در مدح قاضی نجم‌الدین حسن غزنوی

دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا فوطه‌ی کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین: کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم» برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن