قسمت دوم

هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد وصل تو بتر که بی‌قرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد این نیز مزاج روزگارم دارد

از روی تو دیده‌ها جمالی دارد وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد خال تو بر آن روی تو حالی دارد

با هجر تو بنده دل خمین می‌دارد شبهاست که روی بر زمین می‌دارد
گویند مرا که روی بر خاک منه بی روی توام روی چنین می‌دارد

ای صورت تو سکون دلها چو خرد وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد از بیم تو هیچ دم نمی‌یارم زد

گه جفت صلاح باشم و یار خرد گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد زین بیش دف و داریه نتوانم زد

من چون تو نیابم تو چو من یابی صد پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد پای از سر و آب از آتش و نیک از بد

روزی که بود دلت ز جانان پر درد شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد

گر خاک شوم چو باد بر من گذرد ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد از دست چنین جان جهان جان که برد

بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد

از دور مرا بدید لب خندان کرد و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
آن جان جهان کرشمه‌ی خوبان کرد ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد