هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد | وصل تو بتر که بیقرارم دارد | |
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد | این نیز مزاج روزگارم دارد |
□
از روی تو دیدهها جمالی دارد | وز خوی تو عقلها کمالی دارد | |
در هر دل و جان غمت نهالی دارد | خال تو بر آن روی تو حالی دارد |
□
با هجر تو بنده دل خمین میدارد | شبهاست که روی بر زمین میدارد | |
گویند مرا که روی بر خاک منه | بی روی توام روی چنین میدارد |
□
ای صورت تو سکون دلها چو خرد | وی سیرت تو منزه از خصلت بد | |
دارم ز پی عشق تو یک انده صد | از بیم تو هیچ دم نمییارم زد |
□
گه جفت صلاح باشم و یار خرد | گه اهل فساد و با بدان داد و ستد | |
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد | زین بیش دف و داریه نتوانم زد |
□
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد | پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد | |
کودک نیم این مایه شناسم بخرد | پای از سر و آب از آتش و نیک از بد |
□
روزی که بود دلت ز جانان پر درد | شکرانه هزار جان فدا باید کرد | |
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد | بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد |
□
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد | ور باد شوم چو آب بر من سپرد | |
جانش خواهم به چشم من در نگرد | از دست چنین جان جهان جان که برد |
□
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد | زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد | |
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت | نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد |
□
از دور مرا بدید لب خندان کرد | و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد | |
آن جان جهان کرشمهی خوبان کرد | ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد |