در مدح خواجه معین الدین ابونصر احمدبن فضل غزنوی

عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن
جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن
ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن
شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن
بی‌تکلف مرکبانی آوریده زیر ران کفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن
طوطیان معنوی پرند در باغ فلک در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن
سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن
صوتشان راهست حیران گشته بی‌انگشت گوش حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن
با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن
ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن
کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن
نفس بی‌توقیعشان افگنده در صحرای «لا» جسم بی‌منشورشان افتاده در دریای «لن»
بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن
پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده کارداران کلام و پرده‌داران سخن
هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد شاه روحانی نسب را در میان انجمن
گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار هم نگردند این پری‌وشها به پیشت اهرمن
خدمت عالی معین‌الدین والدنیا گزین چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن
آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده‌اند در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن
آن جهانداری که شاگردان عزمش گشته‌اند بادهای سهمناک و بحرهای موج زن
گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن