خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد
|
|
کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن
|
ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش
|
|
نیکتر تابد کمینتر ریگش از نجم پرن
|
بیبرات فضل او دری نزاید از صدف
|
|
بیجواز خلق او مشکی نخیزد از ختن
|
از برای خدمت او گر نبودی خلق او
|
|
کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن
|
شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو
|
|
در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن
|
دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو
|
|
شعلهی آتش شود در مجلست شاخ سمن
|
بیرضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند
|
|
ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن
|
در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو
|
|
نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن
|
مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش
|
|
تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن
|
مردهی بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو
|
|
از شتاب خندهی تو خرقه گرداند کفن
|
تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان
|
|
کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن
|
سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت
|
|
خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن
|
شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا
|
|
گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن
|
دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود
|
|
اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن
|
نفس کلی راوی کلکت بود بیحرف و صوت
|
|
چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن
|
روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو
|
|
چون شهابی گشتهاند ملک تو شیطان فگن
|
آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب
|
|
وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن
|
خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات
|
|
بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن
|
مونس تو دیدهی روحانیان زیبد همی
|
|
ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن
|
از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک
|
|
با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن
|