در ستایش خواجه اسعد هروی

کرد نوروز چو بتخانه چمن از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لاله‌ی لعل شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام پر ستاره‌ست جهان را دامن
هم کنون غنچه‌ی پیکان کردار کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامه‌ی خواجه به سخا چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد خصلت سیه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکته‌ی آن دریا دل شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایه‌ی جان کارها داند پیرایه‌ی تن
نکته‌ی رایش اگر شمع شود بودش دایره‌ی شمس لگن
ذره‌ی خلقش اگر نشر شود یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد ماده‌ی عونش به عروق روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر کردی آراسته تو از شکر و منن