطرب می‌گشتم و چاره نبود

برآهیخت شمشیر کین پیلتن

این بهانه هم ز دستان دلیست

عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس

گفت آبش ده ولیکن شیر گرم

گاه مشکین موی را بشکافتی

هر یکی بر درد جوید مرهمی

این آب داد بیخ درختان تشنه را

شیخ راند اندر میان کودکان

به دیگر چو هومان سوار دلیر

هم به تقلیب تو تا ذات الیمین

خیال نار و نور افتاده در راه

چون کنی از خلد زی دوزخ فرار

سخن از خواندنت به کام رسد

فلسفی خود را از اندیشه بکشت

چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش

علم چون آموخت سگ رست از ضلال

هجیر دلاور میان را ببست

زان سبب قل گفته‌ی دریا بود

چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر

چون نبودی بد گمان در حق او

راه من تا کدام خواهد بود؟

کو هنر کو من کجا دل مستوی

هذا و ما السعدی اول عاشق

تو گیاه و استخوان را عرضه کن

ترا باشد ار بازجویی سپاس

بامدادان اطلسی زد در بغل

تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!

گفت رو رو کار خود کن ای حسود

که حیات ترا عزیزی اوست

تا ز چونی غسل ناری تو تمام

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

بر سر ما دست رحمت می‌نهاد

بینداخت چون نزد ایشان رسید

پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد

رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان

ای میسر کرده بر ما در جهان

چون در آن قرب محو گردی تو

نام او و القاب او شرحم دهید

همچون شقایقم دل خونین سیاه شد

گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی

به زخم اندر آمد همی فوج فوج

گفت این تکرار بی حد و مرش

جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم

حرص آدم چون سوی گندم فزود

در ولایت به مسند شاهی

گر به مظروفش نظر داری شهی

چو در خاکدان لحد خفت مرد

چند ازین صبر و ازین سه روزه چند

نشانهای مادر بیابم همی

زشت گرداند به جادویی عدو

عشق مرا می‌ستود کو همه شب همچو ماه

آدمی را فربهی هست از خیال

غیر نان جوین نخورده طعام

پیر سگ را ریخت پشم از پوستین

نوائب دهر لیتنی مت قبلها

ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث

تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس

او قفااش دید چون تخییلیی

هر خردی ازو شد کلان و او خود

زان ندانی کت ز دانش دور کرد

به غرور جلب زنی عاطل

دیو در شیشه کند افسون او

من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز

پیش من افلاس او ثابت شدست

بیامد بر او زمین بوس داد

شرع و تقوی را فکنده سوی پشت

عالم ویرانه به جغدان حلال

نفس کشتی باز رستی ز اعتذار

حسن که در پرده مستوری است

ای بسا مهتربچه کز شور و شر

ور به تمکین ابن عفانی

با زبان معنوی گل با جعل

دل ما شد از کار ایشان بدرد

این چنین ژاژی چه خایم بهر او

گر ز خرابات درد قسم تو آید

یک بیک وا می‌شناسم خلق را

ریسمانیست سست صورت جاه

چون چنین رشکیستت ای جان و دل

میان دو تن جنگ چون آتش است

در چه دریا نهان در قطره‌ای

ز چنگ و بر و بازو و یال او

گرد معقولات می‌گردی ببین

سجده‌هایی که آن سری باشد

نور فرقان فرق کردی بهر ما

باز چون تخم فتنه پاشد شیخ

شید آوردی که تا جغدان ما

از زمین ناله‌ی عشاق به گردون بر شد

آفت این در هوا و شهوتست

بگویش که پیوند ما در جهان

چون نه‌ای بازی که گیری تو شکار

گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری

آن ذکی را پس فرستاد او به کار

هر یکی شاد از لقای دیگری

برگمان آن ز شادی زد دو دست

تو را خامشی ای خداوند هوش

پس صله‌ی یاران ره لازم شمار

شود پشت رستم به نیرو ترا

سجده آدم را بیان سبق اوست

من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش

از دم دیو آنک او لا حول خورد

ز تفرق مباش سرگردان

او یکی دزدست فتنه‌سیرتی

چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین

چونک اسمعیل در جویش فتاد

به دیدار او در زمانه نبود

آن زمان بست آن دمم که دم زنم

مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس

آنگهان بنگر تو بدکردار را

خویشتن را ازین و آن باز آر

آن مناره دید و در وی مرغ نی

درختی است مرد کرم، باردار

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت

جوانی و پیری به نزدیک مرگ

خاک گرگین را کرم آسیب کرد

اشارت می‌کند جانم که خامش که مرنجانم

آنک بیدارست و بیند خواب خوش

نیست سخن جز گرهی چند سست

گردگانی چندش اندر جیب کرد

مثال اسب الاغند مردم سفری

او درون دام و دامی می‌نهد

نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب

هرکجا سخته کمانی بود چست

تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را

از حسد جوشان و کف می‌ریختند

عالم از بیداد او گردد خراب

گر مکیسی کردیی در بیع بیش

بدارید چندی کف از دامنش

آن چه دیدی که مرا زان عکس دید

یکی نامداری ز مازندران

چون ترا دیدم محالم حال شد

حلق تو درد گیرد همراه دم پذیرد

هر که را دیو از کریمان وا برد

سخن عشق زیر و بالا نیست

پس پیمبر روی بر رویش نهاد

و لو اعب الخیل استوین کواعبا

تا تو رشوت نستدی بیننده‌ای

نشانی شد اندر میان مهان

گرم‌رو چون جسم موسی کلیم

در عشق چو ذره شو که عشقش

چون خلف دادستشان جان بقا

پای بر دست شرع و سر پر شور

چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان

مسلمانان ز صدق آمین بگویید

ما زبان را ننگریم و قال را

اگر زندگانی بود دیریاز

رحمتی دان امتحان تلخ را

زانک آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است

گفت رو تو از کجا من از کجا

دیدنش حکمتست و فعل امام

که چه نسبت دیو را با جبرئیل

یکی دعا کنمت بی‌رعونت از سر صدق

رنج گنج آمد که رحمتها دروست

تو گفتی ز مستی کنون خاستست

حکم او هم حکم قبله‌ی او بود

فردات را ببین به دل و امروز

گر بنالیدی و مستغفر شدی

دیو تست آنکه دیده‌ای از دور

شد مصور آن زمان ابلیس زود

سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است

جهدها کردید و او شد پر صفا

سیاوش بر تخت زرین نشست

پس جلیس الله گشت آن نیک‌بخت

شیشه گر گر دگر نسازد جام

تا غریبی یابد آنجا خیر و جا

رای روشن شود ز کم خوردن

باز آمد گفت از هر جنس هست

جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند

چون بر آن شد تا روان گردد رسول

اگر کشته بودند اگر خسته تن

گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار

گر هزاران ساله علم آنجا برم

دود در حلقش شد و حلقش بخست

به محبت چو مبتلا باشی

هیچ باشد این تردد بر سرم

هر زمان چون پیاله چند زنی

بر جهید و سنگ پران کرد و چوب

همی رفت گلشهر تا پیش ماه

از توم تهدید کردی هر زمان

گفتمش روح خود تویی عجبا چیست آن دگر

بانگ غولان هست بانگ آشنا

روح قدسی مدان بجز دل خود

در شعاع بی‌نظیرم لا شوید

یکی که گردن زورآوران به قهر بزن

آن یکی گوید بریده گوش بود

چنین تا برآمد برین روزگار

خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون

به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست

گر نباشد گندم محبوب‌نوش

می‌کنم عیب شعر و، می‌گویم!

نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج

به سبزی کجا تازه گردد دلم

گفت ای یار نکو احوال چیست

بشد طوس و دست تهمتن گرفت

رو بخواهم کرد آخر در لحد

جان برید از جهان و عذرش این

در تموز گرم می‌بینند دی

دو جهانی بدین صغیری تو

گرفتیم و جستیم راز سپهر

مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد

دزد یعنی خاک گوید هیچ هیچ

کنون گر شوی آگه از روزگار

شعیب اندران رزمگه کشته شد

نور رویش ز هر دریچه‌ی چشم

چشم تو روشن شود پایت دوان

چون به پیش من رسید آمد فرود

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ

اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات

راست کن اجزات را از راستان

یکی نره گوری بزد بر درخت

زمانش چنین بود نگشاد چهر

تو خود عبوس گینی نه از خوف و طمع دینی

حمله آرند از عدم سوی وجود

گاه زهرت دهند و گاهی نوش

به بخشش همی گنج بپراگند

و من شرب الخمر الذی اناذقته

آن رهی که سرخ سازد لعل را

کنون خیره آزرم دشمن مجوی

کنون چون برآرد سپهر آفتاب

وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بد گهر نیست

چون غم خود نیست این بیمار را

کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟

من این را به یک سنگ بیجان کنم

بود خار و گل با هم ای هوشمند

وین دگر شه‌زاده و سلطان ماست

چو سهراب شیراوژن او را بدید

چو خشم آرد از جادوان بگذرد

ای نرگس مست مست خفته

حشر تو گوید که سر مرگ چیست

که سخن گفت مور دم بسته

چرا کردی ای بدتن از آب خاک

ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد

خواجه‌ی فردا و حالی پیش او

ز بهر منست این همه گفت‌وگوی

تو دانی که ارجاسپ از بهر دین

چه می‌گویم چو تو هستی نداری

آن درخت بد جوان‌تر می‌شود

دوربینان رخش چنین دیدند

نپیچید رستم ز فرمان اوی

همه عمر از اینان چه دیدی خوشی

تا امیری را دهد جانی دگر

گر این پرسش از من بماند نهان

برآمد یکی باد و گردی کبود

احسنت زهی نقشی کز عطسه او جان شد

وانک آواز دلش هم بد بود

هر چه گوید درست گوید و حق

چنین گفت کین نامور پهلوست

تو نیز آخر هم از دست بلندی

از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست

همه بندگان موی کردند باز

به پیری سوی گنج یازان ترست

به دانه‌ی گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را

قوم نوح از مکر تو در نوحه‌اند

همه ملک جهان، حقیر بود

اگر چند سیمرغ ناهار بود

نصیحت داروی تلخست و باید

زنده شد کشته ز زخم دم گاو

نهادند شمع و برآمد به تخت

که دیدست زین پیش لشکر بسی

به حق آن که لطف تو جهانست

تلخ‌تر از فرقت تو هیچ نیست

خود تو منصف شو چو نیکو بندگان

بیامد به بستان به هنگام خواب

هر آنکه بر در بخشایش خدای نشست

گفت نان در رسم و عادت داده‌اید

چنین گفت کاو ز آسمان برترست

همی تاخت بر گردش اسفندیار

چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را

چون دریدی پرده کو خوف و رجا

چند در بند فربهی باشی؟

که گیتی نجستم به رنج و به داد

بیا تا به از زندگانی به دستت

یا چو بانگ رعد ایام بهار

بفرمود کز سنگ خارا کنند

ز ویران خروشی به گوش آمدش

ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن

آلت حقی تو فاعل دست حق

نیست جهان را به صفای تو کس

به پیش است کاری که دشوارتر

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

آب روها را غذای او کند

گزاینده کاری بد آمد به پیش

به دژ چون خبر شد که آمد سپاه

کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او

در دلم زین خنده ظنی اوفتاد

چه شب است این چو زلف یار دراز؟

چو سیصد شتر جامه‌ی چینیان

دعای ضعیفان امیدوار

ای تو مات و من ز زخم شاه مات

یکی برنهاده ز پیروزه تخت

هم‌انگه سپهدار کابل ز راه

این عزیز مصر جانم تا نبیند روی تو

پیش ما فرج و گلو باشد خیال

تو به نفس شریف و عقل زکی

ز ایران و گشتاسپ و اسفندیار

کز جور شاهدان بر منعم برند عجز

تا یکی روزی که شاه آن خواجه را

سه بارت چنین رنج و سختی فتاد

خروشی برآمد ز آوردگاه

همچو عطار مانده باده به دست

هر نواحی منجنیقی از نبرد

عشق خواند ترا به عالم محو

فراز آورم چاره از هر دری

نگه کن چو سلطان به غفلت بخفت

گفت توبه کردم از جبر ای عیار

ازان پس خروشید سهراب گرد

ببردم ز ایرانیان لشکری

آن نای و نوش یاد نمی‌آیدت که تو

گفت ارزد این به نیمه‌ی مملکت

چون زمانه سواد شعر ربود

به چنگ پدر در به هنگام جنگ

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما

نیست حمزه خوردن اینجا تیغ بین

جز از من نشاید ورا کینه خواه

اگر بود ما را یکی پور خرد

کس را به نظام دیده‌ای حالی

مرد زاهد می‌شنید از میر آن

کرد عرض رای بر دانا حکیم

زن و کودکان نیز کردند اسیر

براندیش از افتان و خیزان تب

شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت

چو روی اندر آرند هر دو بروی

وگر جان تو بسپرد راه آز

تو اگر خراب و مستی به من آ که از منستی

روت بس زیباست نیلی هم بکش

شاهد پرورده به صد عز و ناز

بدو گفت کای سگزی بدگمان

بدین دل کز کدامین در در آیم

گر برد اسپش هر آنک اسپ‌جوست

بش و یال بینید و اسپ و عنان

چو هنگام زادنش آمد فراز

چو جز یک چیز مقصودش نباشد

این اگر گربه‌ست پس آن گوشت کو

آن نماند با من و، عمر دراز

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر

دریغش مخور بر هلاک و تلف

بازگونه زین سخن کاهل شدی

تن از خوی پر آب و همه کام خاک

شوم پیش او گر پذیرد نوید

خامش کن چون نقط ایرا ملک

در دل او مهر ایمان رسته بود

هر که پیش از اجل تواند مرد

زمین شد ز رومی چو دریای خون

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر

کجا آذر تیز برزین کنون

نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ

گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند

زانک نامی بیند و معنیش نی

تیزرو و تیزدو و تیزگام

هم از کین مهر آن سوار دلیر

ره راست رو تا به منزل رسی

دوستی و وهم صد یوسف تند

ز نالندگی چون سبکتر شود

که دارد به یاد این چنین روزگار

همی‌زدی به دهانم ز حرص مشتی گل

دست زن در کرد در شلوار مرد

یک بط از آن چوب یکی سرگرفت

همی رو چنین تا فریدون شاه

ازین پیکر که معشوق دل آمد

سر بیخ هر درختی و خورش

چو خواهی که یابی رهایی ز من

ز دادار باید که دارد سپاس

چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند

ای مه تابان چه خواهی کرد گرد

عاشقی، هم به تاب تیشه‌ی خود

چنین گفت کری گو برمنش

تو پیش از عقوبت در عفو کوب

نوح نهصد سال دعوت می‌نمود

سزاوار او شهریار زمین

ازان پس بدو گفت کای تیره‌بخت

بیا که صورت عشقست شمس تبریزی

از دل هر یک دو صد آه آن زمان

قم فانذر ، حدیث قامت او

ازین راه گر بازگردی رواست

یکی ختم نبوت گشته ذاتش

نیست وقت کین‌گزاری و انتقام

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد

ز سرشاره‌ی هندوی برگرفت

زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک

غفلت و نسیان بد آموخته

جامی از آن پیش که دست اجل

وگر دشمن ما بود خانگی

بزرگان ازان دهشت آلوده‌اند

که مرا صد آرزو و شهوتست

سیاووش بنشاندش زیر تخت

بدین منزلت کار دشوارتر

ترجمانی منش محتاج نیست

هر یکی چونک فدایی فنیست

حی و قیوم و بر وعدل و علیم

زن گازر از بیم زنهار خواست

دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی

هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ

بریدن دو دستم سزاوار هست

سیم بهره را گفت از سرکشان

بس روز که دل کباب کردم

زان مهان ما را چو دور روشنیست

راستی را نشانه نیست پدید

چو تاریک شد شب بفرمود شاه

من اندر قفای تو می‌تاختم

آدمی بر قد یک طشت خمیر

یکی دخت شاه سمنگان منم

چو در کارتان باز کردم نگاه

گر تو و دلدار سر هر دو یکی کرده ایت

اسپ کشت و راه او رفته نشد

عادت خواجه ترک عادت نیست

سپه با برادر هم آنجا بماند

زهی ملک جوانی خرم از تو

حامله شد ناگهان دختر ازو

بهر رم کردن چو آهو راست می‌سازم نفس

به گیتی مرا نیست کس هم نبرد

بیابد کنون داد بلبل که بستان

خالقی که اختر و گردون کند

روزها اندیشه کاری پیشه کرد

چو فرزند سام نریمان ز بند

به غمخوارگی چون سرانگشت من

خواستی مسجد بود آن جای خیر

عدم آیینه عالم عکس و انسان

همان روز کز بهر کاوس شاه

چون دست او بشکسته‌ای چون خواب او بربسته‌ای

که آب را گر در وضو صد روشنیست

دامنی را که در کشی ز هوا

سپردم بدو تاج و تخت بلند

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد

خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی

جهان کل است و در هر طرفةالعین

چو اسفندیاری که اندر جهان

عطار که چینه‌ی تو می‌چیند

گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق

نیکی ار در محل خود نبود

چه دستور باشد مرا شهریار

چو بسم الله آغاز کردند جمع

تا که این هفتاد و دو ملت مدام

ملازم هر یکی در منزل خویش

ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم

جان من از عشق شمس الدین ز طفلی دور شد

داستان ذوق امر و چاشنیش

دل بهر یافه و مجاز مده

اگر چند مشکین شد آن خوب‌چهر

هزار قطعه‌ی موزون به هیچ بر نگرفت

ذره‌ای گر در تو افزونی ادب

بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم

کنون تا چه پیش آرد اسفندیار

دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس

هم دعا از من روان کردی چو آب

هیچ دانی که رویت اندر کیست؟

غمی گشت زان اشتر اسفندیار

بدانم که در وی شکوه مهی است

خیز هنگام غزا آمد برو

از این جنس است اصل جمله عالم

بدو گفت سیمرغ شاها چه بود

مستانه جان برون جهد از وحدت الست

رب بر مربوب کی لرزان بود

چشم تو تا زنده‌ای روشن بدوست

چنان دان که یزدان گوای منست

چو از چاهش برآوردی و نشناخت

زهر باشد مار را هم قوت و برگ

برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز

نشستم به شاهی صد و بیست سال

گفت اگر جام جم شکست تورا

خوف او را خود خیالش می‌دهد

جان که بر پای قید تن دارد

چو آتش نماید بپالاید آب

سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟

اندر آن می مایه‌ی پنهانی است

چو سیر حبه بر خط شجر شد

همان جام را کودک میگسار

بردار پرده از پیش دیده

این چنین واجستها مجبور را

روضه‌ی جان‌بخش جهان آفرید

به دریا سر ماهیان برفروخت

خدای راست بزرگی و ملک بی‌انباز

پس بجوشیدند اسرائیلیان

به نزد من خود الفاظ ماول

هم‌اندر زمان مرد پاکیزه‌رای

پس فضل فاضلان نه به اعراض است

سر بریدندش که اینست احتیاط

رستمی پشت کرده بر دستان

دبیر خردمند را پیش خواند

به خدمت منه دست بر کفش من

رحمت جزوش قرین گشته بکل

نفس گردد روان چون برق لامع

جهاندار دارا مر او را بخواند

تو صافان بین که بر بالا دویدند

گفت از ناچار و لاغی بر گشود

در ترقیش پایه بر پایه

برو بر نهاده نگونسار زین

کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟

وین مراعاتش یکی صفع دگر

از آن گشتند امرت را مسخر

مرا جایگاه پرستش بس است

آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست

آن زکاتی دان که غمگین را دهی

عاشقی باشم به تو افروخته

چونک بر سر مرا ترا ده ریش هست

چو از چاپکان در دویدن گرو

از کبابش مانع آمد آن سخن

حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف

آتش و دود آید از خرطوم او

ای بسا خار خشک کز دل او

من نخواهم کان رمه کافر شوند

عقل را کرده بنده فرمانی

پس کرمهای الهی بین که ما

چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی

آزمودی تو بسی آفات خویش

تن تو چون زمین سر آسمان است

کفر جهلست و قضای کفر علم

از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن

هر یکی دری خراج ملکتی

تن نیکان فروغ جان گیرد

پیش اهل تن ادب بر ظاهرست

آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا

اندر استغنا مراعات نیاز

عدم مانند هستی بود یکتا

آن سگی که باشد اندر کوی او

می‌پریدم ز دست او چون تیر

گردد آتش بر تو هم برد و سلام

بهر آن دفتری ز نو سازم

در حدیث دیگر این دل دان چنان

حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر

یا به تازی گفت یک تازی‌زبان

ورا قبله میان غرب و شرق است

تا قیامت هست از موسی نتاج

هست درین بادیه جمله‌ی جانها چو ابر

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین

جانشان غرق فیض رحمت باد!

گفت این نیکو لباسست ای فتی

سخن معرفت از حلقه‌ی درویشان پرس

گفت تا زانوست آب ای کور موش

صائب ز نظر بازی خورشید عذاران

کان یکی دریاست بی غور و کران

چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو

این دلیل راه ره‌رو را بود

هر که در فعل خود بود مختار

قتل الانسان ما اکفره

معانی را بدو ده سربلندی

یک درمتان می‌شود چار المراد

به صبح حشر چون گردی تو بیدار

بند تقدیر و قضای مختفی

خاک خوار است رستنی، زان است

ای عجب چون می‌نبیند این سپاه

روز هفته، هفته شد مه، ماه سال

مر ملایک را سوی بر راه نیست

به دنیا توان آخرت یافتن

بر محک زن کار خود ای مرد کار

هم اجزای عالم چون نباتند

از ره حس دهان پرسان شوید

پرورش جان به سقاهم بود

هر که او را اشتها ده نان بود

زآنکه زیر زمردین طارم

چون بدیشان آمد آن پیغام شاه

رخت از بنگاه این سرا برد

جان بابا چون بخسپد ساحری

هر آن کس را که اندر دل شکی نیست

عاشقی تو بر من و بر حالتی

خار و گل چون مختلف افتاد حیران مانده‌ام

چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب

سالم از آفت، تن و اندام او

وعده دادی شهری او را دفع حال

کسی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ

نه مرا پروای سر خاریدنست

ز اسرار حقیقت مشکلی چند

رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد

تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام

این کلیله و دمنه جمله افتراست

دست ازین شاهد پرستی باز کش!

گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج

مجنون چو شناخت کو حریفست

چونک هر حس بنده‌ی حس تو شد

موانع تا نگردانی ز خود دور

ای بسا مرد شجاع اندر حراب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

سر گبر کور نامذکور به

خلوت تنگ گور مرد بود

حق همی‌گوید چه آوردی مرا

مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش

باز با هوش آمدم برخاستم

به لفظ من نه انسان است مخصوص

درچنان روز و شب بی‌زینهار

دهان و دست به آب وفا کی می‌شوید

گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم

ذات تو در سرادقات جلال

کان اسیران را بجز دوری نبود

عطر سایان شب به کار تواند

لیک هنگام درشتی هم نبود

دگرباره در آن گر نیست تایید

شیخ خندید و بگفتش ای سلیم

القصه کسی که پیشتر رفت

جان جاهل زین دعا جز دور نیست

از دل و تن چو شکر گردد راست

چون زمین را پا نباشد جود تو

مکن بد به فرزند مردم نگاه

نیک و بد را مهربان و مستقر

نهفته زیر هر مویی از او باز

باز ده دو دیده‌ام را آن زمان

خاتون روح خانه نشین از سرای تن

افرحوا هونا بما آتاکم

صد پی اگر همقدم فکر و رای

حضرتش گفتی که ای صدر مهین

در کردن این چنین تفضل

گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار

در دیده‌ی ارباب قناعت مه عیدست

گفت اگر اسمی شود غیب از ولی

فانی به جان نه‌ای به تنی، ای حکیم، تو

جز بب چشم نتوان شستن آن

هیچ چوگان زیر این چرخ کبود

مدح او مه‌راست نه آن عکس را

ببخشود بر حال مسکین مرد

سر برهنه در سجود آنها که هیچ

اگر ببریده شد زلفش چه غم بود

همچنین می‌رفت بر لفظش دعا

رو ای جان کز رباط کهنه جستی

روز و شب اندر دعااند و ثنا

روی او را به او توان دیدن

نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر

کوره تابان کیمیای سپهر

بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر

جهان خلق و امر از یک نفس شد

ای بسا حمال گشته پشت‌ریش

ور پرسندت که چیست ایمان

دید کبش می‌چکید از دست و رو

کز الم تیغ ندارم خبر

آنچ این فرعون می‌ترسد ازو

باد صبح و خاک شیراز آتشیست

تو چنان جلوه کنی گفتا که نی

عدالت چون یکی دارد ز اضداد

ز ابتدای کار آخر را ببین

صورت کون تویی آینه کون تویی

شب ستاره‌ی آن پسر آمد عیان

بگسلی خویش از هوا و هوس

چاکرانت شهرها گیرند و جاه

گفتند چراست در میانه

پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت

تو را غیر تو چیزی نیست در پیش

شاه کار نازکم فرموده است

دست سیاه و درشت و گنده کند

که برو آنجا که اول منزلست

نیست دعوی دوست بی‌برهان

نطق موسی بد بر اندازه ولیک

چه سود از پشیمانی آید به کف

امتحان می‌کردشان زیر و زبر

چنان کز قوت عنصر در اینجا

زانک هر چیزی بضد پیدا شود

تا به کی صیقل زنی آیینه را

لشکری را مرغکی چندی شکست

مرشدی کو به عجب راه نمود

چون نکردی هیچ سودی زین حیل

کرده چندین بنا به مصر و به شام

هم بصورت می‌نماید گه گهی

به آخر گشت نازل نفس انسان

این شنو که چند یزدان زجر کرد

مرد این ره آن زمانی کز دو کون

یستوی الاعمی لدیکم والبصیر

آنکه مدح تو گفت مجبورست

تو که بی‌دردی همی اندیش این

عاشقی سوخته‌ای بیسر و سامان دیدم

چون دو ناطق را ز حال همدگر

گهی بر رخش حسن او شهسوار است

گفت می‌دانم سبب این نیش را

من خرقه ز خور دارم چون لعل و گهر دارم

بد چه باشد سرکشی آتش‌عمل

و آن دو را در میان چو واسطه نیست

گرمی آن اولیا و انبیاست

نازک جگران باغ رنجور

این جهان را که بصورت قایمست

صائب گهر به سنگ زدن بی‌بصیرتی است

او نیفتد در گمان از طعنشان

جفا و جور و حسد را به طبع در دل خویش

من ز اول دیدم آخر را تمام

راه را بر خود به سینه می‌شکافت

در کف هر کس اگر شمعی بدی

معرفت داری و سرمایه‌ی بازرگانی

گفت حق گر فاسقی و اهل صنم

اگر تو دیده‌ای حق را به آغاز

گفت جوحی را پدر ابله مشو

بگویمت که چرا باد حرف حرف شدست

آنچنانک فاضل و مرد فضول

زاده‌ای بس پاکدامان آمده‌ست

با عوانان ماجرا بر داشتند

هر کجا تیرش از کمان بشتافت

می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان

ز نابینایی آمد راه تشبیه

بنگر اینجا هیچ گنجد ذره‌ای

هر غمی کان هست بر عطار سخت

این دو نظر محرم یکدوستند

قطره این را چو دید، نتوانست

فانی لا اسطاع زورة زایر

از ثری تا به ثریا به عبودیت او

برست از چنگ مریم شاه عالم

ز چشمش خون ما در جوش دائم

شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری

گر ننوازی دل این چنگ را

نامه دو آمد ز دو ناموسگاه

لیک چون یک دم از او غافل شود

مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد

ناگه سیهی شتر سواری

شقایق سنگ را بتخانه کرده

گهی چون چشم مخمورش خراب است

بر حدیث صبا چگونه نهم دل

گوئی میان خیمه‌ی پیروزه

امی گویا به زبان فصیح

لاجرم یافت بیش از اندازه

سنبل به گوش گل پنهان شکر کرد و گفت:

برنجید چون تنگ ترکان شنید

نشست آن شب بنوشانوش یاران

اگر گردد مقید اندر این دام

گفتم از مهر جمالت گشته‌ام

تبارک الله آن دم که پر شود مجلس

آن دل و آن زهره کرا در مصاف

خاصه نظم این کتاب از بهر اوست

ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی

چون شهر به شهر تا به بغداد

گهی بر نامرادی بیم کردن

ز بس که تلخی دوران کشیده‌ام صائب

مرغ دل تا هوا گرفت و رمید

گفتی آن بحر بی نهایت را

شاه قوی طالع فیروز چنگ

چون به طاعت نگه کنی گنهست

بهلم سخن‌فزایی، بهلم حدیث‌خایی

کنون باید ای خفته بیدار بود

به شبرنگی رسی شبدیز نامش

نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را

ترا که این همه قول مخالفست رواست

شمس الحق تبریزی خود آب حیاتی تو

چون دو جهان دیده بر او داشتند

این همه خود هست، ولی ز آدمی

بسی دیدم درختی رسته از خاک

چونکه بر شد به بام او بهرام

پرستاران بر شیرین دویدند

به هر روز و شبی این چرخ اعظم

هر یک از اهل هنر وز اهل عیب

بر مبرم کبود چنین هر شب

چو آن جوهر آمد برون از نورد

نزنی هرگز از اضافت دم

در خور عامست چنین شرحها

ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

چنان کز بس گهرهای جهان‌تاب

شرابی خور ز جام وجه باقی

مردم دیده‌ی هندو وش دریائی را

انتظار قبول وحی خدا

داغ نه ناصیه داران پاک

قصر تو چون کاخ فلک سربلند

صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید

باد گو رقص بر عبیر کند

دماغ عالم از باد بهاری

شرابی خورده هر یک بی‌لب و کام

گر دهد باد صبا مژده‌ی وصلت خواجو

دردیی بستد از آن رند خراب

نیوشاگر این را نخواهد شنید

ساخت یزدان به صنع خود دو سرای

بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود

ولیکن چو ظلمت نداند ز نور

چو سالار جهان چشم از جهان بست

تو هم گر زو ببینی حق پنهان

برو خواجو که وصل پادشاهی

بگفتمش مه روزه‌ست و روز گفت خموش

دل ز کجا وین پر و بال از کجا

ورنه هم عود ما بر آتش کن

اگر تبریز دارد حبه‌ی زو

در عشق چه جای بیم تیغ است

در آن حقه که بود آن ماه دلسوز

در این هر چیز کان نز باب فقر است

گم شدن اول قدم، زین پس چه بود

شهر گرگان نماند با گرگین

چرخ ز طوق کمرت بنده‌ای

عیب‌ها را همه ز خود دیدی

خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!

چو بشنید عابد بخندید و گفت

بدین یوسف مبین کالوده گرگست

حجاب چهره‌ی جان است زلف طول امل

عقاب تیز پر کی باز گردد

یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا

نقابیست این دود در پیش نور

جامها پر ز شهد و شیر وشراب

گفت: « مسیح مرده را زنده کنم به نام او

هم ملک فرو هم ملک‌زاده

از آن شد نام آن شهزاده پرویز

صائب مدد خلق نمودیم به همت

برو خواجو صبوری کن که از صبر

تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا

ز نرگس تهی یافتم خواب را

هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ

کس طاقت خشم تو ندارد

مزن بر سر ناتوان دست زور

سخن را سهل باشد نظم دادن

بود نور خرد در ذات انور

وگر گوئید حالم پیش آن یار

خیال شمس تبریزی بیامد

تا کرمت راه جهان برگرفت

زهر نوشان بی‌ترش رویی

تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی

باز دانی که در وجود آن چیست

مهین بانو چو زین حالت خبر یافت

تن او قوت مار و طعمه‌ی مور

می‌روم گم راه، ره نایافته

این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من

از آن بر که به گوش تاریک مغز

زیر گل آنان که پراگنده‌اند

ایا مخدوم شمس‌الدین تبریز

سحرها بگریند چندان که آب

به پرواز اندر آمد مرغ جانش

به که از گردان مردافکن جهی

مرا چو خلعت سلطان عشق می‌دادند

توبه کردم از سخن این باز چیست

نمودار اگر نیک اگر بد کند

چند در خانه کاه دود کنی؟

نعم نور خدیه شمس‌الضحی

آن تشنه ز گرمی جگر تاب

چو در بیمار دیدی چشم درویش

هر دو از دیدار آتش خوش شدند

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست

با لبی تشنه و دلی پر خون

کز این نامه هم گر نرفتی ببوس

بودی و این باغ دل‌افروز، نی

نعره کم زن زانک نزدیکست یار

در این حضرت آنان گرفتند صدر

حساب باج برسم آنچنان است

سخنی زین حروف نیست بدر

هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید

عاشق از دست شد نیست شد و هست شد

در این شهر کاقبال یاری کند

تحفةالاحرار لقب دادمش

همی کش سرمه‌ی تعظیم در چشم

چون قاصد شد پیام او برد

بر او یک جرعه می همرنگ آذر

مرهم داغ جگر سوختگان

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت

اثر وصل تو کسی یابد

کله‌دار عالم توئی در جهان

گوش جان را صدف در کردم

از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم

ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

قلم و لوح به کار سخن‌اند

بیا خواجو که با مرغان شب خیز

چو بنفشه دوتا شدم چو سمن بی‌وفا شدم

کم کن اجری که زیادت خورند

اهل طب راه عجز بسپردند

که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم

به شکار و به می شتابنده

بفرمود اسب را زین بر نهادن

او خوش اندر میانه واله و مست

بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد

گر همه خورشید سبک‌رو بود

وز آن جاده کو بر خرد بست راه

مرد چون مستعد راز شود

ترجیع نهم به گوش قوال

هر کس امیدوار به اعمال خویشتن

ملک چون کرد گوش این داستان را

مهر دل چون ندارد آن گمراه

چو ره نمی‌برم از تیرگی بب حیات

عصای هجر تو گویی عصای موسی بود

زهر در بدانش دری درکشید

صفت او زبان حال کند

این گردن ما زین رسن پیسه‌ی ایام

بر زخمه عشق کوفتی پای

فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی

پشت بر کار این جهان کرده

هرک نام آن برد در راه عشق

روشنی دیده‌ی عطار را

شد آن آب جنبش‌پذیر آسمان

تا نفس هست و نفس، کاری کن

چشمکت می‌زند رقیب غیور

چو شوریدگان می پرستی کنند

جهان نیرنگ‌ها داند نمودن

از باد فراز آمد و به دم شد

چون پرده ز روی خویش برداشت

همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه

جداگانه هر گوهری را نگاشت

تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد

یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی

خسرو تاج بخش تخت نشان

خبر دادند کاکنون مدتی هست

وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت

گر چه آن ترک ختا هندوی خویشم خواند

کنون چون نقطه ساکن باش یکچند

کی شدی این سنگ مفرح گزای

چو صورتی نبدی خوب جز تصور تو

کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟

یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت

درین روزه چو هستی پای بر جای

تیری است که در رفتن سوفارش به پیش است

مجلسیان محرم اسرارعشق

عجب نباشد اگر قصد او فنای منست

ز بار آن درختی نیابد گزند

آینه‌ی رنگ تو عکس کسیست

این هم بگذشت، ای که ز تو هیچ گذر نیست

دل سیر نگستی از ملامت؟

که سودا را مفرح زر بود زر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود

اگر تو داد دل مستمند من ندهی

با تو که پردازد اگر راستی است

دوم بخش ازو باد جنبنده خوست

شاهت همی‌نوازد کای پیشوای خاصان

آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط

سعدیا گر مزد خواهی بی‌عمل

چو شد دوران سنجابی و شق دوز

بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد

مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن

زان گوش همچون جیم تو زان چشم همچو صاد تو

گوی قبولی ز ازل ساختند

شمس تبریزی تو ما را محو کن

با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن

فرقد به یزک جنیبه رانده

طرفداران که صف در صف کشیدند

یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان

زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال

از بر بنیارد کس و از بحر نزاید

سر سرفرازان و گردنکشان

ای عشق دل نداری تا که دلت بسوزد

تا ساحل بحر و روضه ما را

شنیدم که سالی مجاور نشست

به صحرائی شدند از صحن ایوان

گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم

نسیم باد صبا چون بگل در آویزد

بشنو از جان سلام تا برهی از کلام

از این بیشتر رهنمون ره نبرد

اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی

ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی

مجنون چو اسیر دید در بند

چنان پنداشت آن منصوبه را شاه

ای پسر، پیش جهل اسیری تو

مدت سی سال بودی مرد مرد

وام نگذاری و گویی بکشمت

ترا کز بسی گوهر آمیختند

از تو چرا زور نیابم؟! که تو

چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم

کلوخ ارچه افتاده بینی به راه

درخت بد نیت خوشیده شاخست

بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

سر همچنین بجنبان یعنی سر مرا

تاجوران تاجورش خوانده‌اند

یک لقمه نان چون کوفته شد

ای رونق باغ و چمن ای ساقی سرو و سمن

تیغ اجل این چنین دو دستی

مرا قصری به خرم مرغزاری

پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند

چون دید که خون دلم از دیده روان بود

گفتمش با لب تو عهد کنم

ز چونکرد او گر بدانستمی

چو جمع روزه گشادند خیک را بمبند

همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند

یکی سوی دستور دولت پناه

برسم خسروی بنواختندش

وز گروهی که با رسول و کتاب

سکه‌ی روی زردم نبینی درست

شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند

به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف

شمس تبریز شوربایی بپخت

پس چو مبدل شود آن صورتش

بر وحشت خلق راه بسته

یکی گفت ارمن است آن بوم‌آباد

بربود خزان ز باغ رونق

ور نباید جوهرت ای هیچ کس

موی تو این مور را قوت پیلی دهد

ساربان آهسته بهر هر دلخسته

چون می‌چشی ز لعل لب یار ناله چیست

ما و حریفان خوشیم، ساغر حق می‌کشیم

شنیدم که راهم در این کوی نیست

نیاساید تنم ز آزار با تو

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو

نشان دل چه می‌پرسی ز خواجو

میوه فروشان همه با طبل‌ها

گلو مخراش و زیر لب بخوانش

یکی جان جنت یکی جان دوزخ

زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد

سیراب گلشن پیاله در دست

چو ابر از جودهای بی‌دریغش

وین که بگرداند هزمان همی

جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو

دلم خون کرد تا از پاش بفکند

ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل

کجاست ساحل دریا دلا که هر دم غرقی

وسوسه‌ی این عدد و این خلاف

چو روزی به سعی آوری سوی خویش

در این غم روز و شب اندیشه می‌کرد

روز و مه و سالش نکند پست ازیراک

خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش

آخر چنین شوند درختان روح نیز

رو که تو راست کر و فر مجلس عیش نه ز سر

عشق را خود خاک باشی آرزو است

دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید

برداشت بسوی آسمان دست

شمال انگیخته هر سو خروشی

مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟

هرکه کردی در زنخدانش نگاه

گر درآید به کنار تو فرید

عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا

زان شکرخانه مگو الا که شکر

من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش

همی گفت و گریان بر اخوان طی

بچربد روبه ار چربیش باشد

پای تو را خار تو خسته است و نیست

خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید

مگر که درد غم عشق سر زند در تو

رسید مایده از آسمان به اهل صیام

حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست

چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد

امر و نهیش به راستی موقوف

جوابش داد مریم که ای جهانگیر

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من

صد هزاران طفل سر ببریده گشت

شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو

احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود

تو سماع گوشی تو نشاط هوشی

هر سوت می‌کشند خیالات آن و این

شنید این سخن خواجه سنگدل

ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر

همان ناصرم من که خالی نبود

مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان

همه هستند همچو در یتیم

ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر

ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان

ترجیع کن که آمد یک جام مال مال

من خاک توام بدین خرابی

دلش حراقه آتش زنی داشت

چون با پدرت چاشت خورد گیتی

خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

ترسم از فتنه وگر نی گفتنی‌ها گفتمی

نی هیولای همه آبی بود

چو آینه‌ست و ترازو خموش و گویا یار

ز لا حولم آن دیو هیکل بجست

نخسبم تا نخسبانم سرت را

روزگار آنجات می‌خواند که نیست

سخن آن دو کمانخانه‌ی ابروی دو تا

گوید به باغ جان رو گویم که ره کجاست

چون تو ندیده‌ست کس کس تویی ای جان و بس

زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر

به دوران‌ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق

القصه، چو قصه این چنین است

نروید تخم کس بی‌دانه عشق

نیست آگاهیت که پر مثل است

جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات

ز عطار و از شیوه‌ی او بگشتم

از دو عالم دو دیده بردوزم

فتاده‌ای به دهان‌ها همی‌گزندت مردم

به یک حمله تو را منزل رساند

یا که دیدم که پای پیش نهاد

غمش را در جهان غمخواره‌ای نه

آل پیمبر است تو را پیش رو کنون

آن قصه که فرهاد زدی جامه‌ی جان چاک

چو گرگی می‌نمودی روی یوسف

چو روی از منبرش برتافت جانی

چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون

زان دلبر گلعذار اکنون

گوی برده زهم تکان طللش

حکایت کرد با شیرین سرآغاز

زاده و زاینده چون گوید کسیت؟

زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد

ما بر سر آتشیم پیوست

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده

نیست شدم نیست از آن شور نیست

زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر

گفت شه چون ز بهر طبیعت خواست

نه چندان دلخوشی و مهر دادش

دانی که چنین نه عدل باشد

تا چند زنی مرا بچوگان

آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند

مفخر تبریزیان شمس حق و دین بگو

خموش باش اگر چه که جمله سیمبران

چون خیال شکن زلف تو در دل دارم

تنگ آمد از این سراچه تنگ

چو بد مستان به لشگرگه در افتاد

زین سور بسی ز من بتر رفت

عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت برود

ذره‌ای عکس رخش دعوی حسن

بر تو زنم یگانه‌ای مست ابد کنم تو را

می‌گریزی تو ولی جان نبری از کف عشق

شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ

کای فلک آستان درگه تو

جمالت را جوانی هم نفس باد

بر جان تو عقل راست سالاری

بی جرم اگر چه از نظر افکنده‌ئی مرا

می‌گوید جان با تن کای تن خمش و تن زن

خاک خواری را بمان چون خاک خواری پیشه گیر

چند لغت در جهان جمله به معنی یکی

چون مست نعم گشتی بی‌غصه و غم گشتی

حاجت گه جمله جهان اوست

به خسرو پیش از آنش بود پندار

زی تو آید عدو چو نصرت یافت

هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو

شمعی دگر است لیک در غیب

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز

فکر رها کن ترک نهی کن

گیاهی باش سبز از آب شوقش

تاب سرما که برد از آتش تاب

خمار ساقیان افتاده در تاب

ز پیش آنکه تو را برنهد به طاق جهان

بخواهد ریخت خونم مردم چشم

تو در معنی گشا این چشم سر را

چرخ را چرخی دگر آموخت پرآشوب و شور

دانم که دیده‌ای تو بدین چشم یوسفی

خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات

دو مطرز به کیمیای سخن

یکی از طوق خود مه را شکسته

سخن را به میزان دانش بسنج

چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست

چو در کار تو عاجز گشت عطار

این قاعده نوزاد است وین رسم نو افتاده‌ست

در مغزها نگنجی بس بی‌کرانه‌ای

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای

پس به خاقان روانه کرد برید

چرا آن مشک بید عود کردار

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم

گر شدم تشنه‌ی لبت چه عجب

شییء اللهی بگفتی و آمد ز چرخ بانگ

خورشیدی و زرین طبق دیگ تو را پخته است حق

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست

تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد

در عالم اگرچه سست خیزیم

سیاست بر زمین دامن نهاده

بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،

گرچه هست این خود محالی آشکار

نتوان رست از چنان ضیقی

لب را ز شیر شیطان می‌کوش تا بشویی

اخلایی اخلایی، به کوی او سپاریدم

قافله عصمتت گشت خفیر ار نه خود

گنجداران فزون زحد شمار

ای واهب عقل و باعث جان

بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،

چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی

من کاسک للثری نصیب

خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند

حرامست خواب شب، ایرا تو ماهی

امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد

آیی به زیارتش زمانی

آنجا که فسانه‌ای سکالی

چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک

چون بپیچیدم سر از جبریل من

زین گونه که خط او درآبم زد

تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه

اگر دو گام پیاده دویدی از پی او

من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم

سبزه گوهر زدود بینش را

چو پاسی از شب دیجور بگذشت

یزدانش نداد هیچ دستی

کیوان بحکم اوست برین برج پاسبان

گر چه بصر عیان بود نور در او نهان بود

تو خور این باده عرشی که اگر یک قدح از وی

تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد

هر جزو چو جندالله محکوم خداییست

قلب دو سپه بهم بر افتاد

جهانداران که ترکان عام دارند

از لشکرشان سپس نماندم

گرچه در بحر خطر افتاده‌ای

عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی

چون پای نماند می کشیدند

به وعده‌های خوشش اعتماد کن ای جان

شمس حق دین تویی مالک ملک وجود

گوهرت عقد مملکت را تاج

جهان بسیار شب بازی نمودست

ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو

کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب

وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد

می چو خوری بگو به می بر سر من چه می زنی

مرده همی‌باید و قلب سلیم

بن هر بیخ و گیاهی خورد از رزق الهی

لیلی به در آمد از در کوی

زین طایفه تا به دور اول

نشنود گفتارهاشان جز کسی

چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

تا نگری در زمین هیچ نبینی فلک

چنانک عارف بیدار و خفته از دنیا

این جمادات ز آغاز نه آبی بودند

گرمی ناچخش به زخم درشت

برون آمد بر آن رخش خجسته

بر درگهش ز نادره بحر عروض

اگرت ساز نیست سوز کجاست

گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی

در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر

هین بیخ مرگ برکن زیرا که نفخ صوری

به برج روح شمس الدین تبریز

در پرده نهفته آه می‌داشت

چو کرده پیشوائی انبیا را

ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت

گر عزیز از گوهری ،از سنگ خوار

عطار کجا رسی به سلطان

گر در دل او نمی‌نشیند

بازآمده‌ست بازی صیاد هر نیازی

کیست آن کس کو چنین مردی کند اندر جهان

یعنی این تاج زر ز ما که برد

در حسرت آنکه دست بختش

گر سوی من آئی عزیز گردی

ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست

ناطقه را بند کن و جمع باش

شمس تبریزی مقیم حضرت است

به برج آتش فرمود دیگ پالان کن

دردها و دردها را صاف کرد

از دیدن آن چراغ تابان

چو طفل انگشت خود میمز در این مهد

بیارد سوی بوستان خلعتی

مال و ملک و سیم و زر بودش بسی

قطره‌ای بیش نه‌ای چند ز خویش اندیشی

خمر یک روزه این نفس خمار ابد است

برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور

نور باقیست که آن نور خدا است

بی‌تکلف چنانکه عادت اوست

چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک

جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی

برات من چه بود گر برآن لب شیرین

تو دیده بسته‌ای در زهد می‌باش

رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا

دل را ببرد عشق که تا سود دل کند

گهی در کوی بیماران چو جالینوس می‌گردد

زر فرو بردن یکی محتاج

دوران که نشاط فربهی کرد

باز باید شدن از شر سوی خیر به طبع

شد حسن آشفته وگفت ای غلام

مات شو ار شاه همه عالمی

پیغامبر بیماران نافعتری از باران

ای دل چه خوش ز پرده سرمست و باده خورده

همی‌رسد به عنان‌های آسمان دستش

چون ز فرمان شه گزیر نبود

چو شیرین دیدکان دیرینه استاد

چه چیزی است؟ چیزی است این کز شرف

آتش پروانه‌ی پر سوخته

گذشت این همه ای دوست ماجرا بشنو

گوید نی تازه شوی بی‌حد و اندازه شوی

خضر بقایی شوی گر عرض فانیی

آری لقبش بود سعادت بک عالم

دختر رای هند فورک نام

هران پالوده‌ای کو خود بود زرد

گرت نخوانم مدیح، تو که امیری

مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور

آهی که هزار شعله درگیرد

نقدکی را از یکی مفلس مبر

وین پر درشکسته پرخون خویش را

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم

گفت کای زنده از تو جان جهان

به جان آوردن دوشینه منگر

حقیر است اگر اردشیر است زی من

اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم

ای صلاح جهان صلاح الدین

گفت اناالحق و بشد دل سوی دار امتحان

جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز

دوش در استارگان غلغله افتاده بود

گفتا که به رسم دامیاری

ز مفرشها که پردیبا و زر بود

جزو جهان است شخص مردم، روزی

ور به تگ استی و دایم می‌دوی

عاشقان خسته دل بین صد هزار

هوا شیری است از پستان شیطان

گر دلو سر برآرد جز آب چه ندارد

دل مثل روزنست خانه بدو روشنست

شه عیارش یکی به صد کرده

کنم در خانه یک چشم جایت

که خود زود بندازد این شوم کره

برآستانه‌ی ماهی گرفته‌ام منزل

درده ز رحیق خویش یک جام

منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم

اگر سیاه نه‌ای آینه مده از دست

خمش کن زان که بی‌گفت زبانی

از یاری تو بریدم ای یار

بدان خط چون دگر خط بست پرگار

معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان

نبود شرط محبت که بنالند از دوست

وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را

نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد

نمک شود چو درافتد هزار تن به نمکدان

آفتاب آمد که انشق القمر

گفت از اول که پنج نوبت شاه

بیا تا در جواهر خانه و گنج

چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟

ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل

چو ما رویم ره دل هزار فرسنگست

ز عقیق جام داری نمکی تمام داری

همه گل خواره‌اند این طفلان

این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت

هست بسیار فرق در رگ و پوست

شعر آب ز جویبار من یافت

باز گو تا چگونه داشته‌ای

همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق

مرد وصلت نیست کس بشنو درین معنی که ما

گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت

آری جنون ساعه شرط شجاعت است

خمش تا درس گوید آن زبانی

زشت باشد که پیش چشمه نوش

نومجلس و نو نشاط و نومهر

ای گشته چو آفتاب تابان

ز جام کبر و ریا مست کی شود خواجو

بود لحاف شبشان ماهتاب

قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست

عشق آن کرم بود در تحقیق

اندر پی خورشیدش شب رو پی امیدش

نام تو کابتدای هر نامست

رطب و استخوان آن شب شکستند

بر هرکه تیر راست کند بخت بد

از وی متاب روی که مانند آفتاب

زین همه کار و بار و گفت و شنود

کنت ثقیلا کسلا خففنی جذبته

گر نه دلی داد چو دریا مرا

برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد

زین عالم رخت بر نهادم

ز نعلکهای گوش گوهر آویز

چرا گر موحد نگشته است گلبن

امید بنده‌ی مسکین بهیچ واثق نیست

چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند

به دار ملک ملاحت لبش چو غماز است

زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید

یا چون صدف تشنه بگشاده دهان آید

بدو گفت مرد این جهاندیده شاه

مزن طعنه مرا در عشق فرهاد

از تاک زر انگور نو امسال خوش آیدت

دبیر از آن لب شیرین حکایتی می‌راند

عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد

می شدم در فنا چو مه بی‌پا

کسی بی‌تو زنده زهی تلخ مردن

هرگز نرمد خلیل ز آتش

که تا هرچ با مردمان کرد شاه

هلاکم کردی از تیمار خواری

پیش ازین سفله به چاه اوفتد

نسیم باد صبا گر عنان نرنجاند

مایده‌ای خواستی از آسمان

که تا تمام غزل را بگویمت فردا

هله ای باز کله بازده و پر بگشا

این شربت جان پرور جان بخش چه ساقیست

به ره بر هران پل که ویران بدید

یاری دو سه داشت دل رمیده

راستی با علم چون همبر شدند

مغان زنده دلرا خوان که در دیر

کی بود پروای خلقش ذره‌ای

ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد

خمش کن مباف این دم از بهر برد

سیب زنخ چو دیدی می‌دان درخت سیب

همه زار و با شاه گریان شدند

همان ختلی خرام خسروانی

حق نیست مگر که حب حیدر

کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام

مرد دنیا عدمی را حشمی پندارد

لحاف و فرش مقلد چون علم تقلید است

شاهد جان چون شهادت عرضه کرد

چو در کشاکش احکام راضیت یابند

برین‌گونه از شهر بر خورستان

نهان در گوش خسرو گفت شاپور

بلی بندو زندان ما عنصر است

خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید

گر ز تو عطار خواست بوس و کناری

سرگشته تحویلم در قالم و در قیلم

چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی

در قدح درنگری زود فرح بخش شود

ز نیک و بدیها به یزدان گرای

چو دولت روی برگرداند از راه

راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است

کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت

بهر او پر می‌کنم من ساغری

عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین

وقت دوری شاه پروردت به لطف

ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت

چو این تخت بی‌شاه و بی‌تاج شد

درین گرمی که باد سرد باید

آن نه مال است که‌ش نگه‌داری

برهنه کن دوش، دل برجای دار

اگر عطار بی درد تو ماند

گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود

کف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید

تا نگردی ریش گاو مردمی

همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام

من بر همه تن شوم غذاساز

تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت

گر بگویم روشنت دانم که تکفیرم کنی

عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید

کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین

این خلق چو چوگان و، زننده ملک و بس

لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان

چو آمد شهنشاه بنواختش

مگر با ماست آب زندگانی

ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت

اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری

ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی

بنوش از می بالا لب و ریش میالا

دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا

گلرخانی ز عدم چرخ زنان آمده‌اند

چو جای بزرگی بپرداختند

میرآخوری تو چرخ را کار

بر تو به امید بهی، روز روز

گفتمش بازآ که هرشب چشم من بازست گفت

ببین نیم شب خلق را جمله مست

آن زمانی که آتش تو رسد

گوید غمت ز تیزی وقتی که خون تو ریزی

جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل

صد اشتر بد از بهر رامشگران

دگر چون بر مرادش دست باشد

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان

شاه فلک چو بنگرد طلعت ماه پیکرت

گر کند عطار از زلفش رسن

قصر شد آن حبس و در او باغ و راغ

زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است

تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست

چنین گفت موبد بران شاه خرد

غم داد و دل از کنارشان برد

عشق محال است نباشد هگرز

رسانده‌ام بکمال از محبت تو سخن

این عدم را چون نشاند اندر نظر

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش

به آفتاب جلال خدای بی‌همتا

مهل ندادی که عذر خویش بگویم

بدین سختی اندر چه جویی همی

به صید اندر سگی توفیر کردن

مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست

خنده‌ی او چون شکر کردی نثار

دل ندارم زان ضعیفم همچو موی

صبر کن تا دررسد یک مژده‌ای زان مه لقا

چو حق گول جستست و قلب سلیم

بزن آتش در این گفت و در آن کس

نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت

بدانجان کز چنین صد جان فزونست

برمکش و باز مده دم تهی

دشمنانرا بکام دوست مخواه

رحمتش بر نقمتش غالب شود

در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد

ماهیش کرد مهمان هر روز به ز روزی

لکلک آن حق شناسد ملک را لکلک کند

دبیری بزرگ و جهاندیده‌یی

درفش کاویانی بر سر شاه

بس حلق گشاده به خرافات و محالات

اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو

بی‌سواد فقر تاریک است راه

مجنون چو بیند مر تو را لیلی بر او کاسد شود

برآر باز سر ای استخوان پوسیده

شهر ایمنست جمله دزدان گریختند

به رفتن گر ایدونک رای آیدت

ز هریادی که بی او لب بگردان

از خر به دین شده‌است جدا مردم

هر که از مروه صفا می‌طلبد گو به صبوح

دخلها و میوه‌ها جمله ز غیب

اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است

شمس تبریز رحمت صرفی

تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی

نباشم نکوهیده‌ی کار اوی

و گر جلاب دادن را نشایم

طلب کردن جای و تدبیر مسکن

دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون

هر که را دردی است اندر عشق تو

شوند آن همه تیرش چو چوب‌های نبات

به حق جود وجودت که مبر

زد عکس صبوری تو بر کوه

که گیتی فراوان نماند به کس

به بیداری دماغم هست رنجور

تیره شمر روشنش را

دل شکسته‌ی خواجو چو از میانه ربود

ایمن آبادست آن راه نیاز

حریصان را جگرخون بین و گرگین

از صد هزار توبه بشناخت جان مجنون

مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند

جوانی کجا یانسش بود نام

بزرگ امید خرد امید گشته

در دوستی رسول و آلش

تا نسوزد خویش را یک بارگی

بنشین و دگر مرو اگرچه

چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به

صورت عشق تویی صورت ما سایه تو

چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید

ستاننده گر ناسپاست نیز

جمالت چون جوانی جان نوازد

مرا رنگ طبرخون دهر جافی

ساقیا باده بگردان که بغایت حیف است

کهنه ایشانند و پوسیده‌ی ابد

چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان

از این جماعت قومی که خاصتر بودند

نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی

جهان از بداندیش در بیم بود

ازین ناخوش نیاید خصلتی خوش

جنبنده همه جمله بودگانند

چنین که می‌کند از قامت تو آزادی

ترسا بچه را به پیش خود خواند

ویرانه به ما ده و برون رو

بی پناهان را پناه خود کنی

روی چون ماهت اگر بنمایی

ز گل هر یکی بر سرش افسری

گر آن دریا شد این درها بجایند

بر گوهر خانگی مبخشای

خواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکنده‌ئی

توبه او جوید که کردست او گناه

گر ممنی و شیرین هم ممن است مرگت

دلا چند باشی تو سرمست گفتن

هر ذره مثال آفتاب آید

فرستاده‌ی پیر کرد آفرین

در پرده آن خیال بازی

به نانش چون من آب خویش بدهم

خویش را از شوق او دیوانه‌وار

عاشقی خواه اوفتاده ز شوق

یک غزل بی‌تو هیچ گفته نشد

وز خون جگر پرخون شده‌ام

آن خر به مثال جو در زر فکند خود را

چنین داد پاسخ ورا باغبان

احرام دریده سر گشاده

وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد

جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی

کز حجاب و پرده بیرون نامده

خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی

خاموش اگر چه بحر دهد در بی‌دریغ

عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست

بتو داد دختر که پیوند ماست

جهان می‌گفت کامد فتنه سرمست

یار چون خار تو را زود بیازارد

ملک عالم پیش او ملکی شود

جانی بستان بهای بوسی

در روح دررسی چو گذشتی ز نقش‌ها

ترا گردید رویش رزق باشد

یوسف در عشق بد زلیخا

عوض خواهم آن را که ویران شدست

دارنده حجت الهی

در مسکنی که هیچ نفرساید

طاقت بار فراق تو ندارم لیکن

این شعاع باقی و آن فانیست

تو پادشاه شهری و ما کنار شهری

خواجه بجه از جهان قفل بنه بر دهان

عاشق نوکار باشی تلخ گیر و تلخ نوش

دل مرد مطمع بود پر ز درد

دل اینجا در کجا خواهم گشادن

بر بار خدای رسا خواجه محمد

دیگری برخاست می‌شد مست مست

عطار ز زلف دلکش او

چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی

چو آفتاب جهان را پر از حیات کنی

چون همه باز نظر از جز شه دوخته‌اند

گسسته شد آن لشکر و بارگاه

خاکشد آنکسکه برین خاک زیست

ظالم آن قومی که چشمان دوختند

آنرا غم دارست که دور از رخ یارست

وقت دم آهنگر ار پوشید دلق

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید

ای کامل کمال کز این سو تو کاملی

خموش باش که گفتی از این سپیتر چیست

هرانکس که او رزم خاقان ندید

کاین روش از راه قضا دور دار

فلک چون بیابان و مه چون مسافر

گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز

چشم بگشادم که بینم روی تو

صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من

یا به صفاتی که خموشان کنند

جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم

نکردند زیشان کسی آفرین

چون فضولی گشت و دست و پا نمود

قصه‌ی عاد و ثمود از بهر چیست

بدر مشعل فروز آینه دار

گر مرا عقلی بدی و منزجر

هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم

دروغ و عشوه و صدق و محال او حالست

ور شد آلوده به اشکش می‌شوی

سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج

آنگهم از خود بران تا شهر دور

بلبل بر گل بسان قولسرایان

از صبا بوی روح می‌شنوم

گفته‌ای در بند با من تا به جان

توبه کردم از این خطا گفتن

این نعل بازگونه بی‌چون و بی‌چگونه

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد

فرستاده‌ی شهریاران کشی

آتش عشقست کاندر نی فتاد

پیش معنی چیست صورت بس زبون

خواجو ار خلوت دل منزل یارست ترا

جد را باید که جان بنده بود

این باغ من آن خان من این آن من آن آن من

چه راحتی و چه روحی چه کشتیی و چه نوحی

می جان را بجز جانی ننوشد

چو نزدیکی چشمه‌ی سو رسید

در خیالش ملک و عز و مهتری

مپیچ زلفک معشوق خویش برتن خویش

ما را بباغ رضوان کی التفات باشد

به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است

درد تأخیر چون برآرد دود

همره بی‌وفا همی‌لنگد

از پرتو دل جهان پرگل

که جز کشتن و خواری و درد و رنج

پیر وضو کرد و کفن برگرفت

گفت این نبود دگر باره دوید

مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش

هر که او عصیان کند شیطان شود

معتمد شو تا درآیی در حرم

وگر مه سیه شد برو تو ملرز

ساقیان باده به کف گوش شما می‌پیچند

به منذر چنین گفت کای رای‌زن

پیشکش خلعت زندانیان

از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو

ای دریغا نیست از کس یاریم

زان می که می‌دهند از آن حسن قسم تو

سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو

آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزد

ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می‌گویم

چو بهرام دانست کامدش مرگ

چون بزادم رستم از زندان تنگ

مدتی می‌بایدش لب دوختن

منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ

تو از آن روزی که در هست آمدی

پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی

آفتابا نه حد تو پیداست

خاموش پنج نوبت مشنو ز آسمانی

به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز

طنزکنان روبهی آمد ز دور

از قهقهه‌ی قنینه چو می زو فروکنی

بر نشستند همرهان برخیز

چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن

پیام کردم کای تو پیمبر عشاق

گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست

خنک کسی که از این بوی کرته یوسف

بیامد هم‌انگاه نزد پدر

جان من سهلست جان جانم اوست

عصمتی که مر شما را در تنست

بباغ باده‌ی گلگون چرا حرام بود

هر کرا دیدی ز کوثر سرخ‌رو

هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر

در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست

نه آن باشد نه این باشد صلاح الحق و دین باشد

اگر با من از داد پیمان کنی

یا ادب من به شراری بکن

از حکیمان خراسان، کو شهید و رودکی

گفتمش بوسی بده گفتا خموش

چو در لاکون افتادم چو عطار

پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم

گر نبدی خوی دوست روح فشانی

شمس الحق تبریزی بر شمس فلک روزی

مرا بازگردان که دورست راه

شاه جهانرا چو توئی رازدان

آینه‌ی هستی چه باشد نیستی

مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر

من الیف مرغزاری بوده‌ام

بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه‌ام

ای رو و پشت عالم در روی من نگر

اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند

چنین داد پاسخ که این ایزدیست

تیر زبان شد همه کای مرزبان

بلبل باغی به باغ، دوش نوایی بزد

پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع

چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

سری نهادم بر پای او چو مستان من

بس کن آیت آیت این را برمخوان

هم اندر زمان رفت سالار بار

خشم و شهوت مرد را احول کند

از همه طاعات اینت بهترست

ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد

بر حیال و حیله کم تن تار را

ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او

عمارت دل بیچاره دو صدپاره

همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند

چو بشنید پویان بشد پیشکار

خاک امین و هر چه در وی کاشتی

این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام

درون خاطر خواجو حریم حضرت تست

حیرتم کشت و من درین حیرت

اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس

دل را هر آنچ بود از آن‌ها دلش گرفت

هین دامن عشق برگشایید

چو تاریک شد میزبان رفت نرم

کوسه کم ریش دلی داشت تنگ

نکته‌ای کان جست ناگه از زبان

قصر وجود تا یابد کی شود خراب

کی بود بوبکر اندر سبزوار

کوه بسته‌ست کمر خدمت را

برای خدمت تو آب در سجود رود

بگشاد نقاب بی‌نشانی

سه روز اندران کار شد روزگار

چشم شب از خواب چو بردوختند

بستد عمامه‌های خز از سبز ضیمران

چو نام تو در نامه بیند دبیر

چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت

نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد

ای دل، یک لحظه تو دیوانه‌ی

چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق

چو بینم به نیروی یزدان تنش

هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بار دیگر کوفتندش ز آسیا

آزردن و بیزار شدن شرط خرد نیست

چون در آن کوچه خری مردار شد

ای آفتاب عرشی ای شمس حق تبریز

خنک آن زمانی که ساقی تو باشی

بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت

خداوند پیروز یار تو باد

با تو ما را خاک بهتر از فلک

هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند

غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه

نبود تیغش و اگر باشد

گر چه که گل لطیفتر رزق گرفت بیشتر

ای دل در ما گریز از من و ما محو شو

جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید

به راهام بی‌بر جهودیست زفت

هرکه درو جوهر دانائیست

گر در آید در عدم یا صد عدم

از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد

رنگ لاله گشته رنگ زعفران

چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است

زین لطف مجرمان را گستاخ کرده‌ای

ور ز دلداری و جان بخشی تو

تو جان از پی پادشاهی مده

شمع کن این زرد گل جعفری

همچنان سنگی که سیل او را بگرداند ز کوه

معرفت زینجا تفاوت یافتست

کی توانم پخت سودای تو من

به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او

از خرگه تن تو جهانی منور است

در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ

نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر

نقش آبست ار وفا جویی از آن

مادحت گر هجو گوید بر ملا

ولی ز لعل تو صبرم خلاف امکانست

تا که مستانت که نر و پر دلند

خواب جست و شورش افزودن گرفت

راه ز دل جو ماه ز جان جو

گر سر فرعون را درد بدی و بلا

چو شاپور بشنید زان شاد شد

مادر فرزند جویان ویست

خمار هجر دارم ده شرابم

بجز از آستان باده فروش

خونم بخوری و نیست یک شب

چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت

نام او جان جان‌ها یاد او لعل کان‌ها

وگر نکردی قربان عنایت یزدان

وزان پس همه آفرین خواندند

او جواب خویش بگرفتی ازو

تا که ناموسش به پیش این و آن

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

امن ماکولان جذوب ماتمست

در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او

ماهی ترک زبان کرد که گفته‌ست بحر

منور شد چو گردون خاک تبریز

بگفت این و رنگ رخش زرد گشت

ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو

رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان

باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ

در بحر عشق دری است از چشم خلق پنهان

یک سنجق و صد هزار نیزه

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست

پس این پرده ازرق صنمی مه روییست

از اختر چنان دید خرم نهان

تو گمان بردی که کرد آلودگی

زانک پیوستست هر لوله به حوض

جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد

چونک محمول به نبود لدیه

شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی

هفت فلک ز آتش منست چو دودی

ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش

بگفتند کین مرد صورت پرست

چونک آید او حکیمی حاذقست

خویشتن سوزیم هر دو، بر مراد دوستان

نه هر که تیغ زبان می‌کشد جهانگیرست

ای کاش که بعد ازین همه عمر

واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی

باده چو با خیزان، چون پشه غم‌گریزان

در وصل چون ببستی و به لامکان نشستی

همی بوی مشک آمد از خوردنی

عیب کسان منگر و احسان خویش

این جوابات قیاسی راست کرد

زبان خامه قلم گشت در بیان جدائی

او گمان دارد که می‌گوید بشر

ادب و بی‌ادبی نیست به دستم چه کنم

پردلان را همچو دل بشکسته‌ای

دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند

ز پوشیدنی هم ز گستردنی

تجربتش کرد چنین چند بار

بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه

دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست

آن چه کردی ز جور با عطار

ز سنگ آسیا زیرین حمول است

لب ببند و چشم عبرت برگشا

هر کار که بسته گشت و مشکل

چه چارست تا این ز من بگذرد

آنکه درین ظلم نظر داشتست

همچو گرگ آن شیر بر دراندش

گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست

زین بدن اندر عذابی ای بشر

آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند

چرا می‌نگیری نخستین قدح

امروز دلم عشقست فردای دلم معشوق

بدو گفت موبد که نیکو نگر

زان رطب آنشب که بری داشتم

فلک همچو پیروزه گون تخته نردی

مرا هر آینه لازم بود جلای وطن

روشنی بایدت چو شمع بسوز

گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان

آمد آن شیر من عاشق جان سیر من

دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید

که قیصر سپه کرد و لشکر کشید

رنگ درونی شده بیرون نشین

چون نبودی فانی اندر پیش من

بقول دشمن ار پیچم عنان از دوست بی‌دینم

چون جدا گردد ز جو داند عنود

گر به دو صد کوه چو بز بردوی

آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری

شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ

به تنها ببینم سپاه ورا

حیف می‌آمد مرا کان دین پاک

بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند

بگذشت آن مه و جان با دل ریشم می‌گفت

چو من جمعیت از زلف تو دارم

چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم

ای شمس حق تبریز بستم دهان ازیرا

چون قرین شد عشق او با جان‌ها

بدو گفت شد کار قیصر دراز

تازه شد این آب و نه در جوی تست

من غریبم از بیابان آمدم

دل سودازده در خاک رهت می‌جوئیم

واستانیم آن که تا داند یقین

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو

تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی

جان گفت من مریدم زاینده جدیدم

کنون سال من رفت بر سی و هشت

عاشقی گر زین سر و گر زان سرست

هم حقشناس باشد، هم حقگزار باشد

از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری

خون بسته است اگر کباب خوری

در دل من درآمد او بود خیالش آتشین

یکی مگس ز شکرهای بی‌کرانه او

به چه چشم‌های کودن شود از نگار روشن

کسی را که درویش باشد به نیز

پیر دو موئی که شب و روز تست

گر چه هم نغمه‌ی پری زین عالمست

نامه‌ی نانوشته بیش مخوان

چشم چون بندی که صد چشم خمار

و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را

تا که در ظل تو بیارامد

بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست

ز طایر یکی دختش آمد چو ماه

سر نکشد شاخ تو از سرو بن

از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی

رند گفتش گر گدا می‌گوییم

که گر عطار در هستی بماند

سبزپوشان خضرکسوه همی‌گویند رو

از این ملولی بگذر به سوی روزن منگر

جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت

به یاد شهنشاه بگرفت جام

ضعف سر بیند از آن و تن پلید

مر ضعیفان را تو بی‌خصمی مدان

ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود

چون شنید این پند در وی بنگریست

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود

در این بدم که به ناگاه او مبدل شد

از سرمجموع اصل مگذر

به روز اندرون دیده‌بان داشتی

اسپ خود را یاوه داند آن جواد

ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود

ز بسکه می‌کند از دیده سیم پالائی

عطار اگر رسیدی اینجایگاه تو

گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت

سوخت درین آخر دنیا دلت

با غمزه غمازه آن یار وفادار

یکی بیشه دیدند پر گوسفند

کین چه بدبختیست ما را ای کریم

تا چو هدیه پیش سلطانش بری

کشتی از ورطه‌ی عشقت نتوان برد برون

بند چشم اوست هم چشم بدش

ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر

اگر بر دل ما دو صد قفل باشد

دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست

کسی کو بپرهیزد از بدکنش

لب طبری‌وار طبر خون به دست

بر سر هر شاخساری مرغکی

بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن

هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش

جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد

قد طلع‌البدر علینا، قد وصل‌الوصل الینا

قوت جسم پدید هست دل ناپدید

چو بهرام‌گور آن شترمرغ دید

اول ای جان دفع شر موش کن

لیتنی کنت طبیبا حاذقا

مجال نیست که در شب کسی برآرد سر

دست ناید بی‌درم در راه نان

من کیسه‌ها می دوختم در حرص زر می سوختم

ای نقش بند پنهان کاندر درونه ای جان

اختر و ابر و فلک جنی و دیو و ملک

یکی تیغ زد بر میانش سوار

خار در دل گر بدیدی هر خسی

مهرگان جشن فریدونست و او را حرمتست

اگر مرد رهی بگذر ز عالم

دل خون شد و زاد ره ندارم

خواستم گفتن بر این پنجاه بیت

آن یکی را می‌کشی در کان و کوه

بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را

هرانکس که بگریزد از کارکرد

لوح حافظ لوح محفوظی شود

شد شفیع و گفت این ملک و لوا

گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر

خاصه عمری غرق در بیگانگی

زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان

زیرکان را رخ تو مست از آن می‌دارد

تا قدر وصال حق بدانند

چو پیراهن شب بدرید روز

یا بره عقل برو نور گیر

تو اندر بت تراشی بودی استاد

بندگی شد محو، آزادی نماند

اگر صد بار خواهم کوفت این در

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

هست خرد چون شکر هست صور همچو نی

حکمتت از شه صلاح الدین رسد

همه پیش بهرام رفتند خوار

زان گدارویان نادیده ز آز

سر کشی از بندگان ذوالجلال

نقد دل مغشوش ببازار تو بردیم

بار کن بیگار غم را بر تنت

بر هم زنشان چو دو سبو تو

پیشش تو سجده می‌کن تا پادشا شوی

آنک چون جرجیس اندر امتحان عشق ما

می خسروی خواست طایر به جام

سعی شکر نعمتش قدرت بود

بخور از دستم این جان داروی هوش

گر بخفتد عاشقی جز در کفن

چو ببریدی ز خویش و خلق کلی

هر که بر وی آن لبان صحرا نشد

یک جام مان بدادی تا رخت‌ها گرو شد

از پیش تو رفت باز جانم

بر آن جایگه بر بود هوش اوی

تخمهای فتنه‌ها کو کشته بود

کوری ایشان درون دوستان

هر که دارد سر محبت تو

پاک الهی که عدم بر هم زند

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد

گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی

از جور تو اندیشم جور آید در پیشم

ز دهقان و تازی و پرمایگان

حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد

ابر گلاب‌ریز همی بر گلابدان

قوت آن طفل شکم خونست بس

پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش

در شب شنبهی که شد پنجم ماه قعده را

عشق خداوند شمس دین که به تبریز

آن گمان ترسا برد ممن ندارد آن گمان

سپاس از تو ای دادگر یک خدای

گفت دارم من کرم بر جای او

هر که را باشد ز سینه فتح باب

گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست

وانک چشم او ندیدست آن رخان

جان فانی را همیشه مست دار از جام او

حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد

شمس تبریز اگر بلبل باغ ارمی

من این تخت را پایکار وی‌ام

قطره‌ی دل را یکی گوهر فتاد

یکی را ز بن بیستگانی نبخشی

من و شراب و کباب و نوای نغمه‌ی چنگ

گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم

گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم

اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌ای

آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست

ازان پس چنین گفت کای بخردان

پرده دری پیشه دوران بود

پیر را بگزین که بی پیر این سفر

خواجو ز سیم اشک مکن یک زمان کنار

شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن

نوبت عشرت رسید ای تن محبوس من

ز گفت چون تو جویی روان شود در حال

گر چه با خاک برابر کند او قالب ما

به پیش اندر آمدش آهو دو جفت

لاف زنان کز تو عزیزی شوند

لوای شادکامی بر فرازید

چهره‌ای داشت آن پسر چون آفتاب

آنجا که قومی همنفس می می‌دهند از پیش و پس

آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر

خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند

با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان

که بی‌آگهی من به ایران شوی

شیشه ز گلاب شکر میفشاند

چون تو با من این چنین بودی بظن

اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون

عمر در محمول و در موضوع رفت

تابوت کسان دیده وز دور بخندیده

چمن نگر که نمی‌گنجد از طرب در پوست

آب حیات آمد وین بانگ سیلابست

یکی شاه کابل دگر هند شاه

چند کلوخی بتکلف کنی

برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید

گر ترا هست ای دل زیر و زبر

بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود

امشب از شب‌های تنهایی است رحمی کن بیا

خمش دهان پی آنست تا شکرخایی

وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان

به بیچارگان بر ستم سازد اوی

هم مخبط دینشان و حکمشان

هست قرآن حالهای انبیا

بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی

آتشی بودش نمی‌دانست چیست

لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند

ای ز هر تار موی طره تو

آن گلشنی شکفت که از فر بوی او

چو ماهی برآمد شتاب آمدش

مکرها در کسب دنیا باردست

بگفتا عقل کو تا کار بندم

بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو

چه خاک و چه آب کانچه ماییم

ای باز خدا درآ به آواز

از گور سوی جنت اگر راه نیستی

چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود

وزان جایگه شد به درگاه خویش

ما که به سیراب زمین کاشتیم

عدل این یاغی و داداش نزد شاه

بیا که گر نبود شمع در شب دیجور

آب باران باغ صد رنگ آورد

بی‌گفت شو چو ماهی و صافی چو آب بحر

فدیت‌العشق ما احلی هواه

آنک سرمست نباشد برمد از مردم

همان رشک شمشیر نادان بود

پیر فلک خرقه بخواهد درید

می خور ای سید احرار، شب جشن سده

می‌ندانم تا شود این کار راست

نرگس نیم خواب را، باز کن و شراب خور

هر کس که یابد این رشد زان قند بی‌حد او چشد

زاغی و بازی در یک قفص شد

و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن

تا نرسد تفرقه راه پیش

چون قدم با میر و با بگ می‌زنی

ز خواجو کو می و پیمانه داند

گرنه ساقی حلم بودی باده‌ریز

گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری

در قدح تو چهار جوی بهشتست

اینک آن خضری که میرآب حیوان گشته بود

در جنونم آن چه می‌بایست واقع شد کنون

ملک دو حکمت به یکی فن دهند

نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ

شد ازین آتش مرا خرمن بباد

شد دل عطار غرق بحر عشق

ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته

چرخ تن دل سیاه پر شود از نور ماه

چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

صبر کن با فقر و بگذار این ملال

بیچاره لاله هست دلش در میان خون

گر تو خود را بشکنی مغزی شوی

حریف آن لبی ای نی شب و روز

مانعست اعتراض ابلیسی

خار او از جمله گل‌ها دست برد

وه که هرگه قدمی رنجه به بزمم کردی

با چنین غالب خداوندی کسی

آن ملکستانی که هر آن ملک که بستاند

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر

من بمیرم ز تو روزی صد بار

روی و مویی که بتان راست دروغین می دان

تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی

در مشهد اعظم به تشهد بنشینید

وجود ما معماییست حافظ

هر که درو دید دهانش بدوخت

تا دم آخر دمی آخر بود

وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل

در شکاف تحت و فوق و هر طرف

بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را

در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب

در هر ابری هزار خورشید

اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا

نور هر دو چشم نتوان فرق کرد

راغ به باغ اندرون، چون علم اندر علم

ناشنیده از کمال حسن لیلی شمه‌ئی

اگر عطار با او هم برفتی

امشب در این گفتارها رمزی از آن اسرارها

اگر تو می‌نروی آن کرم تو را بکشد

شویان اولینش بنگر که در چه حالند

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب

آن دگرش گفت کزین درگذر

این سخن پایان ندارد ای غلام

جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند

چونک دریاهای رحمت جوش کرد

از فرح پایم از زمین دور است

چو خرقه و شجره داری از بهار حیات

با غره دولت گو هم بگذرد این نوبت

گر چنین خواهد نمودن کوکب عشقم طلوع

رشته جانها که درین گوهرست

و کاس شربت علی لذة

به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص

چه سنجد در چنین موضع زمرد

ای به جان من تو از افغان من نزدیکتر

سنبله آتشین رسته کنی بر فلک

آنک چون شیر نجست از صفت گرگی خویش

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای

رشته را با سوزن آمد ارتباط

گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان

گوهر ار بردست او بردست و بس

تیر و سنان به حمزه چون گلفشان نماید

چه چاره دارم غماز من هم از خانه‌ست

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام

منع من ای شیخ کن ز مشرب خودرو

بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست

دفتر به دبستان بود و نقل به بازار

تهمتی بر شکر افکنده که این گفته‌ی خواجوست

جرم خورشید بود کز سر جهل

سوسن زبان برون کند افسوس می‌کند

خشک آر و می‌نگر ز چپ و راست اشک خون

چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

همت کس عاقبت اندیش نیست

چونک رفتند این جماعت سوی کوه

ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست

چون بیابم قوتی از گوشت خر

خلق خیزان کنند و ما بر بام

هر روز بر دکان‌ها بازار این خسان بین

برهیدیت از این عالم قحطی که در او

گر یکی خواب گه دو پیکر راست

هر یکی را او یکی طومار داد

کرم گستر خدیوا، سرفرازا

خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر

خبر کراست که از بهر تف هر جگری

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی

جانب تبریز رو از جهت شمس دین

این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد

حافظ چو رفت روزه و گل نیز می‌رود

زود خورم تا نکند بستگی

هیبت حقست این از خلق نیست

سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم

از خری او را نمی‌گفت ای لعین

درآمیزد دلت با آب حسنش

هین خمش کن در این حدیث بازمپیچ

دانست کز خدیو اجل شمس دین بود

ز بزم بتان محتشم خاست طوفان

زان گل و بلبل که در آن باغ دید

مادر، بچه‌ای، یا دو بچه زاید یا سه

تا نگردد نامرادی قوت تو

تا نسازی چشم را از خاک پایش توتیا

جانم چو کوره‌ای است پرآتش بست نکرد

فدیت لمولی به افتخاری

تو صورتی طلبی زین سخن که دست نهی

وفا از خواجگان شهر با من

رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر

آنک او را نبود از اسرار داد

اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار

جوی شیر و جوی شهد جاودان

ای جان خوش رفتار من می پیچ پیش یار من

من خمش کردم، مرا بی‌زبان تعلیم ده

زیرا کاین بحر بس کریمست

این زمان تاب ببینم چقدر خواهی داشت

صورتی بود این منی اندر عدم

مکن ای دوست که بیداد نشانی نگذاشت

میان عندلیب و برگ نسرین

جنبش ز هزار گونه می‌بینم

از این عالم و زان عالم مگو زانک

نغزرویان سوی زشتان کی روند

درخت را ز برون سوی باد گرداند

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز

کان مسلمان را بخشم از بهر آن

این غمان بیخ‌کن چون داس ماست

ادراک عقل خیره ز ذات و صفات تو

بهر نان در خویش حرصی دیدمی

گر دار فنا خواهی تا دار بقا گردد

خیالات مضلات کذاب

بده زبان و همه گوش شو در این حضرت

تا مردم صاحب‌نظر غافل شوند از خوبیت

از تکبر نه و از هستی خویش

آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی

از رایحه‌ی لطف تو ساید گل سوری

قصه‌ی عطار چون از سر گذشت

ای دوست مرا چو سر تو باشی

میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین

گر مجال گفت بودی گفتنی‌ها گفتمی

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار

آب دهانی به ادب گرد کن

دیو ننموده ورا هم نقش خویش

داود صفت کوه بصد نغمه بنالد

چون طمع خواهد ز من سلطان دین

چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند

زین بیش می‌نگویم و امکان گفت نیست

کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او

چو نیست محتشم آن مه ز مهر دمسازت

بت‌شکستن سهل باشد نیک سهل

ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز

کس درین وادی دمی فارغ مباد

گر تو را چشم راه بین است بران

آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد

خامش و کم گو هی کی بود او

ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره‌ای کن

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

شعله‌ها با گوهران گردان بود

کهربای فکر و هر آواز او

مژده‌ی آمدن خواجه به خواجو بردند

نیز جوع و حاجتم از حد گذشت

لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی

نی نی که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد

در آفتاب روی خودم دار زانک من

محتشم داد جان به مهر و وفا

بهر غسل ار در روی در جویبار

گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش

وگر بچنگ نمی‌آیدت خوش آوازی

جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده

ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند

جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان

تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ

در یکی گفته که عجز خود مبین

گر محبت فکرت و معنیستی

نامه‌ی دوست بدشمن چه نمائی خواجو

که فلان جا حوض آبست و عیون

عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا

خویشتن را تو از قبا بشناس

ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز

بر لب زخم دلم در نفس آخرین

باش چون دولاب نالان چشم تر

نعایم پیش او چون چار خاطب

کجا اوفتم زین میان بر کنار

ما را به جنایتی که ما راست

سر وصال دوست را جز به صبا نگفته‌ام

بس کن بس کن کس نتواند

چو آن ماست چون با دیگرانست

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

بخشش تو چرب ربائی که هست

جهل آید پیش او دانش شود

بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی

بلک تقلیدست آن ایمان او

به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند

ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را

عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول

نهد گر دست جورش از تطاول اره بر فرقم

ای خنک آنشب که جهان بیتو بود

هست حرص او به مال و خواسته از بهر جود

فانیی یا باقیی یا هر دوی

دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک

یک رگ اگر در این تن ما هوشیار هست

کی بود کز قفص برون پرد

زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان

مرغ دل و عیسی جان هم توئی

زان جهان اندک ترشح می‌رسد

هر خسته که جان پیش سنان توسپر ساخت

زیر پاشان روفته آبی زده

دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران

کشتی اندر بحر رقصان می‌رود

گفتار رها کن بنگر آینه عین

محتشم خسته که مشت خس است

آب حیوان از کجا خواهی تو یافت

همه به کردن خیرست مر ورا همت

نیابد کنار از میان تو آنکو

چون عیان گشت مرا آنچه مپرس

ملک جانی‌ها نه ملک فانیی جسمانیی

من تو را ماه گرفتم هله خورشید تویی

چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

منکه همه معنیم این صیدگاه

اصل غیرتها بدانید از اله

خیز خواجو که هیچ سلطانرا

مقعد صدقی نه ایوان دروغ

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

غلام عشقم کو نقد وقت می‌جوید

خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت

گفتم عیادتی که سبک گشته گام روح

حال آن کو قول دشمن را شنود

میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی

خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می

زان شرابی کان شراب عاشقانست

بنده این زاریم عاشق بیماریم

دمی چو فکرت نقاش نقش‌ها سازی

مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن

ره میخانه بنما تا بپرسم

هر سخنی کز ادبش دوریست

روبها چون جملگی ما را شدی

خاجو آنساعت که جانبازان سراندازی کنند

نقشهای این خیال نقش‌بند

پیش مستان تو غم را راه نیست

تلختر جام ای جان، صعبتر دام ای جان

چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست

چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی

دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده

ور زانکه به خدمت نکنی بهتر ازین جهد

از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار

چو شمعی خویش را در آتش و دود

خرابم کن ای جان که از شهر ویران

کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت

مخوان این گنج نامه دیگر ای جان

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

منم که پخته عشقم نه خام و خام طمع

شرح این کوته کن و رخ زین بتاب

سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو

معنی انسان بر آتش مالکست

می باش چو مستسقی کو را نبود سیری

داد او فلک را دوران دایم

دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش

مشتری اینست اگر افتاد بر بالای هم

تو گوهر شو که خواهند و نخواهند

نگار من، چو حال من چنین دید

گر نیست وصولم به سراپرده‌ی وصلت

کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله

گر ز میر شکران داد بیابی ای دل

ازین خوشتر بهاری، دیر یابی

در عشق جوی ما را در ما بجوی او را

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد

شرح می‌خواهد بیان این سخن

نرگس جادوی تو دیدن بخواب

لیک تا آب از قذی خالی شدن

روا باشد وگر خود من نگویم

بیامدیم دگربار سوی آن بزمی

هزار خانه به تاراج برد و خوش قنقیست

شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بنده‌اش

گهی محیط جهان و گهی به کل فانی

ز زاغان بر نوژ گویی که هست

درون کعبه عبادت چه سود خواجو را

کم زن و همنشین رندان شد

کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می دانم

چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل

به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر

اغیار چو بسیارند در کوی تو پا کوبان

عودی نشود مقبول خدا

خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات

اگر از خویشتنم هیچ نمی‌آید یاد

وام داران را ز عهده وا رهان

کله کم جو چو داری جعد فاخر

هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم

ز حیوان تا که مردم وانبرد

دری که دیده بروی دلم گشود این بود

از من دو جهان صد بر بخورد

از دانه‌ی انگور بسازید حنوطم

جمله‌ی شب خلق را نگذاشتی

ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب

فرعون هوا چون شد حیوان

دلا چه نادره مرغی که در شکار شکور

مرغ جانم گر نپرد سوی عشق

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

همچون کوثر صافی خوشتر

گفت آدم که ظلمنا نفسنا

صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم

خواه خود را دوست دارد لعل ناب

اگرت کار چون زر است نه گرو پیش گازر است

شکری نباتی همگی حیاتی

گر سهو فتاد سامری را

دندان ز لعل و خال بتان محتشم بکن

هر جسم را جان می کند جان را خدادان می کند

طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن

هیچکس عشق چون تو معشوقی

تا نبینند جان جان‌ها را

بس کن کین صبح مرا، دایمست

دلبرانند که دل بر ندهد بی‌برشان

دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی

چو مستان گرد چشمت حلقه کردند

گفت را گر فایده نبود مگو

گفتم دل من از خون دریاست گفت آری

بی‌نوا هر دم همی گوید که کو

چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی

دی و بهار همه سال مار خاک خورد

رسید چارده خلعت که هر چهارده تان

به حکم ناقه چون لیلی ز محمل روی ننماید

گفتم ای جان خبر بی‌تو خبر را چه کنم

هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ

تن خواجو نگر در مهر رویت

این خود همه رفت عیب ما امروز

چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند

مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان

چونک جزو دوزخست این نفس ما

در قفس چند توان بود بیا تا چو همای

جهد کن تا جان مخلد گردد

بیخود اگر ز صومعه بر در میکده روم

از بهر حس شان جسم نجس شان

در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب

به صلح یار در هر انجمن می‌خواند اغیارم

بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی

چو کشتیی که بیل او ز دم او

گنج چون دیدی که بنهادم نهان

برهم دریده پرده ز تر دامنی چشم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم

گفت بادست گر در او بوییست

هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم

عشق چو مغز است جهان همچو پوست

لیک با خورشید و کعبه پیش رو

دارد آن موی میان از من بیچاره کنار

گفت دستوری ندادندم چنین

و آن سوخته کاتش همه تاب رخ او دید

خرسواری پیاده شو از خر

در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش

ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان

ناچار می برندت باری به اختیار

غلام و جام می را دوست دارم

روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند

از برونم پرده‌ی اطلس چه سود

به دوران تو زان تنگ است دل‌ها

جان دو صد قرن در انگشت تست

از ذکر نوش شربت تا وارهی ز فکرت

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد

می‌دانک بی‌انزال او نزلی نروید در زمین

چه غزا ما بی‌غزا خود کشته‌ایم

بلبل خسته‌ی بی برگ و نوا را آخر

هیچ روزی کم نیامد روزیم

نی ز تسبیح جلالش ذکر را چاره دمی

زهی کشتی شاهانه که عشق است

ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی

از نظم محتشم گشت زینت پذیر حسنش

عجب چون آمد اندر عالم عشق

تیزچشم، آهن جگر، فولاد دل، کیمخت لب

جمله‌ی مردان زنان اینجا شدند

دل به جان باز می‌نهد غم او

هم از لطافت می می‌گرفت رنگ قدح

زیرکی ار شرط خوشیها بدی

درآ در دل که منظرگاه حقست

وام حافظ بگو که بازدهند

ور جان ببری از دست غمش

ورنه خود اشفقن منها چون بدی

خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟

لکم دینکم خوان، ولی دین برو

خیر و شر و خشک و تر زان هست شد

ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من

سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا

دل باز ده به خوشی ورنه ز درگه شه

نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن

بر امید گل وصلش شب و روز

برقع از روی نیکویان به ربای

حقست ترا که بی‌وفایی

تو نیز بیا یارا تا یار شوی ما را

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

تروح کلیل مظلم فی هوائه

این روا باشد که من در بند سخت

ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ

هر شمالی را یمینی او دهد

ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود

پوستها را رنگها و مغزها را ذوقها

ز دست هجر او تا پیش مخدوم

متاز کم ز نکویان سمند ناز که هستی

چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان

نیکوست به چشم من در پیری و برنایی

گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست

عطار دلی که داشت در عشقش

ور همی دانی که شادم ز اندهت

روحی مصیب، قلبی مصاف

چو بو کردم دهانش را بدیدم

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

ای دو چشم جهان به تو روشن

حق از آن پیوست با جسمی نهان

آزاد باش و بنده‌ی احساس کس مشو

موت را چون زندگی قابل شده

درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن

اندر ره جان پا را مرنجان

همچو من شد در هوای شمس دین

آن زلف ببین بر آن بناگوش

همچو مادر بر بچه لرزیم بر ایمان خویش

یا همچو زبرجد گون یک رشته‌ی سوزن

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید

چون تاب جمال تو نیاوردیم

در بحر فراق تو فتادم

شاهی شنیده‌ای چو خداوند شمس دین

تو جان جان جهانی و نام تو عشق است

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی

چون دیده کوه بر حق افتاد

ای زبان هم آتش و هم خرمنی

باغبان از ناله‌ی ما گومنال

گر بریزی خون حلالستت حلال

از پی آن کز عراقی مرگ بستاند مرا

در فتوح فتحت ابوابها

ماننده غمزه‌ات ندیدم

شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر

خسرو تبریزیان شمس حق روحیان

پیراهنکی برید و شلواری

کای همه فارغ ز فردوس و جنان

نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم

غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:

دل به اسباب این جهان به امید تو می‌رود

ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن جویید

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

شفقت چون فزون کند به خودت رهنمون کند

از حدیث اولیا نرم و درشت

کهن خرقه‌ی مفلسی ژنده پوش

خسرو شیرین جان نوبت زدست

ابتلایی است درین راه مرا

چند پس پرده و از در برون

گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست

این پیرهن این توای که داری

ز غیرت حق شد حارس و گر نی

یکی چون زمردین بیرم، دوم چون بسدین مجمر

در چنین منزل که شد دل ناپدید

بیش می‌دانم هزار و صد هزار

مفلسانیم بر درت عاجز

قد نفد العمر وضاق‌المدی

مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات

گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب

خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان

گنج مخفی بد ز پری چاک کرد

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو

آدمی باش و ز خرگیران مترس

چون ندیدم رنگ رویت، لاجرم

و ارض‌الله واسعة فسیح

برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد

ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند

چغز در آب می‌رود مار نمی‌رسد بدو

از فراز همت او آسمان را نیست راه

تا طلب در اندرون ناید پدید

آنگه که دلم چو آفتابی شد

تن چو سوزن کرده‌ام، تا روز و شب

ز لطف‌های توست آنک سرخ می‌گویند

لیکن رخ زرد او گواهست

از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین

گفت از دمگاه آغازیده‌ام

ظاهر آنست که از خون دل فرهادست

بی‌سبب گر عز به ما موصول نیست

تا هست عراقی را در درگه او باری

اسکت فلون خدی اوج دمعتی تودی

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش

ز قرب غیر خاطر جمع‌دار ای محتشم کانجا

آب این جو ای خدا تیره مباد

که در قربت مه ار مهرش بسوزد

تا چنین کاری نیفتد مرد را

این همه آمد شد و وعد و وعید

به دل نزدیکی، ار چه دوری از چشم

در پیش ذوق عشقش در نور آفتابش

مستم ز خدا و سخت مستم

که ای سالک چه در انبانه داری

استاره‌ها چون کاس‌ها مانند زرین طاس‌ها

پس سبو برداشت آن مرد عرب

چو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوز

گفت آن تاویل باشد یا قیاس

نایافته مرهمی ز لطفت

لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا

هر تن که سرشته بهشتست

داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی

نرگس بسان کفه‌ی سیمین ترازوییست

کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک

یک قطره از آن شراب مشکل

اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید

سلیمانی نکردی در ره عشق

از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم

از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

لا تنکرن و لا تکن متصرفا

دانه پنهان کن بکلی دام شو

خواجو برو بچشم تامل نگاه کن

هر که اندر عشق یابد زندگی

خاص را باده خاصگی دادند

بالله که تویی که بی‌تویی تو

که تا دهد به صحابه ولیک آن بگداخت

ز ذوق امروز مردم حال غیر از وی چو پرسیدم

بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان

چراغی گرفتم چنانچون بود

خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه

ناقصی کو در دم خر می‌زید

بر دلم بار غمت چندین منه

صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش

هزار بار چمن را بسوخت و بازآراست

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

ای خوش منادی‌های تو در باغ شادی‌های تو

قوتم بخشید و دل را نور داد

چو از آه خدا خوانان برافتد ملک سلطانان

هیچ زندانی نگوید این فشار

دل در سر زلف هر که بستم

بشنیدیم که دیکی ز پی خلق بپختی

شکست جمله بتان را شب و بماند خدا

در مزاج تو اثر کرده هوائی و مرا

به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش

به کام تشنه وانگه آب حیوان

گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را

می‌بباید شست دست از جان خویش

کس دید تشنه‌ای را غرقه در آب حیوان

که مقصودم گشاد سینه‌ای بود

چنان برآید صورت که بست صورتگر

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

نقش فلک دزد بود کیسه نگهدار از او

تا به گوش خاک حق چه خوانده است

در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان

تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب

آخر نظری به حال من کن

تو را عمری کشید این غول در تیه

خود اعتبار چه باشد بجز ز جو جستن

محتشم لال شود طوطی طبعم می‌گفت

آن در بسته ابد بگشاده از مفتاح لطف

همی‌خواهم من ای دهقان که امروز

جمله عبری خوان بدند واختیار

وقت نامد که شوم جمله‌ی عمر

دلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد

کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا

گر آهنست دل تو ز سختی‌اش مگری

تبارک الله ازین پادشاه وش صنمی

خود آن که قاف همچو سیمرغ

در فراخی عرصه‌ی آن پاک جان

مفارقت متصور کجا شود ما را

آنچنان که جان بپرد سوی طین

تا دهانت شکرستان گشت و لب

از نمک‌های حیاتت این وجود مرده را

این طالبان علم که تحصیل کرده‌اند

بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست

سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری

سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد

خواجو سزد که بنده‌ی درگاه ما بود

مکن همچو عطار عمر عزیز

تو هم بربند بار خود از آنجا

زر و مال تو کجا شد پر و بال تو کجا شد

افتاده دلم میان راهی

آن که گر یک دم ز کویش می‌شدم می‌شد ملول

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

موجهای جنگ بر شکل دگر

گو برد سر که جان خواجو را

سر او دانست آن آزادمرد

هر لمحه به تو کمال هستی

اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه

عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار

چون دیگریست قاضی حاجات محتشم

از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ

هر یکی را مال، گردد بی ربا دادن، حرام

خالی ز رنگ بدعت و عاری ز زنگ شرک

عطار شدم ز عطر زلف تو

عراقی، چون نه‌ای خرم، گرفتاری به دست غم

زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین

مخبط‌ست سخن‌های من از او گر نی

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است

چشمان در رقص و جانها خود مپرس

جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن

ساحرانه در ربود از خاکدان

گر عراقی نشدی پرده‌ی روی نظرم

من دست زنان بر سر چون حلقه شده بر در

گشا خنب حقایق را بده بی‌صرفه عاشق را

کی گمان می‌برد می کانشمع فانوس حجاب

چو بدان چشم عبهری به سوی بنده بنگری

حرف نگار صحف کاینات

شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت

صد گره هست از تو بر کارم

بلا به پیش خیالش شبی همی گفتم

بنگر به نور دیده که زند بر آسمان‌ها

می‌شمرد از شه نشان‌ها لیک نامش می‌نگفت

گر در سرت هوای وصال است حافظا

آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان

چونک فاروق آینه‌ی اسرار شد

گر از آن مایه‌ی درمان خبری یافته‌ئی

گر دلیلت هست اندر فعل آر

در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست

بسوز ای تن که جان را چون سپندی

میران و بزرگان جهان را حسد آید

چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار

آنچ این تن می‌نویسد بی‌قلم نبود یقین

دست برافشاند و درآمد ز پای

دل ز دستم رفته و دین گم شده

داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست

عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را

کنج زندان را به یک اندیشه بستان می‌کنی

آسایش جان اهل دل را

دمی با نیکخواهان متفق باش

خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد

ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای

پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم

آن زجاجی کو ندارد نور جان

های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان

ما نیز خیالات بدستیم و از این دم

انده او دل گشاده ببست

عاشق از بهر رضای تو عجب

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

بنای کفر از او گردید ویران

شیخ در خاک اوفتاد از درد او

هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت

هم ببیند جان جمال تو عیان

همی‌تازید عقلم اندک اندک

هرگز هما به اوج سعادت نمی‌رسد

حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو

به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون

گر درخت خشک باشد در مکان

چون بنوشیدم از آن باده‌ی نوشین قدحی

هم‌چنانک معدن قهرست دیو

گفتی: کم سودای سر زلف بتان گیر،

گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما

ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه

به یک خزان مکن از حسن خویش قطع امید

گفت ار سر او باشم رخسار تو بخراشم

لشکرت گر بر آسمان تازد

نوئین بت رویان چین خورشید روی مه جبین

هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر

به انتظار مکش بیش ازین عراقی را

ای روز چه خوش روزی شمع طرب افروزی

مرغ هوا گرفته‌ام از سر سدره رفته‌ام

دوشم نوید داد عنایت که حافظا

جان همچو مسیحی است به گهواره قالب

ور گدا گوید سخن چون زر کان

سر میدان محبت بودت ملک وجود

هم‌چو روبه صید گیر و کن فداش

عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران

صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی

بدین طرب همه شب دوش تا سپیده‌ی بام

دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود

لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین

پی دفع شک آن جمع گمراه

چهره‌ی خویش را در آینه بین

به آسانی ز زلفش سر نپیچم

روزی آخر از وصال تو به کام دل رسم

بگفتم ای ونک غوطی بخوردم

دی ماه فروغی را سرگرم وفا دیدی

به تاج عالم آرایش که خورشید

از خم توحید بخور جام می

آن شاه که امر لطف و قهرش

چو ساغر بگرید ببین های هایم

گشته صدتو حرص و غوغاهای او

نور جبینش به روز مشرق صبح یقین

برو خرقه گرو کن در خرابات

تا جذبه‌ای نگیرد دامان دل فروغی

قدر ملک چو کم شوداز خواری سگان

ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون

علمدار سپاه جان گدازان

خیمه‌ی انس مزن بردر این کهنه رباط

ای فرید اینجا که هستی محو گرد

درین ره هر نفس صد خون بریزد

همه سوها ز بی‌سو شد نشان از بی‌نشان آمد

گفتم هوای چشمه‌ی کوثر به سر مراست

همان منزل است این جهان خراب

آب و آتش یک شده ز امروز او

دلیل طالع و بی‌طالعی همینم بس

هر که فرو خواند عشق نامه‌ی خواجو

پس بگفتند این ضعیف بی‌مراد

بر در وصلت چو کس می‌گذرد

خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه

گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق

تا کی به دریا جا کنم کز خانه جانانه‌ای

گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است

گذر بر صفه‌ی پاک اعتقادی

حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون

بلایی ناگهان اندر پی ماست

با نیستی خود همه با قیمت و قدریم

بکن پرهیز تا شربت بسازم

صدبار زخم دل ما زد نمک، اما

ز راه میکده یاران عنان بگردانید

از او یابد طرب هم مست و هم می

تپش قلب ز عنبر کند این یک چاره

چون مرا از شراب نیست گزیر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست

در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد

گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل

خواجه‌ی سید حجاج علی بن الفضل

منظر دیده‌ی یعقوب ز حرمان تاریک

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

کمال لطف جانان آن مجال است

در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان

ببین تا بر سر خاک عزیزان

نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور

چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهد

قدر ورای هوایش نخوانده طوماری

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس

ای ز خیال‌های تو گشته خیال عاشقان

ترا هوای دری در سر است و سرگرمی

بسکه می‌گریم و بر خویشتنم رحمت نیست

که سفیر انبیا خواهی بدن

نفحات ریاض بستانش

گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو

شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم

ای عقل سپرداری بگذار که رد دلها

یا رب چه طلسم است کز آن خلد نفوریم

آب صافش زلال چشمه‌ی مهر

از شمع چهره داده فروغی که آتشست

عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو

از عراقی چو رو بگردانیم

چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید

بخت برگشته به امداد من از جا برخاست

حافظا عشق و صابری تا چند

هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند

هم به صورت هم به معنی هر دو را قرب جوار

چون بیاد تیغ مژگان تو بگشودیم چشم

خاک را دادیم سبزی و نوی

گر عراقی برون شدی ز میان

نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او

فروغی از هنر شاعری بسی شادم

هست دشنام پیاپی ز لب شیرینش

همه حجاج برفته حرم و کعبه بدیده

ندارد چون وقاری باد صرصر

گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر

عطار دلت بر کن از کار جهان کلی

چون بلبل بی‌نوا چه باشیم؟

چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی

نشان کعبه نجستم وگرنه ممکن نیست

عمریست پادشاها کز می تهیست جامم

ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله

از ره بول چون رود به رحم

داروی این مرض که خواجو راست

عشق شش ساله کنیزک را بد این

باد سحر از خاک درش کرد حکایت

ای از تو خجل هزار رحمت

تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان

آورده زور بر دل زارم سپاه غم

سر ز خرد تافته‌ام عقل دگر یافته‌ام

پای تا سر داغ گشتم دل سرا پا درد شد

دوش بگذشتی و خواجو بتحسر می‌گفت

چند چو طاوس در مقابل خورشید

دشمنی کت ز دوست وا دارد

خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته

بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا

پنبه ایمن بود ز آتش اگر

بردار شدم تا بدهم داد انا الحق

کف گندم زان دهد خریار را

از آن دل در تو بندم، چون عراقی

برآ ای شمس تبریزی ز مشرق

تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی

هر باد که جائی گل عشقی شکفانید

دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت

تا ندهد دست مرادی که هست

آنک نقش رخ خورشید عذاران می‌بست

تا به آزادی آمدی در کار

در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت

مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی

تا چشم من فتاد فروغی به روی او

سویدای دل من تا قیامت

اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم

نه متاعی‌ست دولت و اقبال

دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز

وآن امیران خسیس قلب‌ساز

گه خمارم شکنی، گه توبه

چون مرغ سلیم سوی او رفتی

تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم

میداشت بهر فتنه آخر زمان نگاه

چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت

درآمد ناگه از در حاجب شاه

هنوزت شکر اندر پر طوطیست

چه گویی که عطار عیسی دمم من

آفتاب جذبه‌ی تو شبنم اشباح را

زمانی صورت زندان و چاهی

هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای

کس در عرب و عجم نظیرش

چندین چه نالی از شب دیجور حادثات

چون تضرع را بر حق قدرهاست

به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی

ز هر جزوت چو مطرب می‌توان ساخت

ظل الله ناصردین شه که آمده‌ست

خوشم کز وفا بر در خوب رویان

نکرده بندگان او را سلامی

صدف آبستن از ابر سخایش

دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند

ور ندانی تو بجز دنیا هیچ

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست

چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست

کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش

غنچه تا لب نبندد از خنده

گفتی که هست چاره‌ی بیچارگان سفر

عهد کردم با خدا کای ذوالمنن

باشد که قلب ناسره‌ی تو سره شود

خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی

آن دم که بر لب آید جانم ز زهر هجران

بیش از تمام عالم خواهم نیازمندی

زهد و دانش بورز ای خواجه

به خط مصحفم گردان نظر باز

ذره‌ئی خواجو قدم بیرون منه

کاروان تواند خلق و ز تو

بر خاک درش روم بنالم زار

زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن

ز سیل گریه ما سست شد اساس دو کون

منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن

آب دریا تا به کعب آید ورا

می‌روم داد زنان بر در دارای زمان

چو زلف تو شوریده شد حال من

براه عشق، کردن جست و خیزی

دارم گله‌ها، ولی نه از دوست

چو نسیم شاخه‌ها را به نشاط اندرآرد

اسباب پریشانی جمع است برای من

مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم

تنها خوردن چو پیشه کردی خوش

شادمان آنها که اینجا بزم خوشحالی نهند

شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ

بخت بنگر که: پای بر دم مار

که رسم و قاعده غم‌ها ز جان خلق بردارند

چه جامه‌ها که نپوشید قد دلکش او

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

از نوبهار لم یکن این باد را تلطیف کن

کش نه کفش و نه چاقشور بود

اگر ز شست تو باشد بزن خدنگ ز ره سم

بهار از دکه‌ی من حله گیرد

صورت ذره‌های درگه اوست

ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی

روش کبک دری داری و چشم آهو

یک لحظه به غیر اگر بیائی

گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است

چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی

برو خواجو که باگل درنگیرد

گرچه مست افتاده بودم زان شراب

تو کار بدو گذار و خوش باش

تنها خوردن چو پیشه کردی

جز از لب تو فروغی حکایت نکند

که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز

پر همایی بگشا در وفا

جهاندار صورت جانگیر معنی

کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون

تو عسس باش و دزد خود بشناس

زنده شوم ار ز باغ وصلت

چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا

تا شب هجران تو را دیده‌ام

عجب که این غزل امشب به سمع یار رسد

بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین

جهان را چار گوهر مایه دادی

چون تو و رخت تو خاکستر شود

من خاک توام مرا چنین خوار

عراقی می‌سپارد جان و می‌گوید ز درد دل:

ببخشد مر تو را هم خلعت سبز

گر پریشان شوی از زلف پری رخساری

گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم

بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل

فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک

جان خواجو ببر و نقل حریفان بستان

تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند

چو بیند دیده‌ی جانش جمال یار، بخروشد

زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت

گر فروغی دیدن خوبان نبودی در نظر

برداشتست بهر نثار تو چشم ما

آمیختی چندانک او خود را نمی‌داند ز تو

به جستن روبهان درحیله سازی

بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده

گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم

مانا که صبا کرد پریشان سر زلفین

هر آن سنگی که در چرخش کشیدی

به غیر شاه فروغی کسی نمی‌بینم

درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار

ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز

راه جنت کی تواند یافت آن دونی که شد

رخ میارای و قرار از دل مشتاق مبر

کارگران طعنه میزنند به کاهل

از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان

این حلقه مستان خرابات خراب است

آن که مسلسل نمود طره‌ی لیلی

سمند ناز چو رانی گذر به محتشم آر

تو هر چه را که بجویی ز اصل و کانش جوی

عیان در زیر چادر خوشخرامی

هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل

گر بر همه باز است در وصل تو جانا

به فریادم شب و روز از عراقی

طفل خرد تو به تبارک برسیدی

عارف آن است که جز دوست نبیند چیزی

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم

کمینه زله خور خوان او تواند شد

خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری

شکستم و نشد آگاه باغبان قضا

اول او را عنایت ازلی

محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه

نیک‌بختی که بدو خسرو خاور گوید

بهشت وصل توام کشت ز اختلاط رقیبان

سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان

عجایب ره نوردی تیز گامی

برون شو زین نشیمن کاندرین ملک

قعر دلت عالم بی‌منتهاست

چون بگردانیم رو، زین عالم بی‌آبرو

بگرفته معلمی در این مکتب

الا من که محکمش بستی

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

حدیثی را که جان هم نیست محرم

به جرم چین ابرویی زند مریخ را گردن

چه سود در دهن تنگ او سخن خواجو

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست

فلک به مشعله داری درگهم هر شب

که بی‌حد است انواع عبادات

گویند که در سینه غم عشق نهان کن

تغافل تو در آن بزم مرگ صد شیداست

تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او

که از بخت بدم خاک است بستر

مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم

کمترم سوز اگر نه فاش کنم

ما در خور او نه‌ایم، لیکن

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده

من و زخم کاری، تو و دل شکاری

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

یک دسته کلید است به زیر بغل عشق

صبح شادی رسید خنده زنان

ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران

باد و برفم بسی بخست و هنوز

خوشا آن دم که با من شاد و خرم

از آن بحری گذشته‌ست او که دل‌ها دل از او یابند

زیبا صنما پرده ز رخسار برانداز

روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من

خموش کردم از این پس که از خموشی من

از آن چیزی که بر دل بندشان بود

خروش و ناله‌ی خواجو و بانگ بلبل مست

ور روی به اشک خون نپوشم

کی چنان جای در شمار آیم؟

وگر خورشید هم عاشق نبودی

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

ما بقی انسلاخنا ان هنا مناخنا

به روی لاله در صحرا غزالان در قدح نوشی

بزن مطرب نوائی از سپاهان

از گندم و کاه خویش آگه باش

وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به

خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت

پیکان آه من به تو کاری نمی‌کند

سزد ار به تیغ غیرت ببرم زبان خود را

آن می صافی جام گزافی

از این سودا بغیر از شیونم نیست

کس با میان ما نکند دست در کمر

کی به دمم نرم شوی زانکه تو

آنچ از تو سزد به جای ما کن

بپاش ای جان درویشان صادق

به دست خواجه دهند آستین دولت را

چاه ز نخدانش ببین ای دیده و کاری مکن

خامش کردم که جمله عیبیم

تن خصم تو چه شهریست که شاهش بکشد

چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست

به پیش چون تو سیه روی بد دلم که فکند

ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟

درج بد بیگانه‌ای با آشنا در هر دمم

خضر مبارک قدم سبزه‌ی خط تو بود

من از تشویش جان با این گران باری سبک نمکین

چرخ و زمین آیینه‌ای وز عکس ماه روی تو

که شاید درد عشق او شود کم

خوش خوشی برخاست اول جوش ازو

فرید چون ز لب لعل او سخن گوید

در سر سودای زلفش شد دلم

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل

گفتم که به شب چشمه‌ی خورشید توان دید

با محتسبم عیب مگویید که او نیز

خواهی که بری قرار مستان

از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون

گر زلف ترا رسن درازست

آب دادم بپدر چون نان خواست

غمش گوید مرا: جان در میان نه

خامش که ز بحر بی‌نصیبی

بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان

چو نالم با جرس دور از مه محمل‌نشین خود

سقاهم می‌دهد ساغر پیاپی

معلم دیده خود جایشان ساخت

دوستان گویند خواجو صبر کن

ما همه عیبیم چون یابد وصال

دل بنده‌ی توست در همه حال

آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت

هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

از او مدزد بجز گوهر زمانه بها

پیغام می‌دهمت بگو زنهار

میان جان من و چین جعد مشکینت

ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند

خوش برآشفت زلف تو که: خموش

ای دل ز قضا چه رو نمودت

بالم مشکن که شاه بازم

آن آفتاب کز سبب طول عهد او

ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب

نه یاری تا در یاری گشاید

رحم بر آن پیاده کو هر دم

بیا جانا دل عطار کن شاد

مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست

مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید

عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل

بیاموزمت کیمیای سعادت

تن ما خفته در آن خاک به چشم عامه

پرده‌ای نیست ولی تا که شود محرم راز

زلف تو چون من ار چه پریشان فتاده است

برای خود مهیا کن سرائی

شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال

کمر شد حرف‌ها از شمس تبریز

خاکی نه که در غمش فروغی

گر ماه در رخت به خیانت نظر کند

هله دیدار مهل برمگزین فکر و خیال

هر که به همسایگی او شتافت

مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران

گر جان به طلسم زلف بردی

عمری درین تفکر، از غایت تحیر

در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش

شاید ار چشم بپوشند ز من مردم شهر

جان پرور است قصه ارباب معرفت

زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر

در جهان بارد اگر ابر ز بحر سخطش

از شوق خط تو این مقله

درزی مفلس و منعم نه یکی است

گر از این منزل برون رفتی، یقین

خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت

معاشر تو ز گل گشت باغ مستغنی است

وز پویه‌ی نعل اگر فکند رخش همتش

قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم

به رنگی چرخ دور از وی نمودش

بس که ما این خوان فرو آراستیم

تن زن ای عطار و عود عشق سوز

عراقی را کنون ماتم بداریم

خامش کن و منمای به هر کس سر دل ز آنک

عقد آب و خاک را بر بست محکم

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی

در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی

بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی

چند در این لانه، نشیمن کنم

برون کردندم از کعبه به خواری

سوسن گوید خمش که مستم

ز مهر دوست فروغی چگونه شویم دست

درین مقاسمه‌اش نیز بود مصلحتی

گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را

جلوه او دید یکی خرقه پوش

اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی

وصلت که زکوة اوست خورشید

روشن‌تر از وجود شود ظلمت عدم

چرا تازه نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل

بر آستانه‌ی آن پادشاه حسن فروغی

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد

به ذکر خیر فروردین لطفت

گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمیید

چو شیدای تو شد مسکین عراقی

ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می‌خواهی

تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد

از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید

خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس

جز گل اندوهم ازین خار نیست

عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست

اول نفس از مشک چو عطار همی زد

وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد

نبیند غم مرا الا که خندان

ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق

مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالی‌الله

خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند

بترک حرص گوی و پارسا شو

در درد گریز، کوست همدم

عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را

هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد

به بام بار گاه او به تقریب کشک داری

با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند

ادیب افکند سر چون خامه در پیش

در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو

در عشق تو کار همه عشاق برآمد

مکن آزاد مفروشم، اگر چه

ولیک آن نور ناپیدا همی‌فرمایدت هر دم

در دل آن ماه چه بودی اگر

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

از پی این زخم جان نو رسید

از پی عذر که سر در سر ساغر کرده

بود حکمت روان بر جان خواجو

گنج امکانی و دل گنجور تست

تا تو در بند خویشتن مانی

ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت

گاه چون دیوار برهون گرد گردد سربسر

ثنای محتشم بینوای خاک نشین

نک اثر آب حیاتش نگر

برد کشانش عسس کینه جوی

چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر

از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست

کرده دعوی عقل کل باطل

هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد

فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

واها سندی واها لما فتحت فاها

ماه بلند کوکبه کوکب احتشام

هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید

چنان تیره است در چشم من این دام

بده جامی، که اندر وی ببینم

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی

پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی

میوه چش باغ او ذائقه‌ی حسن و ناز

العشق حقیقه الاماره

نباشد تا کششها از زر ناب

خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی

ور دهی در عمر خود بار جمال

به مجلس نیک و بد را جای دادند

تا کشف شود ز ناله تو

تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

خورشید معینت شد اقبال قرینت شد

اسبی اندر جهندگی چو صبا

هر چه خوبان جهانرا به دلارائی برد

ز دنبال نو آموزان دویدن

در میکده ساقی شو، می در کش و باقی شو

هر روز من آدینه وین خطبه من دایم

پروانه‌وار سوخت فروغی ولی نکرد

مسجود بر و بحر که فرسود سده‌اش

اندر پی مخدومی شمس الحق تبریزی

ز یک جنسند انگشت و زبانت

بدیده‌ی تو که آندم که زیر خاک شوم

آنچنان پیر عزیز از یک شراب

وآندم که حدیث زلفت افتد

درکش آن معشوقه بدمست را در بزم ما

از طعن کسی نمی‌خراشم

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ

برد کلاه تو غری برد قبایت دگری

نیست به غیب و شهود غیر یکی در وجود

شمع را چون سایه‌ای نبود ز نور

بسختی گشت همچون سنگ خارا

در آن بحر کو گشت غواص، من

ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی

به چه رو باده ننوشیم که با پیر مغان

فتحش به ملازمت شب و روز

صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته

گر بنهی بر زبرش بار فیل

چه مشک آمیزی ای جام صبوحی

گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری

پس در همچو جادویی که پیوست

وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را

ای ملکی کز تو به هر کشوری

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

بیا سجده کنان چون سایه‌ای دوست

می کهنه و نو خطی را طلب کن

گوید انگارم غلامی خود نبود

یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند

بنهادم پای بر سر جان

دل بریان عاشق باده خواهد

گواه دعویم پیر مغان است

طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست

گر درک بت را بشکند صد بت تراشد در عوض

ز تنهاییست می را در فرح روی

دست بردل خاک بر سر مانده‌ئی

ای دل از دریا چرا تنها شدی

آیینه‌ی سینه زنگ غم خورد

شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی

ز دست کافری کی می‌توان دیدن سلامت را

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم

گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد

شاهی که با مشاهده اعتبار او

چون نکویی کرد کافر پیش ازین

دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی

چون دل ما از سر جان برنخاست

بی‌گاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی

ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان

اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید

از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی‌خبر

ندارد راه فکرم روشنایی

گر تو نی رنج روان خون ضعیفان چه خوری

چندان شراب ده تو که با منکر و مقر

بی‌بوی خوشت نیایدم خوش

تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی

راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین

عدو ز خوردن تیغ تو زرد روتر شد

او چو با تو درفکند و داد بار

میفشردی اشکم ناهار را

کم خور غم این جهان، عراقی،

زان درس جماد علم آموخت

چندان نگه تو بی‌خودم کرد

دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل

جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر

گرت عزت دهد رو ناز می‌کن

نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند

هست دریای معانی بس عظیم

میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش

اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش

حالیا کز تیرم افکندی به خون ای سخت بازو

ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را

چون بیدار گردم بود هوش نو

کمال جود تو بالقوه ماند زانکه خدای

گر بدعوی عزم این میدان کنی

نشستند و تدبیر کردند با هم

نامد گه آن که خسته‌ای را

یکی نوری لطیفی جان فزایی

هر که از چاکری و خدمت او رنج برد

نسخه‌ی لطف حکیمی است علاجت که کنند

ای مه و آفتاب جان پرده دری مکن عیان

ز هر پرده که از ته کردیش باز

آب چشمت که ازو کوه بماند خواجو

از بس که هست در ره سودای تو طلسم

نبود نیز بجز عکس روی او در جام

هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده

ز سر گنبد مینا نمی‌شوم آگاه

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

بر باده لعل زد رخ من

بلبل از گل در شکایت غنچه خندان از نشاط

تو رها کن سر به مهر این واقعه

این چه خامی است، چون در آخر کار

اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن

بر باد سوار همچو کاهیم

عبد رزاق احمد حسن آنک

عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض

والله که نرفت و رفتنی نیست

صفای نوخطان با سبزه زارش

مگر او کنون دست گیرد مرا

عشق دریایی است چون غرقت کند

تا همه نور آفتاب بود

اگر کفر است اگر اسلام بشنو

اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

هر ذره‌ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او

ز تیره ابر مرض آفتاب گردون رخش

گر تو بنشینی به تنهایی بسی

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش

بلی تو برآردمان به بالا

دایم ای طره حجاب رخ یاری گویا

منم آن نخل خزان دیده که دارم امروز

پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور

به آنجانب که می‌شد در تک و تاز

خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب

کار کن زانکه بهتر است تو را

ز هستی عراقی هست بر پای دلم بندی

تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق

دل تنگ شدی باز فروغی مگر امروز

قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ

کف همگی آب شود یا به کناری برود

شد سر فکنده دشمن جاهت که کس ندید

چون کفی خاکی سخن از خاک گوی

پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید

ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی

ستوده ناصردین شاه کز مدایح او

وگر به کار تو می‌آیم از برای خودم

ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم

ز شهر و بحر این عالم بدر شو

اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن

تا تو بنواختی چو چنگم

چون جانش عزیز دارم، آری

یا من غصب القلوب جهرا

تو از غایت دلبری، بی‌نظیری

حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر

سخن با عشق می‌گویم سبق از عشق می‌گیرم

گر نمی‌آید ز طوف روضه آل رسول

گر به شاهی سرفرازی می‌کنی

بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی

کار من ناید فراهم، تا بود

ای آدم خوکرده با جنت و با حورا

گر پرم بشکنی از سنگ، نخواهم برخاست

یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش

عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته

در این ایوان که با طغرای جاوید

یاد بود چون تو در محاوره آئی

کنون رفتیم و عمر ما به سر شد

ظاهر و باطن نگه کن، اول و آخر ببین

نهان دار این سخن را ز آنک زرها

چنان زبانه کشید آتش تظلم من

چو گل به دامن از این باغ می‌بری حافظ

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی

دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست

گفت چون این فکر کردم، از قضا

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

فریاد من از تو چند باشد؟

مخوان در گوش‌ها این را خمش کن

دوش در خوابش فروغی دیده‌ایم

ای سرو چمن مفروش پر ناز که می‌باید

هست طومار دل من به درازی ابد

که‌ای رایت خرد را درةالتاج

خواجو برو بب خرابات غسل کن

خواستم تا راز خود پنهان کنم

جان ار چه بسی کوشد، وز عشق تو بخروشد

این چرخ به اختیار خود نیست

یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد

اگر چه زنده رود آب حیات است

ساربان این غزل گو تا ز بعد خستگی

غیاث الدین محمد سر فراز دولت سرمد

گر کسی دیدی جمالش آشکار

رنگ بالای سیه بسیار است

بلبل از شوق گل چنان نالید

ای عشق تویی جمله بر کیست تو را حمله

مرگ را مایه‌ی عمر ابدی می‌دانم

در رزم از هزار چه رستم عجب بود

کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر

چنین گویید کز شیرین و فرهاد

آه من گر نکند در دل سخت تواثر

عطار شکسته را به یک دفعت

نظاره روی ساقی، نظارگی عراقی

ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد

سبب نقطه‌ی ایجاد ملک ناصر دین

ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا

ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی

بلبل ترانه می‌کشد از گل به سبزه وار

درد و خون دل بباید عشق را

خوشم از سوختن خویش از آنک

این چنین دولت نخواهی تو مگر

تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است

مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی

نهال نورس بستان احمدی که به گردش

از روز به است اکنون شب ما

برون از شهر ما فرخنده جاییست

طبیب درد دل خستگان توئی لیکن

قطره بدم بحر به من باز خورد

برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر

مثال برق کوته خنده تو

در نزد من ارباب کرامت همه ماتند

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

ای داده مرا رونق صد چون فلک ازرق

سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو

گر چنان بودی که بودی مرد کار

اندرین دفتر پیروزه، سپهر

خواهی که به نور این حقیقت

پاینده شوی از آن سقاهم

جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم

ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی

ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند

ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ

جان خواجو را ز جعد عنبرین

چشم من ظاهرت همی بیند

باز پرسد از من بیچاره‌ی ماتم زده

چو مرا درد دوا شد چو مرا جور وفا شد

تاج الملوک ناصردین شه که آسمان

گشت دیگر پای تمکینم سبک در راه او

چو زلفین ار فروسو می‌کشندت

این را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت

چون جهانم حلقه‌ی میمی بود

در خور دانش امیرانند و فرزندانشان

آن چنانم که دشمنم چو بدید

جز گلشن روی تو نبینیم

اگر ز مسکنت اورنگ سلطنت خواهی

کرمش کیسه‌ای که پر سازد

در زنخش کوب دو سه مشت سخت

ز دستش رفته آن زلف گره گیر

چرخ ستیزه‌کار بر او کی جفا کند

همه اضدادش اندر یک مکان جمع

اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم

نباشد راه را عار از چو من گرد

گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند

چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس

ای دوست چند گویی که از چه زردرویی

ران هزبر لقمه کند رنگ من

عفو کردم، توبه بپذیرفتمت

که ای برداشته سود از یکی شصت

شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما

ای مریم جان گر تو نه‌ای حامل عیسی

درد هر کس را که بینی در حقیقت چاه دارد

کند چو ساقی لطفت می کرم در جام

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

گرت روشن شدی یک چشم سوزن

دیو در اعتقاد من آنست

ما مستانیم و همچو عطار

خواهی که درون آیی بگذار عراقی را

که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن

گرد من رقص کنان رفت پی محمل دوست

می دوساله و محبوب چارده ساله

خامش کنم و خامش چو سکست

کشتی اندیشه گر در قلزم قهرش فتد

من ندارم با سپاه و ملک کار

حیله و تزویر، فراموش کرد

به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی

نشانی‌ها بیاور ارمغانی

سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن

می‌برد از اژدها افعی رمحش سبق

شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود

وزان غافل که تا گیتی به پا بود

داده‌ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن

چون به یکدم تو گم شدی با خویش

ور نشد این سخن تو را روشن

مکتب نرود کودک لیکن ببرندش

دست ما را ببست نیروی عشق

عهد الست من همه با عشق شاه بود

در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه

آب مهر ترا خلاب نبود

گر تو مرد این چنین همت نه‌ای

کار آماده ولی افزار نه

هزار بار گریزاندمت به دره و کوه

وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی

بام آن کعبه‌ی مقصود بلند است ای کاش

ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان

عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل

چو دید از یک نظر یک عمر شادی

براستان که بسی خستگان نازک دل

یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت

چو زنده سیف فرغانی به عشق است

ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف

در من ببین جمال خود ای آفتاب چهر

ای نسیم سحری خاک در یار بیار

شکر آن بهره که ما یافته‌ایم از در فضل

چو تاریخ تیمار خواهد نوشت

زهی کمال خدایی که صد هزار عقول

دل از آرزو یکنفس بود خرم

جان شریف تو مغز دانه‌ی نفس است

در کشتنم ای دلبر خون خوار بکردم

دیده برداشتن از روی تو مستحسن نیست

در زمانی که از هجوم سپاه

زخم و آتش‌های پنهانی است اندر چشمشان

به صحرا تاخت از دامان کهسار

قلزم چشمم که از وی آب جیحون می‌رود

کز روی چو گلستانش گویی

به بوسه‌ای چو رسیدی از آن دهان زنهار

ز دست عهد تو از دست رفتم

تا در میانه بود وجودم ندیدمت

بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم

آه گدارو شده‌ای خاطر تو خوش نشود

فتد در آینه گرعکس رای انور تو

ره فرو گیرید از هر سوی او

فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

رها کن نظم کردن درها را

تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد

برات خویش به مهر دهنده‌ای برسان

خرمیش بر دل خرم زند

خصوصا چون منی از بخت بدکار

پاکبازی همچو خواجو دیده‌ی گردون ندید

عطار چو شاهی رخت دیده

از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد

دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک

تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

زان شده‌ام بسته آونگ تو

به گوش اندرم جز کس و بس نشد

این بگفت و گفت در ره زود رو

به خار جهل، پای خویش مخراش

باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان

ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند

نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل

باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر

نباشد چاره جز صافی شرابی

به کلی کرد چون از خود کرانه

هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم

به جای تو چون اصل کار است باقی

وصالت راست دل لایق که شبها در فراق تو

همان جا رو چنان ز آحاد می‌باش

زان زلف و رخ شام و سحر، در کفر و دین بردم به سر

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد

آن چنان ابری نگر کز فیض او

مور از تشت برون آید و این ممکن نیست

هرک شور من بدید از دست شد

برون آمد از کنج مطبخ، عجوز

دل به تو داد سیف فرغانی

ای رونق رزم و جان بازار

افسوس که آن سرو خرامنده فروغی

اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد

گفت شراره‌ای از آن گر ببری سوی دهان

به هر دشتی کند روزی دو منزل

غمکت می‌خورم و نیست غمت غمخورکم

آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی

مدح این قوم دل روشن تو تیره کند

تتیپایش افندی این چه کردی

گه قمر پندارمت، گاهی پری، گاهی فرشته

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشیم

هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی

مگر خبر شد ازین اهل کفر و طغیان را

خلق را فی الجمله در شادی و غم

ز حرف نرخ و پیغام خریدار

خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر

هله عشق عاشقان را و مسافران جان را

کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید

بود در شدت حدت مساوی هر دو را مدت

ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است

گلش یکسر به رنگ ارغوان بود

دارد شکایت هرکس ز دشمن

چون هست حقیقت همه بحر

خود عبارت نمی‌توان کردن

گشته‌ست زبان گاو ناطق

هر چه زیور بود نوروز نوآیین آن همه

بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش

این در رحمت که گشادی مبند

ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای

بهترین خلق یاران من‌اند

چرا توبه‌ی گرگ را میپذیری

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن

به گریه گفتم از آن پسته یک دو بوسم بخش

دل حقیر نوازش که جلوه‌گاه خداست

خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم

که چون عشق گرامی سرخوش افتد

بگشای عقده‌ی شب بنمای مه ز عقرب

دل عطار چو درد تو نیافت

مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که

یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو

حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را

شست تو ماهی مرا چله نشاند مدتی

چو می‌دیده که تیغش کارگر نیست

پس زفان بگشاد گفت ای بی‌نیاز

دامن مادران خوش است، چه شد

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند

ما چون مس و آهنیم ثابت

راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن

کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی

آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ

به سنگ از شاخ افتد میوه‌ی خام

چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت

این زمان عطار گر نوشد شراب

من اگر تیره و گر ناچیزم

خورشید ز برق رخ تو چشم ببندد

آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل

آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو

به سربالای هستی روی آرید

برد آن را برون ز مجلس شاه

جمله را در پر او باید نشست

دو صد راه هوس را چاه کردی

سیف فرغانی به صلحش پیش رفت

نظر حسود مسکین طرقید از تفکر

یارب چه مظهری که فروغی ز هر طرف

تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور

ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ

سحاب از تاب سرمای زمستان

دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت

کی نوازی پرده‌ی عشاق چون عطار عاشق

ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل

ز رنج عام و لطف خاص حکمت‌ها شود پیدا

بقاش باد که از تیغ او و بازوی اوست

طمع به قند وصال تو حد ما نبود

سحوری کم زن ای نطق و خمش کن

ضبط و ربط ملک تا حدی که بر وی نگذرد

پس کلام بی‌زفان و بی‌خروشان

چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم

به یک هفته چون گل جهانگیر گردد

چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد

با جور او بساز فروغی که اهل دل

محتشم کشته آنست که در کلبه‌ی خود

بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین

اگر گوش تو بر اسرار عشق است

خواجو سخن از کعبه و بتخانه چه گوئی

تا نسوزد جمله‌ی شب شمع زار

به ما کی درآویزد ای دوست عشق

بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی

مالک اختر فیروز ملک ناصردین

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است

دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان

رهی آراسته از عرش تا فرش

از خواب و خور خیش چه گویم که نمانده است

حد بگردن داری و حد میزنی

بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی

ز خود منگر در او از خود برون آ

در ظلمت خط تو دنبال آب حیوان

بوی بهشت می‌شنوم از ریاض لطف

پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین

دگر مرغان پر اندر پر نواساز

خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی

چون نشکیبی ز دلربایی عشاق

مانده بود از گردش دوران، عقیم

هجر الحبیب روحی و هما بلامکان

از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید

گر عشق را نبینی در عاشقان نگر

بسی منت بگردن از تو دارم

گر ترا رنجی رسد گر زاریی

شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن

گهی ز وسوسه بی کسی و تنهائی

در نطفه می‌نگر که به یک رنگ و یک فن است

اگر سنگ است از فولاد کاهد

که چون بخاک برند از در تو خواجو را

خون خور ای عطار و تن در صبر ده

لب ساقی صلای بوسه در داد

زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی‌ریزی

اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را

فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز

خامان که زر پخته از دست تو نامدشان

چو بوته پر فرو رفتم به آتش

در جذبه‌ی وصل یار از آن سان

سپهر، این باغ بس کردست یغما

شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا

چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازی

خواجه‌ی سید اسعد آنکه ازوست

چه درها گنج‌های خسروانه

عصا زد بر سر دریا که برجه

برو پرویز گو از کوی شیرین

صبا بگوی که تسکین جان آدم را

غرق دریا گرد و ناپیدا بباش

از بهر خلاص تو درین حبس

خمش کن کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید

نیشی که زند شکر دهانی

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها

به هر طبعی نهاده آرزویی

من اگر شایسته‌ی سلطان شوم

چه توان کرد! اندرین دریا

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان

سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل

گنجینه‌ی مهر او در سینه نمی‌گنجد

و آن که از فرط عطا رشحه‌ی کلک کرمش

رحمت به پستی می‌رسد اکسیر هستی می‌رسد

ز جام عشق اگر مدخل خورد می

ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی

جمله یک خورشید می‌بینم ولیک

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت

فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز

کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود

به مزد آن که داد بندگی داد

به هم نامی حق دارم زهی قدر

طوطی از قفس دیگر گفت

برین سر راست ناید تاج وصلش

پی خسروان شیرین هنر است شور کردن

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت

به روی تخته‌ی افلاک چون ز مهره‌ی مهر

هر چه گفتم خویشتن را گفته‌ام

پریشان کرده بر سرموی سودا

مرا از آتش دوزخ چه غم بی

ای دل خون خور که آن چنان ماه

خورشید کیمیایی گر خاک زر کند

ز تو یک سال دارم بکنم دگر نگویم

گفتم که بجویم ز دهان تو نشانی

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی

جزو بهل ز کل بگو خار بهل ز گل بگو

اگر می‌بود لیلی بد نمی‌بود

با میان نارد جهان بی‌کنار

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه

سخن بنده چو آبی‌ست که کرده‌است آن را

کنیش طعمه خاکی که شود سبزه پاکی

ای آن که شدی آینه‌دار رخ یوسف

کف دریا شده از شدت سرما مشتاق

چو دل و چشم و گوش‌ها ز تو نوشند نوش‌ها

چو عکسش بر در و دیوار بیند

آنجا که از امور سپاهی سخن رود

درین ره هر که نعلینی بینداخت

زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود

چه می‌گریی بر خندندگان رو

تا لبم بر لب آن نوش لب است

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین

طبعی که لاف زلف مطرا همی‌زدی

کس از یک نور باید با محمد

رحمتی کن بر دل پرتاب ما

اگر پی هوس و آز خویش میگشتم

از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم

خمش کردم نگویم تا تو گویی

طره‌ی عنبرین تو غالیه سای انجمن

آن که عازم گر شود بر حرب و گوید القتال

شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت

نه بلبل در قفس باشد ز صیاد

می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو

عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم

گل رو خوب به حسن است ولی دارد حسن

هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را

بر درش دانی فروغی چیستم

من و دل گر فدا شدیم چه باک

من چو کمینه بنده‌ام خاک شوم ستم کشم

نه بادش را غباری بود بر روی

عاقبت گفتند حاکم نیست کس

شکستگی و درستی تفاوتی نکند

به دست من گهر وصل خویش اکنون ده

بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو

ناوک زنان بتان کمان کش ز چابکی

در دل دجال افکند انقلاب از مهر او

ور تو به گاه خاستی پس تو چه سست پاستی

تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است

منم طاهر که از عشق نکویان

از آن سرگشته دل ماندم که لعلت

ز شاخ بید کجا بادزن کند سلطان

مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین

آفتاب فلک جاه ملک ناصردین

در حلقه بتان است سر حلقه آن پری رو

از همه من گریختم گر چه میان مردمم

وگر در عاشقی قولت بود راست

من نیم در عشق او مردانه‌ای

شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،

من بی‌سر و پا گشتم خوش غرقه این دریا

با این همه آبی که فروریختم از چشم

گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم

گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی

در آن کوه مصیبت بود غاری

بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو

بر امید آنکه بر من بگذری

بتن پوشید گل، استبرق سرخ

ایا دولت چو بگریزی و زین بی‌دل بپرهیزی

هست درمان برای هر دردی

نمی‌دانم چسان در ره فتادم

ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان

چه شد فرهاد بر بالای آن کوه

خوش شد از گفتار او شاه جهان

انجام کار در فکند ما را

بگفت، این همه دانستی و ندانستی

داد عشاق ز اندازه جان بیرون است

تا لبت گفته به من سر سخن‌دانی را

ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می‌نوشد

گر چه شود خانه دین رخنه ز موش حسدی

ز دشمن ستاند ببخشد بدوست

هیچ دانی که چرا پسته چنان می‌خندد

گفتی سر خویش گیر و رفتی

سیف فرغانی از سر تسلیم

به کوه قاف رو مانند سیمرغ

تیره شد مهر و مه از جلوه‌ی روی تو مگر

یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی

دارد از تو جزو و کل خرمیی و شادیی

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

او ز تو مردانه‌تر آمد بسی

بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم

مرا که در طلبش خضروار می‌گشتم

خواب از شب او مرده شلوار گرو کرده

گر طاق دو ابروی تو منظور نبودی

تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد

شمس حق و دین خداوند صفاهای ابد

یکی گرگ بیند به کردار نیل

دلق از رق بمی لعل گرو کن خواجو

عطار در غم تو شادی هر دو عالم

من گهر روشن گنج دلم

آن جا بردت پای که در سر هوسش بود

حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت

صبر نماند وقت کز همه کس برآورد

خدا با توست حاضر نحن اقرب

به درگاه خسرو نهادند روی

از قدم تا فرق نعمتهای اوست

دوش، طفلان بر سرت گل ریختند

بخ بخ ای دل که دوست در پیری

بدیدم دوش کبریتی به دستت

مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان

لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا

استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم

که آواز بشنیدم از ناگهان

به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن

عطار را که از سخنش زنده گشت جان

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

چنین‌ها دیده‌ای از لطف و حسنش

از باده سرخ شد همه رخسار زرد من

طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من

نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است

مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه

تو ز جمله فارغ و پرداخته

ناگواریها مرا برد از میان

آستان در تو خواستم از دولت، گفت

الا ای نور غایب بین در این دیده نمی‌تابی

چه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان را

اگر عالم همه عیدست و عشرت

قد ظهر الصبح و خل الحرس

گرامی گوی بود با زور شیر

گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب

کینت از صد مهر خوشتر آیدم

به غمزه گر نربودی دل همه عالم

از او یابی به آخر هر مرادی

بپا نموده قیامت ز قامت دلجو

بس شکر بازگویم در بندگی خواجه

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم

بزد تیز دندان بدان خنجرش

از شما هم فخر و هم عاریم نیست

چو جان، ز آلودگیها پاک گشته

نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع

من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو

یوسف پسر ناصردین آنکه مر او را

کلاه رفعت و تاج سلیمان

ولی در تلفظ لباس حروف

بر اسپان بکردند تنگ استوار

آخر بشنو حدیث خواجو

زنگبار زلف او مویی بتافت

گل را نمی‌توانم کردن به دوست نسبت

فلک بگریست و مه را رو خراشید

فردا که گنهکاران در پای حساب آیند

به مستوران مگو اسرار مستی

من حیران متهم به گنه

بسی رنج بیند گرانمایه مرد

هیچ دانی را نه دانش نه قرار

کاردانان راه دیگر میروند

مها از سیف فرغانی میازار

به کوه طور تو بسیار موسی

لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه

چو او چشم برهم نهاد از قضا

هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن

خسروی کز کلک گوهربار او

کس نتواند جمال تو دید

هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند

تبریز ز شمس الدین آخر قدحی زو هین

گفتم ز شوق بوسه‌ات تا کی رسد جانم به لب

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی

حیاتی بخش ممتد و مبد

به قلب اندر آمد به جای زریر

گر پلیدیی درون می‌بینیی

مرا هر رگ و هر پی و بند بود

ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت

آنگه که چو من شوی ببینی

شه ناصردین کز دل پیر فلکش گوید

مقریان را منع کن بندی بنه

بود سرگشته به میدان وزارت گوئی

چنین گفت پرمایه اسفندیار

جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:

در تعجب مانده‌ام از قطره‌های چشم خویش

این چه رفتار است، ای یار قدیم

شمس الحق تبریزی آیی و نبینندت

شکر کز سلسله‌ی موی تو دیوانگیم

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

عندلیب روحش از بستان دهر

چو سالار چین دید بستور را

عکسی ز زیر پرده‌ی وحدت علم زده

گر تو زاسایش بری گشتی و دور

پیش ازین بی‌دگران با تو بسی بود جهان

هله ای بلای توبه بدران قبای توبه

نی ز حیبب ایمنم، نی ز طبیب مطمن

چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن

چون باد نخوت از سر ظالم برون برد

بیاراست و برگستوران برفگند

وانکه چون خواجو دل و دین داده از مستی بباد

ز کوه حلم تو یک ذره گر پدید آید

ای صد هزار مسکین امیدوار این در

منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش

جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه

کز تف شعله‌های آتش جوع

که بس زاروارند و بیچاره‌وار

سودازدگان دین و دنیی

راستی آموز، بسی جو فروش

بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند

خادم و مذن این مسجد تن جان شماست

سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری

فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش

که روز ماتم آل رسول است

چنین پاسخش داد اسفندیار

چو می‌بینی که این منزل اقامت را نمی‌شاید

گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق

اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

می‌شکنی به زیر پا نای طرب نوای را

کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

می‌کنم صد فکر ناخوش باز می‌گویم که خوش

بکشت او همه پاک مردان من

یک ذره سپهر و هفت خورشید

بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند

رعد تا صور دمیده‌ست و زمین زنده شده

لباس خویش می‌درد قبای جسم می‌سوزد

یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن

در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد

چو شهباز مرغ بلند آشیانش

رهی کز خداوند سر برکشید

گر ترا با موی می‌باشد سری

ما چو فریدیم نه نیک و نه بد

دور افتاده ز بزم یارها

چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران

گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد

دام فریب و کید درین دشت گر نبود

چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست

نوشت اندران نامه‌ی خسروی

چون شدم در زیر محنت پست تو

ز باران تنها، چمن گل نیارد

بسمع شه نرسانند حاسدان قوی

نظرت ز چیست روشن اگر آن نظر ندیدی

سینه‌ی شرحه شرحه‌ام شرح دهد فروغیا

چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی

ظلش که ظل سایه‌ی خلق خداست باد

بدو گفت کای پاک مرد جوان

امیر خطه‌ی پنجم دلاوری دیدم

زین همه زنار از تشویر خلق

ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش

ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی

راست گفتی کسی نهان کرده‌ست

بازگو از نجد و از یاران نجد

اینک تکیه‌گاه خسرو والا سریر

ازین باره من پیش گفتم سخن

زهی دارای طول و عرض اکبر

تو برج و باروی ملک وجود محکم کن

چون بر در میخانه مرا بار ندادند

رخ چون ارغوانش آن کند آن

تنگ دستان در بهای وصل او سر می‌دهند

دانش آن بود موقوف سفر

ازل تا ابد از خرابیست ایمن

چو از شهر توران به بلخ آمدند

اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو

هیچ خلقی گداتر از من نیست

آن کو به عشق میرد اندر لحد نخسبد

کز لذت حسن تو درختان به شکوفه

زان رو لب میگون را آلوده به می کردی

که بر حال زار بهائی نظر کن!

نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی

چو جامی گهر بود و منثور بود

شاه گفتا خواهی ای طفل دژم

روز نشاط است، گه کار نیست

عشق سلطان قاهر است و کند

اگر در عمر آهی برکشیدی

دلم شکست و به یک بوسه‌اش درست نکرد

امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی

آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید

چنین گفت الیاس با انجمن

خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد

ز عشقت چون کنم توبه که از عشق

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی

دستش به رسانیدن ارزاق ضمان شد

بود یک قریه، به قرب آن جبل

از بس که بوده‌ام ز عطاهاش منفعل

بفرمود و گفت ای گو رزمسار

آن گدا پس خنده‌ی او چون بدید

بتخت و تاج سلیمان، چکار مورچه را

سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی

از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود

تو همان چشمه‌ی خورشیدی و ما خفاشیم

لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند

بدیع‌الامر دارائی که گر خواهد به فعل آید

اگر کم کنی اژدها را ز روم

می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت

در شراب و شاهد دنیا گرفتار آمدی

کسی را وصل تو گردد میسر

باغی و بهشت بی‌نهایت

آن طایرم فروغی کز طالع خجسته

چون تواند کرد عقل اثبات شیء

به یک کارسازی که کاریست لازم

بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه

جز غم دریا نخواهم این زمان

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند

ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن

جان چرب زبان توست اما

ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید

این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو

غبنی است بس گرانم از این رهگذر که نیست

چو من با سپاه اندرآیم ز جای

در مصر معانی ید بیضا بنمائی

تا چون غم تو ز دور آید

او شاه بیت نظم جهان است زینهار

آن شاه کیست شمس تبریز

سوزن فکرت شکست، رشته‌ی طاقت گسیخت

طینت بد، آنکه در علم ازل

بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر

چو لشکر چنان گردشان برگرفت

اسب چندانی که می‌تازد سوار

فروغ افکن بهر کوتاه بامی

ور سرو نه قامت تو دیده است

با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی

گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست

ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت

شمشیر او نشان ز دو شق قمر دهد

بدو گفت برخیز و پاسخ کنش

آنکه دل در بند یکتائیت بست

تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم

چو در به رشته تعلق گرفت عشق به من

گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو

بلبلان گوییا خطیبانند

در موسم گل، ابر نوبهاری

بود ویران کلبه‌ای از لطف گردون رتبه‌ای

به خوان بر یکی جام می‌خواستند

در میان هیزم آید بی‌قرار

محبس تن بشکن و پرواز کن

در بدی من مرا علم‌الیقین حاصل شده‌ست

در گوشه روی ترش نشینی

آن که بر خونش نمی‌گیرد گریبانت منم

از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت

به نسیم حمایتش شاید

که چون باشد آغاز و فرجام جنگ

میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را

چه دغا می‌دهی آخر در جان

نپرسد از عراقی، تا بمیرد

برید آفرینش در دو عالم

هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را

سوی هر خشت از او چو رو کرده

وزان هرچه زاید بود نقد قلب

نبیره‌ی برزگان و آزادگان

من چنان می‌خواهم ای عالی گهر

هر دو را دوش بمهمانی برد

همه کس گلی دارد اندر بهاران

به صفا چو آسمانی به ملاطفت چو جانی

تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا

چه یاری یابد از یاران همدل

ای که در این واقعه‌ی جان‌گداز

چنین دل گرفتید از یک سوار

خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست

چون شود شایسته‌ی ره جان تو

اگر چه رای تو در عشق کشتن من بود

با این همه ای دیده نومید مباش از وی

روزی از دیدار جانان حاجتم گشتی روا

اگر باده گردد حلالت دمی

برآمد گوهری از معدن ملک

ز من هرچ خواهی ندارم دریغ

گر زند دیوانه‌ی این شیوه لاف

زان گروه رفته نشماری مرا

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنه‌ی دیو

بیم از آن می‌کندت تا برود بیم از تو

مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی

هین چشم فروبند که آن چشم غیورست

فی‌الحال فسخ بیع کند مشتری ز خشم

کتایون چنان دید یک شب به خواب

یار از چه گردد با دوست دشمن

چون نیست محرمی که بگویند سر خویش

گر او را خوهی ترک عالم بگوی

در حضور ابدی شاهد و مشهود تویی

این بر چمن نشسته و پر می قدح

گر چو من، تو نیز می‌خوردی علف

وین بتر کز حرف تحصیل آن زمان خود می‌کند

به هرجا کجا شهریاران بدند

باز در دین چون خر لنگ آید او

هیچکس را سر بدخوئی نیست

در سخن هر لفظ کاندر وی نباشد نام تو

مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی

فروغی ار دم وارستگی زنم شاید

هر چیز گمان بردم در عالم و این نی

زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست

که این جز به آواز اسپ زریر

زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد

برو عطار و دم درکش کزین سوز

بهر روی تو بجز آیینه‌ی چینی مهر

ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر

ستم کشیدم از آن ترک کج‌کلاه به حدی

نه اشک روان، نه رخ زردی

آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند

پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر

شب‌های تار و روشنان بر خاک تو نوحه‌کنان

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت

بر جمع ملک نتوان به شب قندیل بر کردن

دبیرش مران نامه را برگشاد

گر قدم بر سر شعرا نهی ای مه شاید

شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی

گرد سپه کوه بر رخ گردون نشست

پیاده همه پیش اوی آمدند

چو نام شکرت گفتم خرد گفت

نهان باید که داری سر این راه

کار تو کس نمی‌تواند کرد

بخواند آن خردمند را نامدار

دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن

گفتمش: کی بینمت ای خوش خرام؟

جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر

ز گوینده بپذیر به دین اوی

این همه خاکستر آنگه برفشان

دامها بینم براه تو نهان

در وصف خوبی تو صاحب لسان معنی

چو گشتاسپ فرزند کس را نبود

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه

شمس تبریز جو روان کن

به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست

که گر بر من این اژدهای بزرگ

چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد

اندرین دریا که عالم غرق اوست

تو به دست کرم خویش جدا کن از من

بپوشیده شد چشمه‌ی آفتاب

بلی سکندر سرتاسر جهان را گشت

دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:

دین حق بس که دارد از تو رواج

برفتند ز ایوان قیصر به درد

سالها بودند مردان انتظار

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

عزیز مصر اگر ما را ملامت‌گر بود شاید

ازین تاج شاهی و تخت بلند

جمشید عهد ناصردین شه که روز عید

بگذار فسانه‌های دنیا

چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان

همه کار ایران مر او را سپرد

در نرگس عاشق کش میگون نظری کن

در گریبان کش سر و بنشین خموش

به بین که دست دلم را چگونه در غم او

رسم او کرده روی باطل و حق

سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین

نور عقلانی کند تنویر دل

بدیده‌ی خرد این حوض خانه را شانی است

معصیت را به عالم عصمت

فسبحان الذی اسری بعبده

همی دانه و خوشه خروار شد

جز تو از خوبان عالم کس نداشت

در احسان بگو که بگشاید

عاشق صادق فروغی گر بردنش سر به تیغ

یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی

زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش

عزمش از سر اختران منهی

که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل

چون هستی عطار درین راه حجاب است

هر چه بر قدر خلق افزودم

خرم ز نشستن وزیری

میر ابوالفتح کز فتوت و فضل

اکنون، چو به شصت رسیدت سال

امیر آسمان رفعت که خورشید درخشانش

خمیرمایه‌ی بخشش به خاک بخشیدست

هزاران چشم می‌باید که بر کار تو خون گرید

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو

دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ای روز مخالفانت شب گشته

بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر

سوفسطایی مشو خمش کن

چون خیال منزل دقت پسند

انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت

بر ماه چنبر دیده‌ئی در پسته شکر دیده‌ئی

چون بقای خود بدیدم در فنا

دوری از دوست، سیف فرغانی!

سایه‌ی قصر رفیع تو نپیموده تمام

ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد

دارد از «لا» فروغ، نور قدم

بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند

چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست

من ندارم در جهان کاری دگر

عمر گر یک دم و گر یک نفس است

غم عشق تو را عنبر مثال است

منعما مکرما درین کلمات

سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را

بنشین کژ و راست گو که نبود

بار زره بر آن تن نازک منه که من

زین جمله که گفته‌ام ندارم

اشم روایح نور الخزامی

عطار ز راه خود برخیز که تا بینی

راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک

به روح من نشوی زنده تات ننمایم

همت مردانه ز من جو که من

تا نشد اوصاف امکانیش فهم

بیضه‌ی مرغ جلالش قدر بیضا بشکند

به کردگار که انصاف من ازو بستان

نفس خود رایم به غفلت تا به جان درکار شد

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام

گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست

گر عادل و راد بود سنجر

محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد

این چشمه آب زندگانیست

ور زان که انتقام من از وی نمیکشی

گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا

ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد

چه می‌گویم که جانها نیست گردد

گر ببینی که به وقت مستی

عدد سالهای عمرش باد

لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت

وین عدالت با وجود این صفات

ز کشت زار عدم تا به این مقر نرسید

گمرهان آفرینش در شب احداث دهر

چون شنید این قصه آن دیوانه زود

دیده‌ام رنگی ندید از رخت نو

ره‌نورد بیان چو سربکشد

دشمنانت همه انگشت‌گزای

چو شب دو بهره گذشت، از دو گونه مست شدم

گفت خانه‌ی تو ز هر نیک و بدی

قضا می‌گفت من امداد کردم

تا ترا از سر من باز کند

تحیتی که شود زخم سینه را مرهم

در پرید و عشق را در بر گرفت

که بینی از دهان ملک بیرون

نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر

تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان

به شیرین حرفهای پر بشارت

هست فرمانت بر زمانه روان

رشته را بگسست و گفتش این زمان

هم افسونگر رهائی یافت، هم مار

هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک

بوده بر یاد خواجه بی‌گه و گاه

راست گفتی که صیدگاهش بود

در گردن این فکنده آن دست

در آفاقیم بی‌همتا ز لطف واحد یکتا

اف از خور و خواب اگر نبودیم

درین وادی فرو رفتند بسیار

بر پی پیری برو تا پی بری

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی

هر کرا درد ناگزیر گرفت

من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم

گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ

مفاخرند به عهدش لیالی و ایام

به زیر سایه‌ی گل شادمان باش

نی از صفت بهیمیش وهم

بهی، پراکنده گشتن چو کاهی

از سر ناز در چمن روزی

نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال

اندر این عشق نو غزلها گوی

اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو

معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز

نشسته ز اقتضای طالع سعد

ز خواجو بگذران جامی که مستست

مانده امروز با دلی پر خون

چو عمری گرگ بد دل، گله راند

خواجه دانی که چیست حاصل کار

شاه ملکان میرمحمد که مر او را

زین مثلث، هرآنکه یک جرعه

شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر

بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن

چون تو بحر جود داری صد هزار

وقت رفتن، پیشوای راه بود

نیست در عالم عراقی را دمی

شوم چو هیات کبک دری سراسر زیب

چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد

بگشای دو دیده نهانی

کوه شکوهی که ز تمکین نهاد

خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند

چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو

دانه‌ی امید چه کاری که دهر

بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

کز نهیب معده‌ی او هر شبی تا بامداد

می کشد به میدانم صف کشیده مژگانم

چون شدی بی‌بهره از فکر ای دغل

بلند اگر نشود بادبان تمشیتش

اسب اندر خشم شد الحق ندانی تا چه گفت

پس بگیرد طفل را در ره گذر

گویمت شرط نیکنامی چیست

گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار

در نسبت فرمان تو هستند عناصر

یک دو قدح می‌کشیدم از خم وحدت

مست رود نگار من در بر و در کنار من

چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی

که او مشیر همه کارهای اقبالست

برو خواجو که از سلطان عشقش

چون برآید صبح همچون آفتاب

شبی ز شربت وصلش دهان کنی شیرین

به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه

عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد

پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

در آن سفر که به جز اهل خدمت ایشان را

قضا به قوت باران فتح باب کفش

وارث او را بود آن زر حلال

در پرده، قصه‌ایست که روزی شود شبی

جان به مرگ ار زتن جدا گردد

زلف پرچم نگارد اندر چشم

جواب هر سلامم را دو صد دشنام می‌بخشند

جمله رنجوران دوا دارند امید

خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان

از کوی چو آفتاب از کوه

کشید تیر بر اعدای دولت سلطان

اگر عشقت بسوزد بر سر دار

درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است

فرمان تو آن مستحق طاعت

نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی

یارب، یارب که بهائی را

کارسازیهای او در سازگار سلطنت

غایت مهر خواجه بردادن

گفت چون بشنودم آن شب این خطاب

درین زمانه، فزودن برای کاستن است

غمت را طبع او زینسان سخن ساخت

آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا

اشک خونین می‌رود از دیده‌ام هنگام مستی

گفت چگونه‌ای از این عارضه گران بگو

ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها

این ندانم چه گویمت چو فلک

وگر از پای فتادی و نشد کارت راست

ترک کار فرید از آن گفتم

گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا

هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم

جام می از کف اغیار ننوشی، نوشی

حالیا، ای عندلیب کهنه سال

خان نوعهد نوجوانکه باو

قلم منصف ترا خواند

چون خرم شد نفس، بنشستم برو

دگر بکار نیاید گلیم کوته ما

خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو

شود بر خط عز جاه تو ضامن

به شاخسار خود ای گل مرا نشیمن ده

صبح دم سرد زند از پی خورشید زند

نمائی گر به جای لطف موعود

از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی

ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت

هین که گذشت وقت گل، سوی چمن نگاه کن

جهان بود خوشبوی از بوی من

ناصرالدین که نوک خامه‌ی اوست

شراب داد ولیکن نخفت در بزمم

کعبه‌ی دل مسکن شیطان مکن

مرغی که بود بیضه‌ی ظلمش بزیر پر

به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند

بحر را از تشنگی لب خشک کرد

ز جانفشانی و خون خوردن قبیله‌ی ماست

تو راست میل و محابا که زر برد ظالم

وانکه با چتر دولتش آموخت

سپند در ره آن شه‌سوار می‌زنم آتش

اخلع نعلیک این بود این

اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت

زانکه منکم ز شما باشد از روی لغت

ترا نار پستان به از نار بستان

شد زبان در وصف تو عطار را

تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو

بد نگویم بگو چرا گویم

بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد

انت ایضا یا مغنی لا تنم

سرو سر خیل قزلباش که بر خاک درش

گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد

در نسخه‌ی کیمیای توحید

سفینه‌ای که در آن فتنه بود کشتیبان

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد

عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد

ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها

ور دهد مهلت زمان کرمت

بر شاخ مزاج بلبل جانت

رسید موسم نوروز و گاه آن آمد

کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم

خاک دنیاست چون وحل، زنهار

دشمنان از تراکم سخطت

آن که نشوید به باده خرقه‌ی تقوی

ای خوش آن دانا که دنیا را بهشت

ترسم آن دم که لطف فرمائی

آن جواهر چنان که رسم بود

چو من ز عشق تو بیمار و زار مانده اسیر

از سوختن خویش همی زارم و گریم

آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم

نیستی مسرف و ز غایت جود

هر چند روزگارم از دست او سیه بود

آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله

بوترابت تا لقب گردیده دارد آسمان

وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ

تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی

گر شودت ملک هر دو کون میسر

گه بباغم، گهی بدامن راغ

با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت

گر وصل تو بار دگرم دست دهد

کان تو را در راه دین مغبون کند

بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان

در زوایاش همه طایفه‌ای منقطعند

نیستی آگه که شاه انجمن

بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است

تا چند باشد ای جان پیش در تو ما را

بادت اندر دولت باقی بقا

دارد خدا خوش عالمی منگر در این عالم دمی

خاموش که آن جهان خاموش

تا بساط این و آن بر هم خورد زابیات هجو

آن جوان بخت را بپرس و بگوی

به سوی باد و نی میل کن که میگویند

درون دل بسی خود را بجستم

گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع

در آتش صبر چند باشم

هستی تو فخر ما هستی ما عار ما

کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن

نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش

گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم

عرضه دارم آفتاب طلعتش

یکچند شوی بخواب چون مستان

برای همرهی و اتحاد با چو منی

لاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تست

قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز

بس بدیدم دود ماتم‌های زفت

گفتی که نثار مدح مولی

ای در آن اندازه بزم جان‌فزایت کاندرو

هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار

افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را

ای دلبر دوست تو همی باش

گر زمین را همه در سایه‌ی انصاف کشند

گفت به داوود خدای کریم

علمی بطلب که تو را فانی

سالک راه تو را دوش فلک توشه کش

منتی داشتم از وی که ندارد به مثل

فلک با خواجگی خود غلامت

به نومیدی، در شفقت گشودن

حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند

هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش

قبله شمس الدین تبریزی بود

آن مریم دردمند یابد

عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد

خنجر کین او چه پیرایی

نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه

قرب و بعد موج چون بسیار گشت

به چشم روح ببینم جلال او چو مرا

آب انگور بوک سعی کند

یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود

بارش اینها را چنین حالات داد

گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی

باد دستش قوی و از دستش

گرچه بودی مرغ زیرک از کمال

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است

در فراق تو غزلها گفته‌ام

سابعا این فرید عارض لنگ

وگر دوا بود این را تو خود روا داری

وامانده از این زمانه باشی

مدعی آن لل شهوار را

خود صحبت اندساله بگذار

پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز

چون ز کاهی بسی ضعیف ترم

طالب ریت مثر شد

ز آسیب تو از فلک فرو ریزند

حد ندارد این سخن کوتاه کن

آنقدر در شهر تن ماندی اسیر

که در گرفتن زر آن حرامی ناکس

به استدعای خرواری دو هیزم

خاک می‌رفت و پیاپی می‌شتافت

مدتی در خانه‌ی دل کرد جای

رومیان همچو گوسپند از گرگ

قادر نبود فکرت و زین معنی

عزیزی بخشد آن کس را که خواری‌ست

چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر

هم طرازنده‌ی مجالس گشت

خیز و دندان‌کنان به خدمت شو

چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست

چیزی که صلاح تو در آن است

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است

گفتند که تو خبر نداری

میان هوایی که هفتم هواست

کافرست و غارت دین می‌کند

دریا دریا در لی

به سر تیغ ملک بگرفته

ریش اگر آراست در تشویش بود

هر که بدان صومعه بشتافتی

بزرگان دولت کرامند لیک

عدد سالهای عمرش باد

گر زحمت از تو برده‌ام پنداشتی من مرده‌ام

تا نباشد از سبب در کش‌مکش

گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست

ای که ز تو آز شود پایمال

گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل

حقه‌ی گردون چرا پر لولوی است

یادیش ازین و آن نیاید

حاش لله مباد یعنی هجو

کو شعشعه‌های قرص خورشید

وه! چه خوش می‌گفت در راه حجاز

خوی کرده گل ز شرم همی خندد

آزاد کیست حلیه‌ی مردان و ای دریغ

گر ز عشق اندک اثر می‌دیدیی

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

اینچنین ملکی که سلطان را نبود

در کمیت سیاست کینش

این عشق هنوز زیر چادر

زانک بر مرصاد حق واندر کمین

این صفا زان نظر پدید آمد

در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت

خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس

جان بدادم چو روی تو دیدم

اگر عدل است، کار چرخ گردان

چو گوش این سخنت همچو پیل گوش نمود

هیچ راعی مشو رعیت شو

این بیانات و شروح، ای حق شناس

ماه را نور بی‌حساب بود

چون سایه‌ی نشاندست انوری را

کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد

گر تو هفتاد قرن عمر کنی

سر بر نکنی به عالم قدس

از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج

سخت او را گیر کو سختت گرفت

مریمان بی شوی آبست از مسیح

مدح ستوده‌ی گیتی صد ره بگفتم، ازیرا

به ذراع فجی به دست قضا

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

گر نکردم سود در سودای تو

جان باز در خرابات، تا جرعه‌ای بیابی

گوشه‌ای گیر و سر راه نجاتی بطلب

ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید

بامداد، باده‌ی روشن خواه

هر کجا در دل زمین موشی است

دل ز خود بگرفتن و مردن بسی

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

آنکه چون عصمتش تتق بندد

گر چه ندارم به جهان سروری

آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت

هر طرف از بوی اوست مشک‌فشان روز و شب

خود به یک ره بگو که بی‌کارست

تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی

از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را

بر کسوت حال من چنان است

بمان در نعمت و شادی همه عمر

از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرق

تا تو نیز از خلق پنهانی همی

نیست مخلوق آنکه دایم زیست

چو سرو و سوسن آزاد بنده‌ی شاهند

اگر در نطق آیم تا قیامت

فیل را شد زین اطلس زیب پشت

من آن یعقوب گریانم ز هجرت

در آبادی عالم تو توانی

شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه

کاهلی را کرده‌اند ایشان سند

بعد ازین دست ما و دامن عشق

حلم مرا باز برو دل بسوخت

گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند

با عدم بر جمله و پیدا بباش

در گریه سخن نکو نیاید

ز ارزوی علاجت از دل پاک

آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم

تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

ماه بطحا زهره‌ی یثرب چراغ قم که دوخت

دو هفته است تا خدمتی در عیادت

شه خانه خراب و شهر خالی

حاصل هستی بیهوده‌ی ما

تو ز اول سست کردی پایه را

تو همایی به فر و پر فکند

همه آهنگ لقا کن خمش و صید رها کن

ای عشق برادرانه پیش آ

چون برون آمدی، فدا کن جان

غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک

آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری

نیستی آگه که دم واپسین

نفس یغماگر، چنان یغما کند

از پس آنکه به یک مهر دو الف ملکی

جان جمله پیشه‌ها عشقست اما آنک او

چون شود حاصل تو را چیزی از آن؟

به طرزی خوب و دلکش دسته‌ها بربند از آن گلها

چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق

زنده از آبست دایم هرچ‌هست

نداده ابره را از آستر فرق

گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا

به عون تست پناهم که از عنایت گردون

که به هر قطره از پیاله او

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم

ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج

هرچه بیرون از این بود کم و بیش

جان شیرین فدای صحبت یار

پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم

بهر هر کشته او جان ابد گر نبود

اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار

همتش گشت چون آنجا معمار

لیکن از بی‌کاغذی بیتی نکردستم سواد

خواجه‌ای کز هرچه گویم بیش بود

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه

چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست

پیش ذهن تو غیب برده رکوع

تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری

سر او را چون شناسی راست گو

نحوه عنی سریعا لا ابالکم

ز لطف آن کرده‌ای با جان غمناکم که در شبها

با که نگفتم حکایت غم عشقت

می‌نتوان بود بیش ازین نیز

خسته‌ی تیغ غمت را به بلا بیم مکن

نور و ظلمت ز پویه‌ی قدمت

مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم

ای حاضران کسی که درین سال غایبست

کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر

از شب و روز میندیش که با تست بهم

ذره گر بس نیک و گر بس بد بود

بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم

بود بر پای من، عراقی، بند

روزش چنین که هست همیشه به گاه باد

و شربنا من مدام سکر ذات قوام

کنون عالم شود کز عشق جان داد

من ذکرهم هملت عینی فما نزلت

بازانها کرد کای صاحب‌قران بر خور ز ملک

جانست و از محبت جانان دریغ نیست

چنان دلتنگ شد عطار بی تو

صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین

ای روز مخالفانت شب گشته

شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو

کردیم به جان و دل تلافی

نکند خود به خاطرت گذری

گیر که گیتی همه چنگست و نای

شد حرم بر مرد بی‌حرمت حرام

چون فرق در و دانه تواند شناختن

ای به دولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر

چون رکاب کرم گران کردی

چشم بد دور از آن رو که چو بربود دلی

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

سر خود گیر و گوش کن سخنی

همه‌ی روضه‌ی من حشیش است یکسر

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

دستی بر نه که دور از تو

ناله چو بلبل کنم از شوق تو

در دو هستیت نیستی مرساد

آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین

چه عجب ملک دل ار ویران شد

تا ز شوق تو مست و حیرانیم

آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن

چون نباشم بنده و بندی او

در اینجا، بس شهان افسر نهادند

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد

تخم غرض بخت تو بر خاره برسته

ور به طمع ناله برآرد رباب

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

شیخ صورت پرست و زراق است

بیاراید به مروارید گل پوش

بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست

ساقی شو و راوقی در انداز

اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم

به صد مهمانی صلا داد عالم

کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را

از قید علائق جسمانی

به وقت بانگ چون گردن کشیدی

بسوی حصن «رنتهنبور» شد تیز

در ضمیرش بود مکنونات غیب

از آن معنی نشستم بر سر راه

حی علی العشق گوید از قبل حق

هر لحظه دارد دل با خیالش

عاشق آشفته از آن گوید که اندر شهر دل

کلکم راع بداند از رمه

برون پرید روز از روزن مهر

گر به سپل پای برادر ز جای

بازان شاه را حسد آید بدین شکار

آن امانت کان دو عالم برنتافت

«مرا هرگز نبینی تا نمیری»

چنان کو ز آهن شمشیر شاهی

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

عفو ازلی که برون ز حد است

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!

به بی‌صبری شده زان شمع سرکش

زان همی‌گریم که فردا ذوالجلال

ز جانسوز اخگری برخاست دودی

ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به

گر چه دلت هست فراست شناس

شه به حق چون شمس تبریزیست ثانی نیستش

خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت

چو آن باغ فردوس مانند را

دلت دانم که تنگست از پی خال

پس از تحمل سختی امید وصل مراست

در قیر خطت گرفت پایش

برخاسته‌ام بدان کزین پس

پاک از آلودگی آب وخاک

دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو

پا نهادن در جهان دیگری

صد هزاران دریغ و درد که شد

قطع کنان راه چوپیکان تیز

من ترادانم، نه دین، نه کافری

ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی

علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست

صفوت آب ار تو ندانی محال

گه خونی و خون خواره‌ای گه خستگان را چاره‌ای

دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او

سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت

ندارم صبر اگر باور نداری

دل آینه صورت غیبست ولیکن

گرچه ز هر نوع سخن گفته‌ام

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا

که چون شاهنشه جمشید مسند

نبود جان و دلم را ز تو سیری و ملولی

دوست را مازار، از ما و منت

شرعش از علم گسترید فنون

صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش

کرده‌ای از وسوسه پر شور دل

نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم

نزد من کز سیم و زر بی‌بهره‌ام

نان نگوییم که قرص خورست

خداوندی شمس الدین تبریز

دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو

خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان

مه گوشه نشین زان داغ جان کاه

بر سر پا عذر نباشد قبول

گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش

من چون درای ناله کنانم ولی چه سود

مرا، با آن شکوه پادشاهی

زخم معلم زند آن چوب کیست

علم، آن باشد که بنماید رهت

ریخت در فرقتش آن خاک بسر

عشق خوشست ار همه باشد مجاز

بت بود هرچ آن گزینی تو برو

عقل آموخت بهر کارگری کاری

گرچه در صورت گدایی می‌کنیم

چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟

شد ماه در گدازش سوداش همچو ما

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا

لب لعلت، که روح بخش دل است

به قربت، هم نشین مصطفی باد

ور سر ننهی در آستانش

گر تر بکند دریا از چشمه‌ی خضرش لب

با یوسف حسن تو نرستم

سرخی رویش ز سه خدمتگرش

می‌گفت من خوش وی گفت می‌چش

تو از پی گوری دوان چو بهرام

نازش تو همه به طره‌ی گیسو

هران سوزی که در دل داشت مستور

بشکن آن بتها که داری سر به سر

هر نشیمن، نه جای هر شخصی است

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

چنانش در جگر ره یافت آزار

خودپرستی نامبارک حالتی‌ست

خموشید خموشید که تا فاش نگردید

صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است

یکی رنجش گرفته در جگر گاه

عاشقی می‌گفت و خوش خوش می‌گریست

دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان

دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ

از هر جهتی تو را بلا داد

بین چه حکمتهاست در خلق جهان

مشکن دل، چنان که عادت توست

از کف خود آئینه‌ی بنهاده پیش

هرکسی گفتند چندین مال و زر

بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

گرفتارم به دست نفس خود رای

غم چه کند با کسی داند غم از کجاست

جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان

رفت در مرگ تو قدرت ز خیال

پرستاران به گردش خفته جمعی

به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

گر فنا گردی چو عطار از وجود

مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی

منزلتی یافت منازل نورد

بی ترازو هیچ بازاری ندیدم در جهان

تا چند چون نکبتیان مانی

راه خور از دریچه ناداده

تخت پدر کز پی پای من ست

سنگ ریزه می‌خورم در تفت و تاب

با تو میسوزم و میگردم خاک

اگر چون حلقه نتوانی که رویی بردرش مالی

باغ ، نه از گل طلبد رنگ وبوی

جان سودا نعره زن‌ها این بتان سیمبر

شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد

حسنت آوازه در جهان افکند

نفس خاک تست هر گه نور بر تو تافتست

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت

یاری گزیده‌ام که نهد پیش روی او

از تو بلا و ز دل خسرو رضا

از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش

کرد آرزو پرستی و خود بینی

زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟

دمیده برگ نازک یاسمین را

عاقلی گفتش که تو بس خفته‌ای

هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد

امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون

نخست اسپش به سیر فکرت آسا

گر در عسل نشینی تلخت کنند زود

افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین

هر که او را دلی بود، باری

پری چون دید در پا فرق جمشید

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

چون دانم داد شرح حال خود

اگر خاری نیفتد در ره نطق

به عون امت مسکین و محتاج

چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست

گفت: مردی، از علایق رسته‌ای

با مهر او بود به گناه اندرون، نوید

جانب سایه شده مردم روان

یوسفی گم کرده‌ام در چاهسار

بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند

بدین صفت که تو را سرکش بنان شد رام

ور دیدم گنج فریدون و جم

برفشان چندانک ما افشانده گردیم از وجود

آن نافه مشک را به دست آر

صوفیان جمله منفعل گشتند

براتم کن زلب بوسی و بنویس

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی

مرگ در آورد پیش وادی صدساله را

فاتحه‌ی این حدیث دارد یک رنگ

لیک جزین فرق ندانم کنون

کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی

آرامشی ببخش توانی گر

جدولی بین و در آن صف زده سی فواره

یک دگر آورده به اغوش تنگ

نیست این دم هیچ بیرون شو مرا

کزینسان است رسم خودپسندی

باز کن چشم تا ببینی دوست

ساخته گشت از روش خامه‌ای

از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا

ور اسیر دام و مکری گشتمی

این سخن چند که بی‌خواست است

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

چون تو ای عطار حرمت یافتی

به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ

شد است از بهر تزویجت مهیا

ییاس النفس اللقاء من وصال فائت

خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن

آن لطافت که حسن او دارد

به کار دیگران، بر شعله زن آب

صد هزاران ژنده بر هم دوختی

همسایگان ما بره و مرغ میخورند

بر در شهر دلم نقاره زد و گفت

متاع گرانمایه کاسد مباد

حلق بکش پیش وی و سر مپیچ

چون یپنلو در میان شهرها

گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد

گر بفرمایند که واپس برید

رسید ناله سعدی به هر که در آفاق

هستیم درین میانه کوهی است

بخندد بسی معدن لعل بر من

نه من چاره خویش دانم نه کس

شب ما روز آن استارگان‌ست

یکی کشتی از دانش و عزم باید

چرا گل چاک زد پیراهن ناموس و با بلبل

حال او زان روز شد خوب و بدید

سید سادات گفتی بر فلک

دخمه بسیار است، این ویرانه را

فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد

دگر ره یکی روسی گربه چشم

به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان

تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود

ای بخت بلند! پست شو ایدون

بی‌زبان و لب همان نعمای شاه

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری

چون بسوزی پاک پیش چشم تو

خانه‌ی خود، به اهرمن منمای

سپاه از دو سو مانده در داوری

آن کو به مکر و دانش می‌بست راه ما را

بگاهوار تو افعی نهفت دایه‌ی دهر

گفت هاتف پی تاریخ که خلد

جمع گفتم جانهاشان من به اسم

نام یوسف داشت، که بود از شما

از درون باره این عقل خود ما را مجو

سیف فرغانی تا از تو سخن می‌گوید

یکی کز دوئی حضرتش هست پاک

منتظرش باش و چو مه نور گیر

هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق

کنون گشته‌ای سخت پیر و حریص

نیست عقلش تا دم زنده زند

گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را

شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی

دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد

فتحوا العیون بطیبه و نسیمه

داستان گذشتگان پند است

نی نی، تو نه مشت روزگاری

قلب چون آمد سیه شد در زمان

نی که سنگش بر زفان بگرفت راه

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

مردم بی‌عقل و دین گرفته ولایت

به هنگام خود توشه‌ی ره بساز

العشق حال ملک و مال

برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا

به گلستان درآی و کوته کن

تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش

ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

گر قصد کنی به خون جان من

کسی که حالت دیوانگان میکده یافت

همه خاک او را به خون‌تر کنم

خروسا چند گویی صبح آمد

میروی مست ز بیغوله و میید

نشد گنج پیدا ولی رنجشان

هم‌چنین حب الوطن باشد درست

گر بود از تلخی مرگت خبر

گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است

درآمد برآورده لختی به دوش

چو گلدسته‌ست پوسیده شود زود

یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود

کیستم ؟ شاعری قصیده سرای

در نظاره صید و صیادی شه

دلی از دست بیرون رفته سعدی

دردی‌کش درد ما در راه کسی باید

صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم

دلیران از و بد دلی یافتند

گرد ترشان مگرد زین پس

هزار آزمایش بود پیش از آن

آن بیشه‌ها که دست طبیعت به خاره‌سنگ

یک گره مستغرق مطلق شدست

زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز

یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم

کم از کژدم کور و مار کری

ز ما رنجه و راحت اندوز ما

در آن بحری که خضرانند ماهی

تی شو و خوش باش بین اصبعین

هرچه اندر جهان عراقی یافت

آن شعاع آفتاب اندر وثاق

نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

ساقیا گر برآرم از دل دم

آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست

چو شیران وحشی در آن سلسله

باد را افزون بده تا برگشاید این گره

مردم بدین صفات اگر یابی

هر طرف دیدم آتشی کان شب

گفت من ایثار کردم آنچ داد

صد هزار آرایش افزون دیده‌ای

ما را چه ز شاهی و گدایی

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

تیغش آن کرده در صلابت سنگ

یا من یری و لا یری زال عن العین الکری

امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم

فرستادم اینک دل خسته سویت

وحشتت هم‌چون موکل می‌کشد

دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد

با این همه مفسدی و زراقی

هر دم اندر سفر همی کن شاد

اگر نیکم و گر بدم در سرشت

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام

جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست

نیز گاهی سری تکان دادی

از دم حب الوطن بگذر مه‌ایست

گرچه از ریشت بجز تشویش نیست

گر خواب ما ببستی بازست راه مستی

سر، هزاران دردسر دارد، سر است

براقی شتابنده زیرش چو برق

ساقی باقی چو به جان باده داد

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد

گوش کن تا:، چها مقدر فرد

هر بنای کهنه که آبادان کنند

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود

از خون سرشک من گلی شد

چون تو، بس در جوی و جر روئیده‌اند

قراری نه در رقص اعضای من

انصاف بده عوان نژادی

الهی به صادق، امام اعاظم

کند تا بدان در یکتا قرین

هر یکی زان قاصدان بس غصه برد

آخر ای غافل، ز خم بنیوش راز

از تابش نور آفتابی

بدین بی رنگی و پستی و زشتی

طرفدار مغرب به مردانگی

تو عشق را چون دیده‌ای از عاشقان نشنیده‌ای

نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

یار را ز افسون به کوی هاتف آوردن به صلح

ای بدیده لوتهای چرب خیز

تا مگس را جان شیرین در تنست

تا ابد یکرنگ بودن با فنا

بیژن عقل با من اندر بند

کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان

چو لا تعاف من الکافرین دیارا

الله الله، این چه اسلام است و دین

هر محبت، که در دلی پیداست

پس که هدم مسجد ما بی‌گمان

چه عجب باشد که بر دیوانه‌ای

نخورم جز جگر و دل که جگرگوشه شیرم

مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز

چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت

در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم

فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین

صدر اسلام، صاحب اعظم

گشت حیران آن حلیمه زان صدا

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

حاصل عطار در سودای تو

سحاب‌وار به اشکی کنم جهانی تر

در زد آتش به هر یکی ناگاه

چشم را صد پر ز نور از بهر دیدار توست

در ره آن موشکافی، ای شقی

در ره دوست پا ز سر کرده

مثنوی چندان شود که چل شتر

چیست دنیا آشیان حرص و آز

عشقک قد جادلنا ثم عدا جادلنا

گر سود کند زیان ندارد

جواهر تو بخشی دل سنگ را

اندر آن صورت یقین حاصل شود

اتفاقا اندر آن ایام دزد

هدفی را که بیم سر نبود

دانه گوید گر تو می‌دزدی نظر

سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست

نیست عطار را درین تک و پوی

چون سیف به کوی او باید که درست آیی

لب از باد عیسی پر از نوش تر

بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی

زین جنابتهای پی‌درپی که هست

شرح عشق محب و حسن حبیب

جان هر مرغی که آمد سوی قاف

گر تو بیش آیی ز مویی در نظر

تو گر انکار کنی معذوری

کشت امید را، که خشک بماند

نشاید سر از حکم او تافتن

قصه چه کنم که بر عدم نیز

ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل

غنچه صفت پرده‌ی خمود فرو در

حرص تو در کار بد چون آتشست

جمال در نظر و شوق همچنان باقی

از جای می‌برد همه کس را فلک ولی

هر کسی را نام معشوقی که هست

هر آنچ آفرید او به اسباب نیست

خاموش باش تا صفت خویش خود کند

افسوس که تقوی بهائی

چون درین تنگ آشیانه ندید

لااله الا هو اینست ای پناه

گر ازین گرداب سر بیرون کنی

شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی

بر سر جان و جهان چندین ملرز

عام را بار داد و خود بنشست

پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک

آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا

غیبت کنند و قصه سرایند

قابل تعلیم و فهمست این خرد

از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد

سخن گویی بدو در طور سینا

هان، عراقی، ببر ز هستی خویش

کرده زندانیم کنون سالیست

گاه تو گیری به بر در یار را از بیخودی

حقیقت را نخواهی دید جز با دیده‌ی معنی

آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست

آن عجایبها که من دیدم برو

لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست

همی‌گویم دلا بس کن دلم گوید جواب من

بر مثال خویشتن حرفی نوشت

سیه چشم و بورابرش و گاودم

دل برهید از دغل روزگار

صورت معشوق زو شد در نهفت

نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است

دوست را مازار از ما و منت

مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست

میل زلف تو به ترسایی است از آنک

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

گیایی که روید بران بوم و بر

جامه جانی که از آب دهانش شسته شد

چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود

امر او بر طریق کن فیکون

مرغ صابر را تو خوش دار و معاف

زهی دانای اسرار معانی

در مذهب بی‌کیشان بیگانگی خویشان

خوب چو طاوسی و به چشم تعشق

برفتند از جای یکسر چو کوه

چون همه روحانیون روح قدسی عاجزند

ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر

یکی را به بر، طرفه‌ای مشک بیز

که چنین اندیشی از بهر ملوک

میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود

خورشید که شاه پیشگاه است

زادن و کشتن و پنهان کردن

ز شاه و ز گردان بپرسید سام

خبرش ز رشک جان‌ها نرسد به ماه و اختر

عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی

به گلبانگ بلند آوازه‌ی انصاف و جود او

یک زمان چون خاک سبزت می‌کند

چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای

جوابش آمد از هر سو ز صد جان

بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد

چنان نیزه بر نیزه انداختند

نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت

خلق پندارند زر دارم درون

همه به چیزی شادند و خرم‌اند و لیک

ور نداری بو در آرش در سخن

سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی

تا چند رخت به آستین پوشی

عاشق دوست را ز خلق مدان

ازین دو هنرمند پیلی ژیان

درکش رمیدگان را محنت رسیدگان را

آینه همدگر افتاد مسبب و سبب

از رخ خوب و عارض پر نور

آب از سر تیره است ای خیره‌خشم

چون شدی در قطره‌ی ناچیز و غرق

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

زین چند لقب که حد من نیست

کجا جای دیوان دژخیم بود

اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این

در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل

خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری

عهد عمر آن امیر ممنان

گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی

منی یا نه منی عینی تو یا غیر

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم

چو شب تیره شد تور با صدهزار

در تیره شب چون مصطفی می‌رو طلب می‌کن صفا

گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند

اندر ایام او به حمدالله

بهر او گفتیم که تدبیر را

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

چون در بر خود خوشش فشردم

دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد

همه چرخ گردان به دیوان سپرد

دریدم پرده ناموس و سالوس

زر و زن را به جان مپرست زیرا

آه از این ماتم که خلق دهر را خون کرد دل

زاده‌ی دنیا چو دنیا بی‌وفاست

دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

وه که دیوانگی عشق تو را

نه آن میان جفا بسته‌ای تو، شوخ حرامی

ازو بستد آن نامه‌ی پهلوان

جزو جزو تو فکنده در فلک

در نظرها چرخ بس کهنه و قدید

مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد

دیوشان از مکر این می‌گفت لیک

جوری که تو می‌کنی در اسلام

آن عقل پرهنر را بادی است در سر او

از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت

خود اندر دهستان نیاراست جنگ

ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر

گفتم بهار عشق دمید اما

باز ستر و پاکی و زهد و صلاح

طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت

خون دل عطار چه ریزی که نیابی

سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو

زتاج بزرگی گریزان مشو

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید

هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر

تا تو در خویشتن نظر نکنی

هر هلاک امت پیشین که بود

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

در اصبع عشقم چو قلم بیخود و مضطر

جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم

همه شاد و روشن به بخت تواند

چون خانه دل ز غم شود تنگ

هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری

شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست

تسخر و طنزی بود آن یا جنون

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

گهی گویی مرا بستان ورستی

می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن

شنیدم که ساز شبیخون گرفت

دانه را باغ و بستان ساختی

نیست مخفی در نماز آن مکرمت

این مژده به گوش من رسانید

هم‌چنان مقصود من زین مثنوی

پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست

من خود از دام تو دل را برهانم روزی

بسی راه جستند و بگریختند

دره غین تو تنگ میمت از آن تنگتر

گفت نفقه‌ی زن چرا ندهی تمام

کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام

خویشتن گر خفته کرد آن خوب فر

دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

وصل تو هرگز نیابد هیچکس

سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران

عمر اوانی‌ست و وصل شربت صافی در آن

چون رعد نه‌ای خامش چون پرده تست این هش

و قصوا له همی و کربی و لوعتی

این غرور آنست یعنی این خیال

نظر گویند سعدی با که داری

ور به زندان بردم یوسف من بی‌گنهی

ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن

چو رسم بدش بازداند کسی

خواهی بلرز و خواه ملرز اینت گفتنیست

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

آداب ملک‌داری و آیین معدلت

که بگوید گر بخواهد حال طفل

سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست

چون زمین پستم ز دوران بلند آسمان

ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟

منوچهر گفت ای سرافراز شاه

گفت تماشای جهان عکس ماست

خوش همی‌آید مرا آواز او

خامه‌ی نقشبند چابک دست

پس بپرسیدش که این احوال خوش

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

راست کن لاف مرا با دیده

ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند

شده بام از آن گوهر تابناک

ز نفط انداز عشق آتشینت

چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد

غلط کردم از طرف بستان نیاید

رقعه‌اش بردند پیش میر داد

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ

به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت

ز هر چیز کز من به خوبی بخواست

مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی

جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی

رفت سوی آسمان آه و فغان از شیخ و شاب

چون نزد بر وی نثار رش نور

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد

ای اوحدی، از در طلب خط نجاتی

که این تخت شاهی فسونست و باد

گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین

کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند

دوری از ما هنوز می‌جوید؟

پادشاهی نیستت بر ریش خود

مرا پلنگ به سرپنجه‌ای نگار نکشت

بی سر و بن شو چو گویی زانکه عشق

او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز

ازان سی سواران یکی کم شود

یک سان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد

دعوی مرغابی کردست جان

گرچه یک لحظه زآن بیاساید

آن ندامت از نتیجه‌ی رنج بود

فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو

بازم شه روحانی می خواند پنهانی

نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی

ندیدند جز پور طهماسپ زو

مرغان و عندلیبان بر شاخه‌ها نشسته

بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس

گفت که : «ما صنعت خود ساختیم

قلب می‌گوید ز نخوت هر دمم

خردمندان نصیحت می‌کنندم

بنمای به خلق رخ که خود گفتی

هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت

چو پیدا شود پاک روز سپید

اسب حاجت‌های مشتاقان بدو اندررساد

هر خط که خریطه‌دار او داشت

نشنیدی تو این حدیث صواب؟

که هلا پیش سلیمان مور باش

سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون

هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟

بیاراست قارن به قلب اندرون

چون ز شمس الدین جهان پرنور شد

شد بر شتر و زمام بسپرد

به هر زمین که باد جنگ بروزد

وای آن شه که وزیرش این بود

سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه

مرا گفتی دلت یکرنگ گردان

نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک

چو روی پدر دید دستان سام

نزل دل بارکش هست ملاقات خوش

از گرمی ریگهای گردان،

از شیشه تافت پرتو می ساعتی به مرز

گر کم عقلی مبادا گبر را

اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی

تو که بی‌داغ جنونی خبری گوی که چونی

زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم

بدو گفت بشنو ز من یک سخن

این دو بسی بشتافته پیش تو ره نایافته

تیغم زن و آستان مکن پاک

یکی با فتح همبازی یکی با مرگ هم بالین

تا به ما ما را نماید آشکار

و گر مراد تو اینست بی مرادی من

پرده برگیر و بیش ازین آخر

بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم

ستودن مراو را چنان چون توان

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو

به قلب اندر آمد بجای زریر

برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب

نرد خدمت چون بنا موضع بباخت

اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

چو نطع عشق خود ما را نمودی

باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد

به سگسار مازندران بود سام

امانتی که به نه چرخ در نمی‌گنجد

بیاراست و بر گستوان برفگند

فرح و انبساط خلق از ماست

گر شدم در راه حرمت راه‌زن

مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی

مرا با شیر شد مهر تو در دل

پیش رخ اوحدی چه نالی؟

پرستندگان را شگفت آمد آن

بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر

چو سالار چین دید بستور را

ز کامش برون جست مانند دود

بعد از آن بر جای خطبه آن ودود

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

من بنده الستم آن تو بوده استم

نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن

بجنبید و هر دو شتابنده‌اند

ماندست چند بیتی این چشمه گشت غایر

که بس زاروارند و بیچاره‌وار

هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان

بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم

خانه زندانست و تنهایی ضلال

بارگاهی زد ز آدم عشق او

ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر

سزد گر برانیم دل هم بران

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد

با هر که غمی دهم برون من

با خود، از بیخودی، تو را بینم

اندر آن کفه‌ی ترازو ز اعتداد

وز غایت تشنگی که بردم

مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی

بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست

نثار و پرستنده و اسپ و پیل

نک جوق جوق مستان در می‌رسند بستان

بفرمود وگفت ای گورزمساز

شاه خوبان، چو دید آن حالت

عقل سایه‌ی حق بود حق آفتاب

هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای

یافته‌ام از همه بس فارغش

گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت

همه در پناه جهاندار بید

لا نبالی من لیال شیبتنا برهه

گرامی گوی بود با زور شیر

چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش

کی ببینم من رخ آن سیم‌ساق

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

زنده کنند و باز پر و بال نو دهند

خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری

ز ضحاک تازی گهر داشتی

گیرم که من نگویم آخر نمی‌رسد

همه کار ایران مر او را سپرد

این بگفت و براند از سر شوق

گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم

وان که با یار هودجش نظرست

گفته بودی که دل ز تو ببرم

گستاخی اوحدی برتو

سپهبد برآشفت چون پیل مست

در دهان عقل ریزد خون او را بردوام

من بدو عرضه کرده نامه خویش

زهرا، آن اختر سپهر رسالت

این چنین که چار پره می‌پری

تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل

ما مهره‌ایم و هم جهت مهره حقه‌ایم

هر کس هوای خوبی و رای کسی کند

برون رفت با فرخی زال زر

ابر غمگین در غم و اندیشه است

ازین باره من پیش گفتم سخن

سوی خلوت سرای طبع شدم

گفت نی خامش رها کن های هو

ای ز وصلت خانه‌ها دارالشفا

دل عطار انگشتی سیه رو بود و این ساعت

بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری

تن پیلوارش چنان تفته شد

ندا همی‌رسدم از نقیب حکم ازل

چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر

قدم بر بساط مجدد نهیم

نور این شمس شموسی فارس است

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

بهر صیدی کو نمی‌گنجد به دام

اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی

پیاده همی رفت جویان شکار

ما سایه وار در پی آن مه دوان شدیم

بی خویش ز گفت و گوی خویشان

بیشتر کن

یا کند بخل و عطاها کم دهد

آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد

گر عاشق دلداری ور سوخته‌ی یاری

سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟

مر آن بچه را پیش او تاختند

اول و پایان راه از اثر پای ماست

هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم

اول فکر آخر آمد در عمل

چو آتش در سرای افتاده باشد

در حسن تو را تنور گرم است

از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید

پس پشت‌شان زال با کیقباد

روش عشق روش بخش بود بی‌پا را

حاکی رنگ روی معشوقست

چون محبت رسد به عین کمال

هیچ نعمت آرزو ناید دگر

سعدیا هر دمت که دست دهد

گر ز عطارت بدی دیدی بپوش

با او روم در پیرهن، بی او نیابم در کفن

خداوند شمشیر و زرینه کفش

در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق

تا خانه بود ز دولت آباد

حاجی آقا محمد آنکه چو او

گفت صوفی ما فقیر و زار و کم

حدیث حسن خویش از دیگری پرس

بسی گفتم که من آن جا نخواهم

چون شود کم عشق من، عشقی دگر

چو از دور دیدش زبان برگشاد

نقد الست می‌رسد دست به دست می‌رسد

زان ناله که زد به خواب در یار

ز نوبهار به رقص است ذره ذره‌ی خاک

باز کن سرنامه را گردن متاب

ز گردون نعره می‌آید که اینت بوالعجب کاری

دلی دارم درو صد عالم اسرار

چون اوحدی به روی تو مینوشم این شراب

ز ایران بیامد دمادم سپاه

پس آن اشتر شادی پرشیر

نخست آنچه فرض است بر شهریار

هر چه ادراک آن کند افهام

ممنان گویند که آثار بهشت

نگارخانه چینی که وصف می‌گویند

لاف زنم لاف که تو راست کنی لاف مرا

زبان درکش،ای اوحدی، زین حکایت

پری روی بر زن درم برفشاند

مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم

آمیخت به سرو نوجوانش

چشم سر ما غلط نبیند

آن مگیر آخر بمانی از علف

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست

چون طاقت قطره‌ای ندارم

می به دست من سر گشته اگر خواهی داد

کجا باره‌ی او کند موی تر

از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند

چون کنی خاکش همی بوس انوری

ز قول اوحدی بر بیدلان خوان

این بنا ز آب و گل مرده بدست

سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

دم به دم آن بوی خوشش وان طلب گوش کشش

به کام بداندیش گشت اوحدی

دل مرزبانان شکسته شود

تو را طپیدن زورق ز بحر غمز کند

زین قرن قرین تو کی آید کس

چو باد صبح کنون قابلی نمی‌یابد

پیش این جمعی چو شمع آسمان

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

عطار به‌کل ز دل فرو شو

اوحدی را در غمت ینگی بجز مردن نماند

به گرد بیابان یکی بنگرید

بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد

تا کی سپری بر انوری آخر

گفتی: شنیده‌ام سخن اوحدی، عجب!

پیل و گرگ و حیدر اشکار نیز

سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد

هله خاموش کن و فایده و فضل بهل

پر بنوشتند ولی یاد من

فرستاده رفتی به نزدیک اوی

شراب خام بیار و به پختگان درده

خرم آن‌کس که نیست بر سر خاک

نشان روی تو از هر که باز پرسیدم

گفت این مغلوب معدومیست کو

رسید ناله سعدی به هر که در آفاق

تو هستی در میان جانم و من

گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟

ازو خویشتن را نگه‌دار سخت

آهوی آن نرگسش صید کند جز که شیر

انوری گر حریف نرد این است

در سفر افتند به هم، ای عزیز

عقل مازاغ است نور خاصگان

شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر

وان روز که چون جان شوی از چشم نهانی

عجب از طالع خود دارم و دوران فلک

سخن راند از تور و از سلم گفت

منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند

وعده را بر در مزن چندین به عذر

گفتی که: روا گردد از من همه حاجت‌ها

پس سلیمان اندرونه راست کرد

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

بگریخته نفس تو از یار ز نامردی

باده‌ی هر که چشیدم سبب مستی بود

شبستان آن نامور پهلوان

اگر خزینه قارون به ما فروریزند

بر اسپان بکردند تنگ استوار

جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک

ظالم از مظلوم کی داند کسی

ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق

گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم

میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست

بران آتش تیز بریانش کرد

وین گریه ما و خنده ما

زکار خویش تعجب همی کنم یارب

دوشت به خواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟

پس جز او جمله مقلد آمدند

در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر

سزد که پیرهن کاغذین کند عطار

چشمم بر آستان در او شبی گریست

خروشیدن تازی اسپان و پیل

نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت

افتان خیزان ز جای برخاست

این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل

مستمع از وی همی‌یابد مشام

نه یاری سست پیمانست سعدی

خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود

او خود ثنای خود به خودی گفت: کاوحدی

برون آمد از نزد خسرو قلون

دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست

چندانک از زمانت برآید بگیر نقد

زنده‌ی جاوید ماند، سکه‌ی اقبال یافت

گفت اسرار ترا با آن غلام

سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی

تو نتوانی به خون من کمری بست

شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی

ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک

طبیب عاشقان را بازپرسید

گرچه می‌دانم ولیکن رغم را

از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما

آن یکی بس دور بین و دیده‌کور

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

از آتش و آب او ای جسته نشان بنگر

دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل

یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست

میان حلقه عشاق چون نگین باشی

ارزان مفروش انوری را

در صد هزار بند بماند چو موی تو

جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ

با توام یک نفس از هشت بهشت اولیتر

گفته بودی دم مزن از زخم من

مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت

خروشید سیندخت و بشخود روی

در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم

باد، ار چه گل آردم، ز کویت

ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟

سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند

غنیمت دان اگر دانی که هر روز

بوده‌ام ممن توحید کنون

اگر، ای سایه‌ی رحمت، نظری خواهی کرد

یکی تاج زرین نگارش گهر

طالبا بشنو که بانگ آتشست

قول این صوت چنان مطرب او

به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی

پس رسولش شکر کرد و گفت ما

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

خاک خواهم گشت تا بادی مرا

دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست

ز ضحاک تازیست ما را نژاد

چو بوی یوسف معنی گل از گریبان یافت

ای ز جاهت شب ستم در سنگ

گو: قصه‌ی دوستان خود دوست

چند جا بندش گرفت اندر نبرد

جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

گر چرخ هزار مه نماید

برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام

کند شهر ایران پر آشوب و رنج

چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می‌بین

در چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصم

گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی

نحس خرگوشی که باشد شیرجو

مبادا که گنجی ببیند فقیر

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی

رده برکشیدند بر هر دو روی

بپران تیر نظر را به مثر ده اثر را

که آواز بشنیدم از ناگهان

زود پوسد جامه‌ی پرهیز ما

نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی

کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی

در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر

اگرتان ببیند چنین گل بدست

خواب می‌بست شش جهت را در

لیلی گویان برادر و خویش

پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او

اهل الهام خدا عین الحیات

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

وان عقل که هشیارترین همه او بود

گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم

نگه کرد تا جای گردان کجاست

چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان

بسی رنج بیند گرانمایه مرد

تا ما قفای گل بنبینیم چون هلیم

کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف

منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن

چه مردست این پیر سر پور سام

به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام

تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای

اوحدی را چو زور و زر کم بود

نعمت از وی جملگی علت شود

گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس

چون همه خوبی جهان وقف توست

برابر رخش ار شمع را برافروزد

ابا می یکی نیز طنبور یافت

از برای جان پاک نورپاش مه وشت

بتوان دانست هر شب از عمر

اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده

من درین ره ناجیم یا غرقه‌ام

نظر به روی تو انداختن حرامش باد

آن دم که بریده شد از این جوی جهان آب

مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصه‌ی مستی

بگسترد هر دو بر آفتاب

می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کش مکش

داند همه‌کس که آن چه طعنه‌ست

اوحدی، گو، زهد خود می‌ورز، من باری به نقد

گاه گفتی کین بلای بی‌دواست

همه را هست همین داغ محبت که مراست

هر دو گر بی‌وصف گردند آنگهی

دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟

لیک در خواهم ز نیکوداوری

کنون من خفتم و پاها کشیدم

از من به که می‌بری حکایت؟

بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر

مصطفی دست مبارک بر رخش

گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست

تا تو باشی و او به وقت سخن

گرچه مقصود از بشر علم و هدیست

به پیش دیده من باش تا تو را بینم

بکشت او همه پاک مردان من

تا در میان حدیث من و اوحدی بود

سنگ با تو در سخن آمد شهیر

گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر

دریغا کانچه می‌جستم ندیدم

زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم

زانک شاکر را زیادت وعده است

چندان بنوش می که بمانی ز گفت و گو

رهی کز خداوند سر بر کشید

ای که گفتی: چاره می‌دانم ترا

عاقلانش بندگان بندی‌اند

زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی

شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد

اوحدی، یا ترک روی او بگوی

لیک فردا استرش گردد سقط

ز دست او همه شیران شکسته پنجه بدند

به هرجا کجا شهریاران بدند

درین ملک مردی نشد پای بند

شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

هر سری کان از تو سر برمی‌زند

ای عمر عاریت، مکن از پیش من کنار

در زمان بشکست ز آواز آن طلسم

خاک پاشی می‌کنی تو ای صنم در راه ما

تسلیم کن انوری که این نقش

ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم

باز بگریزی ز راه روشنی

به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد

ما دل به صلاح دین سپردیم

سبزه‌ها را گرچه بر بالای گل دستی بود

تیزچشم آمد خرد بینای پیش

از پگه امروز چه خوش مجلسیست

کاغذ چو تمام شد، نوردش

به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن

آن غلامش مرد پیش مشتری

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت

دل را به دهان شیر می‌خواند

نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین

گرچه قادر بود کاندر یک نفس

یکتا شدست عیسی از آن خر به نور دل

گر خود به زلال من شدی غرق

نیست باز ار چنگل سودای تو

بازت آن تواب لطف آزاد کرد

چند فشانی آستین بر من و روزگار من

چند می باشی اسیر این و آن

بر دامن هستی شما هست غباری

کودکان خرد در کتابها

منم ز سایه او آفتاب عالمگیر

بهترین نقطه‌ی رسل بشمار

در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم

حاصل آن زن دید آن را مست شد

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت

افکنده‌ی تو شدم که شرط است

تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست

هر موکل را موکل مختفیست

به حق آن لب شیرین که می‌دمی در من

اینکه امروز بر سر گنجی

بر من سوخته یک روز به پایان نرسید

هین مکن لاحول عمران زاده‌ام

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود

یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی

ز سخن ها که هر کسی گفتند

گر بگویم از فراق چون شرار

بجه بجه ز جهان همچو آهوان از شیر

بپوشیده شد چشمه‌ی آفتاب

گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود

کیست آن کالم که از باد و بروت

روی در خاک رفت و سر نه عجب

پس روش برخاست پیدا شد کشش

نه به آیین ما کسی را راه

بنده‌ای می‌شد سیه با اشتری

در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند

نه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریف

هر چه بجز یاد او قیمت و قدری نیافت

زین نسق غمخوارگان بی‌خبر

خلاف عهد تو هرگز نیاید از سعدی

روکشان نعره زنانیم در این راه چو سیل

نگوید کسی شکر ایام عمر

مغز کو از پوستها آواره نیست

کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد

هر گل که شگفته دید بر خاک

اوحدی، ناله‌ی بی‌فایده سودی نکند

جذبه‌ی این اصلها و فرعها

نزدیک نمی‌شوی به صورت

تا که سودای وصالش می‌پزم

راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان

آن جنین هم غافلست از عالمی

شمس تبریز ابرسوز شدست

گفتم که به تحفه پیش وعده‌اش

حال سلطانیش چون مشهور شد

هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق

سر سعدی چو خواهد رفتن از دست

هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند

بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم

جاهلست و اندرین مشکل شکار

برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز

چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او

از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن

انهم تحت قبابی کامنون

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو

اوحدی را گر چه از غم بیمهاست

اولا بشنو که چون ماندم ز شست

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند

پس چو عطار اندر آفاق جهان

اگر بر دستبوس او نباشد، اوحدی دستت

صد ره ار بینی دروغ اختری

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس

فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان

رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس

ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند

جان عطار را ز یک تف عشق

نهادیم سوسن صفت سر در آب

ما هم از ایام بخت‌آور شدیم

با این همه باران بلا بر سر سعدی

چون رخت تو در نهان کشیدیم

آن غم که تو ریختی درین دل

چون سبب‌ساز صلاح من شدند

خبر آمد که یوسف شد به بازار

نه پرده ز پیش ما برافتد

به استانش چو گفتم که: در میان آرم

دی همی‌گفتی که پایندان شدم

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

به زبان گر نکنم یاد شکرخانه تو

از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر

بلعم باعور و ابلیس لعین

دل بیخود از باده ازل می‌گفت خوش خوش این غزل

دی مرا گفتی که جان با من بباز

فوت نشد نکته‌ای از کشش و از جسش

هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند

سعدیا گوسفند قربانی

نیست محجوب که رنجور کنم من خود را

بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود

ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان

شنیده‌ای که مهان کام‌ها به شب یابند

ذره‌های دو کون را زان شیر

مرگ ازین دیدها نهان آید

چون جمادی را چنین تشریف داد

ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند

در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست

پیش او چه بود تبوراک تو طفل

بر چهره چون زر تو گازیست

چو من فانی شدم از جان کهنه

بتاب دوزخ هجران تمام خواهم سوخت

چون بر آمد موسی از اقصای دشت

سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن

ای قیل و قالت چون شکر وی گوشمالت چون شکر

جای آن هست ار کنی جوش و فغان

همنشینان نشنوند او بشنود

خمش کن زانک آفات بصیرت

که اگر در آفتاب آیی تو یکدم

بی‌جمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

چون تشنه بسوخت در بیابان

از دهنده نظر ار چه که نظر محجوب است

هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما

هر که یوسف دید جان کردش فدی

نرگس چشم بتان ره می‌زند

به غزل یافتم همی احسنت

بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من

این غلط‌ده دیده را حرمان ماست

شک نیست که بر ممر سیلاب

مشتی سگان نگر که به هم درفتاده‌اند

زان ما شو، که درد دل باشد

گویم افکندم به پیشت جان خویش

جز که به تبریز بر شمس دین

چگونه پای نهی در خزانه‌ای که درو

گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر

نک نشان آنست کاندر چشمه ماه

سعدی از این پس که راه پیش تو دانست

گفتم ار بس کنم و قصه فروداشت کنم

دیده در کل مکان گر چه ترا می‌بیند

تیشه‌ی هر بیشه‌ای کم زن بیا

غنی از بخیلی غنی مانده‌ست

ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند

خرابات از لبش معمور گشته

تا نزاید طفلک نازک گلو

تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند

به اقبال دوروزه دل نبندیم

روی ایشان در کله خورشید و ماه

گر ستانی پاره‌ای گریان شود

تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان

تا صبوح ابد چو دلشدگان

اوحدی، گر کشته گردی در غمش

چون بشد درد و شدت آن حرص زفت

سید آل نظیری آن امام راستین

بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر

دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان

باد سوزانت این آتش بدان

گفت از شکاف در تو به من درنگر از آنک

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید

افسوس! که در پای تو این تندسواران

چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای

خلیانی نحو منظوری اقف

من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم

هر لحظه مکن بکشتنم زور

بی‌مرادان بر مرادی می‌تنند

تو دو لب از دوی ببند بگشا دیده بقا

به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر

با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی

لیک با بی‌رغبتیها ای ضمیر

چنان سوزم که خامانم نبینند

وگر گویم عنایت کن بگوید

گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی

چونک او مبدل شدست و شادیش

از خون من آثار به هر راه چکیدست

همچو آبستنان نقط بر روی

همان آفرین نیز کردیم یاد

پس سلیمان گفت ای پشه کجا

شاید که کند به زنده در گور

هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو

سپینود را داد منشور هند

نه بگیرم گفت و پند آن حکیم

گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا

ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد

چو نیکی کنش باشی و بردبار

آتش آن را رام چون خلخال شد

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی

چون دکان سرپزان سرها و دل‌ها پیش او

قباد سراینده گفتش بگوی

او بخود برداشت پرده از گناه

کردیم جمله حیله‌ها ای حیله آموز نهی

گرچه حجاب تو برون از حد است

نزاید جز از مرگ را جانور

او گلستانی نهانی دیده بود

سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش

ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم

بدو شادمان زیردستان اوی

هست سر مرد چون بیخ درخت

ز عشق کم گو با جسمیان که ایشان را

مقصود تویی و جز تو هیچ است

بخندید زان نامه بیدار شاه

حیلت او از سبالش نگذرد

بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز

در کاس تو افتادم کز باده تو شادم

چوخورشید برزد سر از برج گاو

زانک بی‌لذت نروید لحم و پوست

گر چه از خشم گفته‌ای نکنم

گشت عطار در این واقعه گم

چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد

مزد تبلیغ رسالاتش ازوست

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گهرکرد بسیار پیشش نثار

گاه دم را مدح و پیغامی کنی

گر سر از سجده تو سود کند

چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد

سخن را بباید شنید از نخست

این مثالت را چو زاغ و بوم دان

گویی بدن ضعیف سعدی

منم بهشت خدا لیک نام من عشق است

سوم بیست بر پیش یزدان به پای

گفت لا تاسوا علی ما فاتکم

آنک سوی نار شد بی‌مغز بود

صدر غیب‌الغیب را سلطان جاویدان تویی

دلی پرخرد داشت و رای درست

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت

بسیار نباشد دلی از دست بدادن

خامش ز عشق بشنو گوید تو گر مرایی

که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد

خواب می‌بینند و آنجا خواب نه

همای قاف قربی ای برادر

چون دل عطار در عالم دلی

هرآنگه که زین لشکر دین‌پرست

صبر کن نک آمدم ای روشنی

دل بود و به دست دلبر افتاد

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی

ببالید برسان سرو سهی

گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ

هر دوزخی که سوخت و در این عشق اوفتاد

چو از کهربا قبه‌ای برکشیده

به پیش بزرگان بدو داد تاج

نفس تو هر دم بر آرد صد شرار

آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی

از ما دل خویش درمدزدید

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم

شهره کاریزیست پر آب حیات

کوه اگر هست چو کاهش بکش

ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند

من امروز دردفتر هندوان

شرح و حد هر مقام و منزلی

آتش که تو می‌کنی محالست

کمینه چشمه‌اش چشمی است روشن

چنین داد پاسخ که هرکس که گنج

گفت حق ز اهل نفاق ناسدید

ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد

بو که تعبیر خوابم آن باشد

فرودآمد از ابر مرغ سیاه

این زمان قایم مقام حق توی

عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک

کی بی‌مزه مانیم چو در مزه درآییم

بدان دوستی را همی جای جست

آنک بدهد بی امید سودها

طهارتی‌ست ز غم باده شراب طهور

گر در روش تو نیست سودی

خسرو اگر دین طلبی از خدای

چون جهان را دید ملکی بی‌قرار

ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست

از بهار وصل بر بیمار دی

سوخت ز تن نیمی و برخاست دود

این‌چنین کس اصلش از افلاک بود

بنگر در غیب چه سان کیمیاست

چه سنجد در چنین موقع زمرد

چو گشت آسوده خاطرها به پیوند

نک سرش با کارد در زیر زمین

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

پی نان بدویدم یکی چند به تزویر

خمار نرگسش در فتنه جوئی

آفتابی در سخن آمد که خیز

اهل علم چون شد و اهل قلم

چون شمع سحرگاهی می‌سوزم و می‌گریم

مفرح نامه‌ای کز ذوق آن راز

می‌بیاموزد مرا وصف رسول

آن را که مراد دوست باید

بدان مستور می داری چو حوتم

چنین گفت آن که بود آگاهیش بیش

گر نشد ایمان تو ای جان چنین

آن ملک مملکت جان و دل

ترا گویم ای عاشق هجر دیده

لیکن نبود حیات جاوید

دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام

سعدی اگر خاک شود همچنان

نه در او حسد بماند نه غم جسد بماند

تو شاه و عاشق و دیوانه و مست

خود کیند ایشان که مه گردد شکاف

یا چو درختم که به امر رسول

مشو مغرور چندین نقش زیراک

ملک فرمود کاین معنی صواب است

آن روز که پردلان گریزند

که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی

بی قراری چرا کنی چندین

کبوتر در هوای یار چالاک

جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی

خاک به تدریج بدان جا رسید

نمیرم تا ابد گر درد خود را

به گلزار آمد از نخجیرگه شاد

ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم

دوست نباشد به حقیقت که او

آسمان را از درش بویی رسید

ولی در لب مرا هم خاتمی هست

بنهان از همه خلقان چه خوش آیین باغی است

خمش کن همچو عشق ای زاده عشق

تا ابد هم از عدم هم از وجود

تو خوددانی که به زین خواب نبود

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم

تو مرا رنگ و بوی وام مده

گفت چه خویشی است شما را به هم

گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن

این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود

دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر

نور تو هنگامه‌ی انجم شکست

مجاب و مستجابش کن پی او

نه خاص در سر من عشق در جهان آمد

چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ

عشق زبانی ز هر افسرده پرس

من چو از کان معانی یک جوم

صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت

ای بر شده بس بلند آخر

او طرفی کرد اشارت به یار

جمله سال و جواب زوست و منم چون رباب

سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

خویشتن را خویشتن آن وقت دید

زان آتش ده زبانه ترسید

سنریهم شد و فی انفسهم

آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد

هر دم از آفتاب حضرت حق

به مطبوع و مصنوع جادو بود

گر متهمیم پیش هستی

هر که دل شیفته دارد چو من

سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر

ملک گفتا که دارد کس ز عشاق

دهان باز مکن هیچ که اغلب همه جغدند

در عشق زاری‌ها نگر وین اشک باری‌ها نگر

ندانم برد من تیمار یک کس

بس که در آویخت درو خشمناک

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

نشاید خون سعدی بی سبب ریخت

آنکه نام پیمبری دارد

او خم سرکه است کجا می‌دهد

مولای فنی صبری لا تخرج من صدری

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو

کاری است بس عجایب و پوشیده کار حق

تا بنهد بر جگر لاله داغ

عشق او چون شجر و من موسی

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند

دو مرد زنده نماند که صلح تاند کرد

معنبر شمعهای مجلس افروز

تو مسافر شده‌ای تا که مگر سود کنی

بشکند آن روی دل ماه را

جمله‌ی زیر زمین گر به حقیقت نگری

چومن جادو گرم در صنعت چین

باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست

پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد

وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا

ورت پخته است سودائی که داری

در این خانه هزاران مرده بیش اند

هزار بار ببستت به درد و ناله زدی

عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو

چو نتوانست ازو دل را جدا کرد

غازه لاله‌ها منم قیمت کاله‌ها منم

مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر

طالب درد است عطار این زمان

شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز

خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم

منم که خون خورم ای جان تویی که لوت خوری

سرگشته مانده‌ایم درین راه بی کران

او دشت گرفته زار و دل ریش

بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان

سر زلف تو چون گیرم که بی تو

از او او رنگ هرمز را نوی بود

که در هفتم زمین با تو بلندم

گرد فنا گردد جان فقیر

ظلم خیزد چو طبیعت شد حمق

درامد نازنین و دید شه را

چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم

وصال کعبه میسر نمی‌شود سعدی

از آن دل دست باید شست دایم

افسانه‌ی قیس، کاتش افروخت

تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم

این خواجه چرخست که چون زهره و ماه‌ست

غوغای سرکشان فلک پایدام توست

نو شد چو شکوفه‌ی جوانی

داروی تو می کوبم خرگاه تو می روبم

میل از این جانب اختیاری نیست

عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا

آورد، ز راه مهربانی

خاموش که تا هستی او کرد تجلی

گویند جمله یاران باطل شدند و مردند

کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور

به زاری گفت بازم گو چه گفتی

دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم

تو وفا گر کنی و گر نکنی

جوهر عطار در سودای عشق

چه در دست آمد آن نامهربان را

سخن کشتی و معنی همچو دریا

کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی

خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی

که با چندین حریفان بر در من

بگویمت که از این‌ها کیان برون آیند

سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست

دل و تن مرا زین دو آمد پدید

به ماتم کرد پیراهن بسی چاک

خر رفت و رسن ببرد و دل گفت

می مرده چه خوری هین تو مرا خور که میم

تو کعبه‌ی عجم شده، او کعبه عرب

رهائی ده به کوشش بسته‌ای را

شکار من بود ماهی و یونس

درد دل با سنگ دل گفتن چه سود

گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب

کایزد چو بنای دهر پرداخت

به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم

هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش

زخم کنون یافتی ز درد هنوزت

رها کن تا دراید هر که داند

حریف کهرباییم ار چو کاهیم

چشمی که به دوست برکند دوست

پیش من آمد و زبان بگشاد

چو خسبی آخر ای صبح سیه روی

عجب که شیشه شکافید و می نمی‌ریزد

از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد

پس از چه بود که در من کمان کشید فلک

برو نراند آن شب فرخنده ز آن بوم

نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم

من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او

آن دم که ز تو بر آسمان بردم

یک صفحه پر از خلاصه‌ی شوق

صدر صدور جاء الینا

گردش این سایه من سخره خورشید حق است

بدعت فاضلان منحوس است

داننده تویی بهر چه رازست

بهر صلاح دین را محروسه یقین را

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

خویشتن ایثار کن عطار وار

گلی نشکفت ازین خرم بهارم

چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را

تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی

یوسف صدیق چون بربست نطق

خضر خانی که چون وحش شکاری

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم

حکایت شب هجران که بازداند گفت

آسمان سر بر زمین هر جای تو

پیامی مهیا شد اسباب چندان

شبی بربود ناگه شمس تبریز

معنی همی‌گوید مکن ما را در این دلق کهن

هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی

هم تو دل پاک ده زبان هم

جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب

من فتنه زمانم وان دوستان که داری

گرد آمده بر درگه او از پی خدمت

که و مه شد ز حکم کارفرمای

توفیر شد از مکارم تو

اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند

پیش تهذیب بنانش از هری را از فری

به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند

در عشق ز سه روزه وز چله گذشتیم

سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی

مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت

نی ناوک نوای زار می‌کرد

هر جنس سوی جنسش زنجیر همی‌درد

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

چون ز آستان سلطان باز آمدی ممکن

برداشت ز خانه راه صحرا

هر چند سایه کرم شاه حافظ است

ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا

نه در کفر می‌آید و نه در ایمان

رخش پر خون و سر تا پای پر خاک

در تتق نوعروسی تندخویی شموسی

هر کی پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او

چه گویم از صفت آرزو که قصه‌ی حال

همه شب چشم حسرت در ره باد

فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا

عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

نه سبب نه علتش باشد پدید

خسرو اگر دین طلبی کار کن

گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است

به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو

من عطای ملک العرش بدم نزد شما

نه از کوی تو زان برتافتم چهر

من خشک از آن شدستم تا خوش مرا بسوزی

چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو

صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم

گشت محقق چو چنین وصف متین

ای عشق آخر چند من وصف تو گویم بی‌دهن

ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان

فلک خاک بیزی است خاقانیا

پریشان گشته زلف نیم تابش

مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید

نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان

آن ستم کز صنم کشید فرید

یکی گفت: این همه کفران سگالند

از آن محبوس بودم همچو نقطه

پرده حق خواست شدن ماه و خور

چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر

معترف وحدت و هستی و قدم

بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم

هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست

ولی بر پشتی روی چو ماهت

با آنکه ز گردش زمانه

از این غم ار چه ترش روست مژده‌ها بشنو

نیا نامزد کرد شویش پشنگ

میر منند و صدر منند و پناه من

ز آنجا چو شد آن طرف روانه

خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

ای مطرب ساده ساز بنواز

چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی

وانگه زین سر به سوی آن سر

خجسته نشست تو با فرهی

جهان نیز چون تنگ چشمان دور است

گفته بودی که بود در همه عالم سعدی

خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست

به رنج اندر آری تنت را رواست

اگر تر دامن افتادم عجب نیست

مستی خمرش نکند آرزو

مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد

کی اژدهافش بیامد چو باد

گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را

زیبا نبود شکایت از دوست

چه داند جزو راه کل خود را

ابا ناله و آه و با روی زرد

غلط گفتم این زانکه خورشید دایم

نشستم با جوانمردان اوباش

گوی زرین فلک رقصان ماست

گواهی دهم کاین سخنها ز اوست

کعبه به درت پیام داده است

عشقبازی نه طریق حکما بود ولی

فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

الهی عفو کن گناه ورا

چه گویی سکندر چنین جای کرد

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم

بگو باقی تو شمس الدین تبریز

به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر

به سعد و نحسی کاین آید آن دگر برود

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

خورشید رسولان بفرستاد در آفاق

نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه

بی سر و بن دید عاشق راه او

برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

نی در جهان خاک قرار است روح را

چنان بد که ضحاک جادوپرست

دریغ ننگ مجال است و بر نمی‌تابد

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده

بدان کاین گرانمایه فرزند من

هر دل که ز دام زلف تو بجهد

به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی

گفتی که چه می نالی صد خانه عسل داری

سر بخت و تختش برآمد به کوه

گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای

سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال

ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد

بجستند خورشید رویان ز جای

بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل

سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست

جهان عشق به زیر لوای سلطانی است

نشستن گهی ساخت شاه یمن

اکنون من و این نی که سر ناخن حور است

تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل

جهان داند که بیرون از جهانم

به لکشر نگه کرد سلم از کران

مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید

ز دیوارها خشت و ز بام سنگ

خوانشان خوانچه‌ی خورشید سزد

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

بدر ما راست اگر چه چو هلالیم نزار

سه فرزند را خواهم آرام و ناز

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را

چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش

تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست

که کس در جهان گاو چونان ندید

چشم و چراغی که از میان کیان رفت

سری دارم فدای خاک پایت

اختر ما نیست در دور قمر

اگر یادگارست ازو ماه مهر

تن مسکین من بگداخت چون موم

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ای دردهای آه گو اه اه مگو الله گو

کلید خورش خانه‌ی پادشا

گردون مگر مصحف نامش شنوده بود

ای مونس روزگار سعدی

شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی

بپروردشان از ره جادویی

صورت جان است شعرت لاجرم

تو دردی نداری که دردت مباد

لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من

گرت سر بکارست بپسیچ کار

بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری

چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

بحر قندم از ترش باکیم نیست

به شهرم یکی مهربان دوست بود

زمین را مهیا به مالک رقابی

گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست

ز خاک دست بداریم و بر سما پریم

پس آن دختران جهاندار جم

خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی

تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان

مگر زین دو تن را که ریزند خون

دست شست از وجود هر که دمی

بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند

به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی

ندارم همی دشمن خرد خوار

مرغ را دیدی که عنقا مهر و زال اندیشه بود

سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما

نیم شبی همره مه روی نهادم سوی ره

ابرده و دو هفت شد کدخدای

رازیست این میان بهار و میان من

از ورطه ما خبر ندارد

خامش کردم بگو تو باقی

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

مدبر خلفی به خویشتن بر

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

چه جای شاهد است که شیر خداست او

کجا من ببینم سه شاه ترا

می‌نشکیبد دمی ز کوی تو عطار

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری

من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات

کجا بیور اسپش همی خواندند

آهنگ دست بوس تو دارم ولی ز شرم

سعدیا تن به نیستی درده

کبوترخانه‌ای کردم کبوترهای جان‌ها را

که او را فروغی چنین هدیه داد

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی

هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی

سپاهی دد و دام و مرغ و پری

تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

خنک آن دم که گویی جانت بخشم

برین گونه از چرم پویندگان

گفتم ابرویت اگر طاقم فکند

قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی

اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد

ازویی به هر دو سرای ارجمند

الغریق الغریق می‌گویم

گویند صبور باش از او سعدی

شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید

شهباز دلم زان چه سیمین نرهد زانک

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

ای گشاد عرب قباد عجم

چنان نامور گم شد از انجمن

گوئی از آن رگ گلو ریخته‌اند در رزان

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

چنان دید روشن روانم به خواب

چون خط او بدمد ای عطار

به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید

دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من

سرش تیز شد کینه و جنگ را

تو جهان خور چو نوح مشکن از آنک

سعدیا روی دوست نادیدن

بر قنطره بست باج دارم

خرد را و جان را همی سنجد اوی

این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد

ز پویندگان هر چه بد تیزرو

خداوند این سبز طشت معلق

روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس

پولادپاره‌هاییم آهن رباست عشقت

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

چون ز هستی مرا خمار گرفت

چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش

هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم

به خوبی سزای سه فرزند من

سوار همتش از عرش مرکبی دارد

دوستی آنست سعدیا که بماند

ببستم چشم خود از نور خورشید

بدان ای شهنشاه ترکان و چین

روی از همه شیوه بست باید

شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز

بشنو ز گلشن رازها بی‌حرف و بی‌آوازها

بساز با من رنجور ناتوان ای یار

گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو

گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی

چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

بیا در بوستان چونانکه رسم باستان باشد

ناپسندیدست پیش اهل رای

دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو

بوالعجب شوریده‌ام سهوم به رحمت درگذار

صد هزار است غیرتم بر دوست

غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو

یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا

تا کی آخر جفا بری سعدی

در حضورش عهد کردی ای فرید

هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را

داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان

بامدادی تا به شب رویت مپوش

باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر

پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

ای ساقی تاج بخش پیش آ

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت

آسمان خواهد کایوان سرای تو بود

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست

هزار ذره از این قطب آفتابی یافت

باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده

در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد

غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی

اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی

عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال

اما سخن درست آن باشد

بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند

ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی

جاه خاتون عالم است چنانک

وان روز که سر برآرم از خاک

به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب

وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس

گاهست که یکباره به کشمیر خرامیم

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق

گو به سلام من آی با همه تندی و جور

ای برادر بیا و جلدی کن

عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن

من از طویله این حرف می روم به چرا

رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار

همچون دریا بود که پیوست

عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

چو حشر جمله خلایق به نفخ خواهد بود

نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب

می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان ز آنک

کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون

بیار می که امین میم مثال قدح

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف

سعدیا صاف وصل اگر ندهند

زود بر او درفتاد صورت من پیش دل

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

بر عین غین گشته ز خجلت ز عین مال

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

چون شیشه فلک پر از آتش شده‌ست جان

شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی

بر تو ستم کردم و روز شمار

فریاد مردمان همه از دست دشمنست

یار ما داند کو کیست ولی برشکند

من پیش نهاده‌ام که در خون

خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند

تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن

روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد

کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم

بوی بهشت می‌دهد ما به عذاب در گرو

مگر ساقی بینداید دهانم

آن مدعی که دست ندادی ببند کس

تا عقل را خلیفه کتاب اوست گرچه خضر

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید

مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت

آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو

چشم سعدی به خواب بیند خواب

بانگ نای لم یزل بشنو ز من

در این روش که تویی گر به مرده برگذری

رشته‌ی جان صد گرده چو رشته‌ی تب داشت

سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی

گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

تو او را گو که بانگ که از او بود

خواهی که دگر حیات یابد

ابره‌ی آفتاب اگر زرد است

دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی

زین قلب زنان قراضه جان را

چون شفای دلربا از خستگی و درد تست

گر حرامست از آنست که خونیست نه حق

لیکن این حال محالست که پنهان ماند

ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی

ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم

صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد

عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم

آرزومند کعبه را شرطست

هرچیز که جان ما همی جست

گر حکم کنی به جان سعدی

برسد میوه‌ای است در باغت

نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان

چو تیمار چشم خودش می نبینم

سعدیا زهر قاتل از دستش

عروسان خاطر دهندی رضا

جفای عشق تو چندان که می‌برد سعدی

ای عجب نمرود نفس و وانگهی همچون خلیل

این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند

دیوان و جان دو تحفه فرستاده‌ام به تو

مثال سعدی عودست تا نسوزانی

شاه گیتی محمد محمود

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

به دور کرم بخششی نیک دید

تو را گر دوستی با ما همین بود

همه دشمنی از تو دیدم ولیکن

مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد

به دل دریای بصره است و به کف دجله و زین هر دو

نالیدن دردناک سعدی

کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار

لاجرم عقل منهزم شد و صبر

سقاطه‌های تو آن است و شعر من این است

من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس

ازان کم می‌رسد هرجان بدین جشن

گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست

پندار موری از فزع نیش سگ مگش

گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر

دندان تو مغز پسته‌ی توست

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای

ز آب تیغ کیالواشیری

شب و روز رفت باید قدم روندگان را

چون در تو توان رسید چون کس

اگر تو سرو سیمین تن بر آنی

چون آدمم ز جنت ایوان شه برون

دانم که میسرم نگردد

به من نموده، نشان دل مرا، به دهن

ز ما گر طاعت آید شرمساریم

شمع که در عنان شب زرده‌ی بش سیاه بود

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

اگرچه ذره هم جوینده باشد

هر چه بینی ز دوستان کرمست

تا به استسقای ابر رحمت آمد بر درت

به دست دوستان برکشته بودن

چون ز هشیاری به جان آمد دلم

کس را به قصاص من مگیرید

کاووس در فراق سیاوش به اشک خون

کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق

به دیرم درکشد تا مست گردم

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار

بخت سوی تو نامه‌ای ننوشت

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

می و معشوق و وصل جاودان هست

عجب گر در چمن برپای خیزد

هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری

سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود

قاعده عمر زیر گنبد بی‌آب

به هوای سر زلف تو درآویخته بود

بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

اینت علی رایتی قاتل هر خارجی

سعدیا دل در سرش کردی و رفت

خواجه بو منصور، دستور عمید اسعد از اوست

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

رایش که مشرفی قضا کرد عاقبت

من مهره مهر تو نریزم

عید من آن نبود که تو دیدی

دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی

زیرکان زیر گاو ریشانند

هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال

مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین

سعدی هزار جامه به روزی قبا کند

ظلم نگر، تیغ راست عادت خون ریز

سایلان از من چنین خوش‌دل روند

وآن است عزیز در دو عالم

آفتابش به صد هزار زبان

مانا که خسف خاک بدل بود آب را

ساغری پر کنید بهر مسیح

بر امید این گهر در بحر عشق

ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت

خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس

من نکنم کار آب کو ببرد آب کار

ابروی تو پشت من کمان کرد

کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان

کشت صبر مرا نیاز عطات

با آتش و آب دیده و دل

گشت دندان عاشقان همه کند

هات غلغل حلق خامان را که با خیر العمل

شب در آن شهر است غوغا ز اختران

به سیران مده نوش‌داروی معنی

عضد دولت و مید دین

بامدادان همه شیون به سر بام برید

غمز کاره مباش چو خورشید

رو کز کمان گروهه‌ی خاطر به مهره‌ای

چشمه و کاریز و جوی و بحر یک آب است

حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را

هرکه را دوست براند تو مخوان

خاقانی‌وار لاشه‌ی عمر

ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه

تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را

باز مریخ ز مهر افکندی

چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی

گفتم ای جان و جهان جان عزیز

همه روز و شب عمرم خواب است

در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است

دل تافته شد مجوی ازو صبر

چون شه ایران والا به نسب

آمد آن مرغ نامه آور دوست

سخن که زاده‌ی خاقانی است دیر زیاد

هزار کوه و بیابان برید خاقانی

بر گفت فرید ماجرایی

آن جفت را کزو او شد قوس قزح ملون

تا شیر مرغزاری نصرت کمین گشاد

گویند کار طالع خاقانی از فلک

گاه چون پاشیده برگ نسترن بر برگ بید

حرمت من را که می‌گشنیز دیگ عیش‌هاست

دلم از راه گوش بیرون شد

گویند لب تو را چه افتاد

بسا دریا کش پاکیزه گوهر

تا رست قرصه‌ی خور از ضعف علت دی

طفل‌خو گشت میازارش بیش

به بناگوش تو و حلقه‌ی گوش

چه دهی دم مرا دلم برسوز

از جنس کارگاه نشابور و کار روم

که عجوز جهان سپید سری است

به هر راهش از نعل‌های مذاب

گفتم: دو چیز چیست ز روی تو خوبتر

کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ

اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ

حاصل خاقانی از سودای تو

با چشم تو کارگر نیامد

بر وفای دل من ناله برآرید چنانک

فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد

کو خرابات کهف شیر دلان

ساقیا! ساتگینی اندر ده

خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت

بی‌نام هم کنونش چو بید سترک خصی

تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش

تو گرچه زنده‌ای امروز لیک در گوری

روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت

گر بود چار شهر خراسان حرم مثال

آه خاقانی از تف عشقت

چون دو عالم هست فرزند عدم

از زمانه بترس خاقانی

چه باید به شهری تنشستن که آنجا

موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم

نیست منصور حقیقی چون حسین

ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند

تا توانی خون گری خاقانیا

زان همدمان یک‌دل یک نازنین نمانده است

از خودی خود قدم برگیر زود

هر چه در پرده‌ی شب راز دل عشاق است

زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد

شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود

شه قزل ارسلان که در صف شرع

آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی

ز حشمت زبردست هر دست بود

ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت

اوباش آفرینش و حشو طبیعتند

بس که شد دشمن این باز سپید

تحفه سازیم جان خاقانی

جفت غم بودم، انباز طرب کرد مرا

شاهی که بهر کوهه‌ی زین‌های ختلیانش

ننگ دارم که شوم کرکس طبع

من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین

گر جفایی کنی و گر نکنی

تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین

قاضی اسراف می‌کند در جور

بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن

چون نیست دهانم که شکر زو به در آید

فلک دایه‌ی سالخورد است و در بر

معشوق من است صبح اگر نی

خاقانی گهر سخنم ور نبودمی

یقین می‌دان که کفر عاشقی را

بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان

آفتاب کرم کجاست به ری

هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد

مرغ دل در قفس سینه ز شوق

سر نیزه زد آسمان در خاک

به همه جای نان من پخته است

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش

کی ببرم وصل تو دست تهی

عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک

فلک شکافد حکمش چنان که دست نبی

پیش بزرگان ما آب کسی روشن است

درین دریای بی پایان کسی را

بس غریبند در این کوچه‌ی شر، کوچ کنید

نقش بهاری که نخل بند نماید

بر خاک در تو خون چشمم

روی ناشسته خوشتری بنشین

چون باد زند نیجی کهسار برکشد

چند نشانه‌ی غرض، بودن و بی‌نشان شدن

سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی

شهریاری که گرفته‌ست به تدبیر و به تیغ

هم دیده‌ای که از جان درگاه سیف دین را

عندلیبم چه کنم خارستان

دستار به سرپوش زنان دادم و حقا

تو اگر مردی این سخن پی بر

ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما

خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن

سینه‌ی خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا

هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید

آه کز مردن امام شهاب

سرو بالان شمایم سر بالین مرا

از آن روی جهان دارد که چون عیسی است جان پرور

ساقیا! بار کن ز باده قدح

نیمه‌ی قندیل عیسی بود یا محراب روح

چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می

بر ابلق آسمان ز زلف تو

هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک

گویی تو را به رشته‌ی زرین افتاب

به دستار و جبه خجل سارم از تو

مادح شیخ امام، عالم عامل که هست

نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم

بر دو پایم فلک ز آهن‌ها

اینت کاری مشکل و راهی دراز

خاقانی را نشایی ایراک

تو را اول قدم در وادی عشق

خود به پای رضا نبافته‌اند

اگر تو دم زنی از سر این بحر

صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن

من به بال و پر تو می‌پرم

گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب

دوستان از فراق تو شکهند

دلی طلب کن بیمار کرده‌ی وحدت

عاشقا روی چو ماه او نگر

با خیال یار ناپیدا هنوز

تا ابد بیهشان روی تو را

نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب

خسرو محمد که عالم پیر

شاه محمد جلالت است و به تایید

هرگز نرسد ور آن همه آه

تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی

پرورده اندر دامن مملکت

گر به میزان عقل یک درمی

وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد

بر این نخل نظمی که پرورده‌ام

جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب

ظل حق فرزند شمس الدین اتابک کز جلال

کیست کز چشم مست خونریزت

به لشکرگاه دارم روی وبر سلطان فشانم جان

دل شوریدگان چو غارت کرد

مرغ فردوس دیده‌ای هرگز

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق

گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم

اگر قربان نگردد نیست ممکن

یاسمن تازه داشت مجمره‌ی عود سوز

گر رضای تو در بلای من است

گوئی که شکر منت آید به آرزو

دوش آمد خیال تو سحری

چون بروید تخم محنت‌ها کشد

چون ندارد ترک سیمینم میان

مرا از اختر دانش چه حاصل

نی که دایم روغن است و شیر نه

مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول

جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد

خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل

عاشق او و عشق او معشوقه اوست

کو تذوران بزم و کوثر جام

شرمت نامد از آن وجودی

مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین

گر نباشد هر دو عالم گو مباش

در صف دریا کشان بزم صبوحی

در عالم عشق کار عطار

در بوستان عهد شنیدم که میوهاست

اگر فانی نگردد جان عطار

یا من آن پیل غریوان در ابرهه‌ام

توسن عشق تو رام توست و بس

بر خاک نیم‌روی نهم پیش تو چو سگ

جز کافری و سیاه‌رویی

کیخسروانه جام ز خون سیاوشان

چند باشی تو از آن خود از آنک

الرفیق الرفیق می‌راندم

هست زنار نفاقت چار کرد

روز دانش زوال یافت که بخت

تا درد تو را خرید عطار

جهان را عهد مجنونی شد از یاد

گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد

هر سحر خاقانی آسا بر فلک

عطار بگفت آنچه دانست

خاقانی را دمی به خلوت

ای دریغا که گر درنگ کنم

خاقانی سود و مایه‌ی عمر

در ره عشق تو دل عطار

جز ساقی و دردی سفال و می

عطار چو کس را خطری نیست درین راه

خط امان ستانه‌ش و لب‌های خسروان

رهی کان راه عطار است امروز

حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم

فرید از تو دلی دارد چو بحری

عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت

گفتند بتان که چهره‌ی ما

دانه‌ی دست پایدام تو گشت

چون خار رطب بد و رطب خار

دیو دلی می‌کنند بر سر خاتم

مرغ دلم تا که زبون تو شد

زانکه یک عید نیست در علام

گفتم: به روی روشن تو روی برنهم

قراسنقر آنگه که نصرت پذیرد

چند گویی نگه کن ای عطار

من دیوانه نشینم که مه نو نگرم

هر سخن کانرا تعلق با تو نیست

اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی

وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد

رخت جان بربند خاقانی ازآنک

ببرید و نشان و نام از او رفت

پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را

اگر پرسی ز سر این سالی

خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن

عطار چون که سایه‌ی عزت بر او نماند

در طواف کعبه‌ی جان ساکنان عرش را

بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی

تا کنم بر سر و بالات نثار

پرده بردار و دل من شاد کن

زین اشارت که کرد خاقانی

وصل تو جستم به نیم جان محقر

به مشک و گلابش بشستند تن

نبرد دل مرا همی فرمان

ابرش آفتاب بسته‌ی اوست

زهر خواهد شد ز عیش تلخ من

چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای

گرین آمدنت از پی خواسته‌ست

خورشید همه خواجگان دولت

خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود

در ذره تو اصل بین که ذره

بشد مادر شاه با ترجمان

محتاج به دانه‌ی زمین بود