قصیده

مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را
در شب تاری کجا بیند نشان پای مور آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را
هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن همچو گیسوی عروسان دسته‌ی زنبیل را
از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را
خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را

نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را
رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را
گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را
اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را
اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را

ای که اطفال به گهواره درون از ستمت سور نادیده بجویند همی ماتم را
قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را
وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک طاهری از تو نجس‌تر نبود عالم را

روزگار ای بزرگ چاکر تست هست از آن سوی تو قرار مرا
دامن من ز دست او بستان به دگر چاکری سپار مرا
شاعران را مدار مجلس تست ای مدار این چنین مدار مرا

تلخ کرد از حدیث خویش طبیب دوش لفظ شکرفروش مرا
از دو لب داد جهل خویش به من وز دوزخ برد باز هوش مرا
زین پس از طلعت و مقالت او گوش و چشمست چشم و گوش مرا

چند گویی که بیا تا بر وزانت برم تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را