کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت
|
|
چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
|
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را
|
|
امروز بجز در کف تو نیست عنانی
|
رمحست در آب حیوان لیک نباشد
|
|
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
|
برنامهی دین کس به از آن میننویسد
|
|
جز نام ابوبکر محمد عنوانی
|
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست
|
|
در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
|
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی
|
|
وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
|
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست
|
|
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
|
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی
|
|
افلاک چو عزم تو ندادست روانی
|
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی
|
|
در هر نکتت مایده جانی و جهانی
|
نه دایره امروز همی گوید یارب
|
|
چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
|
از راستی پند تو مانا که نماندست
|
|
کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
|
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست
|
|
چندین درر از فایده در غالیه دانی
|
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود
|
|
کس مشکلی از شرع نمیکرد بیانی
|
امروز بنامیزد از آثار یقینت
|
|
چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
|
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر
|
|
باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
|
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت
|
|
در خدمت تو بندد با جزع میانی
|
جان تو که مجدود سناییت ندارد
|
|
جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
|
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی
|
|
بی آب چو آتش نشود از پی نانی
|
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه
|
|
در شهر که میگوید ازین سان سخنانی
|
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس
|
|
نگشاید جز از قیل شکر لسانی
|