در مدح ابوبکربن محمد

کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را امروز بجز در کف تو نیست عنانی
رمحست در آب حیوان لیک نباشد جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
برنامه‌ی دین کس به از آن می‌ننویسد جز نام ابوبکر محمد عنوانی
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی افلاک چو عزم تو ندادست روانی
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی در هر نکتت مایده جانی و جهانی
نه دایره امروز همی گوید یارب چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
از راستی پند تو مانا که نماندست کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست چندین درر از فایده در غالیه دانی
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود کس مشکلی از شرع نمی‌کرد بیانی
امروز بنامیزد از آثار یقینت چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت در خدمت تو بندد با جزع میانی
جان تو که مجدود سناییت ندارد جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی بی آب چو آتش نشود از پی نانی
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه در شهر که می‌گوید ازین سان سخنانی
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس نگشاید جز از قیل شکر لسانی