گفت بر دوخته مرا شعری

همنام تو از پیرهنی چشم پدر را با نور قرین کرد و من این عار ندارم
تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم
این مکرمت و لطف بجا آر ز حری هر چند به نزدیک تو بازار ندارم
کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم
با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم من قدر ترا جز فلک نار ندارم
بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم
خود چرخ همی گوید کز حادثه‌ی خویش او را به همه عمر دل آزار ندارم

عمر دو نیمه‌ست و ازین بیش نیست اول و آخر، چو همی بنگرم
نیمی از آن کردم در مدح تو نیمی در وعده به پایان برم
عمر چو در وعده و مدح تو شد صله مگر روز قیامت خورم

چند روزی درین جهان بودم بر سر خاک باد پیمودم
بدویدم بسی و دیدم رنج یک شب از آز خویش نغنودم
نه یکی را بخشم کردم هجو نه یکی را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسی جان پاکیزه را نیالودم
هر زمانی به طمع آسایش رنج بر خویشتن نیفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد رفتم و تخم کشته بدرودم
یار شد گوهرم به گوهر خویش باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم کس نداند که من کجا بودم

از زهر به مغزم رسید بویی بفگند هم اندر زمان ز پایم
زهری که به بویی بیازمودم آن به که به خوردن نیازمایم