در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی

حنجر ادبار را خنجر اقبال زن سلسله‌ی جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش دیده‌ی اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربه‌ی اقبال گیر ساز ز طبعش فسان شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامه‌ی اقبال خوان زان که تویی خوش زبان کعبه‌ی زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی