ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
|
|
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
|
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
|
|
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
|
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
|
|
بود ساسی و بیسامان چه ساسانی چه سامانی
|
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
|
|
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
|
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
|
|
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
|
فسانهی خوب شو آخر چو میدانی که پیش از تو
|
|
فسانهی نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
|
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
|
|
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
|
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
|
|
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
|
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
|
|
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
|
به سبزهی عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
|
|
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
|
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
|
|
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
|
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
|
|
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
|
تو ای ظالم سگی میکن که چون این پوست بشکافند
|
|
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
|
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
|
|
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهی خوانی
|
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
|
|
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
|
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
|
|
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
|
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بیرحمی
|
|
دهی دین تا یکی حبهش ز روی حیله بستانی
|
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
|
|
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
|
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
|
|
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
|
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
|
|
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
|