بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن
|
|
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
|
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس
|
|
به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
|
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد
|
|
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
|
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش
|
|
که تا هر شعلهای ز آتش درخت ارغوان بینی
|
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی
|
|
به سوی عیب چون پویی گر او را غیبدان بینی
|
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهی دو گیتی را
|
|
که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
|
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
|
|
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
|
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن
|
|
که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
|
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی
|
|
هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
|
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو
|
|
به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
|
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی
|
|
گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
|
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی
|
|
تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
|
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت
|
|
که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
|
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا
|
|
که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
|
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند
|
|
اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
|
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
|
|
سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
|
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید
|
|
به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
|
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا
|
|
یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
|
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا
|
|
نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
|
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان
|
|
که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
|