قسمت هفدهم

از آنک عشق نریزد به غیر خون کرام

هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را

به آتش ز آهن جدا کرد سنگ

چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام

ای مسلمان جان که را دارد زیان

زدن منقار و جستن ریگ از خاک

خود چه خدمت کنم به مقدارش

گر کاهلی به غایت ور نیز سست پیری

هم نور نور نور من هم احمد مختار من

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی

دگر بر ره رمز و معنی برد

بگو که خوشتر ازین داستان نمی‌باشد

مست او اندر میان جمله مستان نازنین

از زمین بر آسمان خواهم نهاد

در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست

که دانگیش نگردد فنا پی شجری

جوشن گر عشق ساخت جوشن

شاه را ورنه ز آزار گدا چیست غرض

برون آمدند از یمن مرد و زن

یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام

شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

که ای اقبال بخش تند پرواز

الا دمی که در نظر یار بگذرد

اینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی

تا بود در تن جان ما بر این اقراریم

بر می‌شکند گوشه محراب امامت

نگردد دگر گرد بالین تو

ازو نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم

چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم

نشسته در میان جان و جان نه

کیست کش موئی از و در شانه نیست

مست گردد زان می احمر بلی

کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

خون صید این زمین در پای این صیاد ریز

به خورشید تابنده نزدیکتر

شدم این لعبتان را چهره پرداز

ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من

بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند

که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری

چو هی نشسته به پهلوی لام اللهم

ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند

پر از هول شاه اژدها پیکرست

عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست

پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن

ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار

با خدا باشم چو بی‌خود بینیم

گفت شاهنشاه جان نبود تهی

چون مرد مسلمانی بر ملک مسلم زن

چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو

کنون نو شود روزگار کهن

ز محکم کاری فرهاد مانده‌ست

به خارستان همی‌گردد که خار افتاد او را تین

پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی

ای به شب‌ها و سحرها به دعا جسته من

نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم

روان را سوی روشنی ره کنم

گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد

چه سود عنبرینه و مشک و لادن

عمر ار در ماتم آن باختن

حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت

پرتو جان تو دیدند در آن جسم سنی

کان جا همی‌کشیدی بیگار تا به گردن

هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم

خروشی برآورد خواهم همی

ز دل کی خنده‌اش از خود برد زنگ

دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من

نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم

پیوندی این چنین که میان من و غمست

که ببینم در این هوا که تو ذره چه می‌کنی

هین بنما به منکران خانه درآ که همچنین

کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم

گوی بدنژادی دلیر و سترگ

گه از ابر گریان کند آزری

روا بود که دو سه روز بر نمد گردم

لیک او بر آسمان چارم است

بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

که هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی

تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن

اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد

بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

سری بر زانوی اندوه بنشست

سنگسارش کرد می باید که ارزانی است آن

نتوان کرد بهر گیتی ناز

این بس که نام من برود بر زبان دوست

همگان ز خویش رفته به شراب آسمانی

زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من

زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر

نبودش به جز آفرین گفت و گوی

از صلاحش نیست بیرون شیخ و شاب و شهریار

از مرگ وارهان همه را سودمند کن

عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو

کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست

چه عجب گر تو روشنی که از او آب می‌خوری

گفتند در سجود که بر شاهدی زدیم

رنجوری خود در خود مهجوری درمان‌ها

نبینم به هنگام بایست پیش

میان باده‌ها کی فرق باشد

چون بدیدم بحر را در جوش من

شدن خاکستر و آتش نهفتن

پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین

ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل

کشید آنگهی تور لشکر به راه

تا ره به این معنی برد کو پی به معنی برده‌ای

باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام

هر که زین قصه غافل افتادست

نقش جانست که در آینه دل پیداست

شمع همه جمع‌هاست من شده پروانه‌ای

راز را با تو آشکار کنیم

پیش خوبان دم به دم رایت ز آه افراختن

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

به دل بد شعله‌ای افروخت ما را

اسیر هیچ نداند که از اسیرانم

یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

نوش می‌گیرند و نشتر می‌زنند

که نخواهیم بجز دیدن او ادراری

گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن

عجب مدار سری اوفتاده در پایی

خردمند و گرد و بی‌آزار بود

آن کس که یافتی صدقات و زکات تو

که بالا نقش دارد زیر سجین

زانکه بسی افتد این زیان که نداری

محو از هستی شد و آزاد گشت

تا از آن باد عالمی زادی

ز آتش چشم‌های بیدارم

خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را

ز گاوان ورا برترین پایه بود

به خاکستر نهاده روی پرخون

شمع جان و شمعدان را برشکن

خواب از من برده ادراک و تمیز

کز جانب ماه آسمانست

وی سر اگر سری مکن این سجده سرسری

نرگس توست که ساقی است دهد رطل گران

مظلومی ار شبی به در داور آمدی

که دانا ز گفتار از برخورد

کی اوفتاد رغبت میوه فشانیت

بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن

وین نمی‌باید به انبازی مرا

چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را

دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری

تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من

آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت

وزان رسمهای بد اندر خورش

به جسم آسمانی یا زمینی

اسحاق قربان توام این عید قربانی است این

جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن

به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام

که بیا به معدن و کان بهل این قراضه چینی

مرغ گوید من تو را خواهم قفص را بردران

زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

بدان خواسته دست بردی فراز

وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود

گشته ویرانه به عالم در هزاران خاندان

گر توان شد هندوی هندوی تو

در هوای چشم مست او دل مخمور ماست

نبات را چه جنایت چو سرکه آشامی

برآ بالا برون انداز نعلین

کسی که پیش رخت لاف پرده‌داری زد

کمربستگان صف زده بر درش

بجز یوسف نمی جست و نمی‌خواست

کاندر خودی و هستی غیر تعب ندیدم

چون پوشیدست رشک روهاش

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

بر در بمانده‌ام من زان شیوه‌های بامی

جان ادیم و تو سهیل اندر یمن

چنین که حافظ ما مست باده ازل است

جهان گشت با فر و آیین و آب

که مصون است کمال تو ز آسیب زوال

عشرت با خوف جان راست نیاید به هم

نام من داشت روز و شب به زبان

بعشوه گوشه‌ی بادام عبهری بشکست

کو چه شکل است به وقت زاری

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

ساز از دیده و ثاقی و ز دل بارگهی

تویی خویشتن را به بازی مدار

کجا از سرو و بیدش یاد آید

دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین

شد طرفی زعفران شد طرفی لاله زار

بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر

بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین

برآید همچو دود از راه روزن

ز بهر سپنجی سرای آمدند

رود در آتش و نقصان نیابد از تف و تاب

کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم

وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده

او را چه غم از حادثه‌ی دور زمانست

شیران شرزه را رود از دل دلاوری

هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم

آوازه‌ای که از سخنت رفته رفته رفت

مرا بر در ترک بسته میان

به دستش داد بدری پر ز پروین

ور رسی بر بام خود السابقون السابقون

وز نیل اگر خوردیم هم نیشکریم آخر

چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت

برانی برانی بخوانی بخوانی

آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم

چشم انعام مدارید ز انعامی چند

جهان نو ز داد و سر ماه نو

الا دلی چو شعله بر آتش نشسته‌ای

گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن

هر که حرفی از آن دهان گفته است

دید جانش چون جو و رویش چو کاه

رو که وقت امتحان بگریختی

ای پری زاده خاک پای توییم

گر باز می‌گوئی زبان زین ترجمانت می‌برم

نبد از جوانیش یک روز شاد

چشم حدثان به وادی طنجه

در پرده ساز کردن در پرده‌ها دویدن

چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

بس نعره‌ها شنیدم در زیر هر خموشی

من نه مرد نفاق و تزویرم

کیینه خدای نما می‌فرستمت

در آن جای تنگی برآویختند

فریاد برگرفته ز فریاد من

من دانم رمز تو شنیدن

برون کون صحرایی بباشیم

قرب هر کس حسب حال وی بود

نه درخورد باغ و زر و مغرسی

جز خفاشی ز بیم مرغان

گنجشک را بود حذر از شاهباز فرض

نشسته برو سوگواری به درد

دهد می اینک از جام وصالت

گر کورشان نخواهی در دیده شان نظر کن

با لب لعل و جان سنگینید

هر گلی بلبلی غزل خوان داشت

کوه‌ها را جهت ذره شدن می‌سایی

با خار صبر کرده گل‌ها که همچنین کن

با که گویم که بگوید سخنی با یارم

برآمد به ناز و بزرگی تنش

پر باره‌ی نیکو شیت کنی

بی‌گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن

زلف تو پر حلقه و پر خم به است

پیش رخ زیبای تو از روی صباحت

نقد بستان تو چرا لاف ز آینده زنی

صبر و قرار او برد صبر من و قرار من

تا محتشم یابد امان من از عذاب آیم برون

کشان و دوان از پس اندر گروه

یا در میان مجلس، یا در شکار باشد

بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن

سبزه و گل می‌دمد جوی وفا می‌رود

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

خود ننگرد به تابش او جز که سرسری

ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن

از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

خیال روی توام ایستاده در نظرست

بدرقه اشک و آه من قافله‌ی نیاز را

عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من

زنار به زیر خرقه داریم

درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم

ز آنک بی‌مفضل به مفضل کی رسی

خورشید فضل خود را بر جمله رام گردان

تا به این پی نتوان برد که او سائل کیست

چرا که جایگه گنج کنج ویرانست

پهلوی او یک به دیگر برنشیند ماز ماز

چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن

پخته کندت مطبخیش نار سقر بر

گر نکند التفات یا نکند احترام

بیرون ز جمله آمد این ره چو بنگری

چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

که قطع بادیه‌ی عشق بی هدایت نیست

تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را

چند با هر کسی درآویزیم

عاشق اندر بند آب و جاه نیست

تا طوافی می‌کنم پیرامنت

ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری

زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم

شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را

چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب

چو اندر دست مرد چپ فلاخن

گفتا بسوزد این دل گر اختیار دارم

صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر

درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام

آخر تو جملگان را خود از خدا فریبی

طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس

هفده عذرا برده از ماه سپهر

ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست

سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین

وانگهی امید گوهر داشتن

با من مگو که چشم در احباب خوشترست

هست مست و بی‌خبر شاد آمدی

بگشا در طرب مگذارم دگر حزین

غافل است از فتنه زائی‌های این چرخ عجوز

که خطت بحکم که بوسیده است

فروغ آتش افزون گشته از آب

قم لنا نفتح جنانا من جنان یا غلام

وگر کباب شوی عشق باب زن باشد

کسی که خورده بود می ز بامداد الست

جوی نیابی تو از من اگر هزار فشاری

نفط زنانیم و شرار آمدیم

دارد هزار عیب و ندارد تفضلی

جگرم گرم شد لعاب کجاست

از آتش زبانه کش او حذر کنید

جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن

پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

گشتم هزار بار من از جان و جا بری

کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

بهره داری ز دین و دنیا تو

چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر

راضیم راضی به هرچ آن لاله‌رخ با ما کند

عقل و تکلیفم نباید والسلام

هر چه می‌بایدت میسر گیر

آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش

که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

چون عام بدانست که شیرین و رسیدست

که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست

بیش از صد کوه در دنیا مرا

هر زمانی شیب و بالایی ببین

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

وز تبریزست این بخت که پرورده‌ای

روضه‌ی بستان خلدست این که بادش مشکبوست

به ناوکی جهد از جا که بر یکی دگر آید

سر بر نمی‌کنم که مقام خجالتست

به شیرین گفت از هجر تو فریاد

کنی بساعد سیمین و پنجه‌ی مخضوب

تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار

آسوده تنی که با تو پیوست

ز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی

خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست

خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی

ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش

به هم صحبتی عهد بستند و پیمان

دیده پیوسته در دو دیده‌ی تست

که ترا می همی‌دهد دشنام

کدام دامن همت غبار من دارد

صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری

چشمم بیاد لعل او در خون کشد آیاق را

اگر توان در تقدیر آسمانی بست

بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت

ای سرا و باغ من دایم ز تو چون بوستان

پس به استحقاق ما را می‌پرست

اوست که ترسابچه خواندش فرید

پادشاهی با گدایی می‌زند

چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی

گرچه بس معیوبیی مقبولیی

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

در حلق چنان رود که جلاب

سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد

یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست

آن آه در درون دهانم بسوختی

که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد

کرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی

خواب را با دیده‌ی عاشق چه کار

جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود

که من به پای تو در مردن آرزومندم

بزند لقلق بر کنگره بر، ناقوسی

عاشق و سرگشته و حیران ماست

خورشید نگنجد اندر آغوش

کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند

گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری

که آب چشمه‌ی زمزم حجابست

منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

حزین در گوشه‌ی بیت الحزن چون پیر کنعانی

تا که مویی مانده‌ی مشکل رسی

زانکه هریک زان دگر نیکوتر است

یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست

که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری

بوک جایی راه یابی از کسی

خواب گه جز ز سر کوی فلانم مدهید

نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست

ز لعلم کام خسرو جام دیدی

گلی چون عارض خوبت نچیدست

گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ای خالی

از غم چشم ناتوان شما

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد

دراز داشت پی خاتم سلیمانی

چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب

گردد به وصال شادمانه

فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

در نهان او دولتی آماده‌ای

ما را به تیر غمزه‌ی دل خون چکان بسفت

پاس درش بدیده‌ی شب زنده‌دار داد

مفتول زلف یار زره موی خوشترست

سنبل به باغ زلف معقد کند همی

در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست

که چشم خیره کشت بیندم غزا خواهد

آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

یکی پی بز کوهی و راه بغدادی

فارغ از درد دل خسته‌ی دل ریشانست

اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر

ورنه در مقصود به روی همه باز است

همه شب چشم توام مست نمایند بخواب

کو به عشق خود گرفتار آمدست

هر جا که می‌رود متعلق به دامنست

که نقش‌ها تو نمایی ز روح آینه گونی

وز چخیدن سخت‌تر شد بند او

پوشد رخ دل افروز ماهی به جرم آهی

که به آفاق نظر می‌رود از شیرازم

جور مکن لشکر تیمار مار

این سپیدی گفت کی شد آشکار

تو مرا زیر چنین دام گرفتار مگیر

چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم

همه را مخوف دیدی جز از این همه‌ست باری

زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

زین میان گر بتوان به که کناری گیرند

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

حکم تو چو ذات تو مبرا

تا ابد ضایع بمانی جاودان

اگرچه این همه اسما نهادیم

رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود

وگر آتشی نیست چون دل کبابی

وی عجب هر دو ز بی‌قدری حرام

کی بود زیبنده گر باشد دو سر را تاج یک

کاین درد نپندارم از آن من تنهاست

زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود

که بجز سایه‌ی لطف تو مرا جائی نیست

از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست

قانع نمی‌شویم بدین نور روزنی

وانک بیگانه نگشت از همه بیگانه‌ی ماست

که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

در نرگس مست من چه آهوست

وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت

در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست

در میان جان شیرین من است

کاول به تو چشم برگشودم

گر از وساوس دل یک دم امان بیابی

نوای مطرب و آواز چنگست

کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم

با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش

ما ملکوار مر او را بزنیم و بخوریم

یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست

شهره یکی ستاره‌ای بنده او دو صد قمر

من دیگری ندارم قایم مقام دوست

ور تو سپر بفکنی سسته سپر عاشقی

جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را

همواره مرا کوی خرابات مقام است

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

نگاهبانی حفظ تو از تصرف باد

گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را

خویشتن در آتشت انداختیم

من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست

پر نیز می‌بسوزد گر ز آنک می‌پری

بود تعلق دل با تو همچنان ما را

جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط

باشد که به وصل تو زنم چنگ

کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر

شکر و بادام تو نقل و شراب

بولهب غم ببست گردن من در مسد

کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد

کز باغ بی‌زمانی در ما نگر زمانی

من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش

شنا باید چو در بحر عدم کرد

سر فرورفته مرا با او گذار

از پای فتاد و سرنگون گشت

رواست گر همه بد می‌کنی بکن که نکوست

نفس بد را پاکدامن کرده‌ای

آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست

روی چون محتشم شیفته گردانیدم

چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم

نوروز مه بماند قریب مهی چهار

این بگفت و جان بداد، این بود و بس

شد درآویزان به قلابی دگر

تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید

سجده کن و بگویش اوحشت یا فادی

جامه بی جام می نمازی نیست

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

پیش کسی گو کش اختیار به دستست

همان به کاین نصیحتها به وقت فرصت اندازد

هر دو تن باشیم یک تن والسلام

کز عشق نهاد صاع در بارم

از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان

خراب گشتم نی ننگ ماند و نی نامی

باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست

با صد تن عریان همه رسوای قیامت

نشاید در به روی دوستان بست

شده ماه بر چرخ مانند نعلی

که حکمت در ره یونان حجابست

وقت نازست ناز باید کرد

حلال نیست که بر دوستان حرام کنند

به هر خمی که درآیی از او نشان گیری

خبر از دور زمانم نبود نادر نیست

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را

خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

کی نشان آن حرم گاهت دهند

چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد

تا که بگویم تو را من که که را یافتی

که حسنت فتنه آخر زمانست

مامور اگر به ناظری خرمنت شوم

که گرش سر برود از سر پیمان نرود

که شمع از آتش غیری فروزم

مرغ صد باره بپردازد جهان

چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

ز عشق و عقل ویست آن نه از سبکساری

تا چو من می‌رفتی و آزاد و فرد

ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت

هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد

بی خرد وحشی که در اندیشه‌ی سامان ماست

زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات

شوری که از آن شکرستان دارم

در حقیقت درخت بی‌ثمرست

با جان بی‌چگونه چونی چگونه استی

چه به کوهی بازمانی چه به کاه

دلیل عاشقی آشفتگی زلف دوتایت

کاین گروه زندگان دل مرده‌اند

چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری

هر دو را کی هیچ ماند در میان

نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار

نام سعدی که در ضمیر تو نیست

چه مجمری و چه عودی چه آفتی چه بلایی

سر نهم تا سر ببینم، باک نیست

در مجلس روحانیان گه گاه جامی می‌زنم

کش سر بنده پروریدن نیست

تیر در جان من ترازو چیست

جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

پیشه‌وری شد چنانک رونق عطار برد

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی

می‌ندانی وز خرد بیگانه‌ای

ای دل تو نازان شو به غم ای غم تو بر دل ناز کن

که برکند دل مرد مسافر از وطنش

بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز

جانی که در تنست مرا از برای تست

از خواب مکن تو یاد زنهار

توبت کنون چه فایده دارد که نام شد

مشغول بود فکر به ایمان و کافری

وآن سیه رویان هزیمت یافتند

تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن

پیش بمیرد چراغدان ثریا

کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست

امروز که آن سرو خرامان من آنجاست

خیز و زین دین تهی بیزار شو

پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست

به میان موج طوفان چپ و راست می‌دوانی

که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت

گل بی‌خار شد آزرده چو با خار نشست

به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

لنگی نتوان بردن، ای دوست به رهواری

وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

خودکام گل طرب را در خار می‌کشانی

بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست

چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی

بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی

همچو ماه از مشرق ره یارم اینک می‌رسد

تا خلایق همه گویند که حورالعینست

که تو احوال شان همی‌دانی

نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست

که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو

خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید

این خوی بد و عادت تو چند هزارست

که گر خود آتشست آتش نشانست

حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز

جز عشق ندیدمی مهمات

پیش چوگان عشق چون گویی

خواجو خموش باش که این خود عنایتیست

می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش

نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

چرا که عاقل باشی چنانکه می نمزی

بیا که جان عزیز منت خریدارست

تحفه‌ی چون تو ماه پاره کنم

نادر رسد که میوه اول رسیده‌اند

مایه نداری تو ولی خایه خود می‌خاری

وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب

دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

این را هیجان دم و آن را یرقانست

هم خیالت کند از چنگ غم آزاد مرا

زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار

که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام

سوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی

وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست

من نقد روان در دمش از دیده شمارم

عهد محبت نتوانم شکست

خمیده کشید الف ز بی‌صبری

می‌سوزد و چشمش همه در آب زلالست

نومید نمی‌توان شدن باز

جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

که رامین تویی ویس رعنا تویی

زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست

وز خوف جان محتشم اندر خطر هنوز

مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم

رطب ناخورده نیش خار چیده‌ست

هشت خلد از شرم آن تاریک شد

نحس قرین زحل شمس قرین قمر

چو من عاقل آیند و شیدا روند

که جان ناپدیدست، و تو ناپدیدی

دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست

بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست

کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا

ما در غم آنیم که او در غم آنست

کشتن شودم واجب از گفت محال تو

تا نگفت آب دیده غماز

ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهانی

عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش

بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد

دل بر نمک لبت کبابی

به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها

نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست

بر خرقه جان دیده ز ایمان تکلی دیگر

گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود

هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی

بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست

در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

مه دیدم و مشتری ندیدم

بنفشه را بجز از کرکما ندارد پاس

دایما مشغول ریش خویش ماند

تا چرا رایگان گران توام

این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت

کم قصور هدمت من عوج الا رآ

کو خود این ساعت بخواهد مرد زار

پس بداند کان منم بی شک پشیمان می‌شود

که در کنار تو خسبد چرا پریشانست

براین گردون گردان نیست غافل

کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

روی بر روی غمگسار نهاد

با کسی حال توان گفت که حالی دارد

گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری

شراب لعل یا لعل مذابست

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

در شهر که مبطل صلاتست

نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب

که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات

تا صبح بر آفتاب بینی

پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت

پنهان شوی و ما را در صف همی‌کشانی

کار کردی برهمه عالم دراز

می‌دهد این همه در سر بیهوده تو را

من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست

ز بگمازها نور مهتابها

جمله گم گردد از و گم نیز هم

ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

ماهی بی‌آب را کی دید قراری

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

چنین خانگی گشت و چونین عتیقا

دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را

که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید

همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد

به آفتاب نظر می‌کند به صد خواری

چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب

چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط

بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست

من بدان راضی باشم که غلامم خوانی

گر بر قتیل عشق برانی سمند را

سوی وصلت پر خود را می‌کنم این الفرار

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

گر تو را باشد پر از دیوانگی

میان لیلی و مجنون وصالست

چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت

که به یک شاهد اختصار کند

برگ رز باشد دستار شراب

برپرده‌ی زنگار کشی پیکر جوزا

گاه چون باد می‌وزیدستی

نپندارم چنین شیرین دهان هست

گاه تویی در برم حلقه دل می‌زنی

ورنه این شط روان چیست که در بغدادست

گر گمان بردی که خواهد کردش این مقدار یاد

اذا لا حبه ترضی دع اللوائم تعذل

به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود

پاسبان را پاسبانی می‌کند

ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر

گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

دل خراب که آن را کهی بنشماری

هنوز بر کمر کوهسار بسیارست

شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

کز کوی تو ره به درنباشد

ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی

پیش طوفان سرشکم چه محل بارانرا

گلهای جگر سوخته در بار نهادند

تا بنالد هزاردستانش

از آن سو رسیدی همان سوی روانی

گر بود فرع و اگر نبود چه باک

تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

بو دواد و بن درید و ابن احمر، یافتی

تا خرد یک دم فقاعی صد تنه

می‌طلبد دل ز تو کامی دگر

یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست

چونشان اندر گمان افکنده‌ای

پادشاها، کارسازا ، مکرما

بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول

که مرده را به نسیمت روان بیاساید

وز دم حوت آفتاب، روی به بالا نهاد

فر همای سایه‌ی پر همای ماست

چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی

واله شود کبک دری طاووس شهپر برکند

تو مه نه‌ای تو غباری تو زر نه‌ای تو نحاسی

آبی این طایفه برلب نچکانند او را

خون ریزد از مژگان قلم روی زمین گلگون شود

تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

نه هم نبیذ بود ابتدا از آن سرکه؟

تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت

که چندین خنب بشکستم من امروز

کاندر این ره ادب آنست که یکتا آیند

در رخ دلبر مکتحل آیی

آب خود بردند تا نان خواستند

از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم

ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست

به ساتگینی می‌خور به عافیت گذرد

گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

نقش مطلق شد و درم برسید

نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد

زان سینه روشنیم که دلدار ما تویی

گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست

می‌گشایند میان دو دل از دیده رهی

کنند چون نکنند احتمال هجرانش

باز به منقارش از زبانش عسجد

اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی

با لب لعلت کجا ماند صبور

خانه گو با معاشران پرداز

شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی

بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

که سمنبرگ بر آن نافه‌ی عطار بود

که رود چشمم از اندیشه‌ی کرمان در خواب

سر مویی نیایی در شماری

که در تأمل او خیره می‌شود بصرم

بر کور یوسفی را حرکات و خودنمایی

پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را

خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

خندیدن و گریستن و جزر و مد بود

«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو است

برو محال مجو کت همین همان نرسد

هنوز با همه بی مهریت طلبکارم

از آفتاب جانی کو را نبود ثانی

مختلف تو قد هلک معتقد تو قد نجا

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم

تا باد به می در فکند مشک به خروار

ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

تو من خام طمع بین که چه سودا دارم

ملک نوشروان و دارا ساعتی

چرا که هستی من در میان حجاب منست

خویشتن را سگ آن حور لقا می‌داند

من با تو بسی شمار دارم

به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش

بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست

بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند

در پای لطافت تو میرم

زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی

ز ریحان خطت گوئی غباریست

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

و گر مجال نباشد که کام برگیرم

رخ من بود چون پیراهن حور

و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب

سزد که کل جهان را به یک نظر بینی

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم

تا من نگویم این که فلان است آن یکی

در دیر مغان زمزم جان جام شرابست

حالش آخر از سگان آستان خود بپرس

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

همچو در سیمین زنخ زرین چهی

ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات

دغای عشق چو خانه قمار بازآید

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

بیا به نزد خویشان دغل مکن با ایشان

آهوی چشم دلکش شهلای مصطفی

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

تا بنالیم در گلستانت

کاحمد مرسل به سوی جنت آمد بر براق

برمکش زانکه اوسیه کاریست

عقل ز تشویر او مانی نقاش شد

تا یاد کنم دگر زمانت

ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی

چشم من بر این گواهی روشنست

چو افتد در میان روز قیامت ماجرای من

چون گوش روزه دار بر الله اکبرست

هر چند برفشانی و هر چند برچنی

در جام آبگون آن آتش مذاب

جمله پران که هر چه بادا باد

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی

زاغی بباغ برده که خال معنبرست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند

دیبهی دارد به کار اندر، به رنگ بادرنگ

کار من دلسوخته از سوز بسازست

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

کفتابی سروبالا می‌رود

که گذاشت خاک خاکی و گذاشت خار خاری

هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب

خوش حوصله‌ای داشت که تاب نظر آورد

ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست

یا در کف من بادی، یا در دهن من

هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست

در همه فعل خود بدید کنند

کجا روم که نمی‌باشدم گزیر از دوست

بهل مملکت را اگر ادهمی

کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

ندانم آیت رحمت به طالع که برآید

طوق زرین را کند بر گردن قیصر درای

گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب

می‌ندانم تا جگر خواری بود

کی شناسد قدر صاحب واقعه

رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی

با این همه دستان نتوان داد ز دستت

ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد

چون کنم بیهوده روی او شتاب

قدر تو بدانم که ز خوبی به چه جایی

که باشد بوستان بی دوستان هیچ

آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد

یافتم از عزت آن یک نظر

گر که قاف شود دل تو ز بیخش بکنی

سرمست را شکیب کجا باشد از شراب

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

افتاد دلت زهی مکرم

اندر گلو افکنده، هر فاخته‌ای یک غل

بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را

بربود و کشید در عقابین

به بود زین سان مرقع داشتن

رهبر ما بوی او در ره سلطانیی

نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت

کاین جدائی سبب تفرقه‌ی جان و تن است

شاه گفتا سر ببریدش ز تن

بلبل در شد به لحن، فاخته در شد به دم

ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست

بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز

مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت

کار مرا این زمان بده تو قراری

وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست

که بر دو دیده ما حکم او روان بودی

جان مشتاقم بدو نزدیک و بس

به زیر کوه سد اندوه مانم

که ره بادیه از خون دلم ناپیداست

فلک را نیز سر در چنبر آورد

آنگهی تو جای رحمت داریی

ره عشق تو ببندند به استیزه نمایی

بنگر این پشه که در جام شراب افتادست

با دلم آهسته می‌گوید که جانان می‌رود

ظن برد کاینجا بترسیدم مگر

هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن

لاجرم دست او چنان بالاست

تو ورا ز امروز و از فردا مگیر

جمله ناپیدا کند در یک نفس

زخم‌ها خورده نکرده وای وی

هنوزت برگل از سنبل طنابست

که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله

گر هوای خوش‌دلی داری ز دنیا کن کنار

سر به زانو برنهاده رخ به نیل اندوده باز

این حال بنزد او محالست

چون آن تو کنی بدان سزا باشم

زانک در حق غرق بود آن حق‌شناس

بر بنده کمینه تو نیز در کمینی

چون تختگاه عالم جان متکای تست

قتل من کفاره‌ی چندین گنه خواهد شدن

نیست لایق بیش ازین گفتن سخن

صف ناربون و صف عرعران

در چشم من خیال جمالت منقشست

چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار

سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است

بداند این دل شب رو که بر سر بامی

یا نکهت گلشن وصالست

کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

شکر آن برخویش می‌خوانم، تو نه

بسان آه سرد من صبای او

در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست

محو گشت و تا ابد مستور شد

ز آب چشم او همه بنشست بود

زاهدان را مست فردا می‌کنی

مست از آنسان که دیده‌ام دوشت

کانجا به ذکر سبحه صد دانه جویمت

پر گنه هستند در امت بسی

چون می بخورم، جام همی‌گیر و همی‌جه

برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت

تو هیچ کار مکن جز که نیشکر مفشار

نگیرد آینه‌ی کبریاش گردی از آن

با شکر درسرشته غنچه گلستانی

چه جای زاری سرگشتگان بازاریست

و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

سنگ ریزه در درونم خون کند

خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه

بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت

صد جان باید به مژدگان دادن

چون نهم بنیاد بر اصلی که نیست

بر یک ورق قرار نمایی نشان شوی

زعکس رویت ایمان می‌توان یافت

چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن

نمک سوختگی بر دل بریان دارد

دانه‌ی درست هرچ آن بنگری در جویبار

مه چنگ زن چنگ در بر گرفت

تو یقین دان که بوی آن نبرد

برد حالی دست چون گل سوی خار

که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی

که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت

عشقبازان چنین مستحق هجرانند

گوییم حدیث این بیان را

خوشا کاین ماهرو ما را غلامست

هرکسی روی بسوئی کند و من سویت

جان می‌بفروشم من کس نیست خریدارش

ز کف سر رشته‌ی تقدیر داده

ز بهر روشنی چشم یافتی نظری

گوئی ز پی صید دل خسته‌ی من خاست

به دیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم

پیش ناو آب حسرت اوفتیم

دوستان را خود بر ابرو بود از وی خم و چین

ای بسا عاقل که شد دیوانه‌ی زنجیر ما

ز جانان ره جان فزایی ندارد

بازماند کس به ملکی هم چنین

شرح ده ای دل تو باری دیده‌ای

بگذری از هرچ کردم خوب و زشت

که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش

در مجلس عاشقان روان کن

آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری

زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست

از آن هر روز دیگرگونت جویم

با صوفی بی‌صفا دمی راز

گهی همچو برقی زمانی نپایی

کمند زلف سیاه تو قابض الارواح

اضطراب دل شیدای تو بی‌چیزی نیست

هر کسی را راه ندهد پادشاه

ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند

شمع غالب گشت و او مغلوب شد

بی‌من نشود مزاج محرور

با فلک در حقه هر شب مهره باخت

تا در محاق گویی کاندر فلک قمر نی

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست

نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

در میان دیر شو معلوم کن

به هنجار چون آزمایشگری

فتنه برخاست چون آن سرو خرامان بنشست

که یک ناله‌ی زار می‌برنتابد

هم بود زین بیش و کم ناید ازین

در راست قول برگو تا در حجاز آیی

جوهر علمست و علم جان فزای

که خالی باشد از بدگوئی رخسار نیکویت

دیگری را کی شناسم در قیاس

تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خرد موی

جمله آتش ریزیی بر سر مدام

ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود

ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی

تا که نپوسد دلت در حسد و کینه‌ای

همه را باده بدستست و مرا باد بدست

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

از چشم خرد در آن تماشا

نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست

تا که آدم را چراغی برفروخت

آنگه در اهلیت گشودم

وارهی زین طم طراق و زین هوس

علم بخشد علم القرآن بلی

بده آن باده‌ی نوشین که جهان بر بادست

روی ز بنده تافتی بنده‌ام این عتاب را

نیک و بد هرچ او بگوید آن کنم

کو بیوبارد جهان، گوید که هستم گرسنه

مثل دارد، جز خداوند عزیز

تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار

کی بود بی‌آب بیناد استوار

ور نگیری باطل باطل شدی

بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست

که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

شستم از دل کاب هم دم داشتم

یکی را قوت دل خون جگر کرد

عقبه‌ی آن ره کنی یک یک نگاه

جان را ز پس پرده‌ی خود موی کشان کرد

هم چو شیران کن ازین آتش حذر

هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی

چون مرا آرام دل مستعجلست

که بهر عمر چنین زین جهان ندارم حظ

کو ترا یا درد این یا درد آن

نترسی که یک روز ویران بمانی

که درخیل خوبان سلیمان گداست

بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود

هم در آن ساعت قفای آن خورد

نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی

ز فیض مردمک چشم در نثار منست

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

نان آوان مانده بد بر نانوا

شکسته دل و چشمها گشته کور

آن چنان گنجی نهان زین یافتم

با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده

شود چون ناف آهو نافه‌ی ناک

که چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی

شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح

کمین بنده‌ای از بندگان کمتر او

لحن موسیقی خلقت را سپاس

نبرده دلیری چو درنده شیر

تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست

عقل دگربار کمردوز شد

اگر یک دم سر دستار دارم

جمله ویران‌هات را معموریی

هیچ نتوانست بیرون شد به روز

وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

رهبری باشد به خلدم رهنمای

که این راز بیرون کشیم از نهفت

سر مویی نشان همی‌یابم

فانی شو و بی نشان ما باش

تا تو باشی از همه در پیش هم

چون شدی او پس از آن آب ز روغن گیری

کشتن او کی بود آسان چنین

در وی مشام جان راست وقت بنفشه بوئی

بس بود از چشمه‌ی خضرم یک آب

که باشد به نزد پدرت آبروی

باد از سینه‌ی او بوی جگر می‌آرد

تو از غیر خدا محفوظ و محروز

چون ز دستت تحفه دیدم صد هزار

چو مه از چرخ بر آن تیر و سپر می‌خندی

جمله‌ی ذرات را دریافته

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

اوست سلطانم تو سلطانم مخوان

ز راه نیاکان خود نگذرم

نیست با او کار من آسان چنین

برخیز که گوشه‌ای است خالی

قطع کردندی زفانش در زمان

دور بادا از چنین رخساره‌ای

سرگشته‌ی سودای تو عقل و روان سبحانه

جا کنم در گلخن این گلشن هما نگیرم نبود

پس در نزول، مختلف آثار آمده

نگه کن بدو تاش چون کرده‌ام

آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد

حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار

پس به هر راهی که خواهی شد رواست

چو شمع را تو در این جمع در نمی‌آری

گر همه آدم بود افکنده شد

کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

در بر آن جرمها یک اشک میغ

نشست از بر باره‌ی راه جوی

چه سنگ‌ریزه فشانی چه لل شهوار

لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد

خورشید برج وحدت حق دور دور یافت

گه چو اعضای غضوب از غلیان می‌لرزی

علم موسیقی ز آوازش گرفت

غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست

غواص بحور دین و دنیاست

همی آرزو بایدت کارزار

زین جهان سیرم که در بند جهانی دیگرم

ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر

در زمانه کو دلی تا خوش بود

دزد گردد عاجز و رسوا بلی

کز چه شد گلگونه‌ی رویت چو زر

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

چون ناله‌ی نیم خواب مستان

همه بنده‌وار ایستادند پیش

مشک کردی خون آهوی تتار

زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو

در دل عشاق جوش از من بود

کوری لالا کامشب نخسپی

بی زفان کردند سوی من خطاب

شیرین لبان مدام با حباب می‌دهند

راه زن گردد فرو نتوان گرفت

بریشان شب آور به رخشنده روز

گه باد به دست رند و شیاد

چرا به دانه انسانت این گمان باشد

جمله راتکذیب کن یا اختیار

همه را چشم گشایی و به دیدار فریبی

می‌کند این کار و رحمت می‌کند

پیاده می‌روم و همرهان سوارانند

تو به امر او فتاده در طلب

سوی روشن دادگر کرد روی

بوک یابم بی طلسمی گنج خویش

که سبزه زاب حیوان می برآرد

می‌بمیرد در ره او روز و شب

خانه پرمار همچنانک تو دیدی

می‌کشم تا تعزیت می‌ماندم

از شعف رویم بماند تا قیامت باز پس

غم مخور خوردی درون هم خانه بود

که هرگز چنان نامد از ترک و چین

دلی بیدار معنی‌دار گردد

پیش جاروبشان غبار بود

نیست درخورد تو این در یتیم

بس کس که جان سپارد در صورت فنایی

که هست از دیرگاهی طشت دارت

اگر چه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی

مقتدای آشکارا و نهان

ابر میسره قیصر و کوس و پیل

آخرش با خود برد آنجا که هست

سوخته‌ی وعده‌ی خامت کنم

بنده و افکنده شو ، زنده بباش

الهیولی به حسان الصور

او خدا را به زمن داند ولیک

پیکان خدنگ تو که دارد گذر از مو

هم علی ممسوس فی ذات الله است

ازین سان به دریا گذشتن مجوی

روشن سخنی است می نماییم

ای تن وامانده تو بیمار باش

رقاص چو صوفیان چالاک

تو روح را ز جز حق چرا عزب نکنی

من چگونه خون او ریزم به تیغ

قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج

پیش او از خویش بی‌خویش آمدند

گو نامبردار فرخ‌نژاد

بی‌جگر نانیم ده خونم مخور

که دور است این ره و پایان ندارد

کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار

که میان شیرمردان چو ویی کدام داری

کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر

دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم

گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند

به رنج تن و آز و سود و زیان

ذره است و چشمه‌ی رخشان نه اوست

در بر خود چون قبا تنگ بگیرم به بر

ازچه پیوسته رحم پیوسته‌ای

که آفریده تو زین‌سان نه بهر این کاری

روی کرد و گفت، با آن مرد کار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند

هم از آن صورت فتد در صد بلا

برو تیر بارید همچون تگرگ

گوی بردی گر زفان داری نگاه

در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی

تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی

بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی

گفت صد ملکت دهم زان بیشتر

همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد

بران جرم دو عالم را ببخشی

مبر سوی این نامه‌ی خسروان

خود را شد و از خدا برآمد

که او طراوت آب و دم صبا دارد

تا روز شمار این همه غم در شمر من

همیشه مست خدا کش کند شتربانی

بر خاک درش شبی چو شبنم

به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری

چون شما را نیست زین سود و زیان

سه بد دختر اندر جهان نامدار

خوش وفا و عهد می‌آری بجای

در اندک جوهری بسیار کان دید

خواست تا او را بخواند سوی خویش

مثال نان مدد جان شوی و جان باشی

جمله معذوران راهند این زمان

نرود زمانی که بر آن ز زمانه بندی نرسد

به جان تو که بنگشاد او دگر روزه

که از نعل پیدا نبینند بوم

عشق گو از کفر و ایمان برترست

گر بی‌تو رگیم هست هشیار

روشنی در خانه‌ی گلخن فتاد

گفت ار چه بی‌قراری نی بی‌قرار مایی

تا نه قوت ماندش نه بال و پر

درس شبانه ورد سحرگاه

دلبر خود را به دیناری فروخت

برانگیخت شبرنگ بهزاد را

هردو را تاوان ازو بایست جست

وز هر نوعی کدام داریم

بر محالی راه نتوانم برید

کور شود از نظر چشم سگ مسلخی

بنده‌ای باشم خدا را نامدار

گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم

زانک آن بخشنده بس درویش بود

که شد مردم بلخ را روز تلخ

ژنده‌ای پوشیده سر پا برهنه

ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش

گاهی فرشته‌طبعم و گه دیوپیکرم

روبه با شیر حق کی کند انبازیی

گشت در خاک لحد ناچیز زود

یا رب به یادش آور درویش پروریدن

بنگرست آن شاه سگ استاده بود

به پیش جهاندار و بردش نماز

گشته‌ام هم کوزه هم خم هم طغار

ز دو کونش به یک جو غم نماند

سخت درویش است و تنها مانده

همچون لب زجاج و قدح در نحولمی

نماند مردمش در دیده محکم

هان ای حسود دولت بی‌انتقال بین

کس چه داند بانگ آید ز طاس

زمانی بجای نیاسود دیر

زانک در دنیای من زد چنگ سخت

خلوتی جویند در وقت سحر

من نیارم کرد از و یک قطره نوش

ساقی ما شو بکن به لطف سقایی

رخنه‌ای ماندست و آن عیب است سخت

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

شد ز اسب خود پیاده زود شاه

پر از درد گشتاسپ از شهریار

می‌ندانی کز چه می‌مانی تو باز

که جانم گم شد و تن می ندانم

شرم می‌دارم من از مردی خویش

ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری

جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد

دور از وصال دلبر خود زنده بودنست

ازین نه طشت مینا بر گذشته

چو دشمن بود گفت فرزند بد

روح را زین سگ امانی می‌دهم

من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر

چون تو با سیمرغ باشی هم چله

به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی

پند گیر و زر بیفکن ای پسر

در کجا این ظلم بر انسان کنند

بی‌خود ز خودیم و از خداییم

به زهر آب در زد سر خامه را

بنهاد اساس دایره کردار روزگار

در راه تو کس هرگز به زین سفری داند

مشکلات فلک به دست ضمیر

تا برآری سر ز سعد و اسعدی

حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور

داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست

چشمه‌ای دیدی میان آب و آتش مشترک

یلان هم نبردان همی خواستند

هم ز یک خطوه و ز یک فرسنگ

کاین همه محجوب دو صد پرده‌اند

درگهش را خواص بیت حرام

از آتشی که خیزد در پرده حجازی

جز انوری که زیبد لقمان روزگار

زینهار ای دوستان جان من و جان شما

یارب این خود بتوان گفت و درآید به خیال

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال

بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی

نور خورشید قدم می‌ننهد بی‌تقبیل

همه بر توست توکل که عمادی و عمیدی

دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر

ز بس که جای به دل می‌دهد خدنگ تو را

پر خون دل شود ز ره دیده ساغرم

به پور مهین داد فرخ همای

سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل

وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار

اصرارکنان که هین تقدم

ملک هزار خسرو و سنجر گرفته‌ای

جمازگان بیابان‌نورد که کوهان

همیشه تا که بود متصل مسا و صباح

زان رخ لامع و می براق

که خوانندش ایدر بزرگان سترگ

گفتم آوخ هلال ماه صیام

وا رهد از جور و ستم ای غلام

شاهدی نیکوتر از بدر منیر

تو مرد سرکه فروشی چه لایق عسلی

لاجرم تنبیهش افتاد و بدو کرد اعتصام

به مجلست فکند محتشم لسان من آتش

همه هم ساکن‌اند و هم طیار

که تا جاودان سبز بادات سر

تیهو از باز تحاشی نکند در پرواز

جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار

مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار

چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی

یزدانت به کناد که کردست خود بتر

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر

زمین را ببوسید و بیرون شوید

نباید که کاری رود نابسامان

در تو رسد آه آتشینم

بنامیزد زهی چشم بدان دور

حیوان نه‌ای تو حیی جستی ز کار جستی

دلم از درد پاره همچو انار

که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد

با رخ دلگشای جان‌افروز

ترا دین به داد و پاکیزه رای

دردی ندهی ز اول خم

یهب السالک حولا و جلد

به نور رای تصور کند خیال حیال

که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی

هم عدل کرده پای بر اندازه‌ی تو محکم

گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند

دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر

سر تاجدار اندر آرد به گرد

کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار

گرچه به پرده باز گرفتار می‌روند

بر توان چیدن از زمین پروین

که فسرده شود از مجمده دانشمندی

بر سر حقه‌های مینافام

خرمن محتشم دلشده برباد که بود

زاقبال شود چو رخش رستم

هم‌اندرز زمان شد سوی شاه چین

سعادت‌رسان اختر آفرینش

مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار

شرفی دارد خاص و کرمی دارد عام

ناگه ز چشم بد به ره خار می‌کشی

دیده‌ی باشه شود جای حمام

ببرد زود به جانداری خود پادشهش

پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز

ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار

که چو لیلی بسی است مجنونم

به بند سوزن ای مسکین چرایی

به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن

کاندر کدام کویی چه یار می‌پسندی

جهان را حزم تو بنیاد محکم

جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم

نهیبش بر زبان آرد شبیخون

نبینم همی روی فرجام جنگ

ذره‌ای نیک و بد نه فلک و هفت اختر

شرط امینی و مستشار نه این بود

که مفری بود ز سایه و نور

ز آنک تو زندگی صومعه و معبده‌ای

از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار

سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

هیچ دیار در دیار جهان

همه مهتران برگشایند راه

گر همه نقد نیست بین‌البین

زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد

ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق

صبر کن تا سر بخارم اندکی

نه با حمایت عفوش مخالف از تغییر

که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی

سور تو عین سرور و شادمانی جاودان

که آمد جهانجوی دشمن پدید

نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار

اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر

فتنه را دور تو دور گوشمال

تو مگر هم زان عصا آموختی

آورده ناقد طرف از جویبار ملک

سببش بندگی حضرت درویشان است

در پی نوش کی نشستنی نیش

کجا خواست نام و هزارانش نام

ابد ز زادن امثال او شدست عقیم

پای برتر نه ز نور و نار او

دهد شمایل حلم تو خاک را تشویر

چون حاج گرد کعبه طوافی همی‌کنی

زاسیب گمان آفرینش

آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس

پیکر آسمان عریض و طویل

چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی

گفتا چنان که دانی جانی همی کنم

بپذیر اندک و بسیار بیار

اگر فکرت کند مرد مفکر

که تو روح اولینی و ز هیچ کس نزادی

در خلاف تو بخت بد مضمر

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین

کلاهی به سر بر نهاده سیاه

روی آن نیست که بی‌روی تو باشم چندین

تا باز گشایند تو را این ره مسدود

بر طرف کشور طغرل تکین

عروس جان نهان را هزار کابینی

به گاه آنکه به صحرا کشد صبا لشکر

آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب

آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر

ندانم چرا بر سرم بد رسد

دختر نعش را کند پروین

زلف تو چون سر کشد عشوه هندو مخر

وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس

به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی

دنبال برج عقرب مانند صولجان

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

از عرش رسولان آفرین

بدو شاد باشد دل تاجور

دهر با عدل تو خالی ز خلل

سر بر سر آستان فرو شو

هم دست‌جور کوته هم پای عدل محکم

شودت عین چو با اهل عیان نستیزی

به ترازوی حرص‌بر شاهین

به این امید گاهی بر در امید گاه خود

ز نور پیکر او در دو پیکر

فروزنده‌ی جان اسفندیار

لطف خدای و روح هنر مایه‌ی دول

که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار

نه جوابش در احترام سقیم

دستگیر صد هزار افسرده‌ای

ز انگبین کی کناره کردی موم

شمیم زلف عنبربوی فرخ

توسن ایام را یکباره رام

سزاوار گاه کیان به آفرین

ننگ احسان و جلوه‌ی تحسین

هر نفس نعره‌زنان بر سر غوغا فکند

رقص می‌آرند و کفها می‌زنند

تا از خری رهی تو زان لطف و کبریایی

براندیشد از کار اسفندیار

انا علم البهجة بالهم رفعنا

سر برون کردند هر سو در زمان

شناسنده‌ی آشکار و نهان

نه تابوت را شد سوی نیمروز

کی شود از سگ لب دریا پلید

گر بدی آنجا بدادی صلحشان

که همه گفت و شنودت نه ز مهر است و ز یاری

که او را بدی از مهان تاج و گاه

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

راه حیلت نیست عقل و هوش را

که بختش جدا کرد تاج از سرا

همی خویشتن کهتری نشمرد

به تو کی توان رسیدن که تو گنج بی کرانی

بر شما من از شما مشفق‌ترم

پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟»

زواره که بد نامبردار شیر

مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست

شیخ چون شیرست و دلها بیشه‌اش

گمانش بدانش خرد پرورد

شود داغ دل پیش بر پای بند

زانک خدوک می‌شود خوان مرا از این مگس

چون نماز آرند پنهان می‌شوند

این چنین را آن چنان آید همی

نه از نامداران پیشین شنید

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

همچو پروانه به گرداگرد شمع

چون شنود او قوی افندی

ازو گشت ویران کنون مرز او

به زیبایی خود تاوان ندارد

آه آه و ناله از وی می‌بزاد

تو زر صاف نه‌ای گر ز شکن بگریزی

مگر مرغ و ماهی ورا بشکرند

به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث

او ستد آن آه را با صد نیاز

لفافه را طربی و جنازه را جانی

تن‌آسان گذشت از لب جویبار

تا ندانند خویشتن خوش دار

کشف شد کالصبر مفتاح الفرج

سو ما آ، که داغ ما داری

نجوید همی آشکار و نهان

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

صید ایشان هست بس دلخواهتان

بوسد بر پای تو از طرب بی‌سری

و یا آفتاب سپیده دمست

با دلی خاکی به خون بسرشته‌ای

گرچه بر وی جور و سختی می‌رود

که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی

به بالین شاهی درین تیره‌شب

مکنی نسبتش از بنده شناسی به کسان

که درو نه روی می‌ماند نه رنگ

سست کردی بال و پر بگریستی

به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه

چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد

نی چو مرغ خانه خانه‌گنده‌ای

زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته‌ای

همی جنگ و مردی فروشد همی

ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع

بی حقیقت بی زبان و بی مجاز

سرمه وار ای دل به هاون می‌روی

زره پیش او همچو قرطاس بود

بر آتش تو به جای سپند جان فکند

یا سموم او را به از باد صباست

قدم قدم بودش در سفر تماشایی

که دارد بران کودک خرد مهر

آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود

رفت جانت چون نباشی مرد آن

چو پاکان گردون نخوردی نخفتی

چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه

دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش

سوی غفاری و اکرام خدا

جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی

ز ایوان چو باد اندر آمد به راه

یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست

که تواند قطره‌ایش از کار برد

ماری کنی عصا را چون مار می‌کشانی

بران خستگیها بمالید روی

گاهی عوریم و گاه عیاریم

تو برادر هم مدد کن این‌چنین

پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی

نه خیمه نه انباز و نه چارپای

که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت

گفت قاصد کرده است او را زرست

زنهار ای برادر جای دگر نخسپی

نپرد وگر چند باشد دلیر

چون گلش عنبر فشاند باد باش

کل شیء عن مرادی لا یحید

از نصیب کرمش آب شدی بگشودی

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

سهل از بی صبریت مشکل شود

ز آفتاب آمد شعاع این سرای

به کوه از پلنگ و به آب از نهنگ

بنای عهد جهان نیست استوار دریغ

لیک باشد موش را آن همچو یم

از خود برآید زان خیره‌رایی

شد ایران بدو شاد و او نیکبخت

هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم

مژدگانی می‌دهم چندین درم

آتش پرست گشتم اما نیم مجوسی

ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت

که کوه قاف شوی زود در هوات کنند

دان که آنجا فرقها و فصلهاست

چشم را بگشاید، هرچه تو فرمایی

تن نازکش نیز باریک شد

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند

در ازل حق کافر اصلیش خواند

وگر کمی ز پر او چه باد پرانی

برآمد ز در ناله‌ی گاودم

من خود کیم که با من در امتحان نشستی

تا ببینیم اصل این مکر شما

هزار سیم نثار لطیف سیمایی

ندانم که نرگس چرا شد دژم

بکویش گر ز گمراهی فتد من بعد راه من

آن بیابانست خوش کانجا ددست

محب و عاشق خود را تو کش که محبوبی

سواری بد اسپ‌افگن و نامدار

چونک روم در لحد زان قدحم کن جهیز

دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام

چو عرق ز تن برون رو که جز این گذر نداری

بران نامور مرد بازارگان

ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید

آن بپیموده فروشیده شتاب

که هست بلبل او را غلام عنقایی

ز شمشیر او گم کند راه شید

بر رخ چون زرم که برخواند

سوی آن مسجد قدم رنجه کنی

بهر کعبه بدو ای جان نه ز خوف بدوی

توی بر زمین فره ایزدی

از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد

فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

در بزم شهریاری بیرون ز جان و جایی

نباید که داری سر بدخویی

که صد اسم و مسما داری امروز

از تو این آید تو این را لایقی

ز یکی دانه در دید سرایی عجبی

که گفتی فلک تیغ دارد به مشت

که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن

رخت بر بندد برون آید پلید

ملکی درون سبع مثانی نهاده‌ای

خورشهای خوب از پی پرورش

بر آرزوی کشف و کرامات می‌کنیم

هم ز حق دان نه از طعام و از طبق

کز یک نظر دو صد دل و دلدار بشکنی

مبیناد کس رنج و تیمار ما

محتشم را نه چنان آفت جان است که تو

می‌نداند بانگ بیگانه ز اهل

قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی

ز بخت تو اندازه باید گرفت

العاشق کل سره فاش

خوان انعامش چه‌ها داند گشود

یوسف صدیق را از بن چه برکشی

کجا رنج و تیمار بیش آیدم

که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند

در میان جان خودمان جا کند

در عشق او تو جان بیز تا جان شوی بقایی

یکی کار پیش است ازین یک بسی

در میان بیخودی دیدار کرد

چونک لشکر هست کم ناید علم

پخته عالم خام افندی

هرانکس که جستند ننگ و نبرد

که پر بیهوده میگوئی و من بد کلفتی دارم

از برای جستن یک شاخسار

الغیاث از فتنه فتانه‌ای

چپ و راست پیش و پس‌اندر سپاه

چو گل خموش که تا بلبلت ثنا گوید

هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز

افزون ده آن می چون مرتضایی

ز پرواز مرغ اندر آمد دژم

خدای عز و جل جمله را بیامرزاد

پس چه اومیدست‌مان از تو کنون

در شهره کویی تو گر سقایی

که بی‌تو مباد اسپ و گوپال و زین

از پی جان خواستن پیغام تو

آنک اندر وهم نارند آن کنم

در چشم رود گردد نظری

سر خویش را بر ثریا برد

بر استیلای نازش خفت مقدار من باعث

شادمان تا خیمه‌ی شه آمدند

نکند بر تو زیان کس که شکوری و شکیری

نهد دانشی نام غلغلستان

در آن ماهی تو دریا داری امروز

روزیی بنوشته‌ای نوعی دگر

زیرا به سخن برهان منی

برادر که یابد چو اسفندیار

که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

او ز دید رنج خود باشد عمی

به اصل چشمه آب خوش مصفایی

بیامد به شمشیر یازید دست

زانکه ناکست کزو بوی خطا می‌آید

او به تقلید تو می‌گوید همان

خضر را آبخوار بایستی

مکن کار بر خویشتن برگران

بس که باوحش من بادیه پیما گشتم

نافع آمد ز اعتدال اخلاطها

تو مست بستر گرمی حریف بالینی

بفرمود کش سر ببرند و یال

که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود

گوید و از حال آن این بی‌خبر

همه سهل باشد تو عجب کجایی

بیا پیش وزان کرده زنهار خواه

همچو مور افتاده شد در پای پیل

این عجب می‌داری از صنع خدا

بدید اشک مرا در فغان و پردردی

که گر تو به توران شوی بی‌گزند

سفر اندرون توان کردن

خار از گلزار دلکش می‌شود

گردن و گوش را چه می‌خاری

همی خواستم تا بود رهنمای

کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا

ور خدایی باشد ای جان پدر

بهر او سرمه سپاهانی

به مینو همه یاد لهراسپ باد

کان قمر عاقبت به چنگ آمد

کالخلاص و الخلاص و الخلاص

تو چه باشی به چنگ من تاری

پر از نرگس و لاله شد جویبار

از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم

در دگر ریز از پی فرهنگ را

رقص کنان کله‌ها هر طرفی کوره‌ای

چه گوید چه آرد ز کاوس کی

وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید

حیله و مکر و دغاسازیست آن

تابد از کبریای پنهانی

پشوتن بدین رهنمای منست

بلا گردان مژگان سیاه و چشم شهلایت

تا شکالت دفع گردد در زمان

ظلم احسان شود چو داد تویی

که اویست زیبای تخت و کلاه

حلال گردد آن جا اگر حرام برید

قلبها را خرج کردن کی توان

روسیاه‌ست مرد هرجایی

به ایران به تاراج و آویختن

من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

یادم آمد قصه‌ی هاروت زود

در دو دیده خرد کشیدستی

چو پاکیزه گردد به آب افگنم

تو چو شمع از نور خود یکتا شده

تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام

نشان گذاشتی و سوی بی‌نشان رفتی

ز تیمار وز گردش روزگار

از ابروان کشیده کمان در کمین ماست

من کنم پنهان تو کردی آشکار

چون بدار الامانش پیوستی

بفرمود تا پیش او شد همای

شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر

چشم اندر شاه باز او همچو باز

رو که از چرخ پیر وارستی

به گیتی بمانم یکی داستان

کب حیات می‌خورد از جویبار حسن

گفت یزدان نسفعن بالناصیه

چشمه یا جویبار بایستی

یکی دیگری پر ز یاقوت زرد

دست من گیر و ز غرقابم ببر

کن قرین خاصگانم ای اله

که سیلاب این چشم تر را ببندی

ز داراب وز رسم و رای همای

مژده‌ی وصلت ز بس خوشحالی او را لال کرد

حق را خواند که وافر کن خلاص

ما را چه جرم باشد گر ز آنک درنیابی

تلی کشته دیدند بر هر سوی

عاقبت خوشگوار خواهد بود

یاکه لنگی راهوارانه رود

اگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی

برفتند گردان و جنگاوران

بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود

عاجزی از جلوه و رسوا شوی

یک چه باشد؟ هزار بایستی

نبد در زمانه چنو نیک‌نام

هست هرجا عالمی و عاقلی

تا شوم مصحوب سلطان زمن

بنگر تا به پیش او چندی

برآسودی از جنگ یک روزگار

از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد

نه بگامی بود نه منزل نه نقل

که حرامست با تو هشیاری

کنی نام ما را به گیتی بلند

که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند

تا چه چیزست از نشان کبریا

دارد اومید شربت آشامی

گفت سرگین‌دان درون زین گونه بو

که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر

درهم افتاده بیغما خشک‌حلق

گر تو چون گوی چست و گردانی

حافظ فرزند شد از هر ضرر

تا برهد جان ز عذاب ای غلام

پر دولت بر گشا همچون هما

گاه شیری کند گه آهویی

قصد جست و جوی آن هیهای کرد

دم دیگر به چشانش که ثوابست ثواب

دست پنهان در دعا اندر زده

این چنین درد سر ز دستاری

بدهم ار دزدد قماشم او به فن

ز امتحان آهن پرزنگ بیار

او رسول ذوالجلال و مهتدیست

روی کسی کش بک اشمرده‌ای

نعره‌ای زن کای کریمان برجهید

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست

که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری

کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار

از قیر چنین خطی دمیده

کین حکایتهاست که پیشین بدست

با چشم لابه گر که بکایی بدیده‌ای

دفتر طب را فرو شوید به خون

آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس

بد نشانی می‌دهد منحوس سال

می‌تاخت شاد و خندان آن ماه در غباری

چون همه ره باشد آن حکمت تهیست

می‌رسان و می‌رسان خوش می‌رسانی شاد باش

از غمم بیگانگان اندر حنین

از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی

مرد درویشم همین آمد فنم

شاهی که شد به همتش افراخته زمان

گندمی بستان که پیمانه‌ست رد

تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی

تا ببینم روضه‌ی ابرار را

فرخ آنکس کاندرو دریا بود

آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی

سطع العشق لدینا طرد العشق منامی

کز خسان صد کیسه برباید به سحر

غیر کم حوصله چون داغ پی غیبت سوخت

سوی میدان بزم و تخت پادشاه

که مر باغ جان را دو صد نوبهاری

این خفیر از چیست و آن یک راه‌زن

هلال و بدر صبح و شام چون یوز

شید کردی یا شدی از خوش‌دلان

تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری

گر نبودی طمطراق چشم بد

به قصد جان من خسته در کمان داری

لا تکون النار حرا شاردا

باش که تو بنده بلا بوده‌ای

زین کنایات دقیق مستتر

زین پیش بوده‌اند درین روزگار کو

تا نگیرد بانگ محتالیت گوش

کمین‌گاه بگزید سالار گرد

عاقبت زاری او بر کار شد

داد جرات زده‌ای قصر تو را در زده است

تو اگر شهدی خوری زهری بود

لیک از خورشید ناگشته جدا

که برای نفقه بادت سه درم

این چنین گفتست صدر کبار

عیب‌گویان بیشتر گم کرده راه

فرو ریختی خون ز گرد سیاه

خیر و شر منگر تو در همت نگر

در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود

ورنه گویی زرق و مکرست و دغاست

من نه آن جانم که گردم بیش و کم

تا نمانی در تحیر و اضطراب

بی زر نبود دلبر از جان بگذر زر کش

کرد سیمای درونت را تباه

دلیران سزاوار شاهی شدند

آدمی فربه ز عزست و شرف

حالت این نیشتر چون بر رگ جان می‌رسد

دیده‌ام را وا نماید هم اله

از نبی خوان عشرة امثالها

خود ندید از گنج پنهانی اثر

زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود

ترس وهمی را نکو بنگر بفهم

بپرسیدش از گردش روزگار

که زیان و سود این بر من حرام

گو در نظر آصف جمشید مکان باش

در دل خلقان هراس انداختی

زان طرف جنبید کو را خانه بود

ور بیابی آن به تو کردم حلال

اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است

تا ببندم خدمتت را من کمر

چو کلباد جنگی هژبر دمان

این سفرگیری و این تشویش بین

ترک ناز و سرکشی با من سیاهی هم نکرد

وا نگویم آخر و آغازتان

روی زرد از جنبش صفرا بود

هر که او شد غره‌ی این طبل‌خوار

برون شدیم ز عقل و برآمدیم ز کار

درمیان ره مباش و تن مزن

به رسم دگرگون بیاراست گاه

یا ز قصر و ساعد آن شهریار

تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

یک سالی دارم اینجا در وفاق

دی چرا تو می‌نگفتی اینچنین

بر امید وعده‌ی آن یار غار

کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد

از طبیبی تو همین آموختی

در آهنگ و در کینه ابر بلاست

که اعتراض من برو کفرست و کین

سیر خود را ز تماشای تو نتوان کردن

بر ره یزدان و دین مستوی

این چه ترتیب نمازست آنچنان

تا که بیند نیز او که نیست مرد

عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر

دست لرزد پس بریزد زر خرد

تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

که نبودش جز بلیسانه نظر

جان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد

من یعاین این مثواه غدا

قصه پیغامبرست و پی‌روی

وآن دو لشکر کین‌گزار و جنگ‌جو

بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است

هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ

سپه برکشیدیم و جستیم کین

نه برای بردن گردون و رخت

تو چشیدی به غلط بنده کشیدم به عبث

پیش شحنه داد آگاهیش تفت

هم تواند آفرید از بهر نشر

کشتی هش چونک مستغرق شود

منه حر البقا و منی البرد

جستن یوسف کنید از حد بیش

خم چرخ گردان زمین تو باد

پیش عاقل او چو سنگست و کلوخ

به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی

گفت خود این پیل چون تختی بدست

هیچ ممن را مبادا چشم کور

بلک ازو بگریزد و بیرون جهد

آنچه به زبان از دل عطار برآمد، این بود که آن شد

پاسبان کوچه‌ی لیلیست این

به چاره برآورده از قعر آب

عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان

تن که از ترتیب بزم افتاده در پهلوی او

جل فینا از صحابه می‌شنود

از برون در گلشنی جان در فغان

عزمش آن شد کش سوی قاضی برد

کوران به دیده گفته خه بشنوده لطفش گوش کر

بی رضا و امر آن فرمان‌روان

خروشید کای مرد بیداد شوم

روز آید شب رود اندر جهات

هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است

هین ترفع کم شمر آن خفض را

طبل عشق آب می‌کوبم چو گل

کنده و زنجیر را انداختند

مگر از حسن کرد جولانی

بستن این دزد سودم کی کند

درفش فریدون بیاراستند

کی بدست ای فر یزدانیش عون

معجز طبع سخن ساز تو را بنده نواز

گفت شیخا مر ترا هم هست غر

در اذان آن مقتل ما می‌شود

سروری را کم طلب درویش به

هر چه نشان نیست نشان آمدند

جان شیران سیه می‌شد ز دست

شب و روزم اندیشه‌ی چهر اوست

باز پرس از کاروان که تا کجا

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

هم ورا هم مکر او را در کشید

تا گلستان و چمن شد منزلش

هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست

رستخیزی چنان که یک دم عشق

اندکی اندر دلش ناگاه زد

زمین جنب جنبان چو دریای نیل

دیده‌ی کافر نبیند از عمش

که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید

پور پیلی فربهی نو زاده‌ای

که نه طاعتمان خوش آید نه خطا

گر قجی شد حق عوض اشتر بداد

مقدس دلی از تعالی چه می‌شد

ورنه دل را سوزمی این دم ز خشم

لبش گشت خندان نهفتن گرفت

وآن صحابه در پیش چون اختران

به حکم آن که دولت جاودان به

یک کریمی رحم افکندی به ما

می‌رهانم خویش را بندم مشو

اشتراک گبر و ممن در تنست

ز جان دردا و از جانان دریغا

گفت خوکی به ازین خیک تهی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

در غمت ای رشک سرو و یاسمن

گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من

کین کی جوید جز مگر مجنون بند

کاصل نعمتهاست و مجمع باغها

گرچه عمری در تنور آذری

برای خدمتتان لیک در ره و سفرید

بر تو طفل او بماند مظلمه

همی تیغ و ژوپین بپیراستند

که آفتاب از وی نمی‌بیند اثر

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

طالب مردی دوانم کو به کو

سر آن کژ را تو هم نشناخته

من به جانش ناظرستم تو بلون

محو را ذره‌ای برک نبود!

نقل بنهادند از خشک و ترش

بباید یکی شاه بیداربخت

هست اباحت کز خدا آمد کمال

که او ز خیل غلامان به این سند کندم

که ندیم حق شد اهل معرفت

ور ندانم گفت کذب و زور نیست

ترک ما را زین حراره دل گرفت

خوان بزرگست تو را ای جواد

این خوشیها پیششان بازی نمود

نگاری چو خورشید گیتی فروز

سر کند قوت ز شاخ نیک‌بخت

من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

گربه را من بر کشم اندر عیار

آدمی صد بار خود پنهان‌ترست

بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد

از خطای نفس خود تا چند بینی اضطراب

پس رمیدندی از آن راه تباب

بسی روزه فرخ شمردم بدوی

که نیابد غیر تو زان نیم جو

محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت

که ز لعب زندگان بی‌آگهند

می‌رسد بی واسطه نامه‌ی خدا

ای شقیی که خداش این حرص داد

عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس

خواست آن اوست اندر دار و گیر

که دو دشمن از بخت خویش آمدند

تو بتویش گنده مانند پیاز

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

تو نه‌ای مرغاب مرغ نانیی

کور اخترگوی و محرومی ز راست

که فتاد از قهقهه او بر قفا

بی رخت از آب یک زمان نشکیبد

صد فنا کن غرقه گشته در فنا

و گر آهنست آنکه نیز اندروست

گفت کردم توبه پیشت ای همام

دارد از موی دلاویز تو حظی و چه حظ

ای گدای رنگ تو گلگونه‌ها

آب و گل را تیره رویی و نما

اندر آن خانه بحسبت خواست رید

که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش

تا کشم من بر زمین مه در کنار

که از کاخ مهراب روشن روان

باز می‌رو تا بکس مادرت

ما محصل بر کسی نگماشتیم

رو سبو پر کن به ما آور مدام

پس کسی باشد که کام او رواست

همره او گشته بودم ز ارتقا

روح است غذای مرد فانی

جرم یکساله زنا و غل و غش

دل موبد از خواب بیدار کرد

می‌بچفسانید بر اطراف رو

آن که در افغان نیامد از فغان او که بود

پس ستردن فرض باشد ای سول

معجزه داود شد فاش و دوتو

باز دانی از رسول و معجزات

بنده گر پاک وگر پلید آید

مثل آن را پس تو دیوثی و بیش

ز می خفته و هش ازو رفته بود

من تماشای لب جو می‌روم

به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست

این برادر را چنین نصف القیام

خوفشان کی ز آفتاب حق بود

زانک می‌دیدم اجل را پیش خویش

در پوست کشند از گمانش

که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی

که خشم خدا آورد کاستی

فوق املاکی قرین شهریار

لیک کار من نخواهد کرد اگر ساحر شود

این بدن مر روح را چون آلتست

مرد سازی خویشتن را یک زمان

کی بود پروای عشق صنع حق

آن عالم مستور به دستوری ستار

که میان غزو خنجر کش نشد

گوا تاجدارا مها مهترا

تو بگورستان رو آن کفها نگر

زلف جانان از برای صید دل گسترده دام

گرچه مهرم هست محکم بر دهان

عقل بایستی کز ایشان کم زدی

در حیاتستان بی‌چونی رسید

تو در محل نیستی و معرض فنا

بی‌لت خربندگان خر چون رود

سرانجام او گشت همداستان

هین مباش اعور چو ابلیس خلق

ورنه عاشق به همین گفت و شنو ممنون است

آتش اندر بو و اندر رنگ زن

که همی‌گویند اصحاب ستم

سر برآوردی عیان که انی انا

کاغذ پرنقش و صورت درفتد در آب در

خفت پنهان تا ز زخم شه رهد

جهانی سراسر پر از گفت و گوی

مردمی جو مردمی جو مردمی

مفتی عقل در این مسله لایعقل بود

از دل سنگش کنون بیرون کشم

قبله را از لابه می‌آراستم

از طبیبان پیش تو گوید فلان

از دامن تو دست ندارد کشیده باز

اصل محنتهاست این چونش کشند

ز یزدان بترس و مکن بد بکس

صد هزاران غیب و اسرار نهفت

بازی ده عقل دوربین است

می‌کشی این بی‌گنه را زار زار

چون نسوزید و منقی گشت نیز

همچو پیلی دیده هندستان به خواب

غره آن روی بین و هوشیار خویش باش

پیش او یک شد مراد و بی‌مراد

گوی پر منش زاید و نیک نام

مست صباغیم مست باغ نه

از گفته کمال دلیلی بیاورم

گر نبودی عشق بفسردی جهان

این بپوشیدست اکنون بر تو نیز

که نه مرد آفتاب انوری

موی بدین مور ده تا برهد از بلا

هست برهان وجود رستخیز

بریزند خون و بگیرند بوم

کین او مهرست و مهر اوست کین

کان گدارا چون گدایان سیم و زر منظور نیست

هر لباس و حله کو پوشیده بود

کرد بر مختار مطلق اعتراض

بر بد و نیک از عموم مرحمه

ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد

ارزشان از دنبه و از دم کم

بباید که پیوند ماند به بن

نهی لا تلقوا بایدیکم مراست

تو را هر ساعتی حسنی دگر باد

این چه عباسی زشت آورده‌ای

چشمه آن ماست زین یکسو شوید

لا افتخار بالعلوم و الغنی

که هوایت ز میان جان کرد

مرگ را بر احمقان آسان کند

کمر برمیان بست و چون باد تفت

مستمع گشتند گشتی خوش که بوک

رقم قتل من از نامه‌ی قاتل برود

آن من نبود بود عکس گدا

ای عجب بینم بدیده این مقام

سال اندر ششصد و شصت و دو بود

نسبتی دارد به بادنجان ترش

جز به خصم خود بنماید نشان

پذیره شدن را نهادند رای

دیده‌ی حس دشمن عقلست و کیش

نرگس او که طبیب دل بیمار من است

پیش چشم غیب نوری بد پدید

چون خیالی که بر آرد سر ز دل

آن دعا که گفته‌ام من بوالفضول

قیمت ترسابچه نشناختیم

گفت که آوازش فتاد اندر کنشت

ببستند خون ریختن را میان

چون ازین دو رست مشکل حل شود

گر بدی خویش آن قدر نازک

گفت میر او را که خیز ای ارجمند

کافران خود کان زهری همچو مار

داروی منبل بنه بر پشت ریش

از دل این خسته جگر را چه خبر

مستمع شو لابه‌ام را از کرم

دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست

کشتگان قهر را نتوان شمرد

هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

مردی خر کم فزون مردی هش

که نتان پیمود کیوان را بگز

شب مسبح بود و روز اندر سجود

چرخ بر سر ستاده می‌آید

ده به دست سایل بشکسته پشت

بگفت و بفرمود تا داد بار

من ترا نوعی دگر پنداشتم

از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار

تا نماید بیخ رو پوشیده را

پیلبان را نشنود آرد دغا

حلقه حلقه حلقه‌ها در گوشها

چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد

نیل را در نیل جان غرقه کنی

سرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگ

در جهان دارو نجوید غیر درد

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

وآن ز کوه افتادن و هول و گریز

در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد

این خصومت باز بازان کرده‌ای

تا شود لاغر ز خوف منتجع

سر تاجداران شکار منست

دست را دستان موسی از کجاست

ناز آن حور لقا نیست دگر چیزی هست

هر که با امر تو بی‌باکی کند

تا عناصر همدگر را وا هلد

پیش آ در کار ما واپس مغژ

پیشت گله نیست هیچ مخروش

در ریاضت کردن و لاغر شدن

یکی دست یازم بریشان به خون

کور می‌گیری تو در کوچه بگشت

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

یا بیا ای کور تو در من نگر

چون سپردی تن به خدمت جان بری

از تو ای سرد آن توهم کم نکرد

بلکه دو کونش چو دو دوران نمود

خون و مال و زن همه کردی سبیل

برش چون بر شیر و کوتاه لنگ

گفت در قسمت نبودم رزق خورد

چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی

چون نکردید ای موات و عاجزان

دامنت می‌گیرد این خوف زیان

تو حبیب و ما طبیب پر فنیم

چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید

پیش من چندین میا چندین مزار

پس یکدگر تیز هر دو دوان

در خور فهم و عقول این دیار

تو را رسد که غلامان ماه رو داری

باز سوی غیب رفتند ای امین

شرع جستی شرع بستان رو نکوست

لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل

هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم

خواست او چه سود چون پیشش نرفت

بگفتند با لابه بسیار گرم

بس فسادی کز ضرورت شد صلاح

آن چنان طوبی قدی حورا لقائی حیف بود

با ولی گل با عدو چون خار شد

نیست این درد و دواها از گزاف

شد عدو مصطفی و دین بکین

غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر

چشم حقست و یقینش حاصلست

نگردد کم و بیش در پارسی

جز بخلوتگاه حق آرام نیست

خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش

ای برادر در کف فتاح دان

یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه

از چه افکندی مرا بگذاشتی

دم مزن و در فنا همدم عطار باش

حجتش این که خدا گفتا کلوا

بسان بهشتی پر از خواسته

قصد من کردی تو نادیده جفا

که یار این است گفتن آن چه من در خواب می‌دیدم

بر جهم هر نیمشب لا بد شتاب

هین به مسجد رو بجو رزق اله

بنده‌ی خاین نباشد مرتضی

خانه درویش به عهد عمر

که فساد اوست در هر ناحیت

سوی شاه نوذر نهادند روی

چون نشان یابی بجد می‌کن طواف

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد

ورنه خرسی چه نگری این مهر بین

گرم‌تر گردد همی از منع مرد

چشم او آنجاست روز و شب گرو

عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم

تا رسید آن گرچها تا هفدهم

همال سرافگنده گردد همال

رو مکن در ابر پنهانی مها

که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم

گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

این تسافل پیش ایشان چون درج

کز پس پانصد تامل دیگران

ولیکن ماند آن تیمار دیگر

بر سر و پشتم بزن وین را مکاو

وزین نام و این دانش و رای ما

پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید

کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود

تا نسوزد جان من بر جان خود

در مران تا تو نگردی منخزم

باد از جا کی برد میغ مرا

جز آنکه دل از اله برگیرد

شعله‌ای از آتش بخل شماست

بیاورد لشکر ز زابلستان

بر دل عیسی منه تو هر زمان

بعد چندین ساله زهد این بت پرستیدن چه بود

یک گلیم آور برای این رفاق

جان مطلوبش درو راغب بود

مرگ من شد بزم و نرگسدان من

چون در این بزم اندرآیی باشی این جا دور دور

بی محک زر را مکن از ظن گزین

برآیین خسروپرستان شود

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

بعد منزل نبود در سفر روحانی

حلق خود قربانی خلاق کرد

ضال مه گم کرد و ز استایش بماند

بلک تا بر بندگان جودی کنم

وز کافری زلف تو در دین خلل شده

گرد از پره‌ی بیابان بر فشاند

بجویم ازان انجمن کارزار

وین یکی کرمی که در سرگین زید

محتشم مرد به یک فاتحه خوانی قانع

گفت من شاد و تو از غم منحنی

دوست نبود که نه میوه‌ستش نه برگ

وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست

زهی شادی امروزم ز دولت‌های فردایش

در میانشان هست قدر مشترک

به سوی شماساس بنهاد روی

زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد

ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم

که فلان جا دیده‌اید اندر گذر

منتهی ما در کمی و بی‌رهی

آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار

رشک دمار از مه منیر بر آورد

بانگ مرغانست لیکن مرغ گیر

بپرسید ازو شهریار بلند

گفت نامم فاش ابلیس شقیست

شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع

تا کدامین سو کند او گام تیز

می‌زدی اندر رجوع و در طلب

در زن و در مرد افروزد هوس

گردد آخر وصال چونک درآید نگار

چون نبینی از خود آن تلبیس را

سپه را همی راند گودرز و طوس

راستیها دانه‌ی دام دلست

که ای خمارکش مفلس شراب زده

آن فراغت هست نور دیدگان

بندگان او شدند افزون مگو

در رحم با آفتاب خوب‌رو

دل مهره یافت مار تمنا چرا کند

من در آب جو نجویم خشت خشک

همی گشت با نوذر افراسیاب

حرص ریت گویدم نه جوش کن

بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند

هست رنجوریش رنجوری من

زرد و ریزان برگ او اندر حرض

در سیه‌کاران مغفل منگرید

درماند یکی شکار برخیز

کی هراس آید ببرد لخت لخت

بر خویش بر تخت بنشاختش

بعد از آن خود ناف آهو رهبرست

خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه

گر تو مردی زین دو چیز اندر گذر

کور می‌کردند و دفع از ذکر خویش

پور آن نوح نبی از گمرهان

گر به جان دربند آزار توام

طبل افلاسش عیان هر جا زنید

که تفسیده آهن بتابیدمی

سوی تو افکند تیری از گمان

به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد

از نهایت وز نخست آگاه شد

که به پیشت بادپیمایی کند

من ازین صنعت ندارم هیچ دست

زان پیش که برخوانم که شانیک الابتر

بی ذکات روح کی باشد ذکی

زبر دست با گنج و گسترده کام

چینیان را راتبه بود از عطا

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

کین گره کورند و شاهان بی‌نشان

مرد جان بددلان بی‌یقین

این چنین ناگنج را گنجا کنید

که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی

تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

نباید گرفتن بدان هم شمار

آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا

لب گوهرفشان گاهی بجنباند پی تحسین

غبار ازان طرف و گرد از آن دیار بیار

کارافزایان بدند اندر زمین

از ملخهایی که می‌خوردند برگ

آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش

چاره او خامشیست یا سخن آموختن

وز ایدر برو تا در کوهسار

بر آتش می چو ما سپندیم

وین خانه را قیاس اساس از حباب کن

خدایش نگهبان و یاور بود

عالمی را می‌برد حلق و گلو

سست گردد چارمیخ کفر من

چه فرمایی بگوید یا نگوید

مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی

که دستانش رستم نهادست نام

ور باشد ملک و ملکت جم

مثال صورت دیوار و جسم بی‌جانی

صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم

تو توانی عفو کردن در حریم

تو دهی آخر دعاها را جزا

هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش

کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری

همه سود را مایه باشد زیان

با علی در بیعت آیی زهر پاشی بر حسن

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

روزیی خواهم حلال و بی عنا

بر گشادست از برای انتسال

چون خلیل از نار گل‌برگ رطیبش یافتم

ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

به حلقه درآورد گور دلیر

بر ماه ترا دایره‌ی غالیه گونست

کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید

تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

در نلغزی و رسی در منتها

که زنان را آید از ضعفت ملال

شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار

به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری

گرچه ستارست هم بدهد سزا

زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی

کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود

همی گواهی بر من دهد به کذابی

بوی پیراهان یوسف می‌نیافت

این چنین فرمود ما را مصطفی

عالم همه جاودان بسوزد

چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن

رو سپس کردی به کره بی‌درنگ

ای شهنشاه حسن فرمان هم

در ستمش سزا دهم جان ستم سزای را

به شرط آن که به دست رقیب نسپاری

خنده آید جانش را زین ترس خویش

رو بگرداند گریزد بی عصا

حیران شده در خموش دیگر

یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی

حسرتش را هم ببین اندر محاق

این نیاز و خوشدلی و بی‌نیازی در گذشت

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

منکران با صد دلیل و صد نشان

بس مطوق آمد این جان و بدن

احسانش رد مکن که ولی نعمت من است

زلفش چو کمند تاب داده

آب بد را دام این کوران مکن

تا شبی معشوقه را در خانه بی مادر گرفت

گر برد باد زمین پیما به جنت بوی او

مرا زین قید ممکن نیست جستن

هست اوقیه فزون چون برکشی

گفت که جنت ترا ای شیر زفت

می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید

بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار

هر رهی را خاصه اندر راه آب

در صحیفه‌ی جمال آیت تو

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

تزلزل در ایوان کسری فتاد

گر توش بالش کنی هم می‌شود

جنبش این سایه زان شاخ گلست

در حوصله جای جان نمی‌گنجد

تا غصه روزگار گویم

خود مدان کان دو ز فعل آن خسست

آدمی را دم دوام ایزد

خیالش بس که رو می‌داد گاهی راست گاهی کج

که اگر نقش بساطت برود ما نرویم

بر درش کای میهمان اینجا مباش

آبها از چشمه‌ها جوشان مقیم

چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر

حقیقتست که دیگر نظر به ما نکنی

نیم دیگر مایل عقلی بود

به نکورویی و راح ای پسرا

سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

گرنه خفاشش کجا مانع شود

عقده‌های سحر را اثبات اوست

بستن اندر گیسوان بدرود باد

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

دل بر آن کم نه که آن یک ساعتیست

تا صبح قیامت بدمد مرد صبوحست

من انگشت تاسف می‌گزم که اینها چرا کردم

گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری

چه عقول و چه نفوس و چه ملک

لیک مانع بود فرمان ربش

در غم و در کوب و کشاکش بود

با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی

تا که کان الله پیش آمد جزا

سراندر خود کشد یارای جانان

تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای

که چنین رنجی بر آرد شور و شر

التفاتش نیست جاهای دگر

لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند

ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این

بر سر و بر پای بی توفیر تو

کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته

از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است

وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش

لیک جمله سه تن ناشسته‌رو

کیست بر پشتت فرو خفته هله

تا همه تن جان شود هر سر مو جانور

ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم

باز کژ می‌شد برو تاج ای فتی

اینها همه از میانه برخاست

به قرآنی که اندر سینه داری

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

نه بنوروز و نه موسمهای عید

عقل مر موسی به جان افروز را

که دی مه را نتیجه نوبهار است

مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

پهلوی آرامگاه و پشت‌دار

بنگر به راستی که کنون خاصه چون پریست

چین برد ابرو در رخ اغیار خندیدن چه بود

حذر کنند ولی تاختن نهان آری

حزم بهر روز میعادی کنید

آنچنان گوشی قرین داعیست

که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

ننگش آید آمدن خلف دلیل

زان که ما خاک بی‌نیازانیم

من له یقتل داء دنف کیف ینام

چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم

همچو ما در وقت اقبال و شرف

شمع مرده باشد و ساقی شده

بسیار بر آن دریچه بنشستم

هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

مرد احمق زشت و مردود حقست

چون جان و دل دارم ترا این آرزویم نیست بس

جائی چنان که خرمن جانها به یک جواست

شیر فلک شده سگ کوی

نیست ما را از خود این گویندگی

این چنین ماهی بد اندر زیر میغ

به پیش اشتر مستش یکی مهار چه باشد

حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم

آن چریده‌ی گلشن افلاک را

که کسی را چنان ولایت نیست

پیش الف قدت چو نون باد

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

پشه افغان کرد از ظلمت بیا

بشکند توبه بهر دم در گناه

اینت چرخ تن گداز عمر کاه

محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن

پاک باشد از غرور و از هوس

در می سیم به صد زاری دشخوار دهد

حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم

به سر در گل و مشک و شکر فتادم

هر کجا فقری نوا آنجا رود

عکس خشم شاه گرز ده‌منی

و اختر به امر زاید مدبر مدبر

مسکین مگس کجا رود از پیش قند او

بانگ هر مرغی که آید می‌سرا

او به کام دشمن و بدخواه کرد

آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود

تو خوبتری به چشم و ابرو

که به خویش آ باز رو ای مستفید

که در افتادیم در کان شکر

کان که پنهان گشت پیدا شد پدید

مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری

صورتی کردست خوش بر اهرمن

فرود آری از شاخ طوبا به سنگی

بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو

نکنم میل به حوران و نظر با ساقی

پرده‌های لا ابالی می‌زنی

زاد آتش بر دو والد قهربار

به سر من مگو که پایان شد

که نبینی فقیرتر ز منی

محتشم شاهی که پیک اوست بخت

چون شخص بود که سر ندارد

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

عاقل از فتنه می‌کند حذری

تا نباشی پیششان راکع دوتو

چاپلوست گشت مردم روز چند

داشت خورشید کرم خان اسد

مزکایی و بی زینت مزین

پر مرغ از تف رقعه سوختی

خانه را بر عقل رعنا یک زمان زندان کنیم

ز همه جهان فروزی که ندیده‌ام هنوزش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست

صادقم جان را برافشانم برین

بهر دعوی الستیم و بلی

گر عرب باشی وگر ترک وگر سراکنوس

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

یا باشکم دولتی خندان شود

زان گذشتست ای پسر در شوخ چشمی کار تو

سعی نابرده چه امید عطا می‌داری

تا نماند در محلت زاهدی

سوی میر خود به زودی می‌برد

جان جان جان بود شرق فاد

هرچه دلم حیله و تدبیر کرد

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم

تا به قعر باد و بودت در دوند

جز کسی کو در ره تحقیق بینایی بود

در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند

چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم

مردم دیده بود مرآت ماه

می‌کند او را گدا گوید همام

ملاح تو برکشید لنگر

از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری

گشت شصد پاره و لشکر شکست

خیز تا هر دو خرامیم به پیرامن گل

مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف

سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

هر کجا که می‌گریزی با توست

بحث می‌کردند روزی دو فریق

ازین هفت سفلی نمود امتناعی

مگر در جیب دارد ناف آهو

پیش چشم از عشق گلحن می‌نمود

زهی حل و زهی عقد زهی گیر و زهی دار

گفت صد ره به گدای تو دروغ

بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه

در سواد غم بیاضی شد پدید

در میان هوشیار راه و مست

به مخموران که آمد شاه خمار

تو ماه مشک بویی تو سرو سیم ساقی

چون چراغی در درون شیشه‌ای

دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

میان ماه و رخ یار من مقابله بود

گوید این پرگلست پیرهنی

گوید او در خانه کی گنجم بگو

عقل را می‌دید بس بی‌بال و برگ

جانی بکنم آخر گر آن قدرم نبود

که بشاید به داستان گفتن

تا ببینی عون و لشکرهای شیخ

شرط و رسم مردمی نگذاشتن

ناتوانی چنین خصم قوی بازوئی

فراتر آی که ره در میان جان داری

می‌توانی خورد و من نه ای طروب

که دل من ز اضطرابش گشت گم

زان سوست بقا و ملک و اعزاز

ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی

از درون کوزه نم بیرون نجست

دست در عدل غیاث‌الدین والدنیا زنیم

از گلشن زمانه که بوی وفا شنید

که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

سارعوا آید مرورا در خطاب

سرنگون بر بوی این زیر آمدی

این است و چنین به مثل مرد خردمند

در تو اثر نمی‌کند تو نه دل که آهنی

که آن ستیره دختر حلواگرست

چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید

در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم

کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی

بهراین آتش بدست آن آب خور

گه دهان و چشم تو بر دوخته

نی برای دروگر و عطار

بنده‌ایم اینک سر و تیغ و کفن

زاغ از الهام حق بد علم‌ناک

مر مرا مایه‌ی مباهاتی

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

شب و روز آرزومندم به خوابی

می‌نبینی کن به بالا منظرت

که بدو روشن شود دل را ورق

از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی

عشوه‌ی جان بداندیش مرا

بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم

میشو از لطف زبانی محتشم را عذر خواه

گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری

نه بدان کز جوش از سر می‌رود

فن من جز حرف و صوتی نیست بیش

تا مس بچرد ز کیمیا سیر

منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می‌بینم

جسم را از رنج می‌پرداختند

گرد در سرای تو این نیز بگذرد

دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی

بند هستی نیست هر کو صادقست

بر عوام ار چه که تو زان واقفی

که یکی ز آن به اشتری نبرند

جای مگسست این همه حلوا که تو داری

خلعت حق را چه حاجت تار و پود

کو جز به جمال حق نظر دارد

از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ

لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی

اول و آخر توی و منتها

کی رود شورش کجا آید شفا

ز ابروی چون سنبل او پخته دیدم نان خویش

کز دل به درکند همه مهری و کینه‌ای

هم ببینم بر سر آب این حباب

وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

نیست دایم روز و شب او آفل است

عقل را باشد که عقل آن را فراشت

نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند

شاهدی می‌کنند و جلوه گری

که فتوحست این زمان و فتح باب

طلب کردن بود راه عبادات

دل چاک شد به چاک گریبان چه احتیاج

تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی

کان بلا بر تن بقای جانهاست

وان برای غایب دیگر ببست

چمنی نبوید چو صبا نباشد

تا به جان فتنه‌ی آن طره‌ی کافر کیشم

آخر آن خیمه‌ست بس واهی‌طناب

زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب

آمن آ که مرگ تو سرزیر شد

نعمت و اقبال کی سازد ترا

کنگه مزید بر سر صد جان تازه بینی

سخنهای شیرین‌تر از قند هست

من ترا کی ره نمایم ره زنم

غره چون کفتار بر گفتارها

چو دور محتشم آید عتاب نگذارد

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

ازنماز و وردها فارغ شدند

هر خیال شهوتی در ره بتست

درنگر امروز و از فردا مپرس

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

مارش از سوراخ بر صحرا شتافت

ساده دل مردا که بر وعده‌ی مستان نهاد

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن

گفت هین بستان و رو سوی نماز

آرد اقرار و شود او توبه‌جو

گه به خلوتگاه اسرارم کشد

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

یا سیاه زشت را نام صبیح

وز بلعجبی تا کی گوشی به ریا کردن

بر آهوی حرم ز برای ثواب تیغ

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

شد به بسم الله بسمل در نماز

از طهارات محیط او درسشان

بازگونه همی‌رود این نرد

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

این نباشد ور بباشد نادرست

فتنه‌تر گشتی چو بررست از سمن شمشاد تو

کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی

می‌نبینید این گهر در دست ما

جز من داهی رسیده زان کران

رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی

تا ببیند هر که می‌بیند پری

گشته و پایش چو پاهای عروس

باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم

در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم

وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

زان مکان بنگر که جان چون شاد شد

که محالی را ز کس باور مکن

گهی نوشد گهی کوشد به مزمار

همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری

پر گشاده بسته‌ی دامست او

من نشیمن در خرابات قلندر دارمی

تویی امروز در این شهر که نامی داری

آنکه در عربده می‌آورد او مستان را

فی الفاد عند اتیان الترح

لیک کار من از آن نازکترست

دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد

نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی

قبه قبه دیده و شد جانش به غم

در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان

جز محتشم که طوطی شیرین کلام اوست

روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

مرغ می‌بیند گلستان و شجر

مر شما را عاریه از بهر زاد

ساقی چو تویی خطاست پرهیز

گو به شیراز آی و خاک من ببوی

گفت نه که بنده فرمانیم ما

تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی

نفس خونی خواجه گشت و پیشوا

جز به عقل و جان نجنبد نقشها

وحی به جانش آمده، آیت عدل گستری

گر برانی و گر ببخشایی

چون پری از آدمی شد ناپدید

نرگست بس شوخ و خونخوارست گویی نیست هست

عجب که محتشم از وی گدایی نکند

ز دست جور تو نامهربان پریشانم

چون به پای خود درین خون آمدم

که بدرد از میوه‌ی دل بسکلم

به گاه شام ورا زرد و شرمسار نگر

به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن

کاهلی و جهلشان بر من زند

چون سنایی مفلس خودکام کن

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او

بر سر و روی رونده می‌زده

بهر رشد هر صغیر مستعد

زانکه ز نور شمع تو ره به عیان نمی‌کشد

کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم

از بهانه شاخ تا شاخی نجست

بلعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی

پرسند ارباب کرم حال گدا را بیش ازین

بی‌وفا یارم اگر می‌غنوم

در غلولی خاین و سگ‌پوستی

می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌ای

چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار

ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن

جانش از نقصان آن لرزان شود

چو زلفین تو محکم بست ما را

حدیثم نکته هر محفلی بود

پرتو دهد چنان که شب تیره اختری

مر مرا در سر مزن در رو ممال

زین تفکر راه را بر خویش بست

جنیبه‌وار فلک در لگام او زیبد

الا به امید شادمانی

زنده باشد خانه چون شاهنشهیست

رخ چون چراغ حجره‌ی روح‌الامین مکن

به الماس جفا خوش می‌کند داغ نمک سودش

چاره عاشق بجز بیچارگی

پاره پاره کرده بود ارکان او

خون نباشد آب باشد پاک و حر

ای شاه مطهر مطهر

وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی

آزمایش پیش آرد ز ابتلا

سود کی بخشد مقالات ای پسر

در بیابان نام او چون می‌شنید

به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

چون از آن او کند بهر خدا

راضیم گر کرد مجرم صد زیان

زانکه درد عشق شد درمان عشق

دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی

ای بسا گولان که سرها می‌نهند

با خاک در تو آشناییم

قلم ز دغدغه‌ی او ستاد بر کاغذ

یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری

تابه شش روز این زمین و چرخها

هم‌چو راز عشق دارم در نهان

هر دو طفیل هست تو بر حکم تو بنهاده سر

تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی

که اجل آمد سفر خواهد نمود

اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد

بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر

شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن

نعره وا ویلها برخاسته

کله را می‌کوفت بر دیوار و در

چون صید به دودمان کعبه

گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری

وهم آید که مثال عمرم

گوی کلاه ترا بند قبای ترا

سگ کوی تو به غوغاتر ازین می‌باید

گر تردد کنی به بام و دری

تا به پاسخ جزو جزوت بر کند

نامشان شد چار مرغ فتنه‌جو

گازری را مراد برناید

که او در سلک من حیفست منظوم

راز هدهد کو و پیغام سبا

راست چون سیماب بودم دی و دوش

کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

بازش به فراق مبتلا کن

رسته بودی باز چون آویختی

در حرامش دان که نبود اتصال

زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد

گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو

گر تفحص کردم از گنجت مرنج

که در عقیله‌ی هجران صبور باید مرد

برحذر باش که واقف نشود غمازی

بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم

بر توکل می‌کنی آن کار را

دیو با او دان که هم‌کاسه بود

دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

شاه را اهلیت من کی نمود

صد غاشیه از عشقت بر دوش نهادستی

چرا ملامت رند شرابخواره کنم

گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب

گشت غرقه دست گیرش ای ودود

سوی اصل اصل پاکیها رو

کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد

چون بدر تمام شد هلالم

لیک نبود آن چمین ماء معین

صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده

کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت

تا به تو نکند به زنخدان

هوش صالح طالب ناقه‌ی خدا

زر بماند نیک نام و بی ز شک

غیرک یا ذالصلات فی نظری کالمدر

رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

حق بیالود اول کارش لبی

تا مگر راه دهد سوی خودم چنبر تو

خودپسندی جان من برهان نادانی بود

سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن

مپندار کین خانه گردد خراب

جملة التدبیر تبدیل المزاج

مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد

کس از خدای نخواهد شفای رنجوری

اتفاقا دختر اندر مکتبست

شوریده سنایی را تو نام نهادستی

نظم وی و ادای تو با یکدیگر لذیذ

چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری

بشست اندر آورد یک تیر تام

که بدان رگ متصل گشتست شهر

بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

ما شما را کیمیاگر می‌کنیم

گر امید آن دگر الله اکبر داشتم

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

چون ببندی نقاب و بگشایی

نمی‌رفت بر کار زخمی سره

گر دم صلحست یا خود ملحمه‌ست

سال عمرت هنور نوروز است

چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟

شرمساریشان همی واپس کشید

کی بود که کنی کم از دهانم

طبعی است محتشم را کائینه ایست بی‌غش

پنجه با ما مکن که نتوانی

که گردد ز کوپال من کوه خرد

نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی

با تو بگویم چه دعا می‌کند

از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

که مرا از شر به خیر انداختند

و آزاد ز زحمت گرانی

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

که برخور بادی از صاحب جمالی

به افشردن الماس را نرم کرد

پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین

چون ببینی کجاش دانی باز

ندارد جز این کشور آرامگاه

نه ندا می منقطع شد یک زمان

نورمند از خاک پای تست نورانی عذار

در یوزه مراد کند از در بلا

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

سواری شتابنده چون آتشی

ای بخت بد و گوی تو با بخت همی زی

بس نور که بفشاند او از سر این منبر

چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی

چیزکی ماند بدان ناقور کل

تا مگر یک ره برآید کام عشق

با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی

سر و پای روسی به هم در شکست

گفته‌ای «هذالذی کنتم به تستعجلون»

که آب مه و ماه آبی نبیند

بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن

زان سوی حد را نقی کن ای کریم

سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان

عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند

ارزان چه بود که رایگانست

زبان خود علمدار دیوان تست

کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن

کز برای او برآید آفتاب از هر کنار

می‌زنندم که بیدق شاهم

بر بخیلی عاجزی کدیه تند

زهر من گردد از جمال تو نوش

کنار دامن من همچو رود جیحون است

وز تو در هر خانه دستی بر سری

چو صور قیامت دمیدند نای

دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن

تا به ابد رفته ز هوش توام

هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری

بادبیزن تا نجنبانی نجست

خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن

گفت دیوانگی کرده و در زنجیر است

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

حوالت چرا شد بقا بر بهشت

باد بیزاست درختان ز فنن

وان فتنه خفته را مینگیز

ما به عشقش هزاردستانیم

بخششی ده از همه خلقان نهان

یک روز مباد آژرنگت

سحر که مرغ درآید به نغمه داوود

دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی

ستاینده حیران ازو وقت گفت

خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی

به یک شیوه شد داستان عنصری

که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

منتظر استاده بود از بهر فن

جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی

از درهمی طره طرار تو پیداست

که سختی بینی و جور آزمایی

تا مرا نیز خانه غارت کرد

نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان

لیک هندی عشق برانتر

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

وآن دگر کهگل همی آورد تر

خود را لقبی نهاده شوریده

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود

صورت خود باز به ما ننگری

اوره گنبد دیگر برداشت

تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین

که این دل دود هجران برنتابد

خلاف پارسایان و خطیبان

آن وصیتهاش از خاطر برفت

چون چراغ و باغ و با هم با باد و هم با باده‌ایم

آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ

به هیچ خلق نپندارمت که مانندی

به هفتم فلک بر زده بارگاه

گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن

جواب داد بدان زشت کو دو شو دارد

بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم

هر طرف گرگیست اندر قصد خر

گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

که به کاری به از این بازنیاید جانم

للتر چو خاک خشک دهد

برگ بی‌برگی مجوی و قصد برگ تین مکن

یاد مهر تو مه به مه نکنند

می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری

گفت حق فی جیدها حبل المسد

باری سخنش به طبع بنیوش

بناکسی همه جا خویش را مثل کردی

بر خاک درت که خون من خوردی

زمین را گذرگاه او ساختی

سحر گاهان ترا پشت دوتا کو

صیدی که نه روبه شد او را به سگی مشمر

احتمالت ضرورتست چو گوی

من به معنی جد جد افتاده‌ام

نیک مردی را با زهد نخواست

کلاه داریش اندر سر شراب رود

آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست

ولی نعمت فرع خواران خاک

یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت

مست لایعقل مشو مخمور باش

گر دل ندهد به پنجه بستانی

انبیا و کافران را لانه‌ایست

زهی شربت زهی تسکین بنامیزد بنامیزد

دل برندارد از چمن تن پریده باد

گر باد به بستان برد از زلف تو بویی

شکاری در آن مطرح انداختن

در یقینش نیتجه‌ی برهان

چو دید بر در خویشم ز بام زود فروشد

بر حال من ببخشی و حالت بیاوری

هست پیدا بر رخ زیبای او

که با جان عشق را هموار دارد

مگر از مذهب این طایفه بازآمده‌ای

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

درین پرده جادو خیالی کنم

چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران

آن‌کس که خورد رست ز دست مزوری

جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم

که کند از لطف آب آن اضطراب

از عکس روی می را بیجاده فام گردان

سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم

تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن

زمین بوس او درةالتاج توست

فلک و کوکب و رشید غوی

غرقه شو و جان صدف پر ز گهر دار

کب چشمست این که پیشت می‌رود یا آب جوی

از شما مقصود صدق و همتست

در میکده آب زر بر آذر زد

که وجودیست عطابخش کریم نفاع

بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی

نسنجیده‌هائی دهد کوه سنج

جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین

کنون چشمم به دریا می‌درآرد

تا کجا دیگر به یغما می‌روی

در وجودت ره‌زن راه خداست

دین من آن ساعت حالست و بس

آفرین کردند بر طبع سخن پرداز او

یکی مرزبان ستمگار بود

به درگاه تو روسیاه آمدم

آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی

هر طرف اندر گرفته از شرار

که قیامتست چندان سخن از دهان خندان

بر صدای خوب جان‌پرداز تو

کم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده‌ام

بو که از لوح دلت نقش جهالت برود

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

چشمه آفتاب ریحان کشت

چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب

افتاب از دامن خاور بزاد

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

کار مردانست نه طفلان کعب

سبیلم کرد مادر در خرابات

من منفعل از ناله و فرهاد تو رفتم

ندانم چه می‌خواهد از طرد من

همه هستی از ملک او اندکیست

گر تو ز زور و دروغ بر نکشی گوش او

تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

گر آب دیده نکردی به گریه غمازی

بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عتل

جست که تواند ز تقدیر ای پسر

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت

زنگ خورشید گشت از آینه پاک

آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو

همه را دوع در کواره کند

همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی

ور کشد بار این نگردد او گران

جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم

کامد از انجمن برون محتشم مشوشی

ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم

مغزش از تشنگی گداخته بود

چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن

به خواب دید که سلطان شدست و شد مغرور

این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری

بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند

که تا این دیده بگشادم دلم عشقت گزید ای جان

که ببندند میکده به شتاب

و آواز خوش هزاردستان

لاجرم با بوی بد خو کرد نیست

جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی

از خوانچه‌ی گردون نکنی زله گدائی

گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

جور دمادم خوش است نیست به لطف احتیاج

تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر

ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند

مشغول بکردی از گلستانم

تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

دستگه شیشه‌گر پایگه گازری

کز دگر دم چه خبر می‌آید

جان عزیز بر کف دستست گو بخواه

ولی اگر تو کنی یک اشاره می‌گذرد

این زهد مزور مزیق را

یافت یک یک موی من جانی دگر

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود

پیش من روی تو صد دسته سمن

نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

شغلی است این که بر همه‌ی کاری مقدم است

از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش

چو ماهیید چرا عاشق لب نانید

ما سری داریم اگر داری سری

از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد

تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه

میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

گنه بیند و پرده پوشد بحلم

که گرد خوشه چینت را به گرد خرمنت بیند

جز به یاد تو نیارم سوی رطل و جام دست

بی‌کارشان ندارد و بی‌یار و بی‌سفر

تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم

گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

پس چو مشتی خس برای سوزیان چون خوانمت

که صرع‌دار بوند اختران به گاه زوال

بر دور حیات باطل من

که پیش ازین ز تو بسیار دیده‌ام گله‌مندش

مرا در عشق صد خروار باید

گهی سیاه کنی جامه و لب و دستار

خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی

که دل برد و کنون دربند دین است

وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را

در درون پرده بازاری دگر

سر عجز بر پای درویش داشت

با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم

المنة الله که ترا دردسری نیست

مغز نمیرد مگرش دوست برد

رو باز گشادی و در نطق ببستی

که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

پشت ایام خواندم اثنین

کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند

مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی

دلی کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشاید

تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا

کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر

عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

نانشان بر طبق گروگانی

بگذار جهان و در جهان باش

حال افتاده نداند که نیفتد باری

که از بی‌دست و پائی این قدرها کار می‌آید

کاندر نسب عقیده‌ی مردم دو تا شود

مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد

ور ز سختی به لب رسد جانم

که شود فصل بهار از می ناب آلوده

شکوفه‌وار شدم پیر وقت برناهی

همه شیران گرو نیشکرند

دل می‌طپد که عمر بشد وارهان بگوی

بر سر محتشم کز همه مشتاق‌تر است

هر چیز که آن مال جهان مار منستی

عشق جانان سخت نیکونردبانست ای پسر

گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی

ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

در چشمش از آب دو لب چون باده خماری

همه آفاق پر شور و شغب بود

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد

که دیده‌ها به ره انتظار بسیار است

ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان

جام گرفت و سوی او شد چو دود

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و از ژاله باده در قدح لاله می‌رود

بی‌دیده شو از گریه چو مشتاق لقایی

خاتم الا سرو نمی‌دارد

عاشقان تو را نصابی بود

من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم

پس نشستن ایمن اندر شهر کنعان شرط نیست

هر شهر که رفت کیست زرگر

این چنین یار وفادار که بنوازی به

حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

نسوزد ار فلک شمس را بپیماید

کی بود هرگز تو را پروای عشق

که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی

بهر بادی آتش مزن خرمنم را

تا همچو من نژند نمانی به دام دوست

رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش

کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من

ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن

بو که سلطان شوم انشاء الله

بباید بردنت جور هزاران

بینوای توست سوی بینوای خویش بین

جز نام تو نیست بر زبانم

بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار

گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم

صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او

گر خواهم وگر نخواهم آمد

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی

کام از هلاک درویش سلطان کامیابی

به یک دل اندر زین بیشتر نباشد درد

وجودها پی این کبریا صغار کنید

کان نگار شده چون آب روان باز آمد

از گلستانش به زندان مکافات بریم

وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون

اینک مرا به خاک در تو تیمم است

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید

ای خسته چگونه بود حال تو

ز من بشنو مرا این بار مگذار

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن

و او بر سر دار زار می‌پیچد

تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری

اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج

تازه خونی حذر اندر خم هر تاره‌ی دوست

این ز اعتماد خندان وز خوف آن معبس

نه آن قدر دارد که یکدانه در

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

صد هزاران دل از آن هر دو به زیر و زبری

کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین

تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من

بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را

باده‌ی نوشین همی نوش ای پسر

جان گفت به گوش دل کای دل مه و سالت خوش

کب دیانت برد رنگ رخ آتشی

بود که قرعه دولت به نام ما افتد

عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من

کین همه لایق آن می‌یابم

می‌نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی

آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود

تا چرا بر می‌خورد پروین ز مشک عقربش

تا نکاری عدس نمی‌آید

کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی

با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

فتنه در خواب و ظلم در سجین

که شناسند نافه مشک به سیر

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

شهر دل را در میان لشگر بی‌غیرتی

در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش

غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر

خزینه تهی به که مردم به رنج

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

گل کعبه‌ی چرخستی دل گشن جانستی

می نیاید به جز رضای توام

شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی

دیوان محتشم که ز افسانه پر شده است

توبه کردم اگر گنه کردم

بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز

پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم

ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

مر براق خلد را ازین خود عریان مکن

بر آینه‌ی اسکندری خاکستر انبار آمده

پس چرا دود به سر می‌رودش هر نفسی

ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش

هرگز نگذاری که بود منزلت آباد

ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر

عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری

که گل چون گل بسی پاینده نبود

خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من

ناگه آن سرو روان بی‌انتظار آمد برون

این دیده نه در خواب و نه بیدار چو خرگوش

تن او سله باشد جان او مار

گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان

ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم

گشته ملکی هر کجا که دیده

کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد

تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی

زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم

انده عشق جاودانه‌ی تو

وان گاه تو بخراشی رخساره چون زعفر

سعدیش بس گزیده یاری بود

زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله

زهر قاتل خورد شکر گردد

بساط نیک نامی درنوردی

باری ز من که پاس تو دارم نهان مدار

دشمن جان و غلام شمع با انوار باش

چه ماهیی که ره آب بسته‌ای بر خود

فریاد برآید از روانم

نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن

یک سره برج او شود قصر دوازده دری

رواست گر بنوازی و گر برنجانی

حذر کن خاصه از گرگی که سیمای شبان دارد

آن کنند اختیار و این نکنند

جزوهای ما در او رقصان به صد گون عز و ناز

سخن بگوی که در جسم مرده جان آری

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن

نه او را نور دامن‌سوز و نه نار

گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی

خیل غم چون بر نشیند یک سوار و صد سپاه

شد غرقه‌ی بحری که ندید ایچ کران را

ور نبیند آب حیوان هر دمش نوشیده گیر

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین

گفت سبحان ربی الاعلی

کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی

که انیس دل و جان من و جانانه‌ی توست

عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود

ز بانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور

انی و علی العاشق هذان حرامان

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

کنیت تو نعم و نام تو شیخ‌الطبری

گر شود در هزار خانه پدید

که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون

تا ابد مشکل که گیرد زین تاسف برطرف

با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا

نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند

که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی

آن را که دمی از نظر خویش برانی

ما را چو دو دیده می ببایی

شد چو عالم دو رنگ در هر فن

بر آستین خیالت نبوده دسترسی

اگرچه هیچ ندارد نه خود تو را دارد

مرده باشد دلی که عاشق نیست

به بارگاه تجلی ز کار و بار چه می‌شد

گر نه شیرین نمک پراکندی

حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان

چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد

ولیکن در حضورت بی زبانم

دواپذیر و دل بی‌دوای من مجروح

سزد گر من از چشم یاقوت بارم

چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر

وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بی رخ خوب روح پرور تو

چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید

صبح در آن روز چاشتگاه برآید

گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این

آن لب نوشین می نوش شما

و آنک از تو می‌رمد به کسی دارد او قرار

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

چون تویی هرگز نزاید گنبد آزاده‌زای

کش سایه ز پیش و پس نمی‌آید

ما در آن دست و قبضه می‌نگریم

در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم

ورت جاه و مال باید دست در اسرار زن

هر کس که از او دارد زنار بشوریدش

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

جایش اندر دل و جگر باشد

خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته

در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی

تکلف را اجازت ده کمر بگشا کله بشکن

کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

دهان کیسه گشادست و از سخا گوید

که تیر آه من از آسمان بگردانی

به زور و زر میسر نیست این کار

هم نیابند ار بیابند آن جمال و جاه کو

کاواز آن نگار خراباتیان شنود

که روحانی ندانند از هوایی

اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید

خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی

پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی

تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

آنها که درین راه بدادیم بدیدیم

این افتاب و آینه بین در مکان آب

نه از بهر آذین و زیور بود

بی‌تکلف می‌توان کشتن به جرم آن تو را

گه یار نوآمده گزینی

باری بپرسش که آن چه باشد

بخندید و گفت: ای نکوهیده رای

که گر آتش شوم در وی نگیرم

شادی صد ساله زاید مادر یک روزه غم

چه لایق هر قدم شمر بود

طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی

که در گوش خرد صد حرف می‌گوید به ایمائی

در میان آب و آذر مانده‌ام

همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

به تسبیح و سجاده و دلق نیست

چو لاله کاسه‌ی نسرین و ارغوان گیرد

هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه

وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه

چو رفتی جهان جای دیگر کس است

کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم

پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد

چو خبر نیست محرمش بر او باش بی‌خبر

از او مانده بر استخوان پوستی

که فالم لا تذرنی فردا آمد

لوح محفوظ و دفتر مسطور

من ز غیرت ز پای ننشستم

که رحم آمدش بر غریب و یتیم

آخر به جائی در دهم تا حشر ازان دریا برون

زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد

عشق را محکم بگیر و ساکن این لانه باش

چه چاره سازد در دام دل گرفتاری

چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت

زین چنبر گردنده به صد قرن قرانی

که تو را حبل متین معتصم است

در پای سمند تو کنم نعل بهایی

غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر

که بر آن نقش ز لعل سر کوی تو بود

آمدند انبیا به رسم نوید

اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی

زند لاف بینایی اندر عدم

یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید

گفتمش من کیم چه دانم کرد

تا ننشینیم صبور ای صنم

ز جان آئینه‌ای دان صورت بیجان درو پیدا

چون ز نعم‌العبد وامانی سلیمانی مکن

سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر

ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما

مسکن زاغان نه آشیانه‌ی باز است

جفا بر عاشقان باشد نه چندین

که این کار از زبان خنجر جلاد می‌آید

تو دلی سوخته‌ی از گرم و گداز آوردی

بیش مگو از پدر بیش ز مادر مپرس

با تو به یک حدیث مجالی نیافته

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

در صدف قطره‌های باران کرد

باز عهدم شکست و تاوان کرد

موجب دیوانگیست آفت بشناختن

کوش هر بی‌درد این در را صدف حیف حیف

چاکری کردیم تا کار کیایی یافتیم

صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش

ای غایب از نظر که به معنی برابری

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی

قرعه‌ی غم دست روزگار برافکند

یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین

کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا

تاج سرهای عاشقان زانم

چون گوش دوست داری می‌بوس گوشوارش

کنم با تو در باقی آن دوستداری

من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم

نزدیک بمانده دیده حیران

هر که را عشق آرزویش می‌کند

حاشا که پسر عم دار باشد

دجله‌ی چشم من اگر آب دهد سحاب را

یله کن جان تو جان چه خواهی کرد

توبه سودت نکرد و استغفار

به رای هست چو خورشید اگرچه سایه‌ورست

نوای بانگ غزل‌های حافظ از شیراز

شاخ فراق رویدی از استخوان تو

فتنه را شیر مست خواب کند

تا چند ز یک سخن که گویی

غم امیدواران گاه امید کاهان را

الا ز وجود خود بیزار نباید شد

به کرم گر نظر کنی چه شود چه زیان شود

در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی

ساقی ما شراب می‌آرد

به از این پا و سری بایستی

در کمان تیر نگاه این همه دارند نگاه

عاشق دلبران سیمبریم

خدا از خوف برهانید آخر

جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

نفس رنگی مزاج را بازار

بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه

از بویه‌ی او خواب خوش آهوی حرم را

خدا نداده دل عافیت گزین ما را

من کیم در کشتن من این همه تدبیر چیست

عشق کار پهلوانست ای پسر

آنکه شاگرد اوست هست استاد

که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ

بلا را سوی خویشتن ره گشادم

گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

عیبش مکن که مادر بستان سترونست

در محتشم نهفته برآورد دود و رفت

رنج بر طبع شادمانه منه

فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار

حصن سکان ربع مسکون باد

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

وعده‌ی شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار

دو رفاده ز پرنیان بینی

مطربی قلتبان نمی‌خواهیم

کینه‌ی محتشم از حسن بیان تو صریح

تا از تو نبود پایمردی

که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش

بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد

چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست

زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر

تا پدید آرنده‌ی اصل عیان آید پدید

ای دریغا که روزگارستی

که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد

او را به مراد او رسانی

قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر

گر برآری به خنده‌ای کاری

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش

تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد

واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد

تواند دست با هجران شیرین در کمر کردن

بر درگه سودای تو بر کارم بر کار

درخورم داد و شادمانم کرد

از مادر زمانه به هر طالعی که زادی

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد

گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال

می‌دار زبان و بی سخن باش

اکنون نه ردیست پالهنگست

ممنوع ولی همان خریدار

پس خروشی بر کشیم و کشتی اندر یم زنیم

چشم را از غیر شمس الدین تبریزی بدوز

وقتست اگرنه سنگ و رویم

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

آن قوتی که داد عناصر به کوهسار

آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند

مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار

در روزگار باعث تاخیر صحبت است

کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم

به خم و کوزه گر اشکست منگر

جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

یا به پرده درون نشین چو پیاز

ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد

رغم اشارت‌کنان شک و یقین را

من که دارم ز دل آویز کمندی بندی

ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

به خنده دل بنمایم به خلق همچو انار

بس لایق است با شکرت همبر آفتاب

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست

تا فراق نازنینان را خبر نشنودمی

با سری شد با سر گیسوی تو

که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد

در شهر شوی چو ما ز مشهوران

جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار

مردمی کن درگذر زین توسنی

گوی سپهر در خم چوگان زر کشیم

کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار

روستایی باشد از پروانه خوش

خود محنت ما جمله ز بوک و مگر آمد

عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق

زان نیست شگفت جای آن هست

این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار

تا گل اندر جهان حشر دارد

ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری

چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار

جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته

نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود

من در کنار دجله خون می‌کنم به سر

گوی از آن کیست گر چوگان تراست

شدیم جمله منجم چو آن ستاره رسید

خانه‌ی زهره زو نگار گرفت

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

زحل، مهر نگین دارد قمر طرف کمر دارد

تا نپنداری که اکنون می‌کند

گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست

با همه نامحرمیها غیر محرم هم چنان

نزد فضلا عین مباهات نگردی

هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر

جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات

که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم

می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب

که عطارد فروتر از زهره است

که بخل امروز با سگ در جوالست

کزو صد زخم بر دل از نگاه اولین آید

من دهم بوسه همی بر پای تو

چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس

کافرینش به جمله مختصرست

اگر نقشی کشد کلک دبیرم

چون زبانه چو مار خواهد کرد

در هر قدم هزار حقیقت مجاز کرد

هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد

گر بگسلد از تاب جفا رشته‌ی جانش

بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب

که بی‌مکان و زمان آفتاب و فی باشد

گفت اینت غم انوری سر و سندان

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد

خویشتن را سخره‌ی اصحاب لشکر کرده‌اند

قلم در آن ید بیضاش مار می‌سازد

تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم

برای محتشم آن مه ورای چشم سیاه

در خواب خیال تو بجز آن نپرستیم

زیرا حسد نگوید از حرص ترجمانش

کز منت باور نخواهد آمدن

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست

که از گرمیش پیکان می‌بسوزد

طرفه چون طرف بر ستام تو باد

حسن تو را به شیشه‌ی می بی‌خمار ازان

ز چشم آهوانه خواب خرگوش

همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد

که در سایه‌ی دولتش سر برآرم

گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست

با دوستان رود گفتار در برک

چون ز جان خوشتری به دندانم

همچو پیوند طرب با جان ناشاد من است

با قناعت همنشینی با فراغت آشنا

بر سر خم رفت جدا شد ز درد

مرا بین که اویم و زو بر کرانم

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

عقل را کاج زنان بر در زندان آرند

بار دیگر به کوی یارم برد

نیک و بد روزگار جمله یقین است

که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو می‌بینم

ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی

به پیش لشکر پنهان چه کارزار بود

اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم

زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست

لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر

انگشت کهینه بسته دارد

به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست

چشم حسرت به رخت دوخته چون صید ذبیح

در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا

چو هر دمی مددی زان جهان نمی‌آید

شیر لبیک زد آهوبره احرام گرفت

احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید

درونش سی ستاره بر قمر زد

رایتش بر چرخ منصور و مید می‌رود

مرغ که جست می‌پرد صید که رست میرود

بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن

می‌آرد و می‌آرد تا حضرت سلطانش

غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا

از شوق آن حریم ندارد سر حجاز

در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار

فحل نبهره دست به مادر برد نخست

اینکه از خصمانش عاری می‌کشم

پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا

تخته‌ی عمر سنایی شسته از آموخته

که مددها ز آسمان آمد

سخره‌ی دست و آستین تو باد

مسندنشین تخت ده پادشه نشان

اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد

فارغم از ننگ و نام و خیر و شر

چون شهاب چرخ شیطان‌سوز باد

که هرگه می‌نویسم خامه در فریاد می‌آید

نیکویی بر روی چون دیبای تو

بنگر اندر کفر ایمان ای پسر

در یسار تو خاتم جم باد

پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم

دلت از معرفت نور چو بستان نشود

آورد ده هلال در نظر او

طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست

خیز و هر یک عهد او محکم به صد پیوند کن

وی خلعت خلقت تو «لولاک»

با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش

انوری از خدای بیزارم

ز عجز اندر بنانم خامه معجز بیان لرزد

نه به طبعست کبر تو چو پلنگ

بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد

پس گر بود نخست رضای تو جسته باد

که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید

در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای

ای خرد دوک سار تار خیالی بریس

رشوتی نو در گریبان می‌کنم

به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم

بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد

خوان مسیح خرمگسان دارند

گر پای کس استوار می‌بینم

نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق

گویی در آب روان چینه‌ای

به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد

خط گرد زمانه درکشیدیم

اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی

همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد

ظلمت چو رود همه ضیا گردد

بو که ترا بر سر دندان شوم

کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت

در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

نگذرد بر سپهر معذورست

درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی

او به جز بر فرس خاص به میدان نشود

کلیمی بین چو خضر آزاد عز الدین بوعمران

همچنان بر سر وفا بودن

باشد به جرم بد مددی سرگران حسن

بنگر که همیشه سازگارم

انت بدار السلام ساکن قصر مشید

گر مسلمانی ره ایشان مزن

چون درین سلسله غالیه‌ی فام افتادم

همه شعر او فضل را کیمیاست

چشم از روی جهان در بسته‌ام

عشق را خون ریختن تلقین مکن

صید بند ایمن که پای صید بی‌زنجیر نیست

تا بگذارد پیام عاشق

مرا زحمت دهد صد خام دیگر

بر سر خلقش چه رسوا کرده‌ای

شاه خوبان وعده کردی و وفا کی می‌کنی

زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر

زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد

در اوتاد عالم طناب خیامت

همین بس است که یک عشوه‌اش کنی در کار

جز رضا دادن نگارا حیله و تدبیر چیست

هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز

گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب

که گشت نظم جمیع سخنوران منسوخ

نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال

گر همه چرخ است سرگردان رود

سوی گردون به طبیعت زانست

به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی

گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

چو شیر خون نشود تو از این گذار گذار

کوتاه کن این درازدستی

اگر ازار او را محتشم آزار دانستی

فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار

یک ژنده‌ی دوتائی او را خریده‌اند

امن بیرون آسمان باشد

از لعل آتشین همه آب بقا چکد

عاشقی را دلی کفایت نیست

ساغر مردانه ما را بیار

راست پنداری غزایی می‌کنی

به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران

همچو راه کهکشانش راه باد

سوار فقر را پرچم نباشد

هنگام دفع حادثه سد مسددست

که در اندیشه‌ی گل نغمه سراید گستاخ

ز عشق نعره‌ی «هل من مزید» برخیزد

ای برادر پاره‌ای زین گرمتر

فریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیده

رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد

زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود

تردامنی بود که دم از صبح‌دم زند

چونی از درد سر برآسودی

از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد

جز دیده‌ی عاشقان سپر نیست

کسی که مرده ندارد بگو چرا موید

شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم

پادشاه بی‌غم و سلطان بی‌پروای من

خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید

ز مسجد سوی خمارم فرستد

زین سورت عشوه صد ز بر داری

تا جان فشاند محتشم بر جعد مشک افشان تو

نوک مژه بر هم زد یعنی که همینست

کوش بغلطاند در سیل بار

او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد

که داری از هوای دل سر پروانه‌ای دیگر

از شحنه و شش عسس بپردازم

چو طیره گشت کفایت ده خراسانی

چند از آن گرچه جای آن داری

آتش افتد از قلم در نسخه‌ی اشعار من

یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز

تا ابد خوش نشسته در زینید

وز نور رای نور به خورشید وام داد

آید از بی‌هنری چون تو چه خدمت واقع

بسته‌ی دیو بسته گیر مباش

توی بر توی بر مثال پیاز

احسنت و زهی سپیدکاری

که خواهد ره به آن مه برد مرغ نامه‌بر یا نه

عشق یا عافیت کدام بود

درون کعبه شد جای صلاتش

به پای وفا بر کدام استواری

معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب

چه اثر داری از امام حرم

که گور بهتر داماد و دفت اولیتر

در این یک ماجرا محرم نداری

بازار عشق ما ز کم آزاری رقیب

آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را

نکند ور بکند زیر و زبر می‌رسدش

لعل را روی چو زر گردد زرد

اینست که زیر بارم از وی

هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

چونست به صد هزار زاری

باور مکن که مهر تو از دل به در کند

از وی وفا از تو جفا آخر نگویی چند ازین

چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر

چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری

نوید نسخه‌ی لطف به خستگان برسان

که وعظ تو کوران دین را عصاست

به دل دشمن خویش دان خلق را

گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست

خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش

نابوده بهای یک بهای تو

شمس تبریز مست می‌آید

غمهای ترا به جان خریداری

بینند یاران همواره عاشق

جان شود خالی از جسم تو یک نان نشود

جان همه منکران واقف اسرار شد

خرد درو به تحیر همی فرو ماند

وه که درد خویش را ناکرده درمان می‌رویم

وی وای من ار من به چنین حال بمانم

خنک کسی که ز زربفت او قبا دارد

نگارخانه‌ی حسن و جمال لیلی را

میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان

که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر

بفکن سپر که بابت این اشتلم تویی

تویی یار از که خواهم خواست یاری

بودی تشویش امشب شور و امروز انقلاب

در مزرعه‌ی جان تو جز لاف نکارد

خوش می‌گویی بگو دگربار

تا درآییم و سلامیش کنیم ار تنهاست

سده فشارنده‌اش جبهه‌ی خاقان و خان

ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود

وانگه به کلیسیا کن آهنگ

تو گر برگردی از من آن تو دانی

چه‌ها درباره‌ی من بر زبان دشمن است امشب

گر نیست درست بر مخوانید

گوییش خیز برو از بر ما آن سوتر

هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست

تا روز از زمین به فلک ناله میرود

شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم

تو یافته به صدق دل و شاد جان شده

مدتی آن بر سر من می‌زنی

تو به فریاد رس او را و به افغان برسان

یا غمی باش یا غمی کم گیر

طریق دل همه دیده‌ست و ذوق و شهد و شکر

در انتظار وجود از وجود بیرون باد

هرگز نکردی در جهان خوابی به این آسودگی

ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب

هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد

گر نظر بر پاسبانی افکنی

به غمازی درآیی رازداریهای من بینی

از بیم دو زلف تو نیارم

که جان‌ها و روان‌ها نثار باد نثار

گوش چون درج در منثورست

ارتفاع کوکب دولت در اسطرلاب دل

به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر

مهره به کف به هفت حال، این همه در مششدری

این دلیریها از آنجا می‌کنی

که آستان روب گدا دامن شاهست امشب

ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این

از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد

کز تو این آید که اکنون می‌کنی

برخیز هان که تیر دعا بر نشان رسید

کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست

جان منتظر است تا چه فرماید

حقا که به کفر یار غار آیی

که باشد درد و محنت زان عاشق

نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای

چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار

نی دست آن نداری هین زود می چه پایی

نگاه بر دگرانست و محتشم نگرانش

وز سبکساری بازیچه‌ی باد آمد خس

ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح‌دم

کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست

که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی

آمد دل من ز درد در جوش

شدم ای جان جان از جام جم سیر

وز فر او اثر به زمین و زمان رسید

دل محتشم سنگ خاراست گوئی

رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد

بی‌یاد لب تو در دهن برد

تقدیر گفت سایه‌ی چتر سیاه تست

جمعست خاطرم که به کوی تو فرد نیست

در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن

کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش

چهره‌ی گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار

دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد

گاه بالین گل گیاه کند

کو سخن‌دان مهین تا بر سخن بگریستی

این کنج وثاق بی‌نوا را

که هست از اثر آن رخش کبود هنوز

تو خوی عالم غدار داری

عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر

مهر بیعت بر زبان تا مور و مارت

بر خنگ کامرانی و شد باز کامران

وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند

که نفس من بت و من بت پرستم

زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد

جز آن کار ز باد کاری ندارم

بند برنه در نهانخانه‌ی خموشی آه را

نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید

هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست

می‌کند در بارگاه شاهی از حکم اله

مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست

به مصاف و غزا فرستادی

بر رای تو پیدا کنم این راز نهان را

صبر کن صبر که درد تو دوا خواهد کرد

سر بر خط رای او کشیدیم

که آن شراب قدیمست و باقوام بود

کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را

قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما

وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند

تا با جانم خبر نیابم

چشمه‌ی فضل ترا ایام ننماید سراب

حالت طلب ز طرز کلام که بوده

سر بکوب آنمار را و آتش اندر خار زن

آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش

ز تف هیبت او آب گیرد استسقا

در گذراند ز دور مدت فرمان خان

ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم

کو آدم قبایل و عیسی دوده بود

هیات دست گهر گستر آن از جودست

یک سر این کشور تو را در قبضه‌ی تسخیر نیست

اگر صد جان دهندت باز مفروش

بردار تا نهیم به اقبال بر به بر

به جادوان حزین و به ساکنان حزین

تو در دست این مست مگذار تیغ

دیریان را به دار خواهد کرد

مردم چشم تو عیان می‌کند

جمله با برگ تمام از شاخ و نرد

حجاب اندر میان نازکتر از پیراهنست امشب

کرا عشق زلف تو سوزد جگر

دلی که خست در این راه‌ها ز خار سفر

هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب

چنین که در تب مرگش گذاشتی رفتی

علم و اقرار و دعوی و سوگند

گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش

بر دیده رسیل دمع ساکب

بردباری دلش از جا حرکتهای تو شوخ

ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش

جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند

او به کاشانه بد و من به میان بازار

حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی

هست روزی درین درخت نظر

مه طلعت و مه جبین و مهوش

دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار

نتوانست که تعظیم سیاهی نکند

هر کجا گوشیست والا عاشق آواز تست

که راه دین نزد این چرخ پیرش

آغاز کرد و قصه‌ی آن گوی و اشکبار

من برآنم که به از خلد برین خواهد بود

چو من برابر او باشم از گل رعناش

دستم ثنا نویس و زبان سحر کار توست

در گنج خانه‌ی خردش زان دفین کنند

جبرئیل ار گذرد می‌زند از غمزه رهش

آن توبه که گفت من نصوحم

چشم و دل را پر کن از خوبی و فر

ذات تو جهانیست که بیرون ز جهاتست

من خاک کوچه رفته ز مژگان ز راه او

نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ

گوشه‌ی در باز کردم، زان میان مردانه جستم

ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد

خیره طبعی بی حد از کافر دلی بی‌ترس و باک

بینند ز من خالی درگاه خرابات

اگر حریف شناسید جز به ما مدهید

رایگان هجر یافتم نه بسم

کنون که وعده قتل است انتظار مده

نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم

در دم من آه آسمان شکن آورد

ردا نامدارا یلا بخردا

نیست مستی که خمار از می دیگر شکند

شور دل مردم هوسناک

هر کی سردست از او پشت و قفا اولیتر

که بادی نجست از بر او دژم

گر شود نیم نفس قلزم دردم مواج

از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال

وافسانه‌ی عشق تو زبر می‌نتوان کرد

بنا گفتن و گفتن او یکیست

چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست

بر دیده و دل کشم جفای تو

گل از او جامه دراند که برافروخت خدش

سرش زیر گرد اندر آید همی

دیوانه‌ای از آن بت زنجیر مو درو

تا بهر جایی ز نافت نافه‌ی اذفر برند

خلق جز یوسفی نمی‌شاید

که بگذشت زین سان سپاهی گران

در دل شب هدف تیر دعای تو شوند

تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط

دیدی تو از زر و هنر بی‌خسف یک قارون خوش

سزد کاید از تخم پاکیزه بر

دلیر جانب آن سرو نکته‌دان که تو دانی

هر کجا سیم در آن سیم سمست

من بی‌خویش چنان خواهم زد

سر نامدارش نگون شد ز گاه

به صبر این درد پیدا می‌کند بهبود پنداری

گر چه دادی به باد خرمن من

کیست مبارک کیست مبارک آن که ببیند هم ز پگاهش

شود آرزوهای او دلگسل

بی‌لنگری شعله‌ی آهی که تو داری

کرده فهمش تخته‌ی قانون قسمت را ز بر

دولت کاوس کام‌کار بماناد

که این پرهنر مرد پرخاشجوی

گل این مرحله گیر آبله‌ی پر خون را

همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب

نعنع و حلبو به لب جویبار

وزین آگهی شد به افراسیاب

سر به غلامی آورد پیش تو بر زمین فرو

بسته بر زیر دامن شامش

ور زبان تو هست گوهر پاش

به کام دلیران ایران شود

دادخواهان تو را راه فغان بگشاید

دانه‌ی دام هوا جز جام جان انجام نیست

محو کن اندیشه‌ها را زان شراب چون شرر

روان ترا آشنایی دهند

در سلگ ایشان محتشم رسواتر از رسوا کسی

شنوایان جهان را سخنان میشنوانم

مفشان بر سر آتش چو سپند

ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش

می‌کشد از انتظار خنجر دیگر زدن

بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود

اول یجوز آمد و امروز لایجوز

به زر اندرون نقش کرده گهر

گیرد ز رحم دست تو را آستین تو

جز در کفن گمان ندارد

یک قطره درد درد به دو جهان نمی‌رسد

تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

بر به ملک دل ز عشرت خیمه‌ی اجلال زد

در شد به جوال تو آخر چه جوالست این

پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار

همان یاره‌ی گوهر آگین اوی

که ایام بندگیش به از بندگان کند

اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار

عشر انعام بی‌بهانه‌ی اوست

تو گفتی برو کوه تاریک شد

اگر همره نباشد آه آتش‌بار من با من

جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد

غرقه شد اندر تو و سیلم ربود

نخستین فراز آر شیرین سخن

شد به یک چشم زدن رشک هزاران گلزار

عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر

که منزه ز دال و لام بود

بگوی آنچ از من شنیدی ز پند

وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق

از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی

چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد

ز دهقان و تازی و رومی شمار

حسد بر حال محرومان مبادا کس به حال تو

چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار

به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد

ز ساری و آمل به گرگان رسید

حالیا راه طلب گشت به جانان نزدیک

عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند

عربده هر لحظه به کو می‌رسد

همی‌بود پیشش زمانی دراز

اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی

وصف تو ز جبرییل شهپر

آن لطف که در تو بینم امسال

بیامد بر خسرو اخترشناس

که چون بر پادشاهی دادخواهی می‌زند خود را

جز به تو شاد بود نتوانم

کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود

ز تیمار گیتی مبر هیچ نام

آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام

جود تو نه از مال زعون ازل آمد

کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته

بخاک اندر آمد سر و بخت اوی

چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش

زیرا صبوح ما را «هل من مزید» باید

تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

که برکارها کردن آژیر بود

ز دود آن همه بوی کباب برخیزد

در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند

پی بری بر سر اب چگشاید

از آن زن و را شادی نو رسید

چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار می‌فهمم

امروز شدیم جملگی عام

اگر چه عشق او دارد ز ما عار

چو بشنید بنشست برگاه شاه

جانی به لب آوردن ز آوردن پیغامی

یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل

امروز یاد دار که فردا من آن کنم

همان کس کجا داشت او را نگاه

زلف نو سلسله‌اش سلسله بر پای همه

اندر صف کم زنان در آریم

مغزها اندر خمار و دست‌ها اندر خمیر

وزان پرگنه زشت دشنام او

خود آفریده عاشق روی نکو مرا

مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

بهر بر زنی رود و می‌خواستند

دست فراق چون به گریبان ما رسید

زر سگالی کس ندید آن شهره‌ی آفاق را

چونک در پای آن قمر میرند

بدو شادمان جان برنا و پیر

لرزنده‌تر از قطره‌ی آبیست معلق

رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد

دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست

چه برخورد جز تابش آفتاب

وز رخش کامرانی دوران پیاده

چون سنایی ز پی وصل تو عیار توام

که کفو او نمی‌بیند جهانش

وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی

بی‌خورد و خواب نیست چو صوم و صلات فرض

او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد

کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود

زمانه مرا چون برادر بدی

خانه‌سوزی در شهر افکنی مجنون وشی

از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام

شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش

ز ترک و ز رومی پرستندگان

در هر نگه هزار سوالی است بی‌جواب

تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار

که حق پناه کند از فنا زمانش را

ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

نرم است چو موم و سخت چو نسنگ

هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم

هیچ کس در نهایتش نرسید

دگر نان و بی‌راه جایی گذر

کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی

وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم

قیامتی از جهان خراب برخیزد

نکرد آرزو جز همه گنج نو

که می‌ترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من

صحبت ناجنس کردش روی زرد

رطل‌های گران مبارک باد

دران گفتن نامه خیره بماند

اهتمام قدر در آن باشد

گاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم

بر آسمان ز دعوت ابدال درگذشت

گهر گرد بر گرد او در نشاخت

کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش

زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من

سجده کند زود مسلمان شود

دهن خشک و گویا زبان چاک چاک

دست دگرست اینجا در دایره گردانی

خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم

گر یک علوی جهود گردد

نخواهم که چندان بود رنج تو

چون کیمیای وصل تو نایاب می‌شود

مه ز رشک روی روح افزای تو

قال اما تعرفها تلک لا حدی الکبر

نشست از بر تخت با رهنمای

پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکنده‌ایم

هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان

که شه با سلیمان به قدر است همبر

پس بازداران با یوزدار

آهوی شیرافکنش را روبه افکن کرده است

قهر تو درانگیزد دیوی به شهاب اندر

نطفه را شاه خوش عذار کند

جهان پیش ماهوی خودکامه دید

گوهر فشانی مژه‌اش در سرای چشم

بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست

تو فارغ گردی از خلقان به یکبار

تو گردی کهن دیگر آرند نو

پشته‌ها بر سر راهش نگرید

نرمک که غریبک شماییم

میان دو به تنازغ بماند مردم زاد

یکی گاه دارد یکی زیرگاه

رضا نجسته مخور بر امید استرضا

از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند

من چو صبا بگذرم تا تو چو گل بترکی

توانا و دانا و به روزگار

کاتش به جان من زد و دروی اثر نکرد

زان که تا تو نشنوی آوای من

که تا به جان برسد خوش به ابتلاع شکر

چه نیکو بود داد باخوش منش

خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی

بوسها بر پای این گویای ناگویا زند

وانکه بر حق بود پر انوار شد

به زخم سرود اندرو خیره شد

چه شود حاصل ازین گفته‌ی بی‌حاصل من

یک غمزه و صد هزار خاری

در دو عالم نبود یار مرا یار دگر

به مهر و خرد جان او شسته شد

تا فلک گردد تو گردی نامدار و نامور

دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود

او ز سکان کیست خود تا بردت به داوری

همی رزم جستند در قادسی

گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک

هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود

بعد از آن سیری و ایثارش نگر

نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت

فلک چدار کند دست و پای توسن خور

نبشت شیاطین فراموش کن

خیز و بمال اندکی، گوش رباب ای پسر

ز هامون به ابر اندر آورد گرد

یک دل حریف این همه حسن و جمال نیست

بر دل او یاد ما جمله فراموش بین

عالم بگرفت الله اکبر

ز رنجش همه بوم در ماندند

چنان پر است که از در شاهوار صدف

زین صعبتر چه باشد پتیاره؟

که به هر لحظه زوش می بشود

پر آواز شیر وی پرویز شاه

که در دلت یکی از صد اثر نکرده هنوز

میدان به حقیقت که ز اقبال ستانست

دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد

از آن پس جهاندار خواند تو را

لطف یزدان متفق به ایمن گفتار تو باد

که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی

دل ز دست صد بلا بیرون جهد

که مه پای بادا ازیشان مه سر

صدخانه گر ویران شود بی‌خانمانی را چه غم

با خرابی ساز و همچون گنج باش

بی‌دست می‌سریشد در غیب صد خمیر

که او را هم‌اکنون ببردست وپا

ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری

خویشتن خویش سبکسار کن

هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش

که گاه کیی را بشولی هیم

ز دست تندخوئیهاش این انگشت خائیها

ای مسلمانان فغان کان عروةالوثقا گذشت

او بسم غیر او ملی باد

چنین بود ماهوی را کام و ارز

شدی آن گنج روان ساکن ویرانه‌ی ما

چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟

سبق عشق یک زمان کن گوش

که زیبای تاجست و تخت و نگین

اگر فتراک خود را زین شکار آویزتر سازی

چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی

چو بر یوسف نه‌ای مجنون غم نان زلیخا خور

نگهبان آن فرخ آزاد بوم

وصل را نامستعدی انس را ناقابلی

برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟

مگر این چرخ را بفرساید

پراندیشه گشتم ز تیمارتان

فکر آن شعبده پرداز نمی‌دانم چیست

طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم

مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر

نگهبان جنبده و بوم و بر

خاصه طرحی که من از بهر تو می‌اندازم

گرگی است به فعل و زشت کفتاری

خط تو خود به دست خود با تو سزات می‌کند

که پیدا نبد گربه از کودکی

که سبزه است سر از اوراق یاسمین بدر آرد

مهم تا در فلک باشم گلم تا در چمن باشم

دیده راجعون نمی‌خسبد

ز کار و ز پیکار شاه و سپاه

گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند

باغ چرا باز شد دوازده ساله؟

سرمست کاس از دل هشیار می‌روم

همی‌کرد باید بهر پاس یاد

معشوق اگر ز عاشق بی‌احتراز باشد

تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق

حال دلم بشنو از آواز تار

پس از مرگ بر من کند آفرین

کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است

اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون

عیبم نکنی باز اگر باده پرستم

همان نیز بیمار و آبستن است

بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را

ما خود سر این جهان نداریم

پدید آید چون خواجه ناپدید شود

همه ری بپی دشت و هامون کنند

همه یک ران به زیر ران باشد

گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی

دلها خراب زلزله‌ی درد کرده‌اند

به بالا زسی سالگان برگذشت

رود جریده زند برهزار جوشن پوش

دست را آهسته بردار ای پسر

به هر سویست عروسی به هر نواحی سور

که از پیش من تیز بشتافتی

که در کرم سگ او عار دارد از حاتم

ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟

قرب صد دست به یک دستان برد

سپه را ز لشکر به یکسو کشید

چون تشنه از آن چه ذقن حظ

دین و دنیای سنایی روی تو

تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش

علی دیلمی بود کوراست بهر

آخر از نصرت تو را بر بام ایوان یافتند

نبوت بهم کرد با شهریاری

در حصار رضا گریخته‌ام

ستمگارگان را به خون درکشیم

بر طرب غصه گزینان به الم خورسندان

همچو سوسن تازه‌یی آزاده‌وار

برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد

بران نامور جایگاهش نشاند

تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین

شهر جوانی پر از زر است و رسانه

زانکه این ره سپرده باید شد

بیاورد ناگاه مردی درست

آبروی خویش از عین تنزل ریخته

مرحبا مرحبا تعالی تعالا

ولیک در نظر تو نه کم شود نه فزود

همی در نهان نام یزدان بخواند

بالین طراز محتشم خسته فکار

سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن

حامله‌ی بهار از آن باد عقیم آذری

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

گریه‌های محتشم از چشم قاتل ریخته

خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست

راه نیابد مگر الا نظر

بیاید نمانی تو ایدر بسی

در ره کدام قافله را کرد رهزنی

به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی

توبه الحق با تو محکم می‌رود

یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را

شاید در او بیابی ابیات جسته جسته

باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا

بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

همان مهر و آن جامه‌ی شاهوار

کز گوهر معانی ساخته گوشواری

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

توشه‌ی هر دو سرای است مرا

سرش سوی پستی گراید نخست

خوش نقش‌ها ز خامه سحر آفرین زده

در عشق توام کنند تحسین

وجه الولاء حقاء من عبرتی منقش

بدان ماند که گوئی نایم و پستی

ولی به پای تحمل کشیده موزه‌ی زر

اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری

ور فنا بایدت بقا بخشد

جز که کافور و در و گوهر بارستی

آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانیست

دل به تیمار ممتحن نبود

بس نیست ای برادر آن ابلهی گناهش

جوشن ز علم جوی و ز طاعت زره

روئی که آن نهفته نمی‌گردد از نقاب

در صف آزادگان عیب مگس کم کنید

کز پی پاس خواب من رانده است

چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟

که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

رفت وجد و حالت خرقه درش

شرم ناید مر تو را زین زشت کار، ای ناصبی؟

جفا کشان تو را بزم غم مقام نشاط

زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی

مست پیشت آمد و دیوانه شد

شاه زنگی کینه خواهد آختن

غارت خرمن سمن مشکل

آسوده به تصریح نکالی دگر آمد

هم تو ساقی هم تو می هم می فروش

تو را این است پیدا تن، تو را آن است پنهان جان

نماند هیچ جز وی مضحل ناگشته از مجمر

از شادی تیرش به هوا بر پر می من

پس ببین تا ز ده به صد چه رسد

سر ز رعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی

که اتحاد بر آن موی عنبرین دارد

چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن

شرط نبود هیچ مهمان را مکش

نگر به حال بدی‌ی دیگری مجوی بهی

نداده دست بهم هست پیش او ملهم

بی ضیا چشمست از داروی تو

سود عمرم همه زیان آمد

ممنی را که ضعیف است یکی نان ندهی

رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت

روی بگردان که نیابیش روی

تا فزاید جان‌ها را جان فزایی سیر سیر

آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم

از برای کعبه چاکر بود باید میل را

مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته

از تو چرا جوید آن ستور چرائی

من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار

چشمه‌ی خورشید را محراب کرد

جز تو جمله همه لاست از آنیم فقیر

باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی

شکایت از ته دل تا سر زبان بدود

کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا

چه می‌گوئی که این یک رفت و آن شد

عادت کن بی بدی و بی خللی

که اراده‌ی تو ماند به قضای آسمانی

بی لب شیرین تو من زندگانی چون کنم

خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش

که ایزد به بندی ببستش زمینی

خورشید شمع مجلس جمشید چاکرت باد

بی لب یاقوت شکر بار یار

نسخه‌ی توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد

پس مال می به دانش چون جوئی؟

هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام

در دو مرجان و دو نرگس کار این و آن تراست

به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید

زنده بدین جوشن و این مغفری

طوطی نیست درین نه قفس مینائی

تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا

جان بند نهاد بگسلاند

تو از من همه کاستی جسته‌ای

مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک

یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست

هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد

از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی

بنده‌ی احسان او پادشهان سخن

با اصیل الملک خواجه اسعد مقبل نهاد

که پستی قسمتم باشد ز بالا

زین پس نگر که چیز بننگاری

داد به پیک نظر قاصدی راز را

گوید که مرا هست درین هر دو ریایی

تو میوه سوی شاخ لاغر انداز

با من نکند هیچ بردباری؟»

که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار

وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات

هر زمان وامی دگر خواهیم کرد

چون باز به ابر بر به پروازی

جز محتشم که دیده‌ی بختش به خواب بود

هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود

پس چون جهودان کن نشان عصابه بر دستار کش

بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟

کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار

پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد

خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری

چیزی تو ز شهر و روستائی

روز امید مرا شعله‌ی آهست امروز

خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست

که تا خیال درآید کسی تو را انباز

گهی ز شمس و تف صعب او همی تفسی

باشد به زمان ما هر منع تقاضائی

از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها

که سبزه زاب حیوان می برآورد

موی جعدت عنبری و روی خوبت قرمزی

سر نیاز چو محمود کامیاب ندارد

که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم

دل او را تو لرزیدن میاموز

و آگاه نه‌ای که مانده در دامی

مانا به شعله‌های درخشان آتش است

چون کبک دری میان چینه

چون بنگری گلو بر بز جز مویز نیست

وز بیم تو مانده در بیابان

زنم بر آینه جوهر به دل به زنگ شود

ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن

ای رخ تو باده هش مست کند تا ابدش

تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی

بر در تو با خروش بی خبران چون جرس

که جان پاک در پیکر نگنجد

یک روز بکاهید هم بر این سان

باشند در قید ورع پرهزگاران بیش ازین

کز سر بگرفت و در میان داد

با غم سرماش و یا گرما چه کار

مر تو را با او نباید زد کله

تا زمانی که ز آفاق نماند آثار

راضی شده‌ام هلا بلا کن

کزین تیزتر آسیائی نیابی

حرف او ساکن است یا جنبان

به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا

آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهنست

یارب رهی چه دور و پریشان گرفته‌ام

راستی را دار دین راستین

در خیمه‌ی آفتاب ماهی

غم بود بستر و حیرت بالین

تب‌های گرم زاد ز زهر جفای ری

سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی

تا نیفتد سایه‌ی سرو سرافرازت به خاک

خرقه‌ی قلاشان غارت مکن

وآنگه به دهان شیر در شد

به یکی صانع ناید شکر و رخپین

هم پیشه‌ی سمندر وهم کسوت عراب

دستبردی بر جهان سالار باش

خود را نواله‌ی دم این اژدها نکرد

نیارد بر تو زو جز خار باری

خلعت آن قد موزون سخن موزونم

رها کن تا غزل‌گوی تو باشم

وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد

گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی‌دهن

فتد به راه به دروازه جهان مرساد

نه دستان را شناسم از تحیات

تو کدخدای ملوکی تو را همین کار است

ز بهر جان ما هر یک ستاره

که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت

نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را

خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد

زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی

نصیحت دل عزلت گزین شنیدم و رفتم

کان همه‌ای و همه جویان که کرایی

یک شبه خرجش که فرمائی فرست

اینها و، بر نهاده به تو دونی

مرغیست که درآتش سوزان وطنستش

نام خود را مرد کرده پیش ایشان چون زنست

هر که را یک ذره نور جان بود

تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان

کرد به خود مشورت با دل و جان طپان

الحق ز چنان زلف مسلمان نتوان بود

چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد

بررس که چه چیز است پادشاهی

صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب

هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما

سر نهادم در بیابان درنگر

چونت ببسته‌است به بندی متین!

در جوش ولی هنوز خام است

پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما

جز مرا این عقاب می‌نرسد

اندر دل از این پند پدروار پدر کین

محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا

بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب

از کسی شکر و شکایت نبودش

دستگیریش نه جز رحمت یزدانی

شطرنج غائبانه توان باخت در حضور

لاجرم زین شرم شد رویم چو زلفش پر ز چین

شربت عدلش مصفا دادی احسنت ای ملک

روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی

مجنون شده سر در پی آهوی تو دارد

چون سلیمان علیک عین‌الله

کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد

به باغ اندر ز بر هر میوه‌داری

به بار این بار زرین نخل گوهر بار می‌آید

از فنا خط گردد عالم بر کشید

کامسال تازه از پی هم فتح‌ها شود

نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

که زیب گلشن خوبی گل نچیده‌ی اوست

چونی و چندی و چرایی نیست

از دام تو دست کی دهد جستش

هلال ایدون چو خمیده خلالی

هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان

حرام خون هزاران چو من حلال کند

چو سیماب از آن جابه جا می‌گریزم

اگر سرکه بود یا انگبینه

تو بمان که بی‌دلان را به دل هزار جانی

آبی و خاکی و هوایی را

تو برتر رو فروتر پایه بگذار

نخواهی تو ماندن همی جاودانه

جای آن دارد اگر جا در دل و پی میکنی

بازار روای پارسایی

مومیائی چاره ساز فرست

با زرق و خرافات و بدفعالی

ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد

خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم

ذره‌ای نیروم نمی‌باید

تو همان تیره گل گنده‌ی مسنونی

به یکدم آن سیه آیینه گشت غرق جلا

همی بوسم در و دیوار جانان

چون لاله مشکین خالها گل‌برگ رعنا داشته

ز ما به جمله به جان نبی رسید نبی

به ساقیان که تو را در شط شراب کشند

مسلم کن مرا باری جهنم

کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید

کامد سپاه دهر سوی کارزار من

صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم

عشق چو تویی نهان نخواهم

در ماه رایت پسر آبتین گریخت

هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی

به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد

عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی

ور کند ناز به صد ناز کند

چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده‌ای

صورت عیشی که بود از دیده‌ی مردم نهان

دانم که بسی گناه داری

این جان به تو باز داد تقدیر

عود قماری بری و لل عمان

گر چاره ساز من شوی ای چاره‌ساز من

زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس

چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

گنج به سر برنهاده صورت قارون

نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک

یک قطره ز آب زندگانی

کز عطسه‌ی مغزش جهان پر مشک تاتار آمده

نیز تو را بهتر ازین چیستی؟

بگو کمینه غلام گریز پای منست این

شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا

هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر

بپرهیز از این لشکر بوزنه

الهی تا ابد مانی بدین پاکیزه دامانی

همیشه در خط فرمان جانان

گاه چون شب‌پرک از تیم به تیم

اگرچه به چشمم فراخ و کلانی

گدا باشد که باج از خسروان بحر و برگیرد

تا دل به تو بخشیم و خرد بر تو فشانیم

ز دور سپهری چه نالی چو رود

کو را همی نیابد نقصانی

دور جنون آمد و دوران عشق

عشق نه آنست چیست آنکه به هنگام تست

بست گردون در فتوت هم

به شرق و غرب ز دریا سپاه از سفری

وفای من ببین ای کشته تیغ جفای من

پس اندر اختر همت نظر کن

در سینه‌ی من فتاد صد جوش

نگوید یکی از هزار علی

گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال

نه که چون آفتاب تنها هم

به هجران او خویشتن کشتمی

تا پیش نباشد یکی بهانه

از دی این فراق شد حاصل او همه هبا

چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق

در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد

برخوان اگر نخوانده‌ای اخبار خسروان

دارم از اندیشه‌ی اشعار عار

کس زاغ سپید کرد جز جادو؟

هیچ کسی مردم و مردم نهاد

شبت خوش باد و روزت نیک و میمون

سخت خوش است این وطن می‌نروم از این سرا

کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟

هر شور که از جهان برآمد

روزیت فروخورد بناگاهی

چون خیالات محال تو عبث بود عبث

پنهان ز بیم مستان بنهفته

فلک هم حسد برد و نگذاشتش

بر تن تاریک همی بر تنی

که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را

نه چون تر و پخته بود خشک و خامی

زانکه در خود پای بست افتاده‌ام

تا کی بوی به جهل کبا مسته؟

این یار دل آزار که دارد که تو داری

با بانگ و نشاط و شادمانی

باورم کن که ازین درد بتر کس را نی

چرخ از تو خزید در خز ادکن

ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را

مرا ز انده کهن زین گشت نو تن

دانند آن کسان که دم از ماجرا زنند

بدین در بسی رنجها برده‌اند

محتشم از داغ تو باشد فکار

شو دیت خون او زان می چون خون بیار

که رگ بیست‌وچار است بر چنگ بسته

دگر هرچ باید همه سر به سر

یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری

تفی از جان شوریده درآمد

دل ارسطالیس شد به دو نیم

محتشم دست و پا چو صید ذبیح

تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو

وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده

گر ایدر بباشی به نزدیک شاه

درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را

تو هم‌چنان در هوس شام و چاشتی

عطار را در هر دمی، جانا تویی آرام دل

به پیش سکندرش بنشاندند

زنده مانم چو در آمدز در معشوقی

داده را روز دگر بازمگیر

چون دل از مولد کم کاست گسست

چرا ساختم رزم بیگانه را

ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

خاطر گوهر فشانم سوخته است

آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد

همان بازگردی ازو مستمند

مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را

از دو تن پرس و شرح آن بشنو

مردم چشم تو از کنار تو گم شد

ز تخت اندرآمد میان حصار

همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا

بر شه ره ترکتاز بستیم

دست درین راه به دستان نبرد

مگر بخشش و گردش هور و ماه

ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را

چون نیست لبت روزی هم رای تو اولی‌تر

نه شما شمس من و مهر سمائید همه

شد آن دولت و رفتن تیز نرم

پیش او چون نار خندان می‌شکافت

چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار

چون دو لعلش آب حیوان می‌دهد

خردمند باشم به از بی‌خرد

بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیست

منم که سر به خط آن خط سیاه نهم

قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور

نخواهم کس شاددل ما به رنج

آن کشیدش مو کشان در کوی من

که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم

درون حوصله یک ارزن آمد

ز بالا و اسپ وز برگستوان

وز بهر این صیقل سحر در می‌دمد باد صبا

بس کن که نه طلسم سکندر شکسته‌ای

از بی‌پدری نشان مادر

به روم اندر اسکندرش نام بود

عقلی بنمی باید بی‌عهد و وفایی را

به قول رباعی شدم چاره‌جوی

بپرستندش که جای آن هستش

بشد نیز شاپور نخچیرگیر

در خم تقی یابی آن باده نابی را

به از هفت و نه پادشایی طلب کن

ثنای او که صف بخل بر دریده‌ی اوست

که بهمن بدی نام آن نامور

لب خشک و به جان جویان باران سحابی را

آنکه منش بنده‌ام بسته‌ی بند تو باد

آرزومند یک پیام تو اند

نتابد برو آفتاب بلند

آن را که براندازد او بستر و بالین را

گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت

او را رسد بر افسرشان صاحب افسری

درخشان شود رای تاریک تو

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

خوش دلی امروز جایی مانده نیست

بازآی به دست شه چو شهباز

که خورشید گشت از جهان ناپدید

ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا

شب ماه است به جانان به لب بام بخسب

کخر ازین خاک جز غبار نیابی

که ای شاه روشن‌دل و راه‌جوی

بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا

چون دل خاقانی از مراد برآید

یا خیالی یا گمانی داشتم

جوان اندر آمد بدان سبز جای

ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما

گرفته جهان خسرو نیمروز

گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار

خرامان ازین شهر تا پیش کوه

صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را

ز آن سوی کاروان فرو ناید

باز، زنار بر میان بستم

ندانیم چیزی که آید به کار

از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

ربود از سر تاجداران کلاه

کان‌چنان پیری چنین غدار شد

ملوک طوایف همی خواندند

ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا

آتش بسته مده به آب گشاده

به بیندیش اگرت می‌افتد

همی بر تن مرد بگذاشتند

نی ز گفت خشک بل از بوی دل

پس من سراچه‌ی جان ویران چرا ندارم

دردی عشاق به شادی بنوش

همان نامور خسرو شهرزور

گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

که چندان چرب پهلویی ندارد

که چشمم زر بی‌خطر می‌ستاند

گروهی برفتند نزدیک شاه

فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را

خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر

که دل هم دام جان هم ارزن دل

بد ارنده کو بر زبانم گواست

تو سرده اسراری هم بی‌سر و بی‌پا را

کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی

جمله‌ی پند زاهدان از پس گوش می‌زند

بدان نامور بارگاه آمدند

چون بی‌سر و پا کرد او این پا و سر ما را

اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند

که آمد یکی اردشیری به جای

تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا

ز راه دستش اندر طشت زر کرد

کوفتاد آن ماه را بر من گذر

جهانگیر پیروز با باد و دم

صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را

بسته‌ی دیده‌ی هر خس نه رواست

آشکارا و نهان یکسان بود

که این تنگ تابوت شد جای تو

چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا

نه هلالم که نازنین باشم

با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد

بدو پاره شد زرد چون آفتاب

دم ناییست که بیننده و داناست خدایا

تا درد چنم زان سر دندان که تو داری

بقای ابد را سزاوار باشد

بگوید همه با تو راز جهان

گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا

با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود

هر که او مشغول این سودا شود

که روشن‌روان بادی و تن درست

از مقال و از جمال آن نگار

ورنه کاری دگر براندازیم

بی خبری سوی تو موی کشان نمی‌رسد

بدو شد همه راه یزدان تمام

شکر آب و شکر عدل نوبهار

دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی

پایه‌ای زین دو جهان خواهیم کرد

فرستاد بازش سوی شهریار

نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا

دود ز خاقانی آشکار برآورد

روح ناقص نفس کامل کرده‌ام

به کوه و بیابان و دریا و شهر

تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد

جاودان در ظلمت هجران بماند

نهاده به گفتار قیدافه گوش

تخته را آن موج‌ها می‌راندند

عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند

چرا گرد مقامرخانه گردد

چو افزون خوری چیز نگزایدت

خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را

حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی

درمان دل خسته‌ی عطار ندانند

زبان را به نام وی آراستیم

مثنوی اندر نگنجد شرح آن

من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی

آخر آید بو که یک رنگی پدید

سر دشمن از تخت برتافتی

بر پدر من اینت قدرت اینت ید

الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم

طوبی لهم که بر سر طوبی نهاده‌اند

به زود آمدن ارج بشناختش

جمله سرهای بریده زیر پا

دست نثر من زند سحبان وائل را قفا

تا کجاست آنجا که من سرگشته‌دل آنجا شدم

که گفتی همی زو فروزد سپهر

که مطلوب همه جان‌ها کند از جان طلب ما را

همه خشمی فرو خورم چو ببینم رضای تو

آن همه بانگ ناشنید آید

نبینم همی گفت و گوی تو راست

هم کشنده‌ی خلق و هم ماتم‌کنیست

او را به دست خصم چرا باز داده‌ای

نطاق بسته چو جوزا به چاکری رسدش

تو گفتی زمین دست ایشان ببست

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

کشتگان را طعمه‌ی اجرام خویش

کین همه خون‌ها مرا حلال نماید

هر آنکس کجا مهتر کشورند

تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش

یا از آن کس که کار فرمای است

در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد

همه ساله با رنج و کار گران

من چرا باشم غباری را تبع

میدان این براق برون از جهان طلب

لاغیری دان که بس عیان بود

کزان آب کس را ندیدیم بهر

زود مستانه ببوسید او زمین

چون امر تو درآید هم در زمان برآید

زمانی گل نهان می‌کرد در خار

به شهر اندر آمد سپاه ارجمند

غالب از وی گردد ار خصم اندکیست

گرچه او ژاژ بیشتر خاید

هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمی‌برد

بگوید به مهتر که کن یا مکن

دگربار دگربار چه سوداست خدایا

ز رنج غمزه باری شرم بادت

صد جهان عشق افتدت ز آغاز

که نادیدنی پاک نابود نیست

چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را

جای در پیرهنت یارم جست

مباش ایمن یقین می‌دان که نفست در کمین باشد

پر از رنجم از رای تاریک تو

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تا دسته‌ی بنفشه نهم پیش شهریار

هر دم که زد از میان اخگر زد

بیاراست بر سان باغ بهشت

برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را

خاک او بودم سزای جرعه‌ها زان آمدم

خاک راه تو تاج سر دارد

نکرد آشتی چون نبودش درنگ

آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خال‌ها

هم هیچ مگو به هیچ برگیر

ایمانش نثار آن قدم شد

چنان گشت کز کشته شد جای تنگ

خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

کرم‌پروری معدلت گستری!»

عطار را گر آید صد پرده دوز حاصل

کزو گشته بد چرخ گردنده سیر

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

من به جان می‌زیم و سایه‌ی جان است تنم

ولی یک ره به پایانم نیامد

کشیده ز دیبا برو چادری

تا دهم کار ترا با او قرار

که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا

که چندین حلقه‌ی مردافکن آورد

همانا به شب روز نزدیک شد

هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا

کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری

خود چه شناسم که چه سان گم شدم

دو دستور او را نگه داشتند

خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا

سگ کویت نمی‌پرسد مرا کای یار من چونی

زقه‌ها از دست سلطان خورده‌ام

بگوییم با شاه پیروزبخت

یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی

تا کند وام از تو این زان بسته‌اند

گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه

با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من

بسا مطرب که اینجا نوحه‌گر شد

کزو شادمانست گردنده عصر

کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا

حدیث از جگر پاره می‌کنم تفسیر

بننشیند دل عطار از جوش

یکی ژرف دریا بد آن روی کوه

آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را

این نیست به هستی ابد کم نفروشم

یک نشان از صد هزاران کس ندید

یکی نامه بنوشت نزدیک فور

کژروی را محصد احسان کند

چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو

پرتو روی چو ماهت نرسدش

سپاه انجمن شد بران آبگیر

کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم

می‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد

که از رومیان کم شود شهریار

به جان تو که جان بی‌تو شکنجه‌ست و بلا بر ما

تا چون که نیست گردم داند که هست اویم

عالم ز حسد به جنگم آید

که آن را کران و میانه ندید

جان ما از وصل تو صد جان شود

آزار تو را بهانه بایستی

گر همه نیک است و گر بد والسلام

جهاندیده و رازداران خویش

زانک سیف افتاد محاء الذنوب

کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟

از گشتن سنگسار مندیش

بماندند زان پیلبانان شگفت

زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا

غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست

قطره‌ای دریای عمان کی شود

نخواهد همی با کسی آرمید

همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

حرارت بر هر دل آتشین

که شور او بسی شوریده دارد

به افزایش و دانش و دستگاه

کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا

سایه باری به زمین بایستی

کز تر و وز خشک صد دریا میسر یافتم

ندارد دریغ از من این تیره خاک

خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا

تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری

از هر دو جهان دریغم آید

که بهر من این آمد از روزگار

چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا

من غرق نیل و چشم چو نیلوفر آیمت

مردود خلق آمد رسوای انجمن شد

سترگی و نابخردی خوار شد

خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما

کشیدی به جولانگه گفت و گوی

از من بی سر و پا نپذیرد

که آسیمه برگشت جنگی سرش

دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا

این همه دانا مکش، نادان مشو

که خون‌ریزیش واجب می‌نماید

شد آوردگه را همه جای تنگ

بنگر که در خون می‌روی آخر نگویی تا کجا

یک سلیمان را نگین جستیم نیست

چون عود بی‌مشاهده‌ی آن شکر مسوز

سپاهی که بر باد بربست راه

بعد از آن مهر از دل او بر گشاد

صلیب روزن این بام خضرا

عطار به صد مستی تا کی سخن اندیشد

که چرخ فلک را بدرید گوش

سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

دردی دهر دل گسل چه خوری

گر همه سود و زیان در بازد

اگر دیر مانیم اگر چند گاه

حمال دل و جان کند آن شه اثری را

بر سر از تو تاج تمکین آورم

که جز در آسمان جان نگردد

نگهبان لشکر به روز و شبان

کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را

چه جای دشمن است ای دوست خود را می‌خورم باری

بیرون ز هر دو در حرم جاودان شدم

برآن بوم و بر کاندرو بود شاه

بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا

اسباب این مراد فراهم نیامده است

داغ بر دل ز انتظاری مانده‌ام

هم آخر سپارد به خاک نژند

تا نبینی آمنی بر کس مخند

ز شادی دل شش نفر را فراخ

گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید

کجا برتر از دیده و جان و چیز

ور نمی‌شویی جز این جانی بجو

زان لاجرم کلید در غم نیافت کس

نه چنان خفت کزان برخیزد

که داد و بزرگیست بنیاد تو

هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب

آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد

همان هدیه‌هایی که بد ناگزیر

ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما

قلم اینجا رسید و سر بشکست

واقبال بدان بود که شهمات برآمد

نهفته پدید آورید از نهفت

سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را

من ناله‌ی خویش ناشنوده

گر در هوای او نفسی بی خطر زیند

که دانند هرگونه گفت و شنید

یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد

یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد

چو سر بشناختی از سر میندیش

همی تاخت اندر فراز و نشیب

نه مر این را نه مر آن را زو امان

آوازه‌ی کار آب در ده

بر فرقت جان گرید بر گریه‌ی تن خندد

که چون بازگردند زین مرز و بوم

صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا

هجران تو آردم به پستی

دیوانه بود هر کو با سیم‌بری سازد

که به هم صلحشان نمی‌یابم

که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا

امید من بمرد به طفلی شکوفه‌وار

پشت سوی روشنی داری هنوز

از ننگ شکسته نام اران

از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا

از تظلم کاین چه بیداد است باز

که با درد تو درمان درنگنجد

طبیب دلم کز دوا می‌گریزم

رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها

سلاح مردمی از تن فشاندی

از پی ره زنی او، طره‌ی یاسمن نگر

مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این

تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا

جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست

در پی تو مرگ چه سود ای غلام

جز نام تو جاودان مبینام

بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا

تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم

گه کعبه مجوی و گاه خمار

بس به آئین یادگاری داشتم

روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

که هجران خود از کار من درنماند

به یکدم صد جهان لشکر رسید

پر نقطه‌ی زر سیاه ملحم

وز مال و نعمت پر شود کف‌های کف خاران ما

بی‌رنگ زر رها نکنندت به بوی من

جان و دل درباختم سلطان شدم

شکر وضو کند به در مسجد الحرام

پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما

کهن ریشت به پیکان تازه گردان

هیچ طوطی شکرفشان نرسد

یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

از تو گریز نیست که خصمی و داوری

کو دیده‌ی دیده‌ور ندارد

روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

گه زر رخسار خلخالش کنم

مرد کو در ره عشقت که به میدان آید

دو پادشا را در ملک دل بیازارم

زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا

تا دامن خرسندی از خلق برافشاند

نزدم زانکه آن نفس جان بود

چو دیده رفت چه روز و چه روزن

هر لحظه گرمی می‌کند با بوالعلی و بوالعلا

ریاض اللهو حفت بالاقاحی

سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید

دل زیان افتاد و محنت سود و بس

چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما

ساحر نادره کارا که تویی

صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازد

مکه‌ی تمکین و در وی کعبه‌ی جان آمده

گشته در مجلس گران چون مرگ و درد

که کار عزیزان خطر برنتابد

ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان

گاه مفلس خوانیم گه قلتبان

بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد

کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد

وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن

می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما

ترسای روم کیست که خاقانی آن اوست

از برای آن دهان بالای سر می‌آورد

بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم

شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

کاندر درون عالم جایی نیافتم

نوش خمارم ز خم آر ای غلام

بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش

باز کن از گردن خر مشغله زنگله را

نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود

دلشده‌ی سوخته‌جان بوده‌ام

کلوده ماند دست به آب معصفرش

در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را

دیده شاید آن هلال ابروی تو

زانکه آتش همنشین می‌بایدش

کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش

باز گشاید به کرم بند قباها

کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم

برخاست قیامتی به یکبار

گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان

چونک تو رهن صورتی صورتتست ره نما

گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی

کام و لبش ز معنی پر در و گوهر آید

بر هفت بام بست گذرها چو ششدرش

کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما

هان خدا عافیت دهد، غم نیست

در همه عالم حدیث سر که پسندد

تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین

شب تیره باندیشه بگذاشتند

که گردد ز نابخردی حارسش

نیستی تو این سخن را هیچ کس

خاقانی از درون سو هم خوابه‌ی خیالش

بپردخت خسرو زبیگانه جای

وز آن پس نوای دعا ساز کرد

دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد

ماندم ناخن کبود از تب هجران او

خور و خواب در آتش آمد مرا

کار پیرای تو زر بایستی

از پی آن بار بار بار ندارد

حق بود دیو را که نشد آشنای خاک

همه کشور دوک لشکر کشید

بی‌وصل گل، از بلبل آواز نخواهند

آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد

ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش

همی مشک بوید ز پیراهنت

دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست

تا نشان قطره‌ای زآن یافتم

خورشید نمی‌شود مسلم

نه داناسری گر درخشنده یی

او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد

پس درین سودا زیان کن سود خویش

سدره‌ی توحید منتهای صفاهان

که بهرام جنگ آور افگند بن

به چشم کواکب چو چرخ کبود

تلبیس و مزوری بر آورد

به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش

سرشکی ز مژگان بینداختی

گوشم به توست لاجرم از بر نمی‌شود

فرید مست به محشر شکر فروش رسد

زربفت نهاده گرد دامان

پدر را بکشت آنگهی شد بروم

کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن

کی فراموشش کنم گر من فراموش آمدم

از آب دیده دجله به برزن درآورم

بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید

کو جرعه چرا بر آتش افشاند

از خواب خیال او بیدار نخواهم شد

طوطی گویاست کز هندوستان آورده‌ام

چنان چون پدر داشت با داد و فر

فتنه‌ی خاقانی است این دل کور کبود

او عرق کرده ز پس چون میگساران می‌رسد

بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده

به فرمان و رایت سرافگنده‌ام

که این جامه بر قامت توست و چست

که از شبرنگ گلگون می‌نماید

هر صبح‌دم از صبات جویم

کزان کند شد بارگیهای تیز

گفتا که حق است اگر نیندیشم

وصف خط تو چو بسیاری شود

جام چمانه بده بر جمن جان بچم

چه اندیشد این مردم نیک بخت

من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو

تا نمیری کی تو را درمان بود

چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این

همی‌خیره بفریبدت روزگار

شش پنج زنش حقایقی باید

در دست تحیرم به مگذار

کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن

همه دل گرفتند یکسر سپاه

دل جوئی رسم باستانی است

چون کشد دل که بحر و بر نکشد

آوری خط محو کرده‌ی پار

همی‌راند گستاخ تا نهروان

این القدم الاولی این النظر الثانی

در گردن عاشقان کنب کرد

از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن

فراوان کس از اختر آزرده شد

برگ صد سالم از حزن کردی

عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر

که حاجت به حوا و آدم ندارم

بکژ اندر آویخت پیکان به راه

دانم نشوی در خط گر بی‌خبرت خوانم

یک وزیدن بادش از سوی تو بس

معدن کافور هست خطه‌ی هندوستان

هرآنکس که بود از یلان نامدار

گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم

کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد

با بدتری بسازم چون بهتری ندارم

فرود آمد از دیر و او را بدید

هر ذره را در عالمش خاقانی‌آسا یافتی

من چه زنم دم که عیان دیده‌ام

ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش

بهرکار بر ما سپاسی نهید

خاقانیا خموش که جای نفیر نیست

بهشت از پیش رضوان برفشاند

نیمی شود افسرده، نیمی شود آتش‌دان

سخنهای دیرینه کردند یاد

تو سنگ زنی و ما همه طست

تا در دو جهان یک دل بیدار نماند

هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش

بدان سان توگفتی خدای آفرید

آخر از دولت عشق این‌قدرم بایستی

تازه گردان زود اسلام ای غلام

بر سر یک مشت خاک تا کی باران او

از آشفتگی باز پس شد ز خوان

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را

لاجرم این اشک دلکش را جگرگون یافتم

تنها روی آن زمان ببینم

جفاپیشه و کینه دار آمدند

کو راه باده‌خانه که جویای باده‌ایم

که بی شک سبزه از باران برآید

هدهد دین را تولا دیده‌ام

نبود ایمن از راه وز کشورش

کاین مهم را نامزد خوی تو بس

کیست کین شوریده را بندی کند

در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم

که این روسپی زاده‌ی بدنشان

که گوید که هرای زر بر خر افکن

کز چشم تواش رهایی آمد

چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته

چه برما همی کامگاری کنید

شما غمگن و نقشتان شش فتاده است

که دلم دایمش کباب دهد

الب ارسلان شدیم به پایان صبح‌گاه

فرستیم نزدیک تو بی گمان

کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی

هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

آخر درون پرده خزیدم به صبح‌گاه

بدو در سکوبا و مطران بدی

دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم

بو که در پرده اهل راز آیند

چون نبینم سر و سامان چکنم؟

گرکینه در دل ندارد نگاه

شکر کن کان تار نگسستی هنوز

خود از دهنت که را نشان بود

به جائی روم کاشنایی نبینم

ز کمی و بیشی آن انجمن

تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

من به گرداب بلا خواهم رسید

باد از تنود پیرزنی فتح بابشان

که گرلشکر آید مکنشان یله

در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است

عاشق شو و از وجود مندیش

نیلوفرم که بی‌او نیل و فری ندارم

سرش را ز پر مایگان برفراشت

به گلاب و طبرزدم دریاب

از یک یک موی هر زمانش

من زاده‌ی خلیفه نباشم گدای نان

روانش از اندیشه آزاد گشت

یک هم‌نشین سعد چو کیوان نیافتم

باری ز اهل ظلم قدم در کشیده‌ام

از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم

عنان باره‌ی تیزتگ راسپرد

گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم

دشمن جان خویش را، در بن خانه یافتم

ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من

نیاورد باید کسی را به رنج

لاالخیر فی حیاتی لاالضر من مماتی

دایمش در دیده جایی یافتم

سوخته شد در دهن من فغان

یکی بنده‌ام پاسبان سرت

خاقانی را مگر تب آمد

ظلم کردم کزان دهان گفتم

در همه عالم منم موی شکاف از زبان

از ترکستان هزار هندویش

خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید

بحری که سالکیش شناور نمی‌شود

تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش

آن روی که در سفر نهادم

این داندآفریدن سبحانه تعالی

بنیاد جنون چنان نهادم

گر ببری سلسله‌ی آسمان

کاورد ز خاکی تو گردم

مماناد ار بماند بی‌خیالت

سوراخ به جان خویش در کردم

برخاسته صورت گریبان

در زیر بار منت هر دون نیامدم

خرم آن کس که کسش نشناسد

سوز عشقت خشک و تر می‌سوزدم

وز ورای پالگانه‌ی چرخ بینی منظرم

عزم به خلوتگه سلطان کند

از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی

چون سرابی همه نمود بود

کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته

شد سرخی غمزه‌ی تو غماز

از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،

اگر خواهی به جای جان گزیدش

ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته

سر زلفش طناب بنماید

گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو

گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس

صورت هر آینه بنماید هر آینه

ندارم هیچ جز جانی دگر باز

در عشق چنین باید آن کس که سراندازد

فارغ از توبه و ز استغفار

آویخته به سایه‌ی مشکین کمند او

گر هست هم از سگان اوی است

هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او

از بیخبری او به جهان رفت خبرها

چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته

مرغ در دام معقرب چه خوش است

نشره‌ی جان بایدت مدح منوچهر خوان

گر ابلق آسمان فرستیم

از کیل روزگار تلافی آن مخواه

با عدم ار عاشقی دست به میثاق نه

عشق تو سپه کشد دمادم

کو بجز در هوات دم نزده است

به حکم اوست قضا بسته با رضا میثاق

در پای تو فشاندم، کردی قبول یانی

از ملکوت و ملکم ترجمان

از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست

کاندر علاج هست تباشیرش استخوان

هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت

چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم

خاقانیا تو فکر گریبان نمی‌کنی

دخل ابد عشر او فیض ابد کان او

تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد

بس آه عنبرین که به عمدا برآورم

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر

کار او را نام بی‌کاری نهی

نقش آن گویی در شوشتر آمیخته‌اند

بدزدی و به من بسپاری ای باد

خوش میوه‌ای است عشق و به نوبر نکوتر است

سبحه‌ها کز اشک داودی مزور ساختیم

باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟

لرز تیرم ز استخوان برخاست

که نشسسته‌است بر کران خلوت

وصل تو مهر تب است در دهن اژدها

بجز رویت تماشائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند

هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش

بر فتح شاه خوانده الحمد الله از بر

چشمم چو پسته پر رگ خونین ز نشترت

بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده‌اند

دل خاقانی آمد لاجوری

تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار

بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت

شمر سینه‌ی باز خزران نماید

چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود

از نفحات ربیع در حرکات صبا

از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من

ز آتش صبح اوفتاد دانه‌ی دلها به تاب

که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی

همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر

کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی

غم نخورد هر که را هست چو من غم‌گسار

ای جان او غم‌خوار تو، تو غم‌نشان کیستی

بسوی فلک بین که آن سان نماید

درین کار به گر نمایی درنگ

این هجر کافر تو که آفت رسان ماست

اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا

خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد

بگو زلف راکز چه چون چنگ بازی

سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید

که اینجا محرم مویی ندارم

شیطنت را لقب حیل منهید

هر رخی را فرسی داشتمی

همه زنار ببندید و کمر بگشایید

ناله‌ی من نبست غم دادستان من کجا

هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا

که خود را هم به دست خود کفن ساخت

کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب

کار همه کس به زر چو زر گردد

دولت خوارزمشاه داد جهان را قرار

کار با لطف کردگار افتاد

رنگ مدهامتان نخواهد داد

بهر دردی که بی‌درمان بیاید

هم به بالات گوهر اندازد

برد بهره هم خاص و هم عام ازو

کس چو من مرغ در حصار کند

که هیچ آب غم من روان به جوی تو نه

شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار

چه خاقانی که خود خاقان تو باشی

آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در

نه لایق به وی باشد و نی به من

بر سر دشمن روان خواهم فشاند

چون بحر نیارمیده خواهم

نو به نو غمهاش تو بر تو چو دفتر ساختند

مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید

من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر

بر فلک هم نردبان نتوان نهاد

سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب

در شکر ریز جمالت گوهر افشان تازه کرد

خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب

ولی بر خویشتن پیدا نکردی

هشت جنان را نثار ما حضر آورد

آب زده، سنگ سوده، بام شکسته

که به هر لحظه روش می‌بشود

امشب به وعده‌ی دل بریان کیستی

چو درخت زهر کارم بر از او شکر نیاید

طبع من چون صدف دهان بگشاد

دیده بد کرد جوابش به بتر بازدهید

سپاسی دارد ار بدتر نیاید

ناله آن ناله که از سینه‌ی خارا شنوند

یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها

بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند

یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان

در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار

خاقان اکبر او را کی خواستار بودی

یوسف تازه نگر که از سفر آورد

امشب بگو کجائی و مهمان کیستی

کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب

عابدان در نماز می‌غلطم

یاش سایه‌ی الاه می‌گوید

خاصه اکنون کاندرین عالم وفاداری نماند

از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب

پل همه بر دوستان خواهد شکست

الا شناعتی و دریده دهن نیند

آخر از آن هزار یکی را دوا فرست

روزه‌ی جاوید را روزی مقدر ساختند

دریاب که نیست پایمردش

از قباشان کمر ندوخته‌اند

آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد

وانگه در او معادن حیوان تازه کرد

والله که هرآنچه رفت سوداست

بر خاک مرده باد مسیحا برافکند

ای شوخ برو کز تو کس این دم نپذیرد

بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشانده‌اند

مهره‌ی رنگینش از آن دربسته‌ام

تیغ در خورد میان خواهم گزید

کز کبریا سلام به سلطان نمی‌دهی

زلف و رخسار زره با سپر آمیخته‌اند

آخر چه اوفتاد که خوار اوفتاده‌ایم

خاصه دوران گشاد رشته‌ی کار

گر ز دولت پر و بالش برسد

کز دهنش ناله‌ی حمام برآمد

دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام

غنچه که آن دید ساخت گنبده‌ی مشک بار

بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن

گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند

به دل مهرت خرد حالی به صد جان باز نفروشد

اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد

هیچ و همی بجز وصال تو نیست

که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب

دبیران را دبستان تازه کردی

لب‌های عرشیان همه بوسه ستان اوست

من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند

سرگشته ازین بخت سبک‌پای گران خواب

گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا

کان نی مصر یوسف دگر است

بر پایه‌ی سریرت سرها نگر بریده

مشتری طیلسان در اندازد

طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز

کن زه سیمین بر آن دامن نه در خور ساختند

که او یار قلندر بر نتابد

که شهان را زر از در کمر است

کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم

شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند

مار گزیده قوام مار ندارد

زانکه دیری است تا پر افشانده است

وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را

دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند

کاخر نه در جهانی، پرورده‌ی جهانی

همچو دار القمامه بس الدار

تب عشق از نهان برانگیزد

هم ز صبحش علم شقه‌ی دیبا بینند

پذیرنده‌ی کرد و ناکرد خویش

کس یک پی کاروان ندیده است

بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد

من پی هر بشری خواهم داشت

یک ذره غبار برنیامد

از پی میم است جنگ نز پی کاف است

پس برو و چشمه‌ی حیوان طلب

که باشد کو نخواهد دوست را دوست

جز عاشق گلخنی نیابی

که چشم از آتش دل آب گیرد

که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی

خدایگان جهان پادشاه گیتی دار

که تو عیدی و ما هلال توایم

زین سخن معتقد مذهب رهبان شده‌ام

وز نای حلق افغان‌کنان بانگ رباب انداخته

زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد

بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری

حدیث شکرینش روح را قوت

کز قبول تو نامور گردد

تا توئی شهریار ما باشی

چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب

بروی دوستان در باز کردم

وهمم در این فرو شد کو از چه کان برآمد

بر در او گذشت کم یارد

کاسمان صاحب‌قران می‌خواندش

علی نغم المثالث والمثانی

جویان ز لب تو مهر تسکین

کای عبید آنجا فروکش کرده‌ام

کز آتش دل لهب کشیدم

صنوبر پیش بالای تو مرده

وز او کین خود بی‌مدارا کشید

سپهر اگرچه بسی گشت در نشیب و فراز

عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد

نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت

چو نبینی دلی، کجا شکنی

نصرت از کردگار خواهد بود

ترسم ببری جانش در طره در آویزی

هزیمت از طرف راه کهکشان کردند

پوزش خجلت ز نادانی بخواه

گشاده پنجه باری شکار میید

خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم

بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم

عمرم در آرزو شد و در انتظار هم

هزار لاله‌ی نورسته در کنار کند

از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی

این فتنه برنخاست که در روزگار اوست

به حقایقی نگفتی که سگ در منی

هوا را دود آهم تیره میکرد

تا ازیشان نشان به کس نرسد

در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم

دستارچه ساز دلبران را

که حصر آن نکند کس به عمرهای دراز

آوازه شکست دیگران را

رندی قمار بازی دزدی گریز پائی

خلوت کنم و دمی برآرم

مرا خواهد محال اندیش مردیست

تا زین دو مرا کدام روزی است

منازعان چو دل و زندگانی وجانند

آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی

موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد

با بیم رقیبانت هم اول شام است آن

روز و شب با عبید انبازیم

هم شکر تو بر زمین نویسد

خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد

چون می‌کنی جفای دگرگون به دوستی

جوانان از من آموزند هنجار

کانجا چو خودی در تک و پوی تو ندیدم

نزد من آر بوی از آن لب

در کوچه‌ی حدوث عماری کبریا

بباید رفتنش زین ملک ناچار

دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد

چو درد دل مداوا برنتابد

کز این سواد بترس از حوادث سودا

بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه

پیداست بهار شادمانی

خرد امید نبندد دگر به نیل منال

زر آلوده سگ حلقه دم است

کدامین دانه افکندش در این دام

تا خاک در تو جای دارد

قول ناصح نکند چاره و پند پدرم

هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن

که آب آید و در روی ارغوان دارد

از یاد خسان بشوی، شستیم

ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب

داد کس آسمان دهد؟ ندهد

به جرعه‌های می خوشگوار بگشایند

تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم

که باد تا به ابد در پناه لطف خدای

در بهشت بر اهل نیاز بگشادی

دلم خون گشت و از دیده بپالود

زان نتوانم که دم برآرم

فلک مامور شاه کامران باد

تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای

وصال از دست مشکل داد خواهد

این چنین بیهده پندار مپندار مرا

چو بی‌زبانان با کس همی نگویم راز

گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی

حکم او چون قضا روان بادا

خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید

عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه

آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد

گه در حجاز و گاه در اهوازم

از دوست رضای دوست خواهند

چون کوره‌ی تفته بود دهانم

در کام دل نواله همه سم شد

احسان شامل و کرم بیکران ماست

خاقانی آن زمان ز زبانش شنیده‌ام

بوسه پیشش آر و پیشانی مکن

پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی

از زمین گشت منقطع نظرم

نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟

در این راه جز جانسپاری مکن

اگرش مزید خواهی بپذیر جچان ما را

وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما

کار غنون عشق تیز آهنگ داشت

به عرصه‌ی چمن از ابر سایبان آورد

وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی

کرده بر ورد دعای شاه عالم اختصار

چون زرین نال زار و زردم

بغیر از کوی تو جائی ندارم

چندان که به دست چپ شماری

که بنده نام دعاگوئی شما دارد

تا صورت شاه گوهری ساخت

با شیر در نشیمن گوران کند قرار

بیش یابی ز مانه حسنات

به درد و رنج، دل و مغز خون و آب کنند

چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد

اقبال را مقام و وطن نیست

این قحط آشنایان در روزگار من چه

صبا به لطف سر نافه‌ی ختن بگشاد

در روی فلک کمان شکستم

ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا

گر لطف کنی قرار باز آید

که طبع ایشان پست است و شعر من والاست

کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی

دل برده ز دست تیزهوشان

تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد

شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت

بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد

شکر ندارد آنجا بهائی

نصیب نفس من آید نوید ملک بقا

حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»

هرجا که مشک بینی جوجو برابر است

با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟

به فریب دل هاروت فنت

نام آدم برده‌اند و ذکر حوا کرده‌اند

لیک به وصف تو در، اوست سخنگوی‌تر

هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان

جاودان در ظلمت هجران بماند

سرها به ذوق در قدمش میتوان فکند

ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد

بدو آئین مستوری نمودی

جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد

تایید و بخت و دولت و اقبال را قران

از شرم چو گل به پوست درخندد

آفتاب از حسن جاهش بنده‌ی خنجر گذار

که ز غم نیم زمان نشکیبد

نمی‌یابد صفا بی‌روی یاران

عشق نوح است که اندیشه‌ی طوفان نبرد

به اشک ابر روی لاله می‌شست

در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد

به بویت خسته بی جهنامه سرمست

کز سر مقرعه جهان بخشد

خواهم پس از نماز و دعا از خدای قرض

گر ز عشق بری توانم شد

از این کنار جهان تا بدان کنار جهان

کای پای بر آسمان نهاده

به سیم خام بیندود چرخ را سیما

در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم

در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده

چند شیران مرغزار کشی

که خواهد کرد او را جستجوئی

کز صبح بینش تو فتوحی دگر گشاد

کجا بر شمع شد پروانه دلسوز

چکنم گر نکنم نوحه‌گری

ز روی مهربانی در من آویخت

در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد

از دل و جان لاف خدمتکاری این در زده

پنج نوبت زن دو عالم دان

به وصلش داشتم خوش کار و باری

صراف سفال برنتابد

افسوس بر شمایل سرو روان کند

تا راست روی گزیده باشم

که خیمه‌ایست پر از لعبتان سیم‌اندام

مغزی از هر استخوانی می‌کنم

غمخوارم و اختر است خونخوارم

بولهب روی به ز نیکوئی

در ره انتظار شد پای امید آبله

رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این

بهی خواهی چو به پشمینه میپوش

خاقانی را در آن حسیبش بین

«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار

خود خاقانی به گردن می‌کند

حجاب دور کند فتنه‌یی پدید آید

هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوش‌تر

عبید آن نامسلمانت بسوزد

کاسب معنی زیر ران می‌آیدم

مانده به شگفتی از آب و باد

بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا

وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای

اساسی نو کنون نتوان نهادن

شده چو روح مقدس ز حادثات سلیم

چند از زبان نیافته سودی زیان کشد

فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن

نبینند چنگی که من داشتم

زان میان بیدمشگ جسته کنار

که چو گل زر ترش در دهن است

ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده

هم گوزنانش چو افعی مهره‌دار اندر قفا

دیده پتکی و فرق سندانیست

پالوده‌ی سوخته روانم

غریب بی سر و پا را که در شمار آرد

اگر روزی حق یاران گزاری

در محنت و در بلای الوانم

باز شد رب لاتذرنی گوی

نه مرغ و موش گشته‌ست این خام قلتبان

ای سهی قد ز کجا آمده‌ای

سعادت رهنما بودی چه بودی

جان به دستینه‌ی رباب دهید

مترصد که فرصتی یابیم

ای یار اگر شفای او بینی

خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی

کاین دم گهری است آسمانی

که به من بر فلک یکی نگشاد

چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

ظفر ملازم و اقبال همعنان باشد

هم پیش‌کشی دانم بازار نیندیشم

دمی بازم رهان زین نوحه‌کاری

در زلف بی‌قرارت شب‌ها قرار کرده

وهم از پی سود در زیان بندم

گفتم که هست بلی اما الیک فلا

بادا خجسته روز و شب و سال و ماه تو

خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش

گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر

مانا که ز زلف تو نسب دارد

بازوی تو به تیغ و قلم اکتساب کرد

دلم خوش است که کعب تو تر نمی‌گردد

گیسوی پرچم علم سدره سای تو

بر هر غمیش صد غم دیگر فزوده‌ای

دگر آبی بروی کارت آمد

هر داغی را هزار نام است

به لطف چون تو غمخواری برآید

کاین سیه جامگی از کفر است از ماتم نیست

لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار

ز مردم مردم‌آزاری نیاید

دست دگر کرد دراز آن وزیر

به پستی‌افکن هر خودپسندی

آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟

امینان حرم در کارسازی

شده بر نرگسش شیرین، شکرخواب

کرده لباسی به بر خود شگرف

آتش شوق به جان‌شان در زد

زبان سرزنش بر وی گشادند

ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست

هر یک از نور نثاری بر کف

که نید با تو از حور و پری یاد!

فرو آویخت دلو آب پیما

سر محبت ز دلش جوش کرد

آورد او نیز جام خود پیش

بر گل و خس همه یک‌سان ریزی

صد پرده ز عشق ساز کرده

قبله‌ی حاجت حاجت‌جویی

دوصد نرگس به خواب ناز خفته

ز آن جمع به حال او نپرداخت

ولی می‌کرد از آن یوسف کناره

پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ

وزو گریان شود لب‌های خندان

دامن از گرد خطایش بفشان!

زیر دندان من این درهم سیم

به گردون دود آهش راه می‌کرد

بنامیزد! عجب تسبیح خوانی!

بیا بنشین به چشم مردم آیین!

یکی در غرب کشتی غرق کرده

خلاصی دادی از تیمار و خواری‌ش

هزاران بوسه‌اش بر فرق دادی

هزاران لعبت رومی و روسی

صد خیمه و بارگاه بر پای

چون اشک به خون و خاک غلتید

بر آهوی دشت کرده جا تنگ

کشید ایام دوری دیر، بشتاب!

نیاید هم که در خوابش ببینم»

بیابی از درستی‌زر هزارش

پا ز سر کرده رود گامی چند

ز آنجا هوسی‌ش در دل افتاد

گردش‌ده چرخ‌های افلاک

رسانده بر فلک فریاد و زاری

ز باغش غنچه‌ی نشکفته را چید،

حارس گنج به صد گونه طلسم

وز فنا در تو بقا می‌خواهد

بر وی ز سخن گهر فشاندند:

صهیل ابلق یوسف بر آمد

فتح کرده همه ابواب فتوح

دارم ازین بار، دلی لخت لخت

سیه کاری به مردم کرد آغاز

عفو ایزد بود از جرم تو بیش

به سجده پیش رویم سر نهادند»

برون از طاقت اندیشه، غورش

هیچ کس را غم فردای تو نه!

لیک حالی ز همه برگشتم

بر همه از گردن و سر سرفراز

پاک ز هر گونه غباری که هست

گل دیگر شکفد، گر دانی

آدمی، آدمی از وی شده است

مس ز خاصیت اکسیر، زرست

لعن و طعن تو چراش آیین است؟

از سپر جست سرش دورتری

برهان از خود و از خلق، او را!

گزند شحنه، آسیب عسس نی

ز مطلع سرزده، هر سو نگه کرد

که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق

راست گو، راست شنو، راست نشین!

آورد آن سوختگی بر تو زور

درین تلبیس خانه درس تقدیس

آنکه از جفت مبراست خداست

برآورد از دل غم‌دیده آهی

گفت: چو فارغ ز نماز آن بدید

تو را بوسیده خاک آستانه!

در سایه‌ات آفتاب مستور!

نسبت به تو کمترین کنیزست

مسکین به شکنج این شکنجه

باشی آن را به قصاید صاید

که او را در دو عالم نام بردی؟

چو آمد بر هدف تیر دعایش،

یا چو شب روزت از او تاریک است؟

لیک کج آمد چو به مسطر نبود

چو کوهی گشته در زر و گهر غرق

ماه را شمع شب‌افروز که کرد!

وز پی برسانی‌اش کلامی

دهان برده چو طفل شیرخواره

مبتلا گشته به این زینت و زیب

خلق را مایه‌ی صد رنج شوی

فروزان گوهری از درج شاهی

ز آن سان که بر آتش اوفتد موی

وز کیست به فرق خاک ریزی؟»

آن نامه‌ی سینه‌سوز را کرد

رو کرد ز حله در بیابان

زد سرخ گلش به زردرنگی

در شیوه‌ی عشق بدگمانی

ز آن کرده عروس طبع را دوک!

مفصل شده‌ی نسخه‌ی نام توست

وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد

پاک نهادان ته خاک اندرند

به درگاه جمالش آرمیدند

که جانت غرق دریای ملال است

بر عجز فقیری‌ام ببخشای!

تارک جان در قدم عاشقی‌ست

ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده

معطر کن ز مشکم قاف تا قاف!

لعل و زرش بین گره اندر میان

وحی کای در همه اخلاق جمیل!

کرد محکم، شتری دیگر کشت

بساط عرض عبرانی غلامی است

کردش غم دل به جان سرایت

ابر صحراش گهربار همه

ز حرص و طمع خاکساری مکش!

رخش پندار همی‌راند ز دور

نقاب از چهره‌ی آن راز برداشت

بروید ز خاک و شود باز خاک

فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر

ورنه از رنگ خط و معنی شعر

از عشوه کشید زلف بر رو

چنین تا بیامد یکی ژرف رود

ز عکس چهره‌ی او لاله را به خون جگر

ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه

چه باشد که‌ش به ما همراه سازی

ز روز گذر کردن اندیشه کن

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق

بی روی تو عقلی ندیده صبحی

بسته حروفش تتق مشک‌فام

دریغ ارغوانی رخت همچو ماه

آری از چاه بجز آب تمنی نکند

ز حکمت خورش جوی مرجانت را

چشمش از کحل بصیرت روشن

چه مردست و این مرد را نام چیست

در چنین دولت ار بود غماز

زین بیم اگر آب همی باری ازین پس

پشت بر گنبد خضرا کردند

و دیگر کش از بن نباشد خرد

دو چشمش چون دو جادوی فسونکار

بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی

پای تا سر همگی پای شدند

بر و جامه بدرید و رخ را بکند

سقف این سمج من سیاه شبی است

نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش

عیبش از بی‌هنران سازنهان!

یکی نامه نزدیک کاووس شاه

گه نبرد ز دشمن کشان به لشگرگاه

چون به در خانه‌ی زنگی شوی

زلیخا با همه در صفه‌ی بار

ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز

مقامی همچو جنت جانفزائی

هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل

گناه آمرز رندان قدح‌خوار

تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی

هر لحظه دارد دل با خیالش

با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن

لیلی وی را چو دید و بشناخت

کسی نزد رستم برد آگهی

خجل مشک تتار از تار مویت

با آنکه بی نظیرست از روشنان گیتی

به یوسف گفت جبریل امین، خیز!

میان را ببندد به کین پدر

خراب عشق شو کاباد گشتی

از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید

بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟

هرآنگه که برزد یکی باد سرد

پیاپی زهر هجران می‌چشیدم

دو سیه زنگی در پیش دو شهزاده‌ی روم

برون آمد زلیخا چون گدایی

که برد آگهی نزد آن دیوزاد

به هر طرف که روی سبزه‌های او خرم

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل

زلیخا بود خون از دیده ریزان

هنر گر بیاموزی از هر کسی

دل باز کی به سینه‌ی مجروح ما رسد

کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو

سرش سوده به بالین جعد سنبل

همی رفت لشکر گروها گروه

به هر کجا که رود مرده زنده گرداند

آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر

جمال دلربا دادت خداوند

ز من درود فراوان ببر به دلبر من

دمادمند و نیایند بر تنم پیدا

تا گران حنجر شوی در صومعه‌ی تحقیق باش

زدی آتش به جان، چون من خسی را

دانی که رویم از همه عالم به روی توست

نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم

واکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا

چشم بر لغزش یاران مفکن!

رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست

نقد امروز غنیمت شمر از دست مده

باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی

دارم گهری یگانه چون حور

محال است چون دوست دارد تو را

کسی کو با چنان آشفته رائی

به مردی و علم و به زهد و سخا

بدین می شغل‌گیری ساخت پیرم

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

علو همتش افزون ز کارگاه یقین

به نوک غمزه‌ی ساحر مباش غره چنین

بدانستی همه کز هیچ باغی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست

طبیب رنج رنجوران عشقم

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی

در صف جمع مهی حاضر بود

نومید نیستم که هم او مرهمی نهد

دل را نکرد باید معذور

عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان

بنگر اندوه وی و، شادش کن!

صبر بلبل شنیده‌ای هرگز

نمی‌گذارد خسرو ز پیش خویش مرا

نیست این دریا بل این پرده‌ی بهشت خرم است

که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی

از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب

بر این اندیشه یکسر دل نهادند

کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران

وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ

دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

عرضم چو آبروی گدایان به باد رفت

دشت گلگون شد گوئی که پرندستی

یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش

همسایه گو گواهی مستی و عاشقی

از قبولت هرکه او چوگان دولت یافته

دل و جان را زخم و حلقه‌ی او با رخ او

شده گرم از یکی، هنگامه‌ی روز

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی

که زینسان بیخور و بیخواب کردش

پیری اگر تو درون شوی ز در شهر

به هر فرزند که‌ش دادی خداوند

شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش

به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل

مرده با زخم پای او زفتی

پشتی لشکر بیداران شد

مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک

تا بزمگاه شاه جهان گشته‌ای شدست

به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا

چو آمد بارگاه شه پدیدار

در گلشن بوستان رویش

فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی

عمر ما طعمه‌ی دوران تو شد بس باشد

بر گریه‌ی زار من ببخشای!

به درشتی و جفا روی مگردان از ما

پدر کز من روانش باد پر نور

ز بی‌دانشی صعبتر نیست عاری

ز آن خیمه گه‌اش نمود ناگاه

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

ابرم که در و لل بفشانم

به دعوی هر کسی گوید ترا ام

دست خود از بی‌خردی خود گرفت

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

پنهان شدند در عدم آباد جور و ظلم

گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت

همی گفت این سخن تا پاسی از شب

به لاقامت لات بشکست خرد

سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست

گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل

چو پیراهن کشیدی بر تن او

اگر جاده‌ای بایدت مستقیم

دولت ملازمیست که با ما بزرگ شد

چون نار پاره پاره شود حاکم

ای خوش آن وقت که بی‌فکر و نظر

سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی

بفسرد همه خون دل ز اندوه

عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی

سوگند به دیده‌های روشن

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

من چو خواهم که آسمان بینم

گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره

به هر روز از نوازش‌های گردون

کاشکی خاک بودمی در راه

من آن غریبم و بیکس که تا به روز سپید

صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست

نهاده عقد گوهر بر بناگوش

جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار

چه ذره‌است که بر طره‌ی بنفشه فشاند

چون می‌فروشی آنچه خریده‌ستی؟

ره به سر منزل مقصود برد

گرم دشمن شوی ور دوست گیری

جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان

شاخ چون روی تو پر لعل و درر

بر پرده‌ی محملش نظر داشت

درد دل بی‌قرار سعدی

جهان پناها عالی جناب حضرت تو

زین قبل می کرد باید هر شبی

چون یک دو سه روز جستجو کرد

گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود

به تاثیر اختران بر باد دادند

دیده‌ی خصم کند پایه‌ی جاه تو سپید

خریداران دیگر رخش راندند

کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند

دلم دائم تمنای تو ورزد

چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی

که ای گردون مرا زین‌سان چه داری؟

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

گذشتم از بر شش دیر و قلعه‌ای دیدم

شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد

از خود و کار خودش فانی دار!

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

چون طبع و خلق او گل و سوسن

بنگر چگونه بست تو را آنکه بست

دیرپروای به خود بسته دلان

بلغزید دستم از آن زلف مشکین

زمزمه از ساکنان قدس دیدم در سلوک

گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست

پیر مشغول سخن بود بسی

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

با مغان باده‌ی مغانه خوریم

چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام

به دیگر روز، یوسف بامدادان

نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را

اگر گه گاه نازی می‌نمودم

دی چو سناییش دید نیک بر بندگیش

عود خاموش ز یک مالش گوش

شبی خواهم که مهمان من آیی

میان سبزه و گل رقص میکند لاله

ناخن ز دست حرص به خرسندی

افتاد ز پای رفته از کار

سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر

به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند؟

گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود

زلیخا دامن هودج برانداخت

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم

تا گرد زد بنفشه طره‌ی جعد

مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را

نامه‌ات گر ز گنه پر رقم است

هفت کشور نمی‌کنند امروز

تیغ عدو شکافت تو گوئی چه جوهریست

کتب اینجاست ای دل طالب

دگر بار از جفاشان داد برداشت

با این همه چشم زنگی شب

ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت

آشکارا دهی آن اندک و بی‌مایه زکات

کای مردم چشم و راحت دل!

سعدیا پیش تیر غمزه ما

عبید را به از آن نیست در چنین سختی

آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر

نی به شما قوت همپایی‌ام

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

روز از وصال هجر درآبم بود مقام

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود

پایچه‌ها برزده تا ساق پای

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش

یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن

فضل کلک و شرف نامه به اوست

بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان

نشسته خسرو روی زمین به کام در او

گرت مراد است کز عدول بوی

بر تو چون از غضب سلطانی

صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا

در میان قبه‌ی این دیر دولابی اساس

باز را دست ملوک از همت عالی‌ست جای

بر دلم نیست ز هر بیش و کمی

لب خندان شیرین منطقش را

بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر

حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد

ز شعرم خامه را شکرزبان کن!

گر دلی داری و دلبندیت نیست

بنفشه جعد مشکین شانه میزد

توبه کردم که پیش کس نشوم

مدح ارباب مناصب گویی

می‌سوزد و همچنان هوادار

بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر

چیزی نگر که با تو برون آید

در آن مجمع زنی خویش زلیخا

ان مت فی هواها دعنی امت فداها

پادشاها دیده‌ی اهل جهان روشن به تست

هیچ شاعر نخورد از صله‌شان

چو شد تدریس ادریس آسمانی

گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست

وهاران ده جانان دیر خوش نی

دور فنائی و سوی عالم باقی

بگو کین بیقراری از که داری؟

با وجودت خطا بود که نظر

خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح

شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک

ندید از گلرخ دوشین نشانی

حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )

ز ما دانا دلان معنی نجویند

این نفس خوشی جوی را نبینی

خواهی آن رونق باغ تو شود

گر این روش که تو طاووس می‌کنی رفتار

به من میگفت کای خو کرده با من

آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید

دگر می‌گفت: این را چون پسندم

بزرگی از او دان و منت شناس

گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان

زمن رسته‌ای تو اگر بخردی

عشق نه کار جهان ساختن است

بلبلان نیک زهره می‌دارند

حال دلم ز زلف پریشان او بپرس

سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان

ناگاه عنایت ازل دست

مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد

سعادت یار و بختم همنشین بود

فایده زین جوشن و مغفر تو را

پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس!

امیدم هست اگر عطشان نمیرد

دلت گر ماجرای عشق ورزد

ای در دل ما چو جان گرامی

تیر اگر راست رود بر هدف است

این روی به صحرا کند آن میل به بستان

به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار

به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟

که واویلا، عجب کاری‌م افتاد!

هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد

ز زنگ آینه‌ی صبح زان نفس شد پاک

لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی

بردار خدای را دل از وی!

عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی

بوده نظر ستاره تاراجم

در مزرعه‌ی معصیت و شر چو ابلیس

نگنجد در بیان وصف جمالش

صعقه می‌خواهی حجابی درگذار

زحلش کمترینه دربانی

بر گرسنه چو زاغ شد در زخم

بهر تماشاگری روی خویش

هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی

تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد

بازی است زمانه بس رباینده

نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال

چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه

مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاکرا

گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را

کیست میزان نه دکان سپهر!

سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد

دیوانه و شوریده باد بود

گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش

رخ معشوق در پیرایه‌ی ناز

در شکنج سر زلف تو دریغا دل من

وگر خواهی ز محنت رستگاری

اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو

پیش از آن کیدت این واقعه پیش

پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند

غم فردا نخور دیگر تو خوش باش

بی‌گمان شو زانکه یک روز ابر دهر بی‌وفا

گفت: «در خانه‌ی اوی‌ام همه عمر

سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود

فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت

صوتشان راهست حیران گشته بی‌انگشت گوش

هزاران عاقل و فرزانه رفتند

رسم تقوا می‌نهد در عشقبازی رای من

راست مانند دوزخ و مالک

جز خاک ز دهر نیست بهر تو

زیر این دایره‌ی پر خم و پیچ

سعدی چو حریف ناگزیرست

نگیرد دستت این آشفته کاری

چون سیه گشت هم درین دو مکان

زین برف که بر گلم نشسته‌ست

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

چون پیرهن عمل بپوشیدم

این بند نبینی که بر تو بستند؟

گر گور به دشت رو نهادی

ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود

با این دل شکسته و با دیده‌ی ضعیف

محمد فرج آن سرور نو آبادی

گفتا: « بیزم به هر زمین خاک

جان به شکرانه دادن از من خواه

نبود یارم از شرم دوستان گریان

گر تو به آستی نزنی میثره‌ی امیر

تبخاله نهاد بر لبش خال

نه قندی که مردم بصورت خورند

به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله

ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج

کخر طلب رضای من کن!

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

سحرگاهی گذاری کن به جائی

زیرا که ز خلق خواستن چیز

سر نخوت مکش از همسری‌ام

عقل دیوانه شد از سعدی دیوانه مزاج

در زمان گردد آتش و انگشت

چون بدید این رهی که گفته‌ی تو

می‌کن ز آن نوک، خوش‌نویسی!

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید

به دیده‌ی وهم و عقل اندر نیاید

نگویم که نامت هزار و یکی است

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

وین دیده‌ی پرستاره را هر شب

این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود

طلب را نمی‌گویم انکار کن،

آفتاب از منظر افتد در رواق

باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ

چون کله گم کرد نادان مر تو را

کنون کرده‌ام پشت همت قوی

بر بام سراچه جمالت

نخستین دم که خاطر خامه دربست

زین عشوه فروشنده‌ی پیوسته دروغی

بدو داد پیغام کای فیلسوف!

چشم عادت کرده با دیدار دوست

اگر چه مدتی رنجی کشیدی

صد سالت اگر ز مکر او گویم

که بر کار عمر اعتمادی نماند

تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت

بکن پروازی ای باز شکاری

ای ز لطف لعل تو چشمه‌ی حیوان جان

ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت

دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی

لب زهره ز دور بوسه‌ی تر

وان سخن را مثل به مردم زن

فروغ خور به صحنش نیم‌روزان

دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق

شاه فریدون لوا خضر سکندر بنا

آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان

یکی منشور ملک و مال در مشت

گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ

آه من دوش تیر باران کرد

از این دام بی‌رنج بیرون شوی

هر دمت از درد دو صد قطره خون

ز عطر مجمر وصفت نیافتم بویی

بانگ مرغی چه لشگر انگیزد

تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی

اشتر گله‌هاش کوه کوهان

مقرر شد آن مملکت بر دو شاه

با مهره‌ها کنیم قدح‌ها چو آسمان

هر کس که دون شمارد قارون را

آغاز به نام ایزد پاک

به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی

شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع

کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو

به هر سو جدول از هر چشمه ساری

تو بر تخت سلطانی خویش باش

دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم

فلک روغن‌گری گشته است بر ما

بر صحبت تنگشان حسد برد

در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم

چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را

بنده‌ی جود تو زیبد آفتاب نور بخش

گرچه آن پیر نه در دین تو بود

همراه من مباش که غیرت برند خلق

گاه فریب دمنه‌ی افسون گرند لیک

بر خوی ستوران مشو به که بر

که: «ای میزان عدل! آن را سزا چیست

گر صورت خویشتن ببینی

ماه نو چون حلقه‌ی ابریشم و شب موی چنگ

گوش را نیست منتی بر هوش

با قیس ز گردش زمانه

هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد

سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید

چند در این بند به گشی چنین

آمد آن شکرگزاری‌ش به گوش

به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست

مفتی مطلقش همی خواند

خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان

در آن فکرم که دفع این گمان را

این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی

مرغ دل یافت دانه‌ی سلوت

زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟

بعد از آن بر شتری راکب شد

وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی

قصرش چو فکرت من در راه مدح سلطان

تو موسی باش دین‌پرور که پیش مبغض و اعدا

برسرم گوهر و در چندان ریخت

روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز

سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد

بی‌گناهی شده همواره برو دشمن

شنید آن همه لشکر آواز شاه

یاری که با قرینی الفت گرفته باشد

هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت

نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران

دو رویه سپه برکشیدند صف

سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای

ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب

چه باید هر که او سر گین بشولد

نخواهم که باشد مرا رهنمای

نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا

صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح

باش تا سر برزند خورشید اقبالت ز چرخ

یکی شارستان دید جایی بزرگ

بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری

رخ صبح، قندیل عیسی فروزد

اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش

چو بشنید کید آن ز بیگانه جای

رفیقان چشم ظاهربین بدوزید

زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن

دادند مجازات به بندی که گشادیم

بزرگان لشکرش را پیش خواند

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

طفل می‌نالید یعنی قرص رنگین کوچک است

دار گذر است اینت، به پرهیز و به طاعت

سوی کید هندی فرستیم کس

به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک

پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان

پایشان چون رای او وقت صلات سخت کو

یکی جام زر هر یکی را به دست

ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم

بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک

زمانه گند پیری سال خورده است

نهان اورمزد از میان گروه

عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر

سرخ جامی چون شفق در دست وانگه در صبوح

مالی که پایمال عزیزان حضرتست

کنون بودنی بود و ما دل به درد

وین گوی سعادتست و دولت

گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک

ور متغافل بوی ز کار ببرند

بیاراست جایی به ایوان خویش

من از مهری که دارم برنگردم

کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام

می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام

فرستاده‌یی جست با رای و هوش

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد

صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز

پراندیشه شد نامجوی از سباک

بر رخ سعدی از خیال تو دوش

وز برای آنکه ماهی بی‌نمک ندهد مزه

از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی

هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد

اگر هوشمندست وگر بی‌خرد

گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز

اگر به جنس یکی‌اند و آتش‌اند همه

شنیدی همانا که یزدان پاک

هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر

گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه

از حرمت زایران راهش

فرستی به فرمان ما باژ و ساو

چه خبر دارد از حقیقت عشق

تا عروس یقین نبندی عقد

...

به لشکر بفرمود پس شهریار

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس

آن جامه که میل تن ما بود بد و بیش

یکی دختری دید بر سان ماه

حق به دست رقیب ناهموار

کیسه‌ای کز زندگی بردوختم

نظامی به از بی‌نظامی وگرچه

برین مرز درویشی و رنج هست

فطوبی لباب کبیت العتیق

تا پشت وفا زمانه بشکست

علم تو خود بام عقل و کعبه‌ی نفسست و طبع

اگر با من آیی توانگر شوی

چو در میدان عشق افتادی ای دل

ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم

نخواهد همی ماند با باد مرگی

کنون کامدی هیچ دیدی زنا

هستم همه ساله دست بر سر

دست کرم گشاد شه و پای بخل بست

از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش

با برای و دین و صلیب بزرگ

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد

گرنه خرف شد خریف از چه تلف می‌کند

تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟

یکی نامه بنوشت نزدیک کید

الم تنظر الی عینی و دمعی

گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا

ابر چون خامه‌ی خواجه به سخا

نوشتی عرض نام دیوان اوی

چون همایم سایه‌ای بر سر فکن

گاو سفالین که آب لاله‌ی تر خورد

ز رنج تو نرستم تا برستم من

دگر شهریاران که روز نبرد

بس جامه فروختست و دستار

سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح

باش تا بر گردن ایام بندد بخت من

که ای قیصر روم و سالار چین

ور به صد پاره‌ام کنی زین رنگ

دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب

شب تیره ستاره گرد او در

بیامد به لشکرگه خویش باز

هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید

دوش معلق زنان کبوتر دولت

آنچه از مستی و کوتاهی شبی آهنگ کرد

برین گونه بگذشت سالی دویست

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

زیر پای غم تو خاقانی

جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد

سکندر یکی تیز کشتی بجست

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم

طفل بد را که گریه‌ی تلخ است

با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو

سکندر دل از مردمان شاد کرد

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

جوهر اسفندیار وقت به گیتی

سخن نهان ز ستوران به ما رسید، چو وحی

کنون گاه شادی و می خوردنست

مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد

خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش

از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق

پذیره شدش با فراوان سپاه

او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی

داری سپهر هفتم و جبریل معتکف

ای زنده شده به تو تن مردم

نخواهیم باژ از جهان پنج سال

پادشاهان و گنج و خیل و حشم

گرچه غدر دوستان از حد گذشت

رایت خیل عشق فعل بود

نجویند جز رای و فرمان تو

صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند

به توکل زیید و روزی را

چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران

به سوزن نگه کرد شاه جهان

با این همه میدان لطافت که تو داری

عقل بکر است و اختران ثیب

در وفا کوش با سنایی از آنک

همان یاد داری سخنهای نغز

بهل تا در حق من هر چه خواهند

هر چه بخشم به دست مزد از من

بر سر قارون به باغ گوهر و زرست

ز پاکی ورا خانه‌ی خویش خواند

از بت آزر حکایتها کنند

آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون

چند گویی که از تو برگردم

یکی باره‌یی کرد گرداندرش

من جسم چنین ندیده‌ام هرگز

نه وراست اختیاری که کم از کمم نبیند

پس تو که روزگارت با اول است و آخر

کنون چون زمان وی اندر گذشت

شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست

به دمهای سنجاب نقاش آبان

اگر جهان همه بر فرق من فرود آید

به مادر چنین گفت کهتر پسر

چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل

تن چو ناخن شد استخوانم از آنک

ز هر شاخی یکی میوه در آویخت

برآمیختندی خورشها بهم

بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید

پس در داد بسته چون مانده‌است

بر زد نتوان به شادکامی

بدو راهبر گفت کای پادشا

گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش

نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر

به نوبهار ز رخسار دختران درخت

به روز جوانی برین مایه سال

و گر طاقت نداری جور مخدوم

برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم

گر من نه به کام خویشم او باری

کجا آورد دانش تو بها

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم

واندر پس خویش دو علامت

سه دیگر پزشکی که هست ارجمند

که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری

از کجا برداشته اول ز بغداد طلب

آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای

پرستندگان را چنین گفت شاه

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

گر شکر زاد کلک او چه عجب

تا کی روی چو کره‌ی بد گوهر

ز کشته چنان شد در و دشت و کوه

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

تاجدارش رفته و دندانه‌های قصر شاه

همه تسبیح سنایی این است

نخست آفرین کرد بر کردگار

زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری

بلبله در سماع مرغ آسا

خویشتن خود را دانستیی

سپه را به سالار لشکر سپرد

مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت

چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی

سنایی نیست با جان زنده لیکن

دگر گفت کای شهریار سترگ

موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب

بر در تسعین کنند جنگ شبان روز

جوشن روشن خرد توست تن

من اکنون بسازم یکی کیمیا

آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم

دفع قضا به آه شب کندرو کنید

از دست خود نهاد کله بر سر خرد

سکندر ز باره درآمد چو باد

ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد

خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند

نوها همی خلق شود و هرگز

ز خونش بپیچید هم دشمنش

که هر ناتوان را که دریافتی

از بر عالم گوساله پرست

گر تو از طوع و طاعه می‌نازی

جز از شاه با خوارمایه سپاه

سال وصال با او یک روز بود گویی

آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره

اسپ دنیا دست ندهد مر تو را

چو خورشید تابان بدانجا رسید

و گر خود من آنم که اینم سزاست

هست از سخاش عید جهان و اختران دهند

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی

ز اختر شناسان هر کشوری

ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی

آن را دهند گرده که او گرد گو دوید

بررس کز این محل بچه‌خواری برون شدند

مرا کاچ هرگز نپروردییی

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

مرا چشم درد است و خورشید خواهم

هر دو عالم را چون مست شود از دل و جان

هرانکس که بد بابکی در صطخر

گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی

ریحان هر سفالی بی‌کژدمی نبینم

تو مهتری و نیازمندی

فرازآمد آن گردش بخت شوم

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی

از جمال یوسفی سیری نیابد جاودان

که بگذشت بر چشم ما چار چیز

به دست جهد نشاید گرفت دامن کام

بی‌آرزوی ملک به زیر گلیم فقر

ز تو سیر ناگشتن من تو را بس،

بدین کوه سر تا به ابر اندرون

سعدیا چون زمان وصل گذشت؟

گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم

کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار

فراوان ز ایرانیان کشته شد

هر جا که حکایتی و جمعی

آب محیط را ز کرامات کرده پل

خرگوش‌وار دیدم مردم را

همان گوهر و جامه‌ی نابرید

وین عشق تو در من آفریدستند

از آتش طعمه خواهم داد دل را

به تو کی رسد هرگز از راه گفتی

سکندر چو آمد به شهر اندرون

اگر با پدر جنگ جوید کسی

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو

نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا

کمندی بران کنگره بر ببست

حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند

بی‌سرو قد تو جعد شمشاد

تا لاله شدت حجاب لولو

چو بر تخمه‌یی بگذرد روزگار

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد

دیده‌ی خورشید چشم درد همی داشت

زین چاه همی برآمدت باید

پر از لابه و زیردستی و درد

دیده نگه داشتیم تا نرود دل

مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه

ترس من در عذر تو افزون بود از جنگ از آنک

یکی سرخ گوهر به جای چراغ

نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز

در بصرم سفته شده است آفتاب

با باد چو بیدلان همی گردی

همه لشکر هند گشتند باز

میسرت نشود سر عشق پوشیدن

شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز

ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف

هرانگه که گویی رسیدم به جای

سر دل از زبان نشود هرگز آشکار

محمود همت آمد، من هندوی ایازش

جادوی زمانه را یکی پر است

همه بومهاشان به تاراج داد

نگویمت که گلی بر فراز سرو روان

زین گرانمایه نقد کیسه‌ی عمر

به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف

به آیین همه پیش باز آمدند

بشستند خدمتگزاران شاه

در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست

مرا باری دگرگون است احوال

پدید آمد و شاد شد زان سپاه

سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست

هر جا که رخش اوست همه عید نصرت است

عاشق و معشوق و عشق این هر سه را در یک صفت

دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ

هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز

بی‌حرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد

سزد کاین بدکنش را دوست گیرم

پس آگاهی آمد سوی اردوان

سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد

دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق

رو خوبی کن چنانکه خوبی

چو قیدافه آگه شد از قیدروش

باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ز بس که ریخت ازین پیش خون خفچاقان

چونان که همی بامداد روشن

ز بس ناله‌ی بوق و با کرنای

گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

من نه پیل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر

طریق عشق آن باشد که هرگز

چو کهتر پسر سوی بابک رسید

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم

هرچند که من چون درخت خرما

جهان سر به سر در پناه منست

خلاف شرط یارانست سعدی

بل هفت شمع چرخ گداران شود چو موم

در صف رندان و قلاشان خویش

خنک آنک آباد دارد جهان

تو آن در مکنون یکدانه‌ای

گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم

چون بگوید بس شود ساکن رگم

به طینوش گفت این نه گفتار اوست

ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید

مرا عز و ذلی است در راه همت

همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت

چو دریا شد از خون گردان زمین

از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست

فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد

دیگری آمد که بگذشت آن صفر

نماند به جز نام زو در جهان

باری به طریق کرمم بنده خود خوان

تا به تبریزم دو چیزم حاصل است

و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب

بنه سوی شهر صطخر آورید

دگر با من مگوی ای باد گلبوی

نوبر چرخ کهن نیست بجز جام می

نیل تمییز از خدا آموختست

که جز جنبش و گردش اندر جهان

کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک

وز آمدن تو دست گیتی

بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو

ز لشکر بیامد سپیده دمان

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

خود را به دست عشوه‌ی ایام وامده

غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ

فرستاد نزدیک شاه اردوان

گرم ز پای سلامت به سر دراندازی

کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی

ببریدن راه را چو بادیم

همان آفرین در فزایش کنیم

کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت

حلقه‌ای ار کم شود از زلف تو

صیقلی را بسته‌ای ای بی‌نماز

اگر شهریاری و گر زیردست

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

تو زیر زمین شدی چو خورشید

گر چه مستور و پارسا شده‌ای

ازان پس که بسیار بردیم رنج

سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما

در کهف نیاز شیرمردان

از دم غم می‌بمیرد این چراغ

کس آن را گزارش ندانست کرد

مینداز در پای کار کسی

جان خاک شود به طمع جرعه

هر زمان خوانی خراباتی مرا

مرغی که کبوتر هوائی است

چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو

صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق

گفت ای زن هین فرود آ از درخت

بر نگین جان خاقانی مقیم

ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این

هست لب لعل تو کوثر آتش نمای

بی روی تو بود دوش تا صبح

خاقانی است جوجو در آرزوی او

گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی

دریای پر عجایب وز اعراب موج زن

زانک آنجا گفت زینجا دور شد

من همانم تو همان باش به مهر

ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن

شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد

تا چند به طراری ما را به زبان و دل

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش

نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او

طبع چو خاقانیی بسته‌ی سودا مدار

زآنک نیم علم آمد این سال

چو در بیشه‌ی روزگار افتد آتش

به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد

از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ

خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ

خاقانی آن توست بر او تیغ چون کشیدی

گرت ارادت باشد به شورش دل خلق

تا سلسله‌ی ایوان بگسست مدائن را

بوک زان خوش وعده‌های مغتنم

از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او

آن جا که تویی رفتن ما سود ندارد

تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم

مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی

گر دلم سوزد سموم بادیه

وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت

کار چو خام آمده است آتش کن زیر او

گفت موتواکلکم من قبل ان

درهم شکسته‌ای دل خاقانی از جفا

از دشمنان برند شکایت به دوستان

دوشم در آمد از در غم خانه نیم‌شب

از خاک در تو کی شکیبیم

من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش

اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست

اینت زرقائی که چشم خضر ازو

شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز

تو گفتی روی خاقانی است آن طشت

چو انسان نداند بجز خورد و خواب

همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات

«فالق الاصباح» بر جانهای ما داد تو خواند

یا ز دربان تن‌درست بپرس

این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد

در پختن سودای تو خام است ما را رای تو

تاکنون معبود و مسجود جهان

مگو شاه سلطان اگر مرد دردی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

پنجره‌ی عنکبوت نیست جنان استوار

هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر

کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی

خسرو اگر عهد تو دریافتی

غم بیخ عمر می‌برد و من به برگ آنک

پاره پاره کرده درزی جامه را

به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک

آینه گر عکس او ز دور ببیند

گر فتنه نبایدت که خیزد

گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک

کلید کرم بود در مشت او

لایقتر از امیری در خدمتت امیری

راز من بیگانه کس نشنیده بود

هم‌چنانک گوش طفل از گفت مام

دل ماند ز ساقیم غلط گفتم

برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش

تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن

دارد از باد هوس آبی بروی

بار دل من توئی که جز گل

گر برانند و گر ببخشایند

تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین

آن تتماجش دهد کین را بگیر

می که دهی صاف ده چو آتش موسی

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست

شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار

پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد

ریحان هر سفالی پیداست آن من کو

تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست

ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد

شه یکی جانست و لشکر پر ازو

دعوت عاشقانه می‌کردم

بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی

هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت

قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر

همه در خون خاقانی کنی سعی

شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند

از طپش عشق تو در روش مدح شاه

گفت موسی آن سوم ملک دوتو

گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه

جمیع پارسایان گو بدانند

از خم پشت و نقطهای سرشک

سحرا گه تو کردستی تا نام سنایی را

تا کی از غصه‌های بدگویان

زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد

با بلورین جام بهر می مدارا کردمی

بی‌غرض می‌کرد آن دم اعتراف

ای تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت

وگرچه به مکنت قوی حال بود

در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی

ای ما به روح تیر تو با ما سنان مباش

پی گرفتم کاروان صبر را

چو خیل اجل در سر هر دو تاخت

مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم

وهم را مژده‌ست و پیش عقل نقد

گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی

تنکدل چو یاران به منزل رسند

چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده

سیم در سنگ بسی باشد لیک اندر کان

بر سر کوی تو من نایب خاقانیم

به یک هفته نقدش به تاراج داد

در آینه دریغ بود صورتی کز او

گفت کو شهر و قلاع او را جهاز

به بوسه لبت را کند رنجه نی‌نی

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان

دیوانه بسیست آن دو لب را

طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم

آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر

مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر

بانگ آبش می‌رسد در گوش من

ناله دارد ز زخم، مار سلیم

در اشتیاق جمالش چنان همی‌نالم

از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار

گر با تو به دوزخ اندر آیم

کلبه‌ی قصاب چند آرد برون

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

پند من است حلقه‌ی گوشش ولی چه سود

باز آتش دستکار وصف تن

هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من

از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب

آنک عروس روز، پس حجله معتکف

در حسرت آن دانه‌ی نار تو دل ما

گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

خلق دو قولی شدند بهر شب عید را

این صلات و این جهاد و این صیام

خار غم در راه خاقانی نهاد

تو را یاوری کرد فرخ سروش

با هم گل و سبزه و بنفشه

مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا

یکی آن حسدور به هر کشوری

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک

مسخره‌ی ابلیس گردد در زمن

در سخن من نایب خاقانیم

چون تحمل نکند بار فراق تو کسی

چو عنقا من و کوه قافم قناعت

چو با عشق بتان زاید سنایی کی چنین گوید

تن اگر زیان کند لب تو کار جان کند

یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح

زان آتش و آب رست سروی

رفت موسی بر طریق نیستی

سینه‌ی من کسمان در خون اوست

بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند

مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است

زاندر که آمدی به همان بایدت شدن

تو را میان سران کی رسد کله داری

نگذارمت ار به جان رسد کارم

الحق چه فسانه شد غم من

در جدال و در خصام و در ستوه

نیست صیادی و عالم پر صید

بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی

وحدت من داده ز دولت خبر

یک ره به دو باده دست کوته کن

از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک

تاجی که نه انعام او فرستد

بودی به روز عید نفس‌های روزه‌دار

که حجاب گنج بینی خانه را

دل خستگان را بی‌طلب تریاک‌ها بخشی ز لب

گفتم که کنون ز درگه دل

لیک ز بیم رصد در گلش آلوده‌اند

گل از هجران اقطارش میان کارزارستی

به باران مژه در ابر می‌جستم وصالش را

قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این

شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا

گاه حیوان قاصد خونت شده

کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را

از عادت حمید تو هر دم به تازگی

هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک

مرا طعنه زنی گویی دلیرا

من عاشق و او بی‌خبر، او ماه نو من شیفته

آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم

تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد

که بلی گفتیم و آن را ز امتحان

از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی

مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست

آب ز چشمه‌ی خرد خوردم و پس ز بیم جان

با خود بیار خاک سر کوی او به من

تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی

وز پی غوطه‌ی حوادث را

گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی

هیچ می‌دانی چه وعده‌ست و چه داد

سکندر چو شد زین حکایت خموش

طالعی داری که خورشیدی شود

اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را

ور سنایی نه عاشق ست بگو

تیرم همه بر نشانه شد راست

گردون نه شمار با یکی دارد

گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است

آنچنان بگشایدت فر شباب

از آسمان بیافتمی هر سعادتی

پای چون بر فلک نهاد ز قدر

زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود

هرگز نشود به وصل مغرور

شده است از آه دریا جوشش من

صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست

رفتم که از پی تو به دامن زر آورم

چون کف موسی به امر کردگار

خام گفتار است خاقانی از آنک

باد صبا که فحل بنات نبات بود

چون غلام توست خاقانی تو نیز

بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن

وز آن پس ز مادر هزاران سپاس

در پنجه‌ی موش خانه‌ی من

خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس

چونک گوهر نیست تابش چون بود

که این مال و جاه ارچه جان‌پرورست،

یکی به حیله همی گفت موسی آمد هان

تا تو به پری مانی، شیدای توام دانی

پرده‌زنان روز و شب حلقه‌ی زلف ترا

ترک خاقانی بسی گفتیم لیک

انگیختست حسن تو گل با مه تمام

هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده‌تر

تا بر آمد بی‌خود از موسی دعا

بخور هر چه پیشت نهد میزبان!

بود بر تخته‌ی او از همه نوعی آیات

بر تو نظاره هزار انجمن است

چندان بخوریم می که از خود

گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

می‌گفت و می‌گریست که آخر چو درگذشت

هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی

هین بیا بینی ببین این خوب را

مقصود نیافت هر که در عشق

چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند

با خستگی بساز که ما را ز روزگار

کم کن این آزار و این بدها مجوی

دلم گر باز می‌ندهی دل دیگر به وامم ده

ماهی از خوبی خطا گفتم نه‌ای

عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند

تا سوم چارم دهم بر می‌شمر

باز چون بر در خلق افتد کار

گر ز بیجاده تاج دارد گل

سرمه‌ی خاقانی است خاک سر کوی تو

من به بد مردی خرسند شدم

بر اسب بلا من به منزل رسیدم

ای ساقی مه روی درانداز و مرا ده

ای طعنه زده به دیگرانم

ساحره‌ی دنیا قوی دانا زنیست

این تحفه‌ی طبعی را بطراز و به دریا ده

قفل قدر بشکند تفحص حزمش

دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند

برنتابد بار نازش دل همی از بهر آنک

نه افضلم تو خوانده‌ای، به بزم خود نشانده‌ای

رزم او را فلک تصور کرد

تو ندانی که چیست لذت عشق

خلق را گر زندگی خواهی ابد

تو پای طرب فراخ می نه

روزی که غم نوم نمایی

توئی تو راح را خاقانیا اهل

هستم به جوال عشوه‌ات دایم

این زنده منم بی‌تو، گر باد تنم بی‌تو

به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه

اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم

داشت طغیانشان ترا در حیرتی

چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک

غیرت روح عیسی است این یک

هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار

به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من

می‌خواست او نشانه‌ی لعنت کند مرا

مهر مهر تو بر نگین دلست

دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت

هر کرا مردم سجودی می‌کنند

بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه‌وار

گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار

دانی آسوده کیست در عالم؟

وز نیز درین پرده جمال تو ببینیم

آهوی تاتار را سازد اسیر

بالله ار گرد دامن تو سزد

سوختی سینه‌ی خاقانی را

من طفیل تو بنوشم آب هم

رو که سلطان جمالی تو و در عالم عشق

آنجا که از بلندی قدرش سخن رود

توئی آن مرغ کتش آوردی

ور همی دانی که منزلگاه حق جز عرش نیست

رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی

اشهب روز و ادهم شب را

از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند

من هم از بهر دوام نسل خویش

شاید ار سرنامه‌ی وصل تو نام دیگر است

گر انوری نباشد کم گیر تیره‌روزی

بوی خاکی که من از رطل گلین می‌شنوم

موسی چکند که بی‌جمالت

اندر جهان چنان که جهان است در جهان

هم بر آن‌گونه که از پنجره‌ی ابر به شب

خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی

کرده‌ی او کرده‌ی شاهست لیک

خاقانی‌وار بر سر کویت

چنان رسم سال از دهر برداشت

به تاج کیانی شوی سربلند

حیرت سوی چشم آمده کای چشم تو منگر

خاقانی را اگر سفیهی

ای پسر عید ترا قربان بسی است

که: «شاها! دلت چشمه‌ی راز باد!

میری من تا قیامت باقیست

بی‌زری داشت تو را بر سر جنگ

گرچه نگوید که اعتصام جهان را

چو دیدند آخر که از اشک و آه

چون به سیاره شدی از پی چندین چو فلک

خاقانی اگر خواهی کز عشق سخن‌رانی

که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن

بر لب دجله بسی آب بد از چشمه‌ی نوش

اول و آخر توی ما در میان

من که در یک دو نه سه چار یکی

حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب

من از زلفش سخن راندن نیارم

چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او

درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را

خواستم گفت ملک هفت زمینت

پشت دست آینه‌ی روی کند

هم‌چو آدم زلتش عاریه بود

جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن

داغ فرمانش چو تفسیده شد آرایش تن

خاقانیا منال که این ناله‌های تو

از جان و جوانی نبود شاد سنایی

مشو در خط از پند خاقانی ای جان

گویدم جانی کم انگار انوری

خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه

بی‌خبر بود او که آن عقل و فاد

گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه

معجزی کان مسیح پی نبرد

نشاید شاهدی را کرم پیله

هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش

خاقانیا چو دیدی از عمر بی‌ثباتی

یوزبانان ترا وقت شکار

تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی

من نکردم آنچ گفتند از بهی

زمانی چراغ خرد برفروز!

همان به که با خوی تو دل نبندم

از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد

ای منزل تو گشته ز آشوب تو ویران

خاقانی از دل و جان برخی روی تو شد

در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک

غصه‌ی عالم نمی‌شاید فرو بردن به دل

گفت طفلی را بر آور هم به بام

من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم

کیوان موافقان ترا گر جگر خورد

این دردها که بر دل خاقانی آمده است

چو چشم و شکل دندانت ببینم هر زمان گویم

پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت

زر ندارم لیکن از دریای طبع

از زعفران روی من و مشک زلف دوست

گر بفضلش پی ببردی هر فضول

چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیب‌آسا

عشق اگر استخوانت آس کند

قصه به تو هر نفس نویسیم

شادی و آرام نبود هر کرا وصل تو نیست

لاف یک‌رنگی مزن خاقانیا

که ز مخروط ظل او همه ماه

روز شادیش کس ندید و چه روز

صد هزاران خشم را توانم شکست

خلوتی کش تو در میان باشی

خدای عز و جل گویی از طریق مزاج

نداریم جز گنج حکمت متاع

آن ابر درر بار ز دریا که برآید

تو هم‌چو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن

ور چنانست که حالیست نه بر وفق مراد

خاقانیی که بسته‌ی بادام چشم توست

وان زکاتش گفت کو از مال خویش

شاه عجم اخستان که دین را

ما را به رایگان بخر از ما و داغ برنه

شحنه‌ی وصل کو که هجران را

خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا

ای دل خاقانی از سخن چه گشاید

بزن بر در خسروی کوس کسری

ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است

مدح تعریفست در تخریق حجاب

ما را قضای بد به هوای تو درفکند

بازیست که صیدش همه مرغان دماغند

هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند

خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد

آن نبینی که یکی ده گردد

بارکش انوری حدیث مکن

خاقانی را چه روز عشق است

سد شدی دربندها را ای لجوج

گر حله‌ی حیات مطرز نگرددت

قهرش ار سایه بر جهان فکند

از روزن هر دلی چو خورشید

کار پروانه‌ست گرد شمع خود را سوختن

گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده

همه بگذاشتم آخر به دلش

گر زکاتی به محرم بدهی

آنچنان که خون ز بینی و سرش

خاکی دلم در آتش و خون آب می‌شود

عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم

بنده خاقانی از تو سرور گشت

وگر من نپایم به آزاد مردی

خاصه که به شعر بی‌نظیر است

که کنون ابر دهد روزیشان

ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست

تا که پیش از خبط بگشاید رهی

خطه‌ی شروان نشود خیروان

انوری این چه شیوه‌ی غزلست

جای فریاد است خاقانی که چرخ

غم جانان خرد و جان فروشد

به نگین لب و طوق غببت

بوطالب نعمه چو شهاب زکی از جود

همانا نهان نکته‌ای خواسته‌ست

هر که از همسایگی تو رود

زخمی رسید بر دل خاقانی

دشنام دهی که انوری یارب

گرنه خاقانی خاک تو شدی

مر مرا چون زیر کردی در فراق روی خویش

شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن

بر عنایت او سعی چرخ نامشکور

خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت

دلق چرکین بر کنم آنجا ز سر

مکن اینهمه فکر دور و دراز!

در مقام سمع و طاعت هر دو یکسان

ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

این جور و جفات نه کنونست

چون طشت میان تهی است خاقانی

چون گرانی همی بخواهی برد

خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند

از تیمم وا رماند جمله را

خاقانیا چه گویی آید به دست یاری

فرمانده‌ی زمین و زمان مجد دین که مجد

خاقانی آن توست بهر موجبی که هست

چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود

خاقانی از هوایت در حلقه‌ی ملامت

در پای غم تو خرد گشتم

بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان

ایها المحبوس فی رهن الطعام

بر سر سنبل رخ تو چنانک

بدیدم گرچه درد انوری را

امروز بساز کار ما گر نی

جادوی استاد پیش خاک پای او بسی

بی‌سیم و زر بشو تو و با سیم‌بر بساز

انوری چون در سر کار تو شد

کدام روز که پیش در تو خاقانی

در پری‌خوانی یکی دل کرده گم

باری گر این‌همه نکنی مردمی بکن

مسرع حکم تو صد بار فزون

به جزعین پرده‌ی قیری عروسان

پای بفشارد سنایی در غمت

رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت

یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم

من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد

سایه‌اش فانی شود آخر درو

غمزه را گو که خون مریز به سحر

به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این

فتواست به خون من غمت را

ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران

گر کسی را وصل دادی بی‌طلب

دل بی‌معنی تو کی گذارد

تو را چاکری گشت خاقانی آخر

زان حروفت شد خرد باریک‌ریس

گر از حلوای هر خوان بی‌نصیبم

وگر تفاخر دریا به دست او نبود

سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه‌فام

گهی گویم که ای ساقی قدح گیر

کانجا که محمد اندر آمد

بر آستان چرخ به منت قدم نهد

ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش

گفت در چشم شما قحطست این

به سلامیت درد سر ندهیم

غایتی دارد اعتدال هواش

گریم چنان که از دم دریای چشم من

ور نخواهی تا چو فرعون لعین گردی تو خوار

شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف

من هم به جوار زلف آنم

ای دل خاقانی از سلامت بس کن

چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند

هر ذره که بر تو می‌فشاند

آسیب عوایق از چپ و راست

چند گوئی که ز وصلش به شکیب

کافه‌ی خلق همه پیش رخت سجده برد

از سفالین گاو سیمین آهوان

مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی

بخت ز من دست شست شاید اگر من

ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو

امروز مردمی و وفا کیمیا شده است

گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین

خاقانی را مکش چو کشتی

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم

گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است

خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک

اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت

تا نبیند ازو عدوت نشان

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش

بر کتف آفتاب باز ردای زر است

پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو

شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد

رونق بازار بت‌رویان بشد زیرا که بود

لباس بقا بر تنش چاک کرد

ای گهر زای بی‌نشیب زوال

دستارچه بین ز برگ شمشاد

لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت

در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک

پارسایان هر زمان ناپارسا خوانندمان

یک جام نخست تو بربود مرا از من

دست عدلت گر بخواهد آشیان داند نهاد

تیغت چو به خون من شود تر

گاه زلف شکسته را بر دل

از حله‌ی حدوث برون شو دو منزلی

ای تاج با کسی که مدار شریعتست

کس در ده نیست جمله مستند

زان کمر طرف بر میان من ست

در حجره‌ی خاص او فلک را

ای قبله احرار جهان خدمت میمونت

نه خاقانیم نام گم کن مرا

و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد

تا به کوی توست خاقانی مقیم

چون رخانم سیاه خواهی کرد

پای طلبم سست شد از سخت دویدن

بد و نیک زمانه گردانست

هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد

چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد

تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان

هر عارضه کید ز خداوند بر ما

به جویبار بهشتت چه کار خاقانی

به جنب رای تو منسوخ چشمه‌ی خورشید

نه چنوهم کمان کشم بر خلق

اسب شوق اندر بیابان محبت تا زنیم

گفتی ز جهان نشسته‌ای دست

نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد

به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر

دندانه‌ی کلید در دعویند لیک

روز امید به پیشین برسید

از برای پاسبان قصر او یعنی زحل

ز فصل‌ها که نوشتی یقین شدم که همی

گر نفس تو در ره خداوند

گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن

کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات

گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم

مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار

همه بیگانه‌اند خلق آوخ

این آیتی که زبده‌ی آیات صنع اوست

خاقانی را ز دل خبر پرس

به هدایت نیامدست از کفر

بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین

ور در درون دائره ماندی ز رفعتش

عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر

چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست

مستی و شوخی و عالم سوزی

بلبلت را نیست استعداد نطق

در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید

بر سماع حزین خورند شراب

او راست طالع امروز اندر سخن طرازی

اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا

این باقی عمر با تو باشم

اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کیخسرو

امروز مرا مسلم آمد

همان گنج و تاجش فرستم به چاج

بسا طویله‌ی گوهر که چشم من بگسست

در عشق تو خود وفا کی آید

بیجاده اشارت در تو

به بهرام گردنکش آواز داد

خاقانی را به دولت تو

با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم

ندای هاتف غیبی ز چار گوشه‌ی عرش

شنید آنک شد شاه ایران درشت

از لبت هر سال ما را شکری مرسوم بود

پرده منم پیش چو برخاستم

نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی

بفرمود تا شد برادرش پیش

شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی

ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب

خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی

ز تخم بزرگان یزدان شناس

اسب از در من مران و مگذر

محکم نشود دست تو در دامن تحقیق

گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید

برفتند گردنکشان پیش او

آب خاقانی گفتی ببرم

همچنو بیند آن زمان معیار

عشق را مرغ هوائی باید

همی‌تاخت تاپیش ریگ فرب

لبش زنهار می‌کرد از لبم گفتم معاذ الله

چون همی دانی که میدان آن تست

چون صبح و محک به راست گویی

چنین گفت بازاد فرخ که شاه

خاقانی‌وار وام ایام

گاه و صافی برای وقف و ادرار عمل

عاشق محتشم بسی داری

ازیشان نداند کسی راه ما

لب‌تشنه‌ترم ز سگ گزیده

در کعبه‌ی تیمار اگر چند مقیمم

با صف حواریان صفه

فرستاده‌یی خواست شیرین سخن

به صد غم ریسمان جان گسسته است

از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز

دم نوشین عیسوی داری

از اخترشناسان بپرسید شاه

هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت

دارند به پای دل ازو بند

پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت

به آتشکده هم فرستاد چیز

گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد

آه را خامش دارید به درد و غم او

به ناله یار خاقانی شو ای دل

حسد کرد بدگوی در کار من

پیش کز غم به ناخن آید خون

نزدیکی ما طلب کن ای مسکین

عالمی شیفته‌ی زلف تواند

پس ما بیامد سپاهی گران

گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی

رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند

خون بکری کجاست گر دادی

ز خوبان رومی هزار و دویست

روسپی باشد که از جولان کیر

گر سنایی گه گهی توبه کند

گفت مهر ابلهان عشوه‌ده است

چو بریان و گریان شدند از نبرد

دختری دارم لطیف و بس سنی

تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود

کی پرد مرغی مگر با جنس خود

که شاه آفریدون بدوشاد بود

آنچ چندین صدر ادراکش نکرد

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

من بگویم بس مبارک‌پاست او

تگرگ آمدی امسال برسان مرگ

پهلوان شد سوی موصل با حشم

چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز

که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد

بتازی یکی نامه پاسخ نوشت

کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام

سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد

گفت خلقان چون ببینند آسمان

که همواره کارش بخوبی روان

ساعتیشان کرد مشغول سخن

دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل

زاده‌ی خاکی منور شد چو ماه

مرآن گوهران را بها سی هزار

گفت شه هی هی چه کردی چیست این

باش تا ما کنیم بر سر تو

ما محب و صادق و دل خسته‌ایم

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند

با بت زنده کسی چون گشت یار

به قدرت صمدیت لطایف صنعش

چون جماع طفل دان این شهوتی

مراگر ز ایران رسد هیچ بهر

چون ندارند از فتوت زور و دست

گفتمت امسال شدی به ز پار

نیست از ابلیس از تست ای غوی

سر خویش داد از نخستین بباد

گفت جوحی زود ای خوهر ببین

علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را

ور تو اندر نگذری اکرام حق

یکی اندر آید دگر بگذرد

غصب کردم از شه موصل کنیز

باز ما را عالمی چون حلقه کرد

حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر

چو خویشی فزاید پدر با پسر

گفت او را بس درازی بهر مزد

چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت

گفتیی در باطنش دریاستی

به زنجیر هفتاد شیروپلنگ

نیست آسان مرگ بر جان خران

بر عاشق اگر سلام نکنی

وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان

نگهبان که بودند گریان شدند

گرد او گردان شوی صد مرده زود

سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او

چونک مخزنهای افلاک و عقول

جهان رابداریم با ایمنی

در بهار آن سرها پیدا شود

تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی

چونک حکم اندر کف رندان بود

برازنده‌ی هور و کیوان و ماه

گفت دختر کای پدر خدمت کنم

ز انوارش امروز شهر هرات

چون یکی مو کژ شد او را راه زد

بیامد به درگاه سالار بار

چونک مقضی بد دوام آن روش

پای این میدان نداری جامه‌ی مردان مپوش

چونک شکر گام کرد و ره برید

همان نیز گردوی و خسرو بهم

تا بیامرزد کشش زو آن گناه

چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من

از من ار کوه احد واقف بدی

ازی را جهاندار یزدان پاک

باده کاندر خنب می‌جوشد نهان

جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی

گفت لا حول آخر ای حکمت‌گزار

چنین گفت کنکس که خون پدر

قاصرات الطرف آمد آن مدام

آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی

دید ناگه باز را در دود و گرد

قلون را به توران دو فرزند بود

بانگ طبل غازیان آمد به گوش

آن کیست کز آفتاب رویش

هر کجا دردی دوا آنجا رود

میان اندارن کوه خارا ببست

من برانم بر تن او ضربتی

آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست

مر ترا آن فهم و آن دانش نبود

برآمد هم آواز رامشگران

باز ایمان خود گر ایمان شماست

گر چه عشاق دل آسوده‌ی گفتار منند

حلق پیش آورد اسمعیل‌وار

چون من کهتری را ببندم میان

میر بیرون جست دبوسی بدست

ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست

آدمی خوارند اغلب مردمان

وزان پس چنین گفت کهتر پسر

گر نه‌ای در راه دین از ره‌زنان

بار ندهند نزد ما به صبوح

گور می‌جویند یارانت بصید

ز رستم کجا کشته شد روز جنگ

پس بگفتندش که آوردیم اسیر

باغند ولی کرام طینت را

نی که ما را دست فضلش کاشتست

یکی دختری داشت خاتون چوماه

هین بدار از مصر ای فرعون دست

ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست

تو ترازوی احدخو بوده‌ای

بر اسپی نشانده ستامی بزر

زانک از نقشم چو بیرون برده‌ای

هر دمی با گشاد نامه‌ی عقل

امتحان کن جمله‌مان را ای کریم

هم ایزد گشسپ و یلان سینه را

از فلان راهب که دارد خمر خاص

هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب

نازنینی تو ولی در حد خویش

چنین داد پاسخ که ای دون کنم

از فدایی مردمان را حیرتیست

وز پی آنکه تا تمام شویم

دیده‌ی حس را خدا اعماش خواند

همین بودش از روز و آرام بهر

هر که پایندان وی شد وصل یار

چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم

هیچ کس نسیه بنفروشد بدو

بریدند هم در زمان او بمرد

کی جمادی محو گشتی در نبات

شمت زلفین او کردست چون باد بهشت

هندوان را اصطلاح هند مدح

فرخ زاد چون روی ماهوی دید

گر جگر بودی ورا یا دل بدی

حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی

گر محک داری گزین کن ور نه رو

همی‌بود بر تخت بر چار ماه

هیچ ساکن می‌نشد آن خنده زو

گفت: «ارجو» که زود بینی زود

چون ترا آن چشم باطن‌بین نبود

کنون از مداین سخن نو کنم

گفت از چوب خدا این بنده‌اش

گر منزل عشق او درازست

هین بکش او را که بهر آن دنی

همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس

غم ز دل هر چه بریزد یا برد

به وعظت اگر مبتدع نگرود

لا تزغ قلبا هدیت بالکرم

که دارد به فر اهرمن راببند

کو درین دو حال مردی در جهان

در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم

تا نخسپم جمله شب چون گاومیش

به دستور گفت ای سر راستان

ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت

کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام

بهر کیکی نو گلیمی سوختن

نباید که یابد بر تو نشست

نفس و شیطان خواست خود را پیش برد

راستی را همی چو خواهی کرد

نوح از آن گوهر که برخوردار بود

گر آگه کنی تا رسانم پیام

در سمر گفتند هر دو منتجب

شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ

مر ملایک را نمودی سر خویش

بدان تا ز روم اندر ایران سپاه

این سخن پایان ندارد در کمال

گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد

گر تر از اصلست با جانم ستیز

ازان پس بگرد جهان بنگرید

که چه خواهم خورد فردا وقت خور

سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل

دیده چون بی‌کیف هر باکیف را

اگر چرخ گردان کشد زین تو

بعد ازین از اجر ناممنون بده

تا کی ز تو خواهم استعانت

آنچ آبستست شب جز آن نزاد

خبر چون به نزدیک پوران رسید

عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ

گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب

آن چه دیدی بهتر از پیکار من

ز تخم کیان کس جز از تو نماند

بلک معنی آن بود جف القلم

اینست نصیحت سنایی

شاه آن دان کو ز شاهی فارغست

بسی کس به گفتارش آرام یافت

گر ندیم شاه گستاخی کند

هم در دم اول که ترا دیدم گفتم

گام پای مردم شوریده خود

چنان دان که شاهی و پیغمبری

ز آب تتماجی که دادش ترکمان

باد نوشین دوش گفتی ناگهان

ماند گرچی گفت این را من خورم

بیاورد فرزانگان را پدر

گفت یزدان ما علی الاعمی حرج

رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب

گفت زین دو چشمه‌ی چشم ای شقی

گرانمایه دستور با شهریار

بر کشیدش بود گربه نیم من

قیمت گر تو حسود بود ای جان

پای‌کوبان دست‌افشان در ثنا

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی

آن به نسبت باطل آمد پیش این

صد نمازت بشود باک نداری به جوی

هم در آن دم آن خرک بفروختند

بدو گفت روزی که کس در جهان

حال هر روزی بدی مانند نی

مشاطه‌ی تو چون تو بوی دیو تو لابد

هر که خواهد همنشینی خدا

پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی

غفلت و گستاخی این مجرمان

سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور

گفت موسی های بس مدبر شدی

چو باهدیه‌ها راه چین بر گرفت

این چنین هوشی که از موشی پرید

بسیار جفا کشید آخر

چشم آخربین ببست از بهر حق

نباید که یکسر پر از خون کنند

هر کسی پس سبلت تو بر کند

روی تو رخان عاشقان را

این رئیسان یار دین گردند خوش

نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه

گر در آبی نخل یا عرجون نمود

گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند

آن یکی یوسف‌رخی عیسی‌نفس

تو یکی گرد دل برآری و ببین

گفت این آب شگرفست و عمیق

تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک

عهد او سستست و ویران و ضعیف

نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک

صد هزاران ماهی از دریای ژرف

تا گرفت او روزه‌ی پیوسته در تابوت مرگ

رفت صوفی گفت خلوت با دو یار

از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن

چون به قوم خود رسید آن مجتبی

چرخست علم او که مر او را فساد نیست

چون گرفتار گنه می‌آمدم

او نیست کسی و ما نه بس کس

جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر

بار از خداوند مچخ زان که کسی را

چشم بسته خفته بیند صد طرب

ترا دارم عزیز ای ماه چون گل

تو ز کرمنا بنی آدم شهی

برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»

از ره پنهان که دور از حس ماست

هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک

چون رجا و خوف در دلها روان

بدین باد و توش و سروریش گویی

ای بلیس خلق‌سوز فتنه‌جو

ای سنایی چند گویی مدحت روی نکو

کودکان آنجا نشستند و نهان

از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان

دل مگر رنجور باشد بد دهان

چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی

گر یکی خلطی فزون شد از عرض

یا چو الیاس باش تنها رو

گر به سوی استخوان آید سگست

ای یافته جمالت در جلوه‌ی نخستین

عذر آوردند و گفتند ای امیر

برای آز و برای نیاز هر روزی

گفت اگر من نیستم اسرارخوان

ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل

پس بگفتی او که من زین یک درم

گر چه عقل از چهار خصم برست

وان دو عالم را غرضشان کور کرد

صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب

خیل و فرزندان و قومت را بیار

ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش

من ز شیطان این نجویم کوست غیر

ما و تو و قلاشی چه باک همی با تو

من نشسته بر کنار آتشی

ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین

این مسلمان از کرم می‌خواندم

در عشق تو از جفا نپرهیزد

آتش ابراهیم را نبود زیان

باز رستی ز فقر چون گشتی

شب بخواب اندر بگفتش هاتفی

امروز زمانه خوش گذاریم

بس ضعیف‌اند و لطیف و بس سمین

از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن

عنکبوتی تو مگس داری شکار

بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک

در حدیث آمد که دل همچون پریست

کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار

قصد کعبه کن چو وقت حج بود

گر جان و جهان و دین ببازیم

ای مدمغ عقلت این دانش نداد

باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار

بلبلی زینجا برفت و بازگشت

رنجه کن پای خویش و کوته کن

چون درآیی از در مکتب بگو

جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح

بانگ زد گوساله‌ای از جادوی

شیر نر اگر سوی خرابات خرامد

آمد الهامش که یکچندی بدند

هر کرا عزلت خرسندی خوست

آب و سرکه چیست نان قسمت کنید

آدم ز خاک بود من از نور پاک او

باز می‌جویی نشان از هر کسی

هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او

زشتی آواز کم شد زین گله

از باده‌ی تو مستند ای دوست این عزیزان

همچنانک وقت خفتن آمنی

طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست

گفت الایام یا عم بیننا

کی کند ناخوب را بیداد خوب

نه حیاتش چون حیات او بود

تا وطاها باز گستردند پیران سپهر

آنک او تن را بدین سان پی کند

کرد گرد سم ستور رهت

هر که را باشد وظیفه چار نان

از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع

فایده‌ی اول سماع بانگ آب

زنی گل را و مل را خاک در چشم

بر دلت زنگار بر زنگارها

بگشاده به شه نمای تنزیه

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ

تیره شد ابر چو زلفین تو بر چهره‌ی رخ

اندر افتادند چون گرگان مست

شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید

شکر گویید ای سپاه و چاکران

نگارا ز دشنام چون شکرت

گفت چون وهمست ما هر دو یکیم

شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی

همچو شهد و سرکه در هم بافتم

به زبان حال دل همی گویم

در میان شیر و گاو آن دمنه چون

لام گردد چو دید ماه او را

من همی گویم برو جف القلم

چون برون آیم ز زندان فراق

کو بدل گشت و بدل شد کار او

در موکبی که روح قدس مرکبی کند

زانک نهی از دانه‌ی شیرین بود

روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن

تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز

تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد

دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت

خاک و باد و آب و آتش دشمنند

یطلب الانسان فی الصیف الشتا

هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست

لیک بر برگی نکوبد خویش را

گر ماه رخان تو برآید

اینما قد هبطا او صعدا

گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم

زین چنین قحط سه‌ساله داد داد

قاف از خبر هیبت این خوف به تحقیق

کودکان گفتند بسم الله روید

هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح

کنج زندان جهان ناگزیر

همچو سیسنبر بپژمردم ز غم

چشمه می‌بینم ولیکن آب نی

هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست

همچو آن ابله که اندر داستان

در کار تو شد سر سنایی

موسی و هارون چو طاووسان بدند

حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند

صد هزاران مرغ را آن ره زدست

صف زده در پیش او خلق خروشان شده

چونک لقمان تن بزد هم در زمان

بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت‌ست

تا ز زخم لخت یابم من حیات

بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز

می‌گریزد ضدها از ضدها

از برای رغم من گویی ازین میدان حسن

آه از درد و غم و بیدادیست

جز غمزه‌ی تو که دید هرگز

پیش او دعوی بود گفتار او

هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی

گفت بیدارم چرا کردی بجد

بر بوی خط تو روح پاکان

تا مبارک گردد از اقدام تو

این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح

ای بسا کس همچو آن شیر ژیان

عاشق‌ست اکنون سنایی بر تو زار

جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند

ای یار مقامر خراباتی

هم‌اندر زمان زال زر برنشست

ما را به جفای خود میازار

کای خدا رسوا کن این لاف لام

عقل و دینمان ببر تراست مباحا

بیامد بگسترد سیمرغ پر

مرا گر پایه‌ای بینی بدان کان پایه او باشد

زن بوحی انداخت او را در شرر

بنده‌ی عشق باش تا باشی

بدو گفت کای ریمن گرگسار

دین و دنیا گفتمی در بازم اندر کار عشق

نه اخی نه نفس واحد باشد او

الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری

وزان پس بفرمود تا گرگسار

ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای

ما باومید تویم این پیش‌وا

ای سنایی چون مقصر نیستی در عشق او

سر داد و مهر از تو پیدا شدست

هم چنین از خویشتن داری مدام

جملگان چون اشتران بسته‌پای

گر من از حواری جنت یاد نارم شایدم

همان بارکش رخش زیراندرش

آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت

زید و عمرو از بهر اعرابست و ساز

گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت

خرد نیست اندر سر شهریار

چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت

چون نشان راست گویند و شبیه

ساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقی

بخندید روشن‌دل اسفندیار

و آتش روی ترا چون سجده برد

هرچه دزدیدست این خاک دژم

در شریعت کی روا باشد دو خواهر یک نکاح

چو او از کمان تیر بگشاد شست

بر ما لبت دعوت کنی بر ما سخن حجت کنی

هر که را پایست جوید روزیی

هرگاه که بایدت تماشا

نیا چون گذشت او به شاهی رسید

از سنایی زارتر در عشق کیست

که درختی هست نادر در جهات

سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر

ستاره شمرکان شگفتی بدید

درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم

راضیم در کفر زان رو که قضاست

تا دل ریش مرا دست غمت

صد از مشک و ز عنبر و گوهران

عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز

پس بماندند آن جماعت با نیاز

خورشید رخست او و سنایی را زان چه

همی گفت من زنده با پیر سر

گر حور جنت فی‌المثل آید بر من با حلل

تا سبک گردد جوال و هم شتر

اندر کنشت و صومعه بی‌بیم و بی‌امید

بکشتش به طوس اندرون اژدها

اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم

آدمی منکر ز تسبیح جماد

ورنه تو که سغبه‌ی جفایی

ز خانه بیامد به دشت نبرد

از سوز جگر چشمی چون حقه‌ی گوهرها

پس چه خوانیمت بگو ای جوهری

از خیال او و اشک خود مقیم

بران طاق آزرده بایست خفت

عمر به شادی چو سنایی گذار

گر ببینی خواب در خود را دو نیم

شب نباشیم جز به مصطبه‌ها

به بادافره این گناهم مگیر

هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی

تا نباشد راست کی باشد دروغ

شنیدم من که شاهی بنده را گفت

بداند که آن بودنی کار بود

بر در کعبه‌ی طامات چه لبیک زنیم

دست باز و پای باز و بند نی

دایه‌ی تو حسن نست میبردت چپ و راست

به گیتی کسی مرد ازین سان ندید

آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل

جهد بنماید ازین سو بهر پند

بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده

شب تیره بلبل نخسپد همی

چندمان چون چشم خود خواهید مست

من ز حق در خواستم کای مستعان

بود همواره از بهر تفاخر

سپه را چو روی اندر آمد به روی

دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین

منقطع از خلق نه از بد خوی

چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه

بباشیم بر داد و یزدان‌پرست

گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست

گفت ای شه راست گفتی همچنین

در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر

همان ماه هاماوران را بکشت

لعبت چین چون توان خواند آن نگاری را که هست

او نگردد گرم‌تر از گفتشان

بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم

جوانی که نوش آذرش بود نام

وی روی کش تو کرده فاسد

عجلوا اصحابنا کی تربحوا

چو مجنونم دوان در عشق لیلی

ز هامون سوی دژ بیامد سپاه

هر گه که مرا تو یار باشی

گر در آمیزد تو گویی طامعست

در کلاه او اگر پشمی‌ست آتش در زنیم

شغاد آن به نفرین شوریده‌بخت

ز بوسه‌ی تو نماید زمانه نامه‌ی شاهی

حیله‌ها و چاره‌جوییهای تو

تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون

بدو داد پس گنجها را کلید

از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید

یا رب آنها راکه بشناسد دلم

گام برون نه یکی کز پی بوسیدنش

مرا یار در هفتخوان رخش بود

گویی که درو پای عزیزان همه سر بود

اندر آمد دیگری گفت این چنین

ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون

بدو گفت خواهر که ای ساروان

چند گویی سنایی آن منست

اجعل الخضر لامری سببا

نگه نیارم کردن به رویش از پی آن

به جایی فریب و به جایی نهیب

چو گردون زینت از زنجیر زر ساز

می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب

سه ماه از ترسناکی بود بیمار

توانگر کنیم آنک درویش بود

نشد مار کشته ولیکن ز راز

سیر جان بی چون بود در دور و دیر

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری

ترا یار بود ایزد ای نیکبخت

آتش طبع و آب دیده‌ی من

گفته هر برگ و شکوفه آن غصون

تو هستی از سر صاحب کلاهی

که نزدیک ما پور شاه آمدست

به چشمش همان خاک و هم سیم و زر

ای خنک جانی که عیب خویش دید

این چه می پوشی مپوشان ظاهر و مطلق بگو

یکی اژدها پیشت آید دژم

عزت این در چنین کرد اقتضا

ذکر موسی بهر روپوشست لیک

ز چین تا روم در توقیع نامت

همی رفت زان گونه بر سان شیر

سپاه پراگنده شد جفت جفت

آمد الهام خدا کای با فروز

گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو

بدو گفت کای شاه پیروزگر

می‌زدم در طلبش داو تمامی لیکن

بر دلی کو در تحیر با خداست

بدین دیری که آیی در کنارم

که مهمان چو سیر آید از میزبان

یکی نامه بود از گه باستان

کور ظاهر در نجاسه‌ی ظاهرست

کردم قران به مفخر تبریز شمس دین

نه رستم به کابل به نخچیرگاه

هرک چشم دولتی بر وی فتاد

گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب

بسی کوشم که دل بردارم از تو

بباید فرستاد تا هرک هست

ز طهمورث گرد بودش نژاد

ور ببینی میل خود سوی زمین

زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا

دگر منزل اکنون چه بینم شگفت

داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب

کین حقیقت قابل تاویلهاست

به نخجیر آمدن با چتر زرین

به مردی شوی در دم اژدها

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

هر حس خود را درین جستن بجد

عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است

به زن گفت کژی و تاری مجوی

حاجبی گفتا که هست او بی‌گناه

هم بر آن در باشدش باش و قرار

می‌بود خلیفه‌وار مشهور

سرم پر ز دردست و دل پر ز خون

همه رنجها گشته آسان بدوی

هرچه از یارت جدا اندازد آن

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند

هم اورند از گوهر کی‌پشین

در وادی فراق بجز چشمهای ما

چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند

هزاران ماهرویان قصب‌پوش

به نام جهاندار محمود شاه

سر مایه کرد آهن آبگون

از هراس وترس کفار لعین

من علامات گهر گفتم لیکن چه کنم

که بر پیش کاوس کی بنده بود

بدانی کاسمانها و زمین‌ها با چنان قدری

گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو

چون شیر به خود سپه‌شکن باش

به یزدان که دیدم شما را نخست

ز مادر جدا شد چو طاووس نر

صد چنین آری و هم رسوا شوی

میان کودکان مکتب او

همی رفت رستم زواره پسش

هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا

گفت باشد کین بود اما ولیک

در خاطرم اینکه وقت کار است

که با نامداران بدین جایگاه

اگر پهلوانی ندانی زبان

از زنان مصر یوسف شد سمر

شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را

ز هر سو که رفتی پرستنده چند

ور کسی اندیشه کردی زان وصال

هر قدم من از سر بینش نهم

آن می که گره‌گشای کارست

رسیدم به راهی به توران زمین

بدو گفت اگر شاه را در خورم

هم خبر ده تا که ما سجده کنیم

در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف

یکی بهره زیشان میان حصار

جمله گفتندش درآ ای هیچ کس

من چو ابرم تو زمین موسی نبات

زسر تا پای این دیرینه گلشن

ز لاله فریب و ز نرگس نهیب

چهارم علی بود جفت بتول

این طراق از دست من بودست یا

وگر این سنگ گردان است کو آرد

بدان تا بدو بازگردد بدی

هرک جان خویش را آگاه کرد

چند کوبد زخمهای گرزشان

نطقم اثر آنچنان نماید

بیاورد یک جام می میگسار

فریدون چو بشنید شد خشمناک

خواجه‌ی حازم بسی عذر آورید

بی‌نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین

سپهدار کابل بیامد ز شهر

مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را

اندرین اندیشه خوابش در ربود

ای هست نه بر طریق چونی

درودش ده از ما و خوبی نمای

بدینسان نهادش خداوند داد

شید کردی تا به منبر بر جهی

من بی‌دل و دل داده در راه تو افتاده

چنین گفت با شوی و زن رشنواد

چون تو نه مردی نه زن در کار عشق

گر نداری تو دم خوش در دعا

از آن آتش که بر خاطر گذر کرد

بشد پیش با عود زال از فراز

ترا بود باید همی پیشرو

مست بودند و رهیده از کمند

گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا

دران جوی صندوق دیدم یکی

ساقی مستان که هوش می پرستان می‌برد

تو درون خانه از بغض و نفاق

سپهری کی فرود آید به چاهی

همه خسته روی و همه کنده موی

ز نیکو سخن به چه اندر جهان

همچنین هر یک به جزوی که رسید

آن لحظه باخود آیم کز محو بیخود آیم

بزرگان و نیک‌اختران را بخواند

ما صوفی صفه‌ی صفاییم

حنظل از معشوق خرما می‌شود

چو مرغی از مدینه بر پریده

جهان از بدان پاک بی‌خو کنی

اگر چه به سال اندک ای راستان

اژدها بود و عصا شد اژدها

ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم

چو آمد به نزدیک ایوان فراز

هر که را این حسرت و این درد نیست

شحنه آمد پا برهنه عذرخواه

چو از بی‌طاقتی شوریده دل شد

چو دارا به تخت مهی برنشست

نخست آلت جنگ را دست برد

روبهان ترسند ز آواز دهل

برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش

سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود

دام تن را مختلف احوال کرد

همنشین بین و دل و جان و شناخت

فلک بر آدمی در بسته دارد

دو رزم گران کرده شد در سه روز

تو گر پیش شمشیر مهرآوری

پس بگویی خواجه جاروبی بیار

دل گفت به کار خانه بودم

بمالید بر کام او بر پزشک

به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن

الصلا ای جمله اسرائیلیان

قلم در حرف کش بی آبیم را

ز کابل نخوا هی دگر بار سیم

سواران ایران همه شاهجوی

بد چه باشد مس محتاج مهان

من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند

که من چند گفتم به اسفندیار

در کوکبه‌ی طلوع آدم

جمع صورت با چنین معنی ژرف

از این نافرخ اختر می‌هراسم

کنون کار پیش آمدت سخت باش

بر اندیشه‌ی شهریار زمین

تو نمی‌گفتی که در جام شراب

شمس تبریز چونک شد مهمان

که ترازوی حق است و کیله‌اش

گر ز هر کس دست‌گیری آمدی

هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر

ندارد سودت آنگه بانگ و فریاد

دست ظالم را ببر چه جای آن

بدو گفت برگرد گرد جهان

زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد

به روزه باش که آن خاتم سلیمان است

برجهید آن ترک و دبوسی کشید

هم چنان مستغرق کار است او

ور نمودی عیب و کژ کم باختی

تو شاهی رو که شه را عشقبازی

ذوق خنده دیده‌ای ای خیره‌خند

برادر که مهتر به خاور به رنج

سیم برده مشتری آگه شده

نپردازی به من ای شمس تبریز

چون حمارست آنک نانش امنیتست

دل درو بستیم و از ما درگسست

بس کسان صفعش زدند اندر مزاح

دلم را تازه کرد این خرمی‌ها

خود ترا کاری نبود آن جایگاه

یکی مرد دینی بران کوه بود

هم‌چو آن اصحاب کهف از باغ جود

هجر سرد چون زمستان راه‌ها را بسته بود

ند چه بود مثل مثل نیک و بد

تا نگردانی ز ملک و مال روی

آب تتماجی نریزی در تغار

دل شکر دران تاریخ شد تنگ

ور نتواند برد اسپی از شما

ز پویندگان هر چه مویش نکوست

جامه‌ها بر کند و اندر چاه رفت

قدح اندر کف و خیره چه کنم من عجب این را

تو مبین تحشیر روزی و معاش

گر چه در عالم خاکست مقامم لیکن

طب جمله‌ی عقلها منقوش اوست

سلطان به ترک چتر گفته

در ده جغدان فضولی می‌کنی

کسی کو خرد را ندارد ز پیش

دور دارد از ضعیفان در کمین

زنار ببند ای دل در دیر بکن منزل

بهر این دکان طبع شوره‌آب

چون مرا از ترس یک سر موی نیست

این درشتست و غلیظ و ناپسند

ز سیمرغی برد قلاب کاری

بعد نصف اللیل آمد یار او

بیامد به تخت کی برنشست

کوه را غرقه کند یک خم ز نم

پس خمش باش همی‌خور ز کمان‌هاش خدنگ

باز چادر راست کردی آن تکین

مپرس کز هوس روی دوست خواجو را

از یک اشکم چون رسد حر و سفیه

مگر باد بهشت اینجا گذر کرد

هم‌چو آن شخصی که روزی حلال

یکی گفت ما را به خوالیگری

گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ

گفت کسی چون خر تو مرد خری هست بخر

بوک بختت بر کند زین کان غطا

خوش باد شب و خجسته روزت

عقل راه ناامیدی کی رود

من کین شکرم در آستین است

من کی باشم با تصرفهای حق

خرد گر سخن برگزیند همی

مرگ همسایه مرا واعظ شده

چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد

هم‌چنین هر روز تیر انداختی

بدینسان که کافور او در خطت

چون درازی جنگ آمد ناخوشش

چو کوری کو نبیند کوری خویش

لیک دادش حق چنین خوف وجع

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر

زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست

چون نمی‌داند دل داننده‌ای

هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت

چون نمردی گشت جان کندن دراز

بسی نالید تا رحمت کند یار

اسجدوا لادم ندا آمد همی

پس ار شاه را این چنین است کام

گرچه هست این دم بر تو نیم‌شب

در عالم منقش ای عشق همچو آتش

مرکب اعناق مردم را مپا

بت محمول مرا خواب ندانم چون برد

رفت و آمد گفت تا سوی یمن

چو خسرو خفت و کمتر شد جوابش

جسمها چون کوزه‌های بسته‌سر

پسر بد مراین پاکدل را یکی

راز جز با رازدان انباز نیست

من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت

پس بگو کو جنبش و جولانتان

بر عدو چون شفقتش چندین بود

هشته‌اند این قوم صد علم و کمال

خوش آن باشد که امشب باده نوشیم

حسن صورت هم ندارد اعتبار

همی گوهر و زعفران ریختند

ریخت دندانهای سگ چون پیر شد

خاکی بدم ز بادت بالا گرفت خاکم

در تردد مانده‌ایم اندر دو کار

بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد

چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج

روز دیگر از پگه صدیق تفت

پس از پشت میش و بره پشم و موی

روز ملکست و گش و شاهنشهی

که سنگین اگر آن زخم یابد

گفت یا رب توبه کردم زین شتاب

مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک

گر نیم لایق چه باشد گر دمی

کمر در بسته و ابرو گشاده

نازهای هر دو کون او را رسد

یکایک ازو بخت برگشته شد

چون حشیشی پا به گل بر پشته‌ای

تا این تن بیمارم وین کشته دل زارم

رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم

دانی این چندین دریغا بهر چیست

کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت

مشو شیرین پرست ار می پرستی

زر سرخست او سیه‌تاب آمده

شنیدم ز دانا دگرگونه زین

ور کشد آن دیر هان زنهار تو

صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو

انبیاشان تاجری آموختند

اهل همت جان و دل درباختند

چونک کردی دم او را آن طرف

چون یک چندی براین برآمد

آب و گل می‌دید و در وی گنج نه

بپیچید ضحاک بیدادگر

ماه می‌گوید که اصحابی نجوم

عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم

آدمی فربه شود از راه گوش

بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس

از میان پای استوران بدید

چو بر حد عدالت ره نبردند

پاره‌ای اطلس سبک بر نیفه زد

بفرمود تا آتش افروختند

نه رهی ببریده او نه پای راه

گرمی خواهند و روشنی هم

گفت هی هی گفت تن زن ای دژم

گر تو هستی از مرادی سرفراز

گفتم این ماخولیا بود و محال

جهانداران شده یکسر پیاده

معجزاتی و کراماتی خفی

گهرها یک اندر دگر ساخته

بر مراد دل همی‌گشت او بر آب

بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن

گشت چونی‌بخش اندر لامکان

چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم

لیک از چشم بد زهراب دم

مگر پیغمبران کایشان امینند

تو برین تخت و وزیران و سپاه

به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین

دیدش از دور و بخندید آن خدیو

چو سیمبر به صفا تنگمان به بر گیرد

زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل

تو نداری تاب چندانی گناه

آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع

سیاره آسمان ملک است

ای صلاحیت عالم را کلک تو ضمان

ره داور پاک بنمودشان

گه طعنه‌ای ازین که رکابش دراز کن

گفتم آنی بگفت‌های خموش

مطرب بزمگاه او ناهید

یوسف صدیق گفت ای مردمان

جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب

شهادت یافت از زخم بداندیش

صدر تو به پایه تخت جمشید

خروشی برآورد دل سوگوار

بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست

صد هزاران نعره می‌زد آسمان

حاکی مطربان خمت به صدا

در سحرگه هاتفیش آواز داد

حاش لله نه مرا بلکه فلک را نبود

هنوزت در سر از شاهی غرور است

نقش کلکت همه در منظوم

مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای

گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی

بشنو این حرف غریبانه را

تا چه فعالی که چرخ مستبد هرگز نداد

گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز

شکر و نقل ما ز شکر وصال

پذیرفتند چندان ملک و مالم

گفت آری مدام نتوان کرد

همه بام و در مردم شهر بود

چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست

چرخ خواهی صحبت عیسی گزین

چنگ در سر کشد از بیم سیاست چو کشف

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

هلال چرخ معالیش منخسف نشود

ز چندان میوه‌های تازه و تر

از کحل شب چو دیده‌ی ناهید شب گمار

بتابید ازآن سان ز برج بره

هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد

ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد

بلعجب عرصه‌ای که در تو وحوش

در خم چوگان چه گویی، هیچ جای

بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن

شمعی که نه از تو نور گیرد

وقت جو اگر ز عجلت طبع

در گنج خاور گشادند باز

نفسم سرد و سینه آتشگاه

ولیک از عشق شه جان‌های مستان

سموم قهرت از فرط حرارت

زقه‌ای از دست شاهم بس بود

دعاگوی جان تو خلقی موحد

دهل زن را زده بر دستها مار

توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم

تا به اکنون چیز لیزی داشتم

گوید که افسرده شدی بی‌من و پژمرده شدی

عمرت ندب هزار گردد

مانده شبلی تفته و تشنه جگر

در غناییست جهان از کرم او که زکوة

جمالت اختران را نور داده

ذات ترا که واسطه‌ی عقد عالمست

هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است

به طعنه گفت زهی بی‌ثبات بی‌معنی

هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد

اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت

مانده‌ام مشتاق جانی از تو من

یا در خمار مانده‌ای از صبح تا به شام

علاج‌الرأس او انجیدن گوش

این ز تاثیر آن نموده اثر

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست

گفتمش هان چگونه داری حال

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

جاه او مرکب ار برون راند

خیاط کارخانه‌ی لو لاک دوخته

به باد عدم بردهد گر بخواهد

نه زین افتاده‌تر یابی ضعیفی

خدمتت حرفه‌ی وضیع و شریف

ما را ببخش اگر به کشاکش فتاده‌ایم

جودش ار والی جهان گردد

در هوای شمس تبریزی ز ظلمت می گذر

داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر

ما صوفی صفه‌ی صفاییم

لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست

مرا بر قصر کش یک میل بالا

به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو

ساقیا من ده که آخر گنبد نیلوفری

کند امن تو آب فتنه تیره

ظلت به مقتنیا مرتزقا مجتنیا

چه شود گر بزرگواری شد

گر نیایی از سر دردی درو

امیران تو جباران گیتی

دراجه قلعه‌های وسواس

امنش ار خیمه زند بر صحرا

یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه

چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک

دیدار حق است ممنان را

اصل اوتاد زمین شد حزم تو

وآنگه از پسته‌ی تو این دل شور آورده

دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی

پند ار چه هزار سودمند است

میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط

پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی

در زیر داغ طاعت و فرمان تست یکسر

بیار و بازرهان سقف آسمان‌ها را

بتی بر غرفه‌ی دیگر خرامان

بردر میخانه خوانم درس عشق

یک نسیم است از رضای تو خیر

ور سکه تو زنند بر سنگ

گهی ز گریه‌ی من پر فزغ شدی گردون

برهنه گشتن روی مه از نقاب کبود

از وقوفت نهان نیارد شد

گر تیردوز گشت جگرهای ما ز عشق

که بود جز تو که در ملک شاه و ملک خدای

موی می‌بشکافت مرد معنوی

مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من

بجوشید از نهیب اندام پرویز

ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد

یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف

کرم از فیض دستت آورده

فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان

تا قدم در وجود ننهادی

چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار

همه نواحی کفرش مسخرست و مطیع

چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب

صدری که چون سخن ز سخنهای او رود

گفتم که ساحری ز که آموخت سامری

من نگویم که می‌نخواهم جنس

صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی

همان هیات که از امرود و شاخش

بار او بر خر نهاد آن سرفراز

بی‌فاتحه‌ی ثنا نبرده

به هر شهری فرستاد آن درم را

دهان لاله کند ابر معدن لل

گر بریزد خون من بر آستانت

غصه‌ی بیغاره خورد روز بزم

حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل

نهی او چون در اعتراض آید

انبیا بودند سر غوغای کار

هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پرده‌دار

چو دوری چند رفت از جام نوشین

غور ناکرده اندرو منحول

من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا

غاشیه‌ی همتش کشند همی

در کام ما دعا را چون شهد و شیر خوش کن

گردو ز خست شهله‌ی نوک سنان تست

به فرمان تو ای فرمان ده جان

لطف ار پای درنهد به میان

دلارامی تو را در بر نشیند

چون صرح ممرد شراب صرف

دشمنان را هی به کف جام دمادم می‌دهد

کارها بسته بود بی‌شک در وقت و کنون

چون سر رندان نداری وقت عیش

یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز

گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد

بهرام تافت از فلک پنجمین همی

فراخی در جهان چندان اثر کرد

در زوایای دولت از حزمش

زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم

لاجرم در زیر ران رای تو

نفس چغز ز آب است نه از باد هوا

نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش

مانده سرگردان چو آن طفل در آب

ای بسا دولت که آید گاه گاه

سبوئی را که دانم ساخت آخر

بدید ایستاده معلق سوار

بوسه‌ای از لب نوشین تو مقدورم شد

می‌رود اندر بیابان دراز

چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید

بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر

او بر سر من اشک فشان گشته چو باران

آن عدوی کز پدرتان کین کشید

چو پای صید را در دام خود دید

وگرنه بپوشم سلیح نبرد

پیر مغان به قولم کی اعتماد می‌کرد

حلیه‌ی روح طبیعی هم فناست

گلبن روی غیبیان چون برسد بدیده‌ای

گفتم: مرا دو بوسه فروش و بها بخواه؟

رفت جبرئیل و بدیدش آشکار

ورنه لا عین رات چه جای باغ

خوش آمد با بتان پیوندش آنجا

زمن بازگشتند یکسر سپاه

فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد

جمله صحرا مار و کزدم پر شود

ای عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل

به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ

شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه

آن زمان داند غنی کش نیست زر

فرود آمد رقیبان را نشان داد

مگر جامه از مشتری بستدی

بهای بوسه‌ی او نقد جان توان دادن

مثنوی از تو هزاران شکر داشت

شارق من فارق من از نظر خالق من

چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک

سنجرش گفتا نیم مرد شما

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

ستاده قیصر و خاقان و فغفور

ز زرینه و گوهر شاهوار

پرده از صورت زیبای تو باید برداشت

خیز بنگر کاروان ره‌زده

صلا که قامت چون سرو او صلا درداد

ای چنبر دف رسن گسستی

بر سر آتش درآمد جبرئیل

گفت ناهنگام حی عل فلاح

سهی سروش چو شاخ گل خمیده

از آزردن مردم پارسا

کجا رواست که یک جا رود به دامن گل‌چین

باد بوی‌آور مر او را آب گشت

آفتاب تو را شوم ذره

سر چو شمعم بازبر یکبارگی

همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر

چون نگه کردم سپس تا بنگرم

چو آمد وقت خوان دارای عالم

دوات و قلم خواست وچینی حریر

نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص

ربنا انا ظلمنا گفت و بس

من چنگ توام بر هر رگ من

هر شکوفه کز می ما نیست خندان بر درخت

گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت

گر بریزد خونم آن روح الامین

که شیر آوردن از جائی چنان دور

همی‌گشت گرد سپه یک تنه

حساب خون من افتاده است با قومی

پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر

در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم

چون نیست وصالت را در کون خریداری

همچو موسی دیده‌ی آتش ز دور

حزم ازو راضی و او راضی ز حزم

سرای شرع را چون چار حد بست

بخواهم گشادن یکی راز خویش

باد صبا رسانید خاکسترم به کویش

این نجوم و طب وحی انبیاست

خود پیش موسی آسمان باشد کمینه نردبان

نبات مصر چه حاجت که شمس تبریزی

مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش

وقت حیرت نیست حیرت پیش تست

بگفتا گر خرامی در سرایش

وزان جایگه شد به پرده سرای

در وادی محبت حال دلم چه پرسی

کودکی از حسن شد مولای خلق

ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب

ز هر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید

فرو ماند چو خر در گل ز مدحت

آن شتربان سیه را با شتر

فسون سازان که از مه مهره سازند

ورامیمنه دار گردوی بود

از آن به بند تو آزادگان گرفتارند

هشت بارش راست کرد و گشت کژ

عیسیی شو گر تو را خانه نباشد گو مباش

خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست

برگشاد ناوکش دل بسته‌ایم از روی آنک

گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی

چو پیری کو جوانی باز یابد

بدو گفت خسرو تویی بی‌گمان

به خضر آب بقا داد و به جمشید شراب

هر که باشد همنشین دوستان

بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر

گر بخندی عاشق بیمار را

هرک اکنون از شما مرد رهید

یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود

شده ز اندیشه هجران یارش

یکی بنده چون زخم پیکان بدید

گر بر سر کوی او افتد گذرت روزی

مشورت را زنده‌ای باید نکو

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب

اگر مرا نکشد هجر تو ز من بحلست

کاش این صوفی بسی بشتافتی

و آنک صد فرسنگ زان سو بود او

چو در بازی شدند آن لعبتان باز

بفرمود گستهم و بالوی را

وقتی به ما گذر کنی ای سرو سیم تن

دیو را حق صورت من داده است

زهی روز زهی روز زهی عید دل افروز

یاد کن از کسی که در همه عمر

چشم او چون بر رخ آن مه فتاد

هر ادبشان کی همی‌آید پسند

ز بس کارد به یاد آن سیم تن را

هرآنکس که دیدی مر او را ز دور

گره فتد به سر زلفت از پریشانی

گفت قابیل آه شه بر عقل من

زان چو روزن گشاده‌ام دل و چشم

مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید

هم چنین که امروز خویش آراسته

ما ز آز و حرص خود را سوختیم

چنین است آفرینش را ولایت

ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد

سودا نگر که بر سر بازار عاشقی

آن سپیدی مو دلیل پختگیست

بنده اهل خرابات توایم

شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها

تا بود کاری ازین میدان لاف

ما نمی‌خواهیم نعمتها و باغ

اجازت ده کزان قصرش بیارم

کنون ناپدیدست اندر جهان

در عشق هر آن دعا که کردم

حلم او خود را اگر چه گول ساخت

این طناب خیمه را برهم مزن

ایا فاد فذب فی لظی محبته

در دو یاقوتش که جان را قوت بود

آدمی نزدیک عاقل چون خفیست

بسی از خویشتن بر خویشتن زد

همی‌گفت و ازو چلیپا بهم

گفتم از نیش جدایی جان من بر لب رسید

لیک در سیمای آن در یتیم

چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد

گر گ پیرند همه پرده‌دران

چون گذر کردی دل خویش آیدت

ور ریاضت آیدت بی اختیار

زگال ارمنی بر آتش تیز

گنه کردگانرا هراسان کنیم

خوشه‌ی اشتیاق من سنگ فراق بشکند

ای حطیم امروز بی‌شک از نوی

به حق حلقه رندان که باده می نوشند

عشق اگر بدنام گردد غم مخور

سلطان گردون از شرف در پای شبرنگش فتد

زانک از قرآن بسی گمره شدند

نخست آهنگری باتیغ بنمای

زلشکر گزیدند مردی دبیر

به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا

سنگ می‌بارید بر اعدای لوط

ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو

ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو

مرا گویند او کس را ندارد

گفت ای موسی چو نور تو بتافت

پذیرفتار فرمان گشت نقاش

همه مولش و رای چندین زدن

گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد

هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر

هین برافروز دلم را تو به نار موسی

از تو بترم اگر ننوشم

چرا بیاری هر کس توقعم باشد

پس شدند اشکسته‌اش آن صادقان

شکار و عیش کردی شام و شبگیر

چوآگاه شد خسرو از کاراوی

شوق سپند خال تو کرد آن چه با دلم

عشق در هنگام استیلا و خشم

ای مکرم هر مسکین و ای راحم هر غمگین

چون خودی خویش به کلی بسوخت

آب در جوی منست اینجا مدام

یا دری بودی در آن شهر وخم

چو شد کار ممالک برقرارش

سپاه من اینک پس اندر دمان

چه کلبه‌ها که نیفروخت ماه تابانش

بلک پیش از زادن تو سالها

دم نزم خمش کنم با همه رو ترش کنم

هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ

تو گوئی منشی دیوان تقدیر

پس سلح بر بندی از علم و حکم

مبارک طالعی فرخ سریری

ولیکن پدر چون به خون آخت دست

دست از تو بر ندارم گر می‌کشی به دارم

چون به دانه داد او دل را به جان

خواهم شراب ناری تو دیگ پیشم آری

درد عشق تو را که افزون باد

سر نهم در راه چون سوداییی

چون تو بسیاران بلافیده ز بخت

چو پیش تخت شد نالید غمناک

نیامد سخنها برو کارگر

هر کس که ز کیفیت چشم تو خبر شد

آن بخور عود و شکر زد به هم

کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب

خفتگان را نه تماشای نهان می‌بخشی

تا جدا مانده‌ام از روی تو هرگز گفتی

چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس

که در پایان این کوه گران سنگ

به نزدیک ایشان سخن خوار بود

در گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهر

بانگ بر رسته ز بر بسته بدان

بررفت و برگذشت سر ما ز آسمان

جای سخن گفتن کردم ز دل

دید آن خیل غلامان را ز دور

آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب

بدین طالع که هست این نقش را فال

سرنامه گفت از جهان آفرین

آیت پیغمبری داده بتان را خدا

چون به مرغانت فرستادست حق

بحری است صفات شمس تبریز

شمس تبریز هر کی بی‌تو نشست

در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام

خواجه را کشتی باستم زار زار

به بینم کاهنین بازوی فرهاد

که ما تا سکندر بشد زین جهان

گسستگیت مباد ای شکسته زلف نگار

یک زمانی موج لطفش بال تست

ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید

چو نتواند که چون روی تو باشد

یا کسی از مقر عز برون افتاده است

چار مرغ‌اند این عناصر بسته‌پا

ندا برداشته دارنده بار

سوی راه چیچست بنهاد روی

صبحم همه با یاد سر زلف تو شد شام

بانگش آمد از حظیره‌ی شیخ حی

نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ

ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید

مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات

عاشقان را کار نبود با وجود

ز بهر من تو لختی روی بخراش

وگر نیستیمان ز هر کشوری

روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد

باز گفتند ار کساد و ار روا

بر یزید است شهوت پر و بالش

راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند

گاه گاهی چو با خودم آرند

سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست

چنان چون شمس کانجم را دهد نور

چو پنهان شد آن چادر لاژورد

چشمت نظر به هیچ مسلمان نمی‌کند

گفت صوفی خود جهاز و مال ما

لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی

خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش

اوست در هر دو جهان مقصود تو

تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد

زمین در مشک پیمودن به خروار

همی‌راند بی‌راه دل پر ز بیم

پیشه‌ی من شده در میکده‌ها شیشه کشیدن

چونک بد کردی بترس آمن مباش

جان برهد ز کنده‌ها زین همه تخته بندها

یک یک سر موی من همی گوید

گر ز دستت تلخ آمد میوه‌ای

ربی الاعلاست ورد آن مهان

تو خوشدل باش و جز شادی میندیش

هنر بهتر از گوهر نامدار

آه که در محفلت ز شرم محبت

نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر

طوفان تو شهرها شکست است

پرتو دل بود که زد بر سعیر

چون روایی دارد آنجا اشک راه

عقل دراک از فراق دوستان

که احسنت ای جهاندار معانی

زپستی و کندی بمردی رسید

تند مران ای دلیل ره که مبادا

زرق چون برقست و اندر نور آن

ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم

گلخنی مفلس ناشسته روی

سلطنت او راست و من برسودمی

گفت زانک مصطفی دست و دهان

جهان اندازه عمر درازت

چو بشنید دستور دانا سخن

تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی

زان چنین بی‌خردگی کردم گزاف

مسلم کن دل از هستی مسلم

ز قطره‌های دو دیده زمین شدی سرسبز

تا توی برجاست در شرکست یافت

پیش شیری آهوی بیهوش شد

بدان آهن که او سنگ آزمون کرد

خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ

به که بر جان بکشم منت آزار تو را

طفلک نوزاده را حاجی لقب

آن عنان را بدین طرف برتاب

عقل عطار چون ره تو گرفت

رحمت او بین که با پیغامبری

لا ابالی‌وار با تیغ و سنان

سلیمان را نگین بود و ترا دین

چنین گفت خسرو به یزدان پرست

پی به منزل مقصود نخواهی بردن

آنک روزی نیستش بخت و نجات

چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند

از گریه خود چه داند آن طفل

متحیر نه در آن شکل و شمایل شده‌ام

بلک اغلب رنجها را چاره هست

در اندیشید و بود اندیشه را جای

هر آن شهرکز روم بستد قباد

به خرابی خوشم امروز که فردا ز کرم

تشنه را خود شغل چه بود در جهان

عقلی باید ز عقل بیزار

در بن این دیر اگر هست میت آرزو

گر تو می‌پیچی سر از فرمان او

برگ بی‌برگی همه اقطاع اوست

بهر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت

جوان را چو شد سال برسی و هفت

سر جنگ است تو را همه عشاق مگر

پس بداند که خطایی رفته است

تا تابش روی تو درپیچد در هر یک

کیمیایی کنند همه افلاک

هیچ سالک راه را پایان ندید

کی تواند آسمان دردی گزید

به شیرین چند چربی‌ها فرستاد

نجویم کلاه و نخواهم سپاه

من به باغی باغبانی می‌کنم با چشم تر

معنی‌اش پنهان و او در پیش خلق

ای دریغا که کان نفرین را

وقت درآمد که به پشتی تو

ما صوفی صفه‌ی صفاییم

بی خیانت این نصیحت از وداد

زبان بگشاد شاپور سخنگوی

یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم

زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم

ای که تو طالب نه‌ای تو هم بیا

ستون این سرایی ز در برون چرایی

امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست

دل ریشم چو در غمت خون شد

ورنه منتان کور گردانم ستم

گرش باید به یک فتح الهی

جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که می‌خواهی

ناله‌ام گر بشنود صیاد در کنج قفس

جمله بر فهرست قانع گشته‌ایم

چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه

بی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گو

یوسف آنگه گفت من دانم درست

چون قیامت پیش حق صفها زده

مشو چون خر بخورد و خواب خرسند

وگرنه چه لازم که سعیی بری

آهوی من آن کار که با شیردلان کرد

خیز شیران خدا بین گورگیر

آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید

کس چه داند که گلشن رخ او

چون تو در بستان برافکندی نقاب

چون کشانیدت بدین شیوه به دام

یکی را سنبل از گل بر کشیده

اشبه ما القی بیوم قیامة

دریغا که از ماه رویان ندیدم

ساجد و مسجود از جان بی‌خبر

گر سماع عاشقان را منکری

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد

هر بی‌زبانی بسته‌لب با رازهای بوالعجب

داد ده ما را ازین غم کن جدا

ولی چون بخت روباهی نمودش

سلاطین عزلت، گدایان حی

بی‌چاره منم وگر نه از رحمت

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

هر چه کنی آن لب تو باشد غماز شکر

چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین

آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت

ناقه چون سر کرد در آب و گلش

جهان را از جمالت روشنائی

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز

این مگیر از فرع این از اصل گیر

هم عشق کمال خود بگوید

چه میان چون الفی معدوم است

هرکرا او در کشد در کار خویش

آفتاب آفتاب آفتاب

چو یوسف گم شد از دیوان دادش

حسد مرد را بر سر کینه داشت

دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد

باز گفت ار آرد باشد یا سبوس

جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گیرم

گر می‌دزدی ز زندگان دزد

گرت اسب بر سر دواند رواست

یا ندیدی کاهل این بازار ما

بدین شمشیر هر کو کار کم کرد

دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست

از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد

گفت مغلوب تو بودم مست تو

من بنده بر این مفرش می سوزم من خوش خوش

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید

سنگ سیه مبین و یمین اللهش ببین

هین مقابل شو تو و خصم و بگو

سمن ساقی و نرگس جام در دست

ز هولم در آن جای تاریک تنگ

معاشران همه مشغول عیش و عشرت و شادی

گر ندیدندی هزاران بار بیش

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم

آب منی همچو شیر بعد زمانی یسیر

از حماقت ترک دولت گفته‌ام

کار آن کارست ای مشتاق مست

شراب و عاشقی همدست گشته

بلبلی زار زار می‌نالید

فزون تر شد هوای او پس از مرگ

گفت بهتر این چنین خود گر بود

تا نگردی پاک دل چون جبرئیل

هم زمین از راه او گردی است بس

چون مدد می‌گیرد این نفس از دو راه

قلبهای من که آن معلوم تست

یکی گفتا لطافت روم دارد

دریغ است روی از کسی تافتن

سالها در طلبت گوشه‌نشینی کردم

چون بدان آسیب در جست آمدند

گاه شکار خوانمش گاه بهار خوانمش

از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من

عشق تو با جان من در هم سرشت

آنچنان شادند اندر قعر چاه

بساطی سبز چون جان خردمند

پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای

می‌توان یافت ز طغیان جنونم که مدام

بنده را کی زهره باشد کز فضول

ای شمس حق تبریز هر کس که منکر آید

ره نتوانی به خود بریدن

گر کسی را جفت گیرد سیم او

گفت این دم من همی‌بینم حرب

که رسمی بود کان صحرا خرامان

نه صد گوسفندم که سیصد هزار

ترسم از دست تو ای سنگین دل بیدادگر

گرچه آمرزم گناه و زلتش

اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز

در صفای می شهان دیدیم

کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق

نک منم ینبوع آن آب حیات

وان گروه دیگر از نصرانیان

ز سر نهادن گردن‌کشان و سالاران

ما را نه غم طعن و نه اندیشه‌ی ناموس

بر دوم پایه شوم من جای‌جو

اگر ز جود کف تو به بحر راه برم

هرچ آن تو نهی به حیله برهم

من نه آن مردم که در سلطان رسم

هین تو کار خویش کن ای ارجمند

صحبتشان بر محل در مزن

غلامی به درویش برد این پیام

ملک به دیده کشد خاک من پس از مردن

نور پنهانست و جست و جو گواه

خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا

در درون این قفص تن در سر سودا گداخت

مردم از اندوه از کرمان نمی‌یابم خلاص

با هزار انکار می‌رفتند راه

دید ما را دید او نعم العوض

برآر دست تضرع ببار اشک ندم

چگونه نیش تو عشاق تنگ دل نخورند

بر کفش چون گفت اول پند زفت

هزار رمز به هم گفته جان من با عشق

فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت

تو درین ره نه خدا و نه رسول

وقت آن آمد که حیدروار من

اندر آ اسرار ابراهیم بین

گر آیینه از آه گردد سیاه

بس که شب وصال تو ناطقه لال می‌شود

چون به خود باز آمدی دیدی ز جا

بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را

ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش

خوش خوشت عطار اگر افسانه گفت

خواب تو آن کفش بیرون کردنست

چونکه مرا زین همه دشمن نهند

گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت

تا عجایبها کند ظاهر ز باطن

کمترین خلعت که بدهد در ثواب

باد روح قدس افتاد و درختان مریم

عطار در دیر مغان خون می‌کشید اندر نهان

هرک را باشد چنان بخشایشی

مرد و زن بر ناله من واقف‌اند

در یکی گفته که امر و نهیهاست

به مویی که کرد از نکوییش کم

نظر به دامن گل چین نمی‌توان کردن

در ربود او از سرش دستار را

ور زان که در یقینی دام یقین ز من بین

به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب

هرچ دارد، پاک دربازد به نقد

گر بگویم شرح این بی حد شود

کوزه بودش آب می‌نامد بدست

فالحمدلله حمدا لایحاط به

دل بستگان زلف تو آسوده از نجات

پس حکیمان گفته‌اند این لحنها

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق

در تعجب مانده‌ام تا عاشقان بی خبر

سال عمر او بود قرب هزار

لیک ازو مقصود این بالش نبود

دیو را نطق تو خامش می‌کند

هر که دایم حلقه بر سندان زند

تا جلوه کرد لیلی محمل نشین من

جنبش این جزو باد ای ساده مرد

من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده

ای رخ و رخسار تو رومی دگر

منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم

الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا

آخر هر گریه آخر خنده‌ایست

نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت

تیری ز کمان رها نکردی

ترک آن گیرید گر ملک سباست

پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن

از سر جان چون تو برخیزی تمام

در بسته به مهر خاتم دین

اندر آن مزرع در آمد آن شتر

چند خورشید کرم افروخته

مگوی اربنالم که معذور نیست

دوای عاشق دلخسته را معشوق می‌داند

شد سخن از من دل خوش یافتم

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیاز و سیر به بینی بری و می‌بویی

سحر فریاد شب خیزان درین راه

گر چنین بودی همه عالم بدین

درمیان گریه خوابش در ربود

لقد ثکلت ام القری و لکعبة

گر دل از نقطه‌ی خال تو بنالد نه عجب

راههای چاره را غیرت ببست

کو صرفه و استیزه‌ات بر نان و بر نان ریزه‌ات

بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق

گر نهم رویی بسوی درگهش

گر بریزد خون من آن دوست‌رو

آتشی بودند ممن‌سوز و بس

نه خود می‌رود هر که جویان اوست

چون مرا می‌کشی از چره برانداز نقاب

از حدث شستم خدایا پوست را

آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد

رو به بالا می‌کنی یعنی خدا

ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد

زانک ممن خورد بگزیده نبات

خاک در چرخ برین میزند

گر خاک مرده باز کنی روشنت شود

من خورده‌ام ز ناوک مژگان کودکی

باغها و میوه‌ها اندر دلست

شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی

باده ناخورده مست شد عطار

گر چو پرگاری بگردی در جهان

شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت

طبع من دیگر نگشت و عنصرم

شب از غیرت و شرمساری نخفت

دلا هزار بلا در ولای او دیدی

هر گهی که رو به دنیا کردمی

ما را وظیفه‌هاست ز لطف تو صد هزار

نشان آیت حقست این جهان فنا

پس ز تکلیف وز عقل آمد برون

هر کجا مشکل جواب آنجا رود

خاک همان خصم قوی گردنست

اخلای مما حل بی شمت العدی

بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن

لیک شهوت بنده‌ی پاکان بود

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

ازل را و ابد را نقطه‌ای یافت

او نزد تیغت چو اول داد مهل

اندرو خلق و خلایق بی‌شمار

نه دو باشد تا توی صورت‌پرست

نکونام را کس نگیرد اسیر

بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من

گر ز چشمم این زمان غایب شوی

پیش تو ذره وار رقصانیم

نمی‌دانم کجایم لیک فرخ

منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود

نامه و باران و نور از روزنم

تازه بنا کرد و کهن درنوشت

ز بس که دیده‌ی مشتاق در تو حیرانست

بیار ساغر می را به گردش ای ساقی

آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب

کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش

هر که در گلستان دنیا خفت

چون شدی بنده به حرمت باش نیز

در نماز این خوش اشارتها ببین

خانه داد و ستدست این جهان

دلم خانه‌ی مهر یارست و بس

قد تو در نظر بود هر جا که می‌نشستم

نقل آمد عقل او آواره شد

رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین

ز مستی‌اش چه گمان بردمی که بعد از می

عجب نباشد اگر در ادای خطبه‌ی عشق

استخوان حرص تو در وقت درد

چون یک بشکست هر دو شد ز چشم

به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت

علاج چشم بد اندیش کرده دانه‌ی خالت

کز برای من بدش سجده‌ی ملک

تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان

اگر قوت نداری دور ازین راه

کان همه پیران و آن چندان مرید

جوق مرغان از برون گرد قفص

کی من مسکین به تو در شرمسار

تو پاک آمدی بر حذرباش و پاک

چه فشاند نمکم بر جگر

تونیان را نیز سیما آشکار

به سوی بی‌سوی جمله بهار است

دل خود از این عام نیست با کسش آرام نیست

بالای بلندت که ازو کارتو بالاست

این مثال آورد ابلیس لعین

شحنه بود مست که آن خون کند

بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد

از قامت موزونش در سایه‌ی شمشادم

بوی گل بهر مشامست ای دلیر

اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست

بلبل سرود راست کند بر سمن

چون هیچ نشان نیابی از خود

لیک از رشک و حسد پنهان کنند

شمع جگر چون جگر شمع سوخت

تو آگاه گشتی به بانگ مگس

گفتن نبود قاعده عشق وگرنه

گفت تا من هستم این مسجد یقین

گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا

حاصل اینست ای برادر چون فلک

روی آن دارد کزان چندان گناه

وانک اندر قرص دارد باش و جا

مهلت کس تا نفسی بیش نه

یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی

ایزد کام تو به حاصل کناد

گر زبانت مدح آن شه می‌تند

ما آن نهاله را که بر و میوه‌اش جفاست

فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر

خالقا سر تا به راه آورده‌ام

آن عقابش را عقابی دان که او

دیو را چون حور بیند او به خواب

نماند از وشاقان گردن فراز

از هر چه بجز حکایت عشق

بلک این شادی کند از مرگ او

زر در آتش چو بخندید تو را می گوید

مست میدانم ز می‌دانم خراب

مرد گفت ای یوسف خورشید فر

ساعتی افتاد بیهوش و دراز

دام نه‌ای دانه فشانی مکن

سعدیا قوت بازوی عمل هست ولیک

سرو پا آتش سوزنده‌ای امروز پنداری

قد جعلنا الحبل فی اعناقهم

تن زن از هی هی شبانانه

بلی کس نبندد کمر بی میان

کار آن دارد که کار این جهانش هیچ نیست

از ضرورت کردم این گستاخیی

هر ستمی که بجفا درگرفت

بسی بر سرش داد و بر دیده بوس

فسون من چه کند با حریف شعبده‌بازی

چون محک پنهان شدست از مرد و زن

گر نکنی بر دل من رحمتی

در برق چه نامه بر توان خواند

هم درو، هم زو و هم با او بود

ظالم از ظلم طبیعت باز رست

سرد نفس بود سگ گرم کین

منتهی منیة قلبی شادن یسقی المداما

ای آن که به مردی نشدی کشته‌ی جانان

مشرکان را زان نجس خواندست حق

غدا آلفا قلبی یقوم لامره

بی سر و سروری شدم، قبله‌ی کافری شدم

ای بیدل اگر تو دست یابی

سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت

حاملی محمول گرداند ترا

مهمی که در پیش دارم برآر

گر کمان دار تویی دلها را

ناصحی ربانیی پندت دهد

فضل خدا همراه تو همراه تو امن و امان خرگاه تو خرگاه تو

چه مردار مسی که مرد او ز مسی

روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه

جان برای امر او داریم ما

لابه کرده عیسی ایشان را که این

کما تیقن ان الوقت منصرف

پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی

هم درخت و میوه هم آب زلال

شاه ما از خواب و بیداری برون

جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست

گر فرو رفتی به گنجی پای من

جز خیالی عارضی باطلی

گفت ز نقشی که در ایوان اوست

پسر گفتش: ای نامور شهریار

در کمال استغنا فقر و ذلتم دادند

بند بر پای من نهاد به زور

گر تو مرید و طالبی هست مراد مطلق او

فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین

اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت

آمنان را من بترسانم به علم

بهر عیسی جان سپارم سر دهم

حذر از پیروی نفس که در راه خدای

خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است

شه چو باران رسیده ریحانی

داروی دل و دیده نبوده‌ست و نباشد

در خواب کن این سوختگان را ز می عشق

مرد دنیا جان و دل در خون نهد

رحمتش سابق بدست از قهر زان

گفت جانم از محبان دور نیست

شبی دیو خود را پری چهره ساخت

دیر می‌آیی به محفل، می‌روی زود از تغافل

گنبدی کز فنا نگردد پست

گر گبر و ممن است چو کشته هوای توست

عشق داد و دل بر این عالم نهاد

گرچه گفت این لفظ شاه نامدار

تا بقای خود نیابد سالکی

زین بره میخور چه خوری دودها

به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کهن

گفتم از گریه مگر باز شود عقده‌ی دل

چراغی که تا او نیفروخت نور

یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ

تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع

حکمت او در شبی چون پر زاغ

تا بدانی ناله چون که را رواست

زان زنخ گرد چو نارنج خوش

در اندیشه‌ام تا کدامم کریم

بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو

قوی حجت از هر چه‌گیری شمار

گر پیش رود قدم ندارد

به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست

در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست

کیست ابدال آنک او مبدل شود

گر شرف عقل نبودی ترا

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

خواجه‌ی سید بوبکر حصیری که خدای

سیاه مرا همه تو گردان سپید

چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را

درد تو رسیده‌ی تمام است

هرچ فرماید ترا، ای هیچ‌کس

نیست ذکر بحث و اسرار بلند

مدتی شش سال در هجران شاه

نه بم داند آشفته سامان نه زیر

خاصه بر تو که تو فزون ز عدد

از زمین تا اثیر درد و کفست

چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید

صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش

گر ازین گم بودگی بازش دهند

جان حیوانی فزاید از علف

نیست یکی ذره جهان نازکش

سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست

تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما

فکنده سرین را سراسیمه‌وار

هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی

نی خطا گفتم برون است از مکان

از دم عیسی کسی گر زنده خاست

دشمنی گیری بحد خویش گیر

پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

ز دستی خفته‌ام در خون که تن می‌نازد از تیغش

دل از کار نه حجره پرداخته

به چشم شمس تبریزی تو بنگر

به گردنامه سحرم به خانه بازآرد

خیز کز نکهت انفاس نسیم

گر کسی گوید که دانی نوح را

ما عدمهاییم و هستیهای ما

یزجی السحائب والاکام هامدة

پیداست که هرگز ننهد روی به بهبود

توئی کافریدی ز یک قطره آب

گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری

چون کمان شد پشت عطار از غمت

به فراشی از آن می‌آیدت ابر

گفت بر خیزم هم‌آنجا واروم

چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز

تو آباد کردی شبستان خویش

مگر پیامی از آن ماه می‌رسد امشب

سکندر شکوهی که در جمله ساز

مه و خورشید ز عشق رخ او

زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف

بحال زار جگر خستگان بازاری

از بلا بگریختی با صد حیل

اسپ تازی برنشست و شاد تاخت

هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد

بامدادان شد و مست از می دوشیم هنوز

خیالی برانگیزم از پیکری

ز هر طرف بجهد بی‌قرار یعقوبی

نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم

مهترین و بهترین انبیا

از من آن آمد که بودم ناسزا

کیسه برانند درین رهگذر

من آنگه سر تاجور داشتم

نریخت تا به زمین خون پاک بازان را

نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت

به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره

ای کافر زلف تو شاه حشم زنگی

بلابه گفتمش بنشین که خواجو

کین تفکرمان هم از ادبار رست

گرچه در آن غم دلش از جان گرفت

سعدیا گر به تو در دست به درمان برسی

پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه

شبنم از دامن اثیر نشست

من پنهان در دل و دل هم نهان

هستی خود زیر پای آورد پست

نکوکارا مگر کاری شود پیش

ایستاده بر سر تو جبرئیل

شربت و رنجور به هم ساخته

چو دشمن به دشمن بود مشتغل

صف های ملائک همه در عالم رشکند

گرد برگرد آن زمین بشتافت

شکر آن را که جان دهد تن را

پیاپی می‌ستان از حق شرابی

خبر برید بخسرو که در ره شیرین

خلق جمله سر برهنه آمدند

یاره او ساعد جان را نگار

دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار

چاره‌ی درد مجانین محبت نبود

کرا گم شود راه آموزگار

نمی‌خواهند خوبان جز ممیز

کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت

بکشمش وانگه به خونش درکشم

این لب نانی که قسم ماست نان

پرده رازی که سخن پروریست

پیاپی بیفشان از آیینه گرد

تو در خنده شیرین دور زمانی

پیاده بدین سان ز پرده سرای

سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم

تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس

عجب ز عقل تو دارم که می‌دهی پندم

ورنه قادر بود کو کن فیکون

کز سر ناساختگی بگذرند

چون برترین مقام ملک دون قدر ماست

فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی

درفشش سیاهست و خفتان سیاه

این نقش‌ها نشانه نقاش بی‌نشان

هرچیز که در هر دو جهان بسته‌ی آنی

زودش آن صورت شود بیرون ز دست

گفت او را آن خروس با خبر

چشمه مهتاب تو سردی گرفت

در این مجلس آن کس به کامی رسید

تا پیامش بشنوی از هر لبی

چنین تا گه زادن آمد فراز

صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته

کدام دلو فرورفت و پر برون نامد

چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست

مرد گلخن‌تاب از پری زر

صد هزاران طب جالینوس بود

گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن

هر منظرت از مه دو هفته

ز شیری که باشد شکارش پلنگ

خواهی که پرده‌هاشان در دیده‌ها نباشد

تو از عطار بشنو کانچه اصل است

هاتفی گفتا که آسان بایدت

روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست

دختری این مرغ بدان مرغ داد

اگر می‌بترسی ز روز شمار

هر جا حدیث چشمه کوثر شنیده‌ای

به چهره چنان بود تابنده شید

هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید

از کار جهان سیر شده خاطر عارف

بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت

امتحانست این گهر مر خلق را

آن بت منحوت چون سیل سیاه

وجود خلق بدل می‌شود وگرنه زمین

این است اگر تطاول گلچین و باغبان

نگهبان ایران و شاه جهان

ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار

بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز

از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است

بی‌نوایان را به یک لقمه نجست

گفت به تیر آن پر کینت کجاست

گر امروز بودی خداوند جاه

در شاه راه طلب جانم رسید به لب

ببرد از سران نامور سی‌هزار

برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر

همه کس را شکار کرد بلا

چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن

پس رسول آن گفتشان را فهم کرد

سر شکسته نیست این سر را مبند

گر به مثل جام جمست آدمی

چه شادیها که دارم در سر سودای اندوهش

پرستندگان را سوی گلستان

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

بگذشت به قدر و شرف از جم و فریدون

هم هدایت در جهان و هم هنر

خود کی بیند مردم دیده‌ی ترا

دست تصرف قلم اینجا شکست

منه جان من آب زر بر پشیز

تا سر نهاده‌ام به ارادت به پای دوست

نهاده ز هر چیز گنجی به جای

وان نقش از آن فروتراشی

گفت کسی عشق را صورت و دست از کجا

هرچ داری، آتشی را برفروز

دستها در نوحه بر سر می‌زدند

می‌نیندیشیم آخر ما بهوش

سایه‌ی لطف خدا، داعیه‌ی راحت خلق

به که در پرده بپوشند رخ خوبان را

چنین گفت کامد ز کابل پیام

جوق تتار و سویرق حامله شد ز کین افق

فلک در پای او چون گوی می‌گشت

ای ز بی‌انصافی خود بی‌خبر

تو نمی‌دانی که از هر دو کیی

بعد از آن در زیردار آور مرا

وگر دست قوت نداری به کار

گر صورت حال من دلخسته بدانی

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

نرگس آمد سوی بلبل خفته چشمک می زند

در آتش غم تو همچو عود عطاریست

گر دیگران ز میکده پرهیز می‌کنند

گفت آخر آن مسیحا نه توی

یارب و زنهار که خود چند بود

ای خفته، که سینه‌ی بیدار نشنوی

فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت

کنون این سخن را چه درمان کنید

هر دمی از صحن سینه برجهد

مرغ آدم دانه‌ی وصل تو جست

دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست

ای بده دست آمده در ظلم و کین

منکه شدم کارشناس اندکی

همی گفت و خلقی بر او انجمن

عشاق را کشیده‌ای از زلف چین به چین

بکشتی برادر ز بهر کلاه

عاشقان اندرربوده از بتان روبندها

در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل

هر کو کند بماه تمامت مشابهت

کو غلام من بگفت اینک منم

جانورانی که غلام تواند

نگویمت که به فضل از کرام ممتازی

این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد

فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت

گرفتم دامن جان را که پوشیده‌ست تشریفی

پای تا سر چو ابر اشک شود

هرک او از ذره برخیزد نخست

رو سپید از قوت بلغم بود

خنده غفلت به دهان درشکست

دگر رفت و صبر و قرارش نبود

تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند

دگر موبدی گفت کای سرفراز

هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن

قفل خداییش بسی خون که ریخت

گفتم زکوة لعل درافشان نمی‌دهی

به نیروی دست کمان گیر او

بیخودیش کرد چنین یافه‌گوی

و رب صدیق لامنی فی وداده

بس که به باغ عارضت واله و مست و بی خودم

به پیش سراپرده آمد فرود

هر چه تو با فخر تبریز آوری بی‌خردگی

گرچه آب خضر جام جم بشد

کار دین از عدل او انجام یافت

به هندوستان در زنم آتشی

سیر جسم خشک بر خشکی فتاد

بدرد چو گل جامه از دست خار

ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند

چو لشکر به پیش دهستان رسید

روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا

چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد

بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

چو عفریتی از بهر خون آمده

خیز نظامی نه گه خفتن است

عالم عادل امین شرق و غرب

هر لحظه گردد در ملک خوبی

بپرسیدش از رنج راه دراز

خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو

گرچه زلف او گره بسیار داشت

زین سبب گفت آفتاب شرع و دین

هم آخر در ابرو یکی چین فکند

هر که جهان خواهد کاسانخورد

اگر بنده‌ای دست حاجت برآر

هر گه به صد کرشمه پری وار بگذری

پذیره شدن را تبیره زدند

نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا

دیده را کحل شمس تبریزی

کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع

ندانم چه مرغی بدین نیکوی

گرچه بسی طبع لطیفی کند

سقی سحب الوسمی غیطان ارضکم

کیفیت شراب لبت را ز من مپرس

شب و روز باشد که می‌بگذرد

گر شرح کنم این را ترسم که مقلد را

راست گفتی یکی شکاری بود

می‌بباید گفت، کاخر ای عجب

ز سر تا قدم زیر آهن نهان

آینه‌دار از پی آن شد سحر

نه زهره که فرمان نگیرد به گوش

عشق هر روز ز نو داد مرا آیینی

چو از خواب بیدار شد سرو بن

گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد

اندر ره تو دو صد کمین بود

بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بسا کس که از روی عالم گمست

گر نه قضا بود من و لات کی

نظر به حال خداوند دین و دولت کن

خم فرح‌بخش نمی‌گشت اگر باده نداشت

سپهبدش چون ویسه‌ی تیزچنگ

مر تن معمور را ویران کند هجران می

اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی

کو کسی کو هرچه می‌بیند نه رای آرد به خود

ز خاریدن کوس خارا شکاف

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

طبایع‌تر و خشک و گرم است و سرد

تا با قضاش کردم ترک رضای خود را

همان پیش پیلان تبیره زنان

هر نشانی چون رقیب نیکخواه

لیک این مستان به حکم خود نیند

همچو چشمش کسی نشان ندهد

دگر خواست با او همان رفت نیز

هر امیری را چنین گفت او جدا

عاقبت پیک جانستان برسد

ترسم خدا نکرده کشد از تو انتقام

زمین کوه تا کوه جوشن‌وران

گفته‌ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون

می‌خور و شاد زی که خوشتر ازین

تو شهی، نوحه مکن بر خویش ازین

سزای پرستش پرستنده را

عاشقی پیداست از زاری دل

وگر کسوت معرفت در برم

پیش طفلی سپر بیفکندیم

سبک پاسخ نامه زن را سپرد

گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری

بر امید یار غار خلوتی

کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب

از این خوبتر بود نباشد دگر

زاب روان گرد برانگیختند

غرقه را تا یکی نگیرد دست

تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر

تن آسانی از درد و رنج منست

الف مباش ز ابجد که سرکشی دارد

عمری در آن میانه چو بودم به نیستی

ما صوفی صفه‌ی صفاییم

چنین گفت کز داور راد و پاک

انت مولی‌القوم من لا یشتهی

چو سیراب خواهی شدن ز آب جوی

این بیت ملک در خیالم آمد

به یک دست مهراب کابل خدای

ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست

تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست

مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی

بود زندگانیش بسیار مر

از چو منی سر به هزیمت نبرد

غریق بحر مودت ملامتش مکنید

عشرت طلب و نشاط جویم

کجا خاستی گرد افراسیاب

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای

جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان

دست اندازان و پای‌کوبان

دو گوشش چو دو خنجر آبدار

خیز و مزن بر سپر خاک تیغ

تو گر شکر کردی که با دیده‌ای

فریاد که آن عمر شتابنده فروغی

بزد مهره در جام و برخاست غو

نه چو کرکس اسیر مرداریم

خواهم یکی گوینده‌ای آب حیاتی زنده‌ای

مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی

ببستند بازوش با بند تنگ

صد هزاران مرد ترسا کشته شد

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

گر خون مرا چشم تو بی جرم بریزد

شوند آگه از من که بازآمدم

لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم

من خاک توام تو گنج حسنی

آتشی دیدی که چون تأثیر کرد

چو از پارس قارن به هامون کشید

تا نتاند شیر علم دین کشید

زن خوش منش دل نشان تر که خوب

عشقم کشیده بر سر میدان لشکری

به سام نریمان ستاره شمر

ناگهان در ناامیدی یا شبی یا بامداد

چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب

گر این کینه از ایرج آمد پدید

مشورت کردی پیمبر بسته‌سر

گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر

چشم ایام ندیده‌ست و نخواهد دیدن

همه نیکنامند تا جاودان

صبحی است بی‌سپیده و شامی است بی‌خضاب

اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود

نگردد مطلع بر نقش تو کس

که باشد بدو فره‌ی ایزدی

آدمی را دشمن پنهان بسیست

تو را شهوت و حرص و کین و حسد

اشکم نگارخانه‌ی چین ساخت خانه را

ببینند پیدا ز من دستبرد

نستاند هیچ کس بجز تو

ایا به خویش فرورفته در غم کاری

روضه‌ی رضوان بدان صورت که وصفش خوانده‌ئی

ز زال آگهی یافت افراسیاب

زود رو و زود نشین شد غبار

گر تاختن به لشکر سیاره آورد

من ز رخسار تو آیینه‌ی پرستم زیرا

چو از دخت مهراب و از پور سام

ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او

ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی

آتش غیرت چنان بر شاه زد

بپرسید سیندخت مهراب را

آن یکی ریگی که جوشد آب ازو

کجا در حساب آرد او چون تو دوست

کشتی امروز ز تاثیر دعای سحرم

همم دین و هم فره‌ی ایزدیست

ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان

عشق بود دلستان پرورش دوستان

بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد

دلیر و خردمند و هشیار باش

گر مگس تاویل بگذارد برای

این عید متفق نشود خلق را نشاط

چرا ز سینه برون رفتی ای کبوتر دل

همه موبدان و ردان را بخواند

روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه

می‌ندانم تا ز جان برخورد نیز

من دست تهی با دل پر درد برفتم

که چون بودی ای پهلو راد مرد

باد را فرمود تا او را شتاب

چو گنجشک روز ملخ در نبرد

گر با رخ زیبایش یکشام به صبح آرم

بدین آبداری و این راستی

پای دار است جان من در عشق

بس کن و خاموش مشو صدزبان

هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست

شه کابلستان گرفت آفرین

پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش

به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز

در غم عشق فروغی نرسید

که زال سپهبد بکابل نبود

گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ

تا تو در بحری ندارد کار نور

گر کنندم خم هزاران بار نیز

چو نوذر بر سام نیرم رسید

کسپ جز نامی مدان ای نامدار

بد اندیش خلق از حق آگاه نیست

من واله‌ی جمال تو با صد هزار چشم

که تاج و کمر چون تو بیند بسی

کلاه جمله هشیاران ربودند

این هم از مکر که تا درفکند مسکینی

سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت

تا نبیند دل دهنده‌ی راز را

شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد

بی تو گیرد همه شب لشکر آهم به میان

ز گرد سواران جهان تار شد

کان آب از آسمان سفری خوی بوده‌ست

مرا جانا ز عشقت بود صد بار

در شعله‌ی نور عشق یکرنگ

چو از روی کشور برآمد خروش

نیکوان را هست میراث از خوشاب

به فریاد از ایشان برآمد خروش

من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم

دلش خود ز تخت و کله گشته بود

چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار

من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم

چون شود آن نور بر دل آشکار

به بالا به کردار آزاده سرو

موشکافان صحابه هم در آن

خدا را دشمنش جایی بمیراد

درمانده‌ام به عالم عشقش ز بی کسی

همی رفت کاووس لشکر فروز

چو دف تسلیم کردم روی خود را

پادشاهان کون دربانند

اهل جنت را چنین آمد خبر

یکی چاره آورد از دل به جای

عاشقان آنگه شراب جان کشند

به تنگی بریزاندت روی رنگ

یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز

بیامد بسان نهنگ دژم

ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست

به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن

در هر زبان که می‌شنوم گفتگوی ماست

چو پوینده نزدیک دستان رسید

هرکه چو پروانه دمی خوش زند

کم اتقی هیف القدود تجانبا

نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد

کشید و بیفگند گور آن زمان

در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت

چون تو خونین می‌کنی دل در برم

خاکیا ن را کار می‌گردد تمام

هم ایرانیان را ز چنگال دیو

وز سر سوزن همی جوید سرش

عجب ماندی ای یار فرخنده رای؟

کمال بندگی و عین خواجگی این است

به کرم بر زمین من بخرام

باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل

وجود ما و وجود چمن بدو زنده‌ست

بیست من جوهر بیامد از میانش

چیزهایی گویمت حقا که سگ

شد ببر پیر جوانی چو باد

تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه

حاجت از بی حاجتی در عشق می‌باید گرفتن

طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم

گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را

چون دل عطار ز تو تافته است

ور مرا از بندگان نشمارد او

ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد

زرد چرائی نه جفا میکشی

به تشنیع و دشمنام و آشوب و زجر

کاسه‌ی تهی هر چه باقی است، پر کننده‌اش دست ساقی است

در احسان چرا بنگشایند

بکش مرا که چو کشتی به عشق زنده شدم

هزار مرغ عجب از گل تو برسازند

گفتمش افسانه گشتم در غمت

کادمیزاده‌ای که بی‌گنه است

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

کی‌زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی

آگاهیش ز راحت عشاق خسته نیست

رخساره‌ی کاه‌رنگم از اشک

از این خانه شدم من سیر وقت است

گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها

ور سرما نبودت می‌باش خوش

با فلک یار مشو در بد من

چند کنی دعوی مرد افکنی

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

به امیدی ز چمن دسته‌ی سنبل برخاست

پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند

شاباش ای فسونی کافتد از او سکونی

خمش باش و مدم در نای منطق

فتنه بنشان و یک زمان بنشین

بشنید به استماع لایق

چون نظر عقل به رای درست

دست فلک آن روز چنان آتش تفریق

تا مرا عشق تو انداخت ز پا دانستم

از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست

تو گل بدی و دل شدی جاهل بدی عاقل شدی

همچو عطار بی‌دلان هرگز

در فروغ عشق چون ناچیز شد

شب خوش بادیش کن به کلی

ز باران او گشت پیدا سپهر

دگر زیر دستان پزندم خورش

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد

بر آستان چرخ به منت قدم نهد

من که باشم مر تو را من آنک تو نامم نهی

مگشای پر سخن کز آن سو

دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد

تا قبه‌ی آسمان گردان

چو هر جوهر خاص جایی گرفت

به سیم و زر نکونامی به دست آر

دانه‌ی اشک بده درگران مایه بگیر

گر نباشد آنچه اسمعیل را زو بد خلاص

راه صحرا را فروبست این سخن

چون بدیدم دلشده عطار را

چون منی را کی بود آن مغز و پوست

خود تو انصاف من بده چو منی

ای شب گیسوی تو روز نجات

همی شرم دارم ز لطف کریم

بتان کج کله آنجا که در میان آیند

آنکه تعیین پایه‌ی قدرش

هم مونس زندان من هم دولت خندان من

چشمه خضر تو را می‌خواند

یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک

وز بهر کباب کرده بر سیخ

ره انجام روحانی او دادمان

سعدی هنر نه پنجه‌ی مردم شکستن است

تا کی در انتظار قیامت توان نشست

مستعدان به کام خویش رسند

ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو

زان به روی تو جهان روشن شد

مرد مجنون گفت ای دانای راز

وانکه قسمی به خویشتن بربست

مباش ایمن از دیدن چشم بد

بصر در سر و فکر و رای و تمیز

گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت

ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست

من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی

گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو

نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند

از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست

به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک

تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند

خلیفه گوید کامسال همچو هر سالی

شکن آب شمرهای ترا رقص هوا

اندر آن موجی که خاصان بر حذر باشند از آن

من چو فرهاد در غمش زارم

باز دانست او تگرگ اینجا ز سنگ

سنجر که جهان سراسر او داشت

سه خط زان سه جنبش پدیدار شد

کسی بندیان را بود دستگیر

فروزان طلعت صبح سعادت

پس از این خون تو به گردن تو

رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی

رخت‌ها را می‌کشاند جان مستان سوی تو

کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا

وگر خورشید روی او بخواهد

باز کش این مسند از آسودگان

خرمای به طرح اگر ببخشد

ننمود در کشتم گذر، نگذاشت بر شاخم ثمر

بگشاید روز انتقامت

اگر گلی بده‌ام زین بهار باغ شوم

عطار که سیم آرد بر روی چو زر بازد

عاقبت جان سوخته، تن در گداز

ور منم معطی سخن ز چه روی

برآنم که این طاق دریا شکوه

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

نتوان نظرت کرد به امنیت خاطر

چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت

چند صف‌ها بشکستی و بدیدی همه را

خود لنگر ما گسست کلی

گفت آن ساعت که شد عشق تو کم

بیعت بوبکر و آن فضل اقیلونی چه بود

گوش جهان حلقه کش میم اوست

او یحسب الانسان ماسلک اهتدی

یارب خم گیسوی تو آشفته مبادا

منزلتت گفت شوی بنگری

خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود

مشک از چین طلب که نیم شبی

روز بازاری چنین آراسته

قیصرش همی باج فرستد به خزینه

که شاه جهان از جهان برترست

سخن تا نگویی بر او دست هست

چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی

به پیش آینه‌ی طبعش آشکار شود

چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی‌پا

چو دیدی پرده سوزی‌های خورشید

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع

مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی

تولد بود هر چه از مایه خاست

گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

وگر سبلت ز شیرش تر نکردی

هر که یک ذره غیر می‌بیند

بر کل کاینات سلیمان وقتمی

کنون درخواستی دارم ز خلقت

مرغ الهیش قفس پر شده

برآورد صافی دل صوف پوش

باد را کیمیای سوده که داد

حاکی مطربان خمت به صدا

جان خواسته‌ای ای جان اینک من و اینک جان

ببین تو حال مرا و مرا ز حال مپرس

دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست

مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو

نظر چون در آیینه انداختم

هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام

سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم

به وهم از دل کتم عدم برآرد راز

ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن

ای که با همت تو چرخ برافراشته پست

نگین می‌خواست از مهر تو گردون

به اقبال تو دارم عشرتی خوش

یافت فراخی گهر از درج تنگ

بخوان تا بخواند دعائی بر این

ما را اگر فلک بگذارد به اختیار

گفتم آن را کله چگونم نهم

مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند

شراب را تو نبینی و مست را بینی

چون بنده را سعادت قربت نداد دست

از شره گویی همی حلوای صابونی خورد

دگر بخشهاکان بلندی نداشت

شکر مسافران که به آفاق می‌رود

گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد

مرا که طوطی نظمم در این چنین وحلی

هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌ای

ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود

ما صوفی صفه‌ی صفاییم

آسمان چشم حوادث برکند

چاره ما ساز که بی داوریم

شقاوت برهنه نشاندش چو سیر

آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا

روز هیجا که ترکیان گردند

در زیر چادر است بتی کز صفات او

تا نگویی که گل هم از خارست

شکنج موی تو آورد ماه را در دام

جستند و ز کان تو برآمد گهر ملک

چو بر سکه شاه بستی زرش

اگر ممالک روی زمین به دست آری

هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش

گه سقف سپهر از خیال بزمت

مطربا گر چه نیی عاشق مشو از ما ملول

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد

با رب این تاوان چه نیکو می‌کند

اسرار عالمش به حقیقت یقین شود

چو فرمان ده نقش پرگار کن

به حکمت زبان داد وگوش آفرید

کار من ساخت به یک بوسه لب شیرینش

لیکن چو کسی بود که نستاند

عجب نبود که صورت‌ها بدین آواز برخیزند

ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت

بلبل دلشده چون در کف صیاد افتاد

کشت‌زار بقای دشمن را

پس از نام یزدان گیتی پناه

جس المثانی تطیر نوم جیرانی

ایمن مشو از فتنه‌ی چشم سیه او

کند چرخ بر احترام تو محضر

عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت

باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست

جمله‌ی زیرزمین پرخفته‌اند

از آن پس که اسبی و فرشیم نیست

جز اول حسابی که سربسته بود

شکم بند دست است و زنجیر پای

تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم

کرده در حزم تو قدر پنهان

شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌ای

ان جالوت بارز الطالوت

خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی

فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار

چو گم گردد از گوهری آب و رنگ

و هل یقر علی حر الحمیم فتی

یک جمع پراکنده‌ی آن سنبل پیچان

گرچه از غایت فصاحت و ذهن

موج برآر از عدم تا برباید مرا

ای ساقی بزم ما سبک‌خیز

گر ز دریا کم شود یک قطره آب

آسمان سرگشته کی ماندی اگر

برآنم که اینصورت از خود نرست

چو دید آن خردمند درویش رنگ

دوزخی باشم اگر سایه‌ی طوبی طلبم

باز بی حرز دولتش تیهو

می گریزند خلق از تاتار

ای تو همه را ولی نعمت

تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم

هرکرا برتن از قبول تو حرز

کمر خوانی کوه کردن چو دیو

اگر زیادت قدرست در تغیر نفس

هر لیمی را که بر خلق خوش او راه نیست

از چنین صید برمکش دندان

به خواب شب گرو آمد امیری میران

نه چو بی مغزان به یک می مست شو

پادشاها من به چشم اعتبار

در ترازوی همتش هرگز

توبه دل در چمنش بوی تست

هر آدمی که کشته‌ی شمشیر عشق شد

نبود عجب اگر به چنین چشمهای مست

خود به از عقل هیچ مفتی نیست

غمزه توست که مست آید و دل‌ها دزدد

همی‌پرد به سوی آسمان روان شما

بسی اشک من طعنه بر سیم زد

جان من و آن وعده‌ی نطع تو همین است

چون قدمت بانک بر ابلق زند

وه که چون تشنه‌ی دیدار عزیزان می‌بود

روز هجرت ز گران جانی خود حیرانم

زمانه همچو تویی را به دست بد افکند

ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم

بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی

این همه حرمت که پیش شه‌تر است

گوشه‌ی طارمی است قدر ترا

پرورش‌آموز درون پروران

کمال است در نفس انسان سخن

تشنه‌ی لعل او کجا باشد

در خانه‌ی صبر فرقت تو

رستیم از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا

چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم

اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد

همتت دامن کرم بفشاند

ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم

وارث ملک عجم اتابک اعظم

بخت بلندم آخر سر حلقه‌ی جنون ساخت

که روزگار پس از انتظار نیک دراز

چرا جان را نیارایی به حکمت

بالغان در رهش چو طفل رهند

به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی

روز عیدست و تهنیت شرطست

شیردلی کن که دلیر افکنی

گرستن گرفت از سر صدق و سوز

پا نکشم از سر کوی امید

درین بود انوری کامد غلامش

تا بیابم ز شمس تبریزی

پاره‌ای چون برانی اندر این ره بدانی

شادی جاوید کن از دوست تو

زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد

نوح درین بحر سپر بفکند

چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت

گوشم همه بر ناله‌ی زار دل خویش است

چنانکه نصرت دین می‌کنی ز رایت و رای

گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن

چو وجه سپندی ندارم چه سازم

از برای ماهیی، هر روز دام

به معانی فزوده قدر و بها

نیست درین کهنه نوخیزتر

اگر مرده مسکین زبان داشتی

با تو می حرام را کرده حلال محتسب

تا بود راست حسابش چو حساب سنجر

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

چون رهد شیر روح از این صندوق

زلف دلبند اگر بر افشانند

نظام عالم از تایید قدر او پدید آمد

کیان گر گذشتند ازین بزمگاه

به ملکی دمی زین نشاید خریدن

عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد

واندرین روزها مگر کرمش

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو

چو توبه‌ی من بی دل شکستی ای بت دلبر

به جنب او دو جهان قطره‌ای است از دریا

قلم کوته و صریر خوشش

به پهلویم نشین برچفس بر من

گرت نهی منکر برآید ز دست

دولت وصل بتان دانی که چیست

چه کنم قصه چون دراز کنم

گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد

لا حسن یلد حیث لا عشق

چو چشمه‌ی خضر ار شعر من روان افزاست

چون خاک به گاه خشم بشکیبی

بهر تو گفته‌ست منصور حلاج

امید وصل تو جانم به رقص می‌آرد

شعله‌ی شمع رخت بر همه کس روشن کرد

زانکه در سایه‌ی او می‌نتواند که زند

مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش

چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست

گر کنی تکذیب اصحاب رسول

در دور تو دست فلک جائر

گاه به دزدی درآ کیسه دل را ببر

گر انصاف پرسی نه نیکوست این

به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را

هر پایه‌ای که خصم ترا برکشد سپهر

چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح

ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش

قلم را قدم زان قلم کرده‌ام

در شکم خاک کسی نیست کو

نفخ نفخت کرده‌ای در همه دردمیده‌ای

موسم نغمه‌ی چنگست که در بزم صبوح

بی درد را چگونه مداوا کند طبیب

کار شاعر زحمت آوردن بود

گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ

بر دل و جانم مکن زور ای صنم

گر نبودی قصر را آن رخنه عیب

آنچنان شد که بر فلک به مثل

با من آمیختی چو شکر و شیر

زنخدان فرو برد چندی به جیب

برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید

صد دگر به خموشانه می‌دهم رشوت

ای دل مخمور گویی باده‌ات گیرا نبود

درون ماهی دریا کی دیدست

دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید

از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته

شمس تبریز جان جان‌هایی

تلخست شربت غم هجران و تلخ‌تر

سخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گردد

خواستم تا قطعه‌ای پردازم امروز اندر آن

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من

هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک

اگر سال کنم بوسه‌ای جواب دهی

چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم

نوری که در زجاجه و مشکات تافته‌ست

نه آبستن در بود هر صدف

تاکسی ذره صفت پاک نگردد در عشق

باز با پاس دولتش تیهو

اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند

ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو

چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون

اندرین شدت گرما که ز تاثیر تموز

جانا به حق آن شب کان زلف جعد را

ور به مشرق روی به سیاحی

سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست

گفتمش آخر از که خواهم جو

گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان

عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز

هرک بیرون شد ز اقطاعم تمام

دو روز رفت که چون شنبلید پژمرده

مقصود ره روان همه دیدار ساکنان

وز اندازه بیرون، مرو پیش زن

مردم ز سیه چشم تو در میکده‌ی عشق

یا چنان داند کین عمر عزیز علما

ای عاشق موفق وی صادق مصدق

هر که رو آورد بدین دریا

گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا

او برون برد به در مفرش و آورد ستور

بزن پایی بر این پابند عالم

مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت

شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من

جز به سعی تو برنخواهد گشت

گشته خیال روی او قبله نور چشم من

بزرگواری کاندر میان گوهر خویش

هست صد گنجش بها در انجمن

این است التماسش و گر ناروا بود

ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم

به کوشش نروید گل از شاخ بید

با مهربانی از دل سنگین او مخواه

سادسا این ثقیل مفسد عز

گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را

به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست

پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی

آنکه دستش به دادن روزی

آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود

و امیز فی جسمی و طاقة شعره

سه بوسه مرا بر تو وظیفه‌ست ولیکن

هیچ دانی که یاد هست امروز

ایاک نستعین که ز پری میوه‌ها

صد آه کنم که هر یکی زو

یادش آمد آنچ حق فرموده بود

آتش سیال دیدستی در آب منجمد

عیش باقی است شمس تبریزی

فرستاد تخمی به دست رهی

هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد

کرمش عفوبخش و عذرپذیر

همه عالم به یکی قطره دریا غرقند

باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست

نشد از گوش دلم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگ

ای موازی نظر رای ترا نقش قدر

همچو ابابیل سوی پیل گبر

بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت

ابروی کمان دارش پیوسته به چین خوش تر

قطره‌ای از تحمل کشتی

زاب حکمت چو همی با ملکان ننشینی

بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری

اهل زندان را چو برخود بارداد

کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر

بر هر که عرضه داشتم از من کرانه کرد

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست

راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من

به خدایی که جز بدو سوگند

نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل

از این خلاص ملولید و قعر این چه نی

وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست

ور نداری از کس دیگر بخر

برون نمی‌شود از گوشم آن حدیث و تو دانی

ملک آزادیت چو ممکن نیست

من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی

مجلسش را میوه‌کش باشد جمال موصلی

خرابی عالم ز تو هست پیدا

صد بحر از آن دریچه پیدا شد

هر دو عالم در لباس تعزیت

منشی فلک با فنون انشاء

نه خیانت کنم نه اندیشم

نهاده پدر چنگ در نای خویش

بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد

زداه ریزه‌ام آکنده خانه‌ایست چو گور

تا آخر هر مهی که گفتم

پیاله‌ای به من آورد گل که باده خوری

چشم خواجو چو سر طبله‌ی در بگشاید

انوری لاف سخن تا کی زنی خاموش باش

زین سوی اجل ببین که چونی

اجهلتم بان نارجحیم

هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد

رای عالی در جواب این مبند

ای یوسف عیسی دم با زر غم و بی‌زر غم

می را کنون آمده‌ست نوبت

تا تو می‌گردی درین بحر فضول

نه طلوعست مر ورا نه غروب

آمد از او در وجود کودک فرخنده‌ای

چه بودت که ببریدی از جان امید

گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی

آسیابی چنین و باری نه

تبریز جل به شمس دین سیدی

با ملک تاج و کمر گر به همند

گر بپرد پشه چندانی که هست

هر باد عارضه که به عرضت گذر کند

ز چنگال شهباز نیروش چرخ

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت

مزد خدمت های دیرین، خواجه راند از آستانم

اگرچه راتب معهود بنده

یا من زارنی وقت السحر

آفتابی که سرکش است چو تیغ

نفس را چون استخوان دادم مدام

تو توانا و ناتوانی را

شیخ گفتش: ادب نگه می‌دار

چو باد صبا بر گلستان وزد

گر بخت خفته‌ی من از خواب ناز خیزد

هیچ دانی که روی عذری هست

با این همه دهانم گر رشک او نبستی

آسمان گرد عشق می‌گردد

از تف سینه و بخار خمار

شه مظفر فیروز شه که فتح و ظفر

کرد چون تعمیرش و آن غمکده

نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس

تا لشکر خطت پی خونم کشید تیغ

در مجلس روزگارت این بس

درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد

در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد

چون تهی کردی به یک می پهلوان

خصم در مجلس تو مسخره‌وار

گر همی بری، دل دانا بر

دگر کس به غیبت پیش می‌دود

شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش

این چنین ماهتاب دانی چه

پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان

چو می‌کرد بخشش نظر شمس تبریز

بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع

بر دست چپم یگانه‌ای بود

لبت آب حیات جان من است

وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست

بر سر کوی تو جان را خوشی خواهم داد

گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او

چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا

چون از برای روی تو خون می‌خورد دلم

بازگویم هر زمان رازی دگر

کان چو قدرت نبود روزافزون

دلم این مستی از الست آورد

بهای سر خویشتن می‌خورد

در کینه‌ی او کینه گزاران جهان را

از تصرف دست بربندد کف بر بحر و کان

گردد ابریشم بر کرم گور

چه داند جان منکر این سخن را

رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد

به هر فرصت از بس رعایت که کردی

او مبراست از «هنا» و «هناک»

ترکتنی محاجر العین أغدو

گر ندیدی قبض و بسط عشق را بر یک بساط

مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس

تو مرد نیک ساده‌ای زر را به دزدان داده‌ای

لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی

به نور جان به ذات حق رسیده

غزل و مدح و هجا گویم یارب زنهار

از تو ما را گذر نخواهد بود

خداوندگارا نظر کن به جود

خواهی که در این عالم یک عمر کنم شاهی

غم این غمست و بس که ز من فوت می‌شود

گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم

تو شنیدی قرب موسی طور سینا نور حق

دل دستانسرای مستانرا

آدم از نسبت وجود تو یافت

خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟

فکشفن عما فی البراقع مختف

تنگ شکر شود همه کام و دهان من

از لطف شامل تو طمع دارد این قدر

بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند

ناپدید از خویش شو یکبارگی

نگر کازادگان گرده زبانند

فعل طبع از راه تسخیرست بی‌هیچ اختیار

دختری کاباء و اجداد گرامش یک به یک

سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی دل

ز ابروی چون کمان تو خون دلی روان نشد

گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم

بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای ای پاسبان

الرب هو الساقی و العیش به باقی

گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک

تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم

که چشم داشت که یوسف عزیز مصر شود

مشک‌تر از روی تو، ریخته در کوی تو

توراء شرع به آخر همی بری و خطاست

هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد

تربیت ما را ز جان مصطفاست

جان خواجو اگر بوقت صبوح

صد شه به پیاده‌ای براندازد

ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است

سبک عزم باز آمدن کرد پیر

سزای قتل ندانم مگر وجودی را

زانکه پیوسته مردم چشمم

سایه که باز می‌شود جمع و دراز می‌شود

خون شد دل و خون به جوش آمد

کنم از خون دل بروز وداع

صد شه به پیاده پی براندازد

به هر گلشن گلی بینی کزو بوی وفا آید

مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند

از شکرپاشی کلک تو فروغی پیداست

داده‌ای آن عدد که بر کف راست

از صفتش صفات ما خارشناس گل شده

هرگاه که زلف او نهد جرمم

هر بت که مغانش سجده کردند

بدان خدای که در کارگاه صنعت کرد

تا به کوی تو راهبر گشتیم

پس از مرگ آن کس نباید گریست

هیچ از دهن تنگت مفهوم نمی‌گردد

روز حکمش قضای ملزم را

آن روی سرخ را می احمر دمی بدید

پوست بهل دست در آن مغز زن

ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر

بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا

ز آن لب شیرین تو بدیع نماید

از بیابان عدم دی آمده فردا شده

نفس ازین بیش توانایی تقصیر نداشت

ای ز حزم تو در حوالی ملک

صد شیر و هزار گونه خرگوش

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود

از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست

که اگر هست یا بخواهد بود

خامشی از قصه‌ی عشق بتان هاتف چرا

به نرمی بپرسیدم ای برهمن

یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه

در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی

وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو

هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد

کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می‌خورم

هر کرا ای دست موزه‌اش از تفاخر دست داد

عاشقی با بلاکشی باشد

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب

واعظ مرا مترسان زیرا که در محبت

مسافران بقا را چو نیست روی مقام

بر سر بازار او گرگ کهن کی خرند

تو چاره کارم کن تا از رخ همچون زر

من وفا می‌کنم و نیستم آگه که مرا

چنان که طره‌ی شب را به قهر شانه زدست

آن بزم را طرازد چون کشمیر

همه نخلبندان بخایند دست

بر آستان یارم برد آسمان غبارم

ترا اگر عملی داد روزگار چه شد

در سپه جان زندی زلزله

ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه

شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون

خاک به شهوت مسپر چون سپهر

چون به نزدیک شهر رفت فقیر

چون صدف امید می‌دارم که للیی شود

سبزه گشت از در سماع و شراب

چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر

مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است

آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او

کجا خسرو لب شیرین نجوید

بمانید با یکدگر تا جهان را

هاتف آخر به مکتب عشق

به چشم اندرش قدر چیزی نبود

بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد

وگر این کار هست بیهوده

نمی‌بینی تو این زمزم فروتر می‌روی هر دم

مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد

چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد

طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت

زان بناهای مجدد گردید

مشو فتنه برین بتها که هستند

با این سپاه مژگان از خانه گر درآیی

رازی که از زمانه نهان داشت آسمان

به خوبی همچو تو خود این محال است

زان سبب شد مرا سخن باریک

چو بنشست گفتم که بنشیند آتش

بعد تحمید خدا این گفت کای صاحب‌قران

کالمزن تهمی بوبل معذق و دق

هزار جان گرامی فدای اهل نظر

قامتی دیدم که می‌گوید گه برخاستن

به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم

این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر

زر چو درباخت خواجه صراف

کی شناسی دولت روحانیان

رای تو که از ملک شب فتنه برون برد

خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت

سر عزیز که سرمایه‌ی وجود منست

هم در دعای او همه مردان پاک دل

به آبان گر از نکهت میوه بادی

گر در نعیمم در زر و سیمم

عقل چون طفل ره عشق تو بود

بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز

هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم

هاتف خسته‌دل به تاریخش

نوآموز را ذکر و تحسین و زه

وای بر حال گرفتاری که دست روزگار

عمری است که در خرقه‌ی پرهیز چو صائب

خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر

یقین که بوی گل فقر از گلستانیست

هرچ آن جز ما بود در هم فکن

سر حق را بر سر دار فنا کرد آشکار

خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

و کم تنحل عقدة سلک دمعی

تا خم زلف تو را دام دلم کرده‌اند

ای خواجه‌ی کوته بین، بیداد مکن چندین

حاجیان مانده‌اند از ره حج

چون آه برآورم ز عشق تو

سرو سهی که هست شب و روز در قیام

زهر اجل چشیده‌ام تلخی مرگ دیده‌ام

مرا نیارست آمد عدو به پیرامن

گرت جان بخواهد به لب بر نهی

ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز

بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون

شد مقلد خاک مردان نقل‌ها ز ایشان کند

هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر

بخاتم ملک جم نتوان گرفتن

یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت

خواجه‌ی بارگاه کونین اوست

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند

ولی آنگه رسد کارش به اتمام

هر چیز ز همدگر بزاید

گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر

بشکر خنده در احیای دل خسته دلان

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیده‌ی زاهد

گفتم: ای مایه‌ی سخن گفتن

بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد

ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک

در پله‌ی نظرها، هرگز گران نگردیم

غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق

جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله

در خروش آمد که ما را قهر کشت

کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید

دام فریبی است طره‌ات که مر او را

هزار ناله‌ی بیدل ز هر کنار برآید

در طلب چشم تو دور به آخر رسید

صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب

چارق ما نطفه دان خون رحم پوستین

کفر از آن خاست که در کاینات

بگو با بلبل ای باد بهاری

تا صبا شیرازه‌ی زلفش ز یکدیگر گسست

گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی

دگر مسح سر، بعد از آن غسل پای

گر کمند حلق عاشق طره‌ی معشوق نیست

به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم

و ان شت برهانا فسافر ببلده

مر هر پیمبری را بودست معجز نو

بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم

تا کی حدیث واعظ از هول رستخیز است

تا به سودای تو گرفتارم

وجودش بر همه موجود قاهر

ز تقریری که واعظ می‌کند بر عرشه‌ی منبر

پشت و روی نامه‌ی ما، هر دو یک مضمون بود

هر دیده جدا جدا از آن است

بدو گفتند چون در دام ماندی

گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را

بایست که از هیچ بلایی نگریزد

هزیمت شد سپهر از هول و افتاد

به قنطار زر بخش کردن ز گنج

گهی ز جیحون لشکر کشد سوی سیحون

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند

چو در این کوی نیست کس نه ز دزدان و نی عسس

چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم

تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست

تیغ ستم کشیده به سر وقت من رسید

خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب

تو روی دختر دلبند طبع من بگشای

سزد که بر سر آتش بیفکنیم دلی را

عدم در ذات خود چون بود صافی

شیر پراکنده‌ام زخم تو را بنده‌ام

زان غرقه‌ی خون گشت تن لاله که او را

رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن

لبش به جان گران‌مایه بوسه نفروشد

خزانش فرحبخش چون نوبهار

جوانمرد اگر راست خواهی ولی است

آن که آسان می‌سپارد جان به دیدارت منم

همه انجم بر او گردان پیاده

شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون

در ره عشاق او روی معصفر شناس

هچو آن طفلی که باشد در شکم

گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم

در جهان چون به چشم عبرت دید

هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند

مجلس نیست که بنشینی و غوغا نشود

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی

ازین سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد

هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا

خود را همه حال فراموش نمودم

نرم گردد کجا دل تو به افغان؟

نخواهی که باشد دلت دردمند

ثبت کردی مشتری منشور عالی جاهیم

به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می‌جوشد

در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان

سابق میدان بود او لاجرم

ای دریغا درد مردانت نبود

نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم

چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت

شمس و قمر در زمین حشر نتباد

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی

درآ در وادی ایمن که ناگاه

شمس الحق تبریز دلم حامله توست

هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است

بسوز ناله‌ی زارم ز عشاق

دهان تنگ تو تا آمد از عدم به وجود

روز و شب جان به عاشقان دادن

چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش

به راه وعده خلافی نشسته‌ام چندی

عرض فانی است جوهر زو مرکب

عشق بود دلبر ما نقش نباشد بر ما

قسمت بختست برو بخت جو

بنده را کو به زر کنند بها

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

چون شد آن سرو قد لاله عذار

کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد

گره از چین سر زلف گشودستی باز

درختی گردد او از آب و از خاک

گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او

چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد

خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت

کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی

از جناب خدای در دو جهان

شب از نرگسش قطره چندی چکید

عکس رخسار تو در چشم من افتاد آری

صائب افکار تو دل را زنده می‌سازد به عشق

دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد

کاشانه را ویرانه کن فرزانه را دیوانه کن

تو درین تاریکی بی پا و سر

با هیچ‌کس به کشتن من مشورت مکن

صورتش همچو معنیش زیبا

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

از روی تو کی شد که بر آتش ننشستم

حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست

هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت

گر میل تو را به سوی کفر است

این همه جور و جفا و مکر و دستانش ببین

روز مردم تیره شد از ناله‌ی شبگیر ما

گرچه داری چو من هزار هزار

سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟

گر شام تیره خواهی صبح دمیده بینی

تمتع از رخ گل می‌برند دیده‌وران

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم

غم و اندیشه را گردن بریدند

ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش

کتف کوه را ردا بافد

به تاریخش رقم زد کلک هاتف

بده که با تو بماند جزای کرده‌ی نیک

ز بس به مردم دیوانه پند می‌دادم

به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب

گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی‌خزان

جان در تو ز خویشتن فنا شد

نرود یک نفس که از دل من

سر کوی عدم گشتم که آنجا

مانده زان غمزه در شگفتم من

سپید و سیه پاره بر دوخته

لب شیرین تو گویا به حدیث آمد باز

تو بودی عکس معبود ملایک

القوم معشوقون فی اوصافهم

تو به فقر اگر چه که برهنه گردی

گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول

گر تو پرده از صورت، برکنار بگذاری

از دل و جان درو همی نگرید

نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد

دل من خسته‌ی مژگان سیه‌چشمان شد

صائب بود ازان لب میگون خمار ما

عمری دل من در غمش آواره شد می‌جستمش

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید

فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش

شاهی که چون فراشت لوای پیمبری

ز دیار مردم در آن بقعه کس

کاش می‌ماندی زمانی بر مراد اهل دل

کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من

بر مرکب مملکت سوار او است

خوانی دگرست غیر این خوان

پریشانست زلفت همچو حالم

از بلندی زلف در پای تو آخر سر نهاد

پی تاریخ سالش کلک هاتف

خدای عزوجل از تو بنده خشنودست

خون مژگان تو امروز گذشت از سر من

صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام

گفتا چه کنم چون ریخت قضا

عطار درو نظاره می‌کرد

گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم

نافه‌ی شب را چو زد سیمین کلید

چرخ بالد اگر از رفعت خود گو اینک

به فتراک پاکان درآویز چنگ

عشق بر من در عنا بگشاد

شیوه‌ی ارباب همت نیست جود ناتمام

در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست

ای خیال اندیش دوری سخت دور

هست دایم سلطنت در معرفت

یا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد

گفت: آیا بر من آریدش؟

گفتی رضای دوست میسر شود به سیم

تا بر رخ خجسته جانان نشسته‌ای

اگر جانت شود زین معنی آگاه

صلح بده جان مرا و مرا

لیک کسی را ز چنان جوهری

گنهکارم چرا کان آتشم نیست

چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد

آنکه معشوق توست؟ گفت: آری

چنین زشت ازان پرده برداشتم

تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن

بیخودی همچو چشم قربانی

کره گردون تند پیشش پالانیی

جفت و طاق از چه روی می‌بازند

خون که او نزدیک‌تر آمد به تو

با خیال خط و خال تو دل مشتاقان

همانا که تو گنج زر یافتی

که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار

با خط چون بنفشه و رخسار چون سمن

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

تا ملایک میوه از وی می‌کشند

خط معزولی حسن تو دمید

چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست

بر صبح بناگوش منه طره‌ی شب رنگ

با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد

بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری

تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون

این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین

او جان بهاران است جان‌هاست درختانش

بخت و روزی هر کسی اندر خراباتی روید

مرد عاشق باد پیماید به روز

وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ

جان به کف شد بر جانان آری

نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد

شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین

نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم

مست کرده جمله را زان غمزه مخمور خویش

گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل

باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب

دور از رخ تو گریه مجالی نمی‌دهد

من چو در عارض تو حیرانم

بدان مردان میدان عبادت

همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت

صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران

دشنه تیز ار خلیل بنهد بر گردنت

ملولان باز جنبیدن گرفتند

شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد

تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند

ای حس فره! فسرده شو در پی

گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم

گر تو صیاد دل اهل محبت باشی

ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب

مستی جماعت بین کرده ز قدح بالین

زین بهنگامتر نباشد وقت

آن مه طوبی خرام گر بچمن بگذرد

تا باد صبح دم زد از آن زلف و خط و خال

خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب

کسی گفتش اکنون سر خویش گیر

پیداست ناز و غمزه‌ی پنهان آن پری

دارد از هر موجه‌ای صائب درین وحشت‌سرا

عشق چو باشد کم نشود جان

خود خفته نماید و نخفتست

گر به روز آن ماه پیداآمدی

مستان ز باده‌های دمادم ندیده‌اند

آخر کار، شوق دیدارم

پری ندیده‌ام و آدمی نمی‌گویم

ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من

می‌کند بی‌برگی از آفت سپرداری مرا

سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار

ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش

دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد

خاک قدمش تاج سر تاجوران است

چون مرید آن سخن شنید از شیخ

رقبیان مهمان سرای خلیل

ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت

در کاروان ما جرس قال و قیل نیست

چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر

چو ماه نیز به دریوزه پر کند زنبیل

چون همه هیچی بود هیچ این همه

دل و دین تاب و توان رفت و برفتم از دست

شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد

حکیم از بخت بیسامان برآشفت

آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند

نفس درازی من نیست صائب از غفلت

گفت که هم بر دری واقف و هم در بری

جایی است که صد جهان اگر نیست

تشنگان آب اگر از چشمه‌ی حیوان جویند

خاصه کز گردش جهان ز جهان

چون به شوق گلشن خلد برین زین مرحله

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

گر نگری لعل گهربار او

صائب نرسیدند به سر منزل مقصود

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

من نه تنها می‌سرایم شمس دین و شمس دین

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت

دیباچه‌ی زیبایی رخسار دل‌آرایت

به گاوآهن و بیل کندند زود

جراحت بند باش ار می‌توانی

خواجه ز من تا گرفت خط غلامی

چو کرد او بر صراط حق اقامت

شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر

اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت

راستی گر چه ببالای تو می‌ماند سرو

اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر

شجر فضل و ادب بی‌بر شد

نشاط از من آنگه رمیدن گرفت

در عقرب اگر خواهی جولان قمر بینی

بیان «مثلهن» از ابن عباس

وین همه جان‌های تشنه بحر را چون یافتند

ما را چو رخ خوشت برافروز

بهر موئی از آن زلف پریشان

از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن

ساعتی همچو آرزومندان

سوادش دیده راه پر نور دارد

از اثر خاک در می فروش

از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم

به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر

هر دو عالم گر نباشد گو مباش

در راه عشق بعد منازل حجاب نیست

سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم

شعر، در عالمی که مردانند

یکی را که عقل است و فرهنگ و رای

کار شد تنگ چنان بر دل بیچاره‌ی ما

کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر

بگو آن مه مرا باقی شما را

هر که بجز عاشق است در ترشی لایقست

جنت ار هست خاک درگه اوست

تابوت اوست غرقه‌ی زیور عروس‌وار

عاشق ار راز خود بپوشاند

ز ما خود خدمتی شایسته ناید

مطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرین

خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر

ز عشق حسن شمس الدین تبریز

دور از روی تو نتواند بروی کس رسید

کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک

ز امید نگاهی که به حالش نفکندی

غیر از فنا نگرفتم زین چیده خوان ملون

پس این پیر ازان طفل نادان ترست

قد تو را سرو چمن گفتمی

شود طفل و جوان و کهل و کمپیر

سایه و نور بایدت هر دو به هم ز من شنو

شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند

گذشت نغمه‌ی مطرب ز ابر و غلغل ما

تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم

مثلی گوش کن بدیع و غریب:

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

قابل تیغ او شدم آخر

تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت

نه گذشته‌ست در جهان نه شب و نی سحرگهان

هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید

جان وصل تو بی رقیب جوید

هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت

ای ز عشاق گرم بازارت

سپه را مکن پیشرو جز کسی

مردمان گویند این دل شده‌ی کیست براو

کشاکش می‌برد هر ذره خاکم را به صحرایی

شمس تبریز صدقه جانت

گر اسب ندارد جان پیشش برود لنگان

مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر

تو و زلفی که عنبر ساراست

ایمن از هر کید و زرقی خفتمی

و لیس لمغصوب الفاد شکایة

نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را

ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ

به ترکی هندوی زلف تو هر دم

آن سوادی که بود نسخه‌ی آن در ظلمات

گر نشانند به یک دایره‌ی عیاران را

با قناعت کجا توان دادن

کسی قیمت تندرستی شناخت

گاه چون خونخوارگان خفتان به خون اندر کشد

افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ

من بی‌زبر و زیرم در پنجه آن شیرم

ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را

هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم

کاش بر حسن خود آن ماه نظر بگشاید

صد هزاران دریچه از رضوان

اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی

اگر آن شاه جاودانه نزیست

ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر

برهنه‌اند و همه سترپوششان گوش است

حال ازینگونه بود در همه شب

میان ما و شما حاجت رسالت نیست

در انجمن باده کشانش ننشانند

هرکه سحرخیز گشت و فکر کننده

پسندیده رایی که بخشید و خورد

به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای

به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را

خیمه در خیمه طناب اندر طناب

از این شکار سوی شاه بازپر چون باز

عمر در خون جگر بگداخته

یکی ز یاد قدت سرگذشت طوبی گفت

وای اگر خاطرت به جانب ما

چنان بود در عهد اول که دیدی

گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی

لبهای می‌آلود بلای دل و جان است

خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد

پس رونده که کرد دعوی آنک

چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل

خسته‌ام کرد چنان در محبت که طبیب

دوش چون رو نهاد خسرو زنگ

دریغ است با سفله گفت از علوم

دو جهان سود ز بازار محبت بردیم

صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما

می به قدح ریختی فتنه برانگیختی

فتادی بارها دستت گرفتم

الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست

بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی

ای ز سوداییان درین بازار

کمان عمر چهل سالگی و پنجه را

بدنی دوش در آغوشم بود

ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!

هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده

تو ماه تمامی و عجب آنک

نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت

بگزیده‌ی پیر مغان رندی است از بخت جوان

خوک نادان به عادت جهال

درآیند با عاجزان در بهشت

بالای تو تا نصیب من شد

مانع رحم شد اظهار تحمل صائب

صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت

شاباش زهی نوری بر کوری هر کوری

تا رخت تصوف بخرابات نیاری

هم روی دلارای تو بر هم‌زن روم است

نقش‌ها بستن شگرف از کلک مه بر آب تند

تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک

من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم

مقدم چون پدر تالی چو مادر

پیشتر آ پیشتر آ و ببین

گرچه به گویایی من نیست کس

اسیر خویشتن بودم که صید کس نمی‌گشتم

آن جا که فروغی به سخن لب بگشایی

ناگهان دلبری فرشته لقا

هر روز از برای سگ نفس بوسعید

مردم هشیار همه گرم عجز

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را

گریزان درد و دارو در پی تو

هر دلی چارپره در پی توست

با سگی در دست در بازار شد

خسته طره‌ی تو را چاره نکرد لعل تو

به کسی شان، ز دوست پروا، نه

نگویم خدمت آوردیم و طاعت

گر نشان جویی ازو یک باره گم کن خویشتن را

برو ای خواجه خود را نیک بشناس

بلی ز گلشن معنی است چشم‌ها مخمور

ارغوان از چشم بد ترسد از آن رو هر زمان

آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند

وه که به عهد میان و دور دهانت

جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بی‌نفخ صور

آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست

بسان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه

درون جان محبوب او مکان یافت

اله را کی شناسد کسی که رست ز لا

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من

ای یار آشنا که دم از خویش می‌زنی

تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من

کلام هر قوم انگاره‌ی سرایر اوست

چون بود ران گور و باده ناب

پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان

از شوق شکر، مور برآورد پر و بال

چو بدیدم بر سیمش ز زر و سیم نفورم

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم

ایکه هر لحظه در خاطرم بگذری

ملواح قلبی الملاح صادبها

پس چهل طورشان در آن اشکال

ولی اهل صورت کجا پی برند

گو از کمان مزن تیر کز دل به خون تپیدیم

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد

هزاران گل در این پستی به وعده شاد می‌خندد

بدید خود را بر تخت ملک وز چپ و راست

بایمان کفر باشد باز ماندن

علم الاعلام سیف اعلام الهدی

تا نوایی ز عشق آغازم

شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز

مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم

تو بستی عقد عهد بندگی دوش

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او

ای فرید اینجا چه خواهی کار و بار

درویش که همچون سگش از پیش برانند

به زیان کاری عشاق اگر خرسندی

به دست یکی پیکری خوب چهر

یکی بد که شیرین و خوش طبع بود

بی کشمکش دام به باغی نگذشتم

کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب

در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش

بر سر غنچه کی کله می‌نهد

ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست

نوش‌داروی دهان تو حرامش بادا

تعالی الله زهی گلدسته‌ی زیبا که پنداری

اولین دختر از نژاد کیان

با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم

تو را از آتش دوزخ چه باک است

شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی

لیک دانی تو که بی صد غم نیست

بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمه‌ئی خواهی

مهی ز برج مرادم طلوع کرد امشب

به هرکه درنگری، شادیی پزد در دل

مکن جان من، تخم دین ورز و داد

پی خون ریزی عشاق نکوشی، کوشی

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی

غلام کور که او را دو خواجه می‌باید

سر موئی بصبا داده که این نافه‌ی چینست

زمانه در صف میدان او به توصیف است

رتبت اهل حق به جان جستن

پس ازان کافرینی آن دلبند

سواد زلف و بیاض رخ تو روشن کرد

همه پیدا شود آنجا ضمایر

قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد

ز کوژی پشت من چون پشت پیران

ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر

هر شام دل از یاد سر زلف تو نالید

گفتی چه بود کار تو هاتف همه‌ی عمر

اجل ناگهت بگسلاند رکیب

می‌رسد جلوه‌گر آن سرو خرامان ای دل

تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟

باغبانان عشق را باشد

ترک قدح کن بیار ساغر زفت ای نگار

چرا خفتست چشم نیم مستت

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن

نوعروسان بکر معنی را

زاغ مانده به باغ بی‌بلبل

وای بر آن دل که درد عشق ندادی

نظر کن باز در جرم عناصر

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه

چون طائر روحم ز قدح باز نیاید

کحال صبا از اثر گرد قدومت

یارب، این دولتم میسر باد

تو را نیست این تکیه بر کردگار

دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا

صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط

خسرو شیرین بنشین بنشین

تنی که تابش خورشید جان بر او آید

آفریدن رایگانم چون رواست

ساخت فارغ ز غم رفته و آینده مرا

رفت و سیل اشک جاری شد ز چشم مرد و زن

بنده دارد دهی که داده تست

هر چند کز آتش غمت می‌سوزم

صائب به مقامی نرسیدیم ز پستی

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است

گر جان طلبد یار دل یار بدست آر

وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم

دیده بگشای، ای که در خوابی

به یک نعره کوهی ز جا برکنند

دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب

کم از کشور گشایی نیست صائب

کشیده گوش هشیاران به مستی

با گل و خار ساختن مردیست

چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک

گر جذبه‌ای ز حضرت جانان به جان رسد

مگر از گناهی بلایی بخیزد

مه به آواز طشت رسته ز میغ

من از جمعیت زلفی پریشانم که می‌موید

تنزل را بود این نقطه اسفل

گفتی به قضای حق رضا باید

گر قدری عمر بی‌حضور کنی فوت

شاهد مستان شده دستان نمای

او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست

ز آسیبش پریشان باد دایم

ز عمرو ای پسر چشم اجرت مدار

مونی حیاتی، حصدی نباتی

دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج

جست و جویی در دلم انداختی

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر

وصف شست زلف آن یوسف جمال

غیر دلبندی فروغی دست نقاش قضا

طبع رعناگرای شیرین کار

گفت کای چرخ بنده فرمانت

و نیران الشباب موقدات

نیفتیم چون سایه دنبال خضر

عشق کمینه نام تو چرخ کمینه بام تو

سبزه‌ی خطش دمید بر لب آب حیات

گر از لبم شکری می‌دهی ز طره بپوش

کام دل حاصل نکردم از صبوری ورنه من

مهر سلطان نجف چون داشت در جان از نخست

پیش آن ذم این کند که خریست

خداوند شمس دین دریای جان‌بخش

هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا

ز تو دل‌ها پر از نور یقین است

هر طرف که کاروانی نازنازان می‌رود

چون جوانمردی خلق عالمی

من آن روزی که دل بستم به زلفش

همه عالم، اگر پر از هوس است

لیک ملکی که ماندم از پدران

مست میی نمی‌شوم، جز ز شراب اولین

صائب به هر که می‌نگرم مست و بیخودست

رب لسان قائل یلفظ نار خده

پر سوخته بادم ار درین راه

زلف سرگشته که بر روی تو گشت آشفته

تا ز مشرق خوبی طلعت تو طالع گشت

خود ببین ظاهرش درین دوران

ازان بی حمیت بباید گریخت

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد

برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر

بگریز ز غم به سوی شه رو

هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز

هر کسی را تو اگر زنده بجان می‌بینی

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من

چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟

سه پسر داشت اوی و هر پسری

جز حق همه گدا و حزینند و رو ترش

گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان

نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم

هرچه گوئی چون ترازو زین زبان گر یک جو است

ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه

کمین گشاده به صید دلم کمان‌داری

گفت به تاریخ که سوی جنان

به سوگند گفتن که زر مغربی است

بشوی از آب معنی دست صورت

بلبل به زیر بال خموشی کشید سر

چون نکنم ناز که پنهان و فاش

قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست

نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری

طومار جرم ما همه از جام باده شست

شهر ری آشیانه‌ی بوم است

کامد از هیچکس چنان کاری

آن نی که دم تو خورد روزی

خرد را نیست تاب نور آن روی

باده نخورم ور ز آنک خورم

منگر تو به دیده‌ی تصرف

دل پر درد را دردست درمان

بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک

شد از نامه‌ات چشم این پیر روشن

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی

مباش محو اثرهای خود، تماشا کن

چون بند شود نطق یکی سیل درآید

بی اثرهای شمس تبریزی

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس

گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا

عجب آید مرا ز باده‌پرست

شه بدان شمع شکر افشان گفت

اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید

خرد غواص آن بحر عظیم است

ماه خواندم من تو را بس جرم دارم زین سخن

ز حلقه‌های سیه زلفش ار بخواستمی

گرمهر نباشد نرود روز بپایان

مقصود خود از خاک در کعبه نجستم

راه عمل این است، بگویید ملک را

مقدرست که از هر کسی چه فعل آید

ایا نفس ملامت گر، خمش کن

میانه چون صراط مستقیم است

چو دیده کحل نپذرفت از شه تبریز

ابرارک یشربون خمراً

این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند

هر که می‌بینی به بویی زندگانی می‌کند

الی بلدة فیها هوای و منیتی

خانه دولتست خرگاهت

انا قصرت کلامی، فتفضل بتمامی

حیات من به تماشای گلعذاران است

چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد

هر دل که شکار زلف تو گردد

ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت

آن چنان آتش سودای تو افروخته شد

هر که زین باده جرعه‌ای بخورد

چو سعدی که چندی زبان بسته بود

الا یا صاح انظر فی خدودی

مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

اگر چراغ نداری از او چراغ بخواه

چونک سعد و ظفر غلام تواند

از آن از اشک خالی نیست چشمم

ز اعجاز دم عیسی عیان است

جام می‌ام فکند ز کف و آن گاه

چون بدین طالع مبارک فال

گفتم که: « ما را هنگامه بنما »

از آن مجموع پیدا گردد این راز

اوان قاب قوسین است و ادنی

از درد تو جان ما بنالید

شد کاروان و خون دل بیقرار ما

جانان مرا بار خدا داده ز رحمت

گرچه بود جنگ بر آهنگ چنگ

راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی

ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل

از او در جنبش اجسام مدور

بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است

گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان

من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست

خبر نداشت مگر از جراحت دل ما

با سگ کوی او همی گردید

زان فسانه که لب پر آب کند

چون غم دل می‌خورم، یا رحم بر دل می‌برم

صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف

چون دوش اگر بی‌خویشمی از فتنه من نندیشمی

همی تا حلقه‌ای در زلف دادی

پند عاقل نکند سود که در بند فراق

مرا دلی است که از درد عشق رنجور است

به سکندر چنان نمود حکیم

میازار موری که دانه‌کش است

فلکهاییست روحانی، بجز افلاک کیوانی

ملاحت از جهان بی‌مثالی

خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت

خوشم ار سر بداده‌ام چو درختان به باد من

دستگاهیست پر از نافه آهوی تتار

در قیمت دهانت نقد روان سپردم

با هم ستم است اگر نباشیم

شاه ازان تنگ چشم چین پرورد

گوید که: « رسید مرگ توبه

عرض شد هستیی کان اجتماعی است

اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا

یکی بر کنار گل، یکی در میان بید

گفتم کنم معانی عشق ترا بیان

سیلی از گریه‌ی من خاست ولی می‌ترسم

همی تند چو دیوپای در جهان

به دختر چه خوش گفت بانوی ده

(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن

ولی هر لحظه می‌گردد مبدل

آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او

ابله کننده عشقست عشقی گزین تو باری

بستان دگر امروز بهشتست ولیکن

سودها بردند تجاری که در بازار عشق

آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن

یادگاری کز آدمیزاد است

ای آنک تو جان این نقوشی

حدیث «ما سوی الله» را رها کن

که گرداگرد قصر او چه شیرانند کز غیرت

عاشقان دانند قدر عشق دوست

بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر

همه گویند که از جان چه تمتع بردی

چو از معماری لطف خدا بر پا شد این خانه

به دستور دانا چنین گفت شاه

دو صد یوسف نماید از خیالش

چو اهل دل کند تفسیر معنی

از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون

بر غم او ریخت می دلگشا

شاه نشان قدسیان تخت‌نشین شهر قدس

در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ

خلق عالم سرند و ما مغزیم

هرکه را این شکسته پائی داد

تبریز و شمس و دین مولی

از او هر غمزه دام و دانه‌ای شد

واسطه برخاستی گر نفسی ترک عشق

آب روشن به جوشن اندر شد

وگر بر عقل چیزی هست مشکل

از دست تو ای جوان زیبا

هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش

گرش پای بوسی نداردت پاس

زین زهر گیاهمان برون بر

به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی

شد شیشه زرد همچو لاله

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد

شه کسی را گفت حالی از کسان

اثر شست تو خون همه را ریخت به خاک

رفت تا درگه اتابک سعد

چون باد مخالف آید از دور

مرا هو العین و بالعین تطری

فرشته گرچه دارد قرب درگاه

می‌کشدش که ای رهی از کف من کجا رهی

چون یک است اصل این عدد از بهر آنست

چو آسمان دل از مهر تست سرگردان

مژگان تو دید تا فروغی

گر پر وی نبستی زنجیره‌ی حباب

پس از ما همین گل دمد بوستان

ایا خفق قلبی اما تسکن؟

چون سکندر تشنه‌لب بسیار دارم هر طرف

زرد گشتی از خزان غمگین مشو

دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد

دیده پر خون دوستان پاک من

چشم بد دور که آن صف‌زده مژگان دراز

هیچ کس دیده‌ی بصیر نداشت

به حیاتست زنده موجودات

پوذپسه بنی، پوپونی لالی

به نظم آورده و پرسیده یک یک

ز آب رخ یوسفی خرمن من سیل برد

از من بیچاره بیزاری مکن

قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق

من و سودای تو تا دامن صحرا برجاست

چرخ روبه باز کردش طعمه‌ی گرگ اجل

یکی گفت شاها به تیغش بزن

شمس تبریز! که جان طال بقای تو زند

قصه‌ی این پسر بپرس ازمن

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش

گفتند از این دو یا رب پیش تو کیست بهتر

چون نبود ابلیس را سر بر زمین

حلقه‌ی ارباب حال حلقه‌ی عیش و نشاط

بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی

یمن از نقش او که نامی شد

کم اسکرنی بکاس حب

بر تو درهای امتحان بگشود

ولی به قد خریدار می‌برند قبا

چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق

خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست

چون خرامی، به قفا از ره رحمت بنگر

نگشادند در سرای وجود

قبا پوستینی گذشتش به گوش

من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم

دو شناور ز دور بر لب آب

بر گرد خیال تو دوانیم

تبریز بگو آخر با غمزه شمس الدین

بدان ماند که خونش می‌دواند

یا نور کل حدیقة علویة

نسیمی است شب‌ها به گلشن غنوده

بی‌مهره و دیده حقه بازیم

لا امن و لا امان حتی

روی خورشید قرب، غیم گرفت

بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر

به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید

یا بیا در غم زمانه بسوز

در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید

هاتف پی دل فتاده رفتی

که گفتت به جیحون درانداز تن؟

منه انگشت تو بر حرف کژم

کاروان رفت و کارسازی نیست

شاد شود دل و جگر چون بگشایی آن کمر

به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو

گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست

تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم

همین نه بلکه تو را با وجود اینهمه نقص

از پیکر این عروس فکری

شمتت فی‌الشجون اعدائی

به خدایی که واحدست و صبور

زهی دربخش دریایی برای جان بینایی

چون برفتم ز چشم، او حالی

للات عقد بسته با یاقوت

یارب از دوزخ هجران تو فارغ نشوند

گرچه من دور مانده‌ام ز برت

سرو را با جمله زیبایی که هست

گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر

نیست یک خلق و سیرت مذموم

نگذارند غران را که درآیند به لشکر

لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم

لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک

خندید به آیینه‌ی خورشید فروغی

مالت الی و قالت و هی ضاحکة

کارش الا می و شکار نبود

مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل

شیخ را از من این نباشد چشم

ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر

محرومم ازین طلب که دارم

من بشکرانه‌ی آن از سر سر برخیزم

پیراهن من چاک شد از رشک مگر باز

پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظاره

چه گفتم چو حل کردم این راز را؟

گر جملهع جهان شمع و می و نوش بگیرد

گفت: «من رنجکش یکی زال‌ام

ز خونبها بنترسد که گنج‌ها دارد

تاج زرین بده و سیلی آن یار بخر

از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را

این سلاسل که تو داری همه را حیران ساخت

حال بیچارگان بادیه را

چابکی چرب دست و شیرین کار

و انی الاستقامة والتوقی

هر دو را عشرت کنان در بیشه دید

ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان

برشد به بام دیر چو رخسار او بدید

باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست

پهلو زند به شه‌پر جبرییل ناوکی

ز آشوب زمین و ز گیر و دار پر دلان افتد

برادر، ز کار بدان شرم دار

هین نوبت جنون شد، مستی ما فزون شد

اوست نزدیک ورنه دوری تو

ساقی باقی است خوش و عاشقان

چون فنا خواهد شدن این ساحره دنیای دون

هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی

تا خط سبز تو سر زد فارغ از ریحان شدم

پیر عاشق، که در معنی سفت

آن پیر خری که می‌کشد بار

چو تو ملک ابد جویی به همت

آنکه بالای نردبان بلاست

مردانه تمام غرق گشتند

کنون برافکند از پرنیان درخت ردا

ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن

آخر از دست غمش چاک به دل خواهم زد

درآییم از این در به نیروی عشق

گرفتم که مردانه‌ای در شنا

اگر تو از دل و جان دوستداری

دلم ما ز خاطر فسرده‌ی خود

نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند

کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم

در تنگنای حبس جدائی توقعم

در دور چشم ساقی بخت جوان کسی راست

تو مشت درشت روزگاری

تا من بنوازشی که دانم

ای گل، به بستان می‌روی، وی غنچه پنهان می‌روی

داغ فرزند و هجر همسالان

یا مضطربا تعال و افلح

چون در قعر است در وصل تو

چون با تو نپردازم آتشکده دل را

طالع خفته‌ام از خواب برآمد وقتی

همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس

بگفت از که بر دل گزند آمدت؟

چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر

آنکه ز اسباب در غرور افتد

مخور تنها که تنها خوش نباشد

شمس تبریزی تویی سلطان سلطانان جان

آن او می‌دید، آن خویش نه

تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری

ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم

می‌تاخت نجیب دشت بر دشت

یشعر العاشق و هو عجم فی عجم

صفتش را به دل نشاید یافت

صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رود

مشتری را خرقه از سر برکشیم

گرکنم جامه به خونابه نمازی چه عجب

گر ایمنم از فتنه‌ی دوران عجبی نیست

دو پایش چون دو ساق گاو، محکم

بخندید کاین قلعه‌ای خرم است

شربة اهوائک مسمومة

قصر ملکش را بود بنیاد، سست

کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده

تو خورشیدی و مرغ روز خواهی

بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد

دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد

از کلام شکوفه و نسرین

ز اولین گل که آدمش بفشرد

مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان

کارت از رونق ار چو ماه شود

هر چند شده‌ست خون جگرشان

هست جان عطار را شیرین از آنک

قامتم نون و دل از غم شده چون حلقه‌ی میم

من به تحقیق صنم خانه‌ی چین را دیدم

با بال ضعیف و پر کوتاه

تو با خود ببر توشه خویشتن

زمن از تو دونده شد، فلکت نیز بنده شد

نه فنایی که جان ز تن برود

تا تازه شود پژمرده من

شمس تبریز خسرو عهدست

سایلی گفتش که ای آشفته کار

هر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوش

اولش عام و آخرش خاص است

دل‌بند هزار در مکنون

بی‌سوی عالمی است بس عالی

راه نارفته کی رسی جایی؟

به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست

هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل

دل ز گیسوی تو بگسست و به ابرو پیوست

ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟

بزاری به شمشیر زن گفت زن

بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست

واحد اینست و ثالث و ثانی

ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو

به دیبه سیه این کعبه را لباسی ساخت

چون به سلطانی رسیدی ای غلام

هر کجا جلوه‌ی بالای تو باشد به میان

این قفس چون دلم تنگ و تار است

بس گرسنگی که سستی آرد

گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »

بر خط اوست انس و جان را سر

مبدل شد و خوش حطام دنیا

چون دل عطار را بحر گهربخش دید

در گوش آسمان کشد از زر مغربی

کسی به خلوت جانان رسد به آسانی

امر او را به جان ستاره مطیع

چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود

جان چو آئینه‌ی صافی است، برو تن گردیست

گرگ آزاد ریسمان در حلق

شب کاروان‌ها زین جهان بر می‌رود تا آسمان

گر چه مست افتاده بودم از شراب

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت

چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب

برآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگر

صد گونه ستاره شب آهنگ

یا سندی انت جمالی ، انت دلیلی ودلالی

یا ادیب محلتی پر شور

ده چشم شده جان‌ها چون نای بنالیده

من شفاعت کنم امسال ز میر

تا زنده بود شمع صفت بر نکند سر

عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست

آنکه در جان تو را اصول نهاد

روان گشتش از دیده بر چهره جوی

آن سور و تعزیت همه با دست این نفس

می‌کنی از بیاض شعر اعراض

شمس تبریزی تویی خوان کرم

فارغم همچو مرغ از مرکب

گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد

و تلقی سماء المجد فی درجاتها

نشان گمشده‌ی من بجو ز خرد و بزرگ

شوریده بود نه چون تو بدبخت

آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب

دل بی‌علم را نباشد راه

بگذارم ز بحر و پل بگریزم ز جزو و کل

فانی شوند و باقی مطلق شوند باز

خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام

چسان هوای تو از سر بدر توانم کرد

وجه انعامش که مرقوم است و مجری در برات

قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن

و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق

میل صورت به شهوتست و هوس

پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی

چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا

فرشته‌ی هیات و خوش منطق و صحیح کلام

این بازپسین دم رحیل است

جمله چو دردند به پایان خم

راه معنی باسب و زین نروند

ز من چو می‌طلبی مطربی مستانه

نوبهار بلخ را در چشم من حشمت نماند

از لبت هر که او نشان پرسد

عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ

همایون نسخه‌ی صنع الهی

به احسانی آسوده کردن دلی

بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش

نقد خود زیر پای خلق مریز

به هر باده نمی‌گردد سرم مست

و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر

چون ندارد مرده کشتن حاصلی

آن که نوشید شراب از قدح ساقی ما

عصمت ممتنع قیاس تو را

نی نی غلطم ز خون بجوشی

این همه بگذشت نیز، پیشتر آ ای عزیز

خاک او دیده بود و آتش خود

گفت دانستم که زخم دست کیست

نیست در کار توام دلبستگی

حدیث ذره اگر روشنت نمی‌گردد

بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد

خوش نشستی زان زیان ایمن کزو خواهد فکند

بپرسید کاین قله را نام چیست؟

هر بدیی کو به تو آورد رو

عاقبت این شیوه گردد شیونت

سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی

هیچ کردی به خیر اندیشه

چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را

نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم

به گمان خطای ناشده‌ای

لیلی ز سر گرفته چهری

صورت یوسف به یکی جرم شد

می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه

تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز

از دل بهر نگار شکاری همی‌کند

سحر که شاهد خاور نقاب بر می‌داشت

چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی

و آن طلسم از شانزده مصرع بود

حذر کن ز پیکار کمتر کسی

برون و اندرون و جام و می نیست

در دم بوته‌ی ریاضت و قهر

تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا

ای خدا آستین فضل فشان

در فروغ آن جمال جان فشان

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خروش بحر از گردون گذشته

از نظرگاه خویش ماندش دور

این را اگر ننوشی در مرحمت نکوشی

آتشی کو بهار و لاله دهد

می‌رود شمس و قمر هر شب در گور غروب

چون دیده پدید گشت خورشید

در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت

اشک عشاق کجا در نظرش می‌آید

چون به زور طبع قلاب نفس خواهم فکند

به ره خفتگان تا بر آرند سر

با عاشقانم جفت من امشب نخواهم خفت من

روی آن حکمتی ندارد نور

صبح چو خندید دو چشمم گریست

خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم

یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست

من و اندیشه ز بسیاری دشمن حاشا

مزاج اتش جوعش به گرد خرمن کاه

سر تا قدمش کشیده در بند

کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل

عالمی، بر در امیر مرو

از چشم سیه سپید پرخون

تا ابروی چون کمانت دیدم

ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران

شادی امروز دل از غم رویش رسید

مهین خدیو سلاطین کامکار رسید

نترسد که نعمت به مسکین دهند

خنب ز یخ بود و درو کردم آب

کار کید ز کارخانه‌ی خیر

دامن دل را کشید یار به یک گوشه‌ای

با حسن رویت احسان کی جوید

ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست

دام آدم شد اگر دانه‌ی خالت نه عجب

گهی می‌خواهد از من پیشکش بهر تو دریادل

غلطید چو مور خسته کرده

مخدوم شمس‌الدین شهم، هم آفتاب و هم مهم

گاه بر رسم نغوله پیش سر

چو هر نقشی که می‌جوید ز اندیشه همی‌روید

کینه‌گیری ز من نکو نبود

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم

چراغ چشم من آن روی مجلس افروز است

نه پای راه نوردی که در گشایش کار

چو سال بد از وی خلایق نفور

هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر

چشمها تیره، خانها تاریست

منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند

به باد زرد شویم و به باد سبز شویم

از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو

با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم

دو داماد در سلک یک خاندان

حوضی شده چون فلک مدور

چند هزار همچو او بنده‌ی خاص پاک خو

خشم اگر کوه سهمگین باشد

جان‌های آسمانی سرمست شمس تبریز

نبینی روی او یک ذره هرگز

اگر شفا نفرستی بخستگان فراق

چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم

جود شاهانه‌اش آن دم که کند قسمت مال

بر نیکمردی فرستاد کس

برای تو مهان در انتظارند

روی گیتی پر از صلف شد و لاف

دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین

دل من شد حجاب دل نظرم پرده نظر

گاه می‌رفتی و چوبک می‌زدی

تشویش جزا با همه تقصیر نداریم

ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل

خط مشکین کشیده سر تا دم

قراری گرفته، غم عشق در دل

شه، سلامان را در آن ماتم چو دید

خنده پدر و مادر در چرخ درآوردت

راهی است که هر که یک قدم زد

زمزم رندان سبو کش میست

خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند

اینک سده‌ی اقدس که از عز و شرف

آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست

و جودک و النعماء ما لم تسمه

به سپید و سیاه غره مباش

ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی

در تنور بلا و فتنه خویش

گر بگوشت نرسد صبحدمی فریادم

خوشم به سینه‌ی مجروح خویشتن یا رب

از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین

وز برقع آن چنان غباری

چندان بود ضعیف که یک روز چشم را

گه سرافراز و گاه پست شوی

به مقناطیس آید آخر آهن

در دل از شادی سازی دگر آراستمی

مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا

ترک سر کردم و از دردسر آسوده شدم

آن آصفی که می‌کندش دهر انقیاد

نرفتم به محرومی از هیچ کوی

قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر

دل او دارد از امانت نور

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو

حریف ماه شدی از عسس چه غم داری

گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را

آن که خبردار شد ز مساله‌ی عشق

چو او کس نکرد از خدا بندگان هم

بیچارگی ورا چو دیدند

مران از گوش صوت ارغنون

ور تو در تربیت کنی تقصیر

یکی کاهل نخواهد رست از وی

یوسف ز می وصل تو در چاه فروشد

در دیده‌ی من حسرت رخسار تو تا کی

کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد

واندر فضای عالم علوی به طعمه‌ای

ازان همنشین تا توانی گریز

قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص

شوقش از پرده برون آورد، لیک

استاره روز او است چو بر می‌ندمد صبح

عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بی‌قول نیست

موسی آمد قصه بر گفتا که چیست

با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان

یگانه صانع خیاط خانه‌ی تقدیر

بر کشتن خویش گشته والی

بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او

آنکه او را نه آشنایی تو

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن

همه دلها چو گلهای شکفته است

ای باد صبا حال من ارزانک توانی

دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق

وز پی آسایش جاوید راند

مپندار گر وی عنان برشکست

باد روحست که این خاک بدن را برداشت

« لیس فی جبتی» بیان دلست

جان مثل ذره بود بی‌قرار

مرا چو وقف خرابات خویش کردستی

درنگر ای سالک صاحب نظر

وطوال مکرمة و رسم فتوة

در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع

گوش همه خلق بر سلامش

گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیره‌ی

نی گرفتن زلف چون چوگان به دست

می‌دید حسن خود را می‌گفت چشم بد را

گفت بنشین و جام و جم در ده

در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی

شبی که از غم روی تو گریه می‌کردم

بر غریبی شهریاری از تفقد در گشود

خنک نیکبختی که در گوشه‌ای

منم مرغ آبی، توی مرغ خاک

تا نگیری صفات روحانی

می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط

ور نبینی کز دو عالم برتر آمد شمس دین

از درش بویی نیابد جان هنوز

سر رشته‌ی کین ندادی از دست

اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان

پادشاهی که ملک هفت اقلیم

وأسقیه کذا الی‌الصباح

ناگهان رومی غلام باره

یا سحر نمود و چشم ما بست

چون به وصلت توان رسید که هجر

مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت

گر پیر باده‌خواران گیرد ز لطف دستم

که عالم روی در آبادی آورد

چو سگ بر درش بانگ کردم بسی

آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا

پیرهن کین بود مقاماتش

چو در بزم آیم به وقت نشاط

هر کی او مر عاشقان را بنده شد

با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا

صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت

بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش

عیب یک همنشست باشد و بس

استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه

هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست

امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت

وجود گل به بالای گل آمد

بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن

تماشا کن رخش را تا بدانی

به مسیحائیت اقرار کنم در همه کار

بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی

ملک دین را تو راست میکن کار

از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا

ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می‌پرستی

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست

هیچ دیوانه ز سر حلقه‌ی عشاق نخاست

خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند

در گوشه نشست و ساخت توشه

جان منصور چو در عشق توش دار زدند

وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش

صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح

دل به مهر امیر دادستم

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

چون به دست چپ طراز چرخ دید

ازین بدتر گله‌ای نیست از زمانه مرا

چو عاصی ترش کرده روی از وعید

فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است

می‌بکاهد از ملامت جان مرد

چون نکته ز راه چشم گویی

جواب گفت مر او را فصیح آن خانه

دی نرگست از عربده می‌گفت که خواجو

نازم آن چشم سیه مست که از راه غرور

شاهسواری که ز شاهان بود

و او نیز به هجر گشت خرسند

از شاه وفادارتر امروز کسی نیست

مرد غیب از کجا تواند دید؟

مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی

هرگاه که بگذری به بازار

چنان بچشمه‌ی نوش تو آرزومندم

خسرو از رشک شکر خون به دل شیرین کرد

گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون

من که از شرم گنه سر برنمی‌آرم ز پیش

شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد

روستایی که دیشب از دره جست

تو بگریزی و من فریاد در پی

سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم

گر بدو گویند مستی یا نه‌ای

سری به عالم عشقت قدم تواند زد

بایدم ساخت دایم الحرکت

چون کرد ز روی مهربانی

به پرهای عجب دل برپریدی

خلوت از بهر آن پسند آید

هر کی جان دارد از گلشن جان بوی برد

چشم جادوش آتشی در زد

بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است

از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم

بدان سان که از کعبه‌ی دل شود

مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت

گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند

حد عمر از سه قسم بیرون نیست

حل گشت ز تو هر مشکل جان

هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب

صورت این عالم پر پیچ پیچ

ز آشفتگی به حلقه‌ی جمعی رسیده‌ام

می‌گذشت از جمله اوقاتی ولی پیوسته بود

گیرم ز پدر به زندگانی

رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا

گوی بردی از همه با صد شتاب

جرعه‌ای کن فیکون بر سر آن خاک بریخت

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

به عشوه آهوی روباه باز صیادت

آن قیامت که عاشقان خواهند

مرکز دایره‌ی ملک ابوالقاسم بیک

به نیکمردی در حضرت خدای، قبول

ای قوم که شیرگیر بودیت

سفره بی‌نان و کاسه بیخوردی

گر ز خزان گلستان چون دل عاشق بسوخت

من حلقه‌های زلفش از عشق می‌شمارم

این زن از چون من هزاران گوی برد

ایمنم از خون خود در عشق آن زیبا جوان

سر گردنکشان دارای جم فرمان محمدخان

هرچه در طرز خرده کاری بود

ببردی روز در گفتن چو آمد شب خمش باری

وآنچه باشد بدون این اسباب

نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه

بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ

کمان حرص مکن زه که شهسوار اجل

گر بدین پسته‌ی خندان به چمن بنشینی

که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت

در بن دیوار درویشی چه خوابت می‌برد

آن که سر از پای نداند کجاست

خواری تو ز بدسرشتی توست!

اصل همه باغ‌ها جان همه لاغ‌ها

شدیم جمله برهنه چو عشق او زد راه

خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست

ریخت تا دام سر زلف تو بر دانه‌ی خال

ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن

رایی نه که جنگ را بسیچد

سلطان عرفناک بدش محرم اسرار

جامع این چهار شد خلوت

یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی

یک رمز مگوی لیک چون گل

اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن

به هر کجا که منم شغل اختران مهر است

تاریخ این مقارنه کردم سوال گفت

گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید

آرام بخش جان را زان می که از تفش

در بر وی حواس بر بسته

ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم

به هستی بخش و مستی بخش بگرو

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

از چشم روزگار ستانیم داد خویش

زبان هرکه می‌جنبید در کام

دادش خورش و لباس پوشید

می‌دهد چون مه صلاح الدین ضیا

آتش توبه پاک سوز بود

گفتی الست زان دم حاصل شده‌ست جانم

کیست چون عطار در خمار عشق

بجامی باده دستم گیر ساقی

یقین شد جان سپاریهای من بر خویش این گونه

زانجا که نکته پروری طبع شوخ اوست

گر از جاه و دولت بیفتد لیم

گفتم به قلندری که بنگر

رفت همتای وی و یکتا بماند

هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو

از نغمه‌های طوطی شکرستان توست

بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق

من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی

چون بگذرد زمرد و ز مرکب بلار کش

شش جهت را ز هفت بیخ برآر

بربند دهان ز گفت و سر نه

تا که بینا تو باشی، او نبود

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش

من حیران ز عشقت برنگردم

تو در تنعم و نازی ز ما چه اندیشی

دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم

از ظلم و جور تشنه به خون دل من است

گهی خار و خس در ره انداختی

ای کرده دل چون خاره‌ای امشب نداری چاره‌ای

هست با نیست، عشق در پیوست

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان

شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو

سر انگشت نگارینت نگارا

ما خوش‌دلیم با تو به هر شام و هر سحر

لب و کام ملک را می‌تواند

مهد بیرون جهان ازین ره تنگ

بر نقد سخن جانا هین سکه مزن دیگر

شکر دل رحمت و خلوص و رضاست

نزدیکتر است از تو با تو چه روی بیرون

چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق

عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار

من و بختی که مایه‌ی ظلمت

چون خان و مان سیه شده‌ای از زر حرام

چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود

چو پا واپس کشد یک روز از دوست

هر که درویش، از او بود بیزار

بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان

به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم

عمری بتمنای رخش می‌گذرانیم

حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

آن دوست که بد سلام دشمن

ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت

داشت شکر آن یکی، شیر این دگر

دریای پرمرجان ما عمر دراز و جان ما

همه اسباب عیش هست ولیک

شبی که روز کنم بیتو از پریشانی

تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت

گر در مقام تربیت ذره‌ای شود

نه لایق بود عیش با دلبری

هر جای که هست گنج گنجست

زو به مردم صحن آن معمور شد

چو ره بگشاد ابیت عند ربی

به دست خویش تو در چشم می‌فشانی خاک

قصه‌ی آتش دل چون به زبان آرم از آنک

نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو

کرد بدین سو عبور لشگر عیش و سرور

گفتا رقمی به ار پس افتد

اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را

تاج را مپسند بر فرق خسان!

عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر

جانا چو تو از جهان فزونی

شاید که ز من خلق جهان دست بشویند

در دایره‌ی تاج‌وران راه ندارد

زان به تن جامه‌ی خودم ننواخت

به شرطی که چون شاه گردن فراز

شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را

زان نظر در گناهت اندازد

از بس که غرقه‌ام چو مگس در حلاوتت

ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا

اگر در عالم صورت فراقست

جز شاه کیست سایه‌ی پاینده‌ی اله

که بر روی زمینش خالق‌الارض

صیاد بدین طمع که خیزد

شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار

رفت حاتم ازین نشیمن خاک

کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید

گر تو مرد آشنایی چون شوی

ز سرمستی برون از روی و مویت

بر سر آنم که در کمند نیفتم

هست یکی در جهان از تو کرم پیشه‌تر

که یارا مرو کاشنای توام

دست تو دست خدا چشم تو مست خدا

شب و روزش چنین به اصل و به فرع

از جا به بی‌جا آمده اه رفته هیهای آمده

انتظار حبوب زیر زمین

اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند

تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را

می‌زند مانند طفل مریم از اعجاز دم

بوری به هزار زور می‌راند

ملک جهان گیرم چون آفتاب

بلکه بر خاک آن دو تن علمی‌ست

خداوندا در این بیشه چه گم گشته‌ست اندیشه

چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب

عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی

در هر کمین که آن ترک تیر از کمان گشاید

زهی بر حشمت گردون اساست

زان هزاران صورت و نقش و نگار

جز تا به چه بابل او را نبود منزل

تا تنش پای بند دار نشد

من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران

این جهان همچو موم رنگارنگ

عطار چمن صباست پیراهن گل قباست

گفتم که آب دیده ما چاه می‌شود

وانکه دوران انتظار شغل او

در هر طرفی ز طبع پاکش

می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز

آنکت از آب در وجود آورد

دزدی که رهی می‌زد هنگام سیاست شد

عطار شرح چون دهد اندر هزار سال

زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز

گر ز دست تو گریه سر نکنم

بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر

زانک گرگ ارچه که بس استمگریست

بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل

هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال

الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می

می‌زنم من نعره‌ها در خامشی

بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند

چنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتاد

رایتی آیت فتح آمده از پا تا سر

لیک چون ره به گنج خانه یکیست

گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد

لب فروبسته از شراب و طعام

همچون میزان گشتی لرزان

باده‌ی چون گلاب روشن و تلخ

زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد

تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود

دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام

ای کمان و تیرها بر ساخته

وگر گوید فروشستم فلان را

گر نهی قدر دوست را نامی

من دانه افلاکم یک چند در این خاکم

چو پشه سر شاهی برد که نمرودست

گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان

گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم

این چه حرف دل‌خراش ناملایم بود آه

چون فرو گفت آفرین پیوند

بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی

احدی، لیک مرجع اعداد

سماح آمد رباح از قول یزدان

چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذره‌ای

خلعت عشق تو بر قامت دل بینم راست

کس به مقصد کی رسد از سعی خویش

شش سال شد که راتبه من شدست هشت

روز دیگر بر علویان مقل

یارست نه چوب مشکن او را

پیش دانا راهدان بوالعجب

هم بخور و هم کف حلوا بیار

آخر ز بهر دو نان تا کی دوی چو دونان

ما تاج تارک خلفای زمانه‌ایم

آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم

هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر

بر خاک فتاده چون ذلیلان

شمس تبریز ایستاده مست در دستش کمان

خر عیسیست این تن مردار

کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم

جانا بر تو قرار آن راست

گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش

بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده

خاصه گنج مخزن عصمت که گنجور زمان

ترک شکرش ترک شکر حق بود

خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن

از نصیحت تازه گردد هر دلی

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

شب قدرست او دریاب او را

مرغ دل صید کمانخانه‌ی ابروی تو شد

قیمت خاطر مجموع فروغی داند

چنان افکند عهدش طرح جمعیت که می‌ترسم

هم‌چو آن حجره‌ی زلیخا پر صور

نظرش چونک به نورالله است

زینت عقل چیست؟ دانش و داد

زرین شدم از سیمین بر تو

بسی می‌زد به مژگان بر دلم تیر

دل که بشد نعره زنان از پیش

پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار

بازوی عونت رسول‌الله را رکن ظفر

یاد یوسف دیو از عقلش سترد

دزد خونی بین که هر کس را که کشت

شب ما تیره و دراز بود

هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت

گر بد و نیکیم تو از ما مگیر

صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ

مخوان دور فلک را دور ترسا

ز رتبه‌ی طاق میان هزار یکه سوار

چون شد اندر آب و چونش در ربود

مرا حق از می عشق آفریدست

زان جهان نورسیده معصومست

شرح آن بحر که واگشت همه جان‌ها او است

صف قتال مردان صف‌های مژه توست

چگونه در دل تنگم قرار گیرد صبر

کی توان باده ننوشید در ایام بهار

هم رخ خورشید را هر صبح دم

این فقیر بی‌ادب نا درخورست

گلستان می‌شود عالم چو سروش می‌کند سیران

سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان

هزار ساغر هستی شکسته این دل من

سرکه آشامی و گویی شهد کو

از عکس رخ لاله عذران سپهری

جز عاشق پاک دیده نشناسد

خصم سیه‌رو کندش زاغ نام

تا لب جو خندد از آب معین

چون رفت محمد به در خیبر ناسوت

یافتی تسکین چو آن رنج و الم

ای شیر هر شکاری آخر روا نداری

نعره برداشتم به بوی وصال

دمی ندیم اسیران قید محنت باش

باده‌ی پایندگی از کف ساقی گرفت

مسیحا دمی کز دمش روح رفته

کین عمر را نان ده ای انباز من

اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند

دارد او از خانه‌ی خود آگهی

در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب

تو را بگویم پنهان که گل چرا خندد

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت

یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل

آه از آن عالم اسرار قدر

هر که را شب بینم اندر قیروان

وگر بیمار بینی عاشقی را

زآن غلطها چو پا کشد راهت

با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب

عشق که اندر خزانه‌ی دو جهان نیست

چرخ را بر سر میدان محبت هر دم

فغان که داد ز دست ستمگری است مرا

تیغت شود مقلد سبابه نبی

چون گشاده شد ره و بگشاد بند

مسلمان نیستم گبرم اگر ماندست یک صبرم

پشته پشته هیزم از هر جا برید

گر کاسه بی‌نوا شد ور کیسه لاغری

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست

دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند

ازین کمترین بنده‌ی کم بضاعت

پس بگفتندش که آنگه تو حریص

این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی

لبشان بی‌زبان سخن پیوند

قهقهه شادان عشقش کرد مجلس پرشکر

هرگاه که پشت و روی یکسان شد

چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار

آگهی هیچ ز کیفیت مستانش نیست

لایق داوری و دارائی

ساربانا بار بگشا ز اشتران

بازآمدی کف می‌زنی تا خانه‌ها ویران کنی

سوسن آزاد و زبان در زبان

ای تو گندیده میان حرف و صوت

افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد

از پرده برون شد دل پرخون من آندم

مسافر از سر کویت کجا توانم شد

این اثر داد ثنا خوانی سی روزه‌ی من

لعل و یاقوتست بهر وام او

ذا الراح لا شرقیه غربیه

صیقل آن اگر نه‌ای آگاه

منکر حشر روز دین ژاژ مخا بیا ببین

می‌ندانی کز چه ماندی در حجاب

ز قید عشق تو می‌خواستم که بگریزم

از دامن شیرین‌دهنان دست کشیدم

و گر ز عین عنایت نظر کند به زمین

زر از آن تست زر او نافرید

شکسته بسته تازی‌ها برای عشقبازی‌ها

در دل آتش نهاده چون لاله

غیرت تو گر نبودی اشک‌ها باریدمی

بگیر این دلق اگر چه وام دارم

ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

طور کسبعة ابحر من رحله

خلعتی کز تن مبارک خود

گفت این سی خشت چون انباشتی

خطر دارند کشتی‌ها ز اوج و موج هر دریا

فدیه‌ی او ز مال او دادند

شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته

چون ندارم هیچ گوهر در درون

بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما

فامس بغداد یومها و کذا

مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش

ای رخ شاهان بر من بیذقی

نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است

خرده را کش تو خرد میخوانی

شمس تبریزی مرادم زلف توست

برو به باده مخدوم شمس دین آمیز

هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل

خال به رخساره‌ی نکوی تو می‌گفت

فلک در آینه عرض و فرش دید و نداد

نیست زر غبا وظیفه‌ی ماهیان

مرا همشیره است اندیشه تو

گر علومست در نوشته‌ی تست

تمره یصفی عقولا کدرت انوارها

بحر از آن جوش می‌زند لب خشک

نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید

واقف از حال پراکنده‌دلان دانی کیست

از آن مقید قید شدید سلطانی

خشکی نخلش همی‌گوید پدید

گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌ای

اول و آخر و کلام و سور

شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود

تبریزی شوید اگر در عشق

می‌پزد سودای دربانی تو

سر کوی نگاری جان سپردیم

بلبل بوستان مدح توام

شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست

گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه

چون ندانی به پای روح سفر

بهار نو مگر داوود وقت است

تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو

برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

تا آرزوی دیدن او را برم به خاک

سرکه‌ی مفت از عسل با آن که شیرین‌تر بود

چون بهشتی جنس جنت آمدست

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا

جامه‌های خسروانی در برش

چشمه‌ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو

آتش می بر سر پرهیز ریز

زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

جمعیت طره‌ی پریشانت

در هر ملک را که حادثه بست

پس گریزد مرد تاجر بر درخت

عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می‌دمد

به هوا بر شود، بسوزندش

چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد

جمله را صدباره فی‌الجمله بدید

به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم

گر تو درمان درد عشاقی

تو خسرو ساتر خطاپوش

دل که دلبر دید کی ماند ترش

هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد

گر سر این لطیف چهرت نیست

ای خنک آن را که سرش گرم شد

بگویمت که چرا بحر موج در موجست

هست خورشید حقیقی بر دوام

هرگز نکشم منت خورشید فلک را

سهی سرو ریاض سرفرازی

خاص و عام شهر را دل شد ز دست

غافل ناله کند از جور خلق

باغ نشان گر ندهد زیب باغ

گهی پیری نمایی گاه دومو

بس بود از دو عالم این ملکم

بلبل دلسوز بین از ناله‌ی ما در خروش

نطق همه گویا شد از غنچه‌ی خاموشت

یا برای ملازمان دگر

با درش بود آن غریب آموخته

بستدند آن صنمان خط عبور از دیوان

چون رقم او بود این تازه حرف

ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا

القلب لیس یلقی نادیک کیف یصبر

و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید

من غلام همت آنم که در راه علی

صعوه در دور تو اسیر عقاب

لیک پاسخ دادنم فرمان نبود

زان نعل تو در آتش کردند در این سودا

بانگ برآورد که: ای گنده پیر!

همچو گل خنده زد و گفت درآ تا بینی

از غمزه‌ی تو کنون نترسم

بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب

گر در آخر نفسم هم‌نفسی خواهی کرد

جان‌آفرین که زیب حکومت به عدل داد

عشق صورت در دل شه‌زادگان

آهنی کو موم شد بهر قبول مهر عشق

تا چو به آن دیده‌ی خود واکنی

خموش باش سخن شرط نیست طالب را

می‌شمردم من از این نوع شنودم ز فلک

ریش این فرعون گیر و سخت دار

کاشکی بار غمش بر کمر کوه نهند

در یک زمان بسیط زمین پر شود ز سر

آن زمان یک چاه شوری از درون

یک حمله دیگر برسان باده که مستی

«اینهمه گل چیست ته پای من

چنانم کن ای جان که شکرم نماند

دلا تا کی روی بر سر چو گردون

عاشقانرا بجز از درد نباشد درمان

پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست

شاه تخت ارتضا یعنی سمی مرتضی

خیرشان اینست چه بود شرشان

رطلی ز می باقی کز غایت راواقی

مرده دلان‌اند به روی زمین

مگر به روز قیامت نهان شود رویت

در سفر افتند به هم ای عزیز

هرآنکو برک گلبرک تو دارد

از چشم ترم جوش زند خون دمادم

نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها

آن چنان ره به خویش کن بازم

رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست

هر چه به دل هست ز پاک و پلید

گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد

تا که عطار عاشق غم توست

چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش

گر اعتقاد به دامان محشر است تو را

چو خلف آن نتیجه‌ی اقبال

بی درد که فارغست و خندان،

چو کور افتاد چشم دل چو گوش از ثقل شد پرگل

بود درین مهد فروبسته دم

فوا حزنی اذا حجبوا و یا طربی اذا قربوا

عارفا گر کاهلی آمد قران کاهلان

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست

بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایه‌ی خویش

فلک که حلقه‌ی زر کرده از هلال به گوش

که کشت آن سیه پیل نستوه را

ز سایه طره‌های درهم او

مرسان باد حاسدش به ترنج

کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده

هر حقیقت که توی اول داشت

صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج

تشنه شو تا بخوری شربت آن چشمه‌ی نوش

چو پیک اجل دامن او گرفت

برگرفتم شمار عشق آن به

آن سوی که کفر و دین نمی‌گنجد

فارغ از حجت و قیاس شده

ساقی جان صرفه مکن روز ببردی به سخن

کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد

کار خرد از باده خرابست ولیکن

یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند

چو تاریخشان خواستم عقل گفت

یکی اسپ آسوده‌ی تیز رو

این‌ها گذشت ای خنک آن دل که ناگهش

مسجدی کندرو نماز کنند

پنهان بود بهار ولی در اثر نگر

تا روز به شادی بگذاریم که فردا

عشق عامست و عقل خاص ولیک

رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش

روزی که فلک درین غم آباد

بکشت از تگینان لشکر بسی

آن گاه قضا ز تو بگردد

این تفاوت ز بهر خام بود

تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی

ای که تو از اصل کان زر و گوهر بوده‌ای

میزد گلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست

غم دست برآورد مگر باده‌فروشان

تا دو تاریخ آشکار شود

به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه

باز هم در چنگ حق تاریست بس پنهان و خوش

راست شو، تا به راستان برسی

فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان

چه می‌پرسی مرا کز عشق چونی

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

هیچ کس در حرمش راه ندارد کانجا

خدمت چند روزه‌ی ما را

همیدون ببستند پیمان برین

عقل بر آن عقل ساز ناز همی‌کرد ناز

جز رخ او بهر چه در نگرند

عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم

بیا که در دل من رازهای پنهانست

گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

دهنده‌ای که ز دست و دلش به زنهارند

که ای نامداران ایرانیان

در دل خلقند چون دیده منیر

گاه پیری به قدر کند شوند

گوید تو کار خویش می‌کن و من کار خویش

تا که روی همچو ماهش دیده‌ام

در رهت خاک راه شد خواجو

به مصر آن دم زلیخا جامه زد چاک

مجلس عیش دل‌افروز مرا

آزرده دل و جگر دریده

سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند

که: «بزودی به کارد یا خنجر

دعاها اندر این مه مستجاب است

از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل

اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را

ناله هم در شکن دام تو نتوان که مباد

درین بساط یکی بود ساغر و ساقی

سپه را به بستور فرخنده داد

وقت سحرست هین بخسبید

سوسن رعنا که زبان‌آور است

گر می مجلسی و آب حیات همه‌ای

جمشید کجا جهان‌نمایی

ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام

گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار

شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم

نیاز ای انوری بس عرضه کردن

طبل قیامت زدند صور حشر می‌دمد

گرانمایه و گرد و مغزش گران

نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی

دل من پرسخنست ار چه دهان بربستم

این خود چه شمامه‌ی شمیمست

نشاید توبه کرد از می‌پرستی خاصه در بزمی

آن به تسبیح جلال و حمد سبوحی سزا

آن حقیقت کمال تست که نیست

چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی

بکوشید تا پاسخ نامه یافت

افلاکیان بر آسمان زان بوی باده سرگران

جهاندار مسعود محمود غازی

گفتم از دیده شوم غرقه‌ی خون روزی چند

کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان

همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد

گه شست به خون دل سرایش

صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح

به پیشش بتان نوآیین به پای

گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق

هر چه دهد عاشق از رخت و بخت

بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک

آه من گر ز آسمانه برشدی

کاشکی دانستمی باری که تو

یل تیغ زن گفت فرمان تراست

این عشرت و عیش چون نماز آمد

هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت

خاکی دگر بود که همه خار بر دهد

زین بیع و شری که خط او دارد

چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم

دل آخر ز دست غمش می‌گریزد

تو کجایی و ما کجا هیهات!

آتش دل گرچه پنهان می‌کنم

دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ

ز بالای من نیست بالاش کم

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی

ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی

خادم بسوز عود مطرب بساز چنگ

بر شهیدان محبت آفرین بادا که بود

تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم

راستی ساکن اندرو به صواب

در چمن عیش خار از چه شکفته‌ست

درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد

گوش گشا جانب حلقه کرام

کجا زو بر تواند خورد عاشق

نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست

گفتی ز شهر بند خیالم به در مرو

بهر تشویش خاطر ما را

نبایدش گفتن کسی را درشت

دیده چرخ و چرخیان نقش کند نشان من

بیامد سپهبد بکردار باد

بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست

هزار جان طلبید و یکی ببردم پیش

گر چه ما بیتو زهر می‌نوشیم

آن یک دو نفس که دارد از عمر

کام دلم ز لب بده، وعده‌ی بیشتر مده

عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو

بر او مسخره آمد دل و جان

گشادند گردان سراسر کمر

در آن خانه سماع ختنه سور است

باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار

جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش

عمر تو چیست عطسه‌ی ایام جان ستان

در آویزم به دامان تو یک شب

فرازش نباید کشیدن به پیش

منگر به گرد تن بنگر در سوار روح

بجست از کمند گو پیلتن

ترک کن این گفت و همی‌باش جفت

چو بیشست آن جنون لحظه به لحظه

سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست

کمال حسن وی از چشم من تماشا کن

اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان

به هنگام شیرش به دایه دهد

ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی

سپهدار کاووس در قلبگاه

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را

که باشی تو که او خون تو ریزد

خامه چون احوال دردم بر زبان می‌آورد

گر مکرر سخن تلخ بگوید معشوق

شد در سر سودای رخش دین و دل ما

چه کنم گو ببر گر او نبرد

شب رو و عیار باش بر سر هر کوی از آنک

همه جامه بر برش چون آب بود

آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

چو غوره رست ز خامی خویش شد شیرین

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

گفتم آیا نخل امیدم به بر خواهد رسید

دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد می‌کردی

کاغذ طلبید و خامه برداشت

صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان

فرود آمد از باره زین برگرفت

بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید

مزن دم پیش کس از سر این کار

خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو

تا درآید ز کمین ترک کمان ابروی من

می‌گدازد تابش هجرت مرا

آرایش پیکر معانی

طفل دلم را به کرم شیر ده

بران بیشه رفتند هر دو سوار

ز خورشید یک جو چو ظاهر شود

تا دیده‌ها گذاره شود از حجاب‌ها

از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک

تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ

آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا

گر از پیوند او فخریت نبود

برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب

غلامی بیاراست از خویشتن

هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو

روز روز ماست می در جام ریز

اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن

تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می

عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد

نشنیدستی چنان توان مرد

گر عاشق داد نیست جودت

تهمتن بپوشید ببر بیان

بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو

به روی آینه بنگر که از سفر آمد

عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس

به شادی دو جهانش نمی‌توان دادن

چون مست شدم خواستم از پای درآمد

اکنون که ز دست شد عنانم،

نقش شمس الدین تبریزیست جان جان عشق

ز دیوان نبینی نشسته یکی

همرنگ دل من شو زیرا که نمی‌شاید

مردانه درآی کاندرین راه

بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند

برخیزد و جان در قدمت بازفشاند

چه سود مرا ز زندگانی

به تیر غمزه مژگانت انوری را

شبی گفتی به دلداری شبت را روز گردانم

چو چشم تهمتن بدیشان رسید

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد

گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب

گر پیام تو بیارند از آن به که مرا

راه ده باز، که نزد تو پناه آوردیم

جز وصل توام نمی‌شود در سر

طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان

وگرنه بیارای جنگ مرا

یک دو ابریشمک فروتر گیر

کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ

فلک حکایت خوناب دیده‌ی فرهاد

گر کمانش خری، چو تیر شود

غم او مایه‌ی عیش و طرب است

چو اندر هیچ کاری پاسخ من

یکی مشتی از این بی‌دست و بی‌پا

درین جای رفتن نه جای درنگ

لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد

فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من

پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند

نام این نامه «جام جم» کردم

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام، شاید که من

این از تو مرا بدیع ننمود

از آب حیات او آن کس که کشد گردن

بدو گفت رخشم بدین مرغزار

مگریز درآ تمام بنگر

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

پستان سیمگون تو با اشک لعل ما

ببر کین و مبر پیوند یاری

دلم آینه است و در وی رخ او نمی‌نماید

انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک

گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را

کمند تو بر شیر بندافگند

ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر

ور ببینی یار ما را روترش

زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است

پرده‌ی من جز منی من نبود

ور در ره راستی روم راست

گویمت وصلی مرا گویی که صبر

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر

زگفتار دهقان کنون داستان

آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان

خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود

کرده استاد صنعت از یاقوت

جز با دل شکسته ترا کار زار نیست

تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم

عیش تلخ من کند معلوم خلق

بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما

ستاره بران بچه آشفته دید

خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری

برای زخم چنین غازیان بود مرهم

از خاک سر کوی تو چون دور فتادم

ز تفش سنگ در خروش آید

بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا

روی تو که دل نیاردش دیدن

عارفان از خویش بی‌خویش آمدند

بفرمود پس طوس را شهریار

ای صد درج خوشتر ز جان وصف تو ناید در زبان

صد تشنه ز خون دیده سیراب

فریب چشم آن ترک دلارا

آنچه بروی زمین حصار کند

کین مرده به بوت زنده گردد

گویی که به صد چو انوری ارزم

خم‌های شراب عشق برجوشد

جهاندار اگر دادگر باشدی

از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل

بدان دارالامان و اصل خود رفت

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

تو نترسی که باغ سازی و تیم

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست

در خشک و تر انوری به صد حیلت

ور ز دلداری و جان بخشی تو

سیاووش ورا دید بر پای خاست

گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین

بی خودم کن که خود به خود تو بسی

گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین

گرامی گوهر دریای شاهی

خوشدلی در جهان نمی‌یابم

مرا گوید نیاید هیچت از من

اندر تبریزهای و هوییست

ز خاشاک وز خار و شاخ درخت

از جنس نبود حیرتی بی‌جنس نبود الفتی

تا بدیدم چمنت ز آب و گیا ببریدم

غمزه را پند ده که غمازیست

زلف معشوق زیر شانه‌ی تست

پرده بردار، تا سر اندازیم

شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری

آن زینهار گفتن عاشق تهی نبود

به پیش سپاه اندر آمد چو گرد

هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا

ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار

تا جان بودم زان می چون خون سیاوش

خیمه‌ی عاریت برین سر راه

غلام غمزه‌ی بیمارتم که از هوسش

شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش

دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع

که من چون ز همشیرگان برترم

آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد کو

دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز

هر چند که مهر رازوالیست

به مثل خود بود هر جنس مایل

مرا گویند: فردا روز وصل است

آن ریش کهن که در جگر داشت

عشرت خشک لب شده آمد و تر همی‌زند

که چندین به سوگند پیمان کند

هله جان بخش بیا ای صدقات تو حیات

رفت رزبان سنگدل که دهد

چو روزنامه‌ی روی تو در قلم گیرند

زنده‌داران شب امید را بر در گهش

بر خاک درگه تو تپیدم بسی ز غم

منت خدای را که ز اقبال مجد دین

چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا

همه کار ماسخت ناساز بود

بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی

شتاب و تیز همی‌رفت کو به کو پی من

هنوزت لب دوای درد دلهاست

بنگت آن اشتها دهد به دروغ

دلا، امیدوار وصل می‌باش

کانجا سخن زر به خروارست

درافکن فتنه دیگر در این شهر

اگر بر دلت رای من تیره گشت

گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی

اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر

چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود

این تف و باد و آب و گرد از چیست؟

آن یوسف خویش را کجا جویم

انوری بر پایه‌ی تو کی رسد

گر چه هم بر یاد ما بو کرد عاشق مشک را

سپهبد چو لشکر به هامون کشید

باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت

باشد به صورت خوش نما راه خوشی بسته شده

آخر به زکوة حسن ما را

بیعه در بیعتش میان بسته

مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف

جهان پهلوانی به رستم سپرد

گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش

ابر بر دریا بسی بگریست زار

هر لحظه بگوش آیدم از کعبه‌ی همت

او چه شایسته‌ی خودت سازد

گویمت: بوسی به جانی، گوییم:

یکی ژرف خنده بخندید شاه

ماه خود بر آسمان دیگرست

بدو گفت گودرز بیمارستان

گفت: به خاک درم چون گذری سر بنه

جدول هر گونه حویجی جدا

خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر

کرده با شاخ گلبنت ز فلک

شب خوش بودیم بی‌عراقی

لختی کف پای پر ز خارش

این بس نبود شرف جهان را

ز خویشان گزین کرد پیران هزار

گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم

هر پرده که پیش او درآید

قصد خواجو کرد و خونش خورد و برخاکش نشاند

اصل ازو بود و فرع ازو خیزد

مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق

گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه

راند مرا رحمتش آمد بخواند

ده و دو هزار از دلیران گرد

دامنم را چون تهی دیدی ز گل، خاری منه

دی بدادی آنچ دادی جمع را ای میرداد

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

مدتی سبز شد نبات و بلند

روزگاری بوده‌ام بر درگهت

دستی برنه که انوری ای دل

هر پاره کف جسم کز آن بحر نشان یافت

به کاووس کی گفت کاین رای نیست

هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان

ساز سفرم هست و نوای حضرم هست

کجا رسم بمکانت که پشه نتواند

کرده هر شب ز گنبد نیلی

لب شیرین تو گفتا: ز من پرس

شاد می‌زی که در عروسی دهر

ای دست تو منور چون موسی پیمبر

ازان پس دلیران شدند انجمن

دل مرغ هوای تست، لیکن

جان و دل از جذبه میل و هوس

عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود

از پس پرده میکنم بازی

دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر

دستم ز زبان خصم کوته شد

آن جا لیلی شدست مجنون

شنیدم که روزی گو پیلتن

چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد

تا ز پیشم چو آفتاب برفت

جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند

کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد

تا من از خاک درت دور شدم

بکردند یک تیرباران نخست

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم

ز اسپان فرو ریخت بر گستوان

جان و جانان چو هر دو دوست شدند

تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی

گل سوری نبینم در بهاران

هیچ مغزی نداشتست آن سر

شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد

تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد

دختران دارم چون ماه پس پرده دل

بخفت و مرا پیش بالین ببست

مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست

کسی را اوفتد بر روی، این رنگ

گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی

وقت خوردن دو باده کمتر نوش

نام تو تا بر زبان ما گذشت

مردم صومعه مسلمان نیست

ز هر نی ناله مشتاق ناید

همی کوفت بر خاک رویینه سم

هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو

مثال جان بزرگی نهان به جسم جهان

در دیده‌ی خورشید چو یک ذره حیا نیست

گر در دیار خود نتوانی به کام زیست

جستم همه جای را، ندیدم

عربده بر مست هیچ خرده نگیرند

چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم

نشست از بر باره‌ی گام زن

از خبر وصل او تا دل ما خوش کند

جنابتی که ز دعوی عشق او بنشست

هشیار کی شویم که از ساقی الست

به قتل دشمن خود گر شتاب نیست ترا

در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست

تو ای انوری گر نباشی چه باشد

دانه دل کاشته‌ای زیر چنین آب و گلی

همه شادمان نزد شاه آمدند

امام شهر چو محراب ابروی تو بدید

نه دست و پای اجل را فرو توانی بست

آن زمان کز خود رهایی باشدم

آسمان گشت و کوکبی انبوه

ابر صفت مریز اشک، از پی هجر و وصلشان

غم تو کس تست و هرگز نبینی

فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید

به هر کار در پیشه کن راستی

از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی

کسی چون ذره گردد این هوا را

ناله‌ی زیر ز عشاق بسی زار بود

درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد

چیست عالم بی‌فروغ آفتاب روی تو؟

خطاست اینکه همی گویم این طمع نکنم

کافری گر لاف عشق او زند

بمان تا خرد بازیابم یکی

کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر می‌رود

ای جان و بخت خندان در روی ما بخند

دهد دو دیده‌ی من شرح مجمع البحرین

به خروج و فلک نوشتن تو

ای عراقی، چو تو نمی‌دانند

باورم می‌کنی به نعمت شاه

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده

نوشتند نامه یکی مردوار

توختایی بچه‌ای، در تو خطا نیست عجب

مرغ در دام اوفتاده بسی است

بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ

سوی او راهبر نخواهم شد

شحنه‌ی عشق هر شبی بر کندم ز خواب خوش

گویی از جان کسی حدیث کند

اگر عالم هما گیرد نجوید سایه‌اش عاشق

بپرسید زو گفت نام تو چیست

بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست

زمینی گر نیابد شکل او چیست

فشاند برجگر ریش من غم تو نمک

نیست آب حیات جز دانش

شب خوش بودیم بی‌عراقی

در موکب ترکتاز غمزه‌ت

گوش آلوده ننوشد آن بانگ

چو شمشیر هندی به چنگ آیدش

آشوب عقل و جانی، آرایش جهانی

چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی

باغبان را اگر از غیرت بلبل خبرست

آن غذا در بدن چو یابد نظم

به گوش جان عراقی رسید آن زاری

همه روز عمرم به خفتن گذشت

ماهی از غیب سر برون کرد

ز خان سیاوش برآمد خروش

تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟

چند پنهان خوری صلاح الدین

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت

خوش زمینیست، در عمارت کوش

گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت

هم تو دانی که این چه دستانست

هین خمش کن در خموشی نعره می‌زن روح وار

سیاووش را دیدم اکنون به خواب

اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن

چرا روی کردی ترش تا ز خطت

در آن خالی که حالی نیست منگر

تا به باغ تو آفتی نرسد

کای دلارامی که جان ما تویی

فراقا به روز خودت هم ببینم

نماید ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن

کرا آمد این پیش کامد مرا

مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر

کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت

به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین

بوقبیس و حری درون خطم

دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت:

بکردند گردان گشتاسپ شاه

ز افیون شربت او سرمست خفت بدعت

بران دژ درون رفت مرد دلیر

درین بستان ز بهر سایه‌ی سرو

هر آهی از دل من ده دوزخ

به روشنی نتوان بار بر شتر بستن

گرفتم خود به من پیوندی آخر

گر ز روی و لب تو هیچ نصیبم بودی

در دشت سرابهای کین توز

رومی پنهان گشت چو دوران حبش دید

چو دیوان بدیدند گوپال اوی

از اشک دیده بر ورق روی چون زرم

عاشقانی که جان یک دگرند

تا چه حالست که هر چند کزو می‌پرسم

ای کتاب مبین، ببین خود را

ای کاش نزادی، ای عراقی

انوری دل ز روزگار ببر

خاموش کاین گفت زبان دارد نشان فرقتی

سبک تیغ تیز از میان برکشید

از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی

یک سر موی بیش و کم نشود

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی

مکن در پای هجران پایمالم

ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن

ترسان ترسان به طنز گفتم

تو که در سایه مخلوقی و او دیواریست

او به رعنایی چنان بر کرده سر

پیراهن وصل چون تو جانی

بس کن که هر مرغ ای پسر خود کی خورد انجیر تر

گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین

اول روز پیش شاه مدام

به نیم جان که تو داری و یک نفس که تو راست

گویدم انوری در این پیوند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟

وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم

گرد این دریا مگرد و لب بدوز

ز لعلش بوسه‌ئی می‌خواستم گفت

نظرت کرده تربیت جان را

لب لعل تو جانم می‌نوازد

هر کس صنمی چو گل در آغوش

هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت

شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو

پند، که بی‌باده‌ی صافی دهی

چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل

خواب را در دور چشم مست تو

چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست

از خلق کریم تو ندیدم

حسن تو همچون سخن انوری

کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید

حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید

این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر

سخت‌دل آهن نه بر آتش نگر

اگرت هست برگ صحبت ما

نهم دل بر وفای یار دیگر

ای فتنه، که آموخت تو را کز رخ چون ماه

از پای تا به سر همه بندست زلف تو

چون چنگ شوی از غم خم داده وانگه او

گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح

نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من

یکی غاریست هجرانش پرآتش

هر چند که در شهر دل تنگ فراخست

مخور اندوه، ازین پس شاد می‌باش

گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل

این نه بس کز عیش تلخ من لبت

آب حیوان که در آن تاریکیست

نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟

کشیدم آن سر زلف دراز را روزی

نبشته درو آفرینهای شاه

خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی

کنون عمریست تا در بند آنم

من چو سر در پای تو انداختم

خالی شده از جلا جمالش

چون چشم ز موی پاک گردد

چو شد در دلم پدید خبرها، که می‌شنید

دارم خیال او به شب، زان باده‌ی رنگین لب

گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ

تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم

جان دهد بنده، چون دهی نانش

با یاد لب تو در خیالم

به جان و دل ز دیوان جمالت

نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت

مرا از عشوه هر روزی به فردا می‌دهی وعده

تا کمر زر ندهد دست من

یقین می‌دان که چون وقت اندر آید

چو از زلفش بدین روز اوفتادم

چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید

چون حلقه برین دری، عراقی

بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره

همه عمر گذشته بازآید

شهری به آرزوی تو از جان برآمدند

او می‌رود سوار و سراسیمه در پیش

گهی همی‌کشدش علم سوی علیین

خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک

چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست

به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را

نیست بیمار غم عشق ترا

گر زانک نه لطف بی‌کران داشت

ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز

هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت

شکری از لبت به سرکه رسید

یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند

سخن کز روی دانش باشد و هوش

گنج حسنی و نپندارم که گنجی در جهان

هجر گفت از جانب تو راست شد

کوثر است این عشق یا آب حیات

از گردنم حمایل تسبیح برگشای

تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان

خورشید وصال تو روزی به جمل آید

عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود

زن دوشیزه خواه و نیک نژاد

ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است

راندی به بهشت کشتی خویش

میدان خوش است ای ماه رو با گیر و دار ما و تو

گر آن مجال ببینم شبی که: با تو نشینم

مطرب، بنواز نوبتی خوش

هر دم که به نفس می برآری

در بیابانی کزو وادی ایمن منزلیست

در چه کاری که خود درنگت نیست؟

ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان

گر در همه عمر گویم ای وصل

یارب و یارب کنان روی سوی آسمان

فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو

آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی

مفلس و مسکین بد و صاحب عیال

بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش

گر مقبلیست گنج سعادت از آن اوست

عکس جمال قدیم نور بهای قدیر

حکیم از چنان خواهش زیر کان

چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد

اگر تو زهره جبین می‌خری به بوسه مرا

ز عشق تو زارند خلقی ولیکن

معطلی مطلق تویی در ملک عشق

در دیر درد نوشان درس ورع که خواند

جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز

با عراقی، اگر دلاورمی

برفت آن زمان پیش او نامخواست

چونک خدا روفت دلت را ز حرص

کرده زبان بارها با من مسکین گرو

مریدی را مرادی بد

چو آمد خار گل را اسپری بخش

هرچ را جویی جزو یابی نظیر

طاق کسری به داد ماند درست

ما را چه ز باغ لاله و گل؟

پایه‌ی حسنت به هر شهری رسید

شادست زمان به شمس تبریز

به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟

امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را

نه خریدار نیک و بد باشد

امروز که از پیرمغان خرقه گرفتیم

نمک و هیزم و گچ و گل سر

چون عراقی حدیث او بشنید

چون، مرغ سحر، شد ارغنوان ساز

من سیمتنی خواهم من همچو منی خواهم

چو داغ مهر او داری، منه بر دیگری خاطر

اوحدی، کار عشق کن، که به نقد

بی‌آتشی تنور دل و معده‌ها فروخت

چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند

ترا با روی و زلف من چه کارست؟

باشد که یک نفس نظری سوی ما کند

همی بود سی سال پیشش به پای

همه زهر دین و دنیا ز تو شهد و نوش آمد

چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت

از غارت چشمت اندرین شهر

فرشته‌ای تو و دیوی سرشته در تو به هم

ترا چه غم بود از درد ما که سلطان را

به چه میمانی؟ ای حدیقه‌ی نور

خواه با من لطف کن، خواهی جفا

گفتم که تو از زمانه به باشی

درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک

بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم

ز زلف یار اگر مویی بجویم

ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد

زاده‌ی خاطر خواجو که بمعنی بکرست

ستر زن طاعتی بزرگ بود

هر آنچه آرزو داری برو از درگه او خواه

وزو زند و کشتی بیاموختند

به یکی دست می خالص ایمان نوشند

ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش

در عشق او صبوری دل باز داد ما را

زر خورشید ذره ذره شود

حدیث غصه‌ی فرهاد و قصه شیرین

باز در گریه و خروش افتد

نه دل را در تحیر پای بندی

چه عجب شعر انوری را نیز

دریای دو چشم او را می‌جست و تهی می‌شد

در حلق دل سوخته‌ی شیفته خاطر

چشمش همه را خواند وز روی مرا راند

مطربا نام بر ز معشوقی

در غمت همنفسی نیست بجز فریادم

بتان بی‌وفا خود را پرستند

ز دل که می‌گذرد بر درت بپرس آخر:

گویی که ترا از آن زیان بود

چون عین عیانست ز اقرار کی لافد

در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد

گروهی اندر او بی پا و بی سر

جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی

دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور

پیش‌بینان پس‌اندیش از ملامت فارغند

ز اندوه فراقش بر دل من

جز نیم دمی نماند حالی

مستند و طریق خانه دانند

چندین چو زلف بر سر آشفتگی مباش

کمال خود آن کو ز صورت شناخت

شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل

در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی

سبق گیرند بر آب از روانی

بنواز به لطف جانم، آن دم

هم با خیال تو گله‌ای کردمی ز تو

یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی

اگر تو عزم سفر داری، اوحدی، امروز

سخن‌هایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد

روی او کافاق یکسر عکس اوست

ولی چنین که منم بیخود از شراب الست

صمت و تقلیل و عزلتست و سهر

هر چه هست اندر همه عالم تویی

بار او نتوان کشید از هجر و وصل

برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو

به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی

دل، که دیوانه‌ی زنجیر سر زلف تو شد

تو زر بس نادری نیست کست مشتری

هر که بیند که تو از باغ برون می‌آئی

دور اول نشاط بخشد و نور

در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست

طعنه‌ی بدگوی نباشد زیانش

سر از دریچه برون کرد چو شعله‌های منور

بوسه‌ای ده به من خسته، که بسیار نباشد

چون سعی ما به صومعه سودی نمی‌کند

وانکه را رنگی و بویی راه زد

با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو

زن چو خامی کند بجوشانش

آیینه‌ی روی توست جانم

این همه بگذار و می‌گوی انوری

سگ چون به کوی خسبد از قفل در چه باکش

کنونست وقت، اوحدی، گر جوانی

کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من

والله هر میوه‌ای کو نپزد ز آفتاب

صد هزاران جسم خالی شد ز روح

نقد را باز گرد و کاری کن

بگو با غمزه‌ی شوخت، که رسوای جهانم کرد:

امید مبر کز آنچه مردم

چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم

با مدعیان حال نگفتیم، که ایشان

غرض زین جمله آن کز ما کند یاد

وآنچه که صد سال کند رستمی

خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی

از گفته و کرد من وز محنت و درد من

آری عجب نباشد گر در دلم نیابی

اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان

چون سرو ز بادها خمیدن

بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این

این قاعده‌ی نیازمندی

ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود

چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست

گفتم : به هم رسیدن ما را چگونه باشد؟

ور همچو من از فراق زاری

دارم سخنی هم از تو با تو

هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان

آشفته شوم هر دم بر صورت زیبایی

هر ساعتم به موج بلایی در افکند

به دل نیک بداده‌ست خداوند به تو

گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی

ناامیدی بردم از یاران، که می‌اندوختم

عشق می‌ورزید دایم، لاجرم

عشق در خواب و عاشقان در خون

اندر این طوفان که خونست آب او

دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست

ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال

نک شه هادی زان سوی وادی

آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است

گفتی که : شراب شوم باشد

چون لب یار شکرافشان شد

بر هجر نویس انوری کارت

کف حاجت بگشا جام الهی بستان

با آنکه کرد این منزلم، هم صحبت آب و گلم

ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او

چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار

می‌برد جانم برمحراب ابرویش نماز

بس که برین باره کوه و دشت که بینی

وز سر خوان این خزانه‌ی نور

با خیالت بگو نخواهم داد

شب ماه خرمن می‌کند ای روز زین بر گاو نه

گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟

شرابی خور که جامش روی یار است

از آنک هیچ شرابی خمار او ننشاند

مده بدست سر زلف دوست خواجو دل

هر که در سیرت وفا شد گرد

هان! عراقی، جان به جانان ده، گران جانی مکن

با چنگ بر کنار بد اندر کنار من

درده می خام و بین که ما را

دیده‌ای پر اشک دارم، چهره‌ای پر خون دل

این تن، که بر تو مرده، دل شد

چو پیدا و نهان دانستی این راه

هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز

من سیر آب چون توانم خفت؟

از لب لعلش چه عجب گر مرا

ترا با انوری زین گونه دستان

مردانه تو مجنون شو و اندر لگن خون شو

با لب لعل یار خود، عیش کنم به غار خود

گر نسوزد بر منش دل عیب نیست

برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست

چون خیال تو می‌کنم تحریر

چو دیدی در سر من سوز مهرت

چون ترک مراد خویش گیری

چونست سرت به بالش خاک؟

ما چون شبیم ظل زمین و وی آفتاب

کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن

ز باده پر قدحی چند نوش کرده دگر

گرچه بغنوده‌ای بهر نفسی

گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت

در تو چون روزگار چشم کند

روزگارم شد، ار نه عاقلمی

طلع الصبح علی اسعد فال

ببین آن‌ها که بند سیم بودند

زمین آستانت را به لب چون بوسه بستانم

عالمی را بنده‌ی خود کرده‌ای

به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین

چون ازین در دولتم شد آشکار

آنکه زاب سفید و خاک سیاه

با شاهد و شمع در خرابات

بارکش انوری که یارگر اوست

مرغان ضمیر از آسمانند

دل از ما خواستی، جانا، دریغی نیست دل، لیکن

وگر بگذاردش پیوسته ساکن

باز چون زلفت کمند او شود

گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند

به بوی سود کنی ترک خانه، ور نی تو

باد در او سر آتش گذری کرد

در خون منی چرا نیندیشی

با دیده جان چو واپس آیی

تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک

کمان جفا میکشی سخت و ترسم

ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست

می‌روم افتان و خیزان در پیش

با من، ای مهربان، تو بد کردی

فتاده‌ام چو عراقی، همیشه بر در وصلت

به دروغی بر انوری همه عمر

خاموش و ببین که خم مستان

عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم

جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ

چنان فارغ شوی از خلق عالم

گرت ز غیرت بلبل خبر بود چو صبا

ذات واجب قدیم و فرد بود

ور تو خود را ز خاک به دانی

کیسه‌ی عمرم ز غمت شد تهی

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین

در هیچ قدح بهتر ازین می نتوان یافت

جان دوم را، که ندانند خلق

یا از جهودی توبه کن از خاک پای مصطفی

هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل

تو بدان گنج ازین طلسم رسی

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم

با آنکه نشان نمی‌توان داد

شمس الحق تبریزی بر لوح چو پیدا شد

من از حیرت نمی‌دانم حدیث خویشتن گفتن

هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو

عمر من بیش شبی نیست چو شمع

گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست

چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت

تا عراقی ماند در درد فراق

چنین گفت موبد که از راه داد

مست همه گرد در این شهر ما

ارباب ظلم را به ستم دست روزگار

قصه‌ی اوحدی از راه سپاهان بشنو

به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ

فرونشان بنم جام گرد هستی من

زان صعود و هبوط پیوسته

عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی

ببخشید اگر چندشان بد گناه

چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور

مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری

دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز

هر سر مو ز زلف سرکش او

لیک نومید نیست کاب حیات

این محبان، که شهره‌ی شهرند

تو چه دانی که شکر خنده‌ی او

کنون روزگار توام تازه شد

دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر

نگه کن که چونست احوال و آنگه

گر بخواهد تا: بگردد رای من

خورشید چو شد تو را خریدار

هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود

قول آن را به راستی پیوند

آفتاب صفای صفه‌ی او

کسی با ستاره نکوشد به جنگ

جامه کبود آسمان کرد ز دست قضا

در تو بستم چو کمر دل، گفتی

که آن بی‌قرین را خبر می‌برد؟

ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم

سرم بنعل سمندت متوجست و تو فارغ

از هوی و هوس خویش جدا باش، ای دل

گر چه خردی، همه را در خوردی

چو یک ماه بنشست با سوک شاه

سر را ز دریچه‌ای برون کن

تشریف ده زمانی، ای ماه و اوحدی را

رنج کش، ای اوحدی، که بی‌المی کس

هلا گذر کن از این پهن گوش‌ها بگشا

من در گمان که ماه نواست آنکه بینمش

مال کس بی‌عمارتی ننهاد

ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار

سوی شهر ایران نهادند روی

آنک آتش‌های عالم ز آتش او کاغ کرد

از ما تو اثر نمی‌گذاری

نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست

سربسته از آن بگفتم این حرف

قصه‌ی آن نتوان گفت مگر روز وصال

کبر با خویش خود مکن به درم

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

نباید که بندد در گنج سخت

آن کس که از تکبر مالد سبال خود را

زان ساغر نهانی بر باده‌ای که دانی

کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟

گداز عاشق در تاب عشق کی ماند

مرغ چمن که برگ و نوایش نمانده بود

اگر هجرم وجودت را بکاهد

روی بنمای، که امروز ندیدیم رخت

که بر انجمن مرد بسیار گوی

تا دل به قمر دادم از گردش او شادم

نیست این‌جا از بزرگان ناظری بر حال من

آواز کسی راه در این پرده ندارد

سوز معشوق در پس پرده

خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین

در هم این نور و سایه پیوسته

او چه خواهد؟ که همی با وطن آید، لیکن

بنالد نه بیند بجز چاه و دار

تنها ماندن اگر نخواهی

قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو

گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز

ای رسایل کشته با نادی غیب

بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر

هست پوشیده در جهان گنجی

ذره بودیم، آفتاب شدیم

همان نیز با مرد بدخواه رای

از تبریز شمس دین سوی که رای می‌کند

ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن

ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم

اهل قالی چو سالکان می‌گوی

باد نوروزش همایون کاین ندا

مست بگذار در بیابانش

نیست جز آب دیده در دستم

جهان را ز هرگونه دارید یاد

گر بدین عاشق دلسوخته مسکینی

خود را شمرده با او چون صفر در عددها

علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی

تو ظالم را مده رخصت به تأویل

روز و شب چون نروی از دل تنگم بیرون

خرد دورست ازین بیهوده گفتن

هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد

پیامی ز من نزد شاپور بر

چرب و شیرین کم ده این مردار را

گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان

وگر پیش لب لعلش حدیث بوسه‌ای گویم

امروز به شادی بخورم با تو که فردا

مگر بگوش تو فریاد من رساند باد

آخر، ای دسته‌ی گل، سوسن باغ که شدی؟

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را

بدانگه که خورشید برگشت زرد

آمد قدح روزه بشکست قدح‌ها را

سر جمله‌ی اعدادم، نه زایم و نه زادم

بارها گفتم که: گر دستم دهد

حرص و سیری صنعت عشقست و بس

آئینه رخسار تو زنگار برآورد

تو مهر دیگری در سینه داری

گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو

بیاورد هرچش بفرمود شاه

توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن

برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم

رفتی، پی تو پرده‌ی خلقی دریده شد

خون عشقش هر شبی زان می‌خورم

ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست

کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته

بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می‌خور

یکی آسیا دید در پیش ده

یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید

بوسه زدم پای الف را ولی

هر زخم بد، که هست، برین سینه می‌زنی

عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه

قاضی اگر از می نشکیبد نبود عیب

لشکر فضل را مبارز اوست

نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟

ازان ده فراوان به راه آمدند

آنک بر پرده عشاق دلش زنگله نیست

تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو

بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت

من از رشک قد تو دیدن نیارم

درست قلب من ار شد شکسته باکی نیست

او به تن حکم کرد و فرمان نیز

تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟

بیاورد سیصد عماری و مهد

از شراب صرف باقی کاسه سر پر کنید

خنک یاری که هستی تو به خلوت هم نشین او!

برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم

هم‌چنان در آینه‌ی جسم ولی

گهی که وصف سر زلف دلکشت گویم

رندکی چند کون دریده همه

ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق

کنون چنبری گشت بالای سرو

به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد

گرم در صد بلا بینی مپرس از هیچ، سهلست آن

باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد

نقل چه می‌کنیم ما، قند لب تو نقل بس

در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم

خود کی درست خیزی از زیر سکه‌ی دل؟

صبح وصالم بماند در پس کوه فراق

که جاوید در کشور هندوان

رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه

دردها را درو نهاد دوا

گویی: به صبر چاره کن این روز عشق را

ظلم چه بود وضع در ناموضعی

مرغ دل از زلف دلبران نبرد جان

تو پیش از جرعه‌ی من مست بودی

چنان سوزد مرا تاب غم او

نوشتم یکی نامه از مرز چین

این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد

ای که به مخلوق چنین غره‌ای

به زلف او دهم این نیم جان که من دارم

کز هر رنجی گشاده گردد

در راه مهر سایه‌ی دیوار محرمست

گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست

با ما نظر عنایت، ای دوست،

مزن بر کم‌آزار بانگ بلند

گفت قضا بر سر و سبلت مخند

من چون ز برای او هم خانه‌ی دین گشتم

زو گر خبری خواهی، با راهروی بنشین

گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر

ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب

اگر یاران مجلس را نصیحت سخت می‌آید

تا ز آتش فراق دل عاشقی نسوخت

بدو گفت موبد که ای پادشا

من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من

به دستم جام‌جم دادی، پس از عمری که دم دادی

با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟

ساقیا باده فزون کن، تا منت گویم که چون کن

هر چند عمر در سر تحصیل کرده‌ام

مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟

عیسی نفسی، کز لب در مرده دمد صد جان

زبان را مگردان به گرد دروغ

می‌خند ای زمین که بزادی خلیفه‌ای

کار خلقی را به تدبیر تو باز انداختند

کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد

هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا

زهی از عنبر سارا کشیده

قبا در بند تست، اما ندارد در کمر چیزی

دردت چو می‌دهد دل بیمار را شفا

بیامد چو بهرام را دید گفت

گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد

هر آنکه سیم سرشکم بدید زود بداند

اوحدی، بشنو اگر عافیتی می‌خواهی

تا تو به وجود مانده‌ای باز

در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را

اوحدی، اینجا چه گرد خیرد؟

از پرتو مل پرده‌ی خورشید دریدند

چنین گفت گویا گشسپ دبیر

ای دل از این سرمست شو هر جا روی سرمست رو

بعد از آن از بند کار خویشتن برخیز، اگر

اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد

چشم نیکو شد دوای چشم بد

چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری

بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟

کارش چو به جان رسید می‌گفت:

برانوش را گفت کز شهر روم

خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا

تو بر کن چشم معنی را و بنگر نیک، تا با خود

بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند

هر نفس صد هزار خاک شوند

چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من

مرا به شربت و دارو نیاز و میل نباشد

و آن شیفته کز زلف و قدش دار و رسن یافت

اگر خانگی مرغ باشد رواست

جز چهره عاشقان مبینید

خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان

گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود

ما به بیداری روان گشتیم و خوش

ضرورتست ببیچارگی رضا دادن

منقاد دلیلی شو، در راه، که آهن را

ای کاش که بود ما نبودی!

زمانه برین سان همی بگذرد

چو در کان نباتید ترش روی چرایید

ز خدای و نفس خود، ار چنان که تو واقفی

هم شب اول که دل طره‌ی او دید ، گفت:

دل عطار تا شد غرق این راه

براه بادیه هر کس که خون نکرد حلال

کاج! لعلی ز لبش بستدمی، تا بر من

درد دل خسته‌ی عراقی

به زاری همی بند ساید کنون

شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم

زان رنگ و بوی چندین چون گل مخند، کین جا

به ما گوهری داد دست عنایت

هست اندر دفع ظلمت آشکار

آبروی قدح بباد مده

اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری

از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:

همه شب همی کار او ساختم

گر چه جان از وی ندید الا جفا

ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق

چو آگه شوی از شب بیدلی

اگر صد گنج دارد در دل و جان

دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست

زان ما شو، ای دلبر، تا ز دست هجرانت

ماجرایی رفت ما را با لبش

ز گیتی ستایش به مابر بس است

به خود واگرد ای دل زانک از دل

اگر چه شرم همی داشت، من به بی‌شرمی

سرو مرد قامت او نیست، لیک

آن ز فرعونی اسیر آب شد

چشم خونبارم اگر کوه گران پیش آید

گفتم: آن عهد تو می‌بینم و بسیار نپاید

چو گویم وصف حسن ماهرویی

بدانست کو را ز شاه بلند

العزه لله جمیعا چو شنیدیت

دل بسته‌ایم، در سر زلف تو گر چه خلق

ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل

آشکارایی و پنهانی نگر

در برم دل همچو مهر از تاب لرزان می‌شود

گر دلت آلوده شد، بر در می‌خانه آی

ز حیرت در همه گم گشته از خود

برانوش بد نام آن پهلوان

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

گفتی: آشنا گشتم با خدای در معنی

غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز

آن تنی را که بود در جان خلل

گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی

بر گور من ار گذر کنی تو

چون عراقی، واله و شیدا شدی

چو منذر به نزدیک جهرم رسید

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان

خرقه که بر دوخته شد، نقد که اندوخته شد

دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم

ذره‌ای پرتو خورشید رخش

چون بروز وصال شکر نکردم

پیغام ما چگونه رسد نزد آن حرم؟

از دو رنگی ماست این همه رنگ

پسر بد یکی خرد شاپور نام

همیشه بوی با عودست نه رفت از عود و نه آمد

ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری

اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟

هم‌چنین هر قوم چون پروانگان

هیچ زر در همیان نیست بدین سکه که ما

هر هوس و آرزو، که بود دلم را

در راحت سرای می‌کفتم

بدانید کان کو منی فش بود

هر آنک بالش دارد ز آستان عنایت

نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را

بیم آنست که: از فکرت و اندیشه‌ی تو

گویی گنهکاریست کو را همی

چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست

چون ز در قرب تو گشت شبانی عزیز

ز شوق او تپان می‌باش پیوست

چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز

ای دل چو در این جویی پس آب چه می‌جویی

ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم

بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون

بدرومتان هم‌چو کشت ای قوم دون

عندلیبی از گل سوری جدا

گر نمیرد اوحدی پیشت روان

مرا از زندگانی نیست سودی

نه از تخمه‌ی یزدگردم نه شاه

نی بگویم ز ملولی کسی غم نخورم

دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟

گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد

عقل را زاب زندگانی تو

کام دل درویش جزین نیست که گه گاه

به طیره گر تو مرا صد جواب تلخ دهی

نرمکی باد گفت در گوشم:

چنین تا به شهر صطخر آمدند

خمش باشم بود کاین غم درافتد

گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط

من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی

دیده‌ای که اندر نعاسی شد پدید

اگر جانان برآرد کام جانم

اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟

خضر جان گرد سرابستان دل گردد مدام

که برکس نماند جهان جاودان

چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان

چندان بنه درم، که کند دفع دردسر

بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم

بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم

جز نسیمی کان به چین زلف او بگذشت دوش

آنجا مکرمیم چو سقلاب و زنجبیل

زمان زمان که دلم یاد چهر تو بکند

سپاسم ز یزدان که دارم خرد

آن سو که میوه‌ها را این پختگی رسیدست

بوسه‌ای خواهمش، و گر ندهد

جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت

هیچ علت اندرو ظاهر نشد

متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر

جنس و نقد گنج مکنونات غیب

مانده‌ام در چاه هجران، پای در دنبال مار

همی گفت هرکس که این بد که کرد

تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را

ز پی آنکه بنگرم رخ لیلی ز گوشه‌ای

ای اوحدی، از خوان غم عشق دلت را

می‌ندانم تا دل عطار هیچ

مشعل مه بدم سر فرو می‌کشتم

آنجا مطلب روزه و تسبیح، که در روی

دلا بی‌عشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز

یکی کار پیش است با رنج و درد

اندر رکاب تو چو روان‌ها روا شوند

یک تن کجا تواند؟پوشید از نظرها

ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان

شاهدی کز عشق او عالم گریست

موسی جان بر فراز طور محبت

گنج وصلت هم درین ویرانهاست

به بوی آنکه به دامان تو درآویزد

زبان برگشادند ایرانیان

گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز

گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم

ز هیچ روی تو با من چو روی صلح نداری

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست

دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید

یک شهر دشمنند مرا وز بهر تست

به آفتاب خطاب تو خواستم کردن

چنان بد که طینوش رومی ز راه

افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل

بپیوند رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا

آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی

وان سر و فرق گش شعشع شده

خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست

کی کردمی من از لب صافی حدیث؟ اگر

به بوستان جهان بهر گلبنان حیات

ستاره همی دامن ماه جست

هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار

زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت

گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟

دل حیوان چو مرد کار نبود

دلم ز بهر چه با طره تو بندد عهد

به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان

دمادم چند نوشم درد دردت؟

بشد تیز بهرام و بر خوان نشست

هر ذره که پای کوفت با ما

اندیشها که وهم هراسنده کرده بود

زان سو گذر به جانب من کس نمی‌کند

گفت نان و زاد و لوت دوش من

آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب

جانا، ز خوی تند خود، چون بی‌گناهم، هر نفس

که به غیر از تو در جهان کس نیست

تن مرد نادان ز گل خوارتر

از حصار فلکی بانگ امان می‌خیزد

قوت روح از سماع جوی و ز مطرب

روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد

کنون بی‌خود بیا تا بار یابی

کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی

هر آحادی چه داند سر عشقت؟

به وصلت شاد کن جانم، کزین بیش

نه روزش طلایه نه شب پاسبان

باخبران و زیرکان گر چه شوند لعل کان

چند کنی، اوحدی، ناله؟ که در عشق او

زندان دل ما همه چاه زنخ اوست

ای بسا نازا که گردد آن گناه

به دوران او توبه‌ی اهل عشق

با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال

عاقبت نیکو شود کارم، چو من

همه پایه‌ی تخت زر و بلور

دلی آمد دلی آمد که دل‌ها را بخنداند

اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز

دل ما را به چه پرسی که: چرا شد بر او؟

از دلم مشعله‌ای خواهم ساخت

سرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل

نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس

نخستم برگزیدی از دو عالم

کزین مرد چینی و چیره‌زبان

از آفتاب مشتعل هر دم ندا آید به دل

همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من

بس فتنها که برانگیزد

گفت می‌دانم که نازی می‌کنی

خواجو اگر جان بدهد در غم عشقت

از من بپرس راز محبت، که روز و شب

تا درین عالم نگردد آشکارا راز ما

بفرمود تا پیش شاه آمدند

در زیر درخت او می‌ناز به بخت او

تا این زمان گر نطق ما تقصیر کرد اندر سخن

باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی

چه زنی در من آتشی که مرا

با عشق تو زیبائی خوبان ننماید

هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها

تا دور شدیم از بر تو

چو نرسی بشد هفته‌یی برگذشت

نه اول ماند و نی آخر مرا در عشق آن فاخر

از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار

اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان

چونک قدرت نیست خفتند این رده

چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ

اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند

از کرده‌ی خود سیاه‌روییم

ز گرگان بیامد به شهر نسا

یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد

شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟

رها کن ترهات و شطح و طامات

گفتی که چو زر عزیز مایی

ما دگر نام خریداری یوسف نبریم

باده گردان شد و او سر خوش و من خرم و نه

زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل

ز ایوانش بردند و کردند اسیر

من چو انبان بردریدم گفت آن انبان مرا

گفتی که: اوحدی را روزی بر خود آرم

مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت

هم‌چنین از بخل کم در روی جود

در شب هجر ناله‌ام همدم

صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد

آمد به درت ندیده رویت

سوی تور شد شاه نخچیرجوی

خورشیدروی مفخر تبریز شمس دین

آه و فغان اوحدی امشب، تو ای رسول

مطرب از شعرها که میپرداخت

گفتم: ستاره نیست سر شکست ای نگار

نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم

بر دوست به نزدیکی زنهار نهم چندان

مشامم تا ازو بویی نیابد

به زه داشت بهرام جنگی کمان

روزست شبم از تو خشکست لبم از تو

مرا به خوان وز درد فراق هیچ مپرس

نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟

پوست افزون بود لاغر بود مغز

گناه ار دیده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل

این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی

ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود

همی خواست منذر که بهرام گور

سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون

همه را رخ به خون دیده نگار

ای عیدتان بر خام خم گوساله‌ی زرینه سم

تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد

هر خواب که دوش دیده بودم

بلبل زبان گشاده و بنهاده پیش او

بوسه‌ای ده مرا، که نوش لبت

ز نخچیر دشت و ز مرغان آب

این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم

در دلت چون توان که بگذارم؟

گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او

بیشتر رفتست و بیگاهست روز

وضو سازم به آب چشم و هر دم

گاه به دست تو همچو مرغ گرفتار

تا تو ز خودپرستی وز جست وجو نرستی

کسی را کجا پادشاهی سزاست

آن دم که بماند جان ما دنگ

رفتن مهر تو از سینه‌ی من ممکن نیست

نشود اوحدی ز مهرش دور

تحفه‌ی جنت که از بهر شما آراستند

دمی جدا مشو از جام می که در این دور

بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم

ور نهنگ لاخورش زو طعمه ساخت

به خان به راهام شو بر گذار

برپرد آن دل که پرش شه شکست

دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان

شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی

چون گهر در بحر گوید بحر کو

هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی

نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه

بنوازی و پس بیزاری

بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت

پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید

یاران قدیمی، که ز ما روی نهفتند

عشقبازی را خطا نتوان شمرد

گاه شعرم بدو شکر ریزد

چون بیاد لب میگون تو می‌خورد شراب

زین باده کجا خبر دهندت؟

عراقی خسته دل هردم ز سویی می‌خورد زخمی

چو بشنید شاه آن پراندیشه شد

به گوش غنچه نیلوفر همی‌گوید که یا عبهر

اسب خیرم لاغرست و خنجر کردار کند

یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی

بکشمش یا خود دهم او را عذاب

ور خطائی رفت کان گیسوی عنبر بیز را

گر دوست بر دل تو زند زخم بی‌شمار

عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی

چو بخت شهنشاه بدرو شود

در عین آتشم چو خلیلم فرست آب

نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟

گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز

زان شکر لب شور در عالم فتاد

بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح

چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد

شاید ار آب حیات از سخنش می‌بچکد

چنین گفت با پرده‌داران اوی

هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق

گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان

عاشقم، روزی بر آویزم بتو

حد اعیان و عرض دانسته گیر

مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه

این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض

مکن فاش این سخن‌ها همچو حلاج

بدو گفت ساقی که من بنده‌ام

دو چشم من چو جیحون شد ز گریه

با هجر تو ممکن نشد اندیشه‌ی شادی

گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم

همچو عطار اگر نخواهی ماند

ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد

بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل

جهان آب است و من در وی جمال یار می‌بینم

یکی پادشا پاسبان جهان

گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر

بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت

گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش

ان رایتم ناصحین انصفوا

تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران

بهر سود اندر خطرها می‌روی

زمانی شادمان و خوش نبودم

یکی جام دیگر پر از می بلور

این سخن فرع وجودست و حجابست ز نفی

آخر و اولی و بودن تو

لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود

همه دعوی او زوال آمد

بگیر سلسله‌ی زلف دلبران سمن رخ

آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی

به روی خرم تو شادمان نشد افسوس!

به منذر بگوید که ای سرفراز

ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید

زمان ما به آخر رفت، ازین بیش

پریر از لبت بوسه‌ای خواستیم

و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست

اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری

آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟

آنجا که منم تو هم نگنجی

بزد کفشگر جام می هفت و هشت

انصاف ده که با نفس گرم عشق او

در عشق نیکوان به جوانی کنند عیش

ز من بپرس گزند جراحت دل ریش

چون خشک‌سال وصل تو در کون دیده‌ام

برافروز شمع دل از آتش عشق

میان بیشه‌ی هستی به تیغ نامرادیها

گشت بیدار چشم دل، چو مرا

تو کردار خوب از توانا شناس

دوست را دشمن نماید آب را آتش کند

این راز چون بدارم پنهان؟ که یافت شهرت

آن دام که ما نهاده‌ایم، ای دل

گفت فرمان حکمت فرمان بگو

درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری

زان ساعد و زلف ار کمری سازم و طوقی

بعضی برای دوزخ، بعضی برای انسان

که بر پهلوی موبد پارسی

حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه

باز شنیدیم: کو آتش ما می‌کشد

به یاد آن قد چون تیر و ابروی چو کمان

دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت

دلا در راه حسرت منزلی هست

نماز شام ندیدی؟ که پیش روی چو ماهت

از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل

وزان سوی قیصر سپه برگرفت

صفراییی کز طبع بد از نار شیرین می‌رمد

گر می‌زند معاینه شمشیر، حاکمست

اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور

ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان

ای مه آتش عذار آن آب خشک

چو چوگان گشت در غم پشت و می‌دانم من خسته

تن بیمار ما درهم شد از غم

جو منذر بیامد به شهر یمن

ازیرا اسم‌ها عین مسماست

دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را

قاصد، که ببرد نامه‌ی من

ناز کم کن زانکه تا خطت دمید

در سنگ اثر می‌کند آه دل مظلوم

از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید

ور سوختن من است رایت

چو شاپور شاپور گردد بلند

نزدیک آمد که دیده بخشیم

زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی

ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست

آن هم از تاثیر لعنت بود کو

کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم

به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید

به عتاب گفت: عراقی، سر صلح تو ندارم

فزاینده‌ی دانش و راستی

غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون

گویند: به دل صبر کن از یار و ندارم

زاهدان فردا چه گویندار خدای؟

صد هزاران راهزن در ره فتاد

سخن یار اگر بود دشنام

روایتگرست این از آن، آن ازین

روشن‌تر از وجود تجلی ذات حق

به دادار گفت ای جهاندار راست

هر چه ناسوتی ز ظلمت راه‌ها را بسته بود

هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چاره‌ی خود

آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید

یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل

چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک

چو اوحدی سخن از لعل آن صنم راند

درین وادی خون‌خوار غم تو

سگالش نگوییم جز با ردان

دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست

تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟

یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید

خود عجب نبود آنکه از ره عجز

دست من و سلسله‌ی زلف یار

نظری بر من و بر درد من و زاری من

هم بر در دوست باشد آرام

رکابش دو زرین دو سیمین بدی

همه خانه‌ها یکی شد دو مبین به آب بنگر

ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟

گر از جور تو روزی پیش سلطان

یسر با عسرست هین آیس مباش

بجز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم

عمری دگر بباید و شلتاق عالمی

همچو ابراهیم از لطفت سزد

چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی

آتش در مال زن و در حطام

ای بسا سوخته دل را! که به پروانه‌ی غم

ما را به خویش خوان و بر خویش بارده

چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم

بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح

نه جمشید، لیکن هرش بنده میری

گفتی: از لب بدهم کام دل عراقی روزی

نهانش همی کرد خواهم تباه

چون مهره‌ای در دست او گه باده و گه مست او

ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین

ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق

شرح دارالملک و باغستان و جو

گر کشند از راه کینش ور کشند از راه مهر

اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی

چه باشد گر فراغت والهی را

خردمندی و مردی و رای تو

برکن تو جامه‌ها و در آب حیات رو

چون نهد دیوانه‌ای دانات نام

علت حجاب می‌شود اندر میان خلق

از تو کمری می‌نتوان بست به صد سال

من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند

ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی

بر من همای وصلت سایه از آن نیفکند

به تنها بگویم ترا یک سخن

در ساقی خویش چنگ درزن

نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی

چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم

می‌روی در خواب شادان چپ و راست

تاگرفتار سر زلف سیاهت گشته‌ام

موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید

زیبد که شود به کام دشمن

بدانید کاین چرخ ناپایدار

روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت

مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت

مپسند آبروی خویش، که دوست

چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند

ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست

به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم

به تیر غمزه جان و دل چه دوزی؟

بدو گفت بهرام با او بگوی

جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان

ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟

چاره بجز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب

پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ

باید که برآید چو برآید نفس صبح

آشفته‌ی جمال جمیل بتان شدی

چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم

به یک نیم روز آب دارد نگاه

چشم ما بگشاد چشم مست او

اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او

دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی

گر ذره‌ی راه نیست خورشید

دردمندان محبت بر امید مرهمی

رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد

از پی جرعه‌دان مجلس تو

به دل هرچه دیدند بردند خوبان

بی گفت تو گوش نیست جان را

آن ماه با حریفی هر شب شراب نوشد

دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست

چرب و شیرین و شرابات ثمین

من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته

پریشان کرد گرد روی ایشان

یک شبی با خیال او گفتم:

چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او

زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی

زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل

عیب زبونی نه لایقست،گر از خود

راست گفتی کنار من صدفست

بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

خدای تو آن چیز مخصوص باشد

ز بهر نقل مستان از لب و چشم

ز آه سرد من لرزد دل محزون در آن کاکل

ملالی نیست ماهی را ز دریا

دل به دست تو بود، بشکستی

با دل فارغ او زاری من سود نداشت

دیده‌ی دل کو به گردون بنگریست

گر پریشان رفته‌ایم اکنون تو خاطر جمع دار

هر شبی پیش خیال تو بمیرم چون شمع

با این همه، عراقی، امیدوار می‌باش

جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما

چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو

هر تلخ، که خواهی تو، بگو، تا بنیوشیم

چرا دلدار نو می‌آزمایی؟

چون به تاریکی در است آب حیات

فرهاد اگرش دست دهد دولت شاهی

گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی

دلم را شاد کن، ساقی، که نگذاشت

عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد

گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا

بی‌تو در گور آنچنان گریم که اشک

غنچه گریبان خود تا بن دندان درید

الله الله قسم مسکین بعد من

سرخاب قدح تهمتنانرا

با همه تندی و جوش در عجبم من که چون

خیالت گفت: کری نیک زارم

در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ

لطف خداوند جان مفخر تبریزیان

عشق تو هم برگسیخت رشته‌ی تسبیح دل

چشم تو آنجا که دست برد به دستان

غم عاشقی ناچشیده ولیکن

قولت چو با عمل بفروداشت می‌رسد

رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟

سر جان و جهان ندارد آنک:

هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی

شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول

کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری

نگوید به ترک تو اوحدی

زان فراخ آمد چنین روزی ما

روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند

دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام

چه خوش باشد که جان من برآید

گر بر آرم حاجتش او وا رود

آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را

خلق گویند: برو توبه کن از شیوه‌ی عشق

باد هواست، چار حد آن خراب کن

نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن

بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه

گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان

گر ز ما برهان طلب دارد کسی

ز پایت برندارم سر اگر دارم کنی برپا

دلم افتان و خیزان دوش آمد

سخن چشم همچو جوی مرا

اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن

می‌کند تکرار گفتن بی‌ملال

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب

چند باشی، عراقی، از پس دل

آب در جوی منست و وقت ناز

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اوحدی را کی پسندی بعد ازین؟

اوحدی، می‌بوس خاک آستان

دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید

دبیر سردلم فاش کرد و معذورست

مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه می‌گویی؟

ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی

آئینه نهفته در آئینه دان شود

آن خاک تیره تا نشد از خویشتن فنا

صد هزار اسم فزونست و مسماش یکی

مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز

هر که از جام الست او خورد پار

کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران

داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز

گردی است به راه در، عراقی

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

همچو خورشید همه روز نظر می‌بخشند

دردا! که نقد و جنس من اندر سر تو رفت

اوحدی پند نکو خواه شنیدی، لیکن

وانکه نور جان ندارد ذره‌ای

با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود

از گلبن رخ تو دل حیران گشته‌ی من

بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد

شاهنشهی که خطبه‌ی فرماندهی چه خواند

تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن

چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون

بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون

پر من بگشای تا پران شوم

دل شکسته برم تحفه پیش چشم خوشت

شراب طهور من از دست تست

ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد

به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو

ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو

تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی

نمیدانم که دردم را سبب چیست؟

شیرمرد همه جهان بودم

در پسته‌ی تنگ تو سخن را نبود جای

تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت

اگر نبودی بر من لباس هستی تو

ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش

گر ز تو پر گشت جهان همچو برف

بر فرق من ار تیغ نهد دست تو صد بار

بیچاره اوحدی را ملکی نبود و مالی

هر که سوی آب می‌رفت از میان

خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی

بر آستان تو بگریستم به طیره شدی

چو بر فضل صدگونه برهان نمود

گر اجزای زمینی وگر روح امینی

جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده

با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود

آیینه‌ی دو عارض او از شعاع نور

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان

ترا با مه کنم نسبت ولی ماه

تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل

دلا، با این همه امید دربند

ز بنده پروریت چون صلای عام رسد

شاه جان‌ها شمس تبریزیست و این دم آن اوست

به پیرانه سر گر ببوسم لبت

گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار

بیست و نه حرف است بر لوح وجود

چو هندو سر زلفش آتش نشینی

من گردن تسلیم به شمشیر سپردم

گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

ای کوزه گر صورت مفروش مرا کوزه

به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر

آفتابی ز سر منظره بنمود جمال

تن خود را به خون دیده بشوی

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت

چنان رسوا شدم در عالم این بار

خرم دل آن کسی که او را

آن بند قبا که بسته پیکر

همه جور و جفا و محنت عشق

بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین

کاه باید که بنازد که خریداری یافت

دشمن عقل کی دیده‌ست کز آمیزش او

چشمم بمه چارده هرگز نشود باز

گر بجوشد خونم اندر پوست چندان طرفه نیست

در جام باده دیده عکس جمال ساقی

چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی

از لب سلامت ای احد چون برگ بیرون می‌جهد

گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد

گر از لبش بچشی شربتی، نگه نکنی

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید

گر در قلم آرند وفانامه‌ی عشاق

در حرم تو هر کسی محرم و از برای من

نخستین گم کنند آنگاه جویند

از بر لباس غصه بیفکن که بهر تو

از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد

در بست باز خط خوشت خواب اوحدی

بی‌خیال تو شبی دیده‌ی ما خواب نکرد

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

گرچه خواجو بیقین شعر تو سحرست ولیک

آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند

عمری است که می‌زنم در دل

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر

همخرقه ایوبی زان پای همی‌کوبی

بکوش نیک وز کردار بد کناری گیر

مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو

تن بزن چند گویی ای عطار

حریفان گو بهنگام صبوحی

با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم

چون عراقی نیافت راه به تو

مدام دلم همی آرد از مجره‌ی فلک

هم زبان همدگر آموختند

بر سر من آب می‌کردند و می‌گفتم: رها کن

عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

اگرت خرقه سالوس شود دامنگیر

بار امانت می‌کشی وز بار آن ایمن وشی

رسواش مکن به کام دشمن

چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم

هر تن بی‌عشق کو جوید کله

ای دل، که همی جویی ازین دام رهایی

کسی گر خطش از روی نکو دید

چون چنین در ره توام عاجز

اگر به نامه کنم وصف آه و زاری دل

گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان

چون از تو جدا فکندم ایام

از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس

آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود

رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل

در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست

خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا

زاندهان گر کام جان تنگدستان می‌دهی

لیلی اگر واقف شدی از ما چو مجنون، هر نفس

از لطیفی می‌نماند کس به تو

خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی

شمشیر به کف عمر در قصد رسول آید

چون امانت‌ها که دادی گم شد اندر دست من

نسب چبود تناسب را طلب کن

چو آب خضر در تاریکی افتاد

حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس

پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین

گر خوشدلیی درین جهان هست

توهم دگران این که می‌زند شه گل

این عالم را کرانه‌ای هست

پایی به کرم بررخ من نیز همی نه

بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین

گرفت این شب دیجورم از ستاره ملال

تو شمع خاندان رسولی به راستی

در لعل تو آب زندگانی

بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی

دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر

کاشکی!دستم به مالی می‌رسید

چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور

فرید از مایه‌ی هستی جدا شد

مرا که نام برآمد کنون ببدنامی

گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان

زیر هر تار مو نظاره کنیم

در ساحت وجود شه کامیاب شد

هر جان باملالت دورست از این جلالت

سخن لعل آبدار بگوی

بر نگیرد سر ز خط امر تو

صد هزار آفتاب دید احمد

بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را

لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان

دل عراقی مسکین، که صید لاغر توست

تویی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری

از شیر خدای پرس ما را

من شوق وحشی ناظری یبکی بدمع سایری

از دست شما جامه دو صد بار دریدم

آنچه از سیرت ملوک به است

هر که غریبست و پای بند کمندت

گر زر طلب کنی ندهی ساعتی امان

اشکال عراقی ار نبودی

از صله بی‌شمار در چمن روزگار

هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی

من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم

ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من

مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند

میم دهان خود را از من نهان چه کردی؟

خراب کوی خرابات را از آن چه خبر

هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام

موسی ز عصا چرا گریزد

دل ز غفلت بسته در جایی چنین

خرد را رها کن، که خواب خرد

دست دور از روی چون ماهت که من

پیوسته بیتو مردم بحرین چشم من

زلف تو تا ایناق شد، کار جهان بلغاق شد

از عکس رخ روشن، آیینه کنی گلشن

بقا سر بجیب فنا در کشد

هر گلرخی که بود ز سرما اسیر خاک

دل مرا به سر زلف تابدار مشوران

خورشید را چو نیست در آن آستانه بار

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو

هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال

غارت عشق برده نقدم و جنس

وصالت، ای ز جان خوشتر، بیابم عاقبت روزی

چو بی‌صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی

از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت

عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

گاه گوید که رنگ تو نه درست

ای ساربان چو طاقت ره رفتنم نماند

ز پیش سیر چشمان پرس سر این حکایت را

دریاب، کز آتش فراقت

زلفش سپاه خسرو حسنست وین عجب

چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند

پست شد خسرو مسکین به لگد کوب فراق

به دست خویش بیند ای بام چشم مرا

چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر

صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی

زان سپر انگیزیی سهمناک

نیست بی‌روی تو عراقی را

باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می‌زند

پلید پاک شود مرده زنده مار عصا

هر چه از عقل فزون شد همه عمرم جوجو

بید بنشست و جام باده نهاد

با سر هر موی زلفش تا ابد

هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی

مرا با تو افتادست پیوند

در بندگی زلف چلیپات بماندیم

می‌کند هر نفس این درد به صد گونه نهیب

اگر مهار گسستم وگرچه بار فکندم

شد آن مستوره‌ی عصمت برآن سوی

جان به یاد دوست می‌رفت از تنم

دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم

اگر چه پشه نیارد شدن ملازم باز

شه آن به کاو عمل چون آب راند

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی

تیر غم تو روان ما هدف آسمان

کرد خرد وحدت او را سجود

ز عشقش زاهدان بیچاره گشته

برو از پوست بیرون آی کین کار

گر ترا خواجو نباشد آبروئی در جهان

شوق کشان کرد گریبان من

ساقی شراب داده هر لحظه از دگر جام

لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز

صورت بخش جهان ساده و بی‌صورتست

ز هی نقاش صورت های زیبا

مدتی توبه داشتیم، اکنون

تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم

روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل

این همه شربت نه بدان کرده‌ام

دم به دم در هر لباسی رخ نمود

خورشید حقایق‌ها شمس الحق تبریز است

چون بخت روسپید شب اندر دعا گذار

خدایا، هر که را نعمت دهی بیش

مرد عشق از جان نترسد در غمش

درد نگر رنج بین کانچه همی جسته‌ام

برآتش دل ما ریز آب آتش فام

از پس آن دور درآمد بخوان

مرا چون نیست از عشقش بجز تیمار و غم روزی

دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف

کسی که بی‌قلم و آلتی به بتخانه

مایه‌ی هر دزد، که در عالم است

ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو

هر جانوری که آن ندارد

حقه‌ی یاقوت لل پوش گوهر پاش تو

بیش بقا، روز بمانند سال

هان! ای دل دیوانه، بخرام به میخانه

هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو

آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو

نهانی گفته بودش محرم راز

ترک عشق و باده خوردن چون توان کرد؟ ای سبک

سپردم به تو دل، ندانسته بودم

تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم

صفت حضرت دهلی که سواد اعظم

ور آرزویی هست بجز دوست تو را هیچ

ای محتشم اگر به مه من رسی بگو

چون برون از شش جهت بد گنج عشق

دید قصر شاه را بابرج جوزا هم کمر

مشنو که: باز داند سر نیازمندان

نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم

پرده بساز ای مطرب مجلس

رسیدم تا بدان گلشن که جستم

چو دید شعاع روی خوبش

از دولت محزونان وز همت مجنونان

زانک آن جان دون حق چیزی نخواست

به جیب فلک خسروا دست در کن

ز زلفش برد ما غم هست بویی

جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد

صورت نبندم مثل تو در چین

مرگم زتو دور افگند اندیشه‌ام اینست

دید چون عندلیب ضعف نسیم

دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را

بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این

مردمک دیده‌ی من کیقباد

یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم

خانه و فرزند و بستر ترک کن

من رند و می پرستم پندم مده که مستم

خوشم در عشق تو بی عقل و بی جان

جام جهان نمایت بنمای، تا عراقی

مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده

کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو

قهر تو لطفی است که عشاق را

تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد

می وصلم ده آخر که مرا

می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم باشک

وه که بازآمدی و خسرو را

ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی

ای دل نوعتهد کنون ز اتحاد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار

کسی کو صوف او در بر گرفته

کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری

چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم

بابت پیمان شکن پیمانه نوش و غم مخور

سیر خورد گرسنه در دم شود

محنت آباد دل پر درد ما

چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد

انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق

چو تنگ آمد ز خوناب درونی

دوش به خونی گریستم، که ز موجش

بر روزن دل مقیم بنشستم

من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم

خورده به درویش نیاز ند پیش

قصه‌ها دارم ز جور او میان جان نهان

این نسیم چه چمن بود که از بوالعجبی

عاشق زخمست دف سخت رو

لیک توئی چون به پی این سریر

وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم

از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر

تغیر یافت ره اندر مزاجش

نمی‌دانم که دامان که گیرم؟

حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان

روز اگر مکسب و سوداگریست

خطائی کرد دوران جفا بهر

نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟

ندهم دل به دست تو ندهم

باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت

ز بس شارع که خفت اندر خز ناب

واله و مدهوش کردی آن نفس

وز به عزل قدر دهد فرمان

هر طرفی‌ام بجو هر چه بخواهی بگو

عیب شناسان به کمین من‌اند

تو ای عالم شهر، اگر عاقلی

مرا سایه هما چندان نوازد

گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا

سر به فلک برده بسی ژنده پیل

خدمت بنده به وجهی که توانی برسان

شاه را مکشوف یک یک حالشان

ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی

ما و می و طرف گلستان و یار

درجیست برو غیب نگارنده طلسمات

دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید

دل گمگشته ز چشم تو طلب می‌کردم

چنانم خوان سوی خویش از همه سو

از انتظار وصلت آمد به جان عراقی

گرفته تیغ تو چون در نیام ناز قرار

سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته

برآستان تو هرکس به رحمتی مخصوص

اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب

یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو

وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت

شبی زینسان به غمناکی سیه پوش

چون که همرنگ آفتاب شویم

یک سخن از دوزخ آید سوی لب

گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر

ز زلفش سوخت جان مردم آری

آن بی‌زبان پردهن ساده بین که چون

خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است

بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن

جست برون جوهرش از کن فکان

پای چون روح‌القدس بر دیده‌ی صورت نهیم

شاه خوبانی چو جولان می‌کنی بر پشت زین

پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد

رشته در بسته برد از دو سوی

ز نار غم آن پری شعله‌ای

بد دعا زنبیل و این دولت خلیل

هیچ بوئی برده‌ئی کو در وفا و عهد کیست

بود بهر جا که نزول سپاه

در نقش دوم چو باز بینی

گر آن قدح روشن جانست نهان از تن

چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید

کنون روی در چین نیارند ترکان

گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو

رفیقان هم‌راز را کن وداع

آنکس که چرخ پیش درش سرنهاده است

بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود

در میکده می‌کشم سبویی

بیدار از انفعال نگردند تا ابد

گر به بو قانع نه‌ای تو هم بسوز

خسرو که همیشه بردر تست

گر در وفای من بگمانی، بیازمای

گر تو ز من صرفه بری من ز تو صد صرفه برم

راستی را گوئی از شیرین زبانی طوطیست

سریر دهلی از وی یافت بنیاد

تا نباید دیدنم روی رقیب

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم

مشک ببند ای سقا می‌نبرد خنب ما

گفتمش: ای تا جور جم جناب!

بیخ که دست غمت به سینه فرو برد

بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود

گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم

به کشور، هر کجا، نادر نهالی

آن نقطه به تو کمال مطلق

نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر

بازگو آنچ بگفتی که فراموشم شد

چو گرگ بی‌گناه افتاد بیرون

اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده

بهر لعلش کوه و کانی می کنم

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی

حریم الله ز محمودی مقامش

تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من

که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان

مانند درخت سر قدم ساز

خرد مبین دشمن بد زهره را

بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او

دادم همه نام و ننگ بر باد

مرغان خوش الحان چمن لال بمانند

تاب کشید آتش به رقش چنان

خود همه خون گریستی بر من

اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود

ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای

با زنیامد قلمم تا سه ماه

سخن از نیک می‌رود، بنویس

مرکب من چو می بود هر عدمیم شیء بود

بخواه باده و با یار عزم صحرا کن

پیش شد از دیده نثارش گرفت

ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده

از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

فرهمت سالکان را ، راه عرش و کرسی است

تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او

عقل چبود که صد جهان آتش

حال جگر ریش من و سوز دل شمع

دو گامی زین جهان تا آن جهانش

بسکه کشید ناز تو، مرد عراقی، ای دریغ!

هنگامه به آن کو برای دیو جنون شاید

شکسته باش و خاکی باش این جا

گشته گه‌ی سیر، هلالش زبون

ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب

همرهانم همه رفتند سوی رهزن دل

چون درین دیر مصور شده‌ئی نقش پرست

مسجد جامع ، زدرون ، چون بهشت

درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان

اسمع کلامی نومی جرامی

خسته پدر از دل پرخون و ریش

اختیاری دگر نشاید کرد

بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب

تحمل می‌کنم بارگران را

اگر افتد قبول این جان خسرو

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک

در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش

اگر خواهی که این در باز گردد

خلف را از خلیفه گوید این راز

من عاشقم و لبت ببوسم

بس صدف‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم

ایوب صبوریم که از محنت کرمان

وانکه جوانیش زپیری به است

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت

چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین

آوه که بدین قدر تو شادی

بس که فشاندند ز هر سو نثار

در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود

دلا آنجا که جانان است ره نیست

گو از سرمیدان بلا خیمه برون زن

در «اوده» بخشش او تا دو سال

شمع ارواح مرده را چو مسیح

مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام

زانک از بسیار منزل رفته‌ای

خلل در سومنات افگند زانسان

از برای عاشقست این ناز و غنج و چشم و روی

چون چنگم از زمزمه خود خبرم نیست

خواجو مباش خالی از آن می که خرمست

گر اویست فرمان‌بر و مهترست

با خود از بهر او جهاد کند

اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا

بیخودم و مست و پراکنده مغز

آتشم چون بمرد دودم چیست

اگرت چشم دوربین باشد

تا بر سیمین تو چون زر بود

بجان جهان کی رسد رهرو عشق

چو از پیش او کینه‌ور بیدرفش

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست

به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون

تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم

نمی‌فریبمت این یک بیار و دیگر بس

آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار

گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت

چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران

فرازش نباید کشیدن به پیش

ز آسمان تا زمین گرفت به خود

چون خطایین آن حساب با صفا

هشیار مباش زان که هشیار

مشکی را مشکی را مشکی پرهوسی را

تا نبیند هر کسی آن ماه را

تو ابرش نکویی می‌تازی و مه و مهر

هر که او در عاشقی عالم نشد

بکردند گردان گشتاسپ شاه

راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو

در پناهت تا قیامت زینت عالم دهند

گر شما محرم ضمیر نه‌اید

ای بی‌نشان محض نشان از کی جویمت

چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟

ای مطرب اگر تو یار مایی

وز بخار شراب آتش فام

به هنگام شیرین به دایه دهد

از اثرهای نشان و نام تو

برخیز بخیلانه در خانه فروبند

بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او

که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش

بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

دیری است که می‌سازم تا بو که بسازی تو

ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی

وزو زند و کشتی بیاموختند

گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی

ای بر سر تو همای دولت

می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش

حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل

مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر

مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی‌خواهد

با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن

کتایون بدو گفت کای بدگمان

نکنم پیروی عجب و هوی

هر آنک پهلوی تو خانه گیرد

چونک شه بنمود رخ را اسب شد همراه پیل

صنما چه رنگ رنگی ز شراب لطف دنگی

ناچار باشد هر فراقی را اثر

او ز جمله فارغ است و هر کسی

اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی

برفت آن زمان پیش او نامخواست

چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید

ز ابر لطف تو گر رشحه‌ای رسد به جماد

آن کو کشید دستت او آفریده‌ستت

پیش طبیب دو کون رفتم بیمار عشق

گوش بر ناله‌ی من دار و ببین حال دلم

به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو

دل هر شکسته دل را بفریب صید کرده

که این نامداران ایرانیان

لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف

تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا

جواب همچو شکر او دهد که محتاج است

گنج سبیلی خوان خلیلی

صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی

عاشقان را هر پریشانی که هست

مکن عیب خواجو که ارباب عقل

یل تیغ‌زن گفت فرمان تراست

ورای عشق خرابی است تا سرت نرود

ز شام تا به دو پاس تمام آن شب بود

چو در آن حلقه بگنجی زبر معدن و گنجی

در شب معراج شاه از بیخودی

عقل عیبم می‌کند: کافسانه خواهی شد به عشق

گر در شرم و خیرم از خود نه‌ام از غیرم

که من بروز و شب آشفته و پریشانم

پیاده برفتند تا پیش اوی

خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت

فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را

جواب نصیرالدین لیث فضائل

زان همدم لبی که تو را سر بریده‌اند

مزن، ای اوحدی، بجز در دوست

در عشق تو زهد چون توان کرد

اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را

بیامد به جای نشست زریر

اگر از خاک کویت بو بگیرد

محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق

بیا ای شمس تبریزی نیر

بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان

ننیوشیم پند زاهد خشک

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل

سپاهی بیامد به درگاه شاه

زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند

این دو علت گر بود ای جان مرا

تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا

به جست و جوی وصالش دل مراست به عشق

خود از آیین بدمهران این منزل عجب دارم

گرچه به سر گشت فلک قرن‌ها

چهره‌ی زرد من و روی خود از طره بپوش

مرا هدیه باید اگر گفت راست

دوش سلطان حسنت از سر کبر

محتشم تاب و توان باخته در دوستیت

جان خاک اشتری که کشد بار حاجیان

آوه که شد فضولی در خون چند گولی

کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن

تو را ای یوسف مصر ارمغانی

گفتمش ما گنج در ویرانه‌ی دل یافتیم

یکی نامور زان پسندیده ده

بارها از پیری افتادم ز پا

بس درین صندوق چون تو مانده‌اند

ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند

یک قطره بود در ابر گران

دل بلات ار بت پرستان میدهند

دوش عشقش تاختن آورد و گفت

مهر ورزان که نباشند زمانی بی اشک

به نزدیکی ما فرود آمدند

طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش

چو شانه‌ی باد سر مدعی باره فکار

از شمس دین چون مه تبریز هست آگه

ور بنالد ز غمی هم دانند

کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟

یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا

باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست

سپه را به بستور فرخنده داد

چو خضر چشمه‌ی حیوان شده‌ست مورد او

چون غبار تن بشد ماهم بتافت

ای عاشق آسمان قرین شو

از این جان ظاهر به جان آمدم من

گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد

ای نوپر آشیان علوی

صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند

همه بلخ پر غارت و کشتن است

زهری‌ست هزار شاه کشته

نرسد سه فتنه را خللی

در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر

چون به سر کوچه‌ی عشق آمدیم

بر سر من نیست یک روزت گذار

لواء نا مرتفع و شملنا مجتمع

هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی

چنین داد پاسخ که این رای تست

خوش در آمیخته‌ای با همگان، و این سهل است

هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل

که او را بود حکم و پادشاهی

ای چشمش الله الله خود خفته می‌زدی ره

چون گل کلاه‌داری خود ترک می‌کند

مثال تو درین کنج خرابات

ای دل خسته چه حالست که از درد فراق

به بالا و دیدار و آهستگی

مگذار به دیگران کسی را

بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر

فبلا انف شممنا و بلا عقل فهمنا

ز حیات بشنو که حیات بخشی

مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال

سر نهادم همچو شمع اندر لگن

ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم

یکی ژرف خنده بخندید شاه

از مشرب وصال خود این جان تشنه را

هشیار کجا داند بی‌هوشی مستان را

در ذکر به گردش اندرآید

دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی

یک دم از خاطر فراموشم نشد

هرچه کردم به عمرهای دراز

شب دراز بمژگان ستاره می شمرم

نگر تا تواند چنین کرد کس

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بر زمین بارند آمین بس که اهل آسمان

هی که بسی جان‌ها موی به مو بسته‌اند

در جانت دردمد شه از شادیی که جانت

از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس

فلسفی زین بخورد فلسفه‌اش غرق شود

بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم

بکشت از تگینان لشکر بسی

خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس

از آن سو که تو را این جست و جو خاست

همچو فرزین کژروست و رخ سیه بر نطع شاه

نو فسونی است مرا سخت عجب پیشتر آ

بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته

خشک سال وصل تو بینم مدام

گر در چمن بخنده درآید گل در روی

چو تنگ اندر آمد بران اژدها

به چشمی که کردی به ما یک نظر

به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو

آن رکوع باتأنی وان ثنای نرم نرم

بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی

یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم

چنانک کرد خداوند در شب معراج

هر که را با می پرستان سرخوشست

که کشت آن سیه پیل نستوه را

چون نفس تند گشت به سختیش رام کن

مادران را داب من آموختم

بگشای دست دل را تا پای عشق کوبد

خود تو چیست بیخودی زان کس

با من تن لاغر و دل تنگ

تا کسی چشمی زند بر هم به حکم

خمار می‌کندم بی لب تو می خوردن

چو آواز اسپان برآمد ز راه

روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند

سلطان سرفراز که کردست ایزدش

ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست

بس کنم ذکر تو نگویم بیش

زلف تو تن را نوشت سوره‌ی نون بر ورق

تا آتش و آب و بادطبعی

ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش

دهاده برآمد ز هر دو سپاه

باز دلت چون به دام عشق در افتاد

تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد

زیر پاشان گنج‌ها و سوی بالا باغ‌ها

فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را

عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری

ور کسی زان دم ندارد آگهی

عزم سفری دارد از ملک درون جانم

چو میرین یکی کار بایدت کرد

ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!

امروز ساقیا شده زاهد حجاب بزم

هر کجا تخمی بکاری آن بروید عاقبت

عالم به توست قایم تو در چه عالمی

قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟

گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان

دوران همه در دست و تو در حسرت درمان

بدو گفت کای شهریار جهان

زنده در خرقه‌های درویشان

شکر می‌کرد آن شهید زردخد

حقم نداد غمی جز که قافیه طلبی

تو بیار ساقی! ز شراب باقی

نامرد را مراد بهشتست ازان جهان

چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد

قصه‌ی درد دل تیهو کجا داند عقاب

چو تو نیست اندر جهان هیچ کس

در دوستیت خلقی با من شدند دشمن

به نوعی مایعات بیضه گردد صلب از گرمی

زیرا ساقی چنان گذارد

ای مه ار تو عسسی الحذر از جامه کنان

اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی

آن شب که دهی نور چو مه تا به سحرگاه

موی میانت که آن یک سر مو بیش نیست

چنان بد که در پارس یک روز تخت

ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد

تا ببینم کاهلی هر یکی

هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی

چونک سلطان ملاحت داد داد

راه فردا بر گرفت از امشبم

چو عقل یقین است که در عشق عقیله است

یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم

همی بود سی سال خورشید را

تو را زان سیم می‌باید که در کار خودی دایم

ز برق آه من امشب ستاره نزدیکست

بت موزون به بتخانه بسی جست

گره گشای خداوند شمس تبریزی

باز ما را دلیست آشفته

از ما مگریز زانک با تو

حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست

چنو در جهان نامداری بود

آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی

چگونه زنم دم که هر دم به دم

هر که میرد پیش حسن روی دوست

قوت پایی ندارد اوحدی

هرکه پندش داد بندش سخت کرد

بسته برکوه کمرکش کمر از مشکین موی

نبایدش گفتن کسی را درشت

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم

پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست

چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن

مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا

چو بر بام تو باشد مرغ را راه

شوم باز بینم که گشتاسپیست

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

تا کدامین سوی باشد آن یواش

ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود

بگفت ای فلانی چرا تو چنانی

در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر

ماه‌رویا عشق تو گر کافری است

گر شکر خائی کنم بر یاد لعلت دور نیست

تو شادان دل و مرگ چنگال تیز

به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت

تا موکب جلالت در ملک خویش گنجه

پس جمله صوفیانیم از خانقه رسیده

دولاب دولتست ز تبریز شمس دین

حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت

همگان وقت بلاها بستایند خدا را

ساغر ز شوق لعلت جانش بلب رسیده

چه بینید و این را چه درمان کنید

آفتابی تو و هر ذره که یابد نظرت

با عقل خود گر جفتمی من گفتنی‌ها گفتمی

جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند

بگذار دستان برسان به مستان

گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!

وز سر تیزی غمزه‌ی اوست

در آرزوی کنار تو از میان بروم

ازان کوهسار آتش افروختند

شب، بسوی خانه میمد زبون

داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب

کان جا در آتش است سه نعل از برای تو

هر چه کند شیر نر سگ بکند هم سگی

من از غصه صد پی دل خویشتن را

زان غمزه مست تو زان جادو و جادوخو

اگر نه سجده برد پیش چشم جادویش

یکی اسپ آسوده‌ی تیزرو

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

کیف یلقاه غیره کل من غیر فنا

دلا میی بستان کز خمارها برهی

دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را

در قعر بحر نور فرو خورده غوطها

گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن

از ایوان گشتاسپ باید که دود

ذره‌ی گم شده‌ای در هوس خورشیدی

از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست

در ذات تو کی رسند جان‌ها

نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی

چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست

گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم

هم در تو اگر زانکه ز دست تو گریزیم

گزین و مهین پور لهراسپ شاه

اندر روش نشاید شه را پیاده گفتن

بدهد درم‌ها در کرم او نافریدست آن درم

تجلی علیه الغیب و اندک عقله

انگور این وجودت افشردن تو سودت

بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام

عقلی که گره‌گشای خلق آمد

چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق

چنین داد پاسخ که چندین هنر

آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن

گر به تنگی ز دل تیره وثاق تو کنم

دعوی شیری کند هر شیرگیر

چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد

نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر

زمستان و تموز از ما جدا شد

چگونه قصه شوق تو در میان آرم

همیدون ببستند پیمان برین

به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش

زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری

تبریز جل به شمس دین سیدی

ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی

کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم

چون به جان فانی شدی آسان به جانان ره بری

گوشه‌ی دل کرده‌ایم از بهر میخواران کباب

بکردند یک تیرباران نخست

دوست پیغام فرستاد که در فرقت من

نزدیک شد که ذره‌ی بیتاب ناتوان

به حق آن زبان کاشف غیب

ز آب دیده داوود سبزه‌ها بررست

تنگ چشمانند، لیکن دوربین

از آن باده که لطف و خنده بخشد

دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر

دهن گر بماند ز خوردن تهی

از غم کشک و کره، خوناب خورد

چنانش بیخود و سرمست سازیم

اغانی جمله فرع شوق وصلیست

رو کان مشک باش که بس پاک نافه‌ای

ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی

گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت

من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم

تو دانی که از خون فرشیدورد

اشک بخندید که رخ بر متاب

افسرده‌ام چنان که اگر آه سرد من

مرد خودبین غرقه شیوه خودست

داد شراب خطیر گفت هلا این بگیر

ز فقر شبلی معروف چند لاف زنی؟

پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان

تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو

که چون من شوم شاد و پیروزبخت

با آنکه نیست از خط بر عارضت نشانی

گیرم که خارم خار بد خار از پی گل می‌زهد

بزمیست نهان چنین حریفان را

به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند

پنداشتمت که: مهربانی

کفر آوردم که کافری را

دلم به سایه‌ی دیوار او بود مائل

به شاه جهان گفت آزاده‌وار

هر دو عالم چیست نزد عارفان

چو محتشم کند از دل دعای دولت خان

چون رفت بر آسمان چارم

صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر

از وجود من اگر اندک و بسیاری ماند

منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی

تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری

همی گفت ایا پاک پروردگار

من به نور جمال او خود را

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

ور تو ز گمان ما برونی

تا چند دی برآرد از باغ‌ها دمار

باده خوردن در بهار ار ظلم بود

صورت تشبیه برون بر ز چشم

سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش

وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد

زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد

گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست

هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌ای

گویی به هر خیال که جان و جهان من

از غم نتوانم که نویسم سخن خود

خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند

بار غم گوئی دلم را بس نبود

نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران

عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد

گفتم کز آتش‌های دل بر روی مفرش‌های دل

چون پشه نموده وقت پیکار

ای دریغا خلق دیدی مر تو را

ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟

گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل

مطبوع‌تر ز قدت سرو سهی نخیزد

اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست

با تو در هر ندبم دست عمل جان بازی است

لطفش به من از کسان نهانست

گر تو به چنینه‌ای بگویی

آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود

روز و شبم بردرت، دیده به امید تو

برف آب را بگذار هین فقاع‌های خاص بین

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد

آینه از روح باید کرد رویت را از آنک

گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین

یک بار دگر حجاب بردار

تن و نفس تا نمیرد دل و جان صفا نگیرد

بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من

چون به جز تو ننگرم من در دو کون

دل شیدا همه پیرامن سودا گردد

مگو وحشی چرا از بزم او غمناک می‌آیی

به من ده ز آن لب جان بخش بوسی

حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال

ز لامکان برسیدست حور سوی ملک

در پرده چون نشستی رسوا چرا نگشتی

بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها

زان لاله ستان چه زار گشتیم

سر برای تو که هم دردی و هم درمانی

نقل ما خوشه‌ی انگور بود

میوه‌ای ده ز باغ وصل مرا

جوحی آمد قاضیش نشناخت زود

تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب

جهان چو آینه پرنقش توست اما کو

اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی

نتواند یافت هرگز این روی

آنکه شد بیخبر از زمزمه‌ی نغمه‌ی زیر

این طرفه بین که تشنه لبان را به قطره‌ای

ز آغل گله را تا دشت بردی

شه شهزاده‌های دهر سلطان حمزه غازی

در گوش من باد خوش مژده‌ای داد

کف آب را تو بدادی زمینی

دل اندر روی او یا اوست در دل

همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت

در دل بجز آزار نداریم ولیکن

منجم به بام آمد از نور می

آب روی چمن افزوده به نزد مردم

گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر

زان میی کاندر جبل انداخت صد رقص الجمل

غلام ماه شدی شب تو را به از روزست

فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان

دل در ره تو نداشت جز درد

گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک

لاله‌ی راغ که دارد خفقانش خسته

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

بزم عشرت گرم گردید از شراب بی‌خمار

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش

تو راست چرخ چو چاکر تو مه نباشی و اختر

با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟

دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر

یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز

وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر

شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد

ای جان تو به جان جان رسیدی

گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم

این خرد ناسزا راه ندانست برد

در عشق رخ تو یک سر موی

ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

گو تمامی غنچه شو شاخ گل و بگشا دهن

در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی

اقبال که مطلق‌العنان است

او بود رسول خویش و مرسل

اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی

وگر مشرک ز بت آگاه گشتی

گیریم دامن گل و همراه گل شویم

معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان

بشکفی بی نوبهار و پژمری بی‌مهرگان

تو راست ز آن لب نوشین همه سخن شیرین

گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی

خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم

این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین

من به جان مایلم بدان عاشق

چو نکو بنگری به کار همه

سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند

به زیر دست بود صاف دل ز مسند جاه

میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل

چو در امکان نمیگنجی سخن‌سنجان چه گویندت

صحبت چه کنی که در سقیمی

ور نه غیرت خاک زد در چشم دل

مستی و دیوانگی از چون منی نبود عجب

جواهر که بخشد کف بحر خویش

هرکه را شاهی عالم آرزوست

جهان ما سگ شوخست، مر ترا بگزد

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو

شراب و عشق و رنگم هر سه غماز

ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی

صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت

تا دور شدم من از در تو

در چمن چون قدح لاله عذاران طلبند

حضرتش را ز اختلاف زمان

سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل

ریاض چرخ ز انجم شکوفه‌ی نارنج

خصوصا جان پیری‌ها که عقل‌ست

همچو زهره ناله کن هر صبحگاه

در اطوار وحدت بدو رو نماید

عشق ندای بلند کرد به آواز پست

برخیز و چراغ صبحگاهی

در جلوات آمده‌ست بر سر گل عندلیب

آتش ما ز کجا خواهی دید

یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو

تا دیدن دوست در خیالش

چون خیالات لطیفند نه خونند و نه گوشت

بی‌جمالت چو سیف فرغانی

تا بخواهم سوختن یکبارگی

تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد

که ز بیمش عروس نغمه‌ی نی

شب در سماع دیدم آن زلف بسته‌ی تو

بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل

با ما دل کیقباد بنده‌ست

می‌ترسم از فراق دراز تو سنگ دل

از آن برد گنج مرا، دزد گیتی

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

هواداران بسی هستند خورشید درخشانرا

زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر

بیند تو را در آینه‌ی جان خویشتن

چون پیمبر گفته ممن مزهرست

گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو

حاجت نیاید ای جان در راه تو قلاوز

به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم

از جمله‌ی نیستان این راه

یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای

چرخ ویران نگردد از توفان

از چه در راه من فتاد این سنگ

آسمان شان و شوکت آفتاب شرق و غرب

بیفشان وصف‌های باز را هم

تو چرا توبه مردم شکنی

عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟

کون خری دنب خری گیر و رو

مررنا باکناف نجد و بتنا

ز سنگش لاله‌های آتشین رنگ

ایا چون ساحری کار تو مشکل

نیست کند هست کند بی‌دل و بی‌دست کند

لمولا تری فی حسنه و جماله

این دو چشم اشکبار نوحه گر

گمان کرد، از غرور و سرگرانی

مکن جانا دل ما را نگه‌دار

می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت

مور با حفظ تو برون آید

چشم مخمورت که ما را مست کرد

یخ زجاجی شده از برد که می‌باید اگر

آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت

جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند

همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم

پنجه‌ی نفس ببازوی ریاضت بشکن

قمری هزار نوحه کند بر سر چنار

گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی

تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود

دلیل آنک زاده عقل کلیم

شاه ثمارست آن عنب خوش

ترا بس است همین برتری، که بر در تو

مرغ عرشم سیر گشتم از قفس

دوش خواجو سخنی از لب لعلت می‌گفت

زیر پا سبزه فرش زنگاریست

ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان پرور

محتشم می‌جست عمری در جهان راه صواب

سر می نهد این خمار از بن

بیا به جانب دارالشفای خالق خویش

بر در مردم رود چو سگ بزنندش

چون چشم نظر کند بجز تو

دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه

ز خواب هوی گشت بیدار هرکس

خطی که گویی مشاطه‌ی چمن گل را

آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد

آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان

از سایه‌های خرما شیرین شوی چو خرما

ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی

چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم

وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی

ای از زمانه راست نگشته مگوی کژ

چون سیف بر در تو بی‌کار مزد یابد

مرا لقب کن ازین پس سگ رمیده ز آهو

چون رخ گلزار او هست چراگاه روح

چگونه از کف غم می‌رهانیم در خواب

نه عاشق کند ملک دنیا طلب

خواهم که ز باد می آتش بفروزانی

جدا از تو به حور و خلد و طوبی

سرو بالا دار هم پهلوی مورد

شکم پر کرده از خمر و درین خاک

طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو

آن گل که از بهار بود خار یار اوست

کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار

به حیات خودم امید نمی‌ماند هیچ

سزد گر نهی مرهمی از وصالش

پیر ما را گر به خلوت با جوانی سرخوشست

اقبال تو مانند گل شکفته

عشق خورشید و بود ما سایه است

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج

ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی

بر روی همچو دایره شکل دهان تو

گشای زانوی اشتر بدر عقال عقول

همچون تن من همای عشقت

ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز

ربوده سیم بسی و نداده زر به کسی

ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای

مطرب آن جا پرده‌ها بر هم زند خود نور او

برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد

سیر نگردد به بحر تشنه‌ی دریای وصل

سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز

ای توانگر به حسن غیر از تو

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سال

سر برآور ز میان دل شمس تبریز

چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست

عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین

خمش باش و دو عالم را به گفت آر

چون فغان من دلسوخته از گردونست

تا این جهان به جایست، او را وقار باشد

تویی ختم نکویان و ز لعلت

رفت عمرش چاره را فرصت نیافت

تا غنچه برگشاید با سرو سر سوسن

جهان لهو و لعب کودکانه باده دهد

پرده از روی برانداز دمی تا آفاق

دل عطار بر بوی وصالت

بدان جائی که گوهر می‌توان یافت

مگر با جود او انداخت دریا پنجه در پنجه

من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه می‌آیم

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست

بر خاک چو نام او نویسیم

اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

چون طبل رحیل آمد و آواز جرس‌ها

گر زانکه دهن باز کند پسته‌ی خندان

یکی مقصوره‌ی عتاب و دیگر چامه‌ی دعبل

چرا رشته‌ی هستیم را گسست

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی

تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود

تا پی خوردن به شکر خوردنش

اگر بر چهره‌ام تابی فزودند

گویی من مستمند مسکین

با برهمن مگو سخن شرع بعد ازین

ملک سپاه فلک بارگاه ، خان احمد

بچشم، زهرم ار کنی در جام

پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه

ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو

جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد

عشق بر من ببست راه وصال

من ز غیرت سلام تو پوشم

در موج فتنه‌ای که خلایق فتاده‌اند

بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان

لایق بدرقه‌ی راه تو از هر چه مراست

باغ و گلستان ملی اشکوفه می‌کردند دی

چون در او هستی به بینی گویی آن من نیستم

تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی

باغ وجود، یکسره دام نوائب است

گرچه بنالم ولی نه آن ز تو نالم

چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک

هر زبان کو سر بی‌جرم نخواهد بر دار

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم

چاره‌ای نبود جز از بیچارگی

چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم

کجا از ورطه‌ی عشقت برم جان

یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه

اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز

جان من و جانان من کفر من و ایمان من

صورتی کاندر نگین او بدست

بی عنایت‌های آن دریای لطف

چون تو مقیم دایره‌ی عشق او شدی

چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم

بر بزرگان خرده گیری وز بزرگی دم زنی

مهرش همه ساله در رکابست

رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی

راه قلندری ز خدایی برون بود

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

بر چهره یوسفی حجابی است

جز لب یاقوت شکر بار شورانگیز تو

به پنجشنبه که روز خمار می زدگیست

صد نوا شد پرده‌ی افغان من

گفت اندر محکمه‌ست این غلغله

با دوست ما نشسته که ای دوست دوست کو

چون چشم می‌گشاید در چشم می‌نماید

به روی گل دگران خرمند چون بلبل

چو دام زرق بیند در برم دلق

نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم

در عالم دانش به سعی فهم

به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی

مرا به دور لب دوست هست پیمانی

قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان

تو آن پهلوانی که چون اسب رانی

از صورت من جداست معنی

بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم

کسیکه مست بمیرد بقول مفتی عشق

اندر دوید و مملکت او بغارتید

دلی از سیف فرغانی ببردی

ذره ذره پیش او هم‌چون قباب

خاموش کن و ز پای بنشین

چه شیر کسمان و زمین زین ره مهیب

همچو عروسان به چشم سر تو پیدا

کسی را که تیمار دادش بقا شد

دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق

وه چه بخت است اینکه گر جام شراب آرم به دست

بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه‌ی ماست

آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند

بیخودی از می بگیر و از خودی رو بر کنار

گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند

شد چشم بد و زبان بدگوی

بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم

مبد زرد گلستان آنکه خیری نام اوست

کبک رقاصی کند، سرخاب غواصی کند

بدین روشن دلی، خورشید تابان

بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس

شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو

برو سوی جمعی چو در وحشتی

مسلمان همه طبع کافر گرفت

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

حدیث صورت خوبان چنین مکن خواجو

عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز

با تو در ملک گشته‌اند شریک

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز

دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را

خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی

کیسه پر کرده‌ام از نقد امید و املم

خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو

رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیی

نرگس، چون ماه در میان ثریا

نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل

بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل

جان چیست فقر و حاجت جان بخش کیست جز تو

از آن نفس که در او سر روح پنهان شد

وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی

مغز نور از ذوق نورالنور گشت

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود

طول منشور بقای ابدی را چکنم

گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

روح ناری از کجا دارد ز نور می خبر

بنما مها به کوری خورشید تابشی

در مذهب درویشان کذب است حدیث آن

نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم

نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت

و گر این عاشق نومید شود از در تو

بر سفره‌ی حکمت آزمودند

در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی

گر بدان افلاک کاین افلاک گردانست از آن

صبر می‌کن در حصار غم کنون

در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

من خاک توام پا نهم بر سر افلاک

خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو

گر دست تیغ فتنه گردون بلند سازد

به زیر هر شکنش عنبر است خرواری

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

افلحت من بعد هلک ان اعوان الهوی

خیز کامروز همایون و خوش و فرخنده‌ست

چون چنگ فغانم اختیاری نیست

شمس تبریز خود بهانه‌ست

گل ار چه هست عروس تتق نشین چمن

نگارین منا برگرد و مگری

به رنگ و بو چو تو نبود که چون تو

چه سودا می‌پزد این دل چه صفرا می‌کند این جان

بحر می‌غرد و می‌گوید کای امت آب

نه هر آواز گواه است خبر می‌آرد

گل انداما! از آن روی از تو دورم

چه شود بیش و کم ازین دریا

تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت

مهر یک روز اگر جا به ضمیر تو دهد

گر باز روی ز من بگویش

گو برو و آستین به خون جگر شوی

خزینه دار گوهر بحر بدخوست

برون ز دور زمانی مثال گوهر کانی

با که توان گفت سر عشق چو با خود

گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله

با رخت خورشید تابان گو متاب

هزاردستان این مدحت منوچهری

سری بی‌دولت است آنرا که با عشق

دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی

مبتدی باشد اندر این ره عشق

وگر همچو خورشید ناگه بتابی

ز بس بشکفت گوناگون شکوفه

شکرت بی‌خطری نی و دلم

بسکه در چنگ فراق تو چو نی می‌نالم

درد سر گر نشد از سردی باد سحرش

گاه باشد که بیخ و بن بکنم

زان جا که پرده پوشی عفو کریم توست

گفت ای موسی سفر رها کن

گر مست و گر میم من نی از دف و نیم من

تا نپیمائی ره سعی و عمل

همچو سیمرغ دعاییم که بر چرخ پریم

جای دل در شکن زلف تو می‌بینم و بس

رعد، پنداری طبال همی طبل زند

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی

عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم

گر الفی و سابق حرفی

این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود

حاصل عمرم همه بی حاصلی است

خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا

بخشیدن از تو نیست عجب ایرا

شرمسار است توانگر ز زرافشانی خود

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید

به صد لابه مخمور را می دهی

چو خواست کز من شیرین سخن بر آرد شور

بده چیزی که پنهان است چون جان

چرخ همانست که بر خاک ریخت

شبی پیشم آمد که از خود برون شد

درختان بی‌برگ را کرد آنک

ز چاه و آب چه رنجور گشتیم

عاشق عیسی نه‌ای بی‌خور و خر کی زیی

کشتی شکسته باید در آبگیر خضر

ایستادم، گر چه خم شد پشت من

جهان گم بد درو اما هنوز او

آنچنان بسته‌ی زنجیر سر زلف تو گشتم

بی‌بیم در حوادث جسته

تله‌ی محکمی به پشت در است

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

یک سرم این سوست یک سر سوی تو

خشک و تر دو چشم و لب من روان شده

آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشه‌ها

سرد شد نعمت جهان بر دل

از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد

شب تاریک هجرانت سرآید

به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت

سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده

ای گزیده نقش از نقاش خود

دام‌ها را ز راه شان بردار

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید

زاد ره و ذخیره‌ی این وادی مهیب

غباری فرو رفته از آستان

میرمیران سبب امن و امان جان جهان

دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم

ندیم و مطرب و ساقی همه اوست

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی

چو سخت مست شدم گفت هین دگر بدهم

راه خرابات عشق گیر که آنجاست

چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی

ز ارباب کرم لطفی و رای آن نمی‌باشد

وان نار همیدون به زنی حامله ماند

از دانه‌ی خال تو دل من

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور

عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند

کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس

ازین شمسه نوری به خورشید بخشم

باغ بتخانه گشت و گلبن بت

هر زمانم که خط سبز توآید در چشم

ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن

گر به فراقم بکشی راضیم

بیار می که چو حافظ هزارم استظهار

من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد

فتاده‌اند به هم عاشقان و معشوقان

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود

اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری

گرفت از دست او شیرین خود کام

کنون انفاس ما آب حیات است

از این سو می‌کشانندت و زان سو می‌کشانندت

چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش

به هلاک می‌دواند به خلاص می‌دواند

بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل

کی بود دلدار چون دل ای فرید

در عشق داستان شد و چون از جهان برفت

کوری چشم رقیبان زان گلستان امید

وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتد

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب

نگر به موسی عمران که از بر مادر

دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی

این چنین رفتن، بچاه افتادن است

دام ار تک چه باشد فردوس کند حقش

ما در ازل حدیث تو تکرار کرده‌ایم

بیارایید امشب محفلم را

بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن

زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد

چشم در عین و غین افتادست

از این جنس باران و برقش جهان شد

در ره عشق که از هر دو جهان است برون

شرابی کان شراب عاشقان است

آشفته‌تر از موت که بر موی کمر گشت

دارم از شش جهت آوازه حرمان در گوش

ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

بحمدالله به عشق او بجستیم

جمله اجزای خاک هست چو ما عشقناک

کمتر از خاکم اگر جز خون خویش

برافزاییم بر شیران و پیلان

گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من

پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش

شمعم که به عاقبت درین سوز

باز گفتی جان مادر قبض کن

بخندد باغ دل زان سرو مقبل

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی

در اوفتیم ز رودی میان دریائی

گر کسی پرسد که پیش روی او

زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمع‌وار

گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار

گفتمت کامم بده، گفتی به طنز

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی

آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح

کان زرکوبان صلاح الدین که تو

اگر کمر بگشایی و زلف بازکنی

مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان

فارغ البالست هر کس کو نشد عاشق ولیک

آنکه گفته‌ست «آذنتنا» آنکه گفت «الذاهبین»

خرمم، با آنکه خارم همسر است

هم من و هم ملک من مملوک تو

حسین کربلایی آب بگذار

گروه گمشده با همدگر دو قسم شدند

در بر او دیگری می‌خورد آب حیوة

مشغول شده هر کسی به شادی

ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد

ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق

ره دل زد زمانه، این دزدی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم

چو ضرب دیدی اکنون بیا و قسمت بین

امشب خراب و مستی فردا شود ببینی

با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان

گله اسب نگیرد چو به پر می پرد

بی نوایان جگر سوخته را بین چون دعد

نخواهم زندگانی در فراقت

هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم

روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک

ایمان و کفر و شبهه و تعطیل عکس توست

گل سرخی و نپرسی که چرا

طفلکی‌ام هندوی وصلت مکن

چنین که غرقه‌ی بحر خرد شدی خواجو

به ذوق جستن فرهاد می‌رود گلگون

چاره با عشق نیست جز تسلیم

به هر سو بلبل عاشق در افغان

گر چه صورت مرد جان باقی بماند

از یک شعاع رویت چون لامکان مکان شد

جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد

در تبریزست دلم ای صبا

چه زخمها که ندارم ز تیغ هجر تو بر دل

بوید به سحرگاهان، از شوق بناگاهان

رایت اسلام سر شکسته، ازیرا

شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور

ور صفات دل گرفتی در سفر

کوس و دهل می‌زنند بر فلک از بهر تو

نه من یک شاعرم در وصف رویت

فتنه عطار در جهان افکند

حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت

ابد پیوند عمر دیر پایت

ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است

چون اسب می‌گریزی و من بر توام سوار

نیمه‌شب، دیگر کسی بر در نبود

چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را

از نار نور بخشی وز باد عطر سائی

خوی تو همی‌گردد و خویی که نگردد

ز چربی دنیا بشو دست آز

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست

ز شیر چرخ گریزی به برج گاو روی

سلسله در من فگند حلقه‌ی زلفت

چو هست چشمه‌ی حیوان زکات‌خواه لبش

بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید

خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز

راز در دل چو دانه در پنبه است

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

کعبه عالم ز تو تبریز شد

به غیر ناز و جفا هر چه می‌کند معشوق

شرار کیفرت، دامن بگیرد

از زخم تیغ آن سپه در کشتن خصمان شه

چو روشنست که عمر این همه نمی‌پاید

می دیرینه گساریم به فرعونی جام

آدمی هر چه توانگر باشد

ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما

گر نه تقصیر است از جان در فدا گشتن در او

غم تو دامن جانی کشید جانب کانی

چراغ این همه پروانه، مائیم

جمله‌ی جان‌ها مثال قطره‌هاست

اگر خیال تو آید بپرسشم روزی

تا میان بلبل و قمری شود غوغا بلند

به جان قصدت کند دشمن چو داری دوستی در دل

زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

سوی مدرس خرد آیند در سال

به فریاد من رس، که این وقت رحمست

کاروان است گل و لاله بباغ

وگر چون مرغ اندر دل بپرد

ساقی غمت ز خون چشمم

چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر

شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت

ما سپاه خویش را هی هی کنان

گر بحر می بریزی ما سیر و پر نگردیم

گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی

عشق دردی‌ست که چون کرد کسی را بیمار

کار تو آن است که پروانه‌وار

در خمارم چو چشمت ای ساقی

زایل نکند چین جبین و نگه چشم

دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم

حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

یکی جانیم در اجسام مفرق

آن کو در آتش آید راهش دهی به آبی

کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه

در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین

بجز از آن که برم مهر و وفای تو به خاک

از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام

چراغ ماه نتابد به پیش شمع رخ تو

نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده

مرغان در قفس بین در شست ماهیان بین

بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبر

در خود، آن به که نیکتر نگری

بساز مطرب از آن پرده‌های شور انگیز

دل در غم عشقش بخرافات درافتاد

آن غزالی را که وحشی خواهد ار واقع شود

در ماتم او خمش مباشید

مکن از خواب بیدارم خدا را

خصوصا حلقه‌ای کاندر سماعند

بس کن و بسیار مگو روی بدو آر بدو

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ

ز تأخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان

خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد

برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری

صبر با غمزه‌ی غارت‌گرت افگند سپر

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

سرکش نشوم نه عکه‌ام من

پیش آن چشم‌های ترکانه

ای مرهم انده تو کرده

دید روی زرد ما در ماهتاب

پیوسته با خیال حبیب حرم نشین

بسکه شد باد روانبخش به آن بی‌جانی

زین نامه که دام مرغ روح است

حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد

جان شهوانی‌ست از بی‌حکمتی

تو درمان غم‌ها ز بیرون مجو

پر زلی شود چو بحر کنارش

تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان

بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم

دو زلفش دو شب و دو خال مشکین

من هزار توام به صد دستان

بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین

می‌دود چون گوی زرین آفتاب

چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت

اندرین آزمون سرا ای پیر

زاد راه مرد عاشق نیستی است

کشتن عشاق را چه حاجت شمشیر

شوند جنبش و آرام جمع در یک جسم

فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز

رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن

بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری

ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی

چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من

یوسف که بهر موئی صد جان عزیز ارزد

برجه تا برجهیم، جام به کف برنهیم

چو سایه هستیم را نور خود داد

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام

اصبحت تبریز عندی قبله او مشرقا

این قصه را رها کن ما سخت تشنه‌ایم

زکین و مهر دلداران، سخن رانند با یاران

چو ماهی آشنا جوید درین بحر

بی تاج مانده بود سرتخت سلطنت

من بلبل ترانه زن باغ دولتم

بارم محبت تست ای جان و وقت باشد

بر آستان تو مشکل توان رسید آری

ما نیز مردمانیم نی کم ز سنگ کانیم

اشتهی انصح لکن لسانی قفلت

بسی سلطان و لشکر را هزیمت کرد در یک دم

می رفت شه شیرین گفتم نفسی بنشین

زین پیر جهاندیده‌ی بد روز چه خواهی

گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن

علوی سبط مصطفی باشد

گوید افسرده شدی بی‌نظر ما

اگر چشمم بخسبد تا سحرگه

چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی

از معجزات حسنت بر روی تو بدیدم

در دهانش که هست سی و دو در

ترا که غارت دل می‌کنی چه غم ز کسی

فیضی که جان پاک کند جسم خاک را

خود چنین ماه چون بود از سال؟

ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست

تا خنده گیرد از تک آن لنگ برق را

خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن

بدان هوس که تن این و آن بیارایم

وز بهر نثار عاشقان را

هر شب خیالش آید به پیشم

خورشید چون نبرده حبیبی که باحبیب

بجز چو بین که در ره خار بودش

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون

غم و شادی ما در پیش تختت

چون به دست خویششان کردی خمیر

بهر نیک و بدی کاندر میانست

در دهن مار نفس در بن چاه است

آنکس که گدای در میخانه‌ی عشقست

جهان ز غایت امن و امان چنان گردید

شنیدم کز علاو الدین مغفور

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک

شمس تبریزی برای عشق تو

کسی کاگاه شد زین قصه‌ی درد

یکی جام بنمودشان در الست

گنجست غم عشقت و ویران دل خواجو

یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر

زد به دلیری سگ زور آزمای

خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی

حلاوتیست در آن آب بحر زخارت

ز رشک نیشکرت نی هزار ناله کند

یک دانه‌ی نار پخته، در کام

نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا

حلقه‌ی زلف رسن تاب گرهگیر ترا

ابجد ارکان تست چار کتاب عظیم

گرامی پیکرش مانده خیالی

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

از نیست برآوردی ما را جگری تشنه

گمان‌های ناخوش برد بر تو دل‌ها

تا جان بودم امیدوارم

بی‌ساقی و بی‌شراب مستم

این نه طریق محبتست و مودت

خواجه احمد آن رئیس عادل پیروزگر

موافق ریخت گوهرها ز حد بیش

حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت

کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد

شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست

بسی کردند ترتیب سخن ساز

زمانی صاف می‌آمیخت با درد

با گل بستان فروز روی تو خواجو

کفن کرد از برف بر خود مهیا

شربتی از مطهره در طاس ریخت

بر سینه ریش دردمندان

چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان

باد صبا سوی عشق این دو رسالت ببر

از کش و مکش دل ستم کار

ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد

زهی رویت گل باغ بهشتی

آن قطره‌ی باران بین از ابر چکیده

کان همه آب تو که در شیر بود

روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو

در بارگاه دیو درآیی که داد داد

مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود

تاگشت ز گفت و گوی اوباش

باز خواندی مرا ز وقت به وقت

ما نه از چشم گران خواب تو بیماریم و بس

تاجی اختر بر او گهر پیرای

گرم دستوریی باشد ز رایت

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار

هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی

بیناتر جمله پاکبینان

در چه و حبس جهان گر چه رهین دلویم

ویس ار ز رامین بیزار گردد

مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی

سردی دل مردگی دل بود

بر امید وعده‌ی هاتف که گنج

در دامن اوست عین مقصود

مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز

گلخنی سوخته کان سوی دید

خیال روی تو استاد در قلب

از میانت چو کمر میل کنارست مرا

مانند نرگس آنکه بود با تو سرگران

ز چندین گفتها کم گشت لب تر

وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد

آنک زندان او چنین خوش بود

در بحر تو ز کشتی بی‌دست و پاتریم

چرخ و زمین امر قضایت نبشت

به من شادند جمله روزجویان

صبح امید من از جیب افق سر بر زن

خداوندم زبانی روی کرده‌ست

گر نپذیرد ز من هیچ کس

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند

خیره گشته است صفت‌ها همه کان چه صفت است

به جان جمله مردان اگر چه جمله یکی اند

از خط سنبل که معنبر شود

چون تویی محرم مرا در هر دو کون

مردم بحر از آب دیده‌ی ما

شد بهار اما چه خوشحالی مرا چون بی قدش

گفت مسیح از دم روح اللهی

ز شوق نرگس مست بلندبالایی

ز ذوق زخم تیرش این دل من

ما کی غلط کنیم به هر سو کشی بکش

بهر دار کفری ز محراب و منبر

دلی دارد غمش چون سنگ مرمر

نکشد این دل دیوانه سودائی من

بسی خواهرانند بر راه رز

جز بالهی، که در آن عرصه درون

عاقبت سازد تو را، از دین بری

به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن

در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات

نه مهمان شکم گشتم به کویت

باز در هر جهان هزار جهان

قول حکما بشنو کاندم که قدح نوشی

ای عزیزی که در همه احوال

ز خارا دید جوئی ساز کرده

محمود بود عاقبت کار در این راه

زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف

درآشام یک جام دریا دلا

خدایم داد چندانی خزینه

ای کوکب ای کوکب بگشا لب بگشا لب

آن مرغ که بر کنگره عرش نشیند

گلنار، همچو درزی استاد برکشید

تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد

بابها مفتوحة للداخلین

مست شود نیک مست از می جام الست

به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی

هر یک ازین گونه در آن دستبرد

مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز

ایمان چه دهم عرض چو در کفر فتادم

مگر زان جوهر و گوهر مرصع افسری سازم

وانگاه تنش چو نقش خامه

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

این دست خود همی‌برد از عشق روی او

قوت یاقوت گیر از خورشید

همی نالید کای شب چند ازین داغ

در نیرب شاهانه بدیدیم درختی

چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد

آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر

تو گر خواهی به چشمه راه جوئی

کم قد احیوا، کم قدمات

جغد نه‌ای بلبلی از چه در این منزلی

خواجه صاحب نظر الحذر از ما حذر

ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو

زانجا که حیات لعب و لهوست

بجای سرمه‌ام از خاک کوی او گردی

چو نان به دست گدا بود و زر به مشت لیم

هجرش زده تیر بر نشانه

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

ابر من از بامداد دارد از آن بحر داد

خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت

فرستاد آن مه نو را به برجیس

گلبنان را جمله گردن می زنم

نو عروسان چمن در کله‌های فستقی

هر چند بدین سعتریان درنگرم من

به فرمان دو صاحب چاره سازان

اسب دولت، برفراز عرش تاخت

بخندد چشم مریخش مرا گوید نمی‌ترسی

سبوی صورت‌ها را به سنگ برنزنند

ز جا برخاست با صد بی قراری

عارضت کازرده گردد از نظر

ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان

مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست

جواب نامه را چون باز خوانیم

حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

خامش که چو در تو این غم انداخت

ای دل ار از غمزه‌اش خسته شدی

تا یافت از آن هنر پرستی

شاخ گل من چو گشت پژمرده

از لعل تو دل بر نکنم زانکه بمستی

مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش

ز دوریت ار چه دورم از همه کام

مست و مدهوش از خطاب شه شود

ای نیکبخت اگر تو نجویی بجویدت

مرغ مرگ اندیش را غم می‌دهی

کنون این خواب را تعبیر چبود

چون عوض خواهی تو زر را گویدت

زانکه از بهر قید دامادست

سیاهی سیاه و درازی دراز

گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش

عدو با جان حافظ آن نکردی

زین اعتماد نوش کنند انبیا بلا

دل پشیمان شدست ز آنچ گذشت

کفن کردند و بسپردند غمناک

وقت آمد که بشنوید اسرار

ای رود پرده ساز که راه دلم زنی

نرگس همی رکوع کند در میان باغ

با یکدگر از طریق کاری

درسی، درسی ز کتاب خدا

خوب کلیدی در بربسته را

ناشتاب آن کس که او حلوا خورد

فرود آیم ازین منظر خرامان

خاطر او آب خضر و آتش موسی است ز آنک

سواد خط تو بیرون نمی‌رود ز سویدا

از رشک رشته‌ی در او گریه‌ی صدف

چه شیران را ز راه افگندم این جا

غبار غم برود حال خوش شود حافظ

جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند

در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم

پیوند هنر طلب، چو مردان

احمد گوید برای روپوش

بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز

بوی خوش تو باد همه ساله بخورم

نگه کن کاین کشاکش بر چه سانست

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای

این منی خاکست زر در وی بجو

با چنین ساقی حق با خودی کفر مطلق

آن به زنیم سر، خرد را

هرچند مطلقند ز کونین و عالمین

آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم

من از کجا و اینهمه نوباوه‌ی امید

چو دید آهنگ لشکرهای خسرو

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

تو جامه گرد کنی تا ز آب تر نشود

مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی

برون آمد چو از ابر آفتابی

از راه نمودن تو باشد

حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی‌حاصلی

دم عقرب بتابید از سر کوه

ملک بایست و نابایست برخاست

کیف حال القلب فی نار الفراق؟

آن چشم به گریه می‌فشارد

پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی

بر اوضاع ابداع قادر بود

اگرچه پیشه‌ی من نیست زیر تیشه شدن

بجز از باده خوردن و خفتن

ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول

بیرون شد و کرد پیرهن چاک

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز

فالهین نظرنا فشکرنا و سکرنا

بنواز سر لیلی و مجنون ز عشق خویش

سنان جاسوسی دلها نموده

بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی

گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای

ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می

سواران ملک غازی ستاده

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم

خامش کن و پیر عشق را باش

تو کان نباتی و دل‌ها چو طوطی

در صبح امیدم بی کلید است

عاشق از خویشتن نیندیشد

پیش شیرین قصه‌ی فرهاد مسکین کس نگفت

در هیچ حمله هرگز نفکنده‌ای سپر

ز آنجا چو بلند بارگه گشت

دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

چو موج پست شود کوه‌ها و بحر شود

بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست

مبین خواب پریشان در حق کس

نفسی پر ز سماع و نفسی پر ز نزاع

سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است

خراب شد تن من از بکای من

ملک بر عزم صحرا با رگی جست

تا کی ز معارف عقلی دور

زهی مجلس که ساقی بخت باشد

دو دیده را خوابی ده زمانه را تابی ده

که چون شه را به حکم لایزالی

مرا چشم درد است و گشنیز نیست

بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست

به هر خار چندان همی گل دهد

به صد خوبی نشاند در دل و جان

ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت

فرودود ز فلک مه به بوی این باده

تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری

چو من زان روی گلرنگ شدم شاد

چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان

مطرب نغمه ساز پرده‌سرای

ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست

ولی من گو چه صد فرسنگ دورم

یارب، به حسن، شه بحر و بر

در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن

که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی

دانا بشمار خود نظر کرد

بس مرد شگرف را که این بحر

بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید

گوهری کز صلب آن دریاست می‌زیبد اگر

گرمی و سردی خراسان و عرب

اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب

چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش

در جهان صاف بی‌درد و دغل

موز همان میوه‌ی بی خسته نگر

آنک همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش

چو رنجم تو دادی شفا از چه خواهم

شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز

فرو غلطید بیش آن پریزاد

محصول نداد محصل آن

اگر دوباره کردی آن کرم را

در پرده حسینی عشاق را درآور

کزان آرزو دل پراز خون شود

ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر

دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا

دایم از نیر تابنده به سمت الرأس است

فغانی بدو گفت که آری رواست

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار

آفتابی چون ز مشرق سر زند

ز فرمان این تاجور مگذرید

ما صرف کشان راه فقریم

خوش آمد قامتش در چشم خواجو

نبیذ تلخ چه انگوری و چه میویزی

بپرسیدم از روزگار کهن

بی‌فروغ وصول، تیره و تار

مست بودم فاش کردم سر خود با یارکان

به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را

یکی نامه بنوشت با سوگ و درد

گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو

نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال

هوا فسرده به حدی که وام کرده مگر

بر او بران گاه آرام و ناز

گر انگشت سلیمانی نباشد

ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید

به هر سحر که درخشی خروس جان گوید

دوان اندر آمد بر شهریار

گر سبزه و باغ خشک گردد

غاب اذاغبت فی الصبابة صبری

دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین

به آواز رامشگران می خورند

گر چو من بودی تو خدمتگار شاه

او آفتاب و چو ماهست آن سر بی‌تن

درهم شکن بتان را از بهر شاه جان را

مدارا خرد را برابر بود

از تک و تازم ندامت است که آخر

سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل

بر هیچکس نماند که رحمت نکرده‌ای

هران نامور کو ندارد خرد

ماجرای دل خون گشته نگویم با کس

قرار نیست زمانی تو را برادر من

مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین

خردمند خاقان بدان روزگار

هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد

ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما

من دل به تو سپردم، تا شغل من بسیجی

به ماه خجسته به خرداد روز

ای نواهای تو نار مصده

چون رفت در این طلب به دریا

دریای آگهی که خردها همه از او است

دل خویش را دور دارد ز کین

دل چو در انگشت رحمان داشتم

ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی

پنجاه و پنج سال شد و زین عدد

دگر بیست از داد و بخشش جهان

روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم

اول بدان که عشق نه اول نه آخرست

بوی مشکی تو که بر خنگ هوا می‌تازی

همیدون بدش تاج و گنج و سپاه

در تماشای چنین دست عجب

محب روی توام در جواب دعوی عشق

یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر

یکی کودک آمدش خورشید چهر

رفتیم به کعبه‌ی مبارک

خموش باش که گر حق نگویدش که بده

ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه کشد

چنان هم بیامد به ایوان خویش

ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من

کسیکه در دم صبح از خمار جان به لب آرد

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی

هر آنکس کجا باشد او بدسگال

شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

پس لمن الملک برآید به چرخ

سینه پاکی که او گشت خوش و عشق خو

همیشه ببازوی آن شاه بر

چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست

بر پربکشید هفت الف یا نه

چنان بد که روزی بهنگام بار

منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور

بلا درست و بلادر تو را کند زیرک

بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی

چو آمد بر شهریار بزرگ

بس دل شوریده کاندر راه عشق

خاطر مردم بلطف صید توان کرد

ببین صحبت عید با مدت گل

به دختر چنین گفت کای بدنژاد

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من

روان شدست یکی جوی خون ز هستی من

زلف بتان سلسله‌ست جانب دوزخ کشد

بخفت آن شب و بامداد پگاه

همیشه سرخوشم فرقی نباشد

وان گل باغ کرم گر یاد بی برگان کند

در مجلس احرار سه چیزست و فزون به

به تخت مهی بر هر آنکس که داد

آبی بکش از چاه زندگانی

چو یک ساغر ز دست عشق خوردند

در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است

ز هندوستان ساز رفتن گرفت

چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن

کردیم بی حجاب نظر در رخت ولیک

چه سازم آه که از بخت واژگونه من

او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

رموز حالت مجذوب را چه کشف کند

گر صور جان و هیولی خرد است

چنان ببندد چشمت که ذره را بینی

ای عشق هزارنام خوش جام

جز خون دل که آب رخم را بباد داد

ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته

ای مهار عاشقان در دست تو

در قبر به وقت سال و جواب

از لب روح فزا راح مروح نوشیم

در جمع مستان با زیردستان

هر که را بوی گلستان وصال تو رسید

عشق باید کز تو بستاند تورا

تشنه‌ی بادیه را باز رساندند بب

ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته

اگر چه زار گردد تازه روی‌ست

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

چون بدان بقعه رسی رقعه‌ی من در نظر آر

عشق گزین عشق بی‌حیات خوش عشق

گویی که خدای عالمی نو

من و گفت من آیینه‌ست جان را

بسی تو عهد شکستی که من رضای تو جستم

این یکی دری که دارد بوی مشک تبتی

خدای گفت که شب دوستان نمی‌خسبند

وارهان خود را از این همصحبتان

شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی

هر دم که کنج چشمم بر روی او فتد

شکرلله همای بازآمد

او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر

اگر از چشمه‌ی نوش تو زلالی یابد

از نسبت پستی و تنزل

جمله حیرانند و سرگردان عشق

دشمنان را ز خون کفن سازیم

گر انکارم می‌کنند کو بیدینست

چون عشق او بغرد وین پرده‌ها بدرد

چنین بلند چرا می‌پرد همای ضمیر

جهان شاد است وز او صد شکر دارد

از روی توام منع کنند اهل خرد لیک

در دعای ممنین و ممناتی، زانکه هست

سرو احتراق دارد مه هم محاق دارد

علم رسمی سر به سر قیل است و قال

من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم

گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا را

من کان له هم یفنیه و یردیه

گفتی که بیا و دل به من ده

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک

پی تاریخ آن پاکیزه موضع

گفتا که با تو کیست بگفت او که عشق تو

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد

گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش

کعبه چو از سنگ پرستان پرست

از گفت بلی صبر نداریم ازیرا

گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم

ابر سیر و باد گرد و رعد بانگ و برق جه

هجره نار هوینا قعره

هر که باشد همنشین دوستان

در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی

تو هیچ مجنون ندیدی که با دو لیلی ساخت

آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده‌ای

ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری

زبانم چو یارای نطقش نماند

خلعت خاصه کز شرافت آن

گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب

بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور

تحیتی که کند نفس قدسیش تقریر

اگر چه معدن رنجی به صبر گنج شوی

در رهبریت ای مرد طلب

مپندار که این نیز هلیله‌ست و بلیله‌ست

هر شبم شبروان خیل خیال

ندانی که ویران شود کاروانگه

که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست

به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی

در بغلتاق مرصع دوش چون مه می‌گذشت

بدی مکن که درین کشت زار زود زوال

بربند دو چشم عیب بین را

سایه‌ی یک ذره چه سان گم شود

کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین

سد آفتاب سیاهی ز خاطرش نبرد

ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

سر عشق از عقل پرسیدن خطاست

جواب گفت که من بازگونه می‌پرسم

چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد

چون روانم تازه می‌گردد ببوی زلف یار

به خسرو داد مغروری که می‌تاز

در هوای چشم چون مریخ او

چون شب قدر از همه مستور شد

مگر بستست جادوی تو خوابم

تبریز شاد بادا که ز نور و فر آن شه

قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی

جود شاه ارچه رزق را سبب است

درد دل را دوش می‌جستم دوائی از لبت

شب که می‌بردند مست از بزم آن بدخو مرا

هر دل که او نخفت شبی در هوای تو

نشان موی میانش که دل در او بستم

عبید از درد می‌نالد شب و روز

صد دکان مکر در بازار عشق

شیری است که غم ز هیبت او

یحیل طالب دنیا وجودک الاعلی

می‌خراشد جگرم گورک بربط بخراش

شد آن نخل ریاض شادمانی

چو پای تو نماند پر دهندت

کم دهدت گیتی بسیاردان

بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش

گرم روان از کجا تیره دلان از کجا

چند عثمان پر از شرم که از مستی او

نیم ترک چرخ در سر گشت از آنک

ابروی شوخ تودر گوش دلم پیوسته

حبذا این خطه یزد است یا دارالامان

یکی بیت دیگر بر این قافیه

نجوید جان از آن قالب جدایی

خواجو مگو فسانه در کش می شبانه

پهلوی اعتراض در ابلیس

گر درد و فریادی بود در عاقبت دادی بود

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم

بی خط تو سر نامه‌ی سودا نتوان خواند

که همره سازدش با کاردانی

ذره‌های هوا پذیرد روح

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر

عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی

گر سایه چمن نبدی و فروغ او

در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست

رنگ تیغش میان خون عدو

چه دهد شرح غمت در شب حیرت خواجو

گر چه چون نشفش کند تو قادری

آتش گفتش که برون آمدم

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

چو مه در بقلطاق گلریز چرخی

بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل

هوای نفس رها کردی و عوض نرسید

کنون پندار مردم آشتی کن

مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت

که مدتها برآمد زان فسانه

شاه شهی بخش طرب ساز ماست

بس که بود از بهر قوتش اضطراب

چون شدم خاک رهت گر ز منت گردی نیست

یک گوشه جان ماندست پیچان

که عشق خلعت جانست و طوق کرمنا

قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت

جامه‌ی صوفی بگیر و جام صافی ده که ما

تا ملک بی‌خود شد از تدریس او

ور چو گیا خشک شوی خوش بسوز

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی

در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی

شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک

جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها

گفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشد

چه جذب است این کزین دریای اخضر

گفت بشنو اولا شمه‌ای ز اسرار ما

علم مطلق، بی‌حد و بی‌منتهاست

خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد

به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن

دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور

جان محمود ار به گوهر باز شد

صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد

گفت پیغامبر به تمییز کسان

رقاصتر درخت در این باغ‌ها منم

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت

در آن معرض که جان بازان بکوی عشق در تازند

وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان

چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت

آتش جان را سنگی و آهن

با لب و خال وی ار عمر خضر می‌خواهی

صورت دیوار گردد قابل جسم و جسد

ما را همه مست و کف زنان کن

نومید مباش ز عفوالله

نی زر بدست مانده و نی زور در بدن

دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد

عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش

نی نی که ز رخ نقاب بردار

مگر میان ضعیفش تن نحیف منست

وای آن زنده که با مرده نشست

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی

عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

غلام عشق شو کز مفتی دل

شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی

پاره چوبی بدم و از کفت

چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم

مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان

در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود

ز غنای حق برسته ز نیاز خود برسته

دین فروشی، از پی مال حرام

سریر کیقباد و تاج کسری

لاغرتری آن مه از قرب شمس باشد

گر نکند رام چنین دیو را

آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی

تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی

جمله مرغان هر یکی اسرار خود

گر دست نمی‌رسد به خورشید

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

و گر گفتی که چین در شام نبود

جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت

چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند

برادر کوی قلاشان کدام است

روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات

یعنی محرم آمد و روز ندامت است

ساغر اول چو دود بر سرت

نفس، بسی وام گرفت و نداد

از سهم نوک ناوک خونریز غمزه‌ات

در عین کفر جوهر ایمان ربوده‌ای

سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل

گر کسی را دیده دریابین نشد

ببوی یوسف مصر ای برادران عزیز

ای که تو از جاه ظلمی می‌کنی

حریصم کرد طمع داد قندت

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است

نباشد شکری را این حلاوت

کشیدمت نه دعاها کشند آمین را

روز پی کسب و شب از بهر عشق

چون ساده‌تر از روان پاکیم

گفت آری بس جوانی مهوشی

به قصد او چو سودا خصم جانی

چونک به راهش کند آن به برش درکشد

صلح کل کردیم با کل بشر

ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست

ز گلشن رخ تو گلرخان همی‌جوشند

صد هزاران جان فدا شد از پی باده الست

جزوی از من کم شود، جزوی ز میر

کاروان از پس و ره دور و حرامی در پیش

آن یکی طوطی ز دردت بوی برد

از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند

یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید

ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی

چه چنگ درزده‌ای در جهان و قانونش

قضا چو خواب مرا بست ای جوان تو برو

بس بود عشق شهم تاج و کمر

مرغ وحشی اگر عقاب شود

تیز کنند آتش خرمن فروش

همی‌رسد ز توام بوسه و نمی‌بینم

پیوند او مجوی که گم کرد است

تا کی مرا بدرد فراق امتحان کنی

حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید

چون بخسپد خم باده پی آن می‌جوشد

هر زنده را کزین می بویی نصیب آمد

گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس

لامکانی نه که در فهم آیدت

شما را سیم و زر بادا فراوان

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان

دل ویران مرا داد ده ای قاضی عشق

زانک تنش خاکی و دل آتشی‌ست

ز بحر دل هزاران موج خیزد

آنکه در خلوتگه خاصش مجال عام نیست

نخل که شد خارکشی کار او

کهی بود که بجز باد در جهان نشناخت

کافاق روی روز کند همچو شب سیاه

تو جان و جهانی و جان جهانی

کالی میرا لییری، پوستن کالاستن

در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست

ای جان ری فدای تن پاک اصفهان

المغرم یستغرق فی البحر غریقا

آینه آوردمت ای روشنی

بانگ آمد ز عرش مژده تو را

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ما چو روی از دو جهان در غم عشقت کردیم

جان مردان همه از جان تو بیزار شوند

گر برفت آب روی کمتر غم

هله ای عشق بیا یار منی در دو جهان

ور زانکه از درم نتوانی درآمدن

به چه پیغام کنم خوش دل آزرده‌ی خویش

ما همه چون یکیم بی‌من و تو

آری! از وی می‌کند در دل خطور

یار اگر طالب درد تو بود درمان چیست

چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا

شمس تبریز شاه ترکانست

ز چشم بد بترسید از کواکب

ابروت هلال ماه خوبی

گرچه دردانه به هاون کوفتند

در دل ما درنگر هر دم شق قمر

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم

پیش ازین تن تو جان پاک بدی

یا نظری صل لما غمضت عنه النظرا

بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن

وقت صبوح از هوای مجلس عشاق

بیا وحشی که عنقایی گزینیم

گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر

سمند تو زی پرتگاه از چه پوید

دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد

چون مار را بگیرد یابد عصای خود را

تابش اندیشه هر منکری

یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل

مصطفی فرمود کای گبر عنود

هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست

تازیان را غم احوال گران باران نیست

چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام

رفتی لطیف و خرم زان سو ز خشک و از نم

به طبیبش چه حواله کنی ای آب حیات

به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد

اگرش دور مخالف به عراق اندازد

که اینها لایق وضع شما نیست

و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز

چیست حکمت؟ طائر قدسی شدن

نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی

عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو

گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا

ز دیوان جهان هر روز صد خونش

با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی

از کجا آموختی این ای بزرگ

گمرهی‌های عشق بردرد

حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

ساقیا بدان لعل آتشین

کفن از خلعت و قبا خوشتر

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت

هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی

تخفیف کن از دور من سوخته جامی

به کف گردید موجش صولجانها

دردی درد کش ار زانکه دوا می‌خواهی

ترککان، چون اسب یغما پی کنند

روان کن ای نگار آتشین روی

ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش

یاران ز جام باده‌ی نوشین فتاده مست

من وصیت به وفا می‌کنمت

از جناب بارگاه مالک ملک وجود

گفت اکنون چون منی ای من در آ

مردم چشمم افکند بر زر

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو

ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار

غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش

چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی

در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت

کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی

راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی

پس ممثل گشت پیش او ملک

هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین

گر فلاطون را هنر نفریفتی

چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند

منصور تویی بزن اناالحق

با ما بساز یکنفس آخر که همچو عود

چون ندیدش مغز و تدبیر رشید

فریاد لب تو کرده هر دم

دردمندی من سوخته زار و نزار

تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار

گفته را دانه‌های دام مساز

تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب

که غمازان همه مستند اندر خواب گفت آری

راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب

این وزن ترانه می‌سراید

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

الله الله، این چه اسلام است و دین

چون طره‌ی تو یارا دور از رخ تو ما را

روزی دو همره آمد جان غریب با تن

تو آتش نشانی و خواهی که ما را

خجسته نائب صدر الخلافه عون الدین

ای ز بادام تو در عین حجالت نرگس

هر کسی در طاعتی بگریختند

از حسن تو هیچ کم نگردد

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

چرا حرام کند خواب بر دو دیده‌ی من

تو کن شرح این را که در هر بیانی

هر چند که دانم که مرا روی بهی نیست

آتشم گر چه به صورت روغنم

از غایت پردلی شکسته

بر صفی کان به جنگت آمده پیش

دلبران عاشق کشند اما نه چندان

صد حیف از آن عبارت دلکش که می‌کشید

چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست

صورت حشو خیالات ره ما بستند

بوی جگر سوخته آید بمشامت

هفت دریا را زکوة از بحر چشم من گشاد

گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان

جز ز یک رو نیست پیوسته به کل

بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی

حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است

جان می گشت مگر دیده‌ی خواجو که ازو

ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم

هرگه که زانوئی زند و باده‌ای دهد

گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی

در جنب جمال تو بود صورت دیوار

دم شمشیر دادی رنگ را زهر

همچون عبید واله و حیران بمانده‌ایم

گر می‌پرسی: کجاست دلدار؟

گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم

صنعت رها کن، صانع بست استت

ای عبید این سفری نیست که من میخواهم

نیک بد گشت در این منزل بد

هر که را هیچ بدستست نمی‌ارزد هیچ

بهر این فرمود رحمان ای پسر

ما و شراب و نای و دف صوفی و کنج صومعه

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ

پیش آن لعبت شیرین نفس از غایت شوق

خاموش کم فروش تو در یتیم را

روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند

ببر جان مرا تا در پناهت

بیا تا جان شیرین در تو ریزم

دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال

نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است

الهی به زهرا، الهی به سبطین

تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست

کار زرکوبان چو زر کردی چو زر

چه کیمیاست غمت کز خواص او خیزد

می‌کشم پیش‌کش لعل تو جان

وین رمقی نیز که هست از وجود

چونک آب جمله از حوضیست پاک

آئی بدیر و روی بگردانی از حرم

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم

سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو

در عین درد بنشین هر لحظه دوست می‌بین

چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

الاهی سبحه دست آویز من ساز

مگر زلف تو زان آشفته حالست

کار جان را به تن سفله مده

عقل را گر هزار حجت هست

در سرا چون سایه آمیز است نور

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا

نه نه گرچه پیمبری شد ختم

آن چه با من می‌کند اندر زمان

چونک خرمن پاس عشر او نداشت

زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم

اندران مجلسها، که تو باشی شاها

من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم

اینم قبول بس که بمیرم بر آستان

نه همدردی که درد خویش گویم

عوام خلق ملامت کنند صوفی را

الهی به حق تقی و به علمش

چو خسرو از لب شیرین نمی‌برد مقصود

هزار جان مقدس بهای جان خسیس

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست

عطار چند گویی ازین گفت توبه کن

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

ای همه ینظر بنور الله شده

دور به آخر رسید و عمر به پایان

چنینم هست یاد از پیر دانا

این همه سختی و نامرادی سعدی

خامش که سخت مستم بربند هر دو دستم

فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند

بستاند به ستم او دل هر کی خواهد

از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه

کرده پیرایه‌اش ز گوهر و در

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

زانکه ماهیت ز ماهو مشتق است

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت

گفتم بزنم بر آتش آبی

مرا شیوه‌ی خاص و تازه است و داشت

منه دل بر سرای عمر سعدی

ای دریغا مرغ کارزان یافتم

با قوت بازوان عشقت

گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید

هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

باش شب‌ها بر من تا به سحر تا که شبی

عشق روی تو حرامست مگر سعدی را

ما علیکم لو سهرتم لیله الف الهوی

یار زیبا گر بریزد خون یار

چون به خاک گلخنم شد جبهه فرسا روزگار

مرد عشق ار ز پیش تیر بلا

شد همه برباد، ایام شباب

شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت

تو چو جعد موی داری چه غم ار کله بیفتد

طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج

دلا هرگز بقای کل نیابی

ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست

کوزه‌ای با پنج لوله‌ی پنج حس

حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

شیرین به در نمی‌رود از خانه بی رقیب

اگر نه شاه جهان اوست ای جهان دژم

شتر پیشی گرفت از من به رفتار

چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن

به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار

بستم از آنرو در کاشانه سخت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

این مثلث، به کیش اهل فلاح

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما

آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد

سر دولت غرور است و میان لهو

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

پس ز دفع خاطر اهل کمال

جز حسرت آن که زنده گردم

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

می‌نمود از در و دیوار سرا در تابش

گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش

این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید

ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد

بود در او گنج فراوان به کار

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور مخالف شد درونت با برون

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

زیر سواد چشم روان کرده موج نور

سری به صحبت بیچارگان فرود آور

دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

ظاهر ما چون درون مدعی

لیکن اگر دور وصالی بود

منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

نفس شکم خواره را روزه مریم دهی

چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست

وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند

هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست

یک دو سه گامش به کف خویش داشت

در نظر دشمنان نوش نباشد هنی

نیر اعظم دو باشد: شمس و عقل

سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان

که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد

باید که سلامت تو باشد

چون خوانچه‌ی گردون که نوالت همه زهر است

به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید

آب دریا مرده را بر سر نهد

به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل

تبریز از تو فخر به اینت مسلم است

ساربانا جمال کعبه کجاست

جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی

سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست

چه عقل است این که نقد زندگانی

غلام همت شنگولیان و رندانم

آنچه او می‌خواستی، واصل نشد

دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد

نی غلط گفتم که اندر عشق او

آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک

عطار را اگر نظری بر تو اوفتد

هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید

آن طمع را ماند و رحمت بود

تو کجا نالی از این خار که در پای منست

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه

حدیث جان توست این و گفت من چو صداست

هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود

دل گفت چگونه دزد باشم

تا خود کجا رسد به قیامت نماز من

ور نکند طرح چمن از نخست

نشستم تا برون آیی خرامان

هان، تو بگشا چشم عبرت گیر خود

هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت

شمس تبریزی بیا در من نگر

قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

به تبریز هم پای‌بند عیالم

عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت

عالمی را لقمه کرد و در کشید

مشتاق را که سر برود در وفای یار

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد

من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات

یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم

چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست

ای باد اگر به گلشن روحانیان روی

داده نسبت بخل یا غفلت به وی

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

زوتر ای قفال مفتاحی بساز

و گر به دست نگارین دوست کشته شویم

جان عطار درین وادی عشق

شهری متحدثان حسنت

بازگو کز ظلم آن استم‌نما

گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد

چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد

این عیش باقی نبود گزافی

بر آن سماط که منظور میزبان باشد

چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل

دیده شاید که بی تو برنکند

ما گوشه نشینان خرابات الستیم

آرام نیست در همه عالم به اتفاق

بلکه مقراض قهرمان حق است

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی

رخساره کنم وقف قدمت

شاهدان می‌کنند خانه زهد

در یرقان چو نرگسی، در خفقان چو لاله‌ای

خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت

وانک جز این دوست او خود مرده‌ایست

گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی

حافظ دگر چه می‌طلبی از نعیم دهر

گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت

زاده باد خورد مادر را

ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند

گوییم من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

در فیضش به روی کس نبسته

بیا ای دوست ور دشمن ببیند

این یکی خارست آن یک گل به ذات

به عشق روی تو اقرار می‌کند سعدی

چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان

ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

دیده‌ام میگون لب آن سنگدل

تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود

چون غلام یاغیی کو عدل کرد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

شهرها از سپاه من ویران

قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

وگر چون گرگ ما را می درانند

ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند

زین غم‌آباد مگر مولوی اعظم رفت

روزی تر و خشک من بسوزد

هر هفته و مهی که به پیش آمد

بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش

هر کی پیرست هم جوان گردد

دشنام همی‌دهی به سعدی

اول این امتحان سکندر کرد

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق

می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند

دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

یا قضیب البان ما هذا لوقوف

شصت فرسنگ از سخن بگریز

عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم

مبادم سر اگر جز تو سرم هست

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

بسا کس را که یاری همنشین بود

غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی

ساقی انصاف حق به دست توست

زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

ابر پر آب کند جامش و از ابر او را

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

این قناعت نیست جز گنج روان

رازم از پرده برملا افتاد

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

گر برانی نرود ور برود بازآید

بلبل مست سخت مخمورست

بگردان ساقیا جام لبالب

من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم

بیا تا هر چه هست از دست محبوب

به استادی نهان می‌دارد آن بار

همه دانند که سودازده دلشده را

بازیچه‌ی این پرده، سحربازیست

هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

تو تاج را چه کنی چونک آفتاب شدی

عجب آنست که با زحمت چندینی خار

گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند

حضرت پر رحمتست و پر کرم

بگفتیم و دشمن بدانست و دوست

تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

یار لاحول گوی را چه کنم

دردا که بپختیم در این سوز نهانی

بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی

چو رو در قبله‌ی دین پروری کرد

کوته نظران کنند و حیفست

ورنه اول رو تتبع کن علوم

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

سر اله گفتم در قعر چاه گفتم

حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی

دل عطار ز شوق تو چنان است

مسلمش نبود عشق یار آتشروی

این دم ابدال باشد زان بهار

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

در ره او نماند پای مرا

چشم سعدی در امید روی یار

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش

گر هزارم جواب تلخ دهی

وزیری بود بس عالی مقامش

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش

کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

ز آن کرم‌ها که کرده‌ای با خلق

چندم به سر دوانی پرگاروار گردت

گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

در ترازو جو رفیق زر شدست

عاقلان از بلا بپرهیزند

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

یک امروزست ما را نقد ایام

جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی

تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن

گوزت یار است ، دولتت کو

شب هجران دوست ظلمانیست

آزمند این چنین گرسنه نبود

جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل

بنده کن هر دل آزاده‌ی

من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم

چگونه آن همه ره پیش گیرم

به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من

آب حیوان بود و دریای کرم

هزار جامه معنی که من براندازم

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت

انصاف نباشد که من خسته رنجور

رنگ رخ خوب تو آخر گواست

از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم

اندرآید سپهر تا زانو

تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر

مرد فروشنده زبان باز کرد

بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای

زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش

آن را که دلارام دهد وعده کشتن

نعره مستان میت نشنوی

گر هزارم جفا و جور کنی

جای قسم و مقام سجده است

در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش

روح صالح قابل آفات نیست

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

عهد تو و توبه من از عشق

گشت شب و روز کنون غرق نور

عقل با عشق بر نمی‌آید

این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش

گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم

کنگر این منظر عالی مکان

خرما دور وصالی و خوشا درد دلی

کاو تو را از فضل و لطف با مزید

عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید

چنگ بگیری ننگ پذیری

هزار سرو خرامان به راستی نرسد

تو مباش اصلا که اندر حق تو

کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی

او چنان پیرست کش آغاز نیست

با جان من از جسد برآید

آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ

کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر

یا ز شعاعات جمال خدا

رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب

جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل

گر آستین دوست بیفتد به دست من

چو پروانه دلم را اضطرابی

سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب

چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

روی مکن ترش ز تلخی یار

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

رفتند خسروان گهر بخش زیر خاک

بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

تا بدانی هر که را یزدان بخواند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام

چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

جمله‌ی جانها که ازین تن شدند

گر تو شکرخنده آستین نفشانی

عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود

خلاص بخش خدایا همه اسیران را

ز بزم شادمانی دور مانده

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست

لابه کنی، باده دهی رایگان

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم

عاشق که از میانش مویی خبر ندارد

حسن تو نادرست در این عهد و شعر من

غیر آواز عزیزان در صدور

مرا پای گریز از دست او نیست

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

چو گل به بار بود همنشین خار بود

تیری ز غمزه خود انداخت بر من آمد

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

در تتق سینه عشاق تو

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

نمودی قبله‌ی کروبیان را

کسی ملامت وامق کند به نادانی

ای خوش آنکو یابد از توفیق بهر

خدنگ غمزه خوبان خطا نمی‌افتد

بس که همه سهو و فراموشیم

نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع

از مادر غم زادی آلوده‌ی خون چون گل

هزار سرو به معنی به قامتت نرسد

آن دم نطقت که جزو جزوهاست

همه شب می‌پزم سودا به بوی وعده فردا

مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود

حیفست چنین روی نگارین که بپوشی

مار اگر آب وفا یافتی

دگر به یار جفاکار دل منه سعدی

هین خمش کن تا بگوید ترجمان

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش

چو بر او رنگ دارایی نهد گام

طوطیان جان سعدی را به لطف

متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

گشت فلک دایه‌ی این خاکدان

گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی

چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد

دست گیر این پنج روزم در حیات

همچنین از پشه‌گیری تا به پیل

حیف بود مردن بی عاشقی

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر

چو یار اندر حدیث آید به مجلس

از تو چرا تازه نباشم؟! که تو

عیب کنندم که چه دیدی در او

گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران

چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست

قلزم ژرف و آبش از کوثر

به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند

یا مغنی ان عندی کل غم

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

همه مطربان خروشان همه از تو گشته جوشان

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت

هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه

نشاید خرمن بیچارگان سوخت

نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس

آن دم که جعد زلف پریشان برافکند

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

خیالت چو جامست و عشق تو چون می

باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند

سیل آمد و برد خفتگان را

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق

ببندم عقد با شهزاده منظور

شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست

بیغوله‌ی غولان چرا بدینسان

نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی

من دانم و دردمند بیدار

ور کسی را وصل دادی بی طلب

تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک

صورت بر هم زدن از جسم تنگ

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است

اینان که به دیدار تو در رقص می‌آیند

گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان

دیوانه کوی خوبرویان

چو سنگ او نباشد مانع خور

در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی

آن کو نوید آیه‌ی «لا تقنطوا» شنید

قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب

ای برادر، گر ببینی مر مرا

دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد

همه عالم انصاف جویند و ندهند

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

عاشق تصویر و وهم خویشتن

چو مور افتان و خیزان رفت باید

درونم خون شد از نادیدن دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر

نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش

به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت

گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

بسا کوری که آید تا در بار

کنند هر کسی از حضرتت تمنایی

کار با انجام کار است و سرشت

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند

جماعتی به همین آب چشم بیرونی

همه بتها چو ابراهیم بشکن

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

پهلوان در ناله آمد کای سنی

دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح

ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم

وز سر و رویم فلک به آب شب و روز

هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ

مرا راه صوابی بود گم شد

گفتم ای بوستان روحانی

صفات عشق را اندازه‌ای نیست

چشمت به کرشمه خون من ریخت

ندانم درین دیر بی‌انتظام

نه پادشاه منادی ز دست می مخورید

و اکنون کافتاد خرت، مردوار

سعدیا با یار عشق آسان بود

تنگ دل چون شوی ز موی سپید

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

آتشش پنهان و ذوقش آشکار

به خونبهای منت کس مطالبت نکند

سایه افکند حالیا شب هجر

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام

گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر

حیرت عشاق را عیب کند بی بصر

گویند بنده را نگشایند راز دل

شب‌های بی توام شب گورست در خیال

برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست

خون ما خود محل آن دارد

منصب دنیاست، ای نیکونهاد!

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

از بیم سپاه بوحنیفه

بیم دیوانگیست مردم را

پشت بده زانکه بلایی دگر

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

جزو تو از کل او کلی شود

دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

چند رفتند از آن قصور بلند

ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد

درویشی وانگه غم از مست نبیذی کم

زان روز که سرو قامتت دیدم

زمانه چار دیوار عناصر

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

بچشم عقل ببین پرتو حقیقت را

سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز

ماننده‌ی ماری است که نیمیش سپید است

تو در کنار من آیی من این طمع نکنم

از همه کشته‌ی فلک دانه‌ی خوشه خورد و بس

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

چون محمد پاک شد زین نار و دود

در به روی دوست بستن شرط نیست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر

این همه آرایش باغ بهار

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی

رفتم بر درویشی گفتا که خدا یارت

چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم

بساط دشت و دشتی چون ارم خوش

اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم

دارد آزار بس که افتاده

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

پوشیده لباس خز ادکن

سماع اهل دل آواز ناله سعدیست

تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن

من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم

خواجه در عیبست غرقه تا به گوش

خون سعدی کم از آنست که دست آلایی

شرابی بی خمارم بخش یا رب

یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی

عقل است ابدی، اگر بقا بایدت

من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

چون شاهد مشهور بیاراست جهان را

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

در گفتار عمانی صدف نیست

چون می‌گذری به خاک شیراز

دادن از عشق خود اکنون مژده آزادیم

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

کان ازین خوشتر است، داده بده

عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود

تب برد شیر و پناهد سوی نی

نیست زمام کام دل در کف اختیار من

گر نمی‌آید بلی زیشان ولی

گر اجابت کنی و گر نکنی

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست

مرغی است ولیکن عجبی مرغی ازیراک

بنده‌ام گر بی گناهی می‌کشد

بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی

بیا بیا صنما کز سر پریشانی

بلی هر کار وقتی گشته تعیین

غلام قامت آن لعبت قباپوشم

در برافکن دیگر ای دل جوشن طاقت که نیست

خوی به دامان از بناگوشش بگیر

بسترد نگار دست ایام

ور نگفتندی چه حاجت کب چشم و رنگ روی

چون نمی‌آید به سر زان بحر هیچ

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

بد عمر را نام اینجا بت‌پرست

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم

با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم

گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

مجلس خاص اندرآ و عام را وادان ز خاص

با چو تو روحانیی تعلق خاطر

بسا درویش را کز هوشمندی

گر سر برود فدای پایت

در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی

گفتم همه نیکوییست لیکن

خمر مخور، پور، که آن دود خمر

چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی

پشت عراق و روی خراسان ری است ری

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند

گرچه سر قصه این دانه‌ست و دام

گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

جماعتی که ندانند حظ روحانی

با جور زمانه هیچ حیلت

یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین

تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

بگفتش کوتهی افسوس افسوس

سعدی همه روز عشق می‌باز

منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

زین پیش چه نیکی آمد از تو

گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی

چون سیر شدی ز هرزه کاری

ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی

هوشیاری زان جهانست و چو آن

گر تنم مویی شود از دست جور روزگار

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

مناسب لب لعلت حدیث بایستی

ای به بی‌دانشی شده شب و روز

ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق

یار وصالی بده‌ام جفت جمالی بده‌ام

با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش

همین میل است کهن را درآموخت

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

فکر کار دگران کن که فلک کار مرا

به نصیحتگر دل شیفته می‌باید گفت

با صورت نیکو که بیامیزد با او

جمال دوست چندان سایه انداخت

حلی گردن خورشید و طوق جید اسد

عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

شاه را غیرت بود بر هر که او

می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت

تو دم فقر ندانی زدن از دست مده

عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل

گر از دروغ و ز درغل جهی بجه ز جهان

سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع

نباشد بی‌حیات آن نقش کو کرد

نه راه شدن نه روی بودن

دل مجنون ز شکر خنده خونست

نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست

ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت

لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم

ای رحیم از توست قوت برحذر

تا جهان بودست جماشان گل

دلبرت در دوستی کی ره دهد

اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم

بحر کو آبی به هر جو می‌دهد

از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست

ز خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز

نکته پوشیده‌ست و آدم واسطه

ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

عیان گردید یخ بر جای نسرین

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

گرچه می‌آلایم از دیدار او دامان چشم

وین پرده راز پارسایان

قصری کنم قصیده‌ی خود را، درو

تا باقی عمر بر چه آید

خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان

توانگرا در رحمت به روی درویشان

با چنان قوت که او را بود هم

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

به من ده که گردم به تایید جام

سر سعدی سرای سلطانست

روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو

هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم

ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

ولیکن از دمی فریاد فریاد

بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را

فقیه قابل عفو و فقیر نا قابل

میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی

به چشمم ندارد خطر سفله گیتی

ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار

جان من گر بود وگر نبود

آب و آتش خلاف یک دگرند

حق محیط جمله آمد ای پسر

تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

هر روز نو جامی دهد تسکین و آرامی دهد

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

کمال عشق در وی کارکر شد

گل برچنند روز به روز از درخت گل

کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی

جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست

زانکه چون دیگر شده‌ستی سر به سر

تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد

آدینه بود صاعقه‌ی مرگ او بلی

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

گر در افتد در زمین و آسمان

سعدی دل روشنت صدف وار

اثر نماند ز من بی شمایلت آری

بسازیم بر آسمان سلمی

نخوردم برایشان به جان زینهار

وفا و عهد مودت میان اهل ارادت

لب ببند ایرا به گردون می‌رسد

تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست

وصال او دمی یا بیشتر بود

سر قلم قدرت بی چون الهی

بوسه کم میخورم به کام که هست

ما پراکندگان مجموعیم

علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

رهی است آیینه وارآن کس که در رفت

چون روی تو دلفریب و دلبند

بر شما کرد او سلام و داد خواست

بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست

گر باز دهی وام او به خوشی،

کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی

هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است

بجز پیشت نخواهم سر نهادن

نگار نازنین شیرین مهوش

روزی برود روان سعدی

غرض ستیزه نبودش که نقد قلب مرا

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا

مرو از پس این رمه‌ی بی شبان

قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه

دل به سر بیل غم درخت طرب را

هر که را با گل آشنایی بود

کل عالم را سبو دان ای پسر

در دلم آرام تصور مکن

چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند

دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت

اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

کوبیم ما بی‌پا و سر گه پای میدان گاه سر

مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم

چو راز کوهکن چون کوه شد فاش

کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد

بپرس از نفست سر آن دهن که جز او

بازآی کز اشتیاق رویت

چنانک آمدی رفت باید همی

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

یعنی ای مطرب شده با عام و خاص

پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی

عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست

شرطست احتمال جفاهای دشمنان

همش گرم و هم سرد خواهی ولیک

شب نیست که در فراق رویت

ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌ای

سعدی چو امید وصل باقیست

که تا با تلخ کامی‌ها برآید

بگویم تا بداند دشمن و دوست

نامه‌ی قتلم نوشته فاش و به قاصد

وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

آخر چه حساب گیرد انگشت

این همه طوفان به سرم می‌رود

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

باغ را چندان بساط افکنده‌اند

صبا آید اکنون به عذر شمال

به هر طریق که باشد اسیر دشمن را

بیا ای طالب اسرار عالم

درد عشق از تندرستی خوشترست

جوابش داد آن پولاد بازو

آن که من در قلم قدرت او حیرانم

دست از صاحبی ملک دلم خواهی داشت

ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت

جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند

چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل

خویش من والله که بهر خویش تو

داور دین شاه شجاع آن که کرد

جز سخن من ز دل عاقلان

گل است این گل در او لطفی است بنگر

اگر چهرم چو گل بینی چه باک است

الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم

بر عالم چشم دل بگمار به عبرت

چو موسیی که مقامات دین و رخنه‌ی کفر

همچو مجنونی که بشنید از یکی

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم

خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد

کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان

ولی عیب تو نتوان کرد این طور

ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش

این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب

همچو مرغی نیم بسمل در فراق

باز در گوشش دمد نکته‌ی مخوف

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بیدار شو و به دست پرهیز

خیزید مخسپید که هنگام صبوح است

برون آمد ز مشک و دل پر از جوش

چاره‌ی بیخودی من به نصیحت نتوان

تا ز تو باز مانده‌ام جاوید

اگر حق مهرش به جای آرمی

چون قبول حق بود آن مرد راست

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

در شعر ز تکرار سخن باک نباشد

قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان

پس از این گفتگو و عهد و پیوند

از رقیبان خود مباش ایمن

خوار که کردت به پایگاه شه و میر

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

سوی گورستان عمر بنهاد رو

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ

چون مرد شوربخت شد و روز کور

چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل

به هر سر چشمه‌ای، هر مرغزاری

اگر مرد رهی راه فنا پوی

لیکن نرهم همی ز قومش

گرد غزالکان و گوزنان بزم شاه

ور بدانی نقلت از اب و جدست

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن

ز آب و گل برون بردی شما را

زهی رحمت که کردی تیز دستی

من خود خریداری نیم کز من توان گفتن ولی

چونکه در این چاه چو نادان به باد

در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز

جانهای بسته اندر آب و گل

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو

چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان

تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی

به هر ناچیز چیزی او دهد او

رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو

با تو انباز گشت طبع بخیل

چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا

ای تو از حال گذشته توبه‌جو

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

بگشاده به شه‌نمای تنزیه

چه بود پارسی تعال بیا

دل شیرین که مرغی بسته پر بود

در نظر اولم اشک به دل شد به خون

آزت هر روز به فردا دهد

گر تائب صد ساله بیند شکن زلفش

گر بخواهم از کسی یک مشت نسک

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد

منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان

کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست

محتشم دیده ز بیراهی آن سرو مپوش

شاهان دو صد هزار فرو خورد و خوار کرد

حیف است این ز گردش ایام چاره نیست

چون تو گوشی او زبان نی جنس تو

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

آتش دوزخ است ناقد خلق

یک خانه پر از خمار دیدم

نشد خاموش کبک کوهساری

باید که به نواخت ز صید گریزپای

که در مهر او کینه بسته است ازیرا

هرچند که عطارم لیکن به مجاز است این

در زمستانشان اگر چه داد مرگ

طوطیان در شکرستان کامرانی می‌کنند

آئین این دو مرغ در این گنبد

چون مرد خدابینی مردی کن و خدمت کن

توان کردن بدینسان تابه کی زیست

به بی قید آهوانت گو که به سایر این چنین خودسر

بازده این وام و ببر سود ازانک

روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی

موسیی فرعون را با رود نیل

این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود

سخن با خطر تواند کرد

تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی

که صیاد مرا با من شماریست

چون چشم اوست نازی و از من بهانه‌ای

نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم

گر گهر خواهی به دریا شو فرو

بس که خوردم بس زدم زخم گران

در گوشه امید چو نظارگان ماه

وز این هر یکی هفت فرزند دیگر

سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم

چو راه گنج خاصان را نمایند

تا غیر بمیرد ز شعف یک شبم از وی

خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز

گه گه از خود هم آیدم غیرت

چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

گر جور کرد، باز دگر باره سوی او

آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم

نشینم هر دمی بر شاخساری

به این سگان ای مدعی زان در مسافر شو

زرق آن زن را با بیژن نشنودی

روز چو شد باز نیاید دگر

که هریک زین دو چون باید دوامی

آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست

زیر و بالا چند گویم لامکان اصل من است

به او گر نرد یاری می‌توان باخت

چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت

نیک و بد و دیوی و فریشتگی را

دل و عمرم خراب گشت و ز تو

پلنگش را تن از سوز اسیران

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی

تنین جهان دهان گشاده‌است

نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می جویم

مقامی دید در وی دام و دد جمع

چون نیست دلت با من از وصل تو هجران به

نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد

سر گنج او به خامی کس نیافت

بسی همچون بخورم سوخت ایام

الملک قد تباهی من جده و جده

کم بیشک پیمانه و ترازوی

ایمنیم از دزد و مکر راه زن

دلی افسرده دارم سخت بی نور

ای پرده‌دار از پیش او یک سو نشین بهر خدا

چون است زهره چون رخ ترسنده

عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان

بیا ای کوهکن با تیشه‌ی تیز

در آتش ار خیال رخش دست می‌دهد

با زرق بفروشد تنش

بداند ذره ذره امر تقدیر

چو آیین جنونش برد از کار

سحر کزو پنجه دستان قویست

یار خرماست یکی خار، بتر یاری

گرچه سبکدل شده‌ام هم ز خود

آن چنان پنهان شدی ای آشکار جان‌ها

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن

من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم

تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز

نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر

گفتیی هر یک رسول است از خدای

کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون

از ابجد اندیشه یا رب تو بشو لوحم

حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت

دین بوی عنبر است و جهان عنبر

اگر چه کعبه اقبال جان من باشد

در آن خانه که صد حلوا چشیدی

من ناصبور و مانده در وصل را کلید

وگر ایوانش و تخت از سیم و زر است

آن شد که ز وصل تو زدم لاف

صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم

بر آن نقاش قدرت آفرین باد

مسخر نگار است مر چینیان را

به خدا کت نگذارم کم از این نیز نباشد

طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او

ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن

باندیشه از بی گزندان بود

او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان

چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله‌ای است

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست

به حق نور چشم دلبر من

میان روزه داران خوش شراب عید در می کش

سپند از بهر آن باشد که سوزد

خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا

مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم

عطار چو در چیند از حقه‌ی پر درت

گفتم که به حق نرگسانت

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

ماییم چو می جوشان در خم خراباتی

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

و آنک منکر می‌شود این را و علت می‌نهد

امروز کو که باز بتر بیندت به من

همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی

چون طبق بر طبق زنند افغان

بگو در گوش شمس الدین تبریز

ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

ای شوخ گریزنده وی شاه ستیزنده

اندر این منزل هر دم حشری گاو آرد

دهان بربند کاین جا یک نظر نیست

نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس

لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم

چو دریا چشم من زان گشت در عشق

به سردی نکته گوید سرد سیلی

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

که ارضی و سمایی را غروب است

ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی

الا ای چرخ زاینده چنین ماه

در صف بیگانه خوبان دیده‌ام ماهی که هست

همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان

کس مرغ را که داشت به پروار ندهد آب

با بیداران نشین و برخیز

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

نمی‌دانم که آن ساحل کجا شد

عاشقی چه بود کمال تشنگی

بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر

مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم

شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالیی

در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد

چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق

همه مستیم و خرابیم و فنای ره دوست

در خدمت مخدومی شمس الحق تبریزی

کالای حسن او چو به قیمت نمی‌دهند

شش چشمه پیوسته می‌گردد شب بسته

همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد

خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

که جان‌ها پیش روی او خیالی

بهر خدا قاعده نو منه

به خنده گوید او دستت گرفتم

اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم

لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند

دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی

با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری

عاشق از قاضی نترسد می بیار

در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک

چه جای باد و آب است ای برادر

اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس

دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون

ز درگاه خدا یابی دل و بس

خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است

گفتم ز کی داری این گفتا ز یکی شاهی

دل حافظ شد اندر چین زلفت

زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی‌خویشی

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن

یک لحظه مشو ملول بشنو

ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط

بدیشان صدقه می‌ده چون هلالند

خود چه بحر است این که در عمری دراز

خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

امروز چو موسیت مداوا کرد

ز آب و گل برون بردی شما را

گوارش خر از آن رخسار چون ماه

مدعی خواست که گوید بد من کس نشنید

کف دریاست صورت‌های عالم

چه عجب زیر که نشیند آب

نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی

به لب رسید مرا جان و برنیامد کام

این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما

در این حیرت بسی بینی در این راه

ای خرد شکسته همچو سرمه

غالب حریفی از همه رو داده بازیم

شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق

خنده نصیب ماه شد گریه نصیب ابر شد

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو

خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو

گر چهره زرد من در خاک رود روزی

بشتاب مها که این شب قدر

فریاد اگر نه جابر آزار او شود

بنه‌ای ساقی اسعد تو یکی بزم مخلد

چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند

عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد

تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی

گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی

زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم

از آن باغ است این سیب زنخدان

جامی دارم که در حقیقت

از این هم درگذشتم چونی ای جان

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست

اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله

اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم

ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی

ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش

بر صورت سنگین بزند روح پذیرد

شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن

بر کار شود در خود و بی‌کار ز عالم

بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار

و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست

تا چشم تو این بود چه بینی

مهربان یاری هوای دلستانم می‌کند

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من

تا کی از بود تو و نابود تو

عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست

گفتی به قضای حق رضا ده

مرا گویی که بر راهش مقیمی

بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین

آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک

اگر چون آسیا گردم شب و روز

چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس

از دولت مخدومی شمس الحق تبریزی

دور فلکی یک سره بر منهج عدل است

این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن

هین ز همراهان و منزل یاد کن

بر عاشق دوتاقد آن کس که همی‌خندد

به پیش صورت او ضبط آه خود کردن

شمعی است برافروخته وز عرش گذشته

گفتم شکریم ده به جان تو

لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی

گر چه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی

چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد

تو دست برده به چوگان و خلق بهر تماشا

قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها

اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان

لایق نبود به زخم او را

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری

برو برو تو که ما نیز می‌رسیم ای جان

درخت سبز داند قدر باران

در میان بیم و امیدم که هر دم می‌کند

نانی دهدت جانان بی‌معده و بی‌دندان

وصف می‌کرد از تو عطار اندر آفاق جهان

ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم

ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان

یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن

خفته در پای گل آن سرو ای صبا در جنبش آ

ندارد هیچ حلوا طبع صهبا

خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه

راه نظر ار بودی بی‌رهزن پنهانی

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد

بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را

زهی باغی که من ترتیب کردم

ای مرغ ز طاق عرش می‌پری

نرسد وصال شراب او بالم کشان خمار غم

دلم چون آینه خاموش گویاست

مرا از من رهانید و به انصاف

آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف

حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی

اگر ز آب حیات تو سنگ تر گردد

نه موران با سلیمان راز گفتند

چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی

اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش

خاقانی این سراب که داند که مردوار

گیرم که جمال دوست دیدی

مرا که از رخ او ماه در شبستان است

دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر

تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان

و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود

عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست

همچو موسی کتشی بنمودیش و آن نور بود

چون بمیرد شمع برهد از بلا

بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم

که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی

مدت وصل حیاتیست ولی حیف که نیست

نشانی‌های مردان سجده آرد

مرا ز ماتم او جان و دل به رنگرزان شد

ببینی شاه قدوسی بیابی بی‌دهن بوسی

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق

پرده چرخ می‌دری جلوه ملک می‌کنی

خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او

ای تن تو و تره زار این عالم

حسنش به زلف نوخیز عالم گرفت یک سر

کان مهره شش گوشه هم لایق آن نطع است

چون به غایت مست گردم زان شراب

نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش

حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی

ز انواع گدایی‌های طاعات

چشم تیراندازش آنگه یافتم

گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان

تو از کجا و گرفتن به کوی عشق کسی جا

بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان

چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد

همه پوشیده چادرهای مکروه

دلم را مشکن و در پا مینداز

ای تو چو خورشید ولی نی چو تفش داغ کنی

از صحن سرای تو برآیم

کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفته‌ست

چند گوئی که عاشقی گنه است

از یک جهت ار چه حق شناسی

در گوشه‌ای نشسته بسی خون بخورده‌ام

ز بحر بی‌کنار است این نواها

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید

چندان شراب ریخت کنون ساقی ربیع

صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی

دو چشم جادویت آهسته از کمان اشارت

تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری

هر هلالی کز او کنند جدا

بفزای اگر چه می‌نتابیم

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

تا ما ماییم جمله ابریم

اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی

گهی از زلف خود داده به ممن نقش حبل الله

سخن درست بگویم اگرچه میترسم

جان نقش همی‌خواند می‌داند و می‌راند

چون بهار عمر را لیلی به کام دل نبود

وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا

رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی

گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران

جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب

کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی

خلافش کردی و نی در کمین است

اقلیم، خادمان و زنان بردند

بانک دفی که صنج او نیست حریف چنبرش

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

نفس سگ دندان برآوردی گزیدی پای جان

تو غمزه غمازی از تیر سپر سازی

همی‌خواهم که کشتیبان تو باشی

به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد

به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت

جهان‌سوزا ز پرده گر برآیی

ایا ساقی به اصحاب سعادت

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد

سلطان و شاهنشه شوم اجری فرست مه شوم

یکی دم دست را از روی برگیر

در نقش بنی آدم تو شیر خدایی

ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر

فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا

امام الامه صدر السنه محی المله سیف الحق

چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد

رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد

گفتی که جدا مانده‌ای از بر معشوق

اگر در حصن تقوا راه یابی

گفتمش بر قتل فرمان کن از دردم به جان

به دو بوسه مخا از خشم لب را

ماه رویت چو ز رخ درتابد

ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز

می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار

یکی شاخی ز نور پاک یزدان

داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم

این چرخ که می‌گردد بی‌آب نگردد

مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع

در خون خودی اگر بمانی

این رفیع پدر خر زن مزد

جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

چون به نزد پرده دار شمس تبریزی رسی

چو تو پنهان شوی از اهل کفرم

بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان

گره بر رشته‌ی ذکر ملایک می‌تواند زد

درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر

گر همی خواهی که از خود وارهی

ای آینه مانده در دست دو سه زنگی

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

هر خام شود پخته هم خوانده شود تخته

شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است

درونت گر نبودی کیمیاگر

کلامم می‌کشد ناگه به جائی

زین کیسه و زان کاسه نگرفت تو را تاسه

صدمه‌ی آهم شنید مذن شب گفت

این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

این دل بی‌قرار را از قدحی قرار ده

میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش

تا رقص کنان ز در درآییم

هان ای دل هجران گزین در جلوه است آن مه دگر

چه حیران و چه دشمن کام گشتم

گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم

ز عریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد

رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی

بیا مستان بی‌حد بین به بازار

یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش

آخر همه صورت مبین بنگر به جان نازنین

جگر از بس جگر که خورد بسوخت

گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب

گه جامه بگردانی گویی که رسولم من

در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان

باز درخواب پریشان دیدنم شب تا به روز

بدیدم طرفه منزل‌های دلکش

در ره تاریک زلفت عقل را

گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان

دامن مفشان از من خاکی که پس از من

چو من سرکه فروشم پس تو شکر

سر همی‌پیچم به هر سو همچنین

در خرمن ما آی اگر طالب کشتی

محتشم گر بحر غم امواج خواهد زد چنین

ای روح بزن دستی در دولت سرمستی

ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده

او سرو بلند و تو چو سایه

بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت

بس عقل که در آیت حسن تو فروماند

جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان

گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن

بود نافرمان دلی با من همان گیرم نزیست

با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را

هرگز نرسید هیچ جایی

پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند

بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان

که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس

یک بارگی از وفا مشو دست

امروز رستیم ای خدا از غصه آنک قضا

می‌تواند راندم زین شکرستان هرگه او

شهی کش جن و انس اندر سجودند

عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک

چه باشد ای جمالت ساقی جان

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

الا ای جان خون ریزم همی‌پر سوی تبریزم

چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را

اگر رویین تنی جسم آفت توست

جام فراق دادی و رفتی که در خمار

دورویی او است بی‌کینه ازیرا او است آیینه

در عشق وجودت ار عدم شد

کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی

همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد

حق چو نمود در بشر جمع شدند خیر و شر

برج برج و پرده پرده بعد از آن

شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی

در پاکدامنی‌ها دخلی ندارد اما

ور ز آنک همی‌آیی با خویش مبر دل را

وز بس که گوش من ز زبانت لطف شنود

فروریزید دندان‌های گرگان

ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز

زیرا به مسافران عزت

ما چو زاییده و پرورده آن دریاییم

تو نه آنی که فریبی ز کسی صرفه بجویی

جز جام که دید از آن دهن کام

عالم مردار و عامه چون سگ

تا هیچ فریفته نگردد

گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

می‌خندد و می‌گوید من خفته بدم مست

ای جان من تا کی گله یک خر تو کم گیر از گله

خورشید چو در کسوف آید

چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسه‌ی

هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را

از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح

حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد

در آن دکان تو تخته تخته بودی

تو ز بی‌گاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی

سپند از بهر آن باشد که سوزد

ملک‌الملکوک عشقم که به من نمانده الا

طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده

کز یک دم خویش هفت دوزخ

دلارام خوش روشن ستیزه می‌کند با من

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

نور قمری در شب قند و شکری در لب

گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود

وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد

ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون

خاموش مگو چندین برخیز سفر بگزین

کرکسان را ز چرخ چون گنجشک

تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی

تا ز حریفان حسد چشم بدی درنرسد

جمالی بین که حضرت عاشقستش

شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم

جهان را جمله آب صاف می‌بین

تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک

ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشتر

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

در آن ره نیست خار اختیاری

ای بلبل آمد داد تو من بنده فریاد تو

گهی درد که داند گه بدوزد

منم صبر آزمائی کز گره‌های درون چون نی

خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان

من ز ارجیش ز ابر دست رئیس

گزین کن هر چه می‌خواهی و بستان

حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی

همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش

در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم

من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش

جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی

فراشی خاک درگه تو

تو نپسندی ز داد و رحمت خویش

ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم

ملامت نیست چون مستم تو کردی

عالم همه گرگ مردخوار است

گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو

اگر از چهره یوسف نفری کف ببریدند

باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان

از سیخ کباب او وز جام شراب او

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

آن جان که از این جهان جهان بود

چرا پژمرده باشم من که بشکفته‌ست هر جزوم

خداوند شمس دین چون یک نظر تافت

داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن

خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان

هر بی خبر برون درست از وجود من

که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی

نقش تو نادیده و یک یک حکایت می‌کند

بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه

بی‌عشق نه یوسف را اخوان چو سگی دیدند

محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مایل

هر کی حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم

مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او

خراباتی است در همسایه تو

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

جام تو را چو دل بود در سر و سینه شعله‌ای

ای که در خوابت ندیده خسروان

در آحادیم ای مهندس

کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون

لطیف و خوب و مردم دار بودی

چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم

میان شوره خاک نفس جز وی

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

گر قدحش بدیدیی چون قدحش پریدیی

چون کان عقیق در گشاده‌ست

عجب ننگت نمی‌آید برادر

محتشم تا روش فقر و فنا دانستم

این‌ها به همند و ما به خلوت

پیش بالینت ز بس زرد آب کز مژگان بریخت

یا شیر ز پستان کرامات چشیدی

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد

شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست

ز لطف و حلم او بوده‌ست آن وصل

در بزم او همیشه ملولم که ناگهان

بگویم ای بهشت این دم به گوشت

تا من سخن رخ تو گفتم

به گوش زهره می‌گفتم که گوشت گرم شد از می

بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

عقل دومی و نفس اول

آزمودم مردگی و زندگی

مانند سپر مپوش سینه

گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم

پیش تختش پیرمردی پای کوبان مست وار

کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او

گاه ز نیم زلتی برهمشان همی‌زنی

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

من با صنم معنی تن جامه برون کردم

ماننده دانه زیر خاکم

در خدمت خاک او عیشی و تماشایی

نکهتش در جنبش آرد خفتگان خاک را

همه عالم ز تو نالان تو باری از چه می‌نالی

در عشق تو یافتم سعادت

ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد

هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی

ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد

اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر

در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه‌ای

اجزای وجود من مستان تواند ای جان

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بگذار تنی‌ها را بشنو ارنی‌ها را

درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو

به خاموشی به از خنبی نباشم

گر کنی وعده هم ای یار غلط وعده چه سود

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو

گه پرده‌ی آسمان گشادم

منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی

رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او

من نخواهم که سخن گویم الا ساقی

کان عهد که من کردم بی‌جان و بدن کردم

گوئی ای ابر حیا می‌بارد

مکن یاد کسی ای جان شیرین

فضلای زمانه را یک یک

بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

تو را دیوانه کرده‌ست او قرار جانت برده‌ست او

گر چه انگور همه خون گرید

چو دانه فاسدی را دفن کردی

مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد

چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می‌آری

دلم جایی رسید از عشق رویش

چون آب حیات خضر دیدی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو

مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش

منم آن شمع که در آتش خود

ای دل خواهم که آن قدح را

ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقیب

دریای محیط در سبویی

روز به روزت از فلک نزل دو صبح می‌رسد

تا داد سلامتی ندادی

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار

چرا چون ابر بی‌باران به پیش مه ترنجیدی

ز جهان گر پنهانم چه عجب

به هر بحری که تازی همچو موسی

از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری

نرگس گوید به سوسن آخر

چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت

حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو

خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز

گویی که فلانی را ببرید ز من دشمن

این چنین باغ و چنین سرو و چمن

ز درد تو رواق صاف جوشید

کمر به کین تو ای دل چو یار جانی بست

بر بام جهان طواف کردی

نوبت شادی گذشت بر در امید

چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی

و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد

فجرت من الهوا عیونا

گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است

در تک گور ممنان رقص کنان و کف زنان

خاک در بنده کمینت

انگور وجود باده گردد

جان خود را چو از صفات گذشت

بی خواب تو واقعه نمایی

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

تا چشم بر آن جهان نشیند

ای شمس و ای قمر تو ای شهد و ای شکر تو

بگوید خصم تا خود چون بود این

هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها

ره پویانند همچو ماهی

مرا سر بسته نتوان داشت بر پای

نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

خاک باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از او

ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی

ای بلبل مست از فغانت

دیر پروای کسی بشنو و تاخیر مکن

روستایی را چه آموزید نور عشق تو

کنون از پس شدم عمری ولیکن

مثل نفس خزان است که در او باغ نهان است

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ

به عدم درنگریدم عدد ذره بدیدم

زر با خاک درآمیخته‌ام

عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن

هر نگاهت ز ره شعبده یک پیک نظر

اگر از خشم بجنگی وگر از خصم بلنگی

او زود شد و تو دیر ماندی

شجر طاب جناه شجر الخلد فداه

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود

چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو

ای مهندس که تو را لوحم و خاک

گه کوته و گه دراز گشتیم

در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست

آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند

چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس

یا رب چه شود اگر تو ما را

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

ای آب خضر چونی از گردش چرخ آخر

رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها

هم آتش و هم باده و خرگاه چو نقد است

نرگس حاضرجوابش می‌دهد در ره جواب

خاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقش

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

از مشکل شمس حق تبریز

دی به بزم از غیر آن احوال پرسیدن نداشت

شد حلقه به گوش لل لالا

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در

خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست

سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها

به پیش‌کاری مهرش همه تنم کمر است

روی مقصود که شاهان به دعا می‌طلبند

گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن

کس چه می‌دانست کز طفلان اندک دان یکی

هر دم این دریا جهانی خلق خورد

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

که دعوی مردیت بی‌جان مردان

همه کس شنیده آمین ز فرشته بر دعائی

گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی

حافظ طمع برید که بیند نظیر تو

دم عشق است و عشق از لطف پنهان

پیش ضمیر دلبر ما فی‌الضمیر دان

یک ذره سایه باش تو اینجا در آفتاب

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گویی بنما معنی برهان چنین دعوی

می‌دید بخت و دولت خونریز محتشم

طفل بد را که گریه‌ی تلخ است

اگر میل دل هر کس به جایست

نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین

و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس

دلم زنجیر هستی بگسلاند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

همخانه گریخت از نفیرم

در حرف زدن محتشم از حیرت آن رو

تاج بخش ملک مشرق بود

بیار ساغر در خوشاب ای ساقی

مثال آنک ببارد ز آسمان باران

محتشم خواهی اگر دغدغه ناکش سازی

درس عشاق گفته در بن دیر

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی

دهلزن گر نباشد عید عید است

ای دل آتشپاره‌ای بودی تو در غیرت چرا

عذر نهم گرنه‌ای خوش سخن و راست‌بین

هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه

بگو بیا و بگردان عنان ز وادی ناز

این بند نبینی که خداوند نهاده‌است

قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد

خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد

یک ره چو خضر جهان بپیمای

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

گفت مرا خواجه فرج صبر رهاند ز حرج

ناز نگر که پای او تا به رکاب می‌رسد

ای فلک زود گرد، وای بران

شاه عالم را بقا و عز و ناز

ای خاک در چه فکری خاموشی و مراقب

چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را

از تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسد

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

گر نبودی زحمت نامحرمی

سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران

بخت چون با گله‌ی رنگ بیاشوبد

بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم

بهر آن لطفی که حقت بر گزید

محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو

یارب که دیو مردم این هفت‌دار حرب

دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است

چون نباشی راست می‌دان که چپی

هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی

چند گریزی ز حواصل در این

بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود

رختها جستند و آن پیدا نشد

با این خصایل ملکی بر خلاف رسم

عید مبارک است کزان پای بخت شاه

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید

از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم

با خاطر منور روشنتر از قمر

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

بهر آن دادست تا جویی دگر

درم خریده غلام ویست محتشم اما

هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه

یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست

آب اندر ناودان عاریتیست

گشاد درد زین کاخ از درون جستم ندا آمد

بید با باد به صلح آید در بستان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج

آمدند و دست بر وی می‌زدند

خط رویت خاست یا در عهدت از طوفان حسن

فصل با حورا، آهنگ به شام

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ

که امانم ده مرا آزاد کن

ز جام حسن حالا سر خوشی اما نمی‌دانی

گر نیست ابر معجزه‌ی یوسف

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

بعد از آن گر دوست دارد خویش را

با یک جهان کرشمه جنبان صف مژه

چون غریبش یافتی چون عقل و چون عقل از جهان

جوانا سر متاب از پند پیران

توبه‌ای کردم حقیقت با خدا

دایم به زود رنجی او داشتم گمان

به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

تا شوم غرقه‌ی مذلت من تمام

چه گویم نطقم آن قدرت ندارد

رضای خاطر من چون توئی تواند جست

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی

یاریی ده در مرمه‌ی کشتی‌اش

خدنگ هجر تو زود از کمان حادثه جست

زی مرد حکیم در جهان نیست

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

زانک خبث ذات او بی‌موجبی

سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم

جان عدو که بود ز سهمش نهفته حال

که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای

خونبهای جرم نفس قاتله

بر چو من پر گنهی دم به دم از گوشه‌ی چشم

اگر لاله پر نور شد چون ستاره

به جان مشتاق روی توست حافظ

کشتیی سازی ز توزیع و فتوح

محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او

چنان سوخت خاقانی از سوگ او

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت

مسخ ظاهر بود اهل سبت را

خیل بلاصف می‌کشد میدان دم از خون می‌زند

آن ده و آن گوی ما را که‌ت پسند آید به دل

ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق

خر بدو بسپرد و آن رحمت‌پرست

گناه یک نفس آن مه به مجلس از ما دید

تا زند چتر سیه بخت سپید

کمال دلبری و حسن در نظربازیست

بی‌دل و جان از نهیب آن شکوه

اگر از کام جویان بر در و دیوار او بینی

بر آن سقا که خود خشک است کامش

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن

ور بدی بد آن سگالش قدرا

زمین فرسایی از سجده‌های شکر واجب شد

بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم

آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

زانک ظن جمله بر وی بیش بود

نیم محتشم خالی از ناله چون نی

بخواهد همی خوردمان آسیا

به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

منفعتهای دیگر آید ز چرخ

صحبت ما و تو پوشیده به از خلق جهان

من تیمم به سر خاک نجس

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس

چونک بی‌تمییزیان‌مان سرورند

دگر امشب چه نظر دیده ندانم که به من

نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

حرص تازد بیهده سوی سراب

از آن خلعت که بر قد رقیب از لطف میدوزی

بدان طمع که رسانی بهای دستارم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

غاشیه بر دوش تو عباس دبس

دو چشم محتشم از اشک سرخ گشت سفید

سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان می‌نوشت

بیشتر احوال بر سنت رود

بر من جفاست ورنه سلیمان عهد را

گرد ترکستان عارض صف زده

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا

شیر یک روباه را فرمود رو

ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم

دانا بر من کیست جز آنها که در امت

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

کین حیات او را چو مرگی می‌نمود

یافت منشور بقا مهر فنا بر خاتمه

رهبر دیو چو طاووس مدام

شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست

آن کنیزک زنده شد چون این شنید

گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر

خاری است درشت صحبت جاهل

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم

دور بود و حمله را دید و گریخت

کلک زبان محتشم در صفت تو ای صنم

ور به اجل زرد گشت چهره‌ی سهراب

حافظا بازنما قصه خونابه چشم

گفت نتوانم بدین افسون که من

باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب

پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟

هر دل که ز عشق توست خالی

کوه بیچاره چه داند گفت چیست

ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر

چه گفت بوزنه را گفت: کون دریده زنا

از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت

من چو کلکم در میان اصبعین

چشمت که گرم تربیت مرغ غمزه است

هرگز به دروغ این فرومایه

دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه

بعد نومیدی و آه ناشکفت

در عرض درد ریختن آبرو خطاست

فرستادمت اسب و دستار و جبه

فضول نفس حکایت بسی کند ساقی

که آن خدای خوب‌کار بردبار

لبش خموش و زبان کرشمه‌اش گویا

چو تنت از عرض جامه دارد بدان

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود

که علاماتست زان دیدار نور

عشقت از معماری دل دور دارد خویش را

گر او را پری بود و شیطان به فرمان

دهان یار که درمان درد حافظ داشت

ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد

بیا و محتشم از بهر من دیوان خود بگشا

هر چه خوش است آن خورش جسم توست

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

پای کفش خود شناسد در ظلم

از پی روشنی دیده‌ی احباب آنجا

چون ساقی می‌بنمود از آب قدح شمعی

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

خرم آن حیوان که او آنجا شود

شبها به دوستان چو خوری باده یاد کن

سوی دانا ای برادر همچنانک

ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند

جان چو باز و تن مرورا کنده‌ای

نکردی ذکر خود را زیور لفظم که چون خوانی

در این هفت ده زیر و نه شهر بالا

میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش

هر چه خواهی از خزانه برگزین

صید را اینجا خطر دارد تو خاطر جمع‌دار

به غریبیت همی خواند از این خانه خدای

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی

بدگمان باشد همیشه زشت‌کار

آن چه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد

غلطم من که چراغی همه کس را میرد

مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است

با چنین اکرام و لطف بی‌عدد

به دل گرچه صد بار دارم ز یاران

وین کهن گشته گند پیر گران

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی

من ز آتش زاده‌ام او از وحل

دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم

فصلی که در معارضه‌ی غیر گفته‌ای

مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان

معنی و مغزت بر آتش حاکمست

پیش آن چشم ای غزالان عشوه‌ی چشم شما

چه گوئی کین علوی گوهر پاک

سروران را بی‌سبب می‌کرد حبس

آن رخام خوب و آن سنگ شریف

تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام

گر بسی روز دو شب هم‌دم ماه آید مهر

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

تو فرشته‌ی رحمتی رحمت نما

لنگر مهره‌ی طاقت مگر ایمن دارد

آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض

به باغ تازه کن آیین دین زردشتی

شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده

از سادگی دمی ز تو صد لطف می‌کنم

گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش

چگونه شاد شود اندرون غمگینم

آب شیرین چون نبیند مرغ کور

دل میشنو اندم در آن زلف

دیبای دل است شرم زی عاقل

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی

عذر آن گرمی و لاف و ما و من

تیر کرشمه تو که با دل به جنگ بود

این جهان قلزم سخاش گرفت

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز

دیده بر بام قفس باید دوخت

نهانی می‌نمایندم بهم خاصان او گویا

درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل

ستیزه‌گر فلک، ای تیره‌بخت، با تو ستیز

ولی با این همه مجنون دل رمیده‌ی تو

بی‌نسیم رضایت روضه‌ی عمر

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب

چون خانه حقیقت جوئی پی بتان گیر

جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق

ماه نو را چه نقص اگر گبران

دورم به صورت از در دولتسرای تو

بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست

به قهر خاص اگر خونریزیم خوش‌تر که هر ساعت

اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس

بر رخ ساقی پری پیکر

بد و نیک من و تو می‌سنجند

طلبی که یار نازی نشکد چه لذت او را

سنگ باران ابر لعنت باد

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری

مرا بین و رها کن خودپرستی

تو به یک جهان دل و جان نکنی اگر قناعت

در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

گفت، بهر بردن بار قضا

میجوئی از بتان دل من چون بود اگر

دهر همانا که خاکبیزتر از توست

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق

تا بر برهنه جامه نپوشاند

تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز

ما مانده شده ستیم و گشته سوده

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین

فیل با این جثه دارد فیلبان

آن ترک‌تاز ناز به گرد کدام ملک

این نکت از خاطر خاقانی است

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم

من نه بهار و نه خزان دیده‌ام

ای مرغ همایون فال زین بال فشانیها

نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح

قفل سیمم بنزد سیمگر است

آهسته خدنگی زد و از سینه گذر کرد

هر بساط ذکر کراید بپوش

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

ای بسا خرمن امید که در یکدم

چرا نمی‌نگرد نرگست دلیر به کس

یار من و غمگسار بود و، کنون

شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش

بباغ افتاد عالم سوز برقی

شنیدم آمده صبر از پی تسلیت ای دل

تسبیح رخت کنند دایم

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری

اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ

بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو

محتشم از همه‌ی خوبان سر زلف تو گرفت

چبود اگر موی تو در کف موری فتد

پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی

به تن پرور و کاهل ار بگروی

بس که می‌بینم تغیر در مزاج نازکت

چون نشنوی که دهر چه گوید همی تورا

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

کسی میزند لاف بسیار دانی

هر بنده که گردیده بر آن در ادب آموز

فریاد که زیر پرده مردم

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

پس رفتم و این غزل به دست‌ش دادم

کز بدی‌ها خود بپیچد بد کنش

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

درس آز آموختی و ره زدی

محتشم مژده که پیک نظر آزادیست

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

مرغک دلداده بعجب و غرور

هر تیر که عشق از سر بازیچه رها کرد

زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی

بیاد آورد زان آزاد گشتن

سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است

گرچه پیش آمدم انگشت زنان

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

بود روز کار و یارائی نداشت

محل یار فروشی فغان که یاد نکرد

این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

نماند بر زمین جنبنده از بیداد گوناگون

پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی

ازین دریای بی کنه و کرانه

پس آنگه گر دعائی گوئیم این گو که در محشر

به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد

پاک‌بازان چو مانده‌اند از تو

نیل مراد بر حسب فکر و همت است

باندوهی بسوزی خرمنی را

همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق

همواره بر آن خط هفت نقطه

کسی هم بوده کز حسنش ترنج از دست نشناسان

نمیکرد دیوانه دیگر خروش

دود از چرخ برآورده دلم

ور درین نقطه باز ماندی تو

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

سوی همسایه پی نان رفتم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس

بیا و حال اهل درد بشنو

نباید ترک عقل و رای گفتن

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

مرا در بارگاه عدل، خوانهاست

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت

بسته شنودی که جز به وقت گشادش

مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

عمر امشب رفت اگر دستیت هست

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

چه توان گفت به یغماگر دهر

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد

در این غوغا که کس کس را نپرسد

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها

صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت

چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد

بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم

دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

سوی جهان بار مر تو راست ازیراک

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

روی مادر ندیده‌ام هرگز

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه

در هر قدمی ز راه سیلی

حافظ نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن

رنگها کرده در این خم کف رنگینش

کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن

تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

پی پیوند گهرهای تو، بس

ماییم و آستانه عشق و سر نیاز

چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد

هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست

چو شاگردی مکتب دیو کردی

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

همه دیدار و هیچ فایده نه

مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم

وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر

پشیمانم از کرده، اما چه سود

وان نقاب عقیق رنگ تو را

گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست

می‌گویندم بسوز خوش خوش

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان

اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود

بد اندیشه گیتی بناگه بدزدد

گر گویندت چه گم شد از تو

ازین دشمن در افکندن چه حاصل

چون چاشت کند ز خویش و پیوندت

بازیچه‌هاست گنبد گردان را

گر نخوردی غم این سوخته دل

سوال کرد ز خورشید کاین چه روشنی است

این نشانی‌هاست مردم را که ایشان می‌دهند

پند نیکان را نمیداریم گوش

گر بخورندت به مترس از وجود

تو چراغ ملک تاریک تنی

ز رومت کاروان آورد نوروز

هر پری را هوای پروازی است

گر مرا در پرده راهستی دمی

خوابگاه، اندر سر ره ساختی

بدی مار گرزه است ازو دور باش

هزاران راز بود اندر دل خاک

با خیالت چون یکی محرم نمی‌دیدیم ما

تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی

نزدیک خرد گوهر بقا را

دبیران خلقت، درین کهنه دفتر

چون ندارد ذره‌ای وصل تو روی

منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا

لیکن وفا نیابی ازو فردا

نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن

نی خطا گفتم تو و من کی بود در راه عشق

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان

زره پوش گشتند مردان بستان

یکی پاکیزه رودی از بیابان

می‌خواستم از لب تو بوسی

آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

جنبش ما چرا که مختلف است؟

هر چه کنی کشت، همان بدروی

باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید

بهر معشوقه بمیرد عاشق

چون مشتری است زرد گلت لیکن

نیمروزی گر شوی مهمان ما

مدت سی سال سودا پخته‌ایم

خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا

روز و شب تو از شب و روز او

در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست

کی رسم من بی سر و پا در تو زانک

زنهار، مخواه از جهان زنهار

چون نیندیشی که می‌بر خویشتن لعنت کنی؟

تو غنودی، من دویدم روز و شب

در گرد تو کی رسم که پیوست

نشاید خواست از درویش پاداش

تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در

کسی بخانه‌ی مردم بمیهمانی رفت

گر دل عطار را عذاب غم توست

راحت آنرا رسد که رنج برد

آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را

معلومم شد که هرچه عمری

زمان خفتن آمد ماکیانرا

مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

جمله‌ی دل مردگان منزل غم را

مپیچ از ره راست، بر راه کج

نزد تو پس مردم گشت اسپ میر

زان همی لرزد دل من در نهان

گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست

تو نوری، نور با ظلمت نخوابد

بر سر خود چون فگند خاک، تو را

نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست

عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار

کاردانان، کار زینسان میکنند

جز درختان نیست این خط را قلم

زبون گشتن از درد و محروم ماندن

چون شده روشن که نیست راه به تو تا ابد

از رنج پاره دوختن و زحمت رفو

سوی آن جهان نردبان این جهان است

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر

نیکوست وصال یار با فال

دگر باره بگریست گوهر نهان

ای رفیق اندرون نگر به جهان

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری

عطار به هر پری که پرد

گیرم که رفته‌ایم از اینجا به گلشنی

دفینی و گنجی بود هر شهی را

میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین

منم که هر شب پهنای این گلیم به من

شدن همصحبت دیوانه‌ای چند

چاهی است جهان ژرف و سر نهفته

ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی

گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام

عیب پنهان دیگران گفتن

گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند

نور رخ او چو شعله‌ای زد

من بسر، این راه پیمودم همی

جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا

رشته را رشتم ولی از هم گسیخت

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من

طاوس خنده کرد که رای تو باطل است

اگرچه مار خوار و ناستوده است

چه شکایت کنم از طعنه‌ی خلق

تو دست به جان من فرا کرده

جایگهش، کوه و بیابان شده

خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان

برو ز مورچه آموز بردباری و سعی

ریختی تیر غمزه بر رویم

جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ

نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی

قبائی را که سر مغرور دارد

مرغ دل را بر امید گنج وصل

چونکه امشب خانه از مردم تهی است

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد

آشیانها به نمی‌ریخته این باران

دردی ستد و درود دین کرد

ز پر هدهدت پیراهن آرم

عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد

بگاهواره‌ی مادر، بکودکی بس خفت

مرا جز سوختن کاری دگر نیست

ترا زین پس نخواهد بود رنجی

چو پیچ و تاب در زلف تو زیباست

ما را ببرند بی گمان روزی

چون کسی را نیست یارا در دو کون

تو درین خاک سیه زر دل افروزی

حق را به حق شناس که در قلزم عقول

مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم

هرچه فرمایی وگر جان خواهیم

موج و سیل و فتنه و آشوب خاست

عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته

از بهر صید خاطر ناآزمودگان

ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه

هر چه من خسته و کاهیده شدم

در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش

ز نرگس دل، ز نسرین سر شکستند

گرچه به صورت تن، از ممنان رهم

حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است

منتظر بنشسته‌ام تا تحفه آری زودتر

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها

مچر آزاده که گرگست درین مکمن

از تائبی سر تافته صد توبه برهم بافته

بگفتا، هیچ گل در طرف بستان

تو سلطانی اگر محرم نیم من

سپهی بود جوانی که شکست

ما چنین خوار نیستیم الحق

گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما

گر دهد شرح غمت خاطر عطار بسی

خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند

چون شمع مرا ز عشق می‌سوز

سوی مخزن رویم زین مطبخ

در هر هزار سال به برج دلی رسد

با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای

گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه

چونکه گلزار نخواهد ماندن

بر تو چو عطار جفایی نکرد

آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست

مبتلا شد دل به جهل نفس شوم

فتنه افکند آن قبا اندر میان

دست گیر آخر مرا از بی دلی

چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان

چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو

دزدی پنهان و پیدا، کار تست

جان می‌خواهد ز هر کسی وام

من از صبا و چمن بدگمان نمیگشتم

هر سیم‌تن از تف می، رقاص گشته زیر خوی

حریفی می‌کنم با هفت دریا

مردان چو نگین مانده در حلقه‌ی معنی

عطار عیان است که محتاج بیان است

گر ازین مویی چو شانه ره بری

بند بندم اگر فرو بندی

چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی

گر ببری به دلبری از سر زلف جان من

صد دل باید به هر زمانم

روز و شب بی راه می‌جوییم راه

به تاریکی زلف او فرو ریخت

تا عشق تو در نوشت لوحم

آری ای دوست بجز دانه‌ی خود نتوان خورد

کس نداند کور بادا چشم بد

زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست

دامن اندر خون زند عطار زانک

اگر موافق طبعم ندیم ابلیسم

تا خبر یافته‌ام از شکرش

جان رها کن به من چو دل بردی

سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو

عطار مگر روزی ترکیش بود درسر

قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت

گر به بهانه مرا همی بکشی تو

چو بی روی تو عالم می نبینم

درنگر ای جان که در جشن وفا

من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست

من اینم و آنم و به هم هردو

هر پرده که بعد از آن پدید آید

عاشقان چون سپر بیفکندند

دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب

زخمه بر ابریشم عطار زن

گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش

دوزخ مردان بهشت دیگران است

در راه تو نام و ننگ بازند

آبی در ده صبوحیان را

عطار خموش و غصه می خور

مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من

بس سخن گویی از آنی بس خموش

خورشید رخ تو را کند ذکر

چون غم تو کیمیای شادی است

جمله را جز عجز آنجا کار نیست

سهو کارا به تک خاک همی باید خفت

صد مشعله از جگر برافروزم

چون ز راه نیک و بد برخاستیم

گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم

چون نتوان کرد ز تو صورتی

در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار

راهرو تا به کی بود سخنت

تا به کی همچو حلقه بر در تو

هر روز ازین دیوان صد غم برما آید

سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم

به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتاد

بی خویش شدن ز هستی خویش

حرف کمرت همچو الف هیچ ندارد

به ستم رزق هرگه که دهی

گر بگریم تر شود دامن مرا

شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال

هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت

چو در دریا جنب می‌بایدم مرد

هست دل عاشقت منتظر یک نظر

کشت زهر هجر تو عطار را

طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد

تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی

سرنگون رفتن درین دریای ژرف

سرگرانی و سرکشی چه کنی

گر یک است این همه یکی بگذار

به دست ما به جز باد هوا نیست

بکشد ناز تو به جان عطار

تو خسرو دلبران و روی تو

چو هرکس بوسه‌ای یابند از تو

در رخ من ننگری به دیده‌ی رحمت

عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد

یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت

چون دم نمی‌توان زد با هیچکس ز عشقت

چون تو را هر دم حجابی دیگر است

تا نپنداری که هر کو خار بود

گر جمال یار می‌خواهی عیان

گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید

من بمیرم تا چرا با درد تو

در ره عشق تو شادیم مباد

گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت

در خم چوگان سر زلف تو

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق

چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد

چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست

مستان عشق هر شب همچون صبوح خیزان

برگ ره ساز که بی برگ رهی

بس که پیران حقیقت‌بین را

بگرفت دلم ز دانم و دانم

عمری مس نفس را بپالودیم

ماه رویا بر امید خلعتم

هرگز دیدی که هیچ سلطان

در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر

منزل عشقش دل پاک است و بس

عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم

زاهدان را از وجود خویشتن

جان خود که بود که خون نگردد

چشم می‌دارم زهی دانی چرا

جان چو بی چون است چون آید به راه

واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش

ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من

خوان کشیدیم و دری کردیم باز

اکنون ز نا تمامی نه مغ نه ممنم من

گفته بودی دل ز من بردار و رو

جان عطار از تو در آتش فتاد

گویم «ارنی» و زار گریم

عطار مکن به درد گرمی

عالمی خون خویشتن بینم

بلبل شاخ عشق عطار است

جهان از خود همی پر دید و خود نه

درد ده ای ساقی مجلس که ما

تا روی چو آفتاب بنمودی

شد قرارم که چند خواهد بود

چون منم دیوانه تو زنجیر زلف

چون اجل دامی گلوگیر آمده است

مرا هست در دل بسی سر پنهان

نیست غرقه شدن درین دریا

خود سپر بفکندم و بگریختم

یکی را چون نمی‌دانم سه چون دانم که از مستی

گفتی به مگوی سر عشقم

می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود

بسکه همچو پرگاری گرد پاو سر گشتم

نه ممنم نه کافر گه اینم و گه آنم

کافور رباحی ار بود اصلی

گفت صد دریا ز خون دل بیار

غار غرور است در نهاد تو پنهان

وامروز که بالغ شدگانیم به صورت

عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را

عطار شدم ز بوی زلفت

در پرده شدی خموش گشتی

پیش لعلت سنگ برخواهم گرفت

هر شبی عطار را تا وقت صبح

پیشکش می‌سازمت گلگون اشک

گر زیر و زبر شود دو عالم

ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی

ساقی تو بیا و بر کفم نه

چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز

هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم

یوسف عهدی برون آی از حجاب

چون شکستی چرخ گردان را کمان

ز شوق آفتاب طلعت تو

تا دید دلم خط خوش تو

منم موسی تویی جبار عالم

گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق

هستی ما به پیش هستی تو

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی

قصه‌ی جادوان رهزن را

آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه

کار یعقوب است از سوز فراق

چون خبر دادن از تو ممکن نیست

زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند

از پرتو رویت آخرالامر

با عادت و رسم نیست ما را کار

همچو لاله غرقه در خون جگر

از تو به گزاف وصل جوییم

گر تو یک درد مرا معجون کنی

در دلم تا عشق قدس آرام یافت

آن روز مبادا که بدین چشم ببینم

کس می نرسد به آستان تو

از بس که انتظار تو کردم به روز و شب

گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو

زآتش دیگر چه می‌سوزی مرا

با دلی پر ز درد تو شب و روز

خود از رفعت ورای هر دو کونی

کشته‌ای تخم عشق در جانها

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

آن به که درین قفس چو عطار

سیلی جفا می‌خور گر طالب این راهی

چو پیدا نیست جای ما چو عطار

در وادی محبت و صحرای معرفت

شدم در کوی اهل دل چو خاکی

گر ندیدی آفتاب نور بخش

اگر ظاهر شود مویی جز او نی

گر مرا درد تو نخواهد بود

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

گرچه شکر داری و قیاس ندارد

بویی به مشام ما رسیده است

چون ز چشمت تیرباران در رسید

دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها

دست بر سر پای در گل آمدن

گر ندیدی دل به زیر بار عشق

گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را

در آب نگر ببین جمالت

چون یکجایم نشسته نگذارند

صد خون دارم اگر به خون خویش

چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر

به یکی آه آتشین در راه

چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را

عطار به وصافی گرچه به کمال آمد

اگر خود را ز فرعونی ندانی

چون کنم قصد این سلوک شگرف

مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

تا ناله‌ی عاشقان نیوشی

زان روز که درد عشق او خوردم

چند باشی در حجاب خویش تو

یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای

در عشق تو چون قدم توان زد

گاه چون پروانه‌ای می‌سوختیم

گر دیده‌ی من سپید کردی

زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته

عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد

خشک شدیم بر زمین پرده ز روی برفکن

یقین می‌دان که چندینی عجایب

چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ

ممکن نبود به لطف تو خلق

شوی بر طور سینا همچو موسی

چون بیابانی نهد هر ساعتی در پیش من

مرا هم کشتی و هم سوختی زار

نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای

نی نی که نمی‌خوام کز من اثری ماند

با وسوسه‌های نفس شیطانی

همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق

گر هیچ در امتحان کشیدت

تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم

وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی

دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین

یوسف اندر ملک مصر و سلطنت

نیست چون عطار در دریای عشق

صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت

وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست

صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد

مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر

فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث

بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است

رو درین وادی چو اشتر باش و بگذر از خطا

گوی سیمین او چو ماه بتافت

اگر سنگی نه ای بنیوش آخر

چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش

گر تو دین می‌طلبی از سر دنیی برخیز

بر روی دوست ساغر و دست از میان برون

هر زمان تا جان فشاند بر تو دل

چشم تو می‌گوید از تو خامشی

ز نوشین روان یاد کرد این سخن

آب ده از زهره‌ی او دهر را

کان زار ترس دیده در مأمنست امشب

چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را

همیدون نگین وهمیدون کلاه

نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند

چو نیست از رخ آنماه مهربان چاره

نمینمود تو خود گر ستیزه‌گر بودی

نشستی یکی تیزدندان گراز

در ته‌ی پایش سپری گشته خاک

آخر تو به اصل اصل خویش آ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

پر از آب دیده دو رخساره زرد

بردی از دل قرار دیرینه

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

صحرا چرا چو روی زلیخا شد

تن مرده را سوی آتش برید

کش نم صد ابر نه دارد زیان

تا که معدن گردی ای کان عیوب

یابد اندر مصر بهر دفع رنج

همی دوستی جست با شهریار

بخت ندیده چو تو شاهی به خواب

بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی

کرد یکی لحظه تماشای مور

چو ما مردمان را به کس نشمرند

که چون نقش خطا حک کردش از دهر

کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا

شادی روی کسی خور که صفایی دارد

ز تخت بزرگی کجا برخورد

به مسند کرده بهر بندگی روی

اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

موی به من ده که نیست قوت موری مرا

خرد بر سر دانش افسر بود

که بنیاد سریرش تا ابد باد

مغرور زر پخته خام است و قلتبانست

از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما

چنین گفت کای نامور شهریار

به بوسی می‌فروشم رایگان هم !

از بسکه برآمد ز دل سوختگان آه

کرد خاکسترش این صاعقه‌ی سوزان

که خواهد که زاندازه بیرون شود

خار همان باشد و خرما همان

زیرا که ره تو زیر و بالاست

جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر

گریه زده دست به دامان من

دوست دارم هزار چندانت

به دل خلاف زبان چون پشیز زر اندود

به یزدان سپرده تن و جان خویش

که پشت خاک ازو شد روی دیبا

جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست

پیشتر آ تا بزند بر تو هواها

کنم راست با آشکار و نهان

اندیشه‌ی این جان گرفتار ندارم

اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی

خمار من نگر، بگذار مستی

مهان و کهانش کنند آفرین

باد صبا طرف گلستان گرفت

کوزه ادراک‌ها تنگ از این تنگناست

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد

که خواهد همی کار خود را همال

عکس هلال ست باب اندرون

نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

اینت سجین صعب وضیق قوی

فرستاده‌ی نامدار و سترگ

کاب ز دریای کرم خورده‌ام

بی گوش بشنوید که این‌ها مبارکست

کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها

یکی بند بازو بدی پرگهر

اندرین غارت غم جمله به یک بار برفت

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند

جهاندار هم بر پدر پادشاست

ثانی او ممتنع اندر وجود

لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

کند در دل او باشد از داد شاد

در آموزش، سپاس نعمت خویش!

چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست

لاله با نرگس در بوس و کنار آید

بیامد به درگاه بی‌مر سپاه

گر چه فزون ست، به قیمت کم است ؟

که می‌جوید کرم هر جا فقیریست

هم در آن بازیچه مستغرق شود

به نیک اختر و فال گیتی فروز

دائره‌ی مهر شده دور نان

شود زبان من دلشکسته پیچیده

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست

بیامد برنامور شهریار

که زان دیگران شد یار دمساز

عند الکرام لا تظلمونا

پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

ز خویشان چینی نهفتن گرفت

که رویم در تو باشد از همه روی

به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت

هست هر دم تیزتر بازار تو

نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش

گره زد در درونش اشک خونی

هر پاره خاک حور و حوراست

چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

بر میان از پی این کیسه کمرها دارد

بهر جا چو دو نان چه دامن گشایی؟

چرا چو قامت من ابرویش دو تاست بگو

خسته و فرسوده و رنجیده‌ام

ای عراقی، خیال خیره مبند

گرسنه را گرسنگی کم شود

تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه

کافسرجد ، فر بزرگیش داد

خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند

با عراقی یک نفس خوش بوده‌ای؟

قضا از وی قلم را بر گرفته

در مجلس عشق سخت رسواست

که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را

که دلم خون شد از زهر دیدن

خلوتش از صحبت اغیار به ...

رقم بر گرد کافور رباحی

تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

زارتر من ز پار می‌گریم

کوه گران را به قیامت دلیل

بی زخم‌های میتین پیدا نکرد زر را

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

زانکه افتادگیم خصلت و خو است

به هندوستان چون دو خاقان یکی شد

او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

من نیارم گفت: کان کن، این مکن

نشستند اهل دانش در علاجش

فاسلوهن من وراء حجاب

چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را

ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم

مرهم رسان جان فگار که بوده‌ای

خوش بود پیوسته چون ابروی تو

که در اندازی مرا هم ناگهان

درین مقام یکی بود مطرب و الحان

بی هنر ان جمله به کین من آند

پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست

زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست

با خیالت که یار غار من است،

من ندهم ، گر تو توانی بگیر !

در روز تیرباران باید که سر نخارد

بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟

از جام، غرض می مصفاست

زمین را کس نه دید الا که در خواب

تو بیا بی‌تو پیش من که تو نامحرمی تو را

ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را

وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!

همش پیراهن و هم چهره بر خون

کبک نیابد امان ز چنگل شاهین

بیکدم باغبان را سوخت خرمن

نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی

چون قطرات عرق از گرد روی

چون مگسان شسته‌اند بر سر چربوی‌ها

قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است

دول رانی به خاک افتاده بیهوش

عشق دعوی کند به بطلانش

بی سر و پای است سر تا پای تو

و آن به تقدیس کمال و نعت قدوسی حذیر

بگو آن دام مردم گیر چون است؟

اری الود قد بالت علیه الارانب

بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را

بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند

که هم جان بخشد و، هم جان ستاند

چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی

صیاد روزگار بهر سو نهاده دام

ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی

هست منشور وی از حرسهالله نشان

تو ز نطفه تا به هنگام شباب

کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

جبریل آشیانه کند زیر شهپرش

درو نوشیده از کوثر زلالی

سهلست ملامتی که بر ماست

قبه‌ی بی‌روزن و باب، ای غراب؟

ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولی‌تر

تنگی جو بود و فراخی کاه

ره نبری تار مو تا ننمایم هدی

که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را

تو از محبت او تا به کی فغان داری؟

مور در خاک فرو رفت سلیمان چون است

خون جگر جام به از مال یتیمان

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

عزیزم داشتی اول، به آخر خوار می‌داری

چو گل بر چشمه‌ی امید رستم

گشته‌ام ای موسی جان اژدها

عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من

که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم

که شد بت خانه‌ی گردون هراسان

آن کام میسر شد وین کار برآمد

از زلف عنبر تو نسیم عنایتی

برفشان طره‌ی پریشان را

پر بلبل ، نردبان شاخ سرو صرصر است

گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست

که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را

چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست

ازدرگه خود مکن ورا دور

خسته‌ای دور از دیار افتاده‌ئی

که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست

زان که وفا نمی‌کند عمر من و وفای تو

ید الله دستگاه احترامش

شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است

هر که در این آستانه راه ندارد

که سخن گویی و جهال بگویند آری

بیش بقا تر شده بعد از زوال

کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز

ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

ناکام شدم به هر دیاری

بیش رسانند بدانجا که بیش

عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات

کو مست الست آمد بشکست در ما را

زنده می‌کن چو آتش از دم خویش

شه بدوید و بکنارش گرفت

بر سرآب روان افکندش همچون کاه

که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد

کو خود ز رخ تو شرمسار است

دست در آورد به دلبند خویش

وان کو قرین جان شد او صاحب قرانست

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند

دو جولان از مکان تا لا مکانش

بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

عمر مستان را پی فردا فکن

مرا خود مست و حیران آفریدند

روز و شب از نقش سپید و سیاه

این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست

از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را

چو از دهان تو کرده‌ست آبخور دندان

بنده خسرو چون عطارد در ثنا خوانی نشست

ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی

خونابه‌ی دلم ز سر انگشتها چکید

عقده‌ی فتراک او از عروةالوثقی زنند

فرش زمین شد ز در شاهوار

به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

شیر بر سگ نمی‌کند در باز

یافت مکانی بحد لامکان

پروانه او باشم و او شمع جماعت

به دندان مرگ، ای پسر، راست راست

بر یخ است ای دوست، بنیادم، تو دان

که گشت بخت و دولت کار پرداز

تا مشعرالحرام و تا منزل منا

چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی

مرا که لکنت عجز است در زبان مقال

حوض ، زبیرون ، شده گوهر سرشت

بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی

تا که گوئی هست، چوگان میزنند

بو که از دست عراقی نفسی بگریزیم

هیچ غم و ناله نبود از منال

هوس کسب بیفتد ز دل مکسبه کوشت

تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین

مغزش که در استخوان نهان است

نگنجد در میان بیگانه‌یی چند

کاین عیش نه عیش جاودانست

زیرا که درین چنین مقامیم

ورنه یک رنگ بیش نیست مدام

ز هر سو رده برکشیده سپاه

هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا

خوش را اندر بلا بنشانده‌اند

سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج

وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن

دیده ز رویش فروغ نور تجلی

که دارد سری از سر من تهی‌تر

تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد

چو آتش پس پرده‌ی لاجورد

با او که حدیث نردبان گفت

خیال آب و گل در ره بهانه

منم به دام زمانی تر و زمانی خشک

یک روز چو بی‌خبر نیفتی

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را

که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید

دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد

جهانی ز گرسیوز آمد به جوش

بشنو دعا و گه گه آمین کن این دعا را

چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را

که خوش‌آمیز بود با همگان شیرینی

مگر کامروز مردم را نخواهد بود فردایی؟

ور از دل در وجود آمد چه تاوانست بر دیده

هر کسیرا که در انگشت بود خاتم

بر سر کوی رجا افتاده‌ام

خور از گرد اسپان پراندیشه گشت

بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست

به گریه سحری و نیاز نیم شبیست

ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

خبرها بسی بود عیان از عیان من

شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی

از طرب بیش حذر نتوان کرد

همه پیش تابوت بر خاک سر

انکار سود نیست چو این کارم آرزوست

ای به همت ملک‌ها متروک تو

ارغنون عشقش این آهنگ داشت

و آن حسنها ز دیده‌ی صورت نهان همه

تا در پی صلاحی میدان که در فسادی

وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نعره‌ها از جان برآرم، مرگ به زین زندگی

برزم اندرون دل ندارد دژم

و بلا شدق ضحکنا و بلا عین بکینا

بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار

هوا گردید مشکین و معطر

امشب که من به بستن زنار می‌روم

بهار وصل ندانم که کی به بار آید

به بدی‌ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند

میان خاک و خون، چون مرغ بسمل

دهن خشک وز رنج پر آب تن

عیسی چه کند کلیسیا را

تویی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا

همچو حلاج کشف راز مکن

کنم شکایت بسیار از التفات کم تو

داد وی از زلف کژ سر زده بستان

کشی از دست مهری دامنی را

با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

سنان تو کوهی ز بن برکند

رقصان و شکرگویان این لوت رایگان را

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

چون نکو بنگریستم او بود

اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم

کشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

از دیده‌ی خونفشان برانم

آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد

به غرم و بنان اندر آمد شگفت

چشم بدی تا که نبیند تو را

فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را

آبی بده که دست به نانم نمی‌رود

هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن

در ره عشق سایه‌ام همراه

نمیید آواز دیگر به گوش

چون در همه کن فکان نمی‌یابم

بفرمود تا شد به هاماوران

یکی پنهان سه غماز این چه شیوه‌ست

شکایت از که کنم خانگیست غمازم

بصیاد داد از بلندی سلامی

پس دگری را ز لب کام‌روا کرده‌ای

قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد

گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید

خود خوشی در نهاد عالم نیست

نیازش به آسایش و خواب بود

آنک تلقین می‌کند شطرنج مر لجلاج را

چو جام جان لبالب شد از آن می‌های لب ما را

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی

کنم جانرا فدای جان جانان

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

به سر کوی تو، ز شیدایی

بگشتند بر گرد آن مرغزار

سلم الله علیک ای مه و مه پاره ما

هر که دید آن سرو سیم اندام را

چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو

شب فراق به پرسش در آمدی ز درم

مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

وگر متابع نفسم حریف اهرمنم

تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم

به کاووس یکسر پیامش بداد

هم مراتب در معانی در صورها مجتبا

دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را

چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل

که کردهای خودت در کنار خواهد ماند

کنم برخاک کویت استخاره

ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ

چه تندرستان خود را ناتوان دارند؟

سخن‌گوی و شایسته‌ی انجمن

دلی که سوخته آتش بلای تو نیست

تنعم از میان باد صبا کرد

چه شهیدان بی‌کفن داری

گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد

تشبیه به سرو بوستانت

گهی بگری و گه بافسوس برخند

نامد از تو که بپرسی خبرم؟

جز از جادوان پاسبان اندکی

نپنداری که این کار از کنونست

بوجهل کجا داند احوال صحابی را

کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

از پر یشه‌ای بکند ساز و آلتی

هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

ازین سپس کشش من همه سوی بالاست

نشست از بر ژنده پیل ژیان

همه دیدار کریمست در این عشق کرامت

لعلت نمکی تمام دارد

صبر کن گرچه به سالی به تو یک‌بار رسم

هم سرو سهی برده و هم حور کشیده

کم پای برهنه خبر از خار نباشد

پس نهان چون در مکنون آمدن

بر لبم لب رایگان نتوان نهاد

ز من دور شد بی‌لگام و فسار

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا

بده ز لعل شکر بار قند و بستان در

که با او زشت باشد، گر هوس جای دگر بازی

کاب و گلم تمام بر آتش نهاده‌ئی

نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز درد هجر آخر چند نالی؟

به ره بر درختی گشن شاخ دید

چون غرقه شدند در صفاتت

چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم

نورش از پرتو خورشید نباشد کمتر

که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی

اعتقاد من آن که شیرینست

کو چشم وفا و مردمی خارد

چو مرغ نیم کشته تپانم بسوختی

به گردن بپیمای هنگ مرا

رسن تو را به فلک‌های برترین کشدا

تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را

وز زمین تا به آسمان به تو داد

حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم

ثباتی ندارد چو پیمان او

ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری

تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای

که موزونات را میزان کدامست

تا در میانه خواسته کردگار چیست

بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان

زنجیر بلا گشته دو مشکین رسن تو

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دیده‌ای را بیت‌الاحزان باختن

چشم امیدم بمانده سوی تو

پذیره شدن را برآراست کار

والله که تویی چنانه ما

ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا

قطره‌ی خشک لبی در طلب دریایی

یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن

تا باشدش حیات نیاید برون ز حی

خواسته‌ی بد نمیخرند جز ارزان

یک عهد چو استوار، رفتم

غمی گشت چون بخت او خفته دید

این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست

مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

ذره‌ای گم گشته در صحرای دل

از چشم دلنواز بیاموز مردمی

گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول

این حکم شناسید شما گر عقلائید

در کسوت معشوق چو آید همه ساز است

بکشتم جوانی به پیران سرا

ابکی دما مما جنیت و اشرب

گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا

که مرده خفته نماند به روز رستاخیز

من به تنهایی چنین در داده تن

با مرقع به در خانه‌ی خمار مرو

هنروران نپسندند خود پسندیدن

که من با تو بگویم کان ندارم

ز فرمان او کی گذر باشدی

پس زنده ز کیست این گمان‌ها

اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد

رستم فرو نماند از حرب خرسواران

بخر وگرنه رها کن، که مشتری دارم

دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود

محرم او زحمت اغیارمی

این چنین درد را دوا عشاق

تو برخوان و برگوی با راستان

شیرگیر و شیر او کفتار ماست

چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

منشور ملک حسن است این خط بی‌نشانت

چو مرغان عاشق در آیی بناله

کابگیر آتش تر کرده‌ئی

چو آتش برافروختم، داد دود

می‌گدازد در دهان ما شکر

همه روزگار بهی زو شمرد

جا نیست دگر شرابخواری را

که دارم خلوتی خوش با خیالش

شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو

مرا بهل، که گرفتار مهر آن ماهم

که به سودای تو از هر که جهان بازآمد

حلوای دل است علم زی والا

کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر

که رو هردو را زنده برکن به دار

با آب دو دیده چرخ جان‌ها

دریای کرم داد مر او را ید بیضا

گر بر بساط شطرنج اسبی بزین نباشد

آشفته‌تر می‌شد ز من، دیوانه تر می‌شد ز تو

من کیم رندی روان در پای جانان باخته

چو عمری با عدوی نفس ماندیم

جز در دل تنگ جایگایی

سواران ایران شدند انجمن

ز بی‌جهت برسیدست خلد سوی جهات

فراش باد هر ورقش را به زیر پی

اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد

می‌کنم توبه ولی بار دگر می‌شکنم

جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن

تا کجا دارد کسی دیوان او

زان که چو برق بگذرد مدت صلح و جنگشان

چو رعد خروشان یکی ویله کرد

پیلان تهمتن قوی را

مست و رقاص و خوش و عنبرفشان

اسدالله که شیر رایت اوست

به فقیران بدهد محتشم شهر عطایی

الا به بتی ماه رخ چارده ساله

سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار

کز محنت فراقت پوسیده استخوانم

همی به آسمان اندر آید سرم

جام می را می‌دهد در دست بادستان ما

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

چالاک باش همچو من، اندر زمان کار

که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت

آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب

امروز در آرزوی دوشیم

یکی آتشی برفروزید سخت

تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست

کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا

فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری

در آتش این سینه نبینند ز خامی

چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی

چشم طفل یتیم، روشن نیست

بی تو ما را یک نفس آرام نیست

بخندید و بسیار پوزش بخواست

ما را کشان کنید سوی جویبار ما

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

بی سبب، از خلق نباید رمید

گر این‌ها را وفا خوانند، پس من بی‌وفا بودم

وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

ای غره به خویشتن چه گویی

تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟

زبان را به خوبی گروگان کند

برنروید هیچ از شه دانه احسان چرا

به پیشش پست شد بام ثریا

ببری یا ببرم؟ عاقبتم تعیین کن

دشمن کور گشته را، بر در غار بشکنم

پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه

بهر خوان سعادت، میهمانهاست

لیک مهرت هر دم افزون است باز

چو هومان و مر بارمان را سپرد

چونک شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود

وندرین محنت نخواهم شست دست از جان، که؟ من

که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم

هر چه خوشت نیست تو را آن دواست

بنفشه آب حیوان می‌نماید

عنان سوی سالار ایران شتافت

خود نبیند جان خودبین شیوه‌ها

یک سخن از شهر جان در کوی لب

نه بهرام شمشیر چوبین خوهد

نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم

که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان

چه توان کرد، چو میباید مرد

بفریب دل اهل جهان ناگه و بگریز؟

ترا جای زیباتر از شارستان

آنک او واقف از بدایت نیست

عروج بر فلک سروری به دشواریست

تو راست ز آن در دندان همه دهان گوهر

باشد که نشان یابم روزی ز نشان تو

زشت نتوان گفت زیبا می‌کند

گرچه بگردی تو نگردی تباه

از آن ز کوی تو زار و نزار می‌گذرد

ترا خود به هاماوران جای نیست

به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا

هر لحظه زر سرخ کند او حجری را

که اندر دل نمی‌گنجد غم عشق و شکیبایی

یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای

کی کند دریا ز بهر للی تر خرخشه

در این فضا، که ترا میکند نگهبانی

می‌باش و مگرد، بو که داند

بگفتند کاینت گو پیلتن

آتش غیرت کجا باشد دل خزاف را

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد

من، یک گهر از این همه معدن نداشتم

رویش همی نمایی و بیهوش میکنی

دشنام به من ده که درودت بفرستم

چرا زو نپذرفت صورت گری را؟

بهر بیماری دل گل بشکر داشتمی

بورد گشتن چه آغاز بود

سجده کند عقل جنون تو را

نشان خود اوست می‌جوید نشان را

شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار

زمانی آستینت را ز روی دلربا بستان

گرم آن جان جهان در نظر آید روزی

شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

و آنچنان گنجی عجب در کنج ویرانی بود

یکی سور کرد از در انجمن

که خوش مغزست و شایسته‌ست هیهات

قرین آتش هجران و هم قران فراق

که در خواب بودم گه پاسبانی

نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

چون از دم سرد تو فسردیم

با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟

زره پاره شد بر میان گوان

امانا من الافات و الموت و البلا

که چون آید نداند راه چون را

به سیم و زر خود توانگر شکوفه

چو روی از ما نمی‌پوشی، کسی باید ضمان تو

دارد دگر هوای گلستان چنانکه من

گهر اشک بدامن کردم

حدیث پیشکشش زینهار نتوان کرد

سپاه سه شاه و سه کشور بدید

رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

گرد سم خران شما نیز بگذرد

که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی

سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد

اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد

ز محنت وارهم یک باره، باری!

میان دو گیتیش بینم نشست

به مدین آمد و زان راه گشت او مولا

چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا

هم کشته شوم اگر نمیرم

کز میان زودترت می‌دارم

اگر چه کس نبرد پیش ناتوان شیشه

ببایست لوح و کتابش بخوانی

که عاشقان تو چون می‌کنند جانبازی؟

چه جویی شب تیره کام تو چیست

کان لهجه از آن شهریاریست

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده

دریاب که: هر قطره ازین باده و مردی

وز مژه‌ام خواب توقع مدار

مدت سی سال دیگر سوختیم

چو ساغر می‌کشم، باری، قلندروار اولی‌تر

چو خواهی که نگزایدت کاستی

وی تن بگذاشتی تنی را

روان کن چشمه‌های کوثری را

به رنگی دگر جای دیگر همان گل

او را بدیده‌ی در خود چون می ز جام باده

بسماع ارغنونی و شراب ارغوانی

نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ

کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته

ز دریا و از کوه تنگ آیدش

از دور همی‌کنم تمنا

غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم

که آن حدیث به گفتار بر نمی‌آید

ترسم که نتوانی ادا روزی که الزامت کنم

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است

بر سر آیم عاقبت چون موی تو

چنان چون سوی آهوان نره شیر

فلیشرب و لیسکر من قهوه مولانا

سوی این در روان و بی‌ملال آ

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی

از پرده‌سرا زمزمه‌ی پرده‌سرایان

اگر کابینت باید، ارزن آرم

زمانه پرده‌ی عشاق بس که ساز کند

بران نامور پیشگاه آمدند

بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما

گر سر برود در سر سودای ایازم

که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را

هم سر به چرخ بر کش، هم نیک نام گردان

تا پیش بمیرمت دگربار

سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا

عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟

ز خواب جوانی سرت خیره گشت

جای عاشق برون آب و هواست

شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا

تو که بر آتش خویشت نظر است

بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن

گشته‌ام مانند یک مو وندران مو صد شکن

ز بلبل خوشی و ز گل خوبروئی

دزدیده آن نفس به رخ او نظر کنیم

سخنهای شایسته و آبدار

وان می که از عصیر بود بی‌خمار نیست

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

جمله را میدید، اما میگذشت

هر درد را که داری می‌کن به من حواله

باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

که بد بتر از مار گرزه گزد

من بر امید درد تو بیمار مانده‌ام

به بر گیر و سختم بدار اندکی

که ز من درگذشت نور عطات

چون بود لطفی که من افروختم

توبه‌ی خلقی شکسته چون شراب

دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی

هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی

خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر

کرد جمال آشکار از تتق بی‌حجاب

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

برنتابد پرتو روی تو را هر آینه

بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

دانی که بود پرنده‌ی تو

نه جان را جز تمنی دلگشایی

بر شیر بیدار دل بردرید

چه جای نان ندهد هم به صد سنان حلوا

بدان رخ نور ده دیدار ما را

ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیده‌ای

مهربان از مهر فارغ باشد و ایمن ز کین

طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

کز کالبدم روان برآید

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

وان گاه نظاره کن تماشا

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

قبای غنچه و پیراهن گل

از بیخ بر کند، که درختان بی‌برند

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد

کو به تو، ای فتنه‌جوی مفتون شد

امروز در آرزوی دوشیم

بدریدشان دل ز چنگال اوی

هر لحظه شراب آن سری را

کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل

ما بر اثرت دوان، کجایی؟

گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

با هم نشسته‌ایم بشاخ صنوبری

که آن شکسته برین در چه کار می‌گذرد

و خیام معرفة و ن صفاء

روح از آن لاله زار آه که چون پروریست

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند

آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

جمله‌ی عشاق را ره به کران آمده

بنگر، دل و دین داده به بادیم دگربار

آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست

مجردتر شو اندر خویش چون ذات

زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها

از چه در پای من شکست این خار

هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم

تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی

گر پر باز و گر پر مگسی است

به پیران سر عراقی را سمر کردن توان؟ نتوان

عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا

با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست

تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار

کو جز تو کسی دگر ندارد

چو پرسی این بپرس از من که: بی‌دیدار من چونی؟

دیدن میوه چون گزیدن نیست

جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟

حالی سر زلف بت عیار گرفتم

پریشان خواستم ایام خود را

کو خدیو ابد و خسرو هر فرمانست

صبر بس سوزان بدت وجان بر نتافت

کز شراب عشق تو در من رگی هشیار نیست

جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم

حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی

خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

محمود پریشان سر زلف ایاز است

هر خسته‌دلی کز پی بالای تو افتاد

کی گذارد در دو عالم پرده‌ای را در هوا

گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی

دیوانه را بدیدن مستان همی بری!

که من باری نمی‌یابم نشانی از نشان تو

کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

دانسته‌ام از تو من خود آنم

روز و شب کارزار داشتمی

برده‌ست قرار بی‌قراران را

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

گرددش روشن ز بعد دو خطا

که دلش میل سوی او دارد

زهرها را ازو نبشت افسون

فروغ شعشعه‌ی شمع آسمانی کو

کار باید، سخن است این، سخن است

در کلبه‌ی گدایان سلطان چه کار دارد؟

سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند

ذوق دگر دارد سودای شب

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

بر او جرعه‌ای نتوان ازین ساغر فرستادن

من از مستی نمیدانم، چه میگویند هشیاران؟

ور برآید هزار مهتابش

خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟

نام هستی بر جهان نتوان نهاد

تا صفحه‌ی دل از همه پرداخته برخاست

که تا بینی روان از لامکان آب

در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا

هر که جزین آستان پناه ندارد

خود چه کنی؟ گربه خدایی رسی

چو کوثر لب لعلش آتش نشانی

نوشتند هر مبحثی را کتابی

دل خسته و جان ناتوان کو؟

کس هیچ ندانست که فریادرسی هست

زان میی کو روشنی بخشد دل مردود را

از این حیل که در انبانه بهانه توست

ایا چون سامری چشم تو جادو

در خانه برای خود نگذاشتم الاالله

حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم

در هستی او بیارمیدن

آرزوی قند و طرب می‌کند

آن که در پای قدح نعره‌ی مستانه نکرد

در بتان روم و چین جستیم نیست

ندایش می‌رسد کای جان بابا

به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت

دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم

لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده‌ئی

بستر آوردند، دور انداختی

ما به شکرانه جان نثار کنیم

خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما

تا بگیرد در کنار خویش یارت ساقیا

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

که درد دل جز این درمان ندارد

چون همه تدبیر کار خود نمی‌دانی چه سود؟

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود

دل ما می چگونه برباید!

دو جهان را همیشه برگ و نوال

تا خبر شد که چه‌ها در نظر کوه‌کن است

جانب ما خوش نگریدن گرفت

طفل را بگذار تنها ز امر کن

که بهر اوست رنج پاسبانی

ز قول اوحدی بشنو سخن‌های جگر سوزم

ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان

من با یکی نظاره، جهان را شناختم

در سر چیزی که می‌ورزید رفت

خط آزادی ازین مشکین رقم دادی مرا

چو مرده‌ای‌ست ضریر و عقیله احیاست

گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

ازو، گر راست می‌پرسی، ندارم غیر او کامی

دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی

چشم در خورد جمال یار کن

باشد که بیابم از تو بویی

عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد

کو کو همی‌زنیم ز مستی به کوی دوست

ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما

ندیده کسر عدو و نکرده جبر کسیر

هزاران پیرهن رشکست بر اندامت افتاده

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

اندرین فکرت کازیشان بهتریم

گیری همه آرزو در آغوش

برخیز تا ببیند بالای دل ستانت

پس خمش باش این سخن با کیست

سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش

همه در گل چو مستان اوفتاده

که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست پیمانم

گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت

وز چاه نهفته بتر نباشد

عیش خوش و عمر جاودان کو؟

برکنی ریشه‌ی سرو و سمن و نسرین را

چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را

که به پیش آیید قاهر چون سنان

نمود از دل جام جهان نمای حروف

از آن مرنج، که بر یک سخن نمی‌باشم

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی

فروزینه زد، آتش کرد روشن

بعد از این بی‌روی خوب یار نتوان زیستن

الحق که در حقم کرم بی‌کرانه کرد

جز اصل اصل جان‌ها اصلی ندارد اصلا

دوستان را قبای فتح دهیم

بچنگ حیله‌ی گرگش سپردی

ز آخر و اول زمان بیرون

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

خود را ز فروغ آن بدیدیم

بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟

زین سایه سر مپیچ و مرنجان اله را

ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما

گرد خط و دایره‌ی آن هود گرد

هر کجا این بیاید آن برود

که این عطای تو باشد، چو من گدای تو بودم

رسته‌ی لعلم ز چشم در نثار انداخته

غرق گردی در یم احسان ما

خود تو را سنگساز باید کرد

دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست

وافروشی هست بر جانت غبین تبریز را

که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق

چون به حال خود و انصاف شما می‌نگرم

زین دل در خون نشسته‌ی تو

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

جان تنت را، علم جان را مادر است

بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

چون صفت خواجه‌ی کریم چنین است

که آب جو و چه تن جامه شویست

الله‌الله رو تو هم زان سوی باش

محروم نبود آن کو در کار بود کوشان

چه مستی‌ها کنیم اکنون! که می در جام جم کردی

خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی

چه کردستیم ما جز رازداری

از آتش سوزان گل بی خوار برآمد

قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت

ای قبله حوایج معشوقه مطالب

چه خاصیت دهد نقش نگینی

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب

بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن

سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

داستان عشق خود را تا به پایان گفته‌ایم

از دهان شکرستان چه خوش است؟

علامة الفضلاء و النظراء

در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت

کان بزد بر جسم و بر معنی نزد

که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند

صید آن زلف چو دام و خال همچون دانه‌ای

باده بیار ای ساقی مستان

کار بد و نیک، چو کوه و صداست

از عراقی چو مهر بگسستیم

در طلب منصور الحق همت مردانه کرد

راست گویید بر این مایده کس را گله هست

زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی

که بمردیم در بیابانش

گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب

زان نگارم ز دست می‌برود

دو عالم را وجود قابلی نیست

یک نظر بادا از او بر ما برای ینع‌ها

تا بدانم حال هر یک بی‌شکی

خط و خالی ندارد عنبرین گل

کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم

خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین

روان گشته بدامان گلستان

نمکی؟ آب روانی؟ نانی؟

وین هم از تحریک تار طره‌ی پرچین تست

اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را

بده به شادی روح و روان حاتم طی

نکویی خاتم خود را نگین کرد

چه رخ پوشیدگان بینی ز هر سویی به جماشی؟

دربند او مشو که گرفتار می‌کند

گو دل او غم ازین عذاب درافکن

چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟

تا پیر مغان آگهم از سر خدا کرد

اعتنوا فی امرها ان خففوا حمالها

از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا

به تو آراسته گردد چو بهشت از حوری

مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟

دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی

تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام

تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید

درد الحق که عین درمان است

گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی

به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز

جود با همچو من گدا که کند؟

سهل بودی اگر این باده خمارم کردی

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست

بدین زندان و این بند از چه افتاد؟

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

وجود تنگ دلان حسرت عدم دارد

کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا

ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا

بکشم، بارم ار نهی بر چشم

کو می‌کند ز خار مغیلان کرانه‌ای

هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

نچیده ماند آن پاشیده ارزن

ای بسا حسرت و اندوه که فردا بینیم!

یا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت

هر لحظه طبیب تو مسیحاست

که پریشانی این سلسله را آخر نیست

چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست

که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول

هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای

جامه پاره کرده و جان در میان انداخته

باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد

کی جدایی کی جدایی کی جدا

می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته

تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بوده‌ئی

زین کهنه سرای بی در و روزن

درد با من گوی و درمانم مکن

آن که به پای قدح از همه بی‌پاتر است

نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

بدین تردستی از دستم ربودند

کز پی‌پالود نیست میکنه در میکنه

که بخل و دوستی با هم نباشد

خوشتر به مزه ز قند جز پند

لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت

ترسم که ساز آشکار اسرار پنهان تو را

دوسرم چون شانه کردی عاقبت

من نتوانم فهم کردن این گله

آب چشمی است که آن با تو به منزل برود

چه بوسها که از آن شرمسار بستدمی!

هر نفس در شکرستان سخن شکر شکن

با چنین پرتو رخسار به خار اندر

چون هیچ دمی با او گیرات نمی‌افتد

چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نیست

زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منیست

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمی‌شایی

بی‌صحبت اکسیری دورست ز زر بودن

وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد

جمله‌ی عالم تویی بر خویش آسان می‌کنم

نگهدار و نگهبانش تو باشی

اشرق نار لقاء بغداد

که به شب باید جستن وطن یار نهان را

کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را

شیوه‌ی ما، عدل و بنده پروری است

چون اجل فراز آید، یادگار ما باشی

در باز ملک کسری و مهر نگار جوی

با این گزاف و لاف، در آنجا چه میکنی

چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟

که در میان دل و دیده مسکن است تو را

روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست

به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد

هزار دفتر انصاف را سیاه کنند

ای ز عقل بیگانه، آشنا چه دانی تو؟

نروم باز گر این بار که رفتم جستم

قران است گنج و دفین محمد

چون در نگرم، روم چو خرچنگ

در دا که حال عشق برون از مقالت است

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری

اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای

پیش رخش سوخته شد، گرمی بازار ببین

از رنگ و بوی او چمن و بوستان جان

تن آن بهتر که از خود دور دارد

بهر چه بود دلها هر لحظه به دستانی؟

هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید

چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست

پنداشتند کز سر آن در گذشته‌ایم

گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

زنده کن از لعل درفشان که توانی

ایمن از وصف کسوف و زوال

مردی که سرش خاک کف پای تو باشد

از همان جا که رسد درد همان جاست دوا

صراف زر هم می‌نهد جو بر سر مثقال‌ها

که باربند عبیر است زلف چون رسنش

خبر قد خوش خرام بده

چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد

که دادت آسمان، بیرنج گنجی

بگرفت رسن، خوش به سر دار برآمد

گل نصیب دست گل‌چین است گویی نیست هست

ساز ده ای زهره باز آن چنگ را

که باشد خون جامش در رگ و پی

از دست تو ای نگار می‌نالم

گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی

وز قبل دوستان نیش نباشد گزند

جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

وز خنده‌ی گل مبسم اشجار گشادند

حسن این خانه همین است که ویران ماند

عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا

کو به وقت لقیه در صندوق بود

اوفتادن، از قضا ترسیدن است

چندان منه، که واسطه‌ی دردسر شود

شکل رهبان چکنی نقش مسیحا را بین

در سیاهی‌ها، چو مهر روشنی

کز بودن ماست کار باطل

مشک در دامن و عنبر به گریبان می‌کرد

با جام باده‌ای که مر آن را خمار نیست

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش

یوسف گرگم مساز، قرب شبانم بده

گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم

من ندارم زهره تا گویم توی

خوشبو کند بخور تو ایوان صبحگاه

که در کمین من آن چشم نامسلمان است

رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

جان پذیرد موم از انگشتری

هر چند در دیار تو کرمان و زیره‌ایم

گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو

پیری امروز برانگیخت سپاه

روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است

مجموعه‌ی دلبندی گیسوی پریشانت

که شد از او جگر آب را هم استسقا

ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم

چو جیب گل که به باد شمال بگشاید

چندان رسولش آمده از هر مدینه‌ای

تفاوتی که میان دواب و انسانست

سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ

که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی

رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است

رو به دل آور دل یکتا خوشست

غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما

از آنجا دست در گردن نیاید

مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی

خانه پرداز من بیدل حیران بودی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

گر بهتر ازین کنی توانی

مهره نداد خاصیت، مار گزیده‌ی تو را

یاوه کرده نطق طوطی وار را

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

راست، گویی برادران تواند

گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی

چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود

گر تو به جان کلی در راه عشق فردی

که گرد کعبه‌ی وحدت همی صدبار در جنبد

صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست

که آب امروز تیغ آبدارست

گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما

خوف جان است با ملوک لجاج

در رخ آن دلنواز یافته بودم

من زار خسته دل را بکرشمه خواب بسته

نباید کشت، احسان و عطا را

که گویی در سعیرم، با که گویم؟

یک حلقه خم طره‌ی طرار گرفتند

هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

دگر اهل ایمان نخواهیم یافت

بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدی‌وارم

همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود

زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند

دیدی، به کرم دوا نکردی

تا خبردار شد از هستیم آثار نماند

از این تنگی که محراب و چلیپاست

پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

چرا با من تباهی کرد زینسان

تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران

کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

کای کرده به تیغ هجرم افگار

تا بداند که چرا عشق مرا شیدا داشت

گر چه حیله می‌کنیم و چاره‌ها

بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز

هیچ رحمت بر روان ما مکن

که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید

وصل روی تو میسر چون کنم

غرض زان زلف و رخسارم تو باشی

مشتری به خاک افتاد آفتاب پنهان شد

بجوشد خون ما زین شاخ عناب

گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا

درد دل ریش را دوایی

هنوز تلخ نباشد، که سر بسر قندی

باد پندارد خروش ناله‌ی مرغ چمن

خرمن آنرا بود که برزگر است

دوستان را زان خبر خواهیم کرد

حاجت به رهنمایی پیر و دلیل نیست

صبح را روی به شمس است و حریف نظرست

دود آهیش در آیینه ادراک انداز

کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید

بستانم به دولت غازان

در طریق عشق اول منزلست

ور نه‌ای مجنون چرا می‌پای کوبی در سرب؟

سعد دینم به دست داد کلید

چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

در عنایت‌های بسیار قضا

لاحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

سر به سر تاراج و یغمای منست

می در قدح شراب کرده

گل اگر نیز نماند، غم نیست

خود گرفتم که در ره افتادم

که سر کی طلب این همه حرمان دارد

همچو دل بی‌پا بیا بی‌سر بیا

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

بس بی‌نمک است نان معقول

ماکان یصبوا خاطری ما یحب لولاک، ای صنم

و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست

غم عشق تو بخوردی جگرم

شود ز عکس جمالت دلم گلستانی

غمی که از تو نصیب دل غمین من است

کالبد مرده را گور و کفن واجبست

در کار درآری تو سنگ و که خارا را

تن پروری به نان و به آب از برای خاک

من مجنون خسته را، که برد به کنار حی؟

از سویدای دلم قصه سودا بشنو

زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار

چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد

با شاهد رایگان زند صبح

شمس حق رکن یمانی فاسقنا

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

کای بی‌سببی رمیده از یار،

آن چنان گنجی ز ناگاهم بده

سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست

گردان و پی یکدگر دوان است

در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر

یکی ز شوق لبت گفتگوی کوثر کرد

لطف نقد اولین و وعده و میعاد چیست

خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

یا نعره زنید یا بگریید

برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم

بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود

پرده‌ی اطلسم ببازار است

ز هستی در زیانم، با که گویم؟

بگذار فروغی به شبستان تو افتد

ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

که چندین خار در پیرامن تست

او باز کجا دارد دست از تو به آسانی؟

تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تا مرا پشت چون کمان کردی

ولی در عشق هر یک رهنمایی

دردا که مریض تو به حال تبه افتاد

از تیر غم ندارد سغری که ترکش است

مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا

گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی

گو: جوجرم کنید که بر من به ارزنی

وز شرم آبرویت آتش نقاب بسته

من بدین خردی، زبون آسمان

ازینجا خواب در چشمم مگر بسیار می‌آید

کیفیتی که در نگه گاه‌گاه تست

قانع بزیم که مکه‌ام من

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

به دیگر کس ار آن نمایی، مکن

تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی

مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد

به ذات خویش که او را کدام باید کرد

مگر زبون شود این بدلگام، باده بیار

به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را

دل‌های نوحه گر بین زان مکرساز دانا

سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

طفل بودی شدی جوان در وی

نفس خدای ز جانب یمنم ببین

عالم همه دامست و تو در فکرت دانه

چو در هست، حاجت بدیوار نیست

دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی

مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را

همی‌گردند و کعبه در میانست

عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار

آمیخته نیست دانه با کاه

کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی

من روی در تو و همه کس روی در حجاز

من گرد جهان تورا همی جویم

دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست

کز طفلیش مام جهان زاب رزستان پرورد

وز دست بیفکن آن عصا را

وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را

چون گدای تو کند دست به جان افشانی

وقتی برو دهان ننهادی سبوی تو

ای نصیحت گو بترک گوی گوی

مال دزدی، جمله در انبار تست

دست در کام نهنگ جان ستان انداخته

کم زن عشق باش و گو کم صبح

ساعه اضحی لنور ساعه ابغی الصلا

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

گربه‌ی فربهی است، میان سراست

آواز مغنی بود و جام مغانه

عشاق نیندیشند از خار مغیلانت

که مر جانت را جامه‌ی جوهری است

هزار جوی روان به ز کوثر آورده

کز خم سلسله‌ات بسته‌ی زنجیر نشد

ز چشم خود شوم بیزار امشب

تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما

نهاد در دهن اژدهای اندیشه

گر زانکه عود خامی بر مجمرت بسوزم

ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد

کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

باطیه بشکست و جام افتاد باز

آن جوان عمر راد مرد گذشت

تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

آخر این در گرانمایه بهائی دارد

چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟

ناگزیرست مگس دکه حلوایی را

گو به جان تو فرو شد روز اول جان او

ناگهی رخ را ازین عالم نهان خواهیم کرد

هم چین سر زلف تو غارتگر چین است

گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

اگر خردیم اگر پیریم و برنا

اول، آن به که عیب خود گوئی

صد بار بر دل می‌نهی، یک بوسه سر باری بده

نیست تو گوئی از او یک سر مو در میان

بهر جا برون بودن از هر شماری

ندارد طاقت هجران عراقی

طوطی ز چه رو دم زند از شرم لبانت

ای عجب اندر خم چوگان کیست

که بر من و تو در اختیار نگشادست

وزین پنجه زوری به دستان فرستم

چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟

گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد

ناسوده و نامانده چرخ گردا

با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد

مانند غریبی که هوای وطنش کرد

لاله بشارت آرد مر بید و ارغوان را

اول و آخر غم و زلزالشان

ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش

با شوق گفتنم نه چنان بود صبح‌دم

مرا گر بال و پر بودی چه بودی

نه ز زاغ و زغن آوائی هست

چو طفلی در برم می‌پروریدی

ستاره بر در ایوان او به تحسین باد

و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب

اجر صبریست که در کلبه احزان کردم

نبات خط تو افگند بر شکر سایه

که همچون اوحدی باید وحیدی

مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

در هوس خیال او باز به خواب می‌روم

دردمندی که به دنبال دوا خواهد رفت

غلامست و غلامست و غلامست

زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا

حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر

تیر جفا خورده‌اند از تو نکوتر کسان

که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون

بمن از دهر رسید، آنچه رسید

دور از تو همیشه در بلاییم

خنجری بر دل صد پاره‌ی ما محکم زد

رو به صحرا که شه به خرگه نیست

ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست

ز پا در آمدم و تو به دست می‌نایی

با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی

مطربان می‌زنند راه حجاز

این نبشته‌ستند در استا و زند

سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود

وه که ساقی خبر از ماضی و مستقبل داشت

اغضبه فاستترا عاد الی ما لا یری

باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

من دوست می‌دارم ترا، با دشمنان یاری مکن

آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی

ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست

آخر، ای دوست این چه آیین است؟

من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان

وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش

که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست

شکم پرست کند التفات بر مأکول

تا تو ببری به دلستانی

وز گفته‌ی خویش شرمساریم

لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را

پر کن از می پرست خانه خمار را

خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر

قوت روان از غزل پژوه و ترانه

نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی

بود وقت رفتن و پائی نداشت

زنده‌ی جاوید در الا شود

که فخر بر سر خورشید آسمان دارد

کای قاصدان معدن اجلال مرحبا

ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

کان علف تلخ را پیش خر انداختیم

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

غم بفزوده است غمگسار مرا

ماتم روزگار داشتمی

که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به دندان گوشه ترکش گرفتست

سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را

لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود

بنگار بهانه جو برسان

یا بافسونی رود بر باد یا افسانه‌ئی

دگر امروز، گل و عبهر نیست

از خود بجز این گمان نیابم

ور نه در کش مکش تیر و کمان این همه نیست

وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

از بهر رضای او صدبار دگر بشکن

روی ترا، که این جا شهریست و آفتابی

بگرفت ز خویشتن ملالم

اندرین رنج آشیان افکنده‌ای

لذت عیش جاودان دارد

صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا

گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت

اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

بر یاد آن شیرین دهان شیرین سراید بعد ازین

از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو

که روز سور، کسی از پیش فرستادند

زان شد دل من مگر شکسته

که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد

میان روز و نبینی تو شمس کبری را

آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

این معما را نخواهی کرد حل

گر چه بود از دگران گوی عبارت برده

که یاد دوست گلستان و لاله زار منست

که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست

جز تو موجود جاودان کس نیست

هر چه دارند سراسر به زیان باید داد

کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است

ماه جان من هوای صاف یافت

باشد که به شود حال، گردنده است حالات

از نار کی ترسد دلم؟ کز عالم نور آمدم

تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی

عیب پیدای خویش پوشاندن

نیابد جان بیمارم شفایی

تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را

بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست

فراموشم نشد، هرگز همانا

مدرسه‌ای بهر اشتغال حقیقت

زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟

در روی زمین دگر نباشد

به جان تو که در جانم میفکن

عکس رخ تو درو هویداست

کزو کشیده کمانی به هر کمینی هست

دادن جان در سجود جان همه سجده‌هاست

او از آن خورشید چون مه می‌گداخت

ادام ز آب دهن یافت خشک نانه‌ی تو

در میان من و او هیچ کسی جز من و اوی

بنده‌ی درگاه سلطان میشود

ز صحرا جانب ده بازگشتن

همه زخم بلا گویی برین افگار می‌آید

یارب که گفت ساقی مستان کریم نیست

عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها

زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد

تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

گویی ولی نیاری، گفتیم اگر شنیدی

یار قدیم را برسانی دعای یار

برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند

دل عراقی از آن دم که عشقباز آمد

زان که شعار لبت کامروا کردن است

اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست

گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

هم نکنی کار به فرمان من

از جبرئیل بگذر و پیش خدا رسان

برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته

طعمه‌اش از بیخ درختان شده

من ساخته‌ام، بسوز و بگداز

من در هفت آسمان دربستمی

باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است

که آب دیده نیابت کند ز گفتارم

آن روز روز دولت و روز ظفر بود

لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم

از آنم کاندرین وحشت سرایم

تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را

تا که ز رعد و ز باد بر کی ببارد مرا

زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما

آن کو به گرد کویت می‌گشت شعر خوانان

تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن

وانگاه بیا بر در خمار فرود آی

هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست

از دوستی تو دوستداری؟

کز بن کیسه‌ی او سود دگر بربندیم

جوینده‌ای که رحمت وی را شمار نیست

هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

چو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن

تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی

هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید

هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است

رخساره‌ی نقشبند اول

باید که به جان معتکف دیر مغان شد

نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست

چه سرگردان همی‌دارد تو را این عقل کارافزا

چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ!

نیست کس با نگار در پرده

جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی

خون دل خوردم، نیاسودم دمی

و گر قصد دگر داری، من این و آن نمی‌دانم

یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

کاندر او گنجور یار غار ماست

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

که از غمهای خود نان کرد ما را

گر به پیشان جهی به پیشانی

همه جهان به درآیند گو به انکارم

با بلای نفس جاهل چون کنم

عالم از پیش جسم و جان برخاست

زندگانی کردن صاحب‌دلان از بوی تست

چنین رفیق بباید طریق بالا را

در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا

گذر کنیم ز سرچشمه‌ای بجوی و جری

گاه به دام تو همچو ماهی شستیم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم

زانکه آبشخور او چشمه‌ی حیوان آید

زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند

هزار غوطه تو را خوردنی‌ست در دریا

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

هیچ آبی بر جگر دارد دلم

گردن ببندگی چو کبوتر مطوقی

تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

از رازهای رب نهانک به زیر لب؟

بیاویزندت از دار، ای عراقی

کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را

کاین قلمی رفته ز جباریست

ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا

همچو نگین کرد پای بسته به قیرم

همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری

زانکه شادی خورده‌ی پیمانه می‌باید شدن

بشب گشتن، بگاه روز خفتن

مگر روزی سر از جیبت برآرم

جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد

و من السکر عبرنا کفت العبره زینا

و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی

از چنار و صنوبر و شمشاد

تو هیچ راه نیابی چو بی‌جواز شوی

تمنای بهشتم نیست چون دیدار می‌بینم

نشوم هیچ ملول و نه ملالت بینم

همه عمر صلح کردم به عتاب و جنگ او من

که زلف مشک فشان بر کف صبا داده‌ست

اندر مجلس می نهان را

کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

سرنگون از پرتگاه افتادن است

آن نمی‌ارزم که در قلب سپاه آری مرا؟

درد تنهائی بسر باریش بین

حقیقت جستن از افسانه‌ای چند

بر آن بیچاره‌ی درهم بگرییم

که این فیض از لب جانانه دارد

تا بفشارد نگار غبغب

بهترین دوستاران قصد جانم می‌کند

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه

میان عالمیان افتخار ما باشد

یعنی فرشتگان پرانند و بی‌پرند

چنین سرگشته و حیران ندارد؟

ترا لبی است که سرمایه‌ی شفا دارد

که قطره‌ای را چون بخش کرد در دریا

ناز غیر از چه کشم من بی‌نیاز

بر آستان درت صدهزار جان انداخت

که اندر طریق ما عجب بی‌خبر بود او!

همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی

کاستم من، تو فزودی، ای عجب

اندر بهشت باقی امن و امان نهاده

امشب به قدح آب طربناک نکردند

حریفانش جنید و بایزیدست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

من بدادم گر تو بتوانی گرفت

گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی

نظر کنند و ندانند کتشم در توست

می درکشد نهنگ تحیر من و تو را

کز میان آتشم بستان کنی

من و اندوه تو تا عشق غم افزایی هست

زانک هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست

دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب

آنرا که دوست چون گل بی‌جامه در برآید

آن زخم را بزرگ فتوحی شمار ازو

خدایگان جهان پادشاه بنده نواز

بخت را خواندم ولی از من گریخت

بماندم بی کس و تنها، کجایی؟

تا کجا صرف شود مایه‌ی عقبایی ما

بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

کین ماتم از آن نیست که ما سور پرستیم

و امروز نسیم سحرش پرده دریدست

ز فنصور آرد اکنون مهرگانت

فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست

نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند

زیرا نگون نهادی در سر کدوی ما را

برابر نیست فرع و اصل اصلا

دولت دین پیر و بخت کفر جوان بود

گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟

ولیکن ذره را زیبد طریق مهر پروردن

کاین سفله بکس نداد زنهاری

بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم

عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد

زیرا که هیچ وقت نترسد ز آتش آب

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟

هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست

سر به مهرم یک شکر از لعل گوهر زای او

که از رخ پرده‌ی صبرم دریدی

خوش‌تر آن است که از دل نکشم پیکان را

خدای عز و جل کی دهد بدیشانت

تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا

همچو دزدیدن ثیاب نبود

سود دیدی، از زیان اندیشه کن

گوی مقصود بچوگان قناعت بربای

چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

چند مسکین در انتظار بود؟

کار دل او به خنجر افتاد

کاندر دو جهان تو را امامست

کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی

که در این مرحله بیچاره اسیری چندند

معده‌ت پر خمر و مغز پر ز خمار است

مهیا پسته و بادام کردند

هم پیر ز دست و هم جوان رفت

کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا

گر که در آبیم و گر در آتشیم

لیکن به لاغری نرسد در میان او

خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی

تو درین دشت و چمن لاله‌ی نعمانی

طینت آدمی سفال شده

چه تمتع ز متاعی است که بازار نداشت

ز پرده‌های طبیعت که این کی داد مرا

ماتم زده را داعیه سور نماندست

نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه

ما عیش چون کنیم؟ که گشتیم پیر ازو

چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

حیران میان این ره چون در خلاب مانده

درهم و سوکوار، چتوان کرد؟

که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند

یقین گشتی که در تکرار چونست

وین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای ما

آشنا شد با حوادث، هر که زیست

رو، که بجز باد نیست هر چه شنیدیم ازو

اگر خورسند گردم کافرستم

او جفا و ستم افزونتر کرد

خود التفات نبودی به آب حیوانش

تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را

اشک خون آلود گشت و جمله دل‌ها دال‌ها

گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

چو بدین نقطه رسد مسکین است

ور می‌دهد مکابره دشنام، فارغم

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟

جدایی بر من از غم هیچ باقی

که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا

صد هزاران طریق و قانون را

که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها

خار در مهد تو، در نشو و نماست

ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب

نادیده شکسته استخوانی

ز قمری پا، ز بلبل پر شکستند

ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟

از نرگس شهلا ببرد بی‌بصری را

که بیم آب کند سنگ‌های خارا را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

رو بنمایند رازهای نهانی

ذکرم به هر زبانی، نامم به هر دیاری

همچنانست که آتش که به حراق آید

چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی

نور او در جان ما برهان ماست

تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را

از خود خود روی بپوشم چرا

لا یتناهی و لن جت بضعف مددا

که تنها می‌کنم مدحت سرایی،

درخت هر مرادی را، که می‌دانی، قلم کرده

چو می‌دانم که غرقابیست روشن

عاریت میخواستندش کودکان

در سرش باده‌ی الست افتاد

کز شست او رها شد و بر جان من نشست

داد از خدای خواه که این جا همه دده‌ست

جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

سگ است آن که با استخوانی خوش است

تاج از ملک و باج سر از شاه بگیرم

رخت سرای عقل به یغما کنون شود

راست چون سایه‌ی سپیدارند

آن گرد ز راه خود بروبیم

گر به جز عشق ز عشاق تو عصیان سر زد

دری‌ست اگر چه او یتیمست

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

وبال هستیت، گردن بگیرد

که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان

می‌رسانم همه شب آه و فلک بر گردون

تا مرا دید، در خانه ببست

اندیشه‌ی گاز در نگنجد

شوریده‌سری دست به دامان تو دارد

بردوخته‌ای ما را بر چشمه این دولت

می می‌خوری و طره دلدار می‌کشی

میان موی تو گم گردد آن میان که توراست

غرض زین روایت چه دیدی؟ بگوی

هر قطره که خورد گوهر آورد

وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم

دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست

کز پی‌ات دیده‌ی حسرت نگری نیست که نیست

هر ستوری لاغری کی کشاند بار ما

رنج او کم بین ببین تو رنج عام

صحبتی از بدره‌های زر نبود

چه باشد؟ فتنه‌ی آخر زمانی

لعل شکر بار نبود ور بود نبود چنین

سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان

گمرهی گشت و در غرور افتاد

وین شمایل که تو داری همه را مایل ساخت

هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست

شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

صدف مجروح از آن گردد که لل در میان دارد

از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

تا چو تو چند بود یا چند است

بایست، عراقی، و تمنا همه او دان

بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را

بر ما بفشاند آستین را

در زمان خالیی ناله گرست

گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش

آن صبر که ایشان ز دل من طلبوه

فریاد رس بجز کرم ذوالجلال نیست

ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان

ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟

چون خواجه‌ی بخشنده‌ی ما بنده‌نواز است

خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا

کو مژده‌ای ز مقدم عید وصال تو

منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو

اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او

دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم

چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته

به برهان شد اندر جهان نامور

هیچ تعلیمی نداد آن زلف پر تعلیم را

تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب

ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها

خداوند جهان را خانه، مائیم

جامی از آن طهور مطهر به من رسید

بواد الاراک لعلی اراک

شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن

و آواز او شنوده از زخمه‌ی چغانه

که به دیدار تو آیینه نظرها دارد

ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا

بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم

سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

چگونه مهر عدم شد ز شرم با همه هستی

بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

زانکه برو نیز ز زر حلیت است

لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد

صنمی را که دلم خواسته بود آنجا نیست

یقینشان شد که خود خمار اینست

به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا

اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ

چاره‌ی ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری

برو درست نباشد نماز هشیاران

بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت

که هم روزی رخ دلدار بینی

که ما خطا بنماییم و او عطا بکند

یک بار دگر برآ از این جا

الا تعسا لایام الفراق

شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان را

بنده‌ای نیست که داند شدن آزاد از تو

آفت دور سمایی می‌کند

قبولم کن به جای پاسپانی

زان یقینم شد که جانی ای پسر

کار ندارد به هیچ ملت و مذهب

که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

شعاع مهر چه باشد به نزد نور تجلی

چون پرده تنک شد همه را باز بدیدیم

گلی چو ویس نباشد بگلستان رامین

مخور آسوده که زهرست درین معجون

تو چون چیزی نکردی ؟ گم؟ چه جویی؟

ذو اربع من امهات هواء

دعوی او چون نبینی گوییش آنی چرا

تا آب ما که منبعش الله اکبر است

ترک کردم سخن سرایی را

تا گنج غارتی چو تو باز آید از درم

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست

پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا

گشتی همه مشکلات منحل

کز فیض جام باقی پیرانه‌سر جوان شد

ضحوکی عاشقان را خوی و دابست

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

اندر حق تو ز همت من،

کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان

از شکوفه آسمانی پر ز اختر یافته

افتاده و زبون شدم از اوفتادنی

چو می کشیش میفگن، ببند بر فتراک

که از آن زلف پراکنده پریشان کار است

همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست

همتی تا به سلامت ز درم بازآید

در دام هوای تو گرفتار

پیش روی تو چو شمعش به شبی بگذارم

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بدو گفتم که دست از جمله داری

باری دل آدمی ندارد

تا ز لبت شنیده‌ام قصه‌ی ناشنیده را

بر سر این چرخ کش اشکست نیست

آن یکی از تست و دیگر از خدا

نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

آتش اندر زده چون شمع و سر انداخته‌ای

خون سیاووش و سر کیقباد

از بهر خویش بام نیفراید

تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟

جوهری داند بهای گوهر یکدانه را

نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا

ای کوته آستینان تا کی درازدستی

چون من زغنی شکار کردی

ای به هجران تو من زارتر از زار شده

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

کرد خوش خوش به زر ناب خضاب

که اهل صومعه را بهترین مقامات است

زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد

در عالم کهنه آفریده‌ست

در جهان بنشسته با اصحاب دل

گلستان هزار خویشتنی

عاقلی؟ خود را بدان، ایمن مشو

گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی

خانمانها به دمی سوخته این اخگر

در میان خنده گریانم، دریغ

که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را

اگر خجل شده‌ای زین و شرمسار مخسب

آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم

کز توست همه فساد ما را

باز چون گل به دورویی و چو نرگس به دو رنگی

نماند آن تحمل که سرپوش بود

که به عمری به دست آمده‌ایم

صد هزار آفتاب خوش دیدار

تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست

بگشای دو چشم غیب دان را

درسوز عبارت را بگذار اشارت را

رسد هر لحظه تیماری دریغا

من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی

با قدت سرو خرامان گو مروی

خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش

تا خورد آب حیات از چشمه‌ی حیوان دل

که به سر وقت من آن دولت بیدار گذشت

گفتا کجا است عشق بگفت اندر این برست

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

از سخن در می‌چکانی ساقیا

تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم

بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم

تو ساخته باش کار شامش را

وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد

بل نور احداق الرواق الاخضر

خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست

پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

می‌دان که می‌پرستی در دیر عزی و لات

غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب

لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای

نماند جاودان شاداب و خندان

که تا از جیب محنت سر برآرم

گر دانه‌های خاک تو گردد سپند ما

پریشانترست این پریشان ما

که هست گوش دلش محرم پیام سروش

که دل را در سر زلف بتان بست

نه ضحاک، لیکن هرش زلف ماری

تا نبیند فراق دیدارت

از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای

ز بی‌نیازی تو کردمی گریبان چاک

کار زنجیری عشق تو به شمشیر افتاد

در میان این قطارم روز و شب

جمال خالق جبار ما را

کوه اگر در میان رود کمرت را

کان را بهر بها که تو گویی همی‌خریم

که ذیل عفو می‌پوشند بر جرم گنه کاران

کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم

راستی سرو کجا قامت موزون دارد

ای عجب این عشق سرگردان کیست

که با وی هیچ درد سر نباشد

برون منه قدمی هرگز از عمارت عشق

شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست

من تشنه‌ی آن زلال تا کی؟

از مشرق امیدم صبح دمیده برخاست

بگویم بلی وام دارم تو را

از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما

تو با من کین بی‌مهری و با تو مهر بی‌کینم

کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان

رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو

طبیب از دردمندان رخ نتابد

ولی ار زنده بگذارد فراقت روزکی چندم

چشم مردم فکنت از همه عیارتر است

عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار مست

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

دگر نوبت از نوجوانی کنم

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی

مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه

مشک تر در پرنیان بنمود صبح

گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست

بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا

دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را

خدا را گر از بهر چیزیی پرستی

چو دیارت نمی‌ماند چه رهبانی چه رهبانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

بیش ازین طاقت شکیبایی

تمام روی زمین ز آب دیده تر می‌گشت

بر هر سر ره مردست مرا

یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر

هم شکر آب دندان هم پسته آتشین لب

بیننده را نماند سامان هوش و هنگی

بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش

جنبش چرخ چونکه هموار است؟

وگر طاقت هجران که دارد؟

که خاکش آب حیوان است ما را

خمش کن و بنشین دور و می‌شنو صلوات

از کمین بر من کمانکش بازوی پرزور باز

گر حسینی بود و گر حسنی

سر زلفی که هر تاری و شستی

دل محنت زده در چنگ رباب افتاده

برای فرصت صیاد نیز، پایانی است

دایم نظاره‌ی رخ خوبانم آرزوست

چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب‌تر آن شو

یا شفیعا قل لنا این الردا

مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی

خانقه دل که بود عقل کهن پیر او

تا جام او نباشد بی‌کلفت خماری

بیاموز از فلک دور دمادم

تا می‌ماند ز من نشانی

زنار هم از زلف تو بستیم دگربار

که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند

روی به ما آر که قبله خداست

کوه سیمش گران کمر نازک

مرا وظیفه‌ی دیرینه، ساده زیستن است

تن به حکم تو گشت و تو دانی

خط سبزت مثال آسمانی

سر این کیسه، گردد آخر باز

اندیشه‌ی جان‌گداز داریم

جمع به هم کرده‌ای وجود و عدم را

نه لاف چرخه چرخ‌ست و نی سماواتست

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته

از سر خاکم برویاند گیاه

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

مگر باغ با زاغ پیکار دارد

ای مردم چشم من، آخر چه مثال است این؟

که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است

تا برهی ز آتش وز زاردشت

گل‌رخی کز عصمت او پاک دامانم توئی

خود چنین روز کی بود از ماه؟

صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست

بیا و زخم مرا مرهمی بساز و دواکن

آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست

لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی

که بند پای من آن زلف عنبرآگین است

زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد

هر زهر، که داری تو، بده، تا بپذیریم

حاصل آنست که سودای محالی دارد

بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم

چون از پی سود در زیانم؟

هم با خم موی تو جهان را سر سوداست

چون مستی و این کنار بامست

به ظاهر گفتگوئی نیز با دل‌دار می‌کردم

در حال ز سایه رخت بربست

در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست

وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری

آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت

اندر رخت ببیند رخسار هر نگاری

دست محرومی بر محرم و بیگانه زدند

بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست

باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را

زان باده لعل احمری رو

به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم

عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور

امروز دید باید فردا را

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

مست گردید بدان گونه که هشیار نشد

چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست

به نخستین نگه از نرگس جادوی تو ساخت

خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو

حسن تو بر باد داد خرمن کردار من

گل خار گردد در چشم رامین

در عوض شیر، بسی آب خورد

به عیادت به مرغزار آمد

که ترک جان به امید حضورش آسان گفت

که بی‌پر در هوایی مصلحت نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو

مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان

ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید

کرد انگشت زنانم غم تو

که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری

که در حضور رقیبم شراب رنگین داد

که به گوشم رسان پیام تو را

هست بهر مرغ بریان پر و بال انگیختن

صفرای عشق او می حمرا بسوخته

تا کند زنده به بوی تو نسیم سحرم

آب را در سایه‌ی او بین روانی بی بدن

بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

در جمال لایزالی، بی‌نشان

لب لعلی که بسی ننگ ز گوهر دارد

ببین که می‌کشدت هر طرف تقاضاها

از قبله ابروی تو در عین نماز است

چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو

سخت لگامی نکرد توسن رام آمده؟

مرا کی صبر فردای تو باشد

بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا

هر نفس سر در گریبان می‌کشم

دست موسی چه غم از لشگر جادو دارد

چون روز روشنست و هوا زو منورست

راه بردن به آن دهن مشکل

باز صفات ما چو گل در ره ذات ریخته

ترا خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است

آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم

که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب

از دم عشق روح پرور ما

ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده

از دوست کجا روی بپیچم به قفایی؟

او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست

در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده

با لیل نهار در نگنجد

دیده‌ی امید من در ره فردای اوست

چون بود مجلس جهان آرا

شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش

جان داد مرا آبش یک باره و صد باره

گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی

که التفات نماید بحور و جنت و طوبی

زمانه در دلم افکند بدگمانی را

اندوه تو غمگسار باشد

هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد

عقل گوید کان می‌ام در سر مبادا بی‌شما

ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم

حله شود بر تن ممن کفن

چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی

جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست

به چند گونه بدیدید مر خراسان را

با کسی گفتن نیارم، الغیاث ای دوستان

تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست

تا که ز سوز تو فروزد ضیا

ازین میانه کرم تا که را قبول کند

در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین

چون دل اندر ناپسندی بسته‌ای

در ساغر من شراب دیده

گر که کوهی و گر پر کاهی است

یعنی که در سرای ساقی

قامت سرو گلعذار من است

مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ خطاست

چو جم آگه از سر عالم تمام

همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو

حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان

کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست

ای چون تو به هر منزل وامانده‌ی بسیاری

وز عشق رخت کفن دراند

نقش والفجرش برکرد صبح

برای ملک وصال و برای رفع حجاب

ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت

بر دم گاوان شود زنگله یا مسلمین

اسم جوییم کنون؟ یا ز مسما پرسیم؟

مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای

خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست

در صورت این و آن نماید

جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا

یار پری روی پری خوان ماست

اری مثر محیای من محیاک

اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو

که باز رحمت این خاک آستان چه دهی؟

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست

بودی ار دوستی مرا غم‌خوار

که ترک ساده با جام می رنگین شود پیدا

میل لبست آن نی نالنده را

کشید بر محک جور و امتحانش کرد

مه کی باشد کو بود همتای تو همتای تو

از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری

یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی

به چشم خیره‌ی گلچین دهر پیدائیم

خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب

گو باده‌فروشان در میخانه ببندند

چهره زر لایق آن بر سیمین که راست

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو

بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم

چون دهانش درفشانی می‌کند

غرقه گشتم در بن دریای تو

شاید آن لحظه گر کنیم اقرار

عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند

نیست شوی چون تف خود درگرفت

وز اسیران خود مشو غافل

پیش آر تو جام جم والله که تویی سرده

جزین یک شراب طهورم مده

کی کم شود از کویش غوغای خریداران

که آوخ! سیه شد بچشمم جهان

چند کشد، تو خود بگو، خسته دلی دلال تو؟

گفتا اگر به دیده کشی خاک راه ما

خوب کمندی دل آواره را

هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ابکی دما مما جنیت و اشرب

به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

این مشتری به عنبر معجون است

کاندر خم و پیمانه پیدا همه او دیدم

ویرانه‌ی دل نکردی آباد

یوسف ز چاه آمد ای بی‌هنر به رقص آ

داده ز تاکید صد رساله نهفته

داروی اشتران گرگین کن

که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد

بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی

بهر آن گل بار خاری می کشم

یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی

خال و خط مشکین تواش دانه و دام است

پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است

راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

چنان خوبی به سر از شیوه تو

برخیزم و دامنت بگیرم

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

آنچه ز تو آن نسزد آن مکن

تا کی از هجران او ویران بود؟

سرگران آمد و بر قلب سبکباران زد

به مشاغل اناالحق شده فانی ملهب

به خودم باز گذارید و عذابم مکنید

بی‌تو یتیمم درمان ما کن

پیغام و نشان خود از آن سور فرستی

شخص ضعیفم بیند خیالی

ور خار خسک باشد حق سازد گلزارم

ور همی زنی، ره آیین زن

کز تنگنای سینه برآریم آه را

شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست

روح قدس حلقه امرش به گوش

از چادر او بگذر واجو خبر روزه

داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور

الا متحیران خاموش

تا پروریش ای بخرد جان و روان را

جز تو، از هرچه بود برگشتیم

می‌خورم حسرت مرغی که در این دام افتاد

ندای او بشناسد که او منکر نیست

که نعل توسنش را ماه نور می‌توان گفتن

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

یک موی ز فرقت به جهانی نفروشم

از بهر دلم گنج به ویرانه رها کن

گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم

گشت نو از گردش چرخ کهن

بازوی آن شهسوار اگر بگذارد

پس چه شد آن ساغر مردانه را

تا چه بازند شب روان خیال

و آن دگر خاموش کرده زیر زیر ایشان شده

نادیده از لب تو به نوعی تفضلی

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

گفتی که همی دهم قراری

از سموم اجلش حال تباه

کز حلقه‌های زلف تو تابی نداشتند

اگر چه بنده خرسند عظیمست

هوس یوسف مصری دگر خواهی کرد

بروبد ز گردون ره کهکشان

تا به آب دیده‌ی‌خود پیش او غسلی بر آرم

وین نبود شرط دوستدای و یاری

بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم

با خیال تو کرده‌ام پیوند

پرده‌ی چشمم نگارخانه‌ی چین است

شنید بانگ صفیری ز ربی الاعلی

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد

کز دیده ما جداست دیده

که آتش مهرم به مغز استخوان پیوسته‌ای

باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟

این طلب زان هوا به دست آورد

به هر زمین که تویی کار آسمان کین است

وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت

که از برای تو کشتند بی‌گناهی را

یقال لها تبریز و هی مزار

چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم

روز اقبال من از مطلع مقصود برآی

خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

نهان از نارون پرسید کای پیر چمن پیرا

که زر اندود تار بندد صبح

بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست

عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله

بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم

مذهب عاشقان دگر باشد

بر روی تو می‌دهد به صد روی

ز گل کرده بالین و از سبزه بستر

چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند

ور نه نکو گویم افسانه را

کسی نرفته به راه عدم که آید باز

حسنت خراب کرده بام و سرای توبه

دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم

بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی

می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم

سرو قد و گلعذار، مهر رخ و مه لقا

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

در گور مقیم همچو موش است

بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

بی‌تو اگر زنده‌ام جز به سگانم مده

که گویی: پر شدست این عالم از من

بلبل نتوانست که فریاد نخواند

ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است

تا به آدم یا امامی بوده یا پیغمبری

که با تو هر سر مویم سر دگر دارد

میل سوی جنس بود جنس را

بس که به دل زخمها زان بت فتان رسید

کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده

تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟

سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی

من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم

ز اول فکر و آخر ادراک

هر سر که به پای تو نسایید جبین را

کار بگذشت از سال و جواب

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد

تو همین گو همین و بس که سلام علیکم

قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی

عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم

پیشباز آیم به جای آرم به جان

وز شادی و نشاط گشادند بابها

نخست از سرگذارد مایه‌ی سودای رضوان را

میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا

از غیرت سودای من غوغاست در بازار تو

یا من عشقه نور النظر

رشته‌ی عشوه بسته پودم و تار

بجای آب کند خاک من بخون معجون

او را علف سقر گرفتیم

یا دگر نام بی‌دلان نبرد؟

در پای خم انداخته دستار امامت

من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی

چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم

چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو

گویی مگر ز بستن خوابش نبشته‌ای

سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم

سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند

نشانش اینکه نالد بلبل زاریش پیرامن

از میانه بر چینی، نقش چین و ماچین را

کهی کهی نکند ز آنک که نه فرهادست

که سالک را ازین به مسلکی نیست

زهی اقبال و بخت مستدام او

مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری

بردار پرده از رخ و ساز رباب کن

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

این باغ را بسازد چون کشمر

هنوز آن صورت زیبا در این معنی شکی دارد

زان سرو آزاد قم فاسقنیها

تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی

گویم که بدم گوید کاستاره ما کو

آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!

عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید

می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته

چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه

غنچه از شاخ به صد آه و فغان برخیزد

انما القهوه تغلی لشرور و دما

رقم بی‌بصری بر دل آگاه مکش

رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو

هزار دامن گوهر نثار خویش کنم

تاب در مرغول ریحان سمن فرسا زده

این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

عرضه کردند حال او به امیر

زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست

که خواب فوت شدت خواب را قضاست بخسب

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو

آن روز که گفتیم چرا باز نگشتی؟

به قامتی که تو داری قصیر می‌آید

وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»

کافرم، گر ز خود خبر دارم

طناب عمر من آن موی عنبر افشان است

مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست

بگو دمی بنشیند اگر شتاب ندارد

زنده شده گشتگان دوباره

من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟

جز باده نباشد طلب باده گساران

که از جام خورشید دارند ننگ

بافته جادو به صد هزار فن اندر

من و اشکی که در مکنون است

چونک باز آمد این غراب گریخت

و از تحسر دست بر سر می‌زند مسکین مگس

به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

این قصه می‌نویسم و تکرار میکنم

گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود

گشت خورشید تنگ میدانی

متی تشاهد و مض البرق من اضم

آتش گرفت عنبر و عود و عبیر را

مقت خدا بیند اگر کور نیست

پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز

صورت و نقشی چه بود با دل زاینده او

باری، نگاه می‌کن در قامت چو نونم

چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی

همره آتش دلم پهلوی دیده ترم

از برای تو و تو خود رایی

مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست

گر چه سپاهی و سواریم نیست

می ده که عمر در سر سودای خام رفت

صبحدمی ندا کند بازستان مصادره

پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست

چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد

از دانش به هیچ کیمیا نیست

از جهان هدیه شد به سوی بهشت

دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد

خلق بجز شبه عصای تو نیست

که دیگر شد مجاور بر سر کوی سگ کویش

نظیرش در ولایت‌های جان کو

دوای درد من این مایه بس که: درد تو چینم

تا بهر موی ببندم پس ازین زناری

چون تو را دیده بود او مازاغ

تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را

که پیش تیغ بلا سینه را سپر دارد

چون سر پستان تو جستن گرفت

و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی

تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو

صد نوک خار خورده، یک برگ گل نچیده

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

گر اهل عیانی به چه در بند عیانی

که محمدعلی افسوس که از دنیا شد

بر سر کوی وفا کیست به پاداری ما

دزد و عسس را شه ما بست بست

مرگ در کارم تعلل زیاد در قتلم شتاب

از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده‌ای

که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی

از پای در آورد بدستان

خود را چو فنا دیدم آهسته که سرمستم

گر تو آنی من آن نیم، باری

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

مست فتادست به کوی الست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

طبل و علم نعره و هیهات من

ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»

کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند

که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد

که از سرشک غم او را به راه طوفان بود

چاره‌ی چشم بد زمانه سپند است

بس باشد این کشش نشانت

به باد می‌شد ازو هر سری که بر تن بود

در دست وی است تازیانه

کز باغ و ز دشت او را در هروله اندزم

بی ره بود که روی بگرداند از رهی

اسپ و استر زین و پالان الرحیل

سالک راه قاب قوسین اوست

دست مهی که از همه نامهربان‌تر است

هر که نرگس‌ها بچیند دسته بند عاملست

روز فراق را که نهد در شمار عمر

دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته

پس از وفات همان سوکوار او باشم

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست

زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو

مسجد جامع ویران تازه

کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت

تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت

در زیر پای شاهد سنگین خرام ناز

و الحق عاشقهم علی افراده

وانگه از جایی چنان افتاده‌ای

تحیتی که کند جان علویش تلقین

بر چرخ وفا آید این ابر روانم

فارغ از مثل من هزار هزار

زان که رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند

می‌دار تو در سجود جان را

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد

احرق من شراره یومذ لسانه

گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلی یللی بلی

گر خلاف سرو می‌خواهی بچم

به سر بر شدن باید این نردبان را

ز جیبش مهره‌ی خورشید رخشا

کو قیامت تا تماشای قیام من کند

کو ملکان خوش زرین قبا

آن صید به که دست دهد خود به بند تو

تا ز مستی اجنبی با آشنا آمیخته

کز برای دوست گشتی مال من

صنوبر خوش بود بر جویباران

نه فاسد معده‌ای دارم که از خمار بگریزم

پاکیزه جامه‌ای است بدآوازه کشکره

تو و رویی که چشمه‌ی نور است

خصوص در یتیمی که هست از آن دریا

که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم

امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده

که مشکل داند این معنی فقیه هیچ نادیده

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای

کامدن نیست جز برای عبور

کوشش ما سر به سر بی‌حاصل است

چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا

شانه کش زلف چلیپای توست

تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

ور وعده‌ای دهی، همه عمر اندران کنی

چنگ در پرده‌ی رباب زده

که گنجی بودم و قارون نبودم

دیش جانفزا همچو اردیبهشت

که گر بمیرد نتوانمش رهایی داد

گر ملک زمینست فسونست و فسانه‌ست

ور بود نیز چه شد مردم بی‌عیب کجاست

بر سر میدان او جان خر باتوبره

در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟

من با دو لب تو کار دارم

به قول او کند ایدون همی آباد ویران‌ها

گر اهانت کنی وگر اعزاز

کز خط سبزش مرا خط امان تازه است

حبسی نجاتی، مقتی بقایی

ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم

جان‌ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه

که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم

آید نسیمی از طرف بوستان تو

بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم

از تو بنوشتن و ز من گفتن

چون روش خواجگی، بنده امان دادن است

که طباخان بگسردند خوانی

یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی

می‌چرند از نخل و سیبستان تو

چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می‌لرزم

که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند

زانکه از ناایمنی ما ایمنیم

ختم گشت این سخن برین گفتار

که خورشید از چه خاکسترنشین است

چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

بدگوی من که دوش همی داد پند تو

یا رب بفزا آمین این قصه ز سر برگو

ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم

دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی

که گویی سایه او شد من همایم

که به دیدار دوست گردم شاد

ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را

هم موسی عهد و هم شبانی

ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی

وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین

یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است

که به معشوق توان گفت و مجالش دارند

باک ندارد که خاکسار کند

به ز من عالمی خریدارت

ببین ز دیده‌ی وامق جمال عذرا را

بسعد لا یخاف من‌الخمود

تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند

چشم گشا روشنی چشم بین

ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی

او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او

می‌نگنجد در دعا اقبال عشق

به یغما برد در یک دم، هزاران لل لالا

که دوران تا به دوران فرق دارد

عباس دبس در سر و بیرون چو اغنیا

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

که هست در صف هیجاش کر و فر وطن

زند آیینه‌ی من غوطه در زنگار ای ساقی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را

وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من

هست بیمار و مست و مردافکن

یاری که به صد هزار رنگ آمد

اقطع طمعی من‌نجات

تاج سر بنده کمین است

که یک یک را کند دربند کار او

که با آغاز گردد باز از انجام

مرغ بیدل در هوا خوشتر بود پرواز او

در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

خالی از حشو و صافی از ایطا

پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست

کو سفره‌ی نان‌افزا کو دلبر جان افزا

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی

به عندلیب گلوی دریده می‌ماند

کس این کند که دل دوستان بیازارد

نیست این خط را جز از دریا دوات

بوم اندر آن به مرثیه‌خوانی

گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد

از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی

که گر سر می‌کشد از وی به مردن می‌رسد کارش

کز چشم بود زبان خیره

سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو

بان اذا بنت فی‌العباد قراری

بگشایید رهم تا سوی ایشان بکشم

که به افغان نه نرم گردد آهن

خمیسها اربعاء بغداد

بگشا شرح محبت هله بر رغم اعادی

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

محو گشتند اندر آن جا جز یکی علام کو

درختی گویدت «انی انا الله»

تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

یارب ز بلای ناگهانی

طفلی حل کرد مشکل ما

که یوسف را به کنعان آفریدند

تری او صافه ان کنت قاری

به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

از او با ظاهر آمد گنج مخفی

افتقار و عجزم از راه کرم تقریر کن

تا به سوی گنج‌های در مکنون تاختیم

ز دنیا پیشوای اهل دین رفت

دل جمعی که در آن جعد معنبر باشد

تو شورستان درین دولت، مواتی

تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

اندر طلب هدهد طیار رسیده

تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

عزیز است و ستوده مهره‌ی مار

رقم زد (سبز بادا دایم این باغ)

یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند

گفت: « اینک اما تو در جوالی

خلقی برای آشتی اندر میانه چیست

درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده

گهی بالا و گه شیب اوفتاده

کجا بصبر میسر شود حصول امانی

گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

این مراتب برای ایشان است

گفت اگر در بر بگیری سرو سیمین مرا

کافتابی کرد از بالا نزول

که گرد مه کشد خط هلالی

ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره‌ای

کاین بنده‌ی نافرمان، مولای دگر دارد

چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم

به دست آورد از آب خضر چاهی

سر بر ایوان زحل سوده دو ایوان بنگر

راز همه پیدا شد از عشوه‌ی پنهانت

کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل

ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت