قسمت چهارم

تا تو ز درون وفای او می‌جویی وانگه ز برون جفای او میجویی
زان کی برهی که نیک و بد با اویی از پنبه همی کشتن آتش جویی

غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی
در نسیه‌ی آن جهان کجا بندد دل آنرا که به نقد این جهانیش تویی

بیزار شو از خود که زیان تو تویی کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی
پیدا دگران راست نهان تو تویی خوش باش که در جمله جهان تو تویی

مردی که برای دین سوارست تویی شخصی که جمال روزگارست تویی
چرخی که به ذات کامگارست تویی شمسی که زنجم یادگارست تویی

چون حمله دهی نیک سوارا که تویی چون بوسه دهی ظریف یارا که تویی
در صلح شکر بوسه شکارا که تویی در جنگ قوی ستیزه گارا که تویی

خود ماه بود چنین منور که تویی یا مهر بود چنین سمنبر که تویی
گفتی که برو نکوتری گیر از من الله الله ازین نکوتر که تویی

روشن‌تر از آفتاب و ماهی گویی پدرام‌تر از مسند و گاهی گویی
آراسته از لطف الاهی گویی تا خود به کجا رسید خواهی گویی

جایی که نمودی آن رخ روح‌افزای بنمای دلی را که نبردی از جای
ز آنروز بیندیش که بی‌علت و دای خصمی دل بندگان کند بر تو خدای

با خصم تو از پی تو ای دهر آرای مهرافزایم گر چه بود کین‌افزای
ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای خود را چو کمر در دل او سازم جای

در عشق تو ای شکر لب روح افزای نالان چو کمانچه‌ام خروشان چون نای
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای چون چنگ ستاده‌ام به خدمت بر پای