ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
|
|
بیم است که از کبر در این جای نگنجی
|
والله که نیاید به ترازوی خرد راست
|
|
گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی
|
ور مملکت روم بگیری چو سکندر
|
|
هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی
|
وز بند و بلای فلکی رسته نگردی
|
|
هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی
|
چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است
|
|
از بهر چه چندین به شب و روز برنجی
|
ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی
|
|
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی
|
فردات تهی دست به کنجی بسپارند
|
|
هرچند ملکوار کنون بر سر گنجی
|
صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز
|
|
مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی
|
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟
|
|
ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟
|
وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟
|
|
وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟
|
زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان
|
|
پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟
|
امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش
|
|
زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
|
از مکر خداوند همی هیچ نترسی
|
|
زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی
|
اندیشه کن از بندگی امروز که بندهت
|
|
در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی
|
همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت
|
|
آگنده به گاورس دو خرواری غنجی
|
با مسجد و با مذن چون سر که و ترفی
|
|
با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی
|
والله که نسجند نماز تو ازیراک
|
|
روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی
|
تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی
|
|
نزدیک خردمند زراندود برنجی
|
رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید
|
|
تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟
|
لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت
|
|
از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟
|