قسمت هفدهم

نقاب شکرفام بندد هوا را

گول شود هول شود وز همه معزول شود

دوران آفت است چه جویی سواد دهر

چو خواهد که ویران شود عالمی

صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب

درآمد دوش و گفت ای غره‌ی خود

به نام و به وحدت چنو سر فرازم

باری، ز سنگ، چشمه‌ی آب آورد پدید

ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان

برگ که رست از زمین تا که درختی نشد

شنگرف ز اشک من ستاند

اگر کشتی این بندی ریش را

ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون

گوییا عمر گل تازه صبای سحر است

جیحون آفت است بر آن ابگینه پل

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه

خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست

عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر

به ناکردن شکر پروردگار

گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب

تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست

آویختی آفتاب را دوش

بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای

خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را

مرا و صد چو مرا آن خیال بی‌صورت

شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا

دو صد مهره در یکدگر ساخته‌ست

شهد کز حلق بگذرد زهر است

مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین

گه یاره کنی ز ماه و گه تاج

الیک بتعنیف اللوائم عن فتی

دوستان چون از نفاق آگنده‌اند

این یقینم شدست پیش از مرگ

آری به صاع عید همی ماند آفتاب

اگر هرچه باشد مرادت خوری

باز پرسید تا مناقب او

چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست

دوستانم گره رشته‌ی جان

راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می‌دهد

در شکرریز نوعروس سخن

آن خیالی که ضمیر اوطان اوست

زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ

سر آورد و دست از عدم در وجود

دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد

یاران قدیم ما در موسم گل رفتند

زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند

زمین چندی بخورد از خلق و چندی

پیغام دادمش که نشانی بدان نشان

هر آنک صدر رها کرد و خاک این در شد

دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را

بیاموز مردی ز همسایگان

مانا که بهر تاختن مرکبان عقل

اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز

از اشکشان چو سیب گذرها منقطش

هر ماهرو که هست در ایام روزگار

موی بند بزر از موی زره ور ببرید

گفت این مرد این طرف چونست عور

گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم

گه از کار آشفته بگریستی

از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما

یکبارگی چو می‌بنسوزی مرا تمام

نتوان در خط دهر خط وفا یافتن

مگوی شب به عبادت چگونه روز کنم

از زر کش و ممزج و اطلس لباس من

خود همین‌جا نامه‌ی خود را ببین

وی ماه سبک عنان‌تر از عمر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود

پای نهم در عدم بو که به دست آورم

مادرش گفت پسر زایم، سرو و مه زاد

رفته زینسو لاشه‌ای در زیر و ز آنس بین کنون

تو چراغی نهاده بر ره باد

یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام

ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ

طمع مدار که از بهر طعمه‌ی ارکان

ز وحشی نیاید که مردم شود

لباس راهبان پوشیده روزم

جمله‌ی نیک و بد از سر بنهد

خاقانی را به نیش مژگان

چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟

از منقطعان راه امید

بود در حمام آن زن ناگهان

چون موی زنگیش سیه و کوته است روز

نبردند پیشش مهمات کس

هر کجا زنبور خانه‌ی عاشقی است

تا ز بیداد چشم او برهی

از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ

من تعدی زمن الفرصة بخلا واهتماما

آب هر عشوه که در جیب شما ریزد چرخ

جان به حق پیوست چون بی‌هوش شد

مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم

شکم دامن اندر کشیدش ز شاخ

دیگ سودا مپز به کاسه‌ی سر

دل می‌خواهی و من نیم آنک

با جراحت چون بهایم ساز در بی‌مرهمی

به گرد او نرسد پای جهد من هیهات

دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ

من هنا یشفع به پیش علم او

سلسله‌های فلک است آن دو زلف

خرامان به بالینش آمد فراز

اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمع

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز

خود چه زیانت بود گر به قبول سگی

شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او

نامزد خرمی است شاه که گردون

پیش با همت بود اسرار جان

جرعه‌ای از دست او کشتن ما را بس است

شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت

تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی

کرد با دل ز جور آنچه مپرس

بر دجله‌گری نونو وز دیده زکاتش ده

دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد

کرده‌اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر

قابلی گر شرط فعل حق بدی

لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل

وگر خواجه با دشمنان نیکخوست

خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک

یکی خفته بر پرند، یکی خفته بر حریر

دست بر سر زنی گرت گویم

گر از باغ انست گیاهی برآید

دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون

با دل خود گفت کز حد رفت جرم

گوهر می‌آتش است ورد خلیلش بخوان

چو بشنید دانای روشن نفس

آب شور از مژه چکید و ببست

گر بنالم صبر فرماید مرا

چشم زرقا را کشیده کحل غیب

به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت

سرگشته کرد چرخم چون بادریسه

از نماز شام تا وقت سحر

چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید

پدر بعد ازان، روزگاری شمرد

چرخ جادو پیشه چون زرین قواه کرد گم

خواب چیره گشته اندر هر سری بر سان مغز

جان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان

از احسان خداوندی عجب نیست

آسمان را به جای دلق کبود

عشر هر دخلی فرو نگذاشتی

گفتم به ترک نان سپید سیه دلان

خردمند را سر فرو شد به شرم

ساقی غم که جام جام دهد

هر که یکدم آن لب و دندان بدید

دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

زآنکه شه مشرق است نوح زمانه

هر چه گویی باشد آن هم نورناک

خیزم که کمین‌گه فلک را

به عزت هر آن کو فروتر نشست

چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش

دل گشت چون دلداده‌ای جان شد ز کار افتاده‌ای

در پیکر باغ شکل نرگس

زان گنجهای نعمت و خروارهای مال

می تا خط ازرق قدح کش

ترک من گو و برو جانم ببخش

ازین آشنایان که امروز دارم

سر آنگه به بالین نهد هوشمند

در تخته‌نرد عشق فتادم به دست خوش

ساقیا باده‌ی اندوه بیار

تا جان گرو دمی است با جان

آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت

گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق

تا به نزدیک تو آید آن غوی

من نبودم بی‌دل و یار این چنین

ملامت کشانند مستان یار

از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح

یمین دولت محمود شهریار جهان

این خاکدان دیو تماشاگه دل است

سعدیا پرهیزگاران خودپرستی می‌کنند

من نی خشکم و گر چه طعمه‌ی آتش نی است

گفت از درویشی و تقصیر من

چون به مصاف سران لاف شهادت زنی

فروتن بود هوشمند گزین

چون به نیکیم شرمسار نکرد

صد هزاران خون بریزد همچو باد

شب را نهند حامله خاور چراست زرد

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟

چون برکشد قواره‌ی دیبا زجیب صبح

گفت بس جدند و گرم اندر گرفت

کم خور خاقانیا مائده‌ی دهر از آنک

یکی سر برآر از گریبان غم

عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت

با همه کزاد نیست یک سر مویم ز تو

دیدی این روزگار سفله نواز

زلف ساقی کمند شب پیکر

بس فسانه‌ی عشق تو خواندم به جان

مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن

نه مطرب که آواز پای ستور

کیست کز سرنبشت طالع من

عمر تو چون اول افسانه‌ای

ز آتش دولت چو در شب ز اختران

انصاف راه خود ز سر صدق داد نه

بلبل نطقش به ناز غنچه‌ی لب کرد باز

خنبهای خسروانی پر ز می

گوی گریبان تو چون بنماید فروغ

چو کرکس بر دانه آمد فراز

یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون

ساقیا در ده شرابی دلگشای

رشته‌ی جان تا دو تا بود انده تن می‌کشید

وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من

مگر خیمه سلطان انجم برون زد

طبل‌خواری در میانه شرط نیست

دلم آبستن خرسندی آمد

نواحی ملک از کف بدسگال

عیسی خلال کرده از خارهای گلبن

درین ره عرش هر روزی به صد بار

الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبح‌وار

خون فرزندان عم مصطفی شد ریخته

پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم

گر هنر بودی دلش را ز اختبار

در عین قبول تو خرد را

تو پیدا مکن راز دل بر کسی

نیست مرا آهنی بابت الماس او

لعلت شکری است تنگ بر تنگ

ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند

مدت حیوة الناس تحت ظلاله

نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون

ضعف قطب از تن بود از روح نی

زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات

بسی گشت فریاد خوان پیش و پس

دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت

کنون هر کو به جان وصل تو می‌جست

از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور

قیامتست که در روزگار ما برخاست

ساغر گلفام خواه کز دهن کوس

نقل کن زینجا به سوی مرغزار

کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک

فرو ماندم از کشف آن ماجرا

دایه شده بر قریش و برمک

چند گردی در زمین بی پا و سر چون آسمان

ز آ، نفس استوی زنند علی‌العرش

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت

فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای

بلک طبعا خصم جان آدمیست

مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق

نه بیداد از او بهره‌مند آیدم

نقش شب پنج با یک افتاده است

ردای زهد در صحرا بینداخت

رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک

آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد

آزرده‌ی چرخم نکنم آرزوی کس

پس کلوخ خشک در جو کی بود

زین سرد باد حلقه‌ی آتش فسرده باد

بگفت ای برادر غم خویش خور

نه نه کارم ز فلک نیک بد است

در قیامت سوی خود کس ننگرد

کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز

قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست

چشم زاغ است بر سیاهی بال

ای خدا بنمای تو هر چیز را

مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته

نپندارم ار بنده دم درکشد

چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان

چون سرانجام تو طوفان بلاست

چو بیگانه‌ای مانم از سایه‌ی خود

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست

چرخ را نشره‌ی نون و القلم است از مه نو

رو به حق رحمت رحمن فرد

چون پای در کند ز سر صفه‌ی صفا

اگر کوتهی پای چوبین مبند

طاق ایوان جهان‌گیر و وثاق پیر زن

همچو شمعی شکر چرا بگداخت

جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او

همچو زنبور در به در پویان

آب زدند آسیای کام ز کینه

از علی میراث داری ذوالفقار

شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش

که بر جان ریشت نهد مرهمی

تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان

زلف چوگان صفتش در صف کفر

اسفندیار این دژ روئین منم به شرط

به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند

محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف

برج زندان را شکست ارکانیی

کیست دنیا؟ زنی استمکاره

دمادم به نان خوردنش هم نشست

صید گاه شاه جان‌ها را چراگاه است ازآنک

او هوای دل من جسته و من صحبت او

از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام

تا نسوزد برنیاید بوی عود

من چراغم نور داده باز نستانم ز کس

گرچه من ننگ خرانم یا خرم

وصل تو بی‌هجر توان دید؟ نی

ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام

از پس یک ماه سنگ انداز در جام بلور

لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بین

گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت

تو را سلامت دنیا و آخرت باشد

دیده‌ی ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین

پس اشارت کرد میری را که رو

حور شود دست بریده چو من

بلا جوی باشد گرفتار آز

اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز

برد و برد هر چه بیند و دید

چون آه آتشین زنم از جان آهنین

بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر

گاوی کنند و چون صدف آبستنند لیک

مشفقی گر کرد جور و امتحان

بدو مرغ گفت ای دلارای رنج

درختی که پیوسته بارش خوری

در کف از جام خنگ بت بنگر

روز و شب در پرده با چندین ملک

چو پیروزگر فرهی دادمان

عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن

لفظ خوش و معنی ظاهر در آن

رب اعلی گر ویست اندر جلوس

چنین گفت با او یکی مرد پیر

گر او تاجدارت کند سر برآر

در دلش از تف آن شعله‌فروز،

درون عاشقان صحرای عشق است

دو ایدر به زندان شاه اندرون

این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش

چو با هم دیدشان، با خویشتن گفت

او فرو افکند خود را از وداد

هم از گنج دینار چو سی هزار

نداند که ما را سر جنگ نیست

اگر زندانی‌ای بیمار گشتی

اگر یوسف برون آید ز پرده

ز رفتن سپه سربسر گشت کند

سر تشنیع نداری طلب یار مکن

خشک و تر هیمه همه سوخته شد

می حلالی خواست از وی هر کسی

کزو شادمانیم و زو ناشکیب

نهادی پریشان و طبعی درشت

نرخ متاعی که فراوان بود

سرافرازی مجوی و پست شو پست

نهاد اندران دژ دری آهنین

که گوش دار تو این شهر نیکمردان را

قصب‌باف عروسان بهاری

بی‌کلید این در گشادن راه نیست

سکندر سبک پرسش اندر گرفت

وز آن پس سه مشت آب بر روی زن

شد دشت ز ریگ و سنگ پاره

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید

همی بود تا گشت خورشید زرد

گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی

نخست از روی گل دیدن شود مست

گوهری از حلقه‌های گوش او

ببردند بالای زرین ستام

که همتای او در کرم مرد نیست

درش ز آمد شد بیگانه بسته

تا نمیری و نگردی زنده باز

بدین شهر هرگز نیامد سپاه

باغ مزین چو بارگاه سلیمان

آنچه نگارد ز پی این رقم

از طعام الله و قوت خوش‌گوار

بران مرز لشکر فرود آورید

برند از برای دلی بارها

با بد و نیک و نکوکاری ورز!

ظلمت مویت بیافت انکار کرد

کسی را که او کرد پیروزبخت

بدین کمال ندارند حسن در کشمیر

دید در خواب که درهای فلک

عشق دان ای فندق تن دوستت

به کردار مادر بدی تاکنون

همه شب نبودش قرار هجوع

که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر

دل کیست شکار خاص شاه است

همه دشت یکسر خروشان شدند

دگر روز آمدش پویان به درگاه

یکی از غمزه سویش کرد اشارت

چادر و سربند پوشیده و نقاب

به گیتی به هر گوشه‌یی بر یکی

برش تنگدستی دو حرفی نبشت

ز پشت آویخت مشکین گیسوان را

ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش

اگر گم شود از میان هفتواد

هر جا سریست خسته‌ی شمشیر عشق تو

نکرده موذن از گلبانگ یا حی

جان عالم سوی عالم می‌دود

شگفت اندر ایشان سکندر بماند

ز هشیار عاقل نزیبد که دست

به دست سرکشی دادی عنانم

بوده عمری در میان اهل دین

به پیش اندرون دسته‌ی مشک بوی

و اصبح نوم اجفانی شریدا

مبادا کس به خون آغشته چون من!

کیل ارزاق جهان را مشرفی

ز باران ژویین و باران تیر

خردمند و پرهیزگارش برآر

از قاعده‌ی ادب فتاده

چون یکی است این موج بحر مختلف

همی تاخت شاپور تا پیش ده

درین سرای که اول ز آخرش عدمست

به هر قطره که از مژگان گشادی

مزد خود بستان و ترک فصد کن

جهاندار دارای دارا کجاست

طریقی به دست آر و صلحی بجوی

چون خیمه درین بساط غبرا

ماهرویی نشانده اندر پیش

بیامد به دریا هم اندر شتاب

تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت

گهی لب را نشاط خنده آرد

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب

ملک بود قیطون به مصر اندرون

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

نادیده ز خیمگی نشانی

گر زن صفتی به کوی سر نه

چه گفت آن سراینده دهقان پیر

بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی

بوسید زمین و مرحبا گفت

گر مرا باران کند خرمن دهم

که بی‌دشمن آرم جهان را به دست

همه هرچه هستند ازان کمترند

ستاده در مقام استقامت

ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل

چو قیدافه را دید بر تخت گفت

خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان

محرمی کرد سالش کاین چیست؟

خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام

به سوی سکندر نهادند سر

سوی مسجد آورده دکان شید

جامی از هستی خود گشته ملول

بی رخت بر رخم نوشت به خون

چو دارا بیامد بزرگان روم

مقبل امروز کند داروی درد دل ریش

ز رحمت جای بر تخت زرش کرد

مدتی وا ماند زان ضعف از شکار

که خان حرم را برآورده بود

اگر در جوانی زدی دست و پای

رخ آن آفتاب دلفریبان

میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین

همه نیکویها ز یزدان شناس

وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس

تا شوی بر نهج صدق و صواب

بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت

چو دانا به روغن نگه کرد گفت

شنید این سخنهای دور از صواب

شد میان دو صف آنگونه به خواب

برهم افتاده هزاران عرش هست

نگه کرد و چون کودکان را بدید

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

همه دور شباروزی گرفته

ای شده تو صبح کاذب را رهین

که همواره باشی تو زان تن درست

محال است اگر تیغ بر سر خورم

بال پروازش ازین تنگی ده!

باغبان بر گرفته دل به ماه دی ز گل

یکی چون بهشت برین دخترت

تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت

این چه حور است درین حله‌ی ناز

بر زبان بیخ گل مهری نهد

برآن تنگ صندوق بنهاد دست

ز علت مدار، ای خردمند، بیم

چو یوسف شد سوی خسرو روانه

دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود

ز درگاه برخاست سالار بار

سلوتی عنکم احتمال بعید

دست بریده به هوا برفکند

گر سر هستی ما داری تمام

دگر گفت کز کار گردان سپهر

حضورش پریشان شد و کار زشت

عزیز و اهل او هم شادمانه

زنهار تا بپویی بی رهبری درین ره

سکندر بشد چون فرستاده‌یی

گر آسمان بداند قدر تو بر زمین

کس فرستاد به وی کای سره‌زن!

نرگس تر که ساقی چمن است

ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه

به ناراستی دامن آلوده‌ای

یک شب ز کمال مهربانی

مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم

بیامد دمان پای او بوس داد

بلاغت ید بیضای موسی عمران

بدو گفت آن بلنداقبال دایه

بر سر جمعی که بحر تشنه‌ی آنهاست

هرانگه کزو بچه گردد جدا

یکی هاتف از غیبش آواز داد

در خاتم مهتری‌ش انگشت

کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند

چنین داد پاسخ که ای شهریار

شکیبایی مجوی از جان مهجور

تسکین‌ده درد بی‌قراران

مطرب بینوا نوا نزند

سپاه اندرآمد ز جای کمین

گشاید دری بر دل از واردات

اینهمه آثار، که نادر نماست

چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز

نگه کرد خندان لب اردشیر

نشنیدی حدیث خواجه‌ی بلخ

یکی شد ز آن میانه، اول کار

دلش را صد حیات زنده بودست

بدو گفت شاها انوشه بدی

چو منکر بود پادشه را قدم

زلیخا را پدر چون شادمان یافت

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

اگر فیلقوس این نوشتی به فور

از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای

ابر سیرابی تفتیده‌لبان

چراغ و شمع سپاهی و بر تو گرد شده‌ست

وگر هیچ تاب اندر آرد به دل

دمی رفت و یاد آمدش روی دوست

شخصی دیدش که خاک می‌بیخت

قطره‌ای آوازه‌ی دریا شنید

برو آفرین باد و بر لشکرش

گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم

مطرب از مصطبه‌ی دردکشان

دیده‌ای کو که روی تو بیند

گزین کرد پیران صد از هندوان

تو در وی همان عیب دیدی که هست

جامی از هستی خود پاک شده

آب بده زانکه جهان هر نفس

چو کرسی نهاد از بر چرخ شید

بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید

هر که به خس کرد قناعت، خسی است

ز ملک و ملکت چندین امیر یافته بهر

ز ساز و ز گردان هر دو گروه

نگارنده‌ی کودک اندر شکم

گفتا که: «شبان لیلی‌ام من

آنجا که سخن رود ز زلفت

هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر

بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن

خواهان رضای او به صد جهد

نیاید در ضمیر کس که آن خط

ز لشکر برآمد سراسر خروش

چو هر ساعتش نفس گوید بده

ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟

تو هم‌نفس صبحی زیرا که خدا داند

بفرمود تا ساختند انجمن

به‌زارتر گسلی هر چه خوبتر بندی

از برون سو به تو گریان نگرند

تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن

سکندر بفرمود تا جاثلیق

شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت

گوهر زندگی از عشق طلب!

سود ممکن نیست در بازار عشق

چو آگاهی آمد به شاه اردشیر

جماعتی شعرای دروغ شیرین را

نقاب از لاله‌ی سیراب بگشاد

گاه چون زرین درخت اندر هوا سر بر کشد

بر آیین شاهان کفن ساختم

خداوند از آن بنده خرسند نیست

کار بر خویش چنین تنگ مگیر!

سوخته گردد شرار کز نفس سوخته

به تن مردم و سر چو آن گراز

سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست

آنچه از عالم دل تلقین داشت

پیک غزنین نرسیده‌ست که من

سپه را چو روی اندرآمد به روی

بگفتا دریغ آیدم نام دوست

چهی چون گور ظالم تنگ و تیره

خط سبزم به چستی سرخییی جست

گذشتند بر کوه خارا به رنج

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

گواهی بگذران بر دعوی من!

ساقیا خون جگر در جام ریز

زبان برگشادند بر شهریار

چو روی پسر در پدر بود و قوم

فاخته‌گون جامه به بر کرده تنگ

گفتم که کنم قصه‌ی سودای تو کوتاه

چو از نرم‌پایان فراوان بماند

همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد

نور بر نور، چراغ حرمش

از شفق در خون بسی گشت و نیافت

هم‌اکنون سرت را من از درد فور

که ای چشمهای مرا مردمک

خو به کرم‌های شما کرده‌ام

عشق تو میان خون و آتش

بدین هم‌نشان تا چهارم پسر

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق

گفت: «به هر سو نظر انداختم

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد

کس این گنج نتواند از من ستد

بخندید و گفتا به صد گوسفند

نیست در کان گهری بهتر از این

چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر

بدو گفت کای مهتر شادکام

دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست

زلیخا نیز می‌پخت آرزویی

نی خطا گفتم ز شیرینی که هست

همه دشت زیشان سر و دست شد

چه دانند جیحونیان قدر آب

گفت: «مقصود از آن گفت و شنود

با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است

تو این چیزها را بدیشان نمای

کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم

شکافی زد به صد افسون و نیرنگ

اگر یک قطره دردی بر تو ریزم

چو نزدیک شد روی دارا بدید

کرم کن، نه پرخاش و کین‌آوری

از کجی خیزد هر جا خللی‌ست

جامی پر کن نه بیش و نه کم

نبینم همی در جهان یار کس

تو بخشیدی روان و عقل و ایمان

چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟

نه وقت بازگشتن سوی معشوق

که چندین مرنج از پی تاج و تخت

که در مصر چون من عزیزی نبود

ماهی‌ای چند رسیدند آنجا

هر جان که به کوی تو فرو شد

بدو گفت گر من به ایران شوم

اگر تو در چمن روزگار همچو گلی

چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست

گر بسی عمرم بود تا جان بود

ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ

بر این خاک چندان صبا بگذرد

عرش، قدم بر سر کرسی نداشت

چون این ره عجایب بس بی نهایت افتاد

هرانکس که زاید ببایدش مرد

سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر

لیکن همه کس به آن سزا نیست

گر ازین دریا بگیری قطره‌ای

یکی مرد بینادل و نیک‌رای

بسا اهل دولت به بازی نشست

بسان دایگان پستان انجیر

ور از عنایت تو جان را رسد نسیمی

یکی روز تا شب برآویختند

مالا بن آدم عندالله منزلة

جبهه‌ات از نور چو مطلع نوشت

تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان

همی هرکسی گفت کاینت شگفت

نه این ریسمان می‌برد با منش

سیه فامانی از عنبر سرشته

اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی

سپاه دو کشور کشیدند صف

گر از دست شد عمرت اندر بدی

غرقه به خون غنچه‌ی زنگارگون

گفته‌ای حاصل چه داری از غمم

شب و روز کرده طلایه به پای

به نزدیک من شب رو راهزن

زلیخا نام، زیبا دختری داشت

در طواف نقطه‌ی خالت ز شوق

فزونست ازان نیکویها که بود

محاسن چو مردان نداری به دست

بداد از تحفه‌ها صد گونه چیزش

خاصه اکنون که باز خواهد کرد

به تندی نجستیم رزم ترا

که کافر ز پیکارش ایمن نشست

کاینهمه از زنده رمیدن چراست؟

با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو

ز هرکس نهانش همی داشتند

به شهری درآمد ز دریا کنار

دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج

ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود

چو کودک ز کوشش به مردی شدی

به خلق و فریبش گریبان کشید

بودند نشسته هر دو تنها

سرنگونساری تو از حرص توست

بدودر ز هرگونه‌یی میوه‌دار

به یغما ملک آستین برفشاند

گفت: «آری به سرم شور کسی‌ست

خیمه‌ی عنبرینت ای مهوش

همه روی را سوی درگه کنند

درون پراگندگان جمع دار

بر سرت چتر مرصع که فراشت!

چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز

چنین گفت با کید کاین چار چیز

اگر هست مرد از هنر بهره‌ور

روز و شبت گر همه یکسان شود

میان صد بلا خوش باش با او

سر نامه بود آفرین نهان

به سالی توان خرمن اندوختن

رانده‌ای از حرم قرب خدای

ساختن پرده آنچنان ز که آموخت

بیاموختندش هنر هرچ بود

به فرمان پیغمبر نیک رای

ز یاد عشق عاشق تازگی یافت

از می چو کوهپاره شود دل

عید خجسته روی به نظارگان نمود

نگه کرد و قندیل و محراب دید

رسولان از شه هر مرز و هر بوم

پیش خطت که رایج است به خون

غرفه‌ی دریای حیرت مانده در گرداب فکر

چه آن را که بر سر نهادند تاج

خیال روی یوسف یار او بود

هم او خلق را مایه‌ی زورمندی

زاهدان از می و معشوق مرا منع کنند

یکی زان دو می گفت با دیگری

خیز و به گلزار درون آ، یکی!

خورشید کو ز تنگی بر چرخ می‌کشد تیغ

ز بهر کوکبه‌ی حادثات تقدیرش

وشاقی پری چهره در خیل داشت

بود هر داستان زو بوستانی

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست

به کنج عزلت از آنروی گشته‌ام خرسند

برفتند و هرکس درود آنچه کشت

حد من نیست ثنایت گفتن

حلقه‌ی معشوق گیر و وقف کن

در آن گلشن که ماوا جای من بود

شکسته قدح ور ببندند چست

می‌بود ز خاطر غم اندیش

ذره‌ای سوز اصل می‌بینم

غم عشقش ز دل خسته‌ی بیچاره عبید

نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ

نخست آمد سعادتمند مردی

سر زلفش شکار دلبری را

ز عنبر راه را پیرایه کرده

بزرگی، زبان آوری کاردان

پدر را دید با مادر نشسته

دل ببردی و جان شد از پس دل

شوریدگی و مستی فخر عبید باشد

بخندید کای بلبل خوش نفس

مجنون از دور چون بدیدش

ز حسن روی تو چون روی تابم

به سعی دولت وصلت نمیشود حاصل

چنان شرم دار از خداوند خویش

ناگاه بدید قومی از دور

تو چو شمعی و جهان از تو چو روز

هزار پیرهن از شوق میکند پاره

نپندارم این زشت نامی نکوست

چه پیوندی نباشد جان و دل را،

چند باشی بر امید دانه‌ای

از دو لعل و از دو ابرو و دو زلف

مرا هم ز صد گونه آز و هواست

شعله به جان در زده آن آتشت

ز پیدایی هویدا در هویداست

وصف او بیرون ز هر معنی که آری در سخن

ز دعوی پری زان تهی می‌روی

بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را

از یک می عشق او امروز چنان مستم

راضیم گرچه هول دیدارش

نصیحت شنو مردم دور بین

با اهل جفا، وفا روا نیست

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت

ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست

که ای خیره سر چند پویی پیم

خاک ز گردون نشود تابناک

لیک گر افتد حجابی در رهت

ادر کاسا و لاتسکن و عجل

نخواهی که باشی پراگنده دل

با لب خشک و دهان ناخورد

تو بار خدای همه خوبان خماری

تا دل بیقرار ما باشد

مبر گفتمت پای مردم ز جای

عنوان همه درد همچو مضمون

چون نماند از وجودم ذره‌ای

بلا لائیت عنبر خوی کرده

تو گویی به چشم اندرش منزل است

گفت: «حاشا که ز پس مانده‌ی دوش

چون او همه را ندید می‌گفت

بی او نبخشد خورشید نوری

گرفت آتش خشم در وی عظیم

زنان مصر از آن آگاه گشتند

در سوختگی چو آتشم من

گل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته

زلیخا دو دستش ببوسید و پای

گفت: «این به توام امید یاری!

برو عطار کو خود می‌شناسد

سبزه متفون طره‌ی سنبل

مرا امر معروف دامن گرفت

گفتن بسیار نه از نغزی است

نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من

خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست

فرو کوفت طبل شتر ساروان

دفتر شعر بود روضه‌ی روح

چون دلبری اندر عقیقین وشاح

آستین بر زد خیالش تا به روز

به تدبیر رستم درآید به بند

اگر باشد اجازت، قصد داریم

اگر یگ ذره از اندوه نایافت

گهی چون شمع می‌افروز از عشق

رحیل آمدش هم در آن هفته پیش

سر به جیب و همه شب قافیه‌جوی

دریای تو جوش سر برآورد

گفت با بیچارگان صلحی کنیم

سوم کژ ترازوی ناراست خوی

راست بیرون دهم همه کژ خویش

جان را دو جهان تمام باید

حمایت تو کسی را که در پناه آرد

ز قوم پراگنده خلقی بکشت

بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک

گویم که ساقیا می پیش آور

از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار

قیامت که نیکان بر اعلی رسند

بدو گفت روزی که: «این خرده‌جوی!

می‌نوش چو شنگرف به سرخی که گل تر

آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند

برآورد زاری که سلطان بمرد

مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد

آب گویی که آینه‌ی رومیست

ما آن نسیم، کو گذری سوی ما کند

کی سیرت آدمی گوش کرد

در گوشه‌ها هزار جگر گوشه خورده‌ای

چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد

چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم

نه هر آدمی زاده از دد به است

چو آئی سوی خاقانی دم نزع

گرچه با جان نیست بازی درپذیر

نعره‌ای گر میزند شوریده‌ای در بیخودی

نپنداری ای دیده‌ی روشنم

عمری است که چون خاک جگر تشنه‌ی عشقم

جان توان دادن درین دریای خون

ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد

یکی گفت از آن حلقه‌ی اهل رای

دل کشته‌ی من اینجا به خیال توست زنده

گر پدید آیی دو عالم گم شود

از جفاهای چرخ نگریزیم

بهشت تن آسانی آنگه خوری

خدایان رهزن بسی یابی اینجا

شیرمردان را شکار آموختن

قصه‌ی دردش عبید از سوز دل

تو دشمن‌تری کاوری بر دهان

گاهی به دست خواب پیام وصال ده

تاب در زلف دلستان چه دهی

از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت

کسی با بدان نیکویی چون کند؟

همی رفت آورده پا در رکاب

گر وحدت خود را با قلاوز فرستی

من ار با او بیاری سر در آرم

کنون کرد باید عمل را حساب

بیش ز بازار می مخر که به بازار

کسی کز جان بود زنده درین راه

در این حدیقه‌ی زنگار نسر طایر چرخ

شنید این سخن پیر فرخنده فال

تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان

هر که ز زلف تو کشد سر چو موی

پیر میخانه از خانه برون کرد مگر

نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

دل نه پیکان است، هم خون است و گوشت

آینه بر روی خود می‌داشتست

تا گفته‌ام دهان تو هیچست از آن زمان

نیاورده عامل غش اندر میان

دو جهان را دو شاخ گل داند

گر من دادم امان دلم را

دریغ و درد که در هجر یار و غصه‌ی دهر

ز یزدان دادار داور بخواه

گفت خاقانی نه مرد درد ماست

آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش

نمی‌آسودم از فریاد و زاری

به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر

خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست

هان ای دل خفته عمر بگذشت

دست برداشته تا وقت سحر خاطر من

همه طاعت آرند و مسکین نیاز

ندارم ز کس پایه‌ی برتری،

برگشادی بر دلم اسرار عشق

جان می‌فزاید الحق باد صبا سحرگه

گرم ره نمایی رسیدم به خیر

گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد

در جوش و در خروش از آنند روز و شب

کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان

چو دیرینه روزی سرآورد عهد

هر که را نعمت و مال آمد و جاه

اگر جمله بدانی هیچ دانی

وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود

من آنم که اسبان شه پرورم

گفتی که روز سختی فریاد تو رسم

مقامرخانه‌ی رندان طلب کن

پادشاه جهان علی‌الاطلاق

که ای مدعی عشق کار تو نیست

عشقت آن اژدهاست در تن من

حسد آید همی ز بس گلها

همیشه تا فراز فرش غبرا

به رغبت بکش بار هر جاهلی

بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد

چون پاک شود ز هرچه دارد

کجاست حاسد بدبخت گو ببین و بسوز

غرض مشنو از من نصیحت پذیر

دست بر سر زانم از دست اجل

راست گفتی رخش گلستان بود

فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام

حذر کار مردان کار آگه است

کشتن من یاد کن، یاد دگر کس مکن

در هر دو جهان ز خجلت تو

در این معنی بسی تقریر کردند

دگر روز خادم گرفتش به راه

مسکین درخت گندم از اندیشه‌ی ملخ

به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم

ثنای حضرت او بالعشی والابکار

به دیباجه بر اشک یاقوت فام

کار من بد شده است و بدتر ازین

نه که جان درباختن کار تو نیست

عجب مدار که در دور روی و ابرویت

ز رحمت دل پارسا موم شد

گرچه از توسنی چو طالع ماست

هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم

خرد گر گرد من گشتی چه گشتی

تو را کس نگوید نکو می‌کنی

هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت

درگذر از مزابل حیوان

دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت

جهاندار یزدان بود داد و راست

تب نهانی است از غم تو مرا

تا هست روی تو که سر آفتاب داشت

به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور

بدو گفت کین شاه خورشیدفش

نیت آن همی کنم که تو را جان فدی کنم

روی همه عاشقان ز عشقش

می‌بینی و میدانی احوال عبید آخر

بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت

گه‌گه زنی از شوخی حلقه‌ی در خاقانی

گفتم: که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق

ای ماهروی سلسله زلفین

یکی مایه‌ور بود با فر و هوش

صبحا به گلاب ژاله بنشان

هر روز به نو خراج می‌آرند

سر اندر پایت اندازیم چون زلف

یکی آتشی دید رخشان ز دور

من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل

تا خواسته با قارون در خاک نهانست

بهل تا از لبت کامی بگیرد

بدانید کاین تیرگردان سپهر

هیچ بد در تو نگفتم بالله

تشنگان را که خار هجر نهاد

از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم

دل ما به بهرام ازان بود سرد

به قصد قصاید شدم تیزگام

گردد ز چشم دیده و ران ناپدید

ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک

دگر هرک بودند ز ایران مهان

جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود

این عاشق بی زر را زر نیست تو می‌خواهی

آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب

بدو گفت کایدر بماندی تو دیر

از هرکه به کوی او فروشد

سیاهیی که در هر دو جهان بود

عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود

چنین تا برآمد برین پنج سال

گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم

آنچه رستم را سزد بر پشت رخش

ز کوی ما کرا می‌جوید آخر

که در چرم چو نازک اندام تو

چند ازین یوسفان گرگ صفت

گر شود فوت لحظه‌ای بی عشق

قوت دست ندارم چو عنان میگیرم

سری را کجا مغز باشد بسی

رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب

کردی ظلمات و آب حیوان

بسی دیدم پریرویان در آفاق

چو سرو دلارای گردد به خم

هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را

تا که دردی نیایدت پیدا

چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف

بدانید کز داد جز نیکویی

دیده‌ای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن

از رخ مه گردون تویی، وز لب می گلگون تویی

عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان

کنون آمدم تا زمانم کجاست

در مذهب عشاق چنان است شریعت

به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره

با عشق همنشین شو و از عقل برشکن

چو خورشید تابان درم ساز گشت

نرسد نامه‌های من به تو ز آنک

چو عشقت آتشی در جان من زد

گر کنی با دیگران جور و جفا

همیشه دل ما پر از داد باد

مرغان و ماهی در وطن آسوده‌اند الا که من

گرچه وصل تو هست کار محال

هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم

خداوند گردنده چرخ بلند

سخن را که از رونق افتاده بود

وان راستی که کس را هرگز نشد مسلم

روی زمین که غرقه‌ی طوفان فتنه بود

هرانکس که بیداد بد دور کرد

با این همه گنج‌های پر معنی

به سحر ناز عاشقان با تو

به وصلش گر عبید بینوا را

که قیصر ز می خوردن و از شکار

مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش

کرسی است سینه‌ی تو و عرش است دل درو

شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین

بزرگان ازان کار غمگین شدند

جستم میان خلق سلامت نیافتم

گر توانایی ندارم در رهت

به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد

چو دینار پیشش فرو ریختند

نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست

هر که آن نقطه دید هر دو جهانش

فراقش ناگهانم مبتلی کرد

چه دانی تو اندر جهان سودمند

در چار بالش عدم آی از بساط کون

گمانی چون برم چون کس نبرده است

شراب خوار، به بزم خدایگان جهان

بدو گفت موبد چه باید بگوی

دلی که بال و پری در هوای خاک بزد

هرکجا در دو کون بیداری است

در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل

بگفتند با شاه بهرام گور

میان خاک و خون چون صید غلطان است خاقانی

گرهی را به پای تا همه شب

غلام دولت آنم که بر کنار چمن

همو آفریننده‌ی روزگار

شایدم کالماس بارد چشم از آنک

منم و دردیی و درد دلی

گرچه میگوید که بنوازم ترا

که خوبی و زشتی ز ما یادگار

در شعار بندگی یاقوت‌وار

گفتم: تن من و دل من چیست مر ترا؟

از جور چرخ نیست کنون بر تنی ستم

به جای بزرگیش بنشاندند

بر کمین‌گاه فلک بودیم دیر

چنان از دردیت بی خویش گشتم

ز من دور اوفتاد آن جان شیرین

سپاهی ز قیدافه آمد برون

چون نای شدم سر چو زبان گم شده خواهم

دل من ز مهر تو گشتن نخواهد

پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم

ده اشتر نشستنگه شاه را

محروم ز آستانه‌ات هستم

هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت

عبید از دولت خسرو در این فصل

جوانی که کهتر برادرش بود

دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر

در شادمانی بود عشق خوبان

منم آن بیدلی کز بیقراری

ازان کرده‌ام دست منذر پناه

خاقانیا دمی که وبال حیات توست

پس چو چنین است یقین عمر خویش

ور او را از غم ما خستگی‌هاست

چنان رو که پرسند روز شمار

اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش

به ز جان عاشق دیدار تو را

اینچنین زار که بلبل به چمن می‌نالد

ز برد یمانی و تیغ یمن

قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم

به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید

ز جور و جفا هرچه ممکن بود

بدو هستم امید و هم زو هراس

فرازنده‌ی افسر سرکشان

به آسانی نیابی سر این کار

هنوز لاله‌ی نورسته ناشگفته تمام

سخن گفت مرد گشاده‌زبان

نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو

زنجیر در میان و نمد دربرند از آنک

شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند

گرفتار شد قیصر نامدار

آدم ز خاک بود و من از نور پاک او

گرچه مردم همه در خواب خوشند

وین هست و آرزوی دل من

به لشکر همی گوید این گر به گنج

مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته

بدین زودی از من چرا سیر گشتی

چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم

بجز داد و خوبی مکن در جهان

زلف تو کافری است که هر دم به تازگی

آنچه می‌جویی تویی و آنچه می‌خواهی تویی

اگر چه خواند همی عقل مر مرا در گوش

چنین گفت بهرام کری رواست

گر بر دلم زبور بخوانند نشنود

از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است

به اشک، چشمم چون فانه کور میخ کشند

بدو گفت بهرام کری رواست

از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ

مگر در عشق او نادیده رویش

دل در شکنج طره‌ی پر پیچ و تاب او

چو روز تو آمد جهاندار باش

چون به یادت کعبتین گیرم به کف

هر دم گرهی عظیم افتد

به سوی گلشن کروبیان نظر کردم

چه باشد کجا باشد آن روزگار

خون خوری ترکانه کاین از دوستی است

پرده‌ی این راز که در قمر جان است

بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق

بدو گفت یزدان پناه تو باد

آهوی غمزه‌ی تو دم نزند تا به فریب

پر پرتو روی توست عالم

تا بتوان خاطر خود شاددار

به روز شکارش هیون خواستی

مرغی عجب استادم در دام تو افتادم

بر سر آی از قعر چاه نفس از آنک

مقیم طارم هفتم معمری دیدم

بزرگ جهان از کران تا کران

معتدل نیست آب و خاک تنت

همگان حال من شنیدستید

دم از غم زن اگر شادیت باید

چنین داد پاسخ به فرزانگان

دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند

هست آب چشم کروبی بسی

ز عشقت گر همام از جان برآید

زمانه شد از گرد چون پر چرغ

نی چون من است در همه عالم ستم‌کشی

در ماتم این درد که دورند از آن خلق

بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد

کز ایران فرستاده‌ی خسروپرست

فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است

چون رسیدم به نزد آن معشوق

از سر لطف دل خسته‌ی بیچاره عبید

جهان راست کردم به شمشیر داد

زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود

تا این رویش نگردد آن روی

مرو به عشوه‌ی زاهد ز ره که او دایم

به پور جوان گفت کاین هفت جام

به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی

برو ای عاشق دستار بگریز

همچون عبید خانه‌ی هستی خراب کن

برفتند بسیار مردم ز شهر

مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد

در شوق رخ تو بیشتر سوخت

در باغ چه خوش بود سحرگاه

ز پیوند نرسی یکی یادگار

تهی‌دست با ایمنی خفته جفت،

همچو من آب خضر و کوثر هم

حیران بماند سوسن آزاده ده زبان

همی بود نالان ز درد شکم

رفتم به درش رقیب من گفت

اشکم به قعر سینه‌ی ماهی فرو رسید

ز بهر سائل و زایر خجسته خامه‌ی تو

بدان تا رسد پادشا را بدی

ز بس خون‌ها که می‌ریزی به غمزه

من رسیدم به وصل بی وصفت

آن جود و عدل دارد سلطان که پیش از این

چنین گفت با او یکی نامدار

کجا توانم پیوست با تو کز همه روی

ایدل آنکس را که می‌جویی به جان

این منور سطح اخضر در میان گسترده‌اند

تو شاهی و شنگل نگهبان هند

بر آتش ریزد آب خضر آوخ

می‌نسازی تا نمی‌سوزی مرا

ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان

که با کیست زین‌گونه تیر و کمان

سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا

گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست

خداوندا هنوزم هست امید

سپاهی همی خواندند آفرین

گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

گر بنالم زیر بار عشق تو

دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار

چو در بارگه رفت بنشاندند

گله‌ی فراق گفتم که نه نیک رفت با

هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است

عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است

پراگنده از چرم گاوان میش

دیوانه کنی و پس گریزی

چون به یک دم صد جهان از پس کنم

نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی

همان ایمنی شادمانی بود

صلاح از می سر رشته کند گم

کم زن و اوباش شد و مهره دزد

سمن گوئی گریبان باز میکرد

دگر هفته نعمان و منذر به راه

از تو کجا گریزم کز بهر بند من

با تو نفسی نشسته بودم

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور

به روی جهاندار جام نبید

فرزند به صورت ارچه زشت است

رسته‌ی دندانت در بازار حسن

مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست

کمان را به زه کرد مرد دلیر

خراج هر دو عالم برد خواهی

از دهانش که هست معدومی

حسرت دیدن یاران جگرم سوخت عبید

پرستنده و دایه‌ی بی‌شمار

بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش

آن مرغ که بود زیرکش نام

چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم

سواران و پیلان بدربر به پای

سینه‌ی خاقانی است سوخته‌ی عشق او

دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی

چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز

به پنجم سخن مردم زشت‌گوی

بودیم گوهری به تو افتاده رایگان

خدای داند کاندر درختها نگرم

بر تارک و بر سینه زد همی

بدو گفت کامشب تویی باده‌ده

به نواله هزار محرم هست

گر تو گویی روا بود بکنم

هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد

برادر جهان ویژه ما را سپرد

از دوستان عهد بسی آزموده‌ام

خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد

چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار

چو بشنید بهرام رخ را بکند

نگارا گر چنین زیبا میان باغ بخرامی

که ترا با من ار مناظره ایست

هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند

به راهام گفت ایچ ازین در مرنج

گیرم که دلی درستمان نیست

با ضیعت بسیارم و با خانه‌ی آباد

به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند

وزین هرچ گویم پژوهش کنید

سخن‌ها تازه کن خاقانی ایراک

تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل

کز سایه‌ی عنایت سلطان تاج‌بخش

کسی کو بجوید ز ما راستی

باده به کم کاسگان تا خط بغداد ده

من که باشم که دم زنم آنجا

سخن سازان که دل پرنور دارند

چو بنشست بهرام بر تخت داد

هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم

بگفت آنک در باغ شادی و بخت

از صبح تا به شام در اندیشه مانده‌ام

چو یزدان نیکی‌دهش نیکوی

گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم

همه بسترد مرگ دیوانها

ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو

چو خاقان چین این سخنها شنید

بنده‌ی دندان خویشم کو به گاز

همی تاخت لشکر چو از کوه سیل

از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی

ز دینار چندانک بایست نیز

سایه‌ای ماند ز من، من غلطم

که فر کیان داری و زور شیر

شاهی که اطلس تتق زرنگار چرخ

اگر زو تهی گردد این بوم و بر

ز زلفت بس نبود این ترک‌تازی

همی بود بهرام تا گور نر

به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان

چنین داد پاسخ که ای مهتران

زخم بگذاری و مرهم نکنی

به ایوان همی بود خسته جگر

به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش

کجا نام آن گو جوانوی بود

زر خواسته‌ی جهودم ار دارم

با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا

در بهای می گلگون اگرت زر نبود

هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای

گر سلیمان نه‌ای به دیودلی

زان سوی آسمان به تصرف برون شدی

ما را ز ننگ هستی جز می نمی‌رهاند

ای بحق هر دو تصرف تو

خردنامه‌ای نغز عنوان گرفت

گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد

چو رمزی زین حکایت یاد کردی

بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه

با دل گفتم که ترک جان کردی

بر یمینم ز منطقی اجزاء

چو رنج دیگرم بر پیری افزود

گفتم آن چیست پس بگو برهان

نی دیده کسی ز وی نشانی

راستی به با کف و کلک تو بیرون برده‌اند

کزین خوشتر کسی دلبر نیابد

تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی

پیش من از عشق بر سر می‌زند

شرفش همچو طبع گردون خاص

من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات

کرده زان پس مکرران صدات

کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک

ره گم نکنی و در تحرک

عبید از درد کی یابد رهائی

شعله‌ی خوف و خطر باز نهد رخ به نشیب

به نعمت رسیدی، مکن چون خسان

با جان دلشکسته که در عهد من مباد

گدائی با شهی همدوش کی شد

مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا

ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند

بر و رویم ز زخم دست کبود

صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد

اتفاق فلکی بود و قضای ازلی

بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم

برکه بر ناصر دین صاحب عادل که خدای

بندگانت پایه بر عرش معلی ساخته

به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث

چو بیعت گرفت‌اش ز گردن کشان،

قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان

ای بت نازنین من دور مشو ز پیش من

چنان روز بر ما سیه کرد بی‌تو

پی از هر خسی سایه پرورد بگسل

نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل

دل اندر وصل من بستی و ترسم

روضه‌ی خلد بود مجلس انسش ز خواص

به خاک پای او کز خاک پایش

برق با برق فکرت تو صبور

خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب

تو پیش از عالمی گرچه درویی

الله الله که از عذاب سفر

بر خستگی نیازمندان

حدیث درد دلها با تو گویند

القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن

روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو

گاه در دور و جنبش افلاک

کجا مانند تو مسکین گدائی

تاکنون حال خراسان و رعایات بودست

اگر لب گشایی، به حکمت گشای!

دیگکی چونان که دانی پخته است

سودای زلف او همه کس می‌پزد ولی

من از خرابی ومستی به عالمی که درو

کو سواری که شود کشته‌ی عشق

کهربا رنگ آمد اندر بیشه‌ی قهرت بقم

دل اندر وصل من بستی و ترسم

نهد ار قصد کند همت او

ره مرد دانا یکی بیش نیست

این معانی همه معلوم خداوند منست

حدیث درد دل مستمند و سینه‌ی ریش

نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب

کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ

اوج جاهت را ثوابت در جوار

جان ما وعده‌ی وصلست نه این روح مجاز

یکی چو فندق سیم و یکی چو مهره‌ی زر

مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان

رسید کنگره‌های بلند او جائی

زهی جود از تو در قوت چو قارن

فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت

آنکه آن دارد از زمانه منم

زمانه‌ی بد هرجا که فتنه‌یی باشد

چرخ برتابد زمام روزگار

بکردند آنچ اهل ماتم کنند

تو گویی برگ سیب و سیب الوان

پایمردی که دست او گیرد

نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم

خدایگان وزیران که جز کمال خدای

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل

طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را

عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک

شاکر حفظ سایه‌ی عدلت

گرفتم راز دل بتوان نهفتن

ز آرزوی لب شکرین او همه شب

شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی

بر نامه‌ی وجودت نام رسول عنوان

هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق

هردم از جاه نو شونده‌ی تو

ترش روی است زر صفرا بر

سخنش علم غیب را تفسیر

چون گلشن بهشت‌سرا بوستان تست

گه نفاذ زهی فتنه‌بند کارگشای

در بار می در پای او، از دیده هم بالای او

همتت پشت دست زدکان را

سرم هوای وطن میپزد ولیک دلم

دهر نتواندت آورد نظیر

سوزی چنان که دانی جان مرا و من

ای توانگر ز تو بسیط زمین

هر بنده‌ای که بر در او جایگاه یافت

ناجسته ز فکرتت روانتر

طاووس خودآرائی در زیور زیبائی

آنکه قدرش رفیع و رای منیر

به اختیار نکردم جدائی از بر یار

هزار زورق خورشید شکل بر سر آب

چون زکاتی به من از گنج روان می‌ندهند

مقدم عهد و در دولت مخر

همچو لاله ز خون دل روییست

ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی

خیالت دوش حالم دید گفتا

گشاد نفاذ تو گردون فطرت

زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست

نتوان برد نام نوشروان

عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو

نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب

جهان حراقه‌ی شب را به تف گرمی صبح

زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان

تو را باد است در سر خاصه اکنون

وانکه از چرخ جود او بشکست

زهی نمونه‌ی دولت زهی نشانه‌ی بخت

باری از گفته‌ی تو باید گفت

بی‌کار ماند شست غم او که بر دلم

ای چو الیاس و خضر بر سر کار

نیست گیتی بجز شگفتی و نیز

آن در ازل بکرد به یکبار ثبت حکم

چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست

پای ملخی بیش نی بقدر

بنده‌ی یکروان یک رنگیم

در بزمگاه محنت گیتی به جام عمر

سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد

با رای تو چرخ در مصالح

وین سستی بخت پیر هر ساعت

در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن

دل یاد کرد یار فراموش کی کند

تیر ترکانت فارغ از پرتاب

کمر کوه تا نشست من است

آن دبیرست کز قلم بفزود

کس را چه دست بر ما گر عاشق توایم

آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل

بی‌تربیت طبیب رنجورم

بسی اسرار جزوی کرده معلوم

گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است

گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن

عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت

تو خداوند که بر من بودت منت جان

گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب

شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغان‌کنان

کمر بندگیت هر که نبست

گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو

در هر کنجی است تازه عذرائی

در اژدهای رایت از باد حمله‌ی تو

ز ناگه پیک دولت می‌دوانید

سینه‌ی خاقنی و غم، تا نزند ز وصل دم

هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل

ور ببخشی بوسه‌ی آخر به لطف

ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست

مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ریخت

یکباره جور و فتنه‌ی عنان از جهان بتافت

یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف

خیال وصل تمنی کنم همی در خواب

گرچه پروانه کند عمر زیان

پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

تو جان عالمی و علی سهل جان جان

اگر روزم فرو شد در غم تو

دل بیچاره‌ای از غم جدا کن

می خواه و دیو دل باش ارچه ملک صفاتی

تب‌های هجر دارم شب‌ها بینوائی

در جان می‌زند هجر تو دیری است

خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک

این لاشه‌ی تن کشیده در جل

گوشوارش به پناه خم زلف

تب، کرد به قصد جانش آهنگ

دل بماند از کاروان وصل او

ای بی‌نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم

آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان

یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم

سایه را پنبه بر نه احمدوار

تاختی بر اسب همت سال‌ها

بر دشمن من زر به خروار برافشاند

بر حال گذشته‌ی ما هرگز نکنی حسرت

از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار

چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی

دست هوا به رشته‌ی جانم گره زده است

میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند

از روی کله داری بر فرق سراندازان

بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من

صوتر حال خصم و خاقانی

دیده‌ی خاقنی اگر لاف جمال تو زند

بر ابلق امید نشستم به جد و جهد

یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش

از بوسه سخن نرانم ایرا

خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود

آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب

اگر به خدمت دست تو دررسد لب من

ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می‌نالم

همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار

وز روی شفق گرفت شنگرف

گرنه مستمند دشمن خاقانیم

برآنی که خونم بریزی و سهل است

عالم زراق را سغبه مشو چون شدی

گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند

گریه بهانه سازی تا روی خود ببینی

تا ز دستم رفت و هم‌زانوی نااهلان نشست

تو را به سلسله‌ی صبر خواستم که ببندم

وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر

گروهی فقیریم حکمت پژوه

گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی

ناقه ای کو پای بر یالش نهد

امیدم به اندازه‌ی دل رسیده است

پنداشتم که هستی درمان سینه‌ی من

با مایی و ما را نه‌ای، جانی از آن پیدا نه‌ای

گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

چه سود ار من رسم در گرد اسبت

خاقانی اینک در پیش بوسه زنان بر هر پی‌اش

گردن امید خود را ناقه‌وار

از زحمت خاقانی مازار که بد نبود

نه قندز شب نه قاقم روز

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

چون شانه‌ی سر است گل آلود پای دل

بی‌من است این سخن تو دانی و دل

آن می‌کنی از جفا که لاتسل

توبه را طره‌وار سر ببرید

همه روز ار ز روی تو دورست

پی یک بوسه گرد پایه‌ی حوض

به دین و کفر مفریبم کز این پس

به خود گفت کاین تحفه‌های حقیر

ز حالم دم نامرادی زنید!

به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم

ای هدهد سحر گهی از دوست نامه‌ای

پس مرا خون دوباره می‌ریزی

در معرکه‌ی عشق تو عقلم سپر افکند

جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسی

دلا یاری مجوی از یار بدعهد

صبح بی‌منت از برای دلم

سر و زر ریختمی در پایت

رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن

زیر فلک نیست جنس و گر هست

کوه آهن شد غمم وز بخت من

شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو

نامت نشود تا نشوی سوخته‌ی عشق

ای کاش یار غار نرفتی ز دست من

یک دو آواز برآید ز چراغ

جهان‌ها در آرزوی تو می‌بگسلد ز هم

گر زمانه داد ندهد یا فلک

سلطان سعادت آنچنان نیست

خاطر خاقانی از برای وصالت

وآن کس که به تو رسد مرا گوید

تا صد هزار دانه‌ی دلها سپند اوست

عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق

غمزه‌ش ار غوغا کند هیچش مگوی

مژگانت را به کشتن من رخصه داده‌ای

جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای

آنکه غم عشق توست ناگزرانش

قیامت‌هاست در زلف تو پنهان

جان من از خیالت در عالم وصالت

حال دل خاقانی اگر شرح پذیرد

گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت

گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند

وصل تو دواسبه رفت چون باد

روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود

لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه

چه پویم بر پی مردان عالم

تو آنی که با من خلاف طبیعت

به وام از عشق جانی چند برگیر

ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه

گر یافته‌ام دو در عجب نیست

دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه

زان پای بر آتشم که دل را

هستم بر آنکه خود را بی‌تو ز خود برآرم

ز آغاز این نامه تا ختم کار

کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم

جای تو در دل شکسته‌ی ماست

خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران

دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی

هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را

خاقانی از آن توست دریاب

جام پر بر دهی به مجلس می

هرچه دارد ضمیر خاقانی

گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته

زدود از پی رستن از ننگشان

پروانه‌ی وصل از سر و زر خواهد مرفق

حقی که نه از وفاست بگذار

چون هم‌نفسی کنم تمنا

اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی

احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند

کس را پناه چون کنم و راز چون دهم

خون ریخته می‌بینی گوئی که نه خون توست

در کمین شکست دلهایی

من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من

واندر آن بستان کز او دست خسان را گل رسید

بس که شدم کوفته در آتش اندوه

ز مرغزار سلامت در مراست خبر

زخم‌ها را گر نجویم مرهمی

پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا

تا جرعه ادیم‌گون کند خاک

دیده‌ای آتش که چون سوزد پرند

از ناله‌ی من رقیب در گوش

قطره‌ی اشکم و اما ز فراوانی ضعف

مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم

خطا کردم که دادم دل به دستش

یار چون لشکری شود من نیز

من بسته‌ی دام تو، سرمست مدام تو

به لبت شفیع بردم که مرا قبول کن

گفتم آخر درد خاقانی دوا یابد به صبر

از یک نظر تنها، دل باخته‌ام با تو

سرهای گردنان به شکر می‌برد لبت

بر سر کوی حسن تو پای دلم شکسته شد

کوی او از اختران چشم من

گرچه فتراک وصال است بلند

با درد فراق تو به جان می‌زنم الحق

هر پنجره که تنگترش دید رخنه کرد

وین تاج دواج یوسفی را

اندرین خم‌خانه صافی از پی درد است و ما

بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما

به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید

مرا بازوی عمر سستی گرفت

جام خم کن جرعه بر خامان بریز

با این همه به یک نظر از دور قانعم

ای دل خاقانی مجروح خیز

تا دل من سوی توست بارگه صبر من

خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود

چون بخندد عدو ز گریه‌ی من

از درد جگر به شب ز هجرانش

ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه

از آن زمان که بدیدم نگار خامه‌ی تو

من در غم تو عقیق می‌گریم

که باشد جان خاقانی که دارد تاب درد تو

گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او

پروانه‌ی جان‌بازم پر سوخته‌ی شمعت

من که چو کژدم ندارم چشم و بی‌پایم چو مار

دیده‌ی شوخ تو را کشتن خلق آئین شد

داو دل و جان نهم به عشقت

عشق او تا بر سر من آب خورد

خاقانی بس کز اهل جستن

عشق تو را تا ابد جای ز جان من است

ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه

خاقانی دل شکسته‌ام، باش

بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته

زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان

موج کشتی شکاف بیند مرد

لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم

هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید

خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر

آنچه ز سودای تو در دل خاقانی است

جوی خون دامان خاقانی گرفت

نظر بردار خاقانی ز دونان

جنس طلب کردی خاقانیا

دست هجر تو دهانم بر دوخت

ز آنجا که جفای توست بر ما

مه خاقانی و مه‌کام که دارد طمع خام

خاقانی از اندیشه‌ی عشق تو در آفاق

آوازه فراخ شد به عالم

هست دیگ هوست خام هنوز

هرچند بر آستان کویت

خاقانی گفت خاک اویم

مردمی تنگ بار گشت چنان

صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند

مرا خیال تو بالله که غم‌گسارتر از توست

یارب این عشق چیست در پس و پیش

چون کنم قصه لبت کشت مرا

یا از کنار بام چو سایه درافتمت

مستان شبانه‌اند اما

گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی

آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی

هر آه کز تو دارم آلوده‌ی شکایت

به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی

کو آن شکوفه‌ی طرب و میوه‌ی دلم

آن تیر ز شست توست زیرا

تو عاشق صید و تیغ بر کف

خاقانی کی رسد به گرد تو

به بیست سی غم و چل پنجه‌اند هان چون صید

ایزد نیافرید هنوز آن دل

حال خاقانی ارچه می‌داند

حلقه‌ی کاروان عشق آنجاست

دل را کمند زلفت از من کشان ببرده

چون پر مگس خط تو بر لب

رخت را به پیوند چشمم چه حاجت

دید دلم وقف عشق خانه‌ی بام آسمان

ازین رنگین سخن خاقانیا بس

دل گم شده‌ام کجا ندانم

دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر

بر بوی خیال زود سیرت

منادیان قدح را به جان زنم لبیک

از چو من هندوک حلقه بگوش

قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا

تا کی چو ترازو از زبانی

برنگردم من از تو تا عمر است

مار ضحاک است زلفت کز غمش

از ناوک صبح بهر روزی

در این منزل رصد جهان می‌ستاند

مایه عشق توست چون او حاصل است

کی دلت تاب نگاهی دارد

چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم

گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش

طالب ظل همائی نیستم

از شورش آه من همه شب

نهان از خوی خود درساز با من

خاقانی را ز غیرت عشق

بر مرده دلان به صور آهی

بخستم نیم دینارش به گاز از بی‌خودی یعنی

گر آهن نیستی تف آه

سری دگر به کف آور که در طریقت عشق

بر پرده‌ی عدم زن زخمه ز بهر آنک

بی‌حاجبی لا به در دین مرو که هست

گفتی که چه نامی از دلت پرس

هرکه یک‌دم آب دندان تو دید

زخمه‌ی عشق تو راست از دل من ساز

اگر صد گنج زر دارد چه حاصل

چار دیوار عزلتی که توراست

گفتم که کشم پای به دامن در هیهات

گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

به گهرهای تر از لعل لبت

هردم هزار بار به خونم نشانده‌ای

گفتند خرم است شبستان وصل او

پی گنج بردند بسیار رنج

بر دلدل دل چنان زن آواز

مرا خون از رگ جان ریخت لیکن

آنرا که هست زبده‌ی اعیان روزگار

که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،

بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل

گردون به محل پاسبانی است

بر یسارم ز هندسی اوراق

کزو جز سرکشی چیزی ندانم

به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال

که دلم درد و جگر خاید

گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار

ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشته

چرخ نتواندت آورد بدل

هلاک خویشتن از خویشتن ساخت

نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام

ز گل دیدن به گل چیدن برد دست

آسمان با دریغ و درد تمام

جدا زین خدایان خدایی طلب کن

الحان‌کنان که هان تکلم

تا اثر مهر نیفتد به خاک

کرمش همچو جور گیتی عام

چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری

چون گوی ز پای سر کنی گم

که با او از همه عالم سری داشت

دل و جانم به تیر هجر فکار

وز کبر گوشه‌ی کله اندر شکسته‌ای

نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم

باز کردند گروهی ز ملک

هنوز وعده‌ی یک وصل نارسیده به سر

گوشت نتوان خوردن از اندام خویش

پیوسته ز لطف تست مرهم

گر به مثل جان بود، ارزان بود

که کس‌مان ندیدی سپیدی دندان

به دید تو دود جانم ز دیده

قدر ندارد رازی ز حزم او مستور

تا تنوری عجب افروخته شد

هم بر آن پرده سالها تکرار

که قصاص از سخنت یارم جست

رایت امن و امان باز کشد سر به فراز

آب زلال است و جواهر در آن

همه چیزیش بدادست مگر عیب و عدیل

در پی اندر پی، پی من می‌کند

نه از زمین خسته برانگیختی غبار

قیام‌آموز سرو جویباری

کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار

فراموش از انعام نعمت‌رسان

غور حزمت را حوادث در جوال

شیوه‌ی یاری و غمخواری ورز!

زر شد از مهر خاتمت مختوم

در جهان آهن ربایی مانده نیست

مخر عهد و در فرمان مقدم

تنت از معنی باریک چو موی

نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان

چو عمر گران‌مایه با صد شتاب

گاه در سیر و تابش اجرام

کنار خویش بالین سرش کرد

نه از نشیب توان دید جایگاه نفق

به هر مرز و بوم این منادی زنید!

چو رمز معنوی در کسوت زور

طشتی پر از اخگر و شراره

ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر

گر کله نیست کمر بازمگیر

خازن کوهسار مهر دفین

مرهم نه داغ دل‌فگاران

مالک هر دوی بدر و بدفوز

هیچ میی نیست آب برننهاده

گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر

فراش غفلت شب‌مردگان طی

خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر

نشناختی تو قیمت ما از سر جفا

همچو دیگر کارهای ما حقیر

نشد طالع دو روز از یک گریبان

عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار

کان را که بکشتند دیت باز نخواهند

وانکه شبهش عزیز و مثل عدیم

میان خلق رسوا گشته چون من!

که به قامت الف به خم نونم

که باشد مرا وایه‌ی سروری

تیغ گردانت ایمنست از زنگ

بدر کامل شده چون پروین چیست؟

آخر طریق بخل رها کرد روزگار

کاندیشه‌ی هر گدای دارد

بسی احکام کلی کرده از بر

خود را «مجنون» لقب نهاده،

بحر با بحر خاطر تو غدیر

چون بی‌خودی است کارم سامان چرا ندارم

بر محیط فلک اعظم گام

فکنده بر زمین ظل کرامت

موقف حشر بوددرگه بارش ز عوام

اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد

گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال

گه از دیده نم اندوه بارد

یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن

دامنش چه، کز گریبان درگذشت

چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز

دارد از فضل تو امید قبول

کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک

خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار

زهی آز از تو در نعمت چو قارون

اسیر محنت تیمار گشتی،

قلمش راز چرخ را تاویل

که دید هرگز سوزنده‌ای به این سردی

بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم

بر لیلی و خیل او دعا گفت

جز خون دل ز دست زمانه نمی‌خورم

سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای

نومرادیست در کنار جهان

نهانی راز او بر رو فتادی

بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر

گرچه کژ نقش چون نگین باشم

وز نظیر تو آسمان درویش

تاش بگیرند، صلا در فکند

تیری ز کمان آفرینش

آن چیست کانگه دیده‌ای بازار عشق اکنون نگر

عزم تزویج کن مگو من این

که شنیدند نفیرش اصحاب

گه وقار زهی جرم بخش عذرپذیر

چندان که به آفتاب درگردد

ساکن و سایر وحوش و طیور

به مقصد راه فیروزی گرفته

باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار

باک نکردم که صبح آفت نقاب شد

سپهرست و برو اجرام زاهر

کرده از دولت جاوید طراز

بپردازد از دفتر آفرینش

چو من حریفی لبیک گوی باده بیار

در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر

داده از منزل مقصود نشان

تو خداوند که بر من بودت منت مال

چون جای تو او داند او جای تو اولی‌تر

دفتر تیر چرخ را تزیین

هر چه غیر تو بود جمله بسوز!

به دست عدل کشد پای فتنه در زنجیر

تا کلاه عمر نرباید ز من

گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم

به یک بدره زر سرخ‌اش خریدار

نتوان کرد یاد اسکندر

ما کمند وفا دراندازیم

بر آن صفت که پراکنده بر سپهر شرر

وآخر بر فرق خاک می‌ریخت

وز در و لعل چتر سکندر برو نشان

یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا

در همت او ملک آن و این

سردار قبیله پشت بر پشت

هر کجا عزم تو برتابد زمام

زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی

راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس

که صدق من شود چون صبح روشن

بر خداوند جهان خاقان پوشیده مگر

خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم

وین تا ابد بساخت به یکبار کار ملک

به ترتیب جهاز او عنان تافت

روح‌الله است گویی در آستین مریم

خاقانی را گدای او بینی

بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان

خمارآلوده چشم از خواب بگشاد

که ز تزویر نیستش تزیین

او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت

از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین

که شد زین‌سان بتی بانوی خانه

جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل

به جهان این ندی کنم که سرم با دو پای تو

دین در طرب افتخار باشد

فیض بر فیض، سحاب کرمش

کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی

بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب

خورشید رای او به هدایت مشیر باد

به‌طلبی کن که به از به بسی است

بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی

من خاک و اسیر باد و او داند

چه بدبختم که خود خاری ندارم

خوان خرسندی روزی‌طلبان

عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی

این درد سری که شب کشیدم

به هرزه چه کوبم در خواستگاری

در ره فقر و فنا خاک شده

چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی

چند ازین دوستان دشمن روی

چون مصاف من ببوسی بشکنی

پرورده‌ی خوان لیلی ام من»

کو بستاند ز تو کلند به سوزن

خود خیال تو بر این گفته گواست

کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را

گفت‌اش پی استواری عهد:

که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد

ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی

کاشکی روی انتظارستی

می‌بود مقیم کوه و صحرا

چند بود آن فلکی بر زمین؟

برآمد به نظم معمام نام

امر او را زمانه گردن داد

در گوشه‌ی خلوتی که دانی

ترتیب فروگذار و رونق را

چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی

کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی

وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!

بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان

هم شود، تا فلک بر این رای است

کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد

که: گنجانم در او خود را چو مویی

نهان وصل او دایم بر او آشکارستی

ور بوی بردمی به کران چون نشستمی

طور سینین و تین و زیتون باد

به هر بستان ز گل‌رویان نشانی

بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

در سینه کن به گور که همدم پدید نیست

گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب

دوخته بر سدره سجاف دورنگ

روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای

زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم

زرقی که فروختی خریدیم

ز تاریکی‌ش چشم عقل خیره

چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟

کانجیر مرغش از لب انجیل خوان اوست

دور از تو به صد هزار زاری

بیتکی بود که مضمون این داشت

حسن تو فزون و صبر من کم

ناله همه در جگر شکستی

چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست

قوت ز غم‌های شما خورده‌ام

بیداری و نماز و شب تاری

یا از میان خانه چو ذره درآیمت

بر سده‌ی او باش که جودی نجاتست

بده چشمی که رویش بینم از دور!

پیش ازو ما همی صبوح کنیم

آری به هرزه قامت او خم نیامده است

بر سر پا نیز خدمت می‌کنم

هیچ متاعی چو تو نشناختم

بر قدر دانش او کار کن

و ایام به من جرعه‌ی جامت نرسانید

زحمت دیگران نمی‌خواهیم

یا در امکان هنری بهتر از این

برو بباز بیار و همی به یار بباز

شیرمردی در کمین جستیم نیست

کین ستم بر خویشتن خود کرده‌ای

وز درون خرم وخندان نگرند

بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟

چو بگویند مرا باید گفتن که منم

خاک بوسیده هرکه تاجورست

گنج پایندگی از عشق طلب!

همه آموخته کرده فراموش

چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟

در خواص منفعت چون فضله‌ی زنبور باد

امتحان بود محب را، نه سجود!»

گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی

زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است

گیرید که گیتی همه یکسر به سر آمد

انداخته در میان سخن‌ها

زحمت زخمه را به می کم گیر

پر مرغان نامه‌بر بشکست

گرنه دستی برنهادی موی تو

ز گنج دل زبان را کن گهر سنج!

راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی

جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست

لیکن به ضرورتش تو در خوردی

رخت سوی مرده کشیدن چراست؟

بر حقیقت دان که او در عشق هر جایی بود

تا پیش ز کس دم نخرم دم نفروشم

خویشتن را بدان نمی‌آرم

به سوی آب حیوان رهنوردی

آگه نشدی ز خوی او باری

فروزنده‌ی طلعت مهوشان

بر بید همیشه بادرنگست

ز رخشنده کواکب یازده را

ایستاده ذلیل و حیران هم

حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود

با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم

وز وی این قصه شنیدند آنجا

بر دوخته ز شوشتری پاره

نگوئی کای وفادار جفا بردار من چونی

فرمان تراست آری نتوان برین فزودن

چه خیزد از ملاقات آب و گل را؟»

انگبین‌ست و می و شیر ای پسر

مهره‌ی صابری از بازوی شیران نبرد

بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست

«راستی، رستی! نیکو مثلی‌ست

وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی

بر من جهانی مرد و زن بخشوده‌اند الا که تو

صد نوای عجب ز بر دارد

ز عنبر داد پشتی ارغوان را

زهی فرمان زهی تلقین بنامیزد بنامیزد

بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من

با دوستان به وصل چو همداستان نباشی

نکهت‌اش از گل یکرنگی ده!

از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی

چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری

هرچه در بحر و کان زر و گهرست

به جایش «شیث» در مهراب بنشست

زین ستمهای بی نهایت تو

داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد

آفتاب آسمان حصار گرفت

به خلعت‌های خاص خسروانه

زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین

سگ محرم آستانه بایستی

در بند فراق خود بداری

پی طفلان باغ از شیره پر شیر

از پسش دشمن همی آمد علم افراخته

لرزه از استخوان برانگیزد

شغل ملوک و کار ممالک ممهدست

ابرویت از نور دو مصرع نوشت

تا بشوید گرد و خاک از خویشتن

ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد

به جای خاطر او بحر گوییا شمرست

هر منظر خوب، دلگشا نیست

شکن در زلف جانفرسای جانان

ندید خواب شکفتن چو غنچه‌ی تصویر

زهرخند و خون‌گری خود کرده‌ای

در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ

نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای

غم می‌خورم و شادم غم‌خوار چنین خوش‌تر

وی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژم

عقل، سر نادره‌پرسی نداشت

چون سنایی درو گرازانیم

کعبتین را نقش پروین آورم

چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست

امید آشنایان ز آن گسسته

بیلفغد باید همی نامداری

کاینجا دم مراد مسلم نیافت کس

آخر ای ماه‌روی یار توام

ملامت را حوالتگاه گشتند

ز صحیح و ز صحاح ای پسرا

چه شب‌ها زنده می‌دارم چه تب‌ها می‌برم باری

من همی معتکف خانه‌ی خمار شوم

آمد از آن گلبن احسان برون

آتشش آب و عقیق و مشک دباله

سحرگهی که در رسد نسیم دل‌گشای تو

تابش آفتاب با حورست

می‌گفت به خیمه داستانی

آری صنما محنت عشق تو بسم نیست

به کنج هوان رخت بنهاده بود،

خوان نقل تو باد و جام تو باد

بر تو شب و روز تو تاوان شود

گرگ درنده است در گلوت و مثانه

انده قد معتدل چه خوری

کمینه ثروت آمال مالست

بر وی این نقش ملمع که نگاشت!

همچون سر زلفت از بر دوش

که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم

ذخیره‌های بسی روزگارها دارم

انیس خاطر افگار او بود

کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی

خاصه به وقتی که تازه گل به برآید

چو درجست و جوی تو جان بر میانم

کرده در کوکبه‌ی دوران جای

آن زهر به گونه‌ی شکر دارد

نی چون تو هست در همه گیتی ستم‌گری

این که تو دانی که بی‌تو در چه عذابم

به رفتن رای زد سوی عزیزش

زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی

خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو

مردمی کن بکن این کار که این کار شماست

ز ذکر او بلند آوازگی یافت

لشکر جور و جفا بگماشتن

شکسته چون دل خاقانی است اسبابم

دست جهان گو که دور ماء معین است

که‌ش چو من عاشق رنجور بسی‌ست»

دل در سرای و جای سپنجی منه

خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم

هوای دیگری در بر گرفتی

لیک ز بس بیخودی آید خوشت

خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد

به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را

داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات

شدم رسوای خاص و عام در مصر

ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گیهان

از سینه گر برآید هم با روان برآید

زاسمان کمتر نخواهد آمدن

نرگس بینا بگشا اندکی!

نقش نقد ضرب ایمان نام آن سلطان کنیم

گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود

بربود روزگار ترا از کنار من

در ره صدق و صفا نادره‌فن!

با ناکسان کله زن و با خاسران سرون

آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست

آز دستارکشان راه در و بام گرفت

بیماری او زمان زمان بیش

ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن

که خرد در میان فرو ناید

چون اجل جوشن گسل دلدوز باد

عقل از سر و، جان ز تن رمیدش

به آب پیری از رویم فرو شستی

تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد

دفترش صفحه‌ی یقین تو باد

ز ایشان در و دشت گشته معمور

از راه مغان ره هدی کردم

می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند

بی‌باده مباد یک نفس دستم

پاداش جفا بجز جفا نیست

تو نه گلی بل طری و تازه گلی

هشیار نه‌ای مگر که مستی

ای دو دیده به دیده بردارم

نی نیز شنیده داستانی!

جهانی سوار و ز چشمت خدنگی

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب

معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم

که گویی رستخیز از مصر برخاست!»

همی بینم ستاره چون نظاره

سایه‌ی دیوار در کوی تو بس

دانم که به قول استوار آیی

به رخ چون خور نقاب نور بسته

ز آه او سحرگاهان حذر کن

به گه ناله نیم محرم نیست

خشک‌سال نیاز را نم باد

که: «ای مه پایه‌ی خورشید سایه

چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

این دلیریها از آنجا کرده‌ای

چو شاه ملک شام و کشور روم،

خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید

طبع تو محال برنتابد

مشورتهای صوابش را خواص خاتمست

که: «یوسف با عزیز احوال من گفت!»

بر تن تو جوشن پیغمبری؟

هر دم هزار دام به هر سو بگستری

من مهربان ندارم نامهربان من کو

گوهر شکر عطایت سفتن

نیست قیمت شرم را یک ذره در بازار تو

دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند

کز جمله‌ی جهان کم جان من گرفته‌ام

دیگ جود آیدم امروز به جوش»

نگاه کن که تو اندر میانه‌ی قفسی

این عشوه مده کانگه افسوس گرت خوانم

تا نماید ز دور دیدارم

دارم به تو این امیدواری

همه رنج و غمش پسند بود

صد جوشن شب دریده خواهم

کز یار به درد هجر خرسندم

ارسال کند به سوی مجنون

آن رخ روشن چون لاله‌ی نعمانی

نظر بر عزیزان جان پرور افکن

چون پشت چو ماه نو دوتا دارم

ولوله‌ی طبل، ز بی‌مغزی است

می‌نهم جان را و دل را خارها

عقل داغ فرسش نشناسد

وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست

روی از آن مرحله در راه آورد

حرام است مادر اگر ز اهل دینی

عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود

در نشستن گفت‌وگوی صدر و مسند می‌رود

فاتح غنچه‌ی گل‌های فتوح

چو تو در میانه نباشی تو اویی

صلائی درده ار مرد صلاحی

وگرنه بی‌تو تنگ آید همه آفاق در پایم

متکلم به اسالیب خطاب

چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره

به دانش ز اقران خود برده گوی!

نفس برنیاورد یعنی که زارم

که فردا روز در صحرا گذاریم

در صبر چو سنگ آسیاییم

گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است

زاب فساد کل ورق کون شسته باد

ز دریا همی نام یزدان بخواند

شهره سرایا که تو ز بهر چرائی

نخست از عشق فرمان تازه گردان

کار جهان نگر که جفای که می‌کشم

به شمشیر باشم ورا دلگسل

چاکر مسکین خریدارست گویی نیست هست

مشو همچو بی‌حکمتان ژاژخای!

بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود

دو فرزند بایسته در پیش اوی

چون بنده‌ی خویش و مبتلائی؟

گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد

من همه عمر بر سر آنم

هرانکس که دانا بد و رای‌زن

آن را که همچو اوئی و به زوئی

دل گفت کز این قدر نیندیشم

ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست

به بدره درون کن ز بهر نثار

جز رنج نبینی و سوکواری

نقش یاسین کرد بر بازوی تو

که همی وصف جمالت به کمال تو کنم

زمین همچو دریا بد و گرد کوه

تا روی تو و همه خطرناک

کس را بگاه عهد وفایی نیافتم

درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا

گهی در فراز و گهی در نشیب

چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟

در چشم پدر نکوسرشت است

ماحضر جز به هجر دست رسم

بماند بدو کشور و تاج و تخت

بیابم راحتی اندر مقامات

که مغز از قبول دل و جان گرفت

آری نه به اختیار می‌بینم

چه جویی همی زین سرای سپنج

یک ره برهی ازین ره بازی

که هندوی دگررا برکشیدی

گه به فلان گاه به بهمان شوم

همه بوم ایشان سپه گسترید

خوشتر از امروز و دی فردا و پس فردا زنیم

به علی‌الله درآمدم دریاب

امشب سرما و دردسر داری

دو دیده پر از آب و دل پر ز خون

شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن

سنگ‌دل زخم گذارا که تویی

بر چهره همی رود دو جویم

گرفته ز هر کشوری اندکی

هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم

هستی سایه یقین بایستی

کان نیست نشان نیک پیوندان

نماند به چنگ تو جز رنج و باد

آن به دست آور کنون کاندر میان این دزی

فرو شو گو قیامت برنیاید

وز همه دولتی جدا بودن

سپاهش ز راه گمانی فزون

ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر

کهن شد قول‌های بوالفتوحی

جان شیرین ناز ناشیرین مکن

فرود آمد از راه در خان مه

مرا در جان سخن درست و مرجان

زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم

مرا گویی تو باری در چه کاری

کزو داشت گیتی همی پشت راست

کز عشق تو حال من دل سوخته چونست

در پری خانه چون وطن کردی

بر توان خاستن از دوزخ سرد

به زین اندرون تیغ زرین نیام

بادبان کن دانش و طاعت خله

بند بر من کوه پولاد است باز

چون رفتن سیل سوی پستی

فرو شد بران چشمه‌ی لاژورد

در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار

که دور از حال من زار است حالت

آخر این را اثری بایستی

ازان راه دشوار و پیکار تند

فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟

گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم

گرچه یک مشت استخوان باشد

که ایدر چه بینید چیزی شگفت

اکنون نیم سزای تو این نیز بگذرد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را

با چمن‌شان به جدل پیمانست

ز گشتاسپ وز نامدار اردشیر

وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی

زین بهانه آبش از سر می‌برد

نه رنجهات می‌رسد احسنت شاد بادی

نباشم مگر شاد و یزدان‌پرست

مثل و نکته‌ی اشاراتی

گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی

من بیچاره نیز جان دارم

که با رای تو مشتری باد جفت

خویشانت برهنه و پریشان

گوش مرا مشنوان آنچه نیارم شنود

که بسی خرجهاش فرمودی

همی گرد لشکر برآمد به ماه

ز آبروی و دین و دل بگریخته

باری نامی درستمان هست

سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد

گزین کرد بینادل آزاده‌یی

چو ز آتش بر صحیفه‌ی آب خالی

که بدرود شاهان عالم کنند

لب شیرین چرا بر هم نداری

در بخت پیروز بگشادمان

چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش

دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند

وز جفا سر بر آسمان داری

هم آرامگه بود هم جای کین

خرد و جان ز وحدت یزدان

تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی

ز پای اندر آری و سر درنیاری

بدو اندرون رنجها برده بود

که مرا نوبت وصایت نیست

وقت صفرای تو زر بایستی

در محنت عاشقی رها کرده

که این بند بر من نشاید نهفت

سوی خواری نیازد جز نیازی

سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو

من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری

جوان در دل ماه شد جایگیر

که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

فتنه‌ای ساز و میان کفر وایمان درفکن

در حصر نیاید نه یقین را نه گمان را

نه هرگز شنیدست کس نام شاه

گران‌تر زو ندیدم بادساری

به سرچشمه‌ی علم دادش نشان

از من مستان به خیره بیزاری

بپرداختند آن همه مرز و بوم

کز برم بگریختی دوش ای پسر

که گرد مشک بر سوسن فشاندی

برات عمر به توقیع او همی راند

بیامد بر نامور شهریار

زره به روی خود اندر کشند هر شمری

مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند

در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست

یکی باد سرد از جگر برکشید

بدان لبهای چون می مایه‌ی هوش

مرا ز درد چه پروای وصل هجران است

به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را

کزو تابد اندر زمین افسرت

نیارد بار نازاردت باری

نقب زن گنج روان را نظرم بایستی

دایم اندر سیم فلک سورست

نباید به دارو ترا دست شست

کشید باید رنج و چشید باید درد

تا نسوزد ز زیان نشکیبد

مرا از تو گذر نبود که جانی

چنین گفت کای شاه یزدان پرست

نشنود کسی پادشای چاهی

دسته بندد به دلستان بخشد

ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد

کزویست پرخاش و آرام و مهر

نعره‌های سر به مهر از درد بی فریاد تو

دیدار تو تا ابد حرام است

کاری بودی هزارگانی

سیه شد بران نامداران زمین

گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟

شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست

کو نه اندر روی دشمن می‌زنی

تو این جام را خوارمایه مدار

یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن

مثل مار و باغبان افتاد

هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم

و زو دار تا زنده باشی سپاس

زبان فلان و فلانه است خانه

دعوی عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او

در نواله‌ام استخوانی افکنی

ز ساسانیان بیشتر کرد یاد

گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم

به گلین رطل دل از بند خرد برهانم

خانه‌ی اندیشه را غمزه‌ی تو در شکست

روان را به اندیشه توشه بدی

مر جان تو را تن است بارانی

این دود جز ز روزن من بر نمی‌شود

شاد باش احسنت زیبا می‌کنی

ز ری سوی شهر دلیران شوم

چون زیر هزار گونه بندیم

در خون نشستن من ازین یاکرد خاست

این سخن باری بگو چون می‌کنی

قلم خواست هندی و چینی حریر

از عمر بی‌کناره تو قارونی

مولای کس نه‌ایم که آزاد زاده‌ایم

یا مرا طال بقایی می‌کنی

همی ریخت باید ز رنج تو خون

کز همه شبها غم افزون بود دوش

از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست

انوری را دگر چه فرمایی

که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر

که جز بادی نداری در قنینه

از سرزنش چه ترسی نه قاضی‌القضاتی

من زین سخن نه لنگم تو با که در کجایی

به بیچارگی مرده بر تخت ناز

شهریست پر از شکر ز جنگت

قرب هزار جان که تو قربان نمی‌کنی

گفتم تو کجا و در چه کویی

ورا زین جهان تیز پرداختم

از شغب و گفت‌گوی و غلغل خصمان

در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت

حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب

ز انبوه کشته زمین گست شد

در پیش سگ تو خاکپاییم

از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد

گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید

پراندیشه شد بر لب آبگیر

خرد گوای من است اندر این قوی دعوی

تا شود ابر سایبان خلوت

دادی تو به ما نشان بلا را

بیاورد عراده و منجنیق

خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار

تب‌های من ببندی لب‌ها چو برگشائی

از خوردن غم تو شادبادی

به لشکر نمایم ز تن کرده دور

واندر نگر به عارض کافور بار من

دانی مزه ندارد بی‌تو ابای دنیی

ماه دگر برآمده صبحی دگر دمیده

زمان و زمین گشت پرخاشجوی

کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی

که با او رنگ جوئی در نگیرد

گر در سر منقار کشد جذر اصم را

به زخم آوریدند پیلان به جوش

هیچ نه زادی کس و نه زیستی

وز دامن من در به انبار نپذرفت

کاین غم از بهر نگاری می‌کشم

تو نیز آن هم آغاز و بردار شور

والعیش یهنی بک اذانت ثناتی

ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم

زان حال همی کم نشود سرو نوان را

خردمند و گویا و روشن‌روان

چفده و پر زر همچو چتر فریدون

جرعه‌ی می را دو مهمان برنتابد هر دلی

در هر آن عزمی که تو نوک قلم کردی خضاب

همی نام ساسانش کردی پدر

تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه

سرم را سرمه‌ی چشم آری ای باد

کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب

وزو خیره شد مرد باریک سنج

نه بی‌خانه‌ای هست موجود بامی

که بانگ حلقه و سندان بیاید

ریخته خونش چو خون خوشه‌ی انگور باد

بد آید به مردم ز کردار بد

چون دیده میان روی حوراست

نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ

چو یافت روی تو در راه عاشقی تمکین

سکندر برآسود و لشکر براند

چون کنی مر علم را باجان عجین

خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم

و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا

چه بر خویش و بر دوده و کشورش

بر وصال تو چگونه دست رس باشد مرا

من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش

خیمه‌ی سنجاب بر سندان مزن

چو بر آتش تیز جوشان شدند

خزت چه همی باید و دیبای ترنجی

کس نکند قبول ازو کان به مثال تو رسد

خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب

به نالیدن از گردش روزگار

گر چه از صد گونه رنگ آمیختم

نزد گره گشای هوا می‌فرستمت

وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد

به رفتن بیارای و بربند رخت

برجستن درنگ به بیهودگی روان

در جهان بی‌خبر از کف وز اسلام بخسب

کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم

همی گم کنی اندرین کار نام

خورشید که دیدست سیه کرده بناگوش

خوشه در سایه‌ی عقرب چه خوش است

کان به گل خورشید پنهان می‌کنم

همانا بباشد هم‌انجا به جای

از دام چه غافل شوی به دانه؟

بر آخور پاسبان فرستیم

کاندر سر او مایه‌ی صد چرخ اثیرست

به هر سو برافگند زورق به آب

کین عشق مرا چو خاک بر بیخت

هیچ عاشق در حرم نزده است

باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بی‌قرار

پر از خون بر و روی چون شنبلید

آن است به سوی نبات و حیوان

نزد من آب حیات است آتش هجران تو

خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار

بجز ایزدم نیست فریادرس

گر چه با اصحاب بودم دی و دوش

آئینه با رخ تو چندان چه کار دارد

بودم چو زیر چنگ تو با ناله‌های زار

پژوهید تا دارو آمد به جای

پرورده به آب چشم آهرمن؟

او به جفا می‌دهد سوختگان را به باد

آسیمه‌سر از سپهر غاضب

گراینده گشتیم بزم ترا

خویشتن را لاابالی نام کن

امید به الطافش آینده همی دارم

هر بامدادش ابلق ایام زین کنند

اگر شهریارست گر مرد خرد

زبان عسکر و چشمها شوش کن

تنگ آن رهوار نگسستی هنوز

ناله‌ی دریا ز بذل بی‌شمارت

بکشتند بسیار پرخاشخر

چون شاد به روی میر دادیم

جولان نکرد بخت که میدان نیافتم

چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد

سواران با دانش و رهنمای

هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان

هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی

ظفر ماهی چشمهای حسامت

کزین هرکس اندازه باید گرفت

آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود

شعر خاقانی است گوئی اشک آتش‌زای من

کاندر زمانه کس را زو دوستر ندارم

به جای آرم این گفته‌ی پادشا

ناگفته همچو گوهر ناسفته

بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی

نبود یاد کرد خرواری

ز بدها گمانیش کوته کنند

سر زلف تو شاید شست ما را

بوسه گه هم پای و هم یالش کنم

جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم

یکی دوکدانی ز چوب خدنگ

چون دشمن من تو ز بهر مالی؟

عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم

همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم

جهان گشت چون روی رومی سپید

هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان

کاینک نشان خون به لب شکرین درت

افسوس که من در گو ایام بماندم

همه نیزه و گرز و خنجر به کف

نباشد سزای بقا یار فانی

کاین شیفته بر چه موجب آمد

خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد

به تیمار رخ را نشاید شخود

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

شاهین بود نشانده به راهت عدوی من

تو گویی بوسه‌ی ارزان ندارم

که کس را به گیتی نبودست نیز

تو همچو من از طبیب باباهو

مرهمی بر جان افگاری نهی

بر سر ره دیده‌بانی می‌کنم

به جایی ببازیش نگذاشتند

چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی

که زحمت را محابائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

بهر بخششی در بی آهو بدی

فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا

که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم

فراوان گیا بود بر کوهسار

که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم

چه عاشق بود کاینقدر برنتابد

که در موج دیده چو لنگر فتادم

سپاه جهاندار بگریختند

فرو مانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی

هر دو جهان مردوار بر کف زراق نه

گو دو دست از مراد خویش بشوی

ز داننده بر شهریار جهان

پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند

شد کبود از شانه‌ی دست آینه‌ی زانوی من

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

هنر نیز بر گوهرش بر فزود

دزدان نکنند رحم بر راهی

کار چو با من فتاد خار برآورد

چشمت مرساد و دست و بازو

زمین شد ز خون چون یکی آبگیر

لعل شکرافشان را خاموش نهادستی

خدنگم به بالای ترکش فتاده است

طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری

کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش

به زر حقه و لولوی مکنون؟

جان و سر او که راست گوی است

ز دوستی که فراقست یا وصالست این

جز داو غمت روان مبینام

مرا دیده پر از زنگار باید

چون دولت راهبر نمی‌آید

نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

عنان جان و خرد را به حرص بسپارم

که او با سپاه است و من یکتنه

خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد

نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

سوخته‌ی گرم رو تا چکند پوستین

کو مرا جز وصل او راحت فزایی دیگرست

دانم کز آن ما نه‌ای، برگو از آن کیستی

ضرورتست که درد سر خمار کشم

ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم

گه باز تنگ و ناخوش زندانی

ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی

الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن

تا جز به تو متهم نباشد

که شمع بهشت از لگن درنماند

در نظر آفتاب مشعله افروختن

زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن

دنیا نیافتی و نجستی دین

باد صبا رد کند تحفه‌ی نوروز را

نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی

از نام شاه و داغ نهاده مشهرش

نوز روی شرم دار حدیث یقین مکن

که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی

به تظلم به در خانه اعدا نرویم

چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این

کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟

راند دواسبه بر پیش کو راند یکسر راحله

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری

از ترک تاز هندوی آشوب گسترش

هست پروین کده ره چنبری از عنبر تو

کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم

که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش

از بس لطف و ز مهربانی

چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟

گر زان که التفات بدین مختصر کنی

گه رنگ دهی به خاک و گه شم

آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمی البصر»

پندار من غلط شد درمان نه‌ای، که دردی

باک ندارد به روز کشتن و آویختن

هر دو در یک مکان نمی‌یابم

مگر شیعت حق تبار علی

من به خونابه باز می‌غلطم

دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

یافت را در طلب امکان به خراسان یابم

از عشق تو ننگ و نام عاشق

گه بر زبان باد سلام وفا فرست

نگذرد شب‌های خلوت واردی

هم دلی هم یار غاری داشتم

نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی

بسی گشتم، تو دل دریا نکردی

اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی

پیکر جرم هلال گشت پدید از میان

پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده

چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

از بیضه‌ی عراق و ز بیضای عسکرش

این قد سروی وین روی طبرخونی

دل به خشمم کند که هان بشنو

هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

که پایه بلاست بر آ، غول دیده‌بان

بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را

برداشته است بهر فرو داشت این نوا

من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

وز بوسه چون ترنج حجرها مجدرش

دشت همواره نه چون پیسه مهارستی

خواب شب دیر باز بستیم

که عاقبت نه به شوخیش در میان آری

تا نکنی قصد سرش، هان و هان

چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم

در غمش حسب حالی افتاده است

کو تا بنویسند گواهی به جنونم

کز بر عرش آمد استوای صفاهان

بر تو که کرد تنگ‌تر از پسته؟

چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید

پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری

مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من

آنم که چو هر دو حرف آنم

عین الکمال خود به کمالش کجا رسد

تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی

کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او

شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین

مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی

دگر گویم بخندی بر گرستن

بی‌سنگ چون ترازوی یوالحسابشان

از بهر سبکباری صد جام نهادستی

که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نه

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

یک رنگ نموده کفر و ایمان

از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار

جویای آنکه آینه‌ی جان کیستی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

عمر زیان کرده‌ای از تو شود محتشم

ماندیم به تو آنهمه کشی و چمیدن

زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت

لقد اطعت ولکن حبه آبی

کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن

آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند

دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم

به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی

گرمیی نادیده دیدم، دود و بس

به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان

جان مرا تا اجل قوت ز قند تو باد

تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم

نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان

در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش

بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان

با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده

نیست ما را برگ طاعات ای پسر

نمی‌افتد از وی مرا دلپذیر

چه کنم قصه این غصه کنم در باقی

جز درگه تهمتن آبش‌خوری ندارم

چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد

بهر لب خاصگان یک دو خط افزون بیار

جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم

هم به نور غیب بینا دیده‌ام

زیرا که پاک نسبت و آزاده زاده‌ایم

گر از این دست، بسی داشتمی

تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

ایام صرصراست چه سازی سرای خاک

از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار

ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس

جهان ما به دیدار تو روشن

کن بهین عمر رفته باز پس آر

اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد

گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی

مرو به باغ که در خانه بوستان داری

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید

خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد

کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

هل تا فنای جان بودم در فنای نان

گر نه به گردن کشم بار بلای ترا

هست به نوعی ز دهر نام شکسته

چون کفایت نمی‌کند نظری

ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق

قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار

کو طلسم آسمان خواهد شکست

منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری

واجب کند که هست شکریز دخترش

از خاک برآورد مر آن گنج نهان را

عذر چه آرد که غم‌گسار ندارد

که نیارد هزار جان ثمنی

یک شیردل از نهان ببینم

در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست

بس جرس‌ها کز گمان دربسته‌ام

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

این همه بر پای چیست بلبله گردان او

صاحب اسرار یار باید بود

چون گویمت که بسته‌ی پیمان کیستی

چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

کابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده‌ام

آنکه باشد تشنه‌ی شوق و کمال ذوالجلال

دانم که عقیق تو شکر خندد

همچو روحیست رفته در بدنی

مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش

پس فغان و زاری اندر بیت احزان شرط نیست

اکنون که پای بر دم مار اوفتاده‌ایم

ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم

مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم

جم از آن فخر عار خواهد کرد

در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی

و گر جفا به سر آید هزار چندینم

نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان

همواره به کوی تو دوانم

گوشه‌ی دل را به انتظار پرداخت

گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

آن زمان کز روی فطرت ناف می‌زد مادرم

نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد

لب را به زنده کردن فرمان نمی‌دهی

یا بوی دهان عنبرین بوست

جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش

چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

درآمیزی و کشتن من نسازی

ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم

که این هر دو معنی ازو کم ندارم

از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر

کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت

بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری

ولی در دل آشنا می‌گریزم

چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

حقا که به صد نامه نوشتن نتوانم

ردوا علی ودی بالله یا رفاقی

کمتر پروانه‌است دهر ز دیوان او

با وصل گل برو چکند ناله‌های زار

کز آن سر مرحباگویی ندارم

گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه

چون عمر گران‌بهات جویم

منهزم کرده‌ای ختایی را

بر تو جرم این و آن نتوان نهاد

ندارد سنگ کوچک در ترازو

سر بر کند به حلقه‌ی اصحاف کهف شام

دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر

هردم هزار منزل راه خطر بریده

تا نیاید درون حلقه پری

از سلسله‌های جعد پر خم

هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود

قیامت را به پنهان تازه کردی

که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی

نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان

کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار

از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا

رو باز به خیر کرد حالم

نگشایند به دندان چکنم؟

من دو لب تو به بوسه خاییده

نکرده پای گل‌آلود شانه باز آورد

متردد شدم در آن گفتن

عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان

روح را از قفس سدره به مهمان آرند

تو رشحه‌ای ز کرم‌های بی‌حساب بریز

نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی

زرین پروز شود دامن روح الامین

پس تو تیر و کمان چه خواهی کرد

آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا

نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

بس کز رگ جان گشاده‌ای دم

فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست

زیرا که دو چشم من دو دریاست

اگر صد بار بربندد نقابی

یوسف خاطر بنمایم عیان

که ایزد جز پی عشقت مرا خود نافرید ای جان

کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن

درست شد به حقیقت که نقش دیوارم

دیر سر برکرده و بس زود پایان آمده

مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب

جگر میخور که دلجویی نمانده است

تا جز در او نظر نکند مستمند او

تا چار ماه روزه گشایم به شکرش

چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن

من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام

بر دیده روشنت نشانم

وز سفره‌ی جهان سیه‌کاسه نان مخواه

در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر

گه مردن که بود در سکرات

پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی

چشمی است که ریخته است مژگان

صبر به غایت رسید وقت تجلای تست

که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا

ور سر ما داری اینک مال و تن

بوی چراغ کشته شنیدم به صبح‌گاه

شبانگاه می‌باید و بامدادم

آخر افغان کردنم باری رسد

ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی

صورتگر این کبود ایوان

پادشاهی را بود در وصل تو مقدار پست

سفلگی را بعهم کلبهم است

در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری

می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته

کوکب از صحن گنبد دوار

هر روزنی که بسته‌ترش یافت برگشاد

جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی

آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته

چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار

سر در سر کار جست کردی

چه فرمان برده‌ام گویی که این مقدار می‌بینم

در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته

همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید

صاحب خبران صبح‌گاهند

یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی

پای خرد درگذار از سر پیمان او

که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان

اکنون که پر طلسم شکوفه است میوه‌دار

سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای

تا نعل زر کنم پی سم سمند او

زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست

تا چو درنگ می‌کند جان به شتاب می‌دهد

کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی

برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم

ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم

هرچند می‌سگالم تو نیز هم برآنی

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری

اگر شد مادر گیتی سترون

چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر

چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

چیست در خانه‌ی زن غدار

در باز به یک داو قمار ای پسر خوش

که تو ریحان و ما سفال توایم

تعالی خالق الانسان من طین

گوشت جدا کی شود از استخوان

وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد

اگر جهان به چنین بخت برنمی‌گردد

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

دمی نگذرد تا جفایی نبینم

لاجرم ما از تن و دل هر دو را آماده‌ایم

خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته

یا به خضاب و سرمه‌ای یا به عبیر و عنبری

از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم

وین قلب را به بوته‌ی معنی عیار گیر

صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد

ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم

هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم

گردنده‌ی عشق تو چو پرگارم پرگار

گر آرد یکی نامجو در شمار

ازین بتر که من اندر جهان پریشانم

کبستنی دلیل کند روی اصفرش

سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما

ز آیینه‌ی مصریان زنگشان

گویم که سری دارم درباخته در پایی

بردیم روزنامه به دیوان صبح‌گاه

دل عشاق جهان غمزه‌ی خونخواره‌ی دوست

غمگنان را به غم‌گسار کشی

گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم

طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان

با آن صنم که هودج او کبریا کشد

که تو را با من این قرار افتاد

پرده می‌پوشی و بر ما می‌دری

سیماب وش گداز به آهن درآورم

آتش در زن بهر چه زی هست

به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد

من نه آنم که توانم که از او برشکنم

چو صبح از شکر خنده دندان نماید

کجا ماه باشد چه جای سهاست

کز اهل بی‌نصیبم و از راز دار هم

به بوی او نماند هیچ مشموم

مهر ز مشرق نمود مهره‌ی زر آشکار

عشقبازی ترا حرام بود

از غمزه بپرس آخر کاین خون که می‌ریزی

تا بدانی که توانگر دلم ار درویشم

جای چون شه در میان خواهم گزید

ساحت پاداش و باد افراه باد

دل فدای تو باد تا شکنی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا

طریق زهد و استغفار داری

روح مجرد بماند دامن دل برگرفت

من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن

خیاط بهر سحرش برداشته مدور

ذبح معظم جان او را دیت قربان بود

تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی

گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم

یک تن رصد امان ندیده است

هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده

کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد

زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیده‌اند

که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر

کو جز تو کسی دگر ندارد

تا درد دل خمار گویم

پیش تخت بوالمظفر اخستان افشانده‌اند

یار بود آنکه نه از مجمع ماست

راهی که نه از صفاست مگزین

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را

در پیش سگان دوزخ اندازم

کم طلب آن چیز که آن کس نیافت

رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی

زیر پایم نمکستان برخاست

من بنده مقرم که خود از من بتری نیست

روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی

نیزه‌ی این زر سرخ حلقه‌ی آن سیم ناب

تکیه‌گاه عاشقانش دیده‌های حور بود

گر خوان وصالت را چون او مگسی باشد

مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری

نام آن زهر پس عسل منهید

سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا

پشیمان باد عقلم زین خطاها

زان چهره خوب و لعل دلجوی

ادریس سبحه کرده از غنچه‌های نستر

آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر

چون طبیب عشق بشنید این سخن بر من گرفت

ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن

عده داران رزان را حجله‌ها برساختند

اگر شرمگن مرد و آهسته‌ای

سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب

در حسودان اوفتاد آوارگی

اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب

خواب در دیده‌ی او جز سر پیکان نشود

که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی‌تابد

جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی

چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر

درد او بر لشکر درمان زد و بی‌باک زد

گوئی مردم نیم که آهن و رویم

دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟

که ابر خزان چتر سلطان نماید

ناقدی باش و جز بصیر مباش

طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم

مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم

مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب

همراه خویش کن به سوی ما سلام دوست

بر گل خط انگبین نویسد

من جان بدهم به مژدگانی

سرگذشتی به داور اندازد

نه آخریت او را نهایتست و مل

نام تو نوشته بود بر تیر

در چشم تو پیداست که باب فتنست آن

مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد

چوگان کنی از تیز زهی جادوی استاد

درد پر خوردیم اکنون صاف می‌باید مزید

چه کنم گر به رکابش نروم

گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا

گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر

هر که دیده است آسمان می‌خواندش

سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم

در گلوی دو پیکر اندازد

کوری همه دشمنان چنین کن

هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد

نشنیده‌ام که سرو چنین آورد بری

گشت ز مل عارضش همچون گل کام‌کار

زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند

کز من صفت منی نیابی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

عقرب از سنبله‌ی ماه سپر بگشایید

گر حشمت او همره زنار منستی

آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن

من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی

هم نفسی تا کند درد دلم را دوا

بیگانه را همی بگزیند بر آشنا

آن لعل سهیل تاب در ده

آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی

چون خیمه‌ی خزان و شراع بهار کرد

بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده

با خود بردی بر آسمانم

احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب

کز گاز بر کناره‌ی لعلت نشان ماست

یا همه سوز باش یا همه ساز

بر پیش لشکری توانم شد

که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی

وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب

نزد من اقبال زوالست و بس

جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی

تو درخت بلندبالایی

نامزد دولتش به بام برآورد

گفتم: ای قاید طلیعه‌ی جم

به ستیزه گفت خون خور که نه در خور منی

دفتر پرهیزگاری گو بشوی

کاین سیه کاسه نان نخواهد داد

عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش

دین گنج خانه‌ی حق و لا شکل اژدها

تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری

کانهمه سرخی در باختر آمیخته‌اند

و آنکه بر طور شود موسی عمران نشود

تنم کسوت نادرستی گرفت

دام زاری بنهم بو که به من بازآیی

در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند

از تیر دو چشم بد سگال تو

وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری

عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او

ژنده تازه‌تر ندوخته‌اند

سه روحست آن نطق و حس و نماست

درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم

جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن

بانگ گریه ز دل صخره‌ی صما شنوند

آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا

بر خاک درت مقام روزی است

که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو

کرد چمن پرنگار پنجه‌ی دست چنار

مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد

آن شحنه‌ی حسن از چه سر و زر نپذیرد

یا ببرد دوست به همخانگی

عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب

گهی پیش مغنی در تحیات

جای دل گم شده تو دانی

به دوران عدلش بناز، ای جهان

فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر

وز کریمیست در نهاد تو هنگ

اهل به دست آور و درمان طلب

چو قامت تو ببینند در خرامیدن

آستین بر دوستان خواهم فشاند

ور نه شو خویشتن عذاب مکن

تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی

خورشید برآید از گریبان

آسیاوار هم از دامن تر بازدهید

بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم

کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی

عیب ما گو مکن که نادانیم

مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است

یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان

عذر تشویر از پشیمانی بخواه

برگیرم آستین برود تا به دامنم

طعمه‌ی این خشک نی ز آن آتش تر ساختند

جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

کان حمله که او آرد رستم نپذیرد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

عمر در نوش نوش می‌بشود

گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق

که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این

و امید لب و کنار دارم

دیده‌ی خاقانی است لاجرم الماس بار

می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب

تا کیست که گوید این نمی‌شاید

بر دوستان ارمغانی برند

ساخته گوی انگله دانه‌ی در خوشاب

که عشق او را شبی بیدار دارد

چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود

گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی

چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید

زینتی دارد این چمن بی فر

آن می که وعده کرد ز دستش مزیده‌ام

دیده‌ای در وداع بینایی

خط در کش زهد پروران را

در ره روش قلندر آریم

تا نگویم که مکن پرده دری

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

دولت او سام اسمان خطر آورد

بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا

هست به کوی عدم بلکه از آنسوی‌تر

چنان که در شب تاریک پاره نوری

تو اسمانی و حرم شه بهشت‌وار

از دیده‌ی خود خون بمبارید علی‌الله

پائی که به دام است ز دامن چه نویسد

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد

جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست

چون آب روان کرد سخن‌های هوایی

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

گر سپیدی به چشم زاغ در است

ناز تو گر تو تویی سلطان برد

نافه‌ها داشت رایگان بگشاد

سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب

بر سر مرغان و در پای مغان افشانده‌اند

از قل قاف و لام دانشمند

کاندر جهان درآمد و خرم شد

افتقار ما نه امروزست و استغنای تو

مویه‌گر بر چه راه می‌گوید

بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن

آب خود زیر کاه می‌پوشد

ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری

به بدی چند شرمسار کند

تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار

می‌افتم و می‌خیزم تا باز پرم بخشی

کسی دید خود عید بی‌روستایی

دامن کحلیش را چینی مقور ساختند

خوی احمد بود آنجا که خوی تو بود

کز آن فتنه‌ی ایام چه انعام توان خواست

چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی

گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید

زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس

نگار نامه‌ی من گشت نامت از شادی

کاین کمال آفرید در بشری

برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر

کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو

برق محنت همچنانم سوخته است

کز طبیعت عنان بگردانی

تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار

کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست

که سختن را ترازویی ندارد

حمله همی‌آری و دل می‌بری

عاملان طبع جان بر میزبان افشانده‌اند

غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی

اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

نغمه‌ی گلبام وقت بام برآمد

وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد

بجز طبع نادان دو اندیش نیست

یک بوسه به صد هزار جانست

بر رخ از باده سرخ بت بنگار

بینم ز بخت همنشین وصلت ز پیش و هجر پس

چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن

در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته‌اند

قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند

چون دست ز هر دو موی شستیم

به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی

گوئی آن مهره‌ها بر افشانده است

لاف از لبیک او در خانه‌ی خمار زن

به از مالداری که ایمن نخفت

به آب باده عقل از من فروشوی

سحرا که بر قواره‌ی دیبا برافکند

چو کاووس پیوسته در بند تورم

خامی آن ز دم سرد من است

و مالی النوم فی طول اللیالی

من هراس از بتری خواهم داشت

هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب

میان جانم بی‌رحم‌وار بگسستی

روزی دو به خدمت آشنا کن

از نکونامی طراز فرش ایوان دیده‌اند

شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر

کز درش آستان به کس نرسد

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

سعد السعود را شرف اندر قران اوست

این نیز هم از صحبت ایام گرفتیم

آن ندانم که عمر بر گردد

در زیر گلیم و عشق پنهان

نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب

هیچ دانی چکار خواهد کرد؟

تا عمر چه بردهد هنوزم

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

آری نرود گرگ گزیده ز پی آب

چرا غمگنم من چو من دل ندارم

گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه

تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم

نی مصریش خاطب هنر است

لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند

نیست به عالم سری کو پی تو آن نداشت

گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو

زیور به روی مرکز غبرا برافکند

از بت چینی و ماچین و طرازی در گذشت

عقل را زلف‌وار تاب دهید

چون نیفتد سخن در افواهم

صدق و کرم تو جعفران را

از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب

بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری

کینه چه دارند کاسیا به کفاف است

تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد

نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند

وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار

آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا

خوبرویی را بباید زیوری

شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست

با خراباتیان نکال مکن

تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟

تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ

که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ

انگشت خدای خوان نهاده است

بار سنگین می‌نهی بر لاغری

از طبع گوهر آور و عنبر فکن نیند

قالت: الست تدری العشق و الملامه

تصویر شهنشه فری ساخت

بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی

که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند

میان دایره‌ی ماه وزیر جرم سهاش

درگاه تو را به تنگ باری

تلطفی بکن و عکس آن بهار بیار

در دل بیقرار ما باشی

ما به آب قوت علوی برو برنم زنیم

ورا خون از رگ و بازو بدر کرد

وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی

به کام عیش و طرب راه عمر میپیمای

کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم

همه شب خالی از خیال تو نیست

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری

بدان صورت که رسم و رای من بود

گر سنایی مرد بودی کار ازین به داشتی

این دخمه‌ی باستان شکستم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

بهتر آنست که من منکر ایشان شده‌ام

با عروس حضرت علوی کند رای وصال

ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم

گر به چین سر زلفت به خطا می‌نگرم

به گوش غنچه چو بانک هزار میید

این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی

آب خورد جانم الا غم نکرد

رها کن گوسفندان را به ذئبان

کجاست بنده‌ی مخلص بگو بیا و بناز

پشت دل بر شبه نقش غمست

شمار کشتگان ناید به یادت

با صورت بدیع تو کردن برابری

گلش را چتر سنبل سایه کرده

هین راح که این یک دودمک نوبت روحست

خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود

که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم

که یک جان ناز دلبر برنتابد

کس شک نکند که سرو بستانی

هزار شعبه در کائنات پنهان کرد

مرغ و بره و غم جوینه

کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد

ولیکن سست مهر و بی‌وفایی

به دست پیک نسیم بهار بفرستاد

همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا

کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم

وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم

نادان کسی بود کو زین فخر عار دارد

گر چه همچون نار بودی دود باش

به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم

سنگ دل گوید که یاد یار سیمین تن مکن

ضمیر روشن و دل صافی و طبیعت رام

چه جای محل آلت جاه و محل آمد

عشاق تو دل بر آن نهاده

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

دیده‌ی من به خار می‌خارد

کار سرمان بود و آخر کار پایی یافتیم

اما نظر تو وامقی باید

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

پسند دوست بود هرچه دوست فرماید

وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود

ای عجب گوئی برای چشم من خاری نماند

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

چو پروانه گهی میسوز از عشق

گه شکسته چو زلف جانانم

زاری خاقانی است ناله‌ی زیرم

معاذالله من این صورت نبندم

گر امان یابم غلط شش کرده‌ام

تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار

دستم آخر به دوالش برسد

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

شمیمت باغ عنبر بوی کرده

وان عباراتی که از یادش جدا مانی مکن

جز من به شمار برنیامد

که با کلاله جعدت همی‌کند بازی

بی او ندارد عالم صفائی

آنکه شد از علم او دین محمد آشکار

تشریف سر دندان هر بار نیندیشم

وز اندازه بیرون تو درخورد من

رخت از آن دریا به هامون میکشید

سال و مه آرزوی کین نکنند

ای بر دل من همه نهیبش بین

تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی

بخت ما بازش پشیمان کرده بود

به گه خوشخویی و آرامش

نه کلید گنج خانه‌ی خاطر پاک توام

می‌بوسم و گو بزن به تیرم

دعای دولت او بالغدو والاصال

فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش

کو مهر تب تو بر دو لب دارد

شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست

یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد

و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد

در گردن زه کشیده باشم

داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت

وز بلاها سپر نیندازیم

جز داعیه‌ی تو ره‌نوردی

قصر شادی هر زمانی می‌کنم

دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم

ما خاک آن رهیم که بر رهگذار اوست

شامل شده از خلق تو هر جای شمایل

با دام تو دوش ناغنوده

تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم

یک باره مرا کنی فراموش

بر آینه چشم برگمارم

خائفم گر دست غوغا می‌روی

ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم

آمیخته رنگهای دلبر

شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش

روز دگرم ببین که سلطانم

مقر جاه و جلال و مقام امن و امان

بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی

پی هر پلنگی که من داشتم

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند

حق ترا از حقه‌ی تحقیق فرمودش: نعم

از سپیدی رسد سیه روئی

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

از پیش حالی به گوش ما صدائی میرسد

یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن

درمصر حقیقت اندر آرم

همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

دگر پیش کسان چون سر بر آرم

همه من گویم و گوینده نی کام زبانم

هیهات کجا رسم به گردش

من آن نیم که ره انتقام برگیرم

هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد

هرگز نزید به کام درویش

که گر خویت خبر دارد نیاری

درد تو چنم که فارغ از دردی

ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد

هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند

شاید ار عمری زیان می‌آیدم

به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی

بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان

ابدال ز عشق دست بر سر زد

گنه بر رهنمون نتوان نهادن

گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه

با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند

هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند

در شدره اوفتاد نردم

بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی

مانا که هست با او بوئی ز آشنائی

کعبه‌ی محو عدم را جان ما حجاج بود

چو راهب زان برآرم هر شب آوا

فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد

ملک الموت را سیاه کند

لخلخه‌ی روحانیان بینی در او بعرالظبا

که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم

نمی‌ترسیدم از دشنام و خواری

توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن

آفت آینه‌ها آمده‌ای

فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی

چو شوشه‌ی رزم اندر بلا بپیچانند

خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست

قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا

مرا وصال تو باید که سرو گلبویی

زیان ندارد، نزدیک عاقلان پیداست

من روی همه سوی خرابات تو دارم

سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا

آنچ از غم توست بر دل من

تا خود کجا بیابم ناگه رجای قرض

تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند

بهتر از چار بالش جم دان

سعدیا آن گفته‌های آبدارت خیر باد

به آخر دست این تدبیر کردند

بستیم به جان بر غم عشقت کمر دل

کز خندق غم برون جهانی

نگه به توست که هم قبله‌ای و هم صنمی

که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد

بی مدح تو آب و نان ندارد

این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا

چو بازآمدی ماجرا در نوشت

مانند پرده می‌نهدش سر بر آستان

به پیش خصمان مردم به پیش عشق نه مرد

تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

احوال عبید آخر می‌بینی و می‌دانی

منتظر را به ز گفتن استماع

تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد

در همه عالم بلند و پیش تو پستیم

عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن

هر چه آنرا خواند جان بتوان تراست

تا ابد انگشت بر دندان بماند

پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم

هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود

که ندیده بود اندر عمر خویش

رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی

اگر زلفت سر از ما برنتابد

کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی

تا کی این ظلم، در این دیده همانا نم نیست

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم

و ای نوش لب سیمین غبغب

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

به حلی‌های زر از سیم تنت

که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

بود کاین دردش آرامی بگیرد

متواری شد به خانه بنشست

کنون خاک ریزند به سر چو گنج

مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود

تو تکبر می‌نمایی و عتو

در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

ندیدم کس که آئین تو دارد

از سبلتها چو نیش زنبوران

روزی که سوز هجران کمتر فزوده‌ای

بامدادت که ببینند و من از حیرانی

تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد

هین مرو معکوس عکسش بند تست

کزان خون‌خواره غم‌خواری نیاید

دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی

به گرد ما چرا می‌پوید آخر

من بنده‌ی زراقی و نیرنگ فلانم

پاسبانانت علم بر طارم اخضر زده

ور برانی مطیع فرمانم

«خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم»

کی شود نیکو و کی گردید نغز

بر تماثیل فلک بگشوده چشم اعتبار

گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی

چه خون که از جگر لاله‌زار بگشایند

دست جو بر بر چغانه منه

شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای

ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم

وز ظلم خاک نیست کنون بر دلی غبار

مرگ پیش از مرگ امنست از عذاب

مرا هم سوی او دلبستگی‌هاست

سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به

سعادت رهنما بودی چه بودی

کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر

مدام در خم محراب ابروئی به نماز

تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد

غمش پیراهن صبرم قبا کرد

بر ستانه‌ی خاک تو این کیقباد

امروز در حمایت گرز و سنان ماست

ندانستم که بر گنجند ماران

با عبیدالله زاکانی مکن

کای پیشه‌ی تو جفانمایی

نشست و بابت خود دست در میان آورد

که از این پرده که گفتی به درافتد رازم

به میان بر دو دست چون کمرم

نه به دندانها خللها یا الم

فراق آمد نصیبم زان نگارین

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی

دعای دولت شاه جهان کنی تکرار

گر پی وصلت بود سودای تو

تا نگه کردی پشیمان میشود

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی

نسبتی با من دلداده‌ی شیدا دارد

وز مکاری هر زمان زخمی خورم

ز تاب شعله‌ی خورشید پر شرار کند

فریاد که نشنوی چه سودم

چه موجبست که با سبزه سرگران دارد

عشق و توبه بهم موافق نیست

خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت

همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

بکن ترک پیمان و یاری مکن

سوی آن پیر جوانبخت مجید

بنای عیش شیرین میکند باز

آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری

چه غم ز گردش ایام بی‌حیا دارد

روی کردم سوی تو تا بر سرم تقدیر چیست

ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

کنم بر درگهت فریاد و زاری

گویم اندر مجمع روحانیان

جز مجلس عمید حسن نیست

گوی دل در خم چوگان زبان اندازم

دشمن شیخکان قلابیم

هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد

رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا

زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من

چو غنچه هیچم باشد که سیر خواب کنند؟

ممنان خویشند و یک تن شحم و لحم

نیست بدین یک دو نفس اعتماد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

مانده است در کشاکش دام بلا هنوز

دل عشاق آشیانه‌ی تو

این دولت از میانه نسیم صبا ببرد

هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی

بده کام دل امیدواران

اوست جمله شر او و خیر او

تا صیت عدل و جود تو پا در رکاب کرد

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

ما سرخوش و بلبلان خروشان

چون سنایی بنده‌ی یکتاش باش

بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

فریب مردم نادان بدین فسانه دهد

چون شود آن قالب ایشان نهان

ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد

دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان

صبا بر غنچه هردم ناز میکرد

تا در کف عشق شه او مات نگردی

که قاصر است از او وهم دوربین حکیم

که مرا خسته‌ی خرابی بود

وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کرده‌اند

قدرت یزدان از آن بیشست بیش

آن جود و عدل، حاتم و نوشیروان نداشت

شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی

عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش

پس چون کند آنکه زر ندارد

گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد

لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی

آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا

تا که شارع را بگیری از بدی

تا خود که بند خامشیش بر زبان فکند

نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی

هزار جان عزیزم فدای یاری خوش

کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد

باصره را نوربخش سامعه را گوشوار

ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم

آزار خاطر ما شرط کرم نباشد

ورنه خامش کن فزون گویی مجو

مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل

از روزن جنت اوفتاده

سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند

آن نیست ردا آن به صف دان طلسانست

جام هلال باز به می خوارگان نمود

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای

مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟

هم دعا و هم اجابت از توست

غم دیوانه را معذور دارند

او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من

غم درویشی و بی‌برگ و نوائی تا چند

گر چون دگران فاسق در کون بر می من

نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا

گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی

به کام دشمنان افتاده بی خویش

چون کنند آخر کسی را پایدار

صوفی مباش منکر کز باده نیست باده

و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی

سمنبر زان سخن فریاد کردی

گردنانرا به زیر وام ایزد

به خوبی کس از این بهتر نیابد

کس نداند که نهان می‌سوزم

تو در پناه خالق و او در پناه تو

وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد

گنجور بخت گنج سعادت برای تو

که هست راحت درویش در سبکباری

به حال هرکسی زان میبرم رشگ

از جان ما چد هی نشان روزی اگر پرسند ازین

چو درد دل مداوا بر نتابد

قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی

آب حیوان خورده و ملک سکندر یافته

که یقین سستم کنند از مقدرت

گیا با سرو هم آغوش کی شد

به وصالت که نه مستوجب هجران بودم

خوش نبود میان ما فصل بهار فاصله

افگنده به میدان شهنشاه خرابات

بی‌تقویت علاج بیمارم

یارب آن خود چه روزگاری بود

جود او افزون ز هر صورت که آید در شمار

لیک هست او در صفت آتش‌زنه

که ناگه تاب هجرانت بسوزد

چگونه جمع شود با چنان پریشانی

محض لطف اله می‌بینم

چشم من پر لولو خوشاب کرد

سایه‌ی لطف حق ابواسحاق

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

بسته‌ی روزگار خواهد بود

در رود در گوش او کو وحی جوست

حاصل آنست که اندیشه‌ی باطل دارد

که کوه کاه شود گر برد جفای خسی

اندر جگر و دیده اوفتاد

بر روی زمین یکی نمانید

دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب

که ایشان مثل خارند و تو وردی

که ناگه تاب هجرانت بسوزد

مژده‌ور باشم مر او را و شفیع

خرابی جو گر آبادیت باید

بده گر بوسه‌ای داری بهایی

سایه‌ی حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه

رحم کن بر من نگارا ز آنکه بس درمانده‌ام

تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم

کمال حسن ببندد زبان گویایی

شاه عدو شکار جهانگیر کامکار

آبشان خون کرد و کف بر سر زنان

خیال باطل و اندیشه‌ی خطا کرده

چون در میان لشکر منصور رایتی

خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه

زان باز نیاید که مرا باز نیابد

ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم

مجال نطق نباشد که بازگوید چون

بلا که بر سر خاطر به اختیار آرد

آز و نسیانش بر آتش می‌زند

ودع هذا التکاسل والتوانی

زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان

گره گشای در گنج شایگان باشد

کاندر کفریم یا در اسلام

دوای چشم گریان چون توان کرد

که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم

رسد در وصل چون من پادشاهی

تا خورد از آبت این یار کهن

کار من بین که چون شگفت افتاد

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

چون بنفشه ز زخم کف رانیست

از روز وصال تو مگر باد به دستیم

تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد

مشعله‌ای تا ابد افروخته

در قوت خاطر جوان بندم

هم تو گویی خویش کالعقل عقال

وگر صبرم بجا بودی چه بودی

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

و آتش بود اثیر بنگدازم

گر چه آگه نیستیم از رای تو

پنداری در حرب هفتخوانم

نظم سخن دری ندیدم

سرو مجنون شیوه‌ی گلنار

مغرب این باد فکرت زان سرست

کلید شادمانی از تو جویند

عاقلان دیگرند و ما دگریم

قضا چو کارگر آید چه فایده ز حذر

راهب دیر ترا کشتی و زنار دهد

چو نوعروسش در چشم من بیاراید

هر که برون آید از ... برآید

به من پیغام دلبر می‌رسانید

نیست بر من زانک هستم روشنی

چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی

کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

معلق باشد این نه سقف مینا

بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

به بوی ریزه‌ی خوان تو میکند پرواز

گر پسته‌ات ببیند وقتی که در کلامی

تا مرگ مگر که وقف زندانم

وین ز گنج زر به همت می‌جهد

که مانده‌ام ز خداوندگار خود محروم

سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی

من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب

من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم

درون دردمندی را دوا کن

بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری

او بگوید شربتی یا ماش با

چون نگفتی آری و صد آفرین

که قصاصم افتد اندر زیر تیغ

به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی

وآن دو بر تو حاکمانند و امیر

رسته آنست که او دل به غم یار نداد

گر فرو پاشی تو هم‌چون شمع دمع

مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

چند روزی در رکابش می‌دوند

بلک بینی در خراب خانه گنج

خود نگردی زو مخلص روغنی

بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم

وز کرم می‌نشنود یزدان پاک

بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی

نقد را چون ضرب خوب و نارواست

داند که روز گردد روزی شب شبانان

نور دارم بهر ظلمات نفوس

که بر آر دودمان خویش گرد

زان بپوشیدند هستیها حلل

هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

این مثل بر جمله عالم فاش کرد

زهی خاک و زهی باد زهی آب و زهی نار

او گرو بست و رهان را بر گشود

موضع نازست و غرور ای صنم

کتش ما می‌نمیرد هیچ از آب

صورت ار بانگی زند من بشنوم

لاغ را پس کلیت مغبون کنم

سر شهریاران گردن فراز

تا بیاموزند عام از سروران

رو یکی ره این جو پوسیده را غربال زن

کس کسی را کسوه زین سان آورد

که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ

این چنین گستاخ نندیشم دگر

هم‌چو زر باشد در آتش او بسیم

گر نمیراند زیانش کی شود

درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

باز گشتش روز استفتاح بود

تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد

تا زمین گردد ز لطفت آسمان

بزرگی در آن ناحیت شهریار

روشنی که فرق حق و باطلست

که ازین سه پند گردی نیکبخت

کار رزاقیم تو کن مستوی

کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی

در دل او تا که زناری برید

راست گفتند ک «الجنون فنون»

گفت او خود این بهای ده قجست

ناله‌ی موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

قاصدا رفتست و دیوانه شدست

بهر عین خط نه بهر خواندن

کند آن موضع که تیرش اوفتاد

به معجز میان قمر زد دو نیم

لیک مقصودم عیان و ریتست

زان که من شیفته‌ی خوبی دیدار توام

می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش

چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی

کودکیت و راست فرماید خدا

که عوض بدهی مرا بر گو بیار

طب را ارشاد این احکام نیست

کناره کردم و راضی شدم به دیداری

آن دو رنج و این یکی گنج روان

گشاید ز رشگ تو جوزا کمر

بهر دختر دم به دم خوزه‌گری

عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی

ور حضر باشد ازین غافل مشو

کز بد اصلی نیاید جز جحود

در چنین گاوی چه می‌مالند دست

تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم

از من آموزند این ترتیبها

با درد و خیال و رنج یارم

ژگفت بر قصد زیارت آمدم

خوشست بر دل رنجور عشق بیماری

جز بدین شیوه نداند راه کرد

گوید او من بر جهانم عرق را

قبله بی آن نور شد کفر و صنم

که بیاورد چون تو فرزندی

چشم او بر کشتهای اولست

تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

پر مردم همتست ای مردمان

روزی به لطف از تو مثالی نیافته

تا که آدم معرفت زان نور یافت

خفته اندر خواب جویای سراب

هستشان بر باز زان زخم جهود

تو دگر نادره دور زمانش باشی

ورنه اندر قهر بس دزدان بدند

هیچ ندانی که چو خامینه‌ای

روز عاشورا و آن افغان شنید

یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن

کژ رود جاهل همیشه در طریق

حاکمیم و داد امیریمان خدا

بار بر خلقان فکندند این کبار

در گلستان یا چو نیلوفر در آبت دیدمی

چون ندیدند از وی انشق القمر

او را به سوی خویش نگونسار کشیدی

چون پدید آمد مهش از زیر گرد

نتوانم که به هر جا بروم در نظری

ای خدا تو ممسکان را ده تلف

تا ز نو دیدن فرو میرد ملال

نه هش و نه بیهشی و نه فکر

بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین

از چو من لاغر شکارت چه رسد

کو مرا بی قدر و آب و جاه کرد

سر کند آن شهوت از عقل شریف

و گر نظر ز من ناتوان بگردانی

گوید از بهر غم و بیچارگیش

حرف و صوتی کی بدی اندر جهان

کف ز دریا جنبد و یابد علف

تو را خود جزین داوری درسرست

گفت زان رو که تو زو آشوفتی

تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام

هین مجو در خواندن آن شرکتی

که این مهره‌ها تا کت آید به کار

ورنه خود نسبت بدوران ریتست

که به خواب و مرگ گردد بی‌خبر

رازهای گفتنی گفته شود

کزین دور شد فرو آیین و بخت

نه ز نامم پاره پاره گشت طور

از بوسه‌ش مهری کن و ز غمزه‌ش بردوز

چونک بر می‌بست چادر می‌فتاد

پراگنده لشکر همه باز خواند

نصرت از وی خواه کو خوش ناصرست

لییس للانسان الا ما سعی

حق تعالی اعملوا ما شتم

ابی آتش تیز بریان شدند

در عتاب خواجه‌اش بگشاد لب

گوهری آمد به دستم کش دو گیتی قیمتست

فرط نور اوست رویش را نقاب

بر آیین شاهان کنم گاه را

حق چنین رنجوریی داد و سقم

تا بردشان زود خواب غفلتی

چشمها بگشاد در باغ و بهار

روان و خرد را پر آهو کنی

انجم پنهان شده بر کار شد

وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم

که خرد زیشان دو صد گلزار را

نگه کن که لشکر کجا شد به راه

زان طرف هم پیشت آید آفتی

دستگیر این جهان و آن جهان

لیک پیچیدم بسی من هم‌چو مار

همه شهر ایران به خواری دهد

نه جلیس و یار و هم‌بقعه بدی

لافی بزند ز تو گدای تو

تو شکستی جام و ما را می‌زنی

چناچون بود درخور پیشگاه

ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای

دست فضل تست در جانها رسان

سنت احمد مهل محکوم باشد

رسیده بهر کشوری کام اوی

هیچ ویران را مدان خالی ز گنج

کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق

جمله اجزااش حکایت گشته بود

ندارد کسی آلت داوری

نای او برم بهست از نای خلق

ورنه اینجا نیست غیر من به دشت

بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار

همی‌گفت شیر وی فرخ نژاد

یا بروپوش و دغل مغرور کرد

وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

وقت شادی شد چو بشکستند بند

بد اندیش را سر بر آمد ز خواب

گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام

سبطیان را از بلا محصون کند

لیک خود کو آسمان تا ریسمان

به ایوان چنین شاد و ایمن مپای

لیک قلب از زر نداند چشم عام

در میان روی نرگس بوستان افروز را

با سلاح و با شجاعت با شکوه

چه آویزی از گوشوار رهی

زنده گردانم نه کشته در قتال

چونک عقلش نیست او لاشی بود

با امام‌الناس نسناس از کجا

روان وی از ما بی‌آزار باد

زانک نبود گنج زر بی پاسبان

از جستن این حدیث بادیم

تا چه آرد بر سر و بر پای تو

چه اسپ و پرستار و زرین کمر

مر مرا کن از برای حق دو نیم

گفت اینک آمدم درمان زفت

چونک از زشتی و پیری آگهند

بیاورد شمشیر و زرین کمر

وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل

با عدو و خصم او همواره در محمل مباش

رفت از بهر عیادت آن طرف

همه پادشاهیش دادست و مهر

در جهان او را ز نو بشکفتنست

اندرو شوری گریبان را درید

گوهری دادی به جوزی چون صبی

که درباغ گلشن بیارای گاه

گفت ای شه نیست مه شد ناپدید

کمتر غمم اینست که گویند نشاید

می‌ندانم می‌ندانم ساز کرد

سخن گفتن تاجور بخردان

همچو شکر خوردش و چون انگبین

پخته گردانی بدین هر خام را

یا که پانزده ای برادرخوانده

به گیتی ز شاهان درخشنده‌یی

او بهر حیله که دانی راندنیست

یک لحظه زعمر شادمانی

فاعل و مفعول رسوای زمن

شده روز ازو بر بزرگان دژم

آب را آریم از پستی زبر

ور بلیسی کرد من پوشیدمش

کشتی وسواس و غی را غارقست

اگر خود بمانی دهد آنک داد

گرچه یکسانند این دم در نظر

پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن

که سلامم کرد قرص آفتاب

که آموزگارش نباید به نیز

بی تن خویشم فتی ابن الفتی

کرده شاهان را دم گرمش اسیر

هوش باید تا بداند هوش کو

دو دیده پر ا زآب کرده زشرم

گفت موسی با کی است این ای فلان

صدق بوبکریت باید خیمه اندر غار زن

لیک سلطان سلاطین بنده نام

هم از واشه و چرغ و شاهین کار

پیش تو آرم چو نور سینه‌ای

عکس حوری و ملک در وی جهد

دوست کی گردد ببسته گردنی

ز منزل مکن جایگاه نشست

کز دهانش باز بیرون می‌فتاد

ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این

عاشق زمر و لب و سرنای نی

سخنهای رستم همی‌کرد یاد

در بیابان در پی چوپان دوید

رخت آنجا کش به کوری حسود

لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا

تو گفتی که از خنجرش خامه کرد

کی بغیر جنس خود را بر زدی

نشانرا در کسوفش باختر کن

چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس

که چون گرگ بیدادگر گشت میش

کشت رنجور او منم نیکو ببین

پشت صد لشکر سواری می‌شود

کز جهودان خفیه می‌دار اعتقاد

غم و رنج بیند به فرجام کار

وز دعاام جوی از سنگی دوید

در زیر ولایت قمر نیست

تو که داری جان سخت این را بجو

دو رخساره زرد و دلی پر ز درد

سر منه گوساله را چون سامری

ورنه بر اخوان چه خشم آید ترا

پیش دیده‌ی غیب‌دان هیزم‌کشان

هر آنکس که بودند بیدار و گرد

عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد

با غیر داوری ز پی فضل و برتریست

وصف او از نرگس مخمور جو

هم اسپ گرانمایه از کارزار

خرفروشی در گرفتند آن همه

سیرم از هستی در آن هامون شوم

فکر شیرین مرد را فربه کند

بفرمود تا بازگردد گروه

کاه خود اندر تبع می‌آیدش

در میان عاشقان آوازه‌ی آواره‌ای

علم و حکمت باطل و مندک بدی

همه کاخ ا ورا بیاراستند

دید در وی فر و گفتار رجال

این زکات و روزه در هر دو گوا

وا رهی از جسم گر جان دیده‌ای

که همواره پیروز باشید و شاد

پس کجا بود آن گذرگاه دنی

آن کس که به اول نبود عافیت اندیش

گفت شه او را کای پیروز روز

همی‌کرد رامشگران را نگاه

شد درخت خار او محکم نهاد

چون ملک پاکی دهم عفریت را

با گیاهی گشتم اینجا مقتنع

هم آنکس کزان کار تیمار خورد

در پس پرده نهان می‌کرد رو

چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش

آن کژاوه گه شود آن سو کشان

پدر نامور شهریار سترگ

عشق او در جان ما کاریده‌اند

باز گردد سوی پاکی بخش عرش

از برای چشم تیزست و نظار

شبستان زرین به شیرین سپرد

وین یکی کوری گدای هر دری

ز هجر خویشتن بیدار داری

گفت عزمش تا کجا درماند وی

گزین کرد ز ایران و نیران سوار

تا کند یارانش را با او تباه

کو به دریا نیست واصل هم‌چو جو

بهر فسقی فعل و افسون می‌کند

جهان بان شدی کار یکباره کن

پس خزینه باز کرد آن ارجمند

خود وصل چه چیزست که امید چنینست

بهتر از صد حی و خی و قیل و قال

دمیدند و پر بانگ شد کشورش

از گرانجانی و چالاکی همه

تا به روی لبش آن روی نکو می‌سپری

لیک گفتت آن مقلد را عصاست

بپیچید ز آیین و راه خرد

که از آن آتش جهانی اخضرست

جویست ز دیده بر کنارم

تب بگیرد طبع تو مختل شود

هم آن روز بندوی رابند کرد

فایده چه زین زدن خشتی مرا

حب مرطوب و شربت محرور

رای این دیدند آن فرعونیان

به ایران و توران گشایند لب

وارث این جانهای اتقیاست

دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را

جسته بیرون بامداد از آخری

ندیدم شما را شدم مستمند

من چه باشم پیش مکرت ای عدو

در صدر بهشت از ره داوود رهی کو

الحذر از مکر شیطان ای رشید

بدان تا بگویم بدین پادشا

گرد شهر این مفلس است و بس قلاش

با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی

زد در آن ناکفو امیر داد نفت

همان گنج و چتر سیاهش تو راست

این جنین تا آفتابش بر نتافت

من چو گل کرده قبا پیراهن

پیل‌زاده مشکرید و بشنوید

دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش

گام آهو دید و بر آثار شد

اکنون غم یک مهار داریم

می‌زند بر دلق سوزن چون گدا

به شادی زبان را بیاراستند

مست هوهو کرد هنگام سخن

بر جهل خود او دهد گوایی

وین نماز من ترا بادا عطا

که تخم سخن من پراگنده‌ام

والملک و الروح ایضا فاعقلوا

با تو ناز و کبر کرد این کار کرد

از نشاط ده شده ره چون بهشت

نجویم ابر بی‌گزندان گزند

قهر حق آورد بر جانش نزول

از خرد یزدان‌شناسی وز زبان یزدان سنای

پر بدند از جهل و از دانش تهی

ببوسید و بسترد رویش بدست

تا امین مخزن افلاک شد

تن درندهی با من آخر چه ملالست این

چون شود در خانه‌ی کور و کبود

دو دیده پر از خون و دل پرگداز

همچو طفلان تا کی از جوز و مویز

ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن

کو بود حق یا خود از حق آیتی

به کوبند پیلان جنگی بپی

رحم کرد ای دل تو از قوت ملند

تا نگردم همچو خیری دلفگار

آنک خوف جان فرعون آن کند

چرا چاره جستی ز همراه پیر

مایه‌ی خشم و غم و کین می‌شود

منافقی چکنی مار باش یا ماهی

این اثر یا از هوا یا از تبیست

همی‌داشت این رازها را نگاه

برافشاند از تارک پیل نیل

تا هست دل من آشنای تو

چاره‌ی ساحر بر تو حاضرست

همه کار و کردار ما داد باد

ز خون برنهاده به رخ‌بر دو جوی

من برون چون لولیان بر آستان چون خوانمت

قوم اسرائیلیانند از تو شاد

بشد یزدگرد از میان یک تنه

بپیچد ز چنگال مرد دلیر

بر سر سنگ سیاه صبر جگرجوش بین

گنجها گیرید از شاه مکین

که با او دگرگونه سازیم کار

ببردند و هرکس که بد چاره‌جوی

و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین

لیک اوسط نیز هم با نسبتست

وزان بند روشن دلم خسته شد

برآورد از درد آنگه سخن

تیرگی را فگن به برج و بالا

نجم او بر چرخ گردد منتجم

به جان و خرد برنهادی لگام

همان زال افسونگر آن پیرمرد

کودکان را ازین خبر باشد

بی رجولیت چنان تیغی به مشت

کرا پیشتر خواه آمد زمان

دل زال با درد و غم گشت جفت

گر هیچ عقل داری او را نگاه داری

نه دهان خوش کردن از دارودهان

پس آسیابان به کردار دود

مگر سر بپیچاند از کارزار

تا کی از پرورش و تربیت بد سیران

خاک بر سر کرده خون‌پر دیدگان

نه اندیشه‌ی خویش و پیوند اوی

بترسید بدخواه ترک چگل

پیکران بی جان کند مر دیلم و قفچاق را

تو مترس و سوی دریا ران شتاب

بدو بر شود تیره روشن چراغ

ستودان ندیدند و گور و کفن

قبا گیرم بیلفنجی بقا کو

تا بترسد او و زر پیدا کند

نگنجد همی در دلت با خرد

سر پیر جادو ببین از درخت

به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای

هست در گرگیش و آهویی شکی

سوی گور و تابوت تو ننگرد

همه روزگاران او سور باد

به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن

همچو اشتر پیش او زانو زدند

ز کاموس‌شان تیره شد روز و تلخ

زمین آهنین شد هوا لاژورد

دور ز روی تو حال بنده تباهست

یا بجز فی پس‌روی گردد ترا

بجنبید گلهشر خورشید فش

تو گفتی که خورشید شد در شراع

عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه

در محبت قهر من شد قهر تو

نه فریادرس بود و نه خواستار

همی مویه کردش به آوای نرم

برزند بابهشت برزن من

نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم

بر نیو گودرز کشوادگان

به کپان درم سختن آغاز کرد

حاصل نقد جز پریشانی

نه زنان خوب و نه امن و فراغ

همان آفرینش نخواند بمهر

درخت و گیا بود و هم جویبار

نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب

مر مرا مگذار بر کفران مصر

دگر باد و آتش همان آب پاک

که با جان رستم به دل راز داشت

جود بخلست و پردلی بهتان

نیست این دم گرچه می‌بینم وصال

به سر برش تاجی و گرزی به دست

به پیش اندر آمد به کردار گرد

سرو از رشک قد و بالای تو

هین دهان بربند و برگردان ورق

همی کند موی و همی ریخت آب

سزاوار شاهی و تخت بلند

ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»

شب نعوذ بالله و در دست جام

شب و روز یکسر همی تاختند

گل از ناله‌ی او ببالد همی

پایی بکوفت باید بیتی شنید باید

چونک غوره پخته شد شد یار نیک

کی آمد ز ایران بدین رزمگاه

یکی خسروی جای پر پرده بود

تن یزیدی چراست جان علوی

روح خود را چابک و چالاک کن

نیازد به بد دست و بد نشنود

که ای نامور فرخ اسفندیار

آن منست ار چه نه آن منست

من عدوم کار من مکرست و کین

ز مادر سوی تور دارد نژاد

همی کرد گفتار ناخوب یاد

چون در سخن آید لب چون پسته مقالت

صد دروغ آرید بهر طمع دوغ

بدی را ببستند یکسر میان

ز خون رانداندر زمین جوی نیل

بر دو لب خوشبوی تو جان را به دل دارد حیات

شد گوا بر صدق آن خویش عزیز

چو مار سیه باز کرده دهن

به نزد گرانمایگان ارجمند

کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی

چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان

کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند

همان بست و غزنین و کاولستان

چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن

هست آثار قضا این کفر راست

بر روی زمین یکی نمانی

یکی زو شود زار و خوار و نژند

پایه‌ی کفرست و دین جوشن و شب پوش او

آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد

بباید همی داستانها زدن

بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را

قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام

گویی فنای وی همه اندر بقا بود

ازان نیز پرمایه‌تر پایگاه

با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری

حاجت این جملگانتان شد روا

در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم

ببین این دمهنج نر اژدها

تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی

همچو مصدر فعل تصریفش کند

مریم کده‌ها داری گویی به حجاب اندر

دل بدسگالان ما کنده باد

جان زنده شد از حذق سماعیل شنیزی

خفتم اندر سایه‌ی این فضل و جود

دلهای عاشقان را در پرده‌ی هوایی

درخشیدن آتش تیز دید

ننگ‌ست به جز بر در بخشنده گدایی

در سفرها رفته بر خمی سوار

دست خدمت در رکاب سید ایام زن

که گشتاسپ از تخم لهراسپست

صولت شیر عرین پیکر اسب گله

چیست مطلوب تو رو با چیستت

زینهار ای بت بران زنهار باش

ببخشای بر بخت بیدار خویش

نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین

بود در باطن چنین رنجی ثقیل

کز خوبی دستگاه داری

که با جنگ او برنتابد نهنگ

توبه‌ای بود برو از همه سوها گنهی

پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد

روی زرد و آه سرد و دیده‌ی گریان بود

نشستند بر خوان شاه رمه

که کسی عین را نگوید «این»

زین گل تیره بود که بر جهم

یک نوش و هزار گونه خاری

به هر ای زرین سیاهی به زیر

از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او

جاهلی تو لیک شمع ملتی

گر نیاری رحم بر من وای من

سر از آشناییش گریان شود

پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن

من نخواهم هدیه‌ات بستان ترا

اندر آن آیت به جز اندوه و غم تفسیر چیست

سواری برافگند پویان شغاد

تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن

کی شغالی را بود چندین جمال

صد یکی زان بالله ار بر وامق و عذرا گذشت

چرا تیز گشتی به پرده‌سرای

هاروتیان دین را در زلف او سقرگه

گفت تا تنها نماند آن جوال

یوسف عصری به دیدار ای پسر

چو بهمن چنان دید بیمار شد

شاخ چون زلف عروسان ز شکن

تا یکایک سوی آن جنت رود

خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط

ز خانه سوی رود یازید تفت

دروغی را چه آید جز دورغی

ذات بی تمییز و با تمییز را

یا همه دل باش و چون نارنج باش

چو دیدش دل سام شد ناامید

در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن

قلب را ابله به بوی زر خرید

حب در بسته میان جام غم انجام دهی

چو بیرون شد از جایگاه نشست

همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن

از بر او سوی شهر آریم باز

چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر کفن باشم

پناه از بلاها به یزدان کنید

نیز در ابرویش نبینی چین

از حسدشان خفیه دشمن داشتن

خاک پاشم بر سر اندر کوی تو

نخواهد که پوشد تنم جز کفن

دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب

بی گنه او را بزد همچون غلام

تو یار نخستین من و باز پسینی

ز رفتن بماند آن زمان کاروان

وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی

بود از دیدار خلاق وجود

روزگار تند و توسن دایه‌ی انباز تست

به جای می پخته خام آورید

پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان

گر نگردم زود این بر من رود

کاندر هوس تو بر چه کاریم

به مغز اندرون آتش افگنده‌ام

همه گفتند که ای خواجه تو ما را پدری

در رباید از من این ره‌زن نمد

رندی و ناراستی آموختم

بگویم به پیش سزاوار جفت

چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون

تا نماند شبهه‌ات در یوم دین

کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست

سرافراز ده موبد نیک‌نام

سینه‌ی صالح مسوز و اشترش قربان مکن

یا که رحمت نیست در دل ای کیا

هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم

که گردون گردان ترا داد داد

چون به میانت رسید بیش نماند سخن

هرنفس بر دل دگر داغی نهم

این بدست از سوی جان پیغام عشق

ز بالا فروهشته دیبای چین

گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم

در نیفتادم بچه چون آن سه تن

نادیده به وصل روشنایی

پیاده شد و داد یل را درود

چون گل و مل در جهان آراسته بی‌زیوری

گر رود درخواب دستی باک نیست

با این هنوز گردن ما زیر وام عشق

خداوند نیکی‌ده و رهنمای

که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی

تا کندشان رحمة للعالمین

کز میان خشک رودی ماهیان تر گرفت

ازو خاور و باختر گشت شاد

هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان

که نظر بر حرف داری مستند

کاندر همه تن کس بنداند که کجایی

بدانکس که کینه نبودش نجست

که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی

مطلع گشتند بر بافیدنش

گر چه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستنست

مگیرید دوری ز پیمان اوی

بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین

گرچه در صورت به خاکی خفته‌ای

آتش رویش به شکنهای موی

روان و خرد باشدم رهنمای

کار اینها شاه دارد در میانه شاه کو

مرغ صبر از جمله پران‌تر بود

نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی

ز گفت زواره بپیچید سر

بر سر بازار نیز کور بود مشتری

بی گمان و بی مگر بی قال و قیل

گوی دولت ربود نتوانم

سرافشاند و باد از جگر برکشید

خود را به یکی جان ز همه باز خریدیم

تا ز افزونی که جهد و فکرتست

پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن

به گیتی بدی خسرو تاجور

بی جمال رخ منور تو

تا به صبری بر مرادی بر زنم

آن دو چشم بلعجب بر روی تو

برفتند با زیج رومی به دست

تخته‌ی تقدیر ایزد را ز تاییدت رقم

این تکبر از کجا آورده‌ای

و آن خال سیاه و زلف مشکین

بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه

نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن

تو برو بنشین مگو یاوه هلا

بی غم بود از نعمت گوینده و قیری

ز صندوق وز گوهر نابسود

بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین

زان همی‌ترسم که باشم رد باب

من نوح نیم که روح روحم

جهاندار داراب را بار داد

هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید

در سلاسل مانده‌ای پا تا بسر

سرو بستانی تو داری ماه بی کیوان تراست

بد آید به روی بد از کار بد

شاد باش ای شاه دین‌پرور چراغ انجمن

که ز هر حالی که هست اوساط گیر

لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس

من ندیدم نر گدا مانند تو

از هیبت او شریف بنیان

خار وخس بی آب و بادی کی رود

قوت عشق او به غایت نیست

رفتم اندر خلوت و در چله زود

بر چمن ابرهای نیسان کرد

کس ندارد پای ما اندر جهان

قصه‌ی معراج عبارت مکن

کی وجودی دادمی افلاک را

پستی همه باغستی بالا همه کانستی

وانگهان رحمت ببین و نوش کن

«همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»

کی بدینجا آمدی بار دگر

چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان

بوی کردن گیر هر سو بوی شه

چون فراق آمد کنون صاحبقرانی چون کنم

می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت

ستاره بر فلک از بیم روی ننماید

پس جوابم گوی وانگه می‌زنم

یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست

آن طرف افتم که غالب جاذبست

لبیک همه عاشقان شنیده

تا چه مستیها کند معراج حق

بیزار شدستم از دل پاک

بر نگردی بندگانه گرد او

برساخته از تخته‌ی تابوت نشانی

ان فی نجواک صدقا ام ملق

خواهیم زینهار به روزی هزار بار

حمله بر وی هم‌چو شیر نر کند

خر پشته‌ی گلین ز چه شد سایبان تو

آخر عقبه ببینم هوشمند

او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را

چون علف کم نیست پیش او نهند

نیست چو مرغی کنون ز آه و نفس کم کنید

نرتع و نلعب ببرد از ظل آب

گر عاشق او باشد بیچاره گدایی

برکن از بن آن در و درگاه را

خوشتر و شیرین‌تر از گفتار یار

چشم او بگشاد و گوش او کشید

آیین بت بتگری از دیدن آن بود

آخر از بازار قصابان گذر

گاه بودم به در نهاده دو گوش

کان سبال چرب تو بر کنده باد

زین معانی ترا رهایی نیست

جراتی بنمود او از لمتری

ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را

تو شغالی هیچ طاووسی مکن

بارم از دیده به رخ بر پروین

چون جزای سیه مثلش بود

لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد

چشم خوابانید آن دم زان همه

وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها

تا خرامد ذوق نو از ما ورا

از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست

چون رسد پیری دو صد علت شود

گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس

گوهر از وی بستد آن شاه و فتی

ما نه مردان عاقبت نگریم

یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند

که در آن ساعت زنار چهل گردن بست

باده بود آن وقت ماذون و حلال

لاجرم چون حلقه بر در مانده‌ام

که نپوشند از عمی جامه‌ی کبود

چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار

پوستین گویی که کرته‌ی یوسفست

مگویید ای مسلمانان خطا باشد خطا باشد

گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی

نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم

پر و بال مردریگش بر کنم

یک بنده ترا نیست به مانند سنایی

ور نه ابلیسی شوی اندر جهان

تو رشته‌ی دوستی دو تا کن

بس لطیف و با فروغ و با فرست

زمانی بر لب جوی تو باشم

کین زمان گلشنست و نوبهار

که نشناسم عبارات از اشارات

بس سر بی‌تن به خون بر چون حباب

با مهتر تونیان بتون شو

که مبادا ذات نیکت را بدی

مردان به کار عشق نباشند سر سری

مذهب ایشان بر افتادی ز پیش

پیرایه و سرمایه‌ی جان و دل ایشان

تا پدید آرد عوارض فرقها

اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن

روی ننماید به چشم ناصواب

چون سنایی صد هزار از دست رفت

دست او را تو چرا کردی جدا

از صلاح و نیکنامی دستها بفشانده‌ام

رازها را می برآرد از تراب

بانگ برخیزد که: هین ای آفرینش آفرین

گفت شکل پیل دیدم چون عمود

تو اسب فراق کرده زینی

از نبی برخوان رجال صدقوا

لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته

چون رسد بر در همی‌بندد کمر

از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش

شرط باشد تا نمازم کم بود

بوسه باران علیک عین‌الله

کو نماز و کو فروغ آن نیاز

جوشن مشکین پر جوش شما

عقل در رنگ‌آورنده دنگ کن

چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا

ماندگان از راه هم در دام او

نقاب بندد بعضی ازو هلال کند

روبهان بر شیر از عفو تو چیر

دمیده بر رخ گلنار جانان

که ز اصل آن خلیلست این پسر

کانکه درین روزگار سوخته بر خام تست

شش نمد بر خود فکند از بیم تفت

کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا

متهم کردند فرمان در رسان

هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا

ای شده غره به مصر و رود نیل

دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن

بحر قلزم را ز مرداری چه باک

ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم

تا بیابید آن گهر را او ز جیب

با تو چکنم به جز مدارا

بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی

روزی که دلش از غم تو چاک نباشد

چون زلیخا در هوای یوسفی

با او به مراد آرمیدیم

صد هزاران سحر در وی مضمرست

تو و رکن و مقام و آب زمزم

کشف شد پایان کارش از اله

گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی

پس بسوزد وصف حادث را گلیم

صفت روی تو به مه کردم

غالب آمد چشم سر حجت نمود

خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم

مکر شاهان جهان را خورده بود

بیگانه درین میان نخواهم

حفت النار از هوا آمد پدید

فارغ ز اشارت نشانی

دست لرزان جسم تو نا منتعش

این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا

هم‌چو معزول آید از حکم سبق

با میوه‌ی انصاف نهالی دگر آمد

یا سواره بر براق و دلدلست

همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا

بارگه پر قاضیان و اصفیا

یک گنه را ازو هزار مگیر

بهر طبلی همچو خیک پر ز باد

زین خصومت ورا حزن نبود

هر یکی را معدنی دان مستقل

در دو دیده‌ی عالمی از عشق خود پلپل نهاد

پا بنه مردانه اندر جو در آ

از نیستی و هستی بر بسته میانیم

از کلوخی کس کجا جوید وفا

کوه آتش مگو که دریا هم

اندر آ و بنگرش از چشم من

تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

ترک کن گلگونه تو گلگونه‌ای

هفهزار و هفصد و هفتاد راه و رهزنست

نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت

اگر باشم شبی مهمان جانان

که صلا و بانگ او راحت‌فزاست

کیست کز هجرت نه جامه بر درید

گشت قحط و جوعشان در راه زفت

به کوه بیستون روزی گذر کرد

در ره خشم و به هنگام شره

منت هر شیره فشاریم نیست

عاقبت هم از خری خبطی بکرد

به حلوا در شد انگشت درازش

هم‌چو خورشیدش به نور افراشتی

چو زلف هندوی او گژ نشین و راست بگو

از برای روی‌پوش چشم بد

در غایت آن به کوش باری

سوی ختنه‌سور کرد آنجا وطن

هوای چهره زیباش نبود

آن تنش از پیه و قوت پر شود

گزیدی پشت دست خویشتن را

که سرشته در خوشی حق بدند

پادشاهی را به کل کردم وداع

گوشت دیگر خر اگر باشد هلا

طبله درون نافه چو از مشک شود

گشته گریان هم امیر و هم فقیر

تا مشام شیر صید مرج‌ها غرنده شد

تلخی دریا همه شیرین شود

مکن از سرزنش سرو مرا پست

کی زبون هم‌چو تو گیج گداست

علم از قاف بقا برکش و عنقا را بین

بر حوالی اژدهایی می‌تنی

زبانی پر دروغ و چشمها تر

با کلوخ و سنگ خشم و کین کند

که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست

گفت من محروم ماندم از غزا

از تف هر سوخته خونش بسوخت

پیش او حجاج خونی عادلست

زانک رسم خوش دلی یک موی نیست

حق و باطل چیست ای نیکو مقال

که خسرو می‌رسد چون کوه آتش

این غریب‌اشمار را نبود وفا

فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد

داروی دیوانه باشد کیر گاو

به عهد شاه خود چون راستی خواست

خانه‌ام پرست از عشق احد

بود دلم متعطش بب خنجر تو

مورچه‌یی ملک سیلمان گرفت

که بشکستند با خانان دهلی

بهر یک کرمی چیست این چاپلوس

تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست

تابش او کرده جهان را به تاب

دولت آدم به خلافت تراست

که از کردنش مرد گردد بلند

با سر مویی رسید با بر موری به ما

کوبنده‌ی تست و حلقه در گوش

زند هر کسی لاف دانندگی

از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته

کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد

چون دو پیاده به پس پیل بند

به و بایسته همچون خال بر رخ

همی هیچ نندیشد از کارزار

چنان مستست کز مستی نمی‌داند رباب از می

دست همت زد و پیچید طناب اطناب

هزاران نافه در برداشت گوئی

لا ابالی‌وار الا حلم او

بر سقف زند نورش گر شمع لگن دارد

وان همه با نیستی ما یکی ست

بگذشت و نزد به دامنت دست

بران سان که بهمن کند شاه سور

گرد تو ز گرد ما برآمد

که با هم یک تنی باشد دو جان را

به دوش افگند چون پروین به مهتاب

از مصاف غمزه‌ی جادوی اوست

که پاکی‌ها ز نزدیکی فزاید

که اگر جان طلبی بنده تأمل نکند

در دل‌شان محرم اسرار شدم

بداندیش گر مرد نیکی گمان

و موتی فی مضار بهم صلاحی

صبر هر چند که بود اندک و بسیار برفت

که بیند جلوه‌ی خورشید با ماه

پر شود او از صفات آفتاب

جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد

نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران

که ای نامت حلاوت داده جان را

بزرگان و کنداوران جهان

دل پر آتش داشت در خونابه‌ای

گرم روان کرد دو کشتی زر

کاختر دشمن بزمین برد مهد

چون سرآمد صبح صادق خور بزاد

حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست

از آن فردا که پس فردا ندارد

سپرد آن ساغر دیگر به دستش

به آمل گذشت از در اردبیل

گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی

آن نرگس رعنای تو آورده کیش کافری

لیک کلیدش به زبان داده‌اند

ماهیی با آب عاصی کی شود

وقت گفتن های شاهنشاه شد

شکار شیر فرمود آهوان را

زنده به دل باش که عمران بود

خداوند ارمنده خاک نژند

کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب

نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت

پیشانی شیر خارد از سم

اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان

آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

چسم مست تو به میخانه کشید ای ساقی

جذبه‌ی عاشق رگ جانش گرفت

که نفزود در پادشاهی نه کاست

یا رب حذر از خیرگی چشم سقیمان

که تو جانی و جان ترا بدن است

جمله‌ی آن شیر ز آبش بسوخت

رو بتاب از من عنان خنگ رخش

تا روزی و بی‌روزی از بخشش رب بیند

شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست

صنم برداشت مهر از حقه‌ی راز

ننازد به داد و نیازد به مهر

ننگ می‌دارم ز سلطانی خویش

ز کجاست بخت آنم که به زیر پایت جویم

برید از آشنایان آشنائی

دل از آن کو دو رنگ شد برکن

ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید

چه می‌کند به خراسان چه میرود به عراق

نبودش با خود اسباب خزاین

که از شاه بودیم یکسر به درد

اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم

که زیان نظر از صحبت ناخوش باشد

کو زید از من قدری بیشتر

دست چپ را شاید آن یا در یمین

زانک دلبر جور را آغاز کرد

بهر تعلیم مریدان، راستی را مسطر است

غنچه‌ی نوخیز نگنجد به پوست

برافراخت آن کودک خرد یال

زین مرقع شرم می‌دارم قوی

تا نگه کردی پشیمان می‌شود

چراغ افروز در قعر دریا

از پرده‌ی پرده‌دار بیرون است

چشم تو علم بیند جان تو هوا داند

که جانها پای‌کوبان می‌جهد بیرون ز قالبها

پس جامه‌ی پاره بر کشیدش

خروشان شود نرگسان دژم

راست چو ثعبان نهاده در کف موسی

که ایشان هم‌چو تو بودند یک چند

همه مشغول عیش و کامرانی

راه سنت کار و مکسب کردنیست

از آن میخانه چون مستان چه ناهموار می‌آید

کام می آلوده ز جلاب شست

همی کرد از سخن کوته ته ره دور

که ایدر بیامد چنین کینه‌کش

این بگفت و گفت زحمت دور دار

که دست شاه خواهد بود جایش

تنش چو نرشته‌ی مریم شد از غم

موج طوفان شوم انشاء الله

مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد

زان کسی نیست ، ازان من ست

دم طاوس را بر سینه زاغ

همی بگسلد خواب و آرام تو

زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم

معشوقه‌ی خود مرا ده باید

که گردد هر دری با گوهری جفت

مرد شهوانی و در غره‌ی شباب

خراباتی ز جانت درگشاید

که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند

که هر دم بر گلی دیگر نشیند

به پیش تو این داور داد و راست

کرد درمن طرفة العینی نگاه

که باشد خوب‌رویان را بسی زین گونه مذهبها

در درس ادب شدی به تکرار

زین باغ برون رفتن ما را نبود روی

یقین می‌دان که نام او جنید و بایزید آید

امشب به پرده محرم کار که بوده‌ای ؟

خریدار شکر سوی سپاهان

ز نخچیرگه تنگدل بازگشت

ناکسی از چشم یار افتاده‌ئی

توئی وان آب حیوان گفته‌ی تست

که روزی سوخته باشد بدین روز

یاوه گشت و هر زنی در جست و جو

وان سنگ سیه نیز از او لعل ثمین شد

کاین باد پای عمر به شتاب میرود

برین در مستمندی داشت سوزی

نیاید نکوبد در بدخویی

پس بجای خود فرستادیش باز

ز هستی چه لافی درین لابقایی

مراد از بام و بخت از در آید

یا آینه که دید مصفا میان آب

برو بر حاصل و محصول می‌خند

تا سپهش گرد برآرد زسند

برمیر قبیله شد به زاری

من این خانه بگزیدم از تاج و تخت

آب با روی گل و سرو روان آوردیم

برسر خاک یار دیرینه

کان گل جنت که زدش باد خزان

موج رحمت آن زمان در جوش شد

زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست

تو به ده از هر چه برای تو نیست

پر نعمت و نزل خسروانه

ز دیدار این مرز ناگشته سیر

هست این غرقاب را ناوی گران

نیاز خازن گنجینه‌ی عشق

بس آزار جگر بیرون تراوید

من به باغ آمدم به باغ خرام

آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد

نگوم حال یک شب تا به یک سال

به بنیاد دگر شد سوی استاد

دل زیردستان به ما شاد باد

مونسی کو که شود همنفسم الا آه

رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا

نه روبه را گریز و حیله تسلیم

هیچ معدومی به هستی نامدی

دل منصور حلاجی که سر دار تو دارد

معزالدین محمد گوهر سام

که بامش برآید به خورشید لامع

به نادادن چیز و گفتار سرد

بر لب دریا به میرم خشک لب

متاع عمر که دادند باز خواهی داد

زدی بر چشم آهو بوسه‌ای چند

پیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد

کرد ما را بین که او دزدید کرد

پیش ابر دست تو کاندر در افشانی نشست

که خلق از من خوش و من در وبالم

گواژه نباید زدن بر کسی

بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

بو که از سوزش جگر برهم

کاموخته می‌کند فراموش

گر خرم گیرند هم نبود شگفت

حریف عشق در اسرار باشد

سرنگون همچون خیال خود فتد در جوی خویش

می کنی و می نپذیرد خدای

تو شاه جهان را ندانی به روی

چوب اندر دست، استاده بپای

بهمه جان چو خسرو دگری نمای مارا

بر هر دو جهان قدم نهاده

عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت

از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد

اکنون صفت مستی زان تو به شکن بشنو

مکن بهر خدا از خویش دورم

بگسترده زر کهن بیختند

که ندارم بهیچ بابی سر سرو و هوای بستان

که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت

بر سر صحیفه‌ی معانی

بوسه می‌دادند بر دستش بسی

تا که در دیده دگر دیده نهد

خونش چو حیوان بدر آید ز تن

نقصان چه بود به عالم پاک

همه رومیان آفرین خواندند

او بدست‌آرد زهی عالی مقام

باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را

ز غم بی خواب شیرین سیه روز

تا کرد بنا بسان کعبه

جان فرعونی به قارون می‌رود

گفتی که : آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟

به روی دوستان زندان بهشتست

به نیکی همو باشد آموزگار

بی‌گنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی

تعظیم کن به این قدری یار خویش را

می‌کرد شکیب تاتوانست

از دل من کی رود آن ترس و گرم

در هوای عشق او صدیق صدق می‌زند

چشمه‌ی خوناب هرگز دیده‌ای ؟

شد خواجه‌ی آن خجسته طارم

بماند تو جز تخم نیکی مکار

هر دو جان کردند بر جانان نثار

که ز تندی سمندت دل پر خار دارد

که روشن شد هم از دیده هم از گوش

در دل تو روز و شب اندیشه‌هاست

خیزید که آن فاتح ابواب درآمد

خرمنی از نافه‌ی مشک ختن

پیش زبون گیر زبونیت چیست

که شد دیر هنگام نخچیر گور

سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره

ز مرد با گهر زینسان کند جفت

مده آخر به طوفان هلاکم

خاک می‌کردند بر سر آن نفر

ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست

کازرده بود بلبل در دام گرفته

نظر دزدیده رو برو نهادند

وزو دارم از نیکویها سپاس

جان خود در کار ایشان باخته

آمده لشکر همه از آب تنگ

کزو باقی نخواهد ماند جز نام

فرود شد که روانش ازین فرود برآمد

گزیده کسی را گزیدی که نوشت

لبش در عذر آن تقصیر چون است؟

ز هجرت پانزده گیرند و هفصد

جهاندار شد زان سخن بدگمان

می‌کشد خاطرم به زلف سیاه

خندید که عاشق را به زین نبود خوردی

آفاق ز نغمه بر طرف کرد

ضعف در کشتی بود در نوح نی

زین آسمان و از خمش کالصبر مفتاح الفرج

که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد؟

بنات شکرین بشناسی از زهر

به داد و خرد بر سر افسرش بود

کی دل کار زن و مردی بود

شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ

به آب دیده شست از خون او سنگ

نی که فرزند خوشترست از آن

که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید

به سنگین حجره شد چون لعل در سنگ

به ملکم نیز هست امیدواری

که از گرد خورشید شد تیره‌گون

که حدی ندارد بیابان او

واگاه نی ز بردن دل ، آن که می‌برد!

عنان زندگانی تافت نتوان

از خسان محفوظ‌تر از لعل کان

به گرد کوی هر مفلس برای وام می‌گردد

سراسر دور در فرمان او باد

دعا: خلد الرحمن ملکه

که هرگز ندیدم نوازش ز شاه

کرد او را شهر رفتن اختیار

باری ار بوس و کناری نیست گو هرگز مباش

که خود را زنده سوزد بر سر شوی

تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه

فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست

شده چون روی دریا روز باران

منت گویم دگر به دان خدای است

گر هرچ معدنش بد در عدن

ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم

یک خانه‌ی دل نماند معمور

کز این کردند سوسن را زبان‌بند

که نمی‌یابد خود این بسته‌دهن

سوی دل و دل من از دسترسی چه می‌شود

ذکر هر کس آن‌چنان باشد که تلقین کرده‌اند

تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان

نپیچی سر از شرم پروردگار

پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار

چه نیکو باشد از هجران نباشد

که از ره زحمت آن خار برخاست

ز مسجد بازمانی وز مناجات

زیرا که چنین دولت بیدار درآمد

از تو شود خواسته‌ی من درست

جان و دلم زفت و به تن لاغرم

بر آذر پاک برزین شدند

که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم

خسرو مسکین نکرد میل بجز سوی دوست

نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر

تا باندک حمله‌ای غالب شوی

کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند

سنگ گر انست به دیوار به

کافتاد چنین وقتی وقت است درافتادن

شب تیره اندر صف کارزار

به سوی عرش به دست کبوتران دعا

عشق همانست و تمنا همان

تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج

هست مغبون اندر این بازارگاه

خمش کن که فخرست آن ننگ نیست

که پرورش جز از ین آب نیست مهر گیا را

در هر دو حالت والهم در صنعت الله من

جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ

در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی

خسرو به غزل بر گو تا دست برافشانم

بشارت می‌دهم بر چار چیزت

بی‌طلب نان سنت الله نیست

بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد

یاد آورید که آرزوی جان رسیدنی است

چون بدیدم سزا بیاموزم

وگر شهر و کشور سپردن به رنج

خیز موسیقار زن در معرفت

به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی

جهان فریاد رستاخیز برداشت

زعشق هرکه خجل شد ازو مدار عجب

وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست

داد خدا دور بزرگی به من

جز به سوی گل تر می نروم

هوا بر دل هرکسی پادشاست

هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی

دیباچه دلها من آیینه‌ی جانها او

شب و روز آفرین و ماه و خورشید

می‌چر آنجا سبزه گرد جویبار

دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند

واجب آید که دو سه زخمه بر آن تار زنیم

پناه کهان باش و فر مهان

جای رحمت داری آخر شرم دار

نور ، کزو دیده‌ی بد باد دور !

که ای دولت به دیدار تو فرخ

گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی

که از هر پاره بلبل می‌توان کرد

بشنوش از دور و دعائی بگو

چون برسم بجوی تو پاک شود پلید من

خردمند باش و بی‌آزار باش

و گر تو گوئی که نیست هستم

ده کنم آن را و به صد تن دهم

کوایش می بنی دنبل مزش نیش

خوار کی بودی ز صورت آن حمار

از آن بگذر کز آن‌ها برنتابد

که از دلها حشم بخشد خدایت

زان باغ بی‌نشانه نشانی خریده‌ام

نهانی نداریم گفتار راست

پای درنه خویش را رسوا ببین

خاصیت سلب گشت افسون را

که می‌کرد اندرو چندان نظاره

وندر دل منست همه ساله خار او

ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند

خیالی هست گرجان نیست او را

که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم

خروشیدن زنگ با کرنای

میان لاغر لاغر میانان

یک بد گر هر دو نمودند باز

به زهرآلود همت بردش از دهر

بازوی شیر خدا هستت بیار

جز او که فکند برندارد

خیز و به دریای ابد جوی راه

تا به کجا کشد بگو مستی بی‌خمار من

سخن‌گوی و هم کامگار نوست

لطف نبود از نکو رویان غریب

نماند از جان خبر و ز هیچ چیزش

زر و دیبا به خدمت می‌کشیدند

کو به سخن بر سر افلاک شد

دل او چون طلبد آنک گران جان باشد

که با یاد تو میرم، چون بمیرم

که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان

کسی کش ز دینار بایست بهر

یاد می لعل تو در خاطر مستان

جهان یک قطره از باران جودش

از آنجا نام شد در یتیمش

از هلاک آدمی در خرمیست

می‌گردد در خرمن تا مشت کهی یابد

گریه نمی خواست همی آمدش

که بکوبد به لگد عصارم

کرا ز اخترش مهربانی بود

لیک ره نبود دل گم راه را

قامتش از مسجد عیسی گذشت

به مشگوی مداین راند شبدیز

هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست

که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

غلغله در گنبد گردون فتاد

تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم

ز مرگ پدر شد دلش مستمند

مشک اذفر خون شود در ناف آهوی ختن

بگویم پیش تو افسانه‌یی چند

ملک بنشست بر پیروزه گون تخت

جانورم جان دارم این را کی خرم

آتشی برفروخت از شررات

که در ضبطش ایران و توران یکی شد

خونبها اندر کفن می آیدم

ز چین و ختن لشکری برگزید

کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است

و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا

بخور عود و عنبر کله بسته

دانم که عقرب تن من شد لقای ری

زان سوی هفتاد پرده دیده را ره بین کند

سینه‌ی خاکیم برون داد گنج

سماع دلکش اوتار می بین

سر تخت خورشید گاه تو باد

که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم

به عزم عرش والا، قم علی الساق

ستون بیستون آمد پدیدار

که آسمان هرگز نبارد غیر پاک

رو به بالا کن به بالا روز شد

تیر مژه نیم کش انداخته

با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم

سر هندوان بود نامش سروش

چشم افتادش بر آن ماه منیر

سفله وش و دون صفت و تنگ خوی

نرینه داد فرزندی چه فرزند

ور به جای دل، جان خواهد، بدهم که سزاست

دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست

خضر خان را بخواند اسکندر عصر

گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان

که بر پشت پیلان همی راند پیش

گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی

یافته در خانه‌ی ماهی قرار

پرند آن قصب پوشان چون ماه

عقل باید که نباشد بدگمان

کف چه دهد کان ز سخای تو نیست

که تا گوید که شبها بر چه سانم

این چرخ چه می داند کز چیست ورا تسکین

کجا نوشه بد نام آن نوبهار

جمله انمودار نقش پر اوست

جای پدر گیرم و تو جای من

به گلها بر درید از خرمی پوست

برداشت همان موی و بخندید بر آن چند

چون منتظران آن نگارید

چون خدا این مرغ را این دانه کرد

وز چنگ بی‌زبان من سیصد زبان برآرم

نگه داشتم ارج مرد نژاد

برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

چشم سر مست تو ترکیست که یغماست فنش

به نقره نقره زد بر حلقه در

در میان عمق آبی اوفتاد

از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد

که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من

وگر تو گرگی ما گرگ را شبان کردیم

که ای نامور شهریار زمین

که لب چون شکرت شور نمکدان دارد

گوش نیوشنده همی کرد باز

فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان

نه سخن را ز دهانت گذر است

که جغدان شهر آبادان چه دانند

کیست که از لطف بتابد عنان؟

مگر بسته است راه گوش اخوان

ز بازارگه تا در شهریار

می‌کند زلف بتان بر قلب جانبازان کمین

گه گهی حاجت درویش روا نیز کنند

که از دیوار تو رنگی تراشیم

که گدا باشم گدا باشم گدا

گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود

او داند و سودای تو من کار ندارم

در هر شبی چو روزم در هر خزان بهارم

همی رفت با او به نخچیرگاه

نیم جو ارزد اگر صد عالمست

بیاله خورده‌ام رطل گران هم

گرفته خون دیده دامنش را

که خاکستر ز آتش یادگار است

چون به زردی همچو دینار آمدند

زانکه دل می‌افتدم از گریه‌های زار خویش

کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این

که پژمرده گردد گل شهریار

که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان

عفو نکوتر ز سیاست بسی

چنین تا چشم زخم افتاد در کار

هر که خود بشناخت یزدان را شناخت

اشکوفه و سبزه زار باشد

به طاعت گاه فرمان شد مهیا

عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

بدان نامداران و مردانگان

که هست هستی خلقش چو نیستی یکسان

آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را

به یک جا آب خورده گرگ با میش

کار می را همی‌دهنده نظام

فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم

یارب آن یوسف گم‌گشته بزندان چون است؟

سبزه‌ها از عکس روی چون گل تو گلستان

یکی پاک‌دل مرد را خواندند

جانهای خاص و عام بر آتش نهاده‌ئی

زمین پرنیان دید و یکسر خوید

نه پیلی کو بود پیل سفالین

تو مرا که افسانه گشتستم بخوان

ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد

اگر به عمر خود امید سال داشتمی

یا رب که چه‌ها دارد آن ساقی شیرین فن

دو من را به یکبار اندر کشید

سرخ رویی باشدم اینجا بسی

کس از بیم کاووس پاسخ نداد

که خسرو چشم هرمز را تبه کرد

کز این هفت ده نایدم ارتفاعی

حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود

شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی

تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین

که ای با گهر نامور شهریار

هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی

ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

کدامین آب و سبزیشان مقامست

رو به حق آنک با تو لطف کرد

ز سبک روحی تو بار گران برخیزد

رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز

طره توست چون کمر بسته بر این میان من

چرا باژ خواهد ز چین و ز سند

در مجلس حشر صوفیان را

چو آمد درفش جفا پیشه دید

بهر بقعه قران ساز و قرین سوز

ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال

بر کنار خود نهاد و ساز آن را هو کند

در شهر یکی خانه‌ی توفان نرسیده

به جای عقل تو شیطان به جای کعبه صنم

پدید آمد اندر زمان نره شیر

در دیده ساز جای مغیلان چنانکه من

نه هوشش بجایست و نه دل بجای

بنای این عمارت می‌نهادم

صبح صادق را تو کاذب هم مبین

چون جعد براندازد چون چهره بیاراید

اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم

گفتم این است بتا اقرارم

بخور تا شوی ایمن و شادکام

ز عکس رای تو تأثیر داده

چنین داد پاسخ که اینست رای

مراد آن شب ز مادر زاد گوئی

بیضه‌ی زر همی نهد در به در از سبک پری

تا آتش و آب همنشین باشد

کی برسی به درد دین؟ جز به صفای درد دن

بره و گرگ به هم خوش نه حسد در دل و نی کین

بیارامد از کژی و کاستی

خنک آنان که نشکیبند از اینان

بجوشید دریا ز آواز کوس

ز حال خویشتن با کوه می‌گفت

تشنگان فضل را تو مغرفی

وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

تیر تو در دل نشست، گو که: خطا کرده‌ای

در جنت جمالت من غرق شهد و شیرم

فزاید بدو فره ایزدی

آن نشان زان سوی آتش می‌دهند

ز گردان گزین کرد چندی سران

خراج از چین ستاند جزیت از روم

ای تن اندر چه محنت افتادی

زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید

که از رخسار او، حالی، جلیس بخت پیروزم

ای دل ز کجاست این طپیدن

ازیرا که فرزند او بود خرد

سوی کمان ابرویت آورده‌ایم پی

سزد گر فرستی هم اکنون به پی

نهاده خسروانی تخت خسرو

مایه برده از می لبهای وی

چون دل همچو آب را عشق تو آهنین کند

ای کرده چون کمر تن ما را خم از خمی

چه می لافند از صبر این صبوران

به پای آورد کاخ و ایوانها

کاب گرم اندر دهانش آمد از شعر ترم

اگر چند باشد دلش پر ز کین

علم را می‌درید و چتر می‌دوخت

وگر بماند زیبد مسیح را خواهر

درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد

چه التفات نماید به دولت و جاهم؟

انما نحن کنهر فرقوه و السلام

ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز

زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمدیم

دل کوه پر ناله‌ی کر نای

به عشق اندرز یاران دور مانده

آنچنان که هست در خدعه‌سرا

پیرهن را ندراند چه کند

که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم

تا ز حیرانی ندانم قطره‌ای را از جهان

که پشتش به دیبا بیاراستی

نیم شب هویی برآوردی بسوز

سر ارجمندان و جان آن تست

به هر زخمی ز پای افکند کوهی

گفت تنها بیش ازین نتوان نشست

شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات

به فراق دوست ماند، چه خبر؟ که دیده دارم

گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز بین

برسم کیان تاج بر سر نهاد

در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی

وزین داستان چند گونه براند

به گیتی در به من بدنام گشتست

در بیابان از ره و از شهر دور

چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود

به مژگانهاش خاک آستان رفتم

که تا صبرت بیاموزد به سقف بی‌ستون رفتن

وگر خام گویم نکوهش کنید

ذره‌ای گردد به پیش نور جانت آفتاب

فرود آمد از اسپ زرین ستام

که باشد گرد بر دل درد بر دل

ز آن خواجگی که در بنه‌ی همت من است

با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند

در تو آن هست و دو صد فتنه به آن پیوسته

تا که چون آینه جان همه بی‌رنگ شویم

شکفته شد آن خسروانی درخت

از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

نمکدان و ریچال گرد اندرش

چو دست سوخته دارم نگاهش

بر چنان دریا چو کشتی شو سوار

خنک آن دم که جنایات عنایات خدا شد

چنان باید که گر جانت بخواهد، بی‌جگر بازی

زین دو اگر من بجهم بخت بود چنبر من

به طایر همه باده‌ی ساده ده

بوک دانم کردن آب خضرنوش

شود گرم و دیو اندر آید به خواب

بگویم صد یک از چیزی که دانم

همچو پروانه به جانبازی مرا

نظر را تا نجنباند نجنبد

بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی

چه غم امروز اگر به زندانیم

بما داد و تاج سر خسروی

لبش در شکر خنده شور جهانی

به نزدیک مرز سواران تور

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

هیچ ازو رنجد دل زندانیی

از بهر شکستگان به پست آمد

ای جان غم پرورد من پرورده‌ی انعام تو

جان گفت علی الله گو دل گفت علالا کن

سرافراز بر تاجور مهتران

هفت طفلیم این زمان ما بی‌پدر

برآورد پوشیده راز از نهفت

کرش صد جان بود بی‌عشق مردست

رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته

فتجانبوا من عاقل مساح

پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش

رخت جان اندر حصاری می کشم

به بازارگان داد لختی درم

می‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راه

ازو بازگسترده هرجای مهر

چراگاه گله جای دگر داشت

بی‌نوا ماندند دد از چاشت‌خوار

بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد

ولی در تو کی رسد زیان از زیان من؟

طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

نگیرد به نزد کسان آب‌روی

برنهادم من در اسرار قدیم

سپهدار ترکان بدزدید یال

جهانی وقف آتش خانه کردند

از می چو پولاد گردد اندام

خبرت هست که گل خاصبک دیوان شد

بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی

زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن

به دیبا بیاراسته گاه را

چون چشم عاصیان سیه از نامه‌ی گناه

که یال یلان داشت و آهنگ شیر

به جای رشته در سوزن کشیدند

ور مرا ناوک کند در تن جهم

آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند

نام او گویم، چو آیم در سخن

ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین

بگویش که ایدر نیابی سپنج

خلق را سرگشته از بهر خدا

برو چرخ گردنده را بخش کرد

جهان را عدل نوشروان شد از یاد

رستی خورد از خوانچه‌ی زرین سمائی

کاهست به خرمن که آمد

خراب کرده بهخون دلش بینبارم

اگر رویت در این رفتن سوی او است

نباشی مگر نامداری دلیر

در تنگنای کعبه و در سومنات نیست

که بردی برستم بران‌گونه دست

به کهبد حال صورت باز گفتند

نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو

گره در ابروی لیلی هلاک مجنونست

دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام

کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم

به فر تو این مرد پیروزگر

بوک بتوان رست از این دریای ژرف

بیرای ازین پس بدانا نمای

سخن را تازه‌تر کردند منشور

دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد

درد دل پیموده‌ای باید چو من

خاصه به تموز گرم و تفسان

ز بهرام قنوج ویران شود

یک بیک زان خم ابروی دوتا می‌شنوم

ز هر کس نیابی به جز آفرین

که بندم در چنین بتخانه زنار

صد هنر را قابل و آماده‌ام

و آوازه درافکند چنین گشت و چنان شد

خون از جگر عاشق محرور کشیده

مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسین

سواران جنگی و کنداوران

جهان پر چشمه‌ی حیوان دریغا

پری و دد و دام گشتش رهی

ز دور آویخته دوری به یک پای

فرزند تو را به گاه تصویر

تا لب چشمه حیوان چه شود

هم‌برین صورت که می‌بینم بها می‌کرده‌ای

ز حلواها و از مرغان بریان

ندید اندران سال روی پدر

بود که بر سر خاک چنین رها نکنی

بخندید وز جای برکند رخش

دگرگون خدمتش را ساز کردند

روح ظالم سوی ظالم می‌دود

همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد

وآنگه ز غصه‌ی ما عالم خبر گرفته

درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

به مستی جدا شد یک از یک دگر

از رسوم خدمت آگاهم برند

خوش آمدش خندید و شادی نمود

به شیرین هم جهان هم جان رها کرد

که الحق تیز بازاری فتادست

بیخود و بی‌کفش و دستار آمدند

که مرده باشم و خاک در استخوان رفته

کوه احد پاره شود آه چه جای دل من

دبیری بزرگ و سخن‌گوی بود

می‌کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه

که یارست یا او نبرد آزمود

جهان چون جشن مریم گشت بر شاه

جانت جوید مغز و کوبد پوستت

الا که رای ماهی آن را مشیر باشد

بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز

بی هیچ دعاگویی عالم شده پرآمین

بنده‌ام خوان و بندگی آموز

دور می‌باشیم از هم والسلام

بدان گیتی آگنده کن گنج من

که کس کس را نپرسیدی که چونی

نکردی به سحر بیان عنصری

سوی ما نورفشان می‌آید

گر جان دریغ بینی، از عاشقان دونم

گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان

همه شبهای بی‌سحر باشد

چو تو سورتی نخواندم همه سر بسر معانی

فرود آمد آنجا و چندی بماند

مهین بانو در آمد شاد و بنشست

گر بمیرم گو برو جسم کهن

سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

بینا کندش بوی خوش پیرهن تو

نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران

گه آب چشم خانه‌ی رازم کند خراب

در گوش حریف نکته‌دان کن

بزد بر سر ترگ رومی گره

پریدند آن پریرویان به یک روز

یک ذره ز خورشید، فلک مژده‌رسان است

لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود

اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن

هر جا که وی است نک گلستان

خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست

پرده‌دار عقد گوهر کرده‌ئی

بلندی ندانند باز از مغاک

مبارک روی گردان در جهانش

یادش آمد طشت و در خانه بد آن

دیدار چو باشد غم دینار کی دارد

که بر گزاف درین انجمن نمی‌باشم

رونق نبود زر را تا باشد در معدن

بر دلم روزگار تنگ آورد

کار خود تا بنگرد بر هم زند

ز تیغ تو ناهید بریان شود

زهر سروی شکفته نوبهاری

در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند

الصلا زن که روز روز صلاست

چون حال بدانسته دیگر نخروشیده

گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

چو او را به رزم اندرون دیدمی

از ره حق روی برتابی و عوانی کنی

بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

زره را جامه کرد و خود را جام

برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ

من کم از کاهم ثباتم می‌دهد

چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش

داند کنار بام که ما بی‌کناره‌ایم

به حرمت جان هجران در میان‌گیر

وصل او کی لایق چون من کسیست

به دیوان دینار دادن نشاند

یکی موی تو وز مه تا به ماهی

جهد کن تا مگر کنی آباد

بال و پر غصه گسستن گرفت

این ز دست چشم و آن از دست دل

ای ساربان منزل مکن جز بر در آن یار من

جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند

گفت در دریا شو و بنگر که آن دردانه کو

نیابد ازو دام و دد زینهار

در درج هنر قلم کشیده

شاخ دست و پا گواهی می‌دهد

بی پای چو کشتی‌ها در بحر همی‌پوید

گر ازمن راست می‌پرسی، به صد چندین سزا بودم

در دل و در گوش خر اسپوختم

که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد

عرش و کرسی قبله کرده خاک او

نباشدش بر سر یکی باژجوی

دعای بد کند خلوت‌نشینی

که داغ ناصیه‌ی هر دو نام او زیبد

این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود

شاید که کشی در قدمش جان گرامی

کو بدرد پرده شادی و غم

کو را چه شکنجه شد زبان بند

تا کم نشود مشغله‌ی بی سر و پایان

نیارست کردن بدو در نگاه

نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت

ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش

یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

چو شد سرگشته می‌بینم که سامانش نمی‌سازی

قند می نوشم و در افغانم

گه نامه دهی و گاه پیغام

بماندی در کف او آن کف خاک

سخنهای نیکو به بند اندرست

ز مه بگذر سخن در آفتابست

سخن خواست گفتن همی با دهن

بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید

دو کودکیم که خوردیم شیر یک پستان

قمت اطوف سکرا مغتنما حول حرم

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

غمی گشت بازوی کندآوران

نسل از شجر بزرگ خالی است

بر دوست پرست چون حریریم

زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست

گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی

کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن

سخن خود بیشتر در روزگارست

سوی گنجم جز خرابی ره نبود

عقاب دلاور بیفگند پر

دهانم پر شکر گردد بدین نام

عسکر آرای ملوک بشرند

دور ز حد گذشت کو آن که شمار می‌کند

با اسیران از فرنگ آورده‌ای

که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم

که بردست آن جمشیدی درفش

یک روز چو چنگ آخر در برکش و بنوازم

ز چنگ بداندیش نر اژدها

زمین را آب داد از چشم گریان

بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم

وین گوش حریف تن تنن گردد

خود نمی‌یابم خلاص از دست این دل پاره من

حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن

با خصم تو در کشتن خود یار توان بود

زنده‌ی جاوید گردم بر درش

بران شهریاران به روز نبرد

هم سکه تو خلیفه احرام

که می‌بینی تو آن خود سایه‌ی توست

بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

اگر بوسی دلی ارزد، ز من جان بی‌بها بستان

می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان همچنین

باری گمان خلق به یک ره یقین کند

گریه چه دهی بیاد مستان

بدو گفت کژی نیاید ز تیر

عاجزتر از این شوم که هستم

چونک برهنه شود چرخ دهد مخزنش

وانگهی عاشق در این دم مشک و عنبر بو کند

هر چه دارم به چنان تیر و کمانی بدهم

یکی دم هشتمت بهر چریدن

دگر فرش آورد شمشیر زن

گر همه آتش بود خوابی بود

به مهر و وفا دل بیاراستی

دو عالم در یکی ویرانه من

با قدم براق او، فرق سپهر چنبری

خاک در او گردد گر علم و عمل دارد

باشد که به دست افتد یک روز عنان تو

از یک پرده زنند الحان

دلی را روز بازاری نباشد

از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم

که این داستان با برادر بگوی

که دوران بود با رفتارشان لنگ

از سر غیرت تو دربان را مکش

بر او خر چو مقداری ندارد

بردیم مثال خود و منشور گرفتم

وان را که ندارد زر ز اکسیر زرین می کن

به جان و به تن دادشان زینهار

مگر من طبع بوتیمار دارم

همی می گسارید با رود زن

کز فاقه روزگار چون رست

من تو را خود هیچ در بایست نیست

هم عیش را لایق نبد هم مرگ را عاشق نشد

آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟

تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان

باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود

گر نیم شب در آید خورشید نیم ورزی

چو آرام یابد به دیگر سرای

که پشتیوان پشت روزگاری

من سقی الیوم کذی جمله ما دام حصل

که بانگ چنگ گوش کر نگیرد

توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن

من صیادم دام مرغانت کنم

بگشاد، چو مار، از آدمی پوست

بس بود این آتش خوش حاصلم

سرافراز و از تخمه پهلوان

چو برقش زادن و مردن یکی بود

که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال

بر گل و گلزار وزیدن گرفت

مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای

هزار رحمت بر سینه جوامردم

به دانا پزشکان سپردندشان

هر زمان میگفت و از سر میگرفت

تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

فیض تو همیشه بارک الله

چو صبح از آفتابش خوش برآیم

بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست

غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز

نه چرخ صدق‌ها زند تو منکری نک آزمون

وصل چه دامن ز کار من بفشاند

زین قدر سنگ است دایم پای دار

همی از نژندی فرو پژمرد

سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

هر گروهی را گمانی دیگر است

که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست

نتوانم، که پای بند توام

ور این نظر گشایی دانی که بی‌نظیرم

وان نیز که هست جفت خارست

سر نهاده بر در خمار و سامان باخته

بپوشید و آمد دوان تا حصار

برون زد نوبتی در دل ربودن

دارمش نگوسار از او من نچکانم

آن را خدای داند هر کس امین نباشد

گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی

هزار زهره غلام دماغ سکرانم

مهره قلب دور کرد ز در

باد می‌آید و آن باد دگر می‌آرد

چو خورشید تابان به دو پیکرست

کایینه غیب گشت نامم

که از آتش لهو تابی نبیند

تا زنم من چرخ‌ها در پای چرخ

دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی

در عربده‌اش شیرین سخنم

کزان سازم آرایش مدح پیر

برین سبک دل دیوانه سرگران شیشه

سر از تن بکندش به کردار شیر

مکافاتش یکی ده باز می‌کرد

سزد چون سر نمی‌گنجد گر از دستار بگریزم

که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید

و آنزمان درد دلم را چاره‌ای نتوان که من

کو همی‌بخشد گهرها رایگان ای عاشقان

غم عشق تو جان بخواهد برد

بر روضه‌ی وصل اوست غلتان

زمانه بیامد نبودش توان

نه آخر آب چشمم عذر خواهست

نه جز با رازداران روی گفتار

کان سو همه عشق بد ولا بود

چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش

با جان صفا چه بود تفسیر صفا کردن

نه بر بالای من کاری بیفتاد

هنوز سوخته آتش سنان تو باشم

زمانه دگرگونه‌تر شد به رنگ

ده و گیر از خداوندان عجب نیست

عاقبت آمد به ما اقبال عشق

شاه معراج و پیک افلاکیست

بوی تو راحت جان چون باد بامدادی

رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من

خرد را چنان کرد باید سپاس

و آن غلام از بیم گشتی چون زریر

به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی

رسیدند از قضا بر چشمه ساری

نطق من آب تازیان برده به نکته‌ی دری

از چنان بالا به پستان می‌رسند

غزلخوان غزالی به رخ چون غزاله

تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم

که آید سوی نیزه‌ی جان گسل

که مست می‌شوم ار نام آب می‌شنوم

که تاب خور ندارد چشم خفاش

که ما را سربلندی بر سر آورد

کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

چندان که کشش بیند سوی تو همی‌یازد

از غم او درد چند ساله نهفته

همچو غریب عربی در عجم

به سختی همه پرورش داده‌اید

که منم آنچه آن همی‌یابم

تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!

قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر

هر که گوید یافتم دیوانه‌ای است

به صفات تو که در کشتن من استادند

چه باشد کام مشتاقی؟ دهانی بر دهان تو

خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن

می‌بوسد و در کنار می‌گیرد

زانکه غرقاب غم عشق تو بحریست عظیم

حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا

فرستادش به هشیاری پیامی

تو مست جام ابتری من مست حوض کوثرم

خورشید کمینه کوکب آمد

من از آن دوست‌ترت می‌دارم

سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن

گل عمرم همه از پای بریخت

کز عکس او دو کون پر انوار آمده

ای وای درین قافله گر فاصله بودی

فلک را جنبش پرگار گردد

بر شان انگبین که گزیند ترنجبین

بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد

گر نتوانم که آشکار آیم

خیال و خواب درهم را رها کن

ناگفته گذشتن این چه ناز است

چشمه‌ی نیل از حسد در چشم لات آورده‌ئی

این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد

مبارک مرده‌ای آزاد میکن

چون نقطه‌ای در جیم تن چون روشنی بر جام دل

ازیرا بیضه مقبل به زیر ماکیان باشد

خیال روی تو فرصت نمی‌دهد به فراغم

بگذر مخر که ما ز خریدار فارغیم

دیوانه‌ی خویش را به صد درد

وین چنین تلخی چنان شیرین که کرد

از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم

بر افسون خوانده‌ای افسانه خواندن

از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم

جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد

خنجر «لا» که میزنی، ناز «نعم» که میکنی

از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من

دام مرغان و مرغ بریانست

باز آی که از دست تو برخاک نشستم

حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم

نقاب نقره بسته خنگ شبدیز

پرجوش ترم از تو آهسته که سرمستم

مرغ چو در بیضه خود بال و پری می‌نشود

مکن عیبی که: پیش من به از صد جاه و مالست این

آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من

منشور جمال جاودان یابد

مرغ ره گرد و برآور بال و پر

از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد

تواند کردن امشب را فراموش

بهرج قلب ناقدان بصیر

مه خوبان مرا از چه چنین پندارید

که نشاید به رایگان مردن

بسیار بیاسایی‌هاده چه به درویشان

کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد

دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن

صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد

به گستاخی سخن راندن روا نیست

از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم

تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست

مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی

ز دست عشق نویسم به پیش تو ناکام

زلفش کدام قاعده بر هم نمی‌زند

تا بجنبد ضربتی بر جان خورد

که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم

بسر باری غم دلبر نتابد

چه قیامت ز هندوان برخاست

کوری آن کس که او از عشرت ما دور بود

چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم

پیکان پر از خون بین ای سخته کمان من

چون خضر، به روضهای خضرا

وی چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن

گره فتاده به سررشته‌ی سخن بی‌تو

بدو پیوسته ناخشنود می‌بود

شکر که من یافتم در بن دندان خویش

امروز در این لشکر جرار برآمد

شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل

جانی خواهد چو بحر عمان

که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد

تو دایما گنجی نهان در قعر جان سبحانه

ز بس خجل شده در روزگار خنده‌ی تو

بخوابانید خسرو را در آن مهد

هشت جنت نعیم خانه‌ی اوست

نیست عاشق و زان ولایت نیست

زنهار! که این باغ بدادیم بوردی

پس چیست غم تو بجز آن چشم خلیدن

عمریست که تا ز سر قدم دارد

چودر مصیبت سهراب رستم دستان

ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟

به اصطرلاب حکمت کرده‌ام حل

مستانه‌اش از کمر گرفتیم

بی نقش و بی‌جهات این شش سو منقش آمد

گو: قرارم مباش و آرامی

کاین فراق تو بر نمی‌تابم

که گویم بوسه‌ای گویی پگاهست

در درون خویش کافر پروریم

خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند

پیاده در رکابش تاجداران

مالک الملک جهان مولای توست

قعر چه را صدر علیین کند

ای بنده‌ی سگان در آن سرای من

لا صبح حیا صخره و رخام

با آنکه در زمانه ز خوی تو می‌رود

تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی

که در به روی نسیم بهار نگشاید

ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است

نشان نماند او را که بشنود نامش

از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد

تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش

زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان

چون نرخ گران شود بتر یابد

دست در دست منش نه بی سخن

گردی که بر جبین من از کوی یار ماند

برافکن لشگر غم را شکستی

خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته

ز آسمان بانگ صلا می‌آید

دل را خوشست با سخنانت به گوش باز

گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

وان کیست که او را به کف از دست تو مالیست

برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت

کز ما به یادبود فراموش کرده‌اند

کیخسرو کیقباد پایه

چو صید عشق روزافزون نبودم

پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد

از زلف تو در دین عرب فتنه فتاده

من خراب ویم این می دانم

روی امیدم به دیگر منزلیست

در نجاست گم شد این جان نفیس

از پای هر که در ره او خار می‌کشم

حصاری قفل او نشکسته دشمن

لعبتانند گشته بازیگر

آن سینه که اندر خود صد باغ ارم دارد

زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله

تا آب هست او می طپد چون چرخ در اسرار من

چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد

زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی

در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست

چراغ چشم و چشم افروز باغی

هر چند علامت نشان گویم

آن عید بدین قربان یعنی بنمی ارزد

گر به دست آید غبار دامن پاک توام

طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم

کار او را سری و سامانیست

گفت هر دل را که مهر زر نخاست

تا دست رد به سینه‌ی دنیا گذاشتیم

سخن لختی به گستاخی در افکند

هین زار زار نال که کار اوفتاد سخت

عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

به دونان رها کن خسیسی و دونی

دل بدان سابقه و دست در انبان داریم

کی سود کند که ساحلی نیست

ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم

یکی را چون شمردی گشت بسیار

به تندی زد بر او یک تازیانه

در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم

گفتی تو که او مجاز گوید

خود کی درست بود؟ که بشکسته‌ایم باز

چون در بر تو میرم نغز است رستخیزم

کاخر دل او دگر نخواهد شد

ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم

نمی‌روید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم

چو زراقان ازان ده رنگ پوش است

کز نم او ذره ذره تا ابد موج‌آور است

کی ناز کند مرده کز شعر کفن دارد

صبح سفید دشمن از غصه شام گردان

شیر است کند شکار خندان

کاعتقاد مذهب و کیشم نماند

حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی

چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا

و گر آتش در آب آری بمیرد

چه شود گر ز خطا خلعت سلطان بکشم

عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند

خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن

یا رب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من

که دلم عشق او از سر نگرفت

این چنین خالی ز مشتاقان چراست

به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار

نیم زان پرده چون گویم از این راز

در مغز افعی مهره بین چون دانه‌ی نار آمده

شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد

وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیده‌ای

بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین

اندی که دل تو شادمانه‌ست

معینست که چشمت نه بر زرست و نه سیم

دور از مژگان ابر نوبهار افتاده‌ام

وی منظر عرش پایگاهت

ور نی نه برنج هست و نی ماش

آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند

در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم

از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

ز جان و جهانش به دل برگزید

ولی چون بی‌کله گردی به بینی آنچه می‌دانی

می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای

برات آورده از شبهای بی‌روز

سوسن و گل به باغ چشم و دهن

بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد

ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش

بی نشان رو بی‌نشان تا زخم ناید بر نشان

گر تو به غم دل منی شاد

هوش دل و دین برده بدستان

آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

به بالاتر شدن نادلپسند است

گفتا که بر او منگر از دیده انسانم

نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

چون مرا روی تو باید، خدمت رایت کنم

چنین است آسمان پس وای مستان

خیره چه لعب‌الخجل کنم که چنانست

در کدامین ره رویم این جایگاه

چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟

اندرز ترا به فال گیرد

قصه دمادم است که غصه دمادم است

این خلوت خاص را نشایید

عسل و تین و روغن و زیتون

کیل باده همچو ساغر می کنم

لاجرم زلف تو پرده‌اش می‌درد

که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی

در زیر گل از سبحه‌ی صد دانه‌ی خویشم

قارون عجم به مال داری

میان جمله رندان‌های هایم

بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد

آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی

شبی بر رخ من تاب لبی بر لب من زن

کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد

با چنگ بساز و چنگ می‌ساز

دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما

نارنج رخ از غم ترنجش

نه نقش او فرو سترد گردش زمان

اندر آن دریای بی‌پایان بجز دریا نبود

گر خنجرم چو باران بر فرق سر بریزی

خار را سرو و یاسمین گفتم

بیش از این در نهان نمی‌گنجد

بالماس زبان دردانه سفتن

از خجالت مهر لب گردیده بی‌دندانیم

که بر بانگ حکایت خوش توان خفت

اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم

قدح زفت بدان پیرک طرار دهید

که هیچ گوش نکردی به ناله‌های حزینم

فصاح علینا صیحه العشق والکم

که دگر سال پار می‌نشود

اهل رحمت را ولی نعمت کند

یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی

دل خوش کن صدهزار بی رخت

آن سپیدی بخت دلسوز است

کوه پی مژده تو اشتر جمازه شود

اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم

به بوی عنبریش چشم‌ها فرازروم

زلفش اکنون دست هم در می‌کند

خواب در بادام مست پرخمار انداخته

قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

چه باید صد گره بر جان خود بست

چون می ندهد عشق یکی لحظه امانم

که آن سرفتنه پاکوبان درآمد

من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم

تا هر سر موی من گردند چو سرمستان

زو چشمه‌ی زندگی نمی بود

وز دو حرف آورد نه طارم پدید

مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد

علم بالای سر بهتر تو دانی

زاهد خلوت نشین رسوا خوش است

ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد

در نقطه‌ی دل ما چون ناپدید کردی

چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن

در تو می‌خندد اشک می‌بارد

کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی

دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد

زهی فرزانه فرزند نظامی

کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم

لطف‌های بی‌نهایت می‌کند

از جملگان بریده، در وحدت ایستاده

ز آتشش جفت وز انگبین محروم

ستمکاری دل‌آزاری نباشد

نام او در جان خود گشتی مقیم

ناله‌ای کز دل بیتاب نیاید بیرون

بدیدن تیز بین و در شدن تیز

در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت

تا لب چشمه حیوان چه شود

روز شد، در کنار خود بودم

گر چه چنین است و چنین هیچ میاسا دل من

خرم دل آنکه پوستین دارد

کز عشق لبت جان بلب آورد پیاله

از روی گرم لاله‌ی گلفام تازه شد

کزین بازیچه دور افتاد شهمات

اما نه چو من خود که کر از کار ندانم

کز وی خز و ابریشم موفور برآمد

تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه‌ای؟

حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن

راستی باید قیامت می‌کند

در خوشی بانگ او بیهش شوند

چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند

نی هویدا دین و نه پنهانیی

تا ریخت پر هر باده‌ای از جام دل در جام ما

حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست

که اندر راه سودای تو این بادست و آن باران

ای لب تو همچو شکر ای شب تو خلد برین

جانا تو نگوییش که انکار ندارد

وز معانی این همه مشک تتار آورده‌ئی

یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم

گفت هم اکنون کنم او را هلاک

آن نمی‌ارزد همان به راستک

تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند

به آب دیده باید کرد سال و ماه فراشی

هزار جان به ارزد زهی متاع ارزان

کازار درین میان نماند

هزار چشم به روی تو این سپهر دو تا

هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما

نایب حق‌اند این پیغامبران

داغ بر رخ کش به لالائی فرست

وز نرگسش ارغوان چه می‌شد

ز چندان آیت خوبی که منزل شد بشان تو

همه محبوس نقوش و وثنات صوریم

جان خود چه، که در جهان نگنجید

چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی

بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من

بر سر آن جیفه جفائی نمود

تو ذاالنون و جنید و بایزیدم

دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود

دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟

بوسه همی‌داد دل بر سر و پیشانیم

سگ کوی تو استخوان ارزد

پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت

تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

گرد سراپرده این راز گرد

کند و کرد هر چه خواهد و خواست

طوطی گوینده شکرخا خوشست

بپرسم یکزمان، کای ترک مردم‌خوار من چونی؟

دلی کو هست چون مرمر برون کن

لبش از مشک چون طغری برآورد

در پیکر تو دو پیکر چشم

در گوش بحر حلقه‌ی گرداب می‌کشیم

نان ندهد تا که به آبت دهد

به جام عشق گرو شد ردا و دستارش

زین رو سخن چون بیخودان هر دم پریشان می‌رود

صوفی چراست سرد و چنین بادها به جوش؟

کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن

صد ملک زمانه یک کنار ارزد

تو شده در زیر بار او اسیر

جامه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار

آمد و از کیسه غنیمت ببرد

که خورشید رجعت کند هم به خاور

چه عجب که نیم حبه ز کفت رکاز گردد

لیک از کس پند ناپذرفته دل

این زمان هر دو نیم مات توام

باد شب تا روز عنبر می‌کشد

چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم

مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم

درنگر و عاجزی خویش بین

گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم

کاشکار تو را باز اجل بازستاند

به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی

وز ناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان

این ندانم آشنا یاری نماند

در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار

امیدوار گریه‌ی مستانه‌ی خودیم

یا خلاف طبع تو از بخت ماست

چو جان مست توست و خرد مستمندت

اگرش سردمزاجان همه در زر گیرند

وانگه که می‌خوانی مرا مرغ به پردانم شدن

چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

گر باورت همی شود و گر نمی‌شود

بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری

سایه‌ی سروم به روی جویبار افتاده‌ام

تا چو من آیم بمن آریش باز

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد

از گفتن لای خود نگذاشتم الاالله

باید که صف‌ها بردری و آیی بر آن قلعه حصین

تسلیم همان جریده گشتم

مرتضا را جان چنین نبود خموش

به قلب قدحهای گلگون زنیم

سوی اصل خویش رفتند انتها

چو ... سگ برهنگک و سرخ پیکرک

بی تو نتوان رست هرگز از غم و تیمار خود

گذاری بر من مهجور بی‌آرامت افتاده؟

چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

گر فلک را هیچ تمکین می‌کند

گوئیا در سایه‌ی پر همائی بوده‌ئی

که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست

دیده نرگس درم دامنش

ادراک و بی‌هوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم

کو برتر از این سودا سودای دگر دارد

ها شدم، از بسکه بغلتیده‌ام

تا نبرد به آسمان راز دل نزار من

نزدیک تو ای رسن بریده

که چرخ آمد طبق‌های نثارت

سایه‌ی مرغ هوایی است شکاری که مراست

لقمه‌ی هر گربه‌ی دران شود

به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار

به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست

سالها با هم نکوبد هاونش

بگشاید عشق شصت روزن

با غمم غمگسار می‌ندهد

بعزم گلشن بلقیس روی سوی سبا کن

در چشم خود سوار، ولیکن پیاده‌ایم

وانک او می‌جست اندر خانه‌اش

که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم

پیش چراغ یزدان آن را گزید باید

قلم کش، که بی‌عقل و دینیم باز

تا که من پیدا و پنهان می روم

وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد

سر بریدندیش از تن بی‌گناه

نماید روی شخص از روی دیگر

میل ما را جانب زاری کند

آمد بر آستانش و بر خوان نو نشست

آن دست گهرفشان کی دارد

ای تو از فکر این و آن بیرون

هم از برای برآویختن نمی‌شایم

پهلوی زمانه لاغر آمد

بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی

گهی تنها فتاده گاه زوجند

سجده آرد پیش آن اکرام و جود

منم گویی که آوازت شنیدم

به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد

دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟

نه آن شراب ازل را شده‌ست جسمم جان

ولیکن در وفا سنگین‌دل آمد

هیچ سنت را فرو نگذاشت او

در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم

احولی بگذار و افزون‌بین مشو

که به صورت فرشته آیین است

دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

گهم درویش خود خواندی و گاهم محتشم کردی

وز فر تو پرها دمد از فکرت طیار من

هر لحظه ز آستان در خیزد

تاکه فرمودت که هردم آتشی در نی فکن

صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند

بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب

افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود

ماه جمال خجسته‌ی تو

اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

کانچه بتوان کرد تنها می‌کند

که یک شبنم دری شهوار گردد

تا من بی‌دست و پا بال و پری پیدا کنم

کین ورقی چند سیه کرده‌ام

کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند

برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد

جزای آنکه شب و روز در دعای تو بودم

لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

دل بین که همی چه باد پیماید

پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم

گر چه در آغوش بحر بیکران افتاده‌ایم

گیسوی خود را بنگر تا چه کرد

به گرد طبله عطار گردیم

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

چون کنی ترک پری رویان؟ مگر دیوانه‌ای؟

شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من

خود کسی بر دل ازو باری نهد

این درین دستم گرفتم آن در آن

روح پاک تو گذشت از افلاک

حال تو دیدم ننوشم قال تو

زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو

گه خلیلش میزبانی می‌کند

دادم به باد عشق تو سود و زیان همه

کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن

عاقبت جر جفات ننماید

در ناف شب دو سلسله‌ی مشکبار جوی

برون رفت و دگر هرگز نیاید

لیک هست از خاصیت دزد بصر

ای خواجه تو نامم نه تا خویش بدان خوانم

گر حمزه و رستمند بادند

با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن

صد پیوست است در آن سکستن

تا عشق ترا چه درخور آید

حلقه می‌زد تا که درگاهم گشاد

هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

جان به زمین بوسه برابر شدی

بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه

چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد

توتیاییست که ما در بصر انداخته‌ایم

چونک مرا توی توی هم یک و هم هزار من

جز جور و جفا حکایتی باید

زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی

روزی که درد و داغ محبت به من رسید

شکر شیرین نمکان ریخته

جان را بدهیم و برگزاریم

کز جوشش آن قلزم زخار برآمد

شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم

که همان بی‌سببی شد سبب بی‌سببان

گفت ای زبون نگر که خریدار می‌نماید

کرد رحمت بر من آشفته‌کار

به باغبان جگر داغدار می‌ماند

کوی خرابات خراب از منست

کان یار لطیف بی‌نشان است

کز لعل و عقیق برتر آمد

ساعتی چه کم گردد؟ گر بکار ما باشی

مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن

اگر باورم آید و گر نیاید

که بگلزار لطافت گل خندان بودی

بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو

بی درمان جان به سلامت برند

ما را یکی خبر کن کز هر دو کیست صادق

چون روز روشن دل شود هر کو ز شب آگاه شد

هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن

فرزند و اهل و خانه‌ات از خانه کردندت برون

رخساره‌ی ماه استخوانست

بر گنج ازین طلسم بیداد

همچو آیینه، لوح ساده مرا

خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

خاقانی از مخاطره در زینهار توست

چو برق و باد سخت اشتاب رفتند

کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟

ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان

به صد دینار دیداری نیاید

سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا

سینه کن این سینه گشائی تراست

بردار سماع جان بی‌هوش

سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

ز غم چون چاره دیواریست بی‌تو

گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم

چو در نوبت عشق ما می‌نیاید

در هودج کبریا بر افلاک

ما به امید فنا از زندگی جان می‌بریم

راحت و آسایش پارینه کو

بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه

یک لحظه صحبت می‌کند یک لحظه شامت می‌کند

دامن ار پر گل و سیب و به و نارم کردی

من ز خرگاه قمر می نروم

چندم ز عتاب تلخ، سوزی؟

در چشمه‌ی خورشید درفشان نرسیدیم

زهر اگر صائب حریفان در گلویم می‌کنند

ساخته معجون مفرح ز خاک

جان برهد از تن تاریک و تنگ

تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند

توفان گریه آن را یکسر بب داده

نی که بر دامن تو بنشستیم

نیم شبان دوش به کیوان رسید

گفت تا دارم دیت اینست کار

خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

باز چه مانند به آن دیگران

پناهش بس است آن خداکش سپردم

رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند

گر التفات نماید به حال ما امروز

محسوس شنیدم من آواز بریدن

هر دلی بیهوده دندانی دگر

زنجیره‌های جعد تو بر پرنیان چشم

من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم

هم محک و هم زر و هم صیرفی

سایه آن نخل بس باروری گو مباش

تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد

کانجا کفایتست سر تازیانه‌ای

احمد نشسته تنها یعنی که من جدایم

با لب خشک و با دو دیده‌ی تر

خوش دلی کی روی باشد مرد را

خلیفه گردد از اولاد آدم

از پی ما دست گزین کرده‌اند

چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار

آن خراب عاشق حاضرمثال ناپدید

ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟

بس نقش‌ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن

مرگ حیران ز دهر گردد باز

ز چشم اختر افشانم بیفتد رسته‌ی پروین

محو یک چهره چو آیینه‌ی تصویر شدیم

بیش ازین ما را مدار از خود جدا

که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم

پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست

دستی دو سه بوسیدن، روزی دو سه سر بودن

قد ما چون پست شد عالی قدیم

روز امید انتظار دراز

تا تو رنجوری ندانم یا منم

روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع

دستگیری هر که پایش در گلست

نکوئی فزون‌تر رسان خلق را

چون مخموران بدان رهینند

بر لوح دل آن نقش که بنگاشته بودم

چشم اول را مبند و چشم احول را مبین

به حال بنده یک‌دم بنگر امروز

هر لحظه با دلم سخنی از زبان جان

خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم

از کمر خدمت تن رسته شد

برجهیدیم خمارانه در این عربده‌ایم

دم نزنم پیش تو جز پست پست

و گر به طیره نرفتی هزار بستدمی

المستغاث ای مسلمین زین نقش‌های پرفتن

تا نه بس در جهان نماند کس

تخت بند پای من شد پای من

مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد

سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز

دلی پر انتظارم اوفتادست

عشق آن یک که پاره ده نیست

آسمان هفتم را زیر پا چه دانی تو؟

مگو چیزی که می ناید به گفتن

مجنون خراب، در خرابی

دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم

پا به گل هر چند در صحرای امکان مانده‌ام

باز پذیرنده آزرم گشت

هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق

کی بیند رویش را چشمی که فرازآمد

از دو جهان بی‌نیاز یافته بودم

در رهش چون کوه آهن می روم

او یکی چنگ خوش اندر آغوش

بس گدای طبع نی مرد من‌اند

صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد

منطق مرغان ز سلیمان گشاد

ور فروشم به تازیی بخرند

کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد

مرا تازه عهدیست با می‌فروش

فارغ از بام و پاسبان گردم

تا کام دل فلان برآید

از بیخودی ز نام و نشان در گذشته‌ایم

گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما

خانه من بر سر خاری چراست

از جمال یار برخوردار باش

که حیفست آن که بیگانه در این شب قد و خد بیند

کز عشق سرشته شد خمیرم

که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن

نهادی کجا گنبد آذرا

وز زبان تو صحابه خسته‌اند

نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود

باز می‌پرسید از جور فلک

که میر پره زدستی به دشت بهر شکار

زیر زبان گفته بدم پست پست

رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی

ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن

دستوری هست در توان آمد

وز عندلیب در چمن افتاده غلغله

چون لاله ما ز صبح ازل داغدیده‌ایم

گویم اگر شه بود آموزگار

کان یوسف خوش خصال خواهیم

کو بی‌تو همه مجاز آمد

فرقی نمی‌کنند، که باریک رشته‌ایم

عادت برق بود وقت مطر خندیدن

که هرکش هنر بیش روزی کم است

زانک زاد و بود من در آن بود

نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم

برد و مات ما ز تست ای خوش صفات

میوه‌ی جان از شکوفه‌زار تو گم شد

پس به نشانه این کمر بر در ما چه می‌کند

که بوی وصل، که واصل شود به بیماران

ز آتش گلبن و نسرین و سوسن

که چونین همی داد خواهید داد؟

سر زلف تابدارت گرهی بر آب بسته

که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم

خاطر غافل کجاها می‌رود

پیش آن تیر سپر زود بینداز، ای دل

که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

هرک گوید نیست، او غره بود

جهان شهر جابلسا کدام است

در پناه نام احمد مستجیر

چون بود آن کس که ندارد دهن

این رقص کنان باشد آن دست زنان آید

ساعتی ترک ننگ و نام بده

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

ابر پیل بر نای رویین زدند

ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من

به علم و زهد و تقوی بوده معروف

کینه، گره بر گره اندوخته

میرم چو تویی چرا بمیرم

کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید

متحیرم که بی او بچه عذر می‌نشینی؟

ما قصد صید مرده چو کرکس نمی‌کنیم

خدمتگاران اولین را

سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند

به کف آیینه‌ای از حیرت دیدارش ده

پرده نشینان به وفا در شگرف

زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه

که تا فریاد از پریان برآید

که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم

بسم الله ای شمس الضحا بسم الله ای عین الیقین

که تا اوست با کس وفایی ندارد

گر باقیست جامی آنست عمر باقی

دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس

زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

پی موسی عصا و بردباریم

زانک جز این رنگ و بو در دل و جان رنگ‌هاست

که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم

من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم

همه خواهندگان لبها ببستند

دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر

ناز نسیم، غنچه‌ی دلتنگ برنداشت

از پی آنست که شد پیش بین

آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است

بر قد و قامت زیبای تو ایمان آرند

خرقه‌ی سالوس بکن، بستن زنار ببین

وصف آن لب را چه گویم کان نگنجد در دهن

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

می‌تواند گشت همزانوی تو

بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »

جز به عدم رای زدن روی نیست

آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف

هر جا که رود عاقبت کار بیاید

بهر خلاف و جدل میسره و میمنه

خواب ما را بین چو وصلت بی‌نشان

گرچه نیاید کلهم از دو برد

وجه نانی را چه اشکالم بدی

به که بلبل برون برد مسکن

قطره‌ای افکند ز دریای خویش

داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته

ور نیک بدیم یادتان باد

تا بعضی از جنایت او برشمردمی

ای بیش ز حاتم از سخا من

می‌زد، به هزار غم فغانی

ذره در غرقاب هرگز دیده‌ئی

از آستان عشق کجا می‌توان شدن؟

بر سر کوی تو فلانرا که کشت

بدین دنیای فانی اوفتیدم

که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت

به خشم اگر چه مرا از نظر بیفگندی

تا کباب از دل شکار خوریم

که از وصلت چه گویم هیچم آید

پیش حق در جنت المأوی قدم

گر بدانی حال من در انتظار خویشتن

برکشیده تیغهای آبدار

من چو پروانه‌ی جانباز امشب

این چه عقلست این که هر دم قصد راه ری کنید

از تو من نیز آنچه میخواهم بده

بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران

این حریف این نقش کمتر می‌زند

گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم

وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند

در وجود آید بود رویش بدان

دو عالم را شکستیم و بخوردیم

جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد

که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم

گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان

کاندرو در هجر سرباری نداشت

اندکی انسی بدمسازی او

چو نتوانی به کنه خود رسیدن

لاله او چون گل خود زرد یافت

گویی نهاد آینه سان دارند

در خون صبور می‌خرامد

آرزوی عاشقان آرزومندش ببین

عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست

از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد

تا ببینی عشرت خاصان حق

ما از آن زیرکتریم ای خوش پسر که دم خوریم

ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد

که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی

هزار دور فرح بین میان ما بی‌جام

روی از چه نمی‌نمایی آخر؟

عقل را در بینش او کی شکیست

زین راه اختیار سفر می‌کنیم ما

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

نصیب خسرو عادل سعادت باد و پیروزی ...

تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد

گوش بر آه و فغان ما مکن

در تک چاه یوسفی دست زنان در آن رسن

گر جویی از زمانه به خون جگر مرا

دسته‌های سنبل خوش بوی بوی

چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟

گوهر تن بر کمرت بسته‌اند

در خاک اثر کرده در صخره و خارا هم

دل هزاران عشوه او را چرید

پایی که نیست بر پی او، لنگ دیده‌ایم

دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن

دستار شرف زدند بر خاک

شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست

خونی که می‌خوری به دل روزگار کن

من نسوزم در عنا و در عطب

با گنج گاو و دولت بیدار می‌روم

جانش چو به لب آید با قندلبی باشد

یارب، فرو فرست به دلها سکینه‌ای

تا گشت به عشق چست و موزون

امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

گر آنشب را سحر بودی چه بودی

یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

نی بسوی آسمان راه سفر

ز غیب می‌رسد از انبیا سلام علیک

بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

مکن حکایت درمان چو درد او چنین

تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

زهر غم چون تویی توان خورد

ترک واجب را روادار آمدند

از دل تمام گوش به افسانه‌ی تواند

مرد بر آندل که جگر گربه خورد

در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

همچو سایه ز آفتاب گریخت

تا در کف دردسر نیفتی

تو دریای جهان را مختصر بین

هم از جور قدیم و حادثاتست

با قافله‌ی خون ز ره دیده روانه

با شیشه پریزاد من از دست پریده است

حلقه این در زن و گفتار بین

مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم

کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد

که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران

چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من

که بتوانم این بار برداشتن

گوی بردم در احادیث و سنن

که اندکی به دل داغدیده می‌ماند

کرده خون را از دو چشم خود رهی

بر خرقه‌های او که ز نور آفریده‌اند

کم ز قضا دردسری ساریست

هر دو جهان می‌نه و یک موی تو

بیگانگیش خویشی در مذهب بی‌خویشان

گر ز وصال توام کسی خبر آرد

چین گیسوی تو ای ترک ختا چیست بگو

درین شکفته چمن، دیده‌ی ندیده مرا

در غم و راحت همه مکرست و دام

بس سرد فضولانند آهسته که سرمستم

به خانه خانه دوند از گریزخانه مات

دخل زیان کرده‌ام، خرج زیانم بده

از فراق ماه روی همنشان همنشین

نگر تا چه بد آهو افگند بن

از آن بی سایه دایم می‌درفشی

به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم

نقش و صورت پیش آن معنی سدست

چه کنم نیمه‌ی جانی که توراست

مستی سغراق احد با تو درآید در لحد

که بسی خار جفا در جگرم خست امروز

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

وز غم ایام بگریز ای غلام

چون از در میخانه بدر برد بدوشم

هر کس شناخته است یمین و یسار خویش

دعوی شاهی و استیلا مکن

او خر پالان بود و پالهنگ

ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود

چو لعل بدخشی به زر بر نهادم

کشف کنم خضر زمانت کنم

گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد

تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی

سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی

عیش تو از خوی تو خوشتر شود

ور رسد جز عذاب می‌نرسد

چو او بیند مرا تنها گریزد

باز پرسی ز خلایق، همه گویند: ندیدم

غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

برات عهد و وفا ناروان تواند بود

چشمه‌ی خورشید را بسته ز شب سایبان

بهار عالم ایجاد می‌کنیم ترا

کفر نعمت آمد و بینیش خورد

تو به کجا دیده‌ای طبله حلوا ترش

ازیرا ز آتش مطبخ نصیب دیگ دود آمد

گر به گوش او رسیدی این خروش

وز گرد چاره نیست چو در خاکدان رویم

بی‌غم و رنج مبادم اگرم رنج کند

شد خبر محمود را از کار او

کار ایران با خداست

سیر باطن هست بالای سما

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

زان سو ملکیست بسته مرصاد

پیکان عشق را به ازین ساز جوشنی

همچو ایمان بر او امان گردیم

خوی بدش قرار نگیرد قضا کند

زبان شمع فتادست از دهان بیرون

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام

دعوی شمشیر خطیبی مکن

در عالم خیال چه گنجد خیال گل

چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

بوی آن نیست که در صحن سرایش باشی

حمدلله خانه پرداز آمدیم

برد باید علت لنگی و رهواری مرا

کی ترا ممکن شود افکندگی

موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود

تا بهمان باد شوم باز پس

در کرم هندوی دربان اسد

هر گمشده را سرور و سالار مدارید

مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه

جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

برکرده عتاب و داوری را

گر چه بیمارست خونخواریش بین

که تا دانست از آن اصل همه چیز

پشت کمان چون شکمش نرم کرد

ما دیده در آن شکار داریم

اندر برش دل من کی پر و بال گیرد

ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش

بردار چنگ می زن بر تار توبه کردم

زینجاست تفاوت نشانها

سوی او با تیغ نتوان برد دست

کدام سوخته یارب برین رساله گذشت؟

عیب ظاهر را بجستندی که کو

دل ندارد هر که در پهلوی توست

گفتا به صدف مانی کو در به شکم دارد

ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن

تا کنون جان درفشان دارم

گه ماه می‌نگارد در ره ز نعل مرکب

زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانه‌ئی

مترنم به شیوه‌ی عشاق

از درون من نجست اسرار من

هر چه داریم همه از عز و جلالت بردیم

چون شمع تنت جان شد نی پیش و نی پس باشد

پیوسته برین صورت و این ساز نبینی

ور جهان تاریک خواهی روی را مستور کن

بی‌خروش مگس نمی‌آید

چون بلبل مست می سراییم

رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد

خوب جوانی سخن آغاز کرد

پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد

بوی او یافت کز او بوی وفا می‌آید

گر مجال افتد زهی خوش مردنی!

خیز ای وامق تو باری عهد عذرا تازه کن

مسلمان، مردم این را دل شمارد

با بوی خوشت همنفس باد بهاریم

بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است

غره شد از شهر و فرزندان برید

گشته ز ساغر خیره و دنگان

بی رنگ نیک و رنگ بد توحید و یک تویی بود

گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل

که سودت کم کند در گور تلقین

یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت

دوستی او غم جان آورد

همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است

روی خجل گشته و دل ناامید

تیغت زند او که بس غیور است

تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند

هم بادبان ببرم، هم لنگرت بسوزم

وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان

یک جهان بی‌کار با کاری کجاست

همچو مرغ بر بابزن مزن

گم نکند پرده و آهنگ را

آن کنیزک از قضا بیمار شد

بگیرد ملالی ز جان و ز جایش

سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

تو به سر من چو نمی‌رسی، علنم ببین

دل بی‌دست و بی‌پا را بگردان

با من شبی به روز نیاورده‌ای به کام

مقصود وجود نقش اشیاست

به نزد اهل عقل آمد تفکر

لقمه‌ی حرص و امل زانند خلق

بند فلک گسسته و جرم زمین هبا

در عوض زشت بدان قحبه رشت

خبر وصل داده‌ای، ننموده‌ای که: کو و کی؟

مثال دانه در رو یتیم باش یتیم

تا چو می‌بگذشت بر گوهر گذشت

که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی

گلی که من به سر تیشه می‌توانم زد

زانک این را هم قضا بر ما نهاد

دگربار او نپردازد از این سون رخت دل حاصل

بدان روزی که روز داد باشد

روز شادی کس نخواهد کرد جست و جوی تو

آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن

این حدیثت بدان نمی‌ماند

زیر چنگ از ناله‌ی زار من است

مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن

آدمی با این دو کی ایمن بود

عالمی در عالمی می‌بایدت

کاین صوفی جان تو در معصره‌ها کوبد

تن ازین غصه، گو: بمیر امروز

چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان

رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید

خطت بنقشبندی نقشی برآب بسته

که برگ را ز برای نوا گذاشته‌اند

در وفای آن اشارت جان دهی

از آن می‌های کاری من چه خوش بی‌هوش هشیارم

بده ز شرق نشان‌ها که این دمت چو صباست

چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟

اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن

لاجرم کار عاشقان زارست

هم نخواهی رفت جز بادی بدست

بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی

روی ننمود از شکار و از عمل

طلق حلال پروران، طلق روان گوهری

شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

دانی که: ما متاع کدامین جزیره‌ایم؟

جان پذیرد عقل یابد زان شکن

گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود

بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست

روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده

دشمن او بود در ایشان یکی

ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف

نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد

گر تو فردا حکم روزشمارم باشی

چندان بهانه کردم وز دست او نرستم

باز باز آمد به دستانم ببرد

از چه بر ما می‌زنند این خلق راه

دستی به آن دو زلف رسا می‌توان رساند

ما سخنیم این طلل ایوان ماست

آمد آن خوبروی ماه عذار

در گوشم گو که کس نداند

از چپ و راست همچو طنازان

جان‌ها به لب آمد هله وقت است نمودن

وین سزا نیک در کنار کند

ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته‌ایم

به حق یکبارگی مجذوب گردد

شفقت خود باز ندارد ز من

مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال

چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی

فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن

زان درد که نامش انتظارست

زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است

صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل

باز گشاید کمر آسمان

روزی خوری از دهان مادر

چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست

جز قصه‌ی عشقت همه با دست و فسانه

این خاک بوالهوس را بر روی خاک پاشیم

زیرا که جفاش بی‌شمارست

وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی

غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل

وامق افتاده و عذرا شده

چو اندر مخزن اسرار بودیم

تا او تو شوی تو او این حصن و مفر باشد

که نور خرمن ماهش به معنی خوشه چین بینی

چونک درسازیم زیر و بم زنیم

زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست

تا ازین کارم چه نقش آید پدید

از قول مولوی غزل عاشقانه‌ای

پای فروکش گه آسایشست

مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز

کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند

زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم

پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی است آن

تاب چندین زیان نمی‌آرد

چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته

به سوی روح می‌باشد اشارت

خانه ز پرداختن آیین گرفت

گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم

که لشکرهای عشق او به دروازه حصار آمد

که جور تو دیدیم و بیداد نیز

زندان نبود سینه میدان بود آن میدان

طرب در روزه عشرت در نمازست

جای بی‌جانان کجا آید به کار

در خم قرار نیست شراب رسیده را

مرسله یک گره از هر دوی

از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند

وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود

نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانه‌ای بندی؟

زانک ز هستی به کنار آمدیم

یک دل به هزار جان دریغست

با هوای کعبه در بتخانه می‌باید شدن

به تو بی تو جمال خود نماید

بود ناخدا ترس را کار سخت

که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش

هر سو که افتد بعد از این بر مشک و بر عنبر زند

بنگر که: از گشاد وز بستش چه میکشم؟

نوش تین است و نیش تنین

زر چوبه شده زرنگ زردش

وین چنین داغی سزای آن کس است

ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم

که ناچیز بود آفرینش نخست

نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر

کاین سخن را مجال جولان نیست

دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز

خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

انوری گر شمار برگیرد

در ریاض وحدتش مرغ خوش الحان یافتم

چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟

کنون سوی پرسش کنم بازگشت

من مات من الهوی فقد عاش

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن

چون سوی من میلی کنی میلی کنی روشن شود چشمان من چشمان من

راه بتخانهای آزر گیر

همچو سراب شد همه عالم سراسرم

از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای؟

ز ما آفریننده را آفرین

ز آب و خاک و نار و باد عز الدین بوعمران

ور چنین نیست چرا بانگ کمان می‌آید

منال گو: ز غم ما و غم مخور، چه کنم؟

سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم

من ندانم که آن چه اختر بود

نتوانم که من سوخته دل نخروشم

هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است

هوائی فرو ماند از او آبدار

چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم

زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد

گر من کنم این دوری دورست که نتوانم

ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن

دخل نه و خرج روان خوشترست

جبه‌ای آورد بر هم دوخته

ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم

به افسردگی زو برآمد بخار

از لب لعل او بیابی داد

بس شدم زیر و زبر کو گربه در انبان نهاد

می‌کرد جان خویشتن اندر گلوی تو

قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن

چون رخ تو لاله‌ی خود روی نیست

بر چشمه‌ی چشم من خونخوار فرود آی

مسکین خبر از رخنه‌ی دیوار ندارد

از پی ما زله چه آورده‌ای

کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم

نظاره جمال خدا جز خدا نکرد

به ازآن نیست که پای بمقدار کشم؟

حد نیست مرا هر چند یکم

از برای مصلحت خود را به خواب افکنده‌ام

این زمان شد توتیا زیرزمین

از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم

روان کن اگر گنجی آکنده‌ای

که به مریخ ماند از گهر او

اندر بر خود چو چنگ دارد

بر شاخ سدره جلوه کنان بود صبح دم

نیست به خانه هیچ کس خانه مساز بر زمین

نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

دردت ز روی تعیین درمان دردمندان

زلفش به دستم می‌دهد، سررشته‌ی آمالها

به من داد تیغی در آیینه‌ای

جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد

به جز آن نام نشاید که بر آید به لسانم

گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من

زند بر بام چرخ ایام کوس کبریای من

رستند کنون از من و از دردسر من

آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی

به آبی شد آن جوهر آبدار

پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست

کز عشق چه پرده‌ها دریدند

اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه می‌آری؟ بده

پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان

دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده‌ها

بگشای لب که چشمه‌ی حیوان من شوی

آماده‌ی پرواز چو اوراق خزانیم

بلی ماه با مشتری خویش نیست

واجب آید که به اقبال تو بر تن نتنیم

سنگ‌ها را کان لعل و کفرها را دین کنند

تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی

خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم

بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم

که آب شور فزون دارد این زمان مقدار

آنچه از عمر به بازیچه‌ی طفلانه گذشت

خطبه تو کن تا خطبا دم زنند

کاین عرض از گنجه نیست از وطن آورد

مدانید که چونید مدانید که چندید

این بستردیم پاک، آن به در انداختیم

صد هزاران صف شکسته زین کمان

چه نان‌ها پخته‌اند ای جان برون از صنعت نانبا

آرام دل و آرزوی جان که بودی

خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است

سیاهی نشینی چو آب حیات

برم از من که بسوزی که زبانه‌ست زبانم

هر چند دهان را به جوابی نگشایید

به دست تو بود، ای پری، من چه دانم؟

چونک بر رخ ز عشق چین دارم

لایق پادشهی بزم گدایانه‌ی ما

پیش یوسف از سر عجزی زفان

کسی به سایه‌ی خود سرگران نمی‌باشد

جز ایزد خداوند بینش نبود

دلت غمگین و نفست شادمانه است

در گوش من آن جا هم هیهای تو می‌آید

تا به شما در رسد قافله‌ی واپسان

رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران

بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند

بنام خدا سربرآرد بلند

زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم

تا باز شود کاری زان طره که بفشاند

دو دست خویش چون حبل الوریدی

تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من

من سخن جان دیگرم نسبت به فرهادم مده

که جهان گذران با تو به جان درگذر است

قطع امید ز سر رشته‌ی ساحل کردیم

ز یونانی و پهلوی و دری

راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک

لاجرم چنبر دل جز به رسن می‌نرود

بخت مرا نگه کن و حال زمانه بین

وی من ز تاب روی تو همچون عقیق اندر یمن

نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی را

کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست

فرصت به عیبجویی یاران نمی‌دهیم

سنگ چرا گوهر او را شکست

ز غم ار ناله برآرم ز غم آموز خموشم

با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

عجب نبود، که سال و مه دم او می‌خورم چون نی

چشم مریخی خون آشام پرشر یاد کن

گمارنده هفت دریاست گوئی

ترک ایمان گیر و جان را برفشان

طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی

بسی آفرین تازه کرد از خدای

یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است

چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد

سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل

یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من

نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

خفته‌ئی بیدار نبود ور بود نبود چنین

صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن

قبه خضرا تو کنی بیستون

کیخسرو و کیقباد باشیم

زانک از این جاش برون جست نیست

یا عنبر افشاند هوا، یا مشک ساید بعد ازین

که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون

که می‌خواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی

هاتفیش آواز داد از آسمان

خشت خامی است که در زیر سر خود داریم

مخترع هر چه وجودیش هست

قلب را کیمیای ناب کند

چند معنی را ز حرفی می‌مزید

چونکه نجستی و بخستی، برو

از من شنو که بحریم و بحر اندرم

اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را

بهوا رفته و در چنگ عقاب افتاده

منت شیرینی افسانه می‌باید کشید

ز هر جنبشی جنبشی نو بزاد

گه چو بلبل نال و خوش فریاد باش

آخر نه به روی آن پری بود

کیسه فرو ریز، کاسه خواه و چغانه

دگر جوقی چو شاخ گل سواران

روی به محتشم نما آن چه نکرده‌ای بکن

دست از دنیای من کوتاه کن

از آن نغمات آسمانی

ز سنگ سیه گوهر آید پدید

نفس چون مس بود و جان چون کیمیا

تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد

کی بی‌نمک بماند بر آتشت کبابی؟

ما صحیفه خط و عنوان توییم

که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا

باشد که دل خسته برون آورم از چاه

سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می‌کشم

همش بزم فرخ بود هم سپاه

گر جست غلط از من من مست برون جستم

کو صور عشق تا سر از این گور برکنند

صد خانه‌ی چون دوزخ، صد دیده‌ی چون خانی

هر یکی رنج دماغ و کنده‌ای بر پای من

بر تو خدمت صد ساله چاکران منسوخ

تباه کرد به خون مردم بصر روزه

که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما

جز تو نداریم نوازنده‌ای

همبر طاق ابروان بدرود باد

صرف آرید نخواهیم که آمیز کنید

یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن

من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم

نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

بی یار نیم و خبر از یار نداریم

خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم

ختم نبوت به محمد سپرد

که یعنی ما به دریابار بودیم

سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند

گر چه هرگز مرا نمی‌خوانی

صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان

از کجا آه به این طرفه مقام افتادم

بجز خاکستر خود هیچ مرهم

صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم

عصابه ز چشم خرد کرد باز

به روی و بالا ماه تمام و سرو روان

شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود

اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه

تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا

مگر آن زلف چو کاف و خم ابروی چو نون

سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب

مرغ دلش رفته به آرامگاه

بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

که آن سلطان بی‌همتا کجا شد

وانگه دل بیمار من می‌میرد از بی‌شربتی

درکشم در چرخش و گردان کنم

اینست که من نزارم از وی

در ره سگ بود لختی استخوان

زین چمن گر چون خزان برگ سفر می‌داشتم

آینه دیده درانداختم

رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود

که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد

بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم

دل گرفته خوش بغل‌های گمان

که ز من فریاد داری هر زمان

کشته را هیچ در فغان دیدی

نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

ور به مثل نوح شد آبش برد

تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم

که تیغ و خنجر سوسن در این پیکار تیز آمد

حجره گلشن شد از آن ترک عقیقل گیسوی

رنجور بسته فن بود خاصه در این باریک فن

دلم بده که بگویم جواب مسله‌ی تو

گفت ای عیسی منم مردی کهن

ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم

مخزن اسرار الهی درو

چون لعبتی در بسدین پیرهن

به طور موسی عمران و غلغل میقات

گمان مبر تو که: من ترک یار خویش کنم

چو چنگم خوش بساز و بانوا کن

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

چو روزگار برآمد ز روزگار چه غم

آواز ما اگر نشود از حیا بلند

کند تازه پیرایه‌های کهن

که از ظلم خزان صد داغ دارم

جامه درد نعره زند کاین صفاست

سود کی کردم؟ ای زیانت خوش

وز نور رویت آمد عهد الست یادم

شاه عشق آمد و من خانه‌ی خود برچیدم

اسرار زمین و آسمان هم

هر جا رویم معتکف خانه‌ی خودیم

چون بهار من بخندد برجهد بیمار من

ابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمده

تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود

روا بود که همه عمرش انتظار کشی

ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن

مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را

که به رخسار چو مه نادره‌ی آفاقی

آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم

بیخود کنشان و جمله بستان

بمانده است بیرون ز بیم نهنگ

خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد

روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم

به عشق درنروم در کدام کار روم

در دو پیاله می دو ساله نهفاع

از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد

چندان که درین دایره چون چشم بریدیم

ای پاسبان بیدار شو خفته نشاید پاسبان

آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

عشق تو چون زمردی گر چه که اژدها بود

سیل برخاسته و شهر و عمارت برده

کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا

لطف شنیدم ولی نه چندان

در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن

نه پس طریق گریز و نه پیش جای مقام

اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم

آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل

در پی آن عیش و تماشا دلم

یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد

دید شهر از زیب و زینت آشکار

شام تاریک ما را سحر کن

او به جان جوید جفای نیکوان

چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته

عاشقان گویند نی نی زود باد

به مه می‌ماند از خوبی رخ جانان که من دیدم

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی

به دل در قصه‌ی ایمان نوشتند

چرخ را بر هم نسوزد دود آتشدان من

کاندر دهن تو می نشانیم

زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد

آیین جان سپاری، گفتیم اگر شنیدی

یکایک بر تو برخواند خمش کن

میتوان از تو کشید ای همه منت واقع

ز قعر هفت دریا بر گذشته

در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش

یا رستم جنگ را چو جوشن

بلکه دانسته‌اید و دیده عیان

چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید

یا چند ذره را ز زمین بر هوا رسان

گفت ترسم تا نسوزد غبغبم

قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را

خانه‌ی دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم

نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین

چون صداییست زان سلام علیک

آفتاب حسن در آغوش باد

ز روز وصل و شب صحبت تو بیزارم

شمس حق و دین چو دریا کی شود داخل بدن

هست این زبان کبری عجب از حسن دعوی داد تو

کی توانی دادن آسانش ز دست

چهارم «آیت الکرسی» همی دان

وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان

پشت گرداند از رکوع دوتا

این کند مرغ هوا چونک به چستی افتید

چنان شدی که کنون روی نیز می‌تابی

گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام

چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را

که یاری دور می‌ماند ز یاری

بسی سرگشتگی در پیش دارد

چو گنجشکان درآ از راه روزن

درافکند شررش صد هزار جوش و حریق

از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد

جگر ریش و دل سوخته توفیر درو

یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن

نجستی یک دل از دستش اگر این کار دانستی

نه زنی در دین نه مردی چند ازین

تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا

وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

یعنی دل من بر آن دهان است

شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد

گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش

آدم نداش کرد تو ردی نه ما ردیم

شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را

که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد؟

وان سنبل ناکشته بر طینت آدم زن

سوی تو پراشکسته و تن خسته پریدیم

زان برگ که شاخ تر ندارد

رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن

باز هم در خود تماشا می رویم

خواهی تراشید از خاره‌ی عاشق

سوی او آخر مرا راهی نمای

به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟

برای عبرت و نظاره بستان

شکل فلک چیست حلقه‌ی در راز است

همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد

ای دوای دل ما، ار سر رنجور مرو

من ز تهدید خسان نگریختم

پیش عشق و خنجرش حلقی کشید

احوال کس مپرس که جای سال نیست

درین سفینه‌ی پر رخنه زینهار مخسب

چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین

گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم

ملول اسرار را محرم نگردد

ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم

ما همه بنده رضای توییم

وصف مه روی تو کماهی

یا نه اندر خانه‌ی خویشم گذار

در بوته‌ی گداز به هم باز می‌رسد

در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم

هین که دل برخاست غم در سر نشست

اگر چه خاکیند ایشان ولیکن شاه و سلطانند

نقشبندی سوار در پرده

ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام

در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را

شد رشته‌ی جان ما گسسته

چه می‌کردیم با این زندگانی؟

ابروی خویش عرضه ده گشته دوتا که همچنین

تا جانت به لطف دررباییم

نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید

در جامهای لاله ز هر گوشه راوقی

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

بیش ازین بود از تو امید دل شیدای من

هیچ کس نه دید و نه بیند چنین

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟

چه نسبت زاغ را با باز و شاهین

هرچه صحبت شمری هم سقم است

که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد

من آشفته کنون با همه عالم به نبردم

خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من

بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب

کار درویش چو خلخال میفکن در پای

تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت

تا مقبل آید از سخن لا تهتکوا جلبابکم

هر لحظه در این شورش بر بام و درست این دل

کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید

آب چشم مهربانان برنتابد بیش ازین

عیش‌هایی که با نگار کنیم

در آتش ار دود به در آید تر آفتاب

بیرون زده رخت دل به صحرا

به یک پیاله من خاکسار را دریاب

خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

سعادت با نشستش همنشین شد

راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز

تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را

لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی

وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت

من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم

همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

چرخ‌ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود

آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

میفشان گرد از مو زلف را بگذار آشفته

وان نیز به صبر کرد مرهم

ماتم و سور این زمانه یکی است

سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند تحسین

آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست

کم مباد و هر دم افزاینده باد

بند تو بر پای و باد توبه به دستیم

ز پنج و شش گذرم زود بر احد گردم

این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما

حیات جاودانی چیست پیش دوستان بودن

آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم

بارنامه پاسبان را برشکن

گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند

پیش آن ماه تندخو برسان

چو من فنا شوم از هر دو کس نفیرانم

به جز تو در مرض فقر نبض بیماران

می‌خواست به رغم صوفیان گفت

صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم

از زمین بگسل اگر بر آسمان می‌بایدت

که جرعه‌اش را صد من شکر به نقد بهاست

چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او

یک زمانی سخن پخته به نبشته من

عین تاخیر عطا یاری اوست

یکی بی سایه نخل بی‌برستم

مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم

چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون

عاشقی مستی جوانی می خوری را یافتم

دشمن همدگرند و به حقیقت یارند

بویی بیاور زان باغ وردم

بردار بانگ زیر و بم کاین وقت سرخوانی است این

وان آستان هم بازرست از زحمت فرسودگی

حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند

که آن چون نقطه وین دور محیط است

هر دو را بشکنم بنپذیرم

بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی

بلبل جان مست گلستان ماست

وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده

کو حجاب حق است بردارم

چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را

وز چنگ سر زلف تو با ناله‌ی زاریم

رحمی به حال تشنه‌ی دیدار می‌کنی

ای مسلمانان کی دیده‌ست خرقه رقصان بی‌بدن

هم جهانی هم نهانی هم عیانی شاد باش

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس

سجده‌ای آرم بر زمین و جان سپارم در زمان

سخت چشم من ازین معرکه ترسانیده

ز روی لطف ودلداری بگوئید

زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس

خون عشاق نخفته‌ست و نخسبد به جهان

چون جمال آن چنان آراسته است

بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد

ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن

گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن

می‌زن به نمک هر دم بریان جگر ما را

صفت روی تو با مرغ سحر می‌کردم

نهاده است ایزد اندر جان و در تن

لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من

شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم

از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست

که چو خاک از بر خود دور فگندی خوارم

بی‌پناه توتیا نشکیفتم

تغافلیست که خود نام کرده لطف نهانش

اسرار غم هجر تو در طی طوامیر

اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است

ور بگردد بایدش گردن زدن

کو خوک را به مسجد اقصی رها کند

این دارد و آن و آن ندارد

نقش تو استوار کنم در خیال خویش

وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم

یا بده برگی و یا بفرست مرگ

هر دم که یاد اجری و ادرار کرده‌ایم

بیش ازان است که تحریر توانم کردن

این چنین زیر و زبر خوش نیستم

دست بسته پیش میر مهربان آوردمش

وز قطره اندیشه صد گونه گهر سازد

شرط آن بود که: باز نگردد ز خار ازو

یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من

ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان

در صف معرکه اندیشه‌ی جان نتوان کرد

روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده

کز شعاعش پرده‌ها بشناختیم

خدایگان نکو منظر و نکو مخبر

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

گویی که: بر حریر، نه بر خار می‌روم

درآ در پیش من چون شمع بنشین

حق وسیلت کرد اندر رشد و سود

من کشته دو ساعد سیمین قاتلم

با سلطنت بلخ خریدند عزیزان

کید او از بی‌نشانی بردراند هر نشان

غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم

لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

بر قافله‌ی عشق سر چاه بگیرم

نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن

بی‌مشتری فریبی دلاله میرود

از نسیم گلشن وصلش روان پرورده‌اند

جام ما پر ز خون جگر شد

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت

در آن دریای خون آشام عقل مختصر چه بود

من چند درین گلخن ویرانه بسوزم؟

تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین

رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند

روانرا حیاتی و تن را هلاکی

بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد

چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم

نه گردون را چنین ما می دوانیم

نه دکان و نه سودا و نه این بازار می‌ماند

من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش

زخم گشتم صد ره و مرهم شدم

چشم حسود از پی دفع گزند تو

ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند

ندای «واحد القهار» بنیوش

زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین

شاه از پی او به دوستداری است

ملک پدر بجویی ای بی‌نوا چه باشد

روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم

سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان

آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را

هزار بار بمیرند پیش بیماران

که در وحدت دویی عین ضلال است

سیاه و تیره شوم گوییا ز کفارم

تا کی باشم ز چرخ آونگ

آخر نه به روی آن پری بود

می‌رود تیر از کمان، اندیشه کن

در گل و گلزار چونت یافتم

من جیب خود نه دامن افلاک بر درم

که دود دل ز خامی برنیاید

تو آن را نام کرده نهر جاری

اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن

به سلام سها فرستادی

عاشقان لاغر تن خود را چو برگ که کنید

جامی بده، که من ز سرانجام فارغم

جمله بت‌ها بشکند آنک نه آن است و نه این

یا چرا زیشان قبول زر کنید

عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو

وز او سیر و سلوکی حاصل آید

جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن

تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم

این چمن بی‌مار باد و دشمنش بیمار باد

ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟

بار کی می کشم ببین عزت کار و بار من

چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان

دانه‌ی خال تو در دام بلا می‌آرد

وز او انسان شود پیدا دگر بار

آن خیالات به هم درشکند او ز فغان

اگر آن نفس یک ساعت بمردست

هر که سر او سر منبر گرفت

گله‌ی دیو دوان در پی یک مشت پری

وانگهان بر قدمش نیمچه‌ای ببریدن

زانک مردودست او محبوب نی

بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای

که طفل از سایه‌ی خود می‌هراسد

چونک آن یافت نخواهد پر و دریازیدن

در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

که دل‌ها را لبش خمار دارد

وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش

در کنارش کش و وابسته گهواره مکن

ز دیرینه‌گیها مهیاست گوئی

چون سوختی دلم نفسی با دلم بساز

که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین

چندان که به دست چپ شمارد

موسی وقت خویش شد جانب طور می‌رود

باشد که نام من برود بر زبان او

صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن

رنجهااش حسرت هر راحتست

چون فریدون افسر جمشید برسر یافته

شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

بر مرادش رویم و نستیزیم

چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم

کمینه بندگانش مشتری شد

زنار فرو بسته چو زنبور پرستیم

نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم

این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ی

بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود

پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار

گر چه او ساقی مستان کندم

که تاج پاک‌بازان تخته بند است

اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست

ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه

تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم

که سرمای فراق او زکام آورد مستان را

ولی در چشم ما آبیست روشن

چندان که می‌کنم ز کسان جستجوی خویش

گفتا ز برق رویش دل بی‌قرار دارم

چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم

ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت می‌کند

زود، که ما داده‌ایم دست به پیمان گل

خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد

علم نصرت منصور بجز دار نبود

ز خار بی گل افزون از گل بی خار می‌ترسم

زانک او گشته‌ست با شب آشنا و همنشین

از من این یک سخن به راز فرست

تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست

زینها مگر به مرگ بود باز رستشان

مجوی حد و کنارم ز حد برون باشم

که مرا افغان ز شوی ده‌دله

ور نهم رو بر درت کو آب روی

نپیوندند به کام دل، ترا هر کس بردی از من!

برستی یکی خسروانی درخت

درهای معانی که در رشته دم سفتم

چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست

سر مرا به جهان خشت‌های میکده بس

چنان کن که ماند سخن در نهفت

از من هزار شکر به گوش جهان رسید

بوی گل و نفحه‌ی گلاب برآمد

از ناله‌ی که بوی گل از خواب جسته است؟

بزرگان همه پیش او بنده باد

که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است

ترک آن نباشد کز طمع سیلی هر قنسز خورد

بعد از من ار کنی تو بر خاک من گذاری

به هندوستان نیست گوید سوار

بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر

ز دره مهر نباشد بهیچ رو در کین

که برگ کاه شود مانع پریدن من

برشاخ سبز برومند اوی

همچو چنگم بی‌خبر من از خروش

مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد

خون می‌چکد و در وی پیکانی و تیری نه

که آمد به قنوج با یار سی

نبود آرام از آن دست نگارین حلقه را بردر

از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند

فرستاده بر ارباب معنی

سر راستان خواندش رهنمون

گمره بود که در ره ایمان قدم زند

بلک خود در یک کمر آمیختند

کامروز قرض‌دار شد از بهر آش تو

به بالای سرو و به دیدار ماه

باده ز فلک آید مردان ثوابی را

ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی

قوت پرواز چون تیره از کمان داریم ما

بنالد همی از بد روزگار

شوم حاجی و راه شام گیرم

ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد

تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم

همی هر کسی آب و نان کرد یاد

در دلبری تو این همه دانسته بوده‌ی

بمن خسته مجروح نزار آوردند

نترسیدی دهانت را بسوزد؟

دژ آگاه دیوی بود دیرساز

که دلش زان شکرستان بشکست

وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد

عیب نظر، که دیده نبیند نظیر ازو

در بخشش او را چو آرایشست

غمزه‌ی تنهای زن سودی نداشت

ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری

چندین هزار من که شد از قطره‌ای منی؟

دوچشمش پر از آب و پر چینش رو

پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال

گشت قربان رهش آن کس که او بدکیش بود

زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم

فرستاده آورد و بنمود راه

ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان

تمغای هند بر شه خاور نوشته‌اند

بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت

بنیرو رسیده سخنگوی بود

پیش مزکوم مشک تو بعره است

هست شود نیست شود نیست هست

ای عمر و جان، تو دور چرا باشی از برم؟

چهارم به مرگت بباید گریست

سرببسته می‌خرم با من بساز

چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی

پدر به داغ پسر سوکوار خواهد ماند

برو خواندندی به داد آفرین

ز دل ما هم ره دلبر بگیریم

ما را به کسی نمی‌شمارید

زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق

چو روشن شود رای تاریک من

آب حمام است کان گل بی‌تامل ریخته

چو گل‌دسته‌ئی دسته‌ای گل بدستش

وان مسام گرفته باز شود

سر گردش آفرینش بدید

از تن و دل ترا میان و دهان

جز رقص دگر بیان ندارد

در زبان خاص و عام انداختی

ازان سوی دریا چو بر کرد چشم

چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما

کازاد گشته‌ایم ز بند امید و بیم

کزان جمال تو خود شهرها بیارایی

بیامد بمالید بر خاک روی

کی داند کاندر چه تماشای دمشقیم

شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان می‌رسد

چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس

همی راه جوید بر شهریار

در سینه‌ی من آن دل هجران پسند تو

عاقبت از لعل توام کام برآمد

پرده اندر میان من و اوییست

به فرمان اویست بر چرخ مهر

تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده

وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود

پیش از آن کز هجر برجوشم بگوی

چو بیدادگر بد سپرد و بمرد

آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت

وانگه از حلق هر زبون خوردن

به هر آرزو بر توانا شدم

من سایه آن سروم بی‌سرو کجا گردم

محالی را میسر می‌توان کرد

کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن

یکی خوب رخ ماند با شاه بس

رو در بهار کرد و برون آمد از خزان

چشم فکرت برآن نمی‌افتد

بس بگفتیم و ندانست کسش هیچ دوایی

پذیرفته از دل همی پند ما

صد هزاران بار هستی بی ادب

وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد

مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟

پراگنده شد درمیان مهان

تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی

بخط شام سیه روزان بشکر نقل میخواران

خریدار و ترا در کیسه زر نه

گو در او آب و باد هیچ مرو

چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم

بویی ز خمار ما ندارد

بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم

غایت سیری خوش اندر عطای عام تو

از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه

ور نمی‌داری مسلم نعل بشماقش نگر

تو نمانی، چو آشنا گردی

نباشد نوبت از گشت زمانه

لاجرم در خدا گریخته‌ام

در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند

غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی

چه بود پس کجا بود پس کی

که نیابد صوفی آن در صد چله

در شرح عشق دادن روحست ترجمانم

گه گریه‌ی بی‌سرشک دیده

به سجود اندر آمدست سرای

چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم

کز حالت مرتضا چه دارد

ننشست خسروی، که ز سلطان او شدیم

هرگز نرسی به زندگانی

آن ید قدرت که هست سلسله‌ی جنبان خان

گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال

هرگزش ممکن نباشد روشنایی

آیت کدیه چو ارذال چرامی‌خوانی

برون گذر که برون زین بسی مقامات است

زیرا طرب از رواق خیزد

گلم نیلوفری، تیرم کمانی

از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری

اوست جمله هم کشنده و هم ولیست

کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده‌ایم

با تو چون مغز باشد اندر پوست

چه تاخیر سردست چون می‌توانی

ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم

تا او ز جز احد نترسد

گر بشنود دگر که تو با اوحدی یکی

به حق بزرگی و حری و رادی

که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما

خوبان جفا کار وفا را نشناسند

مال قارون به دم فرو برده

که زاحسانش سرشته است خدای

مدام جام معانی کشند تا بغداد

از سخط هر لحظه اخفش چون بود

زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان

کز فضل یگانه‌ی جهانی

سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند

یاد آن پسته‌ی چون تنگ شکر می‌کردم

بنگ سبزت گلیم پوش کند

که خوابگاه مگس شاید آشیانه‌ی تو

چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم

تا یکی را خود از آن‌ها دولتی باشد شود

این خرابی کی رسیدی از چنان مستی به من؟

چون مشعله‌ی سنان برافروزی

روی مرا به شبهه شبه فام کرده‌ی

بنده چو محمود شد شاه که باشد ایاز

که گله را همه در عهده‌ی ذئاب کنی

که برد مسرع ضمیرش پی

خوش زبان و موافق و دمساز

کو را کف دست باسخا شد

بحثی نتوانم که هم ایشان و هبوه

ولیک تا تو همان عود بحر می‌سوزی

ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا

که نیست نقطه‌ی موهوم قابل تقسیم

ز جان آخر صبوری چون توان کرد؟

حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی

جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم

من بسته نیم چو تار در پود

چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او

ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی

نیم جنبشهای مخفی او قد رعنای او

چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

رخها بر آستانه، مگر قبله‌ی دعاست؟

یا گوییا که حادثه را ناگزردمی

هر کرا دردی است چون فرمان طبیبش یافتم

می‌گوید شهریار آمد

تبم گیرد و ناتوانی کنم

آتشکده کرده تاب‌خانه

با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال‌ها

گرد شمع روش چون پروانه می‌گرداندم

از چه ساکن شد این زمین نژند؟

آفتابت فروترین پایه

کامروز عظیم بامرادم

با رخ چون ماه تو معذور نیست

ناله‌ی زارم برآید چون ببینم لاله زاری

در خدمت مبارک میمونت انوری

تو زین بر ابلق اقبلال داشتی رفتی

وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش

گر درین هفته چو ماه از سفرم بازآیی

ای گران‌سایه آن گران‌مایه

در پرده گره‌گشای من کیست

یک لحظه مرا نمی‌گذارد

برون از جنایت چه دیدی؟ بگوی

دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی

زندگی زین جان و سر ننگ منست

در دیده‌ی مستان کش خاک در خماران

گرد خود درکشیده دیواری

بی‌دریغا نبرد آرزوی ویرانی

همسایه سرو و یاسمینیم

نحسی بود گریزان از دولت و سعود

که در درون دل تنگ من چگونه نشستی؟

هردو سنگ‌انداز و سنگ اندازه‌ی آن تا به کی

کی در خیال سود و زیان آورد کسی

آشوب خروش مرد و زن بود

و اینچنین آب را به باد مده

وزان دودی برآید از تنوری

در باغ تخت غنچه‌ی یاقوت وا شود

کاین جا حدیث دیده و دیدار می‌رود

باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش

مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی

ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا

مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای

این خاک را که مردمش امروز برسرند

ازان تنگی به خرواری برآید

گفت که با روی من شب بود اینک محال

چون هلاک و آفت اندر شیء رسد

از بندگی تجاوز و از چاکری عدول

اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!

با سراپرده‌ی فردوس قرین خواهد بود

آری اویس نوبت عشق از قرن زند

به هزارت زبان کند تعلیم

کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند

خواب غالب گشته اندر هر تنی بر سان جان

تا خشم خدا تو را نخاید

من بنده‌ی دستانت، چون خاک بدر تا کی؟

آن گرفتار بلایا و محن

هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا

که هست سوز درونم خفی و گریه جلی

بر دو نقش از هزار گونه ببست

ماه نو را کمان ابرویت

کتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم

ای آه را پناه او ما را که می‌کشاند

گوش با قول سخن پرداز ده

به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن

هر برگ گل که ریخته در خوابگاه او

مشفقان از بیم جان دارو به بیماران دهند

آن عین تو بد، تو آن کجایی؟

سخن سوختگان بود که بسیار بماند

در آب چشم از آتش سودا من آن کنم

جانت کنار گیرد تن برکنار ماند

او را ز وجود همه ممتاز بدیدیم

به ره خویش و ز من خنده‌زنان می‌گذرد

بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

چگونه شرح دهد با زبان ببریده

او خداوند دین و صاحب درد

نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود

باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم

مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند

کاتش ما برفروخت هر چه خریدم ازو

بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه

کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست

سخن مفتاح ابواب فتوحست

که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب

وین زمان تسبیح ما زنار ماست

او را دگر کی بیند جز دیده‌ها که دیدند

گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس

قدرتش دستبرد صنع نمود

عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما

وقت سحرش ببوستانی

ننمایی، کجا توانم دید؟

بما حکایت آن پیرهن بباید گفت

سعد گوید تو را که یا سعدیک

اندر درم درافتی چون او درم درآید

تو گذر می‌کن و آن بخت جوان را میپرس

که عطر عبیر آرد و بوی عنبر

وصف تو را کتابه خلوت سرای دل

اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال

شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم

ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت

از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری

پدر و مادر روحانی دیگر گیرند

ور تو تویی، در اوفتد پنجه ازو به شست تو

ابجد عشق را بیاموزیم

چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

زیرا که جای گنج بجز در خراب نیست

پیمان کند چو بیند پیمانه، آشنایی

در میان من و موی تو تفاوت بنداند

هر دو تویی چون شوم ای دوست عاق

در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود

افگندن و برنداشتن تا کی؟

چو قمری پر زند از شوق روح سدره‌ی طوبی

خدا را زمانی نگهدار تیغ

فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند

منبرت سدره را نموده ز دور

میلم بسیست لیکن، لیکن می‌ترسم از ملالت

بیش از این ای لولو مکنون میا

درمان خمار ما نیامد

گل گیتی همه در دیده‌ی من خار شده

کش به خاک آسوده از آل پیمبر دختری

کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

هنگام سخن ریخته للی تر از موی

شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم

زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات

عاشق بی‌دست و پا گردن او بست دوش

از صفوت مصطفی چه دارد

زان همه دل که تو بر یک دگر انداخته‌ای

راه عشقش بسر چگونه برند؟

در وفا اسراف من در مرحمت امساک او

خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت

در حسرت دیدار تو بر هر سر کویی

نگردانی، که سرگردانم اینجا

چشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازری

زمانه بی‌تو خوشست و زمانه را چه شدست

خود نمیپرسد که: حالت چیست؟ ای بیمار من

کی توانستمی نشان گفتن؟

خشتها را نقل کرد آن مشتهی

بی دار به دارا نرسد تخت کیانی

چون نخواهی برد گویی اسب چوگانی چه سود؟

تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما

از کمال و حرمت شهر شهنشاه شریف

ولکن لیس صبر فی لسانی

نیکو نمی‌نشیند در طبع ناتمامان

آری از خوب برنیاید زشت

فکر سلامت چون کند با این ملامت‌ها کسی

هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند

نقل کم کن که سرفگار کند

نه آغازش کسی دیده نه غایت

پر کند هر بامدادی از گل سوری کنار

چه کند شاخ خار، جز خاری؟

دل خود سپر کن بر تیر عشق

باز دانست پاک را ز پلید

زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا

ظاهر آنستکه آسانت بدست آمده‌ایم

از خجالت پیش خود در آه‌آه آری مرا

وفا و مهر، که در مغز استخوانی رفت

انگبین و شکر و ایمان ترش

خلق هرسو دند تو کم دو

نخریدی دلی، که نشکستی

یا فراموش کرده صحبت ما؟

سالی که من به وعده ماهی نشسته‌ام

ذره را رفعت خورشید درخشان دادند

چشمی براه برکن و گوشی به کار دار

زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد

داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته

همچون شرر جان بشری

با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟

همه از ساکنان درگاهش

در آب فکن زوتر بط زاده آبی را

جای آن هست که بر چشم منش باشد جای

که تا سحر ز غم دیگری به فریادست

نفسی وقت عاشقان خوش دار

از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش

یری رقراقها تحت‌الجلود

از خلاف کاروان ایمن مشو

در موکبش بهار خوش دلبر

نبود حدیث حرمت جام و سبو درو

که عین آب حیوان می‌نهندش

در تمنای خیز و خفت شدند

شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست

حلقه در گوش چشم مکارت

ز خون خونین شده هر خاک راهی

امانم ده، که فردایی ببینم

عالم علم «علم القرآن»

ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

سرمایه‌ی اضطراب کرده

چه سختی می‌کنی با من به مویی؟

نیامد درین چشم بیدار ما

آه ز یار ملول چند نماید ملال

شمعست و شاهدست و شرابست و فتنها »

من یافتم آن خود، وارستم و وارستم

سرد و سیه و خموش و آوند

بازی ز مهره بازی آن نرگس سیاه

شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند

چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی

که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید

صد خار را موکل یک ورد کرده‌اند

لیک تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی

ترک جام باده گویم؟ گر تو معذوری بگوی

باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را

دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا

بر خاک کویش جان پایمالی

بیش ازین بیخودی مکن به خود آی

آن کس که فرق خود را در پای او بساید

همچو دیگند هر یکی در جوش

سمعا و طاعه ذا مشتهایی

نگررد روا جز به آیین عشق

بلکه اخلاص شد ریا در عشق

وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی

بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد

ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی

برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟

هرچه رود جز حدیث عشق فسانه است

سرمه کش دیده‌ی هر ناظری »

کامی ندیده از دهن نیست هست تو

خاک پای تو تاج فغفور است

ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا

گو خیمه بصحرا زن و کاشانه رها کن

به وضو کردن و طهارت آب

زلفت همه هست و خال ما نیست

برآ ای صبح تا منصور باشم

چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر می‌خا

به پیکار شاهی، به پیکر نگاری

باشد این در فراق و آن ز وصال

شکر فراغتست بر اهل نجات فرض

که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش

تا فگندی تو سایه بر تبریز

نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید

عقربش صیرفی نمی‌شاید

که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل

با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی

من ندارم به غیر ازین کاری

بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها

ناوک غمزه‌ات از نوک سنان یک سر موی

زبده‌ی این نبات و حیوانست

در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست

کز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم

می‌کنند اندر دل ایشان دخول

در خانه‌ی می فروش کردم

موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش

که افتاب جمال تو در نقاب شود

چون مردم چشم می پرستش

گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟

کین ره به پای سایه نشینان پست نیست

ز نیکویی و ملاحت هزارگونه سپاه

یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی

دندان کس به میوه نیالاید و نمش

نیش دان و به خاک ریز و مچش

جز زنی و غیر طفلی زان رمه

هیچکسی را بهیچ کس نشماری

کرده با یکدگر به یک جا عقد

کین آبگینه هرگز در بار دل نباشد

ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم

خاتم تو افسر دیو و پری

که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم

که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش

بی‌زبان با من بگوید نرگس جادوی تو

سلامی گر نمی‌شاید جوابی هم نمی‌ارزد ؟

به شناسنده بر عیان کردن

قصه‌ی چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟

دوست دامن به من کی آلاید

تیزتر از باد صبا بوده‌ای

به استقبال روی او دل و صبر و قرار من

به ناکامی شد از بزم جهان چون میرعبدالله

امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا

خیمه بر این دل خراب زده

جانم از جسم بی‌نیاز شده

به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد

که سجل آسمان را به فر تو درنوردم

خوش بود چون همه مراد تویی

چو من رخ به خون جگر شسته‌ای

مشکل از تدبیر آسان گردد این مشکل مرا

خاک در سرای تو ریزدم از جبین فرو

گشته لالای لفظ تو للی تر

روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی

کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند

در ره ما نیست گردان هرچه هست

هم لعل منی هم کان منی

چون بمیریم، قدر ما دانی

هست درمان درد ما جانان

هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را

شاهبازیم کنون کز همه باز آمده‌ایم

قطرهای موج دریای منست

صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار

چرا چون یوز مفتون پنیریم

گر چه او گویدت که از مایی

تا نامه می‌نویسد و ما جامه می‌دریم

راحتی بخش می‌پرستان را

ای اشگ جگرگون سر راهی که تو داری

از جام عشق واله و مدهوش کرده‌اند

کین کار مشکلست و به خون جگر شود

دل به خیال رخش دردسری می‌کشد

عمر در نوش نوش می بشود

وادرس لوح الوفا وافهم ما یرقش

چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان

غوطه خوران بحر استغراق

کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

که می‌پرهیزم از پرهیزگاران

که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز

به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست

کان جا نباشد علتی وان جا نبیند کس خلل

هله در گلشن جان رو، چو مریدی و مرادی

که حلالت نکنم گر نکشی از نازم

ناگهان از مقام عالی دل

شاه یگانه ناظم منظومه‌ی زمان

کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد

این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی

گر سود کنیم و گر زیانست

دیده تیره است و یار در بر ماست

ور بگریزیم ز تو، سابقی

آنچه پذیرفته‌ای چون برسانی بگوی

عسس نخواهد، سپه ندارد

ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا

در پی مهره بسر در دهن مار مرو

بجز از بیش او و قلت تو

کز اشک همچو بارانم برآید

دگر کار نداریم در این کار بگردیم

هرچند که تو آمین نکنی

اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی

پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد

جان ستان آدمی رستمی بی‌گنهی

که سروی در قباهی برنیاید

در دم پنجه‌ی هلاک مرو

بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد

سست شد لاشه به جاییش ببند

ای روز، گوهر می‌دهی، وی شب، تو عنبر می‌کشی

روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده

دل و جان داده، پا ز سر کرده

آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا

بب دیده طهارت کنند و غسل بخون

یا ندارد گذر؟ چه میگویی؟

تا همگی سود نشد سود زیان گشته‌ی ما

یک ساعت اگر رهد نخواهم

که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی

که در اول غروری و در آخر زمانی

الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم

نامی ز نام خسرو صاحبقران کند

گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت

که رو در قبله‌ی اقبال داری

بنشست و قلم روان برداشت

گر نبودی در میان ترک ادب

بالله فاستمع لکلام مقشر

روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی

همه‌ی ابنیه‌ی آن تازه

تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

لیکن ز دشمن ناید پسندم

یقین بدان تو که: اندیشه‌ی پناهش هست

مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند

از بهر قلاده عنبر آییم

باید تایبات آیبات

با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت

حاصل شود به راستی ما یقین تو

دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد

ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟

انگشت شهادت به تحیات برآورد

رفت و مرا تجربه‌ها اوفتاد

اذا ما انت جاری، انت جاری

ار قبولش می‌کنی روزی به یاری

تا نگردد دریده پرده‌ی راز

سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم

جور کن، تا شود سر افگنده

با او به زیان نمی‌توان برد

خوش تختی خوش تختی بنهادم بنهادم

و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی

غرضم جمله تو باشی، چو به جایی نگرم

صد دایره هر زمان نماید

به جگر گوشه‌ای برون آ تو

که هیج با تو مرا در میان نمی‌گنجد

برگیر ازو تو مهر و مگیرش به مادری

بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند

یا رشته‌ی عشق بگسل از ما

والرب ضامن، کی لاتبالی

که رای او طلب‌گارست و روی او نگهبانم

بود آن رشک خور و خجلت ماه

چون عشق را سرفتنه‌ای پیش تو آید فتنه‌ها

دست در پیراهن زنگاری والا زده

چه کشی بر سپهر کوهی را؟

چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب

بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام

ورنه چرا خسته و بیمارمی؟

زیرا که نشاید شد دلشاد ز دست تو

به گردون تاختند از سطح غبرا

بدر و گوهرش آراسته شد سقف و جدار

عاقبت کام من خسته برآمد

ز امهات حضور زاینده

بی‌موجبی عاشق کشی آن بی‌وفا را می‌رسد

رخنه در هیچ تو نمی‌دارد

نور حقی یا تو حقی، یا فرشته یا نبی

کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم

این بس او را که عشق منزل شد

وان زنان ملک مه بی‌میغ تو

یک راه عنان رنجه کن ای شاه سواران

روشی داری و روانت هست

در همه سرها چو هوای گلست

وگر زخمی رسد مرهم بسازیم

از رحمت خویششان وفا ده

اوحدی نیزت غلامست، ای صنم

تو گوئی که از آب حیوان سرشت

دیرینه دوستان را بی‌تهمت گناهی

کانکس که بمیرد ز وی آواز نیاید

چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟

من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟

ز گنج بتکده‌ی سومنات یافته داد

داند که عدوی تو بهایی

او را کزین گلستان دامن گرفت خاری

پیل با قهر او ضعیف چو مور

ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را

پر می‌زند در آرزوی آشیان تو

برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی

که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست

کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم

تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی

ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی

شیر «حولین کاملین» او را

ز حکم خسرویم سر به کوهسار مده

اسرار دل سوخته از دل بزبان آر

جهد کن تا بهش توانی خورد

که هستی کرد او را زیردستی

که فضول از جناب من رانده است

سر شاهان این جهان همه پایست و تو سری

گر کمر گرد تو گردد ز کمر هیچ مگوی

آن کس که ز من شنید نامت

تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا

وز کام چه گوئید که بی کام و زبانیم

عادلان را به جان خطر نرسد

یاد آورید این عاشق دلتنگ را

کز عشق خاکیان را بر می‌کشد بهارش

که تا از عشق، مولانا نمانی

چه فرق از ممنی تا بت‌پرستی؟

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

همان به خواه که گفتیم به آن لسان که تو دانی

چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست

که اندر دوستی یک هفته پاید

جز داغ تو بر کفن نباشد

من نوازنده‌ی او گشته و او رودنواز

شیر در مرغزار بایستی

تا شمع بیندت که چنین خوش نشسته‌ای

ملاحت عجمی و فصاحت عربی است

آن خیال زشت را هم مادریست

پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی

شربت مرگ و مردن این بودست

بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود

من فر دگر گیرم من عشق دگر دارم

لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!

سینه‌ی ما سوختست، از پخته و خامش مگو

دلی درباخت یا جانی زیان کرد

نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو

که حرامست نظر بیتو و می با توحلال

فرو خوان قصه‌ی ملکی و مالی

خاک لحد ز گریه‌ی من غم برآورد

که رضا صبر فزای است مرا

تری حیاتک تبقی لا بانفاس

بوده، لیکن جمله دشنام آمده

به عنایات الهی واثق

نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

چون فتادم من بیدل به چنان طراری

که گر بلند کنم اندکی، گران شنوی

دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد

یبرد ذاک و البستان و الفردوس یستنعش

کاستون حیاتی تو، و قندیل سرایی

دل بدادیم و هم پشیمانی

که رخش دیده را جلا می‌داد

که محروم است از پرواز مرغ بسته بال تو

که گدائی درت ملکت سلطان ارزد

دوا کردی و بیماری همین بود؟

نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست

چگونه نوبهاری در ضمیر است

قفلی دهدم حکم حق، و گاه کلیدی

گر به کفار پسندم نه مسلمانستم

زار بنالد به حال زار من اندر

تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها

از آتش جگر دل بریان کباب کن

این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟

کس نپیچد پنجه‌ی عیار ما

که او جنات جنات است مبهم

ایاک سعاد! ان تقیمی

تا خود کدام باشد ازین‌ها پسند تو؟

کس نبیند، مگر تو بنمایی

نقطه‌ی قطره اشگی که نشوید گنهی

بغیر از یوسف کنعان نخواهد

غریبست از چنان رویی چنینها

ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند

کزین خوشتر آب و هوائی نیابی

من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟

بعد از تو روا باشد، اگر دوست نگیریم

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد

جانم به فدا باشد این ساغر زرین را

اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

بنگر نیک تا نباشد دور

گر چه ازان خرقها پیرهن ما قباست

حلقه گوش ساز پیغامش

وحی جبریل امین سوزنده‌ی وسواس شد

گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بسته‌ای

که بقا در فنای ایشان است

گهی که یار نباشد درین دیار چه حظ

بازا کزین حیات مضیع شدم ملول

ریش بابا بین که: نیمه نماند

وقت آنست که بی‌پا و سرم گرداند

دیری است کم آرزوی آن است

ای دلم چون که و که را تو چو داود بیا

اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل

هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما

هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی

نبات خاطر پاک منند این

از دل بریان کباب انداختست

نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم

گر دهی دل به روح حیوانی

خورشید را ز شرم تو پنهان کند فلک

گفت در پاسخش که : ای دانا

بریز خلق من اول ولی به خنجر او

که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود

که از لعلم حساب خرج خواهی؟

سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت می‌کنند

نه در خور نسب و نه سزای مقدار است

بدل اندیشم، ترسم برمی

کام دل خود ندید جان به کام آمده

چنان آمد به دنیا و چنین رفت

تا که عکس آید به گوش دل نه طرد

از ملک کسری مهر نگارین

مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب

نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت

یار همی‌خندد و لالا ترش

یا معتمدی و یا شفایی

دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم

الحق آن نیز هم به پیشانی

ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام

از نور مبرا شود و از نار میندیش

هر سه بی‌رنج و درد سر نبود

گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد

خبری یابم از دوست مگر

به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم

سینه‌ی ما سوختست از پخته و خامش مگوی

در خروشم، اگر چه خاموشم

به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها

بیش از این طاقت نادیدن یارانم نیست

از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید

کندر هوس او شکر انگشت گزانست

همه شاهد و خوبیم همه چون مه عیدیم

قفل جهان همه بگشادمی

قصه‌ی گرگ دهن بسته و انبوه شبانان

دردی کش و می‌پرست و قلاش

از بوالعجبی جام شرابیست معلق

ذره‌وار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد

گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان

از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست

کاهل اخلاص خود گنه نکنند

ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی

شبی بنشانم آن مه را و می‌بینم به مهتابش

راه یابم به عالم مستی

هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی

بوی مشک ختن از ساغر صهبا بشنو

و زان پس اوحدی را هم بیامرز

روانم برین روی چون کهربا

جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف

در پی رضوان رضا می‌روی

از تو دوایی ندید این دل بیمار من

بر او بخواند آیت والشمس در کتاب

خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی

شمع شد از آتش من در گداز

با جنوب گرفته مال مباز

دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت

گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود

ینجی نظری من‌الکفاة

گاه پیاده رد کنم، گاه سوار بشکنم

که نبود جای عشرت جز همین باغ

خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا

بلی همیشه پریشانی آورد سودا

چون حلالست و نیست بوسه حلال؟

چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت

آن می چون زر سرخم برد اندر کان خویش

از مرده خری، والله بتری

عشق می‌پوشیم و رنگ رخ گواه

گاهی به دعا شفات جویم

خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری

هنوزت هندوان عنبر فروشند

به صید دل کمند انداز باشد

کز غم خوبان بجز بی‌حاصلی حاصل نشد

بحر گهر زای تاجدار بماناد

یا لدةاللیالی، یا بهجةالنهار

چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو

شب ما از رخ تو گردد روز

وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا

در شیوه‌ی جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم

شاه تحقیق گوی صوفی فن

کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست

نکردی شهریاری اندر این دل

قمر مثلک یا محترق الضواء

شکسته دل شدن از یار آشنا دارم

در حسن، رخ تو در صفا هم

گر ذره ذره میکنی از فتنه‌جو مرا

همچو خورشید در شب دیجور

برگرفتم علم به دستوری

مگر از دست خود یابی امانی

هر کو به تو قرب بیشتر داشت

دست از ما چرا نمی‌شویی

چه تریاک بهتر ز کوتاه دستی؟

گفت مهری مجتمع شد با مهی

گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها

تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی

هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا: ببخش

نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد

دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

تنتن تنتن، که تو یعنی تنی

نه پرتوی بر حال دل، نه بوسه‌ای در گاز من

ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

گاهی که جمع گردید اسباب تندخوئی

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند

سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب

تا نیایی بر نیاید آفتاب

دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد

نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند

هرگز نخواهم داشتن دستت ز فتراک، ای صنم

کواز صور برنکند هم مرا ز خواب

که مجال گفت کم بود آن زمان

ببرد آبم شراب ارغوانی

زود در بیشه شد که: وای پسر!

روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟

تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم

سیر چریدی، خر شیطان شوی

ما حبیب خود به غار اندر کشیم

که در معاینه بر روی باغبان بستند

ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی

گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد

من خفته و همراهان با طبل و علم رفته

که غم دید و جز سوگواری نداند

تو خوش بخفته‌ای و تیر عمر رفت از شست

سال دمعی کمایع آن

اینست که از روی تو دوری نتوانم

در زمان نقد تمناش به دامان بنگر

گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا

وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم

اگر خود بر سرم شمشیر باری

غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود

چرا مرده پرست و خصم جانیم

باشند درختان تو از میوه خمیده

خرمنی گل در میان توده‌ی مشک تتارم

به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد

در راه بنی آدم گیرنده ترین دامی

چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور

از آب دیده اکنون پیش آر، تا چه داری؟

شبی دراز، که روز مرا چو سال کند

هست هدهد لقب و کرکس خیم

که بسی در فراق جان کندی

عمر ابد و مملکت نامتناهی

در روضات جنان با دل خرم قدم

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

ورنه چون دم برکشم در دم بسوزم ساز او

که مدتهاست تا بیمارم از تو

از بادیه‌ی حجازم آورد

بدهیم نشان که ما کجاییم

دونک یا نفس فلا تسکنی

ور لایق رازم شوی پوشیده پیغامت کنم

وندر آن عشق نیک صادق شو

در آتش سوزنده چه ماند اثر از مو

وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش

مال و اوقات خود تلف کردن؟

تو پنداری بهشت جاودان شد

زیرکی پر دل بیدار کجاست

سردی و فسردگی نشانی

بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان

انبیا را ز کیش برباید

گفته ما که هین مگردانید رنگ

هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده‌ایم

ممکنست ار چه بر اثیر بود

که نه در زیر این ستون باشد

مستانه مرو که در کمینیم

جان را به جهان جان رسانم

هوس می‌کند سنگ را شانگی

پیش بینان بازپس مانده

ز خاک رایحه مشگ ناب برخیزد

هیچ ندید آنکه دهانش ندید

راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست

تا نسازی، کار خامست، ای پسر

گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری

که جان بخشت کند از دلربایی

خورده از ما خسان، به کاسه شرنگ

یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد

بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما

هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم

نهان از طره‌ی عنبر فروشش

بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها

هزار کاسه کشد بی‌شکم زهی اقبال

یا من فداک روحی یا سیدالانام

گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم

گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند

نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی

از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد

مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست

جمله بین کس نشد ز روی صواب

نگارا بدین زودسیری چرایی

سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی

زانکه بر شاخ بلندی بسته‌ای

در ره عشق همین است غرض از تک و دو

خوش می‌بری کف‌های ما ای یوسف زیبای ما

بر سر آتش نهاده عود قماری

پر از شهد و شکر خواهد شد آخر

روی آوردن او نیست، که دلدار اینجاست

که آتش آب می گردد به ایام

گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را

ازین دنیا و مافیها بجز روی تو نپسندم

رشته‌ی جان عاشقان مگسل

حور آورد ز گیسوی خود عنبرین طناب

شد این رود آور و آن زعفران زار

وآنکه فارغ ز صحت و مرضست

کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد

تا ز نارنج دست زد چه رسد

که دل و جان ز جام او، برهد زین مذبذبی

بگویند این حکایت‌ها و نتوانند ، میدانم

گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود

من بتی‌ام تو ولایت‌های چین

لیکن ز چشم مست تو پروای خواب کو

چو عزم بی‌وفایی داشتی تو

که به امید تو ما را همه ایام برفت

هر نظری را نما بی‌سخنی شرح حال

بنور نای عن درکه کل فاضل

دل میبری به غارت و جان می‌دهیم هم

ورنه دل را نبود خود سر عشق

دیده معنی از آن رو نگران است که تو

بکوی میکده رفت و سدید باز آمد

به ترک در گرفتی، یاد می‌دار

بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا

چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام

مشفقی دایه وار بایستی

در شو و حجت بگیر، بگرو و حاجت بخواه

وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر

می‌کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما

زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست

جان آن سال و مه بر جانان

نشد یک دل برون از حلقه‌ی او

گه رزم تو سابق چون سنانم

تا جمع به خود باشد هستی محمد

گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری

دور ز هم آشیان برده سری زیر پر

یک مورچه می‌بخشد صد ملک سلیمانی

دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش

روی او قبله‌ی امیر و سپاه

که هر شب مرا با تو جنگی برآید

که در سه چشمه‌ی حیوان قرار می‌سازد

گیر کنون پیرهن مهتری

چون به آن خانه در آییم ز بابا پرسیم

راه مقصود را به ما بنمای

پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا

آنچه بر جان منست از درد و غم تقریر کن

درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟

تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد

من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم

که تو کار مرا سرانجامی

به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم

خواه راحت رسان و خواه گزند

رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی

که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل

راه به منزل بر، آن زمان که سواری

کام من آمد چو کام دوست روا شد

برسرش برگ چون بر آینه زنگ

کم تنم‌اللیل؟! تنبه! قد ظهرالصبح، تجلی

اوحدی نیزت گدای بارگاهست، ای صنم

گل ساغر و نرگس قدح و لاله پیاله

آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

این خیالست که بینی اثری از بدنم

بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل

زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون می‌نهند

کاسه سکبا پیش نهیدش

خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی

زود به آواز درایی رسی

که آید سخن در میان از جدایی

کوه غم آن سنگ دل گو محتشم فرهاد شو

برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند

دشمن خانگیست، زو به هراس

یارب، آن، آسوده از کارم کجاست؟

حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد

زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری

جز کوی او نباشد محراب بت پرستش

ز جودش خورد کشت آمال آب

چون عنان خود بدین شه داده‌ام

نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم

داریش زرد روی و نگرداند از تو سر

جز عیش هر عمل که کنی بعد ازین، هباست

بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

گشت جهان گلستان، خار ندارد گزند

این سر، نگذارم که بود بر سر دوشم

ور سر جنگ داری، اینک جان

مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا

شب فراق تو گوئی سحر نمی‌باشد

به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد

مانند این نمکها گر در کبابت افتد

تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست

برتر از آنی که روی برتری

زان خر بیوفتادم، زان بار می‌گریزم

عمر در راه مسلک و مذهب

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما

ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم

به عشق اندر جهانش نام رفته

دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود

چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم

تو درویشی و آن لعلش زکاتی

پیش من ار اوراد چو دستور فرستی

کوکب نامساعدی طالع ناخجسته‌ای

هرچه در تحت آسمان باشد

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند

خنک آنان که زود مست شدند!

خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر

چشمه‌های خون ز رگ‌های زمین بگشودمی

که صیادم من و سر فتنه‌ی مرغان توم

که اوست درهمه گیتی خزینه‌دار دلم

منم امروز و وحشت شب تار

تا من از خویش و شما زین وا رهید

نبینم بیریائی بوریائی

زان نبیند کسی خراب او را

که همچون تو سرو روانی ببیند

نوای چنگ عشرت را بجنبان تار پنهانک

گر چه نیکوست نیست میدانی

که در غم، عاشقان را غم‌گساری نیست غیر از تو

چه به خود راه می‌دهی انکار؟

دشنام را که کرده‌ای ارزان بگو چند

حال من دلخسته‌ی بیمار نداند

عیش این سایه بر کمال بود

چونکه به گوشم رسد، دگر برساند

زیر او پوشیده صد دریا بلاست

زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

به هرزه بلبل شوریده را زبان چه دهی؟

ز بزم همنفسان رفت میرزامهدی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

برفشانیم سردست و سرانداز کنیم

بیش از هزار منزل شیب و فراز داری

هیچ صاحب نظر پدید نشد

خاموش شدم به کام و ناکام

کم جالسنی بلا مکان

وانگاه بیرون از جهان، حسنش جهانها ساخته

حیف از آن نورسته گل افسوس از آن نازک نهال

زین گونه مرا خوار که دارد که تو داری

گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند

که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟

شهره‌ی آفاق و ایامم کند

خون دلم خاک را نگار برافکند

شیوه شاهدان روحانی

که من، حال، ز آب دیده سیلی بر گذر دارم

شراب صافی و مل می‌فرستم

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی

ز پر گفتن نیفزاید ملالی

لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!

در دل و جان‌ها فکند آتش و آشوب خویش

تاج سر هر شه و هر سیدی

که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم

دل عشاق را به زلف تو مسکن

بی‌حذر برقع کشیدن ز آفتاب روی او

در سر یوسف کنعان چه کند گر نکند

چو بر خوبان جمال خود فروشی

از تو دلم ذره‌ای غبار نگیرد

می به نتوان گفت آنچم حاصل است

بر سر شیر مست بنشستی

که: در غمت نفسی می‌زند چنان که تو دانی

جان بداد و وداع جانان کرد

تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

گر به بی آبی سپر بر روی آب افکنده‌ایم

نه او را مشتری باید که باشد؟

لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات

که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

که حیله آفرین و حیله‌کاری

بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم

طلوع کرد ز خم آفتاب انور می

در کتاب دعوتم حرفش شود زیر و زبر

جور آن شمع دل افروخته چندین که برد

مرا دلسوز می‌دانی و آنم

بر آستان خود نه تابوت و محملم را

افکند بر کنار و صدف در میان کشید

تا تو حقی یا که تو نور حقی

دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری

تا کنی چشم جان بدو روشن

هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری

اندرین خیمه، که معشوقه‌ی ما خرگاهیست

چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم

تو چه باشی به پیش من خاری

از خار خار هجر بیاید تحملی

به عشرتخانه‌ی فردوس اعلی با دلی خرم

آئی فرو به بارگه دل گشای چشم

ز تشنگان بیابان غم دریغ مدار

سخن ما بسوزتر باشد

چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید

خود آنجا کو بود هرگز بلا نیست

کی رود به اختیاری سوی درد بی‌دوایی؟!

همچنین می‌کن، که با ما هم چنان پیوسته‌ای

وآنجا که فقر زند کوس، با تیغ و با سپرم من

جان تو سردفتر آن فهم کن این مسله را

که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی

دلی چون سنگ خارا در میانش

پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد

بکندم از همه دل در تو بستم

جمله ثنا اندیش تو ای تو ثناها را سزا

من گرفتم که بگویم، تو کجا گوش کنی؟

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در تن اساس عمر مرا کرد استوار

گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد

بر افشان دامن گل را به آتش

روش عارفان جدا باشد

بهر مویزکی که جز آنش عزیز نیست

بگداخته زخجلت و شرم وفای او

راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی

قصه خواهی، بیا ز ما آموز

پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا

که نیست بحر غمم را بدیده پایابی

درین بیچارگی دستم دگر بار

که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد

به مشتی گل در او بنیاد کردم

راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم

چون سحر از آن به مشک و گلابش نبشته‌ای

گوئی کز آشنا سخن آشنا شنید

زخمی که بر من از نگه اولین زده

همچو آن سنبل شوریده فرو مگذارش

گردگانست و گنبد هر ما

گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا

بوسه بده گرد بهانه مگرد

تا جز تو کس نبیند آن چهره‌های زیبا

رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش

مبتلی گشت به همصحبتی خامی چند

زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما

بوی گیسویت نمی‌یابم ز شاخ سنبلی

وندر آن کوره‌های قهر برند

چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما

اندر این فتنه خوشم من تو برو می باش سالم

چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی

میسرم نشد از روی او نظر بستن

عارفان راست مایه‌ی عرفان

ای فدایت جان چه می‌فرمائی اندر باب دل

سر فرزانگی بعشق افراز

کشتن او ز عقل بیرونست

یا بوسه‌ای بده که مرا خون بها بود

که از بالا رسد مردم به بالا

ناشده ما از رخ و از تن جدا

که برگشتی چو زلف پر خم از من

چون شکستند از آن هوا عشاق

فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا

رقعه‌ئی از خط آن لاله عذارم برسان

چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد

آشتی گر می‌توان کردن، مکن جنگ، ای پسر

خمش باش خمش باش هم آنیم و هم اینیم

اسکتوا ذاک‌الخیال، قایدی ایم هو کی

نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی

بت پرستیدن آرزو شودت

به جذبه‌ی تو ز تخت الثری برآرد سر

برکشته چو خنجر زنی آواز نیاید

گفت: تویی، پرده ز خود برمدار

همه روی زمین نمازی بود

در همه حلقها طناب انداخت

جز که یکی رسته‌ی بازار نیست

سوگند به جان تو که: اندر دل مایی

ره بریدن بی عصا فرسنگ‌ها با پای لنگ

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

که عمر را عوض و وقت را قضائی هست

چو بگریزی، گشایش باشد آنجا

جهان جیفه پیش کرکس انداز

دانم که چه داری تو در روت نمی‌آرم

والعقل فیه حارا کن هکذا حبیبی

کی توان بی‌آتشی بگداختن؟

پاکبازان عالم توحید

ز افت طوفان خطر گاهی شود هر منزلی

هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

گر شود تشنه جای خفتن نیست

قمر نشان تو از دیگری روایت کرد

در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد

می‌برد جان و دل زهی اویی

چهره‌ی من ز زرگری اشک من از درم زنی

بنویس که خان احمد دون شد به جهنم

جام مرصع تو بدین در شاهوار

ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی

چه می‌گردی به گرد قند خوبان؟

تن راهرو بار جان برنگیرد

درآ در ما که ما سیل روانیم

توی که به جانت بجوید شکاری

تا نگریی نیاید بر ما مجال خنده

تازه و تر چون خضر، بر لب آب بقا

ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری

چند برخون عاشقان گردد

نه خوردم دست میداد و نه خفتم

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

اکنون جز ازین همه کدام است

لا زال لنا زینا من حلة انواری

گشته به مهر تو ما در همه گیتی مثل

چو روی لیلی و دامان مجنون لاله گون صحرا

ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز

عاشقانرا گوشه‌ی مسجد خرابات آمده

از هوای دل آشفته که برخاست مرا

راستی بی‌قدمست ار نه به سر باز آید

جان پذیرد ز خوشی گر بود از سنگ صنم

زیر قدم چشم و دل اسپرده‌ای

گناه از بنده و بخشیدن از تو

همره از راه منزلی رفته؟

رخنه در هر دل به قدر قوت بازوی او

تو پنداری که خونش می‌دواند

حرکت کرد و اضطرابش داد

هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید

دلم سوخت هم زان قضا می‌گریزم

خیالی چون شب تاریک لولی

برو بارش به جان می‌کش، که نازک دلبری داری

نبودش سوی من هاتف گر آن دزدیده دیدن‌ها

سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

جان من جانان شد و تن پیرهن

که درین پرده نیست کس را بار

گمان مبر تو که گوشم به پند خواهد بود

بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش

در عدم درگریز یک باری

تا نکوشیم بر نیاید کام

منزل حاجی نبی باد بهشت برین

کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور

خون در جگر ریش عقیق یمن افتد

ولیکن عاشق این معنی چه داند؟

در نظر من شب تاری بود

ز پنهانی نهان اندر نهان است

زرگری کن، که کیمیا داری

خرمن به باد داده و مسکن بسوخته

هم زبونی و هم نگونساری

روشن است این که خضر بهره سرابی دارد

دلم باری جز غمش ندارد باری

زین جا درست کن به قیاس استوای دل

ملامت دل از کار دور گشته‌ی ما

خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم

چه باشد گر تو زین رمزی بدانی؟

چون من اندر ده شوم بی‌کیش و قربانم بری

نیست از حال عاشقان غافل

در غزا خونش غذای تیغ خون بار تو باد

بپاس یکشبه‌ی پاسبان نمی‌ارزد

که ترک عشوه گری تیر در کمان دارد

به طریقی که نم در همه دریا بنماند

وز همه باز است بیش با همه سر کوچکی

فاز به بخمرة، قلت له فهکذی

در شنکج حلقه‌ی زلف سیاه آراسته

باز نگردد مگر ز گریه‌ی عاشق

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم

می نشاه فزود می‌گساران را

ما به مستی خود فضیحت گشته‌ایم، آن خر کجاست؟

چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم

تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا

و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی

بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی

که سازیش تو معطر به گرد دامانی

جان من نعره زنان از پی قاتل می‌شد

عشق‌بازی کیش تو، عاشق کشی آیین تست

سه نوع آمد حیاتش در سه منزل

چون تو خورشیدی درین دوران که هست

تقنی عن‌المدارک فی خالق‌الحسان

وین دانه پرستان را سر درغله اندازم

کم کن سخن که گوشم ازین داستان پر است

فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

دعوی عمر شصت ساله کنیم

می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد

از آن آرد برون للی لالا

چون زود چو گرد برنجستم

ذره به ذره همه ساقیستی

بر تن مرده بی‌رخت مویه گرم، دریغ من!

که غبار مرا پراکندی

سیه در آینه‌ی بخت خویش دیدم و رفتم

هر کرا صحن سراپرده‌ی سلطان باید

غم نهفته‌ی او را به غیر نتوان گفت

با غم و با درد خود جفت و قرینم کند

کس چو داند که بر این پرده گذر کس را نی

گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »

بر سر ما خاک جفا بیختن

با خیالت همه شب دست در آغوشش باد

به بوی آن که دگر نوبهار بازآید

نه با تن‌ها من تنها بیایم

بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را

هم بدرقه او گردد، هم راهبر او باشد

انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم

بیا، کین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند

کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟

ز پیروزه دراعه‌ای پربها

که در جهان دگر همینت ندیم ندم

که به درمان من سوخته دل در ماند

و بدا الصباح کراهب متسحر

سحر گه ز دیوار بستان بجست

کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را

کرده بدان پیه نظر آشتی

تا خود تو بدین خوی و نهاد از چه سرشتی؟

سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی

مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشیم

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست

نقش او چون هرگز از جانم نشد

وان شیوه‌هاش یا رب تا با کیست آنش

حرف را در میان چه می‌آری

یکسو منه سر پوش من، کز خلق مستور آمدم

چشم جادو و خال شوخ تو بس

از برایت به فلک رخش دعا می‌تازم

با وجود لب شیرین بشکر باز نماند

نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود

ندمد صبح رادمردی هم

کجا بیندم این خلق برونی

بسوز هجر چو گشتیم مبتلا برویم

چو مرد والا شد، گفته‌های او والاست

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده

در بند سر زلف سمن‌سای تو افتاد

خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر

اگر خاک جهان بر وی فشانم

ز نقل حال گردد گلستانی

پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده

لطف و قهری بجای هر معمول

شکر که ما نداریم قدری و اعتباری

جز باد صبحدم بگلستان که می‌برد

هم می‌خورم خدنگت، هم می‌کشم کمانت

برد چنان دل، که گوشواره ندانست

پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه

تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین

پنداشت که بتوان زدن این پرده به تایی

که آمد عالم فرسوده را بر تن ز عدلش جان

به غیر خال سیاهش که دید به دانه

گوید بنوبهاران هذا نصیب لیلی

مگر شیرین به خاکش با لب شیرین شود پیدا

کجا بیند مر او را لفظ غایت

اما سفینه نوح تعد للاهوال

پیش جاروب باد بنهادی

زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم

زانکه زین در کجا توانم رفت؟

ساقی عشق در قدح کرده شراب بی‌غشی

بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند

کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را

کندر گل تشویر تو چون خر بنماند

پس از خسرو تیغ زن کشتمی

ز جان برنخیزی که بس کاهلی

شب روز می‌گشت از رخت، شامم سحر می‌شد ز تو

آه زینت رفت از دنیا به گلزار جنان

ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

در عشق تو همدم بجز از آه ندیدم

وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب

رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت

چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم

در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم

در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟

چنان بود که گه مسکنت جبین یهود

در نظر درک او بس که زبون آمدم

سخنش تنگ در دهان بگرفت

یوسف دل پا در آن چاه زنخدان شد مرا

وآنگه تو ز بی‌رحمی بگذاشته تا: باشد

چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین

مجال‌الروح فی جد جدید

به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم

من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

صبح‌دم بیند اگر چاک گریبان تو را

بنشین، که جام می بنشاند غبارها

وگر نه کیست ز مردان که او کشید کمانش

بر اسد و پیل زن ار رستمی

بر من گواه باش، که اقرار میکنم

تو هم نوعی جفا می‌کن که بتوان داشت پنهانش

عشوه‌ی چشم نباشد گره ابروئی

ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند

وگر نه دیر و حرم هر دو یک صنم دارد

پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند

کدام حیله کنی تا فروخت بتوانی

دادمش من بهای پنهانی

باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال

گذار، اگر چه نیست مهمل

زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است

مگر چشمم چکاند برلب آبی

کز همه سو ترک غمزه‌ات به کمین است

ندیده‌ایم کز آن آستان در بگذشت

جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل

چون من سوخته پزیدستی

زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی

لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند

که در خم خانه‌ی هر کاملی نیست

در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود

وز عشق تو هر روز مرا تازه خماریست

سر بند عاشقانه و رستی

راستی را پشت همچون سال من

از رضا و موافقت زاید

پیداست نگارا که بلند است جنابت

و فی زلة الرجل مالی یدان

آسمان بپوشاند، روی ماه و پروین را

چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد

بر راه دلم این دف من خانه نمی‌دانم

بر لب جویبار بایستی

چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟

پشت اسلام را پناه شود

نگفت یک متنفس که این چه طوفان است

دو دیده‌ام نگر از شام تا سحرگه باز

وز کثرت مشتاقان تنگ آمده میدانت

شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا

ز روی زمین سایه برداشتش

به اختتام به نبتدی

که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش

بیند جزای جمله به روز جزا رقیب

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

لیکن بشد از دستم سرشته‌ی دانائی

لها لطور ظل بل لها النیل مصنع

لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟

بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم

ای ما که همیشه باد بی‌ما

«من ذلک» یک حساب می‌بینم

که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها

چنین دری نفکنده است برکنار صدف

وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند

یا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت

گمان که برد که چندین هزار خواهد بود؟

که همه کون را جگر دوز است

کامتزاج العبید بالارباب

از شبنمت قطره به گلبرگ چکیده

مکن از عشق خویشتن دعوی

مست است و در حق او کس این گمان ندارد

به مقیمان سراپرده‌ی سلطان برسان

کش خبر از حالت رندان صاحب حال نیست

بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد

کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف

تا به سحر دست من و پای شب

با ماه به پیکارم و با مهر به کینم

وز این دشت گرد سپاهی برآید

همه جا مطلق‌العنان باشد

گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست

کو تنوری نو که نان در بستمی

که گرم سر ببری سر به سرم باید بود

ببین گیسوی زلف در چنگ بسته

چه جای صبر و آهسته‌ست هیهات

که مرهمی نشناسم موافق الم تو

گنج‌سان جایش درون خاک در این خاکدان

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

زنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنم

بر سر کویش تعلقی است قدم را

من مسکین ندیدم جز بسالت

کز باد نطق در این غبارم

زان روی که دل فراخ پهناست

در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن

در حق منت این ظن برتر ز یقین بادا

کشتند بی‌گناه بتان بهانه جو

چشمم همه در گوشه‌ی ابروی تو نبود

هرگه که یاد طره‌ی پیچان کند تو را

ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!

یکی رسته از نهفت، یکی جسته از حصار

که دریای کرم توبه پذیریست

لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن

که قوت اوست مغز اهل عدوان

به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز

که از دقت نمی‌یارم نظر در آن میان کردن

ار جوالبناء معطرا الارجاء

گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر

روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل

کو نیاساید ز سیران و رکوب

از گرانی رایگان افتاده‌ای

تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

کش جدا در عقب عقده ششدر بازند

راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت

چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیده‌ی تو را

آن چشمهای شوخ مرا عشقباز کرد

ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده

لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست

همه در کار من عاجز درویش کنی

که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

تا علم مرشدی برفلک افراختیم

مانند بنده هیچ عزیزی ذلیل نیست

که دایما به غم عشق، مبتلا باشد

که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

جان به تو ایمان نیارد با چنین برهان چرا

کز هجر خویش پیرو ز وصلم جوان کنی

گرفتم همچو دیشب گشت با من آشنا امشب

وه که شد ملک دلم ویران ز دست انداز او

چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش

فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است

وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد

که سرور کیست سرگردان کدام است

یا ذا الفتوح لا تظلمونا

که چوگان که خواهد بود این گوی؟

گشت روان سوی ریاض جنان

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری

کاین پریشانی از آن طره‌ی پر خم دارد

بسیار فتنها که در ایام ما رود

دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینک

بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب‌ها

به دامن تو رساند، که بی‌نماز شوی

بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت

آخر ای یوسف عیسی نفسان اعجازی

شهباز عرشیند که در لامکان پرند

از صیدگاه خونین در خون تپیده برخاست

صافی ملامتی نکند در نوش را

صید دست خویش خور طعمه‌ی دهان کس مخور

ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بی‌شما

که با او دل خود دگرگون کنی

گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی

شادی شیخی که خانقاه ندارد

رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما

خفتند هر سه، رابعهم کلبهم تویی

به ناله‌ای، که چنان نالها ز چنگ آید

که حسنش هر دمی گوید الستم

هان که ویران شود این خانه دل یک خشته‌ست

که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟

آخر این چوب پاره می‌داند

در سواد ملک آن خاتم که دیوان یافتند

نامه‌ی ویس گلندام برامین دادند

مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد

که در زندان او هرگز نمیرد

پر شد همه جا و جا نبودست

ای مروه را بدیده و بررفته بر صفا

خوی ایشان جنبش شمس و غمام

مهر لیلی ز طبع مجنون جوی

هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست

نسیم تو یابم اگر لاله بویم

پیر خرابات عشق از همه برناتر است

کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند

چون بهار از لب خندان تو خندان میرم

هل مل اذا ما سکن الحوت زلالا

بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن

یادت از هرچه در جهان خوشتر

همچو بسم‌الله بیرون کرده دست از آستین

اگر چه بود بفرمان او وحوش و طیور

ولی از سنبل او سلسله‌ها برپا داشت

آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست

ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی

غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما

که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی

بر باد داد صبر و قرارم را

عزیز من که بجز باد نیست دمسازم

چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی

مو به مو، ناحق به گیسویت قسم دادی مرا

این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد

پر کن دلم گر کشتیم بیخم ببر گر لنگرم

زان روی که عشق شمع دل‌هاست

بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم

گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست

اگر زمانه به دستم دهد زمام نشاط

خدنگ آه من از آسمان گذر می‌کرد

بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را

قصه بسیار نگوییم، که بسیار نماند

کار بیرون ازین محالم نیست

بنده احبار بخارا خواجه نساج را

هم چمان برون آیی، هم چمانه برگیری

الی کعبه الامال دار الامانیا

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

التفاتی بشیخ و شاب مکن

نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

اگر چه منصب وصل تو بیش از حدما باشد

چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم

کای مونس مشتاقان صاحب نظری امشب

کین بخت که من دارم بیگانه کند خویشم

اینجاست که دیوانگیی نیز بباید

محتشمم لقب نشد تا نشدم گدای او

هر شام برین پرده‌ی زنگار نویسند

ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست

چاره‌ی عاشق صبوری، کار درویشان دعاست

همچو آهو بره مشغول چرائید همه

بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات

راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای

در دماغ خیال سرگردان

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی

کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

ایزد، نه همانا، که بپرسد ز گناهت

بیخودی معنی است معنی باخودی‌ها نام نام

تنگش تو به بر گیر که جز تنگ شکر نیست

افسون ازو آموخته، صد بابلی یللی بلی

سوی دوست شرح سفر می‌فرستم

با ناز خویش گو که گران تر کند رکاب

درازی شب ما برقرار خواهد ماند

یسود کحلی کل اماء

که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب

اندر میان سبزه به صحرا سوار

می‌خواند یک به یک را می‌گفت خشک و تر را

ز ناله‌ی من مسکین نخفته‌اند و نخفتم!

تیر تو ز استخوان ما جست

که در نقاب زجاجی و پرده عنبیست

که بر دماغ چه فکر محال میگذرد

هزار مرتبه‌اش فخر بر سلیمان است

خبر نداشت که بالای او دکانی هست

ورای روشنایی من چه دانم

نعره‌ها در جان فتاده مرحبا شه مرحبا

گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال

دست او پیوسته چون ابر بهاری در فشان

تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم

معینست که اندیشه از شبان نکند

بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد

خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود

همه اجری ناکسان می‌دهد

یا چو رعدی وقت سیران سحاب

علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته

که رفت از بزم دنیا میر ممن

کس ندیده‌ست و نبیند مثلش از هر سو ببین

تحیتی چو خط مشک رنگ لعبت چین

که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را

ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب

چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم

شرقیانند که او در صفشان آحادست

آیت مهر تو باشد رقم مهر جبینم

صنعت او منزه از تحلیل

دادسبک عنانی صبر گران رکابی

چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد

سودای غمت شادی دلهای غمین است

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا

ز سر تا به بن، وز میان تا کران

چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست

پیکان تیر غمزه‌ی همچون خدنگ تو

از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم

که عنقا را بلند است آشیانه

میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او

آن هم به فدای قدم نامه رسانت

چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت

از دام بی‌خبر بد آن خاطر تباهش

وز تصافح وز عناق و قبله و مدح و دعا

امید آنکه دمی در کنار او باشم

خوب گفتی و نیک خواهی گفت

به تخت اخگر و تخت هوا از عجز خاکستر

ز عکس گلشن رویت گلاب می‌گردد

کز جلوه میزند ره چندین بصیر را

چارمی حارسی که بردر بود

ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته

فاذا کاسات راح کدماء بیدینا

که جان خود هدف آن کمان و شست کنم

جان فدا می‌کنند و ناچار است

در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

تا قبله‌گاه ممن و ترسا کنم تو را

ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر

آمدی تا دل بری ای قاف و ای عنقای دل

تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات

از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی

کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند

هرگه آیند لبان تو به شکر خائی

بیار باده که جز در شراب نتوان دید

مشتی شوریدگان بی‌دل و دین است

دشوار حدیثست این، آسان ز که پرسیمت؟

مطرب یکی قصیده‌ی عیدی خوان

آن ابروهای چون کمان گفت

جدایی ز گنج حضورم مده

که جان برد ز صدمت صلای او

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد

گل را دگر بلبل شیرین سخن رسان

من و این حسرتی که افزون است

کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میید

کشد خمار پیاپی تو باش لاتعجل

فقلبی مدا عما خلاکم لنائب

تا لب گور به ده جای بسوزد کفنم

گلخنی جان توست و گلخن تن

جبریل با ملایک در پاس لشگرت باد

همچو بخت من شوریده نگونسار آید

جسته‌ام جائی سزایت آستان است آنچنان

گفت بگریز، که مستست و محابا نکند

به انتجاع رود گوش من بیانش را

کاین رخت گرو کن بر دربان خرابات

کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟

شبان تیره نشیند در آرزوی صباحی

خطا نگر که دل امید در وفای تو بست

در چشم هجر دیده‌ی من اختر آمده

مصحف ما خط جام سبحه‌ی‌ما نام صبح

و آنگاه پرده که او سازد

ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل

به از آن صد قدح می که بخوردی شب دوشت

که شود به کشتن من دل کافر تو غازی

نه جرم او که تقاضای طبع موزون است

به عشوه گوی که بردارد از میان بدود

چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش

مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست

بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را

برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

آخر تو به اصل اصل خویش آ

دگر چون رخ بپوشانند ترک خود روا دیده

شکربار از زبان هاتف شیرین زبانستی

طلب از سایه میمون همایی بکنیم

بر آساید غریبی کاروانی

گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است

هرگز بگذار ما نمی‌آید

گه عشوه بداد گرم و سردم

بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است

کجایی آخر ای شادی؟ تو هم بر کن سر از جایی

حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا

کاشکی یک بار دیگر ناقه گم می‌کرد راه

هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد می‌ربود

پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد

پیش ما دشنام یاران از دعا بهتر بود

سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش

که هر نقصی کشاننده مزیدیست

که به انفاس او شوی زنده

تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر

که درد شب نشینان را دوا کرد

ملکت کسری بجای مهر نگارین

داغ و دردی که از حد افزون است

آشفته‌ای که با سگ آن کوی خو گرفت

باش چون آیینه پرزنگ زنگ

چونک بر کار شدی برجه و در رقص درآ

این چنین روز را به کار آید

دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی

به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار

ز شرم روی تو دست از نگار می‌شویند

همچو جوزا و فرقدان بینی

مبر نامش، که مرغ این هوا نیست

دل من بی تو جای تاب بس است

وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا

نتواند کبود مهره شکست

دست من و دامان تو فردای قیامت

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا

تسلی دل بی صبر و بی‌قرار مرا

زهره که کس گرد این سال بگردد

گشت پرگل ز قاف تا قافش

هر کی نبود او چنین درویش نیست

قصه‌پرداز آن نگار شدند

بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

پا در ره سودانه اما نخوری پائی

وز قاف تا بقاف برین حرف گشته دال

در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد

گر مرایی نیستی، پیدا نیاید رفتنت

بر کشت‌زار عمرم باران تازه بینی

امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا

علم او بر عمل گواه بود

چشمها چشمه‌های جیحون داشت

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد

هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری

نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست

شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد

ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم

طبیب عشق را دکان کدامست

که بلا بیند ار به دست افتد

نسیم صحن آن همواره عنبربیز و مشک‌افشان

چنان کافتند غارت پیشگان درخوان یغمائی

چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال

اشارتی به خم طره‌ی معنبر کرد

کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟

ز جرم خود همیشه شرمسار است

کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا

بارگی سوی گنده‌پیر کشید

گه تنور جحیم را لهبیم

چه داری آگهی چون است حالش

بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم

پی احضار دل سوختگان فلفل داشت

دستی که در میان تو روزی کمر شود

من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم

درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را

و آن به تعلیم کردگار بود

فتنه‌ی شهری از آن دو طره‌ی طرار

می‌کند آن چه کند سنگ فلاخن به زجاج

کنون بزاری زارم قرین ناله‌ی زار

چراغ انجمنش دیده‌ی سلاطین باد

ای زینت جواهر، زان ساعد سمینت

شب‌های وداع است این زنهار نگه دارش

شمس الحق تبریزم ای دوست مخسب امشب

کز خدا جز خدا نجست و نخواست

داغی ز لاله عذاری است که گفتن نتوان

ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

تا بادیه‌ی عالم کثرت نبریدم

که زیر هر قدمش جان نازنینی هست

ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

خار و خس پیدا نباشد در گل یک سان ما

تا در آن بینم رخ مقصود خویش

همرنگ سرخ‌بید است اما نه سرخ‌بید

لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی

همدم او باش کوهم دم ز جائی می‌زند

ذکر مناجاتیان از غضب داور است

عاقبت چشم تو او را رام کرد

جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست

لاح من المشارق بدل لیلتی ضحی

به ابوبکر و عمر و بعلی

بی‌نصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست

خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

ظن مبر کز آن بت مه رو نشانی یافتیم

کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر

دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم

آرد به حبیب عاشقان را

حامل شاهباز لاهوتی

ز هجو تیغ زبان در نیام خواهم کرد

رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن

چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد

می‌نیارد در نظر سلطان هفت اقلیم را

که نخواهد به خویشتن پرداخت

در بدی سفله‌تر از خود سست

که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا

دارویی کان سیاه سازد موی

خاصه چون من چاکری با خویشتن همراه آه

ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین

که از خر منطق عیسی نیابی

زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست

کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟

که من آیینه هر رنگ و بویم

که او می خورد از آن جا شیر و خرما

با حریفان مقال او این بود

به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی

واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار

از زمزمه‌ی زیر و بم ما چه برآید

فردای جزا کس نتواند ثمنش کرد

خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت

گفتا: رفیق تیر که باشد بجز کمان

می‌زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست

کس میازار و هر چه خواهی کن!

چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

هزار نکته در این کار و بار دلداریست

از خوان پادشاه صلائی نمیرسد

زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است

هر چند بر خویش ندیدیم نشستت

چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل

ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

باشد آیینه‌ات شود روشن

از کشته ما و حاصل ما

آهوان چمن قدس به این آب و گیاه

گرد سرا پرده‌اش گیاه برآمد

یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر

در نمی‌شاید نوشتن نامه‌ی بنوشته را

ساز جز از نقطه‌ی کنار نیابی

هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت

دانش از بهر نفع و ضر طلبد

وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

ناله‌ی مرغ سحر برخاست بنشین

بس دل که ز دست از آن کمان رفت

ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد

که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

وقتست بده شراب کاری را

تا کنی در میان جنت جای

فالصب یزداد حبا و هو معذول

از جمال تو بر او عکس فتد در شب تار

در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

کز ازل مشت گلم مشتاق خاک کوی تست

روزی دلی ربوده‌ی این زلف و خال بود

آن به جد و جهد خود جم در نیافت

بدیدستی چه امکان سکون‌ست

گر نباشد چنین خدا نبود

تنها به روی او در عشرت گشاده کیست

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی

اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

با که روشن‌تر ازین حجت و برهانی هست؟

و من در جستن تو سو به سویم

مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را

دل از آن رو، که خانه پرورده است

گان بنهاد محمد کاظم

ولی رسیده به زانویش از زمین گوهر

هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست

چه افسونی در این افسانه دارد

جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را

جان برفشان بضاعت مزجاة کهتری

یک رخ ز برون زردست مرا

آب ما می‌برد پیاده‌ی تو

دولتش متصل به روز معاد

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد

چشم در نرگس مستانه‌ی جانانه مکن

خواب ما به بود از عالم بیداری ما

بر سر آتش سودای جگر جوش تواند

ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش

خاصه چو بسکلاند این کنده گران را

قاف تا قاف‌اش همه تسخیر کرد

باشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو تو

هرچند جان گزاست ولی جان آتش است

پخته در جوش و ما بدینسان خام

تشویشم از عقوبت دیو رجیم نیست

که دوری هم از پیش پندار ماست

پسته‌ی شورت شکربار آمدست

تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا

راه صحرا گرفت و شیخ برست

میل دیدار آن نگارین کرد

تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم

چو خضر وقت توئی آب زندگانی کو

گل نمی‌گشت عزیز این همه گر خار نداشت

هر که به تیغ غم تو یافت شهادت

پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

نشود جز درین پس پرده

تا پای فتنه را ساخت چون دست ظلم کوتاه

نامفید به دوائی بالم خورسندی

که گفته‌اند که القاص لا یحب القاص

قاهرها کبریاء بغداد

هر ساعتی به دیده‌ی عارت نگه کند

ز بخت بالغ بیدار خواب دیده‌ی اوست

ز رویت می‌شود پاک و مصفا

چه نشینی بسان غمناکان؟

ز فیض فضل ازل همدم نعیم ابد

یاران چه چاره سازم با این دل رمیده

قصب جامه‌ام شود شکری

که از آن مجمعی پریشان است

کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا

یا صلا درده به سوی قامت و بالای عشق

چراغ نو دهد صبح آسمان را

یار کس نی، که یار خود باشی

همه سرایم زین پیش، کافرستان بود

ز خوان نامه سفیدان غذای چشم سیاه

ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست

ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد

که بر چهره چون لعل ناب از تو شد

چون حله‌ی منقوش گشته بستان

کز عشق دریده شد براتت

تخته بیرون برد به ساحل «هو»

گه ز مژه خنجر و زوبین زن

و امروز نیز ساقی مه روی و جام می

خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی

من سودا زده را هم سر سودایی هست

گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا

تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم

شیر گردونی به زیر بار ماست

پیش رخ بین و منگر از چپ و راست

بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه

گفت با اعدای خویش او به زبان سنان

پیش سلطان هیچکس محمود نبود جز ایاز

که آشکار ببینی نهان فردا را

مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود

درو اندیشه‌ی دیگر نگنجد

زان صنم بی‌کبر و بی‌کین شیوه‌ها

کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟

بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

خاک ره تو می‌کنم سرمه بخاکپای تو

دیدار به صبح محشر افتاد

کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست

فروشو چشم از گل من عیانم

زهی آواز دمساز این چه شیوه‌ست

بر فلک زان نرفت و نیست روا

شکم کرده فربه ز بارآوری

کش ناقه هنوز بی‌زمام است

طلب چشمه‌ی حیوان نکند چون نکند

خبر از تشنگی کام سکندر دارد

ذره‌ای بودم و نور تو پدیدارم کرد

که این جمله نشان از بی نشان است

لو لا لقاک کل یوم ارقب

خاص را خود به جان ملول کند

یا به بحر اندر نهنگی بودمی

فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

مردم دیده‌ی من در حرم بینائی

که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست

فتنه‌ی روز ما ببین، مستی دوش او نگر

که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل

ولیکن عشق رنج اندوز ما را

انجم و آسمان بکار تواند

دورم فکند چرخ کیانی

با آن که چرخ می‌دهدش صد هزار تاب

آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد

ورجان کنم فدای تو جای خجالت است

که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت

زود بگسست و زیر و بم برسید

کسی خود را بر این گرگین ممالا

در پس هفت پرده پنهانست

جمال باطنش آرایش ریاحین بود

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

هر لحظه‌ئی به پرسش بیمار می‌رویم

حاشا که از چنگم کشد پاکیزه دامان تو را

چو بر من این همه از آشنا همی آید

برون جستم ز فکرت من نه در عکسم نه در طردم

وان باده طلب که باقوامست

برنخیزد، مگر به نور وصول

از او منتشر کینه و کید و خشم

چو گیرم دامن آن گل مرا دست و زبان لرزد

راه می‌گیرم برآب چشم و دیگر می‌چکد

کز غمت گریه کنان چشم تری نیست که نیست

خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را

اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را

بسوزان جان دشمن دار ما را

فعل او بین که سربسر هوشست

که آخر از غمشان مردم و ندانستند

در یکتای که و گوهر یک دانه کیست

کنج بتخانه و روی صنم از دست مده

شب ز گریه تر کردم گوشه‌های بالین را

دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند

کهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم

کاین جا پنهان لطیف یاریست

سر مستور او رسد به عیان

به سر تو، که در سر تو رویم

الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی

بدان کمند گرهگیر تابدار برآید

یک جان به سر راه طلب هر که فدا کرد

بس که به گفتار بخواهد نشست

پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد

هم بخور با صوفیان پالوده بی‌دود را

نه به دست خلل صفاتش را

تاب حسنش جهان نورانی

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

ز نسل کیانی که اصل کیانی

لب لب جام خواه و دم دم صبح

تا چو تشریف دهی جا و مقامت باشد

من به چنگ خود همیشه پرده‌ام بدریده‌ام

که گردد سود با بودت زیان‌ها

بی‌ریا دم نمیزند مردی

بهر صیدی که در کمین شده‌ای

که باید بازگشتن بی‌توقف زین سفر یا نه

کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند

سودازده‌ای بر سر میدان تو دارد

یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید

می سوری بهار گلپرور

عتاب دلبر عیار ما را

صفت روزه راز داشته‌اند

که پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبا

از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

مگر آن تن که بر تیغ محبت سپر است

چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را

کای مبارک کاسه سر عشق را پیمانه باش

بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا

کی توان گر تو راه ننمایی ؟

دشمنان را بسوخت بر من دل

غباری از فتن آخر الزمان مرساد

که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت

در باز شد ز همت رندان می‌پرست

من بر شنیده‌ام سخن او، دهان کجاست؟

چو گویی ندانی فراز از فرود

آن کس که گمان برد خدا را

بر سرش بارید باران طرب

عشق‌بازی است رسم و آیینم

که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

ز مهرم اختر افشاند همه شب تا سحر دیده

آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد

بدان رسید که بیداد بر زمانه کند

بر چرخ همی‌گشتی سرمستک و خوش حالک

برجسته چراست این میان‌ها

زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟

کاین بستر از آن خفتگان است

مور و ملخ حکم سلیمان عشق

همچو نی درگذر از برگ و نوا باز گذار

نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد

بیدارم و او غنوده باشد

تا هست آب خضر که دل در سراب بست

که رخ چو آفتابش بکشد چراغ‌ها را

در پی عشق رو، که کار اینست

شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی

خدا گواه که هر جا که هست با اویم

ز بند زلف سیاهش نمیشود آزاد

شحنه‌ی شهر امشب از سنگی گناهی کرد و رفت

عقل و سر زلفت، این چه سود است؟

گذشته است از این بام نردبان سماع

تو کم اندیش در دل بیش و کم را

در جهان هر کسی و حاصل او

من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم

که در نرد محبت خوش قماریهای من بینی

که آن پیمان‌شکن پیمان نداند

گوییا پرده از آن حسن جهان گیر افتاد

در ورطها سلامت ما زان سلام بود

دو جادو را گواه برگیرد

چو بسکلد ز لب این باد آن بود برجا

گفتن بیش بار خر باشد

آفتابا نظری سوی من مسکین کن

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی

به امیدی که دهان تو شکرها دارد

از گوشه‌ای چو مردم محرور می‌نگر

گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم

از سحر تو جاهل غوی را

رند و عامی در آه و اوه شده

افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش

گر بدانی حال مجنون ناقه را پی میکنی

بر آفتاب بخط غبار بنویسد

از دهان تو آن چه منظور است

خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدست

بدخواه و بداندیشش در خاک نهان باد

کز جمال جان او بازیب و فر شد صنع‌ها

حاضرش میشناس، ذکر آنست

گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک

بشنو از من که نگوید دگری بهتر از این

بدوستی که بجای تو دیگری نگزیدم

طفل اشکی که در کنار من است

که گلها گردد اندر چشم تو خار

کنون با خویشتن اغیار گشتم

وگر محرم شوی بستان که مفتست

گشت از آن خال سیه حالش تباه

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ

که برد دزد سحر خال شب ز روی هوا

خویشتن را بهیچ روی ندید

درهم شکنی رونق گل‌برگ طری را

بلبلان بوستان از غنچه بالین بسته‌اند

آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد

یا کرام الله اعلم بالصواب

راست روراست، گر ز بهر خداست

فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

هر گه آن سرو خرامنده به گل‌زار گذشت

ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد

چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

در کف روح چنین مشعله تابان چیست

گفت با دانای حکمت‌پیشه، راست

بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو

تا روز جرعه نوش ز جام که بوده

گفت بر گوشه‌ی خورشید نشستست بلال

شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را

که غلام دهن او ز بن دندان نیست

زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت

برجه سبک و میان ما آ

گاه پیش فسردگان باشی

راست چون دین مسلمانی گرفت

نشان یوسف دل از چه زنخدانش

آن هندوان کافرآتش پرستشان

این همه بوی چون دهد می به هوای صبح‌دم

کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟

که رگ غصه بریدم ز غم و غصه برستم

شادی آنک ماهت بر روزنست امشب

خواب او گشت قفل بیداری

که چه ترکان تیغ زن داری

یک نفس بیش نمانده است بگو یک کلمه

خورشید در نقاب شب سایه گسترش

هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست

به سان قرةالعین است احوال

طره تو چست طراری بود

زنهار مگو ز دانه ما

لب او وانگهی شکایت دوست؟

توسن عمر تو، در تاختن است

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

برآفتاب پر غرابی نیافتیم

بایع و مشتری و سود و زیان این همه نیست

و یا دل عکس خال روی زیباست

که شاهدیست نهانی در این دکان سماع

به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما

لیک بیحکم بر نیاری دم

بلی از سگ گریزان باشد آهو

کاشنائی با سگ لیلی پیاپی میکنی

حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد

گر به جان بنده‌ی آن سرو سهی بالا نیست

ندارد ظلم از آن خلقش نکو شد

فرود آمد به جان او و بنشست

کاین عشق اکنون خواجه را هم دایه و هم والده‌ست

لیک شوری در درون او فکند

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

در خزانه به مهر تو و نشانه توست

کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را

هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد

که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما

زان دوزخ یک زبانه دیدم

همچو درد درد دین جستیم نیست

دیده‌ی وامق نشد سیماب‌بار

تا خون دل بشویم از خاک آستانت

ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری

یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود

که کام از پی مدعا می‌گذارد

ننوشتم ، که همه عمر در آن سر می‌شد

ز بیدادی هجران می‌بسوزد

که گذر از شعر و بر شعرا برآ

هیچ محرومم از کرم نگذاشت

چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم

که نیست معصیت و زهد بی مشیت او

من این سیلاب خون زان لعل چون عناب می‌بینم

گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم

که دلم در پی او ناوک آه اندازد

ماییم و دامن او بگرفته استوارش

از سوی درخت آن ضیا را

وز پس تکیه جرعه دان و حشیش

نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر

دیده‌ی پرآب از غم دلدار دار

مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود

جان عزیز بر سر این مدعا نهاد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

زاد راهم ناتوانایی بس است

زهی رسوم و رقوم و حقایق و اسما

مرد دعوی پهلوانی کیست؟

هر که را خانه در جوار من است

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌طلبی

در بندگی تو سرو آزاد

کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا

می‌زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال

ز حرص نیم لقمه شد نهان آب

کرده از دست رنج خود پی گم

این قدم در رهش بدایت اوست

آمدند از خرمی در رقص ذرات جهان

که ز تسبیح ملولیم و ز سجاده نفور

کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد

همچنان گویم: مبادا خاطرش رنجیده باشد

لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند

نگردم همچو زاغان گرد اموات

نتوان شد به عدل خود غره

که دل و جان عاشقان به تو داد

در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تا کند آهوی شیرافکن او بادامی

تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست

طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد

ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم

چون گرسنگی قوم شش تاست

اذن رفتن بجای خود دادش

من شمع به دست دل شبهات همی جویم

که در خوبی به مه میمانی و از خور نمی‌مانی

کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد

شمع در صحرای جان برکرد صبح

گرم موی بر تن زبان شود

هرچه دیگر کنی تو درمان نیست

رنج باریک اندهان را

عشق را این دلیل بس باشد

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج

اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

تا کی ز غم زمانه مویم

هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد

که خواهی جستن از دیوار دیگر

وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم

که تا چو کفچه دهان پر کنی از آن حلوا

وز جوانمرد جز فسانه نماند،

در سایه‌ی حمایت روی منورش

در بردباری از همه عالم زیاده

که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص

که لب لعل تو دل های جگر خون دارد

که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت

به سیمین لوح او بیرنگ برزد

از کجایی از کجایی از کجا

تن نهادم به عجز و خاموشی

چون مردم چشم از دویدن

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

نه عین روانی که عین روانی

که با پیمانه پیمان است ما را

شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد

که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش

به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا

خوار ماند، که عشوه‌گر بودست

نه سنگ فتنه، اندامش شکسته

من چو دوران چاشنی از جام استغنا چشی

کانکه با شاهد و می نیست کدامست امروز

پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما

بندی، که از محبت او بر زبان ماست

هرگز آن لحظه را کفارت نیست

فیسکر من یهوی و یفنی من قلا

کرد دست مرحمت سویش دراز

عجب گرسنه و درمانده و پریشانند

از افسر سیامک و ترک کلاه زو

پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او

خنده ز میان جان زند صبح

ز دست غمزه‌ی ترک کمان کشیده‌ی تست

بیا عطا بستان ای دل فسرده چو سنگ

جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست

نردبانی بساختند از دار

هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل

خطابت را اگر با من عتاب‌آمیزتر سازی

کار او جز عنبر افشانی و عطاری که دید

بنده دیر مغان ابش که هندو دارد

کو دو جهان را به جوی می‌شمرد

جوینده‌ی آشیان ما باش

بشکن در حبس شش دری را

ره به آب حیات عشق نبرد

بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده

آتشی از جگر جام در املاک انداز

رخساره بخون خضاب دیده

زخم دگر چه می‌زنی صید به خون تپیده را

بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟

نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل

ذره وار آمد به رقص از وی در و دیوار ما

بهر اسباب گذشتن چاره کرد

ز آب حیوة پر شد جام شراب خواران

دست و پا می‌زند از واهمه در آب اردک

دگر نرگسش مستی از سرگرفت

که روزگار پریشان و کار دشوار است

بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت

گفتا: یکی میان منست و یکی دهن

تا گشاید چشم جانت بیند آن الطاف را

از غبار گناه پالوده

بسی نشاندم و بسیار برنمی‌آید

آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

دو تا پیوسته چون ابروی ترکان

یا رب از کشتی ما دور کن این توفان را

کان به شهید عشق که از خون ردی کند

وز تندی اسرارم حلاج زند دارم

مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست

کم شراب مزید نوشی تو

شاخ چون جیب کلیم است محل انوار

سرهنگ جان که قلعه‌ی تن راست کوتوال

که در دلم طیران می‌کند ببال جمال

که صف غمزه‌ی او بی‌خبر از جا برخاست

به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد

دهم در عوض جان اگر می‌ستاند

لیک اندر دست من زان پاره‌ها یک پاره نیست

«چه درخت‌ست این» به حیرت ؟ گفت

به روشنی اگر آیینه باشد آب زلال

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

وز دور در آن منظر زیبا نظری کن

برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

بدانی کثرت از وحدت یکایک

چو همدستیم از آن دستان بگوییم

استن حنانه کردی عاقبت

جز سخن هیچ در میانه نماند

این چشمه‌ی فساد، ندانستم از کجاست

زان غلط بخش سوال تو عبث بود عبث

که یک نظر بگدایان خیلخانه کند

زهی صورت که با معنی قرین است

که در نماز نیارد مرا جز آن قد و قامت

به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار

نقش‌های آزر و آزر مبادا بی‌شما

تخت گشت از بخت او فیروزمند

دلی کز وی برید و در تو پیوست

خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق

منم کنون و سرخاکسار و پای علم

که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است

هم تازه نقش بسته و هم تر کشیده‌اند

گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم

تا ز چشمه می‌شود هر چشم و چارت ساقیا

زود دریابد، ار به خانه کسیست

کمتر از نقطه بود دایره‌ی روی قمر

تو به تیغم آزمودی و همان در امتحانی

وگرنه پرده‌ی ناموس مرد و زن بدرد

که هست مستی این باده از الست مرا

کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت

نه اندک نه بسیار می‌برنتابد

کم شو که همه مرید با ماست

در جهان بهتر از خموشی نیست

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

به هوایی که مگر صید کند شهبازم

محروریان آتش غم را لعاب می

وز هر طرفی بر سر من شورش عام است

طفل ره باشم، اگر یاد شکر خواهم کرد

و یا صورت نیم من بی‌نشانم

که خانه کنده و رسوای کویست

گرد یک مه حلقه کرده صد هلال

خراج هر دو جهان نیمه‌ی بهای تو را

نسخه‌ی‌های سحر را در چاه بابل ریخته

که گلزارش به گلزاری نیرزد

چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها

دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟

از سر لطف دلگشای تو است

چون شناسد دیده عجل سمین تبریز را

زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟

وگرش ماه بود مادر و خورشید پدر

مجو ز سفله مروت که شیه لا شی

که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم

چون کلید هندوان بنمود صبح

سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا

تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره مردم

چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست

رونق افزای باغ و بستان گشت

آگه چو زین شمار نه‌ای، پند گوشدار

کشتی ما در آن بحر بد لنگری گستته

خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد

گر خو کنیم با دل ناکام خوش‌تر است

ترسم آیینه‌ی دل در سر این آه شود

کسی کو محو شد از چشم جان دید

فی بحار العز و الاقبال یوما یالها

چه فروشی؟ که جوهری بیناست

دلق گدا و افسر سلطان همی برند

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی

که در کمند اسیران معتبر دارد

ما تفرج کرده‌ایم، از باغبان اندیشه نیست

از آنک ابر تر بارد بر او نم

از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا

از خط دور افق بیرون شدی

خواب را آب ببرد از حرم بینایی

از نهال قد آن گل ثمر معشوقی

دست من گیر و مرا بی سر و سامان مگذار

ارادت دل صد پاره بیشتر می‌گشت

آن پرده برانداز، که صد پرده به کاهیست

هم او زنده را مایه‌ی زندگانی

فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت

گویدم: مندیش جز دیدار من!»

کنچه جز هجر تو باشد بر دل من بار نیست

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

مکن از خسان مومیائی طلب

فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را

نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب

بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم

یکی گوید که این فعل شرابست

کبک داند نهفتن خایه

من ز ازل پاک، تو پست و پلید

مه آسمان نشینی شه پادشه نشانی

چشمم همه بر غمزه‌ی جادوی شما بود

چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد

زخم تو می‌خورم من، افغانم از که باشد؟

زلف تواش موی کشان می‌کند

تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما

زانکه در کار ناخلف کردند

از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت

زان که در روح فزایی چو لبت ماهر نیست

زانکه صورت را همه گنج معانی یافتیم

کز دل گمشده‌ی ما اثری پیدا نیست

صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما

که از قفص برهید و باز شد پر و بال

عشق تو صبح صادق اندیشه صبح کاذب

وآنچه جویی برابرت باشد

دل شادت غم ایشان ندارد

دیده‌ی دل بر رخ دلدار دار

که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع

دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را

نشانی چون دهم چون بی‌نشان است

هر پشت دوتای منحنی را

غرق احسان وی‌اند اینها همه

این نه استحقاق ما، احسان اوست

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

چرا که ما نه ز راه خطات می‌جوئیم

ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت

خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟

لاجرم از دم این باده لطیف اورادیم

برخور از آن کنار که مرفوع گردنیست

باید آنجا ز حیله شستن دست

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

دگران جمله سالمند و صحیح

کدام یار که گیرد قرار بیرخ یار

خاتم دست سلیمان به کف اهرمن است

خود به چیزی در نمی‌آید سرت

در راه تو ماند مرد و زن باز

کو ز مستی می‌نداند فخر را و عار را

شعر خوانی، سخن تمام کنی

زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود

تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی

از خون شهیدان تو یابند علامت

شنیدم زان که: در غیبت کرم فرموده‌ای دیگر

ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش

آن را که چنین سفر مهیاست

آفریدی صورت ابسال را

طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند

هادی عرفان، امیرالممنین

کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد

به قدر خویشتن هر کس که بینی مدرکی دارد

سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود

دلی دیده‌ای تو بدین مهربانی؟

آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا

پیشت آنرا به حشر باز آرد

کن را که فگند بر ندارد

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی

مرهم از خنده‌ی لعل نمکین خوش‌تر نیست

کامروز در فراق تو دیدم عذابها

شکر که عشق شد همه میل دل و میسرم

که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را

وز قبول نفوس جاهش ده

مرده‌ی بی‌سر غم کلاه ندارد

وارهان خود را از این باد گران

که از نارش دمی دستم تهی بود

گر جلوه‌گر شود بت مشکین کمند ما

زان کمان سخت می‌آید که بر بازوی تست

هزاران حلقه در یکدیگر آورد

برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست

که درو یافتند آب حیاب

فکرت و شوق تماشائی نداشت

یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی

کس نیارد ز در دیر مغان برخیزد

وین حکایت مختصر خواهیم کرد

آن جا بیا ما را ببین کان جا سبکبار آمدم

و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشری

همه را از صفات آینه دید

راضیم من به هر جفا که کند

این گنه تست، نه حکم قضاست

گر از جان بگذرد شاهی برآید

شوید به آب چشمه مهرش گیاه را

لب خشک مرا، که نم برزد

بباید گشادن در شادمانی

کی جدا کردی دو نیکوکار را

شانه کرده صبا چو غمخواران

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

بساط زهد همچون غنچه کن طی

از چشمهای مستش دلهای ما کباب

تا به جوی دیده‌ام آب روان تازه است

کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیده‌اند

چنین مستم ز شیرینی دشنام

مهتری و سروری سنگ دلانی مرا

کار ناکرده جان سپردن طفل؟

که سقف خانه‌ی جمعیت پریشانی است

این بودشان پایه‌ی قدر و تمیز

نباشد کوه سنگین را تحمل

خواجه ما نمی‌خرد بنده‌ی هیچ‌کاره را

تا مرا رخ به سایه و موییست

دل باز نمی‌خواهم اما تو نکو دارش

دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا

مردگی از زندگی خوشتر بود

هزار چشمه به یک گوشمال بگشاید

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

عادت خوبان ستم چاره‌ی عاشق رضاست

چشمی که بود منشا مستانگی ما

شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد

خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم

اکنون حلال بادت بشکن سبوی ما را

دست دادی و دل نداد چه سود؟

بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست

هم به چشم یار بیند یار را

ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش

درد ما مایه‌ی صد گونه دوا بود، دوا

وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند

مردی که راه فقر به سر برد حیدر است

که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست

نام ایشان مبر، که نیست روا

تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

که دیگرم هوس صحبت ریائی نیست

که تلخ از آن لب نوشین به طعم شیرین است

بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست

من قندها را لذتم بادام‌ها را روغنم

که جان تو غلاف ذوالفقارست

در خلاصش دستی و پایی زدند

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

نبیند ناظرم جز روی منظور

زان که خموشند بندگان مقرب

در دو زلف از تاب و دلبندی شکست

دل که در سایه‌ی زلف تو چنین پنهان شد

آسمان کهنه پرزنگ را

هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی!

برو آیینه برگیر و ببین گل

کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

منم که مثل من آشفته روزگاری نیست

خنده‌ی شادی به غیر از گریه‌ی مستانه نیست

دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید

که بست شهپر او را کی برد انگازش

مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست

ده کلیدست و چار دندانه

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

نیست بیرون ز دور این پرگار

چرخ برین معسکر احشام ما بود

در میان ما و جانان حایل است

تا به گوش دلم آواز درایی برسید

از تو نمی‌سزد که کنون عهد بشکنی

که از حد برد تزویر و فسون را

نقل اگر نیست، هم شرابم ده

نتوانم دمی گرفت قرار

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

محققست که دولت به جز عطائی نیست

وگر نه جان گران‌مایه دادن آسان است

مشکل کسی خموش کند عندلیب را

ولیک آتش من کی رها کند اوصاف

برون مان می‌کشد عشقش به قلاب

ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟

گر چه پیرایه‌ی پروانه، پر است

هم ز حق، از بهر حق معلوم بود

آوازه ما در صف کفار برآرید

که از مژه به کمان تیر کارگر دارد

با او مگر حقیقت قابل یکی شود

انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد

بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است

سفری در زمین هستی خود

چون بر گل عذارش ریحان تر برآید

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم

که توبه میکند اما نمی‌تواند کرد

زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است

ز هیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود

انجر العود یا معاد تعال

پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چیست

در پذیر، ارچه بس حقیر آورد

جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی

والثریا غربت والدیک صاح

بهوایت ز سر سنبل تر در گذرد

کز جهان پوشید چشم مصلحت بین مرا

چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد

آن من گر هست عمری یک دم است

جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا

رخش از روشنی چو مه کردند

بیچاره‌ای که جانش در آستین نباشد

دمی انیس دل سوکوار من باشی

وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی

پیرانه سر به عالم خود را سمر توان کرد

دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور

درتاز درجهانش اما نه در جهانش

بس تیز گوش دارد مگشا به بد زبان را

تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،

درخت محبت کند هر زمان گل

ان عمری ضاع فی علم الرسوم

این همه زخم ناوک دلدوز

کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را

گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد

که سنبل از نمکدان می برآرد

من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست

تخت شوکت را به پشت پا مزن!

من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

بچشم منقصت صاحب کمالان

که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما

پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد

که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

کاین گونه شهره پریان تندند و بی‌محابا

که تو ادراک و جنبشش خوانی

بگیر آینه می‌خند و می‌نگر دندان

از چه شد مأکول و ملبوست چنین؟

که پرده از رخ رخشنده‌ی رباب افتاد

کسی که عشق تواش منصب گدایی داد

غم نخوردی تا غمت خونم نخورد

سوختن در عشق تو زان خوشتر است

دانه افتاده از انبارها

بر سر آمد که قدر و بیشی یافت

جمله بر تخته‌ی عیان برود

به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم

من در ره او دامی جز دانه نمی‌بینم

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

که ز بی خدمتی زبان خجلست

ز دوران و سکونت‌ها برونم

لا ابالی من ضلال فیه لی هذا الهدی

او مرا زشت گفت و خوب زدم

نی رقعه‌ی عشق را زمن شاه

شد ز جوع، آن پارسا زار و نحیف

هر کرا در جان غم جانانه نیست

وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست

بنگذارد در او یک مرد آگاه

کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود

زانک تو فوق گمانی فاسقنا

ختم شد، والسلام والاکرام!

برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش

خبری از بر آن دلبر عیار بیار

که ریخت خون دل دردیابم از دیده

آه اگر حاصل این کار ندامت باشد

در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست

راه دکانم بنما تا که پس کار روم

سماع از بهر وصل دلستان‌ست

پایه‌ی ظالم به آن عالی مکن!

هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

پرتو گیتی فروزش گمرهان را ره‌نماست

چون پرده ز رخسار برافکند برافکند

که به جولان گه آن سرو روان باید رفت

چندین هزار بیدل و چندین هزار مست

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

که ناز یار بود صد هزار من حلوا

بر سر هر نامه دبیر قلم،

آن دل بریان من همچون کباب

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم

مسلمان تا مسلمان فرق دارد

الفتش را چو واو کردی هوست

از آن که ابر تر بارد بر او نم

کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست

بر صفت هستی قادر گواست

شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری

مکن، کان میوه بر شاخ بلند است

ما برون افتاده ویشان همچنان در پرده‌اند

که اسم اعظم تو نقش بر نگین من است

در گردنی، که بندی از دام عشق باشد

ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ

چو عدم هیچ به آواز میا

مردنی ناگزیر خواهد بود

به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی

چشم زمانه در پی دفع گزند تست

در کتاب این نکته را برهان نبود

چون اشتر مست کف برآرم

رقصی که شاخ دولت سبز و ترست امشب

خم نکردی پشت خود در مشت او

ببالید و بسی خود را پسندید

می‌شدی فی‌الحال، مشغول نماز

مرو بطرف گلستان و رنج خار مکش

چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را

چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت

کشته تو در فراق افتاده است

طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

شکر میکن، کفایت آن باشد

چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت

که تو در خواب و ما به دیده گهیم

خرقه‌ی ما به گرو کن بستان جامی چند

حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را

که خاکم کرد و خاکم نیز هم بر باد خواهد شد

پس نیم ز مشکم من یک نیم ز کافورم

تا رسیدم به در شهر سبا

و گرت حالتیست حیلت چیست؟

با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

این ریایی درس نامعقول تو

که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

زان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمت

نهفته گشت و باطل شد

طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند

که عاشق روی ایبکم من

روح و رحمت نثارشان گشته

به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در

سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش

با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی

یا رب کسی مباد به حال تباه ما

وین نازنیست خود که پس پرده می‌کند

کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم

بپرد دلم به سوی سما

شحنه‌ی هجرش به صد درد و دریغ

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز

جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

که بستم گوش استفهام خود را

چو روح الله بر چارم فلک شد

آتش جان بنی آدم به است

بزن گردن آن را که بگوید که تسلا

مشنو گر به جان کند توبه

نشد در کار، تدبیر و شماری

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی

گریه‌ی بی‌اختیار اگر بگذار

چرا ملامت ما می‌کنند اهل صلاح؟

در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

من دم به دم بدیده انوار مصطفا را

قفس آهنین حواس ترا

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف

تا به کی بهر هیچ در مرسی

بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد

که سرش هیچ ندیده‌ست سر بالین را

مصطفی از حری، کلیم از طور

تو به یکی زنده‌ای از همه بیزار باش

بی هوشیی بدیدم گم کرده مر خرد را

نفس خود کشته خون خود خورده

ندیده‌ستی مرا بر ره‌گذر هیچ

اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد

زانکه من هم بنده‌ات هم چاکرم

صاحب نظر آن است که در عین نیاز است

تن‌زد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد

غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم

بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب

ز آن نفر سودش از قلم انگشت

چو خار آویخته در دامن گل

که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار

جامه‌ی جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود

هر دیده که بر صورت زیبای تو افتاد

سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا

ره زن اصحاب شد و می‌پرست

کز شومی زبانت می‌پوشد او دهان را

همه در بحر و بیم غرقی نه

از می عشق بود در سر من مخموری

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

خصب کحرف العقص فی‌الاقواء

ورنه به سعی ما به کجا می‌توان رسید؟

از او گیرند و او ز ایثار فارغ

یعنی که الصلا زن امروز دوستان را

کم نه ز اسباب جمال‌اش هیچ چیز

کاخر چو بسوختم بمیرم

منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان

بدست باد صبا می‌کند بباغ ابلاغ

لیکن از ضعف مراقوت رفتاری نیست

عاقبت هم بخیه‌ای بر روی کار انداختند

چون نگه کردم یکی ایوان نمود

سلامست و سلامست و سلامست

سرکشان را روی در درگاه توست

ذره‌ای این دل هوایی را

آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

گونه زردت بسست شرح غمت را بیان

مرا نوید به سر چشمه‌ی بقا داده‌ست

باز را کی رسد نهیب شخیش؟

ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم

خود تاسه می نگیرد از این مردگان تو را

وقت مساء ضحاء بغداد

نه شیطان را توان روح الامین کرد

زانکه افتد عقل از آن در صعبها

قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت

ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو

راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود

تا به خود بر عاشق زار آمدست

و من بر خالقم بر کار امشب

هر که از روی صفا خدمت می‌خانه نکرد

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد

روایح غم عشق تو آیدم ز کفن

کز چه رو سوخته پروانه‌ی بی‌پروا را

که: مجنون آشفته شیدای اوست

که خاک بر سر آن زر که نیست درخور عیش

درده تو فلان بن فلان را

گر میان من و او سد سکندر باشد

آتش عشق تو در اجزای دل

رو «عوان بین ذالک» را بخوان

چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند

گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست

شود عیب و هنر یکباره روشن

در طریقت این چنین مردانه‌اند

آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا

نازم سر خطت که عجب مهر گیاهی است

تا غم تو برنکرد سر ز گریبان دل

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

زنهار که با آن مه بی‌مهر بگوئی

بر سر خاک شهیدی که زیارت گه تست

که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد

ای آنک فکندی تو در در تک سرگینک

میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است

روشنی می‌باید از آیینه دلها گرفت

امور دنیی و دین درهم است چون زنجیر

باقی، همه خویشتن پرستند

مانند تو سروی که ز بستان بدر آید

هر سری در قدم پیک صبا خواهد رفت

از سخن من حدیث مهر و وفا را

که کاری سخن و سری تنک یاب است

لیکن گرت بگیرد ماندی در ابتلا

تابیدن هر نوری از اختر تابانت

رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است

مباد تا به قیامت خراب طارم تاک

باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن

بر سر کوی خرابات نکونام افتاد

باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید

کز آفتاب دارد پرهیز چشم اعمش

نور بصر همی‌رسد اندکترین چیزها

چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید

که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی

آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

کجا بگوش وی آید صفیر طایر طور

الا سری که سجده‌ی آن آستانه کرد

کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد

بلبل و گل ز سر برگ و نوا می‌آید

که مال خصم زیر کش گرفتست

نرگس افسون گر ساقی مرا افسانه کرد

مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند

بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست

از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی

خاک حسرت به سر چشمه‌ی حیوان می‌کرد

باز آی، که خرقه در میانست

گر ندارد سر دیدار بشر می‌رسدش

رو از حدثی سوی تبارک و تعالی

زیرا که میر انجمن باید که مهمان پرورد

دل به خون جگر کند تر چشم

گر بجنبانند لب، گردند لال

ما را به لب چشمه‌ی حیوان که رساند

عوض لاله همی غنچه‌ی پیکان سر زد

چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور

شور چون از شکرستان برخاست

به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را

برق یاس آمد و بر کشت طلب کاران زد

نه بلبل در وثاقم زد صلائی

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

گر چه جان در سر جور و ستم او کردیم

که به دل داغ تو را در عوض مرهم زد

عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد

نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم

تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال‌ها

سرمایه‌ی سلامت ما شد هلاک ما

بجورم ز دامان گلزار برد

افسونگریش روشن و عیانست

عندلیبان پرده‌ی عنقا زدند

هنوز مست و خراب از شراب دوشین است

ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد

از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید

در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما

تا بینی معجزات نرگس جادوی دوست

آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی

فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتاد

عشرتی کندر زمان او نکرد

که از یعقوب ایشان یاد کردم

از منی پرعلت و بیمار ماست

عطار به یک جو نخرد نافه‌ی چین را

که به تبریز کسی آید و عاقل برود

شمعی بباید این شب یلدا را

نشدم در غمت افسانه‌ی او باش هنوز

سنگی به کمینت عسسی داشته باشد

تختش اندر بارگاه انداختند

سپر ناوک مژگان تو نیست

کتش همیشه بی‌تف و دود و بخار نیست

آری رسم پری بوسه نهان دادن است

من دگر باره در آن روی چرا می‌نگرم

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

حکایتی است که در سالها نشاید کرد

الحق که درین پرده چنین پرده‌دری نیست

سایه‌نشینان پرند، سایه سلطان یکیست

نخواهد بود جز آتش مقامم

ابر حریف گیاه صبر حریف صبا

گوش مرا کی سر شنیدن پند است

معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش

در بحر و بر بگوش انس و جان رسید

شبهای غم هجر بپایان که رساند

آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا

سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟

روی اندر گوشه‌ی خمار کرد

بازآرد دل کمرکشانت

کو شکاری که در این بادیه نخجیرش نیست

طبعم اندر شکر افشاندن آیین لبت

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت

تا ز مینای می و دیر مغان آثار است

دمی بیچارگان را چاره سازد

چه باشم من چه باشد مهر و کینم

خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانست

چشمه در جویبار بندد صبح

شادمان همچون ز غارت لشکری

خنده بر وضع روزگار کنم

شعاع نور جبینست یا فروغ مشاعل

کز بهر کسی شادی پاینده محال است

از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود

ز جام نیستی در صورت هست

در بحر عذب رفتم و وارستم از عذاب

کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را

بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان

ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی

هرآینه پس هر مستیی خمار آید

شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد

کز آستانه‌ی تو فراتر نمی‌شود

تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم

تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی

بر تو، ای فتنه بر سرای غرور

چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای

دید چو در دست تو افزار را

تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد

چه چاره چون تو بر بام بلندی

دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا

از دل اگر برآید در آسمان نگنجد

وز بیخ بکند کبر و کین را

که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ

بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

سروی اگر لایقست قد خرامان اوست

شهید شرمسارم من ز غازی

گه با گشاد و بست قرانی همی کند

زفت آمد این سوار بر این اسب پشت ریش

صحن را افروزش است و بام را اندایش است

بشکست به دست جفا نهالم

گر چه ناید ز بی‌بصر دیدن

زان جمله، طمع از آن بریدیم

زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد

آن جا مرو این جا نگر گفتا که خه سودا نگر

با غریبان اسب لطفت زین بود

زنار چهار گوشه بربست

گاه چو چوگان شود گاه شود گوی‌ها

مر قول قلم را ز ره چشم تو بنگر

بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی

راز بر حسب ارتقا گوید

تا ببینم قامت و بالای دل

روشن کردی مرا از این جا

خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش

اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است

مر گرسنه، آنچه از نان و پنیر

باده‌ی لعل لب باده فروشش نگرید

ز یک حبه چه دزدد گنج و کانی

ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر

خود بر صفت مردم بیمار برآمد، خود فاتحه خوان شد

باد کشد چادرش کای سره رو برگشا

که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

چنین سلطان و اعظم شهریاری

بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟

همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم

که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را

همه روی بر روی بنهند یکسر

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

بی‌خبر از مواقف عرصات

با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد

بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!

پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست

جان را ز جمال او نظامست

هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال

چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

نفس عیسویش در لب شکرخا بود

کجایید ای نوای بی‌نوایی

خط تو آن را به ریشخند بر آرد

جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم

عاشقا بی‌شکل خشک و تر بیا

رنجه‌ای از مار خود و یار خویش

چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد

نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر

کو را هوای جنت اعلی پدید شد

بغداد نهان است وز او دل همدانی

که یکی گر بشد هزار آمد

اینک من و اینک سر فرمان بر و خنجر کش

زانک بود تو سراسر جز سر خلاق نیست

نیز رسیده‌است بدو خود جفاش

تا ببینی سود کردی یا زیان

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

زینهار از دل سختش که به سندان ماند

جز عاقل و لایعقل قومی دگرند آری

تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما

آن ناله زار زار عاشق

چگونه باشد اسری به عبده لیلا

نیست این قصه سخت خوب و نبیل

منم بیمار تو نالان چرایی؟

از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود

گفتم که خیال خواب بیدار چه می‌جویی

که از محنتش پود و تاری نکرد

زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است

گل‌ها و بنفشه مرطب

از بد این دیو سیه دور دار

پیراهن تعشق جز بر تن جوانان

کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد

عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی

گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد

بشنو که بر رسول نباشد بجز بلاغ

نهاد روی به خاکستری و مرگ و فنا

انده این سود مپرساد سود

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

نوعی از باده را مثلث گفت

از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود

که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی

بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

خر نگونسار گشت و بار افتاد

مهد السکر اساسا و علی ذاک بنینا

که دلت را من خورشید درفشانم

فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند

کله بر آسمان انداز آخر

بیا و یاری ازیشان طلب، که یارانند

چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل

ز چارم چرخ عیسی دررسیدست

اندر خور تو کجاست این جاهل؟

خوب تر زین گل حسنی که تواش بستانی

که بود از عین ذات او ظهور

گر دگر بر لب سرچشمه‌ی حیوان گذرد

که ای شیرین شیرین کار چونی

جهان را نفس کلی داد کابین

خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت

همان جان منی در پوست جانا

گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار

برسانیدن آن یار بدان یار رسم

نبض مرا که می‌دهد هیچ ز زندگی نشان

اندر نظر هر که پری وار برآمد

ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان ویرانی

دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود

گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش

عجب با بنده در اسرار چونست

بیچاره نبات را مسخر؟

کز پی سود خود زیان تواند

سیلابهای اشک به این نیلگون حصار

کنار گل نبری گر کنی کناره ز خار

شکسته اختری در بی‌وفایی

با نالهای خونین بفرستمی صبا را

در زمین نیست در فلک نبود

دست و دهان بشوی که هنگام مایده‌ست

روی زی غسلین نهادند و حمیم

مرده را جز کفن جهاز مکن

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

ولیک از های های او در عالم در امانستی

خوبان جهان جور به ناچار برند اوست

از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده‌ام

و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

آن ازلی حال بود محدث و زایل

من شبم و تو مه تابان من

نفی یا اثباتش از روی سفه

گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت

چون شب شود می‌گرد خوش بر بام او همچون مهی

دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر

برخاتم طریقت منصور چون نگین است

همی‌بدان به حقیقت که عشق زاد مرا

گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر

که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد

برادر جز نکونامی میندوز

که یعنی قصد دارم بی‌وفایی

هر که سودای درد سر دارد

وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک

چرنده و پرنده لنگند در این حضرت

بر این راه پس چون گزاری قدم؟

چو آب خشک شد، اندیشه‌ی سبو کردیم

از پی تحصیل آن، در تاب و تب

خبر یار مهربان آورد

به خنده گفت موج بحر کاری

نخواهم که بر آستانت نباشد

خویش را پیش رخت قربان کرد

بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را

مگر جبرئیل آن مبارک سفیر

خلوت انس و وثاق تو کجاست

حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست

خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی

دلم را فتنه و شور از در و دیوار برخیزد

به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم

قیامت تو سیه موی کرد پیران را

اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم

کاش میروئید در جایت خسی

مدح دنیا کی کند «خیر الانام»

دانند که انکار زلیخا نتوان کرد

در مصر نمی‌باشی تا جمله شکرخایی

ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد

چندین غم و درد بی کران چیست

زان که این میدان ما جولانگه مکار نیست

زنبور سزاتر است به انگور

ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت

لان روحی قد طاب ان یکون فداک

غرقه عشق تو نبیند کنار

تا تیره شد این شمعم از تابش انواری

ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟

یا امن دهم زین سو یا راه خطر گیرم

چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب

دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول

نه عیادت کردی و نه جستجو

شیخانه بساطی که فرو چیده‌ام امروز

خوشتر از مملکت مصر بود زندانش

ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده

راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست

که دل بی درد عشقش جان ندارد

عاشق چو گنج‌ها و تو را یک تسوی نیست

به عمر کوته خود در دراز کرده امل

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!

ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

دل ربود اکنون به صحرا می‌رود

کای کعبه چه دوری تو از حیزک خلخالی

که بارانست و برق و باد هیلا

چون کان فروبر نفس چون که برآورده شکم

چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را

فزاید برو بی‌سعالی سعال

که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو

سر او را خواست از رب جلیل

گوهر ز حیا آب شود در دل اصداف

که عفوم کن که جان عذرهایی

تا ببیند مدعی زنار ما

جز قدح دردی خمار نیست

بر زمین شاهراه کشور ما

بریده شد از گل دل جویبار

صبحی‌ست ولی دمیده از یار

طالع نامور و دولت مادرزادت

عقل بلا دید و به کنجی نشست

نگنجد در دهان هرگز جهانی

چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟

با ما بگو چون آمدی تا ما ز خود خیزان کنیم

که کارهای تو دیدم مناسب و همتا

کین زود شود چون کمان و چون لام

ز غنچه‌ها که بر اطراف بوستان داری

عالم و آدم، فدای نام او

رود بطالع سعد و سعید باز آید

گرت بینم ایا فخر الزمانی

ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد

ذره ذره بر دلش صحرا بود

مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا

و اکنونش به زیر پای خستم

از ما برسان بدو دعایی

که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

چون خاستن و خفتن بیمار نباشد

وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌ای

گشاده پسته‌ی تنگت کساد کیسه‌ی شکر

تو اینی یا تو آنی من چه دانم

چون جواب آید فنا گردد سال اندر جواب

داشت در این زندان چاهی تنم

بر اهل چنین بلا بگریید

فالقلب ضیع رشده و من المدارس ما اهتدا

می‌تواند ساختن لیکن تغافل می‌کند

از جهل به حمله می‌شتابی

ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد

لیکن چکنم مرا نظر نیست

که جان را مدرسه و تکرار اینست

چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟

نه اندر چین ولی من چین ندیدم

وه زین کمان که بر من بیمار می‌کشی

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی

دفع کوهی را به کاهی می‌کند

دهد به خشک دماغان همیشه چربوسنگ

که مکر و بدنمایی مصلحت نیست

پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش

ما نه اکنون همی کنیم آغاز

تا از این تشویش و حیرت رستمی

عکس رویش بر در و دیوار می‌یابم هنوز

ان قمر ینوبه او شجر وبانه

آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟

نیست ممکن گرفتنم کم عشق

وز هوای وصل او در چرخ دایم شد سما

کز تو می هر روز بگریزد جمال

چنین ابریز پاک از معدن تست

بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم

بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

ز تابش‌های خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی

نکهت آن زلف همچو قیر ندارد

این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم

کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا

تات زیر شجر گوز بسوزند سپند

چو در پیاله شراب از قرابه‌ی بدنش

رها کرده بینم سگی از مرس

غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح

درون سینه‌ها گردنده باشی

گر چه دستش دایم اندر خون ماست

ذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توست

اندر پیش دوان شده دل‌های چون سحاب

به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش

غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد

سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

خداترسی نباشد روز غارت

آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی

خوبرویی، راه خرگاه از کجاست؟

تا که بدیدم کلهش بی‌دل و دستار شدم

کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما

سخت کجا گردد از هلیله‌ی کابل؟

چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه

طواف رضا، چون شد او را میسر:

کردیم بخون دیده تحریر

همی‌گردد به سان ترجمانی

بالای ما بلاست، به گرد بلا مگرد

ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت

رمق العین لزاما خلقونا خلقونا

از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم

بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

از تیره شب بپرس که او نیز محرمست

به پیش آمد مرا خوش شهسواری

به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند

شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم

طمع کن ای ترش ار نه محال را مفزا

نه خونی را دیت بایست هرگز

گویند فغان مدار، می‌نالم

این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید

بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‌دهی

به نانی نیرزد، که نانی ندارد

از تو دور و با تو هم در طارم است

که نفس ناطق کلی بگویدت افلا

دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر

نیست یک گل، که دمی خرم نیست

که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست

کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

هیچ ندانم دگر ز آنک ندانم مده

رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت

میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش

ای چشمه جان ای چشم رضا

نان به ستم من همی ز کس نستانم

دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن

آن کند که ناید از صد خم شراب

وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دل

گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی

دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد

این همه صفرا ز عنابم ببر

خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست

پر از در شهوار شد گوشوارش

جمله کتب سطری از مثال حقیقت

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

که جز به روی تو بینم به روشنایی باز

گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی

سالها تحصیل کرد و هم چنان بی‌حاصلست

پس سوی تو من چگونه یازم

کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها

پرهیز کن مگرد به پیرامنش

بیا شویم یکی قطره‌ی بزرگتری

عزلتی از مردم دنیا گزین

مرغ بی بال کی بود طیار

که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد

آشفته و سرگشته چو من نوحه‌گری نیست

بر دوست کار کرد که این کار نازکست

بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم

کار ایام را حساب نبود

هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد

ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد

آخر بگشا چشم که در دست رضایی

عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت

در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

هم منعم خویش و هم نعیمست

به سنگ اندر گرفتارند یا خوار

بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم

چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا

بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد

ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی

داروی جان دردمندانست

زانکه عشق آن وی است او آن عشق

اگر تو سنگ نه‌ای آن به یاد آر مخسب

نه بوی نبید و نه آوای زیرم

نفحه‌ی پیراهن تو کرد بصیرم

که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

می‌زد به در وحدت از عشق تو ناقوری

مگر این قوم که در زلف شکست آوردند

ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم

که چشم‌های روان داده است خارا را

جز شب و روز رنج و گرم و گداز

که این لیلی بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد

توسل به ارواح آن طیبین کن

عادتش جز زبان درازی نیست

چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی

چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد

کار جز عیش و دلگشایی نیست

تو کن مخمور چشم عبهری را

نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش

ملک چشم است و تویی بایسته در وی چون بصر

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی

لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست

شیرین کند حلق و لبم نوری نهد در منظرم

از سنگ و کلوخ بردمیده‌ست

از پاک سبو پاک برون آید آغار

آن که در پای اسب چون گو بود

از بام و درش، چه پرسی اخبار؟

بسکه دود آه من در چشم اختر می‌رود

نشاید گفت سر جز با سزایی

گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست

هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد

یا محسن یا محسن احسانا احسانا

دوستی مخلص و عزیز و کریم

بکشت و زنده چون جان کرد ما را

که گردشان به هوای دیار ما نرسد

شهد لب شیرین تو زنبورمیان را

بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی

دلم را همچو روی خویشتن فرخنده می‌دارد

همچو قضاهای فلک خیره و استیزه گرم

گره گره شود از غم دل فکار چرا

بر شعر سیاه و چشم ازرق

سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

ز مطالع آن، طالع در خواب

که در هوای تو پر می‌زند کبوتر دل

کاین نوبت شادی است غم بیهده تا کی

وگر شری است در وی آن ز غیر است

آهم از روی آینه‌ی ماه درگذشت

بر آنک گوید آمین بر آنک کرد دعا

زیرک خر بنده زیر بار به خروار

گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

راز پنهان آشکارا می‌کند

در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده‌ای

کین جماعت را نباشد سنگ و گز

ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

هر چه گویی وادهد چون صدا کهسار ما

بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر

نوبت تدبیر شد، رائی بزن

سلطان سریر شهود شوی

زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد

با جبرئیل ماه رو ابلیس هم سیماستی

کاوحدی به دامی شکار شد

وقت است که استخوان بسوزد

خاک ما زر گشت در میزان کیست

بنگر اینک گر نداری باورم

کب حیوة از آتش عشقش روان بود

گر می‌شنیدی پند ادیبان

خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی

که خواب دیده‌ی مردم به صد نیرنگ در بندد

کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم

پیش بازی‌های مکار قضا

امیر اجل چون بیاید اجل

مزد هزار شغل دهند این فراغ را

کاسه‌ی زهرت فرو ریزد به کام

چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید

مثال کودکان ز الواح تا کی

مرغی، که صید آن صنم بی‌نظیر شد

که اینجا رستخیز از چار سوی است

بجز یک شب دگر در انسکابست

برقلم من شده بودی عیال

رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد

آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد

ز میل نفس خود کردی جدایی

بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست

سرو آزادی او کرد که بخشید قدش

خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب

از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟

کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی

وز باده‌ی لهو و لعب مستی

چه تفاوت کند از طعنه‌ی همیارانش

همه افلاک پست او زهی بالطف وهابی

روز غارت بود، در یغما ببرد

کنون روی تو پیدا می‌درآرد

تا بدهد شرح آنک فتنه فردای ماست

شسته همه صورت و نگارم

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

گر ببینم که مه نوسفرم بازآید

گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست

و العرش یخضع حالهم بعماده

ستارگان سپهر از روش فرو مانند

چون بنشورد چون بنشورد آن مجنون کش شد سر ماهش

برو طوق سر سلیمان ما

شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟

قصه‌های دل، فزون از گفتن است

لاف تقوی و عدالت می‌زنی

روا مدار که مجروح ضربت ستمند

زان بحر گهر تو کهربا دیدی

تو پنداری نبود اندر میان عهد

او را همه در گناه روی است

از شراب آن سری گردد سر و دستار مست

کس چنین حالی ندید ای وای مام

ز هر جایی به نسبت سر به در کرد

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد

در چشم نیاید خورش مردم آبی

چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟

یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

می بارانیست باغ جان را

که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش

مخراش به ناخنان معقول

بگذشت سال عمر ز هفتادت

آیتی در رخ چون ماه تمام تو دمید

دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی‌دانی

امروز بجز خدا نباشد

که یک شبنم دو طوفان برنتابد

تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست

از این‌جا به چرخ برین بر پریم

کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است

به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره

وز هجر تو کرده رخ به دیوار

به میان دست نباشد در و دیوار برآرم

زهی چشم بند و زهی سیمیا

چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز

جستن از غیر محل، ناجستنی است

قدحی باده بدان سرو گلندام دهید

یا رب چه خوشند ایشان آن دم که در آغوشی

رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر

زیر سی لل خوشاب نداشت

لم یواس الخضر یوما کاملا

تو دل از طاعت و از خدمت من بر کن

نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز

سماع چنگ و دست افشان ساقی

در آن مقام که سلطان عشق روی نمود

در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی

ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار

بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل

زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا

نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

کرد بر حقیقت اسلام، قطع

که این خاکدان آشیانی نیرزد

گریه کنم تو گوییم چون بن کوزه می‌گری

گرنه ببازیست، نهانش مبر

بسازی از بقا افکنده نبود

صوره فی زجاجه نور الارض و السما

چون تو نباشد به جهان نیز خام

جست ناگاه از یکی کوتاه بام

حالیا دیر مغان است حوالتگاهم

ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

تا بازرهی زود از این عالم فانی

ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر

دماغ چرخ را پرباد کردم

چونک عنایت آمد اقبال رایگانست

هم ز بیدار دل هم از فرناس

هر گه که بنالم از غمت زار

از زمین کی روید اقسام گیا

گذار بر سر آب زلال خواهد بود

ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی

دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست

در دام بلای تو زبون گشت

من طمع کی کنم سنام تو را

چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش

از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد

گویم که درای کاروانست

یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی

پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند

خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم

که تخم شهوت او شد خمیرمایه خواب

جانت بپرور درو چو لل مکنون

نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه

خوض دادن عقل را، در وی خطاست

یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت

که او خمری است و تو مسکین خماری

پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا

ماه و خورشید خوشه چین افتاد

فرو روبیده این کو را ز آفات

کز عارضین چو خوشه‌ی نسرینم؟

آب در اجزای تو کند حیوانی

مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حاجت تیغ برکشیدن نیست

تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره‌ای

تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت

چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم

این دو قرص درست گردون را

در ظلمت است لشکر اسکندر

به بوسه ز آن لب لعل شکر فشان که توراست

چونکه ناید جز علف در چنگ تو

به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز

همه حیران که چون بر می‌گشایی

تا به روز شمار نتوان یافت

من به جان و دلم وفا کوشت

شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست

ازیشان دو پیدا و یکی مستر

ز آن ز تن عزم سفر دارد دلم

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

از دفتر عشاق یکی حرف بسستی

گفته باشد که: دل به چاه انداز

از این به روز بازاری نخواهم

ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست

نداند خردمند باز از گرازش

برون زین قفس آشیانی خوش است

و بغیر جمالک، ما طربوا

بی باده‌ی گلرنگ ز گلزار بگیرد

که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بدنامی

زان درش خاک به رخسار همی باید رفت

در حال هیاهوی ز بازار برآمد

گر تو را ماتمست رو زین جا

راهبرتر ز نامه‌های دبیر

درختان را بتارگ، سبز چادر

امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت

ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی

باز می‌ترسم از آن خوی ملامت کوشت

کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم

فخر من و فخر همه ماورا

زو ریخته گشت لاله را دم

قطب گردونی که هفت اورنگ داشت

وز توبه رهی، ز عذاب الیم

دردمان کی شنیدئی که دوا کرد

کز حضرت کردگار می‌آیی

در دل و جانم غم لیلی دوجات

زیر زلف دوست پنهان بازیافت

کان‌ها به او نماند او چیز دیگرست

ایمن نه‌ای ای خر ز بیم بیرم

وگر روزی ببینندت، نچینند

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

آخر تو یکی بنگر در دلبر حیرانی

کم زهر فراق تو چنین زود چشاند

مرا گوید تو را معذور خواهم

در چشم من نگر که پر از می چو ساغرست

آمیخته رنگ‌های دلبر

هر که را چشم حقیقت بین است

از تو امداد از من استمداد و از بخت اجتهاد

حلاوت لب شیرین نمی‌رود ز مذاق

همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی

قانون عشق را بگذار آن چنان که هست

اندر سه صف زمان نمی‌گنجد

در جستن قطره‌اش سری هست

پر غدر دهر کافرش

تا هم از ساکنان این کوئی

ماییم و آستانه دولت پناه تو

عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنست

هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی

دگرت صید کنم گرد گران بگذارند

وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش

چه معنی گنجد اندر جان تنگت

تنها و ضعیف و خوار و زارم

به مقامات عنایت به عنایی نرسد

زان آدمی بترس که با دیو آشناست

درد از طبیبان پنهان ندارد

زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی

دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد

هر که فرمان ببرد فرمان یافت

عمر خود بی‌عاشقی باشد هبا

گشته است به فام زرد و پرچین

این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت

یا رب نوشته بد از یار ما بگردان

و اندر عقبت قلوب و ابصار

تو خواجه شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری

اوحدی، تا بدید رنگ ترا

جمع یاران همچو باران الرحیل

جمله توام صورت من چون غطا

ناگه یک روز کشد در دهان؟

گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست

گوشت بنوای دف و ربابست

حلقه‌ی زلف رسن تاب تو در تاب شود

چه دامن گیردت سوگند خواری

خاطر مسکین مسکینان نباید خستنت

صد ره تمام گشته و صد ره خمیده باز

خود بگوید که دگرها ز کجاست

پزشکی گزیدند مردان یونان

قفس، آخر نه همین یک قفس است

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

خاصه اکنون که بهار آمد و فروردینست

تو صورت‌های ایشان را چه دانی

نکردمی نظر مهر در هلال امشب

از تو گردد بهار گرم دماغ

چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست

افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش

باد فنا از مهب قهر وزان بود

وین عصا و شانه و مسواک را

زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر در کان عزیز

تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری

آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد

از بوی تو جان جاودان یافت

سینه صیاد کو دیده شاهین که راست

تا دست‌ها فرو ننهد مرکبت به گور

چو زلف کافرت بیند نماند دین مسلمان را

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید

کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی

نشان روز روشن در شب تاری پدید آید

رفتم سوی بام و نردبان بردم

تو نیز بگو زهی تماشا

شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او

چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست

وز دور من خسته به حسرت نگرانت

چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی

در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟

عقل کل بر چکاده می‌آید

جا ز کجا حضرت بی‌جا کجا

ایدون سپید سار در این آسیا شدم

نظر فتنه‌ای می‌فزایی، مکن

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی

نشاط باده به سر در فتاده باید رفت

دعوه التحقیق حال خدعه الدنیا محال

چون غرقه شود کجاست هیهات

چو رزم آیدش رنج بینا کند

ز سوز بگذر و درساز با خسارت عشق

با کسی دعوی پیکار نداشت

یا مگر مادرم از بهر فراقت می‌زاد

هیچ نپرد کمان گر بشود ده زهه

ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود

جام جم در لعل گلگون تو یافت

حتی جلا فادی من احسن الجلا

ز مردم نبودی پدید افسرش

قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

فرق میان کان و کان هست به زرنماییی

به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را

من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیده‌ام

مست کند چشم همه خلق را

برین آرزو بر تواناتری

آری به مرور می‌شود شیره

ناصر حق غالب مطلق امیرالممنین

کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام

از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی

افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند

وگر خار از سر گورم بروید

وز تو بلند و پستم وقت دنا تدلی

برفتند ازآن بیشه با باز و یوز

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

تا همی شمع روان زی خوشه‌ی گردان شود

نمی‌یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی

این کمند آخر همش روزی گرفتار آورد

ز کار و بار خود شو زود فردک

گر رنجه شوی کنی زیارت

بیاید کند کشورت را چو دست

آن متاع زرق، بی بازار ماند

وز نگاهی، کار عالم ساخته

عود اگر دم نزند خانه معطر نشود

و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری

دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت

در فروغش کفر با ایمان که یافت

هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست

نفرمایمش دادن این باژ چیز

این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست

تا درد بدی بدی به پستی

که بینی دایره از سرعت آن

چو من از خواب و از خوردن برآیم

که در آن حلقه تماشا خوشکست

که شاها به نزدیکی آمد سپاه

تا لعل تر بریزد از کوزه‌ی گلین لب

گر تو ناعابد نهی نامش، رواست

روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

مرا خوش بوی کن زیرا گلابی

به ز زهدی که شود موجب پندار مرا

زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت

حلق دو صد حلقه رباینده را

زده بر سر او درفش سیاه

به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

کخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد

در ماه که از بالا آید به چه پستی

بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد

ره نیست بنده را به جناب خدا دروغ

ذو لباب فی التجلی قد نشا

ببینی سرمایه‌ی ارز خویش

کفر نبود اناالحق از حلاج

در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند

معتکف کعبه را صلیب نباشد

پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی

گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا

عقل را رای باطل افتادست

فکندن پیشت افکند عظیمست

ازو شادمان گشت فرخنده شاه

بسی قربانیان خاص داریم

که علم عشق در دفتر نباشد

پری را با بنی آدم نباشد

یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی

بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟

که شیر پیش تو بر ریگ می‌زند دنبال

هم خیال صنم نادره در دیده خوش است

به سختی همه پرورش داده‌اید

لب شیرین تو دندان شکر خایی را

کنج مسجد خوش است، کهنه حصیر

حلق دلم بسته‌ئی بحلقه‌ی زنجیر

شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری

از خانه برون آ، بنشان شور شغب خیز

زین سوخته‌تر نخواهم آمد

می‌کشد او سوی تو گهواره را

ز جان و جهانش به دل برگزید

ای تو سلطان ملک عالم خویش،

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

ارزان بدی گر زین نظر معشوق بیرون آمدی

سر سودای بی‌پایان که دارد؟

یک بود و منش هزار دیدم

تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا

وگر سر فرازد به پیشی من

لشکر حسن به زیر علم دستارش

بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

کناره از در او از چه باب باید کرد

بگرفته عقول بادپیمایی

منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی

آخر نه غم عشق مر او را به سر آید

کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را

دو داماد را کرد پیش بنه

گر حجازی بوند و گر یمنی

کز ساکنان درگه پیر مغان شدم

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

که تو بس نرگدا و اوستایی

چون دل من عالمی پر شور شد

امروز میان زندگانم

که شدست از سلامت دل و جان ما مطیب

نیابی و با او بمانی به رنج

چو شدی مغز، رها کردی پوست

بس قصه‌ی پنهان و آشکار است

شراب و نغمه‌ی مطرب حرام خواهد بود

مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری

تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری

لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد

تا نروم بیهده از جا به جا

خرد را چنان کرد باید سپاس

هوس جست و جوی او دارد

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

به غیر دوست نشاید که دیده بردارد

کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان خردی

کان بر تو به رایگان برآید

که سزای سر صدریم و یا دربانیم

رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ

به کانی که گوهر نیابی مکن

نرسد دست همت پستش

آن ثامن من اهل یقین

خط سبزش نگر و سبزه‌ی بستان کم گیر

گر چه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای

که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم

یوسف مصریت اندر چاه نیست

چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

به جنبش ندادش نگارنده پای

حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی

روی من و خاک در می فروش

دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست

شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری

هیچ با من یک نفس خوش بوده‌ای؟

چون عشق ملک برده‌ست از چشم بشر خوابم

نقل کن آن قصه و افسانه را

به جان و به تن دادشان زینهار

یک جو او را خریداری به ده خروار دین

نرسد ز عراق و رهاوی سود

پر می‌زند ز شوق تو بر طرف جویبار

تا مست شود ایمان زان باده یزدانی

از دردی هجر در خمار است

تنها چکنم چون کس تیمار برم نبود

تو را که بستر و همخوابه کیمیاست بخسب

خود از بخل بامی چرا راندی

هر که به شب دید روی چون قمرت را

از بهر نثار خوش نباشد

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

در آن کان تاب نارد یک زمانی

یاد آر به جرعه‌ای شرابم

همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم

که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا

وزان کار لهراسپ ناشاد بود

شفایی به بیمار نالان فرستم؟

در عوضش، گشته میسر غرض

دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود

چنین بود نظر پاک کبریادیده

با خیال تو کرده‌ام پیوند

نیست عالم تهی پر آشفته است

من ذله النفوس سریعا معالیا

سپه را جز از جنگ چیزی مگوی

ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی

کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد

در این آب ار نگونت می نمایم

دید درختی همه غرق ضیا

بکاهدش رنج و نکاهدش گنج

میان دانه‌ی دلهاست آشیانه‌ی تو

کی توانی زد به راه عشق، گام؟

گلی در روضه‌ی رضوان ندارد

آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی

دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد

خاصه دایم روی زیبا شد پدید

چون چنگ همیشه در خروش است

ز گشتاسپ چندی سخنها براند

کن محتشم اکنون سر درویش ندارد

تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند

وز دیو رمیده تو به هنگام رهیدی

دست لطفش این در بسته گشودی کاشکی

بخورم سیر بر این خوان سر ناهار ندارم

به خدا روح امینی و امین مشعله‌ها را

و یا جوشن و تیغ و تاراج را

خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است

مرحبا، ای مایه‌ی اقبال ما!

زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد

جان جعفر طیار شد تا می‌نماید جعفری

ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر

پنجه‌های دست مردم سر فرو کرد از چنار

چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی

به دم سوی خویشش همی درکشید

هیچ طاعت نکرده بی‌اکراه

آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود

ور انگشتی نهم تو شرم داری

خود از نشانه‌ی جان بی‌شمار می‌گذرد

ور منکر احمدم جهودم

نیاید گوهری بر روی دریا

سرش را به دار برین بر کنیم

ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد

گو کسی در نامه‌ی ما این خطا شوئی مکن

کشته‌ی عشق تو از تیر و تبر نندیشد

مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی

بر من از گوشه‌ی ناگاه بتازد چه کنم؟

آنگاه نهند در میانش

عربده استن حنانه را

که چونین همی داد خواهید داد

هر دو گردیم جفت سوز و گداز

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری

به خضر بخش آب حیوان را

چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

اگر چه سر به پیش او حقیرست

دل رزمسازش پر اندیشه شد

من خدمت او کردن از عشق وی آموزم

آشیانی عجب اندر شکن موی تو ساخت

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری

چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟

تا کی خسبی که کاروان رفت

می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری

تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم

تا سینه سنگ می رسانم

بنگر که از خمارت نگران شدم به بالا

شنیدی مگر با جهانبان من

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را

وی خون دلم خورده بدان غمزه‌ی خونریز

کاینک پس پرده است آن کو می‌کند صورتگری

طاقت آن هجر بی‌پایان بود؟

در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

دستار برو گوشه دستار مرا یافت

نهادی کجا گنبد آذرا

من جهان روح را از غیر عشقت آخته

و هات شمسه کرم مطیب زاکی

که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید

وحدت بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی

بر در امیدت افتادم، تو دان

به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمی‌دارم

جان جهانی شود و دلربا

که آید سوی نیزه‌ی جان گسل

تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده

خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را

ابر از حیای دیده‌ی ما می‌کند عرق

که بس خوب است و کرده‌ست او دغایی

وز هجر دری گشاد ما را

که همدم است مرا یار مهربان امشب

کهسار و زمین حریر و دیباست

ازو گوش دارید پاسخش را

تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره

رخساره محمود و کف پای ایاز است

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری

سخن بیهده زهر است و زبانت ماری

ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم

اذهب و ربک قاتلا انا قعودها هنا

به دانا پزشکان سپردندشان

ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده

که جان فریفته‌ی اوست صد برابر دل

از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد

بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی

بوسه بر خاک سرای خواجه‌ی بطحا زنند

کافریش عشق تو تعبیر کرد

ز سپاهان عدم یک علمست

چو او را به رزم اندرون دیدمی

غریبی را رها کن رو به خانه

روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

استیزه چه می‌بافی ای شیخ لت انبانی

هم با سر زلف تو فرستیم دگربار

خوش می شمریم ما چه دانیم

هل ابصر فی الدنیا انسانک انسانا

چنانچون بد اندر خور روزگار

ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان

که پی گم کرده امشب سیر با اغیار می‌کردم

ز دوستان قدیمم نه ممکنست گزیر

مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری

ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار می‌داری

ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار

نعم ما قدر ربی لفوادی و قضا

نگه کن برین آسمان و زمین

سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو

بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان

این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت

در کوی همی‌گردد چون مشتغل کاری

سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا

از راه خیال بی‌فتورم

غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما

دگر فرش آورد شمشیر زن

اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو

کنار خویشتن را پر ز سیم ناب می‌دیدم

قوت جانم ده ز جام باده‌ی یاقوت فام

طاقت تو که را بود کتش تیز مطلقی

اکنون که فرو مانده‌ام از کار، ببخشای

کان کس اول ز جان کناره کند

تا به گردون زیر و زارم روز و شب

ابا او به دانش کرا پایه بود

جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین

ببرش موی تا نموید باز

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

کفو کمر وصلش ای کاش میانستی

وز غم دل بی‌قرارم، مرگ به زین زندگی

همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم

وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا

ابر پیل بر نای رویین زدند

بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن

که با خیال تو دستم به زور در کمر آید

چشم تو چراغ منظر دل

پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی

دور از رخ تو نمی‌تواند

استخوانی از گهر نیکوتر است

هم از او جوی دوا را که ولی نعمت تو است

که بردست آن جمشیدی درفش

ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

ببستی چشم تا خود را نبینی

ازان سبب دو لب توست جان شیرینم

که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم

گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جانت

غم آمد مرا بهره زین روزگار

عاقل رسم و نشان را شب شده

ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک

دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد

از این‌ها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی

آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست

شود از مرکز معانی باز

باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا

چنین گفت کای نامور پهلوان

خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین

مرحبا مرحبا تعال تعال

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

جز تابش یک روزه تو ای چرخ چه داری

همه شب تا به سحر خاک درت می‌بیزیم

گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم

چند داری در غریبی این دل آواره را

بگردید و بر کوه راهی ندید

من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو

ز جا نخاسته آرام از زمین برخاست

دوای جانم از جانانه پرسید

غباری و غباری و غباری

یکی شاهدی ناز پرور شکوفه

بار بفزایی به سر باری مرا

چون ممنم شهادت و ایمانم آرزوست

که بر مرز بگذشت بد خواه من

من زرد و شبم سیاه چرده

فان الربح و الخسران فی التجر

مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی

خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

همه دردی جهان در سر خود مالیدم

آنک بجز روی دوست در نظر او فناست

چنین گفت کای داور راست‌گوی

بس بدیدم نقش جان در روش من

که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت

گر چه از قند تو همچون مگسم می‌رانند

ز موج لطف و کرم لا اله الا الله

یک لحظه درین عالم، آخر نظری فرمای

تا به ابد چاره‌ی بقا نتوان کرد

نمرود قهر بود بر او آب آذریست

از آتش پرستان و آهرمنان

هذا ازلی هذا ابدی

زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

مشکل توان رسید به بالای پست ما

شود در حال او در خوشابی

چو شب تیره شده است این روزگارم

بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم

گویی رسول نامد وین را بیان نرفت

نگر تا چه بد آهو افگند بن

تا هیچ نیندیشم نی از که نی از مه

صیدی که او بقید محبت اسیر نیست

از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست

با پر عشق او بپر چند به پر خود پری

چون بازمانده، گمشده در جست و جوی تو

بنگرم گام نخستین من است

یک شیر وانما که تو را او شکار نیست

هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی

باده حیا کی هلد خاصه ز خمار من

عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

در دل شکن امید که پیمان شکست یار

که آتش رزق می‌خواهد به زاری

چه بیم و باک به عالم ازین و آن دارند؟

صبح بیدار شوم باز در او محشورم

جان را کنار گیر که او را کنار نیست

چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی

لو لا لقائک کل یوم ارقب

دامن سعی به راه طلبت بر زده است

بر صنع و قدرتش دو گواهند نور و نار

مرا هر دم بر دربان فرستی

که عراقی مطیع و مامور است

دیده ز ماه تو همچنان نشکیبد

ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست

گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی

رنگ رخ و پیاده‌ها بهر نجات ریخته

قصه غصه که در دولت یار آخر شد

دیده ندارد که دل به مهر نبستست

تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری

ذوق آب زندگانی ساقیا

شکر دلخواه را در اشکم کاغذ نهم

من بی‌قرارم قم فاسقنیها

به حیله‌ها و به تزویرها و هیهایی

خیز مجلس سرد کردی ای چو افلاطون شده

که ضربت خورد از شمشیر خونخوار تو من بودم

همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد

جانب بحر لامکان از دم من روانتری

بسی خوشتر ز آب کوثر آید

با نعمت بسیارم و با آلت بسیار

کخر رسول گفت تماشا مبارکست

پرشکر گردد دل کاغذ بلی

حسن را با وفا تو کابین کن

ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

در پای دوست هر چه کنی مختصر بود

چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمی‌گردی

دل ما را به غمزه بربایی؟

که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم

مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست

بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری

در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه

سایلی بتواند اسباب سوال انگیختن

چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش

آید عشق چله گر بر سر من با چله‌ای

باز گردم ناامید از کوی تو

عذر خواه از ده زبان چون شرمساران می‌رسد

ز قاب و قوس گذشتی به جذب او ادنی

که جان عارف مستی و خصم زهادی

آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو

که طاق ابروی یار منش مهندس شد

چنان شدست که فرمان عامل معزول

کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی

که شوم یک نفس درین دم نیست

گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم

بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست

ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی

ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو

هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد

که باش تا خبر یار مهربان آید

آن سوی که سو نیست چه بی‌مثل و نظیری

وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد

ور زنم زهر قاتل افتادست

می‌خور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت

از آگهی همی‌شد بیزار آگهی

از ذره خاک بستان در دیده قمر کن

من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

عیار مدعی کند از دشمن احتراز

تا همچو سران شاد سرانجام بمانی

ببین چون باشد آرام و قرارم؟

من از پی باج راهبانم

عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

صد هزاران را میان آتشی تر داشتی

این جا چه کار دارد رنج خمار با من

بیش ازین نیز مسوزش که کبابست کباب

که رخ مرده ز بیمار بباید پوشید

کز آن گردان شده‌ست ای جان مه و این چرخ خضرایی

خار غم در جان شکست، اکنون تو دان

به عالم برنهی عالم نماند

زیرا که نقل این می نبود بجز ملامت

کی بود نیم چراغی که کند نورفزایی

به خونابه جگر از شیوه تو

حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

عاشقان را عید قربان می‌کند

من هر سخا که کرده‌ام بود آن سخای آشتی

پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد

که ما از می دهل کردیم اشکم

عقل اگر آن تست هین دریاب

ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری

این هست پر چینه و آن هست پر روزه

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد

بیا ای چشم ما را روشنایی

وی خجل زان لعل شکرخا شکر

امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند

سلطان زمینست و سلیمان زمانه‌ست

پیش رو دار مرا چونک جهان آرایی

و آنک بیند او مسبب نور معنی دان شده

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

عمر می‌بینم و چون برق یمان می‌گذرد

رسن را سخت کز چنبر بجستی

از دل و دست ما نشان چشم و دهان تنگشان

تیر بلا می رسدم زان همه تن چون مجنم

تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا

چون هست در رکابت چندین هزار تازی

در ظلمت شب چون مه سخا کن

دست قدرت به یکدیگر نازک

با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد

سایه بایزید بد مایه بایزید نی

گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمی

وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت

نمی‌دانی که خاری در سرا رست

تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی

چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق و سوسن تو

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

بر او گو در صلاح خویشتن کوش

فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی

بجای وصل هجران است، حالی

سست شد در عاشقی بال و پرش

چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت

عشق تو است فتنه و تو خود نشانه‌ای

اکنون ز تو جان ماست دیده

نموده تکیه‌گهش نیز محرمان سر و دوش

باز گوئی هوس چنگل شاهین دارد

وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

آتش زدی و سود و زیانم بسوختی

هشیار هگرز تخم کی کارد؟

از میان راه برگیرید این خرسنگ ما

تو روان کن آب درمان بگشا ره مجاری

دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله

که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

گویند فلان بنده گوید که عجب کی کی

این کار، ولیک هم بکوشیم

دمی ندیم دم و دود و خشک و تر بودی

به رنگ فسون و بهانه مدان

همه وای وایی همه‌های و هویی

کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو

دست ما و دامن مهر تو کین هم بگذرد

با دلی تافته و سوز جگر باز آمد

کز خانه تن برون نگشتی

در جهان هر ذره‌ای خورشید تابانی بود

زنده به حیات جاودان باش

که من بود خواهم جهان را خدیو

چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی

وز هر چه بگوییم جمال تو زیاده

صراحی خون دل و بربط خروشان

هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید

مستت نشانی چون دهد آن بی‌نشان را ساعتی

بی‌باده شوی خراب و مدهوش

وندرین کوی، سه داروگر هست

سوی تازیان برگفتند راه

ملنگ هین به تکلف که سخت رهواری

گرد غبار اسبش صد توتیای توبه

کوه کن را لرزه می‌اندازم اندر گور باز

برطرف چمن باد صبا غالیه ساید

دشمن تو جو دروی یار تو گندم دروی

لبش با جان من در کار و من بی‌کار اولی‌تر

و گر نی، تنت دیو و جانت پری است

کجا مر ترا بر سر افسر بود

چه عجب گر تو مشوش می‌روی

بی‌کار نمی‌شاید کاری من و کاری تو

حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی

تو را که هر خم مویی کمند داناییست

چرا رفتی تو و هرکاره گشتی

پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

برم خوب رخ را به البرز کوه

مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

غضبش را بدین بکش که سلام علیکم

که درد را بگذارد دوا قبول کند

گر او سنبل از ارغوان برنگیرد

چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری

گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟

اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

همه رازها بر گشاد از نهفت

می‌خوانمت به خویش که تو پنج آیتی

باغ و رز و گلزارها مستسقی باران تو

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار

در سایه لطف لایزالی

بهار و باغ و بستان می‌نماید

یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت

بیاراست گیتی چو باغ بهار

تیغ رها کرده‌ای تو به سپر می‌کشی

و کان لهم عند المسیر بدار

کز سر دعوی به بزم باده گساری نشست

بگذر ز وعده و می نوشین روان بگیر

مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی

عرش مجیدش آسمان ساحت قرب جای او

گفتار محال و قول خامش را

فروزنده‌ی نامدار افسران

یک نوع جوشییی چو یکی قازغانیی

فخر جهان راست که او هست خداونده او

دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی

بی‌وفا یارم که پیراهن همی‌درم نه پوست

و آن کره گردون را هم رام کنی حالی

که جرعه‌چین در اوست روضه‌ی رضوان

چند دریشان همی بناخن و دندان

به اندیشه بنشست با رهنمون

از بهر بت پرستان نوصورتی نگاری

شمع تو گشت ظلمتت بند تو گشت جست و جو

کسی نفس زند از حجت تقاضایی

کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد

آن یار در آن غار است تو غار دگر رفتی

حسن رخ خوبان، که همه مایه‌ی ناز است؟

جهانی خلق تشنه خشک‌لب بود

همان و همین سنگ بشکست گرد

با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای

زرد دیدم نقشش از صفرای تو صفرای تو

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

درخور صدر چون حریر تو نیست

چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه

از خاک در تو بازمانم

داروی درد نهفتیم ز بیماری چند

بدان باز گردد که بود از نخست

هزار مرهم دادی اگر تنی خستی

ز آنک می‌خیزد آن آتش و آن آهش از او

مرگ افکندش ز پا غم کرد پامالش چه شد

به خدمت تو که از بنده گشته‌ئی آزاد

چون رنج خمار را بدیدی

آن قطره‌ی خون، که خوانیش دل

چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟

به دست دگر ماه‌روی ار نواز

نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

قبله کنش بهر شکر باقی از ایثار بین

وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست

چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد

ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی

که آفتاب رخت در همه جهان پیداست

به گنج وجودت نگهبان کنند

به مغز اندر اندیشه بسیار گشت

مرا از سلامش ابد شد جوانی

بی‌کار نبوده‌ست خاره

معنی یک دفتر و مضمون صد طومار بود

بچمن بلبل شوریده فغان در فکند

به باطن می‌زند خنجر دودستی

هیهات! که باز چون خروشیم؟

کیست ضامن که دگر می‌آید

ز نخچیر گور و گوزن ژیان

کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی

بر لب جوی حیل تخته منه جامه مشو

رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

و آگاه نشد از خرد و دانش نایی

زین بخت خفته را دمی از خواب برکنیم

هر کسی در دیار خویش کسی است

چنین گفت با من سخن در نهان

اکنون شگرف و زفتی کز غم نزار گشتی

آنچ ز باغ برده بد ظلم خزان مصادره

بر محک تا نزنی نقد تمنای همه

چه دانند حال گرفتار عشق

کز نیست بود قاعده هست نمایی

نظاره‌ی چمن و لاله‌زار نتوان کرد

یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است

سخن رفت هر گونه از بیش و کم

گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی

دست خود را تو ز کشتی وا مکن

قطره باران ما گوهر یک دانه شد

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست

ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی

یک گام شود هزار فرسنگ

مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست

نهادی به گردن برش پالهنگ

پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی

بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته

کشید بر من و سوی دگر روانش کرد

زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافته‌ام

که پنهان شد چو گل در جان خاری

به دیده گفت دلم: کان شکار می‌گذرد

عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد

که او برتر از نام و از جایگاه

هیهای وصل و خنده و قهقه چه شسته‌ای

ور نه جز احول کی دید در دو جهان یار تو

که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم

برگرفتی ز عشق راه گریز

پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

گرچه آنجا کوست صبح و شام نیست

برای که این دام میگسترانی

به دوشیزگان داده بد پاکدین

همگی شکر و نجاتی نه خماری نه خمیری

رسته ز هجران و ز آفات من

مبر از راه به لطف غلط انداز مرا

این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد

خدایی کن خدایی کن خدایی

بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟

به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید

همم شهریاری همم موبدی

که تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی

بر آن آیینه زنگار گمان کو

همت نگر که موری با آن حقارت آمد

اگر مراد خداوندگار ما باشد

نگشتی اختر و کیوان نگشتی

چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند

جز این نیست بدکار را مزد و کیفر

که بربخردان این سخن روشن است

ز کف عشق اگر جان ببری جان نبری

من خوی او گرفته او آن من گرفته

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

دام منه بر ره نخجیر عشق

ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی

جان متعجب درو کینت گشاد عجاب

پای طبیعت ببست دست به اسرار برد

یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش

نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده‌ای

رقص کند درخت‌ها چونک رسد شمال تو

که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری

زمان زمان ز رخت نقش دیگری آغاز

چون به یارانت مقدم کرده‌اند

و گر دشت گردان و تخت یمن

چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی

پاک شوی پاکباز نوبت پاکی است آن

آسمان را پنبه در گوش است از افغان من

چه خبر دارد از آنها که گرفتارانند

یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران جانی

ساغر پر زهر هجران می‌کشم

این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

ورا کرد سالار ترکان و چین

زیرا که چون سلیمان بر بارگیر بادی

گر عجمی رفت نیست ور عربی لایکون

خاک راه تو رفتنم هوس است

کدام سرو که با قامتت سر افرازد

آن نفسی است باخطر هان که قرابه نشکنی

کز باغ رخش گلی ببوییم

این کلاغ دزد را صابون شدی

نباشد همی شادمان یک زمان

نی پرده زیر ماند نی نعره‌های زاری

آب همچون باده با نور صفا آمیخته

گر دگر آن غزاله را چرخ کند شکار من

برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

به رحمت خود چنانتر از چنانی

ز محنت‌های من، باری، برستی

همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد

چه بیگانه فرزانگان و چه خویش

عرعر توحید را چند کنی منثنی

وز بهر یکی دانه در این دام پریده

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

یا تو ز هر فسرده‌ای سوی دلم رسولکی

روزی دل، بی‌جگر خون است باز

زوال دولت خود، چندخواهی

نهادش به سر بر یکی تیره ترگ

دریغ پرده اسرار درنوردندی

بخت و دولت روز و شب دربان تو

صد نگه بیند و یک ره نگرد از سر ناز

بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس

که باشدت عوض حج‌های پذرفته

پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته

علم به مکر و به زرق معجون شد

همه روی گیتی پر از داد کرد

که نادرست و غریبست درنگر باری

از تبش روز ملاقات من

صد مایه داشتی و نکردی کفایتی

کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

جز نعره یا رب نی جز ناله یا حی نی

که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

گرفتند هر یک ز یاقوت جام

مانند او ز هیچ زبانی شنیده‌ای

زین دریا بنگذرد بی ز کشاکش و خله

غلغل‌افکن در جهان از آه و افغانم توئی

با کسی آشنا نخواهد بود

مهر بر این چاکر پیوست نه

جان شکار غمزه‌ی جادوی تو

گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند

یکی مرد بد نام او آبتین

چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و دغایی

ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان تو

آن را که جلال حیرت آمد

ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد

نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی

که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان

دور اوفتاد کودک خردی ز مادری

برون آوریدند لرزان چو بید

ای همه پیشه تو فتنه گری

انعام خاص خود را امروز عام گردان

در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود

ای باغ چنین تازه و پربار چرایی

چون سکندر در آن هوا عشاق

بر چرخ قلم‌های حکیم‌الحکمائید

ز سردی همان باز تری فزود

که مخلص دل حیران و مهره نردی

کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شه

عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش

با یار مهربانت باید که کین نباشد

کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری

وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!

بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

به چندین میانچی بپرورده‌اند

و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی

گم گشت خرد از این میانه

حریف نکته دان را واقف اسرار می‌کردم

مجنون شود از سلسله‌ی مشک فشانش

تا کس نپندارد که تو بی‌ارمغانی می‌روی

بی‌عشق رخش زنده مبادیم دگربار

داده‌ای هر ذره را یاری دگر

همه سوی آن راه بی‌ره شدند

اینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی

عدو لطف جنان و حجاب نور جنان

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود

رمید آن سو چو مجنون بی‌قراری

گر بهتر ازین کند، تواند

ریسمان میتافت از آب دهان

سخن را نهفته همی داشتم

عطا کن، عطا کن، که بحر عطایی

پرده پوش و مرگ را خندان مکن

در هر رنگی هزار نیرنگ

دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست

ولی فتنه تویی گل را تو زادی

هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی؟

گیا چون نکو بنگری مغز ماست

بتان سیه‌موی و خورشید روی

آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری

و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین

که کس مباد چو من در پی خیال محال

بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست

چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری

بهترین کار و بار داشتمی

ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

کیومرث آورد و او بود شاه

هر دم ز عشق او دل من با سمتی

گوهر خود را هین مده ارزان

یار به از دلبر بدخوی نیست

در معرکه‌ی عشق تو پیروز نیامد

در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی

قبله‌ای؟ آینه‌ای؟ جانانی؟

هر که او شوریده شد شیدای عشق

که از باد نامد به من بر نهیب

صنما بر این قرارم هله تا تو شاد باشی

که گویی ما شهانیم و غلام او

که عمرت باد صد سال جلالی

با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی

زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

بدین بی مایگی بازارگانی

سری پر ز کینه دلی پر ز درد

آن بسته را گشودی رستی تمام رستی

که تازی است نه پالانی است و نی کودن

که دل اسرار آن طرف عیار مخزنست امشب

صفحه‌ی چهره را منقش کرد

در ناله نیارد همه را او به ربابی

ز باغ دلبران بوی وفایی

به صبرت پند چون صبرت شود قند

که او بد سزاوار تخت و کلاه

که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی

تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو

برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن

که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست

زهرم چو شکر کردی وز درد دوا کردی

ور بی‌خبری ز جان فغان کو؟

کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر

چرا برنهادی کلاه مهی

کای صنم چون شکر از چه بیازرده‌ای

مثل گشته‌ست در عالم که جوینده‌ست یابنده

زان لبان خوردن لبن مشکل

هنوز در دلم آن خار خار خار کند

چو تو شاهنشهی گیرد نبردی

پس گنه بر دیگران نتوان نهاد

که دلم از می عشق تو سر غوغا شد

یکی گرد تیره برآمد ز راه

رسید داد خدا و بمرد بیدادی

یا نقل و شکرهاست به قنطار رسیده

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید

کز بهر چو تو عیدی قربانم و قربانی

چون به بر لطف تو نیست دلم را مب

مه از دیده پنهان و در راه، چاه

سخنگوی و بینادل و رایزن

هر طرف یعقوب وار از غمزه‌اش دلخسته‌ای

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت

خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند

ولیک آن بحر می‌بودی و رعدش بانگ چنگستی

به سال قحط در نان اوفتاده

به افعال ماننده شو مر پری را

شده رام با آفریدون به مهر

که ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی

گر نبدی لقایشان آینه لقای تو

چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

زنبور جان آموخته زین انگبین معماریی

دلبر اندر کنار داشتمی

بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ

هر که می‌بیند خرامان بر زمینت

به بحرها تو بیاموختی گهرباری

و آن نکته که می‌دانی با او پنهان برگو

این گمان دارد که او در وحدت آباد منست

ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد

به هر روز اندک اندک می‌نهادی

خرده‌گیری مکن، که مسکینم

تا ره تو به سر نشد خود به میان نمی‌کشد

هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی

با آفتاب رویت از جاهلی و کوری

به چه پر برپرد زمین به سوی آسمان تو

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست

مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی‌خویشی

ز تیر غمزه‌ی مستت حذر کردن توان؟ نتوان

پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند

مگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی

از سر سرت بکندن شرط این احرام کو

که عشوه‌های نهان صد هزار از آن پیداست

مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد

از آن می‌های روحانی وزان خم‌های پنهانی

ز عکس چهره‌ی تو هر زمان دگر رنگ است

زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب

صد هزاران دجله سر می‌زد ز طرف آستینم

چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی

ز لطف عالم الاسرار برگو

دست طرب از دامن این زمزمه مگسل

که پیش ناوک هجر تو جان سپر می‌گشت

اجزای زمین‌ها را در لطف سما کردی

هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟

بار کردار بد خود میبریم

چه سینه‌ها که نفرسود خنجر کینش

تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی

تا این قدر بدانی تو فتنه را مشوران

با حریفان غم خود غمگساران این کنند

ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل

هر لحظه درویش را قربت دهم بی‌چله‌ای

که چون شد حال بیماری؟ دریغا

ولی این هست او را کان ندارد

آنجا که چو سیل از مژه اشکم آید»

کیست که گرمش کند چون تواش افسرده‌ای

بستان گندم جانی هله از بیدر روزه

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تحفه روزگار اهل شناخت

باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی

جنگ بگذار، آشتی کن، آشتی

کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

گیرم که باز گردد گردون ز کج نهادی

که ماند از شکر آن کس که او کند شکری

که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار

از آن سوی حجاب لا تو دیدی

بی‌قامت تو نمی‌شود راست

زیرا که بقا علت فنا نیست

یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم

ساده‌ای گر مگسان را تو بخوان ترسانی

کای عجب آن را چه شد اه چه کنم کو فلان

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد

کسی بازداند که باهوش بود

چه شعله‌هاست ز نور جلال در دیده

مشتمل بر نعیم و جاه و جلال

چمن و جوی مصفائی هست

هم عکس جمالش را می‌خواهم و می‌بینم

ارواح امتنانی طائر خضری

جان‌های ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته

ناقه‌ات زاهدی از بانگ سحر خواهی کرد

دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام

بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی

ترک تدبیر و اختیار کنیم

بی روی تو زیر دار می‌پیچد

گفتا ز رشک تابش صبح جبین من

چگونه ابری آخر که سنگ می‌باری

ای خدایا چون بود شب‌های او

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

گذشت از سایه جان در بی‌قراری

در سر آن لعل و مروارید رفت

که از سرما بخود لرزید دهقان

زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی

زان دولتی که داد درختی ز دانه‌ای

بزن که زخم بردارد چه باید کرد بیچاره

که گل جنون شکفته ز نسیم آن گیاهم

در چنین محنت و خواری اگرم یاد کنید

که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند

جانم بسوخت در سر سودای خام او

تا چند آب نشف کند برج آذری

بر چرخ پریده بود و دام دریده

غمزه شوخش و آن طره‌ی طرار دگر

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

فلاطون فلاطون شو که بودی

در گردن روزگار کردی

زانکه من بذل سر و تن کردم

دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم

احسنت آفرین چه منور اشارتی

زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

بختم از بی‌طالعی ها دورتر می‌افکند

از شکنج سنبل پرچین چین بر چین بپرس

شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

لیکن از بیم نیارم که برآرم نفسی

خیال علم طشت و خایه بگذار

گشاد کار عالم حلقه‌ی زلف گره گیرش

راست و چپ بی‌این دهان غوغاستی

آنچ می‌خواهد دل ایشان مکن

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند

از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری

قلب خود را عیار باید کرد

مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش

زخم تیغت مرهم هر دل فکاری

جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تنی

چو او باشد چه اندیشی ز باجو

آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید

گر بصورت دامن دلبر نگیرد گومگیر

بهر زکات جان خود ساقی جان ما تویی

کاندر آن چاه زنخدان چه خوش است

مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست

چنان از درد می‌غلتم که رنجوری به بالینی

اندرآمیزند سیم و زر بلی

ترس ایشان ز بی بلا بودن

غرت یک وی روشتی از امادی

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

که می‌دود حسنک پابرهنه در خانه

فتنه نگر باز که لب می‌کند

نه‌اش سودای کار از دست دادن

که به سرمایه‌ی مرهم ندهم

که به گوش توست خوب خرگهی

زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو

فکندی ای گل رعنا به حال محتشم آتش

با شیر در دل آمد و با جان بدر شود

جز دیدن روی تو کرامات افندی

سرمست و خرامان به سر دار برآمد

تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر

تو ز خط انبار مشک در ختن آورده‌ای

همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی

وی مستی تو در سر از مات سلام الله

که زور مردم آزاری ندارم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

جوابم گوی و بازآ ای افندی

از درگه تو امیدواری؟

زان شما نیز بمن میخندید

تا نگویند که در باده‌کشی بی‌پیرم

شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری

فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون

خوشم که تیغ جهانی به خون من تیز است

هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند

فریاد من مسکین از دانش و آگاهی

در میان خاک و خون افتان و خیزان زیستن؟

بی‌طاقت و بی‌هوش و بی‌توان است

که چسان بر سر آن چاه زنخدان شده‌ای

وی غم آخر از دلم بگریختی بگریختی

سبکتر شد چو برد از وی وقار او

کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است

نشنید که هیچ مادر آورد

شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسی

چون ز در عنایتت یافته‌ام هدایتی

زین باغ سیب میبرد و نارنگ

تو مست خوابی و خلقی ز غصه بیدارند

که او فنا نشود از مسی به وصف زری

تار که در زخمه‌ام سست شود بگسلان

که صید زخمی در خاک و خون غلطیده‌ی من کو

در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند

هم عاشق و معشوقی هم سرخی و هم زردی

ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟

بر جمله‌ی خوبان جهان پادشه افتاد

من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

آن برق را در اشک چو باران خویش جوی

بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

نیاید هرگز این دیوانه با هوش

گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی

ترک بد و نیک و سوزیان کو؟

دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

علاج فتنه‌ی دور قمر توان کردن

تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی

که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره

راضی شدم که با همه‌کس در سخن بود

چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش

به هر گوشه‌ست روحانی سواری

تو چو گل از بهار خویشتنی

نه به فعلند بل به دیدارند

تا فروغ رخ آن ماه درخشان چه کند

اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی

شاخ امید را به نسیمی همی‌فشان

که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید

گر نفسی می‌زنیم بازپسینست

زهی اومیدها در ناامیدی

مرهمی از درد معجون کرده‌ای

آنچه را زین راه، ما میدوختیم

که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم

حق بی‌نیاز باشد وز زهر تو بمیری

این است سزای پیر فربه

شدند زان همه مجنون و کوه کن ممتاز

ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل

به صدر حرف‌ها دارد چرا زان رو که آن داری

از ره لطف یکدمم بنواز

از چه زنگی دل آغاز کند

کی در شمارش آید دردم ز بی شماری

چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی

پهلوانی پهلوانی پهلوان

که به کام دل ما آن بشد و این آمد

پرده برداشتم ز اسرارش

سوی بابای عقلانی دویدی

تا بود کان دل گم‌کرده‌ی خود وابینیم

فرصت رفته محالست که از سر گردد

فغان که گوش ندادی به هیچ فریادی

که ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی

بر همه مرگ‌ها بخندیدن

به طریق مجرمانم نکشی که بی‌گناهم

که شمع شادیم از تند باد غم بنشست

خلل از آب و گل باشد در این کاشانه‌ای ساقی

باشد که ببینی رخ دلدار که داند؟

جان بروئید و،نماء در برست

چون گریه کند چشمم آماده طوفان باش

نبات و قند نتاند نمود سماقی

قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست

نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی

کاندر چه فراق نگونسار مانده‌ام

جز کار مادران نکنی کار دیگری

هم گوشه‌ی ابرویت سرمایه‌ی آرامم

آب حیوانی به بستان می‌روی

وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن

نیست ممکن گر برو بندند بال جبرئیل

کنند غرقه به خونابه‌ی جگر دیوار

ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته

کند یادم به پیغامی دریغا

جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

تا نباشد به کفش نامه‌ی عصیانی چند

که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

نکته جانان برگو برگو

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

آینه هر دو تویی لیک درون نمدی

چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟

ز برگهای درختان سبز پرده کشید

سجده بر آدم و حوا و به طین باید کرد

کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری

بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

برین کز عشقم آگه گشته وجهی روشن است امشب

چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد

بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه‌ای

دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی

آن سرسبز و تازه همچو سداب

تو فتنه‌ی زمانی، من شورش زمینم

که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری

ز آنک نغول می‌روم در طلب نشان تو

گو برفروز مشعله صبحگاه از او

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

که جالینوس به داند صلاح حال بیماری

ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد

هزاران دوست را کردی فراری

در وقت دادن جان دل از تو برنکندیم

مرا به بام برآری چو نردبان داری

آتش رخی برآید از زیر این سجاده

که آن شاه جهان از چشمه‌ی حیوان برون آید

لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود

گر سمع و بصر خواهی نک سمع و بصر باری

او را کشش از چه سوی بالاست

کانجا که تویی نفس نمی‌آید

گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم

زانک ورا آفتاب هست عزبخانه‌ای

تا نلافی تو ز خوبی هان و هان این است او

سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور

چه چاره چون تو بر بام بلندی

که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام

کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود

رهوار از آن شدیم که رهوار می‌کشی

ما را به دعا چه می‌فریبی تو

سرگشته در آن ناحیه صد بادیه گرداست

دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق

رونق نبود جو را چون آب بنگشایی

بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم

فردا ز تو بی‌گمان بخنداند

وین میسر نشود تا نفسی می‌آید

یار منی بعد از این یار مرا یافتی

مگذار خدایان طبیعت به میانه

که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت

گرم قرار نباشد که داغ هجرانست

شود جمله مصیبت‌ها سروری

کی توانستمی نشان گفتن؟

بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

بر تن دل مردگان روح دگر دردمند

برو سوی مردار چون کرکسی

شیرمردی کو شود آهوی تو

بر گردن آمد شد و پیک نظر انداز

در کوی عشق نیست بجز ناله همنفس

من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی

با غم همه وقت در جهادی

ماننده‌ی مرده در کفن باش

الا دل شکسته ندیدم مکان او

نه بحر را تو زبونی نه بسته شستی

چنین مه را نهان گویم زهی رو

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

که زنبور از کفش یابد لعابی

بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته

بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا تیر تو می‌زنی، نشانم

تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

سوگند به جان دل کان کار چنان گشته

که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را

ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل

هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

بهر دو کون در داده صلایی

یکسره زین جانور اندر بلاست

نقل مجلس را از آن لب های نوشین می‌برند

ز آنچ من مست شدم ضرب پراکنده زنی

همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی

جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت

ز دهقان پیر، آشکارا عتابی

از آن که تندتر از عمر پرشتاب منی

هزار آیت کبری در او چه بی‌هنری

چون درفتاد در که و کهسار شرم تو

چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

چو گل در جان زنیمش زود ناری

پای در دامن سرور کشید

عاشق زیان کند دو جهان از برای سود

وز لب شهدفشان شربت هر بیماری

ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی

دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده

همان حکایت زردوز و بوریاباف است

چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

کانکه راهت نمود، گمراهی است

گاهی از خنده‌ی شیرین منشی فرهادم

تو روپوش می‌کن که پنهان نمانی

ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین

دگرش سرمه ز خاک ره آن ماه مکش

که عاشق زحمت جان برنتابد

چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی

از طرب، ذره‌وار، بر جستیم

لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنار است

از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن

مرده باشی چون ز جان بگریختی

ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو

هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی

حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد

می‌جست از این خبر نشانی

بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است

بهر چاره سوی مادر میشتافت

لیکن بر آستانت فرسوده شد جبینم

گشت شکسته بسی لشکر مردانه‌ای

آخرش جز که سعادات مکن

ز دور سجده کنم گوشه‌ی کلاهی را

به اردوی خاقان فرستاده‌ام

گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی

از غم و تیمار جانم خرده گیر

از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید

تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند

کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری

بی‌ساجد و مسجد و سجاده

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم

به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد

حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی

پیش تیرش جان سپر خواهیم کرد

گشت بسی خسته و اندوهگین

اگر حجاب نمی‌شد نقاب گیسویش

ای تو شکم خوار چند در هوس روده‌ای

کشتی جان ما را دریای راز کرده

وان را فدای طره یاری نمی‌کنی

زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید

وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی

لاجرم سینه‌ی من کلبه‌ی احزان آید

همی از هفت‌شوی چون زاید؟

لیکن چه چاره با دل مشکل‌پسند خویش

که از حلاوت آن گم کند شکر شکری

ماذا غضب فذا دلال

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

با قضای آسمانی می‌کند

تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری

پس به هر جرمی مرنجانم، مکن

گوش هستی را چنین آویزه نیست

تازه می‌گردد جراحات دل خونین من

از گزافه بر سزا و ناسزا می‌ریختی

بوسه بده بر سر این گاز نو

صباح سر به در از غرفه رواق تر کرد

بسان زر نکند کار او چو زر نشود

ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده

ز من، که خاک توام، آستان دریغ مدار

می‌دان به یقین که بی خبر بود

باز پشیمان از این معامله باشد

دور شو گر ممنی و پیشم آ گر کافری

که تا از جرم و از توبه بپرهیزیم مستانه

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

چون خاک شوم باد به گوشت برساند

بود از مصلحت نه از بی‌اصولی

شب نیست که این بازی صد جات نمی‌افتد

بهشت و نعمت ارض و سما را

تا بر لب آب خضر جا کردی

وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی

گلی که هیچ نریزد در آن بهار بجو

نیاز یک شبه کار هزار ساله عبادت

گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند

و جان من ز بحر او بخاری

در آن خانه که مهمانش تو باشی

جدا نیستی پس تو از دام و دد

کز سر زلف سیه دامگه شیطانی

برسد سوی دماغ و بکند غمازی

سیم نستانیم پیدا و نهان

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

چه باشد چون تو داری آن نخسبی

ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی

ز هر سنگیش، روئیده گیاهی

که پیرانه سر کرده باشد جوانی

کی بود کز دل خورشید به بیرون آیی

چنین فسرده بود سکه‌های مهجوران

که یک عالم حریف کودکی نیست

سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد

برون پنج حس راهم گشودی

که در زمان، علم صبر سرنگون کردی

سرگشته‌ی ذره‌ی وصالت

صعوه با شهباز کی هم آشیانی می‌کند

چو در فنا بنشستم مرا چه کار به زاری

شیر لرزد چون کند آن گربه مو

تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

بسم الله مولانا چون ساغرها داری

منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش

لانه پر کردیم با خشک و تری

تا ازین پرده چها خواهم دید

ور نه در خورشید کامل کی رسی

می‌کوبد او بام و در من

تو را کسی که به دست آورد مرا چکند

چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد

چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی

که شکارم ز دست می‌برود

پریانند بر این گنبد پیروزه پرند

تا تو زیبا صنم از شهر فرنگ آمده‌ای

نی بنده نی خدای نه وصف مجاوری

پیدا نشود بانگش در غلغله شان یک مو

که شد سوز دلت بر خلق روشن

رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده

نی خفته عدو، نه بخت بیدار

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

خورشید را به سایه‌ی چتر معنبرش

مرا گفت بشنو گر اهل خطابی

خواهی که تازه گردد در حوض کوثرش زن

من ز میانه فکر آن تازه نهال می‌کنم

سخن مردم کوته نظرم یاد آمد

چو چشم تو خماری چون روی تو صحرایی

زده چون گربه ناخنان در وی

برهی هم ز زنار و هم ز نیاز

کجا بریم دلی را که کرده‌ای تو چنینش

وای آنک ماند اندر نیک و بی

خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند

در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی

سدرةالمنتهی هنوز نهال

گفت، میدانیم و میدانی چه شد

صد در رحمت گشودی بر دل زندانیم

که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی

خوش نیست به پیش دیده پرده

کشور بی‌ضبط را مژده‌ی سلطان رسید

چون ز شب سایه بر خور اندازد

سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌ای

که هر چه غیر تو باشد بسوزد آن را پاک

بیهوده چه گوئی سخن به صفرا؟

رهزن دانش و غارتگر کالای منی

یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی

کژی در دل نهان گویم زهی رو

با این لسان عذب که خامش چو سوسنم

همی‌سازیم تا رای تو باشد

از دیو و پری برده صد گوی به عیاری

صد معجزه‌ی عیسی بنموده به برهانی

مصفا از تو، هر جا کشتزاری است

کز چشمه‌ی لعل طرب افزای تو باشد

اسپان پشت ریش و یدک‌های لاغری

زان آب عنب رنگ به عناب رسیده

که شد پیمانه پر آن سست پیمان دیر می‌آید

گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد

در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی

بر روی زمین چشمه‌ی انوار گشادند

جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد

کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم

قراضه قرض دهی صد هزار کان گیری

در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست

نیرزد پیش بنده تره توتی

رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد

من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

که کشتگان ره عشق بی گواهانند

عشقبازی‌ها که با من کرده‌ای

ای دعاگو آن دعا را بازگو

فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید

به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل

چو با رندان این ره یار گشتی

غم میزبان و ما همه مهمان صبحگاه

کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟

حاشا که رود آب من و شیخ به یک جو

هر دم بمیرد ایمان در پای کافری

دل تو بنشناختی از قفص دل شکن

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی

ای عراقی، تا تو هستی می‌کند

حمله و تاراج خزان در قفاست

رطل می صافی را با صوفی محرم زن

تا گرو شد زهد را سجاده‌ای

بر رغم دل مزعفری رو

دوراست این عمل ز علمداری رقیب

شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

اندر طمعی که سرش از لطف بخاری

از شمع رخت، تا همه بی‌نور بماندیم

دیده را سخت خواب می‌آرد

که ز آیینه‌ی دل گرد کدورت بزداید

اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری

که آمد هدهد طیار از این سو

کس بی بلای خار نچیده‌ست از او گلی

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی

با من بیچاره هر دم آن مکن

چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند

شعله‌ی عشق سراپای به من

چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او

هستیم بهم در پی خون از تو چه پنهان

چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش

گر اهل قبله بودی در نهانی

ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد

نیست به کار او همان سوار مرا

خم زنجیر تو را بر دل شیدا زده‌ام

ز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی

می‌رسد از کنارها غلغل وهای هوی او

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

زلفی است مشکین طره‌اش یا طیلسان احمدی

بوستان و باغ و صحرایی خوش است

هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست

عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم

به پیش ممن و کافر نهاده کافوری

آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده

همدم انجمن آرای سخندان تو کیست

می‌دمد شاخ تبر خون و تبر می‌روید

کز زخم اجل بند قفص را بدریدی

همی سوزد ضمیرم، با که گویم؟

همچنان مست زیر دارم برد

من کار خود چگونه گذارم به دیگری

بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری

افلح کل منظر ذاک به مزین

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

گرداب‌ها را بردری راهی کنی یک سو شوی

آن هم‌اکنون بدلگام افتاد باز

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

مرغان بهشتی همه در حلقه‌ی آن دام

هر دم کف می‌کنی بر چه گهر عاشقی

وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن

چه قاتلی تو که تیغ ستیزه‌ات دو دم است

بشب خورشید رخشان می‌توان یافت

نک آمد مر تو را دور خماری

گر نمی‌گویی دعا، نفرین مکن

این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟

تا برده ز دل سلسله‌ی موی تو تابم

ز هم شدند جدا و بکرد وحادی

هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم

تا نگویی که اسیران کمند تو کمند

که از سودای ماه من خمیدی

چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟

ملول گشت سرانجام زان هوسرانی

عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود

ای شده قربان ای شده قربان خاص جهان در عام حبیبی

سست میفکن لب چون ناشیان

آن کس که دور خواهد جان خود از جسد کیست

و آسمان را گرد خواص و قرص مه را گرده گیر

آسان آسان فی ستر الله

در جمله صور آن بت عیار برآمد

گر بزدایی بروی وا گردد

کمند گردن دلها ز جعد مشکینی

وآنگه کسی نمیرد در دور لامکانی

مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست

مثل بشنو که جان به از جهانی

هرچه کردم عاقبت آنم گرفت

تا کمند افکند گرفتار است

مسلم است که مشک ختا نمی‌بویم

امروز اگر بجویی در من ز دل اثر نی

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

کنون تابوت خود را بر لب آن گور می‌بینم

بدین گرمی که گلگون می‌دواند

نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری

فرمای جوابی، بروم یا بنشینم؟

تا مرد خرد نگویدت «رعنا»

خرمن حسن تو دارد خوشه چین تازه‌ای

چه آتشی و چه دودی چه جادوی چه فسونی

بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره

بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر

خار و خرما و زهر و جلابش

ور تو چو من نهنگیی کی به درون شستیی

ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟

این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

که در پیمان خود سست است یار بی‌وفای من

کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری

دل خود از دل سستان بستان

به مامن من مجنون دشت مسکن بود

نصیبی منه هجران و غیری منه مرزوق

بنوشتم از عالم صد نامه بیزاری

به هر حالی مرا درد و غم بسیار اولی‌تر

من به صد درد مبتلای توام

حاجب درگاه جبریل امین شد»

که برنشست به سیران خدیو بیداری

بر سرو رو آشکار برگو

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم

ولیکن گر بگوید شرم داری

بر خاک درت تو جا نکردی

گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد

صد پیچ و هزار تاب دیدم

بازاریان ما را بس زار می‌کشانی

فالهجر من البلاء اخشن

نهد داغ غلامی بر جبینم خال هندویش

گلستانی بر فراز سرو سیمین کرده‌اند

همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی

که بیچاره ندارد جز تو یاری

در ما نیند و در تن ما روح پرورند

چون به خون غرقه‌اش از خنجر مژگان کردی

که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری

ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده

که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

به صد هزار حیل می‌رسند خیاله

نترسم، چون نگهدارم تو باشی

بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن

طلسم را بشکن شاه عالم جان باش

غنیمتست ز یار وفا جفاکاری

تو کیی گو هر زمانی جان نو

محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته‌اند

زربکان می‌آورد لل بعمان می‌فرستد

ناگاه پدید آمد باغی و گلستانی

که آنجا آبرو ریزد دورویی

چشم برهم نهاد و فرمان کرد

سبوی نیک نامی را شکستم

بگفتی و بشنیدی چه آفتی چه بلایی

ای طایفه یاری شما کو

مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو

بگذار تا کنار و برت مشک بو بود

تا غم و غصه را کند اشقر می سیاستی

کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟

این یکی گفت دریغ، آن یک آه

تا نپنداری که من لب تشنه‌ی آب زلالم

لیک در وهمم نیامد این وفا شاد آمدی

که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او

و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی

اگر به فرق نپویند نقش دیوارند

چه شد عقلی که در اسرار رفتی

لیک ز شرم روی او بسته نقاب می‌روم

خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب

نمی‌برم ز تو گر سر بری به خنجر کینم

که هم دخل و هم نخل خرما تویی

آمد و اندرربود خیمه و خرگاه من

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

نه تشنه سلسبیل و کافور

بجهی به سوی او جه ای مست علالایی

در حسرت تو بمرد، ماییم

کس نمیداند چرا رنجید و رفت

یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند

خوبرویان خوش پنهانی

که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن

در خم من سالها داشت کنونم گرفت

بنده‌ی شادیند صد دینار

پر از خورشید شد چون آسمانی

وی دیده، تو نیز یاریی کن

وآخر اندر کار تو مردانه شد

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی

به از مشک است و از عنبر مرا ده

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید

که بگذاری طریق بی‌زبانی

که بر درگاه تو نومید افتاد

هر کجا خرمنی است، سوزاندن

زان شد فراز ساعد شاهان نشیمنم

تا که بسوزد بر او چونک به مجمر کشی

برای بوش و بردابرد من نه

غرق فنون از حرکتهای توست

کانکه او دیوانه شد عاقل بماند

چو ماه و چرخ خضرا این عروسی

پیش بهشت رویت غم خانه‌ای چه سنجد

زهر داری ساخته در زیر قند

که پادشاه نباشد به شهر ما جز تو

تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی

ترکانه تو تیر در کمان نه

به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی

که محالست که در خود نگرد هر که تو دید

چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عقلانی

که خود را بی تو سامانی نمی‌بینم نمی‌بینم

برنخیزد دگر افتاده‌ی این خنجر

کز لب شکرخندش نرخ شکر ارزان شد

بازبنگشاده‌ام این دان خبر سرباری

هم دادی و هم خوردی فی لطف امان الله

نه درمان دلی نه درد دینی

تشنه‌ی آب جگر تاب سنانت بوده‌ام

هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری

تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود

دزد و شب رو رهزن و درویزه گر

کوس عشرت می‌زنم روزی که بردوزی به تیرم

که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی

او را به زخم سیلی اندر زمان به درکن

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد

تبریز ز شمس الدین بی‌صورت دریایی

چو شمع نور شد از پای تا به سر سایه

هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست

آویختی از طره‌ی خود ... پرچم

که در خانه رفتی و رو درکشیدی

ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده

هر که در خاطرش اندیشه مرهم گذرد

جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

غلامش چون شوی ای دل که تو خود عین آنستی

کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنیر

ز چشم بد دگر شد حال و سانت

می را به نغمه‌های خوش چنگ می‌خورند

کی گوید این نه مگر جاهلی و یا عامی

مشک پر شد خانقاه از بوی تو

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

تا بازرود آن جا آن جا که تو و من نی

سخن تلخ از تو شیرین است

ندارد هیچ پاس آشنائی

ترک خطایی رود به راه صوابی

که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی

من زارک من صحو ایاک و ایاه

که در آن نشه ز شادی نشناسم غم را

خار و خس برگ گل و لاله بود نزد خسیس

چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی

نعره زد و ز سر جهان برخاست

که این جا پردلی باید جگرخوار

کو شکاری که در این حلقه گرفتار نماند

سرخر معده سگ رو که همان را شایی

این جمله هستی را در حال عدم کرده

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

همچو من دست در گریبان داشت

تو پر و بال هر بی‌پر و بالی

گر چه حقیقت من است جام جهان نمای تو

عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

از دستبرد فتنه‌ی ایام ایمنند

اندر جزیره‌ای که نه خشکی است و نی تری

می‌گرید و می‌کند حراره

محض اقار است انکارت چه انکارست این

کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

کی پیش رود با او بدفعلی و طراری

گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟

پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا

یک نامه مراد ندیدم به نام خویش

بی ادب گردم تو قصه آداب کنی

چون مست شدی مدام برگو

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری

ز محنت همچنانم، با که گویم؟

مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

آسوده ز آیین مسلمان و یهودم

گر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی

بازش به مات غم چه گدا می‌کنی مکن

تا صبح ستاره می‌شمردم

مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود

قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی

مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد

ادریس وقت گشت که جان چشم باز کرد

که از یک غمزه چندین رخنه در ایمان من کردی

فقر از آن فخر شد کز تو شود او غنی

چه خوش چنگ درزد به قانون من

جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی

که کلی پرده‌ی صبرم دریدی

انده طوفان و سیل و باد نیست

تا نریزد خونت از شمشیر خون‌افشان عشق

سوی آن کوه و کمر شاد آمدی

به تو بگوید لالا برو به عنبر گو

پیک نظر نیاورد الا پیام ناز

چرا که دیده بکاری دگر نمی‌آید

هنگام کار آمد کنون ما هر یکی آن کاره‌ای

روز و شب جویای دیدار توام

در این خانه برآمد سال هفتاد

گله‌ای چند هم از کفر و هم از دین دارم

مثال زیبق بر هیچ کف نیارامی

کش زبون گشته‌ست چرخ تندخو

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست

درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری

بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته

هزار قرن در آغوش خاک باید خفت

بجز از نکته‌ی توحید که تکرار نشد

بر دل هر شب روی ستاره شماری

عید مرا ای شده قربان من

کاتشم یک نیزه از چاک گریبان برنخاست

باور نتوان کرد که در جوش توان کرد

وی شاه ید بیضا با اهل عمی چونی

ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد

نیست جز نقش یک یگانه پدید

از بس به سنگلاخ محبت دویده‌ام

که مستی دل و جانست و خصم هشیاری

خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو

که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود

دیده نبود چنانک بشنیده

بسوی ما نکند التفات چندانی

چو جان خسته و جسم بیمار نیست

گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود

که نشاید که خسان را به یکی خس بخری

مرا چه کار که من جان روشنم یا تن

صد بار اگر به چشمه کوثر وضو کنند

و ارباب خرد معنی این نکته ندانند

ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی

درآمده است به سر، با وجود دانایی

در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند

من بر سر آنم که به جز باد نبویم

تو اولین گهر را آخر همی‌رسانی

که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه

بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

در هیچ سری نبود هوشی

به ملک وصل مثالی مقرر آورده

گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی

می‌کشم بار گرانش را به دوش

تا نماید کشت‌ها که کرده‌ای

وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت

حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد

در مکسبه و غم امانی

که از بوی تو سرمستیم، ساقی

از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد

بی‌نصیب است هنوز از صفت انسانی

به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی

شود او ماهی و دریا پدر و مادر او

به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

با تو به هزار جان ملاقات

از لذت کان تو مکانی

ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد

مرده است آنکه چون تو بیخبر است

یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش

همچو آب از سنگ خارا ساعتی

مستیش کشید گوش از آن سو

تیزه افشاند به من گفت مرا می‌دانی

در راه تو خرگاه و خیم چیست عوائق

گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاریی

بی‌محابا، مگر ز اوتادم؟

این فر و زیب و زینت و سیما را

لب دریا بنشین دامن سجده بشوی

فارسان لشکر از دیوانگی

که منم بنده صاحب نظران

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید

عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست

در مجلسشان به ارمغانی

وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت

بجای آب و نان، خونابه خوردن

حسرت کشد از باغ گل و یاسمن تو

گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری

اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله

که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم

بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود

ترسم که تو کم زنی بمانی

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟

مشاطه‌ی حسن می‌بیاراید

پیراهن دریده‌ی من بین و دم مزن

بیگانه شو ز عالم کز خویش هم برستی

که ترک آید شبانگه سوی خرگاه

دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت

تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت

گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بینی

ز سروران جهان گشت و سرفراز آمد

زغن در آشیان بنمود مسکن

که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی

گر چه ز اندیشه چو بوتیماری

و آن گروی که برده‌ای بار دوم ز ما مجو

میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند

چون دم زنی از وحدت از دار مترس ای دل

اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی

نسیم کوی او خوشتر ز صد گلزار می‌آید

ور بدانی گوش من زی توست هات!

که رحم در دلت آید ز بی‌پناهی من

مگو که نتانم بلی می‌توانی

کاندر سر هر مویت درجست دو صد خنده

شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن

کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد

که گیر این جام بی‌خویشی که باخویشی و هشمندی

از لوح ضمیر پاک بخراش

یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم

ترسم آخر نرسم تا پر و بالی دارم

که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری

دو چشم مرا دو مشعله کن

پاس نفسش میدار کاین یار نمی‌ماند

یار مگویش که ترک یار بگوید

نگرفته قوام زندگانی

آه! اگر نسوختی آتش هجر بال من

ز غیرت بر سر دارم فرستد

که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم

در حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی

درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او

که چند سال به جان خدمت شعیب کند

باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد

در سنبل و سرو ارتقایی

استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی

نتوانند زدن لاف سلیمانی

واندیشه ز دود دل پروانه نکردی

دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری

مدتی گردش این گنبد دوارش ده

گر توانستی زبان طعنه‌ی دشمن برید

باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود

گوهر چه کمت آید چون در تک دریایی

از خاک بتر هزار باریم

دخترکان رویکها از حجاب

هر عهد که با زلف پریشان تو کردم

چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی

وز پی محبوس چه‌ای خوش رسن

می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

صوفی سماع و های و هویی

حالی چنین نیابد گم گشته از ملاقات

شقایق در غم گل کرد شیون

آستین از غم دل بر مژه تر گیرند

که حیات کامل آمد ز ورای جان فزایی

از بخل جان نمی‌کنم ای ترک گفت و گو

آن کایستاده به رویت نقاب بود

که تا نهال مودت گلی ببار آرد

مستی است نشسته در خرابی

راستی را رخ تو آن دارد

چون کمان زه در گلویش می‌کند

تا به مردانگی آماده‌ی میدان نشوی

بلبل نوا شدیم که گلزار ما تویی

خواند فسون‌های عشق خواجه ببین این نشان

کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد

باقی شبانه چند خسبی

هیچ کس را بخت چندین خفت؟ نی

در ملک تو جهل کرد معماری

به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم

که تو را یکی نظر به که همیشه می غرنبی

بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن

که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش

بیا که کشته‌ی عشق از بلا نمی‌ترسد

ما را به دعا چه می‌فریبی

خون بار، که در خور فراقی

دلت پر آتش که کرد و ست پر از باد؟

من از تعلق روی تو خصم فرزندم

در میان زنگیان افکنده‌ای

روی زرد و چشم تر می‌دهد از دل نشان

این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

و گر گویی کسی همدرد باید

روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی

که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟

نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری

زان که حیف است کسی این همه بی کار بود

رقصی کنیم رقصی زیرا تو می‌پزانی

وز عشق یکی جهان خیره

سبک دست است در قلب سپاهی دل دریدنها

خانه‌ی دل خراب خواهم کرد

کز رنج خمار بازرستی

فارغ و آسوده از اسما شود

که خواهد تا هزاران برفشاند

که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم

از لطف و رحمت خود پیشش سپر کشیدی

آنگه بکرد سجده بوسید آستانه

برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

زین خانه و زین دکان گذشتی

درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک

برویت کند نیکبختی سلام

حالیا قافله‌سالار سبک بارانم

بدل اللیل بض السحر

خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی مکن

گر بدانی موجب صد دامن آلائیست این

که ز دستان او زبون شد طوس

همچو مشک تتار پوشیده

که از آن هر گهری مایه‌ی صد کان آید

چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را

مقصود تویی و مدعا هم

به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری

زیری گه و بالایی ای زیر و زبر برگو

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

از ما ستدی به اوستادی

گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش

روز و شب سرگشته بهر نان نشد

کمد شب هجران به مکافات گناهم

گرد آن شهد ازل زنبوریی

که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه

امروزش این مصاحبت غالبانه چیست

گر چه دور از دوستان باد هوا پیموده‌ام

من کل مواقع العثار

پیکان تو در جگر شکسته

دلی کو را نشاط و غم نباشد

که درین میکده جم را به جز از جام نماند

جایزه بخشی کام افندی

به دام او مشتاب و هوای دانه مکن

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

هر موی ز من هندوی مست است شبانی

کز فراق یار قربانم، دریغ

گفت کز دست تو روزم شد سیاه

هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری

کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای

چو از غم بسوزم بود مجمر او

عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

دودم از سینه برین پرده‌ی زنگار افتد

اجزای جهان همه شکاری

که مهر از ذره رخ پنهان ندارد

ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد

تو سر به سر ملاحت من خسته گزند

خانه پرانگبین کن چون شکر می‌فشانی

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو

که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

گویم از دست خوبرویان داد

خوش می‌نگرند در شکاری

که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش

تو همی راندی به پیشم با فشار

هر گه ز در درآید حور پری نژادم

گشت جانم زان صراحی بیخودی خماره‌ای

باشد بر که در چینه من

در بلاهای سفر خود را بلاگردان او

گر چه بیرون ز قیامت نبود روز شمار

در استدلال افلاطون نگنجی

که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست

افتاد و شکست بر سر سنگ

هم‌جان گران مایه به تن سخت گران شد

در این خوشی که در افواه سابق الدینی

منتظر شو شب مهتاب مرو

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

بی دیدنت خیال مبند استراحتش

از گلبن حق به خنده آری

که او را خود نباشد جفت و طاقی

پشت و پناه همه افتادگان

بالای دلکش، رفتار موزون

وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی

ده چشمه گشاینده در این قاره ما کو

کاندر قفای آن بت قاتل نمی‌رود

دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی

یا با سوزم بساز و بنواز

نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد

یعنی فزود مهر دلم از گناه تو

عشق شناس ای حریف در دل انسانیی

فمن ارضعته فهو المسمن

چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی

تا چشم نبیندت بجز راست

از پیش دهان چه می‌گریزی

کنون در حسرت آن دم بگرییم

تجلیهای مهر عالم افروز

آن را که بجز رطل گران هیچ ندادند

ترش چرا بنشستی چه طالب تهدیدی

امروز چو خلوت شد ما را بستود او

لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم

کان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

آن ماه نه‌ای که در خسوفی

که یک دم با حریفان خوش برآیم

وآواره ز بی وفایی آمد

از همه سو قیامتی وز تو به ره چمیدنی

که گه فراق باری طرب است و جان فزایی

ای پیشتر از عالم در وی سمکی بوده

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

فراق روی تو چندین بسست حد جنایت

کان اطلس سرخ می‌درانی

که رسم جور و جفای تو در جهان آمد

وگر ارزد، بچشم من نیرزد

گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن

تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی

هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او

وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت

کز گذارش نفسی با تن من می‌آید

بگذار طریق امتحانی

چند بر خوان غمم مهمان کنی؟

یکی امت کمترین محمد

تا با هزار ناز مرا در بر آمدی

گهی درروی در پلاس گدایی

زین بیش نمی‌باشم چون جغد به ویرانه

تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

فراغت از من و از روزگار من دارد

بر شهر عظیم آن جهانی

فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم

همه جا سرو و گل و یاسمن است

منت خدای را که به قتلم کمان کشید

کاین همه جان‌ها ز آب اوست بخاری

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

تیر نظر خورده‌ی آهوی توست

آب دریا به اراجیف شمر کم نشود

پیشت چه نشان چه بی‌نشانی

به کام خویشتن، باری، رسیدی

شکر تنگ بسته به خروار دارد

شب تاریک زدم چنگ به تار عجبی

وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایه‌ای

رها کن شرم و استکبار برجه

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

کدمی نیست که میلش به پری رویان نیست

جز جان افزا و دلربا نی

ابلیس بهر تادیب اندر میان نهاده

بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

امید من به زلف سمن سای او بود

جنگ ما را خوش تماشا می‌کنی

همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه

جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص

از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد

دریافته صحت و دوا نی

بنگر به من که آینه‌ی ذات انورم

پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را

تلخ چون زاهد سجاده فکن در بازار

گهی رسول فرستی و جان پیغامی

شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را

می‌پندارد که تو همینی

چه دانم تا درین غوغا کجایی؟

کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست

هیچ معلوم نکردیم ز استدلالش

بزند عکس تو بر وی کند آن جغد همایی

یا مگر نیست تو را بند دهن

که با سرمایه‌ی ناز آن خریدار نیاز آمد

کدام یار که ترک دیار یار بگوید

دل از تو کی رود چون دلستانی

به چه حیله جان برآرم ز دم نهنگ او من؟

دل من برد و قصد جانم کرد

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

مقبل کسی که محو شود در کمال دوست

که این بینی است آن بو را مهاری

ناله‌ی بیدلان زار بود

پرسندت ار ز مقصد و معنی، چه میکنی

تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند

به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی

آنک مسلسل شود طره دلدار من

آشیان یک بار بر دیوار این ویرانه ساز

گر شنوم که صبر و قرار ور نگرم کو طاقت و هوش

نی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی

ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند

چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟

رشک نگارخانه شد، روی به خون منقشم

بگفتمش که تویی مرگ و جسک گفت آری

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

گنجد دگری بگو که نی نی

تا مگر یابد نسیم روضه‌ی رضوان دل

بند نیرنگ قضایش دست بست

یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن

در لعب کس نداند تا خود چه سان شوی

ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن

عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز

چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک

در عشق چو سایه همایی

زان است که جز زیان نیابم

در حال خرش شد و رسن برد

من منتظر که دامن خرگاه می‌کشند

خوش می‌چشان ز حلق از آن دم که می‌چشی

تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

نمی‌بیند کست ناگه که او شیدا نمی‌باشد

صبرا تو در این هوس نشایی

از کار هر دو عالم بی‌کار مانده‌ام

در آن یکدم، هزاران آرزو کرد

کشتی جرم و لنگر گنهیم

جهان پر از گوهر کن بیا ز ما باور کن

بیا قربان شو اندر عید این شاه

ز سودا قید کاکل مشگباری کرده‌ام پیدا

که به زنار سر زلف تو ایمان آرد

ای ماه بگو که از کجایی

جدا گشتم ز یاران وفاقی

آن کو جدا شود ز تو بخشیده‌های ماست

از هستی خود هیچ خبردار نبودم

شب نیز مست گردد بی‌نقل و ساتکینی

کی برنجد ز بریدن قلم بالیده

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند

عزم رحیلش بدل شود به اقامت

از آتش روی جان فزایی

دور از تو همیشه زار باشد

سائیده هزارها سر و گردن

تا فرخ و میمون گذرد سال و مه تو

جز خیالی دل فشاری دیده‌ای

تو ز بلبل فغان شنو که وی است اختیار تو

چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم

در ره معنی بجز ایاز نباشد

هم دفع بلا و هم بلایی

در ساخته به ناکام با درد بی‌مداوات

دل به زلفت هر زمان در بسته‌ام

باری ز سر رحمت یک روز عتابم کن»

ایا فکنده در این بحر نور شستستی

طوطی نگر از قفص برسته

گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور

زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

ای ماه بگو که کی برآیی

وز کافری زلف تو در دین خلل شده

ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان

که سیه چشم و سهی قامت و سیمین ذقنی

ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی

تو مرد صایمی ناهار می‌رو

یکی چو چشم خود از گوشه‌ها گشوده کمین

لیکن بکام دوست ببستان رسید باز

در ما تو بدیده هوایی

به جان آمد دل پر غم، کجایی؟

به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟

ویران‌سرای عشق تو تعمیر می‌کنند

ز چه باغی تو که همچون گل‌تر می‌خندی

باز مکن سلسله از پای من

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند

روا باشد که آن سر را بخاری

نگویی آخر: ای افگار چونی؟

چون بکنج قفس افکند قضایت، چون

مفتون شوی ز فتنه‌ی چشم سیاه خویش

ای پربها که او را تو بی‌بها فریبی

انما الفرق سیبدوا آخرا للافتان

دلم بسیار می‌سوزد که مهمان دیر می‌آید

دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند

چون نیست وجود را وفایی

برای آنکه به من حسن خود کنی ادراک

چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد

روزی که سجده‌گاهم آن خاک آستان شد

گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی

برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند

هان ای کس بی‌کسان تو دانی

فتاد از پی دانه به دام، باده بیار

نام من، کودن و بی مشعر کرد

با تیر دل نشین به شکارم نیامدی

من نه عاشق بودمی من کارافزا بودمی

چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او

پایم ز بس که در وحل اضطراب بود

که کرده‌اند لبالب بخون دیده مراحل

تا نگشاید ره گدایی

خود نگنجد دشمن اندر جای دوست

پند تو بود دروغ و ترفند

کز پی شام نبینی سحری بهتر از این

بالاتر از زمین و زمان است آن یکی

خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم

که نشنود سخن دوستان نیک اندیش

بازار بتان همه شکستی

بیچاره به بوی یا غباری

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

ای دریغا که به نام من و کام دگری

واجب آید دادن تاوان بلی

در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

پس در دو کون ذات بدیع یگانه چیست

وی ز شور شکرت پیوسته در افغان نمک

مفسر اگر از رحیق جانی

کین جای تو محکمی ندارد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

که نگاهم همه در آینه‌ی روی تو بود

چون نمردی چون در آب و گل شدی

ز آنک منم شیر و تو شیشاک من

جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

در این دم تهنیت گویان درآید

می‌کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی

بر بساط معرفت جولان ماست

میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند

و آن جا که رو نمایی مستی و والهی

آه که چنین خراب من از نظرم به جان تو

او توشه ره عدم از من دریغ داشت

گازر همه آفتاب خواهد

تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود

از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش

آن هر دو خود یک است و ما را دو می‌نمایی

می‌نشناخت بنده را می‌نگریست رو به رو

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید

صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن

زود با دوستش نشست افتاد

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

اگر هزار زره بر سر زره پوشم

تهی و پر شده‌ام دم به دم قدح واری

الا نبود ممات نسیه

در خور ارسال عاشق کش جوابی نیستم

از آن ناتراشیده ببریده‌ام

فقیری در جهان هرگز نبودی

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند

وقتی که نباشدم در آغوش

ترک یک حبه کنی ملکت مخزن گیری

یک جوی شیر تازه بین یک جو می حمرای تو

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

رفتی و چنین برفت تقدیر

ندهم به سد عمر ابد یک ساعت آن روز را

تسبیح و نماز در نگنجد

ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

کز سخن ناخوشش سخت‌تر افروختی

هر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی

افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو

دمی از مصلحت در بزم خود گر داخلم سازد

دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود

ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی

بی او ز حیات آن نمی‌یابم

تو لیل قدر داری و او یلدا

آه اگر محراب ابرویش نگیرد در پناهم

تا تو را گویند ای قیوم حی

ما حریف چمن و لاله ستانیم همه

همیشه در نظر خاطر مرفه ماست

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

کانجا پی نظاره کناری نداشتم

چه سود درد دلم را علاج با معجون؟

مرکب آز گر عنانی داشت

پی شکستن بازار ماه و پروین باش

در عین این فنا تو بقایی بدیده‌ای

کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان

از کششهای کمند شوق بازداشتم

دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ

راست چون غیو کند صفدر در کردوسی

زبان لطف توام باز در گمان انداخت

ماه زیر میغ در پنهان رود

گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

که بجز عنایت شه نکند برو کلیدی

گشتند نگون در بابل تو

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این

بیا، کز آرزوی تو دمی صد بار جان کندم

چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت

کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی

پوشد سلطان گهی خرقه پشمینه‌ای

لاله و گل و شکوفه ریحان و بید و سوسن

که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد

چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد

همی بر سر سرو باغی انیقا

با غمم غمگسار چتوان کرد؟

بدان که راه دلش در سبیل داد گم است

که قصد بندگی از بهر مدعا بکند

فرعون بوش جو را در عار می‌کشانی

بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین

ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه

و اینک فتاده‌ام به غریبی که کام اوست

دارد اگر نگاه تو زینگونه پاس ما

مگر آبی که در چشمم دمی صد بار می‌آید

هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن

نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید

که آفت نظر جان صد سلیمانی

بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من

مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد

وین عجب‌تر که ترا هیچ خبر می‌نشود

عزم او: عزم و کمال او: کمال و رای: رای

نه هیچ راهزنی همچو غمزه‌ات چالاک

چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد

بیرون نمی‌برد ز سر ما هوای تو

سیم دزدد زان قمرسیما بلی

فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو

دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

مرهم دل باشد از آن جعبه تیر

کز بهر ما هزار حکایت شنیده‌اند

خضر آب حیوان نجستی دگر

دریا تهی ز فتنه‌ی طوفان نمی‌شود

من که افتاده‌ی بالای دلارای توام

به سماع زهره ما بزنید تار باری

حال مرغی که برسته‌ست از این دام بگو

ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

هر لاله‌ای ز خون جوانیست شهریار

که آهنگ تذوراتش کند گوش

چو می‌گردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!

بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند

هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن

که به یک قدح برستم ز هزار بی‌مرادی

از بهر گشاد ما دربند قبایی تو

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند

کز باد سبق برد عنانت

که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز

زان گل افشان و مشکبار آمد

بر مال و جاه خویش نیفزاید

ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی

رقصان چو ذره‌ها خورشان نور و روشنی

در لقای عاشقان کشته بدنام او

که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم

می‌رویم از پیشت اینک در زمان بدرود باش

یکی را گفت چون خاشاک می‌سوز

ما نیز برای گفت و گوییم

گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود

علی الصباح جزا عذرخواه من باشی

همه کوران سیه را تو به انوار فریبی

استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین

هر که قدر نفس باد یمانی دانست

کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود

از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود

چون شود مذکور جانت را عیان

کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

چو می‌میرد یکی از ناشکیبان

فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده‌ای

یک دم بازآ بنشین بنشین

آه از آن دم که شود با تو جفا جو مخصوص

امید وصل تو تا جان برون نمی‌آید

آری سفر کنند ملوکان نامدار

تا ز ساقی و می دهد اعلام

پر لاله سبزه در خور و مقرون است

گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند

بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری

به یاری خدا صاحب قران شو

که عندلیب تو از هر طرف هزارانند

ای که در هر بن موییت دل مسکینیست

که نه خسته‌ی فراقی نه غم وصال داری

در طربخانه‌ی سرور افتاد

دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی

ساخته با خار همچنانک تو دیدی

همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده

با صد هزار چهره‌ی گشائی برابر است

که آب زندگیش در دهان نمی‌آید

سیاه و سرنگونم کرد و مندور

نظر کن، تا غم و تیمار بینی

کانچه عیسی کشید خر نکشد

در مجمع فردوس نظر سوی تو دارم

این رنگ و نقش دام است مکر است و بی‌وفایی

و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

فحش از دهن تو طیباتست

داشت می‌دانی و خوش در تک و تاز آمده بود

بیچاره‌ای را چند آزمایی؟

سیه گشت اختر بس نیکبختان

جام می باقی بکش، جمشید ثانی را ببین

تا برنتابد آن را پشت هزار تازی

از عهد و قول خویش عبر می‌کنی مکن

بنده‌ی یک رنگ خود داند پری رخسار من

ور کنم گوش بگفتار تو کو طاقت و هوش

یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه

او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟

گرچه همی او نه قصد خار کند

پیداست از این چشمه که در چشم ترستی

ز دست طبع، گرفتار چار دیواری

این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته

کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم

در مجلس ما سنگ مینداز که جامست

غنچه‌ی تازه ببین خنده زن از باد بهار

جان می‌دهم از برای ساقی

گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست

چون به زلف خود شانه می‌زند، خاطرم پراکنده می‌کند

هر خسی را از ضرورت در جهان بستوده‌ای

گفتم مها دو ابر تر درفشان تو

که رهم گم شده و راهبری پیدا نیست

دست در حلقه زلف تو کمی باید زد

تا بلبل قوالت بر خواند اشعار

با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد

ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گریه‌ی با اثر و ناله‌ی بی‌تاثیرم

که تا دگر طمع کیسه ذهب نکنی

مه حق را ببیند وقت شام

هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری

پری رخ در نقاب پرنیانست

به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن

ابجد عشق را بیاموزیم

چو کار نیست، چه تاثیر کاردانی را

یعنی از درد محبت غافلی

همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی

کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من

که در چشم گدایان تو ملک جم نمی‌گنجد

هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت

بده کام دلم یا دل خدا را

ذوق آب زندگانی ای پسر

روشن و گرد گرد و نوار است

دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین

من همچو نای و چنگ غزل کی شخولمی

چاه زنخدان تو زندان من

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

نه که بر دامنش نشیند گرد

کاسه‌ی بحر و کیسه کان است

با چنان دوستدار چتوان کرد؟

بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

زان که بر دامن جو سرو خرامان باید

ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی

رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو

تشنه‌ی خون مرا از خون من می‌پرورد

تاب در جان آفتاب زنند

تن خود را به راه سد خطر داد

مگذار هجر را که نهد پای بر سرم

بی خبر بود و بی نشان آمد

این قدر هست که درویش سر کوی توام

صد هزاران چشمه بین از خاره‌ای

با همه کفرش به عبادت شمن

خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش

سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش

بندی مگر بر پانهد، قفلی مگر بر در زند

که حال بی‌خبران بهترین حالات است

ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم

قاصد کشتن خلقی چو سنان می‌لرزی

نشان‌ها چه باشد بر بی‌نشان

تیر بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت

همچون قمر که سازد جام شراب منزل

اینست کریمی و طریق ادب اینست

چه انصاف است؟ چندین جان ندارم

تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید

سنبل پیچان تو، چنبر باد سحر

نی بارگیر سیسی نی جامه‌های سوسی

هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو

دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

تازان ز ره عرصه‌ی جولان تو آید

ولی ز مهر تو هرگز نگشت دیگر گون

چو پژمرده گشتی تو، دیگر نروئی

خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند

چو نان پخته رئیس و عزیز خوان باشی

آن عالم انبار است وین عالم پیمانه

مرا چو بر در دروازه بلا کشتی

بیتو برلب نچکاندست کسم آبی خوش

گویی که به زیر پر، بربسته یکی جلجل

کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

که تویی صحن سینه را فراش

که تو منحصر به فردی و هزار نام داری

عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی

گفت هر جا که کشم زود بیا هیچ مگو

قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام

که هر شبی را روزی مقدرست انجام

به هوش باش که بد سرکشی‌ست این بسراک

چون ما دل عشقباز داریم

حیف، دل را شکاف و روزن نیست

الا دلی که بستیش از تار موی خویش

به چه ماند این زبانه به فسانه زبانی

ز کوثرشان تو هم ماء معین ده

کوشش هرزه کشیدی به پناه که تو را

زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

لل خرد فتالیده به منقار بود

جنبشی در آدم و حوا نهاد

مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

جبریل صفت در همه احوال امین باش

چرخ فلک گر بدی مه تو بهایی

چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند

بانگ برآید به ارادت که نوش

گر خود به سر چشمه‌ی حیوان تو باشم

چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟

خانه ماند و طوطی و بازارگان

وز جلوه‌ی رفتارش می‌گریم و می‌نالم

ز افرشته و پری او روبندها گشودی

که می‌دهد مدد قند هر دمش رحمان

که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم

نکنم یک نفس فراموشت

بس رشد والدی که لطیفش ولد بود

مر از من زمانی در رباید

گوی از کوکبه‌ی ایمان برد

نه می‌کشند به خونش نه می‌دهند قرارش

تا بزنی گردن کافر ابخازیی

زان شکر ما را و نی را عذر خواه

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

هر کجا عزم تو نمود گذار

نیم مستان عشق را ز خمار

نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب

عاشقان را همه بیمار نداری، داری

آنگه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی

بی‌ناز خوشاوندان بی‌زحمت بیگانه

حریف سخت کمانی که در کمین دارم

گر تو آن می‌طلبی مایه‌ی درمان درباز

پدید نیست ورا هیچ راستی و کژی

در کف هجرت کنون مانده است اسیر

چون بهار آید لولوش نثار آید

کی به شمار آورد حسرت بیشماره‌ام

خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی

دل می‌کند دعای دو چشم و دعای تو

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما

می‌رسی باز از کجا وین چهره‌ی پر گرد چیست

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ولی این زندگی بیدوست، مرگ است

که گدایان درش افسر شاهانه زدند

الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

همچو منش باز بماند دهن

صد فصل در میان خزان و بهار اوست

کانکه مجروح نگشتست ز ریشش چه خبر

دل شده ز آزار دل آزار، زار

پس من مسکین چرا افتاده‌ام؟

بی قراری علی‌الدوام بود

وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک

گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی

سقف خانه درشکسته آستان برخاسته

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد

کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار

این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست

علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم

روی به معدن خود زانک جمله زرینی

سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او

رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد

گر چه بادست حدیثی که صبا می‌گوید

رکوعم را رکوعست ار قیامست

چون ذره مرا مجال تا کی؟

زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا

تا یار بداند که چه مجرب محکستی

وز خاک پای پاکان یابند بی‌گزندی

کان عقیق هم تویی من چه دهم بهای تو

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست

مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن

زین جا نه به اختیار رفتم

رایت سعیش نشود واژگون

مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند

که به غم کشته شود بیهده دانشمندی

در دیده حس این دم افسانه دیرینه

صدف آن در یک دانه نگردد هرگز

گر جنابش ز آسمان برتر نباشد گو مباش

هلال جام را از می چو خور کرد

قصه خواهی؟ بیا ز ما آموز

ز زیر خرقه بیرون آر زنار

هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش

چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی

چو طبال ربیعی شد دهلزن

قدسیان بر عرش دست افشان کنند

افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند

بجز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد

نمی‌توان به سر کوی تو نهان آمد

نگهی در خور این کیفر نیست

وان که از تیغ تو گردن نکشیده‌ست منم

نی نکته عمیدی نی گفته عمادی

به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو

تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص

تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد

کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش

منع تو به از احسان، آخر چه نوال است این؟

دل شکسته به طاعت لجام باید کرد

هم نکهتی از جعد تو در طبله‌ی عطار

خوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره‌ای

دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده

از قامتت سرو از عارضت ماه

که نه اول به جان رسد کارش

بگذار که این غمکده آباد نباشد

دو لب خشک و دو دیده تر ، شبت خوش باد من رفتم

بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید

یافته‌ام قیمت کالای تو

که برد بر سردارم، تو نیز می‌دانی

مرا گویی بجنبان گاهواره

از اره غیرت روان پای روانت می‌برم

سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک

اگر ایدونکه بریم انده او یا نبریم

به گرد هر دو عالم چند پویی؟

این چنین فتح باب چگشاید

می‌کشدم به سوی تو، دست طلب کشان کشان

تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی

این زمین با آسمان آمیخته

گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید

چندش آرم به سر کویی و خوارش سازم

با محرمی موافق، با همدمی یگانه

بر من افتد آنچه بر آنان فتاد

گر وعده عطایش عمری گناه کردم

چند میان جهان مانده در برزخی

لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک شو

در ره او کنده نهان چاه من

چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند

دینارهای گرد مجدد کند همی

چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان؟ نمی‌دانم

قراری نبوده است هرگز گمان را

تو پنداری قمر در عقربی بود

بی وجودان را چه نیکی یا بدی

دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته

گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

حذر از دعای درویش و کف نیازمندش

نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد

کز تو بس دل فگار می‌گریم

وحیش از زنبور کمتر کی بود

آن جمع را ز موی خود آشفته‌تر کنی

بزن تو گردن کافر غزا بکن چو علی

بر گربه اسیر هوا ریش خند کن

نخواهد ز سنگین دلان مومیایی

از بهر دل خسته پریشان نتوان بود

فاخته چون مذن و آواز او بانگ نماز

تا روی تو ببیند یک دم امیدواری

بویی به جنس جمله‌ی حیوان نمی‌رسد

به مویی عهد بر بستم که جان می‌ریزد از تارش

به پیش عقل محمد پلاس بولهبی

در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن

بی تکلف بشنو دولت درویشان است

طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش

پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

که سر تا پایت را جان آفریدند

سیر و گردش را بگرداند فلک

من و آشوب چشم فتانش

بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره‌ای

ور از آن روز ایمنی تو ز اغیار یاد کن

بند بندم کن خلاف آن اگر ظاهر شود

چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود

که ریزد ساغر غیری به کامم

وی عمر رفته، بازآ، تا بشنوی فغانم

نیست چیزی کار این پران عقاب

من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی

گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی

از آن بحر بگشا شراب فراوان

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد

تحملی که بود پرده پوش رازم نیست

از آن چه سود که لعل تو سر به سرقند است؟

تا نیاریدم ابوبکری به پیش

سر به سر با خبر از گردش دوران نشود

از غنی دان آنچ بینی با گدای

غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا

می‌کند عجزی که خون از چشم قاتل می‌رود

بر یاد لعل او سر درج گهر مبند

نرگس چون عشر در میان مجلد

تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

ما همه در خرابه‌ای، مست و خراب ای پسر

به خنده گفت که خورشید در سحابستی

سوی آسمان قدسی که تو عاشق مهینی

تو پراکنده شدی جمع نشد نیم تسو

ز غم پیوسته چون ابروی فرخ

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

التماس لطف با او کردن از یارش مکن

که چشمم عکس روی دوست می‌بیند ز هر سویی

لیک از معنی و سرش بی‌خبر

یکی ز گردش چشمان او به حال تباه

چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی

بدین حالند موران خانه خانه

که در کار خودش بس چست و پر چالاک می‌بینم

مرغیست هر دو کون در آورده زیر پر

چون برون آید از مسجد آدینه خطیب

تا مگر بر رخت افتد نظرم

که رهی مر تو را خداوند است

تا دل به خریداری این دانه ببندند

پروانه وار گرد چنین شمع می‌تنی

در کشش همدگر از پی آیین من

به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

چند کند صورت بی‌جان بقا

تأثیر گریه‌ی دل شب را چه می‌کنی

ز خود فارغ شد و از جمله وارست

من کریم صالح من اهلها

بس که دل را در غمش سرچشمه‌ی خون کرده‌اند

من دلم تو قالبی، رو همی‌کن قالبی

تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو

خالی کن از نظار گیان جلوه‌گاه خود

کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل

وام‌خواهی نبود کو به تقاضا نشود

هم چنین یار است یارم، الغیاث ای دوستان

در خم آن طره‌ی میگون جهد

کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم

بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی

در این مه خوش به خرمنگاه روزه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

کبر کند بی خلاف هر که بود بی‌نظیر

حلقه‌ی مار آشیان باشد

پیش وصف رخ تو گویایی

هم‌چو قطع عضو باشد از بدن

رنج فراق دیده‌ام، محنت انتظار هم

بر ما بود جوابش ای جان مرتضایی

دل را بستر از وی ای مرد سراسترده

که دست شست ز درمان من طبیب و برفت

دمبدم زمزمه‌ی پرده‌سرا می‌خواهند

ز وصلم حاصلت جز قوت جان نیست

با بوسه کنار در نگنجد

گر جوان است تو را بخت برو بر چخ

جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند

این چند پشه را چه مسخر گرفته‌ای

مست و خرامان می‌رود چشم بدان کم باد از او

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند

الا در آن مقام که ذکر شما رود

بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

عاقبت درد گلویش ز استخوان

ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی

از کدام انگورها افشرده‌ای

هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده

ماه سیمائی چو سیماب افکند در اضطراب

همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت

برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی

ولی با درد بی درمان که دارد ؟

تا نفس تو جفت سود گردد

کمتر به قتل خسته‌دلان استخاره کن

بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی

عالم خاکش مخوان مایه اکسیر خوان

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند

وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای

کس دولت بی‌غمی ندارد

که ازو این حله‌ها گردد جدا

گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم

برگ گل بر شاخ تر بگریستی

در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو

کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

بلبلان بی گل و مستان صبوحی بی مل

از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق

من شده پایمال غم، از غم گوشمال تو

باد صبا فسون مسیحا شد

که از جفای تو پیمان بسته بشکستم

های من آمد هوی افندی

خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو

یا لیت شعری حتام القاه

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست

هر دم به مبارکی لقایی

پس دوم کرت بخندد چون شنود

روی خورشیدوشت شعله‌ی عالم جان

پیش تو چون سوی روزن می‌روی

کاین بکشد کان حلاوت ز کین

یکی نه صد دل دیوانه بسته است به مویت

نهد بر سر کلاه سایبان گل

نیستی‌ای بت یکباره بدین نادانی

گویی به زبان بی‌زبانی:

هر نفسی به داوری بر سر مات می‌کند

نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش

گر بگویم بی‌حجاب از حال دل افسانه‌ای

و متاعی باد مما فی وطن

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

که نه این نوبت نخستینست

وی رخت بر سر صنوبر گل

از جمال تو شد جهان خرم

ظلم چه بود آب دادن خار را

که ز معنی رخش صورت تصویر نشد

همه خاموش چو مریم همه در بانگ چو قاری

عاشقان را همچنان پنداشته

از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد

کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول

نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست

رخساره‌ی نقشبند اول

ز سبزه‌ی آب‌دار و سرخ گل وز لاله بستان‌ها

گفتا که سالت را ناگفته جواب اولی

وز جگر افروختیم شیوه سامندری

راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

نرود طرفه جانور باشد

خانه‌ی ما یا همه ویرانه یا معمور باش

تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی

سنگها از عشق آن شد هم‌چو موم

در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی

که شوی مرده و در خلق حسن بگریزی

چیست دل خراب من کارگه وفای تو

به یک دنباله از آهوی مشگینش به چین آید

رخت تصوف بفروشد تمام

کز جمله‌ی اعضا و تن او را دو رخانست

وآنچه ناخواسته محال شده

کردیم بسی حیله دگر می‌نتوان کرد

بر روی من از عیش گشادند دری چند

فلک را دریدی چمن را شکفتی

حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید

که نیکنامی جاوید از برای تو خواهم

دست در زلف درازش گاه‌گاهی هم زنیم

زانک نبود خرج بی‌دخل کهن

پیوند دوستان را هرگز نمی‌گسستی

ولیک هر سخنی گویمت به مرغوبی

آن خسرو روحانی شاهنشه شه زاده

می‌رود از قفا و او روی به پس نمی‌کند

بود آرام دل وصل دلارام

چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟

تا به روز آید آخر این شب تار

کو فضل و خرد را مقر نباشد

قطره را گردش جام تو کند دریای

که فرق سجده کنش هست آسمان سایی

تا شهد و شکر گردی ای سرکه پرورده

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

رفت با یک حشر طاقت و تنها آمد

خود تو در جان عراقی بوده‌ای

این حجاب و پرده‌ام کمتر بدی

مخرام سوی باغ که گل خار می‌شود

میل دارد با شکسته شانه‌ای

تو چو نرگس بی‌زبان از چشم اسراری بگو

در فکر نقطه‌ی دهنت رفته رفته رفت

جم سیمین سریر زرین جام

اگر دردم کشد درمان نخواهم

به گاه جلوه، مگر دیده‌ی تماشایی

سر پا برهنه گردان در وادی کمالت

که گاهی به ماچین و گاهی به چینم

حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی

خود را اگر فروشد دانی عجب خریدن

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

پادشا خوانند گر نانیش نیست

به پیشش دیگران را بد نبینی

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست

وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد

رای من و پیروی رای تو

کی بود در خضر خلد غم امرودی

ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او

نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن

در دهان شیر می‌باید شدن بر بوی کام

همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها

افگنده به هرزه های و هویی

چون بت باقامت و بی‌قیمت است

چندان مجال کو که مرا امتحان کند

در پی تو دلها، خیره و هر جایی

و خمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق

چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند

جان بر لب و چشم بر خطابست

آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو

که کاری سخت دشوار است و مشکل

که بدانی که خسی یا نیک‌بخت

قوت بازو نگر، خاصیت خنجر ببین

سخت مبارک آمد یاری

بر نوحه و این چشم تر من

دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا

که طلعت تو کدامست و آفتاب کدام

به مردمی گروی گر همی به کس گروی

گلزار و گل و لاله و صحرا همه او دان

ز خار رشک، خروش از گلاب برخیزد

آه از سیاه‌بختی خاک مزار من

گران نباشد بارانیی به بورانی

باد خزانش در کمین چیست چنین چرا بگو

ز بی‌وفایی دور زمانه یاد آرید

چون صبح پدیدست که صادق نفسانند

به دست خود کنم این چشم و سازم پایمال خود

بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟

از حسد خویشان خود را می‌کشند

هر دمم صد پیچ و تاب آن زلف پیچان می‌دهد

روان و رقص کنانیم تا به دریایی

در هوای قاف قربت پر عنقا کوفته

دامن افشانی از آن طرف کلاهست امشب

کسی اسیر نباشد بدام کس مادام

بی‌آرام گشتند در خوابها

آشفته‌ی موی اوست پیوست

کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست

رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم

کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی

وز پرتو رخسارت خورشید فغان کرده

که در خانه تزویر و ریا بگشایند

حریف خاص نیندیشد از ملامت عام

غبار بال بر افشان که وقت پرواز است

جهان بر من چو زندان می‌نماید

تو نمی‌دانی که نقاشش کیست

شادم نمی‌توان کرد دیگر به هیچ کامی

ز نادان نگیری ز دانا نرنجی

این به آهستگی توان کردن

کز تقوی و ورع شو دم احتراز فرض

با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش

پرده‌ی باده زند قمری بر نارونا

به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی

صافی شد و دلبری بر آورد

تا خبر از راز نهانت دهند

بپری ز راه روزن هله گیر در نداری

بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته

که لاله می‌دمد از خون دیده فرهاد

که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

نه مردود در کس باش و نه مقبول در گه شو

کلک قضا قاری شیرین کلام

وا رهد پا بر نهد او بر سها

زنهار سبک می‌رو کاین بار گران داری

تا ز جا رفت دل و رفت به جایی عجبی

خوش وعده‌ای نهاده ما روزها شمرده

روبنای نو نه و طرح نوی بنیاد ریز

غمزه‌های دلکشت کی ترک غمازی کنند

که گردد روز چونین زود زایل

مه‌لوا فرمانروا کشورگشا گیتی‌ستان

کس ننگرد به عمری در آب زندگانی

گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش

خوف فنا نبودی اندر جهان فانی

در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده

که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت

که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ

درست گشت دو تاریخ طبع حیلت‌گر

تا بوم آمن درین کهسار و تیه

ای تو نجات اهل دل وی تو بلای عاشقان

عاشقان را بوی جان آید همی

مانند مصطفاست به کفار آمده

که نکویان جهان را ز جفا چیست غرض

همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر

خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد

به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی

وثان دم پاک به جان خواهم زد

که بدین واسطه ما بی سر و سامان شده‌ایم

پر و بال جان شکستی پی حکمتی که دانی

از عشق چو چنبرم خمیده

دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم

خارت بخورم که خار خرماست

جادوی او به فکر فسون کسی مباد

زهره‌ات در طلایه بام است

بی‌خبر از راه وز منزل بدیت

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

باش کاندر دست خارم اندکی

با هستی خود نبود چاره

نه ز دشت او شجری دمد نه ز باغ او ثمری رسد

ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش

نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی

وجه تمسک از من جرم خیانت از تو

وای از غصه‌ی بیدادگری

خاک را در طلب عالم بالا فکنی

جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

هر جان که گوش داشته برجا بسوخته

جانب حرمت فرونگذاشتیم

گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد

نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار

میر حیدر زبده‌ی سادات بود

گفت آری لیک خود اسپی که دید

که آفتی رسد از چشم نرگس چمنش

تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی

هر دیده خویشتن را در آینه بدیده

سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت

کاسیر طره‌ی خوبان خلخ و چینند

خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند

از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان

که سایه بر سر خورشید آسمان فکند

فتنه‌ی عقل آفت هوشش ببین

و اندر جفا و خشم سنانی نهاده‌ای

بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست

مرهم خود را بر آن دل کز محبت ریش نیست

که شعله‌وار به اوج از حضیض گشته روان

پیش پای هر شقی و نیکبخت

جمع از کجا توان کرد دلهای پاره پاره

در وصل روی دلبر عیار بشکنی

از قطره قطره او فردوس بردمیده

کز آن طرف کشش دست در عماری زد

ای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگ

بر خم همی‌خرامی و بر دن همی‌دنی

فکنده خویش را چون سایه بر خاک

کافسانه کنی و قصه خوانی

چون نمایم با دل بی‌اختیار خویشتن

پس کمال تو در آن نیست که یاوه بدوی

ای تو از عشاق و رندان آمده

دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

ور ندهد دور روزگار نماند

ترتیب همی تمشیت کنی

ملک شریعت همه زیر نگین

وین ز صیادی غم صیدی کشید

افسون عشق بنگر، مار نگون سرش بین

پیوند نو دهندت چندین دژم چرایی

ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده

ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم

دارد مگر بطره لیلی نیاز باز

کس دل نرباید به ستم، چون تو ربایی

ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد

زان تشنه راه چشمه‌ی حیوان گرفته‌ام

تا تو کمر بسته‌ای از پی آزار من

بر سر آن بحر جان می‌باختی می‌باختی

فتنه را هم می‌نشان از سلسله

نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر

هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست

لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب

آمدن را راه دانی هیچ نی

ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی

که شکوفه‌ها چو دام و همه میوه‌ها شکاری

تا برهد جان من از ننگ من

برو ببین چه خبر از نگار ما دارد

خوشا روزی که باشد روز موعود

وان یکی دوزد، ندارد رشته و سوزن به کار

آفتابست بر سپهر کبود

عاشقان را بی وطن باید شدن

که به جان آمدم از رنج پرستاری چند

مطرب جویی در غزل آیی

طرفه بویی پس دوی هر سو که آخر غار کو

مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

ساحر چشمت به مقناطیس زیبایی کشد

که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم

می توان تاختن به صد وادی

صید مردم کردن از دام وداد

هم دشمنان او همه در سوز و در گداز

عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی

چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

ور بمانم شرف بندگیت دریابم

به زخم از وصل من مرهم ندارد

که غرق زیورست از پای تا سر

شرق تا غرب کیمیا بخشد

که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش

که غم کهن را تو بهین دوایی

او را بکشد اوی خوش تو

در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد

گویا دروغهای منت باور آمدست

گوی زر از سپهر رباید به صولجان

شرک جز از دیده‌ی احول مبین

آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

چو روبه کنی شیر نر را ببندی

این سرمه نیست دیده از آن مکتحل مکن

حاشا که بود در هم ز آلایش دامان‌ها

همچو بلبل هزار می‌افتد

آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود

وزخر به زیر قنتر دوران زبون‌تر است

در دو عالم به هرچه پیوستم

گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند

گر آن می نخوردی چرا در خماری

چون نکنی سروریی ابر گهربار تو کو

که گنج عافیتت در سرای خویشتن است

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

خار و خسی کش از سر آن کوی رفته خواست

به جز یکی ز دل اما نمی‌رسد به زبان

نه شعاع شمع فانی عرض

آه اگر باد سحرگه نکند هشیارش

تو روپوش می‌کن که پنهان نمانی

من سکر یقطع راس الحزن

این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود

زنگ خرد از آینه‌ی دل بزدائید

تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر

چنان بود که به حاتم کنند بخل اسناد

زیرا که ز خویش بی‌خبر شد

دست نجستیم و از کمند نجستیم

ور از تو گریزیم، تولا حقی

در نوبهار گوید ایاک نستعین

چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود

ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم

نمی‌بینم ز یک تن صورت غم‌خواری و یاری

اختیاری نبودت بی‌اقتدار

سر کوی نکویان کافرستان است پنداری

کنمت غلامی، اگرم پذیری

مشکن چنگ طرب را مسکل تار مرو

از موج خیز خویشتن گلگون رکاب آیم برون

گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد

جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاکباز

اجلش جامه‌ی حیات درید

وین همه فتنه فرو نشان که توانی

گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش

همین دم یکی شو اگر همدمی

لا تحسبوهم بعد ذاک افاقوا

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست

هست از همه خلق اختیار کرده

از برایش پنج نوبت می‌زند در هفت بام

وآن یکی اندر حریصی سوی کشت

چو گوی از بهر چوگان آفریدند

نالید سرنا کامشب نخسپی

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو

ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد

شاید ار چون قدح از رنگ برون می‌آید

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز

ز آفات زمانه در امان باد

راستی بیعی مسلم می‌رود

شهدی که مقابل شرنگ آمد

بگرفت دستم دست خدایی

دامان من به جیب زمین بسته استوار

به آن که بر در میخانه برکشم علمی

بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس

ای دریغا دو جام مالامال

گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان

آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

کردن صبر از رخت کی شود امکان دل

زیرا که جوید صنعت نمایی

پیش گل میخ درش رنگ نحاس

دلم از دغدغه خونست که در محفل کیست

که گل روی تو صد لاله ستان می‌ارزد

در جهد آتش به سنگ آتش و آتشزنه

سمت شاطری آصف دوران دارد

در گریه و سوختن به زاری

گفت کز تنگی حل می نشود مشکل تو

مفکن عمو را در بی‌نوایی

که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست

که کشتنی نشود کس سگ گناه نهانی

یافت در دم به یک نفس درمان

معده‌ی حیوانش در پی می‌چرد

گر شبی در بزم خود مست و خرابت دیدمی

اگر نه غافلی از وی گریزپا چونی

به توتیا کشی چشم انتظار آمد

که افروزد چراغی از دل وی چشم جادویت

بیک موی از کمر خود را در افکند

درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس

مفسدان کردند کامش راز حنظل تلخ تر

خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد

من نیز در محبت پیراهنی دریدم

به تشنگان ره عشق کرده سقایی

اهل ماتم بر زمین و اسمان

که این سیب زنخ زان بوستان به

گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست

عشق بر هر دل که زد آتش چو من دیوانه شد

بادپای کامرانی را به دست او عنان

می‌فزایی در زمین از اختران

تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی

بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی

موقوف سیم و زر نیست گوهرفشانی من

جنت شمرد دوزخ فردای قیامت

فغان برآرد و از باغبان نیندیشد

گسترانیم بر او سرخ کباب

هیچ ماهی بر سپهر فکرتش بی‌هاله نیست

هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده

که براتم به لب چشمه‌ی کوثر نکنی

گرفت در طلبم عادت جهان گردی

مرا کم قدر می‌دانند و بی‌صاحب ز نادانی

می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

که به صد منزلت از خاک درت خاکترست

زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد

بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود

صابران را فضل حق بخشد عوض

با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی

عالم چو بحر جوشان من گشته مرغ آبی

رفیع آستانی بلند افسری

بیا که دزد هوس دست پاسبانی بست

که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش

جنبشی بس بلعجب و آمد شدی بس بی‌درنگ

تیغت به خاک معرکه ریزد هزار سر

که تو را رنج برده باید شد

شیرگیری صف آهوی تاتار بود

گفتم همین بسستم در هر دو عالم آری

دل صابر که قصر پیکرم را پاسبان آمد

که نیستیست سرانجام هر کمال که هست

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب

که گشایم سر راز و گله‌ای چند قدیم

عالمی را ز غم خویش ملول

مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو

در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز

بر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی

چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب

کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز

گوش بر زمزمه‌ی پرده‌سرا نتوان کرد

چنان دایگان سیه معجران

عقد بند آن خدیو عادل شد

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم

خاطر نمی‌کشد به تماشای گلشنش

وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری

طربهای نهان دنیا و دین را

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

درون جامه پدیدست چون گلاب از جام

وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم

تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان

گر رسد تیری به پیش آرد مجن

به هواداری آن صف زده مژگان دارم

غمزه جادوش کرد جان مرا ساحری

خاطرت جامه طاقت کند از غم پاره

که من ز نطق برآیم چو او به حرف درآید

عاقلان آینه‌ی چین نفرستند بزنگ

چو گرد بابزن مرغ مسمن

از پایبوس او سر خود سود بر سحاب

لب گلرنگ او شراب دهد

این چه دامی است که در رهگذر انداخته‌ای

سر فروکن خر باتوبره ابلیسی

با تمنای مطول با متاع مختصر

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال

بگسست بر سپهر کمربند کهکشان

فکر پنهان آشکارا قال و قیل

که نیفتد نظرم بر رخ هر زیبایی

نظر الحق تعالی لک فی البهجه حامی

به ز لطف زمانه می‌خواهم

صد انتظار داد ازین انتظار داد

در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح

غاشیه کش گشت باد، غاشیه‌ی او دیم

شد به دمی تازه زمین و زمان

یک ذره از آن بقا همی جویم

گر بوسه نمی‌بخشی یک باره جوابم کن

این مگر از اژدها آموختی

سزد کز بی‌نیازی ناز بر لیلی کند مجنون

ای دریغا رازداران یاد باد

زان که شمشیر آشنایی می‌زند

به سوی مقصد خود را شبروان خیال

که می‌گفت اگر خصم بی‌ترس و بیم

انما المنهاج تبدیل الغذا

رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم

یقین تو آهوی نافی سمن چریدستی

شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام

شیدای چاک کردن پیراهنت شوم

زلف پرخم کشیم در خم خم

هر روز تا شامگاه، هر شب تا بامداد

کز اخلاصند شاهانش پرستار

گم شد نشان مه به نشان از که جویمت

وز ساغر امید شرابی نچشیدم

آب حیوان است این یا آتشی روحانیی

زبان آسمان شد تهنیت‌گو

خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود

به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست

ناوک حادثه صف برزده چون مژگان باد

چون بیستون ز تیشه‌ی فرهاد شد غبار

وین کبوتر جانب بی‌جانبی

کام دل از دور صبح و شام گرفتم

هم بت لاله جبینی، هم بت لاله رخان

همچو آن مرده که اجزاش پراکنده شود

آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت

گمان مبر که بود آگهی رقیبان را

حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای

آمد از لطف زمانی که زمین‌گیر شدم

بخور که خوب بود عیش روز سه شنبد

امانت سپاری ودیعت رسانی

بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را

راضیم ار به من رسد درد ته سبوی تو

گرمتر از آفتاب سایه‌ی سبحان رسید

هم‌چو برگ از نخ در فصل خزان

حاجت دیگر نخواهم از خدای خویشتن

باژ گونه، راست آید نقش گوژ اندر نگین

بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام

خویش را دردسر از آه و فغانم مدهید

بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است

مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند

راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز

چون خاک به زیر پای شد پستش

بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا

خواری تو کنی برما، وز ما نبری خواری

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند

از رشک چشم خود نمک در دیده‌ی اخترکنم

از فساد مفسدان چیزی نماند در میان

پس برسم دعوت آهو را بخواند

وقتی که صبرم از دل شیدا گرفته‌ای

کز تست همه راحت روح و بدن من

ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین

وصل چون شد مشترک می‌گردد آن مرهم نمک

تو چرا می‌داری آخر جان نگاه

ندیدم این چنین وحشی غزالی

کشتی عیشش به گرداب فنا خواهم کشید

نیست یک تن گواه بر سجلم

که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری

که کعبه‌ی وحوش شد سرای او

برآمد غریو از زمین و زمان

مذاق جان من ز او پرشکر باد

یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش

دهر گو باش فتنه پا تا سر

بر همه فایقی به حشمت و جاه

وصف باقی وین عرض بر معبرست

عنبر به جیب و مشک به دامان نمی‌کنی

چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه

کز تف او قیرگون شد قیروان تا قیروان

خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم

عذر آن داند به شیرینی نه خواست

می‌داشت نوشخند توام در پناه خود

کجا در حسابست عالم مداری

سر در آن از خاک بر خواهیم کرد

کاین سلسله سرمایه‌ی ایجاد من آمد

گه شادی و گه نشاط و گه غنجه

نوآئین یوسفی دیگر به این بازار می‌آید

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر

هر سو که دواند کامران است

زیب گلزار طراوت بار علم

زین دلالت دل به صفوت می‌رود

کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش

در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری

در آحاد اخوات آن آشکار

از عهد دیگر دلبران این عهد را ممتاز کن

باز گردید و ازو پرسید حال

در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد

سر داده است زهر فنا را به جام تو

بنگر گرفت سایه‌ی زلفت حمایتی

جز مایه‌ی قصور نگردد نماز من

در رفت به هم به رقص با کدری

در بقا روی عالم فانی

که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

که از سر همه برخاستن نمی‌یارد

زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

کرده بر مهر جلی شعشعه‌ی نورافشانی

خرج کم کن تا بماند مغز نغز

تا شکن طره را دام بلا کرده‌ای

چون شوی بیمار، بهتر گردی از گردن زدن

چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل

ظلمات است بترس از خطر گمراهی

یکنفس خاموش نتواند نشست

پیشش اندازم و نستانم و در برنکنم

مرگ بی‌مهلت که هست اندر جهان جلاد تو

لعل تو به یک شکر زبان داد

گر خط و عارض خود سبزه و نسرین داری

نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی

زحمت یک ساله کن رفع از من بی‌خانمان

و از آن که با دل ما کرده‌ای پشیمان باش

بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش

بر دست و پای گلبن بر بندی

در ارتکاب آن ز ملک بی‌گنه‌تر است

ریسمان بسکست و هم بشکست دوک

که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن

چو اندیشه کردم من از هر دری

کایزدش در عهد خود فرد آفرید

بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را

شادی از جان من غمزده بگریخته است

نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم

میوه خراشی کند از هر شجر

تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی

بیمار چشم یارم، در عین ناتوانی

سیم چون مژه‌ی مجنون، چهارم چون لب لیلی

برادر که بد اشرف اقربا

عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه

حیف باشد که چنین کس به زمین می‌گذرد

الاهی در امان از فتنه‌ی آخر زمان دارش

گرفته تربت رستم طبیعت سیماب

کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش

تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن

هر کجا جویی ز دیبا خرگهی

ولیعهد ابد انتساب خان زمان

در کامرانی و عمر دراز

مطرف گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را

رفتیم و ذوق چشمه حیوان گذاشتیم

برد سلام به آن نخل بوستان مراد

اگر خواهی شدن اکنون توان شد

اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی

مشتری بندگی بند قبای تو کند

دلیل وادی دین هادی ره عرفان

حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود

پیرانه سر آمدم به کتاب

بیش از اینش در جراحت نوک نشتر نشکنیم

بگسلد توسن سپهر لجام

صید چشم و سخره‌ی افنا شدی

خستگانی که دریدند گریبانی چند

بی‌نغمه‌ی چنگش به می ناب شتابست

مشکلی آسان گشا د دست شاه کامکار

دیدن آزار برای تو غلط بود غلط

هرچ می‌گویم ترا افسانه‌ایست

انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم

از وجود عناصر و افلاک

زین می نوشین بدهی گاه گاه

یک شعله هم گرفت به طرف قبای ما

خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی

گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر

غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

آه ار به بوستان جمال تو سر دهم

با یار یاری کن و اغیار را بکش

مرگ حاضر غایب از حق بودنست

که جهان را به صف حشر گنه کار آرند

که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه

که موجش دام مرغ روح او شد

مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم

کسی ندید که یکدم خروش من بنشست

این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید

از کرام داد حاتمی دادی

شرط آن است که از زیر به بالا فکند

با چهره‌ی زور آور بازوی سمینش بین

چه فکر ما بود زین روسیاهی

محمد ملک ذات قدسی خصائل

کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

که همه عمر به چوگان کسی افتادست

که به جاروب کشی آمده و سقایی

گو هرچه که نظم ساده‌ای گفت

نشنود اوصاف بغداد و طبس

وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید

که نامش را به این حد است حرمت

به جا آرد عزیمت را وظیفه

می‌کند آن ماه صید آن گاه پنهان می‌شود

آمدی ناخوانده خود مهمان من

ز گریه روز وداع توام مجالی هست

یکی از تواریخ معجز بیان

در گرمی و تشنگی سپردیم

تا بگیری زلف او افتاده هر دام باش

بر نیل جامه خاصه پی این عزا زده‌ست

رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل

لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد

سیرتی چون صورت مستحسنت

تا حشر این بزرگی، وین کبریا بماند

که آن چه مایه‌ی شانست شغل ایشان است

چارباره دادی زانچ کاشتی

که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم

هزاران حلقه اندر گوش یم کرد

از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ

یک نفسک به خواب کن نرگس نیم خواب را

از دام سر زلف تو آسان نتوان جست

در حسابی هستم و قدری و مقداریم هست

خدایگان ملوک ممالک ایران

نور آن خورشید جاویدان بود

تا فکر دگر نکرده باشم

تا بخود بینم نه ترکیب است و نه اجزای من

کلام آسمانی راست حامل

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر

ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها

اعجاز می‌نمود بگیرائی کلام

جز که درگاه خدا عز و جل

گرم مدد نکند طره‌ی پریشانی

که گیتی کشت اقبالش دروده

از غم فوتشان پراکنده

این اشگ طفل مشرب من پرده در هنوز

دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب

طی کن بساط عرض تمنای خویش را

چون اوست شفیع هیچ غم نیست

تا روز حشر ملک سکندر گرفته‌ایم

آبی به سر آتش من زن که نجوشم

برده از او فیض چه خار و چه‌گل

غیر از دو آفتاب نیاورد در حساب

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

به سر نکوفته باشد در سرایی را

بر دمد پر همایش از یمین و از یسار

ای به عونت سپهر حاجتمند

بر درستی محبت صد شهود

آسمان را ز بوستان هر شب

بقم برآید ازین پس به رنگ برگ زریر

گر براند زدر آن حور پریزاد مرا

خواهد درید آن گل ز هم گر واقف از مضمون شود

اندر آن مجلسی که نیست نوا

یاد ما در نامه‌ای یک بار می‌بایست کرد

که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت

هم سری جز زلف نبود یک زمانت

هم ناله نی ببرد هوشم

او راست مگر دو سر چو جوزا

باشد که در چرخ آوریم آنماه سیمین ساق را

بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

دل مجروح نیم بسمل من

غایبانه کند ارباب دول را اعلام

جانست و بهای یک نظر نیست

گشتی ز خدا گشاده صد در

هر چه در راه طلب قافله سالار شدیم

نه به طرحی که دیگری سازد

حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست

تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی

شام غمش گر سحری داشتی

کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل

کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست

که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری

که تیر ناله‌ی عشاق بی اثر ماند

نماند آنهم که می‌کردم سگش را برگ مهمانی

خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست

نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صداع

یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم

در دشت‌ها چو باد تنیده

کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند

به سر بیاید و لبیک را دو تا گوید

وز همه در غین نفور ای صنم

حدیث جور و کین کردند اظهار

بی باده کجا قرار گیرد مست

چشم بر چشم رقیب انداختن نقصان چشم

صدر عزتم بنگر، عین اعتبارم بین

ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم

تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد

علاج خرمن گردون به یک شراره کنم

که کفت رشک بحر و کان باشد

کاف و نون نکته ئی از حرف معمای منست

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا

نیست معلوم که از دست سبویش نروم

جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش

بخشید وصال و بخت بیدار

باده طرب می‌دهد به منکر و قایل

عالمی از گنج خود آباد داشت

که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت

در تو گور مگر سیر کند خاک تو را

وز پی قتلم چه نامه‌ها که نوشتی

ای خوشا سینه‌ی وحشی که نشانست امروز

تو خلق ربوده‌ای به یک بار

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

خون دل می‌شد و دل با خبر از تیر نبود

حشر کردند در کوه و بیابان

زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست

با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

هزار ناله برآید ز قلب دشمن من

که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم

وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن

نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود

که حاصلی ندهد گریه‌های بی‌ثمرم

کار شمشیر از غلاف آید

امیدوار چو طفلان بنون و القلمست

شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد

بر سر پیمانه ریخت سبحه‌ی صد دانه‌ام

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را

بنده‌ی هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش

قوت بازوم نمی‌باید

تشنه جان می‌دهد و آب بقا می‌آید

خرقه‌ی سد پاره کنم خاردوز

هم نیفتد قطع جز یک منزلت

زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

به سختی عهد الفت بسته‌ام با سست پیمانی

که مبادا حرم وصل تواش جا باشد

کتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد

من بوسه زنان گشته بر خاک به عذر اندر

تا بلاها به سر واعظ خودبین آرند

مگر نشنیده‌ای حرف بزرگان:

زاغی که بر کناره‌ی باغی نشسته است

که بیرون آید از گل روز محشر نیز پای من

با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم

دفع بدمستیش از رطل گران باید کرد

چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند

می‌بر آید دل پر خون ز برم

که به جز جام کسی واقف از انجام نبود

بساط چرخ ادنی عرصه گاهش

تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

پیرانه‌سر آمد به سرم بخت جوانم

مجرب بود ، هر افسون که بر من خواند جادویت

سوخته داند که چیست پختن سودای خام

ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر

قطع امید از همه جا کرده‌ام

کش از نخ سبزه پود وتار است

آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

گر تغافل در میان زینگونه حایل می‌شود

نیست موئی که درو حلقه‌ئی از سودانیست

دریا دیدی که موج گوهر زد

که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود

که می‌زد خواجه بر بام فلک گام

این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست

طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

ور نه این دل چند بار از دست رفت

بریز تا برود ، آب زندگانی نیست

گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست

آن چشم خمار یار خمار

کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

زد به فضولی در کاشانه‌اش

دست از صابون بشستم از تو پاک

خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط

از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست

این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز

این زمان از غیرت ابلیس سوخت

خویش را بینی همی حیران او

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست

آن گربه‌ی مصاحب بابا از آن تو

وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب

جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

زاهد بنگر نشسته دلتنگ

به کشوری که در آن کودکان خداوندند

خویش را بر شمع زد از دور در

او را از این سیاست شه فتح باب شد

عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت

کانچنان راند که نشنید کسش بانگ درا

بود از اصحاب من بگرفته راه

که ازین بزم نشینی چه غرض بوده تو را

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست

گرم همصحبتی آتش سوزانی بود

در سواد چشم من آبی خوشست

زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست

وین طرفه که در وی نه زیان است و نه سود است

زود تسلیمم کنید آنگه به خاک

همچنان در لب لعل تو عیان است که بود

و گر خونی بیاید کشته‌ای هست

جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست

عقل و جان بر شارع سیلش فتاد

هر دم ز تو می‌تابد در وی املی دیگر

که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

از آن رو کب تلخی در جگر داشت

عقل ازین واقعه بگریختست

از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت

مثل صورت دیوار که در وی جان نیست

برخلاف آن به خود حالا قراری کرده‌ام

ولی راستی را گناهی خوشست

هر چند چون همای همایون نیامدم

با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید

فغان از درد محرومی کشیدی

که هم پرعقابست آفتاب جان عقاب

بی صبر و قرار و بی سکون باد

چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش

جهان به من بر تاریک چون چه بیژن

زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست

بر سر هر دو شاه و والی باد

تا شب درویش را صبح برآید به شام

به خون بیدلان می‌شد رقمزن

داده‌ای عمری درازم انتظار

شکسته رنگی رخسار آفتاب جلایت

دوستان معذور داریدم که پایم در گلست

گو تصور کن که یک مرغ نو آموزش نبود

عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست

جام کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند

لباس نور در پیشش نهادی

فتنه‌ی خفت و خورش‌شان مانده

عاقبت دانه خال تو فکندش در دام

و او را به خون ما که بریزد حوالتست

که بخت شور به ریش جگر نمکریز است

هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب

که شکرها به خروارست امروز

هنوز بنده اویم که غمگسار منست

سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت

بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت

آن چه می‌آید ز دست او دریغ از ما نداشت

نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

او خود اکنون رنجه می‌دارد به پیغامم هنوز

هرچ جز من نیست آید، آن مخواه

زین مصیبت روی در دیوارمی

اکنونت افکند که ز دستت لگام شد

جهانگیر و جهاندار و جوانبخت

یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را

شکر شکسته سمن ریخته رباب زده

مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد

تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو

که لعلت عین آب زندگانیست

تو مرا صعوه شمر جعفر طیار مگیر

که در پای آن سروبالا روند

صفای خاطر خلوت نشینان

ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماست

که نه در کوچه‌ی غم روی به دیوار نشست

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

چندین هزار بیت بدیع بلند ماند

تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست

ناخورده شراب گشت مدهوش

مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

به دورش چرغ آهو را هوادار

فتنه بنگر که با که بنشستست

در رهگذار باد نگهبان لاله بود

فتاد و چون من سودازده به سر می‌گشت

اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند

با ایاز خاص خود گفت، ای پسر

عاشقان را دشت و دولابی دگر

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

که بی هم صبر نبود یک زمانشان

لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست

کس ندانست به غیر از تو خدا می‌داند

گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت

هر که یک پیمانه‌ی زین می‌خورد، می‌داند که چیست

روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب

در خون گردد ز خنده‌ی تو

فرش دیبا در چمن گسترده‌اند

بگویم چیست باعث بر ملالش

خرم کسی که دامن همدم گرفته است

خدا را گر می‌دوشینه داری

چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید

اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست

لیکن بدور دختر انگور خوشترست

که هر که بیند رویم ز من دعا خواهد

که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد

بسکه هستی روح پرور ، بسکه هستی جانفزا

بسوزد از نفس آتشین مغیلان را

می‌کنم صد ره دمی زان تیغ با زنهار یاد

زان جان و دلم همی فکارست

که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم

وز لب روح‌فزا راح مصفا می‌ریخت

عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح

درد احبا نمی‌برم به اطبا

من از افسانه‌ی اندوه بی‌تاب

هم بدو ماند وجودش پایدار

صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست

بدخواه روزگار من از روزگار من

هفت دوزخ سر برآید از بدیت

تا فغان در ناورد از حسرتش اومیدوار

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

ز روی آب نرفتی ز فرط حیرانی

ناله‌ای می‌کرد یوسف زار زار

یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس

وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست

وحشی نگران بود و سر رهگذرش داشت

کوه در دوش کشد جامه‌ی بارانی را

من سوخته دل نظر ندارم

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام

به آن مه طلعت گردون عماری

چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

به بام قصر برافکن کمند گیسو را

وانگهم چشمی بده سد عرصه‌ی جولان دراو

بدان افسون که برشکر نوشتست

که پات خار ندید و سرت نیافت خمار

که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش

که ریحان کار این دیرینه باغ است

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

داند که چیست واسطه‌ی اضطراب را

بر عارضین شاهد گلروی خوشترست

اندکی غیرت اگر خود بودش مسمار است

می‌بریم از یک دگر در راه درد

شربت خاصان درگاهت دهند

که آبگینه من نیست مرد سندانش

همچو خر اندر وحل افتاده‌ام

کس درو منزل نمی‌سازد ز ویرانی که هست

به خنده گفت کی ات با من این معامله بود

کس نگوید در آتشم مگداز

ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد

الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست

جان شده را مرده نباید شمرد

ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

که در این باغ همان باد خزان است که بود

صبحدم صحن چمن پر غوغاست

لکن کسل الروح من الروح و قعنا

که گویی هیچ رنجوری ندارد

این ناله تو از تیزی مژگان که داری

مراد اهل نظر اتصال روحانیست

قرب و بعد خویشتن را وصل و هجران گفته‌ایم

که مخلص شود گرفتارت

مبادا هیچکس را یارب این درد

پسند تو ما را پسندیده است

تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن

در پیش درخت قامتت پست

که هر گل کو به بار آورد پژمردن نمی‌داند

بعشوه گوشه‌ی بادام بشکست

چو دلو گردن از او بسته رسن باشد

وان که معشوقی ندارد غافلست

شمسه‌ی طاقش گل زرین مهر

چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را

زبان ندارم و از هم زبان ندارم حظ

گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود

زین بادهای درد که از ما فزون کشید

کز تحیر می‌بسوزد جان من

که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست

بر تن او نقش و نگاری عجب

مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

کز لوله‌های چشمه کوثر مکیده‌اند

گشتی از دین رسول مدنی؟

گر چه بی او خیال باشد خواب

چون برهد آن که او گشت به زخمت شکار

یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد

کین مگر هم کودکانند این زمان

در میان تیرباران نگه خواهد شدن

باد سحرش ببرد سرپوش

هست نشانه‌ای دگر سینه‌ی داغدار را

بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست

چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده

الا به سر خویشتنت کار نباشد

که گردد دور از منظور ناظر

حاصل آن جمله آمد کافری

در مملکت حسن سر تاجوری بود

هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

از سر مستیست ، گر از وی نوایی سرزدست

ایوان بارگاه معلای مصطفی

صبر گزیدی و یافت جان تو جمله مراد

نتوانم از مشاهده یار برگرفت

به سان موم پذیرند آهن و فولاد

راستی را چو بندگان بر پاست

بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است

وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد

حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست

از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت

گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!

که در دو دیده یاقوت بار برگردد

باد پای علم عز خلیل اللاهی

جان سپر زار و بدین دیوان درآی

در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست

برماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو

بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست

پنیری شد به حرف از حاجت یوز

اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار

به درس تیزفهمی چون فتاده

زین نکوتر خشت نتوانی زدن

مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است

تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیدست

در اصل چنین آمده‌ام ، خصلتم اینست

حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست

در سیخ جهد که من کبابم

بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند

ناسخ کارنامه ارژنگ

که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا

سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر

وقتی برود که سر نباشد

کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را

وز نار و عشوه گوشه‌ی بادام می‌شکست

جرعه خون دلم تا به شفق می‌رسد

چه نصیبت ز بلبل سحرست

دست که می‌رسد به عنان تکاورت

آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

چون ز گرد ره شود پیدا سوار فرد ما

اسیر ماندم و درمان تحملست و تذلل

که من جای دگر سر در کمندم

ور نی کدام فتنه بود در زمان ما

می‌کشد چون باد و قربان می‌دهد

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

واجب شده حفظ صورت تو

بهره گیرم ساعتی از دوست من

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

که بر مجنون رود لیلی طویلست

افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را

کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست

هر یک بدان نشاط چنین رام می‌رود

هر ورقی دفتریست معرفت کردگار

شب به میان آمد و بازش خرید

از گردش زمانه کند بیخبر شراب

به روز حشر رعقوبت کش گناه تو گردم

من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد

یک بار سر از ناز به بالا نکند کس

کنون بتاختن ملک خاور آمده است

لاجرم دم با گدایی می‌زنیم

کز منطق آن شکرفشانست

صورت ما موج یا از وی نمی

زانک هست آن بت تراش این بت فروش

که وقتی کاردانی کاملی بود

که دشمنی کند و دوستی بیفزاید

نو باوه‌ی این باغ به بازار نیاید

زانک مرغان را زفانی دیگرست

بر تو قضا راست سنامی دگر

روز هشیاریت خمار کند

چون زره بر آب کش نبود درنگ

ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب

که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد

پیراهن غم چو شمع ده توست

مقر و مأمن امن و امان باد

دل بباید پاک کرد از هرچ هست

آزاد به یک پاره‌ی نان می‌نتوان داد

باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست

کوری آنکس که در حق درشکست

تا نیابد بوی این دیوانگی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

حلال نیست که بر هم نهم به تیر از دوست

نصیحت نشنو من گوش اگر می‌کرد پند من

می‌نبینی در سر او آتشی

که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار

که می‌گوید چنین سرو روان هست

از زیانها سود بر سر آورد

زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست

دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب

غافل از صوفیان شاهدباز

الا ای ساقی دوران می از رطل گرانم ده

زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست

زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای

متعطش بر آب حیوانش

بی بهانه سوی او من چون روم

دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

چه تفاوت کند ز بارانش

ولیک نسبت ما را به این و آن نکند

که دل ریش پریشان مرا دزدیدست

چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار

عجب فتادن مردست در کمند غزال

شب‌چره‌ی این شاه با لطف و کرم

تا ز آئینه‌ی خاطر ببرد زنگ مرا

کاینچنین بردم گمان کان سست پیمان می‌رود

سد سکندر نه مانعست و نه حائل

نه تنها حسن را ، سد عشق را از حالت اندازد

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست

آنچه که می‌جست ز تو آن نبرد

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

گر گزیند بوس پا باشد گناه

آخر آن شیشه گلاب کجاست

می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه

در سر زلف آرمیده‌ی تست

کو نظر را در انتظار نهاد

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

آب کوهی را عجب چون می‌برد

برخاستی و نیش غمم در جگر نشست

بی‌طمع گردم گدائی از در دلها کنم

یک زمان چون سرو در بستان خرام

بیهده گردی بس است دل به غزالی بده

وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست

کژ چه گویم راست به از هر دوی

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم

جان دهد پوسیده‌ی صدساله را

که دو عالم پر از فسانه‌ی ماست

به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند

که لاله می‌دهد و می‌خورد غزاله پیاله

دل بدو ده دوست دارد دوست دل

پیش خورشید جان‌ها دلشاد

چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید

پیش چون من شیر بی مثل و ندید

گوییی چون گوی چوگان خورده بود

در سرای سینه این شیون همان گیرم نبود

شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند

که چون خوانی مرا نام رقیبت بر زبان آید

که نزد اهل مودت ورای درمانست

آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد

خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست

پس جهانی را چرا بر هم زدی

عنکبوت مبتلا هم سیر پیل

کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود

خطا بود که نبینند روی زیبا را

دست نیاز من که به دامان حسن تست

ترک گیر این هر دو و درنه قدم

روزی دو سه ماندست می‌ساز

تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند

فهم کن والله اعلم بالصواب

اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست

بگسلد صد جا اگر پیوند یابد با نفس

مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند

سخت بازی چیست بازیهای دور انگیختن

زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت

راه را روز و آفتاب مزن

گله از دست بوستانبانت

امتحانی نیست ما را مثل این

دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب

عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

پای و دستش در عسل شد استوار

چیست پر خون نیفه‌ای ازنافه تاتار گل

خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست

ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر

کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست

چرخ اخضر خاک را خضرا کند

چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما

که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را

یار بی‌یاران توی، یاریم کن

نبود او هم وفادار آزمودم

خلیل ما همه بتهای آزری بشکست

زانکه از دریا به شست افتاده‌ام

گو طلب کن بدر خانه‌ی خمار مرا

بانگ زد خرگوش کاخر چند جور

صد منی سر برزند در یک زمان

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

خنک آن صید که قربان جفا کیشانست

رفتیم تا کجاست دگر آبخورد ما

صبر خود کی باشد اهل درد را

چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار

ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب

راح روح و روضه و ریحان من

شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

تا صبح از شنیدن افسانه جویمت

خاک درت چشمه‌ی حیوان ماست

تا بنگرد که عجز کدام و نیاز چیست

با ما بگو که مرحله کاروان کجاست

به دل در تیر مژگانم میفکن

ذره‌ای زین، عالمی از دین شمر

فرتان خوشتر ز زر جعفری

گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

صد هزاران دل فرو رفتی به چاه

دهد از مستی آن جام به جم سد دشنام

بندگی کن تا به روز و بنده باش

بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار

روز و شب در کار نه بی‌کاریی

گاه خاکی گاه جوید سروری

او را معینست که همت بلند نیست

به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را

خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا

مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را

که در راه مسیحا دم حجابست

از طمع شوریده و مغرور شد

از شما حیران تریم این جایگاه

زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش

افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست

بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام

از پای فکندند من بی سر و پا را

ناورد گه ما سر میدان خیالست

هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چه ناز می‌رسدت با من ای کمین خباز

بشیر بیوفائی پروریدست

کی کشد در خود زمین تیره را

دل بدادی حالی و جان بر سری

راستی در قد سرو راستین اندام نیست

زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب

دست امید وفای وعده دامانم کشد

در ره افکندی بسی هشیار را

زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم

ور بپرسم عیب تو کوری در آن

هر چه در الواح و در ارواح بود

پریشانم که بس آشفته کاریست

ولی چه سود که در وی نه ممکن است خلود

ازچه با او درفکندی از گزاف

دامن مزن این آتش پوشیده‌ی ما را

نیست غم چون هست این گردن مرا

بوسه دهم بوسه دهم روز شد

گل را چه محل چونکه گلستان من آنجاست

دیو افکندست اندر آب جو

بر که می‌گریم چو باران زار زار

جایم اگر به بستر سنجاب می‌دهند

هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست

الا به خون خود نتواند که پرزند

هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا

بر فرق کنم نثار پیوستش

وز چمن نکهتی آورده که این نفخه‌ی یارست

طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار

کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

چون مرغ روح بلبل بستانسرای تست

همی‌دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد

صد نجس بیشی که این قله یکیست

عسلی از مگس نمی‌آید

بی تو هر قطره‌ئی از خون دلم عنابیست

زانک کشتی غرق این گردابهاست

فدای او کنم جان و جهان را

سوی رقیب دید که فرض محال بین

کاش در عجز خودم بگذاریی

ور نشنود مباد که اینجا گذر کنید

عقل کل قابل فیض دل دیوانه‌ی ماست

زانکه عشق جان فزایی یافتم

ترا باری عنان دل بچنگست

این چنین گفتند جمله‌ی عالمان

خدنک غمزه دایم در کمانست

از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

دایما گم بوده‌ی آسوده شد

حالا که در رکاب مراد است پای حسن

که حاجب بر در سلطان حجابست

گه به گلستان جان همچو صبا می‌رود

در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را

گشت بینایی شد آنجا دیدبان

تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا

که درین نهفته‌تر کش همه تیر آه دارم

دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب

گنجشک را چه زهره‌ی هم آشیانیت

لیکن چو نظر می‌کنم این نیز خیالست

از مشک برافکند و به گوش چمن آورد

برتر از صد خاطر حکمت شناس

خونبهای اشتری شهری درست

می‌گریست از کار سلطان زار زار

مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌ای

پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات

از داغ وفای تو نشانی که مرا هست

چون بدید آن مست را بس تیره حال

به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد

گر نه‌اند از حکم تو معذور راه

بر زمین مانند محبوس از الم

می‌توان کشتن ازین غم خویشتن

بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث

یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست

رشگ دراز دست و حریف گلو فشار

بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست

مرد عشق خود تویی پس من چه تاوان می‌کنم

مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری

اسم هر چیزی بر خالق سرش

لیکن گمان مبر که غمش را نهایتیست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

مرا طلب به گواهی که من گواه توام

دانه‌ی ارزن پس از سالی هزار

که هر دو دست خود خستم من امروز

چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست

چون خسوف آمد چه باشد چاره‌ام

از ازل قطع نظر کن وز ابد

همان در خرمن عمر من افتد برق آه من

که یکچندست کوهم ناتوانست

شکایت گونه‌ای کز بخت نافرجام می‌کردم

یک سخن گو، گفت آخر کو سخن

یعنی که دو کون را برانداز

چه غم ز مدت هجران بیکران ما را

اندرو آب حواس شور ما

هست در گوش من خروش رباب

هست بر جان و سینه‌های کباب

گوشه‌ی آن تخته گیرد بعد از آن

این آه و ناله کردن و این شعر خواندنت

هرچ بودش جمله در گندم بسوخت

از برای این دل من برمشور

بازپرسید آن سخن، حق گفت دور

چون الف او خود چه دارد هیچ‌هیچ

کار او برخویشتن آسان گرفت

فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم

خود چو عشق آمد نه این نه آن بود

گویند تلخ کامان زین تلختر سخن هم

چو بختم روز و شب در عین خوابست

گل را ننهاد هیچ خاری

جان ما خود در بلای غمزه‌ی جادوی تست

مه سیه گردد بگیرد آفتاب

روی بنمود آفتاب آن جمال

هر که در دایره گردش ایام افتاد

در تحیر مانده و گم کرده راه

با همه شیران جهان بر زدیم

دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست

زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر

جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست

چیره گردد تیغشان بر مصطفی

درجام عقیق ریز آن باده‌ی لعل ناب

به جای تیر جهد از دم کمان من آتش

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا

وحشی که همچو یار فراموشکار تست

جمله می‌برد و فقاعی می‌خرید

مانده‌ام در چاه و زندان درنگر

با توم من ، یا توم، یا تو توی

که رها کن لطف آواز و وداد

گوئی که چنانست که با ما نچنانست

بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود

مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست

که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت

هست صد عالم مسافت در میان

که زلف‌ها ز جمال بتان حجاب کند

کز میان جان پرستیدم مدام

آن عوان را چون بمالیدی به مکر

که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات

شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم

تو درین کشتن چه حکمت دیده‌ای

آیا ز دست وحشی این کار چون برآمد

مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را

نعره درین عالم خراب درافکن

کز که دور افتاده‌ای زیر و زبر

قحط معنی درمیان نامها

وام نتوان کردن این خواب از یکی

هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

شمیم روضه یا باد شمالست

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست

کهنه خران را بگو اسکی ببج کمده ور

که بردلم ستم روزگار بسیارست

از قناعتها تو نام آموختی

کی تواند شرح آن پاسخ نمود

ز یمن همتش کاری گشاید

وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست

گوهر یکدانه را در دل دریا طلب

شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد

کای عجب این پیر از کفار شد

چو نکو درنگری آینه‌ی ذات خداست

امر ما را افکند او بر زمین

خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست

کس ندانست که آخر به چه حالت برود

خویش را در پیش او انداختند

هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد

خلق را کلی به یک دم درکشد

که گلشنش بر این خار خار بازآید

یا کجاام یا کدامم یا که‌ام

چیست آن کین خشم و غم را مقتضیست

گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

با طبع کنند مرد و زن حظ

راحت رسد ز بند تو سر در کمند را

زین چه خوشتر که محب کشته‌ی محبوب شود

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

در حال اگر کنی قبولم

در عالم معنی اتصالست

من نمی‌خواهم که باشی بی‌نوا

مرا که قول مغنی هنوز در گوشست

ان قد ندمت و ما ینفع الندم

محو شو چون جایت این ویرانه نیست

کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است

زانرو که چنین شکسته بالست

ز اره‌های فنا و ز زخمه‌های تبر

اگر از پای در آرند گنه کارانرا

همدلی از همزبانی بهترست

ببرید از من و در حلقه‌ی زلفت پیوست

به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد

ور زانک هست مملکت دیرپای ماست

درد سر می‌شد و گرنه درد دل بسیار بود

جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات

پس به چنین بادیه کس به کران نمی‌رسد

از نار و نعیم ایمن و فارغ زعذابست

تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

گر بدانی روشن او هم بی‌حیائی بیش نیست

کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

سخن نافه‌ی تاتار نگویم که خطاست

چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست

نیست شیخا دست‌گیری کار تو

مژده همچون شکر در دل کاغد رسید

در مسلمانی فرو خاکم بری

گوهر احمد رسول الله سفت

هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب

به لب من غصه گزین لب نوشخندی نرسد

تو مگردان روی فضل از سوی من

کسی که طاقت او را غم تو طاق نکرد

منهزم از خروج او خسرو خطه‌ی خطا

برده‌ام صد بار کیفر چون کنم

در تو فرعونی و هامانی بود

وارهانش از هوا وز خاک تن

بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

عشق تو در دلم گنجست درخراب

که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد

دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست

همه را طالب و مرید کنند

ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما

از فرس آگه کند بانگ فرس

که بود شور و بلا دیدن ثعبان درخواب

هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد

من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب

بر سر دست دولت و اقبال

فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت

به فرزینی کجا فرزانه گردد

بر سر هر رهی خریداریست

گشته طاووسان و بوده چون غراب

زانکه گه تاریک و گاهی روشنست

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست

حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود

عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

زنهار در این حالت در چهره او بنگر

هنوزت لاله در مشگین حجابست

چون ببینی کن ز حال من بیان

که خرابی من از باده‌ی ناب افتادست

در کنارم بنشانند سهی بالایی

شرابی که رنج خماریش نیست

هر ماه بر جمازه گردون نهد جهاز

کسی که در صف رندان دردنوش نشست

پیش نثار رخت نعره‌زنان آمده

پیکان غمزه‌ی تو که چون تیر آرشست

هیچ مهمانی مبا مغرور ما

کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست

خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست

در ره انتظار تو فوت کند نماز را

یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست

معدن خنده‌ست شش معدن رحمت جگر

کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست

همچو آواز خر پیری شده

گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست

هر غزل از گفته‌ی او حسب و حالی دیگر است

زانکه هر قطره‌ئی از چشمه‌ی چشمم ارسیست

غمزه‌ی افسونگرت چون غمزه‌ی سحر آفرین

زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست

کز تنگنای پرده‌ی پندار می‌روند

هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست

عذر استم دیده‌ای را گوش دار

ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست

حسابش با کرام الکاتبین است

بوئی از طرف بوستان شما

همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!

سردهد در دشت صحرا گرسنه

خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر

اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را

او میان اختران بهر سخاست

مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

ناز می‌گوید مرو زحمت مکش در باز نیست

هفت دریا زیر پل او را بود

به خود فرو شده وحشی عجب که مات نباشد

پادشاهی کن که گشتی بی‌نیاز

نوش کن بر یاد من از چشمه‌ی حیوان او

اهل دل از داغ بشناسند مرد

رفته در عالم بجود آوازه‌اش

که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

زین بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش

چرا که هستی من در میان حجاب منست

بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را

هیچ زیبا نیز چندان عز ندید

ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد

بعد سالی عقد و مهمانی کنی

حرصها بیرون شدی از مردمان

آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست

چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس

برزوی تو تا روز در کنار منست

کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش

کس نماند زنده در صد قافله

با حیات جاودان یکسان بود

گشته چون تار قصب بر ماهتاب

و آن دگر بخشد گدایان را مزید

زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست

با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

برنامه‌ی نامه‌ی نجاتست

مژده که این گریه را خنده ز دنبال هست

علم در وی چون جواهر ره نمای

ور سنگ محک داری اندر رخ من بین زر

دیده بر راه و نظر بر محملست

خلق مانند شبند و پیر ماه

مکن زانک هر نیک و بد را جزاست

که سجود در او سرزند از بوالهوسان

این همه بار فراق تو که برخاطر ماست

کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست

ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت

عقل را کند زبان می‌یابم

عقل و جان عین بهارست و بقاست

که آبروی شریعت بدین قدر نرود

که درازست شب حسرت و بیداری هست

که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز

چون نبیند آنچ ما را دیده شد

آن که ناشادی من دید و نشد شاد که بود

به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن

سر زلفش به دستانم نیامد

ذات نبود وهم اسما و صفات

آدم بهشت روضه دارالسلام را

لیک از آن سودا چه حاصل یکدمش سودی نداشت

در ره عشق جان نثار بود

بل بجامه خدعه‌ای با وی کند

من که نادیده مه روی تو شیدا گشتم

بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت

تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم

گفت بر شانه گهم زن آن رقم

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟

کاین همگان زهر فنا خورده‌اند

تا ز حق آید مرورا این ندا

جیب صد جامه ز دست تو دریدم به عبث

تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه

برآمد دود عشق از روزن دل

کوشش بیهوده به از خفتگی

دریغ حافظ مسکین من چه جانی داد

پیش جانان در آستین دارد

تو مرا خود لایق دریا مگیر

فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ

از نگه کردنت آن شیوه که مخصوص منست

خدنگی گر نشیند بر کسی نبود گناه من

فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

بشنو ای غافل کم از چوبی مباش

سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

که دلش مرگ تو فگار نداشت

گشته یزید از دم تو بایزید

بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن

داغی کهن ز لاله رخی بر جبین است

که تو در حجاب عشقی ز تو گفتگو نیاید

کام دل من چون تویی، هرگز نیابم کام دل

وان عجب‌تر کو ستد آن آب را

همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم

کس نمی‌پرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود

ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر

خرج کن چون خرج شد اینجا بیا

می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا

حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش

عاشقان را در گمان افکنده‌ای

آینه در پیش او باید نهاد

مکاره می‌نشیند و محتاله می‌رود

اگر زان جوهر رخشان یکی در خاوران باشد

به پیشت من بمیرم تو برافروز

چون به خانه آمدی هم با خودی

یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست

میرد به قفس مرغ پر و بال شکسته

چشم چون بر شکرت می‌افتد

مرده پوشید از بقای او قبا

که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

باید آنجا همه‌ی سرمایه‌ی سودا ببرد

شود آن سنبله خشک از او گوهربار

چشم چندین بحر همچندینشست

که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی

نومید شد به هرجا از تو عفات تو

لیک بر یک جای یک یک جای تو

بر سر تاجش نهد صد تاج خاص

خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

در یکدگر شکستن بتهای آذرش

لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

اینت باطل اینت پوسیده سبب

به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود

امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست

وانگاه دل بر آتش موسی نهاده‌اند

گفت با سنگ و عقیق کانش کرد

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

چه مانعست نیاید چرا به چشم و سر آید

شکر تو نبشتست بر اطراف کمر بر

سوختم بیچاره را زین گفت خام

پیچش زلف سمن سای تو بی‌چیزی نیست

آن صفت کش نام موت اختیاری گفته‌اند

دل چو عود از طعم شکر سوختیم

تو چه دانی شط و جیحون و فرات

کز این شکار فراوان به دام ما افتد

که قطع مدت و طی زمان نمی‌باشد

بکن بکن که به کردار تو رضا دارد

روی من زیشان نگردانید رنگ

که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم

که من گمان یکی عشق آفرین دارم

در صف اوباش برآور خروش

دست و پا در جرم آن در باختند

زان که این گوشه جای خلوت اوست

معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش

پیش من لافی زنی آنگه دروغ

گفت هر عاشق که دردی دارد او را غم مباد

اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید

زیرا که به کار ناتمامیم

ترک و هندو در من آن بیند که هست

یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم

گه از بلبلی باز خنیاگری

عاشقی جز که خون فشان نبرد

روز شب از روزی اندیشی ما

شام تمکین نیم شب تسکین سحرگه اضطراب

بست چون پای تو بی سلسله گر ساحر نیست

تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام

تو مگر اندر بر خویشم کشی

بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی

چه می‌دانی توشاید در ته خاطر نکو باشد

اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود

می‌سراید هر بر و برگی جدا

که تو خورشیدی و اخفای تو نتوان کردن

از اوج برفراخته گردن چگونه‌ای

دلم از وصل شادمان کردی

بر تفاوت دان و سررشته بیاب

که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

جرم چشم من و لب او چیست

تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر

تو پس خود کی ببینی این بدان

زان نوید بیگمانم چون صبا خوشحال کرد

لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست

پایهای نردبان خواهیم کرد

گفت همچون در محاق و کاست ماه

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

که این رهیست خطرناک و ترکتازی هست

رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

کاعتماد رزق بر تست ای مجیب

عمرها از تو به جان کندن فرهاد که بود

وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست

کین درد به جان و دل خریدیم

وانگه آن دیدار قصرش چشم دار

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

که نسر چرخ چو مرغایی است بر سر آب

قلب را هر کس بنشناسد ز زر

فقیر از هوش صاحب جاه گرد

نشان رو سفیدیهای ما بس داغ سودایت

هر بامداد چهره به خونابه شسته‌ای

کجا گردش چرخ دوار باشد

به طی غیب بودی جاودانی

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

یعنی به آتش در شدن ناید ز هر افسرده‌ای

دلش چنان برهد که غمیش نگزاید

کز آن بندند پای ارجمندان

در رکاب او که رفت و همعنان او که بود

چه مانع است نیاید چرا به چشم و سر آید

تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی

گهی پیرامن خویشت دهد بار

ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

تخم کش حشمت فشاند بر دهد عز و وقار

کو شمع حسن را ز ملاء در خلاء ببرد

همان برجاست نام قصر شیرین

بباد بر دهد ای سرو نام و ننگ تو را

خوش آن که پیروی طرز ما تواند کرد

جز تو دگری بیند جز تو دگری داند

که بیند در کمین تاراج بازی

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

نرم آهن است گویی پولاد من

ای بی‌تو حیات و عیش بی‌کار

در آن کشتی به زنجیرش کشیدند

ای طفیل تو عمر مستعجل

ریشه در آهن و فولاد فرو برده نهال

ز شور عشق کم نکنم زمانی

چو نزدیک در آید گم کند پای

تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود

خدا بگشایداین در آخر ای نادان که بگشاید

چونک ببردی دلی بازمرانش ز در

بسا کز عشق باشد خانه پرداز

به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید

کاین شاعر مخنث خود کیست در جهان

گر سر مویی درین یابی خبر

دوان گرد سرای ام هانی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

زود ازنظر فکند مرا چشم این نبود

ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد

نه هرکس را در آن خلوت بود جای

از سر بیداد گویا عذر خواهی هم نکرد

از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم

بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده

ز تاب تشنگی افتاد از کار

در عشق دیدن تو هواخواه غربتم

به قصد سوختنم آتشی نهان دارد

بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار

دهد مستی به رندن می‌آشام

با تو گفتم محتشم گر نیستت باور بپرس

دل گل شکفته، لب غنچه خندان

عقل از لایعقلی رسوا شود

کند هنگامه‌ی جان بر بدن سرد

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش

سایه مخوانش تو دگر عبرت ماکان و مترس

شدش آغاز عشق و عاشقی نام

من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم

بدارد موج را بر آب چون آجیده بر سوهان

اندر خم چوگانت چون گوی تو می‌بینم

از آن آهو گرفتندی سراغی

دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

که بسته زنگ غم از عز غصه کفش دل کان

اگر روی چو جگربند شوربات کنند

همین میل است و باقی هیچ بر هیچ

عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت

سبزه ها از تف آن آتش به رنگ زعفران

قفل نفور بر در هر دو سرا زنند

که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد

یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ

چیست هندویی که آورده‌ست بیرون آبله

ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار

که شیرین را به تقریبی برد نام

عجب که باز به عشق تو نامزد کندم

بسکه از دیده نظارگیان پر شده راه

تو بدان نقطه دایما گروی

طلایی گردد از هر تیرگی پاک

که من از پای تو سر بر نگیرم

چو طفلی که دارد سر درس خوانی

بمس عاطفه الله الزمان ولود

که عشق آبست اگر آتش نماید

تعالی الله بر استغنا چه کامل قدرتی دارم

انجمنی به هر طرف آرزوی محال را

اسب صبرم می‌کند لنگی پدید

به یوسف بود از هر چیز خرسند

کنون بجز دل خوش هیچ در نمی‌باید

صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

چکره‌ای خون دل به هر دیوار

فزون تر گردد اندوه جدایی

که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت

شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را

کاملان الست آمده‌ایم

همی نالد که با عشقم اثر نیست

درویش و امن خاطر و کنج قلندری

از کدامین باغ این گل در گریبان کرده‌ای

که کفی همچو دریا داری امروز

که با سنگت چو پولاد آزمودم

شه جهان ز گدای در اجتناب ندارد

مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده م

به حکم با مه گردون برابری رسدش

کجا میلش به گشت لاله زار است

که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری

خاک این درگاه را از جبهه‌ی خود شرمسار

چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش

مزاجش نیز طبع عشق یابد

کردم از سبزه‌ی نوخیز تو حظی و چه حظ

کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند

چون بکشتی الحق آسان می زنی

کند بازی به منقار تذوری

کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست

کی بود آن دم که رب ماند و فانی عباد

که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد

شود لطف کمت بر رنجش بسیار من باعث

جز عرض عشق هیچ گناه دگر نبود

زلف او بر روی گلگون می‌کند

که تا کردم رقم این نقش پرگار

وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی

با برق جنون کاتش یاقوت گداز است

گروی نیز ز کفار بیار

درخت سبز کار زال زر کرد

انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس

که هست فرصت و طرح جداییی نشدست

راستی را چست موزون آمدی

چو دانا در بنای سست پایه

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

که آید آه از افغانش به فریاد

جان ز آتش‌های درهم پرفغان این الفرار

شده لوح مزار خاکساری

نمی‌دانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تا گرد همه جهان علم شد

گل بستان فروز نامداری

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

به بازوی بتان کی دست یابد

که پنج نوبت ما می‌زنند در اسرار

که بودم در مقام ناصبوری

گشت معلوم زداغی که به آن رحمت سوخت

به یک گل اینهمه آشوب بیجاست

زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم

اگر دریاست گرد از وی برآرم

دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی

صلای عیش و عشرت جاودانی

کاین بستریست عاریه می‌ترس از نورد

زبانم را بیانی آتشین ده

به آن گرمی که آتش از دل ثعبان فرو ریزد

کز آن چون کوهکن جان بایدم کند

پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد

زمین بوسید پیش خسرو از دور

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

نه از ترکیب عنصر آفریده

چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد

هرکس که اشارت کند امروز به سویی

که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم

بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید

کین همه زاری ز جایی می‌کنم

زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد

تا که قبول افتد و که در نظر آید

پای براین راه جه باید فشرد

کینه نهان داشت و آشکار نه این بود

از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته

کار این دریا دم دیگر به طوفان می‌رسد

نه من سپهر کند آن زمانه را بنیاد

گر دو عالم پر از کلید آید

هر زمان حلقه‌ی کمند کنند

حریفان را نه سر ماند نه دستار

دل او را که شاد باد نژند

بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد

سمر رسم تو در اطرافست

ز آه حاضران صد شعله در پیرامنت بیند

کاندرو جز کبریا را نیست راه

قصه‌ای بس شکرفشان گفتم

در دامن جست و جوی معبود

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

بارز کون را کند ترقین

بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس

گر دلت را ثواب می‌باید

گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم

تا دست تو نگفت منم فتح باب تو

خون توام چشمه زلال نماید

رای سلطان اختران گمراه

به یاد دار محبان بادپیما را

زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست

هواش مرکب تازیست اگر فرومانید

رای عالیش کیمیا و محک

بر سرم میزد اگر سنگ جفائی حیف بود

علمش از راز اختران آگاه

وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ریخته

گشته فراش صبا در چمنت ناپروای

بلا بگردد و کام هزارساله برآید

قصیده‌ای که نه نقدش عیار یافت نه صرف

تا بگیری تو خویش را به کنار

پذرفته هیولای سخن صورت کاهی

که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید

ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه

هرچه همی بود نبود ای غلام

دیر درعقل بی‌نیاز رسد

از چشم خوشت به وام دارد

زان در همه بازار یکی راست نگوید

هر چه نهان بود عیان آمدند

باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی

دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت

گر شیاطین صورت امعاش بر جیحون کنند

تو را در خاک اندازم به خواری

به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

که هنوز این زمان چنان مستم

از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر

تیغ گردانت ایمنست از زنگ

روی اشارتها به من از عشوه‌ی پنهان تو

در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم

زمانی تخت می‌انداخت بردار

تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد

که روز غم بجز ساغر نگیرم

که تو دردسری دهی خود را؟

تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر

کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

زهریست که غرق انگبین است

هیچ معلوم نیست جز که نفس

چو من مردم چه مرد ننگ و نامم

در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام

گردد شمامه کرمش کارساز من

درت همواره ماوا جای آلا

هزار اکسیر از خورشید آموز

تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست

که گدائیست به یک کلبه ستانی قانع

تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب

بماند تا ابد حیران و خاموش

امیر شهر تو در آرزوی سگبانیست

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ

چو زنده‌اید بجنبید و جهد بنمایید

نه پای تو در سنگ آز آمدست

نخل از جا نرود ریشه چو در گل برود

که در سایه‌ی عدل او ساخت ماوی

از بر ما قصد شبستان مکن

ناقه‌ی صالح چه بود و رخش رستم چون دوید

گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

بر جهان رحمتیست یزدانی

وگر نه من خمشم عن قریب بنماید

بوده در موکب تو دمسازی

که آنجا در پی سر میرود صد عاشق مسکین

چو عرض قدر تو دادند اختران من این

عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد

حال سگان بوالحسن از حال من بهست

کدام محرم دل ره در این حرم دارد

آفتابی بی‌زوال و آسمانی با ثبات

دید زیان کم شد سودای سود

چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته

غمزه‌اش گفت چرا نیست دگر چیزی هست

تعجیل باد واله دست و عنان تو

پیشکش زخم حسامت کنم

آفاق حدوث و قدم گرفته

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای

آزمون کن بر او سنگ بیار

یکی همچون بهاء الدین علی نیست

چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم

با سال تمام توامانست

گلم آن است که او در ره من خار نهاد

من شعر همی خواندم او ساخت همی راه

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

نه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینا

جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد

که ازو هیچ دیو فتنه نجست

آن تاسف خوردن و انگشت خائیدن چه بود

عمرها بر سرین دولت و دین

دانم نبود تو را زیانی

گویم این بار او همی آید

که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز

قدر این بر فلک ملک کند کیوانی

نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار

گفتش ای جور خوی عشوه‌پرست

تن چرا در سایه‌ی آن رایت منصور نیست

جز به چیزی که در پیاله کنند

خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد

وی عروس بهار حله بخواه

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

که دوزخ به دنیا به دریوزه آید

زهی مقام تجلی و آفتاب مدار

گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست

به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس

طریق کسب کمالات خاص بنمودست

هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده

گفتش برو ای قحبه‌ی چونین به سخن زال

مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه

فهما اثنان فی الحقیقه فرد

هم در آن معرکه با پیل کند نوبت پنج

قلب صد خیل از صدای آن کمان برهم زند

نرد تقدم نتواتنست برد

کان بحر چو موج آرد سیل گهر انگیزد

باد او شو کام از خودکامه‌گو هرگز مباش

چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

غبار نیستی پذرفتن از گردون مینایی

آن همه بانگ ناشنید آید

که ترا هست همه بار سرین بار سرین

این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم

دل عاریتی و جان بهایی

پس برافشان جمله بر روی جهان آرای او

همه همچون فلک عزیز مثال

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

که آسمان نتواند نظیر آن پیوست

نک زخمه نشاط به هر تار می‌رسد

توامان با صبر چون وتر حنیفی با قنوت

که تیرش بر نشان افتاد گاهی راست گاهی کج

کمر عهد بر میان دارند

سر اندر باز و از افسر میندیش

چوبکی یابم که در دندان کنم

که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد

کلک او صد گره‌گشای آرد

که بر چرخ معلا داری امروز

به لطف گفت شه او را که سید این بردار

تو را من از عزیزی یوسف مصر صفا کردم

تا به باغ بدیهه گل نشکفت

هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی

جام لذات را شراب نماند

حتی یذوق منه کاسا من الکرامه

گفت اسراف بیش از این نه نکوست

نواز تنتن تنتن که جمله بی‌تو تنند

بی‌تحاشی چو رفیقی که بود از اشباه

که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع

از سیم حرف و چهارم حرف او یک حرف کرد

پندار خیال یا گمان بود

هم تو دانی که بس سبک سنگم

ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

دست نهد بر سر طغرل تکین

عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر

در دیده‌ی احرار جهان مردم دیده

که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد

مانده زین ... خوارگان به عجب

گر نشد بهتر بتر شد چون کنم

راستی باید ز خاک آراسته

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

شیر فلک افتاده به روباهی

آن جهان افتخار خواهد بود

گرد خوان من و کباب منست

پیش تیرت دو دل امروز نشان ساخته است

بر سر از تشویر طبعت خاک و در کف باد باد

اگر آن زلف دوتا نپذیرد

گر کنون رغبت نمایی ... هست

بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

رفعت چتر تو یابد جرم ماه

صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس

باورم کن گرچه کس را از من این باور نشد

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

در سلک نظام چون ثریا

گویی ز هزار سالگی مستم

نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

طالع مکرمات منحوسست

به پستی چه آمد به بالا چه می‌شد

که گوید که از کوه دریا نخیزد

یک سفارش از برای ما به این فرزند کن

هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت

زلف تو کرده آن را پیوسته کو ز حاصل

مثل تو دهر هم ترا زاید

خویشتن در پای معشوق افکنی

اینک اشتباه را به اشتباهست

تا که بقا یافته‌ست عاشق کون و فساد

درگاه تواند سال محرابی

بی محل اسباب عیش از بزم برچیدن چه بود

کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند

تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای

ریش گاوی بود آبستنی از کون خران

پاینده دار نام شهنشاه غزنو است

مگر کان آنچ دارد با کف او مشترک دارد

فرشته‌اید به معنی اگر به تن بشرید

معنی آن دو خواه نهان خواه آشکار

که من خود ترک آن سنگین دل پیمان‌شکن کردم

زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته

دست بر زلف سیاهت نرسدش

حزم او را زمانه دست‌گزای

باز بوی چشمانم این زهر شکر نمای را

اینت کون خران و بی‌خبران

شد مستجاب دعوت او گلعذار شد

راستی باید هنوزم آن تصور در سرست

پشت تحمل خمید عجز تنزل بس است

گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست

گر دهی ای ماه زنهارم به جان

که نگون باد نفس کافرکیش

که یک سوال مرا بی‌جواب نگذارد

که بدان پرده‌ی آواز کسری بدری

بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور

خواجه‌ی دیگران و بنده‌ی خویش

با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ

کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری

به صد جان جان پرخونم خریدش

فعل او کی به فعل ما ماند

از جنبش لبهای شکر بار تو پیداست

که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه

تا که فلک زیر تو مفرش بود

نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری

سگ لیلی که ز حی پیک ره هامون است

که نیاورد کربلا به حسین

من خود به میانه در نبودم

که آمر اوست گیتی را و ناهی

مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ

گاهم از طیره‌گری می‌رانی

که آن نگار لطیفم از این و آن بگریزد

گر قضا از سپهر سازد کیل

طرف هنری بربند از شمع نکورویی

آنکه بنیاد فرخ تو فکند

هر زمان صد جهان پر از اعزاز

ورنه روزی نعوذبالله من

حال من در پرده‌ی غیب است حالا می‌روم

بدان امید کزین ورطه بو که جان ببرم

که ز ما قوم دگر را چه خبر

شبهت و شک ترا حل نکند جز قرآن

که ز جیب تا به دامن ندریده‌ام هنوزش

مردکی حیلتی و ناموسیست

من زهی دولت اگر سال به سالت بینم

چون کلاهی ببایدش زد و برد

بگذر بران گلشن ولی گلهای او را بو مکن

لیک وجه باده‌ی احمر نداشت

پایم بخلید خار برخیز

که گاو چرخ از این تخم و بیخ هیچ نکشت

مرا به گور ولیکن تو بی‌اجل کردی

کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم

لاجرم از خویش پنهان خورده‌ام

بی‌وجود تو کس را نمی‌رهاند

چون بسته شد به بستن پیمان چه احتیاج

بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت

که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود

در دلم آنست کانرا قبله کردن زرد هشت

کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا

تا به جوی ثنا برون ناید

می‌تواند به ترک جان گفتن

گاه در حوت و گاه در سرطان

از بس که بازویش قوی از اهتمام اوست

که به انصاف حکم بگزارد

نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید

چیست نظم ما نسیج النعکبوت

ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم

به حسب مشرف و عارض دهد باک بود

تا ذره بود ز خاک راهت

بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم

که با رقیب به سهو آشنائی نکند

الغ جاندار بک اینانج سنقر

که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر

آب ار رود ز نایژه‌ی حادثات باد

پایه وصل تو بالاتر ازین میباید

که زبونی به کف آرم که ازو آید کم

بشکسته طلسم کارسازان

که بختش هرچه باید می‌چشاند

دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند

خود را به منصب شرف تهنیت کند

سینه گشاده به ما بهر امان آمدند

صد رهم بی‌نیازی از توزیع

من زنده‌ام که جیب حیاتم دریده باد

هم رکابی و هم عنانی باد

نتواند که دیده بردارد

ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد

که می‌دانم به جز بی‌تابی من نیست مقصودش

در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست

آب بزن بر جگر حور بکش در کنار

سعی تو اندک و بسیار همه مشکورست

نهاد از جهت اعتماد بر کاغذ

پای بر فرق من چنان بفشرد

گفت آری شدی و زخم زبان آوردی

چون مرجع تو به عالم جانست

ترسم نداری در کمان تیر دعا را بیش ازین

ای در همه فن چو مردم یک فن

ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش

هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین

من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم

از گناهان به روز حشر گواه

هرچه کند جمله به فرمان کند

راستی ناید ز خاک آراسته

وقت است که همچون مه تابان به درآیی

احرار چو دایه سینه خسته

بهر عشقست گنبد دوار

هان وهان چاردست و پای شتر

می‌گفت که من در سر فرهاد تو رفتم

بر زمین آسمان آشفته

که در هر دو جهان مرهم ندارم

جز نوای نفاذ نشنیده

چرا زین بی دل گمره به یک بی‌راه رنجیدی

کم زین سر خاک در رباید

خلط نگردد بخور و ارتقاد

که روز چند برآرند رنگ بربوزه

به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت

نباشد نه خوردی خدنگ و نه کاسه

کو بدر تو عقل را موی کشان نمی‌برد

بودیم چه خاصه و چه عامه

آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است

امروز به تازگی فتادیم

دونکم وفد وصال و مدد

بهاری تا به روز حشر نشکفت

لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ

تیره چون طره‌ی سیه مویان

پر دلی می‌باید و مردانه‌ای

مجاهزان فلک را مگر که مایه نماند

می‌نماید ز ادای تو دروغ

بی‌تکلف بر تکبر داغ بیزاری نهاد

نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر

خاصه چنین که طره‌ی شبها مشوشست

از تو ضایع ناوک بیداد و از من تیر آه

مرا نیاز نیاید به آسیای نشیب

از یکی درگیر تا صد والسلام

وعید کرده به جرم و جزا نفرموده

مرد که دارد شکیب درد که دارد علاج

سعد دین خواجه‌ی اجل مرزوق

باشی از رخسار آن دلدار زیبا دور دور

نه به پای توهم افتادست

گر میوه‌ی بهشت بود این قدر لذیذ

که بود کعبه بی‌توام چو کنشت

تا بدیدم قامت و بالای تو

که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه

بر آن مریض که کارش ز چاره می‌گذرد

کز علفها همینت آمادست

و المجلس منثور باللوز مع السکر

دهد یسار ترا بوسه خاتم جمشید

با شیر در سلاسل با مرگ در کشاکش

هست همچون شمایلش به درست

گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد

ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی

تا به دامن چاک از رشگ قبای خویش بین

هست احسانش نقش بند وجود

منم بیمار و دل بیمار دیگر

حاش لله بنده هرگز این سبکساری کند

زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

بی‌هیچ مدد نشید خوانست

گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته

سخره توان کرد فلک را به زور

صد وحشی اندر پیش پس آیم ازان صحرا برون

که بدان کین دشمنان توزم

رو بجو یار خنده‌ای ای مرد

نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری

که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

از قدر و از مکان تو بودی مکان تو

هر دو یکسان نیست یکسان کی شود

که گردد کسی اختیار زمانه

ولی هرگز نبود این اضطراب این بار می‌آید

کارفرمای ترا دیده چنان بربستست

نیست مرا تاب سکون گفت به یک بار

آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست

تا زبان محتشم را قوت گفتار هست

اول قدم ز اکل فضولست احتما

لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم

چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری

به قدرت عجبی عاشق خراب کشید

هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری

باشی بتر از هزار مأمور

چه گویی که بر آب حیوان فرستم

هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم

کف تو در حمایت خویشست

تا بری پی هرچه زینسان بسته‌اند

چون مشعله‌ی سنان بیفروزی

ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق

وقت صلاح ملک ز رای صواب خواه

غیر شب و روز دوش دیگر

چون برادر پاس داری می‌کنی

موقوف یک نم دیگر از چشم پر نمست

از همه گنبدی برآرد گرد

می‌گفت به های های کای هوی

تا لوای راز بر صحرا زند

به زیر بار غمش بردبار بسیار است

که پل نشکند بر من این رودبار

شکری را ز مصر کمتر گیر

دست از حیرت بریدی چو زنان

به غیر حرف وفا نقش آن نگین ما را

اجری مملکت دو نان دارد

کز جهان شایسته‌ی آن‌کس ندید

زانک لا احصی ثناء ما علیک

ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج

چراغ هدایت تو بر کرده‌ای

الا که نیم اندیشه‌ای در روز و شب هجران شمر

ظالمی و کاذبی و بی فروغ

که نگسلد ز تو گر همه از آهنست می‌شکنندش

خواست تا سوی خانه گردد باز

کی کنی پس کنون توان کردن

بر رسولان بند و زجر و خشم نیست

تیغ بر کف چین بر ابرو بی‌قرار آمد برون

زمینی به اصل آسمانی به فرع

زین شکر احتراز باید کرد

از رسالتشان چگونه بر خوری

که روزی راه طعن بنده‌ی آزاد نگشاید

به معشوقی عرشیان گشت خاص

آفتاب تیر بر چرخ منقش می‌کشد

بختیی بد پیش‌رو همچون خروس

که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم

دیده برهم نزد ز تنگ دلی

به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد

جز عبادت نیست مقصود از جهان

که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائیها

به ره داشتن خاطر افروخته

از راز خویش پیش که یک‌دم برآورم

گفت النجم و شجر را یسجدان

حالم مپرس باز مرا بر فغان مدار

ز تاج سر شاه کن جای خویش

جز خمار و شکوفه نفزاید

سر برون آورد چون طعانه‌ای

بهر که می‌نگرم گفتگوی ما دارد

تو چنینی و او چنان بود است

صحرای دو کون تنگم آید

آتشی خاکستری گردد هبا

گر شود از وعدهای او تخلف برطرف

نه پیری در او نه پراکندگی

نبود گفتن کهن ای مرد

کاهلی سیری غری خودرایه‌ای

که از آسیب گرگت زاری او در امان دارد

خیالی شدم چون نبازم خیال

چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی

یک سر مویی نبیند حال او

که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این

با ریاحین نهاد جان به گرو

بی دلان بی‌خبر که دل آن شد

پاک و اسپید و از آن اوساخ دور

خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان

که نانی نبیند در انبان خویش

به خوبی تو یک سیمین‌تن آورد

چشم باشد اصل پرهیز و حذر

مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود

پیش چشمش هم‌چو پوسیده پیاز

جامه دران برکنند سبلت هر جامه خر

مردم دیده سیاه آمد چرا

ز مسکین نوازی شبی مسکنم را

چون برتبت تو ازیشان کمتری

هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته

آخر از ناشکری آن قلتبان

متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم

می‌دهد حق آرزوی متقین

تا نباشی روز حشر از جمله کالویروس

نعره یا حسرتا وا ویلتا

منع نمود از سخن آن بت طناز را

از صفات و از طریقه و جا و بود

با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد

یکدگر را بنگریدند از فرود

قالب تهی فتاده و پیمانه پر شده است

بانگ بازان سپید آموختند

در جام کن آن شراب احمر

تا ز نورش سوی قرص افکند شد

بر در غیرت زدم صد ره در بی‌غیرتی

کرده چالیش آخرش با اولش

او چنین تیز کرده مژگانی

چون در افکندی و در وی گشت حل

به من چشانده فلک زور و دست و بازویش

نیم او ز افرشته و نیمیش خر

ز بهر ماهی جان را هزار بار چه باشد

حایط آن انوار را چون رابطی

که بیرون آری از زندان حرمان بی‌گناهان را

برغلام و بنده اندازی نظر

از سیل اشک سرخ مزعفر نمی‌شود

در مقام امن و آزادی نشست

وزان شکل هلالی قدر ماه چهارده بشکن

می‌زند بر دامنش جوی روان

آتش ز خود نیامد منور منور

که دمی بر بنده‌ی خاصی زدی

درون هم از دل الماس سای من مجروح

او سر خود گیرد اندر کوهسار

گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری

آدمی پنهان‌تر از پریان بود

تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه‌ی توست

جستن از غیر محل ناجستنیست

نه فسرده باشم چو صفا نباشد

موش که بود تا ز شیران ترسد او

این چو فرخنده قران‌های سعادت اثر است

که بدین آیاتشان حاجت بود

نه رهبان و نه راهب می‌نماید

مثل ما لا یشتبه اولادهم

واله چنگ و نی و آواز دف شد حیف حیف

زود زاغ مرده را در گور کرد

غبار رنگ برآرد که سبزه زار نگر

ما شدیم از شکر و از نعمت ملول

مستوجب سلاسل قهر و سیاست است

می‌خورند از من همی گردند کور

هر لحظه کناری ز خم خون‌جگر من

رشکم آید بودمی من جای او

کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید

تا که کالای بدت یابد رواج

ز چنگالش گران جانان سبکبار

نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

که هرجا مجمعی شد قصه‌ی ما در میان آمد

هر مریدی کاردی آماده کرد

خون جگر خود را از دیده فرو ریزید

چون قفص هشتن پریدن مرغ را

به اشاره‌ی ابروی او چو ز گوشه‌ها نجنبد

تیزتر بنگر برین ظاهر مه‌ایست

کی گردد خلق از خدا سیر

می‌کشد همسایه را تا بانگ خاست

که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا

خاکیان را سر به سر زرین کنیم

که نیاید دو کون چندانم

کرد جان تکبیر بر جسم نبیل

پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار

وآنچ پشه کله‌ی نمرود خورد

مده خود را به گفت و گو به یک بار

سوی زندان می‌روی چونت فتاد

کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر

ذاک ریح یوسف فاستنشقوا

هر روزم از فراق به نوعی دگر مسوز

گر نداند ماهیت یا عین حال

سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم

خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل

پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند

در پی هستی فتاده در عدم

مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد

جان بدادند و شدند آن را شکار

هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم

دیده از ما جمله کفران و خطا

تواند مهر لیلی از دل مجنون بدر کردن

هم‌چنانک آن حسن با این حسن

جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید

هر کجا مسخی نکالی ماخذست

کاندر رخ هر عاشقی از عشق نشانیست

که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه

گاه از عشق پرده ساز آیند

ابله طرار انصاف اندر آ

رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت

زانک سمعش داشت نور از شمع هو

ای هر عدم صندوق تو ای در عدم بگشاده در

امر لا تلقوا بگیرد او به دست

تو را چون یک یک از حالات مستی یاد می‌آید

تا نگردد جانت زین جرات گرو

ز جان آتشین چون آتش آهی

از برای غصه و قهر خفاش

من به مرگ بخت خود مشغول ماتم هم چنان

چون بدیدی او مهار خویش سست

فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار

کالصلا هنگام ظلمست الصلا

بس که سوگند غلط خورد به جان تو صریح

هر دو پایش بسته گردد بر سری

ز هیبت با سر یک سوزن آمد

رو بجو وام و بده باطل مجو

لال است زبانم که به چنگ تو زبونم

مرگ او را یاد کن وقت غروب

هر کی بترساندت روی به حق آر زود

نه از کتاب و از مقال و حرف و لب

طبع سحرانگیز وحشی بند صیاد من است

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

جان شعاع تو جهان آثار تو

او مقر در پشت مادر می‌کند

از خنده بسیار فکندی به گمانش

زود که ان الله یدعوا بالسلام

تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس

پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا

دانسته‌ای که صعب‌تر انتظار ازان

کر را سامع ضریران را ضیا

تا ابد انگشت در دندان بماند

خالق آب و تراب و خاکیان

هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا

عالم و دانا شدندی مقتدی

لیک وصل جمال تو کانتر

آن ببین که بحر خضرا را شکافت

ساخت جنون مرا سلسله‌ی جنبان عشق

چون عرق بر ظاهرش پیدا شود

نمک در دیده‌ی گریان فشانیم

ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه

کعبه‌ی ماست هر کجا باده‌پرست می‌رود

که تو نوح ثانیی ای مصطفی

ای ساقی همچو سرو برخیز

که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان

با خار داغ جنون می‌کنم به سر

زد بسی تشنیع او سودی نداشت

چون بنفشه سوکواری مانده‌ام

بندشان می‌کرد یهدی من یشا

به دست لیلی آن نیشی که از فساد می‌آید

تا شوم مقبول این مسعود در

نهان به زیر قبا ساغر و کدو دارد

از کششهای عناصر بی رسن

مرگیست بی‌تکلف از آن قید رستنش

بر دو پا استاد استغفار را

گر بسی بنگرم و مسله برگردانم

سخت زفت زفت اندازه‌ی پیاز

این که بیمار تو گردیده صحیح است صحیح

او سزای قرب و اجری‌گاه شد

بهر من بی‌سر و پا می‌کند

ملک وارث باشد آنها سر بسر

کزو صد چشم زخم دیگرت در کار دین آید

هادم بنیاد این آب و گلم

کانجام نگیرد ره گر ز انجمن اندیشد

سود جان باشد رهاند از وبال

افتاده بر آستان خریدار

نیست جنسش از سمک کس تا سماک

ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر

آن بمثل لقوه و درد سرست

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

نو عروسی یافتم بس خوب‌فر

از بهر تو صد خطر نهادم

کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت

اسیر اندر خم زلف سمن سای تو می‌بینم

چون همی جویی ملاقات اله

هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد

نیم زنبور عسل شد نیم مار

در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را

تا ترا در حلقه می‌آرد کشان

محبوب قرین گشت و مهمات برآمد

معنی قرة عینی فی الصلوة

دوستی آخر تو کمتر کوش در آزار من

هر چه می‌کاریش روزی بدروی

چند بپیماییش نیست فزون کم شمر

وز غم دزدش جگر خون می‌شود

آتش درین افسردگان از آب انگور افکند

خانه‌ی شکر و ثنا گشت آن سرش

با ساقی روح می کشیدن

ژاژ بینید و فشار این مهین

راه بر سیلی چنین پر زور بی‌حاصل مبند

گفت آری گول‌گیری ای درخت

هیچ کس را کس گریبان از گزافه کی کشید

خار غمها را چو اشتر می‌چرند

که نظر در رخش از بیم نشاید گستاخ

گورها را برف نو پوشیده بود

هرگز ز تو جان دریغم آید

روز و شب اندر دعا و در سال

امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد

خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد

گر کسل چون سپاه زنگ آمد

نه شفاعت می‌رسد از سروری

از گوشه‌های ابروی آن بی‌وفا چکد

این سخن اندر ضلال افکندنیست

نی که محقری است خود کی بود این سزای تو

کوهها را پیشت آرد آن قدیم

گه به هویی قلبگاهی می‌درید

عقل آنجا کمترست از خاک راه

جز مال مسلمانان مال کی بریم آخر

گشت پیدا که شما ناراستید

با خاک ره نشیند و با ما به سر کند

جمله نالان پیش آن دیان فرد

همه‌ی نام و نشان در بازد

ز اتفاق نعره خوفم می‌رسد

ز اقتضای گردش گردون گردان می‌رویم

میل کن زیرا که خاری پیش پاست

تلخی مکن که دوست عسل وار می‌کشد

گفت چون ترسد دلم از طبل عید

این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا

ای که چشم بد ز چشمان تو دور

چاره جان داروی دل چون کنم

بوی نانش می‌رسید از دور جا

سکه‌ای در کشور دل کایمن از تغییر نیست

ساختی در یک‌دم او کردی خراب

که بر سر تو نشستست افعی بیدار

حفت الجنه شنو ای خوش سرشت

برای خود نمی‌خواهد سلطانی ورای او

از فضیحت کی کند صد ارسلان

که جانش مست جاویدان نگردد

با مهی که شد زبونش خاص و عام

ز مزرع دل مردم چرنده آهویش

تا بدین ناموس یابد او فتوح

مردگان را برون کشد از گور

زین یحب را و یحبون را بدان

فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب

ذوق گفت من خردها می‌ربود

چون سگان کوی خویشم ریزه‌ی خوانی دهی

همچو پیل خواب‌بین یاغی شود

نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان

چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال

که آب گشت سبویم چو آب جان به سبو شد

مر مرا هم می‌نماید این چنین

از دلبری هنوز زمانی امان حسن

صد هزاران نور از خورشید جود

زانکه چون آتش حمایت نبودش

مایه‌ی کوری حجاب ریتست

ز بحر عاشقیم تا شد آرزوی کنار

بادجنبانیست اینجا بادران

چشم بادامست از بادام ترس

وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی

وای گر جان یابد استحکام بنیاد فراق

من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام

تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم

اذهبوا انی اری ما لاترون

ای همان گوهر یکتای تو همتای تو شوخ

رمز نحن اخرون السابقون

بر گرد قبام چون فراویز

می‌نماید آتش و جمله خوشیست

ز جان عاشقان جانان عاشق

هم‌چو مشتاقان خیال آن خطاب

کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد

جوش دیگر کن ز حیوانی گذر

سر از خمار گران مست پر خمار من آمد

نیک خاتونیست حق داند که کیست

تا برست از گردنم سر صد هزار

می‌نماند هیچ با اشکست ما

تشنه‌ی آب به یکدم بکشد جیحون را

شهره تو در لطف و مسکین‌پروری

همچو پروانه به پیمان رفتن

قوت جان جان و یاقوت زکات

تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را

از غباری تیره گشتی آن صبا

سر ز خاک پای گازر برندارد زینهار

کین رصد باشد عدو جان و خصم

که تا در می‌گشودم مرده بودم

آفتابا کم مشو از شرق من

اگر دارد طمع بریده دارد

از برای دفع حاجات آفرید

نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز

بر برون عکسش چو در آب روان

چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

دارم اندر کاهلی افزون خطر

مانده یک کار همانا که خدا خواهد کرد

مر ورا که صابرست و حازمست

آن لحظه بدان که بی‌نشانم من

جان ز خفت جمله در پریدنست

جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نیست

کژروی کردم چو اندر دین شمن

از آنچ دیدی نی خوش شدی و نی رنجور

ور نباشد وای بر مرد ستیز

پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش

زانک دید دوستست آب حیات

جرم بر جان بی قرار نهاد

داد هدیه آدمی را در جهاز

که از گریه پرخون کناری ندارم

خصم من بادست و او در حکم تست

از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر

جهد کن چندانک بینی چیستی

بنده این حوصله دارد که گناهی نکند

آن در آید سر نهد چون امتان

بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن

رفتن ارواح دیگر رفتنست

می‌زند طوفان اشگ من سمک را برسماک

شکر را دزدیده یا آموخته

ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید

چون کند موشی فضولی مدخل

چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی

و آن تبسمهای جان‌افزای تو

لباس کفر پوشیده درآمد

تا رهد آن گوهر از تنگین صدف

نمی‌دانم چه دارد خصم بی‌مقدار من با من

نیست چون دیوارها بی‌جان و زشت

بی‌وجود خود برآید محو فقر از عین کار

باقیی سبزی خوشی بی ضنتی

بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را

تو مجو این اتحاد از روح باد

لیک در دامش به حلق آویختیم

گر بکشتی وا نما حیلت مجو

چندم آری در جنون این تار خود زنجیر نیست

این زمان فا خانه نامد او ز کار

بر جبین و چهره او صد نشانست ای پسر

پر شدی زان میوه دامنها بسی

سر ز من پیچیدن اندر حالت ساغر زدن

از گلاب آمد ورا آن واقعه

دل چو خون شد صبر تا چندی کند

هم هلالم هم خیال اندر دلم

اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید

بر دم و بر چاپلوس فاسقی

میان چرخ و زمین پر شود از او انوار

در بیان با جبرئیلم من رسیل

همه در دشت هوش کشته برای تو شوند

که زنا و غمزه و ابرو بود

همه بر خاک راهت خون فشانم

بهرخواری نیستت این امتحان

افتاب من اگر طرف کله برشکند

می‌کشاندشان سوی کان و بحار

ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر

تو بجو هستی که عاشق نیستی

دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش

ورنه هر کس سر دل دیدی عیان

آنچه هست از اندک و بسیارم اینک می‌رسد

آنک ترسد من چه ترسانم ورا

عذر بدتر ز گناهش نگرید

گرچه اکنون هم گرفتار منید

آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر

عاجزم در دانه خوردن در وطن

بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

هر دو را از بام بود افتاد طشت

گر مرا بیرون نیاری زین میان

تا گزارم فرض و خوانم لم یکن

چاک پیراهن جان ساخت به جانان نزدیک

لبی پر ز خنده دلی شادکام

زین سوی تشنه‌تر شده باشد بدان کنار

پس برآرد هر دو دست اندر دعا

کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک

به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

حجره از قلب حزین می‌بایدش

مال افزون کرد و خون خویش ریخت

که کاست نشاء ذوق می و فزود هنوز

همه فر و زیبایی از تخت اوست

در جبینش صد نشانست ای پسر

کان اجل گرگست و جان تست میش

جانم از تن خیمه بیرون بهر استقبال زد

که شاد آمدی ای جوانمرد شاد

جان دادم و از جهان گذر کردم

دیده ابلیس جز طینی ندید

زود آمد به سر این دولت مستعجل من

کند آشکارا برو بر نهان

زین شب و روز او نهان همچو سحر می‌رود

تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره

من این صورت ز رنگ آن گل رخسار می‌فهمم

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

موجها آشوفت اندر چپ و راست

مرهم نه جراحت پنهان ما رسید

ز ترکان دلیری گوی پرفسون

که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد

صدر می‌جویم درین صف نعال

بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را

که لختی بباید همی شرم و آب

مه شق شود آفتاب پاره

هم ببوییمش به عقل منتقد

که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید

سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

قند و نبات آمدست ای صنم قندبار

کی یکون خالصا فی الامتحان

یک سینه نیست کز تو بر او صد هلال نیست

یکی دختر آمد ز ماه آفرید

بار دیگر بر سر کارم کشد

زانک گاو نفس باشد نقش تن

خنده بر مستوری صد پاکدامن کرده است

سپهدارشان قارن رزم‌جوی

خورشید را چه نقصان گر سایه شد منکس

همچو آب از میوه جستی برق نور

دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من

رخان پر ز خون و سران پر ز گرد

زان حقیقت بر کران خواهد بدن

خارش دلها و بحث و ماجرا

در دلبری مدد به نگاه دگر نکرد

تو گفتی سوی غرق دارد شتاب

گنه گوید بدو کاین بار این بار

آن نصیحت در لغت ضد غلول

لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش

همی ز آسمان بازجستند راز

این چنین آتشی که بنشاند

آفتاب و ماه را کم ره زنید

کارام بخش عاشق بی‌تاب می‌شود

کسی را سر اندر نیامد به خواب

که نبود آتش اندک خوار مگذار

زان عنایت شد عقابش نیکخواه

گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد

به خواب اندر اندیشه زو نگسلم

زانکه ما در اندرون پرده‌ایم

که بهل دزدی ز احمد سر ستان

که گیتی سوز برقی بر گیاهی می‌زند خود را

ازین تاج و این خسروانی نشست

گوش کر را سود نبود از هزاران گوشوار

زلزله افکند در جانش اله

ز آه سرد منت باخبر نکرده هنوز

به کینه یکی نو در اندر گشاد

نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید

اندر آخر بیند از دانش مقل

صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم

بدانست کش روز کوتاه شد

کتش قیام دارد و آبست در سجود

کو بدید آنچ ندید اهل جهان

گردن طراز محمود طوق ایاز باشد

همان زال را رای و آرام بود

از وجود خود پشیمان مانده

فهم کن والله اعلم بالصواب

غرض از پوشش این راز نمی‌دانم چیست

چو پیل ژیان شد که برخاست گرد

رحمت پیوسته در آن دام داد

تو یقین دان که خریدت از بلا

توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست

که این آب روشن بخواهد دوید

تا ز عشاق فغان برخیزد

کار ما تسلیم و فرمان کردنیست

غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت

به داور همه درد بسپوختند

تا ابد خوش نشسته در زینید

چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست

می‌توانستم که دارم دست از دامان تو را

دلش برده‌ی گنج و دینار شد

تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای

وای آنکس را که یردی رفسه

اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک

همه رخنه در داد و دین آورد

کرد روی زرد ما از اشک تر

چند یاری سوی آن کثبان دوید

رسم معشوقان نیاز آئین عشاقان عتاب

ببخشید گیتی و بگذاشت آب

گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح

معتمد بودی مهندس اوستاد

که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم

بد آمد پدید از پی تاج و تخت

کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز

اندر آ زود و مگو سوزد مرا

سکه پادشهی می‌دانم

ز لشکر زمین گشت چون آبنوس

گفتم مگر از رسیدگانم

فکند آسمان نعل و خورشید میخ

که او را پادشاه هفت کشور می‌توان گفتن

سپاهست و گردان بسیار مر

عجب که گل چه چشید و عجب که خار چه می‌شد

ز پانصد سوارش فزونتر شکوه

پای در گل از خیال نخل بالای تو من

بهشتی بود شسته پاک از گناه

سزد گر از گل خندان برآید

به کوپال با پیل رزم آورم

ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام

جهان را نه سر بود پیدا نه پای

که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید

برون آمد از پره چون نره شیر

که لاله رنگ نشانها بر آستین دارد

بپرسید کاین گل پرستان کیند

جان من هم در یقین هم در گمان

برآشفته چون توسنان شموس

به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد

ز بارگران تنش آزار داشت

کشتیی ساز وین ره تر گیر

دگرگونه شد صورت هر نگار

از آن مقام برانش که بی رضای منست این

وزین بار بردن نیابم جواز

عادت اهریمنی داری هنوز

برون شد دلیری به خفتان زرد

گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود

ابا شادمانی و فرخ پیام

ز دست کوته ناید هوای سرو بلند

درافکند ختلی به ناوردگاه

قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش

یک امروز با خویشتن هوش‌دار

بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم

نمائی به ما نقش و پیدا نی

که مگر حدت حداد کند با سندان

فرود آمد از اسپ و بگذارد گام

که نور عقل سحر را به جعد خویش کشد

بزرگی و دانائیش دلپذیر

شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت

سوی چاره شد مرد بسیار هوش

جاوید کف گرفته جام جهان نمایت

چو هست آسمان بر زمین ریز خاک

پیوند بسر رشته‌ی گیسوی تو دارد

ستردند و بر وی پراگند مشک

ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر

فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ

بود دریغ که در چشم آفتاب کشند

که ما را هنر چند باید نهفت

آن بوسه تورا به ناسزای تو

همم خشم و جنگست و هم داد و مهر

محتشم منتظر دولت دیدار هنوز

فرستاد و خود رفت گیتی فروز

کز وی هزار قافله فرخنده می‌شود

بترسم که آید ازان تخم رست

چو ماری گنج یاقوت لبت را پاسبان باشد

که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه

کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد

ز روی زمین شاخ سنبل چنیم

توسن نتازند از جفا رعنا سواران بیش ازین

نباید که مرگ آورد تاختن

صد هزاران خم باده هر طرف جوشیده گیر

نهاده ز عنبر به سر بر کلاه

رنجید همانا که درین هم سخن استش

که آمد ز ره بچه‌ی نره شیر

بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی

به نزد سپهبد جهانگیر سام

نهفته در حرکت‌های آرمیده‌ی اوست

ابا زال خرم دل و شادکام

پای کوبان آشکار و مطربان پنهان چو راز

بخواند و بزرگان لشکرش را

کوتاه ساخت رشته‌ی عمر دراز من

که پشت سپاهند و زیبای گاه

ناوک چرخ گلستان، غنچه‌ی بی دهن نگر

به دیدار ایشان شود شادکام

دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم

گرازان و خندان و دل شادمان

چه‌های و هوی برآید ز مردگان قبور

به فرجام روزی بپیچد تنش

نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار

ازان زخم گرزش که یارد چشید

این خود به زبان گویی اما نکنی دانم

یکی پاک دل مرد چیره‌زبان

ز خون گرمش آتش از زبان نیشتر گیرد

فروزان به کردار آذرگشسپ

شببوا لی بنفخه یسکر نفخه السحر

نبینیم شاها تو فریادرس

ز تن تا نگسلد پیوند جان مبتلای من

که رستست شاداب با فرهی

به قعر چاه و زندان درنگنجد

چو رود روان خون همی ریختند

بلیه‌ی تیغ دودم گشت و فتنه‌ی تیر دوسر شد

که روشن روان بود و بی‌خواب بود

شه ای عبارت از در برون ز بام فرود

پسندیده اندر همه کارکرد

پاسبان مردم چشم نگران بود مرا

ز کم دانشی بر من آمد گزند

سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته

که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا

ولیک کوشش می‌کن که کوششت بپزاند

تندخو تلخ سخن تیز نگاهست امروز

عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد

عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود

ور بپرسی بپرس از ناهید

ز هر کشوری لشکری خواستیم

برسان به بقای جاودانم

که هرگز مبادا روان نام اوی

اذ کان کذاک یوم بیدر

زنیکی دهش باد برتو درود

خواجه سر این سفر ندارد

شود زندگانیش ناسودمند

یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد

به آیین نیکو بخسرو سپرد

تا چرا راه چو مایی می زنی

سوار ایستاده درو ارجمند

بانگ برزن که پهلوان آمد

بشاهی بسان پدر باشد اوی

ور مرد رهی درآی در کار

که از مهتران نام گردی ببرد

فقر چو شیخ الشیوخ جمله دل‌ها مرید

غم آمد تو را دل پر از خون مرا

خون دل سر در گریبان می‌خورم

که او را زشاهان نباید شمرد

بر رغم دربان دربان چه باشد

بیایم بر پهلوان سوار

از چه خاست و از خشک و تر رسید

کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر

بگفت دیدم معدوم را که شیء باشد

چه در آشکار و چه اندر نهان

از دست تو در جهان نهادم

که نزدیک ما نیست لشکر بسی

یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد

وزان کشتن ایرانش آمد بمشت

زیرا که این بیابان خون‌خوار می‌نماید

چه مردان بردع چه یک مشت خاک

زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش

گرانمایگان را گرامی کنیم

چون به موییم در فروبندی

که ای شاه بینا دل و راه جوی

به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در

ببخشید و گیتی بدو باز داد

چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار

ستاره ز نوک سنان روشنست

بنفشه وار سوی پست منگر

نبینی مگر گرز و شمشیر کین

نه نقش حق نه صورت باطل بمانده

بپیکار خسرو میان را ببست

نوحه کردم که او زیانم کرد

نویسند برتاجها نام تو

دیده هر راز دل که پنهان بود

بدو گفت مهتر تویی بررمه

وی دیده خویشتن ز تو قایم خرام عید

همان نامه پوشیده در جامه داشت

بنهاد محک به امتحانی

سه ترک سر افرازشان پیش رو

سلح‌ها را بدرانید آخر

دل شیر دربیشه شد بد و نیم

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

بگریان زنی ماند آن خوب روی

گر تو چو مرغی بیا برپر و از در مپرس

بدان رنگ رخ را بیاراستی

چشم صورت صفات بین دیدم

همین روشن و مایه وربخت نو

ز کجا بانگ سگان و ز کجا شیر زئیر

نبد مرد بهرام روز نبرد

کو یوسف کنعانی تا چشم بر اندازد

پرستشگهی بود و فرخنده جای

که چاره سازم من با عیال خود به فرار

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

اشک ریزد نام من دشمن نهی

نجویم خور و خواب و آرام گاه

بگرفته بیخ‌های درخت و دهد ثمار

برفتند زان فیلسوفان چهار

همچو گویی سر مردانش به چوگان آید

که چندین غم ورنج باید فزود

مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند

همه کار ز اندیشه بگذاشتی

دیگران هستند از مشتی کهی

به زمزم همی رای زد با مهان

اگر به مشرق و مغرب ضیاش عام بود

نفس در بند و دیو در زندان

طالب یک ذره عیان بوده‌ام

به خم کمندش درآورد و برد

وگر ز ما طلبی کار کار کار بود

محب را ننماید شب وصال دراز

زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو

پیامی که داری به لیلی بگوی

عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز

چه نعمت است که بر بر و بحر می‌باری

تا حقه‌ی پر درت هرگز به دهن خندد

شد و تکیه بر آفریننده کرد

کاین نیست قرائاتی کش فهم کند اخفش

عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد

که شاهی نیم من سپاهی ندارم

بگیرند و خرم شود دشمنش

مغلطه گوییم به جانان سپرد

خویشتن سوخته‌ام تا به جهان بو برود

همچو مرغی مانده در دام ای غلام

سخندان بود مرد دیرینه سال

خشک لبی و چشم تر مایده بین ز خشک و تر

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

بی عارض چون تو مهربانی

سرش کرد چون دست موسی سپید

پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر

بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ

خاک کند چون تو هزار ای غلام

فرو رفته پای نظر در گلش

زرگر بخشایشش وام گزاران رسید

علم دین محمد به محمد برپای

دل گیرم و کارزار درگیرم

حکایت به گوش ملک باز رفت

پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار

چنین صنم نبود در نگارخانه‌ی چین

نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد

شبش درگرفت از حشم دور ماند

گشته بودی ز عاشقی بیزار

وفایی از کسی جو که امینست

لعل لب تو بنده نواز است چگویم

نه بروی که برخود بسوزد دلش

زحل ز پرده هفتم پی نظاره رسید

لو کان جالینوس اصبح مدنفا

چرخ سرگردان چو پرگاری شود

تغابن نباشد رهایی ز بند

شود دمی همه تار و شود دمی همه پود

هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست

نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی

نه رشوت ستانی و نه عشوه ده

که از شراب تو اشکوفه کرده‌اند اشجار

سبته لحاظ الغانیات الکواعب

پیش تو جز جان خود سپر که پسندد

به شفقت بیفشانش از چهره خاک

تو هوش دار چنین گر چنان نمی‌آید

که این چو دانه‌ی نارست و آن چو شعله‌ی نار

از نقد حضور غمگساران

که گویند یارا و مردی نداشت

دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید

رختش همه در آب خرابات برآرید

کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد

که طفلان بیچاره دارم چهار

بی‌دست برد چوگان هر گوی ز میدانش

نتواند که همه عمر برآید ز سجود

ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم

مزن طعنه بر دیگری در کنشت

ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر

خالق صبح و برآرنده‌ی خورشید منیری

اقبال جاودانی جان را ز در درآید

دگر تا چه راند قضا بر سرم

صورت نو در دل مستان نگار

ضیع العمر أیوما عاش او خمسین عاما

تن فرو دادیم و جان افشانده‌ایم

چو بیند که درویش خون می‌خورد؟

مشغول کار دیگر گشت و دگر هنر

پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم

آخر که یابد آخر این راه را نهایت

وزان جا بتعجیل مرکب براند

دانک او سرمه ایت می‌ساید

به زنجیر سبق الایادی مقید

دستش از موی باز بر بسته

تو بگذار شمشیر خود در غلاف

که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد

تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل

بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد

ز هیبت به پیغوله‌ای در گریخت

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر

درخت دولت بیخ‌آور برومندش

به صد مستی ز کفر و زهد جستم

طمع کرده در صید موشان کوی

که اندیشه‌ست خون آشام دیگر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

پس اساسی بر زیان خواهم نهاد

به از صائم الدهر دنیا پرست

که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز

حیفست اگر به دیده نروبند راه را

در طلب خویش علم چون کنم

به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟

روی بین و رو مگردان ای پسر

فنار غرامی لیس یطفی لهیبها

باز کش آخر عنان را باز پس

نخوانده بجز باب لاینصرف

آخر یکی نظر کن و این کار را برآر

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای

نشاید بریدن نینداخته

ز چنگ دوست رهیدن طمع مدار مدار

سطا علی بقلب کالصفا القاسی

دامن آفتاب تر گردد

چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت

رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود

ستمگر نیز روزی کشته‌ی تیغ ستم گردد

کانجا به دو جود جان را مقدار نمی‌بینم

شنیدم که برگشت از او روزگار

زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید

چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟

از در آنکس که پرده‌دار ندارد

نیارد دگر سر برآورد هوش

هم از یاقوت خود داده زکاتش

ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم

گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم

چو یک سو نهادی طمع، خسروی

کاین دم به رنگ دیگرم از بیم و از امید

توبه تا من می‌کنم هرگز نباشد برقرار

عطار ز روزگار دارد

نگر تا چه تشریف دادت ز غیب

تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز

که نه از پنجه‌ی هر بوالهوسی برخیزد

راستی نیک غمگساری تو

عنان سلامت ندارد به دست

ز دست دوست فروکش هزار جام مترس

کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

گر خصم بود هزار مندیش

بهل تا نگیرند خلقت به هیچ

چرا نباشد لمتر چرا نیفزوید

کز وی به دیر زود نباشد تحولی

چو جمله به کار خویش حیرانیم

چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟

کو کشدش جانب هر دشت و غار

که اعتماد نکردند بر جهان عقال

زیرا که نه مستم و نه هشیار

بدن تازه روی است و پاکیزه شکل

تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر

بر من و تو روز و شب و ماه و سال

از وجود و از عدم برداشتیم

بروید گل و بشکفد نوبهار

با لب لعل و جان سنگینید

یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم

بردار کشیدش و ادب کرد

کیش بگذرد آب نوشین به حلق

خشت گل تیره‌ای ز آب جهنم بخیس

دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار

دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن

سر پر طمع بر نیاید ز دوش

نیم از نفخ روح و زیر و بم سیر

ور کسی گوید جز این میلست و مین

نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد

که یک‌دل بود با وی آرام دل

جمره عشقت بگدازد جلید

شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود

کامروز ورای کفر و دینیم

در حجره اندر سرا بوستان

سبزه پیادست و گل تر سوار

بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد

که سنبل از نمکدان می برآورد

به یک دستش آمد، به دیگر بخورد

تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند

و عندی غرام یستطیل علی الصبر

صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من

دگر خیمه زد بر سر کوی دوست

منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر

وافتضاحی بکم ضلال قدیم

دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد

کند ملک در پنجه‌ی ظالمی

مرگ جان بخش شود بلک ز جان دلجوتر

در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

از سر بنهیم سرفرازی

وگر نه مجال سخن تنگ نیست

ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

بر در او جان غم فرسود خویش

هوی و هوس: رهزن و کیسه بر

مگوی تلخ سخن‌ها به روی ما که نشاید

دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش

اگرش می‌کنی خداوندی

نبینی دگر بندی خویش را

ز دوزخ ایمنست و زمهریرش

وفا نمی‌کند این سست مهر با داماد

هیچکس را خط امان نرسد

خیال است پنداشتم یا به خواب

در آب و گل لیکن چو دل در شب ولیکن چو سحر

چشمه‌ی سلسبیل زند منبل

به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

که کودک رود پاک و آلوده پیر

که نبودند اندر این سودا چو ساطوری دوسر

دوای درد منست آن دهان مرهم دان

از وحدت تو هستی دیار نماند

به خشنودی دشمن آزار دوست

جان من از جان تو چیزی شنود

که تا به زیر زمینم در استخوان ماند

خرد گم کرده سرگردان بمانده

شب توبه تقصیر روز گناه

تا بر سرین خرقه رود جان باخبر

دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی

این عذاب سخت صد چندان بود

شفیعی برانگیز و عذری بگوی

پیش او بنشین به رویش درنگر

خرده‌ای دیگر حریفان را غرامت من کشم

زانکه ندارد کران، وادی هجران من

که گل مهره‌ای چون تو پرداخته‌ست

روانه جانب دریا که شد مدار سفر

ق اذا لم تحط بذلک خبرا

کز مستی آن هرگز هشیار نخواهم شد

ز دوران بسی نامرادی بری

وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد

یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست

چون ز غفلت ما به ساحل مانده‌ایم

که غرقه ندارد ز باران خبر

مرا قرار نباشد به بو مرا مدهید

و فی السماء لایات لمن عقلا

جان و دل در بی نشانی با فنا هم‌خانه شد

در این جود بنهاد و در وی سجود

چونک در چنگ نیایی تو دوتا اولیتر

بزن تا بیدقش فرزین نباشد

از دایره‌ی ماه رخ از نقطه دهانی

بسی برنیامد که باران بریخت

ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد

نه دست کفچه کنند از برای کاسه‌ی آش

که هر ساعت در افزون می‌نماید

همی گفت با خود لب از خنده باز

کو پیش از این فراق در آن آب کرد پوز

نه هرگز چاه پر گردد به شبنم

چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

که آخر نیم قحبه‌ی رایگان

دل از جا می‌رود الله اکبر

تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی

چون قصه‌ی عشق تو دراز است چه تدبیر

که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟

از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار

بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان

پس ز استغفار استغفار کن

که مقصود حاصل نشد در نفس

نک طور موسی از وله رقصان در آن هامون خوش

شکر شکنی، تیرقدی، سخت کمانی

در تماشای احترام تو اند

به سعی اندر او تربیت گم شود

صد دل به سعود خویش بربود

ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان

اگر من غرق این دریا بمانم

دلت ریش سرپنجه‌ی غم شود

زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود

عبارت لب شیرین چو لل منثور

فریاد ز کاروان برآمد

بود تنگدل رودگانی فراخ

چونک عشاق در سفر میرند

ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب

بر امیدی که دلستانی تو

سماع است اگر عشق داری و شور

گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد

و ما هنالک مثن حق اثنائه

هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد

کجا گم شود خیر با نیکمرد؟

کل زمان لکم خلعه روح جدید

کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند

هیچ از خود جدا نمی‌دانم

شنیدم که می‌رفت و می‌گفت نرم

فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد

و ذالک ممالیس یدخل فی‌الحصر

ایشان درین طریق چو عود و شکر زیند

به جان آفرین جان شیرین سپرد

مندیها اخبرنی غیبنی کالخبر

باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

به جان و دل غم عشقش خریدیم

به خواری نیفتد ز بالا به پست

کاین می بی‌کران مبارک باد

به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم

تا بر سگ کوی تو فشاند

بتندی برآشفت کای تکله بس!

در غزا خویش ذوالفقار کند

زانکه با می مستحب حضرت مولی منم

تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی

یزک سد رویین لشکر گه است

چو بال و پر او دیدی تویی طیار چون جعفر

تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم

تا مگر در آشنا خواهم رسید

به لشکر نگه دار و لشکر به مال

جمله اخلاص‌ها از او برمید

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

ورنه به گوشه‌ای رو گر مرد مستمندی

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

به وقت مرگ شیرین شد دهانش

فرماندهی گمارد بر خلق مهربان

از خیال چشم آهوی تو بس

به آرام دل با جوانان بچم

امیر جمله نباتات بی‌نزاع شکر

گیاهت نماید گل بوستانی

رویت به خط سیاه افکنده

که او خود نگوید بر هر کسی

نه زان گل‌ها که پژمردست پیرار

به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند

دل را ز غم تو کی امان بود

بسی بر نیاید که گردند دوست

تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر

که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند

دست آویز است و پایمردم

گره شد بر او پای بندی دراز

هر چه بود میل کسی آن شود

هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند

که خوابش به قهر آورد در کمند

ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد

که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست

عقل را بر سر کشیدم، در صف رندان نشستم

که حیی جمادی پرستد چرا؟

باد در این خاک از او می‌رسد

دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟

پس گفت نهفته دار این راز

که در چشم طفلان نمایی بلند

لیک اگر خواهی بپری پای را برکش ز قیر

کای گنه‌کاران هنوز امید عفوست از کریم

چرا بر خویشتن تاوان ندارم

من وخانه من بعد و نان و پیاز

مسی نگر که به هر لحظه کیمیا سازد

هنوز از کبر سر بر آسمانند

زآن است سیاه‌روی درویش

نه نیز از تو غیبت پسند آیدم

از یک کمان همی‌جهد این صد هزار تیر

خانه‌ای در ممر سیلابی

بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته

بیا تا به درگاه مسکین نواز

چونک میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر

ما دهل در گردن و خر در خلاف افکنده‌ایم

سرگشته نگر چو آسمانش

که دندان به پای سگ اندر برم

خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد

با خویشتن به گور نبردند خردلی

کز لب خود زاینه شکر بربایی

خدایش به روزی قلم درکشد

ای شکرت کرده دلم را شکار

هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

جان فشاندن هست از پروانه خوش

نیندیشد از رفع دیوانیان

جان شد و جان بقا از بر جانان رسید

احمال منتی که فلک زیر بار کرد

چون مرا سوختی چه ساز کنی

وگر مردی آبش ندادی به دست

به پرده‌های کرم دیو را کند مستور

بر درد نارسیده و درمانت آرزوست

از خون جگر شده منقش

که از عمر بهتر شد و بیشتر

بازگرد و سوی اسرارش نگر

چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش

ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی

کشند از برای گلی خارها

سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید

هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین

معروف هم از لب و هم از خال

چو اسبش به جولان و ناورد نیست

تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار

به راستی که بلاییست آن نه بالایی

شهمات شوی و ره ندانی

ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع

هم ز نظر یابد بینا نظر

چون گرفت از تو جان آزاده

وین هر دو نیست جز رقمی وز رقم مپرس

به سوز از جگر نعره‌ای بر کشید

درختان جمله رقاص و سرانداز

چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

عشقت به جان رسیده دل را به‌در گرفته

وگرنه سر ناامیدی بخار

ور نه چه داند ره سرمه بصر

که دولتی دگرت در پی است جاویدان

از هندستان به هندوی مویش

تماشاگه دیده و مغز و کام

صد کوه کمر بندد در خدمت تمکینش

نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی

تحمل کن آنگه که خارش خوری

آمیخته‌ای با جان ای جور و محالت خوش

که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی

چند گذاریم به غم ای غلام

که ننشست بر انگبینش مگس

باشد که بدید آید بسیار بشوریدش

پخته داند کاین سخن با خام نیست

که گشتن خویش را قربان ندیدم

به فریاد قالوا بلی در خروش

آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید

اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود

مرده دلم بی می ناب ای غلام

زند در گریبان نادان مست

ننگت نمی‌آید که خر گوید تو را خروار کش

گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

خامشی از من و بیداد از تو

گرش دوست داری بنازش مدار

دست نگیرد هنرش سود ندارد خردش

هر کجا طعمه‌ای بود مگسیست

من درین خون ریختن یار توام

ز رستنگه موی سر تا ذقن

زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش

منورست چنان کاسمان به طلعت ماه

که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

که ای خوب فرجام نیکو سرشت

بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش

ز دست ظالم بد دین و کافر غماز

پرتو آن آینه جان دیده‌ام

ز گفتار پیران نپیچند سر

میان طره مشکین آن طرار جوییدش

اذا کان من عندالملاح ملاح

گرچه دایم غرق طوفان می‌زیم

فضول آتشی گشت و در من گرفت

تا کشم او را برهنه بی‌قبایی سیر سیر

که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را

مست خط غالیه‌پوش توام

که شب دزد بیچاره محروم شد

آتش نفروزد او شعله نگردد بلند

بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟

تا ابد بر یک درایی پی برم

نویسنده عمر و روزی است هم

چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد

در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای

روی بر خاک آستان توام

گشادند زنجیرش از دست و پای

با جگر مرده ریگ ساقی جان در ستیز

به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای

از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای

برو دامن راه دانان بگیر

مخور باده در این گلخن بر آن سقف معلا خور

ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش

برگذر تا به منزلات سروش

سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت

خاکست خرابتر ز مهتر

مگست نیش زند چون طلب نوش کنی

در عالم عشق مقتدا گشتیم

به ناداشتی دوده اندوده‌ای

که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز

زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت

دایما نظارگی نور باش

نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت

یتیمان را تو نالیدن میاموز

آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

جهان ماند و خوی پسندیده برد

ز نقش سیر کند عاشق فنا دارد

مرغ سحر برکشیده نغمه‌ی داود

همه را مست خواب بنماید

ز چندان هنر چشم عقلت ببست

در خاک خزیده صبر چون موش

اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی

بی دل و بی جان شدم ای جان من

یکی مردمی کن به نان و نمک

هزار قفل گران را دلش کلید شود

ولیک تا رمقی در تنست می‌پویم

پرتو رویت بتافت اقرار شد

ز واماندگان پرس در آفتاب

پاش را با مسکن و با جا چه کار

به کید سحر چه ماند که ساحران سازند؟

پس به عشق او تولا چون کنی

که هر کس نه در خورد پیغام اوست

کز بدن جان برون نمی‌خسبد

ما کان الا لیلة دیجورا

محو گشته ز چشم زود بود

در ایام پیری به هش باش و رای

کرده روان به کنعان از مشک کاروانی

دمیده بر سر خاک تو خار خواهد بود

نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد

وگر دیده برهم نهی در دل است

زین بیش سر میفکن چون شمع در کنارم

بو که قبولش کند بلال محمد

دردی و درد هر دو با هم یار

که راضی به قسم خداوند نیست

لیک جان کرده‌ام نهان از تو

خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود

که گفتم نیست از جانم اثر باز

بخواری بگرداندش ده به ده

از باده که خوردم خبرم نیست که هستم

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

چندانکه با سگان طبیعت چخیده‌ام

نهان خورد و پیدا بسر برد صوم

به هر حساب که هستم اسیر خویشتنم

عندی وان حسنت فی اعین الناس

فعلت به گشت گشته چندین صور نموده

که در خانه کمتر توان یافت صید

خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو

در چشم آفتاب کشد خاک پای تو

پس به معنی فوق گردون آمدن

چو حاصل همین بود چیزی نبود

از مصلام به زنار کشی

تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرایی

شد غرقه به بوی آشنایی

چو استاده‌ای دست افتاده‌گیر

گم گشتم و بال و پر نمی‌دانم

بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد

تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی

که ناخوب کردی به رأی تباه

چاره‌ای کن راه آن میثاق زن

که پس از مرگ میسر نشود درمانش

گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی

که هم روز محشر بود داوری

ای همه تو هیچ چرا مانده‌ایم

ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست

تا شوم از جان و دل هندوی تو

که عالم به زیر نگین آوری

من همچو کمان کجات جویم

مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه

ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم

تو آنی که در خرمن آتش زدی

به از تسلیم رویی می ندانم

چنین بلیغ ندانند سحر در بابل

خون شود جانم اگر در خون کشی

که جمعیتت باشد از روزگار

خویشتن را خاک این در داشتن

لعلک ای ملیحة ان ترودی

چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم

نه صبر شنیدن، نه روی جواب

که فرو بست زبانم غم تو

درویش دست گیر و خردمند پروران

شب مخسب و شورشی در ما فکن

که یارد زد از امر معروف دم؟

دیده‌ی نیم‌خواب بیداران

بان لم تزل تبکی اسی و تألت

از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم

که با هستیش نام هستی برند

زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

جانت را شایستگی یار ده

که پیکان او در سپرهای جفت

کج مکن چون زلف خود پیمان من

مرگ خوشتر که زندگانی تلخ

زیرا که جای عاشق جز دار می نبینم

نه مردی بود پیش مردان نشست

حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم

حاجت برم که فعل گدایان خرمنست

گر تو ز در خودم برانی

به از فاسق پارسا پیرهن

من آن عطار دردی‌خوار مستم

که بار از طاقت مسکین فزونست

تا به جان در شدم به کار تو من

که هر ذره از ما به جایی برد

خون دل را به دیده راه کنم

پلنگان رها کرده خوی پلنگی

همه زان زلف پر شکن شکنی

که بر دوزخ نیستی بگذری

ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی

از آدمیی به که درو منفعتی نیست

هر تویی عشق دگر دارم ز تو

هنر خود بگوید نه صاحب هنر

ما را تو به راه آسیا دیدی

اگر به روز قیامت بود گرفتاری

می نیاید از دلم جز بوی تو

به یک دم نه مردی بود سوختن

درین خمخانه‌ی رندان بت از بتگر نمی‌دانم

ترکی که ازو بتر نباشد

یا نه خوش خوش داد این ایام ده

مسلمان ز جور زبانش نرست

چون در فنای عشقت ذوق بقا چشیدم

به بوی آنکه تمکینش کند شاه

وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی

حکیمی، سخنگوی بسیاردان

تیر یک یک غمزه‌ی جادوی تو

یخایلنی ما بین جفنی و حاجبی

گر نمی‌سازم بتر می‌سوزدم

گناهم ز دادار داور بخواست

که به یک درد توبه بشکستم

وگرنه ما همان مشتی غباریم

چون عمر آمد به سر چه سازم

که طبعش بدو اندکی میل داشت

ره به عدم بر تو تا غبار نیابی

هر جا دلیست بسته‌ی مهر و هوای تست

این عجایب بین که چون بینا و نابینا شدم

که احسان کمندی است در گردنش

یا نصیبی یا نشانی داشتم

ابت المحاسن ان تعد و توصفا

تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی

تو از گفت خود مانده‌ای در قفس

همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی‌دانم

چون می‌رود هر آینه بگذار تا رود

بانگ بر خیل بنی آدم زنم

به خانه در آوردش و خوان کشید

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

از سر کین چین در ابروی افکنی

که چون مقل نتوان شکستن به سنگ

بر من از مژگان سنان چندی کشی

سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت

تا کنم یک دم فغانی بی‌تو من

چو داروی تلخت فرستد حکیم

بی نور رخت جهان نبینم

لا زال فی اهنی الحیوة و ارغد

رهزن شدند ما را مشتی حرام‌زاده

چه آن را که بر گردن آمد خراج

لایق من آن باشد کاختیار بگذارم

تو بهمیه وار الفت، به همین گیاه داری

چون خاک مقام بی‌صلاحی‌ایم

نیاورد خواهد بهای درست

نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی

الا و منزله رحب لقصاد

صد ابلق تنگ بسته داری

که من بر خطا بودم او بر صواب

با دلشدگان راه مناجات گرفتیم

گردش دد و دام گشته انبوه

هست در هر قطره صد طوفان ز تو

نماند بجز نام نیکو و زشت

لاجرم نادان و دانا می‌روم

در رخنه دیر بت‌پرستان

کو نهد از بیم گامی سوی تو

ولیکن خزینه نه تنها مراست

نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی

خار که خلید دامنت را

سر سبزی خط تو گزیده

که شرمت ز بیگانگان است و خویش

چون غمزه‌ی غمگسار دارم

نامه نانبشته او خواند

او را ز جگر کباب داده

که نه صبر داری نه یارای ایست

وقت است که این پرده‌ی پندار بسوزم

کانچنان پیشه‌ور که در خور تست

در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

پراگندگان را ز خاطر مهل

من سبک از بار گران گم شدم

وان نشاط سواریش داده

کز دست غمت پای ز سر باز ندانم

سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم

من بدین عمر مختصر چکنم

پر زیور و عطر کرده آفاق

بیرون ز غم تو نیست کارم

تهی آی تا پر معنای شوی

زانکه با او باده کمتر می کشی

آن پرستش نه ماه دید و نه مهر

کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم

که اسفندیارش نجست از کمند

نه آنی که شعیبم را شبانی

حاضر شده‌ایم تند و سرکش

سر چند دارم آخر بر آستان نهاده

که عاجز شوی گر درآیی ز پای

خالی نبود یک نفس از جستجوی تو

در خورد هزار گریه بیش است

چون ز بحر چشم خود را دامن‌تر یافتم

فشاند سر دست بر کاینات

تو که جان منی بجای منی

هم خازن و هم خزینه پرداز

زار زیر علمت می‌میرم

به منزل رسید اول کاروان

بنشانده به ره نگاهبانان

چون مرده که جان به دو رسد باز

تا بگردند اهل دل در خون ز تو

بدان را تحمل، بد افزون کند

گو آن تو ای عاشق مجنون شده‌ی من

کان دعا در برآورد ز دهان

کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی

که ای سست پیمان سرکش درآی

فانی گردیم و جاودان باقی

تازه‌روئی گشاده پیشانی

گه مستمعان التحیاتیم

دل افگار و سربسته و روی ریش

با تو گر دستم دهد آن می‌بسم

آبی ز سرشک بر رخم ریز

گه بر سر کام کام داریم

ز فعل بدش هرچه دانی بگوی

تا بو که وجودت را از غیر بپالایی

در خواندن شعرها هوسناک

بینی که ز مرد زاده باشیم

به حسرت ببارید و گفت ای غلام

ولی ره نیست بهتر از زبونی

عاقلان جز چنین ندانندت

گرچه دلی است او را پی با حجاب برده

که اول سگ نفس خاموش کرد

اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم

الا که برفت و دست برداشت

وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم

ندانی که من مرغ دامت نیم؟

هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن

بنشست به سایه درختی

عمری به سر بگشتم و با آشیان شدم

نپاشند در هیچ دل تخم کین

از کعبه‌ی ظاهر ره خمار گرفتیم

کامد اجل از جهان ربودش

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

دگر جمع گشتند و هم رای و پشت

بو که یکدم بشنوی اسرار او

وافاق گرفته موج لشگر

اگرچه هر زمان افزونت جویم

که ای نیکبخت مبارک نهاد

بس گرد همه جهان برانم

در چشم عرب بلند پایه

بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده

که دد ز آدمی زاده‌ی بد به است

تا دل ز غمش به تاب بینی

گه آبله سود و گه ورم بست

این ننیوشم از این زبان که نداری

کز ایدر سگ آواز کرد، این منم

آرزوی حقه‌ی للی تو

بیرون بری از سپهر تارک

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

که دشمن چنین گفت اندر نهان

جهان از وی پر و او در جهان نه

یگبارگیش جواب دادم

جوهری دل شو و گوهر ببین

ز قعر ثری بر ثریا رسند

همه از روی من فرو خوانی

گل نامه غم به دست گیرد

چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم

سبک تر برد اشتر مست بار

تو ز غیرت جمال ننمایی

زنجیر برید و بند می‌سوخت

مدتی غمخواره‌ی هجران شدم

وگر گم کنی باز ماندم ز سیر

چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو

در تو آرد نکو سرانجامی

زین شیوه ندیده‌ایم سودایی

نه وقتی که منشور گردد کتاب

عالمی را همچو شیدایی ببین

بی‌شرم کسی که شرم بادت

همان بهتر که دریایی بباشیم

ملخ بوستان خورده مردم ملخ

اینم به باد دادی و آنم بسوختی

اقبال بر او نظر نینداخت

قولی به زبان همی برآریم

که نتواند از خود براندن مگس؟

اگرچه جان معین می ندانم

انداختن کمندت این بود؟

خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو

که باشد گنهکاری امیدوار؟

من دست و ترنج پیش او دارم

بردی همه آلتی تمامش

بر درگه او به عجز جان دادن

اگر خط درکشی جرم و خطا را

تو نیز درین میان فرو شو

چار بالش نه ولایت خاک

پیش روی تو پیشکاره کنم

چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

غلغلی در فکن به آتش تیز

ز شوق جمله‌ی ذرات در سفر بینی

مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را

نیست دشوار و من آسان یافتم

انداخته دید دامی از دور

بی مرقع گرد و با زنار شو

برنگیری، رنج بین و گنج یاب

خون می‌گرید ز شوق دانه

سرگشته چو بخت خویش می‌گشت

ما چو شمع از تف آن بگداختیم

که ناخوش کند آب استاده بوی

شوی در راه او بی اختیاری

در ده نه و لاف دهخدائی

طلسماتی که هر دم ما نهادیم

که ملکت برفتش به بازی ز دست

بی سر و پای می‌دویدستی

خود ماند و رفیق را تراشید

مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی

که جان در سر کار او می‌کنی

ابجد خوانان این دبستان

گفته سخن خرابی خویش

هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده

جوان دولتی سر برآرد ز مهد

از لعل تو یک شکر کند دین

غمگین پدر از حکایت او

چه نیک کنی چه بد سگالی

به خدمت بدین مرغزار اندرم

دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی

آمد سوی آن عروس خاکی

از دست غم تو چون فغان دارم

که بیوفایی دوران اسمان بشناخت

با دلی پر خون به زیر خاک حیران می‌روم

نسبت یزدگرد با بهرام

بی زرق و بی نفاق یکی خرقه‌دار کو

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو

چشم بیننده زو جواهر سنج

تو جفا کیش آمدی و من وفا کوش آمدم

عجب دارم ای مرد راه خدای

مگذار که یک نفس مرا باشم

مرگ خود دید زندگانی او

به جواهری که از دل به سر زبان فرستی

که افتی به سر وقت صاحبدلی

کاشکی یک تخم هرگز کشته‌ای

نکنم دعوی کهن دوزی

گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم

چه سودت کند پنجه‌ی آهنی؟

تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی

به جنیبت براقت آوردم

پرده‌ی عاشقان خود مدران

تو را در نهان دشمن است این وزیر

نه دعوی مقام و مقامات می‌کنیم

اعضاش گرفته رنگ عنبر

کژ شمردن اشک خود افزون در افزون یافتم

اندر آن شب خواب بر صدر سرا

راه گم کرده‌ام به صحرایی

بینی به گزند خویش خارش

تو چه گوهری که در دل شده‌ای بدین نهانی

این عمر را نان فروش ای نانبا

به هر آتش که خود خواهی درآیی

وین نه پنهان که آشکارا بود

گاهی مستیم و گاه هشیاریم

پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی

در صف مردان شدم آزاده‌ای

مجلس آراسته به تیغ و به جام

از ناوک تو سپر فکندم

آتشی در دین و دلشان بر فروخت

بر اوج فلک رسید دودم

می‌پسندم که هست جای پسند

رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم

جاه خود ایثار جاه او کند

جان بده تا خط کشم در نام تو

بر سلیمان گشاد پرده راز

بر جمال خویشتن شیدا شده

زور بگذار و بزاری جو ذهب

چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی

خوش بود ماه آفتاب‌پرست

نه مبارک باشی و نه مقبلی

دور باشید و بترسید از خطر

خواه این کن و خواه آن تو دانی

خواست بوئی چو باد شبگیری

کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی

تا نپیچد عاقبت از وی بسی

در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی

چون ز خسرو چنین شنید خطاب

در ششدر غرور دغل بازی و دغا

در هوا آویخته پا در رتم

تا کی تو تویی تویی و تویی

بانگ دزدی در آوریده به باغ

زنبور در سبوی نوا چون کند ادا

ناگهان گردد ز گوهر دورتر

طاعت و زاهدی خود، زیر میانه یافتم

شب نشین سپیده‌دم زاده

پوست بر من همچو زندان کرده‌ای

وقت ناهنگام ره جست او به شاه

آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده

و آفرین مهر بر نهاده اوست

کین بلا از دور گردون می‌کشم

با ملایک از هنر در بافتند

کج روا در پیش سلطان باختن

در دلش تخم مهربانی کشت

قبله ز بتخانه‌ی او ساختیم

تا که اندر خونشان غرقه کند

از پی وصل و هجر خود سود و زیان کیستی

شست خالی و تیر پر می‌کرد

تن بزندان جان او کیوانیی

به نشاط می و نوای غنا

یاکه کنجد را بدان روغن کند

وز می خورده خرمی می‌کرد

تا نماند امتی زو خایبه

مردیی کان ز مردم آید کرد

گشته جاری عینشان زین هر دو عین

داستانی به دلنوازی او

با هر استسقا قرین جوع البقر

تاج بنهاد در میان دو شیر

تا به نمرود آمد اندر دور دور

مهره کو انداخت او بربایدش

خوش غنیمت دار نقد این زمان

وعده‌اش زر وعده‌ی تو طیبات

گفت منگر خوار در فردی مرد

پنج در در بحر و پنجی سوی بر

که در آن سرهاست نی پانصد هزار

اهل شرق و اهل غرب و ما ورا

دانش او محو نادانی شدی

یا بر آن پل کز خلل ویران بود

بودی آن در همتش نالایقی

بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش

در فلان دفتر نوشتست این قسم

کین چه باشد که زند بر عقل راه

قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

ان تبریزا مناخات الصدور

آب جو نسبت باشتر هست کم

به وهم از دل کتم عدم برآرد راز

کرد شیخ اسلام از کبر تمام

چند گویی هم‌چو زاغ پر نحوس

راست می‌فرمود آن بحر کرم

تا که من جامه بپوشیدم و بیرون رفتم

صدهزار احوال آمد هم‌چنین

به هم بر همی‌سود دست دریغ

کل اصباح لنا شان جدید

ور تو کفارتی نهی آنرا

صد هزاران سر نهاده بر شکم

یک درش دنیا و دیگر آخرت

بی گنه لعنت کنی ابلیس را

عالمی ناپسند احوالند

ور دهد ترکش کن و مه را بیار

نیست زر غبا وظیفه‌ی عاشقان

نفی کرد اما غبار وهم بد

کاه با اصطناع انصافش

اعتمادش بر هزاران موهبت

آب پنهانست و دولاب آشکار

صاحب سری عزیزی صد زبان

جهان ز خصم تو مخذول‌تر نیابد کس

حرمت و آب گدایان برده‌ای

به لشکرگهش برد و در خیمه دست

شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش

آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای

هم‌چو ترسا که شمارد با کشش

عقلی که می‌برد قدح دردیش ز دست

هین روان گردید بی رنج و عنا

چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد

گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر

رو و پشت برجهاش و سقف و پست

پیل‌بچگانند اندر راهتان

ای مرصع دوات و مصری کلک

گفت چون قدر جوی گردد به طول

میلها هم‌چون سگان خفته‌اند

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد

یک دم ار خالی شود حلقش که زهرش باد و مار

زیر دست و پای اسپان در غزا

تأمل کنان در خطا و صواب

آب و روغن نیست مر روپوش را

گرچه در پای تو افتم چه شود

ای رخ چون زهره‌ات شمس الضحی

ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت

گفت این پیمانه‌ی معنی بود

سوی فلک می‌شدم الحق نه زانک

زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد

اسرحی یا ناقتی حول الریاض

وا مشورانید تا من رازتان

ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس

که اشداء علی الکفار شد

از بشر بگرفت منطق یک به یک

خانه‌ی بی‌زینهار و جای تنگ

وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد

دختران را لعبت مرده دهند

به تاریکی از پی فراز آمدش

گفت خیرست این چه آشوبست و حال

ز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنند

این همه مردن نه مرگ صورتست

گفتم که مگر کلی وصل تو بدانستم

شهرها نزدیک همدیگر بدست

لب گل گشته به شادی وصالت خندان

باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام

در مدزد آن روی مه از شب روان

هر که بر گوید نشان از اشترم

آنکه در حفظ خدمت میمونش

قاصرات الطرف باشد ذوق جان

از خیال آن ره‌زن رسته شده

پس حقایق را که اصل اصلهاست

وزارت از سخن او چو جان باجسمست

چون برون‌شوشان نبودی در جواب

بزرگیش سر در تباهی نهاد

یا که پایش بر حریر و حله‌هاست

بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد

گفت آخر از خدا شرمی بدار

هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق

من ازین چشمه زلالی خورده‌ام

همچو ضحاک ناگهان پیچم

تا که شیطان از سرش بیرون رود

آب بیرون را ببرند آن سپاه

ژغژغ دندان او دل می‌شکست

شو اولی‌الامر بخوان پس عدد آن بشناس

ممن ایمان اویم در نهان

نون ابرو صاد چشم و جیم گوش

کو اگر زهری خورد شهدی شود

از جیب کتان سنبلیی تو

گفت ای ایبک ترازو را بیار

ز سر تیزی آن آهنین دل که بود

گفت اکنون راست گفتی صادقی

صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست

غم کند بیخ کژ پوسیده را

گه می‌خندم ولیک بر خویش

همچنان این قوت ابدال حق

مهر و حقه است ماه و سپهر

گر تو ترک این نجس خرقه کنی

مانده در کاروانسرا خرد و شگرف

حسها با حس تو گویند راز

سحاب از آب چشمش صحن می‌شست

چون کسم کردی اگر لابه کنم

لیک آمد عصمتی دامن‌کشان

ما صباح آییم پیش اوستا

باری چو درخت سست بیخی

بهر هر محنت چو خود را می‌کشند

ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز

گفت آخر او ز من مسکین‌ترست

دانی که چو حال بنده این است

هر که را فتح و ظفر پیغام داد

وجود جاودان خواهی، ندانی

ذکر حق پاکست چون پاکی رسید

چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست

دور گردونها ز موج عشق دان

پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو

باز بی الهام احمق کو ز جهل

ایا دست تو وارث دست حاتم

کرد ایثار وزیر آن شاه جود

هکذی یبلوهم بالساهره

ور بدانستند لحن همدگر

ای به قدر و رای چرخ و آفتاب

چشم موسی دست خود را دست دید

چو آید ز خلقش ملامت به گوش

غوره‌ای کو سنگ‌بست و خام ماند

بردی ز پری و آدمی هوش

این بهار نو ز بعد برگ‌ریز

سرو بودی کز چمن برخاستی

ناگهان دیدند سوی جاده‌ای

آسمانت شکارگاه مراد

چون سبب کردی کشیدی سوی خویش

بی‌نیازی از غم من ای امیر

تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود

جز رحمت و انصاف تو هم‌خانه نیابند

اندر آ در جو سبو بر سنگ زن

گر چه آورد انفقوا را مطلق او

آن شغالان آمدند آنجا بجمع

داعی زایر صریر درت

پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت

بتنها ندانست روی و رهی

یک شغالی پیش او شد کای فلان

روز بارت خاک‌بوسان ره دهند

در جهاد اکبر افکندم بدن

ناز او چون خوشم آید نکند

زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه

نوبهار نظام عالم را

آن قیامت دیده بود و رستخیز

گرگ دریابد ولی را به بود

در خبر خیر الامور اوساطها

شاخهای دوحه‌ی انصاف در اقلیم تو

من بدان افراشتم چرخ سنی

نفی را اثبات می‌پنداشتیم

گر پذیرد چیز تو گویی گداست

که گشادن نمی‌توانم چشم

باش فارغ تو از آنها نیستی

ره کاروان شیر مردان زنند

گفت شاهنشاه کردم اختیار

بده زانکه کارم درین کوچ تنگ

ای ایاز شیر نر دیوکش

زآن روز که پرده‌ی تو جان دیدم

چون بدرد آمد دل درویش از آن

به فضل این قطعه برخوان تا که گردد

ناگهان به جهد کند ترک همه

آن دگر گفت ای گروه زرپرست

کاهلان و سایه‌خسپان را مگر

شهسوار سر اسری در شبی هفت آسمان

گر رود در سنگ سخت از کوششم

خویشتن را دید و دید خویشتن

چون بجد مشغول باشد آدمی

ز دامگاه عناصر چه فایده‌ست بگو

ساعتی بسیار چون بگریستند

بخندید کو ظن بیهوده برد

هرچه را گویی خطا بود آن نشان

ز حسب حال در این قطعه رمزکی بشنو

وقت خشم و وقت شهوت مرد کو

فروتر پایه‌ی تو عرش اعلاست

از عطای شاه شادی می‌کنند

که نه محرم شدم به شادی و غم

زانک جانشان آن خوشی را دیده بود

خلق می‌گفتند زاغ از مکر و کید

این دعا می‌خواهد او از عام و خاص

تا روز همی گفت که چون بود به یک روز

باز شب اندر تب افتد از فزع

یا مریض القلب عرج للعلاج

دل به دستم نیست همچون دید چشم

بلی از جاهدوا یکسر به دست تست این رشته

حرص کور و احمق و نادان کند

اگر سایه خود برفت از سرش

در چنان روی خبیث عاصیه

بر عقل و پاک دلی فضل من گواست

هر یکی را مخزنی مفتاح آن

زره چون در نمی‌پوشیم از زلف

گفت نیم گندم آن تنگ را

ابر عدل تو نایژه بگشاد

که ز دست من برون رفتست کار

تاجری بر در نهد لجم سیاه

گر نبودی در جهان نقدی روان

رازی که از زمانه نهان داشت آسمان

هرچه بینم اندرو غیر خدا

یا همی‌دانی و نازی می‌کنی

دانه‌ی دامش چنین مستی نمود

اسرار فلک مشرف وقوفت

که بخور که هم بدین ارزانیی

مگو تندرست است رنجوردار

چون حدیث امتحان رویی نمود

در حزم بادرنگی و در عزم با شتاب

آدمی را کس نگوید هین بپر

نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من

گفت ای گشته ز جهل تن جدا

خامسا این محمد رازی

ماند مهمان عزیز و شوهرش

او وثاقم داد و تو چرخ و زمین

آن نه بازی بلک جانبازیست آن

لیک از این پس در میان دوستانت

از چنین عذر ای سلیم نانبیل

آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت

بلک باغ ایثار راه ما کند

دیده در عزم تو قضا پیدا

جز که عفو تو کرا دارد سند

ز هجران طفلی که در خاک رفت

پس قضا را خواجه از مقضی بدان

فضله‌ی طبعم نسیج‌الوحد از این معنی شدست

هین چه راحت بود زان آواز زشت

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

تو بطی بر خشک و بر تر زنده‌ای

تدبیر نمد کن به نمد گر شو ازیراک

که بگفتم کین چنین کن یا چنان

ای سلیم گول واپس مانده هین

چون ترا رحمی نباشد در درون

تو ز من فارغ و دلم شب و روز

زیر بالشها و زیر شش نمد

گیر این دام دگر را ای لعین

تا ببینی جامعی‌ام را تمام

گوییا لا اله الا الله

گوش را بگرفت و گفت این باطلست

طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی

تو بگو داده‌ی خدا بهتر بود

ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند

چون خدا می‌خواست از من صدق زفت

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست

گفت حکمت را تو دانی کردگار

هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوست

چون ولیی آشکارا با تو گفت

چشم من پرست و سیرست و غنی

گر بخواب اندر سرت ببرید گاز

عذر مستی مگیر و بی‌خردی

من بگویم صحه نوشت کیست آن

هر که سوی خوان غیر تو رود

پس همه پستی و بالایی راه

نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم

تا نه آید بر من این انجام بد

همی‌خندم از لطف یزدان پاک

ور بپرسی دیرتر حاصل شود

شک نیست که هرکه چیزکی دارد

پور آن بوجهل شد ممن عیان

در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد

هر یکی تسبیح بر نوعی دگر

رو که دراین عهد ز می تلخ‌تر

از لعب بیرون نرفتی کودکی

آنچ حقست اقرب از حبل الورید

صبر کرد و بود چندی در حرج

بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد

فکرت از ماضی و مستقبل بود

گر ندانی تا نگویی راه نیست

روز اندر سیر بد شب در نماز

باد نامش درجان باقی وذاتش همچو نام

خاصه آن منفق که جان انفاق کرد

بدو گفت شیدای شوریده سر

بد چه می‌گویی تو خیر محض را

دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت

زان ضعیفم تا تو تابی آوری

در دم دل ز نقش سکه‌ی عشق

گفت آن الله تو لبیک ماست

چنان عالی نهاد آمد ز رفعت پایه‌ی قدرش

بر نشان پای آن سرگشته راند

پس جزای آنک دید او را معین

گفت دادم آه و پذرفتم نماز

آب دندان حریفی آوردی

خواهد آن رحمت بتابد بر همه

هر که در آتش همی رفت و شرر

نیست دون القلتین و حوض خرد

خضر و اسکندری به دانش و داد

از کدامین ره تعلق یافت او

ببند ای مسلمان به شکرانه دست

پس نماز هر چهاران شد تباه

دامن عرصه‌ایست جاه ترا

چون مرا سوی اجل عشق و هواست

گفتم آهی کنم از دست غمت

پاسبان و حارس در می‌شود

همه را دیده چشم صرف خرد

دیده این شاهان ز عامه خوف جان

چونک روحانی بود خود چون بود

اندکی اندر خیال افتد ازین

به کلی رنگ رویش فارغ آید

آنچ گندم کاشتندش و آنچ جو

مرد کم گوینده را فکرست زفت

گفت ای احمق برین بر دوختی

ساغرش پر باده‌ی رنگین چنان آید به چشم

مطلع تاریخ این سودا و سود

سواران پی در و مرجان شدند

گر ببینی میل خود سوی سما

در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست

قصد هر درویش می‌کن از گزاف

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد

گفت آن یعقوب با اولاد خویش

فتنه گر اندیشه شود نگذرد

احمدا دیدی که قومی از ملوک

گرچه آسانت نمود آن سان سخن

ذکر موسی بند خاطرها شدست

مکرمت بانگ برگرفت از حبس

آن یکی را چون بخواهی کل تراست

مست آب و پیش روی اوست آن

خلق را خواند سوی درگاه خاص

بد مشو با من و مکن دل تنگ

گفت اینک یادم آمد ای رسول

مسلم کسی را بود روزه داشت

آن شکم خصم سبال او شده

پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف

گفت آری موی ابرو شد کمان

دوش عشق تو درآمد نیم شب

این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه

ای به قدر و رای چرخ و آفتاب

چندگاهش گام آهو در خورست

خود اجل مهلت ندادم تا که من

که برون آرند آن روز از پگاه

دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت

گفت پالانش فرو نه پیش پیش

هر که سازد زین جهان آب حیات

عصمت یا نار کونی باردا

عدل‌شان گویی خاصیت لاحول گرفت

این دو را پرچم به سوی شهر برد

چو گرگان پسندند بر هم گزند

نام تو از ترس پنهان می‌گوند

بر زبانم رفت کین درج سراسر نکته‌بین

روز شه در جست و جو بیگاه شد

مدتی می‌رفت چون دریا بدید

ور نتانی هان و هان آن ایزدیست

شبها که دشمن تو ز بیم تو نغنود

بی تامل او سخن گفتی چنان

چون شنید او هم عمر نان در کشید

آهنی بر سنگ زد زاد آتشی

همچنین باشد ارکند جودت

خون نپوشد گوهر تیغ مرا

نعل‌بندان را نمود آن خر که چیست

شکل کرباسی نموده ماهتاب

زحمتی آورده‌ام بار دگر

گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار

شبانگه چو نقدش نیامد به دست

بانگ درویشان و محتاجان بنوش

پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی

گفت والله از حسودی گفت این

گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره

بلک می‌افتی ز لرزه‌ی دل به وهم

نیک پی آن بنده‌ات ای بندگانت نیک پی

گفت من تخم جفا می‌کاشتم

خواجه گفت ای پای‌مرد با نمک

بر قفای تو زدم آمد طراق

هرکه را در دل از هوای تو مهر

راز را اندر میان آور شها

ما نه مرغان هوا نه خانگی

تو بدان غره مشو کش ساختی

سپاس دار و بدان کین دویست دینارست

که لو انزلنا کتابا للجبل

به از من سخن گفت و دانا یکی است

در زن و فرزند من دستی زند

شیشه‌ی صبر من که بادا پر

هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست

عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت

گفت کوری رنگ و حال من ببین

گهی به باخته‌ای این سپهر منحوسم

کو بکو او را منادیها زنید

جوش نطق از دل نشان دوستیست

زانک تو علت نداری در میان

دسته‌ای ده کاغذم فرموده‌ای زان روزها

یا غیاث المستغیثین اهدنا

عدل وضع نعمتی در موضعش

من ز سرگین می‌نجویم بوی مشک

عرش می‌گفت در احد تکبیر

خود گرفتی این عصا در دست راست

ولی هم ببخشایم ای نیکمرد

گر همه عالم بگویندش توی

گر تویی یوسف زمانه چرا

درد پشتم داد هم تا من ز خواب

در حبس کون بی تو پیوسته می‌تپم من

تا برون آرد زمین خاک‌رنگ

ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت

نفس تست آن مادر بد خاصیت

چشم بگشا قلعه را بنگر نکو

آن اگر سحرست ما را ده خبر

دارالضربی است کرد و گفت تو

تا علاج آن دهان تو کنیم

شمع چون در نار شد کلی فنا

گر بپوشی تو سلاح رستمان

آنی که گر آسمان کند دست

آن کز آدم رست و دست شیث چید

خور از کوه یک روز سر بر نزد

مهر پیوندند و من ویران کنم

عدل تو جهان را به سکون آمر

از خوشی که خورد داد او را دوم

بی نمکدان لبت در هر دو کون

تو قلاوزی و پیش‌آهنگ من

از آبهای دشمن تو اشک روشنست

که ببندیدم قوی وز ساز گاو

خدمت شیخی بزرگی قایدی

کای رسول حق برای محسنی

پیش پاسش قضا گشاده کمر

گفت شه آن دو چه‌اند این زلتست

تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

باده‌ی نابم فرست ای آنکه دهر

آن یکی ماهی که بر پروین زند

کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد

گفت یغفل عن ظعین قد غدا

رای او چون در انتظام شود

لیک بیگار تن پر استخوان

هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من

در حدیث راست آرام دلست

مجموع این حساب همین هر دو حرف راست

خاک زن در دیده‌ی حس‌بین خویش

فجفجی در جمله‌ی دیوان فتاد

وان زر تو هم قراضه‌ی خرد مرد

پیش جاهش سر فلک در پیش

شب بخفت و دید او یک شیرمرد

این سلاح عجب من شد ای فتی

آن عوان بدرید جامه تیز رفت

پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا

خنجر و شمشیر شد ریحان من

چو راضی شد از بنده یزدان پاک

یا بتابستان بیا وقت ثمر

قهر او قهرمان شرع رسول

بر دو کوری رحم را دوتا کنید

فلک زان چنبری آمد که زلفش

گر نبودی لاف زشتت ای گدا

تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه

بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا

بر امید او بیامد آن غریب

می‌روم تا مجمع البحرین من

سالیست که دیده‌ی پر آبم

هر صباحی از خزینه رنگها

سر چنین کرد او که نه رو ای فلان

ربع قرآن هر که را محفوظ بود

بر سرش سایه فکن هین که در افواه افتاد

پرتوی بر قلب زد خالص ببین

گرم پای ایمان نلغزد ز جای

هیچ دندانی نخندد در جهان

بگو که جامه‌ی آسایش از کجا پوشم

مهربانی شد شکار شیرمرد

از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته

دید شیشه در کف آن پیر پر

هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار

کز ضرورت هست مرداری مباح

دانشی دیگر ز نادانی ما

چونک جان باشد نیاید لوت کم

بنده گستاخیی نخواهد کرد

من نکردم امر تا سودی کنم

از منازل خفته بگذشتید و مست

سوی طاووسان اگر پیدا شوی

هیچ تدبیر نیست جز تسلیم

گور می‌گیرند یارانت به دشت

وگر خود پرستی شکم طبله کن

کین طلسم بسته‌ی مولیست این

مجد دین بوالحسن هست عقیم

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی

چون در تو نمی‌توان رسیدن

چون ندید اندر دهل او فربهی

برون شدی و فرو برد سر چو نیلوفر

چون دو کس بر هم زند بی‌هیچ شک

برد هم جنسی پریانش چنان

لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید

نبود شین اگر بود عاجز

هست معذوریش معذوری من

گر بیاید باز سلطانی ز راه

آن زنان با طفلکان بیرون شدند

همچو ریواج پروریده شدست

روز نیکو دیده‌ایم از روزگار

وگر عفتت را فریب است زیر

هر که را پرسید کردش ریش‌خند

زبده‌ی گوهر آن شاه که از گوشه‌ی تخت

گفت بر من تیغ تیز افراشتی

شیر گیران جمله غوغا کرده‌اند

عاشقی که آلوده شد در خیر و شر

وز قدر تو اندر حروف معجم

پس ملک گوید که آن روضه‌ی خضر

شکر او شکر خدا باشد یقین

آن ترش‌رویی مادر یا پدر

در چنین وقتی مرا چون بنده‌ی امر توام

گفت هی تو کیستی نام تو چیست

عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود

چون جمال احمدی در هر دو کون

باز در جزر می‌کند تاثیر

معرفتهای تو چون بانگ صفیر

نیوشنده شد زین سخن تنگدل

خنده‌ای زد زن که خه‌خه ریش بین

اینکه او پشت دست می‌خاید

این و صد چندین و چندین گرم و سرد

تا نگردی بی نشان از هر دو کون

چون خدا فرمود ره را راه من

گرچه در تالیف این ابیات نیست

تو گیاه و استخوان پیشش بریز

چون شود چشمه ز بیماری علیل

ضد ضد را بود و هستی کی دهد

عقل آغاز کار کم نکند

که بکاری بر نیاید گندمی

از حریصی کم دران روی قنوع

گفت ای زن یک سالت می‌کنم

بدعتی تو منه در این مدت

بیهشان را وا دهد حق هوشها

در ذکر حاتم کسی باز کرد

تو مبین قلابی این اختران

چون خدا این سه سگ گرسنه را حاشاکم

گفت لقمان سیدا پیش خدا

خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق

خود چه باشد گر ببخشد آن جواد

نعش مسکین که دختران دارد

چونک قوت خر بشب لا حول بود

مبتلایان را بدی روزی عطا

گفتمی از لطف تو جزوی ز صد

کمترین بندگان از بندگان خاص تو

مهر ابله مهر خرس آمد یقین

نه تو اعطیناک کوثر خوانده‌ای

یا بیانی که بود نزدیکتر

چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی

در زمان پیش آید آن دوزخ گلو

کریمی که آوردت از نیست هست

گفت اگر در جنگ کم بودت امید

فذلک چون تو کردی عزم جنبش

گفت حقشان گر شما روشن گرید

برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل

سالها زو این دعا بسیار شد

کرده‌ام آنکه یاد آن امروز

گفت ما زاغیم همچون زاغ نه

من که در پیش من چه خاک و چه سیم

ظالمی را رحم آری از کرم

این زمان بیش از این نمی‌گویم

گفت روزی حاکمش ای وعده کژ

تا مرا بوبکر نام از شهرتان

حرص در پیری جهودان را مباد

عماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دین

گفت صوفی را برو سوی وثاق

بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت

خوابها بیزار شد از چشم من

آفرینش به چشم همت تو

آن یقین می‌گویدم خاموش کن

جان عطار مرغ دنیا نیست

کند شد هم او و هم بیل و تبر

عجب مدار که اندیشه‌مندیی دارم

مردی مردان ببندد در نفس

تا ز درج گهر گشاید قند

مدت ماهی چنینم تلخ‌کام

از چنگ خیال پر سماتی

تشنه گفت آبا مرا دو فایده‌ست

آکل و ماکول آمد آن گیاه

نه نیاز و نه جمالی بهر ناز

بقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبر

دیده نابینا و دل چون آفتاب

کز این کم زنی بود ناپا کرو

گر طبیبی را رسد زین گون جنون

بالله از بس که این لیم ظفر

گفت با آنکس که ما را آفرید

مرو در راه او گر ناتوانی

جیفة اللیلست و بطال النهار

کز مادر خویش روز اول

جسم ما جوز و مویزست ای پسر

بر زمین بوسه داد و برد نماز

هست اباحت کز هوای آمد ضلال

زه تربیت بر کمانی نهادی

هم ز نساخی بر آمد هم ز دین

آن رخی که تاب او بد ماه‌وار

هم‌چو شاخی که ببری از درخت

وز بهر شراب لعل در پیش

شیخ کو ینظر بنور الله شد

بفرمود و بفروختندش به سیم

چون ز حد شد می‌ندانم از شگفت

پس از ده روز خود تاخیر کردم

تیشه را ز انبوهی شاخ درخت

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت

گر نیابی نبودت هرگز ملال

چیست کز تابش تو در نورند

گفت آن آتش ز آیات خداست

خواست تا از صدای گنبد خویش

باز او لاحول می‌کرد آتشین

طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه است

گفت عیسی چون نخوردی خون مرد

پس مقلد نیز مانند کرست

گر دری بر بسته شد ده در گشاد

ناو او از درون و او معکوس

بدو گفت شاها انوشه بدی

خراب آنگه این خانه گردد تمام

لیک یک یک را خدا محسوس کرد

گوید طبیب بهتری امروز غم مخور

بزد نای رویین و رویینه خم

گنج‌های مخفی‌اند این طایفه

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد

میزبان اول آنگهی خانه

چنین داد پاسخ که گر شهریار

گفت کایجان ما به جان تو شاد

شب در آن حجره نشست آن گرمدار

اگر آن نخواهم که از پیله باشد

پذیره‌ی فرامرز شد با سپاه

اطلب الدر اخی وسط الصدف

ضد ابراهیم گشت و خصم او

خوانم از نعمت تو بود و نهاد

ز ناخوردنش چشم تاریک شد

طمع آبروی توقر بریخت

بار خود بر کس منه بر خویش نه

تیر در حضرت تو مستوفی

کسی مرد ازین سان به گیتی ندید

هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد

این چنین آتش‌کشی اندر دلش

به شغل دیوان بر من تکبرت نرسد

گمانی نبردم که رستم ز راه

صدف این محیط کحلی رنگ

از زمینم بر کشید او بر سما

چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن

بفرمود تا پیش دریا برند

ای عجب حسنی بود جز عکس آن

گفت خواجه مال را نبود ثبات

به کلامی که مهر ایمانست

بفرمود تا گرگسار نژند

چه پوشیده چشمی ببینی که راه

از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور

بدان خدای که خورشید آسمان را داد

پس پشت او خوار مایه سوار

چنان زار می‌بینمش دور از تو

که گرو این مرکب تازی من

در عرض جهان دور نباشد که ز مادر

چو دستان خبر یافت از رزمگاه

کورش آنگه ز هفت جوش نشست

آن گدا در رفت و دامن بر کشید

یزدان که گره‌گشای فضلش

تو دانی که بیداد کوشد همی

بعد از آن گفتش کای سالار حر

آن‌چنان مهتاب پیماید به سحر

نیست بر رای او غلط ممکن

گو سرفراز اژدهای دلیر

اگر پارسا باشد و خوش سخن

بل قضا حقست و جهد بنده حق

که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی

به تیری که پیکانش الماس بود

چون سایه در آفتاب نرسد

گفت عقل هر که را نبود رسوخ

مشاعل فلکی را ز کارخانه‌ی صنع

نه خرگاه بودش نه پرده‌سرای

بر زمین ز آهن بلارک تیر

سوی شادروان دولت تاختند

آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه‌ور

هزار اشتر از گنج دینار شاه

لیک بر من پر زیبا دشمنیست

چون بود آن چون که از چونی رهید

آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل

گرانمایه دستان همی کند موی

کرا پای خاطر برآمد به سنگ

هم خمیری خمر طینه دری

آسمان گفتا چه می‌گویی که گوید در جهان

به دل گفت بهمن که این رستمست

از ننگ وجود خود بپرهیز

اندر آمد او ز خواب از بوی او

آ سمان از بهر تاج خسرو سیارگان

ز بند گران بردمش سوی تخت

اوست دارنده زمین و زمان

اشتراک لفظ دایم ره‌زنست

چشمه‌ی خورشید شو از اعتدال

اگر باز گردی نباشد شگفت

درد عسر افتاد و صافش یسر او

ور شود آن فاش هم غمگین مشو

گفت جو، گفتمش ندارم، گفت

کز انبوه دشمن نترسد به جنگ

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت

گفت واپس واپس ای خیره سرت

بنده را گرچه کمترین هنرست

پدرت آن جهانگیر لشکر فروز

برامید تو در پی عطار

آدمی دیده‌ست باقی گوشت و پوست

به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا

به مردی همی ز آسمان بگذرد

زاغ جز هندوی نسب نبود

تو مبین این واقعات روزگار

ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو

که لهراسپ بد پور اورند شاه

بس وصیتها بگفتی هر زمان

کو به نزد من همی‌ارزد دو کون

مر مرا در شبی که خدمت تو

که یارد گشادن بدین سان دو لب

ز سودا و آشفتگی بر قدش

که چرا می یاد آری زان دیار

دو نعمتست مرا کان ملوک را نبود

به خواهش گرفتند بیچارگان

تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو

گفت گفتی بشنو از چاکر جواب

فرزین بنهی به طرح رستم را

سرآرم من این نامه‌ی باستان

تاج زر در میان شیر سیاه

آن امیر از حال بنده بی‌خبر

ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند

چو از ابر بینم همی باد و نم

عاقلان را یک اشارت بس بود

در پی خورشید وحی آن مه دوان

من و ذره‌ای چند خاک زمینم

به گیتی بران سان که اکنون تویی

چو سلطان عنایت کند با بدان

عالم السرست پنهان دار کام

خورشید مروق ار ندیدی

بدرد جگرگاه دیو سپید

چون سر و سامان حجاب راهت آمد در رهت

زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش

سر چو سرو از نشاط بفرازم

برآشفت ازان پور اسفندیار

من که از دهر بر گزیدمتان

گاو بشتابد ز بیم زخم سخت

از شرف در عرض من عرقی نهادستی چنانک

عقاب دلاور بران راه شیر

عاشقان لعبتان پر قذر

جانور فربه شود لیک از علف

ز دردمیدن عشقش دلم شکست آورد

ازین پس به منزل چه پیش آیدم

ریاضت کش از بهر نام و غرور

گفت لاغی خندمینی آن دغا

جان آن دارد که از فیض تو بر سقف و جدار

بسازید چیزی که باید خورش

چو دو عالم ز یک جوهر برآمد

باز او آن عشرها را با خدو

همه آتشی تو مطلق بر ما شد این محقق

یکی جام زرین به کف برگرفت

غنچه گل گشاد سرو بلند

بفکن از من حمل ناهموار را

بتان کاردان خوبان پرکار

ازان لشکر روم چندان بکشت

گفت یا رب زین شکال و گفت و گو

عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق

شه صلاح الدین برآ زین شش جهت

همه نیکویی باد کردار ما

نزد تارک جنگجویی به خشت

چون ز ذات حق بعیدی وصف ذات

صبح کزین مشعل گیتی فروز

از ایدر چو فردا به منزل رسی

چون نبینم نظری روی تو من

گفت رو هین خیر بادت جان عم

زین جوش در دوار اگر صاف گشتیی

که آمد گو پیلتن با سپاه

دست کیوان شده ترازوسنج

چون نمی‌توانست کف بر خصم زد

بسا شاهان که دور از کسوت هوش

به سنگی که من جامه را برزنم

زان شکار و انبهی و باد و بود

علم و حکمت بهر راه و بی‌رهیست

سری که درد ندارد چراش می‌بندی

سزد گر برین بوم زابلستان

که یک لحظه صورت نبندد امان

از چه گریی دولتت شد ناگوار

نهالی از گلستان پیمبر

پشوتن بدو گفت کای نامدار

چه جای سنبل تاریک روی است

چونک بحر افکند کفها را به بر

راهی که فکر نیز نیارد در او شدن

در خانه را تنگ داراب بست

چون شب آمد نه شب که حجله ناز

آفتاب گنبد ازرق شود

به کبکی گر رسیدندی به دشتی

که گفتی که لشکر به دریا برد

عضو گردد مرده کز تن وا برید

دیگری را گفت رو ای بوالعلا

ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه‌ای

تو چندین چه نازی به خون ریختن

نترسد که دورانش بندی کند

ازان پس یلان را به سه بهر کرد

رسم پیغام و خبر نیست ، مصیبت اینست

سپاهش برو خواندند آفرین

تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای

دو اشتر بدی زیر تابوت شاه

چو بی‌تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من

نشسته برش زال با درد و غم

شب چو منجوق برکشید بلند

جهان‌جوی را آن بد آمد به فال

چه شد گو باش گامی تا در کام

پذیرفتم از کردگار بلند

حل این اشکال کن گر آدمی

هم از راه تا خان رستم بران

هر چند سال‌ها ز چمن گل بچیده‌ایم

ببینیم تا رستم اکنون ز می

سگالند از او نیکمردان حذر

نپذرفت و نشنید اندرز او

بدین سان رو سیه مگذار ما را

گرفتند یکسر شمار سپهر

حسنت امروز همی بینم و صد چندان است

پس از آفرین گفت کز یک خدای

در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان

ازو جاودان کام گشتاسپ شاد

شاه ازو یک زمان نبودی دور

پر از غلغل و رعد شد کوهسار

نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ

ز رنج و ز پروردن شیرخوار

خوش نیافتم از روزگار سفله دمی

همانا شنیدستی آواز سام

نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم

فرامرز جز کین ما در جهان

به بخشندگی کوش کب روان

یکایک بویدش نماینده راه

از مدد طبع گهر سنج خویش

دگر گفت یزدان گوای منست

چیزی که ازو خبر نداری

چو از درد شاه اندرآمد ز پای

نه چشم گشته‌ای تو که بی‌آگهی ز خویش

پذیرفتم از کردگار جهان

عوام خلق به انگشت می‌نمایندم

یکی جام پر سرخ یاقوت کرد

برای خنده‌ی برق درخشان

وزان نامداران پاکیزه‌رای

بخندید دیوانه زان دیورائی

چنین گفت کای جوشن کارزار

چه کشیمش چه کشیمش تو بیا تا که کشیمش

خروشی برآمد ز هر پهلوی

بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت

همان خواهران را بیاری ز بند

شکل خوشی در نظرش نقش بست

برو نیز شادی سرآید همی

جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند

عالمان بی عمل از غایت حرص و امل

شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان

چو این گفته بشنید کاووس شاه

من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او

آتشی نزد ماست خیز و بیار

چو نیلوفر از این سودای باطل

بدو گفت پیران که برخیز و رو

نه لحظه‌ای ز هجوم حوادث آسودی

مو و زرین شود ازو پران

صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم

بگویش که کیخسرو آمد به زم

نه اندیشه از کس که رسوا شوی

بی وصل تو بود عاشقانت

از تهمت نقص و وصمت عیب

ورا هیچ خوبی نخواهد به دل

گفت ز خود فانی مطلق بباش

زان که مر آفتاب دولت را

چه ناله‌هاست نهان و چه زخم‌هاست دلم را

همی گفت رادا سرا موبدا

مگر درخت بهشتی بود که بار آرد

گر شکار خویش خواهی کرد جمله‌ی خلق را

ز باغ و راغ در کنجی خزیده

سخن هرچ بایست توحید نیست

تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند

عهده‌ی فتوای دین بی علم در گردن مگیر

ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین

نژاد آنک باشد ز تخم پدر

ندانستی ای کودک خودپسند

در کوی آدمی نتوان جست راه دین

امروز ماتمی‌ست که زهرا گشاده موی

نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران

چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست

بنشانده به خواری خرد عافیتی را

زهی تلخ مرگی چو بی‌تو زید جان

همه یک بدیگر نهادند روی

خلف دوده‌ی سلغر، شرف دولت و ملک

گر برون هفت چرخ و چار طبع‌ست این سخن

خموشی پاسبان اهل راز است

دو یاره ز یاقوت و طوقی به زر

گفت، بهار است و همه دوستان

یا برون آی همچو سیر از پوست

تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن

چو آید به ایران پی فرخش

رگت بر تن است ای پسندیده خوی

از سخنهای سنایی سیر کی گردند خود

در عالم هستی که ز هستی به در آییم

کنون بوم و بر جمله ویران شود

ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش

هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد

زمستان هجر آمد و ترسم آنست

بهستی یزدان گواهی دهند

همه سرمایه‌ی سعدی سخن شیرین بود

ای یار ز چشم بد چه ترسی

چه فرهاد و چه شیرین این بهانه‌ست

چو پولاد زنگار خورده سپهر

روزیکه رسم و راه پرستاریم نبود

زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ

ساکنان را ز چه در رقص آری

نجستند روز و شب آرام و خواب

تنور شکم دم بدم تافتن

روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک

بر درت اطلس فلک پوشد

چنو رفت شد تاجدار اردشیر

چون خضر برون آی ازین سد نهادت

حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست

نی غلط گفتم سرمست بدم زفت زدم

به یک هفته مجلس بیاراستند

به کدان روسپیدی، طمع بهشت بندی

گر بود مرا پری به فرمان

از این میل است هر جنبش که بینی

به خواری تنش را برآرم بدار

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است

از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی

تو اگر حبیبی چه عجب حبیبی

یکی نامور شاه را تخت ساخت

وگرنه کی از دست جود آمدی؟

چه کردی بستدی آن دل کز آن دل

چو کینش سر ز جان مره برزد

ازو باد بر شهریار آفرین

تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی

چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود

گرگ ز بره دست بدارد

سخنهاش بشنید و نامه بخواند

تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی

نیک خواهم عشق را گر چه مرا

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

چنین تا به شهر بزرگان رسید

قدح از لاله بگیرد نرگس

کمر گیرد اجل آنرا که در شاهی و جباری

ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش

بریشان رسی هیچ تندی مکن

وگر نقره اندوده باشد نحاس

گفت مستم خوانی و بر وعده‌ی من دل نهی

هر کجا آورد سپاه تو زور

برآشفت شیرین ز پیغام او

گفتم که دهان تو ببینم

شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز

چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده‌ای

ورا شیر کپی همی‌خواندند

تا نباید گشتم گرد در کس چون کلید

آنکه چون باشد هشیار به فرزند عزیز

صدف مادر نه و عمان پدر نه

برین گونه تا ماه بگذشت سی

آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی

کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض

گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب

برفتند بیدار دل بندگان

کسان شهد نوشند و مرغ و بره

مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب

شه خیل رسل سلطان کونین

بر زاد فرخ یکی پیر بود

چندان که روم به نیستی در

همی تا میان عاشقی را ببستم

چرا نگیرم پایت که تاج سرهایی

به یارای خوان و به پیمای جام

کریم عزوجل غیب‌دان و مطلعست

آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد

اگر زین کیمیا بویی برد سنگ

چو شب کودک آمد گذشته سه پاس

جهان همچون درختست و تو بارش

زلف و خالت ز پی تربیت فتنه‌ی ما

بنمای صورتی را کان لوح درنگنجد

دگر گفت با شهریار بلند

توان پاک کردن ز زنگ آینه

بر دل و جان بنده حکم تراست

«زمین شوره سنبل بر نیارد

که خراد برزین بران خیره ماند

چون گام اول از خود جمله شدند فانی

میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری

دینار و زر چه باشد انبار جان بیاور

چو آن نامه نزدیک خسرو رسید

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

تا سنایی بر حدیث چرب تست

عنان بدهم به خود کامی هوس را

برفتند یکسر سوی بارگاه

سترده شد فروغ روی نسرین

آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم

ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری

نخست آفرین کرد بر کردگار

کسان را زر و سیم و ملک است و رخت

ای همه ساله احسن الحسنی

از صحن خانه تا به لب بام از آن من

به بازار شو بهره‌یی گوشت خر

بی روی تو هر میی که خوردیم

ترکتازی کنیم و در شکنیم

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش

سرای سپنجست با راه و رو

تا دگر روزه با جهان آید

نرگس خونخوار تو پیوسته خون ریزد همی

بقای وصل خامی آورد بار

نشسته به یک شهر بی بر دو شاه

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز

دی بامداد دامن جانم گرفت دل

مرا دخل و خرج ار برابر بدی

سحرگه میان بست و در باز کرد

در حسرت آن دیده‌ی چون دیده‌ی آهو

سوی صدر رسل جبریل رو کرد

بران شیر کپی چو نزدیک شد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد

مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام

رهزنانند به هر گام یکی عشوه دهی

چنان بد که زاریش بشنید شاه

خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق

همی کشف خردمندان کشف وار

اگر چه کوهکن از جام شیرین

نگر تا سیاوش از افراسیاب

در زیان این قبای نیلگون

دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای

چو بر روی من دید آثار مجنون

چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی

کرم کن چنان کت برآید زدست

آن کس که دیو بود چو آمد درین طریق

روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ

نکرد اندرین داستانها نگاه

گر ندارم از وصال او نشان

بندگی درگه او را ز برای دل ما

چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف

بیاراست بر خویشتن رنج نو

سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن

از پی عارض چون صبح ترا

دلی باید ز هر امید خالی

لب رستم از تشنگی شد چو خاک

در محضری که مفتی و حاکم شد

در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص

برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری

ازان پس برفتند سیصد سوار

مگس پیش شوریده دل پر نزد

زاهدا خیز و در نماز آویز

چند شوم نخل صفت لیف پوش

ز بیگانه مردم بپردخت جای

چون ببست از هر دو عالم دیده را

همه لفظ او قوت جانست و بس

نی غوره‌ای بجوشی نی سرکه‌ای فروشی

پذیرفتم آن نامور گنج تو

حاجت موری و اندیشه‌ی کمتر حیوانی

از مهر تو چون نقطه‌ی خونست دلم زانک

چو من در عاشقی چون خاک پستم

نباشیم تا جاودان بد کنش

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن

گه بیندازد از سمن بستر

چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو

چوبشنید سرکش دلش تیره شد

جوینی که از سعی بازو خورم

اگر خواهی ارواح مرغان علوی

ولی آنجا که باشد دور گردون

چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید

روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها

ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج

هین ز منی خیز کن با همه آمیز کن

ازان پس چنین گفت با رهنما

چو در محاورت آید دهان شیرینش

پرده از روی صلاح و زهد و عفت بردریم

از آن دولتسرا تا عرش اعظم

بیازردم از بهر آزارتان

دامن خلق خدای را چو بسوزی

کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا

بیا بیا و بیاموز بنده خود را

ببستند آیین به بی‌راه و راه

نرفته‌ست هرگز بر او ناصواب

زین گذشتست ای صنم در عشقبازی کار من

ادیب کاردان از وی برآشفت

یکایک همه کار او را بساخت

جان عطار تو خود می‌دانی

کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی

بجز از روح بقایی بجز از خوب لقایی

کسی کو گنهکار خواند تو را

ندارد سعدیا دنیا وقاری

آهسته که عاشقان عشقیم

یکی جودی که بی‌منت دهد کام

ببرم سر خسرو بی‌هنر

نکوئی کن چو در بالا نشستی

منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان

چنانک گفت طراریم دزد در پی توست

بکشتند و تاراج کردند مرز

نه هر بار خرما توان خورد و برد

دوش گفتم ورا که ای دل و جان

ز موج دمبدم در وقت توفان

فرستاد خسرو سوی مرز روم

عاشقان را جامه می‌گردد قبا

گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی

اگر نه پرده بدی ره روان پنهانی

بگفت آنک ما را چه آمد بروی

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

زشت باشد با چو من درمانده‌ای

برای آب می‌گردید در کوه

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

با همه کار آگهی و زیر کی

عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان

حیوان سوار نبود جز بهر کار نبود

بیاورد پس گردیه گربکی

چو پنجاه سالت برون شد ز دست

با سرود و رود و جام باده و جانان بساز

ثبات عهد توگر عکس بر زمان فکند

همه پاسبانان بنام قباد

بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا

این بام و سرای بی‌وفایان را

این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست

بدو گفت چندین چه مولی همی

درین گرداب بی‌پایان منه بار شکم بر دل

چو طالب باشم اندر راه معشوق

که دانستی که چندین نقش پر پیچ

بپرسید بسیارش از رنج راه

اهرمن را سخنان تو نترساند

جویبارش را به جای آب میدیدم شراب

فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان

ز مهر ورا از در بستن است

خبر شد به مدین پس از روز بیست

گر وصال او به جور از ما ستاند روزگار

به حرف ناخوشی کز هم شنیدند

چو شیرویه را سال شد بر دو هشت

دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم

خواجه جان شمس دین مفخر تبریزیان

مقاتوره چون شد به دشت نبرد

لاتک تغتر بمعمورة

میان خرد و روح دو زلفین و دو چشمت

سر مویی ز عشق او نمی‌کاست

مگر همرهان جوان یافتی

گه تدبیر، احوالی زبون داشت

اشک آن کز وی نیندیشد بجو

متزمن نظری داری و هرچ آید پیش

چو با ما به فرزند پیوسته شد

ملک را بود بر عدو دست، چیر

گر سر گشتی تو از من و خواهی که نگذرم

دارد کنون فروختنی آبروی و بس

به تنگی دل اندر قلون را بخواند

در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت

نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت

تویی جان این زمانه تو نشسته پربهانه

پرستندگان راهمه برکشیم

ای کمال نیک مردی بر تو ختم

اینست سخن که گفته آمد

چو می‌بینی ز فرهنگی که داری

زمین را ببوسید و بردش نماز

همین دم، فروزان و پاکت کنم

زحیر حد ثانی ورا بود منزل

نه آب منی بد، که شخص سنی شد؟!

همه مردم از شهر بیرون کنند

گروهی عمل دار عزلت نشین

عشق ما را ولایتی دادست

چه می‌داند کسی تا درد من چیست

به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد

تا چند دوم به گرد عالم در

عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ

یک بار دردمیدی تا جان گرفت قالب

سپهدار یزدان پیروزگر

اباح دمی ثغر تبسم ضاحکا

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده

کسی کش خسرو و فرهاد باید

تو را گفته بد تخت زرین اوی

سپهر دید و بلندی و پرتو و پاکی

در میان غرور و وهم و خیال

در قرص مه نگه کن هر روز می‌گدازد

چو برسام چینی درفشش بدید

کز این پس به کنجی نشینم چو مور

هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان

نظر چون بر رخش دوران گشاده

ازین نامور نامداران شهر

گل چگویم ز گلستان جهان

نه به کبرست حلم تو چو جبال

تیغ در دست درآ در سر میدان ابد

نشانی ز پیروز خسرو بجست

رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب

رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را

دل غم دیده‌ام می‌ساختی شاد

بفرمود تا تاج و آن گوشوار

آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی

نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر

به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی

چو از تخمه‌ی شهریاران کسی

اگر دی نپیچیدمی گردنش

وان دیده به دست غیر بردوزد

او چمن آراست دگرها چمن

ماه از آسیب سقفش از پس از این

چون بگریزم ز یک غم تو

چه خبر داری از امام رییس

تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی

هجرت به جواب آن پدید آمد

چشم تدبیرم نمی‌بیند به تاریکی جهل

بی تو لرزان و طپان بر روی خاک

یکی را کرد مجنون مشوش

تختی که نه فرمان او فرازد

بخفتند مرغان باغ و قفس

موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق

ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست

ورنه حقا که گفتمی بر تو

بیابان نوردی چو کشتی برآب

در خرابات قلندر گر ترا ماواستی

یلان بستند صف در دور نخجیر

ور توانی که رهی بازدهی به باشد

لیک چون ذره در تو محو شود

زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم

پاکبازند و مقامر که در این جا جمعند

همان به که این دردسر بازدارم

خردمند شاها رعیت پناها

ای چشم خوشت مرا چو دیده

اساسی کاینچنین آباد مانده‌ست

بوسه‌ای من بر کف پایت دهم

تو ندیدی مگر این دانه‌ی دانا کش

از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی

به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده

گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست

طریقت بجز خدمت خلق نیست

با رخ چون چشمه‌ی خورشید و زلف چون صلیب

بدارد افسر زرین شمع را محفوظ

از تراکم غبار موکب تو

غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار

تو چنان واله‌ی نانی ز حریصی که اگر

بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی

آخر شب هجر بگذرد بر من

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی

فتنه بودی یاسمینت از برگ گل نشکفته بود

فروزان شمع بزم آرای عصمت

گویی که مرا چه کار با آن

آب دادیمت، فکندی جام آب

روی خوبش چو نگری فتنه‌ی جهانی بین ازو

به هر کجا که روی ماه بر تو می‌تابد

این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید

اجل بگسلاندش طناب امل

پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم

داد جوابش ز درون سرا

جان و دل چون هر دو همراه تواند

ای دلبر سیمین‌بر گفتی که نداری زر

آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر

ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی

رشته‌ی صحبت ما را پس از این

بس که خرابات شد، صومعه‌ی صوف پوش

از بلطمعی تا کی بوسی به رهی دادن

ز مو اندیشه را کردم قلم ساز

نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم

به گوش کفر چه گفتی که چشم و گوش ببست

ای آنکه جهت پایه‌ی جاه تو نیابد

به جای بزرگان دلیری مکن

خویشتن را گر همی بایدت کام

چه پرتو نور شمع صبحگاه است

ای در حرم جاه تو امنی که نیاید

خود را چو قلم ز عشق خطت

رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق

ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند

در شجاعت به روز حرب و مصاف

نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست

جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست

شکفت از گفته فرهاد آن ماه

روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر

مشو گر ره شناسی، پیرو آز

از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز

تا چند شب پناه حریفان بد شود

استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست

ندانست ازان دانه بر خوردنش

زمانه بند شستت کی گشاید

برونش را برای تربیت روح

من از تو روی برگشتن ندانم

اشعار مپندار اگر چشم سرت هست، رازی است نهفته

کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه

شربت صحت فرست هم ز شرابات خاص

گوهر تیغ ظفرپیشه‌ی این از فتح است

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا

که گهی از شرم‌تر گردم ز خشم آوردنش

چو صحبت با حبیب افتد نهانی

پای نظر پی کند بلندی قدرش

ز که رنجد دل فرسوده‌ی من

در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت

چو صید دام خودی پس چگونه صیادی

بر گردن اختیار احرار

جواهر به گنجینه داران سپار

از کشی و چالاکی پیران طریقت را

به نور مهر مه را ره نمودی

مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور

نقطه‌ی تو اگر به دایره رفت

نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا

ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد

بی‌سنگ شدم ز فرقت آری

سنگ بدگوهر اگر کاسه‌ی زرین شکند

زلفت چو طوق گردن دیو لعین شدست

به زنجیر جنون چون گشت پا بست

چون فلک با انوری توسن نگشت

نه یکی حرف متینی است در اسنادش

قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک

تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است

نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل

بنازند فردا تواضع کنان

بشنو جانا تو از سنایی

بسی در چاره‌ی آن کار کوشید

عکس بزمش چو بر سپهر افتاد

از قدح باده دلم زنده کن

ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد

یا هجر لم تقل لی بالله ربنا

گویی بی‌من دل تو چونست

مکروه طلعتیست جهان فریبناک

چنگل گیراست اینک باز و باشه‌ی عشق را

ز داغ بی‌دلانش لاله محزون

دم و کلک تو در بیان و بنان

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت

ببریده در آشیان تقدیس

انبان بوهریره وجود توست و بس

ابر بی‌کوس رعد می‌نرود

مجال سخن تا نیابی مگوی

عنبر از چنبر زلفت چو خرد یافته‌ام

یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل

گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم

جمله‌ی آزادگان روی زمین را

چو حورم نهان و چو هور آشکارا

هزار شاخ برهنه قرین حله گل شد

بر بوک و مرگ عمر گرامی مگذارید

بت استجهل الصباة علی الحب

ایا سنایی لولو ز دیدگانت مبار

اگر در ظرف ان می فرق باشد

به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست

کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود

همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر

گشت حاصل آرزوی دل نعم

ای سروری که حزم تو تسدید ملک را

برآورد سر سالخورد از نهفت

ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست

ای پرده نشین گل بهاری

بهر نظام عالم سفلی به سوی او

جمله‌ی عالم به دریا اندرند

دوریان را به دیر خواهد برد

سارعوا فرمود پس مردانه رو

رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی

دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل

بنده سنایی ترا بندگی از جان کند

بباید آزمودش تا کدام است

طمع کی گربه در انبان فروشد

این روبهک به نیت طاوسی

ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم

بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش

تیر چون تیر در هوای تو راست

دل تخم کاران بود رنج کش

ای شکل و دهان تو کم از نیست

گذشتند از طریق دوستداری

عجب نیست کز انوری بر کرانی

چون دل و جانم به کلی راز عشق تو گرفت

بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت

در دل عارف تو هر دو جهان یاوه شود

گویمش حال من از عشقت بپرس

چند آید این خیال و رود در سرای دل

رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم

شما کزادگان شاخسارید

هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش

بتندی گفت کای مسکین نادان

همه از حرص و شهوت من و تست

گر از آن در پرتوی بر دل زدی

کی به جان برکشم ز تو دندان

جهان آفرینت گشایش دهاد

چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم

ترا از یار اگر باریست بر دل

مرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشم

اگرچه در جهان خورشید رویش

برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم

آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم

عاقله‌ی آسمان که نزد وقوفش

یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت

شوریده نمی‌خواندند زین بیش سنایی را

سخن کز سوز دل تابی ندارد

حرم کعبه‌ی ملکش چو بنا کرد قضا

تا کند جای برای تو فراخ

هر کجا جاه در آن جاه چهست

کیست دانه مسکین چو نوبهار آید

مشکلی کان کلیم حل نکند

خوشا وقت مجموع آن کس که اوست

عاشقان مست را وقت صبوح

چندین شکست کار من دلشکسته چیست

آتشی کز نعل یک رانت جهد

مردم چشم خودش خوانم از آنک

چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم

سجده کردند ملایک تن آدم را زود

در یمین تو خامه‌ی آصف

بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر

بوس تو به صد هزار عالم

اشارت کرد تا گلگون کشیدند

ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات

ندوزد قبای تو این سفله درزی

گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ

در جهان غمگین نماندی گر تو را

فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی

به دوزخ برد مدبری را گناه

کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند

نماند در مقام خسته حالی

دل آنجا نهادم که عهدی بکردی

غرقه‌ی دریای عشقت گشته‌ام

به نور حکمت آب از حجر برون آرم

ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوز

وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب

نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس

ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را

شود از آفتاب عشق جانان

به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست

نوبت بازی بصحرا و بدشت

چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت

زیر درخت خرما انداز همچو مریم

این قدر التماس خود چه بود

غلامی شکستش سر و دست و پای

ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه

به مکتب می‌رود کاری ز پیشش

گویی ار جز خدای دارم و تو

اکنون من بی قرار از آن روز

یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت

ای نفس مطمنه اندر صفات حق رو

چه گویی غم تو بدان سر درآرد

شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد

شمع با انوار جانانست و تو پروانه‌ای

که تاب شعله‌ی خور ساخت ما را

دل مرا گفت هم به از هیچت

فرصت از دست میرود، هشدار

گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک

تویی که جفت کنی هر یتیم را به مراد

گر لگدکوب صد جفا باشی

مغی را که با من سر و کار بود

یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد

چراغم را نشانده صرصر آه

در هیچ کار بی‌تو فلک را مباد خوض

نتواند نمود صد دم صور

صبح بینی همه گریبان باز

همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو

چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا

نه تو بازآمدی که بازآورد

چون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا

هوای ابر و قطره قطره باران

باست ار سوی معادن نگرد

شمع خندید که بس تیره شدم

برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت

ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین

نزد تو اگر صورت این حال نهانست

تو را این قدر تا بمانی بس است

هر زمان مدعی را ز غرور دل خویش

بگو محنت کش بی‌خان ومانی

با دست زمانه در جهان حقا

منت خدای را که اگر بود و گر نبود

بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس

همه شاخه‌ها شکفته ملکان قدح گرفته

از بن دندان بکشم جور تو

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی

مسند عز ذات کامل او

گر بود شیشه‌ای نباشد بد

از آن سبب نشدی همعنان هشیاران

شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت

زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست

عشق را گویی فلان را خون بریز

چو شاخ برهنه برآریم دست

درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد

ما نکبتییم ،گو چنین باش

ز جزع حاصل در حال شد روان پیدا

هوش به من باز کی آید که من

ای میر اسماعیل که مانند براهیم

این سر مخمور اندیشه پرست

زلف مرزنگوش را دور قبول

سعدی گردن کشم پیش سخن‌دانان ولیک

ای تو چو پری و من ز عشق تو

وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود

بوسه در کار تو کنم چه شود

از برای سود، در دریای بی پایان علم

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم

دری که هیچ نبستی به روی ما دربند

در آرزوی سایه‌ی قد تو هر سحرگه

توان کرد با ناکسان بدرگی

کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل

یکی آیینه بود از جوهر روح

دلم در دست تست آخر مرا نیز

چند ازین نام و ننگ و زهد و ز تزویر

تا داد لباس دگرش جوهر خورشید

رسید صورت روحانیی به مریم دل

انوری چون در سر کار تو شد

گل فرزند آدم خشت کردند

بوسه‌ی نوشین همی بخش از عقیق

برق را همچو کوه ساکن ساخت

بر اطراف گردون غبار سپاهت

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود

عقل با آن سراندازی به میدان رخش

آن ذره‌ای که گر قدمش بوسد آفتاب

جانم اندر بهار وصل بخر

عسل دادت از نحل و من از هوا

ازین یک نوع دلشادم که با عشق تو همزادم

خوش آن پاکیزه رو کنجا نهد رخت

از جان من ای عزیز چون جان

جان من دربند صد اندوه باد

ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا

چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم

میل اطفال نبات از پی قوت

این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی

دیده‌ی حور بر آن خاک همی رشک برد

باش آماده فتراک ملامت وحشی

عدلش ار با زمین به خشم شود

چیزها دیده و نخواسته‌ام

گاه از ذل غریبی بار هر ناکس کشیم

ز بامداد بیاورد جام چون خورشید

از چهره آفتابی و از بوسه شکری

پسر گفتش آخر بزرگ دهی

از لب خویش و لب او در فراق و در وصال

حبذا طرح این بنای شگرف

روزگارست مایه‌ی همه کار

چون روی تو شعله‌ای برآورد

کرده وهمش عرصه‌ی گردون قدرت را مقام

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی

خدمت من بدو رسان و بگو

زمانه را چو شناسی که چیست عادت او

ز درد عشق خود رستم ز درد خویشتن بینی

به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی

آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست

دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست

میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق

از اثر شمس دینست این تبش عشق تو

وز ادای روات شاعر او

تحکم کند سیر بر بوی گل

وز می خوش خسب گزین صبح سنایی

نسر فلک طایر دیوار او

جز صبر و بردباری رویی همی نبینم

در صف عشاق شد پیشه‌وری پیشه کرد

عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ

تبریز شمس دین را خدمت رسان ز مستان

کجاست مجنون تا عرض داده دریابد

چنین خسرو کجا باشد در آفاق

چاک زد جان پدر دست صبا دامن گل

ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا

مفروش مرا چو کردم ای دلبر

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس

فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد

خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد

خصایصی که هوای تراست در اقبال

یکی دست گیرم به چندی درم

شد به بد مردی و میخانه گزید

زین وحل از لطف برآور مرا

تو داری دل که خواهد داد دادم

عزم کردم وصل تو جانم بسوخت

زلف تو یقین عاقلان را

ماه تا ماهی از این ساقی جان سرمستند

هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او

درآمد از در من بامداد و پنداری

بی‌نیاز ار داشتی خوشدل سنایی را کنون

در کدامین چشم جویم آن نگاه بردگی

اگر تصرف گردون به کام او نبود

گر بیائی در جوار ما دمی

سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد

زان رنگ روی و سیما اسرار توست پیدا

پادشاهی در نکویی چت زیان

به خردی درش زجر و تعلیم کن

شمشیرکشان چشم او را

افسری از زرش عصابه و ترک

سر بر خط عهد تو نهادیم

این همه خود بگذرد و جان و دل

صدهزاران شکن از زلف بر آن توده‌ی گل

به غیر خم فلک خم‌های صدرنگ است

روی خوب تو ترا پشتی قویست

معشر اللائمین من یضلل‌الله

جز برای تو نسازم من ز فرق خویش پای

کار ما و کار وحشی پیش تیغت چون یکیست

ای آیت حسن جمله در شانت

گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ

اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش

در حساب انوری هرگز نبود

دگر دستها تا به مرفق بشوی

بسیار جفا هات رسیدست به رویم

تا به این مرتبه زین پیش نبود آه و فغان

گر عشق ز انوری درآموزی

تا دل پر خون من جسته ز وصلت نشان

گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک

خسرو تبریزیی شمس حق و دین که او

نه برگ این ندارم هان خیر می چگویی

دل از محبت دنیا و آخرت خالی

آب رخ ما مبر ازیراک

تغافل رطل پر کرده‌ست وحشی ظرف می‌باید

گفتا بدو روزه غیبت آخر

نبخشودم، از من چو زنهار خواست

سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه

نه‌ای شاخ تر و پذیرای آب

جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان

چون صفیری بزند کبک دری در هزمان

پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح

یک دانه ز دام عالم عشقت

حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب

چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ

از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم

مدیح، شیوه‌ی درویش نیست تا گویم

با آتش عشق تو که یابد

گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشی

آن روز که گنج حسن کردی

مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند

حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود

دستمزد شادمانی صبر توست

چند ازین گرچه برگ این دارم

نه گفت اندر او کار کردی نه چوب

اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی

گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما

داغ طاعت بر سرین تا وحش و طیرت

شد آب روان ز چشمه‌ی چشم

ای دست فرو شسته ز آفرینش

بر بام عشق بی‌تن دیدم چو ماه روشن

آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت

موی گردد پس از سیاهی بور

جست نتواند دل از عشق تو هیچ

می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن

رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن

بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس

جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو

گفتمش این لاف‌ها از شمس تبریزیستت

تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور

خداوندا بدان تشریف عزت

پدر بر خم خمرم وقف کردست

همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل

خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون

آویخته صد هزار دل هست

شد مگر حلقه‌ای از زلف تو و شاید از آنک

ز برای دعوت جان برسیده‌اند خوبان

ز باد صولت او خاک خواهد استعفا

خلیلی ما فی‌العشق مأمن داخل

عذر دوشینه خواستم امروز

این به رنگیست که عاشق بنماید ساعد

دامن از من درمکش تا هر دمت

دشواری حوادث هستی چو بنگری

در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نه‌ای

عجزست و قدرتست و خدایی و بندگی

رستنی‌های تو بی‌سعی نما

اسیرش نخواهد رهایی زبند

تا گوش همی شنید نامت

تاک رز باشدمان شاسپرم

اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد

دیوانه نه‌ایم حاش‌لله

درین ره گر همی جویی یکی را

آفتابی که ز هر ذره طلوعی داری

باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو

اگر نه وعده‌ی ممن به آخرت بودی

چون جمال یوسفی غایب شدست از پیش تو

من وحشیم و نغمه سرای چمن حسن

دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را

جداگانه بهر سو رنگ و تابی

از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس

چون ضعیفی رو به فضل حق گریز

گردی از عشاق کشتن شادمان

گرت مملکت باید آراسته

نه هموارست راه عشق آنکس

نخستش پیکر از پولاد سودند

گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز

ماه سر درفکنده می‌گذرد

در دل ار شبهتیست اینجا خوان

بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن

مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست

باران فتنه بر در و دیوار کس نبود

ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را

مجو ز شعله فروز ستیزه خاتم مهر

دیدم از پنجره‌ی حجره‌ی نخاس او را

پدید آورد خاشاکی و خاری

آبشان در سبوی عاریتی

شمس تبریزی سر این دولت است

بنشست و ماجرای فراق از نخست روز

تو را می‌نگویم که عذرم پذیر

تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت

به پای چشمه با گلهای شاداب

بر چهره دلیل شمع سوزان

گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست

چون که سرخ‌ست اصل عمر به دوست

گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد

اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند

گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز

خرسند شوم چو گوییم یک ره

مرحبا ای ترک صید انداز وحشی در کمند

فخر وقت خویشتن دانم همی

دور کن از دامن اندیشه دست

دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل

ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزد

کشته‌ی قهر ترا تقدیر ننماید نشور

در آیینه گر خویشتن دیدمی

بر دانه‌های گوهر او عاشقی مباز

بین که دیباباف رومی در میان کارگاه

در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند

گر زاهد زمانه ببیند جمال تو

از برای هفت گندم هشت جنت در مباز

ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد

از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد

مبینات لمن اضحی له بصر

ویران کنی آن دل که درو سازی منزل

هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی

لبت دندانم از جا برکشیدست

ترسم آخر بگذرد بر جان من

در یمینش نهاده‌ی دعوی

بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم

نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی

مکن با فرومایه مردم نشست

حالی یابم چو کنم یاد ازو

آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده

باش تا جان برود در طلب جانانم

کردم محاسن خود دستار خوان راهت

کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو

میان شب و روز فرقی نماند

هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم

در چشم امل، معجزه‌ی آب حیاتی

خواجه دارد چار خواهر مختلف اندر وجود

کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

بربود است ز دارا و ز اسکندر

پشت من پیش تو شاخ سمنی

چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم

از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست

یقین بشنو از من که روز یقین

گه یار قدیم را برانی

هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من

پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط

که حکم کند بدین گواه و خط

صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود

ز شمس تبریز این جنس‌ها بخر بفروش

هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش

ماذا یقال ولا شبیه لحسنه

هر چه داری چو دل بباید باخت

نظمی به کامم اندر چون باده‌ی لطیف

ز بهر روشنی چشم کز رخش دورست

چون سیاهی شده بضاعت دهر را

سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن

میان بحر عسل بانگ می‌زند هر جان

روان تشنه برآساید از وجود فرات

چو دوران عمر از چهل درگذشت

روان و جانی و مهجور من ز جان و روان

غزل را چون به پایان برد فرهاد

خانه‌ای در کوی درویشان بگیر

بر امید وصل در صحرای دل

چونانک سنایی را زو قدر و سنا شد

طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد

تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی

کدام روز دگر جان به کار بازآید

باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی

وحشی ازین عزا بدرآییم ، تا به کی

گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

خوی کردم با بد و نیک سپهر

چون آمده‌ای مرو ازیراک

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند

ببخشای کانان که مرد حقند

اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد

سحاب او بسان دیدگان من

غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت

عاشقانی که وصل او طلبند

از سر شوخی و ناز برکشد او چشم تو

الله الله کز نثار آستین

چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند

کسی آزار درویشان تواند جست، لا و الله

چون آن گوهر پاک از من جدا شد

از پی دفع و رفع هر منهی

چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد

همگی بر در منند گدای

عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند

که گر او نه آبست باغ از چه خندد

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود

بار خدمت را به کشتی سعادت در کشیم

بزد زانو به خدمت پیش شیرین

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان

تو چو شمعی وین جهان و آن جهان

گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین

آنک از او گشت دنگ غم نخورد از خدنگ

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم

لولا یمن به رب العباد علی

پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت

وحشی گرفتم آنکه تو از ننگ مدعی

خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست

که آسان شمردید این رمز مشکل

واحدم خوانده‌ای گرم بیند

یکی به تک دم خرگوش برگرفت غلط

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

در آن مرز کاین پیر هشیار بود

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا

قمری در شد به حال، طوطی در شد به نطق

مکن تا توانی دل خلق ریش

چون نیست شدم مرا چه باک است

ندیده میوه‌ای از شاخ نیکوییت وز غم

نمای چهره زیبا تو شمس مفخر تبریز

ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران

در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود

ابری که همی برف ببارید ببرید

وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق

تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو

کرد پیامی برگ به میوه

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب

چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی

گیرم که سنایی از غمت مرد

ایا لهف نفسی که این عشق بامن

چو حاکم به فرمان داور بود

چون دل و جان پرده‌ی این راه بود

دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند

آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم

نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد

هنوز کوس بشارت تمام نازده بود

با آب عنب به صومعه در شد

وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال

هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند

ز عهد کودکی، آماده‌ی بزرگی شو

از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را

تبریز شمس دین را از لطف لابه‌ای کن

کجاست خانه‌ی قاضی که در مقالت عشق

چو کاری برآید به لطف و خوشی

تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی

سم اسب در دشت مانند ماهی

کس نیست که دل سوی من آرد

صد مغز یقین دهندش آنگاه

ای دیده غذاساخته از بهر لقا را

خواجه تویی خویش من پیش من آ پیش من

بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد

ادیرت کوس الموت حتی کانه

همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ

هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد

گر آزادم کنی ور بنده خوانی

تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای

سایه‌ی گیسوش را دار غنیمت که دل

ملول و تیره شدی مر صفاش را چه گنه

شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست

کسی را که بینی ز حق بر کران

چون وفا خوبتر بود که جفا

تو اوستادی و داناتری به صرف زمان

تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش

عشقش چو به ما نمود ما را

مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان

شمس تبریزی که عالم از رخت

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

که التفات کند عذر کاین زمان گویند

عاشقانت همی به جان بخرند

وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

در پیش روی خلق بما جا دهند از انک

خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی

به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد

گر دست دهد دولت آنم که سر خویش

که داند چو در بند حق نیستی

پاکبازان جهان چون سوخته‌ی نفس تواند

با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست

ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من

تا که سر رزمه‌ی جمال گشادی

حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست

چه دولتی ز چه سودی چه آتشی و چه دودی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب

زنهار گفتمت قدم معصیت مرو

ورت ملک و ملک باید پای در تحقیق نه

سوی باغ آ که سبزه نو برخاست

مه گر چه به چشم خلق زیباست

بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد

مرغ نالید به گلبن ز فنون

تو مجنون و لیلی به بیرون مباش

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

منه بر جهان دل که بیگانه‌ای است

دل ببردی و قصد جان کردی

برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

القصه چو پیر روی او دید

در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت

هزار می‌نکند آنچ کرد دشنامش

وان که بیند برهنه اندامت

شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد

حیران شود او میان اصلاب

میدان سخن را به نظم و نثر

خیال لب و روی و خلاش بدیدم

در شیطان در ننگست، بر آن منشین

سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش

عشاق خارکش را گلزار می‌نمایی

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

نعم گفت و بر جست و برداشت گام

صفت خد و زلف معشوقم

چون دید ماهیان زمستان که در سفر

تو بی زیور محلایی و بی رخت

وهم ز تدبیر او آزر بت‌ساز گشت

چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین

عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک

چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی

وقتست به دندان لب مقصود گزیدن

سر فرو بردیم تا بر سروران سرور شدیم

چو وحشی از چمن وصل رستم اول وآخر

به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت

با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی

ای همه نزهت و شادی و همه راحت و روح

نه دو قطره آب بودی که سفینه‌ای و نوحی

جای آنست اگر ببخشایی

جهان گرد کردم نخوردم برش

دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز

پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد

می‌خرامید و زیر لب می‌گفت

آخر کار چون ز دست شدم

ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ

آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست

نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )

یا حسرتی عند جمع الصالحین غدا

پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز

ز خون وحشی اگر منکری نگاه به من کن

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم

بر قطره‌ی سرشک یتیمان نظاره کن

از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود

بار که بگشاده شود از پی سرمایه بود

در حلقه‌ی صولجان زلفش

عرب را که در دجله باشد قعود

سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش

از بهر آنکه زلف معقد نکو بود

مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کسی کو در غم عشقت فرو شد

تا بجنبید عدل او بگریخت

به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک

نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار

زمین دنیا، بستان زرع آخرتست

چون ز مار و مرغ و دیو و دد بمانی باک نیست

من صید دیگری نشوم وحشی توام

تا دوست در کنار نباشد به کام دل

تا بکی کودنی و مستی و خودرائی

من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:

غافل بدم از آن که تو مجموع هستیی

نفس را بوی خوش چندین نباشد

فضیحت بود خوشه اندوختن

گویند بکوش تا به مستوری

سوسن، چون طوطی ز بسد منقار

دیوانگان نترسند از صولت قیامت

چون بدو وصف را طریق نبود

زود کند او خراب این فلک کوژ را

اگر جان بخواندم ترا راست گفتم

در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی

وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او

گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند

همین بس که از پا نیفتاده‌ای

در چمن روی تو غلتان غلتان رود

گر بباری تو چو باران کرم بر بامم

بدان تا یک نفس رویت ببینم

یکی بر در خلق رنج آزمای

هر زمان گویی همی چوگان من

ز شبهای سیه چندان نسوزم

بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست

دوشم از پیشان خطاب آمد به جان

کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی

به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند

که تو شیرینتری از آن شیرین

سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند

یک شهر ازو غریو دارند

وحشی از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست

خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد

بفردا چه میافکنی کار امروز

چشم را نیست رتبتی بر جسم

قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل

دیگر چه توقعست از ایام

مگس را تو چون فهم کردی خروش

دل به عشق زنده در تن مرد

بو نواس و بو حداد و بوملیک، ابن البشیر

جامه‌ای پهنتر از کارگه امکانی

بی رخ خود عالم همچون بهشت

گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان

لا یغرنک سد هوس عن رایی

تویی یارا که خواب آلوده بر من تاختن کردی

کدام باد بهاری وزید در آفاق

ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من

شکر خدا را که مرد به بیداری فراق

من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم

تو بدین بی پری و خردی اگر روزی

خود گرفته هر کسی جویند صدر و منبرش

بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود

در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست

سیه نامه تر زان مخنث مخواه

در تو که رسد به دستمزدی

برافتاد بر طرف دیوار و بام

ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او

گر بر گویم غمی که دارم

منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد

می‌گویمت که چونی هرگز کسی بگوید

گر نوازی ور کشی فرمان تو راست

لاتلمنی فی غلام اودع القلب السقاما

گر نخواهی که در تو پیچد غم

گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست

کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی

ایستادم در پس درها بسی

پس جمله بدانید که در عالم پاداش

حیله می‌کرد دلم تا ز غمش سر ببرد

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

چو در دست تنگی نداری شکیب

تو دهی بوسه همی بر چنگ خویش

اندر شده چشم ما به خواب خوش

امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند

هستی و نیستی ما بنماند

یک نو خط نوشاد میفتاد به صد قرن

چنگ اگر چه که ننالد دانند

شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد

تا بدانی که به دل نقطه‌ی پابرجا بود

خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود

رسید و باز به اندک ترحمی وحشی

وان را روا بود که زند لاف مهر دوست

جهانرا سوگ بگرفت و شباویز

بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر

چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد

دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت

قزل گفت چندین که گردیده‌ای

مر مر اگر کشته خواهی پس بکش یکبارگی

نبوی راضی گر زانکه امیرت خوانم

روزی آخر در میان مردم آی

گفتی که به زر گردد کار تو چو آب زر

گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی

خواهم که از تو گویم وز جز تو دست شویم

او به فغان آمدست زین همه تعجیل ما

نیازمندی یاران نداردت سودی

بسیار جفا کشیدی آخر

هوای طبع تشویشات دارد خوش بیا وحشی

مرا گر تهی بود از آن قند دست

سوداگر در شاهوارستی

بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را

گاه منم بر درت حلقه در می‌زنم

گر همین سوز رود با من مسکین در گور

گرت بار دیگر ببینم به تیغ

تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق

ز هجرم داد عشق از گوشمالت

دم به دم در دلم آید که دم کفر زنم

چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته

بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز

ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست

بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل

ندهی عشق به خود ره که چو فرصت یابد

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

دل مسکینم از این غم بگداخت

بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار

مددهای جانت همه ز آسمانست

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور

هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم

هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست

ریش فرهاد بهترک می‌بود

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل

از دور شده قرار زیرا

زان همچو گلشنیم که داری تو صد بهار

چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست

لهو و هوس را همی عشق شمردند خلق

دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی

سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل

بدریا درافتادن و غوطه خوردن

هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال

تا ز دارالملک دل برهم زند

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

همه دعوی و فارغ از معنی

سنایی را خریدستی دل و جان

یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ

خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی

ای اوفتاده از ره بگشای چشم و بنگر

شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا

برروی بر آسمان همچون مسیح

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

دعای زنده‌دلانت بلا بگرداند

گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو

وحشی آن سلسله نو کرد که آیند ز نو

چاکر شده شه اخترانت

ره آزادگان، دگر راهی است

گر آب یابدی تنت از آب چشم من

شراب لعل رسیده‌ست نیست انگوری

نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین

خداوندگاری که عبدی خرید

چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو

که تا نخل قدم بر بار دیده‌ست

ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان

با سر زلف تو همه هیچ بود

گر نبودی بیان او که شدست

خیال فرع تو باشد که فرع فرع تو را شد

لعلش چو عقیق گوهرآگین

و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا

آن را که زندگیش به عشق‌ست مرگ نیست

بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند

اگر سری برود بی‌گناه در پایی

درسها میداد بی نطق و کلام

در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی

با یقین پاکشان بسرشته‌ای

دفع غم دل نمی‌توان کرد

بگفتا مبر نام من پیش دوست

گر هیچ ظفر یابیم ای مایه‌ی شادی

به ملک و مال اگر کس کام دیدی

رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش

به تنهاییت بگذارم که تا تو

چون تویی سود حقیقی دیگران سودای محض

احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن

چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها

از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد

در لوح خوانده‌ام که یکی لعنتی شود

پند عبث بلاست بلی زیرکانه عشق

چگونه جمع شود خاطرم که ( ... )

حرص، با رسوائیش همراه کرد

و آنچه در گوش شاه شعرت خواند

بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان

نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد

خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش

شوریده سر دو زلف تو هست

بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم

کس نماند که به دیدار تو واله نشود

زلف مگشای و کفر برمفشان

لیکن چو به دام خویش آوردت

گهی آفتابی بتابی جهان را

گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد

دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی

با ملاحت خود سراسر نقش کرد

وحشی هزار بادیه دورم ز کعبه کرد

سعدیا گفت به خوابم بینی

آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو

دشت از تو کشید مفرش وشی

بی تو در صومعه بودن بجز از سودا نیست

سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست

که حیف است از این جا فراتر شدن

یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان

شکفته لاله‌ی نعمان، بسان خوب‌رخساران

گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم

ما کرده از مستی همی بر جام ساقی جان فدی

روی بر تافته زو خویش چو بیگانه

در میان بیخودی تبریز شمس الدین نمود

رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب

دریغ آیدت هر دو عالم خریدن

در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من

نمی‌گفتم مشو پروانه‌ی شمع رخش وحشی

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن

که بسوی چمنم خواهد برد

همانا سنگ مغناطیس گشته است

به دو چشم شوخ مستت که طرب بزاد از وی

هر که نشنیدست وقتی بوی عشق

که یارب بر این بنده بخشایشی

سالها مجنون طوافی کرد در کهسار دوست

کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود

رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را

لا شو اگر عزم می‌کنی تو به بالا

ور چه گران سنگی، با بی‌خرد

ای باد شاخه‌ها را در رقص اندرآور

من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم

گر به رفعت سپهر و کیوانی

گرد سم سمندت بر گلشن سمایی

وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست

ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

چرا باید چنین خودکام بودن

امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول

یک قوم را به حیلت بستی به بند زرین

نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را

اگر مشک خالص نداری مگوی

رو که در این راه تو تر دامنی

عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی

دل بردی و تن زدی همین بود

سر دراندازم ز شادی همچو نون

از عامه خاص هست بسی بتر

دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی

نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم

یکی بر تربتی فریاد می‌خواند

برهان آن نوشین لبت چون روز گرداند شبت

شبی چنانکه تو گویی نمونه ایست مگر

تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری

گمرهان را رفیق ره بودن

ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی

کعبه ما کوی او قبله ما روی او

چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی

به لطفی که دیده‌ست پیل دمان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات

اسبی که صفیرش نزنی می‌نخورد آب

خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا

در یک قدم این جهان و آن نیز

او چو فرو هشت زیر پای تو را

به یکی کرم منکس بدهی دیبه و اطلس

هیچ شک می‌نکنم کهوی مشکین تتار

چون تو آسوده‌ای چه می‌دانی

لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت

وحشی اگر نه رشک زد دست نگار خویشتن

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام

فروغ آفتاب صبحگاهی

تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت

بگفتم او را صدق که من ندیدستم

نه بی او عشق می‌خواهم نه با او

عظیم است پیش تو دریا به موج

بسا شیران عالم را که دادی

خوشا جام میا، خوشا صبوحا

تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری

مفتاح هدایتم تو دادی

در این بند و زندان سلیمان بدین دو

به خدا خبر ندارم چو نماز می‌گزارم

وین پری پیکران حلقه به گوش

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت

این هژده هزار عالم و آدم

نحل عمر و بنای دانش را

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

ره تن را بزن، تا جان بماند

همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم

درون روزن دل چون فتاد شعله شمع

گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان

به چشم سیاست در او بنگریست

از جور تست اندر دعا دست سنایی بر هوا

به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

خیز ای عطار و درد عشق جوی

گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان

از سر مستی پریر گفتم او را

ببری هوش و طاقت زن و مرد

در معنی منتظم در ریسمان صورتست

لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه

موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند

به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد

تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر

گرنه چو یوسف شده است گل، چو زلیخا

آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم

تماشای ترکش چنان خوش فتاد

ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم

بارد در خوشاب، از آستین سحاب

بیمار فراق به نباشد

چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم

جستم من صحبتش ولیکن از این کار

نهال نیکی بنشان درخت گل را بفشان

اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق

وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس

دزد شبرو منم ای دلبر اندر غم تو

تو صدر جهانی و صدر حشمت

من گدای که باشم که دم زنم ز لبت

میبری هر جا که میخواهی مرا

دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک

به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام

بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش

روز من شب شود و شب روزم

چو پروانه دلم در وصل خود سوز

با اهل خویش گوهر دین تو روشن است

هله یک قوم بگریند و یکی قوم بخندند

من و غم ازین پس که دور از رخ تو

گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق

نگار من چو شب از گرد مه درآلاید

علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم

عشق دانی چه گفت تقوا را

گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم

شاه رومی چون هزیمت شد ز ما

رو رو ورق بگردان ای عشق بی‌نشان

روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست

بخور هرچه آید ز دست حبیب

از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری

خجسته را بجز از خردما ندارد گوش

چون انس گرفت و مهر پیوست

شیر چون می‌گریزد از آتش

خواهی که تیر دهر نیابد تو را

ای ناله چند ناله افزونتری ز ژاله

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند

عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما

گر سنایی غمی‌ست بر دل تو

وحشی از بزم که این مایه‌ی خوشحالی یافت

گر از فتنه آید کسی در پناه

مرد رهی، خوش روش و حق پرست

پیری نهاد خنجر بر نایت

نرگست مست گشته جنیی یا فرشته

دمی دلداری و صاحب دلی کن

اگر سرفرازی به کیوان برست

گفتم که ترا بنده نباشد چو سنایی

چون یکی خیمه‌ی مرجان ز برش نافه‌ی مشک

چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای

بتا تا چشم چون نرگس گشادی

نه همانا که بر این اشتر نوروزی

عارفان را نقد شربت می‌دهی

گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر

چو لشکری که به گوش آیدش ندای رحیل

خار من گردد از وصال تو گل

وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت

ارزان شده است بوسه‌ی تو

تا دل از اندوه، گرد آلود گشت

تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی

کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو

ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم

بیا تا در این شیوه چالش کنیم

نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند

بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

مرا جانا از آن خویشتن خوان

حیران چرا شدی به نگار اندر؟

تا کند آن شمس تبریزی به حق

بوی گل بامداد نوروز

کیف السبیل الی‌الخیال برقدة

هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو

وحشی می منصور به جام است مخور هان

دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست

کجا با دزد بیرونی درافتیم

ترسی همی که ار تو نباشی ز لشکرش

قفلی است بر دهان من از رشک عاشقان

می‌کشندم که ترک عشق بگو

بر آسود درویش روشن نهاد

با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم

گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم

گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران

پیش رویت بلبل ار در پیش می‌آید شفیع

گوئی که «چرا روزگار جافی

از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل

سعدی به جفا دست امید از تو ندارد

چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی

خواهم که شکایت تو گویم

برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

اگر که همچو منت، میل برتری باشد

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر

دریغ دیده بختم به کحل خاک درش

بی تو در هر گوشه پایی در گلست

مبین دل فریبش چو حور بهشت

شدم مهجور و رنجور تو زیراک

تا ابر کند می را با باران ممزوج

تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه

گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم

گر شاه توی ببخش و مستان

برمکن تو دل خود از من ازیرا به جفا

بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین

چندان بزنندش ای خداوند

ای نقش نگین تو «لعمرک»

وحشی آزردگیی داری و از من داری

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

نهی بر پای هر آزاده بندی

گهی ز سردی نجم زحل همی فسری

عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها

بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو

ندارد کسی با تو ناگفته کار

تا آب رخم فراق تو ریخت

نرگس تازه میان مرغزار

ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار

چون تو بیگانه وار زیسته‌ای

شاه را پیش جز از بخته‌ی پخته ننهی

غم چون تو را فشارد تا از خودت برآرد

تا گرفتار خم چوگانی

کمان ابرو ترکان به تیر غمزه‌ی جادو

چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق

گردون به تصرف مرادش

من این رندان و مستان دوست دارم

بخشت آسودن و بر خاک خفتن

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت

میان جمع مرا چون قدح چه گردانی

ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان

هر کسی را نام معشوقی که هست

دل بر غم روی او فگندیم

گردل من باز ببخشی به من

راه عشق تو درازست ولی سعدی وار

گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند

یکی گوهر آسمانی است مردم

هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست

نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من

لم تحتبس رکب بواد معطش

مار فقر و خار جهلت گر زره یکسو نهد

مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشی زبان در کش

دلا گر عاشقی دایم بر آن باش

عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن

آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد

تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد

هرک این سر دست و ساعدت بیند

چرا دل بر این کاروانگه نهیم؟

آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی

ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم

حال درویش چنانست که خال تو سیاه

گر می وصلش به دریا درکشی

زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان

هم گلشنش بدیدی صد گونه گل بچیدی

بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم

سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی

در ازل رفته‌ست تقدیری ز عشقت بر سرم

ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس

ای مدعی گر آن چه مرا شد تو را شود

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

جوشن پیغمبری اسلام توست

دور از آبی تو چو روغن چو همه او نشوی

مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشترست

کنون کاوفتادت به غفلت ز دست

زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق

بنات النعش گرد او همی‌گشت

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

ز من چو شمع تا یک ذره باقی است

اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان

گر یار راست کاری ور قول راست داری

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

ابیت والناس هجعی فی منازلهم

چندانکه جفا کنی روا دارم

وحشی رسوم راحت و آزار با هم است

بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای

بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه

گرت نباید بد و بلا و خلل

چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم

بداندیش نادان که مطرود باد

بگفتا سر اینک به شمشیر تیز

مهر تو برآمیزد پاکی به گناه اندر

میراجل که کارش با کارزار باشد

گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد

تویی و یکدم و آگاه نه‌ای

از طاعت خفته‌ای و بر بازی

هین دل خود را تمام در کف دلبر سپار

حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق

به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا

از سر لطف و ظریفی خوش بزی

وحشی مرض عشق کشد چاره گران را

ای باد بهار عنبرین بوی

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند

گر کله زد جاهلی با بخت بد

ملک بخشد مالک الملک از کرم

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

پریشان کن امروز گنجینه چست

گر چند نگونست درین پرده دل ما

آن خداوندیکه حکمش گر به مازل برنهی

مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق

چون من به خودی نبود گشتم

به تیغ بهتری تو به بتری‌ی دگری است

درید چارق ایمان و کفر در طلبت

گفتم که نریزم آب رخ زین بیش

راوی روشندل از عبارت سعدی

آن روز مبادم من و آن روز مبادا

وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می

اول که گوی بردی من بودمی به دانش

قصه نراند ز بتان چمن

همچنین دانم نخواهد ماند برگشت زمان

آستین شه صلاح الدین بگیر

جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی

ملک را چو گفت وی آمد به گوش

خاک پایت برم چو سرمه به کار

نافه‌ی مشکست هرچ آن بنگری در بوستان

گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند

هر آن کشتی که من بر خشک راندم

دایم به شکار در همی تازی

چون روز لالا دارد علالا

ما خود اندر قید فرمان توایم

پای در سلسله باید که همان لذت عشق

دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار

وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

جهان جای خلاف و رنج و شر است

ساقیم گر ندادی داروی فربهی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

گر این پادشاهان گردن فراز

نباشد کم از ناف آهو به بوی

وان بنفشه چون عدوی خواجه‌ی گیتی نگون

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول

گر بسوزی بند بندم از جفا

ایشان ز تو جمله بی‌نیازند

همه را گوش بگیری شنوایی برسانی

نه مرا حسرت جاست و نه اندیشه مال

بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز

هر که روی او بدید از جان و دل درویش شد

وحشی نداشت پای گریز از کمند عشق

ای گلبن بوستان روحانی

سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

این جهان هم بدان سخن ماند

توریز بخت یارت به خدا که راست گویی

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

عدو را به فرصت توان کند پوست

هر مرغ که زیرک‌تر هر مرد که عاقل‌تر

چرا نبیذ حرامست و هست سرکه حلال

دل خود دریغ نیست که از دست من برفت

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش

این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش

هزار گنج گدای چنین عجب کانی

چنین جمال نشاید که هر نظر بیند

از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت

تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن

وحشی نپسندند به پیمانه‌ی دشمن

بعد از تو هزار نوبت افسوس

چنان کن که جان را بود جامه‌ای

نیک نگه کن که حکیم علیم

عشق چو طاووس چون پرید شود دل

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

ز هستی در آفاق سعدی صفت

چون مرکب عاشقی به معنی

من از اول بهشتیوار بودم

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را

جام جم پر آب خضر از دست عیسی چون خورند

ز چهرت بخوان آنچه یزدان نبشت

چون جان جان ندارد می‌دانک آن ندارد

ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای

هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان

زر ز معدن سرخ روی آید برون

بیداد کیش من متنبه نمی‌شود

دو کونش یکی قطره در بحر علم

گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز

پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا

حسن تدبیرک قد صاغ لنا

هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت

حلالش بود رقص بر یاد دوست

از پی خدمت رکاب تو داد

من و تو غافلیم و ماه و خورشید

خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن

گر تو تن خود را بشناسیی

گه پی فتنه گری چون می خم می‌جوشی

خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند

خجسته روزی خرم کسی که باز کنند

دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک

خواهم از لطف تو باشد نگهی خاصه‌ی من

در روی تو گفتم سخنی چند بگویم

به یغما رفت گیتی را جوانی

چو خانه بماند و برفتند ایشان

چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم

خنک هوشیاران فرخنده بخت

یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را

درست ناخریده و مشکست رایگان

من نه آنم که سست بازآیم

تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود

این چیست که زنده کرد مر تن را

چو وحدتست عزبخانه یکی گویان

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست

من نیارم دیدن اندر تیره شب

از در همه کنار تهی کردی

هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان

در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید

حذر دار از درخت جاهل ایراک

چشم بد گر چه که آن چشم من است

کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید

چو بیرون شد از کازرون یک دو میل

خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب

من در دگران زان نگرم تا به حقیقت

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست

کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو

کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب

سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید

طوبی لمن جمع الدنیا و فرقها

ای ساقی سمنبر در ده تو باده‌ی تر

برم ز دستم چون سوزن آژده وشی

بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب

خرمن هستی خود کرد درو

ای در طلب پادشاهی، از من

رسول گفت چو اشتر شناس ممن را

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر

خویشتن را در میان نه بی‌منی در راه عشق

ای روان و جان من دایم ز تو با خرمی

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم

خاک پای تو شدم خون دلم پاک مریز

راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری

چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند

دلا گر دوستی داری به ناچار

دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند

همه شادی من ز دیدن تست

وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب

گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

به چشم خیره‌ی ایام هر چه خیره شدم

درویش دون بود، همه دونانند

با همه شاهی چو تشنگان خماریم

کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست

جهان آفرین گر نه یاری کند

احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق

تو گویی به باغ اندرون روز برف

ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

لاجرم دادی تو یک یک ذره را

برآسوده ز جنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون

بازی شیران مصاف بازی روبه گریز

دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

گر چه دل ریش ما بر سر سودای اوست

کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق

حبذا آنکه از زکات لبت

از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

مویم چنین سپید ز گرد سپاه شد

به میان این ظریفان به سماع این حریفان

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

دل دوستان جمع بهتر که گنج

بی‌قرارست سنایی ز غم عشق تو جان

تا همی‌خندی، همی‌گریی و این بس نادر است

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

تبدیل نداری که توان خواند جهانت

دین و دنیا هر دوان مر راست راست

چون برآید آفتاب روی او

گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست

الیس اصدر انعم من حریر؟

ای ز پرده زمانه آمده اینجا

بود وحشی که ز رخسار تو شد قافیه سنج

نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان

قصه‌ی تلخیش دراز مکن

چو ابدالان همیشه در رکوع است

شد پرده‌ام دریده تا پرده‌ها بسوزم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

به سندان دلی روی در هم مکش

هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای

یا در خم من بادی یا در قدح من

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

خورشید بلند را چه کم بیشی

ثریا همچو بگسسته جمیلی

گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان‌ها

غرور نیکوان باشد نه چندان

چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد

گر دی گفتیم خاصگانیم

بر نباتات اگر پرتو رایت افتد

سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی

بیفروز از فروغ خود، چمن را

ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس

گفتم چو چرخ گردان والله که بی‌قرارم

اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی

چو اندر سری بینی آزار خلق

هر کجا چشمیست بینا بارگاه عشق تست

به هجران گر بر این سر کوه مانم

کسانی عیب ما بینند و گویند

یک‌دم که پای‌بسته‌ی صد گونه درد نیست

سخن زجمله‌ی حیوان به ما رسید، چنانک

سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل

تا همه شهر بیایند و ببینند که ما

تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی

دست دست من بد از اول که در عشق آمدم

در سمج‌های حبس نشسته

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک

گوئی کز زیر خاک تیره برآمد

ای آنک تو شکار چنین دام گشته‌ای

تیغ به خفیه می‌خورم آه نهفته می‌کنم

خور و خواب تنها طریق ددست

در جزع تو هست عاشقان را

ابر گهرفشان را هر روز بیست بار

چندان بنشینم که برآید نفس صبح

جمله‌ی ترکان ز شوق ابروی و مژگان او

جهانا ز آزمون سنجاب و از کردار پولادی

وگر چو ابر تو حامل شدی از آن دریا

جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست

مرا که شکر و ثنای تو گفته‌ام همه عمر

زار می‌نالم ز درد عشق زار

چون فروزان نبود عرصه‌ی گلزار که هست

ایمن مشو که رویت آیینه‌ایست روشن

رسم و رهیش نیست، بجز حرص و خودسری

فردات تهی دست به کنجی بسپارند

خاک پای شمس تبریزی ببوس

گر نام تو بر سرم بگویند

گدایی که از پادشه خواست دخت

عشق تو چون پای بند خلق شد

چهارشنبه که روز بلاست باده بخور

گر جهان موجها زدی ز اغیار

یکدم بنشین که این دل مست

اگر چند هر پختنی خام باشد

چو وفا نبود در گل چو رهی نیست سوی کل

گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

با عمارت چند سازی همچو رنج

وحشی این عشق بد افتاد عجب گر آخر

دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر

کنایتی است درین رنج روز خسته شدن

چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟

به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم

مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم

به ناخن پری چهره می‌کند پوست

هر کسی مشغول در دنیا و دین

یکی را توتی شهد و شکر کرد

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

چون که نیست از عشق جانت را خبر

گرش بورزی به جای هیزم و گندم

کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش

ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم

هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک

حلقه‌ی زلفش بدی چون عروةالوثقی مرا

وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند

بر آستان وصالت نهاده سر سعدی

بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز

بیدار کرد ما را بیداری

دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی

همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست

در آن قوم باقی نهادند تیغ

عشق جویی و عافیت طلبی

همه روز ویران کنی کار ما را

اگر با خوبرویان می‌نشینی

نیست یک ذره تو را پروای خویش

جانت برهنه است و تو این تار و پود

از نشاط صرف ناآمیخته

یا صلح متی یرجع نومی و قراری

به صورت زان گرفتاری که در معنی نمی‌بینی

مرا در عالم عشقش مپرس از شیب و از بالا

ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی

عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ

در دست زمان سپید شد زاغت

ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

مپندار اگر طاعتی کرده‌ای

جان و دین و دل فدا کردم بدو

خشم تو چون ماهی فرزند داوود نبی

گر تو در آیینه تأمل کنی

شکست توبه‌ی سنگینم آبگینه چنان خوش

افزون شونده‌ای نه همی بینم

به سمن بگفت سوسن به دو چشم راست روشن

باش تا خون ما همی‌ریزند

که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد

گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش

چشم در راه جهانی که برون فرماید

گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد

بسخن گفتن من خرده گرفت

مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند

شهر ما پرفتنه و پرشور شد

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

کسی را که با دوستی سرخوش است

گر دست تو نیست بر سر ما

چون می بدهی، نوش همی‌گوی و همی‌باش

بیار ای لعبت ساقی اگر تلخست و گر شیرین

سیمین‌بران بسته میان می کرده در جام کیان

عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی

آن زنان مصر اندر بیخودی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی

همچو سنایی ز دو رویان عصر

بس ذوق که حاصل کند از زمزمه‌ی عشق

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد

عشق آنست که در دل گنجد

مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری

پوشیده‌ای چو حاج تو احرام نیلگون

در حسن بی‌نظیری در لطف بی نهایت

به پایی چو بینندگان راست رو

در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب

گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته

سخن‌ها دارم از دست تو در دل

تو می‌گذری ز ناز بس فارغ

هرک آمده است زود برفته است بی‌درنگ

ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

تا نشوی در دین قلاش‌وار

کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم

نور از کجا به روزن بیچارگان فتد

به صد سال اگر مدح گوید کسی

تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری

که طبعی نکونامی اندیش داشت

درویش تو در مصلحت خویش ندانی

گر تیر برویی زندم از سر شنگی

رو رو که بیکباره چونین نتوان بودن

مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ

جهانی راز دارم مانده در دل

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی

پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها

صدف را که بینی ز دردانه پر

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

میغ روی خوب چون خورشید تو

کی کند باطل مرا دل گرمیی کز مهر اوست

خزاین پر از بهر لشکر بود

ایام بود چو شبروی چابک

ای کرده نهنگ دهر قصد تو

گر شاه شمس تبریز پنهان شود به استیز

چو صیتش در افواه دنیا فتاد

چنان در حصارش کشیدند تنگ

هر چند بی گاه و به گه کمتر کنی بر من نگه

رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی

هر گلی نو که در جهان آید

ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر

تا بدانی که تو باری و جهان تخم است

همه اجزای وجودت به تو گویند چه بودت

چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن

لقد هلکت نفسی بتدلیة الهوی

ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق

وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را

گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در

گر ایدونی و ایدون است حالت

مرغ پران واقفستی زین شکار

ملک را دل رفته آمد بجای

به است از دد انسان صاحب خرد

و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار

بر پر الفی کشید و نتوانست

ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید

ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین

بندیش که نابوده بوده گردد

ملکش شدی مهیا از عرش تا ثریا

افتاده در زبان خلایق حدیث من

این غول روی بسته‌ی کوته نظر فریب

این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست

وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است

هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید

خوش آن کسیکه چو گل، یک دو شب به گلشن عمر

گورگیرد شیر دشتی لیکن از بهر تو را

تا درآرد شمس تبریزی به چشم

سروبنی خاسته چون قامتت

تو را خود بماند سر از ننگ پیش

بر روی توام زنند احسنت

بدان خانه‌ی باستانی شدم

وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد

هست این راه بی‌نهایت دور

کای نو شدگانی که می‌فزائید

آه که ندیدی هنوز بر سر میدان عشق

ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال

گر گوییم که سوزنی از سفله‌ای بخواه

بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد

ای که طبیب وحشیی خوب علاج می‌کنی

زان چه در پای عزیزان افکنند

بر من مسکین جفا دارند ظن

گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر

تو که قاف نه‌ای گر چو که از جا بروی

این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن

خداوند خرمن زیان می‌کند

در مقام وجود و منزل کشف

سخت پای و ضخم ران و راست دست و گرد سم

سر ما و آستان خدمت تو

بامدادی که تیغ زد خورشید

ور او را کان و زر بی‌کران است

خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش

کند برگ پژمرده و بیخ سست

سکون در آتش سوزنده گفتم

دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو

وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا

تا زنده همیشه چون سواری

گر مرا ماری کند زهر افکنم

ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا

هان ای فقیر روز فقیری گله مکن

لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون

چو دیدم که بیچارگی می‌خرد

عالمی را دارویی جز چشم را

حاسدم گوید ببردی دوستانم را ز من

گر دانشت به مال به دست آمد

چون سوسن ده زبان درین سر

گر نتوانید گفت مذهب شیران نر

فاسد سودای تو مست تماشای تو

تو را من همه راستی داده‌ام

به خال مشکین بر خد احمرش گویی

هست آب زندگانی در لب شیرین تو

وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم

نگاه کن که: در این خیمه‌ی چهارستون

زر به از جانست پیش ابلهان

گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست

هم زمستان جهان را میوه‌ای

فضل و خرد و مال گرد ناید

سخن چین کند تازه جنگ قدیم

آنچه بت‌گر کرد و جادو دید جانا باطل است

کامکاری کو چو خشم خویشتن راند به روم

بشنو به گوش دل سخن دانا

خواست از لعل تو عطار به عمری شکری

جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک

خاوند بوستان را اول بجوی ای خر

چو با من دشمن من دوستی جست

و جلباب عهدی لایرث جدیده

گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل

به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی

ضبط و درک و حافظی و یادداشت

پس در حمام را بستند سخت

عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز

چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی

هم‌چو کم عقلی که از عقل تباه

برآشفت کای پای بند ضلال

دورم از تو تا به روزی چشم و دل

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‌ایست

این سخن در گوش خورشید ار شدی

دوش درآمد به جان دمدمه‌ی عشق او

ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم

به صورت ز خاکی و زین خاک پاکی

می‌رود که آنجای بوی آب هست

درون مردمی چون ملک نیک محضر

تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را

ساده دل وحشی که می‌داند ترا احوال چیست

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند

رحمت تو وآن دم گیرای تو

مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان

ما همه تاریکی و الله نور

رنج یک جزوی ز تن رنج همه‌ست

چشمه‌ی حیوان به تاریکی درست

از باده چنان مرا بیازرد

خود کدامین خوش که او ناخوش نشد

تو سزایی در همان رنج و بلا

مرغ این اسرار را در حوصله

از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری

یک وفا می‌آر و می‌بر صد هزار

تا بود کز لطف آن وعده‌ی حسن

شنیدم کان مخالف طبع بدخوی

اکنون که تو تشنه‌ی بلایی

با چنین مذهب و آیین که تراست

تا نشوید خلطهاات از دوا

بد گمان بردیم و کن ما را حلال

بنده‌ی نیکوان لاله رخیم

هوش را برباید، عمر را افزاید

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

در آن حال پیش آمدم دوستی

چون بخسبم ز فراق تو مرا

بلک دفعش می‌کند از شش جهات

اسپ یاغی چون ببیند اسپ ما

یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت

گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد

موسی عصا بگیرد تا یار خویش سازد

چون برای خود کنی آن طاس پر

خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند

نگارینا تو با چشم غزالی

ز شور این نمکینان جز این نیاید کار

مصطفی می‌دید احوال شبش

در کشاکشهای تکلیف و خطر

ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه

صد هزاران گره جمع شده بر دل ما

گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت

گرت چو چنگ به بر درکشد زمانه‌ی دون

گر شب وصلت نماید مر شب معراج را

انبیا را در درون هم نغمه‌هاست

خاطر تو هم ز ما در خیر و شر

نام و ننگ ما در اقصای جهان

چون ز خصمان خویشتن داری کنی

اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار

اذن ممن وحی ما را واعیست

چاهست و راه و دیده‌ی بینا و آفتاب

نه مطرب را شناسم از موذن

حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار

صیقل عقلت بدان دادست حق

دختران خسروان را زین طریق

ای حسن خوش تو کرده کاسد

مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو

مرگ پیش از مرگ امنست ای فتی

تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر

خواجه‌ی ما غلطی کردست این راه مگر

ور تو گویی جزو پیوسته‌ی کلست

در درون سینه نفاثات اوست

برون نه پای جان از پیکر خاک

جان ما کن ز لحن داوودی

صنعت نماید، چیزی بزاید

هم ز اول تو دهی میل دعا

دع استنقاص من طال احترامه

همه شب زار گریم تا سحرگاه

راه تقریب حکایت ندهی وحشی را

سنگ وآهن مولد ایجاد نار

ای عجب مرده‌ست یا زنده که او

مست باش ای پسر که مستان را

نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع

که چه جای مژده است ای خیره‌سر

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان

بر برادر بی‌گناهی می‌زنی

همان بهتر که در عشقش چو عطار

بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس

به جای جان تو نشین که هزار چون جانی

از پی سوراخ بینی رست گل

کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست

برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما

چشم وحشی عرصه‌ای باید که در جولان ناز

جزو عقل این از آن عقل کلست

من بمردم یک ره و باز آمدم

نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی

بیامدیم دگربار سوی آن چمنی

عالمم من لکی اندر فن خویش

خرم تنی که جان بدهد در وفای یار

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

گر سلیمان را چنین مرغی بدی

مهر زاد و بوم بر جانشان تند

زین راه چو یک قدم نشان نیست

چاکر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنک

و اگر گرفته جانی که نه روزن است و نی در

دست خایی بعد از آن تو کای دریغ

چنان کز خواندنش فرخ شود رای

ترا کردم مسلم کوثر و خلد

چه بودی گر به قدر آرزو جان داشتی وحشی

گاه می‌دیدی لباست سوخته

زانک باقی‌خوار شیر ایشان بدند

لعبت چین خواندم او را و بد خواندم نه نیک

در شکم ماهیی حجره یونس کنی

بس کن ای موسی بگو وعده‌ی سوم

پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست

پس زلف برافشاند و جهان کفر پراکند

نسبتی باید مرا یا حیلتی

شه که او از حرص قصد هر حرام

یا نی سبکم بکن ز هستی

چند خواهد گفت ما را نوش نوش

چون دل از خانه وهم حدثان بیرون شد

هم‌چو آن مرد مفلسف روز مرگ

اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک

جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم

گو خسک ریشه در آن دیده فرو بر که چو یار

منصب تعلیم نوع شهوتست

قطب آن باشد که گرد خود تند

نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد

بهر بردن بدو از هیبت مردن بمدو

زود درمان کن که می‌لرزد دلم

چو پاک آفریدت بهش باش و پاک

چون دولت عاشقی در آمد

در محاق ار ماه نو گردد دوتا

وهم مر فرعون عالم‌سوز را

رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان

من عشق تو کردم آشکارا

تو خود عزیز یاری پیوسته در کناری

من همی‌بینم جهان را پر نعیم

دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد

آن روز گریخت از سنایی

چو قصد رفتن آن کوی کرد وحشی گفت

تا چو بجهند از چنین خواب این رده

گفت بسپارش به من تو روز چند

این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا

سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان

آنچ بر دستست اینست آن سخن

طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ

با آتش عشق سوزناکش

عاشق آیینه باشد روی خوب

آن بد عاریتی باشد که او

وامروز درین حادثه دانی به چه مانم

گر قتل سناییت گناهست

مخدوم شمس دین که شهنشاه بینشی

تا بدانی پیش حق تمییز هست

تو با ما روز و شب در خلوت و ما

اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است

چون بگیری شه‌رهی که ذوالجلال

مرغزاری سبز مانند جنان

بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد

بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان

که ز شادی خواست هم فانی شدن

یکی پاسخش داد شیرین و خوش

چون خطت طغرای شاهنشاه یافت

تا ابد هرچه بود او پیش پیش

نقش ظاهر بهر نقش غایبست

از همه فارغم که در دو جهان

یک بار برانداز نقاب از رخ رنگین

آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند

گفت لیکن مر مرا حق ملک داد

برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی

از قرینان نکوتری چون ماه

وحشی نشین به خلوت خفاش کافتات

گرچه او محو حقست و بی‌سرست

از پی هر آدمی او نسکلد

دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک

در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود

گفت دیدم اندرین بحث عمیق

تو ما را همی چاه کندی به راه

برآی از خاور طاعات عارف

ای زن ار طماع می‌بینی مرا

صورت آمد چون لباس و چون عصا

چون تو هستی هر زمان در خورد تو

سنایی تا سما گردان بود هست

دل و جان کی باشد دو جهان چه باشد

حد من این بود کردم من لیم

به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت

از مزارعشان برآمد قحط و مرگ

یکی طومار در دست و در او احوال من وحشی

می‌زد او دو دست را بر رو و سر

گر فسونی یاد داری از مسیح

حق به حکمت حرصشان دادست جد

هر گریه خنده جوید و امروز خنده‌ها

نیست همتا زال را زین ساحران

کس از خاص لشکر نمانده‌ست و عام

چونک آمد پای تو اندر میان

صد هزاران شیر بود او در تنی

مه جمادست و بود شرقش جماد

چو خط بنوشت گویی نقطه‌ی لعل

پس به دست خویش گیری تیشه‌ای

کعبه جان‌ها روی ملیحش

نه کمی در شهوت و طمث و بعال

هذی خلال الزاکیات وصفته

شرح تو غبنست با اهل جهان

ز وحشی بر در او بدترم بلک از سگ کویم

زانک این تن شد مقام چار خو

باش در روزه شکیبا و مصر

ما درین دهلیز قاضی قضا

برای چنین جام عالم بها

روزه گوید کرد تقوی از حلال

به نومیدی آنگه بگردیدمی

چون شوم آلوده باز آنجا روم

گفت پیش آ ای خری کو خود خرید

زن مکرر کرد که آن با برطله

جان از آن بر لب آمد است مرا

باز آرد زان طرف دامن کشان

چه شود محمد! که شبی نخسبی؟!

این نشان زر نماند بر محک

هست نام‌آوری ز کشور روم

پس بجنبانم من آن رگ را بقهر

گردون ذخیره سازد گرد سم سمندش

قاصدا سایل شدی در کاشفی

آسمان شو ابر شو باران ببار

رخم از رنج زرد همچو ترنج

ای ساقی شه هین الله الله

لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت

وقتی اگر برانیم، بنده‌ی دوزخم بکن

گفت ربی و ربک الله گوی

کرده‌ام بخت جوان را نام پیر

قدرت برون بماند چون بنای کن فکان

گل دل گردد چو پشت گردد رو

درو به حکم روان کرده هفت سیاره

گر شد سبویی داریم جویی

ملک را حزم تو دفع چشم بد

انجم صفت دگر گرفته

اسبی که عنان‌کش تو باشد

با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد

سخنش را مزاج سحر حلال

خصاه من بدرگ نبودم زشت‌اسم

ملک را حبل متین جز دامن جاهت نبود

سرمه بود آن کز چشم جداست

فضاله‌ی سخطش نیش گشته بر کژدم

چون از سر قصه‌های در پاش

بهانه‌ی سفر و عزم رفتن آوردی

یا علی از جمله‌ی طاعات راه

زیرا که تا برآرم از اندیشه یک نفس

سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک

سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر

مثال دنب ز پس مانده‌ای ز سرمستان

همه اطراف خانه لمعه‌ی برق

تا چنان شد بزرگی بهرام

وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون

ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن

چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر

گر نداری از نفاق و بد امان

با عزم تو دهر در مسالک

آن عصای موسی اژدرها بخورد

معتدل عالمی که در تو طیور

مشغول شوی به شادمانی

گرگ با میش تعدی نکند در صحرا

ترک خواب غفلت خرگوش کن

کار می‌ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ

تا پادشاه جمله‌ی خوبان شده‌ای تو

گر نبودی ز عشق نقش نگینت

خاموش شدم شرحش تو بگو

در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان

همه هستی طفیل و او مقصود

بر تخت چو عرش سبای او

بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر

رای او دامن ار بیفشاند

چون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرد

حقیقت مردم چشم وجودی

دل را بروم، ملک تو کنم

به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم

عدنی بود در درافشانی

پس در ملامت آمد کین چیست می‌کنی

ای که یک دیدارتان دیدارها

خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام

هر کسی گوید که این دردت ز چیست

زانکه اقبال خویش را دیدم

به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده‌ام

به صد لطیفه به بالین من فراز آمد

پیرایه گر پرند پوشان

مضطر نشوی ز بستن نعل

بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم

فلک را قدر تو والا ذعالی

در گدایی لفظ نادر ناورم

نی نبودست که پوشیده نباشد بر وی

چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت

گفتیی مهرهای سیمابیست

لیلی به من آورید حالی

ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق

شه چو حوضی دان حشم چون لوله‌ها

عدلش ار چیره شود بر عالم

نه او را کفر دامن‌گیر و نه دین

به گام عقل مساحت کند محیط فلک

تا همه باد گشت آبستن

دولتی دارد طفل و خردی دارد پیر

چون من ز پی عذاب و رنجم

نه سالش در انتقام درشت

دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد

زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش

بهر خرگیری بر آوردند دست

به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم

شرط‌ها را ز عاشقان برگیر

عتابش بر زمین بارد صواعق

خویشان همه در نیاز با او

نبود در همه عالم کسی مرا مونس

پس گدایان آیت جود حقند

آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم

آزاد مراتب یقینت

رو به میدان عشق سجده کنان

خارج از ظل رایت تو نماند

کرد از آن شیر آتشین بیشه

حرم حرمت تو شاید بود

خدایا فرصت یک حرف پند آمیز می‌خواهم

بی‌تو رفتست ورنه در زنبور

خود تو می‌خوانی نه من ای مقتدی

انتظارم مده بده ز کرم

زهی سعادت آن تشنگان که بوی برند

کند روانی حکم تو باد را حیران

از کار شدی چه کارت افتاد

چشمه‌ی تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است

صورتش بر خاک و جان بر لامکان

از من آید که به نقص تو زبان بگشایم

غم درد دل عطار امروز

وگر اختر تو نبودی نگشتی

ره به آب حیات می‌نبرند

راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو

تا غسل سفر کنم بدان آب

چرخ با جود تو ایمن ز نیاز

رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق

نه با عمارت عدلش خرابی از مستی

آن سگ اصحاب خوش بد سیرتش

با چنین فر و زیب و حسن و جمال

سجود کردم و مستغفرانه نالیدم

نیست با عرض و طول همت او

از پره دشت سوی آن سنگ

آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند

عقل خود زین فکرها آگاه نیست

وان جوادست کز سخا بشکست

ز راه افتاد و روی آورد در کفر

ز شکل بربط و از دسته‌ی او

بشکستم هزار چنگ طرب

در هوای تو عیش خوش مدغم

فصل آخر نصیحت آموزی

به وقت آنکه به برج شرف رسد خورشید

به کاخ همتت اطباق افلاک

کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان

عاشق می باشد آن جان بعید

سخن من ز پس پشت منه از پی آنک

هر سحر مر ترا ندا آید

ناپذیرفته رتبتش هرگز

شد پیر زنی ز دور پیدا

آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار

روح همچون صالح و تن ناقه است

ثانی سایه‌ی یزدان که به عالی عتبه‌اش

قرب سلطان جوی و پروانه مجوی

عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب

طوق گردن تویی و حلقه گوش

رایض اقبال تو کردست و بس

پشت مالیده‌ای چو شوشه زر

هم جور کرده دست ز آوازه‌ی تو کوته

وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم

از آن بیم کز کافریهای گردون

سنتی بنهاد و اسباب و طرق

داعی زایران درت بصریر

هر کی کورست عشق می‌سازد

زهره چو گوی سیمین‌بر چرخ و بر درش

روشنی پیش اهل بینائی

هزاران پیکر جنی و انسی

ای خداوند این خم و کوزه‌ی مرا

کلک ترا که عاقله‌ی نسل آدمست

چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا

در عرصه‌ی ممالک پیش نفاذ امرت

نشان‌های کژت داد این جهان چو غول

می‌گفت بی‌بساط همایون چگونه‌ای

در سایه آن درخت عالی

صدر امم امام طریقت جمال دین

خیز و دامن برفشان وحشی که کار دهر نیست

بگشایی گه سال و جواب

هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ

یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد

در سایه خدایی خسپند نیکبختان

همه در دزدی و سیه کاری

بنگر از هرچه آفرید خدای

یا عالمی ز لطف برآورد کردگار

ای خنک آن مرد کز خود رسته شد

از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم

نیستم مرد ریا و زرق و فن

بر قدح‌های آسمان زنار

ای خواجه خشم بنشان سر را دگر مپیچان

گفت رهبان که عبید از پی سالوس مرو

با او ز خوشی و مهربانی

خود فلک شقه‌ی دیبای تن کعبه شود

وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید

شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند

مکر شیطانست تعجیل و شتاب

رزق جستن به حیله شیطانی است

چونک قویتر دردمد آن نی

هرکجا فیروز بختی شهریاری صفدری

کاین نامه زمن که بی‌قرارم