در پاسخ پرسش سلطان سنجر درباره‌ی مذهب

کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن جان نگین مهر مهر شاخ بی‌بر داشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت تا توان افلاک زیر سایه‌ی پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن
ای دریای ضلالت در گرفتار آمده زین برادر یک سخت بایست باور داشتن
بحر پر کشتی‌ست لیکن جمله در گرداب خوف بی‌سفینه‌ی نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین خویشتن چون دایره بی‌پا و بی سر داشتن
من سلامت خانه‌ی نوح نبی بنمایمت تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینه‌ی علم را در جوی و پس دروی خرام تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون می‌پسندد عقل نابینای تو پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر کافرم گر می‌تواند کفش قنبر داشتن