در مدح بهرامشاه

با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری
چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری
بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری
مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری
راست چون بکری بود کو داده عذره را ز دست آب شهوت می ببردش آبروی دختری
آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری
تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری
از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری
گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری
شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری
سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای خرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقری
می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری
آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن گرد آن گردار خردمندی که آن با خود بری
هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گری
ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری
گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری
مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری
این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت هردو بی‌آرام و تو کاری گرفته سرسری