در مدح خواجه معین الدین ابونصر احمدبن فضل غزنوی

از برای گوهر والا و اصل پاک تست سنگهای آستانت قبله‌های ما و من
چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون
از بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا سبزپوشان بهشتی دسته‌های یاسمن
ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای مرده‌ی غم زنده گردد گر که بگشایی دهن
بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن
شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن
کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن
تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن
نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن
باد جولان تو در میدان عشرت با بتی کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن

دست اندر لام لا خواهم زدن پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا» خیمه‌ی خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانه‌وار از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کم‌زنان را بر بساط نیستی پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد لاف تسلیم و رضا خواهم زدن