در رثای امیر معزی

خواجه در غم من ار گفت که چون بی‌خردان دین به دل کرده‌ای اندر ره دنیا لابد
دیو در گوش هوا و هوسش می‌گوید از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد
من چه دانستم کز تربیت روح‌القدس در گذشته‌ست ز شادی و گذشته زا شد
کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد
گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد

چه ممسکی که ز جود تو قطره‌ای نچکد اگر در آب کسی جامه‌ی تو برتابد
به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد
به ابر برشده مانی بلند و بی‌باران کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد
کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد

سرشگی کز غم معشوق بارم همه رنگ لب معشوق دارد
شنیدستی به عالم هیچ عاشق که از دیده لب معشوق بارد

ای که از بهر خدمت در تو بست دولت میان و کام گذارد
پیش از آن کم زمانه آش کند فضل کن سیدی فرست آن آرد
هر که از دیدن تو خرم نیست باد در گوش گیر و در دل کارد

ای خواجه اگر قامت اقبال تو امروز مانند الف هیچ خم و پیچ ندارد
بسیار تفاخر مکن امروز که فردا معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد

چون ز بد گوی من سخن شنوی بر تو تهمت نهم ز روی خرد
گویم ار تو نبودیی خرسند او مرا پیش تو نگفتی بد