با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن
|
|
بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری
|
چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص
|
|
آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری
|
بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل
|
|
چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری
|
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح
|
|
هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری
|
مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری
|
|
مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری
|
راست چون بکری بود کو داده عذره را ز دست
|
|
آب شهوت می ببردش آبروی دختری
|
آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس
|
|
مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری
|
تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل
|
|
وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری
|
از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت
|
|
هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری
|
گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست
|
|
چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری
|
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی
|
|
ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری
|
شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم
|
|
پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری
|
سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای
|
|
خرقهپوشان را بود آنجا مسلم عبقری
|
می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان
|
|
صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری
|
آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن
|
|
گرد آن گردار خردمندی که آن با خود بری
|
هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو
|
|
مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گری
|
ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم
|
|
منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری
|
گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند
|
|
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری
|
مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ
|
|
مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری
|
این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت
|
|
هردو بیآرام و تو کاری گرفته سرسری
|