دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل
|
|
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
|
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
|
|
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
|
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس
|
|
هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
|
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
|
|
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
|
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
|
|
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
|
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس
|
|
علم باید تا کند درد حماقت را دوا
|
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال
|
|
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
|
حاسدت روزهی خموشی نذر کرد از عاجزی
|
|
تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
|
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
|
|
جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
|
ای نبیرهی قاضی با محمدت محمود، آنک
|
|
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
|
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
|
|
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
|
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
|
|
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
|
ملک چون در خانهی محمودیان زیبد همی
|
|
همچنان در خانهی محمودیان زیبد قضا
|
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
|
|
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
|
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
|
|
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
|
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
|
|
آن عطا نبود که باشد مایهی رنج و عنا
|
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
|
|
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
|
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
|
|
جوهری عقل داند کرد آن در را بها
|
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
|
|
بر صحیفهی عمر نبود یادگاری چون ثنا
|
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
|
|
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
|