لاابالی چه کند دفتر دانایی را

لاابالی چه کند دفتر دانایی را طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آنست که دلبر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود بازآید ناگزیرست مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس حد همینست سخندانی و زیبایی را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت یا مگر روز نباشد شب تنهایی را