در جهان روشنی باید برات حسن و جاه
|
|
تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»
|
ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری
|
|
بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»
|
ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری
|
|
در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»
|
از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی
|
|
در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»
|
کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین
|
|
نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»
|
عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود
|
|
گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»
|
دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری
|
|
تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»
|
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر
|
|
در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»
|
شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب
|
|
تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»
|
دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی
|
|
گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»
|
هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو
|
|
هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»
|
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین
|
|
آید اندر نامهی عمرت «وهم لا یظلمون»
|
ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا
|
|
گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»
|
شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون
|
|
سابحون الراکعون الساجدون امرون»
|