طمع بقا چه داری معجون شخص تو
|
|
با دست و آتشست و گل تیره و منی
|
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
|
|
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
|
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور
|
|
سازند مار و مور رفیقی و برزنی
|
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل
|
|
در کار و بار مردم و در عالم دنی
|
چون صدرهی تو بافته از پنبهی فناست
|
|
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
|
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفتهاند
|
|
در تیرگی گور ز صحرای روشنی
|
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر
|
|
روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
|
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک
|
|
از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
|
در زیر خشت چهرهی خاتون خرگهی
|
|
در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
|
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان
|
|
ایدون کنند کز گل ایشان تو میکنی
|
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب
|
|
داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
|
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل
|
|
بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
|
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان
|
|
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
|
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش
|
|
دین محمدی و طریق معینی
|
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست
|
|
پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
|
هر چند صدهزار گناهست مایهاش
|
|
هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
|
از رحمت خدای دلش نا امید نیست
|
|
کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی
|