قسمت هفدهم

دوش از درم درآمد سرمست و بی‌قرار

سخن ز آسمان‌ها فرود آمده‌ست

ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست

بگفت این و زان جایگه برگرفت

به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر

به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست

ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد

همی رفت منزل به منزل به راه

عید بر بدر دین مبارک باد

عجب اژدهایی ست کلک دو سر

صاحبا جنبشت همایون باد

همی چاره جست آن شب دیریاز

این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد

اهل بر روی زمین جستیم نیست

دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار

چو شد روی کشور به کردار قیر

زهی دست وزارت از تو معمور

بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد

شب و شمع و شکر و بوی گل و باد بهار

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

تیر ستم فلک خدنگست

عشق تو به گرد هر که برگردد

ای به خوبی و خرمی چو بهار

کنون آفرین جهان‌آفرین

خیزید که هنگام صبوح دگر آمد

مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد

خراب کرد به یکبار بخل کشور جود

سکندر چو بر تخت بنشست گفت

ملک هم بر ملک قرار گرفت

انصاف در جبلت عالم نیامده است

باغ سرمایه‌ی دگر دارد

ز راه بیابان به شهری رسید

ای بر اعدا و اولیا پیروز

جانا لب تو پیش‌کش از ما چه ستاند

ایام زیر رایت رای امیر باد

چنان بد که بی‌ماه روی اردوان

بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر

عشقت آتش ز جان برانگیزد

شرف گوهر اولاد نظام

یکی نامور بود نامش سباک

ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک

چون مانع دل‌رمیده مجنون

ای بهمت برتر از چرخ اثیر

چو برگشت و آمد به درگاه قصر

ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر

روی تو را در رکاب شمس و قمر می‌رود

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

سکندر بیامد دلی همچو کوه

هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار

سکندر که صیتش جهان را گرفت

مبارک باد و میمون باد و خرم

چو شد کار آن سرو بن ساخته

ملکا مملکت به کام تو باد

زخم زمانه را در مرهم پدید نیست

مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز

خدایگانا سال نوت همایون باد

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

حبل متین ملک دو تا کرد روزگار

چو دارا به رزم اندرون کشته شد

متمن اسعد بن اسماعیل

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

چو از دوران این نیلی دوایر

بفرمود تا رفت پیشش پزشک

ای گرفته عالم از عدلت نظام

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

اگر در حیز گیتی کمالست

دلارای چون آن سخنها شنید

ملک مصونست و حصن ملک حصین است

بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم

ای در هنر مقدم اعیان روزگار

چو بشنید مهران ز کید این سخن

ای به هستی داده گیتی را کمال

چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت

ای ز رای تو ملک و دین معمور

شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم

ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت

در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست

مقدری نه به آلت به قدرت مطلق

بخندید قیدافه از کار اوی

خسروا روزت همه نوروز باد

مه نجویم، مه مرا روی تو بس

ملک یوسف ای حاتم طی غلامت

بپرسید هرچیز و دریا بدید

ای در نبرد حیدر کرار روزگار

بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت

ای به رفعت ز آسمان برتر

به بیماری اندر بمرد اردشیر

خسروا بخت همنشین تو باد

به بقراط شد علم طب آشکار

هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست

پسر بد مر او را یکی همچو شیر

ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر

رامشگر این ترانه‌ی خوش

شبی گذاشته‌ام دوش در غم دلبر

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید

صاحبا عید بر تو خرم باد

گوهر کش این علاقه‌ی در

موکب عالی دستور جهان آمد باز

الا ای برآورده چرخ بلند

در دین چو اعتصام به حبل متین کنند

آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست

ای شادی جان آفرینش

ازان پس بفرمود کان جام زرد

زهی ز بارگه ملک تو سفیر سفیر

آن کز می خواجگی است سرمست

هرکرا در دور گردون ذکر مقصد می‌رود

چو شب روز شد بامداد پگاه

ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

خوشا نواحی بغداد جای فضل و هنر

وزان روی لشکر سوی چین کشید

آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران یار

طغراکش این فراق‌نامه

بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست

همی رفت یک ماه پویان به راه

گر دل و دست بحر و کان باشد

چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور

چو نامه بر کید هندی رسید

زهی دست تو بر سر آفرینش

ذره نماید آفتاب ار به جمال تو رسد

روز عیش و طرب و بستانست

ببین این شگفتی که دهقان چه گفت

اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد

سکندر که گنجینه‌ی راز بود

ای گشته نوک کلک تو صورت‌نگار ملک

فرستاده برگشت زان مرز و بوم

ای به شاهی ز همه شاهان فرد

دبیر خردمند دانش‌پژوه

به فال نیک درآمد به شهر موکب میر

چو خورشید شد زرد لشکر براند

تا آمد از عدم به وجود اصل پیکرم

روز عمرم در شب افتاده است باز

خدای جل جلاله ز من چنین داند

چو اسکندر آمد به نزدیک فور

دوش در هجر آن بت عیار

دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست

ای بهمت ورای چرخ اثیر

چو پاسخ به نزد سکندر رسید

هزار سال زیادت بقای خاتون باد

سکندر چو زد از وصیت نفس

چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس

چو آن نامه برخواند فور سترگ

ای ترا کرده خداوند خدای متعال

دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود

باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار

چو اسکندر آن نامه‌ی او بخواند

طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید

هر چند چو بحر تلخکامی،

نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست

چو بیگاه گازر بیامد ز رود

دی بامداد عید که بر صدر روزگار

خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت

چو زیر مرکز چرخ مدور

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ای به استحقاق شاه شرق را قایم مقام

رحم کن رحم، نظر باز مگیر

آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد

سکندر سپه را به بابل کشید

ای نمودار سپهر لاجورد

به یکی نامه‌ی خودم دریاب

ای نهان گشته در بزرگی خویش

چو دارا ز پیش سکندر برفت

دوش سرمست آمدم به وثاق

دل را ز دم تو دام روزی است

خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال

به گازر چنین گفت روزی که من

حبذا کارنامه‌ی ارتنگ

عیسی لبی و مرده دلم در برابرت

ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل

به نزدیک اسکندر آمد وزیر

به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال

اول از خود بری توانم شد

مملکت را به کلک داد نظام

وزان جایگه رفت خورشیدفش

دوش سلطان چرخ آینه فام

چنین است در سفرهای قدیم

مرحبا نو شدن و آمدن عید صیام

سکندر چو بشنید کامد سپاه

ای زرین نعل آهنین سم

جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت

ای خنجر مظفر تو پشت ملک عالم

سکندر چو کرد اندر ایران نگاه

ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم

نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می‌پوشد

ای کلک تو پشت ملک عالم

گزین کرد زان رومیان مرد چند

ای فخر همه نژاد آدم

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها

ای بارگاه صاحب عادل خود این منم

به مرد اندرون چند گه فیلقوس

من که این صفه‌ی همایونم

مجنون به هزار نامرادی

آفرین باد بر چو تو مخدوم

وزین سو به دریا رسید اردشیر

اختیار ملوک هفت اقلیم

پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است

به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم

چو طینوش گفت سکندر شنید

نماز شام چو خورشید گنبد گردان

مرا وصلت به جانی برنیاید

سه ماهه فراقت بر اهل خراسان

سوی باختر شد چو خاور بدید

مرحبا موکب خاتون اجل

یارب آن خال بر آن لب چه خوش است

سایه افکند مه روزه و روز تحویل

چو آگه شد از هفتواد اردشیر

نماز شام چو کردم بسیج راه سفر

ای دل آن زنار نگسستی هنوز

طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد

سپاهی ز اصطخر بی‌مر ببرد

جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

تا ملک جهان را مدار باشد

جهانجوی ده نامور برگزید

جرم خورشید دوش چون گه شام

خیز و به ایام گل باده‌ی گلگون بیار

ذوق خرد نجویم کز غمکشان عشقم

وزان جایگه بازگشتند شاد

خیز، که در میرسد موکب سلطان گل

طبال سرای این عروسی

خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

لیلی چو ز باغ مرگ مجنون

بتم چو روی سوی خانه‌ی کتاب آرد

چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر

دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد

خوش‌نغمه مغنی حجازی

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج

به بابل هم‌ان روز شد دردمند

چنین داد پاسخ به کاووس کی

کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش

خبری ده به من ای باد که جانان چون است؟

سکندر چو از کارش آگاه شد

با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد

حصن جان ساز در جهان خلوت

مرد همه جا سر کار به

سکندر چو بشنید شد سوی کوه

چو آگاه شد دختر گژدهم

گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

بازآن سوار مست به نخجیر می‌رود

شبی خفته بد ماه با شهریار

نبض دل شوریده‌ی محرور گرفتم

شمع شب‌ها بجز خیال تو نیست

با چون تو مهی یک شب گر خواب توان کردن

چو آگاهی آمد سوی اردوان

تهمتن برانگیخت رخش از شتاب

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

کار حسن تو رسیدست به جایی که سزد

چنان بد که از تازیان صدهزار

آن دوست که می‌بینم، آن دوست که می‌دانم

ای قول دل به رفیع‌الدرجات

سرو در باغ اگر هم‌چو تو موزون خیزد

چنین گفت گوینده‌ی پهلوی

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

سکندر چو بر هند لشکر کشید

عاقبت را بر زمین گردی نماند

ز درگاه پرده فروهشت شاه

به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد

باغ جان را صبوحی آب دهید

تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز

بدانست کش مرگ نزدیک شد

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست

خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا

ز عموریه مادرش را بخواند

تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد

دل رفت و می‌ندانم حالش که خود کجا شد

تنگ نبات چون بود؟ لب بگشا که همچنین

وزان جایگه لشکر اندر کشید

سپهدار ترکان دو دیده پرآب

تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش

چو دارا به دل سوک داراب داشت

مگذر، ای ساربان، ز منزل یار

صد یک حسن تو نوبهار ندارد

ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است

ازان پس بیامد دوان مادرش

چو از آفرین گشت پرداخته

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

آن سخن گفتن تو هست هنوزم در گوش

وزان جایگه شاد لشگر براند

هر که با عارض زیبای تو خوکرده بود

مرا دانه‌ی دل بر آتش فتاده است

باز گل می آید دل در بلا خواهد فتاد

سکندر چو بشنید از یادگیر

چو یک پاس بگذشت از تیره شب

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب

وفا در نیکوان چندان نباشد

سکندر سوی روشنایی رسید

ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام

در این عهد از وفا بوئی نمانده است

ترک عاشق کش من ترک جفا خوش باشد

کنون ای سراینده فرتوت مرد

وزان جایگه تنگ بسته کمر

هر دل که غم تو داغ کردش

ای همرهان که اگه از آن رفته‌ی منید

دبیر جهاندیده را پیش خواند

پر از دل مپرس، ای پری، من چه دانم؟

ای پار دوست بوده و امسال آشنا

مبصران که مزاج جهان شناخته‌اند

چو خورشید برزد سر از کوه و راغ

گرازان بدرگاه شاه آمدند

دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز

با یار ز من خبر بگویید

فرستاده آمد به کردار باد

باید که مال دنیا مسمار دل نباشد

فلاطون که فر الهی‌ش بود

از یاد تو دل جدا نخواهد شد

کنون پادشاه جهان را ستای

یکی راه پیش آمدش ناگزیر

چشم ما بر دوخت عشق و پرده‌ی ما بردرید

گر چه شد از بهر چنین نامه‌ای

چو آمد به نزدیکی بارگاه

یار ز پیمان ما گر چه سری می‌کشد

شوری ز دو عشق در سر ماست

روا مدار که از دیدنت شوم محروم

یکی کاخ بود اردوان را بلند

نگه کرد گرسیوز نامدار

هر که به سودای چون تو یار بپرداخت

تا کی به زبان طاعت و اندر دل جام

به جهرم یکی مرد بد بدنژاد

چون ز بغداد و لب دجله دلم یار کند

لعل او بازار جان خواهد شکست

من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را

پراندیشه بود آن شب از کرم شاه

برفتند و روی هوا تیره گشت

سکندر ز اقصای یونان زمین

من نشنیدم که خط برآب نویسند

چنان بد که روزی یکی تندباد

پیری که پریرم ز مناجات بر آورد

آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد

گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا

چو آگاه شد لشکر از درد شاه

وزانجا سوی پارس اندر کشید

بر سریر نیاز می‌غلطم

نرگست مست رسید و به هوش خویش نبود

چو آمد سکندر به اسکندری

چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش

درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا

کوس شه خالی و بانک غلغلش درد سر است

ز شهر کجاران برآمد نفیر

یکی نامه‌ای بر حریر سپید

کو صبح که بار شب کشیدم

خبرم شدست کامشب سر یار خواهی آمد

وزان جایگه شد سوی جنگ کرم

من نخواهم برد جان از دست دل

رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب

ز اهل عقل نپسندد خردمند

ز میلاد چون باد لشکر براند

چنین گفت موبد که یک روز طوس

خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد

نو بهار است و گل و موسم عید ای ساقی

بدان جایگه شاه ماهی بماند

صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند

دلم ز هوای تو بر نمی‌گردد

تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم

کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم

هیونی بیاراست کاووس شاه

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست

تاطرف کلاه برشکستی

سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید

الهی! کمال الهی تو راست

درد دلم را طبیب چاره ندانست

عالم افروز بهارا که تویی

ز گفتار دهقان یکی داستان

عشق تو به هر دلی فرو ناید

وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا

به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری

چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟

رخ تو رونق قمر بشکست

ای چهره‌ی زیبای تو رشک بتان آذری

کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا

چو خورشید تابنده بنمود پشت

سخن با او به موئی درنگیرد

آنانکه عاشقان ترا طعنه می‌زنند

ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان

منم غریب دیار تو، ای غریب‌نواز

تیره زلفا باده‌ی روشن کجاست

لعل شیرینی چو خندان می‌شود

رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب

چو افگند خور سوی بالا کمند

سر و زر کو که منت یارم جست

هر مژه از غمزه‌ی خون ریز تو ناوک زنی است

ماه نو و صبح بین پیاله و باده

گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند

خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت

دی دلبر من که سر فرازی می‌کرد

طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم

دگر روز لشکر بیاراستند

چون یک چندی بر این برآمد

شاخ گل از نسیم جلوه گر است

آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او

هر دم برم به گریه پناه از فراق یار

در عشق تو عافیت حرام است

خانه چو خورشید به جوزا گرفت

نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم

بیامد سوی پارس کاووس کی

از این ده رنگ‌تر یاری نپندارم که دارد کس

کشته‌ی تیغ جفایت دل درویش من است

خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری

دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش

روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت

سخت دشوار ست تنها ماندن از دلدار خویش

گلی از باغ وفا آمده‌ای

خبر شد به نزدیک افراسیاب

از کف ایام امان کس نیافت

آن که شنا سنده‌ی این گوهر ست

بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی

تن به تو دادم، دل و جانش مبر

گهرسنج این گنج گوهرفشان

بعد دو روزی که رسیدم ز راه

جبهه‌ی زرین نمود چهره‌ی صبح از نقاب

یکی نامه فرمود پس شهریار

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

صفتی است آب حیوان ز دهان نو شخندت

زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی

سوز تو شبی بسازم آورد

سر سودای تو را سینه‌ی ما محرم نیست

سرو را با قد تو هستی نیست

ای صفت زلف تو غارت ایمان ما

بیاورد گرسیوز آن خواسته

دل پیشکش تو جان نهاده است

روی نیکوی تو ز مه کم نیست

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

چون قد تو در چمن نباشد

بخت بدرنگ من امروز گم است

ابری خوشست و وقت خوش است و هوای خوش

سوختم چون بوی برناید ز من

غمی بد دل شاه هاماوران

دلم در بحر سودای تو غرق است

بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید

چه کرده‌ام که مرا پایمال غم کردی

دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد

آن‌ها که محققان راهند

ای زندگانی بخش من ، لعل شکر گفتار تو

خیز تا رخت دل براندازیم

همی کرد پوزش ز بهر گناه

مرد که با عشق دست در کمر آید

نسیما آن گل شبگیر چون است؟

درا تا سیل بنشانم ز دیده

آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز

من ندانستم که عشق این رنگ داشت

منت ایزد را که شه بر تخت سلطانی نشست

ماهی که مه از قفای او بینی

به آوردگه رفت نیزه بکفت

دل پرده‌ی عشق توست برگیر

گوش من از پی نام تو به هر کوی بماند

زره‌ی زلف بر قبا شکنی

گر آن کاری که من دانم بر آید

لعلت اندر سخن شکر خاید

شوق توأم باز گریبان گرفت

نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا

چه گفت آن سراینده مرد دلیر

سکندر چو ز آلایش جهل پاک

گر چه بربود عقل و دین مرا

زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی

سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند

بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد

بت من بت پرست را چه زنی

تو چه دانی که من از وفا چه نمودم به جای تو

ز دشت اندر آمد یکی اژدها

پرده‌ی نو ساخت عشق، زخمه‌ی نو در فزود

دل به زلفت سپر دم رفتم

تو را افتد که با ما سر برآری

جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

ای لعل لبت چو بر شکر شیر

با هیچ دوست دست به پیمان نمی‌دهی

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت

روی درکش ز دهر دشمن روی

به سر زلف سیه دوش گره برزده بود

سر به عدم درنه و یاران طلب

گر مرا با بخت کاری نیست گو هرگز مباش

آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی

برون رفت پس پهلو نیمروز

ازین ده رنگ‌تر یاری نپندارم که کس دارد

دل شکیبا نمی‌توان کردن

ای صبح مرا حدیث آن مه کن

هر کس که در محبت او دم برآورد

رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا

چنین دادخوانیم بر یزدگرد

طبع کافی که عسکر هنر است

چو بشنید این گفتهای درشت

دل عاشق به جان فرو ناید

گمراه شدم ره سوی جانان ز که پرسم؟

سرمستم و تشنه، آب در ده

بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم

خوی او از خام‌کاری کم نکرد

برفت آن دل که با صبر آشنا بود

سینه پر آتشم چو میغ از تو

چو کاووس در شهر ایران رسید

مجنون چو به حکم آن دل‌افروز

ای باد که از کوی وفا می‌آیی

غصه‌ی آسمان خورم دم نزنم، دریغ من

نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟

در خوشاب را لبت سخت خوش آب می‌دهد

مرا دل ده که من سنگی ندارم

داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی

فرستاده شد نزد قیصر ز شاه

به دو میگون لب و پسته دهنت

صبا آمد ولی دل باز نامد

از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی

از عشق تو جان نمی‌توان برد

در سایه‌ی غم شکست روزم

هنوزت ناز گرد چشم خواب آلود می‌گردد

غصه بر هر دلی که کار کند

چو خورشید گشت از جهان ناپدید

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

نی پای آنکه از سر کویت سفر کنم

به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم

من درین شهر پای بند توام

آوازه‌ی جمالت اندر جهان فتاد

چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دگر باره اسپان ببستند سخت

نیرنگ‌زن بیاض این راز

لیک اگر پند من آری به گوش

دردی که مرا هست به مرهم نفروشم

حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد

فلک در نیکوئی انصاف دادت

رفت دل نیست روشنم حالش

شد آبروی عاشقان از خوی آتش‌ناک تو

بفرمود رستم که تا پیشکار

مشاطه‌ی این عروس طناز

بیدار شو دلا که جهان جای خواب نیست

به فلک تخته در ندوخته‌اند

مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم

یک دل به سر کوی تو آباد نیابند

طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم

چو زال سپهبد ز پهلو برفت

دلبر آن به که کسش نشناسد

گر کنی یاری و گر آزار بر من بگذرد

لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی

کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟

خون‌ریزی و نندیشی، عیار چنین خوش‌تر

خشخاش که آرایش حلواش کنند

جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی

چو یک بهره از تیره شب در گذشت

شناسای تاریخ‌های کهن

ندانم تا چه بادست این که ازگلزار می‌آید؟

ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری

رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد

به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است

آنجاست دل من و هم آنجاست

قلم بخت من شکسته سر است

اگر تندبادی براید ز کنج

زهی گنج حکمت که سقراط بود

آن لاله و گل که بوستان ساخت همه

نافه‌ی آهو شده است ناف زمین از صبا

که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟

می وقت صبوح راوقی باید

سری دارم که سامان نیست او را

مرا روزی نپرسی کخر ای غم‌خوار من چونی

ازان پس چنین کرد کاووس رای

سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود

ای صوفی سیمی به صفائی نرسی

دیوانه شوم چون تو پری‌وار نمایی

مرا از بخت اگر کاری برآید

بیا ساقی و، طرح نو درفکن!

ای شمع رخ تو مطلع نور

یا وصل تو را نشانه بایستی

یکی مغفری خسروی بر سرش

بوی وفا ز گلبن عالم نیافت کس

بهار پرده بر انداخت روی نیکو را

سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا

دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش

اری فی‌النوم ما طالت نواها

چوکارهای جهانست جمله بی بنیاد

در عشق، فتوح چیست؟ دانی

چو نزدیک شهر سمنگان رسید

کار گیتی را نوائی مانده نیست

آورده‌ام شفیع دل زار خویش را

مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب

چه عشقست این که در دل شد؟

زآتش اندیشه جانم سوخته است

ای نسیم صبح‌دم یارم کجاست؟

بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن

وزان جایگه شاه لشکر براند

طره مفشان که غرامت بر ماست

شهسوارانی که فتح قلعه‌ی دین کرده‌اند

دلم خاک تو شد گو باش من خون می‌خورم باری

یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز

سکندر چو نامه به مادر نوشت

با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت

گرچه جانی از نظر پنهان مشو

ازان پس به کاووس گوینده گفت

فرمان ملک چه ساحری ساخت

وصیت میکنم گر بشنود ابرو کمان من

تا لوح جفا درست کردی

از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر

عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت

زمستان می رود ایام شادی پیش می‌آید

نزل عشقت جان شیرین آورم

به گودرز گفت آن زمان پهلوان

دست قبا در جهان نافه گشای آمده است

دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد

هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری

رخ تو بجز جور و خواری نداند

از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم

دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند

چو خورشید تابان برآورد پر

عشاق بجز یار سر انداز نخواهند

آن کسان کز بر آن روی بدم می گویند

روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن

سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!

دل شد از دست و نه جای سخن است

دیت از خوبرویان جست باید

گر بر در وصالت امید بار بودی

به مهر اندرون بود شاه جهان

آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست

بیداد غم از دلم بگوید

غم بنیاد آب و گل چه خوری

چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم

گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت

باد آمد و بویی ز نگارم نرسانید

امروز دو هفته است که روی تو ندیدم

ازان پس جهانجوی خسته جگر

عشق تو قضای آسمانی است

خوبان گمان مبرکه زاولاد آدمند

گفتم به ری مراد دل آسان برآورم

دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل

می‌خور که جهان حریف جوی است

گل و شکوفه همه هست و یار نیست چه سود

در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده

چو برگشت سهراب گژدهم پیر

هر که در عاشقی قدم نزده است

شبها که گرد کوی تو گردم به یک قدم

شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب

هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید

علم عشق عالی افتاده است

ای دل ز وعده‌ی کنج آن شوخ یاد کن

داد مرا روزگار مالش دست جفا

بدین داستان نیز شب برگذشت

بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت

چون بگیتی هر چه می‌آید روان خواهد گذشت

یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی

گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم

با او دلم به مهر و محبت نشانه بود

شکل مناره چو ستونی ز سنگ

فلک کژروتر است از خط ترسا

بسی برنیمد برین روزگار

طریق عشق رهبر برنتابد

آرام جانم میرود، جان را صبوری چون بود

خرمی کان فلک دهد غم دان

گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

عقل در عشق تو سرگردان بماند

آن کیست که می آید صد لشکر دل با او

نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم

چو رستم ز مازندران گشت باز

دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد

جانا به پرسش یاد کن رو زی من گم بوده را

خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم

خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود

کار عشق از وصل و هجران درگذشت

عاشق شدم و محرم اینکار ندارم

شه اختران زان زر افشان نماید

همی رفت پیش اندرون زال زر

دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند

گر ای نسیم ترا ره دهند درحرمش

ای زیر نقاب مه نموده

خاک آن بادیم کوبر آستانت بگذرد

تب دوشین در آن بت چون اثر کرد

آنکه از جان دو ستر میدارمش

چه کرده‌ام بجای تو که نیستم سزای تو

چنین گفت پس گیو با پهلوان

هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

چو کار جهان نیست جز بی‌وفایی

روز دانش به ازین بایستی

زلف مشکینت چو دامست، ای پسر

عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد

باد آمد و زان سرو خرامان خبرآورد

شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند

کنون ای سخن گوی بیدار مغز

آن زمان کو زلف را سر می‌برد

گر خاک وجودم زپس مرگ ببیزند

خود لطف بود چندان ای جان که تو داری

ما در بر وی خلق فرو بسته‌ایم باز

هر زمانی بر دلم باری رسد

ای سر از آئین وفا تافته !

دلا با عشق پیمان تازه گردان

دگر روز فرمود تا گیو و طوس

فروغ جمالت نظر برنتابد

که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا

مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم

دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد

ما نا که بگشاید دلم بندی ز گیسو باز کن

ای لعل تو پرده‌دار پروین

وزانجا سوی راه بنهاد روی

با یاد تو زهر بر شکر خندد

نگارا از من مسکین چه خیزد

اذا ما الطیر غنت فی‌الصباح

مدتی من به کام خود بودم

پیش صبا نثار کنم جان شکوفه‌وار

بس بود این که سوی خود راه دهی نسیم را

گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری

درخت برومند چون شد بلند

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

مهمی گذشت که چشمم خبر زخواب ندارد

تعاطی الکاس من شان الصبوح

خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم

دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد

لب لعلت به لطافت گرو از جان ببرد

تب‌ها کشم از هجر تو شب‌های جدائی

یکی مرد بیدار جوینده راه

آن بانوی حجله‌ی نکویی

بت نو رسیده‌ی من هوس شکار دارد

من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم

سر عشق از خرد برون باشد

دل زخم تو را سپر ندارد

شد زن مطرب به نوا پروری

تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من

ماییم و خراباتی پر باده‌ی جوشیده

با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد

تیغ بر گیر تاز سر برهم

دل روی مراد از آن ندیده است

آنرا که جام صافی صهباش می‌دهند

آوازه‌ی جمالت چون از جهان برآمد

شربت و صلت نجویم کار من خون خوردنست

خطی بر سوسن از عنبر کشیدی

جان را ستیزه‌ی تو ندارد نهایتی

وصل تو به وهم در نمی‌آید

تر کن من دی سخن به ره می گفت

چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم

عشق را پا و سر پدید نشد

دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد

قدری بخند و ازرخ قمری نمای ما را!

پشت پایی زد خرد را روی تو

دل از ما بر گرفتی، یاد می‌دار

دل از آن راحت جان نشکیبد

ور هوس مثنویت در دل ست

در عشق ز تیغ و سر نیندیشم

جهان از باد نوروزی جوان شد

لب جانان دوای جان بخشد

ما درین شهر پای بند توایم

ای دل ای دل هلاک تن کردی

شیرین‌تر از دلدار من دلدار نتوان یافتن

دل سکه‌ی عشق می نگرداند

دل ز تن بردی و درجانی هنوز

ما انصف ندمانی لو انکر ادمانی

آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد

دلا دیده‌ی دوربین برگشای!

سرو منی و ازدل بستان خودت خوانم

رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن

زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی

دل از آن دلستان به کس نرسد

آنکه دلم شیفته‌ی روی اوست

گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام

مرا گر ز وصل تو رنگی برآید

عشق تو دست از میان کار برآورد

روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب

هدیه‌ی پای تو زر بایستی

ای ز سودای تو در هر گوشه‌ای آواره من

تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمی‌تابد

درشهر فتنه‌یی شد می‌دانم از که باشد

صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب

بی تو دل من دمی قرار نگیرد

چه روح افزا و راحت باری ای باد

دل ز تو بی‌غم نتوانیم کرد

گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی

ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من

چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد

باز آمد آنکه سوخته‌ی اوست ؟ جان من

در عشق داستانم و بر تو به نیم جو

کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟

دل نام تو بر نگین نویسد

ای صبا بوسه زن ز من در او را

خاک بغداد در آب بصرم بایستی

او را که در سماع سخن نیست حالتی

خسته‌ام نیک از بد ایام خویش

جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند

بسته‌ی زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او

چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند

فراقت ز خون‌ریز من در نماند

بشگفت گل در بوستان آن غنچه‌ی خندان کجا؟

ما دل به دست مهر تو زان باز داده‌ایم

کردم اندیشه تاکنون باری

آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد

بیا کز رفتنت جانم خراب است

هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزی

من چو همین حرف الف دیده‌ام

دل بسته‌ی زلف تو شد از من چه نویسد

چه اقبالست این یارب که دولت داده‌ای ما را

شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این

تخت شاهی دارد آن ترک ختن

اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند

دل من رفت نتوان یافت بازش

دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی

روز وداع گریه نه در حد دیده بود

دلم آخر به وصالش برسد

دزدانه در آمد از درم دوش

گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی

سر زلفت چو در جولان بیاید

گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را

ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو

نه پیش ازین من بیگانه آشنای تو بودم؟

دل دادم و کار برنیامد

باد بازآمد و بوی گل وریحان آورد

ای دیده ره ز ظلمت غم چون برون بری

ضرورت خود یقینست این و آن را

مرا غم تو به خمار خانه باز آورد

لب از تو وز شکر پیمانه‌یی چند

چه کردم کاستین بر من فشاندی

ز دور ار ترا ناتوانی ببیند

کیست که در کوی تو فتنه‌ی روی نیست

ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد

راحت از راه دل چنان برخاست

ای خرمن گل خوشه‌چین پیش تن و اندام تو

شور عشق تو در جهان افتاد

شاه به رویش چو نظر کرد چست

دارم سر آنکه سر برآرم

نیست عیب ار دوست می‌دارم منش

عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

کس آمد به ماهوی سوری بگفت

ما از عراق جان غم آلود می‌بریم

ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی

تا مرا عشق یار غار افتاد

یارب غم آن سرو خرامان به که گویم ؟

قم بکرة و خذها با کورة الحیات

هر زمان آشفته‌دل نامم کند

نقش تو خیال برنتابد

جعد مرغولت که در هربند او صد حلقه است

دلم دردمند است باری برافکن

عشق را فرسوده‌ای باید چو من

روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند

ای دل غمین مباش که جانان رسیدنی است

تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم

اگر نوبهاری ببینیم باز

زین وجودت به جان خلاص دهند

خطی که بر سمن آن گل عذار بنویسد

ناز جنگ‌آمیز جانان برنتابد هر دلی

ای بر فلک از رخ علم نور کشیده

روزم به نیابت شب آمد

نی پای آنکه از سرکویت سفر کنم

یارب لیل مظلم قد قلت یارب ارحم

بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد

گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب

دیوانه میکنی دل و جان خراب را

خاکم که مرا منی نیابی

همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای

ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند

مست من چون باده نوشی جرعه برمن بریز

ز باغ عافیت بوئی ندارم

یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر

ز خوبان جز جفاکاری نیاید

نگارا صحبت از اغیار بگسل

زنگ دل از آب روی شستیم

نمی‌یابم برت چندان مجالی

خار غم تو گل طرب دارد

تن پاکت که زیر پیرهن است

ای راحت جان‌ها به تو، آرام جان کیستی

ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم

زهر با یاد تو شکر گردد

ای که عمر از پی‌سودای تو دادیم بباد

جان از تنم برآید چون از درم درآئی

جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟

عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

دی می‌گذشت و سوی او دلها روان ازهر طرف

این پرده کاسمان جلال آستان اوست

هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید

آن را که غم‌گسار تو باشی چه غم خورد

کرد چوره در سرطان آفتاب

شوریده کرد ما را عشق پری جمالی

دلبرا، روز جدایی یاد ما می‌کرده‌ای

آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود

رفته و باز آمده در یک زمان

دل نداند تو را چنان که توئی

هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد

رخ به زلف سیاه می‌پوشد

نام سرچشمه‌ی حیوان چه بری با دهنش

تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن

اگر با عقل داری آشنایی

آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد

لشکر اسلام که آنجا رسید

ای رای تو صیقل اختران را

تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم

آنچه عشق دوست با من می‌کند

مرا کاریست مشکل با دلی خویش

آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من

ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی

عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند

چو نام تو در نامه‌یی دیده‌ام

دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است

پرسش خسته‌ای روا باشد

نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید

این جفا کاریت نو به نو است

دشوار عشق بر دلم آسان نمی‌کنی

تا به کنون پرده‌نشین بود یار

این عشق آتشینم دود از جهان برآرد

سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا

مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

صبح چون جیب آسمان بگشاد

بهر گشاد عالمی بگشا ز زلف خود خمی

مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا

گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی

آن دم که صبح بینش من بال برگشاد

روز چو آخر شد و گرما گذشت

از تف دل آتشین دهانم

عشق همان به که به زاری بود

زان بخششی که بر در عالم شد

مسجد جامع که ز فیض اله

ما پیشکش تو جان فرستیم

دل من دردمند تست درمانش نمی‌سازی

آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا

ای دل به جفات جان نهاده

آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود

عافیت کس نشان دهد؟ ندهد

از درشه با همه شرمندگی

الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم

ای رشک گل تازه رخ چون سمن تو

دل ز گیتی وفاجویی ندارد

آمدی باز و به نظاره برون آمد دل

هر زمان بر جان من باری نهی

فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد

بادشه شرق، که آن مژده یافت

زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب

ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته

آمد نفس صبح و سلامت نرسانید

گر چه ز خوی نازکت سوخته گشت جان من

دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب

گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم

آن کو چو تو دلربای دارد

بی معرفی سخن مسلسل چکنم

رخت تمنای دل بر در عشاق نه

روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته

از هستی خود که یاد دارم

تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت

از روی تو فروزد شمع سرای عیسی

ای به خار هجر ما را سفته دل

چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید

گل ز رخساره‌ی تو بی آبست

تو را در دوستی رائی نمی‌بینم، نمی‌بینم

به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی

با درد تو کس منت مرهم نپذیرد

رسید دوش ندایی از ین بلند رواق

خوش خوش از عشق تو جانی می‌کنم

امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش

پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشه‌وار

خوش خلعتی است جسم ولی استوار نیست

ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من

جور دیدم، تا بدید آن خسرو خوبان که؟ من

حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار

هر کس آنجا که می و شاهد و گلشن آنجاست

جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ

هر نقش که پیش آید گویم: مگر او باشد

آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر

ای رفته و ترک من بد نام گرفته

گرنه تو ای زود سیر تشنه‌ی خون منی

چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی

سرهای سراندازان در پای تو اولی‌تر

برگ زیرآمد و برگ گل و گلزار برفت

مرا تا جان بود جانان تو باشی

هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر

فتاده‌ام به طلسم کشاکش تقدیر

جوان و پیر که در بند مال و فرزندند

چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی

در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای

عقل ما سلطان جان می‌خواندش

نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی

دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی

آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم

چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش

عاشق و دیوانه‌ام سلسله یار کو

می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند

چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟

نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم

کسی که دل زخم زلف او برون آرد

به خرد راه عشق می‌پوئی

صد بار ز مهرت ار بمیرم

از دهر غدر پیشه وفائی نیافتم

ترا جان گفتم ای دلبر تو دانی

دیده در کار لب و خالش کنم

شاد گردم که هر به ایامی

از گشت چرخ کار به سامان نیافتم

مرا داغ تو بر جان یادگار است

چه کرد این بنده جز آزاد مردی

صفات قلندر نشان برنگیرد

با بخت در عتابم و با روزگار هم

هر کرا کن مکن و هوش و خرد در کار است

از گلستان وصل نسیمی شنیده‌ام

کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته

در سینه نفس چنان شکستم

شب من سیه شد از غم مه من کجات جویم

از عشق دوست بین که چه آمد به روی من

چون ساعدت مساعد آنست رشته‌ایم

چه نشینم که فتنه بر پای است

شب ! وفتاد و غمت باز کار خواهد کرد

دست از دو جهان کشیده خواهم

چو آتشست به گرمی هوای تابستان

ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم

با لای تست این پیش من یا سرو بستانیست این

افدی بنفس من بدت فی‌المهد عنی غافله

عنایتیست خدا را به حال ما امروز

گر به عیار کسان از همه کس کمتریم

ستمگری که دلم شاد نیست جز به غمش

صبح است کمانکش اختران را

خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

تا چند ستم رسیده باشم

شمشیر کین باز آن صنم برقصه دلها می کشد

دلا زارت برون نتوان نهادن

هر که در حلقه‌ی زلف تو گرفتار بماند

نماند اهل رنگی که من داشتم

ای شه‌ی مشرق شده چون آفتاب

ز بدخوئی دمی خو وانکردی

ای ترک، دل ما را خوش‌دار به جان تو

گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم

گر نه کمند بلاست بر دل عشاق تو

طفلی هنوز بسته‌ی گهواره‌ی فنا

غیر ازو هر چه هست بازی بود

چنین گفت دانشور روم و روس

شبی در کوی آن مه روی رفتم

خیال روی توام غم‌گسار و روی تو نه

آن سرو سهی چه نام دارد؟

بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر

جوهری شام به سودا گری

به کوی عشق تو جان در میان راه نهم

گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم

چنین داد داننده، داد سخن

باز بوی گل مرا دیوانه کرد

ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی

سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست

دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند

به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد

بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت

گر خود سخن ز زهره و از ماد بشنوم

ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته

عالمی را به فراق رخ خود می‌سوزی

سیاح حدود این ولایت

جان تشنگی از شربت عناب تو دارد

دوست داری که دوستدار کشی

هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد

منم آن کز طرب غمین باشم

نرگس مست تو خواب آلودست

از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما

ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده

کرد چون دانا حکیم نیک‌خواه

سبزه همان وگل و صحرا همان

دل به سودای بتان دربسته‌ام

نازنین، عیب نباشد، که کند ناز، ای دل

باشد اندر دار و گیر روز و شب

ببستی چشم من ز افسون زبان هم

ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم

هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی

پیش سوداییان تخت جلال

چون دل شب حامله‌ی مهر گشت

ای قوم الغیاث که کار اوفتاده‌ایم

نه به اندازه‌ی خود یار گزیدی، ای دل

چو یوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

نمی‌داند مه نامهربانم

نام تو چون بر زبان می‌آیدم

ای داده بر وی تو قمر داو تمامی

ای گرو کرده زبان را به دروغ!

ای آرزوی دل شکسته

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند

بباد صبا گفتم از شوق دوش

قافیه‌سنجان چو در دل زنند

از دوری خود جانا حال دل من بشنو

صبح تا آستین برافشانده است

ازین گفتن، خدایا، شرم دارم

بسم الله الرحمن الرحیم

مستی او مایه‌ی هشیاریش

مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند

هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند

بوتراب آن گهر بحر شرف

آتش اندر آب هرگز دیده‌ای

خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی

از تو میسر نشد کنار گرفتن

ای ز گلزار سخن یافته بوی!

روی ای صبا و سلامم به دلنواز رسان

ای ترک دلستان ز شبستان کیستی

از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند

شهریاری بود در یونان زمین

ای باد صبح‌دم خبر آشنا بیار

هست به دور تو عقل نام شکسته

آن گل سوریست در کلاله نهفته

چو دولت‌گیر شد دام زلیخا

که می آید چنین یارب مگر مه بر زمین آمد

کاشکی جز تو کسی داشتمی

دی ره می‌خانه باز یافته بودم

نقش شفانامه‌ی عیسی‌ست این

در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا

گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشانده‌اند

چمن پر گهر شد ز باران ژاله

بود یکی شاه که در ملک و مال

ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم

صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند

گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز

خوش است از بخردان این نکته گفتن

بیکار دلی باشد کو را نبود دردی

به صفت، عاشق جمال توایم

به نام آنکه ما را نام بخشید

رونق ایام جوانی‌ست عشق

چرخ نداند در و دیوار کس

چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند

دل از فراق شما دردمند خواهد بود

سخن دیباچه‌ی دیوان عشق است

دلم برون شد از غمت غمت زدل برون نشد

درآ کز یک نظر جان تازه کردی

هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی

این محیط کرم‌ات عرش صدف!

من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها

طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند

دل سرمست من آن نیست که باهوش آید

چون سلامان را شد اسباب جمال

من آن ترک طناز را می شناسم

مرا صبح دم شاهد جان نماید

نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان

شحنه‌ای گفت که عیاری را

عاشق سوخته دل زنده به جان دگر است

دوش بر گردون رنگی دگر آمیخته‌اند

روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود

جامی! از شعر و شاعری بازآی!

سالها خون خورده‌ام ازبخت بی سامان خویش

بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد

هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی

دامت آثارک، ای طرفه قلم!

دل در هوایت ای بت عیار جان دهد

آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد

به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم

دلا تا کی درین کاخ مجازی

چو ماهوی دل را برآورد گرد

نوروز برقع از رخ زیبا برافکند

قومی که ره به عالم تحقیق می‌برند

چو از مصر آمد آن مرد خردمند

دل‌بران مهرنمایند و وفا نیز کنند

کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی

من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق

دل نیست که در روی غم دلدار نگنجد

صفتی است حسن او را که به وهم در نیاید

ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی

ای دل اهل ارادت به تو شاد!

ای بوده در قفای تو دایم دعای من

صبح چون زلف شب براندازد

دگر رخت ازین خانه بر در نهادم

چو با آن کشته‌ی سودای یوسف

ستمی کز تو کشد مرد ستم نتوان گفت

دل به سودای تو سر اندازد

به خرابات گذارم ندهند از خامی

ای صفت خاص تو واجب به ذات!

جانب سایه شده مردم روان

گردون نقاب صبح به عمدا برافکند

ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیده‌ایم

«ای پسر ملک جهان جاوید نیست

خوش بود باده‌ی گلرنگ در ایام بهار

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند

باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای

سخن پرداز این کاشانه‌ی راز

هر شب از شوق جامه پاره کنم

الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند

سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل

ولی اول جمال خود بیاراست

مشک براطراف مه آورده‌ای

نه به دولت نظری خواهم داشت

ای از عرب و از عجمت مثل نزاده

ای حیات دل هر زنده دلی

کرد چو ره در سرطان آفتاب

شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست

ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟

چون سنائی شه اقلیم سخن

پیل چو کوهی که بود بی‌سکون

در صبوح آن راح ریحانی بخواه

جوانی خار کن بر خار می‌خفت

روز بهان فارس میدان عشق

ساخته از حکمت کار آگهان

این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی

دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند

عزیز آمد به فر شهریاری

گرم‌ترین کارگزاران خوان

راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب

باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟

ای درین خوابگه بی‌خبران!

رخش طلب کرد شه کام گار

شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست

منازل سفرت پیش دیده می‌آرم

ای پر از فیض وجود تو جهان!

تو می روی و به نظاره‌ی تو چشم جهانی

عتاب رنگ به من نامه‌ای فرستادی

به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو

شاهد خلوتگه غیب از نخست

کزپدر اول برسانش سلام

دلم غارتیدی ز بس ترک‌تازی

چون عشق در آید، قدم سر بنماند

ای ز بس بار تو انبوه شده،

گفت به حاجب که بشه باز پوی

ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا

تا ندانی ز جسم و جان مردن

زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی

بیره تنبول که صد برگ بست

یک زبان داری و صد عشوه‌گری

دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر

چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین

گر چه پدر بر سر تختش کشید

خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد

دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله

ز مادر هر که دولتمند زاید

گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل

رستم و بهرام را بهم چه مصاف است

در هر ولایتی ز شرف نام ما رود

چو پا بر دامن صحرا نهادند

امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت

در یک سخن آن همه عتیبش بین

باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی

صادقی را غم شبگیر گرفت

شه به چنین وقت برآهنگ می

صبح خیزان کاستین بر آسمان افشانده‌اند

کسی که چشمه‌ی چشمش چنین ز گریه بجوشد

چون سلامان با همه حلم و وقار

در وسط ماه ربیع نخست

یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

ای که از طبع فرومایه‌ی خویش

من که به حکم تو درین کارگاه

تا بیش دل خراب داری

تا دل مجروح من عاشق زار تو شد

چون به تدبیر حکیم نامدار

پیش رو کوکبه انبیاء

شب روان در صبح صادق کعبه‌ی جان دیده‌اند

نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی

زنده‌دلی از صف افسردگان

برو ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را

بر دیده ره خیال بستی

هر چه گویم من، ای دبیر، امروز

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت

آخر نگاهی بر حال ما کن

عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا

عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده

زاغی از آنجا که فراغی گزید

یاری دل ما به رایگان برد

ز من گسستی و با دیگران بپیوستی

تیر از کمان به من اندازد

ای رهائی ده هر بیهوشی!

آب در از تاج و قبا و کمر

ای جفت دل من از تو فردم

ای در دل من چو جان کجایی؟

هر کجا از عشق جانی در هم است

تیغ خوش و تیغ زبان ناخوش است

باز از کرشمه زخمه‌ی نو در فزوده‌ای

دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند

بسته به صد مهر بر اطراف شط

خسرو من! بگذر از بن گفتگوی

جانا ز سر مهر تو گشتن نتوانم

چون یاد کنم طبع طربناک ترا

ای رقم کرده‌ی تو حرف گناه!

حضرت دهلی کنف دین و داد

باز از نوای دلبری سازی دگرگون می‌زنی

پسته‌ی آن ماه مروارید گوش

ای دلت شاه سراپرده‌ی عشق

چنین تا به بیژن رسید آگهی

تا خیال کعبه نقش دیده‌ی جان دیده‌اند

ای که دیگر بی‌گناه از من عنان پیچیده‌ای

پور عمران به دلی غرقه‌ی نور

حمد خداوند سرایم نخست

گویم همه دل منی و جانی

ما نور چشم مادر این خاک تیره‌ایم

در رهی می‌گذشت پیغمبر

دل باز سوی آن بت خو چه می‌دود

دل بشد از دست دوست را به چه جویم

مرا جویی و از من دور مانی

چون پدر روی سلامان را بدید

ور غزلت یاد جوانی دهد

ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده

تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم

یوسف کنعان چو به مصر آرمید

عمر به پایان رسید در هوس روی دوست

ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی

مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

ای به یادت تازه جان عاشقان!

آنچه زسر جوش دل نقشبند

درد دل گویم از نهان بشنو

چو دل شد زان او هرگز نمیرد

بعد شش سال، معتمر، یا هفت

سرآن قامت چون سرو روان خواهم گشت

صید توام فکندی و در خون گذاشتی

من که باشم؟ در زیان افتاده‌ای

ای قوی ربقه‌ی اخلاص به تو

گرمی دل نیست چو حاصل مرا

دل را به غم تو باز بستیم

ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد

چمن پیرای باغ این حکایت

باش به کامم که به کام توام

این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم

یاران و دوستداران جمعند و جام گردان

چون سلامان مایل ابسال شد

خنده را سوختن جان من آموخته‌ای

ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه

گر چه در پای هوی و هوست می‌میرم

چنین زد خامه نقش این فسانه

شب چو وداع مه و سیاه کرد

تا حلقه‌های بهم برشکسته‌ای

عاشقی، خیز و حلقه بر در زن

سه روز آن ماه در چه بود تا شب

رفت آنکه چشم راحت خوش می‌غنود ما را

برون از جهان تکیه جایی طلب کن

مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند

عزیز مصر چون افگند سایه

در کمر سنگ میان دو کوه

باده‌ی گلگون مرا و طلعت سلمی

زمستان ز مستان نبیند زبونی

درین نوبتگه صورت پرستی

شبها که گرد کوی تو گردم به یکقدم

از دم جان بخش نی‌دل را صفائی میرسد

همیشه تا تن من برقرار خواهد بود

چون سلامان هفته‌ای محمل براند

ای باد برقع برفگن آن روی آتش‌ناک را

پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد

بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن

ضعف پیری قوت طبعم شکست

دل بی‌عشق را من دل نگویم

مردم به عیش و شادی و من در بلای قرض

با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟

بود در جود و سخا دریا کفی

چون بسخن رفت بسی داوری

ای شکوهت خیمه بر بالای هفت اختر زده

دوست با کاروان کن فیکون

نقش سراپرده‌ی شاهی‌ست حسن

ایزد که به زلفت شکن و تاب نهاد

بتی فرخ رخی فرخنده رائی

من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم

جامی این پرده‌سرایی تا چند؟

چند گهم بود به دل این خیال

ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت

دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران

شیر خدا شاه ولایت علی

برقع برافگن ای پری حسن بلاانگیز را

من کیم زاری نزار افتاده‌ئی

دلی که با سر زلف تو آشنا باشد

زلیخا داشت از دل بر جگر داغ

تا به سریر عرب آن جسم نشست

منگر به حدیث خرقه پوشان

در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله

صبحدم چون شاه این نیلی تتق

سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد

قصد آن زلفین سرکش کرده‌ام

دو هفته‌ی دگر از بوی باد مشک فروش

شبی یوسف به پیش چشم یعقوب

دل من به جانانی آویختست

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود

گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی

دبیر خامه ز استاد کهن زاد

دیده که نادیده‌ی دیدار تست

ای دل اگر دیو نی ملک سلیمان چکنی

معراج ما به روح و روان بود صبح دم

باشد اندر صورت هر قصه‌ای

سر در خمار شب به کنار که بوده‌ای ؟

نماند هیچ کریمی که پای خاطر من

دشمن دون گر نگفتی حال من

ای درین کارگه هوش‌ربای

چو بشنید ماهوی بیدادگر

ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند

مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟

والی مصر ولایت، ذوالنون

گر خود سخن ززهره و از ما بشنوم

بساز چاره‌ی این دردمند بیچاره

به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو

چو فرمان یافت یوسف از خداوند

پنج طرف چتر چو مهر سپهر

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

نمی‌بینم بت خود را، نمی‌دانم کجا باشد؟

دلی کز دلبری ناشاد باشد

تعالی‌الله چه دولت داشتم دوش

در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد

تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟

آن عرابی به شتر قانع و شیر

ای ز نسب گشته سزای سریر

صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصار

تا کی از هجر تو بی‌خواب و خورم باید بود؟

دل فارغ ز درد عشق، دل نیست

با علم فتح دران راه دور

عبید این حرص مال و جاه تاکی

به بوی وصل بودم شادمانه

صانع بیچون چو عالم آفرید

آهوی مشکین و سرش باد شاخ

ای کاخ روح‌پرور و ای قصر دلگشای

کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز

می‌شد اندر حشم حشمت و جاه

مردم او جمله فرشته سرشت

الهی دل بلا بی دل بلا بی

ز چشم سوکوار اشکی چو باران

زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل

ز هجرش بس که در خود گم شدم آگاهیم نبود

ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی

خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند

هست یکی نیمه‌ی عمر تو روز

جان من از بی‌دلان آخر گهی یادی بکن

خم ابروی ا و در جان فزائی

تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟

حاتم آن بحر جود و کان عطا

بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت

گرم عنایت او در بروی بگشاید

سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید

ای درین دامگه وهم و خیال

عود قماری که همی داد دود

جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست

چو بشنید این سخن، بر زاری او

چون سلامان شد حریف ابسال را

امشب سوی دوست راه گیریم

بفیروزی در این قصر همایون

آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود

چون سلامان گشت تسلیم حکیم

رخی که برکف پای تو سیم تن مالم

یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد

به گل گفتند: بلبل بس حقیرست

ای به سرت افسر فرماندهی!

من ز پی شرم خداوند خویش

دوش اشگم سر به جیحون میکشید

باد بویی از دو زلفت وام کرد

چنین گفت آن سخن‌دان سخن‌سنج

باده نوشین به صفا خواست کرد

دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست

زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسه‌ای

زنگی‌ای روی چون در دوزخ

قبا و پیرهن او که می‌رسد به تنش

شاید آنزلف شکن بر شکن ار می‌شکنی

دوشم از وصل کار چون زر بود

درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین

چو بیژن سپه را همه راست کرد

برآمد ماهم از میدان سواره

جهد بکن تا که به جایی رسی

بود در عهد بوعلی سینا

ذوق خرد نجویم کز غمکشان عشقم

ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی

گلت بنده گردید و شمشاد نیز

زلیخا بود یوسف را ندیده

سیم خیال تو بس با قمر چکار مرا؟

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد

داشت غوکی به لب بحر وطن

فلک با کس دل یکتا ندارد

نخستین روز کاین چشم بلاکش

اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم

الهی غنچه‌ی امید بگشای!

ای زلف تو دام دل دانا و خردمند

از مشک سوده دام بر آتش نهاده‌ئی

با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی

کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟

برگ ریز آمد و برگ گل و گلزار برفت

همیشه تا سپر مهر زرفشان باشد

دیریست که یار ما نمی‌آید

پیشترین نغمه‌ی باغ سخن

ای دل علم به ملک قناعت بلند کن

میرسد نوروز عید و میدهد بوی بهار

ای خواجه، چه آوردی زین خانه بدر بودن؟

از کمانداران خاص اندر زمان

در شب هجر که از روز قیامت بتر است

چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی

عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند

سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه

ناز کم کن که نکویی به کسی دیر نماند

در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی

مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن

سعدی آن بلبل «شیراز سخن»

جان برلب است عاشق بخت آزمای را

ای از حیای لعل لبت آب گشته می

نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر

حمد ایزد نه کار توست، ای دل!

شکر گویم که به توفیق خداوند جهان

باز ترک عهد و پیمان کرده بود

بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!

زلیخا گرچه عشق آشفت حالش

یافت خبر خسرو مشرق پناه

هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد

باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم

بود مردانه‌زنی در موصل

تن ز غنیمت به هزیمت سپرد

بیش از این از ملک هر سالی مرا

ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده

شبانگه کز سواد شعر گلریز

دردیده چه کار آید این اشک چو بارانم

هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم

او همانا نابه‌ی شبهای من نشنیده باشد

چو از دستان آن ببریده‌دستان

دل بازبهوش آمد جانان که می‌آید؟

تا فلک را میسر است مدار

لاف دانش می‌زنی، خود را نمی‌دانی چه سود؟

زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت

آمد بهار و سرو برآراست قامتی

نه عهد کرده‌ئی آخر که قصد ما نکنی

دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند

بحمدالله که بر رغم زمانه

امروز باز شکل دگر گشت یار من

ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه

زهی! گرد جهان سر گشته از من

ای خاک تو تاج سربلندان!

دوش می‌رفت وآه می‌کردم

ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست

در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند

تاریخ‌نویس عشقبازان

سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست

گرد ماه از مشک چنبر کرده‌ئی

آشنایی جمله را، با من چرا بیگانه‌ای؟

چون عیسی صبح، دم برآورد

در چمن جان من سرو خرامان یکی است

پری رخا منه از دست یکزمان شیشه

گفتم: که: بی‌وصال تو ما را به سر شود

عنوان‌کش این صحیفه‌ی درد

ای فراق تو یار دیرینه

زلفت به پریشانی دل برد به پیشانی

ای ز گل سوری دهنت غنچه نمایی

سر فتنه‌ی نیکوان آفاق

باد! همه وقت، به شادی و ناز

دارم بتی به چهره‌ی صد ماه و آفتاب

تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم

مسکین پدرش خبر چو ز آن یافت

هنگام گلست باده باید

ز تو با بتو راز گویم بزبان بیزبانی

مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی

چو دل با دلبری آرام گیرد

ای بر سر خوبان جهان سر چشمت

سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ

هوست معتکف خانه‌ی خمارم کرد

چو یوسف شد به خوبی گرم‌بازار

به باغ سایه‌ی بیدست و آب در سایه

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

ای مکان تو از مکان بیرون

کی پرده‌ی عاشقی شود ساز

مهر بگشای لعل میگون را

مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی

نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود

خارکش پیری با دلق درشت

ز عشقت بی‌قرارم با که گویم

ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی

غلامی میکنم تا زنده باشم

چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب

داد جوابی ادب آمیخته

خجسته بارگه پادشاه هفت اقلیم

جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟

نسازد عشق را کنج سلامت

چون هنر مرغ فراوان شود

دل همان به که گرفتار هوائی باشد

زود شود باز بسته‌ی تو

بود در دل چنان، که این دفتر

ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود

خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک

نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم

«دیده‌ی اقبال من روشن به توست

بس که خوشدل با غم شبهای در خویش را

از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم

ترا رسد گره مشک بر قمر بستن

به حکم آنکه امت‌پروری را

گر سر زلف تو از باد پریشان نشود

ترک سر مستم که ساغر میگرفت

روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم

به نام آنکه نامش حرز جان‌هاست

عمری در آرزوی تو رفتست و می‌رود

دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد

ای نافه‌ی چینی ز سر زلف تو بویی

شبی خوش همچو صبح زندگانی

باغمت شادی جهان هوس است

از لب شیرین چون شکر نبات آورده‌ئی

یار آن کسی بود که به کارت نگه کند

پیری از نور هدا بیگانه

یارب که داد آینه آن بت پرست را

خرامنده سروی به رخ گلستانی

سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟

حسدورزان یوسف بامدادان

بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها

خوشوقت عاشقی که دمی یاریار اوست

ای رخت خرم و دهانت خوش

ای به زبان نکته گذار آمده!

دانم ای دوست که در خانه شرابت باشد

مرا قرض هست و دگر هیچ نیست

چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم

بود در مرو شاه جان زالی

از کجا مست آمدی ای مه که غارت شد نماز

چه کرده‌ام که بیکبارم از نظر بفکندی

اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه

کرشمه‌های سر زلف در بنا گوشش

در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی

زهی! حسن ترا گل خاک کویی

زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش

زهی ملک خوش چون دو سلطان یکی شد

دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی

رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد

شب که زد تیرگی مهره‌ی گل

عشق آمد و گرد فتنه بر جایم ریخت

دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود

ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه

چشم بر پرده‌ی امل منهید

نامه تمام گشت ، به جانان که می‌برد؟

ای لاله زار آتش روی تو آب روی

ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟

هر صبح پای صبر به دامن درآورم

شفاعت آمدم ای دوست دیده‌ی خود را

شبی شوقم شبیخون بر سر آورد

زنهار خوارگان را زنهار خوار دار

بیدقی مدح شاه می‌گوید

هر سخن کان نیست قرآن با حدیث مصطفی

رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت

آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟

با آنکه به موی مانم از غم

ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری

گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی

از تو مرا تا به کی بی‌سر و سامان شدن؟

صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار

تو مرا گر پیاده‌ام منکوه

تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی

نه آخر دل من خراب از تو شد؟

تا درد و محنت است در این تنگنای خاک

مقبلی آنکه روز و شب ادبار

چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی

شب می‌بینم اندر خواب و می‌گویم: وصالست این

کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان

ای تیغ تو ملک عجم گرفته

ما که رندان کیسه پردازیم

تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد

در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر

رتبت و تمیکن صدر موئتمن

ای از گل رخسار تو خون در دل لاله

عارت آمد که دمی قصه‌ی ما گوش کنی؟

رخسار صبح را نگر از برقع زرش

آمد به سلامت بر من ترک من از راه

کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی

زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل

صبح وارم کفتابی در نهان آورده‌ام

ای کریمی که در عطا دادن

مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند

اگر هزار یکی زان جمال داشتمی

مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبح‌دم

کرا عقل باشد زبر دست شهوت

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد

دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش

طفلی و طفیل توست آدم

از آن سپس که به تعریض یک دوبارم رفت

این چه بویست ای صبا از مرغزار آورده‌ئی

دلها بربودند و برفتند سواران

صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید

آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی

وقت آن شد که کار دریابیم

آن کس که دلیش بوده باشد

ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید

روز را رایگان ز دست مده

صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک

چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی

بهر صبوح از درم مست در آمد نگار

ای ممالک را مبارک پادشاه

دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بوده‌ئی

بنده‌ی عشقیم و سالهاست که هستیم

دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش

ای سروری که کوکبه‌ی کبریات را

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

شنیدم کز هوسناکان جوانی

گرچه کان خرد مرا دانی

ای فخر کرده دین خدای از مکان تو

سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت

در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز

من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم

ای کریمی که در زمین امید

ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد

به خر گفتند: کیمخت از چه بستی؟

در پرده‌ی دل آمد دامن کشان خیالش

ای ز تیغ تو در سرافرازی

آنکه گردون فراشت و انجم کرد

دلی که در سر زلف شما همی آید

حضرت ستر معلا دیده‌ام

دوش خوابی دیده‌ام گو نیک دیدی نیک باد

ای خوشه چین سنبل پرچینت سنبله

رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی

دل ز راحت نشان نخواهد داد

از خواص سخای مجد کرم

کجا کسیکه مرا مژده‌ی چمانه دهد

نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند

از همه عالم کران خواهم گزید

ای بزرگی که جود بحر محیط

دلم زین بیش غوغا برنتابد

دل من خسته‌ی یاریست بی‌تو

ای عندلیب جان‌ها طاووس بسته زیور

به خدایی که معول به همه چیز بدوست

هیچ شکر چو آن دهان دیدی

نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند

ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم

حاجبت رگ ز دست دانستم

دی سیر برآمد دلم از روز جوانی

مباش بنده‌ی آن کز غم تو آزادست

کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار

دو عیدست ما را ز روی دو معنی

ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی

کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر

به درد دلم کاشنائی نبینم

مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفت

یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی

تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟

ای کعبه‌ی جهان گرد، وی زمزم رسن در

ای همای همتت سر بر سپهر افراخته

ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن

تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم

آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم

ما گدایان بعد از این از کار و بار آسوده‌ایم

چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن

اینک مواقف عرفات است بنگرش

به خدایی که بی‌ارادت او

ای آسمان جنیبه کش کبریای تو

به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم

سر حد بادیه است روان پاش بر سرش

نگر تا حلقه‌ی اقبال ناممکن نجنبانی

آتش اندر آب هرگز دیده‌ئی

چو پیش عاشق آمد نامه‌ی دوست

هین کز جهان علامت انصاف شد نهان

بوالحسن ای کسی که در احسان

یا حادی‌النیاق قد ذبت فی‌الفراق

گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟

حاصل عمر چه دارید خبر باز دهید

ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر

ای دوش چرخ غاشیه گردان جاه تو

ای مرغزار جانها لعل تو آب داده

ای شحنه‌ی شش جهات عالم

درخت دولت شاه عجم سر بر فلک دارد

ای صبا با بلبل خوشگوی گوی

ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم

صبح چو کام قنینه خنده برآورد

ای سراپرده‌ی سپید و سیاه

بیمن معدلت پادشاه بنده نواز

در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای

در این دامگاه ارچه همدم ندارم

گفته بودی که کاه و جو بدهم

مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست

گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید

صبح هزار عید وجود است جوهرش

گر اندک صلتی بخشد امیرت

در آن شبهای تار از بیقراری

نظری گر ز سر لطف به کارم کردی

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم

سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه

رفتم از خطه‌ی شیراز و به جان در خطرم

دیگی که پار پختم چون ناتمام بود

صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

بی روی یار صبر میسر نمی‌شود

ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟

هین که به میدان حسن رخش درافکند یار

حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری

چون در این دنیا عزیزم داشتی یارب به لطف

رخت دل بدزدد نهان شود

سر چه سنجد که هوش می‌بشود

ای شاه جهان حیه‌ی صندوق خزانت

برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی

ز لعلش بوسه‌ای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی

آن مه نو بین که آفتاب برآورد

با خاک در تو آشنایی

دوش پیری یافتم در گوشه‌ی میخانه‌ئی

دل می‌برد امشب ز من آن ماه، بگیرید

هر صبح که نو جهان ببینم

به کلاهی بزرگ کرد مرا

جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد

اگر حقایق معنی به گوش جان شنوی

ای پرده‌ی معظم بانوی روزگار

ای سروری که از گل دل قامت قلم

چو شقه‌ی شب عنبر نثار بگشایند

در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس

آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام

ای بزرگی کز آب و خاک چو تو

دی آن بت کافر بچه با چنگ و چغانه

ای به مهر تو آسمان در بند

کو دلی کانده کسارم بود و بس

صفی‌الدین موفق را چو بینی

گر آن مه در نظر بودی چه بودی

چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد

روزم فرو شد از غم، هم غم‌خواری ندارم

میر حیدر ایا که خیزد جود

مرا دلیست گرفتار خطه‌ی شیراز

برآرم دست تا رویت به غارت

غصه بندد نفس افغان چکنم؟

من به الماس طبع تا بزیم

عزم کجا کرده‌ای باز که برخاستی

بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد

آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش

خاص سلطان علاء دین اله

ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟

دست صبا برفروخت مشعله‌ی نوبهار

از در شاهی در طغرل تکین

وای بر من که روز شب شده‌ام

مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم

بی‌باغ رخت جهان مبینام

جشن عید اندرین همایون جای

منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم

این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان

بس وفا پرورد یاری داشتم

از محاق قضا برون شد ماه

سعادت روی با دین تو دارد

ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر

قحط وفاست در بنه‌ی آخر الزمان

یافت احوال جهان رونق جاویدانی

چه خوش باشد در این فرخنده ایوان

نشاید در تو پیوستن به یاری

زین بیش آبروی نریزم برای نان

شاها صبوح فتح و ظفر کن شراب خواه

شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن

آفتاب سخا حمیدالدین

میپزد باز سرم بیهده سودای دگر

بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی

ضمان‌دار سلامت شد دل من

ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطف

زهی لعل لبت درج لالی

غافل چرایی؟ جانا، ز دردم

رهروم مقصد امکان به خراسان یابم

ای جهانی پر از مکارم تو

دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست

دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی

الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان

صاحبا ماجرای دشمن تو

ای دل ز اهل و اولاد دیگر مکش ملامه

اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند

نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان

شمس بی نور و خواجه‌ی بی‌اصل

تا زمان برقرار خواهد بود

گر چه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟

ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان

درآمد موکب عید همایون

پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی

آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم

ناگذران دل است نوبت غم داشتن

ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکل

دلا در عشق تو صد دفترستم

ساقیا، خیز و یک دو جام بده

بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار

ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری

تشنه‌ام تا بکی آخر بده آبی ساقی

ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل

تا نفخات ربیع صور دمید از دهان

چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن

جان پرورم گهی که تو جانان من شوی

گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟

عیدی است فتنه‌زا ز هلال معنبرش

ای ز کلک توراست کار جهان

گر آن مه را وفا بودی چه بودی

بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد

عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هین

گره عهد آسمان سست است

دولت قرین دولت صاحبقران ماست

بر در می‌خانه این غلغل و آن طنطنه

غارت دل می‌کنی شرط وفا نیست این

ای قبله‌ی کوی خاکی و آبی

بیش از این بد عهد و پیمانی مکن

دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید

تا رقم حسن تو زد آسمان

ای برده ز شاهان سبق شاهی

تجلت من سمات الامانی

دور مرو، دور مرو، یار ببین، یار ببین

از همه عالم شده‌ام بر کران

بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست

کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی

چو بر سفینه‌ی دل نقش صورت تو نبشتم

شاعر ساحر منم اندر جهان

چون بهاء الدین اعز را شاخ عزت بارور شد

جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست

نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟

گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم

نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی

ساقی بیار باده‌ی و پر کن بیاد عید

من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام

کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این

چار شهرست خراسان را در چارطرف

خدایا دارم از لطف تو امید

شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت

ای نایب عیسی از دو مرجان

حبذا بخت مساعد که سوی حضرت شاه

دمید باد دلاویز و بوی جان آورد

باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟

اکنون که گشاد گل گریبان

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی

خم ابروی او در جانفزائی

به نام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران

یعقوب دلم، ندیم احزان

نزد طبیب عقل مبارک قدم شدم

چون ز بهر فال بگشائی کتاب

بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم

نکهت حور است یا هوای صفاهان

گفتم چو لطف بار خدایم قبول کرد

خوش بود گر تو یار ما باشی

ز جام عاشقی مستم دگر بار

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان

جریده‌ایست نهاد سیه سپید جهان

ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی

بیا، که صفه‌ی ما بوریای میکده بس

دیده بانان این کبود حصار

دیده‌ی جان بوعلی سینا

لعل نوشینش چو خندان میشود

ای ماه و مشتری ز جمالت قرینه‌ای

عافیت را نشان نمی‌یابم

دی گفت به طنز نجم قوال

بتا تا زار چون تو دلبرستم

باز پیوند، که دوری به نهایت برسید

صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش

ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته

باز هر چند که در دست شهان دارد جای

رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی

صبح‌دم چون کله بندد آه دود آسای من

تابش رای سایه‌ی یزدان

گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

دل من فتنه شد بر یار دیگر

به دل در خواص بقا می‌گریزم

با یکی مردک کناس همی گفتم دی

حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست

ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم

شاها بدان خدای که بر دست قدرتش

چه خوش باشد دمی با دوستداری

فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند

الصبوح الصبوح کامد کار

ای خداوندی که درمعراج قدر و منزلت

باز به صحرا رسید کوکبه‌ی نوبهار

دوستی با دشمنان ما مکن

جام طرب کش که صبح کام برآمد

حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری

جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد

دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد

من صید آنکه کعبه‌ی جان‌هاست منظرش

ای جهان را عدل تو آراسته

به سر ماه فکنده طیلسانی

کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده

ای قبله‌ی جان کجات جویم

ای صدر نایبی به ولایت فرست زود

از شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند

هر که آن قامت و بالای بلندش باشد

صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر

صاحبا رای رفیعت که به معیار خرد

پس از عمری که دل خونابه میخورد

عاشقان درد کش را دردی می‌خانه ده

چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر

به خدایی که روز را دامن

دلا باز آشفته کاری مکن

ناله‌ی بلبل شوریده به جایی برسید

ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق

دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا

چمن دل بردن آیین میکند باز

ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی

از آن قبل که سر عالم بقا دارم

شادمانی گزین و نیک خویی

تبسمت الزهر والمزن باک

من همان داغ محبت که تو دیدی دارم

هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت

هرکه سعی بد کند در حق خلق

باد صبا جیب سمن برگشاد

شنیدم حاجییی احرام بسته

چو دست قدرت خراط حقه‌ی مینا

قدر می‌خواست تا کار دو عالم

مو احوالم خرابه گر تو جویی

چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟

دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی

ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری

چون نی سر گشته‌ی چوگان چو گوی

ای مدد تیره شب از موی تو

در خانه تا قرابه‌ی ما پر شراب نیست

آلوده‌ی منت کسان کم شو

تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری

هزار قطره‌ی خونم ز چشم تر بچکد

از برای دلم ای مطربه‌ی پرده‌سرای

من و نگار من امروز هر دو رگ زده‌ایم

دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی

تومینالی و کس را زان خبر نه

با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز

زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری

مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای

وصف روی آن پسر خواهیم کرد

ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی

ای به گوهر تا به آدم پادشاه

در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن

اگر صد چون تومیرد غم ندارم

یا باری البرایا یا زاری الذراری

ایا خسروی کز پی جاه خویش

قصه‌ی درد دل و غصه‌ی شبهای دراز

گر بنگری در آینه روزی صفای خویش

آمد نسیم و نکهت گل در جهان فکند

قطعه‌ی صدر اجل قاضی قضاة شرق و غرب

خوشا آنانکه الله یارشان بی

نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی

دلا تا طلعت سلمی نیابی

صفی محمد تاریخی از خدای بترس

چون نیست ما را با او وصالی

چو تیغ بر کشد آن بی‌وفا به قصد سرم

مرا دلیست ره عافیت رها کرده

ای جهان خاتم جان‌بخش ترا زیر نگین

آب رخ ما بری و باد شماری

بپرسیدند از محمود غازی:

پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کرده‌اند

ای به دندان دولت آمده خوش

پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای

صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

دلی که بسته‌ی زنجیر زلف یاری نیست

من واین نفس که با قحبه‌ی رعنای جهان

ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری

چو گوش ماهرخ پر شد ز زاری

بکشت غمزه‌ی آن شوخ بی‌گناه مرا

اعتقادی درست دار چنانک

ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی

امروز عید ماست، که قربان او شدیم

سپیده‌دم به صبوحی شراب خوش باشد

ای جهان را جمال و جاه تو زین

بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش

روزی قرار و قاعده‌ی ما دگر شود

دوش بر طرف چمن گلبانگ می‌زد بلبلی

ای خداوندی کز غایت احسان و سخا

نفخات نسیم عنبر بار

دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم

ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی

این مجلس خواجه‌ی جهانست

خدایا تو ما را صفائی بده

هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری

خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد

جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه

ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا

ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند

چه تفاوت کند ار زانکه بیائی بر ما

ای خداوندی که بنای جهان یعنی خدای

شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند

همانا، دیگری داری، نگارا

وصل جانان باشدم جان گو مباش

افتخار زمان و فخر زمین

افتاده بازم در سر هوائی

به رخ شمع شبستانم تویی بس

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب

زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده

ای روضه‌ی رضوان ز سر کوی تو بابی

بر خسته‌ای ملامت چندین چه می‌پسندی؟

بدیدم چشم مستت رفتم از دست

کو آصف جم گو بیا ببین

جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد

هر چند به کوی او دیرست که پی بردم

بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست

تو آن فرزانه‌ی آزاد مردی

در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش

ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی

بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم

زهی بگرفته از مه تا به ماهی

ای آینه قدرت بیچون الهی

هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود

ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده

گرچه در دور تو ای دریادل کان دستگاه

گهم رانی و گه دشنام خوانی

مگر با ما سر یاری نداری؟

خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی

ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخا

شوریده کرد شیوه‌ی آن نازنین مرا

گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم

ای نفس مشک بیز باد بهاری

ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو

سر نخوانیم که سودا زده‌ی موئی نیست

چرخ گردان روشن از رای منست

شه سریر چهارم که شاه انجم اوست

کی بود کین سپهر حادثه زای

گیتی ز یمن عاطفت شاه کامکار

ترا که گفت؟ من بی‌تو می‌توانم بود

ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز

به خدایی که از میان دو حرف

خدایا تا از این فیروزه ایوان

حلقه‌ی زرین بر آن گوش گهربندش ببین

نه به ز شیوه‌ی مستان طریق ورائی هست

طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیم‌شبی

ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی

تو از دست که می‌خوردی؟ که خشم آلوده‌ای دیگر

گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی

ای سروری که چون تو به رادی سحاب نیست

راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی

سنت آنست که خاک کف پایش باشی

خوش آن نسیم که بوئی ز زلف یار آرد

مرا مقصود فرزندان آدم

چگونه سرو روان گویمت که عین روانی

دل خود را به دیدار تو حاجت‌مند میدانم

نه بر هرخان و خاقان میبرم رشک

آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای

دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود

کیست آن مه؟ که می‌رود نازان

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما

ای بر عقاب کرده تقدم ثواب را

بخوبی چو یار من نباشد یاری

مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش

بیار ای لعبت ساقی شرابی

ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو

باز فکند در چمن، بلبل مست غلغله

خانه‌ی تحقیق را ماه شبستان تویی

چو زلف خویشتن ناگه برآشفت

ای بزرگی که در بزرگی و جاه

زهی لعل لب نازک میانت

من کشته‌ی عشقم،خبرم هیچ مپرسید

دلم زین بیش غوغا بر نتابد

رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل

یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی

از مردم این مرحله دلساز نبینی

یا ملولا عن سلامی انت فی‌الدنیا مرامی

صاحب روزگار و صدر زمین

ز سوز عشق من جانت بسوزد

در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

فریدالدین کاتب دام عزه

چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی

ای تن و اندامت از گل خرمنی

ای اقچه گرد روی کانی

ای خصم تو پست و قدر والا

گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه

میان ما و تو دوری به اختیار نبود

سقی الله ایام وصل الغوانی

آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد

ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری

چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن

زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی

میر طغرل بمرد و من گفتم

ای خط و خال خوشت مایه‌ی سودای ما

ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم

حریم قلعه‌ی دارالامان که در عالم

در جهان چندان که گویی بی‌شمار

نشستن با نشاط و کامرانی

سوی من شادی نیاید،تا نیایم سوی تو

ز سوز عشق من جانت بسوزد

خدایگانا مهمان بنده بودستند

ای ترک چشم مستت بیمار خانه‌ی دل

زلف را تاب دام و خم برزد

هزاران غم بدل اندوته دیرم

ای آنکه لقب تاش ثاقب تو

ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد

ببر، ای باد صبح‌دم، بده ای پیک نیک‌پی

خوشا وقتی که از بستانسرائی

گفت با خواجه یکی روز ازین خوش مردی

ای که بر دیده‌ی صاحب‌نظران می‌گذری

ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس

اروض الخلدام مغنی الغوانی

ای سرافرازی که از یک سعی تو

وداع کعبه‌ی جان چون توان کرد

این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

میکند سلسله‌ی زلف تو دیوانه مرا

بفرستم ای امیر به تعجیل شربتی

گوئی آن یار که هر دو ز غمش خسته‌تریم

بی‌روی تو جان در تن بیمار همی باشد

ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی

آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست

نسیم باد سحر عزم بوستان دارد

مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟

گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی

رای مجدالملک در ترتیب ملک

میزند غمزه‌ی مرد افکن او تیر مرا

عمریست تا ز دست غمت جامه می‌درم

ترا آن به که راه خویش گیری

نشوی سرور اندرین گیتی

چو صبح رایت خورشید آشکار کند

پدید نیست اسیران عشق را خانه

دردا که درد ما به دوائی نمیرسد

خسروا این چه حلم و خاموشیست

حال خود بس تباه می‌بینم

من باده‌ی عشق نوش کردم

بدینسان که از ما جهانی جهانی

هر جمال و شرف که دارد ملک

سپیده‌دم علم صبح چون روان کردند

گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی

گل سوری دگر بجلوه گری

بدان خدای که در جست و جوی قدرت او

صباح عید و رخ یار و روزگار شباب

گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق

سپیده‌دم که شهنشاه گنبد گردان

ای سعد سپهر دین کجایی

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی

یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی

عنصری گربه شعر می صله یافت

خود پرستی مکن ار زانکه خدا می‌طلبی

دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند

عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد

به خدایی که در پرستش خویش

نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد

منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین

مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه

بهاء الدین علی کز چرخ جودش

به فر معدلت خسرو زمین و زمان

عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد

ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم

کمال دین محمد محمد آنکه برای

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

سر بگذرانم از سر گردون به گردنی

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

ای بزرگی که دین یزدان را

چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی

صبری کنیم تا ستم او چه می‌کند؟

نه آخر تو آنی که ما را زیانی

هر کرا ریدنی بگیرد سخت

بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی

گل در قرق عرق کند از شرم روی تو

ای رفته پیش چشمه‌ی نوش تو آب می

جهان ز رفتن مودود شه موئید دین

ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی

گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم

در این مقام فرح‌بخش و جای روحفزای

چاشتگه در شهر مرو آن نامور فخر زمان

خدایا تا خم طاق دو رنگی

به قدر حسن خوبان دلفروزند

علی‌الصباح که نرگس پیاله بردارد

به خدایی که از صنایع او

میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی

به غم خویش چنان شیفته کردی بازم

دلا با مغان آشنائی طلب

با آنکه چند سال بدیدم بتجربت

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی

یا به نزد خویشتن راهم بده

یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم

ای عاقله‌ی چرخ به نام تو مباهی

دلم ز عشق تبرا نمی‌تواند کرد

ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور

رسید رایت منصور شاه بنده نواز

خداوندا تو می‌دانی که بنده

بیمن طالع فیروز و بخت فرخ فال

سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه

چو این پیغامها در گوش کردم

ای بس که جهان جبه‌ی درویش گرفته

علی‌الصباح که سلطان چرخ آینه فام

چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد

گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار

در حدود ری یکی دیوانه بود

شد ملک فارس باز به تایید کردگار

کسی کو آزمود، آنگاه پیوست

باز گل جلوه‌کنان روی به صحرا دارد

سراجی ای ز مقیمان حضرت ترمد

برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی

ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس

دگر بار از سر سوزی که دانی

مکرم مفصل سدیدالدین سپهر سروری

بنوش باده که فصل بهار میید

باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن

خدای تا خم این برکشیده ایوان کرد

خسروا گوهر ثنای ترا

مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی

ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد

لطف تو از حد برون حسن تویی منتهاست

گفتم آن تو نیست خواجه صلاح

در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی

نگارا، گر چه می‌دانم که بس بی‌مهری و پیوندی

ای بر در تو دولت و اقبال پاسبان

خسروا روزی ز عمرم گر سپهر افزون کند

روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی

سر دردم بر طبیب آسان نبود

ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر

گفتی اجل شهاب موئید که آن فلان

ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی

ز بهر آنکه ناچارست دیدن

ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد

ای ز جانم عزیزتر خاکی

ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد

دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند

ای به تو مخصوص اعجاز سخن

خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست

به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

اندرین عصر هرکه شعر برد

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد

باز در میکده سر حلقه‌ی رندان شده‌ام

ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید

چو دستان برکشد مرغ صراحی

بر آستان در او کسی که راهش هست

چو از سروبن دور گشت آفتاب

طاعت پادشاه وقت به وقت

ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

مستیم و مستی ما از جام عشق باشد

بنام خداوند خورشید و ماه

ای ملک پادشه شده ثابت‌قدم به تو

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟

چو با گیو کیخسرو آمد به زم

ای مقر عز تو از خرمی دارالقرار

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد

چو آگاهی آمد به آزادگان

مجد دین ای جهان جود و کرم

تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود

دگر بار آن بت از خواری پشیمان

چو آگاهی آمد به کاووس شاه

کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب

سرمست بتی لطیف ساده

باز شادروان گل بر روی خار انداختند

شبی قیرگون ماه پنهان شده

ای زمان فرع زندگانی تو

عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم

طبیبی با یکی از دردمندان

چو از لشگر آگه شد افراسیاب

مبشر آمد و اخبار فتح ختلان داد

نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید

دیریست تا ز دست غمت جان نمی‌بریم

سواران گزین کرد پیران هزار

آن خداوندی که سال و ماه را

پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی

دبیر پژوهنده را پیش خواند

امیرالجبال آنکه با جاه جودش

میل بین کان سروبالا می‌کند

چشم جان بر اثرت می‌دارم

به پالیز چون برکشد سرو شاخ

مذلت از طمع خیزد همیشه

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

مشو عاشق، که جانت را بسوزد

چنان دید گودرز یک شب به خواب

مثال عالی دستور چون به بنده رسید

گر من ز محبتت بمیرم

دلدار دل ببرد و زما پرده می‌کند

چو لشکر بیامد ز دشت نبرد

درین دو روزه توقف که بو که خود نبود

گر متصور شدی با تو درآمیختن

ای رنج ناکشیده، که میراث می‌خوری

چو خورشید برزد سر از کوهسار

ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری

ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

کنون ای خردمند روشن‌روان

تو آن کریمی کز التفات خاطر تو

برآمد باد صبح و بوی نوروز

میان کار فروبند و کار راه بساز

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد

به خدایی که از شب تیره

کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند

فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند

قلتبانی هم به خواهر هم بزن

نبایستی هم اول مهر بستن

آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی

تو بر کردگار روان و خرد

جهان گر مضطرب شد گو همی شو

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم

جهان چون بزاری برآید همی

هر که به ورزیدن کمال نهد روی

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن

شبی چون شبه روی شسته بقیر

مدت عالم به آخر می‌رسد بی‌هیچ شک

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول

همه عالم پرست ازین منظور

بتی دارم که یک ساعت مرا بی‌غم بنگذارد

جور یکسر جهان چنان بگرفت

آن کس که از او صبر محالست و سکونم

آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین

چون کسی نیست که از عشق تو فریاد رسد

ای زتو بنهاده کلاه منی

گر غصه روزگار گویم

چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد

عشق تو بی‌روی تو درد دلیست

اگر در خدمتت تقصیر کردم

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

پری، با آنکه واقف می‌شد از دوست

صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را

اوحدالدین که در سوئال و جواب

مبارکتر شب و خرمترین روز

من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم

مرا با دلبری کاری بیفتاد

افتخار جهان حمیدالدین

بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

ای نسیم سحر، چه میگویی؟

به جان آمد مرا کار از دل خویش

انوری را خدایگان جهان

تو را نادیدن ما غم نباشد

موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد

ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم

با جلال تو ای حمیدالدین

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده

تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام

جفای گنبد گردان به پایه‌ای برسید

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم

ای دلبر عیار ترا یار توان بود

و علیک السلام فخر الدین

آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند

زهی! زلف و رخت قدری و عیدی

یک زمان از غم نیاسایم همی

ای رفته به فرخی و فیروزی

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

ز حسن تو پیدا شد آیین عشق

جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی

اختیار سکندر ثانی

شرطست جفا کشیدن از یار

گرد مغان گرد و بادهای مغانه

مست از درم درآمد دوش آن مه تمام

ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته

ای چشم تو دلفریب و جادو

ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم

ای جهان را به حضرت تو نیاز

ای ملک ترا عرصه‌ی عالم سرکویی

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟

آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود

به جای باده‌ی نابم تو سرکه دادی ناب

دیدم امروز بر زمین قمری

نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟

هرچه مرا روی تو به روی رساند

آن بزرگانی که در خاک خراسان خفته‌اند

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

ای هر سر مویت را رویی به پریشانی

یعلم‌الله که دوست‌دار توام

ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده

خطا کردی به قول دشمنان گوش

همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم

زلف تو تکیه بر قمر دارد

کمال کل ممالک جمال حضرت شاه

نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود

دل به تو دادیم و شکستی، برو

زیر بار غمی گرفتارم

چون برگهای طوبی طبعم به نام تو

سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند

ای مردم کور، این چه بهارست ببینید

روی برگشتنم از روی تو نیست

چون شمع روز روشن از ایوان آسمان

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین

درمان دل خود از که جویم

ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان

آن که مرا آرزوست دیر میسر شود

جز لبم شرح میان او نکرد

جانا دلم از خال سیاه تو به حالیست

میر یوسف سخن دراز مکش

به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید

با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی

صبر با عشق بس نمی‌آید

خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتی

ای صبر پای دار که پیمان شکست یار

باد بهار می‌دمد و من ز یار دور

آب جمال جمله به جوی تو می‌رود

ای خداوندی که بر درگاه جاهت بنده‌وار

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

زهی! از جام مهرت مست گشته

گر عزیزم بر تو گر خوارم

گرچه شب سقطه‌ی من هر که دید

امروز مبارکست فالم

مستم از باده‌ی مهر تو، مرا مست مهل

تا ماه‌رویم از من رخ در حجیب دارد

ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده

ای جان من به جان تو کز آرزوی تو

در جهان با مردمانی که چون باید گذاشت

می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد

عشقم این بار جهان بخواهد برد

ای به همت بر آفتابت دست

دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی

نه دل کم عشق یار می‌گیرد

ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری

شب دراز به امید صبح بیدارم

دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود

مرا گر چون تو دلداری نباشد

ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

تا به کی این بستن و بگسیختن؟

زردرویم ز چرخ دندان‌خای

ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود

تخته‌ی عشق برنوشتم باز

می‌نبینی که روزگار چه کرد

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو

دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند

این فلک پیش طالع نیکت

زلف او بر رخ چو جولان می‌کند

گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر

چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب

گر خداوند عصمةالدین را

من از دست کمانداران ابرو

بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی

مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند

دوش در خواب من پیمبر را

سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات

نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم

چو کاری ز یارم همی برنیاید

شمس را چیزکی است بر گردن

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان

هرکس که ز حال من خبر یابد

برترین مایه مرد را عقلست

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم

تو دانی که من جز تو کس را ندانم

ایا صدری که از روی بزرگی

سهل باشد به ترک جان گفتن

ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی

سر آن دارم کامروز بر یار شوم

زهی نم کرمت در سخا بهارانگیز

قیامت باشد آن قامت در آغوش

دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش

نه وعده‌ی وصلت انتظار ارزد

آیت مجد آیتی است مبین

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ویحک! ای قبه‌ی زمرد رنگ

اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب

دلم ای دوست تو داری دانی

کاروانی شکر از مصر به شیراز آید

بید بشکفت و گل به بار آمد

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا

الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی

که دست تشنه می‌گیرد به آبی

چو آمد نامه‌ی معشوق چالاک

یار با من چون سر یاری نداشت

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم

گشت از دل من قرار غایب

جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری

نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

سرم خزینه‌ی خوفست و دل سفینه‌ی بیم

قیامت می‌کنی ای کافر امروز

دام است جهان تو، ای پسر، دام

یار با ما بی‌وفایی می‌کند

ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک

بی‌عشق توام به سر نخواهد شد

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

یا رب آن رویست یا برگ سمن

نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن

زلفت چو به دلبری درآمد

ای متحیر شده در کار خویش

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟

باز دوش آن صنم باده‌فروش

ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده

بکن چندان که خواهی جور بر من

در فراق روی جانان بر نتابد بیش ازین

جان ز رازت خبر نمی‌یابد

بنالم به تو ای علیم قدیر

روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری

دلم جز تو آهنگ یاری نکرد

به عمری در کفم یاری نیاید

ای آنک تو را ما ز همه کون گزیده

هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

دگر بوی بهار آورده‌ای، باد

روی تو آرام دلها می‌برد

پند بدادمت من، ای پور، پار

چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم

حسن تو عشق من افزون می‌کند

هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته

بخت این کند که رای تو با ما یکی شود

نباید دوستان را دل شکستن

طاقت عشق تو زین بیشم نماند

ای گشته جهان و خوانده دفتر

من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم

حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد

چاره‌ی عشق تو نداند کس

آن عشق جگرخواره کز خون شود او فربه

مرا راحت از زندگی دوش بود

چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی

بیا که با سر زلف تو کارها دارم

ای یار سرود و آب انگور

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم

جان نقش رخ تو بر نگین دارد

صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده

منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم

ای صبا، حال من بدو برسان

روی ندارم که روی از تو بتابم

ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر

بی‌مهر جمال تو دلی نیست

چشم بگشا جان‌ها بین از بدن بگریخته

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری

یار در خوبی قیامت می‌کند

ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

این چنین نقشی اگر در چین بود

باز کی گیرم اندر آغوشت

ای تو برای آبرو آب حیات ریخته

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

گدایی گشت با شهزاده‌ای جفت

دست در روزگار می‌نشود

تا مرد خر و کور کر نباشد

اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

من مستم و ز مستی در یار می‌گریزم

در دور تو کم کسی امان یابد

امسی و اصبح بالجوی اتعذب

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

چه باک؟ امروز اگر ره دور باشد

سخت خوشی چشم بدت دورباد

پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش

جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

درهجر تو درمان دل خسته ندانم

از بس که کشیدم از تو بیداد

تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

امشب از پیش من شیفته دل دور مرو

زلفش اندر جور تلقین می‌کند

ای خواجه جهان حیل بسی داند

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

یارب، تو حاضری که ز دستش چه میکشم؟

وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته

کس نداند کز غمت چون سوختم

گر دگرگون بود حالت پارسال

سرو بستانی تو یا مه یا پری

گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم

جانا به غریبستان چندین بنماند کس

بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری

من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی

ره فراکار خود نمی‌دانم

این چه خلق و چه جهان است، ای کریم؟

یکی را دست حسرت بر بناگوش

هر که از برگ و از نوا گوید

یار گرد وفا نمی‌گردد

ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو

منم این بی تو که پروای تماشا دارم

چیست آن شهریار در پرده؟

حسنت اندر جهان نمی‌گنجد

چون همی بوده‌ها بفرساید

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود

ای مردمان بگویید آرام جان من کو

فریاد ز یار خشم کرده

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

تو ز آه من ار هراسانی

مرا تا کی فلک رنجور دارد

ای بسته‌ی خود کرده دل خلق به ناموس

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم

با قد تو قد سرو خم دارد

رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی

میان باغ حرامست بی تو گردیدن

بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه

جانا دهان تنگت صد تنگ شکر ارزد

لشکر پیری فگند و قافله ذل

آنک از جنت فردوس یکی می‌آید

روزی که از لب تو بر ما سلام باشد

یار با هرکسی سری دارد

روز ما را دیگران را شب شده

ناچار هر که صاحب روی نکو بود

تو در شهری و ما محروم از آن روی

صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد

ای به سر برده خیره عمر طویل

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

سخن بگوی چو من در سخن نمی‌باشم

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

باده بده ساقیا عشوه و بادم مده

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

به دست قاصدی داد این حکایت

سهل می‌گیرم چو با ما کرده‌ای

نشنوده‌ای که دید یکی زیرک

رفیق مهربان و یار همدم

یوسف ما را به چاه انداختند

در همه آفاق دلداری نماند

یا رشا فدیته من زمن رایته

آن سرو که گویند به بالای تو ماند

چو با من رای پیوندی نداری

ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید

صبا باز با گل چه بازار دارد؟

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

روز هجران آن نگار این بود

حلقه‌ی زلف تو بر گوش همی جان ببرد

پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری

اگر سروی به بالای تو باشد

دولت ز در باز آمدی ما را پس از بی‌دولتی

تا به کوی تو رهگذر دارم

هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند

هر که بی او زندگانی می‌کند

گر کسی در عشق آهی می‌کند

عشق ترا خرد نباید شمرد

این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

که یار بیوفا با مهر شد جفت

ای مانده من از جمال تو فرد

ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

زاهدان را گذاشتیم به جنگ

درد تو صدهزار جان ارزد

ای دیده راست راست دیده

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟

حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد

گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل

کس درنیامدست بدین خوبی از دری

اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزد

مرا صوت نمی‌بندد که دل یاری دگر گیرد

بربند دهان از نان کمد شکر روزه

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود

آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو

دل راه صلاح برنمی‌گیرد

این طارم بی‌قرار ازرق

چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم

عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم

از وصل تو آتش جگر خیزد

آمد مه و لشکر ستاره

خانه صاحب نظران می‌بری

چو دید آن عاشق دلسوز خسته

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من

چند گردی گردم ای خیمه‌ی بلند؟

رفتی و نمی‌شوی فراموش

سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد

کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم

قرابه باز دانا هش دار آبگینه

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

راه گم کردم، چه باشد گر به راه آری مرا؟

دلبر هنوز ما را از خود نمی‌شمارد

فرو مایه چون سیر خورده بباشد

همه چشمیم تا برون آیی

می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم

آخر در زهد و توبه دربستم

ای سر مردان برگو برگو

باز از شراب دوشین در سر خمار دارم

جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن

بدرود شب دوش که چون ماه برآمد

گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:

در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن

پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم

عاشقی چیست مبتلا بودن

مررت بدر فی هواه بحار

من از این جا به ملامت نروم

که روز غم بسر خواهد شد آخر

آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

من از آن روز که دربند توام آزادم

هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد

عشق تو ز دل برید نتواند

بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

من از مادری زادم که پارم پدر بود او

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد

صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش

گر یکی از عشق برآرد خروش

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش

دل از خوبان دیگر برگرفتم

ای شهسوار خاص بک کز عالم جان تاختی

هر که بی دوست می‌برد خوابش

ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته

عالمی در ره تو حیرانند

گرامی چو مال و قوی چون جبال

پروانه نمی‌شکیبد از دور

عمری که نه با تست کسش عمر نخواند

حسن تو گر بر همین قرار بماند

ای دلبر بی‌صورت صورتگر ساده

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

چون همه ملک وجود خانه‌ی شاهست و شاه

گل رخسار تو چون دسته بستند

برآمد سپاه بخار از بحار

هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید

کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟

درد تو دلا نهان نماند

هله ای طالب سمو بگداز از غمش چو مو

نه از چینم حکایت کن نه از روم

ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی

چون نیستی آنچنان که می‌باید

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد

نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند

عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی

وقت‌ها یک دم برآسودی تنم

سر دل گویی، ز جان اندیشه کن

بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم

جهان را دگرگونه شد کارو بارش

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

. . .

مکن ای دل که عشق کار تو نیست

ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده

گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری

اگر نتوان به دیر و زود کردن

گرد ترا دل همی چنان خواهد

ای تو را آروزی نعمت و ناز

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

به حسن عارض چون ماه و زیب چهره‌ی‌چون خور

جان وصال تو تقاضا می‌کند

آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

که برگذشت که بوی عبیر می‌آید

برای او چه باشی اشک ریزان؟

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

بر دشمنی دشمنت چو دیدی

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند

یارم این بار، بار می‌ندهد

نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی

نه دسترسی به یار دارم

ازین نرگس و گل غرورم مده

درد دل هر زمان فزون دارم

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش

دوستی یک دلم همی باید

کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید

دل در هوست ز جان برآید

من دگرم یا دگر شده‌است جهانم

شاید این طلعت میمون که به فالش دارند

به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم

طاقتم در فراق تو برسید

هان ای جمال دلبر ای شاد وقت تو

من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود

درین لشکر، که می‌بینی، سواری نیست غیر از تو

غارت عشقت به دل و جان رسید

هوشیاران ز خواب بیدارند

مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی

بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم

آنرا که غمت ز در درآید

سر و پا گم کند آن کس که شود دلخوش از او

یاری به دست کن که به امید راحتش

کاکل آن پسر ز پیشانی

در همه مملکت مرا جانیست

کسی پر خانه دشتی دید هرگز

امیدوار چنانم که کار بسته برآید

عقل صوفی را مهار اندر کشیم

از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید

پیغام زاهدان را کمد بلای توبه

کسی که روی تو دیدست حال من داند

نخواهم با تو پیوستن به یاری

ساقیا باده‌ی صبوح بیار

اصل نفع و ضر و مایه‌ی خوب و زشت و خیر و شر

گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم

صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار

درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی

برخیز که می‌رود زمستان

روی در پرده و از پرده برون می‌نگری

سلام علیک ای جفا پیشه یار

بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک

ای یار جفاکرده پیوندبریده

مرا مجال نباشد که: یار او باشم

عشقت اندر میان جان دارم

دوش خوابی دیده‌ام خود عاشقان را خواب کو

تا کیم انتظار فرمایی

دل آن ماه نیز این فکر میکرد

هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن

نندیشم از کسی که به نادانی

یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود

گل ز روی او شرمسار شد

ای پسر برده‌ی قلندر گیر

یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی

آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید

کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی

جمالت عشق می‌افزاید امروز

کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

برخیزم و دلها را در ولوله اندازم

ای برده دل من و جفا کرده

شحنه عشق می‌کشد از دو جهان مصادره

چه سروست آن که بالا می‌نماید

ای در غم عشقت مرا اندیشه‌ی بهبود نه

نگارا بر سر عهد و وفا باش

نبینی بر درخت این جهان بار

گر دست دهد هزار جانم

ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم

دوش در ره نگارم آمد پیش

ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره

آن کیست که می‌رود به نخجیر

بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام

چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

وه! که امروز چه آشفته و بی‌خویشتنم

ای زلف تابدار ترا صدهزار خم

باز چه شد تو را دلا باز چه مکر اندری

تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند

آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب

ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو

بفریفت این زمان چو آهرمنش

به تو مشغول و با تو همراهم

فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد

هرچند به جای تو وفا دارم

دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌ای

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

باغ بهشت بیند بی‌داغ انتظاری

هرچند غم عشقت پوشیده همی دارم

حاجیان آمدند با تعظیم

هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم

ما به ابد می‌بریم عشق ترا از ازل

جز سر پیوند آن نگار ندارم

هل طربا لعاشق وافقه زمانه

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

خوشا آن عشرت و آن کامرانی

یارم تویی به عالم یار دگر ندارم

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند

بیا تا ببینی که من بر چه کارم

امروز مستان را نگر در مست ما آویخته

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

گریان در آخر شب، چون ابر نوبهاری

پای بر جای نیست همنفسم

مردم سفله به سان گرسنه گربه

من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم

به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد

عمر بی‌تو به سر چگونه برم

طوبی لمن آواه سر فاده

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی

دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم

مانده به یمگان به میان جبال

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش

کار جهان نگر که جفای که می‌کشم

گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی

تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو

نو به نو هر روز باری می‌کشم

با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر

با دوست باش گر همه آفاق دشمنند

که رساند به من شیفته‌ی مسکین حال؟

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم

یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه

خجلست سرو بستان بر قامت بلندش

دلی می‌باید اندر عشق جان را وقف غم کرده

از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم

مرد چون با خویشتن شمار کند

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

توبه کردم ز توبه کردن خام

من که باشم که تمنای وصال تو کنم

تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو

از همه باشد به حقیقت گزیر

بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان

باز چون در خورد همت می‌کنم

گردش این گنبد و مکر و دهاش

دلم خیال تو را ره نمای می‌داند

کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم

بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم

سر عثمان تو مست است بر او ریز کدو

هرگز این صورت کند صورتگری

تو از من چون به زودی سیر گشتی

به بیل عشق تو دل گل ندارد

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش

به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید

صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر

دل را به غمت نیاز می‌بینم

غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی

دلی که دید که غایب شدست از این درویش

هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت

برآنم کز تو هرگز برنگردم

ای ذات تو ناشده مصور

نگفتم روزه بسیاری نپاید

بریدن حیفم آید بعد از آن عهد

روز دو از عشق پشیمان شوم

کی بود خاک صنم با خون ما آمیخته

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن

چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم

پانزده سال برآمد که به یمگانم

انتبه قبل السحر یا ذالمنام

وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم

ای همه سرگشتگان مهمان تو

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان

آخر به مراد دل رسیدیم

نگذاشت خواهد ایدرش

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد

ای روی خوب تو سبب زندگانیم

در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

دانه‌ای بر روی دام انداختی

دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم

ای به هوا و مراد این تن غدار

گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

اگر گوش بر دشمنانت نباشد

مرا تاثیر عشقت بر دل آمد

آینه جان شده چهره تابان تو

ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو

ای آنکه، نیست جز بر یار انتعاش تو

ای بنده‌ی روی تو خداوندان

این دهر باشگونه چو بستیزد

آخر نگهی به سوی ما کن

دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد

هرکه دل بر چون تو دلداری نهد

مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی

آن نه رویست که من وصف جمالش دانم

ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه

عشق بر من سر نخواهد آمدن

ای خداوند این کبود خراس

شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند

تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم

ای بت یغما دلم یغما مکن

سیر نیم سیر نی از لب خندان تو

خوشا و خرما وقت حبیبان

ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او

ز من حجره‌ی خویش پنهان مکن

گسستم ز دنیای جافی امل

از در درآمدی و من از خود به درشدم

تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم

روی خوب خویش را پنهان مکن

دیدی که چه کرد آن یگانه

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان

شرم دار آخر جفا چندین مکن

از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟

امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند

ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من

امیر دل همی‌گوید تو را گر تو دلی داری

مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

هوس کعبه و آن منزل و آنجاست مرا

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم

ز بند آز بجز عاقلان نرسته‌ستند

گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم

جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش

چو کرد خیمه‌ی حسنت طناب خویش مکین

هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

یک سخن زان لعل خاموشم بگوی

زان پس که قضا شکل دگر کرد جهان را

وعده‌ی این چرخ همه باد بود

وه که در عشق چنان می‌سوزم

پاکبازان را چه خارا و چه خز؟

ترک من ای من سگ هندوی تو

دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه

تو با این لطف طبع و دلربایی

خیز و کار رفتنت را ساز ده

جرم رهی دوستی روی تو

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟

بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند

من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟

ای ایزد از لطافت محضت بیافریده

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی

گواهی امینست بر درد من

دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی

ای رخت رشک آفتاب شده

به راه دین نبی رفت ازان نمی‌یاریم

هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری

ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم

هرگز از دل خبر نداشته‌ای

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

عمر که بی‌او گذشت، ذوق ندیدیم ازو

تا دل من برده‌ای قصد جفا کرده‌ای

ای شسته سر و روی به آب زمزم

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم

ما را تو به هر صفت که داری

من بیخود و تو بیخود ما را کی برد خانه

ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن

پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری

مسکین دلم به داغ جفا ریش کرده‌ای

برکن زخواب غفلت پورا سر

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند

ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد

بر مه از عنبر عذار آورده‌ای

کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

بر ما ستم و خواری، ای طرفه پسر تا کی؟

تا که دستم زیر سنگ آورده‌ای

این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد

دامن اندر پای صبر آورده‌ای

این کیست چنین مست ز خمار رسیده

ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم

اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی

جانا به کمال صورتی‌ای

یکی خانه کردند بس خوب و دلبر

شیرین دهان آن بت عیار بنگرید

چو بدیدی که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم

گر مرا روزگار یارستی

ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی

ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من

یا بدان رخ نظری بایستی

دل ز افتعال اهل زمانه ملا شدم

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

زلف مشکینت چو دامست، ای صنم

هرکرا عشقت به هم برمی‌زند

اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

در جهان تا که سایه‌ی شاهست

ای دیر به دست آمده بس زود برفتی

چو تنها بوی گربه‌ات مونس آید

ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم

چه نازست آنکه اندر سرگرفتی

ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه

ای دل تو مرا به باد دادی

وبال است بر مرد عمر درازش

چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم

دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی

ایا دلی چو صبا ذوق صبح‌ها دیده

هر که نازک بود تن یارش

در آن مدت، که بود از محنت تب

ای دوست به کام دشمنم کردی

ای نام شنوده عاجل و آجل

این جا شکری هست که چندین مگسانند

گر شبی چاره‌ی این درد جدایی بکنم

گر ترا روزی ز ما یاد آمدی

ای همه منزل شده از تو ره بی‌رهه

چنان در قید مهرت پای بندم

سمن بر تند شد از گفتن او

بس دل‌افروز و دلارام آمدی

این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال

چونست حال بستان ای باد نوبهاری

به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم

گر ترا طبع داوری بودی

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

یاد می‌دار کانچه بنمودی

ای کهن گشته در سرای غرور

حسن تو دایم بدین قرار نماند

من دل به ننگ دارم و از نام فارغم

بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی

ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی

گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

آنکه میخواست مرا بیدل و بی‌یار شده

آتش ای دلبر مرا بر جان مزن

ای عجب ار دشمن من خود منم

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم

دلم بردی نگارا وارمیدی

ای برادر عاشقی را درد باید درد کو

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

در صدد هلاک من شیوه‌ی چشم مست تو

بدخوی‌تری مگر خبر داری

ای زده تکیه بر بلند سریر

دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم

رایت حسن تو از مه برگذشت

آمد آمد نگار پوشیده

ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

خانه‌ی صبر مرا باز برانداخته‌ای

روی چون ماه آسمان داری

هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

آمده‌ام که صف این صفه‌ی بار بشکنم

تو گر دوست داری مرا ور نداری

هله طبل وفا بزن که بیامد اوان تو

ای مرهم ریش و مونس جانم

چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من

گرفتم کز غم من غم نداری

ای خردمند و هنر پیشه و بیدار و بصیر

بخت بازآید از آن در که یکی چون درآید

شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم

یک دم به مراعات دلم گرم نداری

در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو

آفتاب از کوه سر بر می‌زند

جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟

ندارم جز غم تو غمگساری

طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل

هر که نامهربان بود یارش

نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم

ای کار غم تو غمگساری

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو

دست در وصل یار می‌نرسد

ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

قلندران تهی سر کلاه دارانند

با من اندر گرفته‌ای کاری

شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی

زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام

ز تورانیان تنگ چشمی سواری

با روی دلفروزت سامان بنمی‌ماند

ای چنبر گردنده بدین گوی مدور

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

فراق روی تو می‌سوزدم جگر، چه کنم؟

نگفتی کزین پس کنم سازگاری

فدیتتک یا ستی الناسیه

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو

ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری

آمد بهار و نوبت صحرا شد

خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟

الحق نه دروغ محتشم یاری

مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟

گرفتم سر به پیمان درنیاری

ای فگنده امل دراز آهنگ

کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش

از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن

مرا وقتی خوشست امروز و حالی

سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی

آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر

ثوابست پرسیدن خسته‌ای

گر جان و دل به دست غم تو ندادمی

بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم

ما در خلوت به روی خلق ببستیم

درمان درد دوری آن یار می‌کنم

بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانی

گر باغ از او واقف بدی از شاخ تر خون آمدی

ای روی تو راحت دل من

ای ز زلفت عقل در دام آمده

آگه نه‌ای ز حالم ای جان و زندگانی

گر مستمند و با دل غمگینم

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال

بنامیزد به چشم من چنانی

عشق تو از بس کشش جان آمده

خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند

ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری

رنگ عاشق چو زعفران باشد

از بهر چه این کبود طارم

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

در بند غم عشق تو بسیار کسانند

ای غایت عیش این جهانی

چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی

سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید

به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی

کرا در شهر برگویم غم دل

امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول

هر که مجموع نباشد به تماشا نرود

به ذکر تو من شادمانی کنم

گرد ماه از مشک خرمن می‌زنی

آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب

دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بی‌معنی

اگر کار بوده است و رفته قلم

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم

نام وصل اندر زبانی افکنی

مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو

ساقیا می ده که مرغ صبح بام

گر دهد یارت امان ایمن مشو

سر آن داری کامروز مرا شاد کنی

ای بار خدای و کردگارم

شکست عهد مودت نگار دلبندم

درد تو برآورد ز دنیا و ز دینم

بی‌گناه از من تبرا می‌کنی

مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

ای برون از بلندی و پستی

دلم را انده جان می‌ندارد

از من برمید غمگسارم

بس که در منظر تو حیرانم

از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم

آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی

ای بمرده هر چه جان در پای او

خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی

آن خط عنبرین که چو آبش نبشته‌ای

از من ای جان روی پنهان می‌کنی

اگر بر تن خویش سالار و میرم

من با تو نه مرد پنجه بودم

دشمن از بهر تو گر طعنه زند بر دل و دینم

ناز از اندازه بیرون می‌کنی

اگر گل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته

ای غم تو جسم را جانی دگر

گر تو ای چرخ گردان مادرم

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

ز چشم خلق هوس می‌کند که گوشه گزینم

باز آهنگ بلایی می‌کنی

اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد

اگر با خرد جفت و اندر خوریم

خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد

نه مانند تو زیبایی ببینم

دوستا گر دوستی گر دشمنی

دریوزه‌ای دارم ز تو در اقتضای آشتی

چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته

تا نپنداری که دستان می‌کنم

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید

در حسن قرین نوبهار آیی

مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته

نظر از مدعیان بر تو نمی‌اندازم

برید دوست چون آورد نامه

این همه چابکی و زیبایی

نگه کن زده صف دو انبوه لشکر

خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

زلف تو اگر به تاب می‌بینم

ای همه دلبری و زیبایی

مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری

فراق دوستانش باد و یاران

شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی

دردا و دریغا که دل از دست بدادم

جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

مشتاق یارم و به در یار می‌روم

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی

کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من

نصر فزاینده باد ناصر دین را

ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم

جمالش از جهان غوغا برآورد

بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره

توانگران که به جنب سرای درویشند

روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده

ای روی تو آیت نکویی

ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

تا کی به در تو سوکوار آیم؟

ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکویی

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

کدامین نقشبند این نقش بستی؟

قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی

سالی دارم ای خواجه خدایی

اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند

گر ز من جان طلبد دوست، روانی بدهم

شهر پرفتنه و پر مشغله و پر غوغاست

هله بحری شو و در رو مکن از دور نظاره

گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند

یارب! تو دوش با که به شادی نشسته‌ای؟

عشق تو بر هرکه عافیت به‌سر آرد

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم

عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد

همچون سر زلف خود شکستی

ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری

جانا دلم از غمت به جان آمد

ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی

ساقی بده آن شراب گلرنگ

معشوقه پی وفا نباشد

درد سر دل به سر نمی‌آید

ای غایب از این محضر از مات سلام الله

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی

ای داده به دست هجر ما را

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی

کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی

کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد

دوش آنکه همه جهان ما بود

به وقت خواب بگیری مرا که هین برگو

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

نخواهی گشت با وصلم هم آواز

هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند

چون سوی برادری بپویی

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

قاصرات الطرف فی حجب الخیام

ای قاعده‌ی تازه ز دست تو کرم را

چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری

آمد گه آن که بوی گلزار

ای دلبر سنگین دل، فریاد ز دست تو

گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی

با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند

آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات

من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری

اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان

ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید

گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری

سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان

تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید

باز این چه جوانی و جمالست جهان را

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری

هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود

همان سنگین دل نامهربانم

ز هجران تو جانم می‌برآید

ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی

عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

بگشای ز رخ نقاب دیدار

دلدار به طبع گشت رام آخر

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

امروز در فراق تو دیگر به شام شد

عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی

هرچه با من کنی روا باشد

نگارا تو در اندیشه درازی

دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود

رخ خوبت خدای می‌داند

ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته

چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این

ای کرده به خون دشمنان خارالعل

آن روزگار کو که مرا یار یار بود

بر من نیستی یارا کجایی

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم

ای شده از رخ تو تاب قمر

طوطی و طوطی بچه‌ای قند به صد ناز خوری

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی

سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا

از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی

زنده کدامست بر هوشیار

جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟

من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری

آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری

گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

به حق و حرمت آنک همگان را جانی

فراق را دلی از سنگ سختتر باید

خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد

باز دستم به زیر سنگ آورد

طیب الله عیشکم لا وحش الله منکم

نشاید که خوبان به صحرا روند

مستان خواب را خبری از وصال نیست

به عمری آخرم روزی وفا کن

منم غرقه درون جوی باری

ای ساربان آهسته رو کرام جانم می‌رود

صاحب روی خوب و زلف دراز

ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب

یک جام ز صد هزار جان به

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

قصه‌ی یار سبک روح نگفتم به گرانان

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

ساقی این جا هست ای مولا بلی

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار

ای جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی

یار باید که هر چه یار کند

دگر نوبت، چو باد نوبهاری

ای مسلمانان ز جان سیر آمدم

ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی

در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود

باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن

گر وفا با جمال یار کند

بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده

مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی

نه چو شیرین لبت شکر باشد

چه دلشادم به دلدار خدایی

نشان بخت بلندست و طالع میمون

درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش

دوش تا صبح یار در بر بود

ای دل بی‌قرار من راست بگو چه گوهری

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست

ای زمان شهریاری روزگارت

نه آتش‌های ما را ترجمانی

ای به خلق از جهانیان ممتاز

تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد

دل باز به عاشقی درافکندم

از انبهی ماهی دریا به نهان گشته

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

ای ز چین و حلقه‌ی زلف سیاه

اگر محول حال جهانیان نه قضاست

ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم

من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز

حسنش از رخ چو پرده برگیرد

به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه

دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

تا فاش گشت ذکر دهان چو قند تو

یار دل در میان نمی‌آرد

گویم سخن لب تو یا نی

ای رخ چون آینه افروخته

شب دوشینه در سودای او خفتم

اگر نقش رخت بر جان ندارم

مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

با دگری بر غم من عقد وصال بسته‌ای

روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست

همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند

زمانه‌ی گذران بس حقیر و مختصرست

شکر ایزد را که دیدم روی تو

گرم راحت رسانی ور گزایی

عشق نورزیده بود جان سبکبار من

منصب از منصبت رفیع‌ترست

مثل ذره روزن همگان گشته هوایی

مرا تا نقره باشد می‌فشانم

درون خود نپسندم که از تو باز آرم

یارب این بارگاه دستورست

رندان همه جمعند در این دیر مغانه

هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

کیست دگر باره این؟ بر لب بام آمده

ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست

اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی

عمری به بوی یاری کردیم انتظاری

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام

منت از کردگار دادگرست

در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری

مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل

من به هر جوری نخواهم کرد زاری

می بیاور که جشن دستورست

مجلس چو چراغ و تو چو آبی

تعالی الله چه رویست آن که گویی آفتابستی

یکی شد تا به کویت بانگ زاغ و نغمه‌ی بلبل

صدری که ازو دولت و دین جفت ثباتست

بوقلمون چند از انکار تو

روزگاریست که سودازده روی توام

میی کو ترا میرهاند ز مستی

شاها زمانه بنده‌ی درگاه جاه تست

دلا در روزه مهمان خدایی

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

هر کجا نام ز دانش همه افلاک حجاب

گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست

به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر

عرصه‌ی مملکت غور چه نامحدودست

چو عشق آمد که جان با من سپاری

ما دل دوستان به جان بخریم

حضور دل نبود با عبادتی که مراست

در دست غم یار دلارام بماندم

جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی

خوشست درد که باشد امید درمانش

مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی

یار ما را به هیچ برنگرفت

به کوی دل فرورفتم زمانی

ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟

بدو چشم تو که تا زنده‌ام

آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده

به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند

هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من

نگارا جز تو دلداری ندارم

گر این سلطان ما را بنده باشی

مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید

هزار افسوس کز بیداد گردون

تا به مهر تو تولا کرده‌ام

زهی لواء و علم لا اله الا الله

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی

هر کرا با تو کار درگیرد

ای خواجه تو چه مرغی نامت چه چرا شایی

مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

ز خار زار تعلق کشیده دامان باش

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

ای بکرده رخت عشاقان گرو

متقلب درون جامه ناز

ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی

آرزوی روی تو جانم ببرد

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی

بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند

افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست

یا وصل ترا عنایتی باید

ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو

من چون تو به دلبری ندیدم

گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو

بدیدم جهان را نوایی ندارد

امروز سماع است و مدام است و سقایی

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد

معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند

بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی

بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین

رخ باز نهادم به سماوات الهی

دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر

ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم

بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

نسیم باد نوروزی، چه داری؟

ای قبای حسن بر بالای تو

من پار بخورده‌ام شرابی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بیایید ای کبوترهای دلخواه!

ترا کز نیکوان یاری نباشد

ای در طواف ماه تو ماه و سپهر مشتری

ما گدایان خیل سلطانیم

چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل

عشق هر محنتی به روی آرد

ای یار یگانه چند خسبی

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

تا از خودی خود نبریدند عزیزان

هر غم که ز عشق یار می‌بینم

کی باشد من با تو باده به گرو خورده

سروبالایی به صحرا می‌رود

به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان

تمییز و هوش و فکرت و بیداری

کجایید ای شهیدان خدایی

دولت جان پرورست صحبت آموزگار

هزار افسوس کز بزم جهان ناگاه بیرون شد

صوفیی از فقر چون در غم شود

چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

خسروی طاهر و وزیری پاک

بگسل رسن از بی‌فسار عامه

گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی

زینهار از دهان خندانش

دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند

هین مکن زین پس فراگیر احتراز

مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو

ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

ای روزه‌دار، اگر تو یک ریزه راز داری

گشتن این گنبد نیلوفری

مرغ اندیشه که اندر همه دل‌ها بپری

ای کودک خوبروی حیران

جدا از زلف و رخسار تو جان دادم به ناکامی

خانه بر کن کز عقیق این یمن

پرده بگردان و بزن ساز نو

گفتم آهن دلی کنم چندی

قل هوالله لامره قد قال

کارو کردار تو ای گنبد زنگاری

وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است

احمد آخر زمان را انتقال

ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری

دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری

بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری

چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان

ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی

گر کنم در سر وفات سری

خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما

دوست از دشمن همی نشناخت او

گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری

رفتی و همچنان به خیال من اندری

بر گل از عنبر کمندی بسته‌ای

چرخ پنداری بخواهد شیفتن

جانا نظری فرما چون جان نظرهایی

ای که بر دوستان همی‌گذری

بگریست ابر تیره به دشت اندر

باز اسپیدی به کمپیری دهی

من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او

جور بر من می‌پسندد دلبری

نه بیگانه‌ای، ای بت خانگی

از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین

ما گوش شماییم شما تن زده تا کی

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

هر کجا خدا دوزخ کند

مطربا اسرار ما را بازگو

من از تو روی نپیچم گرم بیازاری

در آن ایام کز من دور شد بخت

گشت جهان کودکی دوازده ساله

دیدی که چه کرد یار ما دیدی

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

منصور باد لشکر آن چشم کینه‌خواه

جوهر صدقت خفی شد در دروغ

هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی

ای خورده خوش و کرده فراوان فره

ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

یکی زیبا خروسی بود جنگی

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

جان ما را هر نفس بستان نو

مپرس از من که هیچم یاد کردی

ما را چو توانی که ز خود دور فرستی

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

خورشید برکشید سر از باره‌ی بره

حکم اغلب راست چون غالب بدند

یک حمله و یک حمله کمد شب و تاریکی

دیدی که وفا به جا نیاوردی

نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟

ناید هگرز از این یله گو باره

ای دلبر بی‌دلان صوفی

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

چون ز بیداد چرخ بدرنسا

آن شنیدی داستان بایزید

یکی ماهی همی‌بینم برون از دیده در دیده

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

بدان آتش رخ آوردند چون دود

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

چاره‌ی دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد

آن یکی آمد زمین را می‌شکافت

یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده

تو خون خلق بریزی و روی درتابی

ای صوفی سرد نارسیده

امهات و نبات با حیوان

ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

یا که به راه آرم این صید دل رمیده را

پرتو مستی بی‌حد نبی

آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

آن تیر بالا را ببین: ز ابرو کمانها ساخته

ای مر تورا گرفته بت خوش زبان زبون،

ای دشمن عقل من وی داروی بی‌هوشی

اخترانی که به شب در نظر ما آیند

مهربانی از میان خلق دامن چیده است

هم‌چنان آمد که او فرموده بود

ای ز رویت تافته در هر زمانی نور نو

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

از آن دلدار هر جایی چه خیزد؟

پیشه‌ی این چرخ چیست؟ مفتعلی

ببین این فتح ز استفتاح تا کی

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم

چنبره‌ی دید جهان ادراک تست

دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته

کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم

نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی

ای کرده سرت خو به بی‌فساری

بانگ می‌زن ای منادی بر سر هر رسته‌ای

چون خراباتی نباشد زاهدی

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا

هم‌چنان کن زاهد اندر سال قحط

این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده

سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

ای که تیر بی‌وفایی در کمان پیوسته‌ای

ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی

تو هر روزی از آن پشته برآیی

چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم

از محمدعلی آن گلبن بی‌خار افسوس

گفت زین سو بوی یاری می‌رسد

خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی

هر که هست التفات بر جانش

آن کمان ابرو به تیر انداختن

ای غره شده به پادشائی

شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی

مرا چو آرزوی روی آن نگار آید

شوق می از بهار گل‌اندام تازه شد

باز گفت او این سخن با ایسیه

جان آمده در جهان ساده

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟

دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله

ای که جان‌ها خاک پایت صورت اندیش آمدی

چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

پیرانه‌سر همای سعادت به من رسید

عقل می‌گفتش حماقت با توست

صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی

چند بشاید به صبر دیده فرودوختن

شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری

گرگ آمده است گرسنه و دشت پر بره

برخیز که جان است و جهان است و جوانی

ازان پس چو گسترده شد دست شاه

نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند

او شنیده بود از دور این خبر

سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی

چوبشنید شیروی بگریست سخت

از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی

نگفتم دوش ای زین بخاری

بدان نامور گفت پاسخ شنو

نادمت اهل الحمی یوما بذی سلم

گفت با هامان چون تنهااش بدید

ای بی تو حیات‌ها فسرده

چو بشنید خاقان که بهرام را

بگویم با تو سر سینه‌ی خویش

بر جانور و نبات و ارکان

دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی

کهن گشته این نامه‌ی باستان

به کام من بر، یک چند گشت گیهان بود

ز آهن تیره بقدرت می‌نمود

ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره

چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت

بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی

چو رسم جهان جهان پیش بینی

امروز سماع است و شراب است و صراحی

هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه

حیف از هدیه آن گل رعنا

قصه‌ی آن آبگیرست ای عنود

آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله‌ای

دو هفته برآمد بدو گفت شاه

باز دوشم ز راه مهمانی

شادی و جوانی و پیشگاهی

گر علم خرابات تو را همنفسستی

چنین تا خبرها به ایران رسید

نیستم غمگین که خالی چون کدویم می‌کنند

دی یکی می‌گفت عالم حادثست

آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی

چنان بد که یک روز پرویز شاه

برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری

از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،

عاقبت از عاشقان بگریختی

کنون از بزرگی خسرو سخن

آبها آیینه‌ی سرو خرامان تواند

پادشاهی بر ندیمی خشم کرد

یا قمرا لوعه للقمرین سکن

عمر سعد وقاس را با سپاه

نه بی‌یادت برآید یک دم از من

دگر ره باز با هر کوهساری

هر دم ای دل سوی جانان می‌روی

به قیصر یکی نامه فرمود شاه

چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم

دیدم اندر خانه من نقش و نگار

این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده

چنین تا برآمد برین چندگاه

تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو

چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی؟

چو یقین شده‌ست دل را که تو جان جان جانی

چو چندی برآمد برین روزگار

شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

آن امیران عرب گرد آمدند

چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه

هر آنکس که بد کرد با شهریار

حاصل از عشقت نمی‌بینم بجز غم خوردنی

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

ای بر سر و پا گشته داری سر حیرانی

وزان پس جوان و خردمند زن

خان جم کوکبه عبدالرزاق

پیش‌بینی این خرد تا گور بود

ای دوش ز دست ما رهیده

همی هر زمان شاه برتر گذشت

ای مردگان، کجایید؟ اینک مسیح زنده

این گنبد پیروزه‌ی بی‌روزن گردان

از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی

بدان نامور تخت و جای مهی

خیز و طعنه بر مه و پروین زن

آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام

ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری

دگر روز خسرو بیاراست گاه

ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی

ای آنکه ندیم باده و جامی

به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی

قلون بستد آن مهر وت ازان چو غرو

ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم

زانک هر کره پی مادر رود

طرب اندر طرب است او که در عقل شکست او

از ایوان خسرو کنون داستان

عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟

بسی کردم گه و بیگه نظاره

خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی

همان زاد فرخ بدرگاه بر

در نمود نقشها بی‌اختیار افتاده‌ام

رفت پیش از نامه پیش مطبخی

هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه

چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه

زهی، سودای من گم کرده نامت

شاید که حال و کار دگر سان کنم

گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری

چو آوردم این روز خسرو ببن

سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟

مشورت می‌کرد شخصی با کسی

ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده

پس آگاهی به نزد گر از

چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند

چون فروماندی ز بد کردار خویش

بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی

چو آگاهی آمد ز خسرو به راه

گرامی‌ترین یاری از دوستان

نامه‌ی دیگر نوشت آن بدگمان

ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی

چنین تا بیامد مه فوردین

صاحب ابر دست دریا کف

چند کنی جای چنین به گزین؟

تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری

چو خورشید روشن بیاراست گاه

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ

چون پیمبر سروری کرد از هذیل

ای گشته دلت چو سنگ خاره

کنون داستانهای دیرینه گوی

دل عاشق بدان فکرت چو برخاست

ای عورت کفر و عیب نادانی

در عشق هر آنک شد فدایی

ازان پس چو بشنید بهرام گرد

دریغ و درد که دور سپهر فاطمه را

گفت موسی سحر هم حیران‌کنیست

ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده

کنون داستان گوی در داستان

کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ

جهان را نیست جز مردم شکاری

تو نقشی نقش بندان را چه دانی

ازان پس فزون شد بزرگی شاه

سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم

من خلیل وقتم و او جبرئیل

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی

برآمد برین روزگاری دراز

خبر دادند مجنون را که: لیلی

نماند کار دنیا جز به بازی

در شرابم چیز دیگر ریختی درریختی

چو شیروی بنشست برتخت ناز

مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست

گفت موسی که اولین آن چهار

که بوده است تو را دوش یار و همخوابه

چو آگاهی آمد به شاه بزرگ

چو بشنید این حدیث از هوش رفته

ایا گشته غره به مکر زمانه

بازم صنما چه می‌فریبی

مرا سال بگذشت برشست و پنج

سحابی قیرگون بر شد ز دریا

یک زنی آمد به پیش مرتضی

ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو

فرایین چو تاج کیان برنهاد

جهان خالیست، من در گوشه زانم

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟

به جان تو پس گردن نخاری

چوشب دامن تیره اندر کشید

خان والا گهر محمدخان

گفت موسی لطف بنمودیم وجود

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده

ز جهرم فرخ زاد راخواندند

به زودی قاصدی این نامه چون باد

بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی

با چنین رفتن به منزل کی رسی

ازآن پس چو خاقان به پردخت دل

ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم

هست بازیهای آن شیر علم

پنهان به میان ما می‌گردد سلطانی

وزان روی بهرام شد تا به مرو

سبک خیز، ای نسیم نوبهاری

به فرش و اسپ و استام و خزینه

تیغ را گر تو چو خورشید دمی رنده زنی

ازآن پس به آرام بنشست شاه

نه آسمان سبوکش میخانه‌ی تواند

چونک با کودک سر و کارم فتاد

ای دل نگویی چون شدی ور عشق روزافزون شدی

یکی پهلوان بود گسترده کام

همانا با منت یاری همین بود

این چه خیمه است این که گوئی پر گهر دریاستی

در دو چشم من نشین ای آن که از من منتری

وزان پس بسوی خراسان کسی

ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا

کل عالم صورت عقل کلست

هلا ساقی بیا ساغر مرا ده

یکی دخت دیگر بد آزرم نام

خداوندا، به ارواح بزرگان

تا کی کنی گله که نه خوب است کار من

آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی

بدانست هم زاد فرخ که شاه

خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما

عاقل آن باشد که او با مشعله‌ست

آخر مراعاتی بکن مر بی‌دلان را ساعتی

چوخراد بر زین به خسرو رسید

ای خرد را تو کار سازنده

ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟

ای آنک امام عشقی تکبیر کن که مستی

وزان جایگه برکشیدند کوس

ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم

حمله بردند اسپه جسمانیان

سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه

بخراد برزین بفرمود شاه

اوحدی، گر سر لجاجت نیست

حکمتی بشنو به فضل ای مستعین

ز کجا آمده‌ای می‌دانی

چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال

به تایید دارای گردون سپهر

ای برادر دانک شه‌زاده توی

با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی

یکی نامه بنوشت دیگر بطوس

ای نخستینه فیض عالم جود

ای شده مفتون به قول‌های فلاطون،

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری

ازین سوی خسرو بران رزمگاه

پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش

بو مسیلم گفت خود من احمدم

الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی

کنون شیرین بار بد گوش دار

عنایت‌ها توقع دارم از تو

تا کی خوری دریغ ز برنائی؟

تو آن ماهی که در گردون نگنجی

ز لشکر بسی زینهاری شدند

خوش آن که از دو جهان گوشه‌ی غمی دارد

مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل

تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد

امشب ز هجر یار بخواهم گریستن

درد گنه را نیافتند حکیمان

چون روی آتشین را یک دم تو می‌نپوشی

یکی دختری بود پوران بنام

از زمین اوج گرفته است غباری که مراست

گفت موسی را به وحی دل خدا

ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده

فرستاده‌ی نیز چون برق و رعد

سر پیوند ما ندارد یار

ای شده مشغول به ناکردنی،

هلا ای آب حیوان از نوایی

چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد

ایرجا! رفتی و اشعار تو ماند

گفت ماهی دگر وقت بلا

ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی می‌روی

بفرمود تابرکشیدند نای

او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری

چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان

سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی

دبیر جهاندیده راپیش خواند

ای به روی و به موی، لاله و سوسن!

یک سریه می‌فرستادش رسول

بیا دل بر دل پردرد من نه

فرخ زاد هر مزد با آب چشم

گر صبر و زر بودی مرا، کارم چو زر می‌شد ز تو

ای افسر کوه و چرخ را جوشن

ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر

توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟

در وضو هر عضو را وردی جدا

این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده

دوان و قلم خواست ناباک زن

مردم نشسته فارغ و من در بلای دل

عقل چه آورد ز گردون پیام

ای آنک تو خواب ما ببستی

چو پیروز شد سوی ایران کشید

سنبل داری به گوشه‌ی چمن اندر

گفت موسی ای خداوند حساب

ای غذای جان مستم نام تو

همی‌بود خسرو بران مرغزار

سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن

بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان

روز ار دو هزار بار می‌آیی

آن یکی در وقت استنجا بگفت

حیف از فاطمه آن نخل جوان

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم

سراندازان همی‌آیی نگارین جگرخواره

با مریدان آن فقیر محتشم

گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی

ای شده مشغول به کار جهان

ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی

آن یکی با دلق آمد از عراق

رخ تو دخلی به مه ندارد

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

صوفیانیم آمده در کوی تو

پادشاهی داشت یک برنا پسر

بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی

ای زود گرد گنبد بر رفته

دلاراما چنین زیبا چرایی

پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از صحبت خلق دل گسستم

ماییم قدیم عشق باره

گفت قبطی تو دعایی کن که من

از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی

فریاد به لااله الا هو

خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری

در حضور مصطفای قندخو

دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم

مر جان مرا روان مسکین

دل دست به یک کاسه با شهره صنم کرده

این بیابان خود ندارد پا و سر

آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی

جهان دامگاهی است بس پر چنه

بی گهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری

این طبیبان بدن دانش‌ورند

دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن

بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو

عقل ضد شهوتست ای پهلوان

ای نور چشم من ز رخ لاله‌رنگ تو

ای مانده به کوری و تنگ حالی

عشق است دلاور و فدایی

باد بر تخت سلیمان رفت کژ

نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می‌لرزم

که پرسد زین غریب خوار محزون

ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته

من شنیدم که در آمد قبطیی

نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده

داری سخنی خوب گوش یا نه؟

آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی

که آمدش پیغام از وحی مهم

دل ز هر نقش گشته ساده مرا

ای تن تیره اگر شریفی اگر دون

ای شاه مسلمانان وی جان مسلمانی

پس عروسی خواست باید بهر او

می‌نالم ازین کار به سامان نرسیده

بشنو که چه گوید همیت دوران

در دلت چیست عجب که چو شکر می‌خندی

هم‌چو پوران عزیز اندر گذر

ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من

گرت باید که تن خویش به زندان ندهی

ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده

هم‌چو پیغامبر ز گفتن وز نثار

چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

در خانه خود یافتم از شاه نشانی

گفت استر راست گفتی ای شتر

ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند

دوش تا هنگام صبح از وقت شام

ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده

آمده اول به اقلیم جماد

زین دایره تا بدر نیفتی

بر جستن مراد دل ای مسکین

ای باغ همی‌دانی کز باد کی رقصانی

اشتری را دید روزی استری

خان ذیجاه فلک مرتبه عبدالرزاق

ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن

مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه

پس برو خاموش باش از انقیاد

چمن ز باد خزان زرد و زار خواهد ماند

ز من معزول شد سلطان شیطان

بار دیگر عزم رفتن کرده‌ای

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف

شکرلله که جهان را ز قدوم

غریبی می چه خواهد یارب از من؟

چنین می‌زن دو دستک تا سحرگاه

آن زنی می‌خواست تا با مول خود

نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟

مکر جهان را پدید نیست کرانه

گر یار لطیف و باوفایی

هین ز من بپذیر یک چیز و بیار

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد

مکر و حسد را ز دل آوار کن

از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله

این سخن پایان ندارد موسیا

ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

چاره‌ای کو بهتر از دیوانگی

دستی که به عهد دوست دادیم

تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟

چیست آن لشکر فریشتگان

خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او

تا کی از ناموس هیهات ای پسر

دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی

سوار سخن را ضمیر است میدان

قره العین منی ای جان بلی

از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی

ساقی دمید صبح، علاج خمار کن

جوانی شد، او را فراموش کن

ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی

تا بر آن روی چو ماه آموختم

چرا بر زورمندی تند گردی؟

بدخو جهان تو را ندهد دسته

مندیش از آن بت مسیحایی

ماه شب گمرهان عارض زیبای تست

فخر سادات رفیع الدرجات

در دلم تا به سحرگاه شب دوشین

بویی ز گردون می‌رسد با پرسش و دلداریی

عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست

چو دل نمی‌دهد از کوی دوست برگشتن

ای طمع کرده ز نادانی به عمر هرگزی

نه آتش‌های ما را ترجمانی

هر کرا درد بی نهایت نیست

ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب

آمد و پیغام حجت گوش‌دار ای ناصبی

می‌دوید از هر طرف در جست و جو

عاشق و یار یار باید بود

گر نخواهی که نظر با من درویش کنی

آن جنگی مرد شایگانی

بیا ای غم که تو بس باوفایی

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا

بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت

این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان ئوی

ای که لب تو چون شکر هان که قرابه نشکنی

سبب عاشقان نه نیکوییست

در خرابات عاشقان کوییست

دیوی است جهان پیر و غداری

ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی

هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود

ای دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها

جهانا عهد با من جز چنین بستی

ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله

صنما تا بزیم بنده‌ی دیدار توام

باز به تنها چنین عزم کجا کرده‌ای؟

ای گرد گرد گنبد طارونی

ای حیله‌هات شیرین تا کی مرا فریبی

اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد

نداد عشق گریبان به دست کس ما را

اگر زگردش جافی فلک همی ترسی

چو از سر بگیرم بود سرور او

چند رنجانی نگارا این دل مشتاق را

هرگز به جان فرا نرسی بی‌فروتنی

آن قوت جوانی وان صورت بهشتی

بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی

ترا باری چو من گر یار باید

چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما

ای به خطاها بصیر و جلد وملی

هزار بار کشیده‌ست عشق کافرخو

این تن من تو مگر بچه‌ی گردونی

جهان به دست تو دادند، تا ثواب کنی

جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی

در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی

ماهی که ز رخسارش فتنه‌ست به چین اندر

چون آقا صادق آن فروزان اختر

دیر بماندم در این سرای کهن من

امروز بت خندان می‌بخش کند خنده

سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد

دلم فارغ ز قید کفر و دین است

چون من و چون تو شد ای دوست چمن

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

بینی آن باد که گوئی دم یارستی

جویای تو با کعبه‌ی گل کار ندارد

بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال

ماییم و دو چشم و جان خیره

ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را

اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی

زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد

گوهر این نه صدف آقا عزیز

ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن

آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا تویی

هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود

الطرب ای خاصگان خاصه به هنگام صبح

تا چند معزای معزی که خدایش

ای آنک تو خواب ما ببستی

جانا ز غم عشق تو من زارم من زار

عقل سالم ز می ناب نیاید بیرون

چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن

دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده

گفتم از عشقش مگر بگریختم

قسم تو ریاست از ریاست

ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»

ای آنک به دل‌ها ز حسد خار خلیدی

چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش

آزاده‌ی ما برگ سفر هیچ ندارد

ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی

صحبت معشوق انتظار نیرزد

گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا

ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین

در میان جان نشین کامروز جان دیگری

ای سنایی خواجگی در عشق جانان شرط نیست

موج شراب و موجه‌ی آب بقا یکی است

ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی

ای خداوند یکی یار جفاکارش ده

ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش

تا حلقه‌ی زنجیر دل آن زلف دراز است

ای برادر زکی بمرد و بشد

به تن با ما به دل در مرغزاری

بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند

چون صراحی رخت در میخانه می‌باید کشید

عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن

ایا گم گشتگان راه و بیراه

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را

روح مجرد شد خواجه زکی

بیاموز از پیمبر کیمیایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

دیوانه‌ی خموش به عاقل برابرست

ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین

چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه

ساقیا می ده و نمی کم گیر

من گرفته‌ام بر کف نقد جان شیرین را

ز باده بده ساقیا زود دادم

تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری

عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد

عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو

چرخ نارد به حکم صدر دوران

دل پردرد من امشب بنوشیده‌ست یک دردی

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

افاق زیر خاتم خوارزم شاهی است

معجزی خود ز معجز ادبار

آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی

دوش رفتم به سر کوی به نظاره‌ی دوست

ما گرانی از دل صحرای امکان می‌بریم

گر درخت صف زده لشکر دیو و پری

چو مست روی توام ای حکیم فرزانه

الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم

خطت دمید از اثر دود آه ما

شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی

عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی

ای ساقی می بیار پیوست

امروز خدایگان عالم

خواجه منصور بپژمرد ز مرگ

این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای

معشوق مرا ره قلندر زد

آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

دلا تا نازکی و نازنینی

در زلف تو دادند نگارا خبر دل

در غمش هر شب به گردون پیک آهم می‌رسد

ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم

دیدم نگار خود را می‌گشت گرد خانه

بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید

بکت الرباب فقلت ای بکاء

نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی

ساقیا شد عقل‌ها هم خانه دیوانگی

ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس

ما گر چه در بلندی فطرت یگانه‌ایم

مقدسی که قدیمست از صفات کمال

به حریفان بنشین خواب مرو

ای زلف تو تکیه کرده بر گوش

جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

بوی مشکی در جهان افکنده‌ای

در عشق تو ای نگار خاموش

ما درد را به ذوق می ناب می‌کشیم

ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد

هله ای شاه مپیچان سر و دستار مرو

حلقه‌ی زلف تو در گوش ای پسر

اعاد روحی هواء بغداد

کی باشد کین قفس بپردازم

عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری

ای از بنفشه ساخته بر گل مثالها

چو عبدالباقی آن خان فلک قدر

هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین

الیوم من الوصل نسیم و سعود

تا نقش خیال دوست با ماست

فرزند بمرد و مقتدا هم

ای جوان زیر چرخ پیر مباش

چون عشق کند شکرفشانی

تا کی کنم از طره‌ی تو فریاد

خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید

دوش چون صبح بر کشید علم

ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده

ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمار

این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است

ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی

مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی

من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم

دیده‌ی ما سیر چشمان، شان دنیا بشکند

با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری

آن سفره بیار و در میان نه

نور تا کیست که آن پرده‌ی روی تو بود

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

لب روح الله ست یا دم صور

چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی

ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش

اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد

ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری

از حل و از حرام گذشتست کام عشق

ای ظلم تو مخرب ملک یزیدیان

ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را

ماها چو به چرخ دل برآیی

نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد

دست خدای احد لم یزل

پیش پریشان مکن از پی آشوب من

ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه

بنده‌ی یک دل منم بند قبای ترا

قصد همه وصل حور و خلد برین است

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

مرا بگرفت روحانی نگاری

ای پسر میخواره و قلاش باش

میرزا صادق که پیش قامتش

تا کی این لاف در سخن رانی

عجب دلی که به عشق بت است پیوسته

ای گشته سوار جلد بر تازی

قاعده‌ی قد تو فتنه به پا کردن است

چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم

رو رو که از این جهان گذشتی

غریبیم چون حسنت ای خوش پسر

زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من

ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن

بانکی عجب از آسمان در می‌رسد هر ساعتی

ما باز دگر باره برستیم ز غمها

هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا

این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی

گر نرگس خون خوارش دربند امانستی

دلم با عشق آن بت کار دارد

فلک به آبله‌ی خار دیده می‌ماند

چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی

صد خمار است و طرب در نظر آن دیده

تا لب تو آنچه بهتر آن برد

خواجه موشی است زیر بر به کمین

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

ای بهار سبز و تر شاد آمدی

روی خوبت نهان چه خواهی کرد

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام

ای به آرام تو زمین را سنگ

ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو

در ده پسرا می مروق را

زین کلک من که سحر طرازی است راستین

پیش ازین گفتم سه بوسش را همی

اندرآ در خانه یارا ساعتی

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم

دست در دامن رنگین بهاری نزدم

بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

پسرا خیز تا صبوح کنیم

غمخوار توام غمان من من دانم

مست گشتم ز لطف دشنامش

کژزخمه مباش تا توانی

دوش ما را در خراباتی شب معراج بود

مگر می‌کند بوستان زرگری

گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم

مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی

جهانا چه در خورد و بایسته‌ای!

گر در شمار آرم شبی نام شهیدان تو را

ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی

متاز ای دل سوی دریای ناری

ای ز ما سیر آمده بدرود باش

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده

دین را حرمیست در خراسان

عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی

در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد

تا دیدن آن ماه فروزنده محال است

ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ

هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی

ای جور گرفته مذهب و کیش

هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود

درین لافگاه ارچه پیروز روزم

چو بی گه آمدی باری درآ مردانه‌ای ساقی

چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم

روز طرب است و سال شادی

ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش

حیف و صد حیف کز نهیب اجل

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

مستی ده و هستی ده‌ای غمزه خماره

مردمان دوستی چنین نکنند

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیده‌ی تو را

ای عمیدی که باز غزنین را

گر شراب عشق کار جان حیوانیستی

با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز

با تجرد چون مسیح آزار سوزن می‌کشم

ای ایزدت را رحمت آفریده

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

راحتی جان را به گفتار ای پسر

حور تویی، بوستان بهشت برین است

فضل یحیاست بر ضعیف و قوی

سبک بنواز ای مطرب ربایی

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است

نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر

دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو

ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال

برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری

تا به رخسار تو نگه کردم

در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع

دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن

رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی

روی تو ای دلفروز گر نه چو ماهست

با دلم چشم از نهان می‌گفت کز مرگ عماد

شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری

اگر درد مرا درمان فرستی

خوبت آراست ای غلام ایزد

برو کار می‌کن، مگو چیست کار

ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی

هر آن روزی که باشم در خرابات

چراغ کیان کشته شد کاش من

ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن

چون زخمه رجا را بر تار می‌کشانی

چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر

بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم من

ای برده عقل ما اجل ناگهان تو

ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای

تا دل من صید شد در دام عشق

ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما

ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان

مطرب چو زخمه‌ها را بر تار می‌کشانی

نور رخ تو قمر ندارد

دریغا که شد در نقاب تراب

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان

نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری

زان چشم پر از خمار سرمست

هر که را من به مهر خواندم دوست

گوهر روح بود خواجه وزیر

طبع چیزی نو به نو خواهد همی

انعم‌الله صباح ای پسرا

ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر

گفت بر دوخته مرا شعری

زهی بزم خداوندی زهی می‌های شاهانه

برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام

اگر مردان نمی بردند امتحانش را

کرد نوروز چو بتخانه چمن

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان ز کسی

عاشق مشوید اگر توانید

ما کنج دل به روضه‌ی رضوان نمی‌دهیم

ای محمد نام و احمد خلق و محمودی شیم

آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده

هزار سال به امید تو توانم بود

دردی است مرا به دل دوایم بکنید

ما فرش بزرگی به جهان باز کشیدیم

گر گریزی به ملولی ز من سودایی

به دردم به دردم که اندیشه دارم

بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

الا یا خیمه‌ی گردان به گرد بیستون مسکن

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

از دوست به هر جوری بیزار نباید شد

زهی عقد فرهنگیان را میانه

ای دل غافل مباش خفته درین مرحله

ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری

ای خواجه، تو را در دل اگر هست صفائی

از هر صدا نبازم، چون کوه‌ی لنگر خویش

آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه

ای دو چشمت جاودان را نکته‌ها آموخته

هر که در راه عشق صادق نیست

بی زحمت تو با تو وصالی است مرا

هستی به حقیقت ای سنایی

برسید لک لک جان که بهار شد کجایی

از عشق روی دوست حدیثی به دست ماست

دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما

گرتیر فلک داد کلاهی به معزی

ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی

کار دل باز ای نگارینا ز بازی در گذشت

جان به لب آمد و بوسید لب جانان را

گنده پیریست تیره روی جهان

ای که تو چشمه حیوان و بهار چمنی

ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش

دعوی چه کنی؟ داعیه‌داران همه رفتند

دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست

ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی

چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست

اهل بغداد را زنان بینی

زهی سزای محامد محمدبن خطیب

که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی

منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم

کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن

ای نقد تو را زکات نسیه

دلیت باید پر عقل و سر ز جهل تهی

پسر داشتم چون بلند آفتابی

ویحک ای پرده‌ی پرده‌در در ما نگران

به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی

بر دوزخ هم کفر و هم ایمان تراست

هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟

از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش

بی‌دل شده‌ام بهر دل تو

فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب

کار من تا به زلف یار من است

تا سرا پرده زد به علیین

آن شمع چو شد طرب فزایی

چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد

آه که از جور چرخ، وز ستم روزگار

سرخ گویی همیشه غر باشد

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو

چند گردی گرد این بیچارگان؟

دی فرد و خفته بخت سوی ارمن آمدم

در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این

هر روز بگه ای شه دلدار درآیی

ای به بر کرده بی وفایی را

باز بر شاخسار حیله و فن

جهان پر درد می‌بینم دوا کو

سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده

چنین در کارها بسیار مندیش

بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر

جوینده‌ی جان آمده ای عقل زهی کو

مگریز ز آتش که چنین خام بمانی

هر که در عاشقی تمام بود

زهی رویت بهار زندگانی

ای همه جانها ز تو پاینده جان چون خوانمت

سماع آمد هلا ای یار برجه

آن کژدم زلف تو که زد بر دل من نیش

غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را

ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای

ای دیده ز نم زبون نگشتی

دوش یارم به بر خویش مرا بار نداد

هزار حیف که از گلشن جهان آخر

در همه ملک ندید از مه مردان شاه

ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته

دوست چنان باید کان منست

آب شهوت مریز خاقانی

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

ای نرفته از دل من اندرآ شاد آمدی

ای یار سر مهر و مراعات تو دارم

بوی گل و نسیم صبا می‌توان شدن

ای جهانی پر از حکایت تو

بده آن باده جانی که چنانیم همه

آنرا که خدا از قلم لطف نگارد

خنده‌ی سر به مهر زد دم صبح

ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد

نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا

مردی و جوانمردی آئین و ره ماست

آن یار غریب من آمد به سوی خانه

هر کو به خرابات مرا راه نماید

باعث مردن بلای عشق باشد مرا

همه جانست سر تا پای جانان

سلام علیک ای مقصود هستی

چنین زرد و نوان مانند نالی

به گلگشت جنان گل می‌فرستم

آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست

در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی

نرگسین چشما به گرد نرگس تو تیر چیست

جو به جو راز جهان بنمود صبح

به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی

آن ماه همی‌تابد بر چرخ و زمین یا نی

باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را

مکن منع تماشایی ز دیدن

بی صحبت تو جهان نخواهم

ز لقمه‌ای که بشد دیده تو را پرده

تا سوی خرابات شد آن شاه خرابات

گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت

گرچه از جمع بی نیازانیم

کسی کو را بود در طبع سستی

گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند

صد هزار افسوس کز بی‌مهری گردون نهاد

بتا پای این ره نداری چه پویی

برگذری درنگری جز دل خوبان نبری

بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش

ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا

ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر

خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن

تخم بد کردن نباید کاشتن

الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی

ناز را رویی بباید همچو ورد

در دهر سیه سپیدم افکند

ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم

بیا ای یار کامروز آن مایی

چون نهی زلف تافته بر گوش

دریغ از حاجی ابراهیم آن دانای روشندل

ای شکسته رونق بازار جان بازار تو

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری

ای یار بی تکلف ما را نبید باید

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست

من نه ارزیزم ز کان انگیخته

ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی

روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم

چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟

لبیک زنان عشق ماییم

هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی

معشوقه از آن ظریفتر نیست

دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب

در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم

افند کلیمیرا از زحمت ما چونی

ای مسلمانان مرا در عشق آب بت غیر تست

مانده‌ام در شکنج رنج و تعب

غریب و عاشقم بر من نظر کن

دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی

دارم سر خاک پایت ای دوست

دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند

چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی

الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش

نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد

ای ناگزران عقل و جانم

تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو

روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود

رضیت بما قسم الله لی

ای نقاب از روی ماه آویخته

ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی

با او دلم به مهر و مودت یگانه بود

گر به کوه اندر پلنگی بودمی

کودکی داشتم خراباتی

ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی

ای همه گفتار خوب بی‌کردار،

یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما

بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن

گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی

اندر دل من عشق تو نور یقینست

با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است

کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست

آمد خیال آن رخ چون گلستان تو

از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب

ای روز رفتگان جگر شب فرو درید

خاک را از باد بوی مهربانی آمدست

آن را که به لطف سر بخاری

الحق نه دروغ سخت زارم

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

ای جان و دل از عشق تو در بزم تو پا کوفته

زینهار ای یار گلرخ زینهار

ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما

ای همه انصاف‌جویان بنده‌ی بیداد تو

هر کی از نیستی آید به سوی او خبری

چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس

با حلقه‌ی ارادت ساغر به گوش کن

خورشید تویی و ذره ماییم

نور دل ما روی خوش تو

ایام چو من عاشق جانباز نیابد

تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

گر وسوسه ره دهی به گوشی

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون

ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم

بگردان ساقی مه روی جام

ماهرویا در جهان آوازه‌ی تست

طالب جانان به جان خریده الم را

نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن

بیا جانا که امروز آن مایی

صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر

طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟

ای دوست ره جفا رها کن

مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق

برقع زرنگار بندد صبح

او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی

هر که در بند خویشتن نبود

نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!

بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه

باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌ای

مرحبا مرحبا برای هلالا

خوان خسرو فلک مثال و در او

حلقه‌ی ارواح بینم گرد حلقه‌ی گوش تو

ز ما برگشتی و با گل فتادی

رازی ز ازل در دل عشاق نهانست

فلک کینه گرا دوش به آهنگ جفا

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده

ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس

من که خاقانیم جفای وطن

ساقیا برخیز و می در جام کن

زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی

تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط

کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت

غالیه بر عاج برآمیختی

خدایا مطربان را انگبین ده

تا بدیدم بتکده بی بت دلم آتشکدست

من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام

ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی

ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری

تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز

محیط مروت که جوید نقاب

ای دو زلفت دراز و بالا هم

چهره زرد مرا بین و مرا هیچ مگو

اگر نه بسته‌ی این بی‌هنر جهان شده‌ای

نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را

ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر

اگر خورشید جاویدان نگشتی

تا هلاک عاشقان از طره‌ی شبرنگ تست

خار بدرودن به مژگان خاره فرسودن به دست

ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی

اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی

سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت

گر باغبان نظر به گلستان کند تو را

مسلم کن دل از هستی مسلم

رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی

هر زمان چنگ بر کنار مگیر

دل را کجا به زلف رسا می‌توان رساند؟

باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان

تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده

شور در شهر فگند آن بت زنارپرست

آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما

ای شوخ دیده اسب جفا بیش زین مکن

هیچ خمری بی‌خماری دیده‌ای

مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار

با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست

تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی

بی‌برگی بستان بین کمد دی دیوانه

می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را

رشیدکا ز تهی مغزی و سبک خردی

آن جام لبالب کن و بردار مرا ده

با من ای عشق امتحان‌ها می‌کنی

جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید

ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن

ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده

جانا تویی کلیم و منم چون عصای تو

من ترا ام حلقه در گوش ای پسر

به تعریض گفتی که خاقانیا

خنده گریند همی لاف زنان بر در تو

ای بی‌تو محال جان فزایی

هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار

ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن

باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی

خواجه اگر تو همچو ما بیخود و شوخ و مستی

تا کی از آرزوی جاه و خطر

بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را

ما را میفگنید که ما اوفتاده‌ایم

نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی

این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد

از سر کوی تو گر عزم سفر می‌داشتم

سنایی سنای خرد را سزاست

چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی

زلف پر تابت ما در تاب کرد

وقت مردن پا نهاد آن شمع بالین مرا

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

در جهان گر بازجویی نیست بی‌سودا سری

زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر

آن می‌کشد ار دور ز کوی تو بمیرم

در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود

پیش جوش عفو بی‌حد تو شاه

تا رقم عاشقی در دلم آمد پدید

آن که مرادش تویی از همه جویاتر است

ای من مه نو به روی تو دیده

چنان گشتم ز مستی و خرابی

روزی بت من مست به بازار برآمد

در خیابان باغ، فصل بهار

چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن

با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به

ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی

آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را

اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد

باغ است و بهار و سرو عالی

ای زلف تو بند و دام عاشق

ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم

ای چشم و چراغ آن جهانی

دل من دل من دل من بر تو

ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست

ای جهان داوری که دوران را

جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن

نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای

گر سال عمر من به سر آید روا بود

حیف ز حاجی نبی گوهر بحر وجود

تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی

جود الشموس علی الوری اشراق

ماه رویا گرد آن رخ زلف چون زنجیر چیست

مرگ بر بالین وجانان غافل است

غلاما خیز و ساقی را خبر کن

برون کن سر که جان سرخوشانی

مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را

از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم

سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان

آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی

گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست

تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را

ما قد ترا بنده‌تر از سرو روانیم

ای خوشا عیشی که باشد ای خوشا نظاره‌ای

بسته‌ی یار قلندر مانده‌ام

به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم

تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما

ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده

ای ساقی خیز و پر کن آن جام

از جلوه حسنت که بری از همه عیب است

مهر بنده‌ی آن رخ چون ماه باد

نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری

من کیستم ای نگار چالاک

ماهم اگر به قهر شد از لطف باز گشت

سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود

ای دل تو بگو هستم چون ماهی بر تابه

ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست

ز گفته‌ی تو بجوشید طبع خاقانی

اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی

هله هشدار که با بی‌خبران نستیزی

با من بت من تیغ جفا آخته دارد

ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می‌ترسم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی

ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات

جام ز می دو قله کن خاص برای صبح‌دم

مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان

چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی

هر شب نماز شام بود شادیم تمام

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

دیده نبیند همی، نقش نهان ترا

از آتش ناپیدا دارم دل بریانی

ای بس قدح درد که کردست دلم نوش

میفشان جعد عنبر فام را

ما کلاه خواجگی اکنون ز سر بنهاده‌ایم

مرا در خنده می‌آرد بهاری

روزی دل من مرا نشان داد

تاج دولت تا ز خاک درگهش بر سر زدم

ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن

ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه

هر کرا در دل بود بازار یار

من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را

دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی

مردم اگر این تن ساسیستی

ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار

از پی تو ز عدم ما به جهان آمده‌ایم

عشق بین با عاشقان آمیخته

مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد

کیفیت نگاه تو از جام خوش‌تر است

ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو

در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی

ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری

پی وصل تو ما را زور و زری نیست

ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی

ایا خورشید بر گردون سواره

بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام

مکن حجاب وجودت لباس دیبا را

ای بی سببی از بر ما رفته به آزار

گوید آن دلبر که چون همدل شدی

دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد

هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند

خه خه ای جان علیک عین‌الله

برو برو که به بز لایق است بزغاله

تا خیال آن بت قصاب در چشم منست

نخست نغمه‌ی عشاق فصل گل این است

نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر

صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی

دلبرا تا نامه‌ی عزل از وصالت خوانده‌ام

همی ریزد به روی یکدگر دلهای مجروحان

دلا تا کی سر گفتار داری

ای از تو من برسته ای هم توام بخورده

جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟

شاعر مفلق منم، خوان معانی مراست

ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده

ای شاه تو ترکی عجمی وار چرایی

خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق

خوشا فصل بهار و رود کارون

جانا دل دشمنان حزین کن

بنشسته به گوشه‌ای دو سه مست ترانه گو

لشکر شب رفت و صبح اندر رسید

این غر غرچه جغد دمن است

ای مهر تو بر سینه‌ی من مهر نهاده

چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی

ماه مجلس خوانمت یا سرو بستان ای پسر

بدرود گفت فر جوانی

تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان

من سرخوش و تو دلخوش غم بی‌دل و بی‌سر به

از همت عشق بافتوحم

ای باغ داد و بیضه‌ی بغداد مرحبا

آن دلبر عیار من ار یار منستی

مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی

از هر چه گمان بر دلم یار نه آن بود

باز به پا کرد نوبهار، سرادق

ای مونس جان من خیال تو

باده بده باد مده وز خودمان یاد مده

وصال حالت اگر عاشقی حلال کند

یک اشارت و تو بر قتل جهان بسیار است

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

چه جمال جان فزایی که میان جان مایی

از فلک در تاب بودم دی و دوش

خان احمد دون کز ستم و ظلم پیاپی

بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر

ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته

زینهاد این یادگار از دست رفت

هر جا کشند صورت زیبای شاه را

چشمکان پیش من پر آب مکن

شکنی شیشه مردم گرو از من گیری

کیوان چو قران به برج خاکی افگند

ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم

آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی

هر روز فقیران را هم عید و هم آدینه

چه خواهی کرد قرایی و طامات

بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم

مکن آن زلف را چو دال مکن

امروز در این شهر نفیر است و فغانی

جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را

مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او

سنایی کنون با ضیا و سناست

هم نظری هم خبری هم قران را قمری

جمالت کرد جانا هست ما را

تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست

گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی

بدید این دل درون دل بهاری

تا گل لعل روی بنمودست

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست

زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده

هم صدوا هم عتبوا عتابا ما له سبب

در دل آن را که روشنایی نیست

کارم از دست پایمرد گذشت

باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند

گر سران را بی‌سری درواستی

بر مرکبی به تندی شیطانی

خسرو کشور سخن مشتاق

جانا نخست ما را مرد مدام گردان

هشیار شدم ساقی دستار به من واده

زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار

سر چو آه عاشقان برکرد صبح

از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله

ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی

نگه کن سحرگه به زرین حسامی

ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم

آراست جهاندار دگرباره جهان را

از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی

ای همه خوبی در آغوش شما

یا صفوة الرحمن شافع خلقه

تا ما به سر کوی تو آرام گرفتیم

با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی

آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود

تو آن شهریاری که از آستینت

تو آفت عقل و جان و دینی

یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی

عشق بازیچه و حکایت نیست

دوستی کو تا به جان دربستمی

ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو

ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی

گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست

دگر باره خیاط باد صبا

موی چون کافور دارم از سر زلفین تو

هر لحظه یکی صورت می‌بینی و زادن نی

بهار دل دوستدار علی

رفیقا شناسی که من ز اهل شروان

ای سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن

کجا شد عهد و پیمانی که کردی

ای پسر عشق را شکایت نیست

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی

همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو

تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد

ترک چشم تو بیارست صف مژگان را

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد

آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایه‌ای

احسنت و زه ای نگار زیبا

الهی ازین ششپر بی‌نظیر

آمد بر من جهان و جانم

این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

گنج عمری داشتی خاقانیا

عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

خضری به میان سینه داری

کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد

اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم ترا

جان جز پیش خود چمانه منه

مبارک باد آمد ماه روزه

راه فقرست ای برادر فاقه در وی رفتنست

تا خانه‌ی تقدیر بساط چمن آراست

زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی

مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی

ای من غلام عشق که روزی هزار بار

به غم نشاط من خاکسار نزدیک است

به صفت گر چه نقش بی جانم

گل را نگر ز لطف سوی خار آمده

برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش

به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را

چشم روشن بادمان کز خود رهایی یافتیم

گر چه به زیر دلقی شاهی و کیقبادی

هر زمان از عشق جانانم وفایی دیگرست

خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم

پر کن صنما هلاقنینه

خلاصه دو جهان است آن پری چهره

این چه جمالست و ناز کز تو در ایام تست

دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست

مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند

چنین باشد چنین گوید منادی

عاشقی تا در دل ما راه کرد

گفت فیاض خان والا شان

ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن

از بامدادان ساغری پر کرد خوش خماره‌ای

من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم

به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است

صنما آن خط مشکین که فراز آوردی

گر من از اسرار عشقش نیک دانا بودمی

هر که در کوی خرابات مرا بار دهد

دامن قاتل به دست آمد دم بسمل مرا

دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی

ای ز گلزار جمالت یاسمین پا کوفته

ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله

ای پرده در پرده بنگر که چه‌ها کردی

در کوی ما که مسکن خوبان سعتریست

سپهر مجد و خورشید سماحت اختر عزت

تا کی از عشوه و بهانه‌ی تو

بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی

عشق ازین معشوقگان بی وفا دل بر گرفت

پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب

ای وصل تو دستگیر مهجوران

چون بسته کنی راهی آخر بشنو آهی

توبه‌ی من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست

ای از لب تو به خون رخ لعل خضاب

ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری

میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید

جستیم راه میکده و خانقاه را

تا شیفته‌ی عارض گلرنگ فلانم

کجا شد عهد و پیمان را چه کردی

معشوق که او چابک و چالاک نباشد

از سر خرده‌ی جان سخت دلیرانه گذشت

ای راه ترا دلیل دردی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

بر من از عشقت شبیخون بود دوش

عطسه‌ی سحر حلال من فلکی بود

ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود

هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی

هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود

از پختگی است گر نشد آواز ما بلند

عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب

یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا

تا من به تو ای بت اقتدی کردم

لاف از دم عاشقان زند صبح

جانا اگر چه یار دگر می‌کنی مکن

دلا رو رو همان خون شو که بودی

آنکس که ز عاشقی خبر دارد

سبکروان به زمینی که پا گذاشته‌اند

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

ای جنبش هر شاخی از لون دگر میوه

آنچه‌ت بکار نیست چرا جوئی؟

طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

می‌زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی

چون دو زلفین تو کمند بود

جذبه‌ی شوق اگر از جانب کنعان نرسد

عاشقم بر لعل شکرخای تو

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی

ای بلبل وصل تو طربناک

شیوه‌ی خوش منظران چهره نشان دادن است

هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم

ای خیالی که به دل می‌گذری

نخواهم من طریق و راه طامات

گردباد دامن صحرای بی‌سامانیم

ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا

روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده

دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش

چشمه‌ی خون ز دلم شیفته‌تر کس را نی

روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی

جانا بجز از عشق تو دیگر هوسم نیست

از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد

تا معتکف راه خرابات نگردی

ای جان ای جان فی ستر الله

دلبر من عین کمالست و بس

گر به تیغت می‌زند گردن بنه تسلیم را

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای

چو اسم شمس دین اسما تو دیدی

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را

روی کار دیگران و پشت کار من یکی است

رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم

ای بخاری را تو جان پنداشته

من کیم کاندیشه‌ی تو هم نفس باشد مرا

نازم خدنگ غمزه‌ی آن دل‌پذیر را

ای نهاده پای همت بر سر اوج سما

به شکرخنده بتا نرخ شکر می‌شکنی

ای جهان افروز دلبر ای بت خورشید فش

دل رفت و ز خون دیده ما را

ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری

دوش مرا عشق تو از جامه برانگیخت

ترک چشمش که مست و مخمور است

عاشق نشوی اگر توانی

یک روز مرا بر لب خود میر نکردی

چو دانستم که گردنده‌ست عالم

به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی

ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن

ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی

این رنگ نگر که زلفش آمیخت

دی به رهش فکنده‌ام طفل سرشک دیده را

باز افتادیم در سودای تو

آفتابا سوی مه رویان شدی

راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست

دوشینه ز رنج دهر بدخواه

ای سنایی ز جسم و جان تا چند

بیامد عید ای ساقی عنایت را نمی‌دانی

ای پر در گوش من ز چنگت

چون خاک می‌شود به رهت جان پاک ما

همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد

ای شه جاودانی وی مه آسمانی

ای پیک عاشقان گذری کن به بام دوست

دردا که بود خاصیت این چشم ترم را

طلب ای عاشقان خوش رفتار

ای دل سرگشته شده در طلب یاوه روی

ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر

هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی

ای ز خوبی مست هان هشیار باش

ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم

خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن

چو بی‌گاه است و باران خانه خانه

ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

روی چو ماه داری زلف سیاه داری

ساقی انصاف خوش لقایی

گل به باغ آمده تقصیر چراست

چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی

بی تو یک روز بود نتوانم

هر روز پری زادی از سوی سراپرده

دان و آگه باش اگر شرطی نباشد با منت

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی

مگر تو یوسفان را دلستانی

ای مستان خیزید که هنگام صبوحست

رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل

طالع از طالعت عجایب‌تر

چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی‌گردی

آنی که چو تو گردش ایام ندارد

در سینه دلت مایل هر شعله‌ی آهی است

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی

هر دل که قرین غم نباشد

آن بت گل چهره یارب بسته از سنبل نقاب

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد

یاور من تویی بکن بهر خدای یاریی

ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد

از دل سخت تو کز سنگ سیه سخت‌تر است

ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود

ای صورت روحانی امروز چه آوردی

دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم

مجوش ای فرومایه گر من تو را

صبر کم گشت و عشق روز افزون

امروز من و باده و آن یار پری زاده

ما عاشق همت بلندیم

کاش آن صنم آماده شدی جلوه‌گری را

ای رشک رخ حورا آخر چه جمالست این

یا ساقی شرف بشراباتک زندی

خیز تا ما یک قدم بر فرق این عالم زنیم

چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما

باز جانها شکار خواهد کرد

خوش بود فرش تن نور دیده

خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می‌زنیم

آن که لبش مایه‌ی حلاوت قند است

جاوید زی ای تو جان شیرین

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای

خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم

صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس

از عشق ندانم که کیم یا به که مانم

اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی

می ده پسرا که در خمارم

بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم

گر رهی خواهی زدن بر پرده‌ی عشاق زن

با دل گفتم چرا چنینی

فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم

هوا چکیده‌ی نورست در شب مهتاب

ای ماه ماهان چند ازین ای شاه شاهان چند ازین

الا یا ساقیا انی لظمن و مشتاق

روا داری که بی روی تو باشم

مهمانسجت دروع مجد فی‌السماء

سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای

به بخت و طالع ما ای افندی

سکوت معنویان را بیا و کار بساز

می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود

ای گشته ز تابش صفای تو

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی

چو آمد روی بر رویم که باشم من که من باشم

گر نه زلفش پی شبیخون است

عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن

صنما چونک فریبی همه عیار فریبی

کار تو پیوسته آزارست گویی نیست هست

صبح و شامی و ماه‌رخساری

ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن

ای کرده چهره تو چو گلنار شرم تو

ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار

انی لاخدم ناصح الخلفاء

سر بر خط عاشقی نهادیم

بر یکی بوسه حقستت که چنان می‌لرزی

زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد

گر چه از وعده‌ی احسان فلک پیر شدیم

زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی

یا رجلا حصیده مجبنه و مبخله

ای چهره‌ی تو چراغ عالم

امشرب الخضر ماء بغداد

عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای

با این همه مهر و مهربانی

ای ز عشقت روح را آزارها

به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد

ای گردن احرار به شکر تو گرانبار

ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره

ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست

یاسیف ناظرة کصبح مسفر

دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم

در کوی کی می‌گردی ای خواجه چه می‌خواهی

نه سیم نه دل نه یار داریم

حیف از حاجی محمد صادق روش ضمیر

ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این

به قرار تو او رسد که بود بی‌قرار تو

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

چشم بیمار تو شد باعث بیماری ما

چون در معشوق کوبی حلقه عاشق‌وار زن

خداوندا زکات شهریاری

ما فوطه و فوطه پوش دیدیم

بیخود ز نوای دل دیوانه‌ی خویشم

دلم بردی و جان بر کار داری

ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

وها فارسیا بالحجازی اشفع

این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای

گر شمس و قمر خواهی نک شمس و قمر باری

تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا

عزیزم بهر آزارم نهانی

چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن

ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته

برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی

رضع الموالی غیاث الخلق طرا

ای کعبه‌ی من در سرای تو

مرا چون ناف بر مستی بریدی

ای رخ تو بهار و گلشن من

ما تازه روی چون صدف از دانه‌ی خودیم

ای جان و جهان من کجایی

مکن راز مرا ای جان فسانه

آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار

غض الزمان و غض عین کماله

چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

صنما تو همچو آتش قدح مدام داری

چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند

مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

ای بر سر بازاری دستار چنان کرده

جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

تا اختیار کردم سر منزل رضا را

تا بدیدم زلف عنبرسای تو

صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی

ای آنکه رخ چو ماه داری

شمع بزم اهل دل آقا علی‌اکبر که بود

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

ابناء ربیعنا تعالوا

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

به جان تا شوق جانان است ما را

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

هست اندر غم تو دلشده دانشمندی

آمد گه آنکه ساغر آریم

بهارا! بهل تا گیاهی برآید

خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین

آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی

ای نگار دلبر زیبای من

در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را

مرد هشیار در این عهد کمست

پیش شمع نور جان دل هست چون پروانه‌ای

روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم

امیر داد گستر خان عادل

صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی

افتاد دل و جانم در فتنه طراری

جام را نام ای سنایی گنج کن

نگارم گر به چین با طره‌ی پرچین شود پیدا

ما عشق روی آن نگاریم

تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی

در ره روش عشق چه میری چه اسیری

آه که از جور فلک شد به باد

بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم

چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی

گر کار بجز مستی اسکندر می من

چنان بر صد مرغ دل فکند آن زلف پرچین را

نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار

بشنیده بدم که جان جانی

ای زبده‌ی راز آسمانی

غم نه گر خاکم به باد از تندی خوی تو رفت

ای مسلمانان ندانم چاره‌ی دل چون کنم

همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی

ای ببرده آب آتش روی تو

بار محبت از همه باری گران‌تر است

صبحدمان مست برآمد ز کوی

آه از عشق جمال حوریی

این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند

نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب

روز بر عاشقان سیاه کند

یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی

گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی

پیام باد بهار از وصال جانان است

نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره‌ای

روزی که جان من ز فراقش بلا کشد

ز دوری تو دو چشمم چو رود جیحون است

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن

زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار

چونان ز وحشت عشقت دلم هراسان است

باد عنبر برد خاک کوی تو

چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی

خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین

به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم

قصه‌ی یوسف مصری همه در چاه کنید

من پای همی‌کوبم ای جان و جهان دستی

ز دست مکر وز دستان جانان

شب جدایی تو روز واپسین من است

ای کرده دلم سوخته‌ی درد جدایی

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری

کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا

می‌طپد از شوق دل در سینه‌ام گوئی که باز

این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن

هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی

خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم

شربتی در دو لعل جانان است

خیز تا می خوریم و غم نخوریم

نگارا تو گلی یا جمله قندی

از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی

هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما

ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی

دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها

امشب ز رخش انجمنم خلد برین است

اسب را باز کشیدی در زین

ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده‌ای

خانه‌ی طاعات عمارت مکن

نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید

باز متواری روان عشق صحرایی شدند

کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی

گر خسته دل همی نپسندی بیار رو

مرا زمانه در آن آستانه جا داده‌ست

ای دل خرقه سوز مخرقه ساز

بخوردم از کف دلبر شرابی

ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا

یک بار بی خبر به شبستان من درآ

قومی که به افلاس گراید دل ایشان

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری

عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

یا رب این عید همیون چه مبارک عید است

ای لعبت مشکین کله بگشای گوی از آن کله

مرا اندر جگر بنشست خاری

تا کی ز تو من عذاب بینم

ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان مانده‌ام

ای خواب ز چشم من برون شو

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی

ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

هر دم ای گل از تو در گلشن فغان تازه است

ای پیشه‌ی تو جفانمایی

باوفاتر گشت یارم اندکی

جوانی کردم اندر کار جانان

فرستد مژده‌ی وصلی چو خو کردم به هجرانش

ای گل آبدار نوروزی

الا ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی

چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین

طوطی وظیفه خوار لب نوشخند تست

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور

ای شادی آن روزی کز راه تو بازآیی

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

ز هر مژگان کند صد رخنه در دل

عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست

اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بی‌خویشی

ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر

ساقی فرخنده پی تاب کفش ساغر است

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

آورد خبر شکرستایی

دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر

مرغ سرح ناله سر کن

دل بی لطف تو جان ندارد

مرا آن دلبر پنهان همی‌گوید به پنهانی

از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر

امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست

درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس

صلا ای صوفیان کامروز باری

به آب ماند یار مرا صفات و صفاش

ما رخت خود به گوشه‌ی عزلت کشیده‌ایم

ای ذات تو ناشده مصور

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر

دادیم به یک جلوه‌ی رویت دل و دین را

ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر

از این تنگین قفص جانا پریدی

مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد

تجافی طبیبی نائیا عن‌دوائیا

دی دل ما فگار خواهد کرد

اگر بی‌من خوشی یارا به صد دامم چه می‌بندی

انصاف بده که نیک یاری

اهل دلی ز اهل روزگار نیابی

ای دیدن تو حیات جانم

اگر او ماه منستی شب من روز شدستی

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

تو ای نسیم صباحی که پیک دلشدگانی

ای به رخسار کفر و ایمان هم

ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای

گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او

کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است

ای باد به کوی او گذر کن

سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری

درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید

شب خرگه سیه زد و در وی بیارمید

بود لقمان پیش خواجه‌ی خویشتن

سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری

چو ماه از بر تخت سیمین نشست

شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا

بانگ می‌آمد که ای طالب بیا

باز چون گل سوی گلشن می‌روی

چو بشنید رستم ز بهمن سخن

از من گرفت گیتی یارم را

آن کری را گفت افزون مایه‌ای

جسته‌اند دیوانگان از سلسله

به شبگیر هنگام بانگ خروس

دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است

بشنو الفاظ حکیم پرده‌ای

ای برده اختیارم تو اختیار مایی

غم آمد همه بهره‌ی گرگسار

صدهزار افسوس کز جور سپهر واژگون

باز آمد کای علی زودم بکش

ای روز مبارک و خجسته

چو از رستم اسفندیار این شنید

چون یوسف سپهر چهارم ز چاه دی

این سخن پایان ندارد خیز زید

باز گردد عاقبت این در بلی

چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه

زنگیی با دو ترک و دو هندو

چشم آدم بر بلیسی کو شقی‌ست

رخ نفسی بر رخ این مست نه

همی بود بهمن به زابلستان

تا لعل تو باده داده یاران را

فازن بالحرة پی این شد مثل

بگفتم با دلم آخر قراری

ازان کار پر درد شد گرگسار

به قید زلف تو آن دل که پای بند شود

چونک صوفی بر نشست و شد روان

ای به میدان‌های وحدت گوی شاهی باخته

چو آن نامه برخواند اسفندیار

خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را

دزدکی از مارگیری مار برد

چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی

زنی بود گشتاسپ را هوشمند

تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت

بر لب جو بوده دیواری بلند

ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را

ماه روزه گشت در عهد عمر

چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی

بفرمود تا بهمن آمدش پیش

گردنکشی به سرو سرافراز می‌رسد

گشت با عیسی یکی ابله رفیق

مطرب جان‌های دل برده

بدانگه که رزم یلان شد دراز

بخ بخ ار فاروق ثانی را کنم مدحت به جان

مشورت می‌رفت در ایجاد خلق

گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی

بفرمود تا پیش او گرگسار

عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب

حلقه‌ی آن صوفیان مستفید

چون عزم سفر کردی فی لطف امان الله

بدو گفت رستم که آرام گیر

کسی که در سر او چشم مصلحت بین است

من چنان مردم که بر خونی خویش

از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری

وز انجا بیامد به پرده‌سرای

پیامی ز مژگان تر می‌فرستم

مدتی این مثنوی تاخیر شد

گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم

زین حلاوتها که در کنج لب شیرین تست

این چنین ذاالنون مصری را فتاد

ز هر چیزی ملول است آن فضولی

ز رستم چو بشنید بهمن سخن

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را

دین نه آن بازیست کو از شه گریخت

خدایا رحمت خود را به من ده

کنون خورد باید می خوشگوار

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

پس بگفت آن نو مسلمان ولی

شنودم من که چاکر را ستودی

یکی نغز تابوت کرد آهنین

دریغ و درد کز بیداد گردون

زید را اکنون نیابی کو گریخت

ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی‌همرهی

ازان پس بفرمود تا گرگسار

در قمار عشق آخر، باختم دل و دین را

نقش درویشست او نه اهل نان

ای چشم و چراغ شهریاری

چو شد روز رستم بپوشید گبر

ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم

بود شیخی دایما او وامدار

حد البشیر بشاره یا جار

جهانجوی پیش جهان‌آفرین

تو و آن قامتی که موزون است

گفت پیغامبر صباحی زید را

رخ‌ها بنگر تو زعفرانی

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان

فغان ز جغد جنگ و مرغوای او

آن یکی آمد در یاری بزد

قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو

چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای

همه جا جلوه‌ی آن صاحب وجه حسن است

زاهدی را گفت یاری در عمل

باد بین اندر سرم از باده‌ای

به فرزند پاسخ چنین داد شاه

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما

خواند عیسی نام حق بر استخوان

سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی

نشست از بر رخش چون پیل مست

چون بمیری ازین جواهر خمس

چون خلیفه دید و احوالش شنید

امشب پریان را من تا روز به دلداری

ببودند هر دو بران رای مند

من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار

روستایی گاو در آخر ببست

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای

چو رستم برفت از لب هیرمند

خوبرویان چو رخ همی پوشند

صوفیی در خانقاه از ره رسید

هله تا ظن نبری کز کف من بگریزی

بفرمود کاسپ سیه زین کنید

در شهربند مهر و وفا دلبری نماند

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

چو تاریکتر شد شب اسفندیار

به ریا روی در خدای مکن

از علی آموز اخلاص عمل

ای جان و جهان چه می‌گریزی

بدانست رستم که لابه به کار

جان و دل بیرون کس ازدست تو مشکل می‌برد

با وکیل قاضی ادراک‌مند

چو بشنید قیصر بر آن برنهاد

ازان پس بیامد به پرده‌سرای

میکشد چرخ ازین زمین و بحار

آن غریبی خانه می‌جست از شتاب

بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی

کنون زین سپس هفتخوان آورم

عمر حقیقت به سر شد

آن یکی از خشم مادر را بکشت

چو از بلخ بامی به جیحون رسید

چنین گوید آن پیر دانش‌پژوه

زمره‌ای از بلا هلاک شوند

پادشاهی دو غلام ارزان خرید

ما می‌نرویم ای جان زین خانه دگر جایی

یکی پیر بد نامش آزاد سرو

شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت

آن غلامک را چو دید اهل ذکا

چو یک چند سالان برآمد برین

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

ای که بر قصر کوشک سازی تو

دوستان در قصه‌ی ذاالنون شدند

هله آن به که خوری این می و از دست روی

شب آمد یکی آتشی برفروخت

از جوانی داغها بر سینه‌ی ما مانده است

چون رسیدند آن نفر نزدیک او

سخن چون بسر برد شاه زمین

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت

ظلمت ظلم تیره دارد راه

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن

برو ای عشق که تا شحنه خوبان شده‌ای

دبیر جهاندیده را پیش خواند

کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا

قصه‌ی شاه و امیران و حسد

چنان دید گوینده یک شب به خواب

یکی مایه‌ور پور اسفندیار

همه روی زمین نفاق گرفت

چینیان گفتند ما نقاش‌تر

ای درآورده جهانی را ز پای

سپیده همانگه ز که بر دمید

آب خضر و می شبانه یکی است

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد

چو خورشید شد بر سر کوه زرد

ز بلبل شنیدم یکی داستان

بود روزی مسیح و یارانش

مقریی می‌خواند از روی کتاب

برخیز و بزن یکی نوایی

چو شد روزگار تهمتن به سر

ما فقیران که روز در تعبیم

دید موسی یک شبانی را براه

شب تیره شبدیز لهراسپی

برآمد بران تند بالا فراز

پی تقلید رفتن از کوریست

وحی آمد سوی موسی از خدا

ای قلب و درست را روایی

چو رستم بیامد به ایوان خویش

به حکم بنده‌ی خلاق آن رزاق بی‌منت

آمد از آفاق یار مهربان

برین نیز بگذشت چندی سپهر

یکی کوه بد پیش مرد جوان

زن به چشم تو گر چه خوب شود

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

صلا ای صوفیان کامروز باری

چنین گفت با رستم اسفندیار

در زمان خدیو دارا شان

نی که لقمان را که بنده‌ی پاک بود

کی نامبردار فرخنده شاه

چو آمد به نزدیکی هیرمند

باده کم خور، خرد به باد مده

گفت موسی ای کریم کارساز

رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری

چو بهمن به تخت نیا بر نشست

شب و روز من آن داند که دیده است

عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار

چنان بود قیصر بدانگه برای

سخنهای آن نامور پیشگاه

چو به کسب علوم داری میل

گرگ را بر کند سر آن سرفراز

ای وصل تو اصل شادمانی

بداختر چو از شهر کابل برفت

مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟

اژدهایی خرس را در می‌کشید

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه

چنین گفت با رستم اسفندیار

ای پژوهنده‌ی حقایق کن

بود کوری کو همی‌گفت الامان

تو جانا بی‌وصالش در چه کاری

چو بگذشت شب گرد کرده عنان

جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟

آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت

یکی رومی بود میرین به نام

چو یک پاس بگذشت از تیره شب

چند باشی به این و آن نگران؟

خرس هم از اژدها چون وا رهید

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

چو با خستگی چشمها برگشاد

مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم

گفت موسی با یکی مست خیال

ز میرین یکی بود کهتر به سال

ازان نامداران سواری بجست

آب کارت مبر، که گردی پیر

گفت جالینوس با اصحاب خود

می‌زنم حلقه در هر خانه‌ای

فرامرز چون سوک رستم بداشت

زال زمستان گریخت از دم بهمن

مرد گفت آری سبو را سر ببند

یکی روز بنشست کی شهریار

چنین گفت رودابه روزی به زال

ساده ترکی ز ده به شهر آمد

پادشاهان را چنان عادت بود

دلا چون واقف اسرار گشتی

غمی شد فرامرز در مرز بست

عاشق سلسله‌ی زلف گرهگیرم من

چون گناه و فسق خلقان جهان

چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ

گامی پشوتن که دستور بود

ای همایون سرای فرخنده

آن حکیمی گفت دیدم هم تکی

قدر غم گر چشم سر بگریستی

وزان روی رستم به ایوان رسید

آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک

گفت قاضی مفلسی را وا نما

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد

چنین گفت رستم به اسفندیار

وین چهار آخشیج را به درست

بود شخصی مفلسی بی خان و مان

تو دوش رهیدی و شب دوش رهیدی

کمان برگرفتند و تیر خدنگ

سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش

همچو هاروت و چو ماروت شهیر

بدان روزگار اندر اسفندیار

دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت

نفس نطقیست، بی‌زبان گویاست

هر طعامی کوریدندی بوی

مرا هر لحظه قربان است جانی

چون پیمبر دید آن بیمار را

درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست

آن سبا ز اهل صبا بودند و خام

چون تعلق برید جان از جسم

گفت پیغامبر علی را کای علی

کریما تو گلی یا جمله قندی

چون یکی حس در روش بگشاد بند

بیار وعده خلافم گر اتفاق افتاد

کی گذارد آنک رشک روشنیست

چو چندی برآمد برین روزگار

آن بلال صدق در بانگ نماز

دوستی را یگانه شو با دوست

این حکایت بشنو از صاحب بیان

دگرباره شه ساقی رسیدی

یک سواری با سلاح و بس مهیب

بلبل گویای این باغ آذر از دور سپهر

جهد پیغامبر بفتح مکه هم

چو آگاه شد شاه کامد پسر

گفت ابلیسش گشای این عقده‌ها

عشق و دل را یک اختیار بود

بلعم با عور را خلق جهان

به دغل کی بگزیند دل یارم یاری

اشتری گم کردی و جستیش چست

دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم

اول آن کس کین قیاسکها نمود

دو فرزند بودش به کردار ماه

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم

«شعر در نفس خویشتن بد نیست»

آتشی افتاد در عهد عمر

ای وصل تو آب زندگانی

چون پدید آمد که آن مسجد نبود

چون خان جهان پناه از دور زمان

پادشاهی بنده‌ای را از کرم

چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت

پس عزازیلش بگفت ای میر راد

قوت دل ز عقل و جان باشد

گفت شیر ای گرگ این را بخش کن

از قصه حال ما نپرسی

گفت دانایی برای داستان

کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟

باز رو سوی علی و خونیش

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم

این بداند کانک اهل خاطرست

آن شیندی که شاه کیخسرو

گفت نه والله بالله العظیم

گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی

جهد فرعونی چو بی توفیق بود

زبان چو پسته شود سبز در دهن بی‌تو

آن سبوی آب را در پیش داشت

دو هفته برآمد برین کارزار

گفت آن طالب که آخر یک نفس

عشق از آنسوی عقل گیرد دوست

پیش از عثمان یکی نساخ بود

دریغا کز میان ای یار رفتی

یک سگی در کوی بر کور گدا

بیا تا جهان را به هم برزنیم

گفت یوسف هین بیاور ارمغان

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

همچنانک هر کسی در معرفت

آه ازین واعظان منبر کوب!

آن یکی نحوی به کشتی در نشست

ای آنک تو خواب ما ببستی

آن یکی می‌گفت در عهد شعیب

نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا

گفت امیر الممنین با آن جوان

به قیصر خزر بود نزدیکتر

اشتری گم کرده‌ای ای معتمد

ای گرامی بهشت مسجد نام

گفت نوح ای سرکشان من من نیم

به تن این جا به باطن در چه کاری

چار هندو در یکی مسجد شدند

سینه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار

صوفیی می‌گشت در دور افق

پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر

هر که زیشان گفت از عیب و گناه

ای که گشتی بد آن قدر خرسند

عاشقان کل نه عشاق جزو

ای دریغا در این خانه دمی بگشودی

یک عرابی بار کرده اشتری

دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی

شخص خفت و خرس می‌راندش مگس

برین ایستادند ترکان چین

پوست دنبه یافت شخصی مستهان

خوردن باده گر شود ناچار

گفت پیغامبر که اصحابی نجوم

مبارک باد بر ما این عروسی

خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت

هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم

همان چون بگفت این سخن شهریار

تا یکی یاری ز یاران رسول

مخلصانی که در مراقبتند

آن عرابی از بیابان بعید

باوفا یارا جفا آموختی

تو نخواندی قصه‌ی اهل سبا

چو حوری جهان آن پسندیده زن

گفت زن صدق آن بود کز بود خویش

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید

سوی مکه شیخ امت بایزید

صرف طاعت کن این جوانی را

اعجمی ترکی سحر آگاه شد

تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاری

این حدیثش همچو دودست ای اله

دنبال دل کمند نگاه کسی مباد

اندر آمد پیش پیغامبر ضریر

بیامد سر سروران سپاه

آن شغالی رفت اندر خم رنگ

حکمت از فکر راست‌بین باشد

زن چو عاجز شد بگفت احوال را

مگیر ای ساقی از مستان کرانی

بود شیخی عالمی قطبی کریم

دل از مشاهده‌ی لاله‌زار نگشاید

گفت آری لیک کو دور یزید

پس آگاهی آمد به اسفندیار

باز گوید بط را کز آب خیز

ذکر بیفکر علم بی‌عملست

چند روزی هم بر آن بد بعد از آن

چو مرا ز عشق کهنه صنما به یاد دادی

عایشه روزی به پیغامبر بگفت

این غافلان که جود فراموش کرده‌اند

گفت ایاز ای مهتران نامور

چو اسفندیار آن گو تهمتن

از صحابه خواجه‌ای بیمار شد

هم چو شمع از غمت بسوزاند

روز عاشورا همه اهل حلب

هم پهلوی خم سر نه‌ای خواجه هرجایی

شه شبانگه باز آمد شادمان

ما هوش خود با باده‌ی گلرنگ داده‌ایم

چون امیران از حسد جوشان شدند

بدو داد پس شاه بهزاد را

گفت امیر ای راه‌زن حجت مگو

سخنی کز سر معامله نیست

ای حیات دل حسام‌الدین بسی

نظاره چه می‌آیی در حلقه بیداری

ماجرای شمع با پروانه تو

سلمی علی رحلها و الرحل محمول

شاه با خود آمد استغفار کرد

چو بازآورید آن گرانمایه کین

همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت

عرش رحمن دلست، اگر دانی

قهقهه زد آن جهود سنگ‌دل

مست می عشق را حیا نی

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند

نکشد دل به جز آن سرو قدم جای دگر

مرغ گفتش خواجه در خلوت مه‌ایست

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت

آن غزان ترک خون‌ریز آمدند

حال و کار جهان خیالاتست

خواجه‌ای را بود هندو بنده‌ای

ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی

بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش

خان احمدبیک چون به جنت

گفت پیغامبر برای امتحان

کی نامبردار زان روزگار

آن یکی الله می‌گفتی شبی

در قیامت کجا رود با نفس؟

شاه روزی جانب دیوان شتافت

اگر امشب بر من باشی و خانه نروی

این بدان ماند که شخصی دزد دید

می‌کنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم

نعره‌ی لا ضیر بشنید آسمان

برآمد بسی روزگاری بدوی

گفت پیری مر طبیبی را که من

ورندارد ز دین و دانش بهر

گفت ای صدیق آخر گفتمت

بوی باغ و گلستان آید همی

ای ضیاء الحق حسام الدین بیار

ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!

من کی آرم رحم خلم آلود را

چو این نامه‌ا فتاد در دست من

ای برادر بود اندر ما مضی

طالبی، ترک سروری کن و جاه

چون رسول آمد به پیش پهلوان

دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری

قصه‌ی اصحاب ضروان خوانده‌ای

ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ایم

گر بدش سستی نری خران

کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم

آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد

خوان اینان که خون دل پالود

گفت خواجه صبر کن با او بگو

ناگهان اندردویدم پیش وی

زاهدی بد در میان بادیه

ای دیو سپید پای در بند!

پس بگفتند آن امیران کین فنیست

بپیچید و نامه بکردش نشان

گفت با امر حقم اشراک نیست

علم بالست مرغ جانت را

اولم این جزر و مد از تو رسید

ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی

گفت فرعونش چرا تو ای کلیم

سپهر فضل و هنر آفتاب عز و شرف

زن بدید آن سستی او از شگفت

همی بود گشتاسپ دل مستمند

چونک موسی بازگشت و او بماند

ای در علم و خانه‌ی دستور

مور بر دانه بدان لرزان شود

من نیت آن کردم تا باشم سودایی

تا بفرعون آمدند آن ساحران

بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی

گشت قاضی طیره صوفی گفت هی

چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید

گفت فرعونش ورق درحکم ماست

امتزاج این دو روح را با هم

رفت مرغی در میان مرغزار

هست در حلقه ما حلقه ربایی عجبی

گفت موسی این مرا دستور نیست

ز گل فزود مرا خارخار خنده‌ی تو

کلما هم اوقدوا نار الوغی

شد وقت آن دیگر که من ترک شکیبایی کنم

گفتشان در خواب کای اولاد من

چون شد این اعتقادنامه درست

شرفه‌ای بشنید در شب معتمد

هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می

گفت نه نه مهلتم باید نهاد

در عهد خان دوران فرمانروای گیتی

واعظی را گفت روزی سایلی

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش

آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی

راستی کن، که راستان رستند

گفت آن مرغ این سزای او بود

ای آنک تو شاه مطربانی

گفت امر آمد برو مهلت ترا

جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم

تن فدای خار می‌کرد آن بلال

تا چند به غمخانه‌ی حسرت بنشینم

بعد از آن گفتند ای مادر بیا

پیش ازین کردمت ز حال آگاه

عاشقی بودست در ایام پیش

ز مهجوران نمی‌جویی نشانی

مصطفی را وعده کرد الطاف حق

یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما

گفت قاضی واجب آیدمان رضا

گفت بسم الله بیا تا او کجاست

شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد

باز چون در مزاج این ارکان

مطرب آغازید پیش ترک مست

بیا ای آنک سلطان جمالی

این عیادت از برای این صله‌ست

نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم

مصطفی گفتش کای اقبال‌جو

مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست

کنک زفتی کودکی را یافت فرد

قطره چون آب شد به تابستان

ای ایاز اکنون نگویی کین گهر

گر روی بگردانی تو پشت قوی داری

باز وحی آمد که در آبش فکن

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

جان بسی کندی و اندر پرده‌ای

گفت یا عمر چه حکمت بود و سر

بعد نه مه شه برون آورد تخت

اول استاد، پس گهر سفتن

بعد از آن صدیق پیش مصطفی

عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی

طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند

آن یکی اسپی طلب کرد از امیر

چون منی را فلک بیازارد

خود زن عمران که موسی برده بود

نوبهارست و روز عیش امروز

چون شنیدی بعضی اوصاف بلال

ننگ هر قافله در شش دره ابلیسی

شب برفت و او بر آن درگاه خفت

از جلوه‌ی تو برگ ز پیوند بگسلد

حجتش اینست گوید هر دمی

کرد بازرگان تجارت را تمام

این صدا جان مرا تغییر کرد

بود در روم پیش ازین سر و کار

آن‌چنان که کاروانی می‌رسید

در فنای محض افشانند مردان آستی

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان

باد بهار مرهم دلهای خسته است

از قضا رنجور و ناخوش شد هلال

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت

چون مزاج جهان بدانستم

رفت پیغامبر به رغبت بهر او

گر در آب و گر در آتش می‌روی

همچو فرعونی مرصع کرده ریش

با حریفی که بی‌سبب دارد

هم‌چو عیسی بر سرش گیرد فرات

گفت هر رازی نشاید باز گفت

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی

شیوه‌ی واعظ آن بود که نخست

بود کمپیری نودساله کلان

خبر واده کز این دنیای فانی

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه

تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد

آن یکی می‌زد سحوری بر دری

تازه شد آوازه‌ی خوبی ، گلستان ترا

از بن دندان بگفتش بهر آن

خنک آن پیشه کار حاجتمند

پس ایاز مهرافزا بر جهید

ای جان گذرکرده از این گنبد ناری

آمد از حق سوی موسی این عتاب

اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم

گفت یک روزی به خواجه‌ی گیلیی

گفت آری گر توکل رهبرست

یک مثال دیگر اندر کژروی

پر دلی باید از عوایق دور

چونک مجلس بی چنین پیغاره نیست

بار دیگر ملتی برساختی برساختی

گفت با دلقک شبی سید اجل

به یاد روی تو بر مه شبی نظر کردم

سایلی آمد به سوی خانه‌ای

در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد

خواجه و بچگان جهازی ساختند

چون شوی آنچنان که میبایی

چون عروسی خواست رفتن آن خریف

روزی که مرا ز من ستانی

هر دهان را پیل بویی می‌کند

فخر زمان میرزا صادق نیکو سرشت

آن یکی رنجور شد سوی طبیب

این سخن پایان ندارد هوش‌دار

گفت ناصح بشنوید این پند من

مکن، ای خواجه، بر غلامان جور

باز گرد و قصه‌ی رنجور گو

منم فانی و غرقه در ثبوتی

صومعه‌ی عیسیست خوان اهل دل

ساکن کنعان مهجوری خلیل

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا

ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست

چون نفاذ امر شیخ آن میر دید

جامی از گفت و گو ببند زبان!

آن خلیفه کرد رای اجتماع

تو فقیری تو فقیری تو فقیر ابن فقیری

کودکی در پیش تابوت پدر

به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی

پاسبانی خفت و دزد اسباب برد

قوم گفتندش که ای خرگوش دار

محتسب در نیم شب جایی رسید

ای پسر، چون ملازم شاهی

رحمة الله علیه گفته است

چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی

پیل اندر خانه‌ی تاریک بود

صدهزار افسوس از فخر زمان زینت که بود

آن یکی قج داشت از پس می‌کشید

این بس که تماشایی بستان تو باشم

آن خبیث از شیخ می‌لایید ژاژ

پیش ازین مردمی چنین بودست

گفت صوفی چون ز یک کانست زر

اگر یار مرا از من برآری

قاضیی بنشاندند و می‌گریست

سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی

راست گفتست آن سپهدار بشر

گفت پیغامبر که زن بر عاقلان

گفت یزدان مر نبی را در مساق

خلق را چون نظر به صورت بود

چون بپیوستی بدان ای زینهار

اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی

باغبانی چون نظر در باغ کرد

ای شمع طور از آتش حسنت زبانه‌ای

گفت صوفی در قصاص یک قفا

گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار

تو چرا بیدار کردی مر مرا

ایکه بر تخت مملکت شاهی

حاش لله ایش شاء الله کان

برفتیم ای عقیق لامکانی

گفت پیغامبر مر آن بیمار را

صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده

چونک بر کوهش بسوی مرج برد

طایفه‌ی نخچیر در وادی خوش

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت

شکر کن، تا شکر مذاق شوی

چون دل آن آب زینها خالیست

صلا ای صوفیان کامروز باری

بعد ماهی چون رسیدند آن طرف

ای جهانی محو رویت، محو سیمای که‌ای؟

تا دو سال این کار کرد آن مرد کار

دلم خود را به نیش غمزه‌ای افکار می‌خواهد

مادر یحیی به مریم در نهفت

قصه‌ی عاشقان خوش است بسی

کافر جبری جواب آغاز کرد

به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی

موشکی در کف مهار اشتری

یارب آشفتگی زلف به دستارش ده

قول بنده ایش شاء الله کان

گفت ای شه بر من عور گدای

خانه‌ای نو ساخت روزی نو مرید

پدری داری اندرین بالا

بود امیری خوش دلی می‌باره‌ای

ای بی‌تو حرام زندگانی

گر تو هستی آشنای جان من

به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته

سر چارق را بیان کن ای ایاز

بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا

گفت غیر راستی نرهاندت

طلبت چون درست باشد و راست

برد خر را روبهک تا پیش شیر

سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری

گفت پیغامبر مر آن بیمار را

موج دریا را نباشد اختیار خویشتن

گفت روبه این حکایت را بهل

مرد گفتش کای امیرالممنین

یک نظر قانع مشو زین سقف نور

ای شب و روز عالم از تو بساز

آن یکی می‌رفت بالای درخت

برجه که بهار زد صلایی

ای اسیران سوی میدانگه روید

بده می که بر قلب گردون زنیم!

آن یکی در خانه‌ای در می‌گریخت

دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمی‌داند

گفت اینک راست پذرفتم بجان

شرم دار، ای پدر، ز فرزندان

آن یکی می‌خورد نان فخفره

بوی کباب داری تو نیز دل کبابی

وا مگردان هیچ ازینها دم مزن

چشم امید به مژگان‌تر خود داریم

حاجت خود گر نگفتی آن فقیر

گفت ای یاران مرا مهلت دهید

در خبر آمد که خال ممنان

نامه‌ی اولیاست این نامه

کنده‌ای را لوطیی در خانه برد

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی

چار کس را داد مردی یک درم

حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی

گفت روبه صاف ما را درد نیست

شاعران بینوا خوانند شعر با نوا

بود درویشی درون کشتیی

از خموشی رسیده‌اند وز سیر

آن یکی پرسید اشتر را که هی

ای ساقی باده معانی

آن شنیدی تو که در هندوستان

هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد

گفت من به از توکل بر ربی

سنگها اندر کف بوجهل بود

گفت هر مردی که باشد بد گمان

پسری با پدر به زاری گفت

آن یکی با شمع برمی‌گشت روز

هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی

ابلهان گویند کین افسانه را

چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست

نقض میثاق و شکست توبه‌ها

کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد

بلعم باعور و ابلیس لعین

نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم

پس بیامد زود روبه سوی خر

خوشی آخر بگو ای یار چونی

بر رسول حق فسونها خواندند

سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا

شد چنین شیخی گدای کو به کو

جمله عالم زان غیور آمد که حق

گفت هنگام نماز آخر رسید

عز ناخفتن، ار تو هستی کس

گفت رو رو هین ز پیشم ای عدو

در خون دلم رسید فتوی

هم ز ابراهیم ادهم آمدست

یک روز گل از یاسمن نچیدی

ای ایاز این مهرها بر چارقی

طراز سبزه‌ی بر گلشن عذار خوش است

گفت امیر او را که اینها راستست

ای دل، از حکم زیجهای کهن

ابلهان گفتند مجنون را ز جهل

مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی

تخم بطی گر چه مرغ خانه‌ات

گر درد طلب رهبر این قافله بودی

آن ضیاء دلق خوش الهام بود

قوم گفتندش که چندین گاه ما

آن یکی می‌رفت در مسجد درون

خرسی از حرص طعمه بر لب رود

واعظی بد بس گزیده در بیان

هست امروز آنچ می‌باید بلی

یک جزیره‌ی سبز هست اندر جهان

ما در شکست گوهر یکدانه‌ی خودیم

بود گبری در زمان بایزید

لطف پنهانی او در حق من بسیار است

یک مذن داشت بس آواز بد

مکن، ای شاهد شکر پاره

میر چون آتش شد و برجست راست

سر نهاده بر قدم‌های بت چین نیستی

شاه با دلقک همی شطرنج باخت

باز دل برد از کفم زلف نگار تازه‌ای

بود مردی کدخدا او را زنی

آن رسول از خود بشد زین یک دو جام

خر بسی کوشید و او را دفع گفت

باشدش کار از اول پایه

گفت ممن بشنو ای جبری خطاب

ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی

میر گفت او کیست کو سنگی زند

از خون چو داغ لاله حصار دل من است

درک وجدانی به جای حس بود

چو زرین بال عنقای سرافراز

آن شفیعان از دم هیهای او

حبذا! مفلسان آواره

این سخن از حد و اندازه‌ست بیش

آخر گل و خار را بدیدی

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان

چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم

آن یکی را بیگهان آمد قنق

اهل نار و خلد را بین همدکان

گفت نه نه من حریف آن میم

پادشاهان که گنج پردازند

قوم گفتندش به پیکار و نبرد

هر چند بی‌گه آیی بی‌گاه خیز مایی

گفت عیاضی نود بار آمدم

از روی نرم، سرزنش خار می‌کشم

آن یکی بودش به کف در چل درم

ملک دل را سپه ناز به یغما آمد

روبه اندر حیله پای خود فشرد

تا ترا شهوت و غضب یارست

آن جهان چون ذره ذره زنده‌اند

آمد ز نای دولت بار دگر نوایی

هر دمی فکری چو مهمان عزیز

صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم

ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش

ماجرای مرد و زن را مخلصی

خواجه‌ای بودست او را دختری

ترک آزار کردن خواجه

این بگفت و گریه در شد های های

دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی

رفت یک صوفی به لشکر در غزا

بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها

هم‌چنین تاویل قد جف القلم

شد یار به اغیار دل آزار مصاحب

مصطفی را هجر چون بفراختی

من شنیدم که صاحب دیذی

گفت دزدی شحنه را کای پادشاه

دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی

زاهدی در غزنی از دانش مزی

پسری را پدر سلاح آموخت

مر مغی را گفت مردی کای فلان

چونک شیر اندر بر خویشش کشید

آن یکی گستاخ رو اندر هری

پر مذبذب مباش و سر گردان

رو به شهر آورد آن فرمان‌پذیر

اندر شکست جان شد پیدا لطیف جانی

شیخ روزی چار کرت چون فقیر

شاعری چیست؟ بر در دونان

مر خلیفه‌ی مصر را غماز گفت

گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند

شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ

ای پدر، خود پز این سرشته‌ی تو

جوع خود سلطان داروهاست هین

یا من عجب فتادم یا تو عجب فتادی

شیخ نورانی ز ره آگه کند

دوش کردم به خرمی عزمی

چو بهرام با دخت شنگل بساخت

گر ولی زهری خورد نوشی شود

چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!

شد غلام ملک به می خوردن

سپهبد فرستاده را پیش خواند

ای کرده رو چو سرکه چه گردد ار بخندی

ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان

مرکب راه را فرو کش تنگ

چو زین آگهی شد به فغفور چین

گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود

نور رخ تو قمر ندارد

نور با جان اگر چه همرنگست

چو از کار رومی بپردخت شاه

در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن

چون ندانی ز خود سفر کردن

بیامد یکی مرد مزدک بنام

مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف

هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال

چیست مردی؟ ز مردمان بررس

چنین گفت موبد که بر تخت عاج

ای آنک جان ما را در گلشکر کشیدی

چو بگشادم نظر از شیوه تو

شیخکی بر فسانه بود وگزاف

ازان پس به هرسو یکی نامه کرد

بخت آن کو که کشم رخش و سوارش سازم

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز

ای کشیده به کلک وهم و خیال

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری

اگر سزای لب تو نبود گفته من

زن خود را به سنگ زد مردش

یکی اژدها بود بر خشک و آب

دید احمد را ابوجهل و بگفت

آن نشنیدید که یک قطره اشک

راه حیرت مرو، نظر بگشای

بیامد بتخت کیی برنشست

گر از شراب دوشین در سر خمار داری

فقر را در خواب دیدم دوش من

تا ندانی اله را ز نخست

اگر شاه دیدی وگر زیردست

شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست

شنیدستم یکی چوپان نادان

روز شد، ای حکیم،از آن منزل

همان شاه شنگل دلی پر ز درد

بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری

ز زخم دف کفم بدرید ای جان

بشنو، ای گوش بر فسانه‌ی عشق!

ز بهرام شنگل شد اندرگمان

زاغ چون بشنود آمد از حسد

ببام قلعه‌ای، باز شکاری

بی‌درم باش، ارت سرد نیست

یکی کرگ بود اندران شهر شاه

گرمی مجوی الا از سوزش درونی

بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این

عاشقی کو سخن باو شنود

چنین گفت پرمایه دهقان پیر

لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید

ای که از سیم خام تن داری

زهدت آن باشد، ای سعادت جوی

چنین گفت شاهوی بیداردل

ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی

راز چون با من نگوید یار من

در نواحی مصر شیرزنی

نگر خواب را بیهده نشمری

یک خلیفه بود در ایام پیش

سرو خندید سحر، بر گل سرخ

تا ندانی که کیست همسایه

چو خورشید بر چرخ بنمود دست

با صد هزار دستان آمد خیال یاری

بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین

گر مریدی ز دار دور شود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست

برخیز و بیا بتا برای دل ما

از در معرفت مگردان روی

چو بشنید شد نامه را خواستار

می‌آید سنجق بهاری

گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن

یاری از غیر حق نه از دینست

چو بشنید شنگل به بهرام گفت

بهر این گفتند دانایان بفن

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست

ساقی ار صاف نیست، زان دردی

نگه کن که شادان برزین چه گفت

ای گوهر خدایی آیینه معانی

ای قاعده مستان در همدگر افتادن

پیش ازین آدمی و این آدم

چو باز آمد از راه بهرامشاه

اینست کزو رخنه به کاشانه‌ی من شد

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

شیخ را علم شرع باید و دین

به نرسی چنین گفت یک روز شاه

ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی

تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من

رفت کسری ز خط شهر به دشت

چو هرمز برآمد به تخت پدر

آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند

نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم

چیست گیتی؟ سرای محنت و غم

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش

ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی

از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین

دزد را پیش رخت راه مده

چو کسری نشست از بر تخت عاج

شخصی به هزار غم گرفتارم

نارونی بود به هندوستان

بینش اوست غایت عرفان

چو بنهاد بر نامه‌بر مهر شاه

از بهر مرغ خانه چون خانه‌ای بسازی

جان من جان تو جانت جان من

گر بپرسد کسی که: هر دو جهان

وزیر خردمند بر پای خاست

چونک نزد چاه آمد شیر دید

کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست

داشت عیسی خری کبود به رنگ

سواری ز قنوج تازان برفت

آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی

به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن

خنک آن پردلان دین پرور

چو آگاهی آمد به ایران که شاه

روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش

با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار

مطرب، آخر تو نیز شادم کن

برین سان همی خورد شست و سه سال

ای دلی کز گلشکر پرورده‌ای

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

خاطر پاک ساکنان قبور

چنان بد که کسری بدان روزگار

جمله گفتند ای حکیم با خبر

گربه‌ی پیری، ز شکار اوفتاد

با چنین فقر و این تهی دستی

پس آگاه شد شنگل از کار شاه

با یار بساز تا توانی

آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن

یارب، این نوبر نو آیین را

بیامد ز میدان چو تیر از کمان

پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد

ای خجل از روی خوبت آفتاب

لله الحمد قبل کل کلام

شنیدم کجا کسری شهریار

خوش بود گر کاهلی یک سو نهی

ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو

سر مقصود را مراقبه کن!

یکی پیر بد پهلوانی سخن

شیر اندر آتش و در خشم و شور

ای چشم من از رخ تو روشن

مرشدی را ملامتی افتاد

چنین گفت موبد که یک روز شاه

آنچ در سینه نهان می‌داری

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن

خسرو صبح چو علم برزد

شبی چون سینه‌ی عشاق پر دود

آه شراره بارم کان از درون برآمد

ای رقعه‌ی حسن را رخت شاه

کوش تا تکیه بر قضا ندهی

گرت در سینه چشمی هست روشن

مرحبا ای پرده تو آن پرده‌ای

چرا منکر شدی ای میر کوران

معتمر نام، مهتری ز عرب

دگر گفت کامروز در هر دیار

بعد از آن گفتند کای خرگوش چست

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی

قوت نفس را مقاماتست

یکی را خانه بود آتش گرفته

تو چرا جمله نبات و شکری

چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این

هر که از پرورنده رنج ندید

گرفتن سهل باشد، این جهان را

چه لطفها که در این شیوه نهانی نیست

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

عقل را دل گزیده فرزندیست

صبا چون باغ را پیرایه نو کرد

فارغم گر گشت دل آواره‌ای

آمد آمد در میان خوب ختن

گر دعا جمله مستجاب شدی

چو مرد آید برون از عهده‌ی عهد

گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن

شمع بگریست گه سوز و گداز

آن بود اختیار در هر کار

ای دو جهان ذره‌یی از راه تو

بده ای کف تو را قاعده لطف افزایی

یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین

جرم خورشید گرد پیکر خاک

هوای دلبر نو کرده در دل

ای دل به بند دوری او جاودانه باش

پیام داد سگ گله را، شبی گرگی

واعظی وصف حوریان میکرد

سر نامه به نام آن خداوند

سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری

حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن

شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار

خدایا چون به منشور الهی

گفت آری گر وفا بینم نه مکر

ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری

برآسود پس لشکر از هر دو روی

مبادا آسمان را خانه معمور

هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی

ای برادر تو چه مرغی خویشتن را بازبین

لعل پیوند این علاقه در

همیشه دور چرخ لاجوردی

نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

میان سپهدار و آن سرو بن

هند چو فردوس شد از صحبت من

ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی

عشق است بر آسمان پریدن

چون زمین از گلیم گرد آلود

چو خوش باشد که یابد تشنه دیر

چون سلیمان را سراپرده زدند

آب نالید، وقت جوشیدن

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

خداوندا چو جان دادی دلم بخش

تو تا بنشسته‌ای بر دار فانی

می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین

چون فروزنده شد به عکس و عیار

مبارک بامدادی کاختر روز

دو هفته رفت که ننواختی به نیم نگاهم

دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است

برآمد برین نیز یک چندگاه

به حمد الله که از عون الهی

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی

من از کی باک دارم خاصه که یار با من

بیا ساقی آن آب یاقوت‌وار

شه آن را دان که گفت از جان آزاد

چون حکیمک اعتقادی کرده است

پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل

بیامد یکی موبدی چرب دست

مبارک روز شنبه گاه پیشین

این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی

خداوندا چو تو صاحب قران کو

خدایا جهان پادشاهی تو راست

شراب عشق بازان آب تیغ است

مست آن ترک به کاشانه من بود امروز

ایا نموده دهانت ز لعل خندان در

فرستاده‌ی سلم چون گشت باز

پس از دیباچه‌ی نعت رسالت

مرا هر لحظه منزل آسمانی

یا تو ترش کرده رو مایه ده شکران

بزرگا بزرگی دها بی کسم

شکر خدا را که ز فضل خدای

هین بملک نوبتی شادی مکن

ای چو فرهاد دلم عاشق شیرین لبت

چو دشت از گیا گشت چون پرنیان

هر چه درین چره کهن ساختند

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان

فرستاده خاص پروردگار

زاهدی از خوان رضا توشه گیر

جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر

ای جسم سیاه مومیائی

پرستنده برخاست از پیش اوی

چو بنشست بر تخت قطب زمانه

ز یزدان بران شاه باد آفرین

راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این

شبی کاسمان مجلس افروز کرد

گلخنی کرد به شاهی نگاه

زن چو دید او را که تند و توسنست

چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد

کنون پرشگفتی یکی داستان

از پی میراث یکی خشم ناک

ای ابر گه بگریی و گه خندی

بی او نتوان رفتن بی‌او نتوان گفتن

بیا ساقی آن ارغوانی شراب

کعبه روی چند به گرمای تیز

ناقه‌ی صالح بصورت بد شتر

ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم

بدان گه که روشن جهان تیره گشت

گشت چو ثابت که به هند است هوا

دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک

مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن

بیا ساقی آن می نشان ده مرا

بود یدالله بوغا در مصاف

مرد زان گفتن پیشمان شد چنان

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی

پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

داشت شبانی رمه در کوهسار

آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست

دیر آمده‌ای مرو شتابان

بیا ساقی آن راوق روح بخش

صبح دمی رفت مسیحا به دشت

زاد مردی چاشتگاهی در رسید

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی

چو آمد ز درگاه مهراب شاد

باغ در ایام بهاران خوش است

کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش

مرغ خانه با هما پر وا مکن

بیا ساقی از سر بنه خواب را

کشور هند است بهشتی به زمین

یک دو پندش داد طوطی بی‌نفاق

ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای

پس آگاهی آمد سوی شهریار

یارب از آیین صواب خودم

چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود

بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین

اولین شخص گفت با بهرام

به نام آنکه جان را زندگی داد

آن جهود سگ ببین چه رای کرد

دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل

منوچهر یک هفته با درد بود

سخن آن به که بهر ارجمندی

بسیار گرم پیش منه در هلاک ما

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان

بیا ساقی آن راحت‌انگیز روح

جهان بی عشق سامانی ندارد

ساعتی تاخیر کرد اندر شدن

شاهدی گفت بشمعی کامشب

چنان بد که مهراب روزی پگاه

به تاریخ عجم داننده‌ی راز

درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد

کجا خواهی ز چنگ ما پریدن

بیا ساقی از خنب دهقان پیر

چو بر هرمز سر آمد پادشاهی

گفت شیر آری ولی رب العباد

جانم از عشقت پریشانی گرفت

چنین گفت پس شاه گردن فراز

چو صورتگر نمود آن صورت حال

گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست

هست ما را هر زمانی از نگار راستین

بیا ساقی آن آب حیوان گوار

شناسای معانی موبد پیر

مکر دیگر آن وزیر از خود ببست

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

به مهراب و دستان رسید این سخن

حلاوت سنج شیرین شکر خند

چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد

آن ساعد سیمین را در گردن ما افکن

بیا ساقی آن راح ریحان سرشت

چو قیصر دید ز اوج پایه‌ی خویش

گفت حجتهای خود کوته کنید

براهی در، سلیمان دید موری

چنان بد که روزی چنان کرد رای

چو خندان گشت صبح عالم افروز

بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

ای سنجق نصرالله وی مشعله یاسین

بیا ساقی که لعل پالوده را

شکر پاسخ ز شکر بند بگشاد

قصه‌ی طوطی جان زین سان بود

آنچه ز تست حال من گفت نمی‌توانمش

رسیدند خوبان به درگاه کاخ

سخن پرداز گویای خردمند

آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد

مانده شده‌ست گوش من از پی انتظار آن

بیا ساقی از خود رهائیم ده

چه فرخ روزگاری باشد آن روز

لیک نادر طالب آید کز فروغ

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار

زمانی پر اندیشه شد زال زر

برون آمد چو صبح عالم افروز

مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن

بیا ساقی آن شربت جانفزای

به صد خواهشگری شهرا پریروی

کرد حق و کرد ما هر دو ببین

جوانی چنین گفت روزی به پیری

یکایک به شاه آمد این آگهی

حکایت فاش گشت اندر زمانه

چرا خود را کسی در دام سد بی نسبت اندازد

هر چه کنی تو کرده من دان

بیا ساقی آن می‌که رومی وشست

به نام آنکه تن را نور جان داد

در شدن خرگوش بس تاخیر کرد

زهی با لعل میگونت شکر هیچ

سپیده چو از تیره شب بردمید

عروس صبح دم چون پرده برداشت

نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت

ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو

به نامه بزرگ ایزد داد بخش

خبر شد چون به شیرین مشوش

تا عمر آمد ز قیصر یک رسول

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری

سپه چون به نزدیک ایران کشید

به نام نقشبندی لوح هستی

من اندر عیش و بختم در کمین بود

از بدی‌ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن

بیا ساقی از باده بردار بند

خداوندا دلم را چشم بگشای

صاحب دل را ندارد آن زیان

دوشم اسباب عیش نیکو بود

چو در کابل این داستان فاش گشت

چو در ار من رسید از جنبش تیز

خوش صید غافلی به سر تیر آمدست

جانا نخست ما را مرد مدام گردان

بیا ساقی از می مرا مست کن

شهنشه گفت کز بخت دل فروز

بس دراز است این حدیث خواجه گو

ای شکر لب نظری سوی من مسکین کن

بشد ویسه سالار توران سپاه

که چون فرهاد روز خود به سر برد

خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست

ای ساقی و دستگیر مستان

بیا ساقی آن جام آیینه فام

شبی تاریک چون دریائی از قیر

بود در انجیل نام مصطفی

بزندان تاریک، در بند سخت

چو شد ساخته کار خود بر نشست

چو بستان تازه گشت از باد نوروز

چون مشرف است همت بر رازم

هر صبوحی ارغنون‌ها را برنجان همچنین

سرنامه نام جهاندار پاک

به زاری گفت کای جانم بتو شاد

گفت ای یاران حقم الهام داد

ای بدل کرده آشنایی را

ز ترکان طلایه بسی بد براه

جوابی با هزاران عذر چون قند

تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش

با رخ چون مشعله بر در ما کیست آن

بیا ساقی از من مرا دور کن

چو فرخ ساعتی باشد که تقدیر

گفت پیغامبر که دایم بهر پند

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید

چو آگاهی آمد به سام دلیر

ملک فرمود کاید موبدی زود

عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است

تو جام عشق را بستان و می‌رو

بیا ساقی آن می‌که فرخ پیست

چو مه در چادر شب رفت در خواب

وانگهانی آن امیران را بخواند

از آن شکر که تو در پسته‌ی دهان داری

و دیگر که از شهر ارمان شدند

چو مه در جلوه شد با نازنینان

عزلت ما شده سر تاسر دنیا مشهور

نحن الی سیدنا راجعون

شبی چون سحر زیور آراسته

چو اصحاب غرض گفتند هر چیز

آمد او آنجا و از دور ایستاد

دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر

به رستم چنین گفت فرخنده زال

به پرسیدم من از پیروزی بخت

با جوانی چند در عین وفا می‌بینمش

سیر گشتم ز نازهای خسان

بیا ساقی آن آتش توبه سوز

درامد قاصد اقبال سرمست

شیر گفت آری ولیکن هم ببین

عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند

چو برخاست از خواب با موبدان

ای چاره ده ماهه زرگانی

بر قول مدعی مکش ای فتنه گر مرا

ای ببرده دل تو قصد جان مکن

چون به تثلیث مشتری و زحل

ای داده به دل خزینه‌ی راز

آن وزیر از اندرون آواز داد

ای مه و خور به روی تو محتاج

چو رستم بدید آنک قارن چه کرد

چون من بدو نامه زین ورق پیش

تا ابد دولت نواب ولی سلطان باد

ای سرده صد سودا دستار چنین می کن

بیا ساقی آن جام زرین بیار

خوشا هندوستان و رونق دین

ای شهان کشتیم ما خصم برون

نگار من چو اندر من نظر کرد

فریدون نهاده دو دیده به راه

ای عذر پذیر عذرخواهان

یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟

صنما بیار باده بنشان خمار مستان

بیا ساقی آن آب آتش خیال

شاهی که، به نصرت خدایی،

گفت خرگوش الامان عذریم هست

هر که با پاکدلان، صبح و مسائی داد

پس آن نامه‌ی سام پاسخ نوشت

چون گوهر مدح خواجه سفتم

آمدم از سرنو بر سر پیوند قدیم

آمده‌ام به عذر تو ای طرب و قرار جان

بیا ساقی آن می‌که جان پرور است

شاه رسل و شفیع مرسل

باز گرد و حال مطرب گوش‌دار

ای منور به روی تو هر چشم

به سلم و به تور آمد این آگهی

فرخنده شبی که آن جهان گیر

از عرض نیازم چه بلا بی‌خبرش داشت

ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من

بیا ساقی آن خون رنگین رز

ای ز ازل گوهر پاک آمده

آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت

ای ز زلفت حلقه‌ای بر پای دل

پسر بود زو را یکی خویش کام

محمد کایت نورست رویش

چو بشنید این سخن را سرو آزاد

ما شادتریم یا تو ای جان

بیا ساقی آن باده بر دست گیر

ملک را بود زنکی پاسبانی

تن قفص‌شکلست تن شد خار جان

هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد

چو خورشید تابنده شد ناپدید

چو شیرین که گهی پیشش رسیدی

ما را دو روزه دوری دیدار می‌کشد

عیش‌هاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان

چنین بود در نامه‌ی شاه روم

شبی همچون سواد چشم پاکان

جمله گفتند ای حکیم رخنه‌جو

برزگری پند به فرزند داد

تهی شد ز کینه سر کینه دار

چه خوش باشد در آغاز جوانی

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

بانگ برآمد ز خرابات من

دگر روز کاین ساقی صبح خیز

شبی داده جهان را زیور و روز

این عجایب دید آن شاه جهود

بیا که بی‌تو مرا کار بر نمی‌آید

به شاه آفریدون یکی نامه کرد

بسی دیدم درین گردنده دولاب

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را

گران جانی مکن ای یار برگو

بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ

زهی بستان آن شه را جمالی

گفت هان ای سخرگان گفت و گو

شنیدم بود در دامان راغی

بفرمود تا موبدان و ردان

سر فرمان سپاس باد شاهی

هست از رویت مرا سد گونه حیرانی هنوز

مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان

بیا ساقی از می‌دلم تازه کن

کنون از فتح هندوستان دهم شرح

قوم گفتندش که کسب از ضعف خلق

این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب

دلیری کاو صف مردان بدیده‌ست

چو سوده دوده به روی هوا برافشانند

ای دل ز شاه حوران یا قبله صبوران

بیا ساقی آن آب جوی بهشت

علای دیدن و دنیا، شاه والا

گفت پیغامبر ز سرمای بهار

دلبرا حسن رخت می‌ندهد دستوری

چو از روز رخشنده نیمی برفت

چون تن آدم ز گل آراستند

گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت

جفای تلخ تو گوهر کند مرا ای جان

بیا ساقی آن شب‌چراغ مغان

چو صبح از پرده راه عاشقان کرد

پس عمر گفتش که این زاری تو

ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان

منوچهر را سال شد بر دو شست

شبی همچون سواد دیده پر نور

شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف

می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن

دگر روز کاین ترک سلطان شکوه

ایا چشم و چراغ دیده‌ی من

بود بازرگان و او را طوطیی

صبح آمد و مرغ صبحگاهی

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه

ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا

مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد

بازشکستند خلق سلسله یا مسلمین

بیا ساقی آن زر بگداخته

بتان به مملکت حسن پادشاهانند

مصطفی روزی به گورستان برفت

دلم بوسه ز آن لعل نوشین خوهد

سوی شاه ترکان رسید آگهی

اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را

مهرم ز حرمان شد فزون شوقی ز حسرت کم نشد

در پرده دل بنگر صد دختر آبستان

بیا ساقی آن جام کیخسروی

تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند

گفت پیغامبر که نفحتهای حق

دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند

برفت از لب رود نزد پشنگ

هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان‌ها

یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد

نی نی به از این باید با دوست وفا کردن

بیا ساقی از باده جامی بیار

نرگس که فلک چشم و چراغ چمنش کرد

جمله گفتند ای وزیر انکار نیست

یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است

ازان پس بیاسود لشکر دو روز

با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا

بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن

سپیده چو سر برزد از باختر

قدح باده اگر چشم بت ساده نبود

غیب را ابری و آبی دیگرست

نگارا دل همی خواهد که عشقت را نهان دارد

سپیده چو از کوه سر برکشید

چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها

می‌توانم که لب از آب خضر تر نکنم

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

بیا ساقی از شادی نوش و ناز

من این عهدی که با موی تو بستم

یک شب اعرابی زنی مر شوی را

گلی، خندید در باغی سحرگاه

ورا پنج ترک پرستنده بود

گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن

باید ساقی آن شیر شنگرف گون

مانع رفتن بجز مهر و وفای من نبود

یک زنی با طفل آورد آن جهود

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه

جمله یاران تو سنگند و توی مرجان چرا

در راسته ناز فروشان که بتانند

ای خدا این وصل را هجران مکن

بیا ساقی آن آب چون ارغوان

گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند

گفت صدیقه که ای زبده‌ی وجود

حدیث عشق در گفتن نیاید

چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان

ساقیا گردان کن آخر آن شراب صاف را

ای سرد و گرم چرخ کشیده

گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان

بیا ساقی آن می‌که جان پرورست

تا با کمان ابرو بنشست در کمینم

آن شنیدستی که در عهد عمر

گر کسی را حسد آید که تو را می‌نگرم

یکی نامه بنوشت شاه زمین

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

از کاه ، کهربا بگریزد به بخت ما

ای روی تو نوبهار خندان

بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب

بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند

بعد از آنش از قفص بیرون فکند

بزرگمهر، به شیروان نوشت که خلق

همی رند دستان گرفته شتاب

چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما

ز پیش دیده تا جانان من رفت

ای روی مه تو شاد خندان

بیا ساقی آن جام گوهر فشان

غمش را غیر دل سر منزلی نیست

استن حنانه از هجر رسول

چنان عشقش پریشان کرد ما را

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

عشق تو آورد قدح پر ز بلاها

یار ما بی رحم یاری بوده است

اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان

بیا ساقی آن می‌که محنت برست

هر سر که به سودای خط و خال تو افتد

مطربی کز وی جهان شد پر طرب

تا نقش تو هست در ضمیرم

بزد نای مهراب و بربست کوس

ای دل رفته ز جا بازمیا

شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز

گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان

بیا ساقی آن باده‌ی چون گلاب

دادن باده حرام است به نادانی چند

یک شه دیگر ز نسل آن جهود

مادر موسی، چو موسی را به نیل

بسی برنیامد برین روزگار

دلارام نهان گشته ز غوغا

خونخواره راهی می‌روم تا خود به پایان کی رسد

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان

بیا ساقی آن بکر پوشیده روی

کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست

شوی گفتش چند جویی دخل و کشت

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

چو بشنید نوذر که قارن برفت

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها

جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد

برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن

بیا ساقی آزاد کن گردنم

مزرع امید را یک دانه به زان خال نیست

چونک خرگوش از رهایی شاد گشت

بصحرا، سرود اینچنین خارکن

به گستهم و طوس آمد این آگهی

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را

چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود

ای سرو و گل بستان بنگر به تهی دستان

بیا ساقی آن زیبق تافته

در عالم محبت دانی چه کار کردم

ساحران در عهد فرعون لعین

جرعه‌ای می نخورده از دستش

چو اغریرث آمد ز آمل به ری

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را

دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود

از این پستی به سوی آسمان شو

چو خورشید برزد سر از سبز میل

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت

زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش

ای رخ تو شاه ملک دلبری

شبی زال بنشست هنگام خواب

بروید ای حریفان بکشید یار ما را

تو خون به کاسه‌ی من کن که غیرتاب ندارد

عید نمای عید را ای تو هلال عید من

دگر روز کین طاق پیروزه رنگ

زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند

جمله با وی بانگها بر داشتند

دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند

چنان شد ز گفتار او پهلوان

آه که آن صدر سرا می‌ندهد بار مرا

عشق کو تا شحنه‌ی حسرت به زندانم کشد

فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او

چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر

ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد

آن مگس بر برگ کاه و بول خر

قومی که جان به حضرت جانان همی برند

بزد مهره در جام بر پشت پیل

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را

ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم

آن خوب را طلب کن اندر میان حوران

بیا ساقی آن جام رخشنده می

عهد همه بشکستم در بستن پیمانت

بوالبشر کو علم الاسما بگست

ای دل، اول قدم نیکدلان

به شاهی نشست از برش کیقباد

تو از خواری همی‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها

تو زمن پرس قدر روز وصال

از دخول هر غری افسرده‌ای در کار من

بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ

دیری است که دیوانه آن چشم کبودم

موسی و فرعون معنی را رهی

در حلقه‌ی زلف تو هر دل خطری دارد

فرستاده نزدیک دستان رسید

تا چند تو پس روی به پیش آ

گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب

ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان

بیا ساقی آن می‌که او دلکشست

نرخ یک بوسه گر آن لعل به صدجان می‌کرد

شیر گفتش تو ز اسباب مرض

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

عزمها و قصدها در ماجرا

من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا

مستغنی است از همه عالم گدای عشق

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو

بیا ساقی آن باده بردار زود

خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد

بعد از آن چل روز دیگر در ببست

ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان

گفت پیغامبر که ان فی البیان

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را

بگذران دانسته از ما گر ادایی سرزدست

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

بیا ساقی آن رنگ داده عبیر

گرفته تا ره بغداد ماه نوسفرم

رو بتش کرد شه کای تندخو

تبارک‌الله از آن روی دلستان که توراست

از درون کعبه آوازش رسید

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا

شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن

بیا ساقی آن می‌که ناز آورد

چون بتان دستی به ناز زلف پر چین می‌برند

زین نمط بسیار برهان گفت شیر

آه درد مرا دوا که کند؟

گوید ای اجزای پست فرشیم

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را

ناگه خروس روزی در باغ جست

آن کیست ای خدای کز این دام خامشان

آن یکی را یار پیش خود نشاند

در عالم عشق تو کفر است و نه اسلام

گفت زن یک آفتابی تافتست

همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت

ای ضیاء الحق حسام الدین توی

چو او باشد دل دلسوز ما را

دوش اندک شکوه‌ای از یار می‌بایست کرد

امروز سرکشان را عشقت جلوه کردن

در تحیات و سلام الصالحین

دوش زلف سیهت بنده‌نوازیها کرد

بعد ماهی خلق گفتند ای مهان

ای رفته رونق از گل روی تو باغ را

گرچه بر ناید به جهد و زور تو

خبر کن ای ستاره یار ما را

در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است

گرم درآ و دم مده ساقی بردبار من

یادم آمد آن حکایت کان فقیر

چندان به سر کوی خرابات خرابم

چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد

نهفتن بعمری غم آشکاری

باز گردید ای رسولان خجل

کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا

آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید

ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای

گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید

چونک تا اقصای هندستان رسید

ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید

آنک گویند اولیا در که بوند

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا

بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش

چون جان تو می‌ستانی چون شکر است مردن

بعد دیری گشت آنها هفت مرد

ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تست

همچو آن خرگوش کو بر شیر زد

آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت

گفت عاشق امتحان کردم مگیر

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را

هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین

اصلشان بد بود آن اهل سبا

چنان به کوی تو آسوده از بهشت برینم

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

شباهنگام، کاین فیروزه گلشن

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد

می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا

امروز ناز را به نیازم نظر نبود

بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن

سجده کردند و بگفتند ای کریم

فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد

یک امیری زان امیران پیش رفت

در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید

هدیه‌ی بلقیس چل استر بدست

ای مطرب دل برای یاری را

اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند

اگر تو عاشقی غم را رها کن

رفت لقمان سوی داود صفا

نذر کردم گر ز دست محنت هجران نمیرم

بار دیگر ما به قصه آمدیم

چو بیند روی تو ای نازنین گل

پس سلیمان گفت ای زیبادوی

آمد بت میخانه تا خانه برد ما را

ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم

بازم صنما چه می‌فریبی تو

می‌کشیدش تا به داود نبی

با وجود نگه مست تو هشیار نماند

ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار

سپیده‌دم، نسیمی روح پرور

زانک استعداد تبدیل و نبرد

آخر بشنید آن مه آه سحر ما را

خرم دل آن کس که ز بستان تو آید

بازآمد آستین فشانان

گفت آن زیرک که ای قوم پسند

آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش

ای مخادیم که از راه شرف

چو روی تو گل رنگین ندیدم

هم‌چو مجنون‌اند و چون ناقه‌ش یقین

آب حیوان باید مر روح فزایی را

بازم غم بیهوده به همخانگی آمد

صبحدم شد زود برخیز ای جوان

گفت استر با شتر کای خوش رفیق

عید آمد و مرغان ره گل‌زار گرفتند

گهی از بزم بر می‌خیز و طرف بام جا می‌کن

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل

بدگهر را علم و فن آموختن

میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها

شد مشک شب چو عنبر اشهب

هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن

سر آن خرگوش دان دیو فضول

گر نه آن ترک سیه چشم سر یغما داشت

آتش به جگر زان رخ افروخته دارم

نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی

خواند مزمل نبی را زین سبب

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را

بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ

به پیشت نام جان گویم زهی رو

روز گشت و آمدند آن کودکان

هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

موشکی را بمهر، مادر گفت

کندن گوری که کمتر پیشه بود

امروز گزافی ده آن باده نابی را

دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این

هفت شمع از دور دیدم ناگهان

تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد

کسی مسیح شود در سراچه افلاک

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد

هر صباحی چون سلیمان آمدی

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من

العشق یقول لی تزین

در عریش او را یکی زایر بیافت

دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش

جایی روم که جنس وفا را خرد کسی

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت

در نغولی بود آب آن تشنه راند

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد

باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو

گفت موسی را یکی مرد جوان

ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد

تفت رشک ریاض رضوان است

نیکنامی نباشد، از ره عجب

ورچه عقلت هست با عقل دگر

از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا

زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران

گفت بخشیدم بدو ایمان نعم

شبی که دل به برم یاد زلف دلبر کرد

می‌یابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این

ترکی است یار من که نداند کس از گلش

بود شاهی بود او را بنده‌ای

ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا

دوش پر عربده‌ای بود و نه آنست امروز

کیف اتوب یا اخی من سکر کارجوان

میرشد محتاج گرمابه سحر

ای تنگ شکر تنگ دل از تنگ دهانت

دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم

گفت با خاک، صبحگاهی باد

آنچنانک گفت جالینوس راد

جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را

عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را

دل دل دل تو دل مرا مرنجان

آن نیاز مریمی بودست و درد

ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست

چه شود گرم نوازی به عنایت خطابی

دید موری طاسک لغزنده‌ای

در حدیث آمد که یزدان مجید

شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ

دگر بار آن فسون پرداز استاد

به پیشت نام جان گویم زهی رو

که لیمان در جفا صافی شوند

بر سر هر مژه چندین گل رنگین دارم

زیب عالم علم شاه خلیل الله است

ای که تو جان جهانی و جهان جانی

شاعری آورد شعری پیش شاه

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

مصلحت دیده چنین صبر که سویش نروم

یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران

چون برون رفتند سوی آن درخت

آنان که در محبت او سنگ می‌خورند

چند ای خر گدا توان گفتن

ز درد پای، پیرزنی ناله کرد زار

بعد سالی چند بهر رزق و کشت

رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را

هر خون که تو دادی چو می ناب کشیدیم

ظلمت شب پرتو ظلمات من

بود شیخی رهنمایی پیش ازین

جمعی که مرهم جگر خسته‌ی منند

چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت

گفت من مستسقیم آبم کشد

ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را

باغ ترا نظارگیانی که دیده‌اند

سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن

قوم گفتند این همه زرقست و مکر

مو به مو بسته‌ی آن زلف گره گیر شدم

گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده

ای پیش تو ماه آسمان خیره

خاک گوید خاک تن را باز گرد

بیا ای جان نو داده جهان را

مرا وصلی نمی‌باید من و هجر و ملال خود

بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین

آنچنانک ناگهان شیری رسید

لب تشنه‌ای که شد لب جانان میسرش

یک همدم و همنفس ندارم

دزد عیاری، بفکر دستبرد

آن سگی در کو گدای کور دید

بسوزانیم سودا و جنون را

کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب

چه باشد پیشه عاشق بجز دیوانگی کردن

پیش در شد آن دقوقی در نماز

کسی که در دل شب چشم خون فشان دارد

ای داده سپهر شرع را نور

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

قصه گویم از سبا مشتاق‌وار

چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها

شکل مستانه و انکار شرابش نگرید

شب که جهان است پر از لولیان

آن یکی در عهد داوود نبی

تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم

جانا چه واقعست بگو تا چه کرده‌ایم

شب شد و پیر رفوگر ناله کرد

هم‌چنان که شه سلیمان در نبرد

مرا حلوا هوس کردست حلوا

چه کم گردد خدایا از خدائیت

ای زیان و ای زیان و ای زیان

سجده‌ی خلق از زن و از طفل و مرد

تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش

چون کوه غم تاب آورد جسمی بدین فرسودگی

بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن

چون سلیمان کرد آغاز بنا

ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما

ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا

از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن

پس همینجا دست و پایت در گزند

به امیدی که وفا خواهم دید

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت

صوفیی آمد به سوی خانه روز

امیر حسن خندان کن چشم را

باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد

ای جانک من چونی یک بوسه به چند ای جان

بعد از آن داود گفتش کای عنود

لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود

تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو

بلبلی گفت سحر با گل سرخ

پیرمردی پیشش آمد با عصا

بکت عینی غداه البین دمعا

گر دیده به دریوزه‌ی دیدار نیاید

هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن

چون دقوقی آن قیامت را بدید

کی دل از حلقه‌ی آن زلف دو تا خواهد رفت

پشت من بشکست کوه درد جان فرسای من

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون

پیش عطاری یکی گل‌خوار رفت

برای تو فدا کردیم جان‌ها

چشم او قصد عقل و دین دارد

تو نقد قلب را از زر برون کن

سگ زمستان جمع گردد استخوانش

اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم

ز کویت رخت بربستم نگاهی زاد راهم کن

ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند

بشنو اکنون قصه‌ی آن بانگ سخت

ز روی تست عید آثار ما را

اوصاف جهان سخت نیک دانم

باز بهار می کشد زندگی از بهار من

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه

تا با تو آرمیده‌ام از خود رمیده‌ام

سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

گفت عفریتی که تختش را به فن

ایه یا اهل الفرادیس اقرا منشورنا

شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس

در سفر هوای تو بی‌خبرم به جان تو

کر امل را دان که مرگ ما شنید

دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد

آنکه جان بخش و جان ستان باشد

ای نامه‌ی نو رسیده از یار

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد

اندر دل ما تویی نگارا

به راز عشق زبان در میان نمی‌باشد

چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی او

چونک داود نبی آمد برون

مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد

حسن ترا که آمده خط گرد لشکرش

چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش

بهر این فرمود پیغامبر که من

دیدم رخ خوب گلشنی را

نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم

مال است و زر است مکسب تن

باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک

گرنه خورشید فلک خاک نشین ره تست

گر طی کنم طریق ادب را چه می‌کنی

اشک طرف دیده را گردید و رفت

اندر آن بودیم کان شخص از عسس

ای جان و قوام جمله جان‌ها

ای دل بی جرم زندانی، تو در بندی هنوز

گر چه اندر فغان و نالیدن

ساحران را نه که فرعون لعین

تا دهان او لبالب شد ز نوش

سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای

قاضی بغداد، شد بیمار سخت

قصه‌ی عثمان که بر منبر برفت

خدمت شمس حق و دین یادگارت ساقیا

کی اهل دل به کام خود از دوستان برند

بیا ای رونق گلزار از این سو

آن یکی مرد دومو آمد شتاب

پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت

نوبهار آمد ولی بی‌دوستان در بوستان

جعل پیر گفت با انگشت

کان جوان در جست و جو بد هفت سال

چون خانه روی ز خانه ما

در وفات محمد علوی

یا رب من بدانمی‌چیست مراد یار من

چون رهید آن کشتی و آمد بکام

نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد

ساقی بده آن باده که اکسیر وجود است

گفت با صید قفس، مرغ چمن

گفت عیسی را یکی هشیار سر

از دور بدیده شمس دین را

مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ

دیدی که چه کرد آن پری رو

قوم گفتند از شما سعد خودیت

ای خنده تو راهزن کاروان قند

خامه برآورد صدای صریر

مست عشقت به خود نیاید باز

آمدش پیغام از دولت که رو

بنمود وفا از این جا

مژده‌ی وصل توام ساخته بیتاب امشب

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

دی سالی کرد سایل مر مرا

هر جا سخنی از آن دهان رفت

چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی

ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی

قصه کوته کن برای آن غلام

ما را سفری فتاد بی‌ما

در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش

بوسه بده خویش را ای صنم سیمتن

بامدادان آمدند آن مادران

از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم

باد فرخنده عید و فصل بهار

حق که این روی دلستان به تو داد

گفت پیغامبر که معراج مرا

روح زیتونیست عاشق نار را

هرکه یار ماست میل کشتن ما می‌کند

سیر نشد چشم و دل از نظر شاه من

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق

هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

کیست درین دور پیر اهل معانی

دید پیغامبر یکی جوقی اسیر

برخیز و صبوح را بیارا

که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید

چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان

این بدان ماند که خرگوشی بگفت

روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد

نادره گویی ز سخن گستران

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

همچو گویی سجده کن بر رو و سر

ابصرت روحی ملیحا زلزلت زلزالها

چو این ناخوش خبر در گوشم آمد

گر این جا حاضری سر همچنین کن

بشنو اکنون قصه‌ی آن ره‌روان

دلم به کوی تو هر شام تا سحر می‌گشت

تا به روی توشد برابر گل

نوگلی، روزی ز شورستان دمید

آن یکی درویش گفت اندر سمر

از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا

چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم

دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان

انبیا گویند روز چاره رفت

هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند

چه دیدی ای که هرگز بد نبینی

کاشکی، وقت را شتاب نبود

ای رسولان می‌فرستمتان رسول

دیدم شه خوب خوش لقا را

هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد

ای دم به دم مصور جان از درون تن

گفت داود این سخنها را بشو

کیفیتی که دیدم از آن چشم نیم مست

ای از گل عذرات هر مرغ را نوایی

بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه

در جوابش بر گشاد آن یار لب

دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را

آیینه‌ی جمال ترا آن صفا نماند

والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو

اندرین بودند کواز صلا

به بوسه‌ای ز دهان تو آرزومندم

آتشی در جان ما افروختی

گه احرام، روز عید قربان

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی

عطارد مشتری باید متاع آسمانی را

تیر و تیغ است بر دل و جگرم

نتانی آمدن این راه با من

اختلاف عقلها در اصل بود

امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم

من که چون شمع از تف دل جانگدازی می‌کنم

سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار

از بتان و از خدا در خواستیم

کو مطرب عشق چست دانا

طی زمان کن ای فلک ، مژده‌ی وصل یار را

ای دوست عتاب را رها کن

هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد

خوش است اگر ز تو ما را دل غمینی هست

دریغ از جان قلی کز جور گردون

به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم

چون سلیمان سوی مرغان سبا

مشکن دل مرد مشتری را

ما را به سوی خود خم موی تو می‌کشد

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

انبیا گفتند کاری آفرید

پیکی مرا به سوی تو غیر از نسیم نیست

دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو

به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی

آن غریب شهر سربالا طلب

دولتی همسایه شد همسایگان را الصلا

چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟

جانا بیار باده و بختم تمام کن

گفت ای یاران زمان آن رسید

گر هلاک من است عنوانش

غضنفر کلجاری به طبع همچو پلنگ

سیر، یک روز طعنه زد به پیاز

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی

بیدار کنید مستیان را

بهر دلم که درد کش و داغدار تست

با روی تو کفر است به معنی نگریدن

آن دقوقی در امامت کرد ساز

یک باره گر از سبحه در انکار نبودم

شد صرف عمرم در وفا بیداد جانان همچنان

اینکه خاک سیهش بالین است

پس به صورت عالم اصغر توی

از سینه پاک کردم افکار فلسفی را

از نظر افتاده‌ی یاریم مدتها شدست

مکن مکن که روا نیست بی‌گنه کشتن

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای

کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش

گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم

من ز عشق تو رستم از غم خویش

ای سلیمان مسجد اقصی بساز

در میان پرده خون عشق را گلزارها

گرمابه سه داشتم به لوهور

چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن

مرد مهمان صبرکرد و ناگهان

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد

بود سفیهی به سفاهت علم

بطرف گلشنی، در نوبهاری

قوم گفتندش مکن جلدی برو

غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را

به لب بگوی که آن خنده‌ی نهان نکند

رو قرار از دل مستان بستان

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص

کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد

طرح نوی در سخن انداختم

تو را من دوست می‌دارم چو بلبل مر گلستان را

هین بیا که من رسولم دعوتی

ساقیا در نوش آور شیره عنقود را

پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من

ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن

گفت او را ناصحی ای بی‌خبر

چراغی کاین همه پروانه دارد

من و از دور تماشای گلستان کسی

ای پسته‌ی دهانت شیرین و انگبین لب

بنگر اندر نخودی در دیگ چون

پرده دیگر مزن جز پرده دلدار ما

سرخیی کان ز نی تیر تو پیدا باشد

عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین

قوم گفتند ای نصوحان بس بود

لعل تو به سر چشمه‌ی زمزم نتوان داد

آمده نو به شحنگی در دلم آرزوی تو

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت

ملک برهم زن تو ادهم‌وار زود

با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا

ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست

شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان

بود درویشی بکهساری مقیم

کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند

سد دشنه بر دل می‌خورم و ز خویش پنهان می‌کنم

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان

یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود

ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال‌ها

در آغاز محبت گر وفا کردی چه می‌کردم

یک قوصره پر دارم ز سخن

گفت باری نطق سگ کو بر درست

هر سر موی تو را پیوندی از گیسوی تست

از آنرو شد به آبادی بدل ویرانی کرمان

تاجری در کشور هندوستان

صوفیی در باغ از بهر گشاد

ای سخت گرفته جادوی را

ما در مقام صبر فشردیم گام خویش

روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن

شمع مریم را بهل افروخته

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

نماز شام که سیمین همای زرین بال

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

چند آن فرعون می‌شد نرم و رام

نام شتر به ترکی چه بود بگو دوا

دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد

ای عربده کرده دوش با من

گفت ای ناصح خمش کن چند چند

تا پرده ز صورتش برافتاد

طواف درگه پیر حقیقت

نخودی گفت لوبیائی را

بر سر تختی شنید آن نیک‌نام

در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما

خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

به صلح آمد آن ترک تند عربده کن

گفت معشوقی به عاشق کای فتی

سر بیمار گر آن چشم دل آزار نداشت

بر درخانه قدح نوشی

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار

قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ

در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا

امروز هیچ خلق چو من نیست

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

چند چند آخر دروغ و مکر تو

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد

دل و طبعی که من دارم اگر دریا و کان باشد

دلبرا عشق تو نه کار من است

آنک فرمودست او اندر خطاب

از پی شمس حق و دین دیده گریان ما

معروف‌تر از من به جهان نیست خردمند

دل معشوق سوزیده است بر من

سجده کرد و گفت کای دانای سوز

آشوب شهر طلعت زیبای او بود

آن را که خدا نگاهبان است

چو شد به خنده شکر بار پسته‌ی دهنش

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی

درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما

تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست

هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو

اندر آخر حمزه چون در صف شدی

دوشینه مهی به خواب دیدم

جمشید فلک سریر شاه اسمعیل

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

چادر خود را برو افکند زود

شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

بانگ برآمد ز دل و جان من

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

یک بار نباشد که نیازرده‌ام از تو

از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه

آدمی همچون عصای موسی‌است

دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را

یک ره سال کن گنه بی‌گناه خود

بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو

لیک فردا خواهد او مردن یقین

هر کس که به دل حسرت پیکان تو دارد

بر زمین گشتیم تا زد جسم محزون آبله

دوست سلطان و دل ولایت اوست

همچو شیطان در سپه شد صد یکم

ای هوس‌های دلم باری بیا رویی نما

کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو

هم از آن ده یک زنی از کافران

صورتگران که صورت دل خواه می‌کشند

آورده اقبالم دگر تا سجده‌ی این در کنم

ایا خلاصه‌ی خوبان کراست در همه دنیی

آن بخاری نیز خود بر شمع زد

امتزاج روح‌ها در وقت صلح و جنگ‌ها

دارد که چون تو پادشهی بنده‌ات شوم

امروز تو خوشتری و یا من

موسی آمد در مناجات آن سحر

تا بر اطراف رخت جعد چلیپایی هست

مرا زد راه عشق خردسالی

گفت گرگی با سگی، دور از رمه

چونک تنهااش بدید آن ساده مرد

ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را

وه که دامن می‌کشد آن سرو ناز از من هنوز

عقل از کف عشق خورد افیون

آن زنی هر سال زاییدی پسر

شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش

شرفا ساقی عنایت تو

طوطی خجل فروماند از بلبل زبانت

دزد قهرخواجه کرد و زر کشید

مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را

ز عشق من به تو اغیار بدگمان شده‌اند

مهره‌ای از جان ربودم بی‌دهان و بی‌دهان

یادم آمد قصه‌ی اهل سبا

دلا مقید آن گیسوان پرچین باش

دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی

دل سقیم شفا یابد از اشارت عشق

گفت ای عنقای حق جان را مطاف

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ

مات خود را صنما مات مکن

بر ملولان این مکرر کردنست

تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند

ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو

دلم بربود دوش آن نرگس مست

آن ستی گوید ورا که پیش ازین

چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را

چه نشستی دور چون بیگانگان

ظاهرست آثار و میوه‌ی رحمتش

هر جا حدیث حسن تو تقریر می‌کنند

گر چه کردم ذوقها از آشناییهای او

ای سعادت ز پی زینت و زیبایی را

گفت عبدالله شیخ مغربی

اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیرا

گر چه دوری می‌کنم بی‌صبر و آرامم هنوز

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او

نفی آن یک چیز و اثباتش رواست

تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد

مکن مکن لب مارا به شکوه باز مکن

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

چون خبر یابید جد مصطفی

چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا

خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد

چند گریزی ای قمر هر طرفی ز کوی من

خواجه از دورش بدید و خیره ماند

دل به دنبال وفا رفت و من از دنبالش

لله الحمد کز حضیض خطر

در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست

پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد

به خانه خانه می‌آرد چو بیذق شاه جان ما را

پرسیدن حال دل ریشم بگذارید

روز است ای دو دیده در روزنم نظر کن

مر علی را در مثالی شیر خواند

همه شب راه دلم بر خم گیسوی تو بود

خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهانی

دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،

شهوت دنیا مثال گلخنست

کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست

ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن

چون بلال از ضعف شد همچون هلال

گر به گل‌زار رخش افتد نگاه گاه گاهم

زهی پایه چتر اقبال تو

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد

خیز بلقیسا بیا و ملک بین

به برج دل رسیدی بیست این جا

باز این عتاب و شیوه عاشق گداز چیست

سیمبرا ز سیم تو سیمبرم به جان تو

گفت قایل در جهان درویش نیست

دل در اندیشه‌ی آن زلف گره گیر افتاد

دیده گو اشک ندامت شو و بیرون فرما

کسی کو همچو تو جانان ندارد

آمدیم اینجا که در صدر جهان

ای بروییده به ناخواست به مانند گیا

ز کوی آن پری دیوانه رفتم

چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن

غفلت از تن بود چون تن روح شد

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد

می‌رسم از راه و دارم استری کز باب جوع

چشم تو کو جز دل سیاه ندارد

خلق را می‌راند از وی آن جوان

رو ترش کن که همه روترشانند این جا

چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟

رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان

اسپ داند بانگ و بوی شیر را

هر جان که بر لب آمد، واقف از آن دهان شد

رفت محیا شبی به خانه و دید

مشکل است این که کسی را به کسی دل برود

گفت ای یاران از آن دیوان نیم

بر چشمه ضمیرت کرد آن پری وثاقی

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست

موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین

همچو مریم گوی پیش از فوت ملک

خاکم به ره آن بت چالاک نکردند

خواجه وجه برات خود بدهد

رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود

پس سلیمان دید اندر گوشه‌ای

تا به شب ای عارف شیرین نوا

این عقل در یقین زمانه گمان نداشت

می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی مکن

ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود

دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت

آمد آمد حسن در رخش غرور انگیختن

ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز

گرچه نشنید آن موکل آن سخن

چون نمایی آن رخ گلرنگ را

المنةلله که شب هجر سر آمد

تو هر جزو جهان را بر گذر بین

من چو آدم بودم اول حبس کرب

آخر این ناله‌ی سوزنده اثرها دارد

دوستان چرخ همان دشمن جان است که بود

گر چه جان می‌دهم از آرزوی دیدارش

تا یکی مهمان در آمد وقت شب

در میان عاشقان عاقل مبا

نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند

نشانی‌هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن

همچو گرمابه که تفسیده بود

ای خوش آن دم که به بستان تو می‌نالیدم

کردم از سجده‌ی راه تو جبین آرایی

قند خجل می‌شود از لب چون شکرش

هین بیا بلقیس ورنه بد شود

از یکی آتش برآوردم تو را

ابر است و اعتدال هوای خزانی است

جان حیوان که ندیده است بجز کاه و عطن

در بخارا بنده‌ی صدر جهان

روز مردن سویم از رحمت نگاهی کرد و رفت

کاری مکن که رخصت آه سحر دهم

شبی از مجلس مستان برآمد ناله‌ی چنگش

آن یکی درویش هیزم می‌کشید

ز آتش شهوت برآوردم تو را

از پی بهبود درد ما دوا سودی نداشت

ای به انکار سوی ما نگران

آن یکی یاری پیمبر را بگفت

مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند

گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله

تنی داری بسان خرمن گل

یک جوانی بر زنی مجنون بدست

از ورای سر دل بین شیوه‌ها

چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند

ای رخ خندان تو مایه صد گلستان

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت

هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست

ای پیش همت تو متاع سرای دهر

ای غم تو روغن چراغ ضمیرم

گفت او ای ناصحان من بی ندم

ای بگفته در دلم اسرارها

چو با همراز خود همداستان شد

هر شب که بود قاعده سفره نهادن

قوم دیگر سخت پنهان می‌روند

به حلقه‌ی سر زلف تو پای‌بند شدم

مبارک باد می‌گویند شه را

دی مرا گفت آن مه ختنی

آن یکی افتاد بیهوش و خمید

لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا

یاران خدای را به سوی او گذر کنید

توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن

آن دقوقی رحمة الله علیه

عشق بگسست چنان سلسله تدبیرم

دل از عشق کهن بگرفت از نو دلستانی کو

از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم

روی داود از فرش تابان شده

می‌شدی غافل ز اسرار قضا

ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما

ای صید رخ تو شیر و آهو

اندر آن وادی گروهی از عرب

به کویش دوش یا رب یا ربی بود

میان مردمانم خوار کردی عزت من کو

گر عیب کنی که زار می‌نالم

گفت گفتم من چنین عذری و او

گر تو عودی سوی این مجمر بیا

طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست

می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان

انبیا گفتند با خاطر که چند

تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد

خواجه‌ی کم کاسه‌ی ما آنکه از بهر طعام

عشق تو زیر و زبر دارد دلم

چون درآمد عزم داودی به تنگ

ای تو آب زندگانی فاسقنا

آگاه نیست آدمی از گشت روزگار

من کجا بودم عجب بی‌تو این چندین زمان

داعی هر پیشه اومیدست و بوک

از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد

چو پیش نقش شیرین کوهکن عرض بلا کردی

مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم

مرتضی را گفت روزی یک عنود

دل چو دانه ما مثال آسیا

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را

آفتابا بار دیگر خانه را پرنور کن

باز هر یک مرد شد شکل درخت

این چه تابی است که آن حلقه‌ی گیسو دارد

نام جویا کنون که دیده ابر

ای گشته نهان از من پیدات همی جویم

می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان

در میان عاشقان عاقل مبا

وصلم میسر است ولی بر مراد نیست

ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین

صوفیی بر میخ روزی سفره دید

بگشا به تبسم لب شیرین شکربار

ما اجنبی ز قاعده‌ی کار عالمیم

از لطف و حسن یارم در جمع گل عذاران

گفت بنمودم دغل لیکن ترا

من رسیدم به لب جوی وفا

گردن و گوش غزل و مدح را

سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو

یا به حال اولینان بنگرید

رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت

فراغت بایدت جا در سر کوی قناعت کن

بپوش آن رخ و دلربایی مکن

سگ شکاری نیست او را طوق نیست

از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا

ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب

پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید

یار اگر جلوه کند دادن این همه نیست

خواهد دگر به دامگهی بال بسته ای

ای لب لعلت شکرستان من!

پشه آمد از حدیقه وز گیاه

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت

من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان

قوم گفتند ای گروه این رنج ما

هر که را که بخت، دیده می‌دهد، در رخ تو بیننده می‌کند

شد بی‌حساب کشور جانها خراب از او

مرغ دلم صید کرد غمزه‌ی چون تیر او

از پی آن گفت حق خود را بصیر

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را

تو را پندی دهم ای طالب دین

انبیا گفتند نومیدی بدست

قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند

شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل

به رنگ خود نیم زان رو وز آن مو

حرف قرآن را بدان که ظاهریست

ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا

به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم

عید نمی‌دهد فرح بی‌نظر هلال تو

رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز

غم روی تو به عالم ندهم

عید خرم تر از این یاد ندارد ایام

چو هیچ می‌نکنی التفات با ما تو

قصه‌ی راز حلیمه گویمت

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

هجران رفیق بخت زبون کسی مباد

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

انبیا گفتند فال زشت و بد

ای خوش آنان که قدم در ره میخانه‌ی زدند

ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری

ای پسته‌ی دهانت نرخ شکر شکسته

کی رسدتان این مثلها ساختن

با آن که می‌رسانی آن باده بقا را

کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست

صد گوش نوم باز شد از راز شنودن

علم را دو پر گمان را یک پرست

ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد

سد خانه‌ی دین سوخت به هر رهگذر از تو

ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده

پنج روز آن باد امرودی نریخت

بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را

از آن تر شد به خون دیده دامانی که دارم

ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان

بانگ بر وی زد نمودار کرم

ای خواجه برو بنده‌ی آن زهره جبین باش

به من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم

بکنج مطبخ تاریک، تابه گفت به دیگ

عیسی مریم به کوهی می‌گریخت

بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها

با غیر دوش اینهمه گردیدنش چه بود

آن وعده که کرده‌ای مرا کو

دید در ایام آن شیخ فقیر

ای جز می مشک بر سر دوش

یک جهان جان خواهم و چندان امان از روزگار

اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش

جانا قبول گردان این جست و جوی ما را

گفتم تو مرا مرثیت کنی

ساقی من خیزد بی‌گفت من

پس خروسش گفت تن زن غم مخور

زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد

زری که می‌طلبم دوش لطف فرمودی

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت

گفت حمزه چونک بودم من جوان

خواهم گرفتن اکنون آن مایه صور را

ای ملک ملک چون نگار کرده

عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن

باز مرغی فوق دیواری نشست

مصوری که تو را چین زلف مشکین داد

فرض بود بر همه شکر و سپاس

ز دامی دید گنجشگی همائی

گشت استا سست از وهم و ز بیم

عقل دریابد تو را یا عشق یا جان صفا

شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید

نوبهارا جان مایی جان‌ها را تازه کن

نفس خود را کش جهانی را زنده کن

رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر

اساس این بنای بخت بنیاد

مرا که در تن بی‌قوت است جانی خشک

عبرتست آن قصه ای جان مر ترا

شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را

دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها

چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من

قوم گفتند ای گروه مدعی

آن که در عشق سزاوار سر دار نشد

می‌روم نزدیک و حال خویش می‌گویم به او

ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز

گفت یزدان تو بده بایست او

در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را

برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام

هر کجا که پا نهی ای جان من

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان

فریاد که رفت خونم از یاد

عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار

ای صبا قصه‌ی عشاق بر یار بگو

اندر آمد در بخارا شادمان

ای بنده بازگرد به درگاه ما بیا

ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند

ای دشمن عقل و جان شیرین

تا بدانی که تن آمد چون لباس

چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست

دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم

با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

نوح اندر بادیه کشتی بساخت

ای صوفیان عشق بدرید خرقه‌ها

کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم

واقعه‌ای بدیده‌ام لایق لطف و آفرین

گفت بهلول آن یکی درویش را

گر در آید شب عید از درم آن صبح امید

صبح عید است و تماشاگه گیتی در شاه

عشق را حمل بر مجاز مکن

در صحابه کم بدی حافظ کسی

ای خان و مان بمانده و از شهر خود جدا

بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است

می گزید او آستین را شرمگین در آمدن

ای تقاضاگر درون همچون جنین

دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش

بهار آمد و گشت عالم گلستان

مه نکویی ز روی او دارد

اندر آن که بود اشجار و ثمار

شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما

انجام حسن او شد پایان عشق من هم

باز فروریخت عشق از در و دیوار من

از کلیم حق بیاموز ای کریم

بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد

از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی

گر چه دل خون کنی از خاک درت نگریزیم

این مثل بشنو که شب دزدی عنید

ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا

بتان که اهل تعلق به قید شان بندند

با من صنما دل یک دله کن

در فرو بست و برفت آنگه شتاب

مردان خدا پرده‌ی پندار دریدند

بکش زارم چه دایم حرف از آزار می‌گویی

مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم

سیزده پیغامبر آنجا آمدند

ساقی تو شراب لامکان را

در دل همان محبت پیشینه باقی است

عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن

آن یکی آمد به پیش زرگری

خوش‌تر از دانه‌ی اشکم گهری پیدا نیست

منفعل دل خودم چند کشد جفای تو

ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی

این سخن پایان ندارد تیز دو

سبق الجد الینا نزل الحب علینا

آن مستی تو دوش ز پیمانه‌ی که بود

ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن

کودکان مکتبی از اوستاد

هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد

خداوندا گنهکاریم جمله

کردم گذری به میکده دوش

گفت داودش خمش کن رو بهل

هر روز بامداد سلام علیکما

عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم

بیا ساقی می ما را بگردان

هین عزیرا در نگر اندر خرت

چندین هزار صید فتد از قفای تو

منم با خاک ره یکسان غباری

از در یار گذر نتوان کرد

نص وحی روح قدسی دان یقین

سر بر گریبان درست صوفی اسرار را

خیالی بود و خوابی وصل یاران

گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران

ای دریغا که دوا در رنجتان

تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل

ای مرغ سحر حسرت بستان که داری

ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز

چند گریزی ز ما چند روی جا به جا

کسی خود جان نبرد از شیوه‌ی چشم فسون سازت

گر تنگ بدی این سینه من

گفت راندم پیشتر من نیکبخت

چه غنچه‌ها که نپرود باغ نسرینش

ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای

ای مرد فقر! هست تو را خرقه‌ی تو تاج

از انس فرزند مالک آمدست

ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را

عمرم همی قصیر کند این شب طویل

ای آنک از میانه کران می‌کنی مکن

چنین گفت بهرام کای مهتران

می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند

ای ظفر در رکاب دولت تو

ساقی، ار جام می، دمادم نیست

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

ای که به هنگام درد راحت جانی مرا

همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست

دو چیز نخواهد بد در هر دو جهان می دان

به شبگیر شاپور یل برنشست

به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم

ای خداوند که چون مرکب آهو تک تو

عروس چمن راست زیور شکوفه

ناگهانی خود عسس او را گرفت

از جهت ره زدن راه درآرد مرا

چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا

نازنینی را رها کن با شهان نازنین

گذشت آن شب و بامداد پگاه

آتش‌زدگان ستم آب از تو نخواهند

چو آن زرین قلم از خانه‌ی زر

با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

ای در ما را زده شمع سرایی درآ

عاشق یکرنگ را یار وفادار هست

به شکرخنده ببردی دل من

چو شاپور شد همچو سرو بلند

کو جوانی که ز سودای غمت پیر نشد

مردمی فرموده جا در چشم گریان کرده‌ای

جانا، نظری، که دل فگار است

رو به هم کردند هر سه مفتتن

گر نه تهی باشدی بیشترین جوی‌ها

جز غیر کسی همره آن عربده جو نیست

ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو

ببود آن شب و خورد و گفت و شنید

ز تجلی جمالش از دو کون بستم

بلبلی را که همین با گل بستان کار است

چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو

رونق عهد شباب است دگر بستان را

ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا

دور از چمن وصل یکی مرغ اسیرم

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

برانوش چون پاسخ نامه دید

ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر

سبوی باده‌ای گویا به هر پیمانه‌ای خوردی

رخ سوی خرابات نهادیم دگربار

این سخن پایان ندارد آن فریق

باز بنفشه رسید جانب سوسن دوتا

نیستیم از دوریت با داغ حرمان نیستیم

بازرسید آن بت زیبای من

کنون از خردمندی اردشیر

تا به رخ چین سر زلف تو لرزان نشود

آتشی خواهم دل افسرده را بریان در او

تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را

چرا ستمگر من با کسی جفا نکند

مست رسید آن بت بی‌باک من

دگر هفته آمد به نخچیرگاه

خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش

چو دیدم خوار خود را از در آن بیوفا رفتم

شاید که به درگاه تو عمری بنشینم

پادشاهی مست اندر بزم خوش

اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را

سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید

به جان تو که از این دلشده کرانه مکن

چو شاپور بنشست بر جای عم

نرگس مست تو راه دل هشیاران زد

جهان چرا نبود در پناه امن و امان

عشق شوقی در نهاد ما نهاد

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا

بر تو سیدحسن دلم گرید

شاه ما باری برای کاهلان

چو بنشست بهرام بهرامیان

بر زلف تو باید که ره شانه ببندند

جاهلی از گنج خرد تنگدست

ناخورده شراب می‌خروشیم

ای بسا مخلص که نالد در دعا

درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا

ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش

یار خود را خواب دیدم ای برادر دوش من

الا ای خریدار مغز سخن

نه دست آن که بر آرم دل از چه ذقنش

مدعا زین سه چار بیتک سهل

دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

وداع جان و تنم استماع رفتن تست

اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین

چو بهرام و خسرو به هامون شدند

دست در حلقه‌ی آن جعد چلیپا زده‌ام

ای خواجه هجو ریشه فرو می‌برد، بترس

ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر

من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا

کجا در بزم او جای چو من دیوانه‌ای باشد

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ

من کیم، پروانه‌ی شمعی که در کاشانه نیست

به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را

ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را

از تندی خوی تو گهی یاد نکردم

نشاید از تو چندین جور کردن

چو بر تخت بنشست بهرام گور

بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم

در بزم وصل اگر چه همین در میان منم

دل، چو در دام عشق منظور است

قصه‌ی آن خواب و گنج زر بگفت

انا لا اقسم الا برجال صدقونا

سحرگاهی که باد صبحگاهی

چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن

یکی مرد بود از نژاد سران

قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست

ای مقیمان این خجسته مقام

شود میسر و گویی که در جهان بینم؟

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

روم به حجره خیاط عاشقان فردا

چه کین است با من فلک را به دل؟

ای امتان باطل بر نان زنید بر نان

چو شب دامن روز اندر کشید

عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظاره‌ام

با مدعی به صلح بدل گشت جنگ تو

جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

باز گشت از مصر تا بغداد او

اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا

خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد

به باغ آییم فردا جمله یاران

خود و شاه بهرام با رای‌زن

غلام آن نظربازم که خاطر با یکی دارد

ایا آفتاب معلا جناب

بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا

ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

چو در دخمه شد شهریار جهان

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم

لازم شده کسر حرمت تو

ایندم منم که بیدل و بی‌یار مانده‌ام

گفت با درویش روزی یک خسی

چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو را

سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست

ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان

بیامد به شبگیر دستور شاه

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند

از من مرنج ای ز تو شادی جان من

ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را

ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست

چون دل جانا بنشین بنشین

چو شد ساخته کار آتشکده

گر آن صنم ز پرده پدیدار می‌شود

آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت

ای ز لعل تو چاشنی قند و شکر

مکر زن پایان ندارد رفت شب

چو اندرآید یارم چه خوش بود به خدا

تو منکری ولیک ، به من مهربانیت

دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو

وزان پس پراگنده شد آگهی

امروز ندارم غم فردای قیامت

مهی که از افق طبع بنده طالع شد

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

روشنی طلعت تو ماه ندارد

ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا

ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست

شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن

برین‌گونه یک چند گیتی بخورد

چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد

صبر در کارها چه نیک و چه بد

بدین زبان صفت حسن یار نتوان کرد

نایب آمد گفت صندوقت به چند

مرا تو گوش گرفتی همی‌کشی به کجا

این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست

پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من

ز شاپور زان‌گونه شد روزگار

تا خبردار ز سر لب جانان شده‌ایم

رقم سازی که این زیبا رقم زد

تا کی از دست تو خونابه خورم؟

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا

ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم

بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان

پدر آرزو کرد بهرام را

تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد

آخر ای بیگانه خو ناآشنایی اینهمه

نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش

حق به عزرائیل می‌گفت ای نقیب

کجاست مطرب جان تا ز نعره‌های صلا

یک التفات ز فرماندهان نازم نیست

چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون

چنین گفت بهرام کای مهتران

مستان بزم عشق شرابی نداشتند

به دل دیرین بنایی بود کندم

ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست

چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا

خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست

اگر خواهی مرا می در هوا کن

همی بود شاپور با داد و رای

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش

تند سویم به غضب دید که برخیز و برو

دل گم شد، ازو نشان نیابم

زین سبب پیغامبر با اجتهاد

بپخته است خدا بهر صوفیان حلوا

تا قسمتم ز میکده‌ی آرزوی کیست

دانی که کجا جویی ما را به گه جستن

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت

به استغنات میرم سرو استغنا بلند من

راحت سر مردمی ندارد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

سلیمانا بیار انگشتری را

کس نزد هرگز در غمخانه‌ی اهل وفا

می بده ای ساقی آخرزمان

چو هنگامه زادن آمد فراز

نه حسرت وصالش از دل به در توان کرد

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز

هر زمان جوری ز خوبان می‌کشم

هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید

مولانا مولانا اغنانا اغنانا

به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال

به من نگر به دو رخسار زعفرانی من

چو بنشست می خواست از بامداد

مهره توان برد، مار اگر بگذارد

ز بی کاهی امشب ستور فقیر

ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا

دریغ آن روزگار شادمانی

هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من

عرض‌گاه و دیوان بیاراستند

بر در می‌خانه تا مقام گرفتم

ای صبا خواجه را ز بنده بگو

بیا بیا، که نسیم بهار می‌گذرد

حاصل آن روضه چو باغ عارفان

برفت یار من و یادگار ماند مرا

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش

برخیز و صبوح را برنجان

برو نیز بگذشت سال دراز

گر ز غلامیش نشانت دهند

خوشا در پای او مردن خدایا بخت آنم ده

گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

چو فرستاد عنایت به زمین مشعله‌ها را

راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را

خوی با ما کن و با بی‌خبران خوی مکن

چو یوز شکاری به کار آمدش

کسی ز فتنه‌ی آخر زمان خبر دارد

الاهی تا زمین باد و زمان باد

آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟

قصه کوته کن که رای نفس کور

به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا

هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد

دیدی چه گفت بهمن هیزم بنه چو خرمن

چنان بد که یک روز با تاج و گنج

همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد

زیباتر آنچه مانده ز بابا از آن تو

عشق سیمرغ است، کورا دام نیست

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

جان و سر تو ای پسر نیست کسی به پای تو

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت

زان غنچه‌دهان دلم به تنگ آمد

سال نو و اول بهار است

هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود

کوچکین رنجور بود و آن وسط

شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا

تو و هر روز و بزم عشرت خویش

وقت آمد توبه را شکستن

وزانجا برانگیخت شبرنگ را

تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند

تا شنید از باد پیغام وصال یار گل

در حلقه‌ی فقیران قیصر چه کار دارد؟

رواق منظر چشم من آشیانه توست

ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا

جداگانه سوزم ز هر اختری

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

ز شاهیش بگذشت چون هفت سال

پیش من کام رقیب از لعل خندان می‌دهد

دبیر مکتب نادر بیانی

این حادثه بین که زاد ما را

آن یکی شخص به وقت مرگ خویش

سبکتری تو از آن دم که می‌رسد ز صبا

ای لاوهور ویحک بی من چگونه‌ای

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت

هر که افتاده‌ی آن جنبش قامت باشد

اهل دلی ترک جهان کرده بود

بر من نظری کن، که منت عاشق زارم

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها

چنین زیبا نگاری دلستانی

سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من

بسی برنیامد برین روزگار

از تو ای ترک ختن لعبت چین خوش‌تر نیست

چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو

اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی

آنچنان که گفت مادر بچه را

گر زان که نه‌ای طالب جوینده شوی با ما

شبی چون شام در فریاد و زاری

در ستایش‌های شمس الدین نباشم مفتتن

برین‌گونه بگذشت سالی تمام

منت خدای را که خداوند بی‌نیاز

چه در گوش گل گفت باد خزانی

کشیدم رنج بسیاری دریغا

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا

دریغا جوانی و آن روزگار

کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من

به هشتم بیامد به دشت شکار

کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند

راحت اگر بایدت خلوت عنقا طلب

با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

یا منیر الخد یا روح البقا

پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او

چو یک چند بگذشت بر شاه روز

هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمت

باز وقت است که از آمدن باد بهار

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را

مغرور کسی به که درت جا نکند کس

از آتش روی خود اندر دلم آتش زن

بیامد سوم روز شبگیر شاه

نگه داشت غزالی دل مرا به نگاهش

ساقیا روز نشاط آمد و شد دور به کام

ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر

ای طایران قدس را عشقت فزوده بال‌ها

کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را

عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش

نک بهاران شد صلا ای لولیان

برفت و بیامد به ایوان خویش

تا به در میکده جا کرده‌ام

ای حریم خوش نسیم و ای فضای خوش هوا

آن خداوندی که عالم آن اوست

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم

شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین

به بغداد بنشست بر تخت عاج

چون صبا شانه زند طره‌ی عنبربارش

هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران

دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها

ز جام ساقی باقی چو خورده‌ای تو دلا

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

بشنیده‌ام که عزم سفر می‌کنی مکن

کنون بشنو از دخت مهرک سخن

ما دل خود را به دست شوق شکستیم

قلب سپه ماست به یک حمله شکسته

در ملک لایزالی دیدم من آنچه دیدم

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا

رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت

بگویم مثالی از این عشق سوزان

بدانگه که شاه اردوان را بکشت

ای بنده‌ی بالای تو زرین کمری چند

روزیست اینکه حادثه کوس بلازده‌ست

بیا، که عمر من خاکسار می‌گذرد

این سخن پایان ندارد آن گروه

تو بشکن چنگ ما را ای معلا

بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟

باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من

وزان پس غم و شادی یزدگرد

خداخوان تا خدادان فرق دارد

هاتف غیبم سحرگه مژده‌ای آورده است

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

مبارکی که بود در همه عروسی‌ها

بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست

دل و جان را طربگاه و مقام او

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر

ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست

ای که هر خلعتی که در بر توست

چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

یار ما دلدار ما عالم اسرار ما

ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست

سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو

به روز سدیگر برون رفت شاه

عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند

نوا پرداز قانون فصاحت

بی‌رخت جان در میان نتوان نهاد

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست

ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را

هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست

در میان ظلمت جان تو نور چیست آن

چو بشنید زو این سخن یزدگرد

مرا با چشم گریان آفریدند

صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا

چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها

می‌توانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست

در این دم همدمی آمد خمش کن

دگر هفته با لشکری سرفراز

بر دوش تو تا زلف زره‌پوش تو افتاد

شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است

شوری ز شراب خانه برخاست

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

هله ای کیا نفسی بیا

ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود

از ما مرو ای چراغ روشن

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد

تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد

هجر خدایا بس است زود وصالی بده

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

یا درین ره آیدم آن کام من

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را

ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد

ای یار مقامردل پیش آ و دمی کم زن

ز خاور چو خورشید بنمود تاج

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

ای اجل از قید زندان غمم آزاد کن

در کوی خرابات، کسی را که نیاز است

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

کرانی ندارد بیابان ما

چون طفل اشک پرده در راز نیستم

دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی‌افتاد از او

چو پالیزبان گفت و موبد شنید

جان سپاری به ره غمزه‌ی جانان باید

ای قامت تو جلوه ده شیوه‌های حسن

زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما

سکه رخسار ما جز زر مبادا بی‌شما

اگر داری تو عقل و دانش و هوش

چهار روز ببودم به پیش تو مهمان

چو شاپور بنشست بر تخت داد

دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش

زهی اراده‌ی تو نایب قضا و قدر

خرم تن آن کس که دل ریش ندارد

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست

تو جان و جهانی کریما مرا

نرخ بالا کن متاع غمزه‌ی غماز را

مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین

چو نرسی نشست از بر تخت عاج

عید مولود علی را تا شه والا گرفت

دلا برخیز تا کنجی نشینیم

دل، که دایم عشق می‌ورزید رفت

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا

یا ساقی المدامه حی علی الصلا

آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود

هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من

جز از گوی و میدان نبودیش کار

هر که را کار بدان چشم دل آزار بود

شبی چون روز شادی عشرت افزای

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

دل از من برد و روی از من نهان کرد

باده ده آن یار قدح باره را

پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب

دگرباره چو مه کردیم خرمن

سر گاه و دیهیم شاه اورمزد

ای فتنه‌ی هر دوری از قامت فتانت

لاله‌اش از سیلیت نیلوفری شد آه آه

ای باد صبا، به کوی آن یار

جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما

در آب فکن ساقی بط زاده آبی را

چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را

ببردی دلم را بدادی به زاغان

چو بهرام در سوک بهرامشاه

زلف پر چین تو مشاطه شبی شانه نکرد

پادشهی بود ملایک سپاه

ندیدم در جهان کامی دریغا

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

نرد کف تو بردست مرا

احوال جهان بادگیر، باد!

برو ای دل به سوی دلبر من

بدو گفت موبد که ای شهریار

بسته‌ی زلف تو شوریده سرانند هنوز

ای بخت خفته خیز و نشین خوش به اعتبار

به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر!

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا

خیک دل ما مشک تن ما

اسیر جلوه‌ی هر حسن عشقبازی هست

تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من

چو بر تخت بنشست شاه اردشیر

دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد

رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من

باز دلم عیش و طرب می‌کند

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی‌شما

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است

در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین

به گفتار این نامدار اردشیر

تو و آن حسن دل آویز که تغییرش نیست

دریغ از شمسه‌ی ایوان عصمت

چنین که غمزه‌ی تو خون خلق می‌ریزد

مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا

چه شدی گر تو همچون من شدییی عاشق ای فتا

از تو همین تواضع عامی مرا بس است

ندا آمد به جان از چرخ پروین

ز پیش سواران چو ره برگرفت

تا لب می‌پرست او داد شراب مستیم

چو طفل روز رفت از مکتب خاک

که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

رنج تن دور از تو ای تو راحت جان‌های ما

در آن مجلس که او را همدم اغیار می‌دیدم

جان منی جان منی جان من

چو بر زد سر از برج شیر آفتاب

دل نداند که فدای سر جانان چه کند

چو این گنج هنر ترتیب دادم

با عشق عقل‌فرسا دیوانه‌ای چه سنجد؟

ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا

از برای صلاح مجنون را

بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش

چو بربندند ناگاهت زنخدان

چو ایرانیان آگهی یافتند

ز اختران جگرم چند پر شرر ماند

درون خیمه سوداگران نیست

بنمای به من رویت، یارات نمی‌افتد

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

صد دهل می‌زنند در دل ما

زهر در چشم و چین بر ابرو چیست

ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من

چو آگاه شد زان سخن هفتواد

چون سر زلف تو آشفته خیالی دارم

ز بحر بسکه برد آب سوی دشت سحاب

گر چه ز جهان جوی نداریم

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا

ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من

هر که را گشت سر از غایت برگردیدن

بسی برنیامد برین روزگار

دل به حسرت ز سر کوی کسی می‌آید

ای تماشاییان جاه و جلال

ناگه بت من مست به بازار برآمد

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

بانگ تسبیح بشنو از بالا

روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید

افندس مسین کاغا یومیندن

بفرمود تا تخت شاهنشهی

در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش

مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن

نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا

هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد

جانا بیار باده و بختم بلند کن

چنین تا برآمد برین چندگاه

امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم

ناوکت بر سینه‌ی این ناتوان آمد همه

دلبرا تا تو یار خویشتنی

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

گوش من منتظر پیام تو را

دلم ز انده بی‌حد همی نیاساید

بشنو از دل نکته‌های بی‌سخن

چنان بد که روزی به نخچیر شیر

گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند

گله‌ای دارم از تو و گله‌ای

در بزم قلندران قلاش

ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

یا من لواء عشقک لا زال عالیا

دلا تا چند از این صورت پرستی

توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین

دگر روز چون تاج بفروخت هور

کسی پا به کوی وفا می‌گذارد

اینچنین گر جانب اغیار خواهی داشتن

بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

دل بر ما شدست دلبر ما

تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست

مقام ناز نداری برو تو ناز مکن

چنان بد که یک روز در بزمگاه

ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست

ای برسر سپهر برین برده ترکتاز

پشت بر روزگار باید کرد

جوحی هر سالی ز درویشی به فن

آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا

کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد

گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن

به دل گفت موبد که بد روزگار

آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم

شبی سامان ده سد ماتم وغم

از میکده تا چه شور برخاست؟

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

هین که منم بر در در برگشا

دلی و طاقت سد آه آتشین دارم

ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو

پس آگاهی آمد به بهرام گور

چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند

هزار شکر که بر مسند جهانبانی

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

امردی و کوسه‌ای در انجمن

گفتی که گزیده‌ای تو بر ما

دلم از نیستی چو ترسانیست

می‌نروم هیچ از این خانه من

چو بهرام بنشست بر تخت زر

هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید

زلف پیش پای او بر خاک می‌ساید جبین

ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا

مرغ ما دوش سراینده‌ی بستانی بود

باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من

بخفت آن شب و بامداد پگاه

آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش

بر آن سرم که نیاسایم از مشقت راه

نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولی‌تر

ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را

ای از نظرت مست شده اسم و مسما

خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است

بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن

دگر هفته تنها به نخچیر شد

در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش

شاه تهماسب خسرو عادل

طره‌ی یار پریشان چه خوش است

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

نذر کند یار که امشب تو را

که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید

جان جان‌هایی تو جان را برشکن

همی بود یک چند با مهتران

کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند

ای کیدی مستراح بردار

با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

چند نهان داری آن خنده را

ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت

چهره شرمگین تو بستد شرمگان من

وزان روی بهرام بیدار بود

کس نیست کاو به لعل تو خونش سبیل نیست

از آنرو صبح این روشندلی یافت

منم یارا بدین سان اوفتاده

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما

هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد

یا صغیر السن یا رطب البدن

بیاسود در مرو بهرام‌گور

هر دل شیدا که شد به روی تو مایل

تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من

آخر این تیره شب هجر به پایان آید

امرء القیس از ممالک خشک‌لب

ای هوس‌های دلم بیا بیا بیا بیا

ز کار بسته‌ی ما عقده‌ی حرمان که بگشاید

ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو

چو شد کار توران زمین ساخته

تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش

در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه

ما دگرباره توبه بشکستیم

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

خیز صبوحی کن و درده صلا

عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد

بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان

سیوم روز بزم ردان ساختند

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

به ما خواجه تا چند خواهید گفت

کار ما، بنگر، که خام افتاد باز

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

داد دهی ساغر و پیمانه را

گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد

آمده‌ای بی‌گه خامش مشین

دگر هفته با موبدان و ردان

هر کس که به جان دسترسی داشته باشد

یارب که بقای جاودانی بادا

ملک دنیا و مردمان در وی

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط

روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو

دگر روز چون بردمید آفتاب

هر گه که ناوکی ز کمانت کمانه کرد

ما را میازار اینهمه چندین جفا بر ما مکن

حسن هر جا که در جهان برود

طالب الدنیا و توفیراتها

جاء الربیع مفتخرا فی جوارنا

الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش

جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان

خردمند و شایسته بهرامشاه

نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد

غیاث الدین محمد منبع فیض

باز غم بگرفت دامانم، دریغ

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

لعل لبش داد کنون مر مرا

مقصور شد مصالح کار جهانیان

دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان

به شاهی برو آفرین خواندند

دل دیوانه‌ی من قابل زنجیر نبود

چه کم می‌گردد از حشمت بلاگردان نازم کن

ای دل، چو در خانه‌ی خمار گشادند

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا

می‌کشم زان تند خو گر صد تغافل می‌کند

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چو از روم وز چین وز ترک و هند

آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام

زن جلبی رفته و در همچو من

گر سایه‌ی جمال تو افتد بر آفتاب

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

گر بنخسبی شبی ای مه لقا

در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم

ای دلارام من و ای دل شکن

وزین روی بنشست بهرام گرد

خوشا دلی که تو باشی نگار پرده‌نشینش

من اگر این بار رفتم ، رفتم آزارم مکن

هر که او دعوی مستی می‌کند

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را

عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفته‌اند

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

چوخورشید برزد سراز تیره کوه

چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش

آمدم سر تا قدم در بند سودا همچنان

آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

گستاخ مکن تو ناکسان را

خنده‌ات برما و بر داغ دل درمانده چیست

ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون

چوگستهم وبندوی به آذرگشسپ

در پا مریز حلقه‌ی زلف بلند خویش

شوقیست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کرده‌ای

چه خواهد کرد با شاهان ندانم

آن بزرگین گفت ای اخوان خیر

اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا

جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد

مست شدی عاقبت آمدی اندر میان

چو آن نامه نزدیک خسرو رسید

در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش

از چه رو خاک سیه گردون به فرق ماه کرد

سر به سر از لطف جانی ساقیا

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

بادا مبارک در جهان سور و عروسی‌های ما

چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود

برآ بر بام و اکنون ماه نو بین

چو خسرو نشست از برتخت زر

بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق

بر کسانی که ببینند به روی تو هلال

ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

پیش کش آن شاه شکرخانه را

کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش

ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو

چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد

خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک

سد زبان خواهم که سازم یک به یک گوهر نثار

باز مرا در غمت واقعه جانی است

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی

آنکس که دامن از پی کین تو بر زند

عاشقان را مژده‌ای از سرفراز راستین

چوپیدا شد آن چادر قیرگون

شبان تیره به سر وقت چشم جادویش

نوشته حضرت آصف برات من به کسی

ز غم زار و حقیرم، با که گویم؟

جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را

چرخ فلک با همه کار و کیا

به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد

ای صبا بادی که داری در سر از یاری بگو

همی‌تاخت خسرو به پیش اندرون

پرده بگشای که من سوخته‌ی روی توام

اهل دارالعباده غیر از شاه

چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

دل و جان را در این حضرت بپالا

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

مستی ببینی رازدان می‌دانک باشد مست او

چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند

من خراب نگه نرگس شهلای توام

سپهر قصد من زار ناتوان دارد

ناگه بت من مست به بازار برآمد

آن دو گفتندش که اندر جان ما

هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما

نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید

تنت زین جهان است و دل زان جهان

ز بیگانه قیصر به پرداخت جای

تا بدان طره‌ی طرار گرفتار شدیم

زهی نام تو سر دیوان هستی

یاد آن شیرین پسر خواهیم کرد

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

فیما تری فیما تری یا من یری و لا یری

از بهر چه در مجلس جانانه نباشم

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

چو خورشید خنجر کشید از نیام

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

ایا مدهوش جام خواب غفلت

در شب زلف تو قمر دیدن

آن بزرگین گفت ای اخوان من

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان مرا

غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

یکی پیر بد مرزبان هری

بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

در سرم عشق تو سودایی خوش است

یارم چو قدح به دست گیرد

لی حبیب حبه یشوی الحشا

تا کی دل خسته در گمان بندم

منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین

ز لشکر گزین کرد بهرام شیر

جانی که خلاص از شب هجران تو کردم

هله کیدی غلام ناقابل

با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟

زآتش عاشق ازین رو ای صفی

اتاک عید وصال فلا تذق حزنا

دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود

تو آب روشنی تو در این آب گل مکن

رسیدند بهرام و خسرو بهم

دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم

نشستم دوش در کنجی که سازم

باز هجر یار دامانم گرفت

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

راح بفیها و الروح فیها

به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست

عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن

دبیر جهاندیده را پیش خواند

دوش از لب نوشش سختی چند شنیدم

من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی

ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر

شاه‌زاده پیش شه حیران این

از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها

در آن دیار که هجران بود حیات نباشد

بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون

همی‌بود بندوی بسته چو یوز

جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم

بی درمی خار کشیدی به پشت

با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را

دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم

ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن

چوروی زمین گشت خورشید فام

هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم

اگر مساعدت بخت نبود و اقبال

اندرین ره هر که او یکتا شود

این بگفتند و روان گشتند زود

هیج نومی و نفی ریح علی الغور هفا

غمزه‌ی او حشر فتنه به هر جا ببرد

کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو

چوبهرام رفت اندر ایوان شاه

آن که یک ذره غمت در دل پر غم دارد

یگانه‌ی دو جهان زبده و خلاصه عهد

افسوس! که باز از در تو دور بماندیم

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

قد اشرقت الدنیا من نور حمیانا

گر آن مه را وفا بودی چه بودی

دل خون خواره را یک باره بستان

چوخواهرش بشنید کامد ز راه

من بر سر کوی تو ندیدم

زینسان که تند می‌گذرد خوشخرام من

به خرابات شدم دوش مرا بار نبود

بعد سالی باز جوحی از محن

آمد بهار خرم آمد نگار ما

قصه‌ی می خوردن شبها و گشت ماهتاب

کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو

چنین گوید از نامه‌ی باستان

تا تو به گلشن آمدی، با همه در کشاکشم

همچو گل در زیر گل باشید ای گلها نهان

می روان کن ساقیا، کین دم روان خواهیم کرد

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری

جان رفت و ما به آرزوی دل نمی رسیم

من گوش کشان گشتم از لیلی و از مجنون

چوبشنید بهرام کز روزگار

وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست

چه فروشدی به کلفت چه شدت چه حال داری

چو دلبرم سر درج مقال بگشاید

چون مسلم گشت بی‌بیع و شری

تعالوا بنا نصفوا نخلی التدللا

سد حشر جان ز پی یکه سواری رسید

در گذر آمد خیالش گفت جان این است او

چو پنهان شد آن چادر آبنوس

دوش از در می‌خانه کشیدند به دوشم

به دست آور بتی جان بخش و عیش جاودانی کن

گر آفتاب رخت سایه افکند بر خاک

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا

روزگاری است سخت بی‌بنیاد

گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن

بخندید تموز بر سرخ سیب

سروش عشق تو یک نکته گفت در گوشم

المنة لله که این ماه خزانست

خسروا خلق در ضمان تواند

بود یک میراثی مال و عقار

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا

سحر کجاست که فراش جلوگاه توام

ای دل چو نمی‌گردد در شرح زبان من

چو بر زد ز دریا درفش سپید

من ساده پرست و باده نوشم

همی‌ریزد میان باغ، للها به زنبرها

صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش

مستی و عاشقی و جوانی و جنس این

وزان روی شد شهریار جوان

من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم

چو آن مه بر فراز بیستون شد

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است

در بخارا خوی آن خواجیم اجل

افدی قمرا لاح علینا و تلالا

کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد

خواجه غلط کرده‌ای در روش یار من

وزان جایگه شد به پیش پدر

ای خط تو را دایره‌ی حسن مسلم

صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود

درین دور احسان نخواهیم یافت

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست

یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی

کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید

چند بوسه وظیفه تعیین کن

چو بگذشت لشکر بران تازه بوم

تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم

نوروز روز خرمی بیعدد بود

ز دلتنگی به جانم با که گویم؟

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار

تعالوا کلنا ذا الیوم سکری

کس به بزم دلبران از دور گردان پیش نیست

الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین

ببود اندر آن شهر خسرو سه روز

ای کعبه‌ی مقصودم، وی قبله‌ی آمالم

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخاز

نیست کاری به آنم و اینم

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

حداء الحادی صباحا بهواکم فاتینا

غم هجوم آورده می‌دانم که زارم می‌کشد

شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو

چوآمد بران شارستان شهریار

در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم

اگر خواهی بماند راز پنهان

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

یا من بنا قصر الکمال مشیدا

این دل که دوستی به تو خون خواره می‌کند

بیا ای مونس جان‌های مستان

هم آنگه یکی نامه بنوشت زود

جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد

چو از فرهاد، شیرین قصه بشنید

ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا

برو که با دل پر درد و روی زرد بیایم

هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین

بدو گفت قیصر که جاوید زی

ای که می‌پرسی ز من کیفیت چشم غزالم

این قصر خجسته که بنا کرده‌ای امسال

مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما

مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست

به پیش آر سغراق گلگون من

وزان پس چو دانست کامد سپاه

تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا

صبا وقت سحر گویی ز کوی یار می‌آید

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

کار تو داری صنما قدر تو باری صنما

ای خروس ایچ ندانم چه کنی

ای هفت دریا گوهر عطا کن

بهشتم بیاراست خورشید چهر

مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم

می ده پسرا! برگل، گل چون مل و مل چون گل

اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد

گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما

آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا

ای دلارای روزن زندان

آن دلبر من آمد بر من

چوآمد به بهرام زین آگهی

از دشمنم چه بیم که با دوست هم دمم

چو از زلف شب بازشد تابها

شاد کن جان من، که غمگین است

ساقی به نور باده برافروز جام ما

ورد البشیر مبشرا ببشاره

اول گردون ز رنج در تابم کرد

تازه شد از او باغ و بر من

بیامد به نزدیک چوبینه مرد

نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم

ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما

ای صبا با دم من کن نفسی همراهی

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

درد ما را در جهان درمان مبادا بی‌شما

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را

ساقیا برخیز و می در جام کن

فعل و قول آمد گواهان ضمیر

تا هست نشانی از نشانم

به فال نیک و به روز مبارک شنبد

دنیا که من و تو را مکان است

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا

هست امید قوتی بخت ضعیف حال را

ای جهان برهم زده سودای تو سودای تو

چون نیست شدی هست ببودی صنما

فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم

چو نازل شد به فرش سبزه چون گل

نگارینی که با ما می‌نپاید

بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان

یا کالمینا یا حاکمینا

از کرده‌ی خویشتن پشیمانم

چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چون ملک از لوح محفوظ آن خرد

گر دست دهد دامن آن سرو روانم

که بر رویم نگاهی کن خدا را

ناگه از میکده فغان برخاست

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

برآمد بر شجر طوطی که تا خطبه شکر گوید

هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود

چند نظاره جهان کردن

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم

به گرمی گفتش ار کار دگر هست

جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد

ای که دایم به خویش مغروری

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست

آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

چیست با عشق آشنا بودن

این تفاوت عقلها را نیک دان

ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند

روزی بس خرمست، می‌گیر از بامداد

اکوس تلالات بمدام

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند

بسته بر فتراک و می‌پرسد که صیاد تو کیست

ای تو پناه همه روز محن

ای سیه مار جهان را شده افسونگر

حق ز رخت کرده ظهور ای صنم

غرابا مزن بیشتر زین نعیقا

آن را که غمت ز در براند

سحرگاهان که مخمور شبانه

ساقیا این می از انگور کدامین پشته‌ست

مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام

پیشتر آ ای صنم شنگ من

آن عزیز مصر می‌دیدی به خواب

شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم

دوستان! وقت عصیرست و کباب

چنین که حال من زار در خرابات است

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد

در این اندیشه شب را روز کردم

بانگ برآمد ز خرابات من

در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی

دامن خمیه سفر از در دوست می‌کنم

در خمار می دوشینم ای نیک حبیب

مست خراب یابد هر لحظه در خرابات

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

آن را که درون دل عشق و طلبی باشد

دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر

ای تو چو خورشید و شه خاص من

آهوی را کرد صیادی شکار

گهی به دیر و گهی جلوه در حرم دارد

ای ترک ترا با دل احرار چه کارست

از پرده برون آمد ساقی، قدحی در دست

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

یار آمد به صلح ای اصحاب

مست آمدی که موجب چندین ملال چیست

چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو

دید موری در رهی پیلی سترک

من از کمال شوق ندانم که این تویی

الا وقت صبوحست، نه گرمست و نه سردست

غلام حلقه به گوش تو زار باز آمد

شده خلقت چو گریبان کش دلهای همه

نفسی بهوی الحبیب فارت

وقت برقع ز رخ کشیدن نیست

ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو

مصطفی صبح آمد و در را گشاد

به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم

چرخست ولیکن نه درو طالع نحسست

ای دوست، بیا، که ما توراییم

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت

بازم زبان شکر به جنبش درآمدست

خزان عاشقان را نوبهار او

نخواست هیچ خردمند وام از ایام

زان پرده می‌گشاید دل بند نازنیم

ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد

چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست

پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست

تو کمترخواره‌ای هشیار می‌رو

کافران مهمان پیغامبر شدند

نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم

ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند

هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

دود دل ما نشان سوداست

می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست

در این رقص و در این های و در این هو

تا ببازار جهان سوداگریم

یارب آن نامهربانان مه دل فراگیرد ز کینم

باد نوروزی همی در بوستان سامر شود

سر به سر از لطف جانی ای پسر

به روز شنبه‌ی سادس ز ماه ذی الحجه

خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات

بردری ز آمد شد بسیار آزاریم هست

در خشکی ما بنگر و آن پرده تر برگو

تو خلیل وقتی ای خورشیدهش

بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم

ابر آذاری برآمد از کران کوهسار

آن را که چو تو نگار باشد

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید

قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست

آن دلبر عیار جگرخواره ما کو

سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

چون دم تیغ تو قصد جان ستانی می‌کند

شبی گیسو فروهشته به دامن

زهی ز طره‌ی تو آفتاب در سایه

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد

نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص

ای رونق نوبهار برگو

شهوتی است او و بس شهوت‌پرست

ای آب زندگانی یک نکته از دهانت

شنیدم عاقلی گفتا به مجنون

کی از تو جان غمگینی شود شاد؟

المنه لله که در میکده باز است

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد

امروز ناز عذر جفاهای رفته خواست

هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست

وقت بهارست و وقت ورد مورد

تا بر قرار حسنی دل بی‌قرار باشد

نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین

یا مخجل البدر اشرقنا بلالا

گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت

گشته‌ست طپان جانم ای جان و جهان برگو

هم‌چو هاروت و چو ماروت آن دو پاک

هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد

بگفت از راز من پوشیده دارید

دل در غم چون تو بی‌وفایی

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب

هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد

هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم

آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست

تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین

جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید

شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد

ای عارف خوش کلام برگو

این سخن پایان ندارد مصطفی

شب که در حلقه‌ی ما زلف دل آرام نبود

با رخت ای دلبر عیار یار

بیا، کاین دل سر هجران ندارد

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

اندر دل هر کس که از این عشق اثر نیست

به زیر لب حدیق تلخ ، کان بیدادگر دارد

ایا بدر الدجی بل انت احسن

شالوده‌ی کاخ جهان بر آبست

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

به دهقان کدیور گفت انگور

ای قوم درین عزا بگریید

آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست

امروز شهر ما را صد رونق‌ست و جانست

خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد

چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو

گفت درویشی به درویشی که تو

ای خوشا رندی که رو در ساحت می‌خانه کرد

نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر

بیا بلبل که وقت گفتن تست

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

به شاه نهانی رسیدی که نوشت

روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

دختری خرد، بمهمانی رفت

چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

در من نگرد یار دگربار که داند

به من سلام فرستاد دوستی امروز

امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد

مستحق کشتنم خود قائلم زارم بکش

اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو

این سخن پایان ندارد آن عرب

همه جا تیر تو بر سینه‌ی ما می‌آید

سپیده‌دم که وقت کار عامست

ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

کار من اینست که کاریم نیست

خوشست آن مه به اغیار آزمودم

آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

از سایه‌ی عاشقان اگر دور شوی

عاشقا رو دیده از سنگ و دل از فولاد ساز

این درد مرا دوا که داند؟

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد

صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم

ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌ست او

مرغکی اندر شکار کرم بود

دل روشن من چو برگشت ازوی

آمدت نوروز و آمد جشن نوروزی فراز

با عشق قرار در نگنجد

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

طبیب درد بی‌درمان کدامست

آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر

اطیب الاسفار عندی انتقالی من مکان

گفت ماهیخوار با ماهی ز دور

ای عارف گوینده نوائی برگو

بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس

غلام روی توام، ای غلام، باده بیار

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

امسی و اصبح بالجوی اتعذب

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو

مصطفی می‌گفت پیش جبرئیل

برآمد برین روزگار دراز

سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش

نخستین باده کاندر جام کردند

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست

من این کوشش که در تسخیر آن خودکام می‌کردم

ابشر ثم ابشر یا متمن

بر سر راهی، گدائی تیره‌روز

روزی که خیال دلستان رقص کند

ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق

ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد

صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی‌کار شد

سد حیف از محبت بیش از قیاس ما

ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان

لیک نور سالکی کز حد گذشت

بدین نامه چون دست کردم دراز

بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ، چنگ

صبا وقت سحر، گویی، ز کوی یار می‌آید

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

کی بود کز تو جان فکاری نداشتم

ای شکران ای شکران کان شکر دارم از او

شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد

بهر جا وصل از دوری نکوتر

دل، دولت خرمی ندارد

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

از اول امروز حریفان خرابات

نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو

مورکی بر کاغذی دید او قلم

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت

نوبهار از خوید و گل‌آراست گیتی رنگ رنگ

مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست

روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

علونا سماء الود من غیر سلم

دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر

از حلاوت‌ها که هست از خشم و از دشنام او

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ

بیا، ای دیده، تا یک دم بگرییم

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم

به حق آن که در این دل بجز ولای تو نیست

خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد

ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو

آن یکی عاشق به پیش یار خود

تا خواسته‌ام از تو ترا خواسته‌ام

الا یا خیمگی! خیمه فروهل

نگارا، بی‌تو برگ جان که دارد؟

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات

قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ

جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت

و هو معکم از او خبر می‌آید

آمد نوروز ماه با گل سوری به هم

تو قبله‌ی دل و جانی چو روی بنمایی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

گر دیو و پری حارس باتیغ و سپر باشد

الا ای باد عنبر بوی مشکین

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن

نیست را بنمود هست و محتشم

جهان آفرین تا جهان آفرید

حاسدان بر من حسد کردندو من فردم چنین

من آن قلاش و رند بی‌نوایم

گل بی رخ یار خوش نباشد

دل آمد و دی به گوش جان گفت

ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور

ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار

با دل گفتم اگر بود جای سخن

خیز بترویا! تا مجلس زی سبزه بریم

هر که در بند زلف یار بود

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

بی یار مهل ما را بی‌یار مخسب امشب

نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست

آرایش باغ آمد این روی چه روی است این

آمدیم اکنون به طاوس دورنگ

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

ای دل چو هست حاصل کار جهان عدم

نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت

به نام چاشنی بخش زبانها

من که ستیزه روترم در طلب لقای تو

ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

خندید فرح تا بزنی انگشتک

ای بت زنجیر جعد، ای آفتاب نیکوان

روی ننمود یار چتوان کرد

حال خونین دلان که گوید باز

مبر رنج ای برادر خواجه سختست

یکی میل است با هر ذره رقاص

فرود آ تو ز مرکب بار می بین

عاشقان را شادمانی و غم اوست

از آن پس برآمد ز ایران خروش

برآمد ز کوه ابر مازندران

ای که ز من می‌کنی سال حقیقت

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

کیست که او بنده رای تو نیست

مرا زین گفتگوی عشق بنیاد

عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان

ای شده شیفته‌ی گیتی و دورانش

یکی روز شاه جهان سوی کوه

ای باده! فدای تو همه جان و تن من

نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

ز بعد وقت نومیدی امیدیست

سوار رخش تاز دشت دعوی

ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او

آن سگی می‌مرد و گریان آن عرب

لطفی که مرا شبانه اندوخته‌ای

ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن

من بلبلم و رخ تو گلزار

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

یار مرا می‌نهلد تا که بخارم سر خود

حریص گنج بنای گهر سنج

عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو

ای عجب! این راه نه راه خداست

آن روز که جانم ره کیوان گیرد

دلم ای دوست تو دانی که هوای توکند

بر درت افتاده‌ام خوار و حقیر

حسن تو چند زینت هر انجمن بود

ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست

خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام

مردم چشم جهان بین پدر

پس هنر آمد هلاکت خام را

ترا دانش و دین رهاند درست

بهار دلکش و باغ معانی

ای خوشا دل کاندر او از عشق تو جانی بود

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

یکی فرهاد را در بیستون دید

هر نفس می‌کرد چون از تاب مرگ

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

چراغست مر تیره شب را بسیچ

فغان ازین غراب بین و وای او

بسی نماند ز اشعار عاشقانه‌ی تو

زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی

ای خواب به جان تو زحمت ببری امشب

شبی روشنتر از سرچشمه‌ی نور

دولت چو سر به ذروه فتح و ظفر کشید

آب چون پیگار کرد و شد نجس

صد بار بگفتمت ز مستان مگریز

رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه

دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است

سخن صیقلگر مرآت روح است

میر حیدر گوهر درج ورع

دختری خرد، شکایت سر کرد

برجه که سماع روح برپای شده است

ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به

روی ننمود یار چتوان کرد؟

هر کجا حیرانم اندر چشم گریانم توئی

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

بیا وحشی خموشی تا کی و چند

دهنده‌ای که به گل نکهت و به گل جان داد

پر طاوست مبین و پای بین

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی

برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه

بی‌جمال تو، ای جهان افروز

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

عاشق چو منی باید می‌سوزد و می‌سازد

به مجنون گفت روزی عیب جویی

باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک

کار مده نفس تبه کار را

خجسته سیامک یکی پور داشت

نبیذ پیش من آمد به شاطی برکه

دل در گره زلف تو بستیم دگر بار

کنون که خنجر بیداد یار خونریز است

همه خوف آدمی را از درونست

زبان دان رموز کیمیا کیست

میر ملک رتبه که ممتاز بود

بلک از چفسیدگی در خان و مان

ما عاشق خود را به عدو بسپاریم

خوشا قدح نبیذ بوشنجه

کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود

ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست

زلیخا را چو پیری ناتوان کرد

سهی بالای بزم آرای مه سیمای مهرآسا

فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد

چو زین بگذری مردم آمد پدید

بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای

باز در دام بلا افتاده‌ام

بود دی در چمن ای قبله‌ی حاجتمندان

اگر مر تو را صلح آهنگ نیست

ز شاخی عندلیبی کرد پرواز

به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی

کافرک را هیکلی بد یادگار

گر آنکه امین و محرم این رازی

ای لعبت حصاری، شغلی دگر نداری

مهر مهر دلبری بر جان ماست

حال دل با تو گفتنم هوس است

مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند

خوشا بی‌صبری عشق درون سوز

گل حدیقه دل خواجگی که بود قدش

مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد

پسر بد مراو را یکی هوشمند

می بر کف من نه که طرب را سبب اینست

تا کی همه مدح خویش گوییم؟

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست

هزاران پرده بر قانون عشق است

سلطان محمد آن شمع کز پرتو وجودش

لیک گر باشد طبیبش نور حق

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند

خواهم که بدانم من جانا که چه خوداری

هر که را جام می به دست افتاد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

چشم از پی آن باید تا چیز عجب بیند

عجب دردیست خو با کام کردن

ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز

گرانمایه جمشید فرزند او

نوروز درآمد ای منوچهری

زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می‌شود

بت پر شکوه ماه پر شکایت

شیخ حیدر کز کمال اعتقاد

گرچه آن مطعوم جانست و نظر

به نام خداوند جان و خرد

چنین خواندم امروز در دفتری

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت

همایون دشتی و خوش مرغزاری

مه اوج سیادت میر جعفر

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما

چنان بد که ضحاک را روز و شب

بزن ای ترک آهو چشم آهو از سر تیری

بیا، که بی‌رخ زیبات دل به جان آمد

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می

چو با ما یار ما امروز جفتست

خوش آن بی‌دلی که عشقش کافر ماست

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب

هم‌چو قومی که تحری می‌کنند

سخن گوی دهقان چه گوید نخست

بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزی

زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

بدو فرهاد گفت که ای سرو نوخیز

دی قاصدی به کلبه‌ی این ناتوان رسید

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد

برآمد برین روزگار دراز

رفت سرما و بهار آمد چون طاووسی

در خانه‌ی دل عشق تو مجمع دارد

چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی

چشم پرنور که مست نظر جانانست

خداوندا نه لوح و نه قلم بود

بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان

بر مکن پر را و دل بر کن ازو

چو از دفتر این داستانها بسی

گاه توبه کردن آمد از مدایح و ز هجی

دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمی‌دانم

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب

گهر پاشی که این گوهر گزین کرد

مژده‌ای اهل زمین که اقبال بر هفت آسمان

بالماس میزد چکش زرگری

چوکشور ز ضحاک بودی تهی

به نام خداوند یزدان اعلی

به جای سخن گر به تو جان فرستم

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش

ای دل فرورو در غمش کالصبر مفتاح الفرج

اثرها دارد این آه شبانه

مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد

چون فناش از فقر پیرایه شود

بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود

نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می

ساقی، چو نمی‌دهی شرابم

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

بار دگر آن مست به بازار درآمد

سمند ره نورد این بیانان

داد کوشش اندر عزت مور ذلیل

پرده‌ی کس نشد این پرده‌ی میناگون

کنون ای خردمند وصف خرد

نوروز، روزگار مجدد کند همی

وه! که کارم ز دست می‌برود

باز جائی رفته‌ام کز روی یارم شرمسار

طرب ای بحر اصل آب حیات

فسون سازی که این افسون نماید

ایا ستوده وزیری که دور گردون را

این سخن را نیست پایان و فراغ

از آغاز باید که دانی درست

جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی

باز دل از در تو دور افتاد

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

دلبری و بی‌دلی اسرار ماست

سفر سازنده‌ی این طرفه صحرا

وقت آن شد که به شمشیر زبان

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری

جهاندار هوشنگ با رای و داد

که از ما آفرین بر آن خداوند

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

حدا گوینده‌ی این طرفه محمل

یارب از عزالهی قرنها دارد نگاه

قسم او خاکست گر دی گر بهار

یکی مرد بود اندر آن روزگار

بر لشکر زمستان نوروز نامدار

الا ای شمع دل را روشنایی

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

یکی گولی همی‌خواهم که در دلبر نظر دارد

اسیر درد شبهای جدایی

ایا ملاذ سلاطین که کردگار تو را

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن

آمد ای سید احرار! شب جشن سده

کی ببینم چهره‌ی زیبای دوست؟

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

آنک چنان می‌رود ای عجب او جان کیست

عروس نظم را جویای این بکر

صد شکر کز شفای شهنشاه کامران

پر خود می‌کند طاوسی به دشت

چو از روزگارش چهل سال ماند

چو شیرین کوهکن را دید با خویش

به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت

دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند

یکی صیاد مرغی بسته پر داشت

بیا ای رسول از در مهربانی

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

فریدون به خورشید بر برد سر

جز به چشم عظمت هر که درو در نگرد

ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

ای مبارک ز تو صبوح و صباح

صف آراینده‌ی این طرفه لشکر

در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز

یک کنیزک یک خری بر خود فکند

چو آمد به نزدیک اروندرود

برد ره نکته ساز معنی اندیش

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

ملولان همه رفتند در خانه ببندید

چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار

ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا

گفت دیوار قصر پادشهی

طلسمی که ضحاک سازیده بود

نوا آموز این دلکش ترانه

هر دلی کو به عشق مایل نیست

گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل

چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند

به جست و جوی آن مجنون گمنام

روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام

شاه پرسیدش که باری وحی چیست

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی

دلا بر عکس ابنای زمان باش

در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود

عشق تو نهال حیرت آمد

خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست

بنایی را که باشد حسن بانی

به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون

در آنساعت که چشم روز میخفت

فریدون چو شد بر جهان کامگار

سلاسل ساز این فرخنده تحریر

با حسن چو لطف یار کردی،

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

یا راهبا انظر الی مصباح

ز ره پیمای این صحرای دلگیر

آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج

آدم حسن و ملک ساجد شده

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید

چنین از یاری کلک جوانبخت

آشکارا نهان کنم تا چند؟

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد

الاهی سینه‌ای ده آتش افروز

شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان

شنیدستم که وقت برگریزان

فرستاده‌ی شاه را پیش خواند

حکیم عقل کز یونان زمین است

چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت

صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را

بد دوش بی‌تو تیره شب و روشنی نداشت

به حربا گفت خفاشی که تا چند

امیر اعدل اعظم پناه ملک و ملل

زین بفرمودست آن آگه رسول

سوی خانه رفتند هر سه چوباد

بحمدالله که گر دیدیم رنجی

بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد

خوشا خاکی و خوش آب و هوایی

در بارگه امام شافع

عاقل از کار بزرگی طلبید

نهفته چو بیرون کشید از نهان

چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد

برون زین جهان یک جهانی خوش است

نخل قد خم گشته که پرورده دردست

بریده شد از این جوی جهان آب

صوفیی بدرید جبه در حرج

تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

از یاقوت سرخست چرخ کبود

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن

ما، کانده تو نیاز داریم

شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا

چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست

گفت پیغامبر که رحم آرید بر

شبی به دایتش از روزگار هجر به تر

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

چنان بد که هر شب دو مرد جوان

سود خود را چه شماری که زیانکاری

نگارا، جسمت از جان آفریدند

چراغ خود دگر در بزم او بی‌نور می‌بینم

برات عاشق نو کن رسید روز برات

یا رسول‌الله در آن نادی کسان

چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

ای غنچه غلام خنده‌ی تو

لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت

ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب

ناله از باطن برآرد کای خدا

گشت در مهد گران جنبش دهر آخر کار

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

گهی درد تو درمان می‌نماید

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

جور و جفا و دوریی کان کنکار می‌کند

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو

ایا صبا برسان تحفه‌ی درود و سلام

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گه به دندان در عدن شکنی

ز سری، موی سپیدی روئید

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

ابشروا یا قوم هذا فتح باب

این نماز و روزه و حج و جهاد

هر هنر من که زانگیز طبع

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار

تا کی از ما یار ما پنهان بود؟

آن میوه‌ی بهشتی کمد به دستت ای جان

هر کتش من دارد او خرقه ز من دارد

ای خدای بی‌نظیر ایثار کن

همای آشیان سلطنت شهزاده سلطانم

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

ای آفتاب رویت از غایت نکویی

آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

عراقی بار دیگر توبه بشکست

مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق

جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت

روی نفس مطمنه در جسد

ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

مرا خود با تو چیزی در میان هست

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد

به سوی حضرت رسول‌الله

دلم که بی‌تو لگدکوب محنت و الم است

مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد

شد محمد الپ الغ خوارزمشاه

محتشم تا کی کشم از ناسزاگویان عذاب

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

چون نیست کسی مرا به جای تو

رهائیت باید، رها کن جهانرا

عشق، شوری در نهاد ما نهاد

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

در شهر شما یکی نگاریست

یک مریدی اندر آمد پیش پیر

ای همایون فارس میدان دولت کاورند

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای

ای شده سوخته‌ی آتش نفسانی

من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟

ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا

آواز داد اختر بس روشنست امشب

آن یکی پرسید از مفتی به راز

گلبرگ نو دمیده‌ی محمد تقی که بود

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

جان به لب آورده‌ام تا از لبم جانی دهی

مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی

دیده تحمل نمی‌کند نظرت را

سحرگه ره روی در سرزمینی

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

شه حسام‌الدین که نور انجمست

دوش ز ره قاصدی خرم و خندان رسید

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

گفت تیری با کمان، روز نبرد

ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست

او همی گوید که از اشکال تو

تا رخش طبعم از پی معنی تکاور است

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

چون روی بود بدان نکویی

گفت سوزن با رفوگر وقت شام

یاران، غمم خورید، که غمخوار مانده‌ام

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

عاشقان را جست و جو از خویش نیست

پس پیمبر گفت بهر این طریق

سده‌ی آصفیش بود سلیمان به سجود

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

حسن که تابان ز سراپای توست

دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد

ای مبدل کرده خاکی را به زر

گل گلشن لطف عبدالغنی

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

هرچه هست اوست و هرچه اوست توی

بدامان گلستانی شبانگاه

سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ

بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

روزها آن آهوی خوش‌ناف نر

ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

سرو چمن پیش اعتدال تو پستست

در خانه شحنه خفته و دزدان بکوی و بام

به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

زهی می کاندر آن دستست هیهات

وافیان را چون ببینی کرده سود

همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

چون لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی

با دوک خویشن، پیرزنی گفت وقت کار

ایا نگار صدف سینه‌ی گهر دندان

حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد

ای دهنده‌ی قوت و تمکین و ثبات

افتخار اهل دولت خواجه احمد آن که بود

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش

تنگ آمدم از وجود خود، تنگ

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

صوفیان آمدند از چپ و راست

یک سپد پر نان ترا بی‌فرق سر

رفتی به حرب باد رفیقت درین سفر

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

چاره‌ی کار من آن زمان که توانی

بلبلی از جلوه‌ی گل بی قرار

دل در گره زلف تو بستیم دگربار

بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب

با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست

گر زلیخا بست درها هر طرف

ای ماه چارده ز جمال تو در حجاب

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

تو چو زری، ای روان تابناک

اگر فرصت دهد، جانا، فراقت روزکی چندم

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش

گر می‌نکند لبم بیانت

آن یکی می‌گفت من پیغامبرم

بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار

ای مرغک خرد، ز اشیانه

ساقی، ز شکر خنده شراب طرب انگیز

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست

هوش را توزیع کردی بر جهات

دوستان مژده که از موهبت سبحانی

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد

بلبلی گفت بکنج قفسی

نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود

این جنایت بر تن و عرض ویست

ای مالک ملک سپه مملکت مدار

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

گر من اندر عشق مرد کارمی

بادی وزید و لانه‌ی خردی خراب کرد

مرا درد تو درمان می‌نماید

عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها

جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد

کن میان مجرمان حکم ای ایاز

یارب امشب از علامتها چه می‌بیند به خواب

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

عدسی وقت پختن، از ماشی

در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم

گر چه ما بندگان پادشهیم

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

زانک پیلم دید هندستان به خواب

سرای دهر که در تحت این نه ایوان است

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

مورچه‌ی قیرفام بر قمر آورده‌ای

برد دزدی را سوی قاضی عسس

ندیده‌ام رخ خوب تو، روزکی چند است

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

بده یک جام ای پیر خرابات

گفت ای شه جملگی فرمان تراست

ز پرگار فلک نقشی به روی کار می‌آید

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای

مبتلای هجر یارم، الغیاث ای دوستان

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ

شیر خدا بند گسستن گرفت

چند پختی تلخ و تیز و شورگز

به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی

گر می فروش حاجت رندان روا کند

رخ تو چگونه ببینم که تو در نظر نیایی

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن

ای بلبل بوستان معقول

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست

زاهدی را یک زنی بد بس غیور

چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد

دل اگر توشه و توانی داشت

ساقی قدحی شراب در دست

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست

آن یکی می‌دید خواب اندر چله

گرت هواست که دایم درین وسیع فضا

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی

به ماه دی، گلستان گفت با برف

دیده‌ی بختم، دریغا کور شد

خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت

بود مردی پیش ازین نامش نصوح

سرور عادیان سر غولان

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

ای چو ماهی نشسته در خرگاه

دزد تو شد این زمانه‌ی ریمن

با عشق تو ناز در نگنجد

در عین وصل جز من راضی به مرگ خود کیست

اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست

بود مردی صالحی ربانیی

تا بدن دستگاه جان باشد

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

خواجه‌ی شرع آفتاب جمع دین

بلبلی شیفته میگفت به گل

مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید

چون پیش یار قید و رهائی برابر است

الا ای روی تو صد ماه و مهتاب

آن دعا از هفت گردون در گذشت

داده فزون از فلک زیب زمان و زمین

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

روز وصلم قرار دیدن نیست

شکایت کرد روزی دیده با دل

زان پیش که دل ز جان برآید

پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند

ز میخانه دگربار این چه بویست

چاره‌ی آن دل عطای مبدلیست

زهی محیط شکوه تو را فلک معبر

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

حکایت کرد سرهنگی به کسری

بی‌دلی را بی سبب آزرده گیر

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

جمله را جستیم پیش آی ای نصوح

خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

گر صبر دل از تو هست و گر نیست

اینچنین خواندم که روزی روبهی

ای مطرب درد، پرده بنواز

مهر که سرگرم مه روی توست

عاشقی و بی‌وفایی کار ماست

بعد از آن خوفی هلاک جان بده

ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

باز پیش جمع آمد سر فراز

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

آب حیوان است، آن لب، یا شکر؟

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

بر عاشقان فریضه بود جست و جوی دوست

ای خروسان از وی آموزید بانگ

چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

شنیده‌اید که روزی بچشمه‌ی خورشید

چون تو کردی حدیث عشق آغاز

ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار

غیر عشقت راه بین جستیم نیست

بعد از آن آمد کسی کز مرحمت

چرخ را باز مه روی تو حیران دارد

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین

اگر شکسته دلانت هزار جان دارند

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

گازری بود و مر او را یک خری

ملک اگر جسم و عدل جان باشد

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد

حبذا عشق و حبذا عشاق

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

گفت یزدان زو عزرائیل را

مژده‌ی عالم را که دهر از امر رب‌العالمین

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

ای بوس تو اصل هر شماری

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک

هزار جهد بکردم که یار من باشی

ماه دیدم شد مرا سودای چرخ

قطب شیر و صید کردن کار او

رسید باز به گوش زمان نوید امان

درد ما را نیست درمان الغیاث

کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت

بیا، که خانه‌ی دل پاک کردم از خاشاک

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست

بود سقایی مرورا یک خری

بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

ای لب گلگونت جام خسروی

قاضی کشمر ز محضر، شامگاه

دلی، که آتش عشق تواش بسوزد پاک

هرگز از زلف کجت بی‌پیچ و تابی نیستم

آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست

گفت روبه جستن رزق حلال

جهان جهان دگر شد چو گشت زینت یاب

معاشران ز حریف شبانه یاد آرید

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

اگر روی طلب زائینه‌ی معنی نگردانی

در جام جهان نمای اول

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

فعل نیکان محرض نیکیست

قوم یونس را چو پیدا شد بلا

چو از جوزا برون تازد تکاور خسرو خاور

تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

ای ز صفات لبت عقل به جان آمده

مرد باید که جگر سوخته چندان بودا

ای دیده، بدار ماتم دل

گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را

بی تو به سر می نشود با دگری می‌نشود

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

به ساحل خواهد افتادن دگر بار

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت

ای دل عبث مخور غم دنیا را

مبند، ای دل، بجز در یار خود دل

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد

چونک صانع خواست ایجاد بشر

اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

خورد بر یک جایگه روزی بلال

عالمی طعنه زد به نادانی

خوشتر از خلد برین آراستند ایوان دل

ای گل امروز اداهای تو بی‌چیزی نیست

چو برقی می‌جهد چیزی عجب آن دلستان باشد

گفت از ضعف توکل باشد آن

بر همچو زنی لب لعاب افشان را

روضه خلد برین خلوت درویشان است

دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت

اگر چه در ره هستی هزار دشواریست

از دل و جان عاشق زار توام

برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی

سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد

گفت یزدان آنک باشد اصل دان

بدر فلک شرف خلیفه

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

خواجه‌ی دنیا و دین گنج وفا

به سر خاک پدر، دخترکی

دل گم شد، ازو نشان نمی‌یابم

شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست

آمد رمضان و عید با ماست

گفت میکائیل را تو رو به زیر

آیت اقبال شد رایت سلطان حسن

شاهدان گر دلبری زین سان کنند

آتش عشق بتی برد آبروی دین ما

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

بر در یار من سحر مست و خراب می‌روم

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

مرغ دلم باز پریدن گرفت

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان

چو خواجه میر حسن آن جهان عز و وقار

دل من در هوای روی فرخ

ای جان جان جانم تو جان جان جانی

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

هیهات! کزین دیار رفتم

الا ای آهوی وحشی کجایی

رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب

گفت روبه آن توکل نادرست

من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید

وا رهی زین روزی ریزه‌ی کثیف

بر دوش حاملان فلک باد پایدار

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

ای بلبل خوشنوا فغان کن

همی با عقل در چون و چرائی

من باز ره خانه‌ی خمار گرفتم

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

آمده‌ام که تا به خود گوش کشان کشانمت

احمقانه از سنان رحمت مجو

کاشان که مصر روی زمین است در جهان

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان

ببستی چشم یعنی وقت خوابست

در حدیث آمد که روز رستخیز

دارم از گلشن ایام درین فصل بهار

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

سبحان قادری که صفاتش ز کبریا

به آب روان گفت گل کاز تو خواهم

کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

در این خانه کژی ای دل گهی راست

گفت این معکوس می‌گویی بدان

بیماری به پای حضورم شکسته خار

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

دانی که را سزد صفت پاکی:

من که هر لحظه زار می‌گریم

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست

آن یکی زاهد شنود از مصطفی

دلا چو ابر بهاری به نوحه و زاری

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او

کارها بود در این کارگه اخضر

گر ز شمعت چراغی افروزیم

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

ای از کرم تو کار ما راست

آن ایاز از زیرکی انگیخته

وقت کم بختی که مرغ دولتم می‌ریخت پر

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

دگر باره شد از تاراج بهمن

ناخورده شراب می‌خروشیم

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد

طوطیی در آینه می‌بیند او

ای به فر ذات بی‌همتا دو عالم را مقر

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما

به نومیدی، سحرگه گفت امید

خیزید، عاشقان، نفسی شور و شر کنیم

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند

بازگردان قصه‌ی عشق ایاز

در نسبت است خسرو شاهان نامدار

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

جان ندارد هر که جانانیش نیست

گرت ایدوست بود دیده‌ی روشن بین

خیز، تا قصد کوی یار کنیم

کسی ز روی چنان منع چون کند ما را

چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید

گفت اسرافیل را یزدان ما

باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان

شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای

گردون نرهد ز تند رفتاری

تا کی از دست فراق تو ستم‌ها بینیم؟

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

عشق جز دولت و عنایت نیست

شعله می‌زد آتش جان سفیه

شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

مقصود دل عاشق شیدا همه او دان

خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا

ای بی‌وفا جانی که او بر ذوالوفا عاشق نشد

جسم مجنون را ز رنج و دوریی

ای جهان را به دولت تو نظام

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

آنچه با من می‌کند سودای تو

بلبل آهسته به گل گفت شبی

شهری است بزرگ و ما دروییم

به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست

با تلخی معزولی میری بنمی ارزد

آن امینان بر در حجره شدند

به که درین گفته معجز بیان

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن

بگذر ای غافل ز یاد این و آن

بالابلند عشوه گر نقش باز من

از دل به دل برادر گویند روزنیست

شاه قاصد گفت هین احوال چیست

خسروا شاها جوان دل شهریارا سرورا

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

خواجه‌ی اول که اول یار اوست

جهاندیده کشاورزی بدشتی

جانا، نظری که ناتوانم

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم

گر جام سپهر زهرپیماست

رحم کن ار زخم شوم سر به سر

دوش تا صبح از صوامع قدس

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

این که تو داری قیامتست نه قامت

از ساحت پاک آشیانی

از غم عشقت جگر خون است باز

یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست

چنان مستم چنان مستم من امروز

شهسواری که عرصه‌ی گردون

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

هدهد رهبر چنین گفت آن زمان

نهال تازه رسی گفت با درختی خشک

ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

در دل و جان خانه کردی عاقبت

نه که مهمان غریبم تو مرا یار مگیر

خورشید آسمان وزارت که روی ملک

روز وصل دوستداران یاد باد

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت

مرا از هر چه می‌بینم رخ دلدار اولی‌تر

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست

باز شد در عاشقی بابی دگر

ای کریمی که ز لطفت همه ذرات جهان

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته

آن نشنیدید که در شیروان

چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌ترست

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار

ای به ذات کریم بی‌همتا

جمالت آفتاب هر نظر باد

عشق در دل ماند و یار از دست رفت

خمید نرگس پژمرده‌ای ز انده و شرم

در کف جور تو افتادم، تو دان

آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ای بر سبیل حاجت صد محتشم گدایت

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

ای همه راحت روان، سرو روان کیستی

بزرگی داد یک درهم گدا را

روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد

روح القدس آن سروش فرخ

ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست

اندرآ با ما نشان ده راستک

بهر جمعی عیب جویان بستم این احرام دوش

می‌دمد صبح و کله بست سحاب

خواجه سلام علیک کو لب چون نوش او

بغاری تیره، درویشی دمی خفت

چرا مخلوق را گویند واصل

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

مهتاب برآمد کلک از گور برآمد

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش

سرو را از نوید خلعت خاص

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

ترسا بچه‌ای به دلستانی

ای که عمریست راه پیمائی

بود محبوس طفل شیرخواره

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

کی باشد اختری در اقطار

صبا به خدمت خدام خواجگی برسان

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

تو بلند آوازه بودی، ای روان

کدامین فکر ما را شرط راه است

چندان که گفتم غم با طبیبان

سماع از بهر جان بی‌قرارست

یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش

حبذا مرز و بوم دارالمرز

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

درج یاقوت درفشان کردی

ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت

دوش چون چشم او کمان برداشت

ای آفتاب آینه دار جمال تو

آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد

چو رو نمود به منصور وصل دلدارش

شکر کز فیض کرد بار دگر

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری

مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب

زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

باز به بط گفت که صحرا خوشست

تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار

ازین شش رباعی که کلکم نگاشت

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده

بد منشانند زیر گنبد گردان

چه جزو است آنکه او از کل فزون است

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود

شدست نور محمد هزار شاخ هزار

آن سپهر ایوانکه از بخت بلند

روزگاریست که سودای بتان دین من است

به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا

زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت

ساقی بیار باده که ایام بس خوشست

به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز

تبارک‌الله ازین حوض خانه‌ی دلکش

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

ای جگر گوشه‌ی جانم غم تو

تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر

آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را

چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر

گوشوار گوش دوران درةالتاج جهان

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

جز من به جهان نبود کس در خور عشق

سرو عقل گر خدمت جان کنند

قدیم و محدث از هم چون جدا شد

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز

سودای تو در جوی جان چون آب حیوان می‌رود

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش

باز طوفان اجل نابود ساخت

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

گر تو خلوتخانه‌ی توحید را محرم شوی

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت

اگر خواهی که بینی چشمه‌ی خور

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد

گرم در گفتار آمد آن صنم این الفرار

اشعث طماع عهد خود جمال قصه خوان

منم که گوشه میخانه خانقاه من است

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

ای دل، فلک سفله کجمدار است

حدیث زلف جانان بس دراز است

سلیمی منذ حلت بالعراق

ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد

بیا با تو مرا کارست امروز

باز فلک سلسله‌ای زد به هم

حسن تو همیشه در فزون باد

پادشاهی بود بس صاحب جمال

هر کس که نهد پای بر آن خاک سر کو

نظر کردم بدیدم اصل هر کار

دانسته باش ای دل کزان نامهربانت می‌برم

گر ندید آن شادجان این گلستان را شاد چیست

هر کی در او نیست از این عشق رنگ

آه کامسال اندرین بستان سرای

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

اندر آمد نوبهاری چون مهی

وجود آن جزو دان کز کل فزون است

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد

در بگشا کمد خامی دگر

خورشید اوج حسن محمد امین که بود

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

هزاران جان سزد در هر زمانی

مژگان مردم افکن، چشمان کافرش بین

کسی مرد تمام است کز تمامی

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم

دو بیننده نخل کثیرالثمر

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

کس این کند که دل از یار خویش بردارد

آن بی تن و جان چیست کو روان است؟

من و ما و تو او هست یک چیز

دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست

پیش چنین ماه رو گیج شدن واجبست

ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش

دل‌افروز شمع شبستان انس

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

گفت چون اسکندر آن صاحب قبول

امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده‌ای

عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر

یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد

ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف

خلوت افروز گوشه‌ی وحدت

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ

تو گویی هست این افلاک دوار

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت

اختران را شب وصلست و نثارست و نثار

قاضی آن عالم اسرار قدر

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

چون ایاز از چشم بد رنجور شد

برگرفت از روی دریا ابر فروردین سفر

نه هفته‌ایست، نه ماهی، که رفته‌ای زبر ما

وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک

هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست

خواجه چرا کرده‌ای روی تو بر ما ترش

قیمتی گوهر بساط وجود

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

کس این کند که ز یار و دیار برگردد

هر که چون خر فتنه‌ی خواب و خور است

پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی

کار همه محبان همچون زرست امشب

آنک جانش داده‌ای آن را مکش

پادشه ملک صباحت که بود

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

درآمد دوش دلدارم به یاری

برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

سماع آرام جان زندگانیست

دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش

والدمن خواجه میراحمد که بود از اعتقاد

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

ای پیر، نگه کن که چرخ برنا

شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست

بی‌پرده برآئی چو به صحرای قیامت

این چنین پابند جان میدان کیست

ای ناطق الهی و ای دیده حقایق

از باغ جلال ملت آن تازه نهال

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری

از بس که در خیال مکیدم لبان او

بنه آیینه‌ای اندر برابر

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود

ای خیالت در دل من هر سحور

می‌شد چو رضیع رازق پاک جلیل

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد

چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟

ای غم عشق تو یار غار ما

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

آن صبح سعادت‌ها چون نورفشان آید

آن مطرب ما خوشست و چنگش

ذوق مشکل که گذارد دو نفس زنده مرا

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته

دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو

من سر نخورم که سر گران‌ست

اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش

ای مهین آصفی که عالم را

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی

چه خواهد اهل معنی زان عبارت

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست

چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر

ای جهان را از تو در گوش امید

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او

دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری

یا بپوش آن روی زیبا در نقاب

هاتفی از گوشه میخانه دوش

تو را در دلبری دستی تمامست

آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار

ای تو را قدر و جلال از چرخ ذی قدرت زیاد

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

روی تو خوش می‌نماید آینه ما

ای ترک من امروز نگویی به کجایی

تبه گردد سراسر مغز بادام

تا همتم به دست طلب زد در بلا

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه‌ست

هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت‌ها در این منزل

ای فلک حشمت که در دکان نظم محتشم

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای

سر از کمند نپیچم اگر تو صیادی

تا بر دوست بار نتوان یافت

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

ای چنگ پرده‌های سپاهانم آرزوست

چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر

ای شهریار ذیشان کز غایت بزرگی

معاشران گره از زلف یار باز کنید

چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست

چه بحر است آنکه نطقش ساحل آمد

یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان

آن بنده آواره بازآمد و بازآمد

چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار

ای نمایان سهیل اوج وجود

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی

شاه جم جاه کلامی که بیان فرماید

بگرفت به چنگ چنگ و بنشست

فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا

خوابم ببسته‌ای بگشا ای قمر نقاب

برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز

مسافران سبک سیر عالم ملکوت

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

آن را که میسر نشود صبر و قناعت

بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست

عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت

عشقت زهم برآورد یاران مهربان را

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند

عشق را با گفت و با ایما چه کار

ای جوان بخت سرافراز که بر خاک درت

خم زلف تو دام کفر و دین است

گفتم بخرم غمت به جانی

من پار دلی داشتم بسامان

مبارک روز بود امروز، یارا

کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت

درآ تا خرقه قالب دراندازم همین ساعت

راز را اندر میان نه وامگیر

ای عطا پیشه که دریای سخا و کرمت

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

خوش می‌رود این پسر که برخاست

هر که گوید که چرخ بی‌کار است

هر آن چیزی که در عالم عیان است

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی

آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود

نوریست میان شعر احمر

صاحبا من که بهر پیشکشت

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است

ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی

جامه پر صورت دهر، ای جوان

بیا ساقی آن می که حال آورد

چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد

ما نعره به شب زنیم و خاموش

ای بلند اختر سپهر وجود

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

آمد نوروز هم از بامداد

شنیدم من که اندر ماه نیسان

بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت

همچو گل سرخ برو دست دست

ایا هوای تو در جان‌ها سلام علیک

سرا سروران جد اعلای تو

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است

ای گرفتار تعصب مانده

گر نه از کشتن عشاق به تنگ آمده‌ای

شراب و شمع و شاهد را چه معنی است

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

سه روز شد که نگارین من دگرگونست

رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل

صاحب از راه خداوند زمین و آب کن

دل سراپرده محبت اوست

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب

گر سری در سر کار تو شود چندان نیست

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق

خان حاتم دل جم جاه که جبار جلیل

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

ای دلم مستغرق سودای تو

تا درین زندان فانی زندگانی باشدت

به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

مخسب ای یار مهمان دار امشب

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش

آن خداوند محتشم چاکر

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

سرمست درآمد از درم دوست

شاد باشید که جشن مهرگان آمد

آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

دگربار این دلم آتش گرفتست

سست مکن زه که من تیر توام چارپر

بر روی فرش اغبری مستدیر سقف

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

در راه تو مردانند از خویش نهان مانده

هرکه بود از یمین دولت شاد

شراب و شمع و شاهد عین معنی است

خدا را کم نشین با خرقه پوشان

دوش آمد بر من آنک شب افروز منست

وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر

ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس

همای اوج سعادت به دام ما افتد

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

آزردن ما زمانه خو دارد

نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

چشمه‌ای خواهم که از وی جمله را افزایش است

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم

ای شمع سرکشان که به سر پنجه‌ی جفا

ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود

رفتند سران به بزم سلطان

مو به مو دام فریب دل دانای منی

ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد

دل می‌شود هر روز خون تا او ز دل بیرون شود

زهره عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند

نزدیک توام مرا مبین دور

ای شهسوار عرصه همت که می‌کشند

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

هزار سختی اگر بر من آید آسانست

بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب

یکی دریاست هستی نطق ساحل

شب وصل است و طی شد نامه هجر

قبله امروز جز شهنشه نیست

کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم

ای جوان بخت مدبر که در اصلاح امور

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

هرکه بر پسته‌ی خندان تو دندان دارد

من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری

دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست

ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف

خان جم جاه پادشاه منش

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

حاجت صد هزار ... قوی

مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست

عالمی را دشمنی با من ز بهر روی تست

یا مبسما یحاکی درجا من اللالی

این طرفه آتشی که دمی برقرار نیست

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال

آن شه حسن کز غلامی اوست

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

آفرین جان آفرین پاک را

وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من

پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد

دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال

سپهر حوصله آن ابر دست دریا دل

الا ای طوطی گویای اسرار

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

آن چیست یکی دختر دوشیزه‌ی زیبا

شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت

به عزت نامزد شد هرکه نامد مدتی سویت

ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند

مجوی شادی چون در غمست میل نگار

حریف غالب اولاد ساقی کوثر

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری

با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن

اگر خواهی که این معنی بدانی

من و دیدن رقیبان هوسناک تو را

جانا جمال روح بسی خوب و بافرست

چنان مستم چنان مستم من امروز

دلا بنگر این بی‌محابا فلک را

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

با همه مهر و با منش کینست

نیز نگیرد جهان شکار مرا

به اصل خویش یک ره نیک بنگر

امشب دگر حریف شرابت که بوده است

گر آتش دل برزند بر ممن و کافر زند

چون تو شادی بنده گو غمخوار باش

زین زمانه شیخ جمال آن که کس ندید

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

ای گشته نهان از همه از بس که عیانی

برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار

زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت

اگر خواهی دعای من کنی بر مدعای من

ای گشته ز شاه عشق شهمات

امروز بحمدالله از دی بترست این دل

گلبن گلزار سیادت که بود

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

خوب یکی نکته یادم است زاستاد

خراباتی شدن از خود رهایی است

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست

ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل

ای دل انصاف ده که چون نبود

ساقیا برخیز و درده جام را

صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته

خواست تا زلف پریشان تو بی‌سامانیم

ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت

شممت روح وداد و شمت برق وصال

شکایت‌ها همی‌کردی که بهمن برگ ریز آمد

روستایی بچه‌ای هست درون بازار

چون خواجه امیر آن مه خورشید نظیر

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

خردمند را می چه گوید خرد؟

کاروان شهید رفت از پیش

منم کز دل وداع کشور امن دامان کردم

چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید

عشق گزین عشق و در او کوکبه می‌ران و مترس

فارس میدان معنی حامدی بی‌نظیر

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای

ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین

وصال حق ز خلقیت جدایی است

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب

در چمن آیید و بربندید دید

دلا دقیقه شناسی و نکته‌پردازی

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

ز من مپرس که در دست او دلت چونست

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است

نبوت را ظهور از آدم آمد

شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را

هر ذره که بر بالا می‌نوشد و پا کوبد

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر

اگر خرمنی را تبه کرد برقی

بر سر آنم که گر ز دست برآید

خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی

رفتی بر غیر و ترک ما کردی

چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

در خانه غم بودن از همت دون باشد

لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار

ز ارباب دنیا که دارد جهان

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

ای نفس خرم باد صبا

ای به خور مشغول دایم چون نبات

تا سمو سر برآورید از دشت

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم

صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد

از آن مقام که نبود گشاد زود گذر

زین الانام خواجه قلیخان که جد او

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

ای سراسیمه مه از رخسار تو

سر راهش افتادم از ناتوانی

ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

چو آن کان کرم ما را شکارست

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم

محیط دولت اقبال خواجه میر حسن

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نبی چون آفتاب آمد ولی ماه

مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را

صبر مرا آینه بیماریست

ای ظریف جهان سلام علیک

ای مهر سپهر پادشاهی

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

نگاری مست لایعقل چو ماهی

زیب غزل کردم این سه بیت ملک را

نیست در آبگینه آتش و آب

پای یکی به علت ادبار نارواست

امروز چرخ را ز مه ما تحیریست

فریفت یار شکربار من مرا به طریق

سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب

آن کس که به دست جام دارد

آب حیات منست خاک سر کوی دوست

نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟

ای شب تیره فرع گیسیویت

بترس از آن که درآرد سر از دهان من آتش

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ای یار شگرف در همه کار

درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

خواجه‌ی حق پیشوای راستین

هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان

بد میکنند مردم زان بی‌وفا حکایت

باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است

ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد

چون بزند گردنم سجده کند گردنش

دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن

چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست

بود اعور و کوسج و لنگ و پس من

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بیا کامروز ما را روز عیدست

باده ده ای ساقی جان باده بی‌درد و دغل

باد در عیش مدام از بهجت عید صیام

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته

خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم

نومید نیستیم ز احسان نوبهار

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

امشب از چشم و مغز خواب گریخت

گر لاش نمود راه قلاش

ای فلک آستان که خاک درت

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

ای که رحمت می‌نیاید بر منت

ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب

چه نور آفتاب از شب جدا شد

به خوبی ذره‌ای بودی چه در کوی تو جا کردم

ای در غم تو به سوز و یارب

سوی آن سلطان خوبان الرحیل

از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی

زهی خجسته زمانی که یار بازآید

ای دل مبتلای من شیفته‌ی هوای تو

ای ترک حق نعمت عاشق شناختی

ای آنکه پیشه‌ی تو بجز کبر و ناز نیست

به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را

عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود

در این سرما سر ما داری امروز

زمانه را دگر آبی به روی کار آمد

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

بخت جوان دارد آن که با تو قرینست

گویند عقابی به در شهری برخاست

ز ترسایی غرض تجرید دیدم

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

خال مشکین بر گلستان می زنی

تنگ شد از غم دل جای به من

هم خانه‌ایم، روی گرفتن حلال نیست

ز دست کوته خود زیر بارم

عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست

مطرب عاشقان بجنبان تار

ناگاه سمند جان بهر سفر عقبی

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت

در درج سخن بگشای بر پند

دلم در دام عشق افتاد هیلا

با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست

پرسید کسی که ره کدامست

تا نزند آفتاب خیمه نور جلال

اقبال بین که از پی طی ره وصال

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست

ای جهانی خلق حیران مانده

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

یاد تو ما را چو در خیال بگردد

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت

ایها النور فی الفاد تعال

بر اشراف این عید و آن کامکاری

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست

زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

نوروز بزرگم بزن ای مطرب، امروز

ای عید روزه‌داران ابروی چون هلالت

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

به حق چشم خمار لطیف تابانت

امروز روز شادی و امسال سال گل

میر عالی رتبه آن مهر سپهر عز و جان

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

با خط سرسبز بیرون آمدی

دی ز لشکرگه آمد آن دلبر

ای بلبل خوش آوا، آوا ده

گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من

کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود

ساقیا باده چون نار بیار

زین زمان خلاصه ذریت نبی

عید است و آخر گل و یاران در انتظار

خواجه غلط کرده است در چه؟ در ابروی او

بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند

بت ترسا بچه نوری است باهر

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

نگار خوب شکربار چونست

مست گشتم ز ذوق دشنامش

ابوالفتح بیک آن گرامی جوان

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

بلبل شیدا درآمد مست مست

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی

بخاری مرتفع گردد ز دریا

چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را

عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست

سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس

رایت فتح جدید گفت شه کامران

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

نخست از فکر خویشم در تحیر

ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست

از بهر خدا عشق دگر یار مدارید

قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش

زیب اتراک جهان فخر هنرمندان عصر

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

چون جدا افتاد یوسف از پدر

توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم

مرا حدیث غم یار من بباید گفت

سلام الله ما کر اللیالی

دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

تا هست جهان به کام خان باد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

هست ایام عید و فصل بهار

تو از عالم همین لفظی شنیدی

دردم از یار است و درمان نیز هم

ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات

بیامدیم دگربار چون نسیم بهار

ای چراغ منتظر سوزان که می‌باید مرا

به نال ای دل که دیگر ماتم آمد

ای حلقه‌ی درگاه تو هفت آسمان سبحانه

یک جام با تو خوردن یک عمر می‌پرستی

چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت

جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را

در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست

آن مایی همچو ما دلشاد باش

هرکه از بهر خواجگان زمان

ابذلوا اروا حکم یا عاشقین

هر که خصم اندر او کمند انداخت

صنما! گرد سرم چند همی‌گردانی

چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت

دارای جهان نصرت دین خسرو کامل

تا نقش خیال دوست با ماست

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال

ز آهم بر عذار نازکش زلف آن چنان لرزد

ایها اللاهی عن العهد القدیم

خواجه‌ی سنت که نور مطلق است

ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری

در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند

از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار

ناگه از طبعم مشام دل شنید

نان و حلوا چیست، دانی ای پسر؟

ای خرد را جمال و جان را زین

ای گشته جهان و دیده دامش را

ای ماه سر نهاده از مهر بر زمینت

سبت سلمی بصدغیها فادی

پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد

ساقیا باده گلرنگ بیار

شکر خدا که پایه‌ی دولت ز آسمان

ای صاحب مسله! تو بشنو از ما

شهریاری دختری چون ماه داشت

دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی

گفته بودم با من: کان جا نباید رفتنت

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد

بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر

گه ره دیر و گهی راه حرم می‌پویم

ای کرده به علم مجازی خوی

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

به چه ماند جهان مگر به سراب

زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت

به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت

گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهده‌ست

انجیرفروش را چه بهتر

ای یار، مکن، بر من بی‌یار ببخشای

حلی بندی که بی‌جنبیدن دست

بود آن دیوانه‌ی عالی مقام

رهزن ایمان من شد نازنین تازه‌ای

کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد

من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست

اندرآ ای اصل اصل شادمانی شاد باش

پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است

مرا شهابی گر هجو کرد صد خروار

نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی

رخ اینجا مظهر حسن خدایی است

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی

حالت ده و حیرت ده ای مبدع بی‌حالت

الا ای شمع گریان گرم می‌سوز

حبذا شهری که سالار است در وی سروری

یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی

دردی است درین دلم نهانی

شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار

نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟

خط عذار یار که بگرفت ماه از او

آن مه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

آمد آن خواجه سیماترش

آن مونس غمگسار جان کو؟

هر که را توفیق حق آمد دلیل

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

خداوندی که در وحدت قدیم است از همه اشیا

قراری چون ندارد جانم اینجا

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

مرا چون تا قیامت یار اینست

ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار

چار یارش، که مرشد دینند

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای

امسال تازه رویتر آمد همی بهار

حاتم طایی تویی اندر سخا

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

بازآمد آن مهی که ندیدش فلک به خواب

گر تو خواهی وطن پر از دلدار

ساقیا، باده‌ی صبوح بده

مقصود و مراد کون دیدیم

ای کاب زندگانی من در دهان توست

باز جهان تیز پر و خلق شکار است

چو زلف ماتمیان درهم است کار جهان

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

گر نه‌ای دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز

در کوی تو لولیی، گدایی

علم یابد زیب از فقر، ای پسر

ای در میان جانم وز جان من نهانی

به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو

دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد

ای ظریف جهان سلام علیک

با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم

دلم از قال و قیل گشته ملول

المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان

ای خوانده کتاب زند و پازند

ای طیره‌ی شب طره‌ی خورشید پناهت

ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت

ای ز بگه خاسته سر مست مست

انجیرفروش را چه بهتر

بتان نخست چو در دلبری میان بستند

من آینه‌ی طلعت معشوق وجودم

هر زمان لاف وفایی می زنی

لبش را هر چه بوسیدم، فزون‌تر شد هوای من

به خرابات برید از در این خانه مرا

حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست

مطرب عشق ابدم زخمه عشرت بزنم

تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدن‌ها

ایهاالمأثور فی قید الذنوب

ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن

بکرده راست با مزمار شهرود

هرکه نامخت ازگذشت روزگار

به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم

اندرآ عیش بی‌تو شادان نیست

عقل آمد عاشقا خود را بپوش

جنت قرب جای ایشان است

ای نسیم صبح، خوشبو می‌رسی

ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده

زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی

دیگر آن حلقه و آن دانه‌ی در در گوشت

چو گل هر دم به بویت جامه در تن

ای مرده‌ای که در تو ز جان هیچ بوی نیست

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر

الا قم، واغتنم یوم التلاقی

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود

صنما این چه گمانست فرودست حقیر

نمی‌دانم چه بد کردم، که نیکم زار می‌داری؟

پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای

ای لبت ختم کرده دلبندی

همی نسیم گل آرد به باغ بوی بهار

گو: هر که در جهان به تماشا رویدو گشت

این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است

صلا یا ایها العشاق کان مه رو نگار آمد

شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر

از غم دلدار زارم، مرگ به زین زندگی

نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو

چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

جان و سر تو که بگو بی‌نفاق

ای آرزوی جان و دلم ز آرزوی تو

تاکی به تمنای وصال تو یگانه

بط به صد پاکی برون آمد ز آب

تا ز شاه این پنج بیت الحق شنیدم

اگرچه خور به چرخ چارمین است

دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

مر عاشق را ز ره چه بیمست

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش

در کار من درهم آخر نظری فرمای

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند

کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

گرفتمت که رسیدی بدانچه می‌طلبی

ز من بشنو حدیث بی کم و بیش

نمی‌گفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت

آه از این زشتان که مه رو می‌نمایند از نقاب

تعال یا مدد العیش و السرور تعال

به ره او چه غم آن را که ز جان می‌گذرد

درین دامگاه عجیب و غریب

ای روی تو فتنه‌ی جهانی

دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست

اصول خلق نیک آمد عدالت

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل

امروز روز نوبت دیدار دلبرست

در این سرما سر ما داری امروز

راه باریک است و شب تاریک و مرکب لنگ و پیر

آنها که ربوده‌ی الستند

با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست

نوای تو ای خوب ترک نوآیین

گر وصل آن نگار میسر شود مرا

دو روزی شد که با هجران جانان صحبتی دارم

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس

دل عشاق روا نیست که دلبر شکند

از ملک ملوک ما درین بیت جلیل

طوطی آمد با دهان پر شکر

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی

که باشم من مرا از من خبر کن

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

بر شکرت جمع مگس‌ها چراست

از لب یار شکر را چه خبر

آن غریبان منزل دنیی

عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

چون در جهان نگه نکنی چون است؟

بت اینجا مظهر عشق است و وحدت

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو

یا وصال یار باید یا حریفان را شراب

توبه من درست نیست خموش

جان من چون به عالم دل شد

نان و حلوا چیست؟ این اعمال تو

ندارد درد من درمان دریغا

زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری

آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

گم شدن در گم شدن دین منست

گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر

بود مردی همیشه در گلخن

بحمدالله که قیوم توانا

علم و عمل خواجه اسماعیل شنیزی

نوروز روزگار نشاطست و ایمنی

گرچه بشتر را عطا باران بود

روی تو که اختر زمین است

خیز که امروز جهان آن ماست

ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش

چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری

نان و حلوا چیست؟ ای نیکو سرشت

ای سیه گر سپید کاری تو

چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی

مرا گفتی بگو چبود تفکر

ای پیک راستان خبر یار ما بگو

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

میل هواش می کنم طال بقاش می زنم

الا، قد طال عهدی بالوصال

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من

ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

آمد بانگ خروس مذن میخوارگان

مرد مرادی، نه همانا که مرد

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

ای گل تو را اگر چه رخسار نازکست

این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل

دل و جانی است با من مشتاق

عادت ما نیست، رنجیدن ز کس

دلی پر گوهر اسرار دارم

تیغ به دست آمدی و مست شرابی

کسی بر سر وحدت گشت واقف

بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید

زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب

گر تو تنگ آیی ز ما زوتر برون رو ای حریف

رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان

ای بلند اختر سپهر وجود

چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند

عشق و درویشی و تنهایی و درد

سلامی چو بوی خوش آشنایی

کیست در این شهر که او مست نیست

ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش

آن جام طرب فزای ساقی

با دف و نی، دوش آن مرد عرب

آفتاب رویت ای سرو سهی

تنها نه جا به خلوت دل‌ها گرفته‌ای

... این مصرع ساقط شده ...

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شدست

باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف

از تو مهرم چو در نهاد بود

در تکیه‌گه واسع این بزم جلیل

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند

که شد بر سر وحدت واقف آخر

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

عشوه دشمن بخوردی عاقبت

رحم بر یار کی کند هم یار

ای همه میل دل من سوی تو

دلا! باز این همه افسردگی چیست؟

ای لبت حقه‌ی گهر بسته

بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار

مگر پیر سجاده حال نداشت؟

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

از دفتر عمر ما یکتا ورقی مانده‌ست

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

یکدمک با خود آ، ببین چه کسی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

ای روی داده صحبت دنیا را

دگر کردی سال از من که من چیست

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن

مرغان که کنون از قفص خویش جدایید

اندرآمد شاه شیرینان ترش

چه بود گر نقاب بگشایی؟

من آن اعرابیم اندر دل بر

خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی

ای دل ناشکیب مژده بیار

از آن گلشن گرفتم شمه‌ای باز

ز در درآ و شبستان ما منور کن

چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات

ای خفته به یاد یار برخیز

آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت

گر نبود خنگ مطلی لگام

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

پادشا بر کام‌های دل که باشد؟ پارسا

به نام آن که جان را فکرت آموخت

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

امروز جنون نو رسیده‌ست

برخیز ز خواب و ساز کن چنگ

ماهرخان، که داد عشق، عارض لاله رنگشان

هرچه در عالم بود، لیلی بود

ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی

من بنده‌ی آنم که ببوسد دهن تو

چاه این بادیه از نقش قدم بیشترست

گرچه دیدم بر عذار عصمتت خال گناه

این چنین پابند جان میدان کیست

پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر

ای دوست الغیاث! که جانم بسوختی

می‌کشد شوقم عنان باد این کشش در ازدیاد

دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟

ز تو هر فعل که اول گشت صادر

چند چشمت بسته بیند چشم سرگردان من

در این جو دل چو دولاب خرابست

آنک بیرون از جهان بد در جهان آوردمش

ما مقیم آستان توایم

ای نام تو در هر لغتی ذکر انام

ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو

ای ملک گیتی، گیتی تراست

وصال ممکن و واجب به هم چیست

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

به جان تو که مرو از میان کار مخسب

بهر شهوت جان خود را می‌دهی همچون ستور

قبله‌ی روی صوفیان بارگه صفای او

باز آفتی به اهل جهان از جهان رسید

پیش رویت قمر نمی‌تابد

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،

مشو محبوس ارکان و طبایع

مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد

جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود

باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش

حبذا صفه‌ی سرای کمال

امسال نیست سوز محرم بسان پار

منم از عشق سرگردان بمانده

از بس عرق شمر نشسته‌ست به رویم

زهی! شب نسخه‌ای از زلف و خالت

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند

آید هر دم رسول از طرف شهر یار

ترک من، ای من غلام روی تو

یا ندیمی ضاع عمری وانقضی

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

مردم نبود صورت مردم حکما اند

ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

برانید برانید که تا بازنمانید

ساقیا هستند خلقان از می ما دور دور

عکس هر مویت، ای بت رعنا

به شهر عافیت، مأوی ندارم

ای روی درکشیده به بازار آمده

اگر ناصح نظر بر منظر جانان من کردی

در خرابات عاشقان کوییست

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست

بشنو خبر صادق از گفته پیغامبر

گر ز شمعت چراغی افروزیم

بحمدالله کز الطاف الهی

چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت

ای کرده قال و قیل تو را شیدا

پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد

درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر

شب وصل است و با دلبر مرا لب بر لب است امشب

نگشود مرا ز یاریت کار

چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

آن کمر باز کن بتا ز میان

باد سهند بین که : برین مرغزارها

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

از سقاهم ربهم بین جمله ابرار مست

روی تو جان جانست از جان نهان مدارش

ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان

نان و حلوا چیست ای شوریده سر؟

ای لاف زنی که هر کجا هستی

گزینم قران است و دین محمد

تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست

بر منبرست این دم مذکر مذکر

پیش ازینم خوشترک می‌داشتی

ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد

جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی

این چه دامی است که از سنبل مشکین داری

قدیم و محدث از هم خود جدا نیست

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد

نیم شب از عشق تا دانی چه می‌گوید خروس

نگارا، گر چه از ما برشکستی

دل گر ره عشق او نپوید چه کند

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به چشم نهان بین نهان جهان را

بر آن رخ نقطه‌ی خالش بسیط است

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست

خواجه غلط کرده‌ای در صفت یار خویش

عشق ار به تو رخ عیان نماید

راه مقصد دور و پای سعی لنگ

آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای

همی‌گفتم که کی باشد که خرم روزگار آید

ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت

گفت لبم چون شکر ارزد گنج گهر

جوانی بگذرد یارب به کام دل جوانی را

هرگز نرسیده‌ام من سوخته جان،

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

ای پسر ار عمر تو یک ساعت است

نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش

کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب

چشم تو با چشم من هر دم بی‌قیل و قال

ای هوای تو مونس جانم

دلا تا به کی، از در دوست دوری

بعد از آن طاوس آمد زرنگار

در دلم بنشسته‌ای بیرون میا

یارب، این مهمان چون ماه از کجاست؟

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

ایا ساقی توی قاضی حاجات

ماییم فداییان جانباز

گر به رخسار تو، ای دوست، نظر داشتمی

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

ای جمال معاشران چونست

آب آنگور بیارید که آبانماهست

پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشته‌ی ما

گوی میدان محبت سر اهل نظر است

مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد

عشق جانست عشق تو جانتر

چو برقع از رخ زیبای خود براندازی

روح بخشی، ای نسیم صبحدم

ای که با عاشقان نه پیوندی

با آن که می از شیشه به پیمانه نکردی

تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

ز همراهان جدایی مصلحت نیست

آخر کی شود از آن لقا سیر

ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته

چه خوش بودی ارباده‌ی کهنه سال

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست

آمد بهار خرم و آورد خرمی

شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

گر یک سر موی از رخ تو روی نماید

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل

هر شبم ناله‌ی زاری است که گفتن نتوان

ای مرکز دایره‌ی امکان

گر چنین سنگدل بمانی تو

گر چه آن زلف سیه را تو نمی‌لرزانی

درد سری می‌دهیم باد صبا را

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

قصد سرم داری خنجر به مشت

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش

جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا

جاء البرید مبشرا من بعد ما طال المدا

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

این جهان خواب است، خواب، ای پور باب

بر قتل چون منی چه گماری رقیب را؟

با من بدی امروز زاطوار تو پیداست

مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند

ای صبا حالی ز خد و خال شمس الدین بیار

ناقه‌ی آن محمل نشین چون راند از منزل مرا

تا سرو قباپوش تو را دیده‌ام امروز

زلف تیره بر رخ روشن نهی

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام

بدان اول که تا چون گشت موجود

سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق

امروز جمال تو بر دیده مبارک باد

دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش

هان! راز دل خسته‌ی ما فاش مکن

خدمت مولوی، چه صبح و چه شام

گر جان طلبی فدای جانت

ای شب تازان چو ز هجران طناب

در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه

آن را که در آخرش خری هست

آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش

روشنان آینه‌ی دل چو مصفا بینند

از سمور و حریر بیزارم

دلی کایینه‌ی اسرار گردد

گدایی از در می‌خانه باید دم به دم کردن

نگر کز چشم شاهد چیست پیدا

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس

در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست

مرا می‌گفت دوش آن یار عیار

مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب

ای فلک کز جور و بیدادست و کین بنیاد تو

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

حکیمان را چه می‌گویند چرخ پیر و دوران‌ها

اگر معروف و عارف ذات پاک است

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست

حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس

ای به تو زنده جسم و جان، مونس جان کیستی؟

ناگهان برخاست ظلمانی غباری از جهان

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد

ای صورت زیبا که به سیرت ملکستی

به نزد آنکه جانش در تجلی است

شعله‌ی حسن تو بالاتر ازین می‌باید

آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند

تو شاخ خشک چرایی به روی یار نگر

قاصد به خاک بر سر کویش فتاده کیست

شب که بودم با هزاران کوه درد

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

از گردش گیتی گله روا نیست

مکن بر نعمت حق ناسپاسی

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل

بگو دل را که گرد غم نگردد

یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا

می‌کرد چو سکه حی صاحب تنزیل

گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی

گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی

بت و زنار و ترسایی در این کوی

به مهر غیر در اخلاص من خلل کردی

تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست

به دلجویی و دلداری درآمد یار پنهانک

جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم

نوجوانی از خواص پادشاه

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد

ز جور لشکر خرداد و مرداد

گذشته هفت و ده از هفتصد سال

چو افکنده ببیند در خون تنم را

رباب مشرب عشقست و مونس اصحاب

گر جان بجز تو خواهد از خویش برکنیمش

دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم

نان و حلوا چیست؟ قیل و قال تو

هیچ گوهر رانبود آن سروری

شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی

زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست

یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

زین رنج عظیم، خلاصی جو

ایا کشیخان بد اصل ای سه بوسش

ای قبه‌ی گردنده‌ی بی‌روزن خضرا

زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

چیست صلای چاشتگه خواجه به گور می‌رود

باز درآمد طبیب از در ایوب خویش

هنوز باغ جهان را نبود نام و نشان

ای باد صبا، به پیام کسی

گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی

بر صفحه‌ی رخ از خط مشکین رقم مزن

اگر خورشید بر یک حال بودی

درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا

چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر

ای خوش و فارغ، از غم ما پرس

عابدی، در کوه لبنان بد مقیم

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست

هر دم از خانه رخ بدر دارد

شدم از گریه نابینا چراغ دیده‌ی من کو

پیشتر آ روی تو جز نور نیست

چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر

لاح صباح الوصال در شموس القراب

ای مانده ز مقصد اصلی دور!

الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی

دوش تا اول سپیده‌ی بام

ندارد باورت اکمه ز الوان

خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت

اندر این جمع شررها ز کجاست

عشق خامش طرفه‌تر یا نکته‌های چنگ چنگ

بود مه روی آن زیبا جوان چارده ساله

عشاق جمالک احترقوا

باد آمد و بوی عنبر آورد

هر کار که هست جز به کام تو مباد

مرا جود او تازه دارد همی

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم

روز وصلم به تن آرام نباشد جان را

ای داده خلاصه‌ی عمر به باد

ای زلف تو دام ماه افکنده

ثواب من همه شد عین رو سیاهی من

مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

اگر تو مست وصالی رخ تو ترش چراست

برخیز و صبوح را برانگیز

نگار از سر کویت گذر کردن توان؟ نتوان

ایها القلب الحزین المبتلا

هر آن ناظر که منظوری ندارد

باز دگر باره مهر ماه در آمد

مسافر چون بود رهرو کدام است

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

اگر حوا بدانستی ز رنگت

عاشقی در خشم شد از یار خود معشوق وار

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست

نان و حلوا چیست؟ ای فرزانه مرد

آنچه در قعر جان همی‌یابم

ای دل من ترا بشارت داد

ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

خانه دل باز کبوتر گرفت

من از سخنان مهرانگیز

دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی

این ساعی اگرچه باشد از حسن قلیل

ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش

ای باز کرده چشم و دل خفته را ز خواب،

ای چراغ چشم توفان بار ما

بهاء الحق و الدین طاب مثواه

ز آفتاب سعادت مرا شراباتست

گفتی که زیان کنی زیان گیر

آفت عاشقی نه از سر ماست

ای که روز و شب زنی از علم لاف

گر از همه عاشقان وفا دیدی

مهر از تو ندیدم و وفا هم

دگر گفتی مسافر کیست در راه

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

شاه گشادست رو دیده شه بین که راست

داد جاروبی به دستم آن نگار

در جهان گر نه یار داشتمی

عابدی از قوم اسرائیلیان

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

آفرین زان مرکب شبدیز فعل رخش خوی

چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

عیشم مدام است از لعل دلخواه

هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب

عرض لشکر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار

ای رند قلندر کیش،می نوش ز کس مندیش

چیست دانی عقل در نزد حکیم؟

ای دل اندر عشق غوغا چون کنی

با من اگر خواجه سری داشتی

باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

انت روائح رند الحمی و زاد غرامی

مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است

لجکنن اغلن هی بزه کلکل

نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی

« مشورت می‌کرد، شخصی با یکی

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

سبحان‌الله جهان نبینی چون شد

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست

ای دل بی‌بهره از بهرام ترس

صاحبا، راز اندرون ز نهفت

اگر کنم گله من از زمانه‌ی غدار

ابتدای کار سیمرغ ای عجب

ای فتنه دست پرور چشم سیاه تو

شبی دیرند و ظلمت را مهیا

قوت شاعره‌ی من سحر از فرط ملال

بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت

روی بنما به ما مکن مستور

عاشقان در کمین معشوقند

الهی الهی، به حق پیمبر

گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

سلام علیک، ای نسیم صبا

دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این

سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود

حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل

عاشق بی‌قرار، از سر درد

عقلها را داده ایزد اعتداد

دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو

گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری

گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

به جان تو که سوگند عظیمست

شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال

اندوهگنی چرا؟ عراقی

بی‌نمازی با یکی از اهل راز

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

خرد چون به جان و تنم بنگریست

چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل

هم به بر این بت زیبا خوشکست

انجیرفروش را چه بهتر

پسری داشت شحنه‌ی تبریز

قد صرفت العمر فی قیل و قال

گه به کرشمه دلم ز بر بربایی

شاه بیت غزل بنده سه بیت از شاه است

باندا نمودند و خشور را

زخم جفای یار که بر سینه مرهم است

دو چشم آهوانش شیرگیرست

رویش خوش و مویش خوش وان طره جعدینش

از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی

ای خوشا نفسی که شد در جستجو

کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

بوستانبانا امروز به بستان بده‌ای؟

اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی

دلم امروز خوی یار دارد

علی الله ای مسلمانان از آن هجران پرآتش

در میکده با حریف قلاش

ای لوای اجتهاد افراشته

ای ذره‌ای از نور تو بر عرش اعظم تافته

تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری

حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

دلم رمیده شد و غافلم من درویش

ای کرده میان سینه غارت

صد هزاران همچو ما غرقه در این دریای دل

دل ما، چون چراغ عشق افروخت

دست او، طوق گردن جانت

رفت قاضی بلمعالی ای سنایی آه کو

کسی که قصد ز عالم به خواب و خور دارد

با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

مستی سلامت می‌کند پنهان پیامت می‌کند

پیام کرد مرا بامداد بحر عسل

عاشقی دانی چه باشد؟ بی‌دل و جان زیستن

می‌برد تا به خدمت ذوالمن

خورد عیاری بدان دل‌خسته باز

خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این

از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری

از بامداد روی تو دیدن حیات ماست

کعبه جان‌ها تویی گرد تو آرم طواف

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟

هان، مدان بیگار تکلیفان عام

ماه رویا روی خوب از من متاب

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟

چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را

به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی

یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد

هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم

سر او در سر یقین و گمان

ای خاک درت سرمه‌ی ارباب بصارت

گر نقاب از جمال باز کنی

ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن

ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها

رحمان لایموت چو آن پادشاه را

مجلس خوش کن از آن دو پاره چوب

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب

هر یک از موجود، با طوری وجود

تابوت مرا باز کن ای خواجه زمانی

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است

سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

در هوایت بی‌قرارم روز و شب

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

گرنه سودای یار داشتمی

داشت هر ذاتی، چو در علم ازل

ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده

سرو ساقی و ماه رودنواز

نوبهارست و دل پر هوس و باده‌ی ناب

دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست

یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست

بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم

اگر، ای آرزوی جان که تویی

بار الها، ما ظلوم و هم جهول

معجز معجزی پدید آمد

اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است

هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب

سرور اهل عمایم شمع جمع انجمن

گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت

ندا رسید به جان‌ها ز خسرو منصور

آنکه ایشان برو نظر کردند

وا فریادا ز عشق وا فریادا

ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای

تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای

امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!

هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت

مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست

نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار

شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش

ای دل سخن از شه نجف کن

نظر خدای بینان طلب هوا نباشد

سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است

بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب

شد عرصه‌ی زمین چو بساط ارم جوان

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک

ای ز روی تو آفتاب خجل

آن راه که از حال سهیلی است جمیل

ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

عشق و کمین گشادنی، ما و ز جان بریدنی

تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟

آزرده‌ام به شکوه دل دلستان خود

خامی سوی پالیز جان آمد که تا خربز خورد

جان منست او هی مزنیدش

هر که بر خوان این هوس خام است

در حضرت پادشاه دوران ماییم

صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

از اهل ملک در این خیمه‌ی کبود که بود

شاهد من در جهان نظیر ندارد

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست

عاشقی و آنگهانی نام و ننگ

ساقی، قدحی می مغان کو؟

مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی

پاک رایی بود بر راه صواب

دلم افتاد به دنبال سوار عجبی

مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب

دارم از دست تو بر سر افسر بی‌غیرتی

ای دوست شکر بهتر یا آنک شکر سازد

هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم

ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی

روی تو گل تازه و خط سبزه‌ی نوخیز

شد باز گهر طبع گهرزای معزی

یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کو نفرساید

اشک ما آبیست روشن در هوات

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

هر کی بالاست مر او را چه غمست

شب گشت ولیک پیش اغیار

شیخ السلام امام غزالی

السلام ای عالم اسرار رب‌العالمین

تا تو خود را خوارتر از جمله‌ی عالم نباشی

گه جلوه‌گر ز بام و گه از منظر آمدی

حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات

زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا

آن ره که بیامدم کدامست

مطربا عیش و نوش از سر گیر

ای عشق، کجا به من فتادی؟

دارم گنهان ز قطره باران بیش

خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند

بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق

بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند

ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر

چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟

به عالم هر دلی کاو هوشمند است

تا دل ز دست بیفتاد از تو

تا سراسیمه‌ی آن طره‌ی پیچان نشوی

روزگار از رخ تو شمعی ساخت

امشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست

تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب

عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر

پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش

اشف قلبی، ایها الساقی الرحیم

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

در این مقام اگر می مقام باید کرد

رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

آن خواجه اگر چه تیزگوش است

نیست در آخرزمان فریادرس

عاشقی ترک خواب و خور کرده

بود در شهر هری، بیوه زنی

ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی

خونم بتی ریخت کش داده بی چون

جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

هرزه نقاب رخ مکن طره‌ی نیم تاب را

همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس

دل دیوانه باز بر در عشق

نان و حلوا چیست؟ این تدریس تو

مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید

تا دل ما با تو کرد روی ارادت

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر

من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجا است

تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ

هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست

دیروز که چشم تو بمن در نگریست

ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته

ای اهل نظر کشته‌ی تیر نگه تو

چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست

رو رو که نه‌ای عاشق ای زلفک و ای خالک

ای که از لطف سراسر جانی

درین گلزار کز تاثیر صحبت

جان من جان من فدای تو باد

بوستانبانا! حال و خبر بستان چیست

ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

بازرسیدیم ز میخانه مست

اگر کی در فرینداش یوقسا یاوز

سهل گفتی به ترک جان گفتن

آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند

دیده‌ور مردی به دریا شد فرود

از کشت عمل بس است یک خوشه مرا

گرچه صد بارم برانند از برت

گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست

نثرنا فی ربیع الوصل بالورد

ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

این زمین پربلا را نام دشت کربلاست

نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

این جهان بی‌وفا را بر گزیدو بد گزید

نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟

وصال او ز عمر جاودان به

چنان کاین دل از آن دلدار مستست

شتران مست شدستند ببین رقص جمل

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

عارفی از منعمی کرد این سال:

ای مرا زندگی جان از تو

نه از جمال تو قطع نظر توان کردن

ای ز لعلت قیمت یاقوت پست

خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد

در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید

ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر

تا توانی هیچ درمانم مکن

ای که هستی، روز و شب، جویای علم

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

مستان می ما را هم ساقی ما باید

ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان

اگر ز گلبن خلقش گلی به بار رسد

گفتم که چیست راهزن عقل و دین من

بهار آمد و باغ پیرایه بست

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است

آمد بهار ای دوستان منزل به سروستان کنیم

ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

هر چه دور از خرد همه بند است

چو آشفته دیدی که شد کار ما

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان می‌رسد

زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش

آن دلبر محمل‌نشین چون جای در محمل کند

نان و حلوا چیست؟ اسباب جهان

ای راه تو را دراز نایی

چه فسون ساختند و باز چه رنگ

بی تو نکردیم به جایی نشست

اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را

آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد

هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار

خوشا دردی!که درمانش تو باشی

دنیا طلبان ز حرص مستند همه

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است

آمد نسیم گل به دمیدن ز چپ و راست

کسی هم بوده کز شوخی بزور یک نظر کردن

تا باد سعادت ز محمد خبر افکند

گر ز سر عشق او داری خبر

ای غم تو مجاور دل من

بی شک الفست احد، ازو جوی مدد

هر دمم مست به بازار کشی

آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز

آن زخم، که از تو بر دل ماست

چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت

در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد

به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل

بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان

خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند

اعتقاد محمد بهروز

گر آه کنم زبان بسوزد

این همه پروانها، سوخته از چپ و راست

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد

در خانه نشسته بت عیار کی دارد

به من نگر که منم مونس تو اندر گور

حبذا صفه‌ی بهشت مثال

آسودگان چو نشه درد آرزو کنند

سرمست درآمد از سر کوی

ما ز چشم تو مست یک نگهیم

پیراهن ار ز یاسمن و گل کند رواست

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد

ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم

زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی

زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

دوش ناگه آمد و در جان نشست

کار ما امروز زان رخ با نواست

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد

سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز

گر آن گلبرگ خندان در گلستانی دمی خندد

شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن

گر یار چنین سرکش و عیار نبودی

یک دو بیت از شاه می‌خوانم نگارا گوش کن

مدتی شد تا دل ما صورت آن سرو راست

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

بار دگر آن آب به دولاب درآمد

چون نبینم من جمالت صد جهان خود دیده گیر

ای شده چشم جان من به تو باز

هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد

بی تو حرامست به خلوت نشست

عقل مست لعل جان افزای توست

باز مخمورم، کجا شد ساقی؟ آن ساغر کجاست؟

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد

مطربا عشقبازی از سر گیر

گل خواهد کرد از گل ما

شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده

ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی

چین زلف مشکین را بر رخ نگارم بین

ای نسیم صبح دم، یارم کجاست؟

داردم در زیر تیغ امروز جلاد فراق

بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد

هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر

هر که جان دارد و روان دارد

جلوه‌ی آن حور پیکر خونم از دل ریخته

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا

خطش مشک از زنخدان می برآرد

نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست

اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش

از سرو مرا بوی بالای تو می‌آید

کجکنن اغلن اودیا کلکل

ای باد برو، اگر توانی

رسید باز طپاننده کبوتر دل

هر دل که در حظیره‌ی حضرت حضور یافت

بس که فرخ رخ و شکر لب و شیرین دهنی

نهان از نهان کیست؟ دلدار ماست

گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن

ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد

بیا بیا که تویی جان جان سماع

ترسا بچه‌ای، شنگی، شوخی، شکرستانی

از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی

ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب

چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد

وجود حقیقت نشانی ندارد

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

گویند به بلا ساقون ترکی دو کمان دارد

بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم

ماهرویا، رخ ز من پنهان مکن

ای تو نکرده جز جفا آن چه نکرده‌ای بکن

زهی روز قیامت روز بارت

خداوند ما شاه کشورستان

روزه‌داران را هلال عید ابروی شماست

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه

ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم

مانا دمید بوی گلستان صبح گاه

لشگر عشقت سیاهی می‌کند از دور باز

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

هر که را ذره‌ای ازین سوز است

تا زنده‌ایم، یاد لبش بر زبان ماست

بعد هزار انتظار این فلک بی وفا

هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد

تمام اوست که فانی شدست آثارش

اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد

دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم

آتش تر می‌دمد از طبع چون آب ترم

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

لاله افیون در شراب انداختست

شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را

بگو ای یار همراز این چه شیوه‌ست

انتم الشمس و القمر منکم السمع و البصر

سحرگه بر در راحت سرایی

به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد

غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

کشتی عمر ما کنار افتاد

آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست

بیا با ما مورز این کینه داری

امروز جمال تو سیمای دگر دارد

چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال

جانا، نظری به ما نکردی

ای نرد حسن باخته با افتاب و ماه

ای حسن تو آب زندگانی

ای نیمشب گریخته از رضوان

دلم ز هر دو جهان مهر پروریده‌ی تست

بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است

شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت

عقل بند ره روانست ای پسر

تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل

منتظری عمرها گر بگذاری نشست

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

خاصیت عشقت که برون از دو جهان است

آن فروغ لاله‌ی یا برگ سمن، یا روی تست؟

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را

اگر خواب آیدم امشب سزای ریش خود بیند

ساقیا بی‌گه رسیدی می بده مردانه باش

چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟

به بزمش دوش رنگ‌آمیزی بسیار می‌کردم

وقت کوچ است الرحیل ای دل ازین جای خراب

محبان را نصیب است از حبیبان

بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدست

که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر

منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو

دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بیدار بود

شب فراق نخواهم دواج دیبا را

پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد

این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست

برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را

صرفه مکن صرفه مکن صرفه گدارویی بود

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم

«انما العاشقون مذبوحون»

زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید

ای جان ما شرابی از جام تو کشیده

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری

ترک گندم گون من هر دم به جنگی دیگرست

به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس

ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست

جانم به چه آرامد ای یار به آمیزش

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می

گشته در عشق کار من مشکل

کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد

دل به صحرا می‌رود، در خانه نتوانم نشست

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد

ای دل اندر عشق، دل در یار ده

دامن کشان شبی به کنارم نیامدی

صورت او را ز معنی آشنایی با دلست

احمد الله علی معدله السلطان

چه بویست این چه بویست این مگر آن یار می‌آید

عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز

چه خوش باشد! که دلدارم تو باشی

شبم ز روز گرفتارتر به مشغله‌ی تو

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت

هم ز وصف لبت زبان خجلست

با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را

پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست

دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس

بر دست کس افتد چو تو یاری نه و هرگز

رخت را آفتاب سایه‌گستر می‌توان گفتن

ای جهانی پشت گرم از روی تو

مرحبا ای بلخ بامی همره باد بهار

انجمن شهر ملای گلست

همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب

هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت

آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش

بی‌رخت جانا، دلم غمگین مکن

رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

نگارم دوش شوریده درآمد

بمیرم چشم مستت را که جانم زنده می‌دارد

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

نقش بند جان که جان‌ها جانب او مایلست

طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم

نیست کاری به آنم و اینم

ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر

یا که دندان طمع را از لب جانان بکن

از جام عشق بین همه باغ و بهار مست

به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت

عار بادا جهانیان را عار

با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند

خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته

با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را

چون پرده ز روی ماه برگیرد

دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست

شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

چونک درآییم به غوغای شب

شده‌ام سپند حسنت وطنم میان آتش

دارم از آسمان زنگاری

ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین

دوش از سر خم صدا برآمد

چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی

روی تو، که قبله‌ی جهانست

در سرای مغان رفته بود و آب زده

گویم سخن شکرنباتت

چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار

گفت استاد عالم عاقل:

آینه‌ی جان به جز آن روی نیست

با کاروان مصری چندین شکر نباشد

عزیزا هر دو عالم سایه‌ی توست

من چه گویم جفا و جنگ ترا؟

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

قرار زندگانی آن نگارست

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش

ای بستم دل تو خوش تیغ بکش مرا بکش

ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی

ای شکر خوشه‌چین گفتارت

ماهی، که لبش بجای جانست

بی‌تصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست

هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست

امروز روز شادی و امسال سال لاغ

یا نسیم خوش بهار وزید

ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

مرا در عشق او کاری فتادست

حسن خوبان عزیز چندانست

ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار

صدایی کز کمان آید نذیریست

وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش

ای ربوده دلم به رعنایی

هر کسی چیزی به پای آن پسر میفکند

ما مست شراب جان فزاییم

مطربی زمزمه سر کرد سحر در گل‌زار

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

چون جلوه‌گر گردد بلا از قامت فتان تو

ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش

میان یک دله یاران بسی حکایت‌هاست

که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد

درد دلم را طبیب چاره ندانست

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر

می‌دان که زمانه نقش سوداست

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی

تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم

هر زمان شوری دگر دارم ز تو

خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی

این باغ سراسر همه پر باد وزانست

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست

عزم رفتن کرده‌ای چون عمر شیرین یاد دار

ای راحت روح هر شکسته

شبی که می‌فکند بی تو در دلم الم آتش

ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را

در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست

عشق روی تو نه در خورد دل خام منست

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست

دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار

ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته

آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند

درآمد از در دل چون خرابی

پرده برانداختی، چهره برافروختی

گر به دست آوریم دامن دوست

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است

ندا رسید به عاشق ز عالم رازش

منم ز عشق سر از عرش برتر آورده

منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم

کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

اگر درمان کنم امکان ندارد

سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست

ای که در کوی خرابات مقامی داری

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ی

چو زد فراق تو بر سر مرا به نیرو سنگ

آن شنیدی که عاشقی جانباز

با وجود وصل شد زندان حرمان جای من

ای خم چرخ از خم ابروی تو

جشن سده و سال نو و ماه محرم

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

مستیان در عربده، رفتند و رفتم گوشه‌ی

خلق را زیر گنبد دوار

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی

یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت

هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست

لعل تو به جان فزایی آمد

آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست

برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب

لا یغرنک سد هوس عن رایی

بیا بیا که تویی جان جان جان سماع

کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی

به فنا بنده رهی می‌دانم

زهی سلطان دارالملک افلاک

شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن

آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست

روی ناشسته چو ماهش نگرید

گاه چو اشتر در وحل آیی

آفتابی برآمد از اسرار

ای یار، بیا و یاریی کن

خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست

مرا سر بلندی ز سودای اوست

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

شیردلا صد هزار شیردلی کرده‌ای

مرا بگاه ده ای ساقی کریم عقار

دوش مانا شنید فریادم

ای دهانت را موکل خضر خط بر سلسبیل

زین پیش که از جهان پرغم

ای عجب دردی است دل را بس عجب

دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست

صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما

بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف

تا تو در حسن و جمال افزوده‌ای

گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو

در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

هر که در راه حقیقت از حقیقت بی‌نشان شد

در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل

در هوای تو جان و تن بارست

گر پا نهی ز لطف به مهمانسرای دل

ای دو عالم پرتوی از روی تو

گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی

پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست

سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب

ای دل سرمست، کجا می‌پری؟

آمدم من بی‌دل و جان ای پسر

حبذا عشق و حبذا عشاق

بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

دوش کان شمع نیکوان برخاست

با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست

دل منه بر دنیی و اسباب او

زهی دریا زهی بحر حیاتی

حریف جنگ گزیند تو هم درآ در جنگ

کشید کار ز تنهاییم به شیدایی

بیش ازین منت وصل و از رخ آن ماه مکش

گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی

تا سر نرفته بر سر مهر و وفای تو

ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست

ای نگهت تیغ تیز غمزه‌ی غماز را

اندر قمارخانه چون آمدی به بازی

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده‌ام

چنانم از هوس لعل شکرستانی

جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد

اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

عشق را گوهر ز کانی دیگر است

ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

هذا طبیبی، عند الدوآء

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش

چون شیشه‌ی دل نه از ستم آسمان پر است

درین کز دل بدی با من شکی نیست

ساقیا گر پخته‌ای می خام ده

خوشا شبی که به آرامگاه من باشی

هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست

گرچه پای بندی عشق تو بی‌زنجیر نیست

تو خدای خویی تو صفات هویی

اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال

ای زده خیمه‌ی حدوث و قدم

ای قدت همچو نیشکر نازک

ما را همه شب نمی‌برد خواب

عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد

دلبر، چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟

دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی

کردم با کان گهر آشتی

میر خرابات تویی ای نگار

آن غزال این غزل چو زیبا دید

آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی

منم و گوشه‌ای و سودایی

ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان

ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست

درآ که در دل خسته توان درآید باز

رهید جان دوم از خودی و از هستی

هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش

بی‌مهری اگر چه بی‌وفا هم

ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته

سرمست درآمد از خرابات

تا دل من راه جانان بازیافت

آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست

چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را

از مه من مست دو صد مشتری

ای سگ قصاب هجر خون مرا خوش بلیس

مبدا امر جوهر انسان

زهی ز دست کرم گسترت کرم باران

چون خط شبرنگ بر گلگون کشی

ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن

ز ما بودی، جدا بودن روا نیست

به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها

من مرید توام مراد تویی

آن میر دروغین بین با اسپک و با زینک

شستم ز می‌در پای خم، دامن ز هر آلودگی

رهی دارم که از دوری به پایان دیر می‌آید

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

عشق جمال جانان دریای آتشین است

جز نقش تو در خیال نیست

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

فرست باده جان را به رسم دلداری

مطربا در پیش شاهان چون شدستی پرده دار

شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟

بلا به من که ندارم غم بقا چکند

فداک ابی و امی این تمشی

هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستی

ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

شب مست یار بودم و در های های او

اگر آتش است یارت تو برو در او همی‌سوز

گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم

سرو خرامان من طره پریشان رسید

بنده وار آمدم به زنهارت

بس نظر تیز که تقدیر کرد

رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟

چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک

ز بامداد دلم می‌جهد به سودایی

الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل

دل تو را دوست‌تر ز جان دارد

هنوزت به ما کینه برجاست گوئی

سید عالم بخواست از کردگار

گر کان نمک خواهی لعل نمکینش بین

سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

ای که تو عشاق را همچو شکر می‌کشی

بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل

ای رخ جان فزای تو گشته خجسته فال من

عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید

مپندار از لب شیرین عبارت

شمع رویت را دلم پروانه‌ای است

ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

شوری فتاد در فلک ای مه چه شسته‌ای

مدارم یک زمان از کار فارغ

سر عشقت کس تواند گفت؟ نی

بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت

کرد از دیوانه‌ای مردی سال

برخیز نگارا که ز فرموده‌ی خسرو

هر کسی را می‌نوازد لطف و خاطر جستنت

با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت

ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای

بکش بکش که چه خوش می‌کشی بیار بیار

همی گردم به گرد هر سرایی

هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند

حادثه‌ی چرخ بین فایده‌ی روزگار

در سرم از عشقت این سودا خوش است

بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده

ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی

سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز

بود در کنج خانه صبح دمی

صدامید از تو داشتم در دل

گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی

زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین

باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد

روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا

هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی

دفع مده دفع مده من نروم تا نخورم

حق تعالی میان هر عصری

بس که همیشه در غمت فکر محال می‌کنم

دیر آمدی‌ای نگار سرمست

دلی کز عشق تو جان برفشاند

هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد

بخت چون بر نقد دولت سکه‌ی اقبال زد

تو برو، که من ازینجا بنمی‌روم به جایی

چند از این راه نو روزگار

با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا

حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت

هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی

کاشکی کردمی از عشق حذر

دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

بشری اذ السلامه حلت بذی سلم

هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی

تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم

یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟

بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد

نشاید گفتن آن کس را دلی هست

لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد

موی فشانم دگر عشق به درها ببرد

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

یا ملک‌المحشر، ترحم لا ترتشی

یا ربا این لطف‌ها را از لبش پاینده دار

حرف غمت از دهان ما جست

پند گوی تو چه‌ها تا به تو فهمانیده

ترسا بچه‌ی لولی همچون بت روحانی

گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود

انا الحق کشف اسرار است مطلق

رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست

به جان تو که بگویی وطن کجا داری

درون ظلمتی می‌جو صفاتش

فمالی لم اطا سبع الطباقی

یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز

بوی گل و بانگ مرغ برخاست

هم بلای تو به جان بی قراران می‌رسد

بت خورشید رخ من بگذارست امشب

بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند

اتاک الصوم فی حلل السعود

بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس

ای ملامت کنان بی‌حاصل

صبا تحیت بلبل به بوستان برسان

پادشاهی بود بس عالی گهر

نیلگون پرده برکشید هوا

حلوای نباتست لبت، پسته دهانا

هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

میر شکار من که مرا کرده‌ای شکار

به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران

مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش

دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست

اسرار تو در زبان نمی‌گنجد

عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز

گل سرخ دیدم شدم زعفرانی

در عشق آتشینش آتش نخورده آتش

در جام جهان‌نمای اول

ای گردن بلند قدان در کمند تو

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی

جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

ترش ترش بنشستی بهانه دربستی

گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

آتش سودای تو عالم جان در گرفت

ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا

روزگاریست که ما را نگران می‌داری

پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی

مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار

کی بود کین درد را درمان کنی؟

مهی که شمع رخش نور دیده‌ی من بود

هر دمم در امتحان چندی کشی

گفتم: مرا سه بوسه ده ای شمسه‌ی بتان!

در آلا فکر کردن شرط راه است

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

ای آن که مر مرا تو به از جان و دیده‌ای

سری برآر که تا ما رویم بر سر عیش

ای در میان جانم گنجی نهان نهاده

به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست

دلم در عشق تو جان برنتابد

کدامین نقطه را نطق است «اناالحق»

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

سلطان منی سلطان منی

صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

حسن می‌نازد به رخسارت چه رخسارست این

ای در غرور نفس به سر برده روزگار

ماه غلام رخ زیبای تو

دراز شد سفر یار دور گشته‌ی ما

برادر خواجه عادل طاب مثواه

نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری

ای نهاده بر سر زانو تو سر

چو دل ز دایره‌ی عقل بی تو شد بیرون

صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ی

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

صبح بر شب شتاب می‌آرد

چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی

آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش

نیم بی‌تو دمی بی‌غم، کجایی؟

هرتار که در طره عنبر شکستنش

پس درآمد زود بوتیمار پیش

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

طراوت رخت آب سمن تمام ببرد

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی

هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر

شهبازم و شکار جهان نیست در خورم

گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت

آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست

خطی کان سرو بالا می‌درآرد

ترک من ترک من خسته‌دل زار گرفت

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

زین دودناک خانه گشادند روزنی

کس بی‌کسی نماند می‌دان تو این قدر

بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطره‌ی خون

زخم نگهت نهفته خوردم

هر شبم سرمست در کوی افکنی

گفتم رخ تو بهار خندان منست

چه کردم؟ دلبرا، از من چه دیدی؟

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

جهان اندر گشاده شد جهانی

کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر

کدام عهد نکویان عهد ما بستند

چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند

آن ماه دوهفته در نقابست

حدیث فقر را محرم نباشد

مهر رخسار و مه جبین شده‌ای

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

بتا گر مرا تو ببینی ندانی

بیار ساقی بادت فدا سر و دستار

روز و شب خون جگر می‌خورم از درد جدایی

بیش از دی گرم استغنا زدن گریده‌ی

سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده

نشه‌ای داده به من دست از این مطلع شاه

چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من؟

ساربانا پرشتابان بار ازین منزل مبند

چند اندر میان غوغایی

بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم

ای رخت مجمع جمال شده

چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست

دیدار تو حل مشکلاتست

مفشان سر زلف خویش سرمست

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

بر تو خوانم ز دفتر اخلاق

یا ملک المغرب والمشرق

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر

ای که مشتاق وصل دلبندی

دیشب که بر لبت لب جام شراب بود

ای خرد را زندگی جان ز تو

شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن

چو نی نالدم استخوان از جدایی

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا

بیا بیا که چو آب حیات درخوردی

کل عقل بوصلکم مدهش

لقد فاح الربیع و دار ساقی

ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سازش

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد

گفتم که چاره غم هجران شود نشد

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای

نسیم‌الصبح جد بابتشار

باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش

نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد

ای از می غرور تو لبریز جام ناز

ز عشقت سوختم ای جان کجایی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

ای هر دهن ز یاد لبت پر عسل شده

قیاس خوبی آن مه ازین کن کز جفای او

اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی

هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک

نگویی باز: کای غم خوار چونی؟

ای گل به کس این خوبی بسیار نمی‌ماند

ای سه بوسش به آدمی ناژی

عکس روی تو بر نگین افتاد

بازم از غصه جگر خون کرده‌ای

مجد دین سرور و سلطان قضات اسماعیل

نه ز عاقلانم که ز من بگیری

فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر

آمد به درت امیدواری

صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

جنس گران بهای خود ارزان نمی‌کنی

گواهی دهد چهره‌ی زرد من

این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام

آن به که مرا تمکین نکنی

مست توام نه از می و نه از کوکنار

از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز

ای در درون جان ز دل من کرانه چیست

مجنون عشق را دگر امروز حالتست

از تو کارم همچو زر بایست نیست

در صومعه نگنجد، رند شرابخانه

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

سلب‌العشق فادی، حصل‌الیوم مرادی

به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر

درین ره گر بترک خود بگویی

تا بر سپهر از زر انجم بود نشان

ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در

زندگی بی او ندارد حاصلی

بیا، تا بیدلان را زار بینی

به تیغم گر کشد دستش نگیرم

عجب‌العجایب توی در کیایی

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

فرستاد دریای فضل و هنر

پرده‌ی ما میدری کائین زیبائیست این

اتفاقم به سر کوی کسی افتادست

عشق جز بخشش خدایی نیست

یکی از عاشقان جمالت را

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

بداد پندم استاد عشق از استادی

گر خمار آرد صداعی بر سر سودای عشق

نکند جز که شوق دیدارت

دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی

زلف را تاب داد چندانی

ساقی دل نرگس شهلای تو

ای باده ز خون من به جامت

در ظل همائی که بر او میل جهانی است

آدمیی، آدمیی، آدمی

مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در

دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی

با وجود آن که پیوند آن پری از من برید

این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست

عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد

درین ره گر به ترک خود بگویی

بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل

اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری

سر برآور ای حریف و روی من بین همچو زر

شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آید

از قید عهد بنده‌ی تو خود رسته بوده‌ی

در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی

امروز ما را گر کشی بی‌جرم از ما بگذرد

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

الا یا مالکا رق‌الزمان

بس که می‌انگیخت آن مه شور و شر

ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟

مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی

شب فراق که داند که تا سحر چندست

ذره‌ای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است

با من ار هم آشیان می‌داشت ما را در قفس

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده

در لطف اگر بروی شاه همه چمنی

بده آن باده به ما باده به ما اولیتر

ای دل، بنشین چو سوکواری

دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد

ای ساقی از آن قدح که دانی

شب چارده غلامی ز مه تمام داری

دو چشمم خون فشان از دوری آن دلستانستی

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گر چه تو نیم شب رسیدستی

ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش

بود صاحبدلی به دانش و هوش

به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

تا زلف تو همچو مار می‌پیچد

جانا، ز منت ملال تا کی؟

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

ای از جمال حسن تو عالم نشانه‌ای

ای مونس و غمگسار عاشق

طاب روح النسیم بالاسحار

این است که خوار و زارم از وی

ای دو عالم یک فروغ از روی تو

گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست

چه گویمت که دلم از جدائیت چون است

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

هزار جان مقدس هزار گوهر کانی

دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم

لبم خموش ز آواز مدعا طلبی است

تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدست

ندانم تا چه کارم اوفتادست

چون سکندر ز منزل عادات

خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب

منم که کار ندارم به غیر بی‌کاری

آینه‌ام من آینه‌ام من تا که بدیدم روی چو ماهش

دل من، چون به عشق مایل شد

صبا از کشور آن پاکدامان دیر می‌آید

دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

آمد آن نو بهار توبه شکن

ای حسن تو بی‌پایان، آخر چه جمال است این؟

آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری

شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود

این آینه‌گون سقف که آبیست معلق

عیب یاران و دوستان هنرست

شیر در کار عشق مسکین است

به بزمم دوش یار آمد به همراه رقیب اما

نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما

نیشکر باید که بندد پیش آن لب‌ها کمر

در صومعه نگنجد رند شرابخانه

آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز

ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا

کسی که دامنش آلوده‌ی شرابستی

هر دلی کان به عشق مایل نیست

درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را

یا ساقی الحی اسمع سالی

آمد بهار خرم و آمد رسول یار

خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله

منم از مهر به غم خوردنت ای یار حریص

گر کسی سرو شنیدست که رفتست اینست

بار دگر پیر ما رخت به خمار برد

به قصد کوی تو بی‌رحم عاشقان ز وطن‌ها

گر بهم می‌زدم امشب مژه‌ی پر نم را

اضحکنی بنظرة، قلت له فهکذی

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش

کرده‌است یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل

بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان

برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو

برقع از ماه برانداز امشب

ای ربوده دلم به رعنایی

دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب

یا ویح نفسنا بفوات الفضائل

یا مکثر الدلال علی الخلق بالنشوز

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود

فریاد من از فراق یارست

هر شور وشری که در جهان است

مرحبا! مرحبا! محبت دوست

نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب

عشق تو خواند مرا کز من چه می‌گذری

مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل

طرب، ای دل، که نوبهار آمد

آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت

کبک بس خرم خرامان در رسید

ای سر زلف تو سر رشته‌ی هر سودایی

تا چند عشق بازیم بر روی هر نگاری؟

حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است

یا ساقی الراح خذ و امرلاء به طاسی

اندک اندک راه زد سیم و زرش

گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو

در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم

عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست

مرا سودای تو جان می بسوزد

گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی

ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها

گفت مرا آن طبیب رو ترشی خورده‌ای

گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ

عاشقان ره به عشق می‌پویند

خانه‌ی دوری دل از همه پرداخته‌ام

جانا دهنی چو پسته داری

دل‌ها فتاده در پی آن دل ربا ببین

پیر شیراز، شیخ روزبهان

چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت

به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی

غره وجه سلبت قلب جمیع البشر

که برد از من بی‌دل بر جانان خبری؟

بس که ما از روی رسوائی نقاب افکنده‌ام

ای که از سرو روان قد تو چالاکترست

هر دلی کز عشق تو آگاه نیست

عاشقان چون بر در دل حلقه‌ی سودا زنند

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

صنما خرگه توم که بسازی و برکنی

عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم

چون ننالم؟ چرا نگریم زار؟

بهر دعا از درت چون به درون آمدم

الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری

چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه

نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟

رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب

ز اول بامداد سر مستی

چگونه برنپرد جان چو از جناب جلال

مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست

باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

بت ترسای من مست شبانه است

می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل

نگارا، کی بود کامیدواری

ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز

چون عمر پیش اویس آمد به جوش

گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن

تیری، ای دوست، برکش از ترکش

طفیل هستی عشقند آدمی و پری

رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی

سر فروکن به سحر کز سر بازار نظر

بوده است یار بی من اگر دوش با رقیب

چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفل سازد

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

گر نبودی در جهان امکان گفت

نسیمی به دل می‌خورد روح‌پرور

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

کالی تیشی آینوسای افندی چلبی

توبه سفر گیرد با پای لنگ

زهی مقصود اصلی از وجود آدم و حوا

گر شود از دیده نهان ماه من

مادری را طفل در آب اوفتاد

دوش مستانه چه خوش گفت قدح پیمایی

کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر

من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا

چه آفتاب جمالی که از مجره گشادی

نگاری را که می‌جویم به جانش

رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین

پای سرو بوستانی در گلست

تا گل از ابر آب حیوان یافت

نسیم صبح عنبر بیز شد بر توده‌ی غبرا

خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت

آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی

کوه نیم سنگ نیم چونک گدازان نشوم

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست

به هر کویی مرا تا کی دوانی

گفتم: گلست، یا سمنست آن رخ و ذقن؟

دل زارم بود در صیدگاه عشق نخجیری

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

ببست خواب مرا جاودانه دلداری

مستی امروز من نیست چو مستی دوش

زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی

دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد

دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد

ای فدای تو هم دل و هم جان

الهی تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد

بار منست او بچه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی

رفت عمرم در سر سودای دل

بود معروف زاده‌ای عاقل

ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم

گرد مه خط معنبر می کشی

ای که هم آغوش یار حور سرشتی

رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

هر روز بامداد به آیین دلبری

تو را سعادت بادا در آن جمال و جلال

آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن

ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد

شراب از دست خوبان سلسبیلست

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

ای گمشده دل کجات جویم

در این ظلمت‌سرا تا کی به بوی دوست بنشینم

ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی

در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر

سرو قدی که بود دیده‌ی دلها به رهش

آن منتظر گدازی چشم سیاه او

از غمت روز و شب به تنهایی

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب

کسی که باده خورد بامداد زین ساقی

نرم نرمک سوی رخسارش نگر

غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل

تیر او تا به سرا پرده‌ی دل ماوا داشت

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست

گر جمله تویی همه جهان چیست

طاب روح‌النسیم بالاسحار

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

دلا همای وصالی بپر چرا نپری

آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم

رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس

بهتر است از هرچه دهقان در چمن می‌پرورد

جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده

صورتت یک باره از آدم نمود از قید هستی

گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر

نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب

به حق آنک تو جان و جهان جانداری

یا منیر البدر قد اوضحت بالبلبال بال

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند

نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد

سخن را به خواب اندرون دوش گفتم

اینت گم گشته دهانی که توراست

دل بوی او سحر ز نسیم صبا نشنید

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد

مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص

زو یکی پرسید کای صاحب قبول

این سر که به تن دارم مست می ناب اولی

شود از باد تا شمشاد گاهی راست گاهی کج

بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری

جان خراباتی و عمر بهار

ای دل و جان عاشقان شیفته‌ی جمال تو

از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله

یارا بهشت صحبت یاران همدمست

تا دل لایعقلم دیوانه شد

ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت

ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز

قصر بود روح ما نی تل ویرانه‌ای

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا

کارش یارم از ستم دایم مکدر داشتی

چون کشته شدم هزار باره

گر جلوه‌گر به عرصه‌ی محشر گذرکنی

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها

به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد

باز این دل سرمستم دیوانه‌ی آن بندست

سیدی انی کلیل انت فی زی النهار

نوید آمدن یار دلستان مرا

عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست

بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد

دل چو در دام عشق منظور است

نوش کن جام شراب یک منی

ز اول بامداد سرمستی

شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش

یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست

دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او

به سر زلف دلربای منی

دوش در میکده با آن صنم قافیه‌دان

مرحبا! مرحبا! نسیم صبا

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی

اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر

سهل گفتی به ترک جان گفتن

کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص

طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

آیینه‌ی تو سیاه رویی است

جز حدیث تو من نمی‌دانم

گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست

جان خاک آن مهی که خداش است مشتری

قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور

چون درآمد به شهر دوست فقیر

فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت

می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو

هنگامی گلست ای به دو رخ چون گل خودروی

آشکارا نهان کنم تا چند؟

نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم

اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری

جمع تو دیدم پس از این هیچ پریشان نشوم

دیده‌ای پاک بین همی باید

بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند

امشب به راستی شب ما روز روشنست

مرکب لنگ است و راه دور است

بی جمال تو، ای جهان افروز

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

به من نگر که بجز من به هر کی درنگری

گر عاشقی از جان و دل جور و جفای یار کش

تا غمت با من آشنایی کرد

بس که چشم امشب به چشم عشوه‌سازش داشتم

پروانه شبی ز بی قراری

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را

مطربا، نغمه‌ی حزین بر دار

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

دلا گر مرا تو ببینی ندانی

باز درآمد طبیب از در رنجور خویش

چون بدید این غزل بدین سان خوب

بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من

این باد بهار بوستانست

آن را که ز وصل او خبر بود

ای دل و جان عاشقان شیفته‌ی لقای تو

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

بستگی این سماع هست ز بیگانه‌ای

هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر

تا زخوبی دل ز من بربوده‌ای

من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم

در ده می عشق یک دم ای ساقی

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

نه از تو به من رسید بویی

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

ای خجل از تو شکر و آزادی

قضا آمد شنو طبل نفیرش

بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد

اگر شراب خوری صد جگر کباب شود

این خط شریف از آن بنانست

هر که را عشق تو سرگردان کرد

نقل کن از وبال کفر بدین

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

گر نه شکار غم دلدارمی

تو چشم شیخ را دیدن میاموز

دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی

سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری

جانا بسوخت جان من از آرزوی تو

دوش متواریک به وقت سحر

ای صبا جلوه ده گلستان را

آن مه که صورتش ز مقابل نمی‌رود

بغداد همانست که دیدی و شنیدی

برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز

گر فاش شود عیوب پنهانی ما

آن کوست قبله‌ی همه کس قبله‌ی جود رو

چه رویست آن که پیش کاروانست

چو قفل لعل بر درج گهر زد

به نام آنکه هستی نام ازو یافت

حکمی که همچو آب روان در دیار اوست

تو هر چند صدری شه مجلسی

برفتم دی به پیشش سخت پرجوش

من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان

به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید

از من بی خبر چه می‌طلبی

دل من همی داد گفتی گوایی

سخن گوینده پیر پارسی خوان

ناصحا از سر بالین من این پند ببر

پذیرفت این دل ز عشقت خرابی

هست کسی صافی و زیبانظر

سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم

بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود

مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

قبله‌ی ذرات عالم روی توست

مرا چون هاتف دل دید دمساز

ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم

لاله ستانست از عکس تو هر شوره‌ای

تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم

همیشه من چنین مجنون نبودم

بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز

بس نادره جهانی ای جان و زندگانی

نگار من آن لعبت سیمتن

چو مشگین جعد شب را شانه کردند

ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک می‌بینم

وقتت خوش ای حبیبی، بشنو بحق یاری

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم

آن که اشگم از پیش منزل به منزل می‌رود

با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست

زهی زیبا جمالی این چه روی است

ملک را گرم کرد آن آتش تیز

ای سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری

ساقی روحانیان روح شدم خیز خیز

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

آخر ای سنگ دل از کشتن ما چیست غرض

گر علی بود و اگر صدیق بود

غافل گذشتی از دل امیدوار من

دانی چه گفته‌اند بنی عوف در عرب

چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین

آنچ دیدی تو ز درد دلم افزود بیا

بباید عشق را ای دوست دردک

چند قبا بر قد دل دوختم

لعل تو رد شکست من زمزمه بس نمی‌کند

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

آنکه چندین نقش ازو برخاسته است

مهین بانو دلش دادی شب و روز

فضای کلبه‌ی فقر آن قدر صفا دارد

برست جان و دلم از خودی و از هستی

به سوی ما نگر چشمی برانداز

به خدایی که در ازل بوده‌ست

چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو

مصطفا جایی فرود آمد به راه

روز و شب چون غافلی از روز و شب

خلیلی الهدی انجی و اصلح

ما به عهدت خانه‌ی دل از طرب پرداختیم

ایا ملتقی العیش کم تبعدی

بگردان شراب ای صنم بی‌درنگ

ما قحطیان تشنه و بسیارخواره‌ایم

زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت

سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

عشق تو به سینه تاختن برد

چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد

مدعی در مجلسم جا می‌دهد پهلوی تو

چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری

چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم

در عشق سلیمانی من همدم مرغانم

خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد

دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی

چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری

ز نزدیکان خود با محرمی چند

ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن

ای عشق پرده در که تو در زیر چادری

من از اقلیم بالایم سر عالم نمی‌دارم

گر بی‌دل و بی‌دستم وز عشق تو پابستم

بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت

کس به چشم در نمی‌آید که گویم مثل اوست

تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد

محمد کافرینش هست خاکش

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا

رضیت بما قسم‌الله لی

هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم

آوازه جمالت از جان خود شنیدیم

خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد

نگر تا ای دل بیچاره چونی

باغ دیبا رخ پرند سلب

سفینه‌ی حکمیات و نظم و نثر لطیف

چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد

غدرالعشق فزلت قدمی

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم

خوش می گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن

شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت

خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست

تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است

خداوندیست تدبیر جهان را

روزی که گشت بر همه‌ی عالم نماز فرض

با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی

تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم

به گوشه‌ای بروم گوش آن قدح گیرم

رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی

زهی خاک درت تریاک اعظم

آه‌های آتشینم پرده‌های شب بسوخت

سخن به ذکر تو آراستن مراد آنست

دیده‌ام مست و سرانداز و غزل خوان برهی

خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام

آن عشرت نو که برگرفتیم

کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو

آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست

چون نظر بر روی جانان اوفتاد

چو برزد بامدادان خازن چین

مفتون چشم کم نگه پر فتنه‌ات شوم

جای دگر بوده‌ای زانک تهی روده‌ای

ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم

من با تو حدیث بی‌زبان گویم

گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست

ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده

حلقه‌ی زلف سیاهش بر رخ انور ببین

چو سر بر کرد ماه از برج ماهی

با او شبی از دیر می‌خواهم خراب آیم برون

حکم نو کن که شاه دورانی

اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم

از آن باده ندانم چون فنایم

دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود

ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

آنها که پای در ره تقوی نهاده‌اند

یارب کمال عافیتت بر دوام باد

ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید

یا مالک دمة الزمان

به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم

من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم

دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز

ای گرد قمر خطی کشیده

مسجد مقام عجب است، می‌خانه جای مستی

پیری اندر قبیله‌ی ما بود

ای مرا دلبر و دل آرا تو

پیکان آسمان که به اسرار ما درند

گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم

ای گوش من گرفته تویی چشم روشنم

تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد

هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

سرمست به بوستان برآمد

تو آن نکرده‌ای از فعل خیر با من و غیر

باز سرگشته‌ی مژگان سیهی گردیدم

بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری

ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم

یک دمی خوش چو گلستان کندم

دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف

ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده

تا از مژه‌ی دلکش تیری به کمان داری

ای چشم و چراغ اهل بینش

باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری

شد جادوی حرام و حق از جادوی بری

بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم

ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین

دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

ای زلف تو دام و دانه خالت

در آن مدت که من در بسته بودم

من نه مجنونم که خواهم روی در صحراکنم

خیره چرا گشته‌ای خواجه مگر عاشقی

بازآمدم بازآمدم از پیش آن یار آمدم

گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم

دل در بدن کباب و مرا دیده تر هنوز

چونک آن بدبخت آخر از قضا

گشت فراق و وصل تو مرگ و بقای عاشقان

نخستین بار گفتش کز کجائی

چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست

هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم

باز در اسرار روم جانب آن یار روم

امروز چنانم که خر از بار ندانم

زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو

گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست

شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد

فرنگیس اولین مرکب روان کرد

خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید

پدید گشت یکی آهوی در این وادی

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم

نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم

صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط

نه پای آنکه از کره‌ی خاک بگذرم

ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی

هر که در بند تو شد بسته‌ی جاوید بماند

دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی

دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی

هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم

من اگر مستم اگر هشیارم

مدعی که آتش اعراض فروزنده‌ی توست

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

ای به وصفت گمشده هرجان که هست

فرو زنده شبی روشنتر از روز

روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد

گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی

ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم

زهی حلاوت پنهان در این خلای شکم

یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند

جهان جمله تویی تو در جهان نه

تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال

به فرح فالی و فیروزمندی

گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط

ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی

بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم

روز شادی است بیا تا همگان یار شویم

دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد

صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

هر دل که ز خویشتن فنا گردد

خوشا ملکا که ملک زندگانی است

حسن را گر ناز او کالای دکان می‌شود

ای که تو از عالم ما می‌روی

ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم

ایا یاری که در تو ناپدیدم

رساند جان به لبم روزگار فرقت تو

هم تن مویم از آن میان که نداری

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را

چون سلطان جوان شاه جوانبخت

در پرده‌ی عشق آهنگ زدای فتنه قانون ساز کن

هذا سیدی، هذا سندی

هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم

در عشق قدیم سال خوردیم

کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم

کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

این گره کز تو بر دل افتادست

خدایا چون گل ما را سرشتی

ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم

هر روز بامداد درآید یکی پری

آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم

سفر کردم به هر شهری دویدم

به دست دیده عنان دل فکار مده

ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده

ای ندیمان شهریار جهان

مراکز عشق به ناید شعاری

ز بس کز توست زیر بارجان مبتلای من

اگر ز حلقه این عاشقان کران گیری

دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم

این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم

چو نتوانم به مردم قصه آن بی‌وفا گویم

آفرین خدای بر جانت

تا دل ز کمال تو نشان یافت

زمین بوسید شاپور سخندان

گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست

چو عشقش برآرد سر از بی‌قراری

همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم

به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم

دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد

مرحبا ای هدهد هادی شده

ای خامه‌ی مشک افشان چون نامه نگار آیی

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

آخر ای بی‌رحم حال ناتوان خود بپرس

تماشا مرو نک تماشا تویی

چه کارستان که داری اندر این دل

می گریزد از ما و ما قوامش داریم

من و ملکی و خریداری مژگان سیهی

ای جان خردمندان گوی خم چوگانت

هر آن دردی که دلدارم فرستد

ندیمی خاص بودش نام شاپور

زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت

در غم یار، یار بایستی

الحذر از عشق حذر هر کی نشانی بودش

گر آخر آمد عشق تو گردد ز اول‌ها فزون

گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است

چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی

زهی دارنده اورنگ شاهی

برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم

ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری

امروز خوش است دل که تو دوش

کو خر من کو خر من پار بمرد آن خر من

باز ما را جان به استقبال جانان می‌رود

بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

روی در زیر زلف پنهان کرد

در آمد باربد چون بلبل مست

عقل در میدان عشق آهسته می‌راند فرس

خواجه سلام علیک گنج وفا یافتی

دارد درویش نوش دیگر

نو به نو هر روز باری می کشم

به هجر یار که از غیر آن ندارم حظ

آن کیست بر آن سپهر اعظم

ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی

چون بر شیرین مقرر گشت شاهی

روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن

مستی و عاشقانه می‌گویی

عیسی روح گرسنه‌ست چو زاغ

چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم

گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست

سبک باش ای نسیم صبح گاهی

مراست رشته‌ی جان کاکل معنبر او

نیست عجب صف زده پیش سلیمان پری

معده را پر کرده‌ای دوش از خمیر و از فطیر

بیا کامروز گرد یار گردیم

باز آشفته‌ام از خوی تو چندان که مپرس

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

چندانکه جهانست ملک شاه جهان باد

چو آمد زلف شب در عطر رسائی

صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری

گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر

سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم

رندان که نقد جان به می ناب می‌دهند

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست

یا اسعد الناس جدا ما سعی قدم

نه می‌نهم از دست عشق جام نشاط

ای جان، چندان خوبی، نوباوه‌ی یعقوبی

نبشتست خدا گرد چهره دلدار

خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم

دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد

خاک کوی توام تو می‌دانی

خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی

یکی شب از شب نوروز خوشتر

ای سرو گلندام که داری کمر از مو

چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار

بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم

از باده عیشم بود مستانه به کف جامی

هر که می با تو خورد عربده کرد

چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد

چو خسرو دید کان خواری بر او رفت

شاهانه رخش راندن آن خردسال بین

بیا بیا که تو از نادرات ایامی

پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار

ای خواجه بفرما به کی مانم به کی مانم

طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد

ذره‌ای نادیده گنج روی تو

تابش صبح بناگوشش ببین

نشسته شاه روزی نیم هشیار

من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم

خشم مرو خواجه! پشیمان شوی

تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم

ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم

بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

عزم آن دارم که امشب نیم مست

چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ

به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد

ترکبن طبقا عن طبق مولائی

ای جهان را دلگشا اقبال عشق

گه چرخ زنان همچون فلکم

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم

عشق را گر سری پدیدستی

شبی گذاشته‌ام دوش خوش به روی نگار

لحا الله بعض الناس یأتی جهالة

با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است

اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری

شنو پندی ز من ای یار خوش کیش

سفر کردم به هر شهری دویدم

من بی‌تو ندارم از چمن حظ

هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست

ای دلشده دلربای من کیست

کلید رای فتح آمد پدید است

چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی

آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی

ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر

ساقی ز پی عشق روان است روانم

سروی از یزد گذر کرد به کاشانه‌ی ما

تا در سر زلف تاب بینی

ای زینهارخوار بدین روزگار

چو پیر سبز پوش آسمانی

زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد

قالت الکأس ارفعونی کم تحبسونی

ای شب خوش رو که تویی مهتر و سالار حبش

در فروبند که ما عاشق این میکده‌ایم

سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود

زنده شود هر که پیش دوست بمیرد

بی لعل لبت وصف شکر می‌نتوان کرد

مثل وقوفک عندالله فی ملاء

دادم از دست برون دامن دلبر به عبث

ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری

یا بدیع الحسن قد اوضحت بالبلبال بال

در مجلس آن رستم در عربده بنشستم

با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس

دوش درآمد ز درم صبحگاه

به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن

چهارم روز مجلس تازه کردند

یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود

نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟!

نه آن بی‌بهره دلدارم که از دلدار بگریزم

ما عاشق و بی‌دل و فقیریم

تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان

کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

عشق تو مست جاودانم کرد

چو شیرین را ز قصر آورد شاپور

نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی

ز بامداد درآورد دلبرم جامی

مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش

من اشتر مست شهریارم

هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو

ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده

نرگس بیمار تو گشته پرستار من

قضا را از قضا یک روز شادان

جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود

ای صنم گلزاری چند مرا آزاری

جانا بیار باده که ایام می‌رود

عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من

بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم

شورش بلبلان سحر باشد

دلی کز عشق جانان دردمند است

چو خسرو دور شد زان چشمه آب

زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند

آنکه چون ابر خواند کف ترا

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند

گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم

اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی

سر برهنه کرده‌ام به سودایی

آهی که رخنه کردم از وی به سنگ خاره

چو بر زد بامدادن بور گلرنگ

به من حیفست شمشیر سیاست‌دار عبرت هم

زان باده‌ی صوفی بود از جام، مجرد

بگو به گوش کسانی که نور چشم منند

امروز خوشم با تو جان تو و فردا هم

نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

دل درد تو یادگار دارد

نظر که با همه داری به چشم بخشایش

چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد

کسی کو را بود خلق خدایی

شهر پر شد لولیان عقل دزد

به پیش باد تو ما همچو گردیم

دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

سوختی جانم چه می‌سازی مرا

شباهنگام کاین عنقای فرتوت

گرچه در دیده‌ی‌تر جای تو نتوان کردن

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین

ساقیان سرمست در کار آمدند

این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم

گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست

تا حال منت خبر نباشد

دست در دامن جان خواهم زد

چو طالع موکب دولت روان کرد

سالها از پی وصل تو دویدم به عبث

حرام گشت از این پس فغان و غمخواری

ز رویت دسته گل می‌توان کرد

مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم

اول منزل عشقست بیابان فنا

دوش آمد زلف تاب داده

بشنو ای تازه غزال این غزل تازه‌ی شاه

شفاعت کرد روزی شه به شاپور

زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو

آه که دلم برد غمزه‌های نگاری

چو عشق را هوس بوسه و کنار بود

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری

چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد

چو شد پرداخته فرهاد را چنگ

آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد

گر مه و گز زهره و گر فرقدی

بار دیگر یار ما هنباز کرد

خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم

ساربان بر ناقه می‌بندد به سرعت محملی

دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

چو شد معلوم کز حکم الهی

ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس

یا ساقیةالمدام هاتی

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار

نی سیم و نه زر نه مال خواهیم

داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت

آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد

خبر داری که سیاحان افلاک

مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم

روی من از روی تو دارد صد روشنی

یکی لحظه از او دوری نباید

اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم

بس که چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر

به وادییی که درو گوی راه سر بینی

با رقیب آمدی به محفل من

چو بدر از جیب گردون سر برآورد

عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند

نشانت کی جوید که تو بی‌نشانی

ساقی برخیز کان مه آمد

نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم

افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد

دوشم آن سنگ دل پریشان داشت

جهان از باد نوروزی جوان شد

چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج

سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید

من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی

هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد

از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم

کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم

مکن مدار برای من ای پسر روز

زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه

ملک عزم تماشا کرد روزی

در شکار امروز صید آهوان او که بود

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری

آه که بار دگر آتش در من فتاد

گر از غم عشق عار داریم

دارم از طبع ستم خیز تو حظی و چه حظ

اول دفتر به نام ایزد دانا

جان در مقام عشق به جانان نمی‌رسد

می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست

مرا حرص نگه هردم به رغبت می‌برد جائی

ای بانگ و صلای آن جهانی

آن خواجه خوش لقا چه دارد

می شناسد پرده جان آن صنم

زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد

ای شکر با لب تو شیرین نه

وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی

به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود

حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او

طیب‌الله عیشکم، لا اوحش‌الله من ابی

شب شد و هنگام خلوتگاه شد

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس

این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست

اگر تو عاشقی معشوق دور است

چو شیرین در مداین مهد بگشاد

چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد

هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم

شرح دهم من که شب از چه سیه دل بود

من اگر پرغم اگر شادانم

زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث

کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی

دانی که چیست رشته‌ی عمر دراز من

شبی از جمله شبهای بهاری

به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم

ای قد و بالای تو حسرت سرو بلند

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد

هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم

گنج وصل او به چون من بی‌وفائی حیف بود

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

حسن تو رونق جهان بشکست

چو دهقان دانه در گل پاک ریزد

مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن

مسلم آمد یار مرا دل افروزی

همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد

بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم

پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر

یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده

شبی کان سرو سیم اندام را درخواب می‌دیدم

هر روز بامداد طلبکار ما تویی

دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد

بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم

زهی ز سلطنتت روزگار منت دار

ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید

ای آفتاب طفلی در سایه‌ی جمالت

گویند سعدیا به چه بطال مانده‌ای

آن که بود از تو به یک حرف زبانی قانع

شاها بکش قطار که شهوار می‌کشی

بیا ای زیرک و بر گول می‌خند

زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم

دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود

ای جلوه‌گر عالم، طاوس جمال تو

گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنی

برآمد ناگه مرغ فسون ساز

دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم

درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی

بانگ زدم من که دل مست کجا می‌رود

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم

رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم

گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود

لعلت از شهد و شکر نیکوتر است

الا گر بختمند و هوشیاری

ز اشک سرخ برای نزول جانانی

چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی

ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند

از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم

اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد

تورا گر نیست با من هیچ کاری

از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه

خداوند در توفیق بگشای

خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم

تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی

جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم

چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

چنین گوید جهان دیده سخنگوی

ای جمالت قبله‌ی جان ابرویت محراب دل

سلمک الله نیست مثل تو یاری

وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد

ترسا بچه‌ایم افکند از زهد به ترسایی

غم نادیدن آن ماه دیدار

فلک چون کار سازیها نماید

خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم

رو، مسلم تراست بی‌کاری

ز خاک من اگر گندم برآید

تو خود دانی که من بی‌تو عدم باشم عدم باشم

یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او

ده برادر قحطشان کرده نفور

دل دست به کافری بر آورد

پری پیکر نگار پرنیان پوش

درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج

هر نفسی از درون دلبر روحانیی

بر آستانه اسرار آسمان نرسد

من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان

دی به شیرین عشوه هر دم سوی من دیدن چه بود

کرد شاگردی سال از اوستاد

به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد

چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند

رها کن ناز، تا تنها نمانی

مرگ ما هست عروسی ابد

شب دوشینه ما بیدار بودیم

ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان

بیا که قبله‌ی ما گوشه‌ی خرابات است

یکی محرم ز نزدیکان درگاه

خموشیت گره افکند در دل همه کس

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی

آن کس که ز جان خود نترسد

پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم

گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع

ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من

یکی گوهری چون گل بوستانی

چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد

از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم

یا ساقی اسقنی براح

مطربم سرمست شد انگشت بر رق می‌زند

صبح است و صبوح است بر این بام برآییم

خط ز رخت سر کشید سرکشی ای گل بس است

خواجه‌ای می‌گفت در وقت نماز

در عشق قرار بی‌قراری است

دوم موبد به قصری کرد مانند

چون برفروزد آینه زان آفتاب رو

چند دویدم سوی افندی

جهان را بدیدم وفایی ندارد

از اصل چو حورزاد باشیم

مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد

گاهیم به لطف می نوازی

گل بخندید و باغ شد پدرام

سخن چون شد به معصومان حوالت

چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن

زندگانی مجلس سامی

اگر عالم همه پرخار باشد

این کیست این این کیست این هذا جنون العاشقین

من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم

در بر شیخی سگی می‌شد پلید

دست با تو در کمر خواهیم کرد

خداوندی که خلاق‌الوجود است

حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند

آن لحظه کفتاب و چراغ جهان شوی

سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند

منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم

زد به درونم آتش تنگ قبا سواری

ای یک کرشمه‌ی تو صد خون حلال کرده

به من بازگرد ای چو جان و جوانی

سعادت چون گلی پرورد خواهد

ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ

به جان تو ای طایی که سوی ما بازآیی

یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند

اگر عشقت به جای جان ندارم

اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج

خونیی را کشت شاهی در عقاب

هر که درین دیرخانه مرد یگانه است

دلا از روشنی شمعی برافروز

عجب که دولت من بی‌بقائی نکند

حد و اندازه ندارد نالها و آه را

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد

در فروبند که ما عاشق این انجمنیم

تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ

ای مرقع پوش در خمار شو

خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی

چهارم مرد موبد گفت کاین راز

ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب

نهان شدند معانی ز یار بی‌معنی

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

عاشقی بر من پریشانت کنم

ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم

صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی

دل کمال از لعل میگون تو یافت

ملک بار دگر گفت از دل افروز

ز مهیست داغ بر دل که ندیده‌ام هنوزش

ای که ازین تنگ قفص می‌پری

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من

گل چهره‌ای که مرغ دلم صید دام اوست

ای راه تو بحر بی کرانه

بوسه‌ای از دوست ببردم به نرد

ای شاه سوار ملک هستی

گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم

مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد

من و تو دوش شب بیدار بودیم

رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی

دیده‌ی آن عنکبوت بی‌قرار

در دلم تا برق عشق او بجست

دگر ره گفت اگر جان هست حاصل

دل خود رای مرا برده گل خودروئی

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی

نماز شام چو خورشید در غروب آید

بستان قدح از دستم ای مست که من مستم

لب پر سوال بر سر راهی نشسته‌ام

در کنج اعتکاف دلی بردبار کو

ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی

در اندیش ای حکیم از کار ایام

کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ

ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی

قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند

من از این خانه به در می نروم

یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند

بود آن دیوانه دل برخاسته

عاشقی و بی نوایی کار ماست

نکیسا چون زد این افسانه بر ساز

یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند

اگر چه لطیفی و زیبالقایی

میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم

محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش

زهی از عرش اعلی بر گذشته

ای جهانی ز تو به آزادی

چو خسرو دید کان معشوق طناز

ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن

به اهل پرده اسرارها ببر خبری

تویی نقشی که جان‌ها برنتابد

ما شاخ گلیم نی گیاهیم

زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار

آن یکی دانم ز بی‌خویشی خویش

چه رخساره که از بدر منیر است

به خدمت شمسه خوبان خلخ

تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم

اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری

مادر عشق طفل عاشق را

جانم به فدا بادا آن را که نمی‌گویم

رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش

ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو

ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید

جهان خسرو که تا گردون کمر بست

آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ

هر روز بگه ز در درآیی

گر نخسپی شبکی جان چه شود

بیا ای آنک بردی تو قرارم

آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است

پاسبانی بود عاشق گشت زار

دل خون شد از توام خبر نیست

شباهنگام کاهوی ختن گرد

باز بر من نظر افکنده شکار اندازی

فرست باده‌ی جان را به رسم دلداری

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد

ای جان لطیف و ای جهانم

دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد

ماییم ز عالم معالی

گر سیر نشد تو را دل از ما

شبی رخ تافته زین دیر فانی

چون من به در هجر ز بیداد تو رفتم

رسید ترکم با چهره‌های گل وردی

چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد

ما آفت جان عاشقانیم

گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج

گفت مردی مرد را از اهل راز

این چه سوداست کز تو در سر ماست

خبر ده کاولین جنبش چه چیز است

شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد

ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌ای

ز اول روز که مخموری مستان باشد

گهی در گیرم و گه بام گیرم

بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش ازین

ترسا بچه‌ای دیشب در غایت ترسایی

گفتم اندر محنت و خواری مرا

سراینده چنین افکند بنیاد

ای به من صدق و صفای تو دروغ

یا ملک المبعث والمحشر

خلق می‌جنبند مانا روز شد

بار دگر جانب یار آمدیم

افکنده ره به کلبه‌ی درویش خاکسار

مادری بر خاک دختر می‌گریست

چون لعل توام هزار جان داد

ای نام تو بهترین سرآغاز

تائبم از می به دور نرگس غماز او

باده ده، ای ساقی هر متقی

ای اهل صبوح در چه کارید

ما زنده به نور کبریاییم

توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی

صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار

بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را

چو خسرو نامه شیرین فرو خواند

ای زهر خنده‌ی تو چو شهد و شکر لذیذ

کدیه‌ی می‌کنم سبک بشنو

از دل رفته نشان می‌آید

من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم

آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش

غافلی شد پیش آن صاحب چله

طریق عشق جانا بی بلا نیست

دگر باره جهاندار از سر مهر

تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است

اندر میان جمع چه جان است آن یکی

به حرم به خود کشید و مرا آشنا ببرد

ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم

ز آب دو دیده گل کنم خاک در سرای او

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

چون شدستی ز من جدا صنما

مبارک روزی از خوش روزگاران

وصل کو تا بی‌نیاز از وصل آن دلبر شوم

ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی

مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند

به حق آنک بخواندی مرا ز گوشه بام

آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین

بود اندر مصر شاهی نامدار

چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد

شبی تاریک نور از ماه برده

به گوشم مژده‌ی وصل از در و دیوار می‌آید

بلندتر شده‌ست آفتاب انسانی

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد

با روی تو ز سبزه و گلزار فارغیم

ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند

ای دل به میان جان فرو شو

در دلم افتاد آتش ساقیا

چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز

چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم

میان تیرگی خواب و نور بیداری

نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند

گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم

ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید

دیده باشی کان حکیم بی خرد

تا عشق تودر میان جان است

دگر ره گفت کز دور فلک خیز

گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج

خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی

ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید

خلقان همه نیکند جز این تن که گزیدیم

بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی

ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی

چه شاهدی است که با ماست در میان امشب

دگر ره لعبت طاوس پیکر

ای ابرویت به وقت اشارت زبان حسن

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی

از سوی دل لشکر جان آمدند

بیا کامروز شه را ما شکاریم

نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی

خسروی کافاق در فرمانش بود

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد

چو خسرو دید کان یار گرامی

از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است

خواهیم یارا کامشب نخسپی

دلی دارم که گرد غم نگردد

چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم

نمی‌دانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه

اگر به مدت جاوید ذره‌های جهان

اندر آمد به باغ باد خزان

دگر ره گفت کای دریای دربار

گر بر من آرمیده سمندش گذر کند

هله درده می بگزیده که مهمان توم

آن جا که چو تو نگار باشد

عقل گوید که من او را به زبان بفریبم

به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم

بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای

گر نکوییت بیشتر گردد

تو کز عبرت بدین افسانه مانی

زان آستان که قبله‌ی ارباب دولت است

بلبل سرمست برای خدا

از بهر چه در غم و زحیرید

بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم

از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون

دلا در راه حق گیر آشنایی

زهی ماه در مهر سرو بلندت

چو عالم بر زد آن زرین علم را

ای همچو آهوان دلم دم شکار تو

جان جانی و جان صد جانی

ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود

مخمورم پرخواره اندازه نمی‌دانم

ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید

چون زلیخا حشمت واعزاز داشت

گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد

نکیسا چون زد این طیاره بر چنگ

ز بس که نور ز حسن تو در جهان بدود

هم روت خوش هم خوت خوش هم پیچ زلف و هم قفا

دل با دل دوست در حنین باشد

ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم

تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد

جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد

دم مزن گر همدمی می‌بایدت

جهان سالار خسرو هر زمانی

سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد

به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی

چون مرا جمعی خریدار آمدند

دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم

ز لاله‌زار مرا بی‌جمال دل نواز چه فیض

کرده بود آن مرد بسیاری گناه

ای بی نشان محض نشان از که جویمت

چو داد اندیشه جادو دماغم

باز علم زد ز بیابان عشق

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار

کی باشد کاین قفص چمن گردد

گفته‌ای من یار دیگر می کنم

رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد

اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی

بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان می‌بایدت

چو خسرو تخته حکمت در آموخت

زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح

ایا مربی جان از صداع جان چونی

گر تو را بخت یار خواهد بود

ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم

بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم

زین سخن مرغان وادی سر به سر

از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند

چو بر زد باربد زین سان نوائی

بعد مرگ من نکرد آن مه تاسف برطرف

عزیزی و کریم و لطف داری

سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد

آمدستیم تا چنان گردیم

باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه

کی باشد ازین نشیب نمناک

تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت

نکیسا بر طریقی کان صنم خواست

سرگرمی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی

پنج در چه فایده چون هجر را شش تو کند

ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم

به مرگ کوه کن کزوی المها یاد می‌آید

راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ

پیشگاه عشق را پیشان که یافت

به آیین جهانداران یکی روز

امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه

بجه بجه ز جهان تا شه جهان باشی

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید

آری ستیزه می کن تا من همی‌ستیزم

قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید

هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی

دولت عاشقان هوای تو است

بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت

از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است

ای ساقیان مشفق سودا فزود سودا

خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد

امروز نیم ملول شادم

مهی که زینت حسنست گرمی خویش

بعد ازین وادی عشق آید پدید

هر دیده که بر تو یک نظر داشت

دگر ره باز پرسیدش که جانها

در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی

تو آسمان منی من زمین به حیرانی

سفره کهنه کجا درخور نان تو بود

من اگر پرغم اگر خندانم

ساز خروش کرده دل ناز پرورم

من کیم اندر جهان سرگشته‌ای

دلبرم در حسن طاق افتاده است

ملک چون دید ناز آن نیازی

ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی

اگر تو مست شرابی چرا حشر نکنی

آن شعله نور می‌خرامد

ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم

بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن

وقت مردن بوعلی رودبار

پی آن گیر کاین ره پیش بردست

به نزهت بود روزی با دل‌افروز

آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف

ای درد دهنده‌ام دوا ده

جان من و جان تو بود یکی ز اتحاد

بت بی‌نقش و نگارم جز تو یار ندارم

چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد

حقه‌ی زر داشت مردی بی‌خبر

پیچان درختی نام او نارون

ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش

به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی

حدی نداری در خوش لقایی

هر سینه که سیمبر ندارد

دگربار دگربار ز زنجیر بجستم

پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکار

داد از خود پیرتر کستان خبر

درد من از عشق تو درمان نبرد

دگر باره بگفتش کای خردمند

دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر

یار در آخرزمان کرد طرب سازیی

خنک جانی که او یاری پسندد

بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من

به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم

ای ز سودای تو دل شیدا شده

با کاروان حله برفتم ز سیستان

سوم موبد چنان زد داستانی

زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم

گر من ز دست بازی هر غم پژولمی

یار مرا عارض و عذار نه این بود

من جز احد صمد نخواهم

دور از تو خاک ره ز جنون می‌کنم به سر

عاشقی روزی مگر خون می‌گریست

پیر ما وقت سحر بیدار شد

یکی گفتا بدان ماند که در خواب

دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح

از پگه ای یار زان عقار سمایی

شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد

ما صحبت همدگر گزینیم

هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد

دوش سرمست به وقت سحری

چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان

دگرباره به پرسیدش جهاندار

صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای

دوست همان به که بلاکش بود

بیا تا عاشقی از سر بگیریم

زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ

یک شبی محمود دل پر تاب شد

در ره عشاق نام و ننگ نیست

دگر ره گفت کاجرام کواکب

همنشین امشب اگر آن بت چنین خواهد بود

نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم

ای مطرب جان چو دف به دست آمد

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد

ای غذای جان مستم نام تو

مجلس بساز ای بهار پدرام

چو صبح از خواب نوشین سر برآورد

چنین که من ز تو خود را نموده‌ام بیزار

لا قی‌الفراش نارا کن هکذا حبیبی

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر

فان وفق الله الکریم وصالکم

آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان

پاک دینی گفت مشتی حیله‌جوی

راه عشق او که اکسیر بلاست

در نوبت بار عام دادن

رویت که هست صورت چین شرمسار از آن

هست کسی کو چو من اشکار نیست

به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید

علم عشق برآمد برهانم ز زحیرم

تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار

هرگز بود ای رفیق والا

تا به چشمان سیه سرمه درانداخته‌ای

حکایت بر گرفته شاه و شاپور

به زبان خرد این نکته صریح است صریح

سیدی ایم هو کی، خذیدی ایم هو کی

خیاط روزگار به بالای هیچ مرد

به کوی عشق تو من نامدم که بازروم

بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق

بود آن دیوانه خون از دل چکان

سر عشقت مشکلی بس مشکل است

ملک دانسته بود از رای پر نور

از باده‌ی لاله تو چو در ژاله میرود

ای که مستک شدی و می‌گویی

گل خندان که نخندد چه کند

اگر سرمست اگر مخمور باشم

دست به دست همچو گل آن بت مست می‌رود

کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای

به خون تپیده ز بازوی قاتلی تن من

به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت

بر در درج قفل زدم یک چندی

به دست هجر تو زارم تو نیز می‌دانی

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد

کون خر را نظام دین گفتم

ای رشگ بتان به کج کلاهی

ناگهی محمود شد سوی شکار

کسی کز حقیقت خبردار باشد

چو رود باربد این پرده پرداخت

چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد می‌آید

ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی

سپیده دم بدمید و سپیده می‌ساید

رفتم تصدیع از جهان بردم

ای طور تو را جهان خریدار

دوش وقت صبح چون دل داده‌ای

ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا

نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت

یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت

اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی

مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد

تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون

همچو شمع از مجلست گریان و سوزان می‌رویم

راه بینی بود بس عالی نفس

ندای غیب به جان تو می‌رسد پیوست

جوابش داد سرو لاله رخسار

شطرنج صحبت من و آن مایه‌ی سرور

روزن دل! آه چه خوش روزنی

پرده دل می‌زند زهره هم از بامداد

من که حیران ز ملاقات توام

به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید

ساقی سخن از می مغان گفت

آن نه روی است ماه دو هفته است

ببین ای هفت ساله قره‌العین

پری وشی دل دیوانه می‌کشد سویش

گهی پرده‌سوزی، گهی پرده‌داری

چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد

چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم

دل خود را هنوز اندر تمنای تو می‌بینم

گفت لقمان سرخسی کای اله

ای به خود زنده مرده باید شد

نظامی هان و هان تا زنده باشی

زهی کرشمه‌ی تو را سرمه‌سای چشم سیاه

آن دل که شد او قابل انوار خدا

شعر من نان مصر را ماند

ببسته است پری نهانیی پایم

آن شاه حسن بین و به تمکین نشستنش

ای دلبر ماهروی طناز

بگشای گوش هوش و بیا در سرای ما

اجازت داد شیرین باز لب را

زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق

ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

ما مست شدیم و دل جدا شد

چون ذره به رقص اندرآییم

غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ

بود شیخی خرقه پوش و نامدار

گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد

چه می‌گفتم سخن محمل کجا راند

اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی

ربود عقل و دلم را جمال آن عربی

ای کز تو همه جفا وفا شد

در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم

این صید هنوز نیم رام است

گفت روزی شاه مسعود از قضا

گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی

نکیسا چون زد این افسانه بر چنگ

خلل به دولت خان جهانستان مرساد

هزار جان مقدس فدای سلطانی

دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد

بیا امروز ما مهمان میریم

در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من

یک شبی روح الامین در سد ره بود

چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است

دگر ره گفت بعد از زندگانی

دوش گر بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز

کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی

هر که را ذوق دین پدید آید

کافرم ار در دو جهان عشق بود خوشتر از این

ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی

شیخ سمعان پیرعهد خویش بود

مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار

دگر ره گفت ما اینجا چرائیم

بی‌وفا یارا وفا و یاریت معلوم شد

رو که به مهمان تو می‌نروم ای اخی

رسید ساقی جان ما خمار خواب آلود

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم

تا شده ای گل به تو اغیار یار

مقتدای دین، جنید، آن بحر ژرف

در صفت عشق تو شرح و بیان نمی‌رسد

نکیسا در ترنم جادوی ساخت

به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز

الا حریم لیلی، علیکم سلامی

سحر این دل من ز سودا چه می‌شد

بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم

هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست

چون شنودند این سخن مرغان همه

هر روز مرا عشق نگاری به سر آید

همان صاحب سخن پیر کهن سال

ز تب نالان شدی جانان عاشق

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند

صنما گر ز خط و خال تو فرمان آرند

تو گواه باش خواجه که ز توبه توبه کردم

ای تو مجموعه‌ی شوخی و سراپای تو شوخ

یافتند آن بت که نامش بود لات

زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد

روزی به مبارکی و شادی

کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد

صد دل و صد جان بدمی دادمی

افزود آتش من آب را خبر ببرید

به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام

دی باز جرعه نوش ز جام که بوده

بایزید آمد شبی بیرون ز شهر

بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان

سر خیل سپاه تاجداران

ای صبا درد من خسته به درمان برسان

بگو ای تازه رو، کم کن ملولی

خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود

ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم

نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی

مالک دینار را گفت آن عزیز

تو را در ره خراباتی خراب است

ای عالم جان و جان عالم

اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی

تو چنین نبودی تو چنین چرایی

چمن جز عشق تو کاری ندارد

از بت باخبر من خبری می رسدم

نفیر مرغ سحر خوان چو شد بلندنوا

شهری است وجود آدمی زاد

دی به سلام آمد نزدیک من

چون گوهر سرخ صبحگاهی

عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند

ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری

گیرم که بود میر تو را زر به خروار

ما آب دریم ما چه دانیم

روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد

یک شبی خفاش گفت از هیچ باب

ره میخانه و مسجد کدام است

بر جوش دلا که وقت جوش است

من آنم که جز عشق کاری ندارم

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای

آتش افکند در جهان جمشید

هی چه گریزی چندین یک نفس این جا بنشین

به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی

این خاک ز لطف نور برخاست

ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست

چو خسرو دید ماه خرگهی را

از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من

این طریق دارهم یا سندی و سیدی

چشمم همی‌پرد مگر آن یار می‌رسد

بیایید بیایید به گلزار بگردیم

او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک

شیخ غوری، آن به کلی گشته کل

عشق را پیر و جوان یکسان بود

دگر باره شه بیدار بختش

آهوی او که بود بیشه دل صید گهش

جان و جهان می‌روی جان و جهان می‌بری

بدرد مرده کفن را به سر گور برآید

ای دل صافی دم ثابت قدم

دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست

پیش جمع آمد همای سایه بخش

گرد مه خط سیهکار نداری، داری

در میان شاه و او پیغامها

ای لبت زنده کرده نام مسیح

ای دلزار محنت و بلا داری

ندا رسید به جان‌ها که چند می‌پایید

من دلق گرو کردم عریان خراباتم

عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث

وقت مردن بود شبلی بی‌قرار

نه به کویم گذرت می‌افتد

ای بنسیمی علم افراخته

دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی

یا من یزید حسنک حقا تحیری

گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم

دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند

ای هجر تو وصل جاودانی

ای آنکه همی قصه‌ی من پرسی هموار

دل بدو دادند ترسایان تمام

محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی

عشق در کفر کرد اظهاری

عشق عاشق را ز غیرت نیک دشمن رو کند

می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام

قلم نسخ بران بر ورق حسن همه

بعد از آن بنمایدت پیش نظر

جهانی جان چو پروانه از آن است

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

فتنه می‌خیزد از آن ترکانه دامن برزدن

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم

غمزه‌اش دست چو بر غارت جان بگشاید

ساقی بشکن خمار جان را

لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی

رهروی از جمله پیران کار

مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک

جان جان مایی، خوشتر از حلوایی

بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد

افتادم افتادم در آبی افتادم

آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند

چون فرو آیی به وادی طلب

ای چو چشم سوزن عیسی دهانت

هر نفس این پرده چابک رقیب

به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش

هم ایثار کردی هم ایثار گفتی

گرمابه دهر جان فزا بود

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می دانم

دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری

مورچه‌ی خط تو، کرد چو موری مرا

این چار رباعی از شه تاجور است

در چمن باغ چو گلبن شکفت

به دوستی خودم میکشی که رای منست این

اخرج عن‌المکان، یا صارم‌الزمان

روزم به عیادت شب آمد

حکیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم

به دشمن یارئی در قتل خود از یار می‌فهمم

آن مگس می‌شد ز بهر توشه‌ای

آن دهان نیست که تنگ شکر است

در طرف شام یکی پیر بود

قاصد رساند مژده که جانان ما رسید

نگفتمت که تو سلطان خوبرویانی

اندک اندک جمع مستان می‌رسند

من ز وصلت چون به هجران می روم

آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است

زهی مه را رخت تنویر داده

سنبل گل پوش را بر سمن آورده‌ای

ما که به خود دست برافشانده‌ایم

ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز

دوش همه شب دوش همه شب

رو چشم جان را برگشا در بی‌دلان اندرنگر

دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم

ای روی تو از می ارغوان رنگ

پاک دینی گفت سی سال تمام

ای دلم مست چشمه‌ی نوشت

چون سپر انداختن آفتاب

ای خدنگ مژه‌ات عقده گشای دل من

کار به پیری و جوانیستی

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد

بیا ما چند کس با هم بسازیم

به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من

ای آفتاب از ورق رویت آیتی

ای برگذشته از ملکان پایگاه تو

هر که صاحب ذوق بود از گفت او

شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی

می‌رسد ای جان باد بهاری

ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم

چشمم چو روز واقعه در خواب می‌شود

نایبی را چون اجل آمد فراز

زان پیش که بودها نبودست

ای شده خشنود به یکبارگی

از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد

بیامدیم دگربار سوی مولایی

بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد

خداوندا مده آن یار را غم

بزم برهم زده‌ای ای دل بر خشم به جوش

اهل دل را خبر از عالم جان آوردیم

این غزل فرموده‌ی شاه است بشنو

ای ملک جانوران رای تو

گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم

تو جان مایی، ماه سمایی

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد

ای خواجه سلام علیک من عزم سفر دارم

گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد

دید مجنون را عزیزی دردناک

دلی کز عشق او دیوانه گردد

یک نفس ای خواجه دامن کشان

من کیستم به دوزخ هجران فتاده

ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی

سماع صوفیان می درنگیرد

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

ز دور یاسمنت سبزه سر نکرده هنوز

این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم

گر خون من ز شیشه بریزد به جام او

صبحدمی با دو سه اهل درون

تا میان من و آن مه شده کلفت واقع

ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند

علی اهل نجد الثنا و سلام

بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت

حق تعالی گفت با موسی به راز

پشت بر روی جهان خواهیم کرد

او وزیری داشت گبر و عشوه ده

چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد

الا میر خوبان هلا تا نرنجی

به حسن تو نباشد یار دیگر

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

ز آفتاب جدا بود ماه چندین شب

ای مدنی برقع و مکی نقاب

درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست

اتی‌النیروز مسرورالجنان

آن زمانی را که چشم از چشم او مخمور بود

چونک در باغت به زیر سایه طوبیستم

گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن

رفت شیخ بصره پیش رابعه

زنده‌ی عشق تو آب زندگانی کی خورد

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی

خدایگان جمال و خلاصه خوبی

خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد

منم آن دزد که شب نقب زدم ببریدم

به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد

برو ای خواجه و شه را بگدا باز گذار

تا کی از صومعه خمار کجاست

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من

بازرهان خلق را از سر و از سرکشی

هر کجا بوی خدا می‌آید

آمد سرمست سحر دلبرم

ما که می‌سازیم خود را در فراق او هلاک

بس سبک مردی گران جان می‌دوید

لعل گلرنگت شکربار آمدست

ای سپهر افکنده ز مردانگی

یار از جعد سمن‌سا مشک بر گل ریخته

تا چند از فراق مرا کار بشکنی

هر چه آن خسرو کند شیرین کند

بیار باده که دیر است در خمار توام

ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش

چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال

یاد باد آن شب کان شمسه‌ی خوبان طراز

چونکه نسخته سخن سرسری

این طلعت و رخسار که دارد که تو داری

ای جان مرا از غم و اندیشه خریده

عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید

جز جانب دل به دل نیاییم

اگر می‌بینمت با غیر غیرت می‌کشد زارم

بعد ازین وادی فقرست و فنا

هر که بر روی او نظر دارد

کشتن آن مرد بر دست حکیم

کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد

قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری

ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود

عاشق روی جان فزای توییم

جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش ازین

ای زلف تو زنجیر دل حلقه ربایان

نقد غمت خریدم با صد هزار شادی

شمسه نه مسند هفت اختران

نهال گلشن دل نخل نو رسیده‌ی اوست

ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای

به روح‌های مقدس ز من سلام برید

هوسی است در سر من که سر بشر ندارم

دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود

شیخ مهنه بود در قبضی عظیم

در عشق به سر نخواهم آمد

ای فلک آهسته‌تر این دور چند

بر مه روی تو خط مشگ بار

ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر می‌کشی

عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد

تا دلبر خویش را نبینیم

هزارگونه متاع است ناز را به دکانش

ای تتق بسته از تیره شب برقمر

سحرگاهی شدم سوی خرابات

لعبت بازی پس این پرده هست

ای طاعت تو بر همه‌ی کائنات فرض

ساقی بیار باده سغراق ده منی

مشو ای دل تو دگرگون که دل یار بداند

روی نیکت بد کند من نیک را بر بد نهم

چو بر من زد آن ترک خون خوار تیغ

گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی

عشق آمد و آتشی به دل در زد

صیدکنان مرکب نوشیروان

اگر دوری ز من در آرزویت زار می‌میرم

طارت حیلی و زال حیلی

دل من که باشد که تو را نباشد

من از این خانه به در می نروم

گر پرده‌ی گردون ز سرشگم نکشدنم

خادمه‌ی عود سوز مطربه‌ی عود ساز

عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن

ساخت طوماری به نام هر یکی

ز خاک کوی تو گریان سفر گزیدم و رفتم

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول

روی تو به رنگریز کان ماند

اگر تو نیستی در عاشقی خام

زدی به دست ارادت چو حلقه بر در دل

واسطی می‌رفت سرگردان شده

چو خورشید جمالت جلوه‌گر شد

پیشتر از پیشتران وجود

یارب که خواند آیت عجر و نیاز من

بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی

آنچ گل سرخ قبا می‌کند

اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم

گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم

ای شام زلفت بتخانه‌ی چین

سروی شنیده‌ای که بود ماه بار او؟

صید گری بود عجب تیز بین

چو کار به رغم از امید وصل تنگ شود

فتاد این دل به عشق پادشاهی

هله نومید نباشی که تو را یار براند

میان ما درآ ما عاشقانیم

گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند

از پس تابوت می‌شد سوگوار

در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد

دور خلافت چو به هارون رسید

مردم و بر دل من باز غم یار هنوز

با چرخ گردان تیره هوایی

مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد

ما در جهان موافقت کس نمی‌کنیم

بیچاره باشد همواره عاشق

آن زمان کز من دلسوخته آثار نبود

پنج بیت از شه والاست در این تازه غزل

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر

دیگر که هوای گل خود روی تو دارد

گر دلت گیرد و گر گردی مول

کس با چو تو یار راز گوید

چه نزدیک است جان تو به جانم

تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته

شد مگر محمود در ویرانه‌ای

آنرا که ز وصل او نشان بود

صبحک الله صباح ای دبیر

اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد

ای خواب به روز همدمانم

اگر دمی بنوازد مرا نگار چه باشد

ای برده نماز من ز هنگام

چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد

ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم

به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی

روز خوش عمر به شبخوش رسید

چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن

ادر کاسی و دعنی عن فنونی

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

ما همه از الست همدستیم

به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار می‌کردم

گم شد از بغداد شبلی چندگاه

پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد

ای به زمین بر چو فلک نازنین

حسن را تکیه‌گه آن طرف کلاهست امروز

به حیلت تو خواهی که در را ببندی

ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم

گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی

عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند

زان فشانم اشک در هر رهگذاری

کودکی از جمله آزادگان

به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید

الام طماعیة العاذل

بگرد فتنه می‌گردی دگربار

من به سوی باغ و گلشن می روم

سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش

صوفیی می‌رفت در بغداد زود

از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد

ای ز خدا غافل و از خویشتن

آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده

چه باده بود که در دور از بگه دادی

دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

چو می‌خواهد که نامم نشنود بیگانه رای من

شمسه‌ی چین را طلوع ازطرف بغتاقش نگر

اولین گام ار سمند عقل را پی می‌کنی

قوم عیسی را بد اندر دار و گیر

در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک

امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو

روبهکی دنبه برد شیر مگر خفته بود

بجوشید بجوشید که ما اهل شعاریم

آن که آیینه‌ی صنع از روی نیکوی تو ساخت

با کسی عباسه گفت ای مرد عشق

هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد

با دو حکیم از سر همخانگی

به جائی دلت گرم سوداست گوئی

شدم به سوی چه آب همچو سقایی

شب رفت حریفکان کجایید

چه دیدم خواب شب کامروز مستم

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش

از بدان نیک ترس خاقانی

پیری عالم نگر و تنگیش

آن یکی بیچاره‌ی مفلس ز درد

تو نور دیده جان یا دو دیده مایی

دوش از بت من جهان چه می‌شد

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم

اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

یک شبی محمود می‌شد بی‌سپاه

تا در تو خیال خاص و عام است

کعبه روی عزم ره آغاز کرد

گفت صوفی قادرست آن مستعان

تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری

می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید

گر به خوبی می بلافد لا نسلم لا نسلم

بزرگی هنرمند آفاق بود

بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن

دوش آن زمان که چشمه‌ی زراب آسمان

گفت لیلی را خلیفه کان توی

سوی جامع می‌شد آن یک شهریار

شاهنشه مایی تو و به گلبرگ مایی

رو ترش کردی مگر دی باده‌ات گیرا نبود

عالم گرفت نورم بنگر به چشم‌هایم

یکی از بزرگان اهل تمیز

یوسف همدان، امام روزگار

طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول

پس خلیفه ساخت صاحب‌سینه‌ای

ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی

آن یوسف خوش عذار آمد

بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر

موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتری

مجلس خلوت نگر آراسته

واقعه‌ی آن وام او مشهور شد

ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای

خنده از لطفت حکایت می‌کند

من از این خانه پرنور به در می نروم

حکایت کنند از یکی نیکمرد

حق تعالی گفت ای داود پاک

هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد

جنبش اول که قلم برگفت

گفت خیاطیست نامش پور شش

از این درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی

رجب بیرون شد و شعبان درآمد

توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم

شنیدم که در وقت نزع روان

آندم که نه شمع و نه لگن بود

هان ای زمانه دولت شاه اخستان نگر

مسجدیی بسته آفات شد

بانگ زد بر وی جوان و گفت بس

خواهی ز جنون بویی ببری

گر نخسپی شبکی جان چه شود

چند گهی فاتحه خوانت کنم

شکر خنده‌ای انگبین می‌فروخت

عاشقی از فرط عشق آشفته بود

خاک کویت هر دو عالم در نیافت

پای مسیحا که جهان می‌نبشت

گفت قاضی گر نبودی امر مر

الا فی‌الغشق تشریفی و عیدی

برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم

یکی پنجه‌ی آهنین راست کرد

دیشب همه منزل من کوی مغان بود

عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او

بشنوید ای دوستان این داستان

اندرین بود او که شیخ نامدار

الا هات حمرا کالعندم

وقتی خوشست ما را لابد نبید باید

طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

بود مجنونی عجب در کوه سار

همه عالم خروش و جوش از آن است

عمر بر آن فرش ازل بافته

جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست

مست و خوشی باده کجا خورده‌ی؟

هر کی در ذوق عشق دنگ آمد

سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام

میان دو بد خواه کوتاه دست

مستم ز دو چشم نیمه مستش

در عجم کیست کو چو طفل عرب

ای شرف گوهر آدم به تو

یک حکایت بشنو اینجا ای پسر

بحر ما را کنار بایستی

جان از سفر دراز آمد

ای بس که از آواز دش وامانده‌ام زین راه من

کریم السجایا جمیل الشیم

یوسف همدان که چشم راه داشت

خطت خورشید را در دامن آورد

دادگری دید برای صواب

اندرین بود او که الهام آمدش

آوخ آوخ چو من وفاداری

مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند

چه نزدیک است جان تو به جانم

اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

دلا از جان زبان درکش که جانان

نه معن زائده دانم نه حاتم طائی

رایض من چون ادب آغاز کرد

عارفی پرسید از آن پیر کشیش

ساقیا ساقیا روا داری

گفت کسی خواجه سنایی بمرد

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم

یکی را چو سعدی دلی ساده بود

یافت مردی گورکن عمری دراز

ره عشاق راهی بی‌کنار است

خاصگیی محرم جمشید بود

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش

تا شدستی امیر چوگانی

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند

از اول امروز چو آشفته و مستیم

تو کی بشنوی ناله‌ی دادخواه

چو برکشی علم قربت از حریم حرم

منتظری تا ز روزگار چه خیزد

قلب زنی چند که برخاستند

گفت آن درویش ای دانای راز

در غم یار یار بایستی

آمدم تا رو نهم بر خاک پای یار خود

مادرم بخت بده است و پدرم جود و کرم

اگر به تحفه جانان هزار جان آری

یک شبی عباسه گفت ای حاضران

درج لعلت دلگشای مردم است

پیرزنی را ستمی درگرفت

آن یکی زن شوی خود را گفت هی

املا قدح البقا ندیمی!

ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند

من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

چشمت دل پر ز تاب خواهد

پیش بین دختر نو آمد من

ای گهر تاج فرستادگان

چونک رقعه‌ی گنج پر آشوب را

نسیت الیوم من عشقی صلاتی

خضری که عمر ز آبت بکشد دراز گردد

چرا شاید چو ما شه زادگانیم

ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

آن مریدی شیخ را گفت از حضور

روی تو شمع آفتاب بس است

پادشهی بود رعیت شکن

گفت درزی ای طواشی بر گذر

خامشی ناطقی مگر جانی

سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید

آتشی نو در وجود اندرزدیم

خبر یافت گردن‌کشی در عراق

یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال

باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

اندر آن رقعه نبشته بود این

در دل من پرده‌ی نو می‌زنی

از دلبر ما نشان کی دارد

هرچ گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم

شنیدم که لقمان سیه‌فام بود

گفت چون در آتش افروخته

دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد

قصد شنیدم که در اقصای مرو

اطلس عمرت به مقراض شهور

قلت له مصیحا یا ملک‌المشرق

دوش دل عربده گر با کی بود

ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم

گروهی برآنند از اهل سخن

مهی چون او به ماهی برنیاید

دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان

باد نقاب از طرفی برگرفت

چونک تعویق آمد اندر عرض و طول

یا ولی نعمتی و سلطانی

میان باغ گل سرخ‌های و هو دارد

دانی کامروز از چه زردم

چه درد دلست اینچه من درفتادم

شیخ خرقانی که عرش ایوانش بود

در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد

منکه سراینده این نوگلم

از قضا موشی و چغزی با وفا

مستم از باده‌های پنهانی

مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر

به جان جمله مستان که مستم

یکی در نجوم اندکی دست داشت

اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند

جان عطارد از تپش خاطر وحید

روزی از آنجا که فراغی رسید

آن غریب ممتحن از بیم وام

پادشاهی بود نیکو شیوه‌ای

پریر آن چهره یارم چه خوش بود

تا به جان مست عشق آن یارم

شبی دود خلق آتشی برفروخت

هرکه شد با ساکنان عالم علوی قرین

اگر دردت دوای جان نگردد

بود بقالی و وی را طوطیی

گفت صوفی که چه بودی کین جهان

آن عزیزی گفت شد هفتاد سال

ز جان سوخته‌ام خلق را حذار کنید

امشب ای دلدار مهمان توییم

به قلم راست نیاید صفت مشتاقی

ای رخ تو قبله‌ی خورشید پرستان

ای ریزه‌ی روزی تو بوده

بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز

گفت کای یار عزیز مهرکار

بعد ازین وادی حیرت آیدت

ای عشق که جمله از تو شادند

ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم

کسی دید صحرای محشر به خواب

هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من

دل به سودای تو جان در بازد

پس بگویم من بسر نصرانیم

ممنان از دست باد ضایره

بود مستی سخت لایعقل، خراب

عشق اکنون مهربانی می‌کند

من دوش به تازه عهد کردم

چو شمشیر پیکار برداشتی

دل به دست غم سودای تو دادیم و شدیم

صبح‌دم آب خضر نوش از لب جام گوهری

صد هزاران مرد ترسا سوی او

آن یکی می‌شد به ره سوی دکان

نیم شب دیوانه‌ای خوش می‌گریست

این عشق جمله عاقل و بیدار می‌کشد

می خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

چو چشم مست تو می پرستم

لب تو مردمی دیده دارد

آن وزیرک از حسد بودش نژاد

اشکش از دیده بجست و گفت او

هست ققنس طرفه مرغی دلستان

دیده‌ها شب فراز باید کرد

خیزید عاشقان که سوی آسمان رویم

زنده بی دوست خفته در وطنی

مرا که نیست بخاک درت امید وصول

خواجه اسعد چو می خورد پیوست

او ز یک رنگی عیسی بو نداشت

ترک خندیدن گرفت از داستان

بنده‌ای را خلعتی بخشید شاه

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

مرا گویی که رایی من چه دانم

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

دلم بی وصل جانان جان نخواهد

تاب روی تو آفتاب نداشت

همچو شه نادان و غافل بد وزیر

گفت قاضی صوفیا خیره مشو

در خراسان بود دولت بر مزید

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد

ما به تماشای تو بازآمدیم

شنیدم که دیناری از مفلسی

وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود

صورت نمی‌بندد مرا کان شوخ پیمان نشکند

میوه فروشی که یمن جاش بود

اشتر و گاو و قجی در پیش راه

رابعه در راه کعبه هفت سال

برخیز که ساقی اندرآمد

ما به خرمنگاه جان بازآمدیم

من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم

ای ز سنبل بسته شادروان مشکین بر سمن

تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست

دست بگشاد و کنارانش گرفت

گاو آبی گوهر از بحر آورد

نو مریدی داشت اندک مایه زر

چو شب شد جملگان در خواب رفتند

تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم

یکی پر طمع پیش خوارزمشاه

بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم

این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته

قصه‌ی رنجور و رنجوری بخواند

گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی

پاک دینی گفت آن نیکوترست

خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد

یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی‌دارم

شنیدم که مردی است پاکیزه بوم

مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش

خراباتی است پر رندان سرمست

از خدا جوییم توفیق ادب

پس مسلمان گفت ای یاران من

عود می‌سوخت آن یکی غافل بسی

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

شنیدم که مغروری از کبر مست

ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم

خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن

خیز و بساط فلکی درنورد

دید در خواب او شبی و خواب کو

بود عالی همتی صاحب کمال

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کشد

بیار مطرب بر ما کریم باش کریم

یکی خوب کردار، خوش خوی بود

ای دل مکن انکار و از این کار میندیش

دل برای تو ز جان برخیزد

مبدی از کشور هندوستان

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد

صوفیی را گفت مردی نامدار

آنک عکس رخ او راه ثریا بزند

المنه لله که ز پیکار رهیدیم

شنیدستم که از راویان کلام

ای شده بر مه ز شبه مهره ساز

سلسله‌ی ابر گشت زلف زره سان او

خیز ووداعی بکن ایام را

بعد از آن پرسان شد او از هر کسی

گفت چون محمود شاه خسروان

برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید

بر آن بودم که فرهنگی بجویم

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال

نه قدر وصال تو هر مختصری داند

من که درین دایره دهربند

صوفیی را گفت خواجه‌ی سیم‌پاش

حق تعالی گفت قارون زار زار

زهره من بر فلک شکل دگر می‌رود

گر دم از شادی وگر از غم زنیم

ای سرو بلند قامت دوست

گر شدیم از کویت ای ترک ختا باز آمدیم

سرفکنده شدم چو دختر زاد

ای تن تو پاک‌تر از جان پاک

آنچنان که یوسف از زندانیی

خواجه زنگی را غلامی چست بود

هر چند که بلبلان گزینند

بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم

شنیدم که در دشت صنعا جنید

چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان

آفتاب رخ تو پنهان نیست

اول کاین عشق پرستی نبود

پس خبر کردند سلطان را ازین

داشت ریشی بس بزرگ آن ابلهی

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد

بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من

شنیدم در ایام حاتم که بود

باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم

شهر زوری گدا بود خاصه

خواجه یکی شب به تمنای جنس

عزم ره کردند آن هر سه پسر

در ده ما بود برنایی چو ماه

کسی کز غمزه‌ای صد عقل بندد

درده شراب یک سان تا جمله جمع باشیم

عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی

روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه

درد من هیچ دوا نپذیرد

زهی آفتابی که از دور دست

بود شاهی شاه را بد سه پسر

چون بمرد آن مرد مفسد در گناه

به یارکان صفا جز می صفا مدهید

تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم

شنیدم که در خاک وخش از مهان

این چه بویست که از باد صبا می‌شنوم

شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است

مغنی بدان ساز تیمار سوز

حبذا کاریز اصل چیزها

ژنده‌ای پوشید، می‌شد پیر راه

گفت کسی خواجه سنایی بمرد

تا عشق تو سوخت همچو عودم

حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

یا مسرع الشمال اذا تحصل الوصول

عشق تو پرده، صد هزار نهاد

مغنی بیار آن ره باستان

بشنو اکنون داد مهمان جدید

گفت ایاز خاص را محمود خواند

دیدن روی تو هم از بامداد

گر تو خواهی که تو را بی‌کس و تنها نکنم

سروقدی میان انجمنی

در پای تو هرکس که سر انداز نیاید

ای همه نیست‌ها به صنع تو هست

مغنی دگر باره بنواز رود

رفت درویشی ز شهر طالقان

گر راه بود بر سر کوی تو صبا را

سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد

ما که باده ز دست یار خوریم

یکی را خری در گل افتاده بود

زهی روی تو صبح شب نشینان

شمع رویت ختم زیبایی بس است

ببار ای مغنی نوائی شگفت

چون به هوش آمد بگفت ای کردگار

گفت چون حق می‌دمید این جان پاک

پرکندگی از نفاق خیزد

دوش می گفت جانم کی سپهر معظم

قضا را من و پیری از فاریاب

بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند

میر کشور گشای رکن الدین

نیم شبی کان ملک نیمروز

این سخن پایان ندارد گفت موش

گفت ذو النون می‌شدم در بادیه

فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم

خبرداری از خسروان عجم

رخت شمع شبستان می‌نهندش

ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت

مغنی برآرای لحنی درست

آن یکی درویش ز اطراف دیار

خواجه‌ای کز تخمه‌ی اکاف بود

به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید

چند روی بی‌خبر آخر بنگر به بام

ز تاج ملک زاده‌ای در ملاخ

پرده از رخ بفکن ای خود پرده‌ی رخسار خویش

جان سگ دارم به سختی ورنه سگ‌جان بودمی

مغنی دل تنگ را چاره نیست

بود عبدالغوث هم‌جنس پری

خواجه‌ای از خان و مان آواره شد

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید

من آن ماهم که اندر لامکانم

یکی بربطی در بغل داشت مست

بوستان جنتست و سروم حور

رهی کان ره نهان اندر نهان است

مغنی یکی نغمه بنواز زود

آن سرشته‌ی عشق رشته می‌کشد

گفت شیخ مهنه را آن پیرزن

مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد

در طریقت دو صد کمین دارم

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

زهی تاری ز زلفت مشگ تاتار

دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد

مغنی ره مش جان بساز

نک خیال آن فقیرم بی‌ریا

رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را

عمر بر اومید فردا می‌رود

مگردان روی خود ای دیده رویم

چنین یاد دارم که سقای نیل

به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو

اگر ز زلف توام حلقه‌ای به گوش رسد

نظامی بر این در مجنبان کلید

بی‌نهایت آمد این خوش سرگذشت

بوعلی طوسی که پیر عهد بود

دلم را ناله سرنای باید

هر که گوید کان چراغ دیده‌ها را دیده‌ام

کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی

پیش عاقل نیاز چیست نماز

صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده

مغنی دلم سیر گشت از نفیر

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای

خالق آفاق من فوق الحجاب

منم از جان خود بیزار بیزار

بیا کز غیر تو بیزار گشتم

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

اشکست که می‌گردد در کوی تو همرازم

چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد

مغنی مدار از غنا دست باز

بود امیری را یکی اسپی گزین

وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب ار

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان

روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی

نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین

علم دین کیمیاست خاقانی

مغنی بر آهنگ خود ساز گیر

سید ترمد که آنجا شاه بود

احمد حنبل امام عصر بود

چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی

سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیل

غم بسی دارم چه جای صد غم است

چنین راند والیس دانا سخن

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

می‌شد آن سقا مگر آبی به کف

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم

یکی را تب آمد ز صاحبدلان

سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید

شاخ دولت به نزد خاقانی

محمد که بی‌دعوی تخت و تاج

ان هوی النفس یقد العقال

گفت روزی فرخ و مسعود بود

آنچ روی تو کند نور رخ خور نکند

تا چهره آن یگانه دیدم

ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست

رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم

آتش عشق تو در جان خوشتر است

بلیناس دانا به زانو نشست

امطلع شمس باب دارک ام بدر؟

شیخ نوقانی بنیشابور شد

هین که هنگام صابران آمد

شد ز غمت خانه سودا دلم

یکی مشت زن بخت روزی نداشت

ای بت یاقوت لب وی مه نامهربان

بهشت صدرا تا دولت تو در دربست

دگر روز کز عطسه‌ی آفتاب

قضا زنده‌ای رگ جان برید

عابدی بودست در وقت کلیم

رفتیم بقیه را بقا باد

آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم

چو عشقی که بنیاد آن بر هواست

ای چشم تو بند مستان

چون کنم معشوق عیار آمدست

ارسطوی روشندل هوشمند

شکر و فضل خدای غزوجل

سایلی بنشست در پیش جنید

گفتم که ای جان خود جان چه باشد

روز باران است و ما جو می کنیم

من این نامه که اکنون می‌نویسم

سرو را پای به گل می‌رود از رفتارش

ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته

فلاطون که بر جمله بود اوستاد

خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز

در عجم افتاد خلقی از عرب

ای طربناکان ز مطرب التماس می‌کنید

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم

دل دیوانگیم هست و سر ناباکی

سبحان من تقدس بالعز و الجلال

ترسا بچه‌ی مستم گر پرده براندازد

مغنی بیا ز اول صبح بام

تن آدمی شریفست به جان آدمیت

من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد

بزن آن پرده نوشین که من از نوش تو مستم

به شهری در از شام غوغا فتاد

جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید

راز دلم جور روزگار برافکند

مغنی بیار آن نوای غریب

احمدالله تعالی که به ارغام حسود

عابدی کز حق سعادت داشت او

ای دیده مرا بر در واپس بکشیده سر

بیا کامروز بیرون از جهانم

بلند اختری نام او بختیار

جز ناله کسی مونس و دمساز نیاید

مرا با عشق تو جان درنگنجد

مغنی سماعی برانگیز گرم

شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان

اهل لیلی نیز مجنون را دمی

ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد

من چو در گور درون خفته همی‌فرسایم

فرو کوفت پیری پسر را به چوب

ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته

سر تابوت مرا باز گشائید همه

بیا ساقی آن جام روشن چو ماه

یکی پیش داود طائی نشست

بعد ازین وادی استغنا بود

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

دیدی ای دل که دگر باره چه آمد پیشم

مشنو که چراغ دل من روی تو نبود

عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست

چو ختم سخن قرعه بر شاه زد

فقیهی بر افتاده مستی گذشت

آن دو روبه چون به هم هم برشدند

امروز مرده بین که چه سان زنده می‌شود

هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند

نسبت از علم گیر خاقانی

سر فیلسوفان یونان گروه

ای یار ناگزیر که دل در هوای تست

گفت آن دیوانه‌ی تن برهنه

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند

ناله بلبل بهار کنیم

در اقصای گیتی بگشتم بسی

هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید

سرو چون قد خرامان تو نیست

مغنی سحرگاه بر بانگ رود

تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان

شهریاری کرد قصری زرنگار

هر آن نوی که رسد سوی تو قدید شود

ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم

یکی را حکایت کنند از ملوک

کجا بود من مدهوش را حضور نماز

رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان

مغنی ره رامش آور پدید

بس بگردید و بگردد روزگار

هندوان را پادشاهی بود پیر

عاشقان پیدا و دلبر ناپدید

به غم فرونروم باز سوی یار روم

زبان دانی آمد به صاحبدلی

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

شادی به روزگار شناسندگان مست

مغنی بیا چنگ را ساز کن

ز ره باز پس مانده‌ای می‌گریست

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید

بیا با هم سخن از جان بگوییم

تو را عشق همچون خودی ز آب و گل

مسیح وقتی ازین خسته دم دریغ مدار

آه و دردا که شبیخون اجل

چو قفل آزمائی به هرمس رسید

از صومعه رختم به خرابات برآرید

خاست اندر مصر قحطی ناگهان

فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

الا تا بغفلت نخفتی که نوم

حکایت رخت از آفتاب می‌شنوم

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد

ای به ازل بوده و نابوده ما

تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود

دردم آخر که جان آمد به لب

چنان کز غم دل دانا گریزد

هم به درد این درد را درمان کنم

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

سنبل سیه بر سمن مزن

دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته

مغنی غنا را درآور به جوش

بناز ای خداوند اقبال سرمد

دردمندی پیش شبلی می‌گریست

ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر

اشکم دهل شده‌ست از این جام دم به دم

خوشا وقت شوریدگان غمش

کیست که گوید ببارگاه سلاطین

هر دل که ز عشق بی نشان رفت

شنیدم که بالای این سبز فرش

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

همچو بالات بگویم سخنی راست ترا

یا رب این بوی که امروز به ما می‌آید

به گرد تو چو نگردم به گرد خود گردم

شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

خیز و در بحر عدم غوطه خور و ما را بین

کسرای عهد بین که در ایوان نو نشست

پس آنگه که خاک زمین داد بوس

جوانی سر از رأی مادر بتافت

پیش تابوت پدر می‌شد پسر

صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید

چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من

جمعی که تو در میان ایشانی

شمع بنشست ز باد سحری خیز ندیم

قصه‌ی عشق تو چون بسیار شد

خرد هر کجا گنجی آرد پدید

تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم

بود مردی شیردل خصم افکنی

آه در آن شمع منور چه بود

ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم

چه آوردم از بصره دانی عجب

بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم

دی جدل با معطلی کردم

چنین بود در نامه‌ی رهنمای

نادر از عالم توحید کسی برخیزد

می‌ندانم هیچ‌کس در کون یافت

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم

شنیدم که بر لحن خنیاگری

امروز که من عاشق و دیوانه و مستم

درد دل من از حد و اندازه درگذشت

خدایا توئی بنده را دستگیر

تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

شیخ نصرآباد را بگرفت درد

جانی که ز نور مصطفی زاد

خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

نوبتی صبح برآمد ببام

زخم بر دل رسید خاقانی

چو گوهر برون آمد از کان کوه

یکی را به چوگان مه دامغان

چون برفت از دار دنیا بایزید

مرا اقبال خندانید آخر

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

آن لب شیرین همچون جان شیرین

نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عیان شد

مغنی ره باستانی بزن

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست

گفت عباسه که روز رستخیز

آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند

با آن سبک روحی گل وان لطف شه برگ سمن

عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی

زهی طناب سراپرده‌ی تو گیسوی حور

ای که هر دم ز تبت خلقت

چو سقراط را داد نوبت سخن

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل

پاک دینی کرد از نوری سال

ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد

چنان مست است از آن دم جان آدم

کسی مشکلی برد پیش علی

سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن

بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت

مغنی دلم دور گشت از شکیب

نهاده‌ست باری شفا در عسل

یک شبی معشوق طوس، آن بحر راز

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش

مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده

مغنی بدان ساز غمگین نواز

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند

گفت مجنون گر همه روی زمین

عشق تو مست و کف زنانم کرد

تا عاشق آن یارم بی‌کارم و بر کارم

می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را

آفتابست یا ستاره‌ی بام

قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد

درآرای مغنی سرم را ز خواب

شنیدم که مستی ز تاب نبید

جمله‌ی پرندگان روزگار

دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

شنیدم که در مرزی از باختر

به شهریار بگوئید حال این درویش

عارضه‌ی تازه بین که رخ به من آورد

بسم‌الله الرحمن الرحیم

فلک را این همه تمکین نباشد

صوفیی را گفت آن پیر کهن

کدام لب که از او بوی جان نمی‌آید

به گوش من برسانید هجر تلخ پیام

بیا بیا که ز عشقت چنان پریشانم

نسیم باد بهاری وزید خیز ندیم

ذوق وصلت به هیچ جان نرسد

چو فیاض دریا درآمد به موج

یکی برد با پادشاهی ستیز

یوسفی کانجم سپندش سوختند

خوش باش که هر که راز داند

هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام

در اخبار شاهان پیشینه هست

به مهر روی تو در آفتاب نتوان دید

صاحبا نو به نو تحیت من

مغنی درین پرده دیرسال

نظر دریغ مدار از من ای مه منظور

چون سلیمان کرد با چندان کمال

گر عید وصل تست منم خود غلام عید

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

دلاور که باری تهور نمود

نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم

چون ز مرغ سحر فغان برخاست

بساز ای مغنی ره دلپسند

فرو رفت جم را یکی نازنین

یک شبی پروانگان جمع آمدند

هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند

مرا خواندی ز در تو خستی از بام

یکی مرد درویش در خاک کیش

نرگس مستت فتنه‌ی مستان

گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس

سحرگه که سربرگرفتم ز خواب

اگر در جهان از جهان رسته‌ای است،

آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را

کسی خراب خرابات و مست می‌باشد

مرا پرسی که چونی بین که چونم

گدایی شنیدم که در تنگ جای

برآمد بانگ مرغ و نوبت بام

نور ایمان از بیاض روی اوست

مغنی بساز ازدم جان‌فزای

بسی صورت بگردیدست عالم

ای ماه قیچاقی شبست از سر بنه بغطاق را

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد

خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم

سخت زیبا می‌روی یک بارگی

زهی ز باده‌ی لعلت در آتش آب زلال

مدار ملک جهان بر مجاهد الدین است

مغنی توئی مرغ ساعت شناس

زن خوب فرمانبر پارسا

چو در نظر نبود روی دوستان ما را

خسروانی که فتنه‌ای چینید

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من

امروز چنانی ای پری روی

تخفیف کن از دور من این باده که مستم

تا که عشق تو حاصل افتادست

مغنی یک امشب برآواز چنگ

کدام باغ به دیدار دوستان ماند

پادشاهی بود عالم زان او

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من

ای سرو حدیقه معانی

ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار

مرد آن بود که از سر دردی قدم زند

ای همت هستی زتو پیدا شده

هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود

کردی ای اعطار بر عالم نثار

به ساقی درنگر در مست منگر

بشکسته سر خلقی سر بسته که رنجورم

گرت خویش دشمن شود دوستدار

نه درد عشق می‌یارم نهفتن

ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت

تخته اول که الف نقش بست

سخن در صلاح است و تدبیر وخوی

چون به نزغ افتاد آن دانای دین

مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم

ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد

مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم

ای در عجم سلاله‌ی اصل کیان شده

مغنی بدان جره‌ی جان نواز

به صنعا درم طفلی اندر گذشت

چون بمرد اسکندر اندر راه دین

بیا که ساقی عشق شراب باره رسید

گر ناز تو را به گفت نارم

شنیدم که بگریست سلطان روم

ای بوستان عارض تو گلستان جان

وشاقی اعجمی با دشنه در دست

به هر مدتی گردش روزگار

هر روز باد می‌برد از بوستان گلی

چون بشد شبلی ازین جای خراب

مها به دل نظری کن که دل تو را دارد

رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم

بزارید وقتی زنی پیش شوی

ما سر بنهادیم و به سامان نرسیدیم

گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی

سوم روز کین طاق بازیچه رنگ

بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

در رهی می‌رفت پیری راهبر

لحظه‌ای قصه کنان قصه تبریز کنید

عاشقم از عاشقان نگریختم

خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

به آب گل رخ آن گلعذار می‌شویند

چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد

چنان مستم چنان مستم من این دم

چه دعا گویمت ای سایه‌ی میمون همای

پادشاهی ماه وش، خورشید فر

صبر با عشق بس نمی‌آید

ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم

شنیدم که طی در زمان رسول

وهم بسی رفت و مکانش ندید

لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم

برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم

ای کرده مه را از تیره شب نقاب

دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود

این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود

بر در حق هر که کار و بار ندارد

چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم

یکی پارسا سیرت حق پرست

بوسعید مهنه با مردان راه

هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد

هین دف بزن هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن

به ره در یکی پیشم آمد جوان

ای روی تو چشمه‌ی خور چشم

ای تیر باران غمت، خون دل ما ریخته

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم

به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش

آن عزیزی گفت فردا ذوالجلال

بوی دلدار ما نمی‌آید

منم فتنه هزاران فتنه زادم

این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری

گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون

هرچه دارم در میان خواهم نهاد

می رسد بوی جگر از دو لبم

ببین تا یک انگشت از چند بند

چون نظام الملک در نزع اوفتاد

ساقی زان می که می‌چریدند

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

روی بپوش ای قمر خانگی

نی نگر با اهل دل هر دم بمعنی در سخن

صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته

ما ز بالاییم و بالا می رویم

درد عشق از تندرسیت خوشترست

بوسعید مهنه در حمام بود

آن کس که به بندگیت آید

کجایی ساقیا درده مدامم

هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی

گر یار یار باشدت ای یار غم مخور

کم شدن در کم شدن دین من است

گر گمشدگان روزگاریم

ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد

ای غره ماه از اثر صنع تو غرا

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

بر آن شده‌ست دلم کتشی بگیرانم

فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست

گلزار جنتست رخ حور پیکرش

ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ

از ما مشو ملول که ما سخت شاهدیم

اگر پای در دامن آری چو کوه

صل علی محمد دره تاج الاصطفا

آن کز دهن تو رنگ دارد

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

بنده محمودست و سلطان در ره معنی ایاز

عشق تو قلاوز جهان است

ز زندان خلق را آزاد کردم

آن روی بین که حسن بپوشید ماه را

ای صبح صادقان رخ زیبای مصطفی

حکم البین بموتی و عمد

من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم

چنین گفت پیش زغن کرکسی

به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص

میر چون هفت بیت من خوانده است

یا رب چه یار دارم شیرین شکار دارم

یکی مال مردم به تلبیس خورد

تاجری مالی و ملکی چند داشت

سخن به نزد سخندان بزرگوار بود

هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین

تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت

قدحی ده ای برآتش تتقی ز آب بسته

ترسا بچه‌ای ناگه قصد دل و جانم کرد

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

بربود دلم در چمنی سرو روانی

صوفیی می‌رفت، آوازی شنید

نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد

پایی به میان درنه تا عیش ز سر گیرم

یکی سیرت نیکمردان شنو

بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص

پیش که صبح بر درد شقه‌ی چتر عنبری

من از عالم تو را تنها گزینم

بد اندر حق مردم نیک و بد

طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا

مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر

بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو

ای لاله برگ خویش نظرت گلستان چشم

از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد

بوی آن خوب ختن می آیدم

ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا

سگ ار چه بی‌فغان و شر نباشد

منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم

ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب

صبح چون گلشن جمال تو دید

ماه به ماه می‌کند شاه فلک کدیوری

مرا گویی چه سانی من چه دانم

دریغ روز جوانی و عهد برنایی

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

لطفی نماند کان صنم خوش لقا نکرد

روزی که گذر کنی به گورم

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

هر زمان آهنگ بیزاریش بین

بی تو از صد شادیم یک غم به است

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم

نخست او ارادت به دل در نهاد

مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را

اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند

امشب جان را ببر از تن چاکر تمام

جوانی به دانگی کرم کرده بود

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

امام ملت چارم که آسمان ششم

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم

بیا ای که عمرت به هفتاد رفت

دست گیرید درین واقعه کافتاد مرا

صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

تبت یا ذا الجلال و الا کرام

سخن عشق جز اشارت نیست

اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

شاد شد جانم که چشمت وعده احسان نهاد

جز ز فتان دو چشمت ز کی مفتون باشیم

چنان خوب رویی بدان دلربایی

ای سواد خط توشرح مصابیح جمال

آوازه‌ی رحیل شنیدم به صبح‌گاه

دوش عشق شمس دین می باختیم

دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم

ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را

امروز نگار ما نیامد

رحت انا من بینکم غبت کذا من عینکم

یکی نیشکر داشت در طیفری

آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش

حدیث عشق در دفتر نگنجد

چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم

یا ملوک الجمال رفقا باسری

برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب

گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم

تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن

این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته

ای دشمن روزه و نمازم

ملک الهوی قلبی وجاش مغیرا

ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود

در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من

چه خوش گفت شاگرد منسوج باف

دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود

طمع وصل تو مجالم نیست

فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم

برخیز تا طریق تکلف رها کنیم

مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

برنشین ای عزم و منشین ای امید

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم

بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

با لعل او ز جوهر جان در گذشته‌ایم

دل‌های ما قرارگه درد کرده‌اند

دست من گیر ای پسر خوش نیستم

حبست بجفنی المدامع لاتجری

میرود آب رخ از باده‌ی گلرنگ مرا

اول نظر ار چه سرسری بود

چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود

ای مشک خطا خط سیاهت

اندر دو کون جانا بی‌تو طرب ندیدم

چوانی هنرمند فرزانه بود

کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا

عید بر عاشقان مبارک باد

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

گلست آن یاسمن یا ماه یا روی

روز عیش و طرب و عید صیامست امروز

شنوده‌ای دم خاقانی از مدیح کسان

حسودان را ز غم آزاد کردم

علی ظاهری صبر کنسج العناکب

بگوئید ای رفیقان ساربان را

این قافله بار ما ندارد

غلامم خواجه را آزاد کردم

مرا طبع از این نوع خواهان نبود

ای لب و گفتار تو کام دل و قوت جان

رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح

لولیکان توییم در بگشا ای صنم

وجود عاریتی دل درو نشاید بست

آخر ای یار فراموش مکن یارانرا

نه فلک مر عاشقان را بنده باد

ورا خواهم دگر یاری نخواهم

ای دست تو آتش زده در خرمن من

جادوئی چون نرگس مستت به بیماری که دید

دلنواز من بیمار شمائید همه

شراب شیره انگور خواهم

ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی

بود مردی سنگ شد در کوه چین

هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

هر شبی با دلی و صد زاری

پیداست که از دود دم ما چه برآید

گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد

بیار باده که اندر خمار خمارم

انا دلادل ابنة الکرم لابناء الکرام

ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا

زندگانی صدر عالی باد

فضول گشته‌ام امروز جنگ می جویم

شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل

زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال

ناگذران دل توئی کز طرب آشناتری

چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم

بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم

شبی که راه هم آه آتش افشان را

ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد

شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم

یکی را ز مردان روشن ضمیر

از عمر چو این یک دو نفس بیش نداریم

عاشق تو جان مختصر که پسندد

دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا

عجب آن دلبر زیبا کجا شد

زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم

ترحم ذلتی یا ذا المعالی

تا چند به شادی می غمهای تو نوشم

سر چه سنجد که هوش می بشود

بشکن قدح باده که امروز چنانیم

الحمدالله رب العالمین علی

چو در گره فکنی آن کمند پر چین را

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند

اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم

عبادت به اخلاص نیت نکوست

ای از شب قمرسا بر مه نقاب بسته

بودی که ز خود نبود گردد

برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم

آن به که چون منی نرسد در وصال دوست

بعد از این وادی توحید آیدت

یوسف آخرزمان خرامان شد

اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم

سگی پای صحرا نشینی گزید

آن رفت که میل دل من سوی شما بود

چون صبح‌دم عید کند نافه گشائی

ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم

مرا در نظامیه ادرار بود

آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را

واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود

ای گزیده یار چونت یافتم

چشم تو طلسم جاودانست

روزگاری روی در روی نگاری داشتم

سر زلف تو بوی گلزار دارد

عاقبت ای جان فزا نشکیفتم

ملک زاده‌ای ز اسب ادهم فتاد

رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را

درخت و برگ برآید ز خاک این گوید

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم

شتر بچه با مادر خویش گفت:

طره بفشان و مرا بیش پریشان مگذار

ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته

تا با تو قرین شده‌ست جانم

مادام ینسرح الغزلان فی الوادی

بده آن راح روان پرور ریحانی را

تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید

نه آن شیرم که با دشمن برآیم

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو

زین درد کسی خبر ندارد

اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم

کسی گفت حجاج خون‌خواره‌ای است

گفت آن دیوانه را مردی عزیز

قومی که بر براق بصیرت سفر کنند

دل چه خورده‌ست عجب دوش که من مخمورم

کسی راه معروف کرخی بجست

بسالی کی چنان ماهی برآید

وقت مردن رشید را گفتم

امروز مرا چه شد چه دانم

شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی

از قضا افتاد معشوقی در آب

آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید

چو آب آهسته زیر که درآیم

به پیکار دشمن دلیران فرست

زهی زلفت شکسته نرخ سنبل

آتش عشق آب کارم برد

یکی مطرب همی‌خواهم در این دم

شبی در جوانی و طیب نعم

رفت دوشم نفسی دیده‌ی گریان در خواب

مرا وصال تو باید صبا چه سود کند

ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم

یکی نان خورش جز پیازی نداشت

گردون کنایتی ز سر بام ما بود

یکی دو زایند آبستنان مادر طبع

چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم

خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان

خرقه رهن خانه‌ی خمار دارد پیر ما

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود

گر تو مستی بر ما آی که ما مستانیم

شنیدم که فرزانه‌ای حق پرست

بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع

نام وصلش به زبان نتوان برد

ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم

میان دو تن دشمنی بود و جنگ

آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما

سحری چو شاه خوبان به وثاق ما درآمد

باز نگار می کشد چون شتران مهار من

شبی زیت فکرت همی سوختم

هندوی آن کاکل ترکانه می‌باید شدن

دوات من ز برون جدول و درون دریاست

روی تو چو نوبهار دیدم

تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان

آن تن ماست یا میان شما

عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند

زنهار مرا مگو که پیرم

یکی رفت و دینار از او صد هزار

شب رحیل ز افغان خستگان مراحل

خطی سبز از زنخدان می بر آورد

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم

تکش با غلامان یکی راز گفت

اگر سرم برود در سر وفای شما

به صورت یار من چون خشمگین شد

خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم

در عهد تو ای نگار دلبند

مرا وقتی نگاری خرگهی بود

همه کارم ز دور آسمانی

هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین

به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای

آن ماه مهر پیکر نامهربان ما

نگشتم از تو هرگز ای صنم سیر

یا رب توبه چرا شکستم

شنیدم که مردی غم خانه خورد

ای هیچ در میان نه ز موی میان تو

یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد

خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم

بتی دیدم از عاج در سومنات

بود در کاریز بی‌سرمایه‌ای

ای خدا از عاشقان خشنود باد

سالکان راه را محرم شدم

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته‌ایم

گفتم ای دل بهر دربان جلال

نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم

المنةلله که نمردیم و بدیدیم

مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب

به پیش تو چه زند جان و جان کدام بود

تلخی نکند شیرین ذقنم

شکایت کند نوعروسی جوان

هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش

در راه تو هر که راهبر شد

تشنه خویش کن مده آبم

خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

به میان دل خیال مه دلگشا درآمد

آمدم باز تا چنان گردم

مرا در سپاهان یکی یار بود

می‌درم جامه و از مدعیان می‌پوشم

جهان پیمانه را ماند به عینه

آتشی از تو در دهان دارم

وجودم به تنگ آمد از جور تنگی

طلع الصبح من وراء حجاب

مده به دست فراقت دل مرا که نشاید

همتم شد بلند و تدبیرم

یکی پادشه‌زاده در گنجه بود

ای چشم می پرستت آشوب چشم بندان

چون عشق تو داعی عدم شد

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من

بیا تا برآریم دستی ز دل

دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

بیچاره کسی که زر ندارد

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

مرحبا ای نسیم عنبربوی

صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم

خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من

رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب

ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب

یا من نعماه غیر معدود

در وصالت چرا بیاموزم

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته

گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

نه هر چه جانورند آدمیتی دارند

ساقی سیمبر بیار شراب

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن

به تدبیر جنگ بد اندیش کوش

مستم ز در خانه‌ی خمار برآرید

مادرم کرد وقت نزع، دعا

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن

در میان صومعه سالوس پر دعوی منم

ای جان من بیاد لبت تشنه بر شراب

طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من

حالم از شرح غمت افسانه ایست

باغبان گو برو باد مپیما کز گل

تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد

ای یار من ای یار من ای یار بی‌زنهار من

شب از بهر آسایش تست و روز

هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب

هر که ز عشاق گریزان شود

آن شاخ خشک است و سیه‌هان ای صبا بر وی مزن

وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

برافکن سایبان ظلمت از نور

لطف ملک العرش به من سایه برافکند

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن

پاکیزه روی را که بود پاکدامنی

ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب

زان ازلی نور که پرورده‌اند

قد رجعنا قد رجعنا جائیا من طورکم

مرا تو جان عزیزی و یار محترمی

سبزه پیرامن سرچشمه‌ی نوشش نگرید

عشقت ایمان و جان به ما بخشد

مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب

امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند

ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم

یکی گربه در خانه‌ی زال بود

ای سر زلف تو لیلی و جهانی مجنون

الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمده

من اگر نالم اگر عذر آرم

خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست

صوفیی چون جامه شستی گاه گاه

دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود

چون آینه رازنما باشد جانم

یکی در بیان سگی تشنه یافت

بجز نسیم که یابد نصیبی از گلزار

در عشق تو عقل سرنگون گشت

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من

جوانی ز ناسازگاری جفت

خسروی می‌رفت در دشت شکار

پیرهن یوسف و بو می‌رسد

پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم

جوانی خردمند پاکیزه بوم

راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود

های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر

روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم

شنیدم که از پارسایان یکی

از نبی در خواست مردی پر نیاز

چه پادشاست که از خاک پادشا سازد

ای کرده تو مهمانم در پیش درآ جانم

ز دریای عمان برآمد کسی

این غزل یک دو نوبت از سرسوز

هر زمانم عشق ماهی در کشاکش می‌کشد

چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را

محتسب آن مرد را می‌زد به زور

آتش عشق تو قلاووز شد

تو چه دانی که ما چه مرغانیم

اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی

ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم

عید است و پیش از صبح‌دم مژده به خمار آمده

ناآمده سیل تر شدستیم

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

چون خلیل الله درنزع اوفتاد

هم دلم ره می‌نماید هم دلم ره می‌زند

ز قند یار تا شاخی نخایم

حکایت کنند از جفا گستری

ای می لعل تو کام رندان

هر زمان عشق تو در کارم کشد

مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بود

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد

رابعه گفتی که ای دانای راز

دل بی‌لطف تو جان ندارد

کهتر و مهتر و وضیع و شریف

شنیدم که نابالغی روزه داشت

داریم دلی پر غم و غمخوار نداریم

جهان را آه آه از دل برآمد

ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابی

پسر چون زده بر گذشتش سنین

ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب

صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد

ای خداوندی که از روی تفاخر بنده‌وار

خردمند مردی در اقصای شام

رقم ز غالیه بر طرف لاله زار مکش

قوت بار عشق تو مرکب جان نمی‌کشد

بزرگا گر خطایی کرده آمد

به طفلی درم رغبت روزه خاست

خورد عیسی آبی از جویی خوش آب

آتش پریر گفت نهانی به گوش دود

به خدایی که دست قدرت او

یکی زهره‌ی خرج کردن نداشت

بیار باده که وقت گلست و موسم باغ

از مرگ براهیم که علامه‌ی دین بود

هر بلایی کز آسمان آید

به خرمی و به خیر آمدی و آزادی

غازیی از کافری بس سرفراز

در این سرما و باران یار خوشتر

عادت کن از جهان سه خصلت را

یکی را چو من دل به دست کسی

بیار باده که شب ظلمتست و شاهد نور

نور روی تو را نظر نکشد

گویند که چیست حاصل تو

عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن

رفت پیش بوعلی آن پیر زن

هله هش دار که در شهر دو سه طرارند

گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی

شنیدم که در مصر میری اجل

سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین

نیک بد رائی با خلق جهان

عقل صد مسهل به طبعم بیش دارد

فضل خدای را که تواند شمار کرد؟

بود درویشی ز فرط عشق زار

هم لبان می‌فروشت باده را ارزان کند

منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی

خسته‌ی تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت

گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد

ای نمودار ارتفاع فلک

ان لم امت یوم الوداع تأسفا

نو مریدی بود دل چون آفتاب

نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید

ای جهان را عدل تو آراسته

یکی طفل دندان برآورده بود

به من رسید نوید وصال دلداران

دوش که صبح چاک زد صدره‌ی چرخ عنبری

جایی که من نشینم بیکار کی نشینم

ثنا و حمد بی‌پایان خدا را

خسروی می‌شد به شهر خویش باز

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد

شاهدی دارم ای بزرگ چنانک

می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست

ای سنبل تازه دسته بسته

در قعر جان مستم دردی پدید آمد

آزرده رفت مانا تاج‌الزمان ز ما

یکی خوب خلق خلق پوش بود

شیخ بوبکر نشابوری به راه

این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید

بنده گر درهنر عطارد نیست

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

ترا که گنج گشودی ز زخم مار چه غم

ایام نظام ممالک قوام روی زمین

سگ خشم و خر شهوت که زبون‌گیری نیست

همی یادم آید ز عهد صغر

بود در کنجی یکی دیوانه خوار

ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد

مفتی شرع کرم عاقله‌ی ملت جود

نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست

گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش

کارم از عشق تو به جان آمد

شعر دور از تو حیض مردانست

اگر لذت ترک لذت بدانی

گفت چون سقراط در نزع اوفتاد

عاشقانی که باخبر میرند

گنبد پیروزه گون بااختران سیم رنگ

امیدوارم اگر صد رهم بیندازی

بستیم دل در آن سر زلف دراز باز

دلسوز ما که آتش گویاست قند او

من بدعهد را چه می‌گویی

باد گلبوی سحر خوش می‌وزد خیز ای ندیم

در خصومت آمدند و در جفا

چو درد گیرد دندان تو عدو گردد

حسام دولت و دین ای خدای داده ترا

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

ما مست می لعل روان پرور یاریم

هر دل که وصال تو طلب کرد

دوش مهمان خواجه‌ای بودم

ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو

کرد آن بازاریی آشفته کار

می‌خرامد آفتاب خوبرویان ره کنید

دی از کسان خواجه بکردم یکی سوئال

سرو سیمینا به صحرا می‌روی

در جهان قصه حسن تو نشد فاش هنوز

به خراسان شوم انشاء الله

امیر زنگی چون بامداد باز آید

علم دولت نوروز به صحرا برخاست

ای چشم نیم‌خواب تو از من ربوده خواب

اول نظر ار چه سرسری بود

جاییست نشسته چاکر تو

طبیبی پری چهره در مرو بود

نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود

ره عشاق بی ما و من آمد

ای پایه‌ی دانش از دلت عالی

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکند

ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود

روزی پسری با پدر خویش چنین گفت

سیهکاری از نردبانی فتاد

بسی خون جگر دارد سر زلف تو در گردن

ما را دلی است زله خور خوان صبح‌گاه

خداوند که داند خواست عذر لطف دوشینت

تعذر صمت الواجدین فصاحوا

ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست

خداوند خداوندان اسرار

ای خدایت به پادشاهی خلق

رئیس دهی با پسر در رهی

یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

دی پیر من از کوی خرابات برآمد

زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالک

بیفکن خیمه تا محمل برانند

چون ترک من سپاه حبش برختن زند

گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد

به خدایی که قدر قدرت او

شنیدم که وقتی گدا زاده‌ای

چو هست قرب حقیقی چه غم ز بعد مزار

در این منزل اهل وفائی نیابی

دوش در خواب دیو شهوت را

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود

ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست

هر که بهر تو انتظار کند

خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور باد

طمع برد شوخی به صاحبدلی

بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم

مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد

مرا دی یاسمن پیغام دادست

کهن سالی آمد به نزد طبیب

دلبرا سنبل هندوی تودر تاب چراست

اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود

حبذا کارنامه‌ی ارژنگ

به نام خدایی که جان آفرید

آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید

از افق ملکت ار ستاره فرو شد

ای بر در بامداد پندار

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بشکست دل تنگ من خسته کزین دست

چو دیوم عاشق آن یک پری شد

من از تاثیر این گردنده گردون

می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد

ای دل من بسته در آن زنجیر سمن‌سا دل

دلا دیدی که جانانم نیامد

ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت

اصبحت مفتونا باعین اهیفا

ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد

مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد

ای صاحبی که صدر وزارت ز جاه تو

قزل ارسلان قلعه‌ای سخت داشت

پندم به چه عقل می‌دهد پیر

هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد

خصم تو و قاعده‌ی ملک تو

نداند کسی قدر روز خوشی

غره‌ی ما جز آن عارض شهرآرا نیست

به حارسان نکوروی من خطاب کنید

انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر

ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

خسرو گل بین دگر ملک سکندر یافته

عاشقان زنده‌دل به نام تو اند

به خدایی که بازگشت بدوست

یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری

در شب زلف تو مهتابی خوشست

شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود

علم آصف گنج قارون صبر ایوب رسول

کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی

زهی خطی به خطا برده سوی خطه‌ی چین

دهر سیه کاسه‌ای است ما همه مهمان او

منم امروز و شاهدی زیبا

گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش

هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند

هر که را اسرار عشق اظهار شد

احمد مرسل ز خاک مکه چون هجرت گزید

به مجنون کسی گفت کای نیک پی

چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم

آنها که در هوای تو جان‌ها بداده‌اند

ای خردمند اگر گوش سوی من داری

گرین خیال محقق شود به بیداری

گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست

هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود

خداوندا به فر دولت تو

یکی شاهدی در سمرقند داشت

خوشا به مجلس شوریدگان درد آشام

نه دل از سلامت نشان می‌دهد

ای به اقلیم کبریای تو در

ای به باد هوس درافتاده

شوریده‌ئیست زلف تو کز بند جسته است

چو کارزار کند شاه روم با شمشاد

این همایون در فرخنده‌سرای

ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی

چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف

عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند

مریخ سلاح چاوشان تو برد

شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت

چونک کمند تو دلم را کشید

به خدایی که عقل کلی را

تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

من بار هجر می‌کشم و ناقه محملم

مشو خاقانیا مغرور دولت

ای ز نور شرابخانه‌ی تو

هر که هر بامداد پیش کسیست

دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد

باز شیری با شکر آمیختند

ای خواجه‌ی مبارک بر بندگان شفیق

شنیدم که پیری شبی زنده داشت

به خشم رفته‌ی ما گر به صلح باز آید

پیش رفتن را چو پیشان بسته‌اند

آنی که گر بخواهی از اقبال و سروری

یکی ناسزا گفت در وقت جنگ

کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

خسروانی که فتنه‌ای چینید

ای کریمی که جرم هفت اختر

چنین نقل دارم ز مردان راه

برگ نسرین ترا بی خار می‌یابم هنوز

سیزده جنس نهاده است نبی

تو وزیری و منت مدحت گوی

یکی غله مرداد مه توده کرد

لطافت دهنش در بیان نمی‌گنجد

وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید

ای ترا آفتاب حاجب بار

بنالید درویشی از ضعف حال

در چمن دوش ببوی تو گذر می‌کردم

ز لعلت زکاتی شکر می‌ستاند

مرحبا مرحبا درآی درآی

ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم

کار ما بی قد زیبات نمی آید راست

هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد

شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانه‌ی عقل

مگو جاهی از سلطنت بیش نیست

صید شیران می‌کند آهوی روبه باز او

خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته

یک دو منک می سه تن به چار جوانب

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال

چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند

تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

بر اشکم کهربا آبیست روشن

روی تو کافتاب را ماند

ای جوان بخت پیر ملت و ملک

ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر

دوش پیری ز خرابات برون آمد مست

آن کس که ز تو نشان ندارد

ممسکی جست مر مرا در بلخ

بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد

ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می‌رود

اقضی‌القضاة عمر عبد العزیز راست

شعرم به همه جهان رسیدست

ای نفس اگر به دیده‌ی تحقیق بنگری

کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد

ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم

اگر هوشمندی به معنی گرای

بگشا بشکر خنده لب لعل شکرریز

گر از گره زلفت جانم کمری سازد

خدای کار چو بر بنده‌ای فرو بندد

شبی خفته بودم به عزم سفر

اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست

علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود

چاکر ز روی عجز سوئالی همی کند

یکی را کرم بود و قوت نبود

می‌گذشتی و من از دور نظر می‌کردم

خاقانیا به دولت ایام دل منه

گویند که در طوس گه شدت گرما

کسی که او نظر مهر در زمانه کند

زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست

صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید

مرا پیام فرستی همی که پرسش تو

شنیدم که پیری به راه حجاز

به گدائی به سر کوی شما آمده‌ایم

عقل در عشق تو سرگردان بماند

ندارد مجلس ما بی‌تو نوری

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

ایکه لبت آب شکر ریختست

سپاس آن عدمی را که هست ما بربود

تو در قوادگی ای سرخ کافر

اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود

ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده

ای خداوندی که از دریای دستت روزگار

ما هذه الدنیا بدار مخلد

هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد

ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود

شاها بدیده‌ای که دلم را خدای داد

ملک صالح از پادشاهان شام

اکنون که از بهشت نشان می‌دهد نسیم

دلم بی عشق تو یک دم نماند

هر که تواند که فرشته شود

من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد

هرکه مخلوق را کند خدمت

شنیدم که فرماندهی دادگر

دوش چون موکب سلطان خیالش برسید

آب حیوان مجوی خاقانی

ای جهان را دفین به دست تو در

طریقت شناسان ثابت قدم

می‌کشندم بخرابات و در آن می‌کوشند

ذاتت عسلست ای جان گفتت عسلی دیگر

حکایت است به فضل استماع فرمایند

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش

گرد ره تو کعبه و خمار نماند

شعرهای کمالی آن به سخن

متی جمع شملی بالحبیب المغاضب

وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد

بلبل نگر که جانب گلزار می‌رود

صفه‌ای را نقش می‌کردند نقاشان چین

اتابک محمد شه نیکبخت

مگر که صبح من امشب اسیر گشت بشام

جمال صفاهان نظام دوم

ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی

شبی دعوتی بود در کوی من

زلال مشربم از لفظ آبدار خودست

ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند

انوری شعر و حرص دانی چیست

ندانم که گفت این حکایت به من

بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید

آن را که غمت به خویش خواند

سرورا از می سخاوت تو

روزی که زیر خاک تن ما نهان شود

قصه غصه فرهاد بشیرین که برد

وصف آن مخدوم می‌کن گر چه می‌رنجد حسود

یکی و پنج و سی وز بیست نیمی

تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی

چو چشم خفته بگشودی ببستی خواب بیداران

ای خواجه حساب عمر برگیر

در مرثیه‌ی موئیدالدین

جوانا ره طاعت امروز گیر

این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد

آن خواجه خوش لقا چه دارد

جهان را دلم گفت لطفی کن آخر

چو دور خلافت به مأمون رسید

ای سر زلف تو درحلقه و تاب افتاده

چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند

یارب بده مرا به دل نعمتی که بود

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

بهار دهر بباد خزان نمی‌ارزد

هست مستی که مرا جانب میخانه برد

ای کریمی که از نوال کفت

رفت آن کم بر تو آبی بود

به عقل کی متصور شود فنون جنون

در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور

صاحبا دین و ملک بی‌تو مباد

یکی متفق بود بر منکری

جان وطن بر در جانان چه کند گر نکند

نگارا مردگان از جان چه دانند

بزرگوارا با آنکه معرضم ز سخن

تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی

آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم

چون سیمبران روی به گلزار نهادند

خداوندا حریفان آمدستند

عضد را پسر سخت رنجور بود

ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت

کسی که عاشق آن رونق چمن باشد

ای همه سیرت تو هنگ و ثبات

شنیدم که صاحبدلی نیکمرد

نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز

دریغ میوه‌ی عمرم رشید کز سر پای

پس دریده بریده پیشی چند

آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای

یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد

بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند

به نظم مرثیه‌ای در که چون ز موجب آن

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

ای نغمه‌ی خوشت دم داود را شعار

عاشقانی کز نسیم دوست جان می‌پرورند

ای به جود و به قدر بر ز فلک

هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش

روی زمین و خون دلم نم گرفته است

ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد

ای خداوندی که کمتر بنده در فرمان تو

همی تا برآید به تدبیر کار

شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق

در ساخت زمانه ز راحت نشان مخواه

ما را برون ز حکمت یونانیان چو هست

در بهشت گشادند در جهان ناگاه

گر دلم روز وداع از پی محمل می‌شد

عشق را جان بی‌قرار بود

ای برقد تو راست قبای سخا و جود

شنیدم که یک بار در حله‌ای

عشق آن بت ساکن میخانه می‌گرداندم

چون به اصل اصل در پیوسته بی‌تو جان توست

دراز گشت حدیث درازدستی ما

شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه

رخ دل‌فروز تو ماهی خوشست

دیر آمده‌ای سفر مکن زود

ز روزگار به یک نامه‌ی تو خرسندم

مها زورمندی مکن با کهان

ترا که گفت که قصد دل شکسته‌ی ما کن

در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته

خواجه اسفندیار می‌دانی

ان هجرت الناس واخترت النوی

هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد

آن شکرپاسخ نباتم می‌دهد

چهار چیز ز ارکان بارگاه تو باد

گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

دلم مرید مرادست و دیده رهبر دل

چون لبش درج گهر باز کند

امید و بیم دهد خلق را مسخر خویش

خبر داری ای استخوانی قفس

چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد

بیچاره کسی که می ندارد

ای جهانت به مهر دل جویان

نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی

کی آمدی ز تتار ای صبای مشک نسیم

خاقانیا به سوک خراسان سیاه پوش

نرسد گرد سر فراز همی

بزن که قوت بازوی سلطنت داری

آه کز آهم مه و پروین بسوخت

دیده خون گشت و خون نمی‌خسبد

ایا به عالم عهد از تو نوبهاروفا

یکی روبهی دید بی دست و پای

معلوم نگردد سخن عشق بتقریر

هر که درین دایره دوران کند

شعری بسان دیبه‌ی زربفت بافتم

یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی

لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست

رسم نو بین که شهریار نهاد

خدایگانا سالی مقیم بنشستم

همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی

تشنه‌ی غنچه سیراب ترا آب چه سود

خاقانیا به جاه مشو غره غمروار

بردم به کدوی تر بدو حاجت

مطرب مجلس بساز زمزمه‌ی عود

پیغام بلبلان بگلستان که می‌برد

ز شمس دین طرب نوبهار بازآید

خدایگان وزیران و پادشاه صدور

یاد دارم که روزگاری بود

عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام

آفتاب رخ آشکاره کند

هیچ می‌دانی که در گیتی ز مرگ بوالحسن

شنیدم که طغرل شبی در خزان

پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد

شاهدی بین که در زمانه بزاد

اگر بیایی و من بنده را دهی تشریف

یکی سلطنت ران صاحب شکوه

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند

کردگارا مشته رندی ده جهان را خوش تراش

قوماء اسقیانی علی الریحان واس

آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست

من بسازم ولیک کی شاید

ای حکم ترا قضای یزدان

یکی را پسر گم شد از راحله

دلم ربودی و رفتی ولی نمی‌روی از دل

هر زمانی زلف را بندی کند

فخر دین یک التماسست از توام

اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را

همه گنج جهان ماری نیرزد

نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر

ای خاک درت سرمه شده چشم ولی را

نگویم آب و گلست آن وجود روحانی

ای غمزه‌ی جادویت افسونگر بیماران

تا دل من دل به قناعت نهاد

نکنم خواجه را به شعر هجا

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

صبح کز چشم فلک اشک ثریا می‌ریخت

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار

انوری ای سخن تو به سخا ارزانی

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

خدا را از سر زاری بگوئید

نیم شبی سیم برم نیم مست

گر بنده به خدمتت نیامد

خرابت کند شاهد خانه کن

اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست

بگردان ساقیا آن جام دیگر

به خدایی که در موجودات

چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی

خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم

خوی فلک بین که چه ناپاک شد

گمان مبر که ز بی‌عیبی عمادست آن

خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم

اگر آن ماه مهربان گردد

مرا یارا چنین بی‌یار مگذار

چو غزنینی به محشر زنده گردد

به خشم از ملک بنده‌ای سربتافت

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد

آسمان آن بخیل بدفعلست

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

سپیده‌دم که صبا بر چمن گذر می‌کرد

جان من و جان تو بستست به همدیگر

کرد عالی بنای این مجدود

نکوکار مردم نباشد بدش

عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید

ایام خط فتنه به فرق جهان کشید

تو ای سیف زنگ اجل چون نگیری

بسیار سالها به سر خاک ما رود

گمان مبر که دلم میل دوستان نکند

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر

ای شاه ز نقدها که باشد

ببخش ای پسر کدمی زاده صید

اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود

دل ز میان جان و دل قصد هوات می‌کند

آن خواجه کز آستین رغبت

سه کس را شنیدم که غیبت رواست

نشان بی نشانان بی نشانیست

تا چند زنی بر من ز انکار تو خار آخر

ای بزرگی که کلک وهمت تو

همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی

فتاده‌ام من دیوانه در غم تو اسیر

عهد عشق نیکوان بدرود باد

اگر به رنج ندارد اجل نجیب‌الدین

ماه فروماند از جمال محمد

بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست

عشق جانان مرا ز جان ببرید

من توانم که نگویم بد کس در همه عمر

خسرو من چون به بارگاه برآید

باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم

هر که عزم عشق رویش می‌کند

ز جنس مردمان مشمار خود را

مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی

ابر نیسان باغ را در للی لالا گرفت

گر چه نه به دریاییم دانه گهریم آخر

ای کمال زمان بیا و ببین

ز خاک آفریدت خداوند پاک

حدیث شمع از پروانه پرسید

دیر خبر یافتی که یار تو گم شد

باده خوردن به ساتکینی در

ای که انکار کنی عالم درویشان را

با منت کینه و با جمله صفاست

جان بر کف خود داری ای مونس جان زوتر

عادت طرح شعر آوردند

خدا را ندانست و طاعت نکرد

ای خواجه مرا با می و میخانه رها کن

عشق توام داغ چنان می‌کند

ای به تدبیر قطب آن گردون

زلیخا چو گشت از می عشق مست

ز جام عشق تو عقلم خراب می‌گردد

یغمابک ترکستان بر زنگ بزد لشکر

ای بزرگی که شد دل و رایت

ز ویرانه‌ی عارفی ژنده پوش

ای ماه تو مهر انور دل

امروز مال و جاه خسان دارند

گر نیستی زمانه به جنگ و نبرد خلق

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر

پنج قالاشیم در بیغوله‌ای

گزیری به چاهی در افتاده بود

ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق

زلف شبرنگش شبیخون می‌کند

آنکه سایه‌اش کس ندید از غایت ستر و صلاح

شرف نفس به جودست و کرامت به سجود

توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد

اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور

در کف خشم و شهوت و خور و خواب

یکی تشنه می‌گفت و جان می‌سپرد

حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام

در کفم نیست آنچه می‌باید

غم به تکلیف به سر من مبار

صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانش

ز حال بی‌خبرانت خبر نمی‌باشد

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر

راحت چگونه یابم فضلست مانعم

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

گر می‌کشندم ور می‌کشندم

گر فلک دیده بر آن چهره‌ی زیبا فکند

هرگز گمان مبر که کمال‌الزمان بمرد

مغی در به روی از جهان بسته بود

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

طارت الکتب الکرام من کرام یا عباد

خاطری چون آتشم هست و زبانی همچو آب

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

چو حرفی بخوانی ز طومار عشق

بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینی

تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم

شبی خوابم اندر بیابان فید

نسیم باد صبا جان من فدای تو باد

من رای درا تلالا نوره وسط الفاد

خداوندا همی دانم که چیزی نیست در دستت

یکی قطره باران ز ابری چکید

ای دلم را شکر جان‌پرورت چون جان عزیز

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند

مرا دوستی گفت آخر کجایی

در این شهرباری به سمعم رسید

در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست

میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید

دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

برگیر دل ز ملک جهان و جهان بگیر

تشنه‌ی دل به آب می‌نرسد

دی مرا عاشقکی گفت غزل می‌گویی

تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین

هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است

یا شبه الطیف لی انت قریب بعید

ای ز دست تجاسر خادم

صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی

باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود

برقع از خورشید رویش دور شد

ای خداوندی که پیش لطف خاک پای تو

هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست

سحرگه ماه عقرب زلف من مست

آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر

زن چو میغست و مرد چون ماهست

دو تن، پرور ای شاه کشور گشای

دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی ز دهانش

بس بس ای طالع خاقانی چند

ای نمودار آفتاب بلند

غریبان را دل از بهر تو خونست

کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست

ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر

ای فلک با کمال تو ناقص

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی

من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم

دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند

روبهی می‌دوید از غم جان

ز عهد پدر یادم آید همی

سنبلش برگ ارغوان بگرفت

انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر

کم عیالی سعادتیست که مرد

کمال است در نفس مرد کریم

سبحان من یسبحه الرمل فی القفار

آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود

خدایگانا نزدیک شد که صبح ظفر

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

ایکه از شرمت خوی از رخساره‌ی خور می‌چکد

غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند

ای مستفاد لطف تو اقبال آسمان

متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح

چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید

سر مستی ما مردم هشیار ندانند

ای ز قدر تو آسمان در گو

چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست

آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود

تویی آن صدر که بر پایه‌ی قدرت نرسد

چنان قحط شد سالی اندر دمشق

تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران

ای فتی فتوی غدرت ندهم

اوحدالدین انوری ای من مرید طبع تو

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند

خنب‌های لایزالی جوش باد

شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدام

گره بر سر بند احسان مزن

ما جرعه چشانیم ولی خضر و شانیم

عاشقان چون به هوش باز آیند

نشاید بهر آداب ندیمی

شنیدم که دزدی درآمد ز دشت

چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

آخر گهر وفا ببارید

خداوندا تو آنی کافرینش

شنیدم که دارای فرخ تبار

سخن یار ز اغیار بباید پوشید

شاها معظما ملک الشرق خسروا

آن چیست کز آن طبق همی تابد

شنیدم که در بزم ترکان مست

طوطی از پسته‌ی تنگ تو شکر گرد آورد

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود

احکام دین چو از شرف‌الدین شرف گرفت

باد بهاری وزید، از طرف مرغزار

وقت صبوح شد بشبستان شتاب کن

هر که در بادیه‌ی عشق تو سرگردان شد

ای به طالع چو نام خود مسعود

ای که پنجاه رفت و در خوابی

بتی که طره او مجمع پریشانیست

عشق مرا بر همگان برگزید

مار نون نکاح چو بزدت

اگر مرد عشقی کم خویش گیر

ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمده‌ایم

سلام من که رساند به پهلوان جهان

هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوش

یکی گفت با صوفیی در صفا

تا دلم در خم آن زلف سمن‌سا افتاد

صد بار بگفتمت نگهدار

تو با من نسازی که از صحبت من

شکر لب جوانی نی آموختی

همچو شمعم بشبستان حرم یاد کنید

اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند

خداوند من عصمةالدین همیشه

نفس می‌نیارم زد از شکر دوست

گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است

اگر مرا تو نخواهی دلم تو را خواهد

ای شجاعی کز تو بددل‌تر ندیدم در جهان

کسی گفت پروانه را کای حقیر

ای صبا احوال دل با آن صنم تقریر کن

خاک سیاه بر سر آب و هوای ری

چه خیر باشد در خیل و لشکری که درو

چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند

گره‌ی زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست

صوفیان در دمی دو عید کنند

چون ترا روزگار داد به داد

عزیزی در اقصای تبریز بود

نسیم باد صبا چون ز بوستان آید

آنها که در حقیقت اسرار می‌روند

ای بزرگی که رای روشن تو

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری

بهار روی تو بازار مشتری بشکست

هر زمان لطفت همی در پی رسد

یک چند روزگار نه از راه مکرمت

یکی آهنین پنجه در اردبیل

خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم

با آینه‌ی ضمیر مخدوم

ای کریمی که رای همت تو

سیه چرده‌ای را کسی زشت خواند

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

کسی که غیر این سوداش نبود

ایا کان مروت صدر والا

شبی کردی از درد پهلو نخفت

ز لعل عیسویان قصه مسیحا پرس

صبح دم زد ساقیا هین الصبوح

به خدایی که ذات لم یزلش

مقصود عاشقان دو عالم لقای تست

دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد

گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد

ای رای ملک شه معظم

یکی روستایی سقط شد خرش

وقتست کز ورای سراپرده‌ی عدم

ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد

قاضی از من نصیحتی بشنو

دوکس گرد دیدند و آشوب و جنگ

مراد بین که به پیش مرید باز آمد

وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد

شادباش ای خسرو عادل عماد دین و داد

شکم صوفیی را زبون کرد و فرج

ای لبت خنده بر شراب زده

دل ز جان برگیر تا راهت دهند

تا نشست خواجه در گلشن بود

چنین گفت پیری پسندیده دوش

جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتست

دی سحری بر گذری گفت مرا یار

ای به دریای عقل کرده شناه

مرا حاجیی شانه‌ی عاج داد

تا ترا برگ ما نخواهد بود

ای شده ... چپ سلطان

به خشک ریش گری در هری ندیدستی

پلیدی کند گربه بر جای پاک

تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد

پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند

ای رفته به فرخی و فیروزی

نگویم ز جنگ بد اندیش ترس

گر چه من آب رخ از خاک درت یافته‌ام

قومی که در فنا به دل یکدگر زیند

از آرزوی خیال تو روز دراز

خداوندی چنین بخشنده داریم

با تو نقشی که در تصور ماست

موشکی صندوق را سوراخ کرد

بودن اندر عذاب چون جرجیس

یکی در نشابور دانی چه گفت

ما به نظاره‌ی رویت بجهان آمده‌ایم

سرورانی که مرا تاج سرند

آن ماه که ماه نو سزد یاره‌ی او

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

صد مصر مملکت ز تعدی خراب شد

بار خدایا به فضل بنده‌ی خود را

ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار

چه خوش باشد میان لاله زاران

هر که سرگردان این سودا بود

ای بدیع‌الزمان بیا و ببین

یکی را عسس دست بر بسته بود

یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت

من که خاقانیم آزاد دلم

اندرین دور بی‌کرانه که هست

حکایت کنند از بزرگان دین

ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود

شبی کز زلف تو عالم چو شب بود

از سخنهای عذب شکر طعم

غافلند از زندگی مستان خواب

بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت

من که خاقانیم به منت شاه

چهار چیزست آیین مردم هنری

شنیدم که از پادشاهان غور

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

عشق بی درد ناتمام بود

ای جهان را موسم آزادگی ایام تو

جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست

دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا

به خدایی که زنده و باقیست

میان دوعم زاده وصلت فتاد

طفل بود در نظر پیر عشق

زلف تو که فتنه‌ی جهان بود

سحرگاهی به نزد خواجه رفتم

هر چیز کزان بتر نباشد

چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند

دو گهر دان پیمبری و کرم

خرد دوش از من بپرسید و گفتا

پدرمرده را سایه بر سر فکن

با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر

آنچه نقد سینه‌ی مردان بود

ای غلامت چو شاد بخت فلک

الحمدلله رب العالمین علی

سپیده‌دم که صبا دامن سمن بدرد

خاقانیا ز دل سبکی سر گران مباش

زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام

چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

کشتی ما کو که ما زورق درآب افکنده‌ایم

هر که را ذره‌ای وجود بود

خون خواجه کعبه است و نان او بیت‌الحرام

رضینا من وصالک بالوعود

دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست

دل درد زده است از غم زنهار نگه دارش

ای مقصد کشور چهارم

چو الپ ارسلان جان به جان‌بخش داد

معنی این صورت از صورتگران چین بپرس

هر که را با لب تو پیمان بود

خداوندا همی خواهم که از دل

حدائق روضات النعیم وطیبها

هر که او دیده‌ی مردم کش مستت دیدست

این گربه چشمک این سگک غوری غرک

ای بزرگی که از شمایل و قدر

شنیدم که از نیکمردی فقیر

قلم گرفتم و می‌خواستم که بر طومار

هر که را اندیشه‌ی درمان بود

پیشی ز هنر طلب نه از مال

فاح نشر الحمی و هب النسیم

زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست

خسروا خاقانی عذرا سخن هندوی توست

ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل

چون شراب عشق در دل کار کرد

غذای روح بود باده‌ی رحیق‌الحق

عیب علی و عدوان علی‌الناس

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

چو آسمان ورق عهد مقتفی بنوشت

هست در دیده‌ی من خوب‌تر از روی سپید

اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد

گیتی به سر سنان گشادیم

جاء الشتاء ببرد لامرد له

تا درد نیابند دوا را نشناسند

هم چنین فرد باش خاقانی

چند مهتاب بر تو پیماید

شنیدم ز پیران شیرین سخن

آن عید نیکوان بدر آمد بعیدگاه

چو طوطی خط او پر بر آورد

نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا

دردی به دل رسید که آرام جان برفت

زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست

من که خاقانیم عزیز حقم

بافلک دی نیازمندی گفت

چون برآمد ز ماه تا ماهی

خویش را در کوی بیخویشی فکن

مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد

چون من به ره سخن فراز آیم

به اتفاق دگر دل به کس نباید داد

سوز غم تو آتشم از جان بر آورد

حبذا قصر شمسه‌ی ملکات

به حمد و ثنا چون کنم رای نظمی

چارشنبه که از شکوفه مهر

با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم

دلم قوت کار می‌برنتابد

ای هنر از آتش تو بویا همچو عود

دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت

خاقانی آن کسان که طریق تو می‌روند

ای پسر تا به فلک ظن سخاوت نبری

شاه روزی رسیده بود ز دشت

رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل

دلی کز عشق جانان جان ندارد

ترا هجا نکند انوری معاذالله

آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین

گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست

گر نشستی ورای خاقانی

زهی صاحب ملک پرور که گیتی

روز آدینه کاین مقرنس بید

ای نسیم سحری بوی بهارم برسان

عشق تو ز اختیار بیرون است

طبع مهتاب را دو خاصیت است

منزل عشق از جهانی دیگرست

گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد

خاقانیا جوانی و امن و کفاف هست

ای خداوندی که بر روی زمین فرمان تو

چون ز بهرام گور با پدرش

هر کو نظر کند بتو صاحب‌نظر شود

هر که درین درد گرفتار نیست

کسی که مدت سی سال شعر باطل گفت

فلک با بخت من دایم به کینست

از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت

نظیر سعد اکبر میرگشتاسب

کار کار ملک و دوران دوران وزیر

روزی از روضه بهشتی خویش

رخشنده‌تر از مهر رخش ماه ندیدم

هر که را در عشق تو کاری بود

کامل العصر نیک نیک بدان

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

ساقیا ساغر شراب کجاست

ای شاه بانوی ایران به هفت جد

ایا رادی که اندر ناف آهو

شاه روزی شکار کرد پسند

ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود

کیست که از عشق تو پرده‌ی او پاره نیست

ای رخ و فرزین نهاده چرخ را در حل و عقد

این منتی بر اهل زمین بود از آسمان

اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست

کسی که از پس احمد روا بود مرسل

ای زمین را ز بهر خدمت تو

چون سهیل جمال بهرامی

باز برافراختیم رایت سلطان عشق

قصه‌ی عشق تو از بر چون کنم

هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموخت

ای محافل را به دیدار تو زین

یارش نتوان گفت که از یار بنالد

ولینعمتم کیست خاقان اعظم

به خدایی که از مشیت او

بامدادان که صبح زرین تاج

آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش

ای برده به آب‌روی آبم

ای بر سر سروران یگانه

برهنه تنی یک درم وام کرد

چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد

خاقانیا عروس صفا را به دست فقر

بزرگوارا دانی کز آفت نقرس

بس کن ای جادوی سخن پیوند

که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو

ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود

صاحبا از نیکخواه و بدسگالت یک مثال

برگ تحویل می‌کند رمضان

در راه قربت ما ره‌بان چه کار دارد

خبر برآمد کان آفتاب شرع فرو شد

ایا خورشید و مه در پیش رایت تیره و تاری

روز پنجشنبه است روزی خوب

یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید

گر نه از خاک درت باد صبا می‌آید

پیوسته حدیث من به گوشت بادا

وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود

شمع ما مامول هر پروانه نیست

ای شفیع صد هزار امت چو خاقانی به حشر

بیدلی گردل ز دلبر برنگیرد گومگیر

روزی از طالع مبارک بخت

حدیث جان بجز جانان نداند

نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن

زبان خامه نتواند حدیث دل بیان کردن

علی قلبی العدوان من عینی التی

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

سلاطین نژادا خلیفه پناها

ای صبا غلغل بلبل بگلستان برسان

چونکه روز دوشنبه آمد شاه

خطر بادیه‌ی عشق تو بیش از پیشست

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

منم ز مهر رخت روی کرده در دیوار

یکی کرد بر پارسایی گذر

تاجداری کند آنکس که ز سردر گذرد

خاقانی بلند سخن در جهان منم

اشارت کرده بودی تا بیایم

چونکه خواننده خواند نامه تمام

منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت

ای پسر این رخ به آفتاب درافکن

ای مرغ خوش‌نوا چه فرو بسته‌ئی نفس

دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

چو سرچشمه‌ی چشم من دیده است

ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد

حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش

روزی از روزهای دیماهی

ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟

من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

چو گل بیش ندهم سران را صداعی

آن شکر لب که نباتش ز شکر می‌روید

چو گریبان کوه و دامن دشت

طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست

خبرت هست که خون شد جگرم

سلامی به جانان فرستاده‌ام

غریب آمدم در سواد حبش

سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت

چون من خطر زدم به فراق از پی وحید

خیز تا باده در پیاله کنیم

شاه بهرام روزی از سر تخت

بدایت غم عشاق را نهایت نیست

عشق تو مرا ستد ز من باز

گر من خمار خود ز لب یار بشکنم

یکی صورتی دید صاحب جمال

من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست

خاک بر سر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک

مرا که راه نماید کنون به خانه‌ی دل

طالع تخت و پادشاهی او

طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب

خال مشکین بر آفتاب مزن

ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او

یا ندیمی قم تنبه واسقنی واسق الندامی

وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست

ای در حرمت نشان کعبه

خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن

شه به ناز و نشاط شد مشغول

مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم

بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود

فریدون وزیری پسندیده داشت

با درد دردنوشان درمان چه کار دارد

کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ

تحیتی چو هوای ریاض خلد برین

چونکه بهرام شد نشاط پرست

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست

ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ

ما ز رخ کار خویش پرده بر انداختیم

صراف سخن به لفظ چون زر

گل نهالی به بوستان آورد

بترس از بد خلق خاقانیا

ترک عالم گیر و عالم را مسخر کرده گیر

اول نامه بود نام خدای

جانم از غم بلب رسیده‌ی تست

دل رفت وز جان خبر ندارم

به فلک می‌رسد خروش خروس

بود اول آن خجسته پرگار

ماه من مشک سیه در دامن گل می‌کند

چون زمان، عهد سنائی درنوشت

یا رب ز باغ وصل نسیمی بمن رسان

روزی از صبح فتح نورانی

چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد

تا بر رخ تو نظر فکندم

یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود

شبگیر که چرخ لاجوردی

خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد

نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی

دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود

دانای سخن چنین کند یاد

هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست

دوش دل را در بلایی یافتم

سری بالعیس اصحابی ولی فی العیس معشوق

چون دید پدر به حال فرزند

چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد

جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی

ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنم

سلطان سریر صبح خیزان

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

صبح برانداخت نقاب ای غلام

ای خوش وصل یار و فصل بهار

چون نور چراغ آسمان گرد

گرچه کاری چو عشقبازی نیست

به جوی سلامت کس آبی نبیند

نه مرا بر سر کوی تو بجز سایه جلیس

لیلی نه که لعبت حصاری

وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد

گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم

گلی به رنگ تو از غنچه بر نمی‌آید

چون شاهسوار چرخ گردان

کفر سر زلف تو ایمان ماست

قطب سپهر رفعت یعنی رکاب شاه

نشان دل بی نشان از که جویم

مادر چو ز دور در پسر دید

مسیح روح را مریم حجابست

دلبرم رخ گشاده می‌آید

امشب ای یار قصد خواب مکن

روزی ز قضا به وقت شبگیر

نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد

ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه

گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود

هر روز که صبح بردمیدی

مردان این قدم را باید که سر نباشد

ای لب تو نگین خاتم عشق

حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار

غواص جواهر معانی

دلا سود عالم زیانی نیرزد

مرد یک موی تو فلک نبود

گر نگویم دوستی از دوستانت بوده‌ام

فهرست کش نشاط این باغ

عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوست

ای پیر مناجاتی رختت به قلندر کش

ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش

دهقان فصیح پارسی زاد

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

چو دریا شور در جانم میفکن

نکنم حدیث شکر چو لبت گزیدم

ای دل از این خیال سازی چند

ای جان جهان جان وجهان برخی جانت

نه از وصل تو نشان می‌یابم

دامن خرگه برافکن ای بت کشمیر

گنجینه گشای این خزینه

ساقیا می زین فزون‌تر کن که میخواران بسند

هرچه در هر دو جهان جانان نمود

ما دلی ایثار او کردیم و جانی یافتیم

شاها ملکا جهان پناها

گر حرص زیردست و طمع زیر پای تست

فریاد کز غم تو فریادرس ندارم

ای سرو خرامنده‌ی بستان حقایق

انگشت کش سخن سرایان

طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب

عشق آبم برد گو آبم ببر

گر گنج طلب داری از مار مترس ای دل

صاحب خبر فسانه پرداز

خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

کیست که با من حدیث یار بگوید

چون رایت عشق آن جهانگیر

ترک من ترک من گرفت و خطا کرد

باده ناخورده مست آمده‌ایم

روزی به سر کوی خرابات رسیدم

چون اشارت رسید پنهانی

دلا جان در ره جانان حجابست

دلم دردی که دارد با که گوید

گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود

مجنون چو شنید بوی آزرم

گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند

عاشق لعل شکربار توام

کار من شکسته بسامان رسید باز

سازنده ارغنون این ساز

چو از برگ گلش سنبل دمیدست

محلم نیست که خورشید جمالت بینم

این چه بادست که از سوی چمن می‌آید

مجنون چو شنید پند خویشان

کو دل که او بدام غمت پای بند نیست

کجایی ساقیا می ده مدامم

جان بده یا دگر اندیشه‌ی جانانه مکن

فرزانه سخن سرای بغداد

ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست

ای روی تو شمع تاج داران

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم

چون راه دیار دوست بستند

درد غم عشق را طبیب نباشد

گر در سر عشق رفت جانم

خوشا با دوستان در بوستان گل

لیلی پس پرده عماری

این همه مستی ما مستی مستی دگرست

تا عشق تو را به جان ربودم

نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم

نوفل ز چنین عتاب دلکش

ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست

یک غمت را هزار جان گفتم

ز شهریار که آید که حال یار بگوید

هر نکته که بر نشان کاریست

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

ای دل ز دلبران جهانت گزیده باز

هیچ می‌دانی که دیشب در غمش چون بوده‌ام

روزی و چه روز عالم افروز

عقل مرغی ز آشیانه‌ی ماست

ای نهان از دیده و در دل عیان

دلداده‌ایم وز پی دلدار می‌رویم

نقطه خط اولین پرگار

درد محبت درمان ندارد

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل

سر دفتر آیت نکوئی

هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست

ای تو را با هر دلی کاری دگر

ای شب زلفت غالیه سا وی مه رویت غالیه پوش

چون نگنجید در جهان تاجش

آن جوهر جانست که در گوهر کانست

گر از میان آتش دل دم برآورم

نکهت روضه‌ی خلدست که می‌بیزد مشک

آیا تو کجا و ما کجائیم

مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست

غیرت آمد بر دلم زد دور باش

در تابم از دو هندوی آتش پرستشان

ای جهان دیده بود خویش از تو

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

دوشم وطن بجز در دیر مغان نبود

رخشنده شبی چو روز روشن

چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد

سر مویی سر عالم ندارم

دوش می‌کردم سوال از جان که آن جانانه کو

شرطست که وقت برگ‌ریزان

ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست

چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود

مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار

کبکی به دهن گرفت موری

ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست

از عشق تو من به دیر بنشستم

مردیم در خمار و شرابی نیافتیم

گوینده داستان چنین گفت

هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست

زلف به انگشت پریشان مکن

ای شب قدر بیدلان طره‌ی دلربای تو

ای چارده ساله قره‌العین

سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند

در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس

کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید

ای پسر هان و هان ترا گفتم

ای که از سرچشمه‌ی نوشت برفت آب نبات

قطره گم گردان چو دریا شد پدید

نشان روی تو جستم به هر کجا که رسیدم

گوهر آمای گنج خانه راز

دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد

چون قصه‌ی زلف تو دراز است چگویم

چو نام تو در نامه‌ئی دیده‌ام

رفت منذر به اتفاق پدر

خیمه‌ی نوروز بر صحرا زدند

هر که زو داد یک نشانی باز

الوداع ای دلبر نامهربان بدرود باش

چون خورنق به فر بهرامی

مه چنین دلستان نمی‌افتد

صبح از پرده به در می‌آید

مدام آن نرگس سرمست را در خواب می‌بینم

ساقی به کجا که می‌پرستم

منزلگه جانست که جانان من آنجاست

بس که جان در خاک این در سوختیم

ای شبت غالیه آسا و مهت غالیه پوش

چون دید پدر که دردمند است

دلم با مردم چشمت چنانست

دوش درون صومعه، دیر مغانه یافتم

آب آتش می‌رود زان لعل آتش فام او

آنچه او هم نوست و هم کهن است

چو شام شد بشبستان باید کرد

هر مرد که نیست امتحانش

وه چه شیرینست لعلش اندرو پنهان نمک

دلم چون به گوهر کشی خاص گشت

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت

تا عشق تو سوخت همچو عودم

بلبل خوش سرای شد مطرب مجلس چمن

ای گشاینده‌ی خزاین جود

کاف ونون جزوی از اوراق کتب خانه ماست

از در جان درآی تا جانم

عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود

چون ماند پری‌وش حصاری

شام شکستگان را هرگز سحر نباشد

خاصگان محرم سلطان عشق

ای باد سحرگاهی زینجا گذری کن

ای برادر عشق سودایی خوشست

کسی کو دل بر جانان ندارد

ای جان ز جهان کجات جویم

بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود

گوینده چنین فگند بنیاد

آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد

الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید

درد دل خویش با که گویم

بدو داد پس شاه بهزاد را

ترا با ما اگر صلحست جنگست

شیفته‌ی حلقه‌ی گوش توام

کارم از بی سیمی ار چون زر نباشد گومباش

چو باز آورید آن گرانمایه کین

گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست

گر مرد رهی ز رهروان باش

آنکه لعلش عین آب زندگانی یافتیم

چون رفت به گوش هر کس این راز

ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست

بیم است که صد آه برآرم ز جگر من

آشنای تو ز بیگانه و خویشش چه خبر

چو ترکان بدیدند کار جاسپ رفت

بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد

نشستی در دل من چونت جویم

ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل

خواننده‌ی حرف آشنایی

بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست

خط مکش در وفا کزآن توام

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم

کی نامبردار فرخنده شاه

شعاع چشمه‌ی مهر از فروغ رخسارست

کسی کو خویش بیند بنده نبود

خوشا چشمی که بیند روی ترکان

گوینده‌ی این حدیث زیبا

دلم دیده از دوستان برنگیرد

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم

ای دل ار صحبت جانان طلبی جان درباز

آغاز سخن به نام شاهی

مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست

تیر عشقت بر دل و جان می‌خورم

بلبلان که رساند نسیم باغ ارم

توقیع کش مثال این حرف

مرا یاقوت او قوت روانست

سواد خط تو چون نافع نظر دیدم

مرا دلیست که تا جان برون نمی‌آید

کی نامبردار زان روزگار

طره‌های تو کمند افکن طرارانند

چشم از پی آن دارم تا روی تو می‌بینم

مرغ جم باز حدیثی ز سبا می‌گوید

افسانه سرای شکرین گفت

بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت

هر که دایم نیست ناپروای عشق

نفحه‌ی گلشن عشق از نفس ما بشنو

شکر حق را که از خزاین غیب

گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد

چون دربسته است درج ناپدیدش

هردم آرد باد صبح از روضه‌ی رضوان پیام

چنان دید گوینده یک شب به خواب

ای پیک صبا حال پری چهره‌ی ما چیست

دریاب که رخت برنهادم

آن ماه پری رخ را در خانه نمی‌بینم

چون نافه گشاد باد نوروز

آن نه رویست مگر فتنه‌ی دور قمرست

تو بلندی عظیم و من پستم

دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

بر سر کوی خرابات محبت کوئیست

تا به دام عشق او آویختیم

ای دو چشم خوش پر خواب تو درخوابی خوش

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت

از روضه‌ی نعیم جمالش روایتیست

تا دردی درد او چشیدیم

ما را ز پرده‌ی تو دل از پرده شد بدر

آغاز صحیفه‌ی معانی

دلم که حلقه‌ی گیسوی یار می‌گیرد

ای به روی تو عالمی نگران

دست گیرید و بدستم می گلفام دهید

چون بر سر چرخ لاجوردی

ای که شهد شکربن تو برد آب نبات

برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید

ز باد نکهت دو تات می‌جوئیم

گویند که، در عرب، جوانی

عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست

رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود

هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل

یکی روز بنشست کی شهریار

ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست

ما در غمت به شادی جان باز ننگریم

ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش

بدان روزگار اندر اسفندیار

به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد

آن ماه برای کس نمی‌آید

یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد

بی تو زمانی سر زمانه ندارم

زهی لعل تو در درج منضود

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم

ای غارت عشق تو جهانها

این باد کدامست که از کوی شما خاست

در عشق تو من توام تو من باش

ماه یا جنتست یا رخسار

چو اندر گذشت آن شب و بود روز

گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

بر درد تو دل از آن نهادم

ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر

ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقاب

مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست

ای ز عشقت این دل دیوانه خوش

ایدل ار خواهی به دولتخانه‌ی جانت برم

خه‌خه به نام ایزد آن روی کیست یارب

رخش با آب و آتش در نقابست

عشق بالای کفر و دین دیدم

چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم

رخت مه را رخ و فرزین نهادست

مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند

پیر ما می‌رفت هنگام سحر

ای سنبله‌ی زلف تو خرمن زده بر ماه

گلبن عشق تو بی‌خار آمدست

دلبرا خورشیدتابان ذره‌ئی از روی تست

فتنه‌ی زلف دلربای توام

ای روانم بلب لعل تو آورده پناه

معشوقه به رنگ روزگارست

یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد

عقل کجا پی برد شیوه‌ی سودای عشق

ای حبش بر چین و چین در زنگبار انداخته

گوینده‌ی این کهن فسانه

آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزد

تا با غم عشق آشنا گشتیم

مه بی مهر من ز شعر سیاه

پیر از دل دردمند برخاست

مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست

هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

ز عشق تو نهانم آشکارست

اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست

می‌شد سر زلف در زمین کش

ای چراغ دیده‌ی جان روی تو

ای یار مرا غم تو یارست

روز رخسار تو ماهی روشنست

برق عشق از آتش و از خون جهد

ای صبا حال جگر گوشه‌ی ما چیست بگو

هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست

یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست

دل ندارم، صبر بی دل چون کنم

ای ملک دلم خراب کرده

امید وصل تو کاری درازست

رخت خورشید را یات جمالست

هر که سر رشته‌ی تو یابد باز

مرا ز هجر تو امید زندگانی کو

هرکه چون من به کفرش ایمانست

دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

قدم درنه اگر مردی درین کار

ای طبیب دل ریش از سر بیمار مرو

مرا دانی که بی‌تو حال چونست

دل من زحمت جان برنتابد

چه سازم که سوی تو راهی ندارم

صبحست ساقیا می چون آفتاب کو

بیامد سر سروران سپاه

جمشید بنده در دولتسرای ماست

دست در عشقت ز جان افشانده‌ایم

تخت خیری بین دگر بر تخته‌ی خارا زده

دو هفته برآمد برین کارزار

عجب دارم گر او حالم نداند

رفت وجودم به عدم چون کنم

ای روان از شکر تنگ تو شکر تنگ تنگ

جمالت بر سر خوبی کلاهست

کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت

ای عشق تو قبله‌ی قبولم

ای پرده سرایان که درین پرده سرائید

عشق تو دل را نکو پیرایه‌ایست

چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند

دردا که ز یک همدم آثار نمی‌بینم

ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده

هرکس که غم ترا فسانه‌ست

ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد

روزی که عتاب یار درگیرم

آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده

پس آگاهی آمد به اسفندیار

به بوستان جمالت بهار بسیارست

ای عشق تو با وجود هم تنگ

چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده

چو اسفندیار آن گو تهمتن

طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد

ز تو گر یک نظر آید به جانم

ای پسر دامن اهل قدم از دست مده

ماتم کده شد جهان نهان نیست

هر نسخه که در وصف خط یار نویسند

با لب لعلت سخن در جان رود

بی تو مرا پر آب دیده

سرم خاک مستان فرخنده پی

هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می‌زند

درآمد دوش ترک نیم مستم

زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده

یک روز، به گاه نیم روزان،

دل من باز هوای سر کوئی دارد

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده

دندانه گشای قفل این راز

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت

من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم

ناله‌ئی کان ز دل چنگ برون می‌آید

آمد چو خزان به غارت باغ

گل اندامی که گلگون می‌دواند

چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم

دو جان وقف حریم حرم او کردیم

بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست

هندوئی را باغبان سوی گلستان می‌فرستد

آن روی به جز قمر که آراید

خرم آنروز که از خطه‌ی کرمان بروم

جهان پادشاها خدایی تراست

یاران همه مخمور و قدح پر می نابست

تا که گشت این خیال‌خانه پدید

سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش

گوینده‌ی حکایت آن چنان کرد

رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست

در خطت تا دل به جان در بسته‌ام

چون کوتهست دستم از آن گیسوی دراز

خرامان شو ای خامه‌ی گنج ریز

روی نکو بی وجود ناز نباشد

منم اندر قلندری شده فاش

دوش می‌آید نگار بربرم

چون گنج هنر گشاد بختم

ز زلفش نافه‌ی تاتار تاریست

ازین دریا که غرق اوست جانم

زهی مستی من ز بادام مستش

دل بی‌تو به صدهزار زاریست

کدام یار که ما را پیام یار آرد

درد دل را دوا نمی‌دانم

نیستی آنکه زنی شیشه‌ی هستی برسنگ

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

آنزمان مهر تو می‌جست که پیمان می‌بست

اگر عشقت به جای جان ندارم

زهی جمال تو خورشید مشرق دیده

ای کرده خجل بتان چین را

پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

ما ز عشقت آتشین دل مانده‌ایم

دل گل زنده گردد از دم خم

ما هیچ کسان کوی یاریم

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

ای عشق تو پیشوای دردم

ببوستان می گل بوی لاله گون مستان

از دور بدیدم آن پری را

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

میی درده که در ده نیست هشیار

خوشا صبح و صبوحی با همالان

گر باز دگرباره ببینم مگر اورا

جان توجه بروی مهوش کرد

تشنه را از سراب چگشاید

ای رخت شمع بت پرستان شمع برون بر از شبستان

ماه چون چهره‌ی زیبای تو نیست

ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند

خیز و از می آتشی در ما فکن

ای کفر سر زلف تو غارتگر ایمان

خواننده‌ی این خط کهن‌سال

ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست

ساقیا توبه شکستم، جرعه‌ای می ده به دستم

کسی را از تو کامی برنیاید

حسن را از وفا چه آزارست

صوفی اگرش باده‌ی صافی نچشانند

کفر است ز بی نشان نشان دادن

خوشا کشته برطرف میدان او

خه از کجات پرسم چونست روزگارت

نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست

دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود

مهره‌ی مهر چو از حقه مینا بنمود

در همه عالم وفاداری کجاست

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ

زیر بار ستمت می‌میرم

ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست

دل در آن یار دلاویز آویخت

چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد

ای عقل گرفته از رخت فال

آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند

غم عشق تو از غمها نجاتست

در آن مجلس که جام عشق نوشند

من پای همی ز سر نمی‌دانم

شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست

از تو بریدن صنما روی نیست

چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد

آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر

منزل پیر مغان کوی خرابات فناست

تا دل مسکین من در کار تست

صحبت جان جهان جان و جهان می‌ارزد

صورت نبندد ای صنم، بی زلف تو آرام دل

باز عزم شراب خواهم کرد

جرم رهی دوستی روی تست

ای قمر تابی از بناگوشت

گر سر این کار داری کار کن

چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

بدو گفت کاری ز رای بلند

چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند

آخر ای صوفی مرقع پوش

آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست

بازم غم عشق در سر افتاد

این بوی بهارست که از صحن چمن خاست

به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم

روضه‌ی خلد برین بستانسرائی بیش نیست

برآمد بسی روزگاران بدوی

برسر کوی عشق بازاریست

ای روی تو شمع پرده‌ی راز

بر سر کوی تو اندیشه‌ی جان نتوان کرد

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

ماه فرو رفت و آفتاب برآمد

دریغا کانچه جستم آن ندیدم

ای من ز دو چشم نیم مستت مست

ای به دیده‌ی دریغ خاک درت

خطت که کتابه‌ی جمالست

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم

تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

پایم از عشق تو در سنگ آمدست

از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد

تا دیده‌ام رخ تو کم جان گرفته‌ام

میانش موئی و شیرین دهان هیچ

کارم ز غمت به جان رسیدست

هنوزت نرگس اندر عین خوابست

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد

چو آگاه شد شاه کامد پسر

دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد

منم آن گبر دیرینه که بتخانه بنا کردم

از لعل آبدار تو نعلم برآتشست

یارب چه بلا که عشق یارست

سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست

تا سر زلف تو درهم می‌رود

حذر کن ز یاری که یاریش نیست

مهرت به دل و به جان دریغست

ساقیان چون دم از شراب زنند

در چه طلسم است که ما مانده‌ایم

جانم از باده‌ی لعل تو خراب افتادست

کار دل از آرزوی دوست به جانست

لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم

ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت

عشق تو از ملک جهان خوشترست

تا برآید نفس از عشق دمی باید زد

ترسا بچه‌ی شکر لبم دوش

هر کو بصری دارد با او نظری دارد

عشق تو قضای آسمانست

اسیر قید محبت ز جان نیندیشد

دی در صف اوباش زمانی بنشستم

کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد

دردا که درین بادیه بسیار دویدیم

بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد

ای جگرگوشه‌ی جگرخواران

بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح

زلف را چون به قصد تاب دهد

ورطه‌ی پر خطر عشق ترا ساحل نیست

تا روی تو قبله‌ی نظر کردم

بسته‌ی بند تو از هر دو جهان آزادست

درین نشیمن خاکی بدین صفت که منم

مرغ در راه او پر اندازد

دستم نرسد به زلف چون شستش

ترا که طره‌ی مشکین و خط زنگاریست

گاه لاف از آشنایی می‌زنیم

کارم از دست دل فرو بستست

دو جهان بی‌توام نمی‌باید

خطی کز تیره شب برخور نوشتست

نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر

چون طره عنبر شکنش در شکن افتد

عشق تو در جان من ای جان من

هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست

آه گر من زعشق آه کنم

چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند

اگر خورشید خواهی سایه بگذار

فروغ عارض او یا سپیده سحرست

کار چو از دست من برفت چه سازم

بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

حسن تو نهایت جمالست

واقعه‌ی عشق را نیست نشانی پدید

بوقت صبح می روشن آفتاب منست

یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد

نظری کن اگرت خاطر درویشانست

چه سازی سرای و چه گویی سرود

لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد

آتشی در جمله‌ی آفاق زن

خسرو انجم بگه بام برآمد

مرا قلاش می‌خوانند، هستم

از صومعه پیری بخرابات درآمد

تا ز سر عشق سرگردان شدم

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد

ای شیوه‌ی تو کرشمه و ناز

عید آمد و آنماه دلافروز نیامد

از عشق در اندرون جانم

سریست مرا با تو که اغیار نداند

آنکه سر دارد کلاهت نرسدش

کس حال من سوخته جز شمع نداند

بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمی‌دانم

که می‌رود که پیامم به شهریار رساند

دل و جانم ببرد جان و دلم

درد من دلخسته بدرمان که رساند

از می عشق تو مست افتاده‌ام

ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

اگر برشمارم غم بیشمارم

ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند

چند باشم در انتظار تو من

دل بدست یار و غم در دل بماند

جان به لب آوردم ای جان درنگر

پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند

تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم

ما برکنار و با تو کمر در میان بماند

دست می ندهد که بی تو دم زنم

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

با این دل بی خبر چه سازم

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

ای برده به زلف کفر و دینم

اگر ز پیش برانی مرا که برخواند

ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم

آن خط شب مثال که بر خور نوشته‌اند

از پس پرده‌ی دل دوش بدیدم رخ یار

نور رویت تاب در شمع شبستان افکند

از می عشق تو چنان مستم

نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست

بیچاره دلم که نرگس مستش

رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده‌اند

ای صدف لعل تو حقه‌ی در یتیم

خورشید را ز مشک زره پوش کرده‌اند

زهی در کوی عشقت مسکن دل

شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده‌اند

گر نسیم یوسفم پیدا شود

زنده‌اند آنها که پیش چشم خوبان مرده‌اند

هر شبی عشقت جگر می‌سوزدم

خورشید را به سایه‌ی شب در نشانده‌اند

تا به عشق تو قدم برداشتیم

این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند

مست شدم تا به خرابات دوش

زهی زلفت گرهگیری پر از بند

بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارم

جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست

آن در که بسته باید تا چند باز دارم

ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبند

تا خطت آمد به شبرنگی پدید

عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند

در دل دارم جهانی بی‌تو من

همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند

گر رخ او ذره‌ای جمال نماید

دل مجروح مرا آگهی از جان دادند

گرفتم عشق روی تو ز سر باز

مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند

اگر دلم ببرد یار دلبری رسدش

دوش چون در شکن طره‌ی شب چین دادند

گر ز سر عشق او داری خبر

پری رخان که برخ رشک لعبت چینند

ما چو بی‌ماییم از ما ایمنیم

این چه نامه‌ست که از کشور یار آوردند

کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام

شکر تنگ تو تنگ شکر آمد

هر که را ذوق دین پدید آید

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد

ای زلف تو شبی خوش وانگه به روز حاصل

این چنین صورت گر از آب و گلست

کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی‌دانم

ز کفر زلفت ایمان می‌توان یافت

عزم عشق دلستانی داشتم

خدنگ غمزه‌ی جادو چو در کمان آرد

گم شدم در خود نمی‌دانم کجا پیدا شدم

باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست

ذره‌ای دوستی آن دمساز

پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد

درآمد دوش ترکم مست و هشیار

گر از جور جانان ننالی رواست

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح

در ره عشق تو پایان کس ندید

سحاب سیل فشان چشم رودبار منست

بی رخت در جهان نظر چکنم

اهل دل پیش تو مردن ز خدا می‌خواهند

این دل پر درد را چندان که درمان می‌کنم

رخسار تو شمع کایناتست

هر گدایی مرد سلطان کی شود

گل بستان خرد لفظ دلارای منست

بر هرچه که دل نهاده باشیم

شامش از صبح فروزنده درآویخته است

من شراب از ساغر جان خورده‌ام

ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند

دلی کامد ز عشق دوست در جوش

رمضان آمد و شد کار صراحی از دست

زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم

ای لبت میگون و جانم می پرست

در سفر عشق چنان گم شدم

حدیث آرزومندی جوابی هم نمی‌ارزد

عشق جانی داد و بستد والسلام

هر کرا یار یار می‌افتد

یا دست به زیر سنگم آید

کاروان ختنی مشک ختا می‌آرد

تا ما سر ننگ و نام داریم

پشتا پشت است با تو کارم

گر با تو بگویم غم افزون شده‌ی من

من با تو هزار کار دارم

دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم

بی دل و بی قراری مانده‌ام

ای دل ز جفای یار مندیش

عشق تو به جان دریغم آید

رخت را ماه نایب می‌نماید

گر مردی خویشتن ببینیم

هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی لبت از آب حیوان می‌بسم

گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن

من این دانم که مویی می ندانم

صبح رخ از پرده نمود ای غلام

جان ز مشک زلف دلم چون جگر مسوز

ای عشق بی نشان ز تو من بی نشان شدم

در ره او بی سر و پا می‌روم

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌ای دارم

بیا تا رند هر جایی بباشیم

دلا در سر عشق از سر میندیش

ای دل و جان زندگانی من

عشق آن باشد که غایت نبودش

دل ز عشق تو خون توان کردن

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

ما ننگ وجود روزگاریم

باد شمال می‌وزد، طره‌ی یاسمن نگر

سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید

دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید

میل درکش روی آن دلبر ببین

با تو سری در میان خواهد بدن

عمر رفت و تو منی داری هنوز

ما گبر قدیم نامسلمانیم

نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید

بیشتر عمر چنان بوده‌ام

ای گرفته حسن تو هر دو جهان

بیار آن جام می تا جان فشانیم

ترسا بچه‌ای کشید در کارم

هر که را دانه‌ی نار تو به دندان آید

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

ما بار دگر گوشه‌ی خمار گرفتیم

دوش آمد و گفت از آن ما باش

بردار صراحیی ز خمار

وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم

ما رند و مقامر و مباحی‌ایم

بار دیگر روی زیبایی ببین

ای از همه بیش و از همه پیش

هرچه همه عمر همی ساختیم

چاره نیست از توام چه چاره کنم

عشق چیست از خویش بیرون آمدن

هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم

ما درد فروش هر خراباتیم

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ایم

ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم

زهره ندارم که سلامت کنم

هرگاه که مست آن لقا باشم

گرچه در عشق تو جان درباختیم

ای عشق تو کیمیای اسرار

گشت جهان همچو نگار ای غلام

عاشقی نه دل نه دین می‌بایدش

اکنون که نشانه‌ی ملامیم

چند جویی در جهان یاری ز کس

ای روی تو شمع بت‌پرستان

هر شبی وقت سحر در کوی جانان می‌روم

یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید

هر که صید چون تو دلداری شود

ای روی تو آفتاب کونین

تا عشق تو در میان جان دارم

خورد بر شب صبحدم شام ای غلام

ساقیا گه جام ده گه جام خور

عاشقی چیست ترک جان گفتن

آنچه من در عشق جانان یافتم

در عشق تو گم شدم به یکبار

چو خود را پاک دامن می ندانم

سر زلف تو پر خون می‌نماید

چو از جیبش مه تابان برآید

هر که هست اندر پی بهبود خویش

تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم

درد کو تا دردوار خواهم رسید

دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم

ترک قلندر من دوش درآمد از درم

دوش، چون گردون کنار خویش پر خون یافتم

آفتاب عاشقان روی تو بس

چو پیشه‌ی تو شیوه و ناز است چه تدبیر

ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم

صبح بر افراخت علم ای غلام

روی تو در حسن چنان دیده‌ام

دامن دل از تو در خون می‌کشم

قصد کرد از سرکشی یارم به جان

چون نیاید سر عشقت در بیان

ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم

گنج دزدیده ز جایی پی برم

بندگی چیست به فرمان رفتن

هر زمان بی خود هوایی می‌کنم

هر که جان درباخت بر دیدار او

رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم

دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم

رخ ز زیر نقاب بنماید

یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود

مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم

اشک ریز آمدم چو ابر بهار

درکش سر زلف دلستانش

در عشق همی بلا همی جویم

چون نام تو بر زبان برانم

هر روز که جلوه می‌کند رویش

ای روی تو شمع پاکبازان

عشق را بی‌خویشتن باید شدن

کاری است قوی ز خود بریدن

باز آمده‌ای از آن جهانم من

ترسا بچه‌ای ناگه چون دید عیان من

لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من

در رهت حیران شدم ای جان من

تا ما ره عشق تو سپردیم

ما مرد کلیسیا و زناریم

ای یاد تو کار کاردانان

کافری است از عشق دل برداشتن

نیست آسان عشق جانان باختن

ما می از کاس سعادت خورده‌ایم

در درد عشق یک دل بیدار می نبینم

چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید

از بس که روز و شب غم بر غم کشیده‌ام

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

کسی کو هرچه دید از چشم جان دید

عقل را در رهت قدم برسید

ای چو گویی گشته در میدان او

از حقارت وز زیافت بنگریست

شهنشاه بنشست و بگشاد راز

می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت

نقش پیوند کارگاه وجود

که ترا رنجور شد همسایه‌ای

مصحفی در خانه‌ی پیری ضریر

سخت طناز و پلید و ره‌زنی

بر جمال یوسفی تابی دگر

با یکی زان دو سخن گفت و شنید

یکی انجمن کرد با بخردان

چیست آخر هم‌چو بر بت عاشقی

زان شعله چنین کشد زبانه

سر همانجا نه که باده خورده‌ای

خاص او بد آن به اخوان کی رسید

او بدادی و بدانستی ضمیر

خسته شو گر مرهمی می‌بایدت

بر براق ناطقه بر بند قید

مر آن ماه رخ را به می کرد مست

کهف هر مخمور و هر بیچاره‌ای

که هزمان همی تیره‌تر گشت کار

سوی آن کمپیر کو می آرد بیخت

که ندارند اعتراضی در جهان

گفت سایل چون بدین استت شره

نه که فلاح توام سرور و سالار مگیر

سغبه شد مانند عیسی زمان

بپیوندم از گفته‌ی باستان

حاکم آمد در مکان و لامکان

که جهانم به یکی موی تو نیست

مهلتی بایست تا خون شیر شد

بیند او اسرار را بی هیچ بد

پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر

صد بار به زندگی بمردیم

شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

پدر کرده بودیش گرشاسپ نام

جوع در جان نه چنین خوارش مبین

خداوند اورنگ با سهم و تن

ز ابلهی آن را غنیمت می‌شمرد

که به پیش نفس تو آمد رسول

بد محمد نام و کفیت سررزی

چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار

چونک در وجد و طرب آخر رسید

سخن گفت بسیار ز افراسیاب

لیک تخییلات وهمی خورد نیست

کان لحظه کزان غریب ناشاد

در میان ره نشاند او خاربن

که چنان طفلی سخن آغاز کرد

بعد از آن امر آمدش از کردگار

یاقوت فام شد لب گوهرفشان او

بر سر دیوار تشنه‌ی دردمند

ز مهراب و دستان سام سترگ

خویش را از کوه می‌انداختی

سیه جوشن و خود پولاد را

در میان بندگانش خوارتن

جمله در قعده پی یزدان فرد

سوی شهری نان بدانجا بود تنگ

اوزن یلداسنا بو در قلاوز

بر سر کوهی دویدند آن نفر

وزان کارها آگهی یافت کی

با چنین زهره که تو داری مگرد

بر اسپ زریری برافگند زین

رو در افتادن گرفت او هر زمان

مدح جمله‌ی انبیا آمد عجین

می‌ندانم در دو عالم مکسبی

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

تا شبی در خانقاهی شد قنق

زنی بود گوینده شیرین سخن

بهر آن نبود که تنبل کن در آن

همی آید از هر سوی تیغ تفت

جانشان در بحر قدرت تا به حلق

بی زره سرمست در غزو آمدی

زرد رو و لب کبود و رنگ ریخت

زین شکرستان برو هست کس این جا ترش

از سر مستی و لذت با علی

طلایه پراگنده بر گرد دشت

که از آن حیران شد آن منطیق مرد

سوی گاه بازآمد از رزمگاه

نوش لطف من نشد در قهر نیش

مرگ می‌دیدم وداع این جهان

آید اندر سینه‌ات هر روز نیز

مگر آگه ز دل بی سر و سامان شده‌ای

گفت یارش کیستی ای معتمد

بدان چاره بی‌چاره بنهاد روی

گرد بازاری دلش پر عشق و سوز

فرود آمد از تخت و بربست رخت

هم به زخم خنجر و هم زخم مشت

نطق مرغ خانگی کاهل پرست

سرنگون افکندش و در وی فشرد

ماجرا را در میان نه راستک

کیف اصبحت ای رفیق با صفا

برفت و بیامد ازان بارگاه

موجب لعنت شود در انتها

ز الماس زبان، گهر چنین سفت:

کم گری تا چشم را ناید خلل

مصطفی بشنید از سوی علا

حسن لیلی نیست چندان هست سهل

تاب در زلف داده می‌آید

از برای التماس آن جوان

که آمد ز ره زال سام سوار

هر صباحی ضیف نو آید دوان

ریخت چندان جواهرم در جیب

مرکب خود برد و در آخر کشید

حجت شرعی درین دعوی بگو

هین مسلمان شو بباش از ممنان

خوی من کی خوش شود بی‌روی خوبت ای نگار

در طریق و عادت قزوینیان

ابا لشکری نامور کینه‌خواه

تا کند شیرش به حمله خرد و مرد

که یک جام می داشتی چون گلاب

تا نماند دوسری و امتیاز

نامه بیرون کرد و پیش یار خواند

نکته‌دانند و سخن گوینده‌اند

یعنی بهای بوسه به صد جان نمی‌کنی

اهل زندان در شکایت آمدند

که در پادشاهی بجنبد ز جای

پیش چارق چیستت چندین نیاز

بشکفت بهار عالم افروز

تا نبینم آن دم و وقت ترش

ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت

گفت او را یک مسلمان سعید

چون بی‌خبری ز شور اوباش

بر غلام خاص و سلطان خرد

به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ

گفت بنما خانه‌ی زاهد کجاست

زین گونه نگاشت روی دیبا:

دوستی بردش سوی خانه‌ی خراب

درس خوانید و کنید آوا بلند

در میان کافرستان بانگ زد

دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش

از جوامردی که بود آن نامدار

همی کرد از زال بسیار یاد

مات کردش زود خشم شه بتاخت

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

رفته بودند از طلب در کوهسار

روز و شب می‌کرد افغان و نفیر

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان

چو تشنه تو باشد که باشد سقایش

آن دگر را کرد اشارت که بیا

کزین هر چه گفتید دارید راز

بر سبوی ما سبو را بشکند

به در سفتن الماس را دار تیز

شیر حقی پهلوان پردلی

دید کو می‌کرد ز آهن حلقه‌ها

چند بوسیدند دست و پای او

پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی

مالک الملک و به رحمان و رحیم

دو چشمش پر آب و رخش زرد بود

که شه موصل به حوری گشت جفت

وز هر طرفی برآمد آواز

بر گزیده بود بر جمله‌ی حشم

کو بهر دو دست می زنبیل بافت

داد کاغذ اندرو نقش و نشان

امروز در این سودا رنگی دگرست این دل

کاندرو شور و جنونی نو بزاد

برفتند روز دوم جنگجوی

ساخت او را هم‌چو طوق اندر عنق

بتابید خورشید گیهان فروز

بانگ بر زد هی کیانید اتقو

چون وفا بینند خود جافی شوند

من به ذوق این خوشی قانع نیم

وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود

روز و شب در بندگی چالاک بود

که آزاده سرو اندر آمد به بار

هر شب افکندی یکی در آب یم

به دریای اندیشه غواص گشت

نقش سگ را تو مینداز استخوان

در فراز و شیب و در راه دقیق

ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد

گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز

که خدایش عقل صد مرده بداد

که شاه و سپهبد فگندند بن

تن برهنه بوک زخمی آیدم

از تا ابد پادشاهی تراست

ماکم غورا ز چشمه بندم آب

ور بود درویش آن درویش نیست

بهر کدیه رفت در قصر امیر

پای تا سر پی تسخیر سراپای منی

بنده‌ی ما را ز ما کردی جدا

چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب

گفت خر از چون تو یاری الحذر

همه سوگند من به جان و سرت

جود محتاج گدایان چون گدا

جمله مال خویش او را بخش زود

ای ایاز اکنون بگو احوال خویش

چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش

رازهایی گفت کان ناید به گفت

چو گردی به مردی میان را ببست

صدق تو از بحر و از کوهست بیش

از همه خلق او مسلمانست

ای که یکدم ذکر تو عمر دراز

خلوت او را بود هم خواب و ندیم

هر دو در یک جدول ای عم می‌رود

نام‌آور کفر و ننگ ایمانیم

مر مرا تا آن فلان دارو دهد

همانگه خبر با فریدون رسید

زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری

وصل تو بقای جاودانست

در دهان خفته‌ای می‌رفت مار

نزد هر دانا و پیش هر غبی

ناگهان آمد قطاریق و وغا

یوک بلمسک دغدغ کز کل

همچو چوب خشک می‌خورد او حجر

که سام آمد از کوه با فرهی

دادر آن تاج شیخ اسلام بود

دستخوش آفت زمانه‌ست

شیر مردی رفت و فریادش رسید

رنگ مرگ افتاد بر روی بلال

اشک غلطان بر رخ او جای جای

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

زیر لب لاحول گویان باز رفت

ببستند گردان توران میان

تا نبینم روی تو ای زشت‌رو

پس تهم جاماسپ دستور شاه

من دو کوری دارم ای اهل زمان

شد نماز آن جماعت هم تمام

بهر تحریضست بر شغل اهم

روا بود که رساند به اصل دل دارش

وآن کرم زان مرد مردانه بدید

که برگیر کوپال و بفراز یال

عکس روها از برون در آب جست

به هر مژگان هزاران قطره خونست

مانده در زندان و بند بی امان

ناقص آمد ظن به پرواز ابترست

آنچ کردم بود آن حکم اله

وافگند مرا ز جان و تن باز

کای بداندیش از شقاوت وز ضلال

برآورد یال و بگسترد بر

زیر منبر جمع مردان و زنان

بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست

گفت اینک اهل زندانت گوا

مرد را بربود و در بیشه کشید

لیک جوع الکلب با خر بود جفت

روح را با صورت اسما چه کار

در بیابان زاغ را با لکلکی

سر مرزبان پر ز پرخاش گشت

عشق آمد لاابالی اتقوا

جان در کف صدهزار خواریست

می‌شدی بر هر دو روشن آن زمان

چون تقاضا می‌کنی اتمام این

آن خود گفتی نک آوردم جواب

بر روی زمین غیرت ماه فلکستی

وز ستیز آمد مگس زو باز پس

بشد آگهی تا به توران سپاه

از کجا می‌آیی ای اقبال پی

بنامیزد نه رویست آن که ماهست

این شنیده باشی ار یادت بود

نحس مایید و ضدیت و مرتدیت

شهر غزنین گشت از رویش منیر

بر مثل ذره‌ها رقص کنان پیش یار

واندر آن بیماریش چون تار شد

بیاراست لشکر چو چشم خروس

با سخن هم نور را همره کند

دیده را دیدار تو سرمایه‌ایست

کای طلوع ماه دیده تو ز جیب

بخش می‌کردند مسروقات خویش

چون بدیدی او غلام مهتری

وز می عشق تو چون بی خبرم

فاسرق الدرة بدین شد منتقل

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

دو جوال زفت از دانه پری

مشک چون زلف گل‌آرای تو نیست

سوی زندان و در آن رایی زدند

گفت هین چونست این احوال چون

هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود

گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار

کس سوی لقمان فرستادی ز پی

شگفتی سخنهای فرخ نوشت

ای سواره بر نی این سو ران فرس

کامروز بر آنم که نه دل نقطه‌ی خالیست

تخم خدمت رادر آن حضرت بکاشت

گفت دستش را سپس بندید سخت

یک ز دیگر جان خون‌آشام داشت

به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار

تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست

طلایه به پیش دهستان رسید

مکر خود اندر میان باید نهاد

مشکل عشق تو مشکل مشکلیست

کی بود در حب دنیا متهم

قوم همچون اطلس آمد او طراز

بر ستوران جانب ده تاختند

منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم

دید چون دزدان بباغ خود سه مرد

سپاه و کلاه آرزومند شاه

راه طاعت را بجان پیموده‌ایم

ماتم زده کیست کاز جهان نیست

آن سبو را پر ز زر کرد و مزید

اینچ گفتید ار درین ده کس بود

خوش نوازش کرد یار غار را

هندوی خویش کند هر دم به دلبریم

استخوانها دید در حفره‌ی عمیق

ستاره‌شناسان و هم بخردان

من محکم قلب را و نقد را

هر زمان پای‌بند جانانیست

پیش انوار خدا ابلیس بود

این دعا می‌کرد با زاری و آه

ز آمد ماهی شدش وجدی پدید

نعره بلبل شنوم در گل و گلزار روم

شیر حق را دان مطهر از دغل

کزان نامداران جهان شد تهی

خفته بد در قصر بر بستر ستان

عشق تو ز عالم اختیارست

از بطر خوردند زهرآلود تیر

آسمانی شمع بر روی زمین

این سوم دفتر که سنت شد سه بار

دادم تسلی دل در عین بی قراری

یک دو کاغذ بر فزا در وصف پیر

که شد روشن آن تخت شاهنشهی

ما بقی حسها همه مبدل شوند

بنیاد صبوریم بر افتاد

رومیان گفتند ما را کر و فر

در دل داود انداز آن فروز

غایب آفاق او را حاضرست

نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ

یوسف صدیق را شد میهمان

ازو برشد آواز تا چند میل

شاید ار از نقل قرآن بشنوی

در حجره‌ی غم به سوگواری

کو به نسخ وحی جدی می‌نمود

تو به غربت دیده‌ای بس شهرها

نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت

صبحدم مشک‌فشان پس ز کجا می‌آید

او ز شرم این تقاضا زد فغان

ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد

زرد شد کودک ز بیم قصد مرد

کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا

معدلت را نو کن ای گرگ کهن

زانک عاشق بود او بر ماجرا

یا رسول الله تو پیدا و نهفت

بانگ خیزاخیز آمد در عدم این الفرار

ره‌روان را شمع و شیطان را رجوم

که گفتی برافشاند خواهد روان

هر صباحی چرب کردی سبلتان

خورشید نهاد رو به زردی

رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

سوی آن درگاه پاک انداختن

هان و هان ای مبتلا این در مهل

اما نمی‌توان گفت با هیچ نکته‌دانی

ماند از کل آنک شد مشتاق جزو

که شد پور دستان همانند شیر

مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت

که شویند نقش خرد را به می

که به هنگام نبرد ای پهلوان

کی خدا نایب کند از زید و بکر

در بن دیوار مستی خفته دید

پیشکشی کن دو سه جامی دگر

وان کرم با خونی و افزونیش

به کینه سوی زابلستان شدند

حمله می‌آورد چون شیر وغا

بار خود را ببر که بار تو نیست

بنده‌ی حقم نه مامور تنم

که بیا ای ظالم گیج غبی

خانه‌ی حیلت بد و دام جهود

وصل را از وعده باور چون کنم

من ز جان مردم بجانان می‌زیم

سپیده برآمد به پالود خواب

داد سوی راستی می‌خواندت

در نامه، سخن چنین کند صرف

جست از صف نعال و نعل ریخت

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

رخش دستان و حیل می‌راندند

آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش

بر در دار الخلافه چون رسید

دل هر دو جنگی ز کینه بتفت

وز دل چون سنگ وز جان سیاه

کانجم شد از افتاب سوزان

کو همی‌گفت ای گزیننده اله

می‌شکافد نور او جیب فلک

بهر طاعت راکع و ساجد شدند

بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی

خریدار بازار او در گذشت

ز گیتی همی بار رفتن ببست

اندر آن منزل که آیس شد ندیم

کار است چو چرخ بارگاهی

بیامد بداندیش و بد روزگار

تا که راضی باشی در حکم خدا

اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ

رخش کنار ندارد از او کنار مگیر

به نخچیر گر با می و گلستان

در حجره بستند و گم شد کلید

حی را هی همی‌خواند از نیاز

زین گونه کند سخن سرایی

کجا زنده شد مرده اسفندیار

دور بادا از تو رنجوری و بیم

تا ببینی دشتها را قندریز

وز نرگس نیم خواب خوابم

خردمند وز بد زبانش به بند

گریزان همی رفت سوی حصار

می‌کند موصوف غیبی را صفت

بی‌مهر هوای تو گلی نیست

کمر با میان بست و بگشاد دست

رحم او جوشید و اشک او دوید

یا بخواندی و ندیدی جز صدا

مرا سودای گلزارست امروز

نیاید همی پیش اسفندیار

به کردار آتش دلش بردمید

کامشبان حملست و دورند از زنان

نشست از بر گاه آن شهریار

همی دیر شد رستم سرفراز

پیش یک آیینه دار مستطاب

می‌شد اندر بیشه بر اسپی نجیب

از کمال شرفش نقش نگین باید کرد

مر او را بران گونه دستان بدید

وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

که خدا از من بسی دیدست عیب

ما سوختگان خام کاریم

ببخشید دینار و برساخت کار

خفته استا همچو بیمار گران

من بجای خود شدم رستی ز ما

تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم

که تفش همی آسمان را بسوخت

شبستان ایرج نگه کرد شاه

عذر را با آن غرامت کرد جفت

بر نام خدای جاودانی

ورا پندها داد ز اندازه بیش

که بخارا می‌رود آن سوخته

در زحیرم از دماغ خویشتن

می‌ده و برخیز ز خواب ای غلام

پراندیشه شد نامدار کهن

برفتند گردان همه همگروه

بر بناگوش ملامت‌گر بکفت

به رامش بخورد او می خوشگوار

بیامد بر نامور شهریار

سر برهنه در بلا افتاده‌ای

تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی

که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز

بگسترد فرشی ز دیبای چین

میان شب تیره اندر خمید

در وثاق اندر پی او می‌دوید

ذره‌ای در دل وفاداری نداشت

گهی شد پیاده گهی برنشست

وصفهایی که نتان زان سر کشید

از غم و اندوه تلخم پیر کرد

رخ از هلاک نتابم اگر تو جلادی

ز بیگانه پردخت کردند جای

همان تاج گوهر به سر برنهاد

بارها بنگر ببین هل من فطور

لبت بیجاده را صد ضربه دادست

خروش جرس خاست از بارگاه

چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید

کوری فرعون و مکر و چاره‌اش

حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم

چه گویی سخنهای نادلپذیر

که تیره شد آن فر شاهنشهی

بشنو و معنی گزین ز افسانه تو

توقع همین باشد از هوشمند

روان گشت با موبد پاک‌تن

نورشان می‌شد به سقف لاژورد

گفت نایب قاضیا گریه ز چیست

باده‌ی گلرنگ چون گلاب درافکن

که می‌بوی مشک آید از جویبار

زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ

کژ نماید راست در پیش کژان

به دشت اندرون بد ز بهر شکار

به پیش پسر شد پر از آب چشم

که منم در بیعها با غبن جفت

برتر از عیسی پریده از خریش

وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش

هنرمند و گوینده و با شکوه

نبود آگه از رای تاریکشان

در عبادت غرق چون عبادیه

زانکه چو رویت به جهان روی نیست

سه پاس از شب تیره اندر گذشت

یا سوی آخر بحزمی در پرید

خط بکش زیرا دروغست و خطا

تویی که مایه‌ی تسکین و اضطراب منی

ز گرگان جنگی و اسفندیار

پرستنده و مهربان بنده بود

خود چه گوییم از هزارانش یکی

که خسرو سوی سیستان کرد روی

سپه را همه سوی هامون گذاشت

بانگ زد سنقر هلا بردار سر

دادشان تشریفهای بس گران

که از چنبر برون جستم من امروز

به بالای او زین زرین کنید

رسید اندر ایشان یل صف پناه

کارشان کفران نعمت با کرام

کان خسته چو باد پدر روان کرد

که از راستی بگذری نیست راه

بر وفاق سنیان باید شنود

عرضه را آورده بودندش هنود

خانه چون ماتم سرایی یافتم

زمانی همی بود بر در به پای

ز کیوان کلاه کیی برفراشت

گر بریزد خونم امرش باک نیست

اشتر طلبید و محمل آراست

بخندید و شادان دلش بردمید

کی کند مکرش ز علم حق خلاص

اهل رای و مشورت را پیش خواند

زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق

بمالید چندی رخ اندر زمین

به خاور خدای و به سالار چین

عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

یکی داستان راند از هفتخوان

پند کم ده زانک بس سختست بند

پیش شیخ خانقاهی آمدند

پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار

ز هرگونه انداخت با شاه رای

چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد

گر بمیری تو نمیرد این سبق

کی بیارم به دست چون دوشت

بپوشید نو جامه‌ی کارزار

پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب

روستایی خواجه را بین خانه برد

لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم

نگهبان تن کرد بر گبر ببر

سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز

روی در اومید دار و مو مکن

عقل را با تو قبا تنگ آمدست

که با احمد سهل بودی به مرو

چشمم از سبزی ایشان نیکبخت

تا بری زین راز سرپوشیده بوی

چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ

پراندیشه شد نامدار بلند

تا خرد ابلوج قند خاص زفت

سوی میدان و منادی کرد سخت

نوباوه‌ی غیب گشت رختم

سخنهای نغز و جوان آورم

من رسول ماهم و با ماه جفت

دامن اندر چید از آن آشوب و دود

حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش

سپهبد برآمد به بالا بلند

که نرفت از جا بدان آن نیکبخت

پس چرا در حیله‌جویی مانده‌ای

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

که گفتار بیشی نیاید به کار

گرچه می‌دانم که هم آبم کشد

مر ترا ره نیست در من ره مجو

کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت

برانگیخت آن باره را پهلوان

زر شما را دل به من آرید دل

چون عیادت کرد یار زار را

با من این جور تو از حد درگذشت

میان شب تیره اندر چمید

کشف گشتش حال مشکل در زمان

دشمن بیداریی تو ای دغا

می‌خرامد همچو مه یک پاره نور

ز درگاه برخاست آوای کوس

نوگیاهی رسته هم‌چون خوشه‌ای

تا نیاید بر من و تو صد حزن

بازار شکسته حور عین را

بدید آن بداندیش روی شغاد

عاقبت اندیش اگر داری هنر

گفت می‌جویم کسی از مصریان

از تولا و تبرا ایمنیم

بدانگه که شد روزگارش درشت

گاه گاهی راست می‌آید ترا

خلق را کشتی و افکندی تو بیم

بر باد غم تو خان و مانها

ازان چاره و چنگ چندی براند

زخم سرما خرد گرداند چنانش

یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق

که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم

به پیش آورم داستانی دگر

تا ببینم تو حریفی یا ستیر

نیست دعوی گفت معنی‌لان من

آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب

که برخواند از گفته‌ی باستان

هین نماز آمد دقوقی پیش رو

هر کسی ز اشتر نشانت می‌دهد

چنین بهار نیاید به هیچ بستانی

که نوش آذرش خواندی شهریار

خانه یک در بود و زن با کفش‌دوز

گرد معده‌ی هر بشر بر می‌تند

ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت

چو روی پدر دید بردش نماز

کز دم احمق صباشان شد وبا

در دلش انکار آمد زان نکول

دیوانه شود دل از ترنگش

نگه کرد چندی به دیوان خویش

اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد

وین صله از صد محبت حامله‌ست

آفت سودای دلش موی تست

که از زاغ و سوک تهمتن بنال

پیش معشوق خود و دارالامان

چون بیابی چون ندانی کان تست

گنه خود کرد تاوان از که جوید

که این نیک دل مهتر نامدار

چیست در هستی ز جمله صعب‌تر

لیک بخش تو ازینها کاستست

بنشست به جای بلبلان زاغ

بدان دشت نخچیر شد شاه تفت

جانب آن صدر شد با چشم تر

نیست ممکن ظاهر این را دم زدن

چونک ببردی دلی باز مرانش ز در

چو بشنید بهمن بیامد به راه

که سوی شه بر نوشتست او پیام

شهریی با روستایی آشنا

کلاه کیان برنهاده به سر

یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست

که بیاموزم زبان جانوران

کژنگر باشد همیشه عقل کاژ

ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر

که اکنون سرآمد مرا روزگار

بودش از پستی و آن را فوت کرد

دفتر و دیوان حکم این دم مراست

وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

به پیش اندر آمد خروش جلب

گاو خواهد کشت وارث در حنین

پیر آمد خانه‌ی او را بدید

ور ندادی نقش بی‌جان را مکش

برآورد خورشید رخشان سنان

از نصیحت باز گفتم ماجرا

تا دل و جانتان نگردد ممتحن

دارم ز سر شادی بر فرق سر او را

که کردار ماند ز ما یادگار

کای خدا ایمان ازو مستان مبر

این بگو کای سهل‌کن دشوار را

دامن ز دو کون در کشیدیم

فرستاده‌یی برگزید ارجمند

تا ز چشم مردمان پنهان شوند

گور بابا کو تو ما را ره نما

دردا که نیستت خبر از روزگار ما

ز در دنیا دست کین را بشست

رو بجو لابس لباسی را ملیس

قحبه‌ای را خواستی تو از عجل

ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

که برون آ از گلیم ای بوالهرب

کردمت بیدار می‌دان ای فلان

وز شب تپانچه‌ها زده بر روی آفتاب

که ساسان همی خواندی اردشیر

مسجدی بد بر کنار شهر ری

بهر یغما بر دهی ناگه زدند

چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن

ببردند از روی خورشید رنگ

در عمامه‌ی خویش در پیچیده بود

دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه

مرا خاک درت آب حیاتست

دین احمد را ترهب نیک نیست

برگشا در اختیار آن دست او

آن یکی گفت این بانگوری دهم

بنده را هر لحظه از بالا مگیر

سر نشاید باد دادن از عمی

از خیال وصل گشته چون خیال

در ربود و شد روان او از مری

غم به خروارست غمخواری کجاست

شد پشیمان او از آن جرم گران

که امین حضرتم از من مرم

بنده‌ام امهال تو مامور نیست

تو یقین می‌دان که آن از جان نمود

هر قفا و هر جفا کارد قضا

دود و گندی آمد از اهل حسد

کو بدست و نیست بر راه رشاد

آرزوی جان من دیدار تست

حکم تو عدلست لاشپک نیست غی

نقش را کالعوذ بالرحمن منک

ساخته از رخت مردی پشتیی

بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار

اطفاء الله نارهم حتی انطفا

مرده عقلی بود و شهوت‌زنده‌ای

پیشتر از وضع حمل خویش گفت

فتنه اینست که آن یار انگیخت

این چرا نفعست و آن دیگر ضرر

لیک کی داند جز او ماهیتش

که درختی هست در هندوستان

تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

خلق عالم را سه گونه آفرید

کو ز راهی بر لب دریا نشست

وانچه گفتیم هیچ درنگرفت

خواجه‌اش می‌زد برای گوشمال

که ندارم رحم و مهر و دل شفیق

نشنود او راست را با صد نشان

چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

یاد جرم و زلت و اصرار کرد

چون شنیدی او ز موسی آن کلام

بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت

فریاد بر آسمان رسیدست

کای تو منبر را سنی‌تر قایلی

از تحیر اهل آن ده را بخواند

ز امتحان آخرین گشته مهین

کفار بشنوند نگروند کافرم

وز خمار خمر مطرب‌خواه شد

از هوای این جهان و از مراد

از برای حج و عمره می‌دوید

که همه ساله با جفا یارست

یک مثالی در بیان این شنو

چونی ای درویش واقف کن مرا

بی‌نوا ایشان ستوران بی علف

نیکوست حال ما که نکو باد حال گل

جمله ارکان را در آن دیوان بیافت

صوفیانه روی بر زانو نهاد

سوی مسجد زود می‌باید دوید

هر گلی را صد خریدار آمدست

چرخ گویی شد پی آن صولجان

کان سر مکتوم او گردد پدید

کرد زیر پر چو دایه تربیت

دل به مهر جمال ملت داد

ورنه ساکن بود این بحر ای مجید

سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان

زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر

با گردش روزگار یارست

از عنایتهاش کار جهد نیست

متهم شد گشت از صدرش نهان

کز شهانشه دیدن و جودست امید

چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

پیش تخت آن الغ سلطان دوید

دیو بانگت بر زند اندر نهاد

مردم از مسجد همی‌آمد برون

ز وصل تو نصیبم انتظارست

میل می‌جوشد به قسم سادسی

تنگ آیی جانت پخسیده شود

دید دانایی گروهی دوستان

با که نفس برآرم چون همنفس ندارم

کای نوابخش تنور هر خمیر

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

با دهانی که نکردی تو گناه

زو عقل به درد و جان فکارست

درگهی بود و رواق مهتری

شهره‌ی خلقان ظاهر کی شوند

مشورت آرم بدو در مشکلی

در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم

ره نمایم حلم علم‌اندود را

بر درخت جوز جوزی می‌فشاند

پروریده کرده او را زنده‌ای

زین گونه نمود صورت حال

بود آنجا دام از بهر شکار

صد هزاران خلق از صحرا و دشت

که ازو ببریم و بدهیمش به تو

همت آن است که الا تو نگیرد یاری

چند نالی در ندامت زار زار

ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد

امر شه بهتر به قیمت یا گهر

امید الحق نشیبی بی‌فرازست

برگرفت آتش‌زنه که آتش زند

گشت زهر قهر جان آهنجتان

که فسون زاهدان را بشنود

غلام می‌خری ارزان بها سلام علیک

آمد اندر قهقهه خنده‌ش گرفت

جذب خیل و لشکر بلقیس کرد

باب انطاکیه اندر تا به شب

سال و مه و روز و شبت سور باد

رختها را زیر هر خاکی فشرد

گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک

پاسبان عهد اندر عهد خویش

که من از جان غلامت را غلامم

عاقبت بر شاه خود طعنه زدند

وز سلیمان گشت پشه دادخواه

او نمی‌بیند ترا کم شو نهان

هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست

از سر افسوس و طنز و غش و غل

فضل و رحمتهای باری بی‌حدست

که ز خرمنهای خوش اعمی بود

کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار

که مرا انباز کن در مکرمت

که ز لا حولی ضعیف آید پیم

ابروی رحمت گشادی جاودان

عشق تو به این و آن دریغست

گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر

می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند

بشنو اکنون قصه‌ی ضعف هلال

ای ترک ختن بسی خطا کردنی

سوی آن زن رفت از بهر جماع

حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن

مصطفی را وحی شد غماز حال

دوزخ اندر عاشقی جایی خوشست

اندر آخر وآمد اندر جست و جو

از میان جانتان دارد مدد

خالی از فطنت چو کاف کوفیی

عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل

که ایمنی از غرقه در آب حیات

خام و ناجوشیده جز بی‌ذوق نیست

پر تشنج روی و رنگش زعفران

آن رشک بتان آزری را

نان پرستی نر گدا زنبیلیی

خشک شد از قحط بارانشان قرب

از حدیث پست نازل چاره نیست

نه ز هجر تو امان می‌یابم

خشک نانه خواست یا تر نانه‌ای

رد من بهتر شما را از قبول

بود او را مردی پیغامبران

تا چه شود عاقبت که کار در آنست

موی ابرو پاک کرد آن مستخیف

اندر آن ساحل شتابیدم بدان

گرمی و جد معلم از صبیست

برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز

گر بدی چیزی دگر هم دیدمی

کی ز فکر و حیله و اندیشه بود

مردی آن رستم صد زال را

رنج تو از راحت جان خوشترست

گفت نبضم را فرو بین ای لبیب

کو شنیده بود آن صیت عجب

گفت حال آن بلال با وفا

پس چرا بر سر ایشان به درنگ آمده‌ای

در دهی آمد دری را باز دید

خضریان را من بدیدم خواب در

در حجاب نغمه اسرار الست

یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است

ذکر شه محمود غازی سفته است

بیش از شش مه نبودی عمرور

ای صقال روح و سلطان الهدی

کل قلب لهواه وجد الصبر یصل

دزد قج را برد حبلش را برید

چون خلافت یافت بشتابید تفت

اندرین من می‌شوم انباز تو

رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم

با طبیب آگه ستارخو

نیست زان رنجی که بپذیرد دوا

چند می‌ارزد بدین تاب و هنر

روز آرام و به شب خوابم ببر

زانک مردن اصل بد ناورده‌ای

شاعر از فقر و عوز محتاج گشت

که هر آنک کرد از دنیا گذر

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

رخساره زمین چو تو خالی نیافته

تا نگویی درشکایت نیک و بد

به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران

باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

چو در دل داشتی پیمان شکستن

کز سوی ما روز سوی تست شب

لاله‌ی سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی

ره به آرام‌گهی می‌دانم

اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید

خود نپرد جز دروغ از وکر تو

پر درد گشت جانت رخ زرد و روی پر چین

وزین ضعف کردم بسی کامرانی

دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی

امر حق باید که از جان بشنوی

آفتاب و ماه بینم حامل شبپوش تو

بیار نفحه‌ای از گیسوی معنبر دوست

سرو بین کاهنگ صحرا می‌کند

نزد من عمر مکرر بردنست

زین چاه آرزو ز چه برنائی؟

تو عزیزی صد چو ما گو خوار باش

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

خاضع اندر مسجد اقصی شدی

کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی

خطت را سایه‌ی خورشیدپرور می‌توان گفتن

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بر در موسی کلیم الله رفت

زان همی پوشد لباس پر درن

هزاران عرش در مویی عیان دید

نه طاقت انتظار دارم

گفت می‌خسپم درین مسجد بشب

جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

حیف نبودی وجود در قدمت ریختن

چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت

اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟

دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار

گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود

می‌کشد آن پیش و این واپس به کین

جان ملکان زنده به دولت‌کده‌ی ماست

کوثر و خلد من این است عذابم مکنید

آوازه درستست که من توبه شکستم

بر جهید و می‌کشانید او گلیم

از سمنش روی وز بنفشه گلاله

تا به مهر آید دل پرخشم و کینت

بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم

آدمی همچون فسون عیسی‌است

گه ز شکر و گه از شکایت تو

بنده طلعت آن باش که آنی دارد

به کام دوستان و بخت پیروز

تا نکوبد جانستانت همچو کسپ

بخار آورد پیدا خار خاری

که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار

ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند

لشکر بلقیس آمد در نماز

رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود

صنع یزدان نخل با این اعتدال انگیختن

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

خواجه را کشتست او را بنده کن

سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی

دل از دو جهان برکن دردی ببر اندر کش

راست گویی به تن مرده روان بازآمد

که بود دید ویت هر دم نذیر

از آن جز جان نشاید جای جانان

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

شیر مثل او نباشد گرچه راند

بهتر بنگر که خود کجائی

صبر فروافتد در چاه تنگ

رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری

پس به معنی عالم اکبر توی

شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم

همسایه را دردسر از افغان و فریادم مده

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

زد دل فرعون را رنجور کرد

بیخ و شاخند و بارشان انسان

که دل نبستم بر گلستان و لاله‌ستان

ندانمت چه مکافات این گنه یابی

تا بیابی هم‌چو او ملک خلود

پشت بر عاشق نباید داشتن

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم

که ترازو ده که بر سنجم زری

نایدش از خلق شرم و نه خجلی

برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال

من گوش استماع ندارم لمن یقول

چون اجل شهوت‌کشم نه شهوتی

دیدنت فرخی و فیروزی

خسته‌ی من نیمه جانی داشت احوالش چه شد

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

کو گواه علم طب و نافعی

تا کی بود این جهل و بادساری؟

ز سودا در بیابانم میفکن

که عهد دوستان کردی فراموش

می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون

من عزیزم از فلک بگریخته

پیش تو گل رونق گیاه ندارد

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

می‌رمیدندی ز اسباب لقا

چون داد خیره خیره تو را باری؟

روی مگردان که من یک دله‌ام نی دوسر

گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند

که بکن ما را اگر ناراستیم

دلا جان آن بت ندانی چه گویی

خون من غریب مریز از خدا بترس

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

صد مثل‌گو از پی تسخیر بتاخت

نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری

تا غزلم صدر هر مراسله باشد

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی

به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم

گرچه شوقی بود جانشان را بسی

که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله

که پیروزه نمی‌دانم ز پیروز

به استقبالم آمد بخت پیروز

او بدان مشغول خود والی رسید

عاشق عشق و عشقبازانیم

درهم شده کار و بارم از وی

تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند

این مسلمان را ز گاوت کن بحل

تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

فتنه‌ی زلف نگونسار توام

خمرست و خمار و گلبن و خار

پاک چون کعبه همایون چون منی

عالمی دلسوخته از خامی گفتار تو

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

همچو سروی روان به رهگذری

شیرگویی خون او می‌خواست ریخت

از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟

در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم

وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود

من چو تو بودم ز اجزای زمین

معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله

زمین گوید ثنا گردون دعا روح‌الامین آمین

با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود

در بن دیوار حفره می‌برید

هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست

امید نیست که دیگر به عقل بازآید

از حلیمه وز فغانش بر ملا

از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر

زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست

نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن

گفت سافرت مدی فی خافقیه

سالار که کردت ای سخن‌دان؟

خون دل ما بخورده‌ای نوش

در چشم تو خیره چشم آهو

راند اندر باغ از خوفی فرس

به نزد عاشقان یک شب گذر کن

سبک کننده‌ی تمکین ز صبر لنگر دل

وان ماه محتشم که چه گفتار می‌کند

اندر آن ساحل در آمد در نماز

افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

زلف تو کمند سرفرازان

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

شکر که باز آمدی زان کوه قاف

احرام گرفته در وفاییم

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم

حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی

ای دل تو آیت حق مصحف کژ خوان و مترس

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

تو ز منع این ظفر غمگین مشو

جان بی تو سر جهان ندارد

که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم

کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

سوی محراب و دعای مستجاب

پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟

ذکرش همه این است که گم گشته دلم کو

گویی که در برابر چشمم مصوری

گشته بود از عشقش آسان آن کبد

ماننده‌ی یعقوب شد از درد جدایی

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد

که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی

از شهان باب صغیری ساخت هان

گر نه همی خواهد گشت اسپری

که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق

شراب سلسبیل از چشمه نوش

لیک مسجد را برآرد پور تو

صبح را با ماهتاب آمیخته

تیغ بکش به خون ما آن چه نکرده‌ای بکن

تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم

بر ضمیر تو گواهی می‌دهند

چون است چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟

بو که باری اثر عکس خیالت بینم

تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود

کو ز تعظیم خدا آگه نبود

کفر در دیده‌ی انصاف تو پنهان نشود

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی

که خدا بدهد عوض زینت دگر

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

باز اندر پرده می‌شد همچنین تا هشت بار

ای ساقی صبوحی درده می شبانه

قاطعان راه را داعی شدی

فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست

دعا کنم من و گویم خدا قبول کند

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

وان قیاس عقل جزوی تحت این

چنین به سان ستوران چرا همی خفسی؟

یک دل و این همه غم وای به من

که آن ماه رویم در آغوش بود

زود او قصد کنار و بوسه کرد

با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری

چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم

هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز

مرد را زن ساخت و در را بر گشود

می کش و کمزن و خرافاتی

در میان خواب و بیداری دلم با یار بود

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بر همین فکرت ز خانه تا دکان

خواهی و ضعیفی و غم نخواهی

شادی عمر جاودان گفتم

بگشای در سرای بستان

خواند افسون که اننی جار لکم

در بند چه چیزی و کجایی

که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد

در دست گرفته جام باده

عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای

ندیدم کار دنیا را کناره

چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

تا نگردد جامه و جانت گرو

بیکار چند باشی دنبال کار گیر

که می‌گفت از می و مستی و من انکار می‌کردم

تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

که به مهمانی او شخصی شدست

تا عمر مگر برین بفرجامی

کارایش دیوان قضا و قدر است

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

کره و مادر همی‌خوردند آب

یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

نمی‌یارم گذر کردن به هر سو

دیده سوی دانه دامی ببست

هرچ آن به است قصد سوی آن کنم

تا نیفتد بر جماعت هر نظر

مشک را در شهر ارزان می‌کند

نیست بر معراج یونس اجتبا

بی روی تو روی کی نماییم

دایره‌ی ماه را به هاله نهفته

که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی

از جهان زندگی سیر آمدم

پارسا گشتی کنون و نیک خو

روی تو آفتاب عالم عشق

خداوندان فضل آخر ثوابی

که ازو حمام تقوی روشنست

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

یا رب آن قدست یا سرو چمن

بس مرودی کوهی آنجا بی‌شمار

که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری

من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر

ترک جانان نمی‌توان گفتن

بر لب دریای یزدان در بچین

در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست

دگر به راه تلافی سبک عنانش کرد

بی‌گناه از من جدایی می‌کند

ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم

چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟

چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

در سرای به هم کرده از خروج و دخول

یار باش و مشورت کن ای پدر

رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب

هلال عید به دور قدح اشارت کرد

آب شادی بر آتش غم ریز

کرد تهدید سیاست بر زمین

بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود

که همی‌بردند و ایشان در نفیر

کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه

گوشه‌ی چشم تو دنباله کش لشگر ناز

ترک رضای خویش کند در رضای یار

گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند

ای بی‌خرد تن من از دست چون بهشتی؟

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

که دستت بر نمی‌دارم ز دامن

کوهها اندر پیش نالان شده

زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز

ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه

برو به سوی خریدار خویش همچون زر

اگر آن یار سفرکرده ما بازآید

شصت سال از شب ندیدم من شبی

یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن

مردن آسان و زیستن مشکل

تا منتهای کار من از عشق چون شود

گر چه حیوانست الا نادرا

چون نروی سوی سرائی جز این؟

صدره‌ی سبز باز کرد از بر

کافتاد نظر بر آن جمالم

گر نبودی جذب آن عاشق نهان

پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود

که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری

که بپوسیدست و ریزیده برت

بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

ای غریب زمان سلام علیک

فراز سرو سیمینش گلی بر بار می‌بینم

که بسازد مسجد اقصی به سنگ

عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست

نشان دقت صورت نگار از آن پیداست

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

باز شد آن هفت جمله یک درخت

بقائی نیستش هر چون طرازی

بی درد تو یک نفس نبودم

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

رفت در گوشی که آن بد من لدن

هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم

علی الصباح که میخانه را زیارت کرد

ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای

گفت امکان نه و باطن پر ز سوز

گویم ز که کرده‌است نال نالم؟

ای هر دو جهان غلام آن لاش

و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم

چونک در بازار عطاران رسید

گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی

منت این و آن مکش تیغ بکش مرا بکش

جان رفتست که با قالب مشتاق آید

سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان

یکبارگی بدین عجبی چونی؟

کبوتری است معلق به چنگ شاهینی

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

خسته و مانده ز بیشه در رسید

جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

نه جز خور هست کس را نیز کاری

چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

بر امید خلعت و اکرام و جاه

واندر تو ماه نو بخندیده

روزم اگر چنین بود وای به روزگار من

روی خلاص نیست بجهد از کمند او

جهان از می‌لعل پر نور کن

پوشیده به جامه‌ی مسلمانی

عاشق و می پرست آمده‌ایم

با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن

می‌ندادش روزگار وصل دست

در خرابات خراب آرام کن

جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

توئی یاوری بخش و یاری رسم

آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی

آن منست او هی مبریدش

صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

دادن تیغی به دست راه‌زن

از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان

که من ضعیف پیکر ملک قوی سپاهم

یا ملک یا دفتر صورتگری

به کام دلم درفشان چون درخش

دام جهان را زمانه بینم دانه

رفتم از کیش مسلمانی به دین تازه‌ای

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

یک صفیری کرد بست آن جمله را

روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

در افکن بدان جام یاقوت بار

بر این تخت سخت این مدور عماری

کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

حمله می‌آورد و دلقش می‌درید

اندک تو خودرای ساقی و بسیار مرا ده

روز ما را ز شب تیره بتر خواهی کرد

کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم

کای شده دشمن تو دشمن کام

خود تیره به روی و فعل تو روشن

پیوسته با تو و ز دو عالم بریده باز

بیم آنست بدین دانه که در دام افتم

گفت ای جوینده آن طفل رشید

گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

رساننده حجت استوار

پاک چون ماء معین از بومعین

گر چه ملول گشته‌ای کم نزنی ز هیچ کس

و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

چون صبا آمد به سوی لاله‌زار

چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی

شاه ملک افسر گدای ملک سر می‌افکند

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

به چندین دعای سحر خواسته

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نیکو نگاه‌دار دلی را که می‌بری

که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

بار آنها جمله خشت زر بدست

مورچه از عاج برانگیختی

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

بر سر آتش نه غریبست جوش

از آن داروی بیهشان ده مرا

گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

گفت نه من نیستم اسباب جو

گریه خندند همی سوختگان در بر تو

که تا سحر به خیال تو می‌کنم کله تو

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

شاه انجم ز حوت شد به حمل

حال جهان باز چون شده است دگرگون؟

کرده غم تو ز جان ملولم

گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

تا علاجش را نبینند آن کسان

آشوب دل ما را بر جوش نهادستی

می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

همه کس دوست می‌دارند و من هم

می ناب ده عاشق ناب را

نیزم مفروش زرق و روباهی

بزن آتش به ممن و کفار

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

تا زداید داستان او غمت

ما را چو چشم خویش نژند و حزین مکن

ز آه من به فلک می‌رود علم علم آتش

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

یک سواره برون شدی به شکار

وز تیر ماه تیره‌تر آمد بهار من؟

نی برون آی از دلم در خون میا

همه گوشیم تا چه فرمایی

طقطقی و های و هویی شب ز بام

طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن

کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

به من ده که تا مست گردم خراب

جز که پشیمانی، ای برادر، درمان

مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم

و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

اندک اندک از کرم صدر جهان

وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر

نشیمنی است ز مردم تهی بیا بنشین

نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

سایه گل بر آفتاب اندود

مشغول چه باشی به بارنامه؟

بشکن در درج درفشانش

شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم

غربت من تلختر من عرشیم

کز زلف بیاموخته‌ای پرده دریدن

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری

بده تا صبوحی کنم در صبوح

خانه‌ی وفا به دست جفا رفته

دل عیش و تماشا داری امروز

اینست که دور از لب و دندان منست آن

هم‌چو کشتی‌ام به طوفان زمن

در کار عشق تن به بلاها نهاده‌ایم

دوستان بی موجبی با دوستداران این کنند

وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم

میی در قدح ریز چون شهد و شیر

غره چرائی به جهان جهان؟

ساقیا آخر کجائی هین بیا

می‌آیی و می‌روم من از هوش

لشکرت خصمت شود مرتد شود

ز عشق دانه‌ی دو جهان میان دام جان ای جان

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

به دولت سرای سکندر سپار

خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

روحک روح البقا حسنک نور البصر

که من این جا به امیدی گروم

که گذشت از مه به نورت مثنوی

در کام دلم زهری ناکام نهادستی

درود بنده بخان جهانستان برسان

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

به من ده که بر یادم آمد بهشت

تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان

چه عالم چون سر خود هم ندارم

هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری

زیر ظاهر باطنی بس قاهریست

حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد

خدا را با که این بازی توان کرد

هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود

به آتشگه مغز من برفروز

روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم

یا رب آن می بهست یا جامش

همچنان صبر هست و پایابش

ز دریای چین کوهه برزد به کوه

جمالش جهان را جمال و بهاست

رشحه‌ای بر دوزخ آسایان هجران کن سبیل

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

کز گهر کرد گوش گیتی پر

کان جان است، چنین باشد جان را کان

ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من

یا به بستان به در حجره من بازآیی

به من ده که پایم درآمد به سنگ

که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان

در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن

ز رخشنده می روشنائیم ده

پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟

دفع غم را تو ز اسرار بیار

که من دل با یکی دارم در این بوم

که از خوردنش نیست کس را گزیر

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

پیش تو جان به پیشکش آرم چه جای دل

که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید

که ما را ز هر دانش او داد بخش

زین بی‌معنی زمانه‌ی بدخو

خرقه‌ی پیروز را دام ریا ساختن

قال مولائی لطرفی لا تنم

که نورش دهد دیدگان را نوی

جان فدای آن لب دلخواه باد

به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

سر نه چیزست که شایسته پای تو بود

به من ده که دارم غمی جانگزای

چون نگوئی که چه افتاد تو را با من؟

ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل

سروران بر در سودای تو خاک قدمند

به من ده که می در جوانی خوشست

من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد

ز طور تازه تو طور دیگران منسوخ

در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند

ز ما خدمت آید خدائی تو راست

دانی که چه کرد دوش تلقین؟

چه فتاده‌ست که امسال دگرگون شده کار

من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری

بیاور ز من برمیاور فغان

وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید

به من ده که طبعم چو زنگی خوشست

طمع در چنه‌ی او مدار از بنه

بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش

آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی

کزو پیر فرتوت گردد جوان

مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی

فریب خورده چشمت هزار شعبده باز

که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

به من ده که داروی مردم میست

کامروز نه هشیاری از شبانه

همچو پروانه بر تو افشانم

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

به چون من کسی ده که محنت خورست

رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

اول کسی که لاف محبت زند منم

برازنده رستنیها ز خاک

بر من ز چه همواره بد سگالی

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش

به ترکیب من گوهری در نشان

به سر تو که همی زیره به کرمان آرند

غلطان به خاک احباب را اشگی به آن پالودگی

وقت آن نامد که روی بنمایی

نقد این گنجه خیز رومی کار

خراسان را که بی‌من حال تو چون؟

هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

از آن به قوت بازوی خویش مغروری

درافکن بدان کهرباگون سفال

وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو

مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید

شب از روشنی دعوی روز کرد

نبسه‌ی گردونی و نبیره‌ی گردون

در گلستان همچو سرو آزاد باش

وز تو بخشایش تو می‌خواهم

که گوگرد سرخست ازو ساخته

باز خرما را زمانی زین غمان بیهده

تخفیف یابد اندکی بد خوشی بسیار تو

در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

بپیمای پیمودن باد چند

ندارم نیز شیطان را به سلطان

زخم زیر پرده پنهان می‌خورم

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

سپاهی به خاور فرو برد سر

که بر وی ز سلطان سنت ثناست

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

همی‌برابرم آید خیال روی تو هر دم

چو می در دهی نقل بر دست کن

جز درد و رنج عاقل بیچاره

شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش

که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن

که ماند از فریدون و جم یادگار

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

نفیر دادخواهان سر کشد سلطان برون آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

بیاور بشوی این غم آلوده را

وین تن خفته‌ت را بیدار کن

شهید عشق تو را نیست خون‌بها جز تو

عنان از دست دل‌ها می‌رباید

به کف گیر بر نغمه‌ی نای و نی

نز برای طرب و لهو و فغان آمده‌ایم

دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

ندهم دل به هیچ دلبندی

به من ده که بر دست به جای جام

نایدت از کار خویش، خود خجلی

قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

درافکن بدانجام آتش سرشت

با دل غمگنان جدال مکن

گر کشد هجر تو را جان بده و آه مکش

پای دل دوستان به زنجیر

زمی کرد بر خاک یاقوت ریز

که با من روز و شب بسته است دامن

وانگشت نمای خاص و عامیم

سهل باشد زیان مختصری

ز بیجاده گون گل پیامی بیار

ابدال جهان را همه در کار کشیدی

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

چو آب روان تشنه را درخور است

پیغام ازین چرخ گرد گردان

قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال

طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم

برآورد یاقوت رخشان ز سنگ

شور در میراث خواران بنی آدم زنی

که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت

که روی چون قمر از دستان بپوشیدی

به لفظی کزو گشت خارا چو موم

که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی

طبع من مستغنی از در ثمین شد

رفتی و خلاف دوستی کردی

در این ره صبوری به اندازه کن

بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی

به من ده گرش هست پروای شوی

خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن

چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار

کش به شب از در درآید شاهدی

برآورد گوهر ز دریای قیر

کوس «لمن الملک» زدن کار منستی

لقبم شه گدایان که گدای پادشاهم

در وصف شمایلت سخندان

به من ده که چون جان مرا درخورست

چوگانت گشت پشت و رخان پرچین

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

دلم این جاست بده تا به سلامت بروم

بر افشان به من تا درآیم ز خواب

با خود شبکی مرا قرین کن

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند

درافکن به مغزم چو آتش بخز

سر ناتوانی در آگوش کن

برآمدیم چو خورشید با صد استظهار

کو مرهمست اگر دگران نیش می‌زنند

یکی شربت‌آمیز عاشق نواز

تا که در بند کله‌دوزی اسیر افتاده‌ایم

برکنار آب حیوان تشنه‌ی مردم وای من

شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

که عکسش درآرد به سیماب خون

که بیایند از آسمان پران

خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

به شنگرف کاری عمل یافته

ای عشق تو از دیده‌ی من آب گشاده

دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

یا چنین شاهد بود در کشوری

که رنگش ز خون داد دهقان پیر

سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان

مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم

تا به هر غمزه‌ای دلی ببری

فرو شست گردون قبا را ز نیل

ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان

تو با من آن چه نکردی غم فراق تو کرد

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید

که با درد سر واجب آمد گلاب

هیچ نارامید این خاطر روشن بین

نعره‌ی مستانه در بالا فکن

مجنون از آستانه لیلی کجا رود

بجوی و بیار آب حیوان به چنگ

خوشتر ز جهان جان وصال تو

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

که بی باده شادی نشاید نمود

یا هزاران شمع در پنگان از میناستی

خلاص شمع نزدیکست شد روز

گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

جوانی دهد عمر باز آورد

طریق دیدن و کردار داری

اطاقه باد جولان خورده و دستار آشفته

ریاضت بگذرد سختی سر آید

سرشک قدح ریز در دامنم

تا تو ز دست او نشوی رسته

بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار

کو را به سر کشته هجران گذری بود

به من ده به یاد زمین بوس شاه

وی حله‌ی عقل پر معانی

که خاک میکده کحل بصر توانی کرد

نوبت عشرت بزن پیش آر جام

از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی؟

گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر

وز تو نباشد که نداری نظیر

که: سه روحند جسم را همراه

نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن

شد از خون گرمم شرر بار تیغ

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

که نیست خنده‌ی گل در شمار خنده‌ی تو

معروف شده به پاسبانی

یعنی ای نااهل ازین در دور باش

جز این طریق ندانم خدای می‌داند

به تف مهر گونه گونه بخار

چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو

ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!

اندرآ ای آب آب زندگانی شاد باش

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

عدل باید جناح و قلب سپاه

شورها بینی که اندر حبة الماوا زند

گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت

نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو

زیب نو داد محمد کاظم

سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

وز هر دهنی نشنود الا سخن تو

در دست خوبرویان دولت بود اسیری

زشت باشد چو خانه روب شود

وانگه مدام در ده مست مدام گردان

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

گره چو نقطه شود رشته‌ی سخن بی‌تو

نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی

داروی درد دل تنگ بیار

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

کار این آب را تو سهل مگیر

زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو

آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید

به بوی صبح و بانگ عندلیبان

ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم

خر پیش سوار علم چون تازی؟

چون شیوه‌ی چشمت همه ناز است چگویم

بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند

وندرین خاکساری و پستی

اندر صف دلسوختگان نام گرفتیم

دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره

گشتم بگرد دهر فراوانی

تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم

خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم

پیه بر دنبه میگدازی تو

ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد

سائل نیم به وعده ماهی نشسته‌ام

به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم

چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن

مانده در اندیشه‌ی آن روز و شب

ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

پیش اهل دل این سخن رد نیست

تو رشک پری و حور عینی

وان مواعید که کردی مرواد از یادت

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم

نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم

تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال

آن که بمیرد به سر کوی یار

از همه لذتی فرو چین ذیل

دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو

کاروان طرب و شادی از آن کم گذرد

وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه

در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ی تواند

از بند نفاق برگشادیم

زنار مغانه‌ی بر میان بستم

چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این

خویش را یاد او به یاد مده

چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر

این که گردن می‌کشی، پیمانه می‌باید کشید

زلف سیه زو چرا بدر دو تا هست

تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم

الحذر از آه من سوخته

نفسی رخ درین دقایق کن

در مسلمانی قدم با مرد دعوی‌دار زن

سلسله‌ی عشق را سلسله جنبان رسید

بار دوم ز بار نخستین نکوتری

فریاد که فریادرسی پیدا نیست

ازین به مر مرا تیمار باید

من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

عاشقان در طلب همی کوشند

که جیش شب گذشت و باده در کن

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

بدن کافورگون، پاها چو شنگرف

عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد

خانه را رو تهی کن از اغیار

از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر

پیش شیخی تمام بهر آمد

بی خواب و بی‌قرارم چون بر گلت کلاله

خون قطره قطره در جگر لاله میرود

تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن

نگاه حسرتی داریم و آهی

راح را همنشین روح کنیم

خانه ویران کن چو صحرا شد پدید

کنند در قدمت عاشقان سراندازی

چون پدید آمد امتزاجی رست

کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی

منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

در در میان لعل شکربار بنگرید

گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم

بامدادان جام می هات ای پسر

شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر

دردی به ارادتی دوا کن

در هراس خلاف عاقبتند

قالت: رای فوادی من هجرک القیامه

ده که از صد یکی نشد حاصل

چنین سنگین دل و سرکش چرایی

تفصیلها پنهان شده، در پرده‌ی اجمالها

بچه‌ی گردونی زیرا سوی من دونی

من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری

من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

کاولین گام عاشقان اینست

در مغاک خاک تیره روشنایی یافتیم

بازار بتان شکست گیرد

الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم

نه خرم از تو در صبحی نه دلشاد از تو در شامی

یاش بر تبت و خرخیز گذارستی

بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

زاده‌ی عقل و داده‌ی دین را

پس آنگه خیز و رندن را سحرگاهی زیارت کن

هنوزت سرکشتن ماست گوئی

یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند

از آفتاب دامن تر می‌بریم ما

تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را

یک ذره نماند از وجودم

تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام

مردمی ترک اتفاق گرفت

در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

گرفتگان ارادت به جور نگریزند

وز کوه خاست خنده‌ی کبک نر

باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

بنگر آنروز ناتوانی را

بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی

فدای دست و دلت جان این درم داران

که گویی آهوی سر در کمندم

هر چند پرده‌هاست مخالف، نوا یکی است

از توده‌ی سیسنبر در بارم در بار

آهوان را همه خون در جگر انداخته‌ای

بی فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی

این بداند کسی که او جویاست

هجر تو فزود عبرت دوران

عارفان را همه در شرب مدام اندازد

تا از سر صوفی برود علت هستی

از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم

وین فتنه نگر که چشمش انگیخت

آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید

دل بیعشق چشم پر سبلست

چند ازین لابه و فسانه‌ی تو

سری کز بی سرانجامی به سامان دیر می‌آید

دامن به قیامتت بگیرم

ز جور اختر و بیداد گردون میرعبدالله

وی پر گل چشم من زرنگت

خوابی و خوری است در جهانش

کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر

قوت تن ز آب و نان باشد

وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار

باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

وان چنان پای گرفتست که مشکل برود

کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم

ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد

ان دائی و صحتی بیدیک

گر بهار آید و گر باد خزان آسوده‌ایم

شرمشان نیست خود ز منبر و چوب

تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود

هجر تو را ز بی‌خودی وصل خیال می‌کنم

کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری

گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

پیش خود میدار و مفروش ای پسر

تشنه‌ی خون کدام خانه خرابی

خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام

در هر کس زدن ز بیزوریست

شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد

من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

از صفا چون دو مغز در یک پوست

برگذر زین دو بی‌نوا در بند

آوازه به عالم زن و خورشید برانداز

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

نه اینکه رفتی و رو بر مه دگر کردم

ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را

روی بدان خوبی پنهان مکن

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

چون ز معنی بیافت ملکی نو

فردی تو و آشنات فردی

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی

به مانند عقاب از تیزچنگی

بفزود مرا غمان و شد هوش

چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم

سرشک روان بر رخ زرد من

کوش تا نگذرد حریف از چار

آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب

کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند

زور با من می‌کند زورآوری

آیینه‌ی ما روی به دیوار ندارد

وز سر زلف خود خمی کم گیر

ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

مست تو جاوید در خمار نماند

گه کشد، گاه برفروزاند

در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه

صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد

وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش

چندین به مفارقت مرنجانم

عقل را اندرو مجامله نیست

به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی

کز منت باز به این مرتبه رنجانیده

جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

تمام سجده‌ی سهوست طاعتی که مراست

زان راه به جانم آتش اندر زد

دل چو خون کردیم و در بر سوختیم

طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی

در مراعات سر دین باشد

طبع جز بر می مغانه منه

تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست

ماه روی انگشت بر در می‌زند

که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد

بامدادان پگه دست منست و دامنت

چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم

واجبست احتمال آزارش

نظری کن که: این چه حالاتست؟

گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر

رعنائی آفریده قد بلند تو

که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی

ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا

وز طره‌ی طرارش رخنه‌ست بدین اندر

برق غیرت زدی به حاصل من

کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش

خرنه‌ای خرس را کلاه مده

که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند

کز می گلرنگ، صاحب آبرویم می‌کنند

بوی گل و لاله زخم خار نیرزد

در کرم و حسن چرایی تو طاق

به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

که کسی خواندت به دانشمند

زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود

مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

پیوند بوسه‌ها به لب جام تازه شد

چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد

مست می‌آیند از ایوان عشق

قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر

دل باقی، نه این دل فانی

فتنه‌ام بر قامت رعنای تو

سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست

از همه بازآمدیم و با تو نشستیم

از توشه بجز دامن خود بر کمرم نیست

تا رنج وقت او همه اندر بلا شود

سر عیش و تماشا داری امروز

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

دیو بود و فرشته در عالم

گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر

افتاده دل از پرده برون از تو چه پنهان

بادپیمایی هوایی می‌زند

یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را

حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس

حکم تو بر هرچه تو خواهی رواست

صورتت را صفت نمی‌دانم

متضاعف شد اعتدال و توان

اسباب عشق زیر و زبر می‌کنی مکن

فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

حق را به روزگار تو با ما عنایتی

شد ز عالم به جنت الماوی

خود به دام آمد کنون آویختم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

برید مهر و وفا یار سست پیوندم

عقل و جان را دویی حصار بود

بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا

که شمشیر و کفن در گردن اینک می‌روم سویش

رخ نمود از بیضه زنگارفام

وقت زوال، سایه‌ی دولت به من رسید

هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند

نثاری بر سر جانان نشانیم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم

گشت آن آب سوی بحر روان

شایسته‌ی ارباب کرامات نگردی

خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم

که پری چهره بود و حور سرشت

چشم بد دورخه به نام ایزد

زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس

من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

ندهد لقمه جز که زهر آلود

عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن

مرگ پیش من به از عمری که در غم بگذرد

یار با یار سفرکرده به تنها نرود

موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد

زین غم و وسوسه مرا برهان

روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

همچو مردان مرد خودشکنی

آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی

که کند دیدن او جان تازه

یک زمان از دوش برگیر ای پسر

ز افسون‌هاش مجنونم ز افسان‌هاش سرمستم

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

بر سپهر او برد روانت را

حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند

ذکرت بر اهل صومعه و سومنات فرض

با توانای معربد نکنی بازی به

فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

تا نگویند که من با تو نظر می‌بازم

چونکه در اعتدال شد محکم

وز دام هوای تو بجستیم و برستیم

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود

جان اسیر عشق گشته دل به کیوان شرط نیست

در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش

که ما را دور کرد از دوستداران

در جهان راستان قوی دستند

با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای

دود برآرد ز جهان آه من

نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

هیچ کس را دل نمی‌سوزد به سرگردانیم

در این پر گرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟

کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری

مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری

باز گردم به کار و بار نخست

وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد

تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار

خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

به کم و بیش ازین جهان خرسند

دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد

به روان بخشی کلام فصیح

ور در همه باغستان سروی نبود شاید

بادها مشاطه‌ی زلف پریشان تواند

آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود

ماند محجوب جاودانی باز

بس قصه بی شمار گویم

صاحبی نان ده و فتوت یار

از نشاط آن رخ زیبای تو

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

که قیر اندود زو روی دنیا

عالمی افگنده در جوش ای پسر

وز رخش شمس و قمر را چه خبر

تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی

بهل این اضطراب و طیش امروز

فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار

آیند و خاک کشته‌ی تیغ تو بو کنند

که جور قاعده باشد که بر غلام کنند

شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ

ما را همه عمر خود تماشاست

جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آید

چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش

از صریر قلم ترانه‌ی عشق!

پس ما به جهان چه کار داریم

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

مطرب بزن آن نوای بر چنگ

که روشن روان است و صاحب نظر

مشک خود کیست که آن بنده‌ی موی تو بود

من بی‌توبه را به کس مفروش

ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی

تا درین خلوتش دهند حضور

نمیدانم سر و سامان جانان

بر آتش حسد دل عاشق کباب بود

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم

در بادیه‌ی عشق نهادیم قدمها

اثر آه سحر می‌آید

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من

تا نباید به درد سر خفتن

کسیه بی سیم گشت و دل پرخون

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد

صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان

دویدنی به نسیم بهار می‌ماند

یکی از سر لطف بر ما نگر

توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش

مروتست که هر وقت از او بیندیشند

چون تو با خویشتن نمییی؟

از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست

تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

مردان به دیگری نگذارند کار خویش

بر گرد بنده‌وار به گرد مقام دوست

کامد آن شمسه‌ی بتان تتار

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

که بدین شکل و سان نماند دور

من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن

شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند

قطره‌ها گردد ز راه دیدگان بیرون شود

تا به چه شیوه‌ها تو را من ز خدا بخواستم

چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی

نتوان بود غافل و ساهی

از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست

وز آن یک لطف صد بی‌تابی از اغیار فهمیدم

زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی

به کام ریخت به ناکام شربت فرقت

یاران موافق موفق را

سوخته‌ی چشمه‌ی نوش توام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

فعل خود را کند به قول، درست

آیینه‌ی روی ما قفای تو

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

بلبلان را در سماع آورده‌اند

بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم

شب هزیمت شده دیدم ز دو رخساره‌ی دوست

کز ترش رویی همی‌رنجد دلارام ظریف

دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم

از تنش جان جدا کنند به قهر

زان که نه مهری که همه کینه‌ای

فتنه می‌بارد ز رفتارت چه رفتارست این

که خود هیچم فرامش می‌نگردی

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

به جای هر نصیحت رحمتی بر جان من کردی

هر که مجموع نشستست پریشان نرود

هیچ سودی ندیده، چند زیان؟

دلم از عاشقی کباب مکن

بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت

شاکر نعمت و پرورده احسان بودم

گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما

چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا

نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر

همه کس شناسند و هر جا روند

رسم اهل فتوت این بودست

در صف مردان قدم بر جاده‌ی اهوال زن

صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند

مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید

حلقه‌ی بیرون این دنیای باطل کن مرا

دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش

در پرده‌ی سر خون نهان باش

تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من

وطن و منزلی ضرورت بود

در محنت و رنج اوفتادیم

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

در پای مبارکت فشانم

که ازو بود ملک و دین معمور

تا کی کشم از غمزه‌ی تو بیداد

آه بیمار کی شنود بیمار

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

خود در اول قدم مراد تراست

پندت سزای بند گشت آخر نگیری پند ازین

غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ی

و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری

از آه سر منت مهتاب می‌کشیم

در همه کار یار باید بود

بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این

که به یک شعله جهان می‌سوزم

دانش اندوز و راز دارانش

مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی

من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

روی خود تازه به آب گهر خود داریم

به دست هجر بسپردی خدایم بر تو داور باد

و آنک می‌کرد او کرانه در میان آوردمش

که بامداد پگاهش تو روی بنمایی

عدل کن، گر ز ایزد آگاهی

تا به شکرانه‌ی نخست اندر نبازی جان و تن

پنهان نگهی دگر که مردم

تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام

در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم

کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم

به یک بوسه توان کرد کلیدش

علی الصباح نظر بر جمال روزافزون

نام کفران مبر، که عاق شوی

وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

چندین دل صاحب نظرش دست به دامان

که لطفش بود آب این سبز کشت

یا تمنای وصال چون تو کس باشد مرا

دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش

به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم

عقل و نفست نپاید اندر رمس

گر جمال آشکار خواهد کرد

دایم گل رعنایی بر بار نمی‌ماند

چشم خلقی به روی خوب تو باز

در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم

در آفتاب کرده ز عنبر کلالها

اهل نظر نشانه‌ی تیر نگاه تو

کرام جان و انس دل و نور دیده‌اند

نبود حال جان برون زد و قسم:

چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

بر مراد خود اختیار کند

که زندگانی ده روزه زندگانی نیست

کس ندانم کز لب تو جان برد

چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

و آن کزان سوی عقل باشد اوست

تسبیح مراییان شنیدیم

شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز

چون نتواند کشید دست در آغوش یار

این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد

وگر چند با کس نپایسته‌ای

زلف تو طلسم بی‌قراران

که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود

شب و روزی به کار ما پرداز

تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی

که بر بی‌حاصلی می‌لرزم و بسیار می‌لرزم

این کبر فرو نه از سر خویش

جان شیرینم فدای آن ترش

که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل

ناپسندیده هیچ مپسند آن

تو خود جای دگر بازار داری

خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش

شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

مهره‌ی مومم به دست روزگار افتاده‌ام

وای مسکین عاشقی کو را دل اندر چنگ تست

چون ببینی نیز نگذاری مرا

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

علم هر بوالفضول و هر با خفس

با شیفتگان سر این راه دمی زن

که در دستت بجز ساغر نباشد

چه خبر دارد از شبان دراز

شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا

ساقیا جام می لعل کجاست

کان فتنه مه عذار گلرنگ

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

گشته در اصل و در گهر والا

زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این

ساخته روزم چو شب از غصه تار

شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی

دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن

خیزید همی گرد در دوست طوافید

چکنم تا به تو رسد دستم

زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری

سخن عشق دلکش است بسی

باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای

زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

ور جهان دشمنست غم نخوریم

نرگس کاری به برگ یاسمن اندر

دی که بودم روزه‌دار امروز هستم بت‌پرست

می‌آید یار غار برخیز

دراز نیست بیابان که هست پایانش

که: مرا یار شو به همسر و جفت

ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

عالمی را ساختی رسوا چه رسوائی است این

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

دو جهان از نظر فتاده مرا

دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش

پس چرا نافه‌ی چین است بدین ارزانی

سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری

زکریا و مردم اندر دیر

وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

محبت بر محبت می‌فزایی

که خم از باد اجل شد ناگاه

ایمان و کفر من همه رود و شراب شد

وای ما ای وای ما از عقل و هوش

گرت مشاهده خویش در خیال آید

مبر این را به شهر هنگامه

وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی

جائی چنین کراست درون آبهانه چیست

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق

روایتی که ازو رفت معتبر دیدم

تو را تا بوسه باشد می‌ستانم

از مضیق گمان برون نه پای

دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا

سلام فیه حتی مطلع الفجر

لبست آن یا شکر یا جان شیرین

شود سپهر زمین‌گیر از آرمیدن من

در میان حلقه‌ی اوباش باش

چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال

یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای

دانش او سرایت عرفان

همچو جانست عشق در تن من

چو شمع استاده‌ام گریان که خواهد کشتنم روزی

برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند

که مه دو زلف سیه ندارد

پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر

فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی

گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی

حرف زاید به لوح دل همه سال!

ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار

بی باده بهار خوش نباشد

هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند

خورشید را ز پرده‌ی شب آشکار کن

ای روی تو ناز و کام عاشق

وز برای جان خود که می‌دهی وانگه به زور

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

بشدند از پیش به پی کردن

این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای

کنج ویرانه‌ی ما شاه نشین خواهد بود

رفتنش بین تا چه زیبا می‌رود

سبزه داری نهفته در خز ادکن

هر زمان اسب هجر زین نکنند

صبر و دل در عشق حاصل چون کنم

منسوخ کند گلاب عطار

دل و دین را بعشوه آواره

آخر بر من چرا نیایی

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

ایمن از سیلی موج است کناری که مراست

ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط

با فرح وصل دوست با قدح شهریار

محبوب منی با همه جرمی و خطایی

پند گیر از گذشتن دگران

جان و تن و دل مرا برای تو

ضبط تو دید و جست برون از کمند تو

شهربند هوای جانانیم

بیم رسوایی نباشد نامه‌ی ننوشته را

که او با عاشقان پیکار دارد

بر نامه‌ی حیات محبان قلم مزن

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

« روح الله روحهم بالنور »

گویند ز سر باز جهان در عمل آمد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

خلوت بی مدعی سفره بی انتظار

عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده

سرو دل عاشقان قامت رعنای تست

سست گمان بوده‌ای عاقبت کار خویش

ور قصد کند بسوزدش نور

طلب شیر و جستن دایه

زلف پژولیده و ناشسته روی

عهدی نهفته هم به کسی بسته بوده‌ی

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

کان یار عزیز توبه بشکست

تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من

گو دل نازنین نگه دارش

پیش یزدان به زرق جای مکن

هرگز دل تو مباد غمگین

آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

گلبرگ چنین طری ندیدم

جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد

تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اندر صفت ممن الممن کالمزهر

افکندم و مردی آزمودم

هم کمربست و هم کلاهش دوخت

در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری

گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید

محقرست نشاید که بر زبان آری

ز دنیا قدوه‌ی اهل زمین رفت

شورش عاشقان چه خواهی کرد

رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی

که بار دیگرم از روی لطف بنوازی

به بلا از گناه پاک شوند

وی سرو سمن سیما آخر چه کمالست این

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی

تزویج نمود دختری مه‌پیکر

ای جعد تو حلقه گشته بر دوش

همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش

نظر به حال پریشان ما نیندازی

که ثباتست سیرت مردان

بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری

به زان که درد دل به زبان آورد کسی

دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری

صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست

دل را همه میل جان با سوی تو می‌بینم

چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری

رسم باشد که شهر و ده سازند

که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش

می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

دوم به لطف نگویم که در جهان داری

می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

دل در خود و در جهان چه بندیم

تشنه خون خودم آمد وقت مصاف

و آتش لعل و آب دندانش

هر زمان توبه‌ایت در کارست

بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند

غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم

چشم بد از روی تو دور ای صنم

دریای آرمیده به ساحل برابرست

از ضربت آن زخم دل نازک من ریش

که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من

که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری

نص یا «ایهاالمزمل» بس

وان خجسته طلعت زیبای تو

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی

بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش

پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم

چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم

پندارمت از روضه بستان بهشتی

خانه‌ی کرد و حکمت یونان

کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی

دست در نثار تو بادا درم فشان

عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین

از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای

نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

او چه داند قیمت سودای عشق

چشم تو چراغ منزل من

تو بهی باغبان کشته‌ی تو

جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

قوت او می‌کند بر سر ما تاختن

برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته

از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد

وان شکرش گشته چو سرکا ترش

دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند

داشت ناپاکزاده تلمیذی

نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی

مستعد مستیم کارم به یک پیمانه ساز

پرده پرهیزکنان می‌دری

خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد

قوت جانم زد و یاقوت شکر بار نداد

در بزم کسی نیست که دیوانه نکردی

یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری

که بدین جام نو کنم بزمی

شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب

دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم

زان موم بیندیش که عنبر شده باشد

پر خون دارم دو دیده پیوست

زان جمال و زان کمال و فر و سیما دور دور

بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

کز متاع جهان بتابی روی

ور کسی هست بدین متهمست

مهد زمین ز گریه‌ی من غرق آب بود

پیش خورشید محالست که پیدا آیند

کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب

نکرده‌ستم غم دلبر غزالی

زان دم دمار از همه عالم برآورم

عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری

هر چه وارد شود نکو شنود

آواز چو عاشقان برآریم

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

آن جا که باد زهره ندارد خبر بری

در دل من آذر برزین زن

عشق نهانی چه نهان منست

نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

تا نگردد دلت به رفتن گرم

رخساره‌ی من چو کاه داری

تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد

بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم

این گوشه را به ملک سلیمان نمی‌دهیم

آفت دلبران نه مه روییست

ترسم ز پی نرسد این شام را سحری

چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید

در مریدی در آن حضور شود

شمع شهرافروز شهرآرای من

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

گو مزن لاف مهر جانانش

می‌کشد سر از گریبان ز آنچه دامن می‌کشم

عیش بر خویشتن تبه کردم

باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

شد دوان، پیش قاضی آوردش

توشه‌ی جانها در آن گوشه‌ی شبپوش بین

نسبت به من تشنه سرابیست معلق

به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی

باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

همی نالم چو موسی در مناجات

جان و دل را فتنه‌ها انگیختیم

به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

بایدت بر جهان گذر کردن

مست چون قصد خوابگاه کند

بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم

اقبال گیا روید در عین سراب اندر

آه ندارم گهر گفت نداری بخر

خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن

خبری ده که چون گذشت این دل

راح در ده روح را بی رنج کن

غم جهان همه بر من گماشت رفتی

یار من و شمع جمع و شاه قبایل

ناز خورشید از در و دیوار می‌باید کشید

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد

که ترا من به دوست خواهم داد

که ترا کار با نظام‌ترست

این گواهی نیاید از تو درست

زو هیچ مگو که خوش نگاری

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

کردم همه حیله درنمی‌گیرد

که این گل کم نمی‌گردد به چیدن

پخته خوانش اگر چه خام بود

گستاخ و دلیر و جسم پرداز

دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد

که برون شد ز شهر پیش آهنگ

ترک خندان لب من آمد هین راه کند

جان در میان نهادم و خود برکران شدم

گل با همه لطافت او خار می‌نماید

شیعه‌ی یکرنگ علی ولی

عشق را پس برو عنایت نیست

در پس هر پرده غمخواری دگر

دل به دست تست قصد جان مکن

با تنش نیز صحبتی تنگست

بیش ازین گردی کوی آز متاز

درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی

ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد

تا در غم عاشقی نمانید

خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس

خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین

مردمی چیست؟ گر بدانی بس

آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار

ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر می‌آید

خورشید در جنیبت روی تو می‌رود

آستان برترش از ذروه کیوان بنگر

صیدیست بس شگرف نه در خورد شست ماست

چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

پرده از روی کارها برگیر

چشم بر هم نهاده میزد لاف

اثبات تو کرده عقل باور

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

باده را در جام جان ریز ای غلام

که روی اوست چون گل زیب این باغ

هر دم که درین حال زنی دام فتوحست

آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش

آن به خوبی ز ماه گردون بیش

به عمارت تلف مکن مایه

کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار

تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص

پس به بیداد آستین برکرده‌ای

همچو جوهر نقش را آیینه‌ی ما بشکند

تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست

وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

پای نشاط بر سر گردون نهادمی

کام جویی، به شهر عرفان پوی

عالمی در آتشند از خوی تو

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

تا جهان بر من چو زندان می‌کنی

صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم می‌رسد

هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود

چون چشمه روانه مطهر مطهر

هر زمانیت منصبی دگرست

رفت تا روضه‌ی نبی یک شب

هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند

جانیست در تن نگه گاه‌گاه او

دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی

بر فرق نهاد تاج « لولاک »

از یار به هر زخمی افگار نباید شد

اقلیم ملاحت را در زیر نگینش بین

عاشق زار بی‌قرار توام

دفتر کفر راست دیباجه

معشوق مرا ز من خبر کن

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

از دست تو آمدم به فریاد

ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم

شد حقیقت عشق و از حد مجازی در گذشت

دارد در درس عشق بحث و جواب و سال

ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند

لشکر شام را به هم برزد

خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود

دست امید مرا دوخت به دامان خان

مرا بیکار بگذارد سر کاری دگر گیرد

سرو باشد چون نهال کوتهی

جز مرایی و جز منافق نیست

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

بهر ماهی گرفتن آمده بود

تا در غم عاشقی نمانی

هلال عید در ابروی یار باید دید

که اگر در جهان به کس ماند

آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام

راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چه بت‌ها می‌نگاری اندر این دل

غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد

که بود فاعل اندر آن مختار

زان خسته و زار و دلفگاریم

یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی

لب تو لذت شکر دارد

زمین به دامن در خون کشیده می‌ماند

مرا می باید و مسکن خرابات

زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

افسانه‌ی خویش با که گویم

با سواران ز هر طرف میگشت

از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن

خبر دل شنفتنم هوس است

پای از گل عشق برنمی‌آید

هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود

وین تن مجروح را از مفلسی مرهم زنیم

آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس

در جاه تو تا قیامت باز

روح را هم یگانه دلبندیست

ور معجزه شعرستی پیغمبر می من

بر سر غوغاست با من چشم بر غوغای او

احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی

این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم

روی از عالم بدر نهادم

آفتاب از رخت به تاب شده

زحمت او فزون و راحت کم

ما خد ترا سغبه‌تر از عقل و روانیم

کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

کاندرو دم زدن نمی‌آرم

یوسف بی‌قیمت خود را ز کنعان می‌بریم

بر دو لب هم درد و هم درمان تراست

گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

منم همچنان بر سر دوستداری

جامه و جان پاره در پاره

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بکوشم تا سگ دنباله گیر محملم سازد

تا که هستم باده پیمایم همی

که دارد به دامان زر جعفری؟

بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیائی؟

که نامی بدو گشت زاولستان

وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم

هر دمی عالمی خراب شدی

از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

نه دیده خواب یابد نه دل شکیب دارد

آه افسوس است سرو جویبار زندگی

ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد

سگ عاشق به از شیران هشیار

ز روی دلبرم مهجور دارد

گفته‌ای کندر آدمیست نهان

لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین

دلم به غمزه آن رفت و دین به عشوه‌ی این

وز جگر خوردن دلم خون می‌کنی

زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است

زان دو چشمش مست و کافر مانده‌ام

در ازل چندین صبوحی کرده‌ایم

نازت بکشم که جان آن داری

به فریب عمل رضا ندهی

آنروز عرش غاشیه‌ی کبریا شد

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

هم از تو توقع جفا دارم

بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را

اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی

لطف درمان وز تو درمانتر

بجز تو در جهان یاری ندارم

حکمتی کان بود درست و متین

نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا

وین شعله در رگ و پی چنگ و چغانه چیست

کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم

با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب

که به هر حلقه‌ی آن صد دل مسکین داری

چون قد تو باغ، سرو کم دارد

نقد اوقات را محاسبه کن!

آب آتش ریخت رنگ روی تو

وصل تو کمال حیرت آمد

وی جان غمگسار مرا صدهزار غم

وی نامه! دژم شو و ز هم بردر

نمودن روز را در زیر شب پوش

توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش

دلم را روز بازاری بیفتاد

حق «ایاک نستعین» اینست

از محنت تو نیست مرا روی رهایی

بی‌تاب مرا گنهی نام کرده‌ی

نه با دگری قرار می‌گیرد

نقد حیات صرف سفر می‌کنیم ما

از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز

بلکه سر عمر جاودانه ندارم

هزاران درد دل باری نباشد

سر آن معجز و کراماتست

برخاسته از راه تو چونی و چرایی

وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است

برد نامم نشان بخواهد برد

که سرمایه‌ی جاودانی است کار

تا فتنه‌ی آن بت عیارم

تو برگ زرد چرایی به نوبهار نگر

جان ز جورش خاک بر سر می‌کند

در مریدان قیامتی افتاد

قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا

قوت نطقم نماند لال برون آمدم

نی بر من بوده‌ای نی غم من خورده‌ای

این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟

همواره منم معتکف راه خرابات

که فروزنده‌تر از گوهر شهوار بود

دیوانه‌ی زلف تو خردمندان

دل بدین صرف کرده، جان بر سر

از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند

کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

قصد آزار من مسکین مکن

کی پای ترا پرده‌ی خواب آبله بودی؟

چون نداری گرد بدخویی مگرد

بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش

بس راحتی ندارم باری ز زندگانی

که نرفتی دو روز یک فرسنگ

بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد

آن چه آن نازک بدن در پیرهن می‌پرورد

ز من مگرد که احوال تو بگرداند

دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن

ما نه خشنودیم تو خشنود باش

کو با غم خویش بس نمی‌آید

برنویس ای نگار تخته‌ی ناز

به سر روضه‌ی نبی می‌رفت

وانده روز نامده نبریم

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

بگسسته شد ز خیمه‌ی مشکین شب طناب

چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان

بی‌مزه‌ای و نکو چو دستنبوی

وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

قاعده‌ی عشق استوار بماند

بینی‌ای همچو موری مطبخ

هر روز همی بینم رنجی و عنایی

انجام دور حسن تو آغاز رستخیز

دل کجا از غم به فریاد آمدی

شو بار سفر بند که یاران همه رفتند

صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند

گرد برگشت گرد شاخ رزان

نیایی میا برگ این هم ندارم

نبود از نصف اولین کمتر

زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

با خوی تو خوی در نخواهد شد

رخ عالم‌آرای سیدعلی

شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد

عنبر و مشک ختن از چین به قسطنطین بیار

جانم ز تو بر سر جهان آمد

هر چه کار تو، بار توست، ای دل!

وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها

غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی‌گنجد

آنچه از خواریست با ما می‌کنی

بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

وین قفل رنج ما را امشب کلید باید

تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم

توبه کنم باز و به سامان شوم

رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه

که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

حاجتی زو روا نمی‌گردد

تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟

مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش

شب آمد چون مه تابان شه خون خوار پنهانک

پا از این گل برنخواهد آمدن

در جهان جز غم و شکنج ندید

طرب ای شاهدان شیرین‌کار

که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد

کان به عمری کند ستمکاری

کشتی کاغذی از آب نیاید بیرون

که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد

به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن

نه خمر هوای تو خمار ارزد

همچون زال جهان کهنسالی

راه را کردی بر خانه گزین

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

زانکه چو روی تو در زمانه نیابم

انجمن کرده‌اند زاغ و زغن

آفتی دل را به کردار ای پسر

صد رحمت هر ساعت بر جانش و بر دینش

نامه‌ی وصل تو نخواند کس

به صفات الجلال و الاکرام

کعبه‌ی آفاق زیارت مکن

کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه

بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند

خسرو ملک وجود، شد به دیار عدم

منقطع کرده آشنایی را

فتنه‌ی خط دلستان توام

عشق او حالم دگرگون می‌کند

مدتی چون بگشت با افلاک

که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

ور آید جز جگرخواری نیاید

آفتاب عمر یوسف میرزا رو در زوال

بی گنه بر من مکن تیزی چو خار

ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

زلف تو زنهار جانها می‌خورد

شرح حسن عمل بیان میکرد

تقصیر گذشته را قضا کن

نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد

عقل خوی تو درنمی‌یابد

می‌زدم بر بخت خود پایی که برمی‌داشتم

باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را

خون همه در عهده‌ی چشم سیه تو

سنگ بر دل بی‌تو بسیاری نهد

برنیامد ز دست من کاری

باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند

به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

اندوه تو جاودان نماند

که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا

ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم

چونک ببردی دلی پرده او را مدر

دل داغ غم تو بر سرین دارد

غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای

تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو

نمی‌یابم که مقبولم نمی‌دانم که مردودم

در عشق تو کم دلی زبان یابد

به رضوان شاخ سنبل می‌فرستم

چون نهی جعد بافته بر دوش

تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید

پای عمر استوارمی‌نشود

اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی

وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا

نه هر که آینه سازد سکندری داند

ز عشق روی تو در سر خمارها دارم

گر بگذری ز خویشتن، چها می‌توان شدن

مگو ورنه بکن کاری که گفتی

زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش

حسن بر خوبان غرامت می‌کند

در بها بیفزایی، تا بهانه بر گیری

که هست اندر دلم بازار جانان

اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص

غم من نیستت به غم زانم

چو گل به باد خزان رفت میرزامهدی

وان سیاهی اندرو پیوسته همچون قیر چیست

آسمان کبود و آب چو زنگ

که همی بی‌تو روز و شب شمرم

ز حسن طلعت این دلبران یغمایی

هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری

فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

کز هجر او شدست پژولیده کار من

آرام نیست کشتی طوفان رسیده را

دلداده چنو دلبر طناز نیابد

وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

کس نداند که من چه سر دارم

سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته

وی شاهد و شمع آسمانی

و آن روست قبله‌ای که کند کعبه‌ی رودررو

بدعهدی تو به جمله دریابد

همه شب پای فرو هشت به کاشانه‌ی ما

آیم به در سرایت ای دوست

قصد او را من خریدارم به جان

نامت اندر دهان نمی‌گنجد

در وصلی بگشایی ز درم باز آیی؟

می خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشین

وان که این کار ندانست در انکار بماند

چه کنم صبر کنم گر ز تو بیداد رسد

چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم

زان عشوه‌فروش و عشوه خر نیست

آتش ساده عجبتر یا رخ من رنگ رنگ

از بس که نمودی اوستادی

قامتت را ببینم از بامی

ای مهر درین دلم فزون شو

از خدای خود نترسد چون کند آزار من

عشق بزرگان نبود کار خرد

از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم

قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود

صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما

خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم

کناری گیر و با هجران همی ساز

جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

اندام سیم رنگت خروارها زر ارزد

زین بلا وارهان مرا، یارب!

که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب

یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش

در همه روی زمین یاری نماند

فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی

ای گلستان علیک عین‌الله

وگر تو مست شوی عالمی خراب شود

قدحها پر کنید و حجره خالی

با سیرت ملکوتی، در صورت بشرم من

بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر

کو روی را ز دیر به خلقان نمی‌نمود

سر به پیوند من فرو نارد

با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!

عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

خویشتن در چه بلا اندوختم

نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد

عشقبازی نیست کاین خود حیرت اندر حیرتست

جان بخش زمانه را و مستیز

باز آی که در غربت قدر تو نداند کس

غم عشق استخوانت را بسوزد

ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار

ترکش کش او چشم سیاهی که تو داری

راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد

سخت فک و تیز چنگی بودمی

بر دیده‌ی من نام تو چون نقش نگینست

از هر دری به غارت دلها درآمدی

گرچه می‌گیرم که عمدا کرده‌ای

بلبل نخواند، وصف گل تا من نگویم نام تو

کس ندیدی عجایب دیگر

بازآید و برهاندم از بند ملامت

چنان کاید جهانی می‌گذارد

که زاد از مادر ایام با ایمان و دین توام

شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش

ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

رخ پیاده حسن فرزین می‌کند

تا من چو نام بوسه برم قصد جان کنی

با یکی پیرهن زورقی طرفه به سر

از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم

خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب

این پا شکسته را به کجا می‌توان رساند؟

زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم

در آیین نکوعهدی چو ما باش

حدیث بی‌لب و گفتار بی‌زبان شنوی

کار درگاه خداوند جهان دارد و بس

صراحی می ناب و سفینه غزل است

هجران تو جفت محنتم کرد

که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای

بی‌کسان را جوئی از بس بی‌کسی!

بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل

گرد تو نور دیدگان ارزد

گرت سودای آن دارد که: عشق آن پسر بازی

دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن

به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم

ماه واخجلتاه درگیرد

کار ایران با خداست

رو که ازین دلبران کار تو داری و بس

آگه از حالت هر بی‌سروسامان نشوی

عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد

کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی

یا ز دورانش در نفیر مباش

مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند

راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو

گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!

ور ز مستی خفته‌ای بیدار باش

ریش طرب شانه کنم سبلت غم را بکنم

وز بند قبول آن و این رستم

ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرمها دیده

یارب آن می بهست یا جامش

واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز

ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد

بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت

پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر

یک پیرهن است گو دو تن باش

وز هجر تو ناله‌ی سحر خیزد

یا چو از ما دور گشتی دل جدا می‌کرده‌ای

وز ستم سوگوار خواهد کرد

که به بالای چمان از بن و بیخم برکند

دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم

در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن

آن روز دل خلق و سر خویش ندارم

ای به هفت آسمان چو مه مشهور

برگ آزار تو کرا باشد

ما نبردیم ز کوی طلبت رخت به جایی

تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر

یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او

که از خوی تو جز جفا می‌نیاید

در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن

باده شد جان من اندر جام عشق

یار و کمان کشیدنی، ما و به خون تپیدنی

با او چه کرد شاید با او که گفت یارد

در مشقت بوده‌ای باید چو من

که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

بس کس که ز جان و دل برآمد

کز ستم آسمان گشت نهان در زمین

سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود

در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم

کارم نشود به از نوایب

زلف تو قلم در شب دیجور کشیده

زان آب حیات راستینه

تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص

زایینه‌ی دل ما زنگار غم زدودن

می‌چمید آن گراز پست‌شعار

درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس

نباید این جهان و آن جهانم

شهری از ولوله آورد به جوش

دلت بر وی نمی‌سوزد به فرمانش نمی‌سازی

واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

علاء دین که سپهریست از سنا و علا

یا عاقلانه ترک در میفروش کن

خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار

وز شهان در ساعت اکرام ترس

وصل تو به جان خرید نتواند

مسکین‌تر از من عاشقی غم‌خوار نتوان یافتن

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

بر فراز منظر آن چشم میگون بسته‌اند

من بر کنار از غم و او در کنار بود

سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او

جلالت کرد ماها پست ما را

شه سوار عجبی کرده شکار عجبی

درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد

که هر دم به نوعی دلش خون کنی

چون تو من و من توام چند منی و تویی

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

پیش و پس هیچ ره نمی‌دانند

چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است

چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟

کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

بهار و باغ در ماتم نشستند

گل وام کرده از رخ خوب تو خرمی

چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او

خونریز عاشقان تبه روزگار اوست

عاقبت چون حلقه بر در می‌زند

افق از پرتو خورشید، گلگون

زان راز خبر یافت کسی را که عیانست

دل فتنه شد بر زلف تو، ای فتنه‌ی ایام دل

تن در دادم چنانکه می‌آید

نام رخ تو گل را از خاک برگرفته

که ز بخشایش در توبه‌ست باز

سلطان جهانم به چنین روز غلام است

عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند

هر کجا ذکر به نامش همه آفاق حیا

یا سلامت خود مسلم نیست مر عشاق را

دغدن دغدا هی کزه کلکل

که دل از بنده رایگان خواهد

عرعر خجل از قد چو سرو چمن تو

او ببرد ناخنش بهر بهی

از دیده گرچه می‌رود از دل نمی‌رود

کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

بلبل از خرمی نیاسودست

مژگان خون ریز در ریزش خون

دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی‌زند

بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی

نرد را کورانه کژ می‌باخت او

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

جان در غمت از جهان برآید

در حلقه‌ی تقلید گرفتار نگشتیم

صبر از دل من جمله برون تاخته دارد

چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم

چاره‌ی‌کارم نه نیکو می‌کنی، بیچاره من!

نزد پیغامبر منازع می‌شدند

خفته بیدار به افسانه نگردد هرگز

آراسته میهمان ما بود

سستی گرفت چیره‌زبانی

فرقت نامهربانی آتشم در جان ز دست

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

بالله ار با موئمن اندر کافرستان می‌رود

با این ستیزه رویی روز و شبم به یادی

خود خداوندیت را روزی نبود

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

دستم به حیله‌های دگر درنمی‌شود

ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار

زنده کن در می پرستی سنت پرویز را

که موج موج عسل بین به چشم خلق غزل

آب ز دامن به گریبان رسید

جز رند خراباتی آن باده ننوشیده

هم‌چو طعم روغن اندر طعم دوغ

به دوستی تو با کائنات کین دارم

وگرم خون دل خورد شاید

هر جا که بوی خون شنوی منزل من است