قسمت چهارم

با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای
تو جامه‌ی دلبری کنون دوخته‌ای این چندین عشوه از که آموخته‌ای

در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای کاشوب جهان و شور عالم شده‌ای
در خواب ندانم که چه دیدستی دوش کامروز چو نقش فوطه در هم شده‌ای

ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای در چشم بجای روشنایی شده‌ای
از رندی سوی پارسایی شده‌ای اندر خور صحبت سنایی شده‌ای

تا نقطه‌ی خال مشک بر رخ زده‌ای عشق همه نیکوان تو شهرخ زده‌ای
طغرای شهنشاه جهان منسوخ‌ست تا خط نکو بر رخ فرخ زده‌ای

هر چند به دلبری کنون آمده‌ای در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای
آلوده همه جامه به خون آمده‌ای گویی که ز چشم من برون آمده‌ای

در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای در وعده چو عهد خویش سست آمده‌ای
در دلبری ار چند نخست آمده‌ای رو هیچ مگو که سخت چست آمده‌ای

خشنودی تو بجویم ای مولایی چون باد بزان شوم ز ناپروایی
چون شمع اگر سرم ز تن بربایی همچون قلم آن کنم که تو فرمایی

چون نار اگرم فروختن فرمایی چون باد بزان شوم ز ناپروایی
زیر قدم خود ار چو خاکم سایی چون آب روانه گردم از مولایی

گفتم که ببرم از تو ای بینایی گفتی که بمیر تا دلت بربایی
گفتار ترا به آزمایش کردم می بشکیبم کنون چه میفرمایی

ای سوسن آزاد ز بس رعنایی چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی
پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی