در مدح ابوبکربن محمد

طمع بقا چه داری معجون شخص تو با دست و آتشست و گل تیره و منی
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور سازند مار و مور رفیقی و برزنی
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل در کار و بار مردم و در عالم دنی
چون صدره‌ی تو بافته از پنبه‌ی فناست در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند در تیرگی گور ز صحرای روشنی
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
در زیر خشت چهره‌ی خاتون خرگهی در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان ایدون کنند کز گل ایشان تو می‌کنی
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش دین محمدی و طریق معینی
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
هر چند صدهزار گناهست مایه‌اش هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
از رحمت خدای دلش نا امید نیست کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی

بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی
بیا تا سوز مشتاقان و راه بی‌دلان بینی ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی