در مدح خواجه عمید ابراهیم بی علی بن ابراهیم مستوفی

شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری
خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ از در آنکه شب و روز درو در نگری
گرمی و تری در طبع هلاک شکرست او همه گریم و تری و چو تنگ شکری
گرمی و تری در طبع فزاید مستی او همه چون شکر و می همه گرمی و تری
بی لب و پر گهر و چشم کشش می‌خواهم که بوم چون صدف و جزع به کوری و کری
تا به گوش دلش آن گوهر خوش می‌شنوی تا به روی لبش آن روی نکو می‌سپری
صدهزاران شکن از زلف بر آن توده‌ی گل صد هزاران دل از آن هر دو به زیر و زبری
دو سیه زنگی در پیش دو شهزاده‌ی روم دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طری
قد چون سرو که دیدست که روید به چمن آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری
فوطه‌ای بر سر آن روی چو خورشید که دید جمع بر تارک خورشید ستاره‌ی سحری
کرده آن زلف چو تاج از بر آن روی چو عاج خود نداند چه کند از کشی و بی‌خبری
شده مغرور بدان حسن ز بی‌عاقبتی نه غم شادی و انده نه بهی از بتری
باز کردار همی صید کند دیده و دل چون خرامید به بازار در آن کبک دری
گه برین خنده زند گاه بر آن عشوه دهد خود بهاری که شنیدست بدین عشوه‌گری
ریشخندی بزند زین صفت و پس برود من دوان از پس او زار به خونابه گری
گویم او را که مرا باز خر از غم گوید سیم داری بخرم ورنه برو ریش مری
گویم او را که بهای تو ندارم گوید گنگی و لنگ؟ چرا شعر نگویی نبری
ببر خواجه براهیم علی ابراهیم تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخری
آنکه گر فی‌المثلش ملک شود بحر و فلک فلک و بحر به یک تن دهد از بی‌خطری
آنکه نه چرخ نزادست و نه این چارگهر یک پسر چون او در دهر سخی و هنری