در مدح ابوبکربن محمد

نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان که تا چون زاده‌ی ثانی بقای جاودان بینی
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی