جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟

جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟ که تو میزبانی نه بس نیک خوانی
کس از خوان تو سیر خورده نرفته است ازین گفتمت من که بد میزبانی
چو سیری نیابد همی کس ز خوانت هم آن به که کس را به خوانت نخوانی
یکی نان دهی خلق را می ولیکن اگرشان یکی نان دهی جان ستانی
نه‌ام من تو را یار و درخور، جهانا همی دانم این من اگر تو ندانی
ازیرا که من مر بقا را سزاام نباشد سزای بقا یار فانی
مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری اگرچه به چشمم فراخ و کلانی
ز تو سیر ناگشتن من تو را بس، جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی
چو این پنج روزم همی بس نباشی نه بس باشیم مدت جاودانی
تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم جهان گر توی پس مرا چون جهانی
جهانا، زبان تو من نیک دانم اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی
چو زین پیش زان سان که بودی نماندی یقینم کزین پس بر این سان نمانی
به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت که زر است مردم تو را و تو کانی
چه کانی؟ ندانم همی عادت تو که از گوهر خویش می خون چکانی
تو، ای پیر مانده به زندان پیری، ز درد جوانی چنین چون نوانی؟
جوانیت باید همی تا دگر ره فرومایگی را به غایت رسانی
ز رود و سرود و نبید و فسادت زنا و لواطت چو خر کامرانی
گرفتار این فعل‌هائی تو زیرا به دل مفسدی گر به تن ناتوانی
مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را تنت زاهد است و دل و جانت زانی
چو بازی شکسته پر و دم بماندی جز این نیست خود غایت بدنشانی