این تن من تو مگر بچهی گردونی
|
|
بچهی گردونی زیرا سوی من دونی
|
او همان است که بوده است ولیکن تو
|
|
نه همانا که همانی، که دگرگونی
|
طمع خیره چه داری که شوی باقی؟
|
|
نشود چون ازلی بودهی اکنونی
|
تو مر آن گوهر بیرونی باقی را
|
|
چون یکی درج برآورده به افسونی
|
با تو تا مقرون است این گهر باقی
|
|
تو به زیب و به جمال ای تن قارونی
|
زان گهر یافتهای ای گهر تیره،
|
|
این قد سروی وین روی طبرخونی
|
لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون
|
|
تو همان تیره گل گندهی مسنونی
|
ای درونی گهر تیره، نمیدانی
|
|
که درونی نشود هرگز بیرونی؟
|
گر فزونی نپذیرد جز کاهنده
|
|
چه همی بایدت این چونین افزونی؟
|
گفته باشم به حقیقت صفتت، ای تن
|
|
گرت گویم صدف لولوی مکنونی
|
اندر این مرده صدف ای گهر زنده
|
|
چونکه ماندهستی بندی شده چون خوی؟
|
غره گردنده به دریای جهان اندر
|
|
گر نه ذوالنونی ماننده ذوالنونی
|
تو در این قبهی خضرا و بر این کرسی
|
|
غرض صانع سیاره و گردونی
|
دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت
|
|
زانکه تو همبر جمشید و فریدونی
|
جز تو همواره همه سر به نگونسارند
|
|
تو اگر شاه نهای راست چنین چونی؟
|
خطر خویش بدان و به امانت کوش
|
|
که تو بر سر جهان داور مامونی
|
نور دادار جهان بر تو پدید آمد
|
|
تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی
|
گر به چاه اندر با بند بود خونی
|
|
اندر این چاه تو با بند همیدونی
|
وگر از زندان هر زنده رها جوید
|
|
تو بر این زندان از بهر چه مفتونی
|
تا از این بازی زندان نهای آراسته
|
|
نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی
|