کار چون بیخردی دارد و بیاصلی و جهل
|
|
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
|
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
|
|
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
|
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
|
|
نیست امروز میان جهلا او ز سران
|
هر که لوزینهی شهوت نچشیدست ز پس
|
|
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
|
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
|
|
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
|
بینفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
|
|
جهد کن تا نبوی از نفر بینفران
|
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
|
|
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
|
سپر تیر زمان دیدهی شوخست و فساد
|
|
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
|
شاید ار دیدهی آزاده گهر بار شود
|
|
چون شدستند همه بیگهران با گهران
|
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
|
|
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
|
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
|
|
زان که هستند ز بستان وفا بیثمران
|
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
|
|
که سر راه برانند همه راهبران
|
بیخبروار در این عصر بزی کز پی بخت
|
|
گوی اقبال ربودند همه بیخبران
|
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
|
|
رشک بر میآیدم ای خواجه ز کوران و کران
|
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
|
|
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
|
پس چو از واقعهی حادثه کس نیست مصون
|
|
همچو بیاصل تو دون باش نه از مشتهران
|
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
|
|
دهر و ایام کیت دیدی چون بیظفران
|
هر که چون بیبصران صحبت دونان طلبد
|
|
سخت بسیار بلاها کشد از بیبصران
|
پای کی دارد با صحبت تو سفلهی دون
|
|
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
|
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
|
|
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
|