به دو شعر رکیک ناموزون | که بخوانند ز گفتهای قدیم | |
کون فراخی حکیم و خواجه شود | چکند رنج بردن تعلیم | |
لاجرم حرمتی پدید آید | شاعران را به گرد هفت اقلیم | |
که به پنجاه مدحشان ممدوح | ندهد در دو سال نانی نیم |
□
گفت حکیمی که مفرح بود | آب و می و لحن و خوش و بوستان | |
هست ولیکن نبود نزد عقل | هیچ مفرح چو رخ دوستان |
□
چند گویی که زحمتت کردم | تا نگردی ز من گران گران | |
به سر تو که دوستر دارم | زحمت تو ز رحمت دگران |
□
منم آن مفلسی که کیسهی من | ندهد شادیی به طراران | |
سیم در دست من نگیرد جای | چون خرد در دماغ می خواران | |
مستی از صحبتم بپرهیزد | همچو خواب از دو چشم بیماران | |
من چنین آزمند نومیدم | از تو ای قبلهی نکوکاران | |
کافتاب امید را به فلکی | خشکسال نیاز را به باران |
□
ای به عین حقیقت اندر عین | باز کرده ز بهر دیدن عین | |
پیش عین تو عین دوست عیان | تو رسیده به عین و گویی این | |
چون تو آید ز عین تو همه تو | ایستاده چو سد ذوالقرنین | |
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی | آن تو از تو دروغ باشد و مین | |
کی مسلم بود ترا توحید | چون که اثبات می کنی اثنین | |
بیش تو زان میان به باطل و حق | چند گویی تفاوت ما بین | |
در یکی حال مستحیل بود | اجتماع وجود مختلفین |