ترجیع در مدح تاج‌الدین ابوبکربن محمد

ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت وی دور شده آفت نقصان ز کمالت
ای مردمک دیده‌ی ما بنده‌ی چشمت وی خاک پسندیده‌ی ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده کز بخت به من داد زمانه به حلالت
ای بلبل گوینده وای کبک خرامان می خور که ز می باد همیشه پر و بالت
زهره به نشاط آید چون یافت سماعت خورشید به رشک آید چون دید جمالت
شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش چون در سخن آید لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل این بلعجبی بین که برآورده نهالت
جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت
پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست گویی که مزاج گهرست آب خیالت
ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین چون صورت پاکیزه‌ی تو صورت حالت
آن نیست مگر خواجه‌ی ما تاجی ابوبکر ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر

در ده می اسوده که امروز برآنیم کاسباب خرد را به می از پیش برانیم
زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم
با کام خرد کام نگنجد به میانه بی کام خرد کام خود امروز برانیم
آنجا برسانیم خرد را که از آنجا گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم
از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم
تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم
گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم
در علم جان آب عنب دان غذی ما نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم