ز کار خویش بیندیش پیش از آن روزی
|
|
که جمع باشند آن روز جنی و انسی
|
گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز
|
|
ز کردههات به مثقال ذرهای منسی
|
یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس
|
|
که آن برون برد از دل خیانت و پیسی
|
اگرت خواب نگیرد ز بهر چاشت شبی
|
|
که در تنور نهندت هریسه یا عدسی
|
چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید
|
|
اگر ز هول قیامت بدل همی ترسی؟
|
تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس
|
|
کنون که زرد شدهستی چو گندم نجسی
|
بدان بکوش که گردنت را گشاده کند
|
|
کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی
|
همی به آتش خواهند بردنت زیراک
|
|
به زور آتش، زری جدا شود ز مسی
|
اگر زری نکند کار برتو آن آتش
|
|
وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی
|