ترکیب بند در مدح ایرانشاه

گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت تا همی شمع روان زی خوشه‌ی گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود
از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد

گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهره‌ی شاهد درو چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت ننگ آمد که پیش از کینه توزی باد مهر گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد