مردم اگر این تن ساسیستی
|
|
جز که یکی جانور او کیستی؟
|
جانوران بندهش گشتی اگر
|
|
مردم تو جوهر ناریستی
|
رمز سخنهای من ار دانیی
|
|
قول منت مژده به شادیستی
|
وعده نبودیش به ملک ابد
|
|
گر گهرش گوهر فانیستی
|
نعمت باقی نرسیدی بدو
|
|
گر نه از این جوهر باقیستی
|
مایه اگر چرخ و طبایع بدی
|
|
هیچ نه زادی کس و نه زیستی
|
گر تو تن خود را بشناسیی
|
|
نیز تو را بهتر ازین چیستی؟
|
خویشتن خود را دانستیی
|
|
گرت یکی دانا هادیستی
|
گر خبرستیت که تو کیستی
|
|
کار جهان پیش تو بازیستی
|
بازی گیتی است چرا جستیش
|
|
گرت به کردار تو اصلیستی؟
|
دانی اگر بازی، باری، بد است
|
|
گر نه، پس آن بازی شادیستی
|
گر خبری هست ازین سوی تو
|
|
جستن بیشی همه پیشیستی
|
جستن پیشیت بفرمودمی
|
|
گرت به پیشی در بیشیستی
|
لابل بیشی نبود جز به فضل
|
|
فضل چه گوئی که چه شهریستی؟
|
هست بسوی تو همانا چنانک
|
|
فضل به دانستن تازیستی
|
فضل به شعر است تو گوئی، مگر
|
|
سوی تو شعر آیت کرسیستی
|
شعر تو ژاژست، مگر سوی تو
|
|
فضل همه ژاژ درانیستی
|
نیست چنین، ور نه بجای قران
|
|
شعر و رسالتها صابیستی
|
فضل اگر تازی بودی و شعر
|
|
راوی تو همبر مقریستی
|
فضل به تاویل قران است و مرد
|
|
داندی ار مغزش صافیستی
|