چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
|
|
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
|
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
|
|
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
|
بیاور طاس می بر دست من نه
|
|
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
|
قرین و جنس من خمار و مطرب
|
|
بسندهست از همه اقران و اجناس
|
مرا باید خراباتی شناسد
|
|
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
|
می است الماس و گوهر شادمانی
|
|
نگردد سفته گوهر جز به الماس
|
می و معشوق را بگزین به عالم
|
|
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
|
چه خواهم برد از دنیا به آخر
|
|
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
|
چه گویید اندرین معنی که گفتم
|
|
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
|
رفیقا جام می بر یاد من خور
|
|
که زیر آسیای غم شدم آس
|
ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش
|
|
بشکن شبهی شهوت و غواص درر باش
|
از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش
|
|
بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش
|
هر چند که طوطی دلت کشتهی زهرست
|
|
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش
|
چون تو به دل زهر شکر داری از خود
|
|
زهر تن او گردد تو مرد عبر باش
|
در مکهی دین ابرههی نفس علم زد
|
|
تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش
|
نمرود هوای خانهی باطن و ز بت آگند
|
|
او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش
|
گر خلق جهان ابرههی دین تو باشد
|
|
تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش
|
آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد
|
|
تو دیدهی یعقوب ورا بوی پسر باش
|
ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد
|
|
از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش
|