خواجه در غم من ار گفت که چون بیخردان | دین به دل کردهای اندر ره دنیا لابد | |
دیو در گوش هوا و هوسش میگوید | از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد | |
من چه دانستم کز تربیت روحالقدس | در گذشتهست ز شادی و گذشته زا شد | |
کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد | شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد | |
گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او | پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد |
□
چه ممسکی که ز جود تو قطرهای نچکد | اگر در آب کسی جامهی تو برتابد | |
به مجلسی که تو باشی ز بخل نگذاری | که رادمردی از آن صدر نیکویی یابد | |
به ابر برشده مانی بلند و بیباران | کدام زایر و شاعر سوی تو بشتابد | |
کو خود نباری و بر هیچ خلق نگذاری | مر آفتاب فلک را که بر کسی تابد |
□
سرشگی کز غم معشوق بارم | همه رنگ لب معشوق دارد | |
شنیدستی به عالم هیچ عاشق | که از دیده لب معشوق بارد |
□
ای که از بهر خدمت در تو | بست دولت میان و کام گذارد | |
پیش از آن کم زمانه آش کند | فضل کن سیدی فرست آن آرد | |
هر که از دیدن تو خرم نیست | باد در گوش گیر و در دل کارد |
□
ای خواجه اگر قامت اقبال تو امروز | مانند الف هیچ خم و پیچ ندارد | |
بسیار تفاخر مکن امروز که فردا | معلوم تو گردد که الف هیچ ندارد |
□
چون ز بد گوی من سخن شنوی | بر تو تهمت نهم ز روی خرد | |
گویم ار تو نبودیی خرسند | او مرا پیش تو نگفتی بد |