موعظه در وصول به عالم لاهوت

گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهره‌ی جانان اگر خواهی که بینی تو دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهره‌ی قرآن چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن

رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
دامن تر دامنان عقل در آخال کش ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن