در ستایش خواجه اسعد هروی

خاصه از جود تو دارد پدرم طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانی‌ام نزدیک پدر جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروخته‌اند گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار گردن دشمن چون شمع بزن

بس که شنیدی صفت روم و چین خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل تا همه جان بینی بی کبر و کین
زر نه و کان ملکی زیر دست جونه و اسب فلکی زیر زین
پای نه و چرخ به زیر قدم دست نه و ملک به زیر نگین