در مدح خواجه معین الدین ابونصر احمدبن فضل غزنوی

خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن
ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش نیک‌تر تابد کمین‌تر ریگش از نجم پرن
بی‌برات فضل او دری نزاید از صدف بی‌جواز خلق او مشکی نخیزد از ختن
از برای خدمت او گر نبودی خلق او کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن
شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن
دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو شعله‌ی آتش شود در مجلست شاخ سمن
بی‌رضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن
در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن
مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن
مرده‌ی بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو از شتاب خنده‌ی تو خرقه گرداند کفن
تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن
سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن
شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن
دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن
نفس کلی راوی کلکت بود بی‌حرف و صوت چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن
روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو چون شهابی گشته‌اند ملک تو شیطان فگن
آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن
خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن
مونس تو دیده‌ی روحانیان زیبد همی ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن
از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن