کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
|
|
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
|
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
|
|
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
|
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
|
|
برست از بتپرستی چون در پندار دربندد
|
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
|
|
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
|
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
|
|
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
|
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
|
|
هزاران درد خونآلود بر جان و جگر بندد
|
نه موسیی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
|
|
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
|
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
|
|
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
|
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
|
|
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
|
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
|
|
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
|
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
|
|
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
|
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
|
|
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
|
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
|
|
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
|