گر درخت صف زده لشکر دیو و پری
|
|
ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری
|
پردهی خوبی بساز امشب و بیرون خرام
|
|
زهرهی زهره بسوز زان رخ چون مشتری
|
از پی موی تو شد بر سر کوی خرد
|
|
دیدهی اسلامیان سجدهگه کافری
|
کفر ممکن شدی در سر زلفین تو
|
|
گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری
|
عشق تو آورد خوی خستن بی مرهمی
|
|
هجر تو آورد رسم کشتن بی داوری
|
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
|
|
بر سر بازار نیز کور بود مشتری
|
صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود
|
|
دستگه شیشهگر پایگه گازری
|
عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی
|
|
صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری
|
عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد
|
|
صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری
|
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
|
|
صد گنه این سری یک نظر آن سری
|
چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من
|
|
مهره بدست تو بود کم زدهای خون گری
|
حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو
|
|
طب سنایی به شعر ختم کند شاعری
|
چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار
|
|
خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری
|
خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه
|
|
آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری
|
هست سنایی به شعر بندهی درگاه او
|
|
زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری
|
ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری
|
|
چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
|
جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق
|
|
تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
|
هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع
|
|
آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
|
مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز
|
|
سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری
|
همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار
|
|
دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری
|