دریغا کو مسلمانی

ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانه‌ی خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو فسانه‌ی نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزه‌ی عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد گهی دلخسته از چوبی گهی جان بسته‌ی خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی