در مدح مسعود سعد سلمان

زانک بهر جواز شعر ترا شعر هر شاعری که دستان کرد
بهر عشق پدید کردن خویش خویشتن در میانه پنهان کرد
من چه دانم که از برای فروخت آنک خود را نظیر حسان کرد
پس چو شعری بگفت و نیک آمد داغ مسعود سعد سلمان کرد
شعر چون در تو حسود ترا جگر و دل چو لعل و مرجان کرد
رو که در لفظ عاملان فلک مر ترا جمع فضل وحدان کرد
سخن عذب سهل ممتنعت بر همه شعر خواندن آسان کرد
هر ثنایی که گفتی اندر خلق خلق و اقبال تو ترا آن کرد
چه دعا گویمت که خود هنرت مر ترا پیشوای دو جهان کرد

شکر ایزد را که تا من بوده‌ام حرص و آزم ساعتی رنجه نکرد
هیچ خلق از من شبی غمگین نخفت هیچ کس روزی ز من خشمی نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم وز حسد هرگز نکردم روی زرد
نیستم آزاد مرد ار کرده‌ام یا کنم من قصد هیچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشه‌ای خالی از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چیزک دوست دارم زین جهان چون گذشتی زین حدیث اندر نورد
جامه‌ی نو جای خرم بوی خوش روی خوب و کتب حکمت تخت نرد
یار نیک و بانگ رود و جام می دیگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زین سخن تا زنده‌ام گر خرد داری تو زین هم بر نگرد
گرد غم بنشان به می خوردن ز عمر پیش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسیه را بر نقد مگزین و بکوش تا نباشی یک زمان از عیش فرد