قسمت سوم

بر دل ز غم فراق داغی دارم در یافتن کام فراغی دارم
با این همه پر نفس دماغی دارم بر رهگذر باد چراغی دارم

هر بار ز دیده از تو در تیمارم تا بهره ز دیدار تو چون بردارم
ای یار چو ماه اگر دهی دیدارم چون چرخ هزار دیده در وی دارم

هر روز به درد از تو نویدی دارم بر تهمت عود خشک بیدی دارم
نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد امیدی دارم

نامت پس ازین یارا به اسم دارم نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم
چون مار سرم بکوب ارت دم دارم از سگ بترم اگر به مردم دارم

در خوابگه از دل شب آتش بیزم چون خاکستر به روز ز آتش خیزم
هر گه که کند عشق تو آتش تیزم چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم

چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم
چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم کند خوش باشم

گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم خود را و مرا به درد مسپار ای چشم
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم تا جانت برآید اشک می بار ای چشم

افسرده شد از دم دهانم دم چشم بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
چشمم ز پی دیدن روی تو بود بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم

گر با فلکم کنی برابر بیشم عالم همه یک ذره نیرزد پیشم
هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم کز گوهر خود ملایکت را خویشم

روز آمد و برکشید خورشید علم شب کرد ازو هزیمت و برد حشم
گویی ز میان آن دو زلفین به خم پیدا کردند روی آن شهره صنم