آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست
|
|
نزد عقلا تحفهی اسرار نهان اوست
|
پیداست به رادی و نهان از کرم خویش
|
|
در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست
|
در محفل پیران و جوانان به لطافت
|
|
با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست
|
وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را
|
|
چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
|
آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش
|
|
سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست
|
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست
|
|
در عاجل امروز نمودار جنان اوست
|
از گوهر او نور همی گیرد خورشید
|
|
چون به نگری پس مدد مایهی کان اوست
|
یک روز گرانجان و سبکسار نبودست
|
|
آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
|
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی
|
|
خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست
|
از لطف چنانست که گر هیچ خرد را
|
|
پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست
|
آن نیست مگر خواجهی ما تاجی ابوبکر
|
|
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
|
ای باز پسین زادهی مصنوع نخستین
|
|
در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین
|
محروم چنانست حسودت که گه خشم
|
|
بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین
|
گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ
|
|
هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین
|
چون دست تو میسود عجب نیست که با جان
|
|
شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین
|
آن قوم که بودند پراکندهتر از نعش
|
|
گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین
|