ترجیع در مدح تاج‌الدین ابوبکربن محمد

از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش
این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش
اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش
آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست نزد عقلا تحفه‌ی اسرار نهان اوست
پیداست به رادی و نهان از کرم خویش در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست
در محفل پیران و جوانان به لطافت با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست
وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست در عاجل امروز نمودار جنان اوست
از گوهر او نور همی گیرد خورشید چون به نگری پس مدد مایه‌ی کان اوست
یک روز گرانجان و سبکسار نبودست آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست
از لطف چنانست که گر هیچ خرد را پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست
آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

ای باز پسین زاده‌ی مصنوع نخستین در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین
محروم چنانست حسودت که گه خشم بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین
گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین
چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین
آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین