گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور
|
|
ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
|
جمال چهرهی جانان اگر خواهی که بینی تو
|
|
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
|
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور
|
|
وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
|
ببینی بینقاب آن گه جمال چهرهی قرآن
|
|
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
|
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی
|
|
زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
|
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلیدار
|
|
چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
|
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی
|
|
به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
|
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی
|
|
به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
|
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو
|
|
دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
|
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی
|
|
بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن
|
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن
|
|
این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
|
یک زمان از رنگ و بوی باده روحالقدس را
|
|
در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
|
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن
|
|
حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
|
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز
|
|
در جهان میفروشان خویشتن ابدال کن
|
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را
|
|
شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
|
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ
|
|
خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
|
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت
|
|
یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
|
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست
|
|
خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
|
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار
|
|
چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
|
دامن تر دامنان عقل در آخال کش
|
|
ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن
|