آنکس که ز عاشقی خبر دارد
|
|
دایم سر نیش بر جگر دارد
|
جان را به قضای عشق بسپارد
|
|
تن پیش بلا و غم سپر دارد
|
گه دست بلا فراز دل گیرد
|
|
گه سنگ تعب به زیر سر دارد
|
پیوسته چو من فگنده تن گردد
|
|
دل را ز هوای نفس بر دارد
|
بگسسته شود ز شهر و ز مسکن
|
|
هر دم زدنی رهی دگر دارد
|
هر چند که زهر عشق می نوشد
|
|
آن زهر به گونهی شکر دارد
|
وان دیده به دست غیر بردوزد
|
|
کو جز به جمال حق نظر دارد
|
ای یار مقامر خراباتی
|
|
طبع تو طریق مختصر دارد
|
بنمای به من کسی که او چون من
|
|
در کوی مقامری مقر دارد
|
یا از ره کم زنان نشان جوید
|
|
یا از دل بی دلان خبر دارد
|