حنجر ادبار را خنجر اقبال زن
|
|
سلسلهی جاه در کنگر سدره فگن
|
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
|
|
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
|
آیت بختت نمود از عز برهان خویش
|
|
سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
|
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
|
|
دیدهی اقبال را اکنون چون اثمدی
|
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری
|
|
ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
|
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
|
|
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
|
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات
|
|
سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
|
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
|
|
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
|
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل
|
|
ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
|
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
|
|
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
|
حربهی اقبال گیر ساز ز طبعش فسان
|
|
شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
|
نامهی اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
|
|
کعبهی زوار را تو حجرالاسودی
|
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد
|
|
سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
|
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
|
|
دین خداییت باد با روش احمدی
|
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد
|
|
سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
|
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
|
|
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی
|