جهانا عهد با من جز چنین بستی

چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر ر بر جستی و شست از سالیان رستی
به گاه معصیت بر اسپ ناشایست و نابایست مر کس را نپایستی
کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی نگشتی سیر از این عمری که اندستی
چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟
از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل تو را اکنون که حاصل بر سر شستی
وزینجا چون توان و دست گه داری چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟
چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟ چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟
که دیو توست این عالم فریبنده تو در دل دیو ناکس را نپیخستی
به دست دیو دادی دل خطا کردی به دست دیو جان خویش را خستی
به جای خویش بد کردی چو بد کردی کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟
به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟ کجا داری تو با او طاقت کستی؟
عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو نتاوی با کس ار با او نتاوستی
کمر بسته همی تازی و می‌نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی
تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا اگرچه تو کمر بستی و او کستی
تو را جائی است بس عالی و نورانی چو بیرون جستی از جای بدین گستی
بیاموزی قیاس عقلی از حجت اگر مرد قیاس حجتی هستی
تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را چو بندیشی ز حال بود فهرستی