در مدح سرهنگ محمدبن فرج نو آبادی

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستوده‌ی همه کس مهتری جوانمردی که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند ز یشک و پنجه‌ی شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من که نرخ جان شود از زور او همی ارزان