مسمط

گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها

خواجه‌ی مید کز خرد نفسش همی معنی برد چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد
باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا

ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا

بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد
از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا

آثار او یابند امام اندر بیان او تمام از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام
آن ممنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا

تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود تا تیره و رخشان بود تا علم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا

ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا