نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی
|
|
نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
|
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی
|
|
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
|
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
|
|
که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی
|
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی
|
|
وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
|
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی
|
|
یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
|
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری
|
|
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
|
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
|
|
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
|
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را
|
|
همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
|
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو
|
|
ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
|
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا
|
|
که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
|
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان
|
|
که تا چون زادهی ثانی بقای جاودان بینی
|
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
|
|
که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
|
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود
|
|
که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
|
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن
|
|
که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی
|