جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی
|
|
جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
|
درو گر جامهای دوزی ز فضلش آستین یابی
|
|
درو گر خانهای سازی ز عدلش آستان بینی
|
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی
|
|
نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
|
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی
|
|
وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
|
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی
|
|
گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
|
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو
|
|
ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
|
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا
|
|
چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
|
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی
|
|
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
|
درین ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
|
|
نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
|
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت
|
|
ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
|
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را
|
|
اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
|
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد
|
|
زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
|
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن
|
|
چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
|
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس
|
|
همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
|
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی
|
|
چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
|
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را
|
|
که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
|
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی
|
|
که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
|
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
|
|
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
|
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را
|
|
مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
|
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی
|
|
ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
|