ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی
|
|
ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی
|
گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی
|
|
گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی
|
نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری
|
|
ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی
|
برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته
|
|
کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی
|
چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان
|
|
چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی
|
جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان
|
|
که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی
|
نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست
|
|
اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی
|
چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید
|
|
کزان تحقیقها حالی تو لا یابی و لم بینی
|
حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان
|
|
حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی
|
نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش
|
|
ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی
|
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر
|
|
که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی
|
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد
|
|
نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی
|
نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی
|
|
نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی
|
نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند
|
|
نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی
|
به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را
|
|
کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی
|
جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی
|
|
چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی
|
نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان
|
|
چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی
|
سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت
|
|
ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی
|
مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی
|
|
وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی
|